خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

سه شنبه, ۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۳ ب.ظ

موش و گربه بازی!🐀🐈

سلااااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه ساعت یازده اینجورا پیمان گفت جوجو بیا بریم مغازه یکی دو ساعت بشینیم اونجا ببینیم چه خبره؟ تا بعد از ظهر پیام بیاد برگردیم!(جمعه ها صبح تا ظهر پیام نمی ره مغازه و فقط بعد از ظهرشو می ره) منم گفتم نه من نمی یام هوا سرده همینجوریشم من همه جام درد می کنه تا اونجام بخوام بیام بدتر میشه!(از وقتی هوا سرد شده دست و پا و مفاصل من یه در میون درد می گیرند) اونم گفت اونجا که اسپیلت روشنه گفتم باشه منظورم پیاده روی تو این سرما از اینجا تا مغازه است!(یه نیم ساعتی از خونه ما تا مغازه راهه و پیمان می خواست پیاده بریم البته پیاده رویشم به کنار راستش حال نشستن تو مغازه رو نداشتم با خودم گفتم چه کاریه می شینم تو خونه پامم دراز می کنم دیگه، روز جمعه ای مغازه چه خبره آخه؟!) پیمانم دیگه دید من مغازه برو نیستم بلند شد خودش رفت یه ساعت بعدشم بهش زنگ زدم با خمیازه و بی حوصله گوشی رو ورداشت گفت نشستم اینجا خوابم گرفته هیچ خبری نیست پرنده پر نمی زنه! گفتم جمعه است دیگه، الانم سر ظهره معلومه که پرنده پر نمی زنه ولش کن پاشو بیا خونه! خیلی بی حوصله گفت آخه بیام خونه چیکار کنم؟ حالا که دیگه اومدم دیگه، بذار بشینم پیام بیاد بعد بیام! منم گفتم باشه پس مواظب خودت باش.. دیگه خداحافظی کردم و قطع کردم راستش دلم براش سوخت اونجوری تک و تنها و بی حوصله نشسته بود اونجا، با خودم گفتم کاش باهاش رفته بودم تو همین فکرا بودم یهو با خودم گفتم حالا که باهاش نرفتم پاشم یه شله زرد براش درست کنم اومد حداقل خوشحالش کنم برا همین دست به کار شدم و یه ظرف شیشه ای گنده براش شله زرد درست کردم تازه تزئینشو تموم کرده بودم که دیدم اومد درو براش باز کردم اومد تو و همونجور که فکر می کردم با دیدن شله زرد گل از گلش شکفت ولی خب هنوز گرم بود و نمی شد خوردش باید می ذاشتمش تو یخچال تا خنک بشه برا همین اونو فرستادم تو یخچال و یه چایی ریختم براش بردم و پرسیدم ازش چیکار کردی؟ گفت هیچی تا چهار نشستم که پیام بیاد دیدم نیومد دیگه بلند شدم اومدم ...اون شب گذشت فرداش صبح اول وقت رفتیم نظر. آباد پیمان گفت عصری برمی گردیم! تا ظهر بیرون بودیم و پیمان بازم دنبال کارای شهرداری بود منم همش تو ماشین نشسته بودم تا اینکه ظهر با یه برگه ای که قرار بود بده به کارشناس .شهرداری و بهش گفته بودند فردا صبح بره امضاشو بگیره برگشت و گفت جوجو مجبوریم شب بمونیم فردا برم این امضارو بگیرم اینو بدم کارشناس بعد بریم منم گفتم باشه دیگه چیکار کنیم چاره ای نیست می مونیم، برا همین دیگه رفتیم خونه و بخاریهاشو راه انداختیم، خونه هم یخ یخ بود، دیگه من لباسامو که عوض می کردم از شدت سرما دندونام به هم می خورد! بعد از راه انداختن بخاریها چایی درست کردیم و تازه ساعت دو نشستیم صبونه خوردیم برا شام هم پیمان پنج تا تخم مرغ گرفت قرار شد نیمرو کنیم بعد از ظهری یه خرده خوابیدیم و بعدم پیمان رفت حیاط و مشغول شستن گل پسر شد عصری هم یه زنگ به پیام زد و ازش پرسید که دیروز بعد از ظهر نرفتی مغازه؟ گفت نه! پرسید چرا؟اونم گفت حالا بعدا بهت می گم! گفت الان کجایی؟ مغازه ای!؟ بازم گفت نه! گفت یعنی چی؟ یعنی از صبح نرفتی؟ گفت آره! بازم پرسید چرا؟ گفت: گفتم که حالا بعدا بهت می گم! پیمانم گفت یعنی چی خب الان بگو! اونم گفت الان نمیشه شب بیا مغازه با هم حرف می زنیم! پیمانم گفت ما نظر.آبادیم کار داریم شب اینجا می مونیم من نمی تونم بیام مغازه اونم گفت باشه خداحافظ و قطع کرد! پیمانم بیچاره قیافه اش تبدیل به علامت سوال شده بود برگشت سمت من و گفت جوجو این از پنجشنبه انگار نرفته مغازه هر چی ام می پرسم میگه حالا بعدا بهت می گم به نظرت چی شده؟ گفتم چه می دونم والله! حتما رفته برا خودش گشته حالام نمی دونه چی بگه میگه تا این بیاد بلاخره فکر می کنم یه بهونه ای جور می کنم دیگه، برا همین میگه بعدا بهت می گم! اونم سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت فرداشم قبل از اینکه برگردیم کرج دوباره بهش زنگ زد اونم دوباره گفت حالا بعدا بهت می گم پیمانم یه خرده اصرار کرد اونم جسته گریخته بهش گفت که من دیگه نمی تونم برم اونجا با اون حرفم شده بیرونم کرده(منظورش از اون مامانش بود) همینارو گفت و بعدم دیگه گوشی رو قطع کرد پیمانم بعد اینکه برگشتیم کرج ساعت چهار اینجورا گفت جوجو من می رم مغازه ببینم چی شده و قضیه چیه ! گفتم باشه برو! ...رفت و یه پنج دقیقه بعدش زنگ زد که جوجو هوا خیلی سرده یخ کردم!❄️گفتم معلومه دیگه یخ می کنی هی بهت می گم کاپشن بپوش بیرون سرده می ری سترجم میشی گوش نمی دی!(رفتنی سوئیشرت تنش بود من بهش گفتم این نازکه کاپشن بپوش هوا سرده سرما می خوری! گفت نه اتفاقا هوا خیلی هم خوبه! ) اون کلمه سترجم رو هم قبلا براش توضیح داده بودم و بهش گفته بودم که خودم هم معنی دقیقشو نمی دونم ولی ترکا وقتی هوا خیلی سرده ازش استفاده می کنند و منظورشون اینه که می ری به قول فریبرز توی سریال زیر.خاکی سرما می زنه پدرتو در می یاره و هتکتو متک می کنه(اگه سریال زیر خاکی رو ندیدید و نمی دونید این دو تا کلمه هتک و متک چه جوری تلفظ میشن لطفا هردورو بر وزن فدک بخونید) خلاصه یه خرده با این کلمه سترجم خندوندمش و آخر سرم بهش گفتم دارم می رم دستشویی زنگ نزنیااااااااااااا نمی تونم جواب بدم به قول نقی اون تو من هر دو تا دستمو لازم دارم اونم گفت نه نمی زنم برو، دیگه خداحافظی کرد و رفت منم دو تا بشقاب تو سینک بود اونارو شستم و اوضاع رو یه خرده مرتب کردم و بعدش گلاب به روتون پریدم تو دستشویی آخه خاله پری نازنین تشریف فرما شده بود دلم درد می کرد اون تو بودم که چند دقیقه بعدش دیدم صدای زنگ موبایلم بلند شد تا آخر زد و قطع شد با خودم گفتم پیمان که نیست حالا هر کیه رفتم بیرون خودم بهش زنگ می زنم که یکی دو دقیقه بعدش که داشتم دستامو می شستم دوباره صدای زنگ موبایل بلند شد تند تند دستامو شستم اومدم بیرون تا ورش دارم قطع شد نگاه کردم با تعجب دیدم که هرجفتشم پیمان بوده بهش زنگ زدم گفتم حالا خوبه بهت گفتم دارم می رم دستشویی زنگ نزن اونم گفت اووووووووووووووووووو...وه یعنی از اون موقع تا حالا تو دستشویی بودی؟ گفتم بعله برا اینکه دلم درد می کرد نمی تونستم زود بیام بیرون! اونم گفت حالا ولش کن این حرفارو، من اومدم اینجا این اینجا نیست انگار نیومده!(منظورش پیام بود)! منم گفتم خب عزیزم میگی من چیکار کنم؟ بگردم اونو برا تو پیدا کنم؟ خب بهش زنگ بزن ببین کجاست دیگه؟به جای اینکه به اون زنگ بزنی به من زنگ زدی؟ اونم با عصبانیت بهم گفت باااااااااااشه بابااااااااااااااا ...و گوشیو قطع کرد منم از عصبانیتش خنده ام گرفت و کلی بهش خندیدم با خودم گفتم والله وسط دستشویی به من زنگ زده این اونجا نیست خب من چه می دونم کجاست؟ وسط دستشویی چیکار می تونم برا تو بکنم آخه؟ به خودش زنگ بزن ببین کجاست دیگه! خلاصه یه چند دقیقه ای خندیدم و بعدم بهش زنگ زدم گفتم چی شد؟ گفت هیچی بهش زنگ می زنم جواب نمی ده! منم گفتم شاید اون دور و بره؟ اطرافو نگاه کردی؟ شاید رفته پیش یکی از این مغازه دارا؟ ماشینش پشت در نبود؟ گفت نه بابا معلومه اصلا نیومده اینجا چون چراغا همشون خاموش بودند و دو تا قفلها هم رو در بودند من بازشون کردم معلومه چند روزه اصلا باز نشدند ! گفتم آخه کسی که به قول خودش نمی تونه خونه بره تنها جایی که داره مغازه است دیگه، باید اونجا باشه دیگه، کجارو داره که بره؟ اونم گفت والله چی بگم! گفتم حالا اونجا باش شاید اومد گفت آره فعلا هستم ببینم می یاد! ... دیگه باهاش خداحافظی کردم و رفتم یه خرده عدس گذاشتم بپزه تا برا شام عدس پلو درست کنم بعدشم یه زنگ به سارا زدم و یه بیست دقیقه ای با اون حرف زدم (انگار ظهر بهم زنگ زده بوده گوشیم سایلنت بوده من نشنیده بودم) بعد از اونم نشستم یه خرده تلوزیون نگاه کردم ساعت هفت اینجورام پیمان دوباره بهم زنگ زد که جوجو این نیومد زنگم می زنم جواب نمی ده من دیگه خسته شدم انقدر نشستم اینجا، دارم می یام خونه! گفتم باشه بیا! بعدم یادم افتاد بهش گفتم ده دقیقه به هفت پیام تو واتساپ آنلاین بود وقتی اونجارو نگاه می کنه شماره تورو هم می بینه که بهش زنگ زدی دیگه،می دونی معلومه خودش مخصوصا جواب نمی ده! اونم گفت یعنی چی آخه؟ منم گفتم والله چه می دونم به قول خودش با اون حرفش شده جواب تلفن تورو چرا نمی ده من نمی دونم؟ این موش و گربه بازیا چیه داره درمی یاره خدا می دونه! پیمانم گفت ولش کن بابا حالا واسه من نازم می کنه به درک جواب نده منم دیگه نمی زنم تا خودش بزنه! گفتم باشه پس راه بیفت بیا منم می رم عدس پلورو بذارم دم بکشه! گفت باشه و خداحافظی کرد رفت منم رفتم عدس پلورو بار گذاشتم و نیم ساعت بعدشم پیمان رسید و یه چایی آوردم خوردیم بعدم شام آماده شد و نشستیم نوش جان کردیم و بعدم طبق معمول هر شب سریال دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم! ...دیروزم بعد از صبونه پیمان رفت بیرون تا هم بده وقت آزمایششو عوض کنند بندازند پنجشنبه چون وقتش سوم که امروز باشه بود و اونم حواسش نبود با خواهرش قرار گذاشته بودند سوم برن پیش مامانش و دیگه نمی تونست همزمان آزمایش هم بره بده چون طول می کشید! از اونورم می خواست برا مامانش یه کتری شیردار(از این سماوریها ) بگیره تا مامانش نخواد هی برا چایی ریختن کتری رو بلند کنه چون سختشه و زورش نمی رسه به جاش از شیرش استفاده کنه یه اجاق گازم می خواست براش قیمت کنه( مامانش خودش یه گاز پنج شعله فردار آلمانی داره که به قول خودش آقاجان خدابیامرز(بابای پیمان) اون موقعها براش خریده این گازه چون قدیمیه ترموکوبل نداره که خودش وقتی شعله خاموش میشه گازو قطع کنه خودشم با کبریت باید روشنش کنی یعنی فندکم نداره حالا مامان پیمان از این فندک گازیها داره با اونا روشنش می کنه هر یکی دو ماه یه بار پیمان یکی از اون فندکارو براش می خره ولی از اونجایی که چینی اند سر دو ماه خراب می شند و دوباره باید بگیره اون روز پیمان می گفت می خوام گاز مامانو عوض کنم و براش ترموکوبل دارشو بگیرم که فندکم داشته باشه خودش روشن بشه مامان می یاد شیر گازو باز می کنه تا این فندکو بزنه و گازو روشن کنه طول می کشه و اون گاز همینجوری می ره و براش خطرناکه یهو ممکنه آشپزخونه آتیش بگیره)... خلاصه پیمان رفت دنبال این کارا و قرار شد برگشتنی هم هویچ و فلفل دلمه و از این چیزا بگیره تا من عصری یه خرده سوپ درست کنم تا فرداش که می شد امروز با خودش ببره تهران(خواهرش بهناز قرار بود غذا بیاره  برا ناهارشون که پیمانم گفت منم سوپ می یارم)... رفت و یکی دو ساعت بعدش بهم زنگ زد که جوجو اینارو خریدم دارم می رم سمت فهمیده(میدون. یا بلوا.ر فهمیده) یه نمایندگی بو.تان اونجا پیدا کردم پکیجی که ما می خوایم رو داره ببینم چه جوریه شاید بخرم یه تاکسی بگیرم باهاش بیارمش گفتم باشه برو خیلی هم کار خوبی می کنی!(پیکیجمون ایراد پیدا کرده آبو خوب گرم نمی کنه همش خاموش روشن میشه می ریم حموم مکافات داریم همش با آب سرد حموم می کنیم چون تا می یاد آبو گرم کنه خاموش میشه آب سرد میشه پدرمون دراومده! دو یا سه بارم یکی دو میلیون دادیم برا تعمیرش و سرویسش ولی می گن چون مارکش بو.شه و خارجیه الان تحریمیم و قطعه ای که خرابه رو ندارند که درستش کنند برا همین دیدیم اینجوری نمیشه و وسط زمستونم یهو ممکنه کلا از کار بیفته و اینجام که به جز شوفاژ چیز دیگه ای نداریم کلا جای بخاری و اینام نداره که از گاز استفاده کنیم ممکنه تو سرما بمونیم، حمومش و آب گرمشم که اونجوریه برا همین پیمان گفت یکی بخریم بذاریم خونه سر فرصت بگیم بیان نصبش کنند خودمونو راحت کنیم یه ایرانیشم بخریم که حداقل اگه خرابم شد قطعه داشته باشه که آدم عوضش کنه مثل این نباشه که هیچیش پیدا نمیشه! ) ...خلاصه رفته بود یه پکیج بیست و چهار هزار پار.مای بو.تان خریده بود نه میلیون و پونصد و سی و پنج هزار تومن، آدرس داده بود قرار شده بود یه ساعت بعدش بفرستند در خونه که فرستادند آوردیم گذاشتیم تو اتاق کوچیکه تا بعدا زنگ بزنیم نمایندگیش بیاد نصبش کنه...بعد اینکه پکیجو تو اتاق جا دادیم اومدیم تو آشپزخونه پیمان کتری که برا مامانش خریده بود رو نشونم داد گفت ببین خوبه منم نگاه کردم گفتم آره خوبه چند خریدیش؟ گفت پونصد هزار تومن گفتم بدبخت اونایی که می خوان با این اوضاع قیمتها جهاز بدن به دختراشون، فک کن یه کتری فسقلی پونصد هزار تومنه! پیمانم گفت تازه این جنس معمولیشه قیمتش انقده، از این کف چدنیها هم داشت که می گفت یادت بره آب توش تموم بشه رو گاز بمونه کفش نمی سوزه اونا قیمتشون نزدیک یه تومن بود ولی من چون سنگین بودند نگرفتم گفتم معمولیشو بگیرم که سبک باشه مامان بتونه بلندش کنه گفتم هیچی دیگه خدا به داد این ملت برسه با این گرونیهایی که راه انداختند! ...بعد از ظهرم من مواد سوپو آماده کردم و گذاشتم بپزه اون وسطا هم یه شله زرد درست کردم تو دو تا ظرف ریختم و روشونو تزئین کردم تا پیمان فردا که می ره تهران یکیشو بده به خواهرش ببره خونشون یکیشم اونجا با مامانش بخورند!(اون روز که برا پیمان شله زرد درست کرده بودم همش می گفت کاش می شد یه خرده از اینو نگه دارم ببرم برا مامانم و خواهرم منم گفتم این تا اون روز نمی مونه آب می اندازه خراب میشه اینو بخور برا اونا بعدا درست می کنم ببر)... من که مشغول سوپ و شله زرد بودم پیمان هم ظهری که فرستاده بودمش برام از فروشگاه ا.تکا که سر کوچمونه شکر برا شله زرد بخره یه بسته سی و پنج تایی از این ویفرای رنگا.رنگ مینو برا پیام خریده بود ساعت چهار اینجورا اونو گذاشت توی یه پلاستیک و گفت جوجو من برم یه سر مغازه ببینم این گاگول اونجاست!(منظورش پیام بود) که رفت و پنج دقیقه بعدش دیدم برگشت گفتم چرا اومدی؟ گفت دیدم حالشو ندارم نرفتم برگشتم! منم گفتم ولش کن کار خوبی کردی برو لباساتو عوض کن بیا بشین یه چایی برات بریزم اونم بلاخره خودش زنگ می زنه! ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از این چند روزی که بر ما گذشت ...خب دیگه من برم امروز دیگه واقعا شاهنامه نوشتم هم گردن خودم درد گرفت هم شما خسته شدید ...مواظب خودتون باشید یه عاااااااااااااااااااااااااااااالمه دوستتون دارم بوووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااای 

راستی عکس شله زردارو می ذارم پایین همین پست ببینید ...

💥گلواژه💥
خوشبختی رو خیلی از ماها همیشه شاد بودن و داشتن رضایت کامل از زندگی تعریف می کنیم
در صورتی که این تعریف اشتباه باعث میشه فکر کنیم خوشبخت نیستیم!
 اما خوشبختی یعنی با اینکه جنبه هایی از زندگیت رو دوست نداری هنوز هم به خود زندگی عشق بورزی و با انرژی ادامه بدی! ... اگه‌ روزهایی بی حوصله و دلتنگ میشی به خودت سخت نگیری و بپذیری که این هم جزئی از زندگیه! در واقع خوشبختی یعنی با همه حسرت ها و رنج هات باز هم برای رسیدن به آرامش بجنگی!
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
•[ @zane_emrozii ]•
 

اینم عکس شله زردای خوشمزه من 

این مال اون روزه که برا پیمان درست کرده بودم 

 

اینم برا خواهر پیمان بود که ببره خونشون (تزیین روش یه ذره خراب شد چون طرح هارو روی ورق طلقی که نازک بود کشیده و درآورده بودم وقتی دارچین ریختم و خواستم شابلونو وردارم چون نازک بود تا شد و دارچینا ریختند دور و بر طرح و خرابش کردند مخصوصا پاهای عقب گوزنو! البته تزیین اون یکی عکس هم خراب شده همون که وسطش دونه برفه چون شابلون اون دونه برف و قلبهارو هم از طلق نازک درست کرده بودم برا همین همه شون کج و کوله دراومدند)

 

اینم عکس اونی که قرار بود همونجا بخورنش سه تایی (چون غذا و سوپم داشتند پیمان گفت اینو کم بریزم چون نمی تونند زیاد بخورند)

 

اینم عکس جفتشون با هم 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۰ ، ۱۳:۰۳
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۵۱ ق.ظ

معده این سوز می زنه!

سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااااااآااام سلاااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان نیم ساعت پیش رفت تهران، منم گفتم یه سر بیام خدمتتون البته کوتاه چون به شدت خوابم می یاد و می خوام از نبود پیمان استفاده کنم امروز تا لنگ ظهر بخوابم و از سکوت خونه و خواب شیرین لذت ببرم و دلی از عزا دربیارم از اون طرفم معده ام بعد از کلو.نوسکوپی یه مدته همش درد می کنه انگار از عوارض پودریه که اون موقع استفاده کردم یه مدت طول می کشه تا خوب بشه امروزم به قول نقی معده این سوز می زنه(به جای «این» منو بذارید معده رو هم با فتح میم بخونید!) برم بگیرم بخوابم تا شاید یه کم التیام پیدا کنه برا همین تیتر وار توی چند جمله به اتفاقات هفته ای که گذشت اشاره می کنم و می رم! تو هفته ای که گذشت یه روزشو طبق معمول رفتیم نظر.آباد البته این دفعه دیگه شب نموندیم و غروب برگشتیم تو همون فاصله هم بنگاهی سر کوچه مون یه مشتری آورد خونه رو دیدند  یه زن و شوهر با یه پسر هفده هجده ساله بودند ظاهرا پسندیدند فقط مشکل پول داشتند و قرار شد که بهمون خبر بدند انگار دو تا واحد آپارتمان داشتند که برا فروش گذاشته بودند یکیش فروش رفته بود اون یکی هنوز نه، بهمون پیشنهاد دادند که نهصد میلیون پول نقد بدن و اگه تا زمانی که می خوان سند بزنند اون آپارتمانه فروش نرفت ما خود آپارتمانو به جای بقیه پولمون ورداریم که پیمانم گفت روش فکر می کنم و خلاصه فعلا همینجور مونده تا ببینیم چیکار می کنند ...قضیه پنجره همسایه هم که هنوز به قوت خودش باقیه فقط اون روز که اونجا بودیم از دادگستری یه سرباز با اظهار .نامه فرستادند اومد با پیمان رفتند دم در یارو و متن شکایتو بهش تحویل دادند اومدند البته خود مالک نبود به نگهبان ساختمون که یه افغانیه دادند تا بهش بده ...فعلا در همین حد اقدام کردند ببینیم بعدش چی میشه...از وقایع دیگه ای که تو هفته اتفاق افتاد اگه بخوام بگم سر درد چند روزه پیمان بود که خوب نمی شد همش می گفت پشت سرم درد می کنه و مسکن می خورد ولی خوب نمی شد منم با خودم گفتم نکنه فشارش رفته بالا، چند بار تو خونه با دستگاه فشار .دیجیتا.لی که داریم فشارشو گرفتم دیدم بالاست در حد شونزده رو نه، اما از اونجایی که این دستگاه های دیجیتال فشارو دقیق نشون نمی دن و خطا دارند نمیشه زیاد بهشون اعتماد کرد برا همین بهش گفتم یه سر برو یکی از درمونگاهها بده فشارتو بگیرند ببینیم دقیقا رو چنده که رفت گرفت چهارده رو نه بود زنگ زدیم به دکترش برا شنبه وقت داد و گفت تو فاصله سه چهار روزی که مونده تا بریم پیشش اگه فشارش چهارده یا بالاتره قرصاشو به جای نصف، کامل بخوره قبلا نصف صبح، نصف شب می خورد که دکتر گفت بکنه یکی صبح، یکی شب،(قرصش لوزار.تان ۲۵ هست) خلاصه قرصارو کامل خورد شنبه رفتیم پیش دکتره معاینه کرد فشارش سیزده رو هفت بود نوار.قلبو این چیزا گرفت گفت باید قرصارو همونجور یکی صبح، یکی شب ادامه بده پیمان کفت نمی تونم مثل قبل نصفه بخورم گفت نه فشارت می ره بالا، الان با وجود اینکه سه روزه کامل داری می خوری سیزده رو هفته، البته سیزده فشار بدی نیست ولی اگه بخوای نصفه بخوری می ره بالا، بعدم گفت مال تو صد در صد بالاتر از این حرفا بوده چون فشار چهارده سر درد نمی ده منم ازش پرسیدم آقای دکتر اصلا وقتی فشار می ره بالا کجای سر درد می گیره؟ گفت پس سر(پشت سر)! منم گفتم دقیقا همون جای سرش درد می کرد ...خلاصه که در نهایت این شد که قرصارو به جای نصف باید کامل بخوره یه آزمایش چربی خون و کلسترول هم دکتره نوشت که دیروز پیمان رفت وقت گرفت گفتند سوم آذر بره بده...خب اینم از فشار پیمان ...هر چی فکر می کنم دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه که بگم فقط اینکه این وسط بنده تو اوقات فراغتم یه کاردستی با چوب بستنی درست کردم که خیلی ناز شد حالا عکسشو می ذارم تا خودتون ببینید که این خواهرتون چه ها که نمی کنه...بههههههههههههههههههههههههههههههههله همچین خواهر خلاق و هنرمندی شما دارید 😀 ... و دیگه اینکه عرضی نیست دیگه، من برم بخوابم شمام بفرمایید کاردستی خوشگل منو ببینید ....از دور می بوسمتون مواظب خود نازگلتون باشید و تا می تونید بخندید و از غصه دوری کنید و شااااااااااااااااااااد باشید دنیا دو روز بیشتر نیست اونم اگه بخوایم غصه بخوریم حیف میشه و از دستمون می ره پس تا غصه اومد سراغتون که ایشالا هرگز نیاد یه ثانیه به خودتون دستور ایست بدید تو دلتون محکم بگید نمی خوام به این موضوع فکر کنم و غصه بخورم پس همین الان این فکرو متوقف می کنم! همون لحظه بی درنگ اون فکرو با یه فکر خوب یا با یه فکر خنده دار جایگزین کنید مثلا به یه اتفاق خنده دار در گذشته فکر کنید و اون فکرو تو سرتون نگهدارید تا خنده رو لبتون بیاره اینجوری غصه می ره پی کارش و شمام مدیریت افکارتونو می گیرید دستتون و به جای غصه خوردن می خندید ...به خدا به همین سادگیه شک نکنید ...همه چیز دست خودمونه همونجور که می تونیم افسارمونو بدیم دست غم و غصه و فکرهای چرت و پرت، همونجورم می تونیم عنان اختیارو بدیم دست شادی و از زندگی لذت ببریم! پس تا می تونید شاد باشید و از غم دوری کنید ...من دیگه برم الان پست کوتاهم دوباره تبدیل به شاهنامه میشه و تا بخوام بخوابم پیمان برمی گرده و خوابم هم به فنا می ره .. پس مواظب خودتون باشید ....من رفتم ... بووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
مورچه باش! 🐜🐜🐜
ولی متفاوت باش! 
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ عبور ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ می گذﺍﺭﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ 
ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭی
ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ🐜

ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ نایست ..
ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ..
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ خداوند ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﮐﻨﺪ 
ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ به تو هدیه دهد
پس حرکت کن ؛ مسیرت را تغییر بده !!!!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌این گلواژه زیبارو هم از یه کانال تو رو.بیکا کپی کردم که آدرسش اینه👇
♨️Join 🔛 @Super_laugh

 

اینم عکس کاردستی خوشگل من 

 

اینم رو زمینه سفید (فقط نمی دونم چرا این عکس کله معلق افتاده با اینکه جفت عکسارو به صورت افقی و یه جور انداختم!!!؟؟؟ البته جغده دیگه یه وقتایی هم با سر از یه جایی آویزون میشه😀 حالا شما موقع نگاه کردن زحمت بکشید گوشیتونو بچرخونید )

 

این خانوم جغده اسمش شاد.روحه!😁 خونه قبلیمونو قبل از اینکه خودمون بریم توش یه سالی به یه دختری به اسم شاد.روح اجاره داده بودیم(فامیلیش شاد.روح بود اسم کوچیکشو نمی دونم) اون که خونه رو تخلیه کرد و رفت این خانوم جغد توی یکی از کشوهای آشپزخونه جا مونده بود البته چسب پشتش خراب شده بود و از اونجایی که ماها عادت داریم هر چی که به دردمون نمی خوره رو موقع جابه جایی تو خونه مردم ول کنیم و بریم تا زحمت دور ریختن آشغالهای مارو صاحبخونه بکشه خانوم .شاد.روحم این کارو کرده بود ما هم همه آشغالهای باقی مونده از ایشونو دور ریختیم ولی این خانوم جغده رو چون قیافه دوست داشتنی داشت من دلم نیومد بندازمش دور برا همین نگهش داشتم و پیمانم به شوخی اسمشو گذاشت شاد.روح و از اون موقع دیگه بهش شاد.روح می گفتیم! حالا هفته پیش که داشتم این کاردستی رو درست می کردم یهو به فکرم رسید که شاد.روحو بچسبونم رو این چوب بستنیها و گیره اش رو هم بزنم به پایینش و دوباره احیاش کنم خلاصه دست به کار شدم و نتیجه این چیزی شد که تو عکس می بینید! فعلا زدمش به چشمی در ولی بعدا شاید جاشو عوض کنم و کلیدی،حوله کوچیکی چیزی بهش آویزون کنم! ... از پارسال هر چی بستنی خوردیم اکثر چوباشو شستم و نگه داشتم الان صدو چهل و چهار تا چوب بستنی دارم و ایشالااااااااا در آینده کاردستی هایی بیشتری با چوب بستنی از بنده در این صفحه خواهید دید!😀

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۱
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۰۴ ق.ظ

بارون زیبای پاییزی از پشت پنجره!

سلااااااااااام سلااآااااااام سلاااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که هفته پیش که پیمان رفت تهران برا سه تا از گلدونامون که در واقع گلدون نبودند و دبه ماست بودند که خاک ریخته و گل توشون گذاشته بودیم خلاقیت به خرج دادم و روشونون پارچه کشیدم و کلی خوشگلشون کردم! روی یکیشون یه پارچه توسی رنگ که پارچه یکی از شالای چروکم بود که کهنه شده بود رو با چسب چوب چسبوندم و با قلبهایی که از پاچه یکی از شلوارای لی کهنه ام بریده بودم تزئین کردم روی دومیش پارچه یه پیرن سبز و صورتی چهارخونه قدیمی رو چسبوندم روی سومی که دبه ماست نبود بلکه یه ظرف مربعی کوچولوی کره بادوم زمینی بود  هم از پارچه همون پیرنه چسبوندم با این تفاوت که یقه پیرن که حالت چین داشت رو هم بریدم و دور گلدون کشیدم و با دگمه ای که روش داشت از پشت بستمش یه جوری که خانوم گلدون انگار دامن چین چینی تنش کرده...خلاصه که گلدونامون خیییییییییییییییییییییییلی ناناز و زیبا شدند حیف که حافظه عکس وبلاگ پر شده نمیشه عکس گذاشت وگرنه عکساشونو براتون می ذاشتم ببینید! البته شاید لینک عکسهارو قبول کرد باید یه امتحانی بکنم!... گلهایی که تو این گلدونا بودند قبلا تو نظر.آباد توی یه سری گلدون بزرگ بودند و کلی هم شاخ و برگ برا خودشون درآورده بودند و بزرگ شده بودند اینجا که خواستیم بیاییم پیمان گفت این گلها زیادی بزرگ شدند گلدوناشونم سنگینه اینجوری جابه جاییشون سخت میشه بیا از شاخه های اینا ببر بذار تو ظرف ماست بقیه شو بندازیم برند تا راحتتر بشه بردشون منم علی رغم میلم با اینکه دوست نداشتم گلهای به اون خوشگلی رو خراب کنم بخاطر حمل و نقل آسونترشون و برا اینکه تو راه نشکنند و خراب نشند اینکارو کردم هر چند که این وسط خیلی از گلامونم با این کار از بین رفتند از جمله گل عروس خوشگلم(همون عروس گلی خودمون) که به اون بزرگی شده بود و اگه یادتون باشه یه بار عکس گلهای گوشواره ایشو براتون گذاشته بودم با یه گل خوشگل دیگه ام که اسمشو نمی دونم و شهرزاد بهم داده بود و خیییییییییییییییییییییییلی دوستش داشتم همون که گلهای صورتی خوشگل می داد و یه بار عکسشو روی یه گلیم کوچولوی رنگارنگ انداخته بودم و براتون گذاشته بودم تو وبلاگ...خلاصه که خواهر گلهای توی این دبه ماستها بقایای گلهای بیچاره منند که از اون پیشنهاد ویرانگر پیمان، جان سالم به در بردند و تونستند به زندگیشون ادامه بدند و دوباره رشد کنند...اون هفته کلا سرم به اونا گرم شد و نشد که بیام اینجا پست بذارم بعدشم دیگه فرصتی پیش نیومد تا امروز که پیمان دوباره رفت خونه مامانش و منم بعد از راه انداختنش اومدم اینجا خدمتتون! ... تو هفته ای که گذشت اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه از پنجشنبه تا یکشنبه یعنی سه چهار روز پشت سر هم یه بارونای خوشگل و یک ریزی اومد که نگووووووووووووووووو! همزمان هم با بارندگی دمای هوام خیلی پایین اومد طوریکه آدم بیرون می رفت می لرزید! تو این خونه ای که هستیم ویو(چشم انداز) پنجره هالش به سمت میدا.ن آزاد.گانه و کلی ساختمون و پل و کوه و آسمون و این چیزا ازش دیده میشه وقتی بارون می اومد انقدرررررررررررررررررررررررر تصاویری که از این پنجره دیده می شد قشنگ بودند که خدا می دونه! آسمون گرفته و ابری، قطرات بارون یه ریزی که به شیشه می زد و مخصوصا تو شب زیر نور چراغا روی شیشه برق می زد، مهی که کل شهرو در بر گرفته بود و از کوه داشت پایین می اومد و همه چی رو به صورت محو تو خودش فرو برده بود، پرنده هایی که گاه و بی گاه یهو از جلوی پنجره پروازکنان رد می شدند و داشتند دنبال سرپناهی توی اون هوای بارونی می گشتند، نور چراغ ماشینای رو پل که تو شب پشت سرشون توی خیسی آسفالت خیابون کشیده می شد و زیر بارون برق می زد، آدمایی که چتر به دست از کوچه تنگ پشت پنجره یا از دور از جلوی بانک.پارسیا.ن که زیر پله رد می شدند و خییییییییییییییییییلی تصاویر زیبای دیگه که دل آدمو می بردند و این روزا و شبای بارونی پاییزی رو زیباتر می کردند حالا اگه بشه دو تا لینک از دو تا عکسی که یکیشو از همون پنجره هال که رو به آزاد.گانه انداختم و اون یکیشو از پنجره اتاق که رو به یه خیابون دیگه است و اونم قشنگیای خودشو تو بارون داشت براتون می ذارم تا ببینید! هر چند که عکسها یه گوشه از اون زیبایی اند و باید می بودید و لحظه به لحظه اومدن این بارون نازو می دیدید که چقدررررررررررررررررررررررررررر زیبا و رویایی بود!... خلاصه که خواهر اون بارون با حس و حالی زیبایی که ایجاد کرد خیلی به مذاق من و پنجره و شهر خوش اومد و به دلمون نشست خدا کنه بازم از این بارونا بیاد تا این خشکسالی و کم بارشی که پارسال بود رو جبران کنه همین الان یه پاییز پر از بارون و برگ و مه و یه زمستون سفید و سرد پر از برف و زیبایی از ته دل از خدا می خوام شمام بگید آااااااااااااااااااااااامین! ایشالا همه شهرامون بباره و یه بهار پر بار و سرسبز و زیبا به بار بیاره و در کل به قول اون شعره بهاران شگفتی در راه باشه ااااااااااااااااااااااااااالهی آاااااااااااااااااااااامین!... یکشنبه که بارون بند اومده بود ولی سرد بودو  آسمونم یه در میون ابری بود بار و بندیلمونو طبق معمول بستیم و یه قابلمه هم لوبیا پلو داشتیم اونم ورداشتیم و رفتیم نظر.آباد، اونجام بارونای اون چند روز غوغایی راه انداخته بود که بیااااااااااااااااااااا و ببین! توی حیاط و دم در پر از برگای خانوم گنجشکی بود بارون همه برگاشو ریزونده بود و دیگه تک و توکی برگ روش مونده بود همه شاخه هاش اکثرا لخت بودند دو تا هم کفتر تو اون سرما رو شاخه هاش یه جوری نشسته بودند که آدم دلش می خواست از شاخه ها بره بالا و براشون پالتویی، پلیوری، کلاهی چیزی ببره تنشون کنند تا اونجوری لرزان اونجا نشینند آدم دلش کباب شه ...خلاصه که اوضاعی بود... توی خونه هم که نگم براتون چقدررررررررررررررررررر سرد بود آدم از شدت سرما دندوناش به هم می خورد طوریکه تا چندین ساعت بعد از روشن کردن بخاریها با شعله بالا و با اینکه من کلی لباس گرم تنم کرده بودم بازم سردم بود و همه تنم یخ کرده بود دیگه آخرای شب بود که خونه تا حدودی گرم شد و دیگه اون سرمارو حس نکردیم و رفتیم گرفتیم خوابیدیم صبح هم ساعت هشت و نیم اینجورا پیمان بلند شد و رفت با اون مهندسه باز رفتند شهرداری و دوباره دست از پا درازتر برگشتند انگار کارشناسه هنوز برا بازدید نرفته بود! یعنی یه مملکت گل و بلبلی داریم که نگوووووووووووو! یه چیز به این سادگی که قراره برن به یارو بگن آقا پنجره ای که به سمت خونه مردم باز کردی رو باید ببندی و مسدود کنی رو انقدررررررررررررررررررر کش می دن دیگه چه برسه به مسائل پیچیده، انگار قراره اتم کشف کنند دارم فکر می کنم اینا اینجوری کار کردند که این مملکت به این روز افتاده دیگه! هر جای این مملکتو نگاه می کنی می لنگه یه جای آباد و بی مشکل نداریم  همه جامون مشکل داره، پس اینا دارند چیکار می کنند خدا می دونه!!!؟؟؟ واااااااااااااااااااااااااااااقعا شرمشون باد با این مملکت نگه داشتنشون! به نظر من اگه دولتی در کار نبود و این مملکت خودگردان بود از این بهتر اداره می شد! ...بگذریم پیمان که رفت شهرداری منم تا ساعت نه و نیم اینجورا خوابیدم بعدش بلند شدم یه سری عکس از خونه انداختم قرار بود پیمان برا املاکی سر کوچه واتسا.پشون کنه بعدم رفتم تو حیاط یکی دو تا عکس از خودم و خانوم اناری که برگاش یه جور خیلی نازی زرد شده بود انداختم! فک کنید تمام برگ کامل زرد شده بود زرد زرد تا رسیده بود به نوک برگ که به صورت یه مثلث کوچیک سبز مونده بود اونوقت ترکیب این زرد با اون یه ذره سبز انقدررررررررررررررررررررررر زیبا بود که می خواستم براش بمیرم بعد از اینکه کلی قربون صدقه اش رفتم و بوسیدمش و باهاش عکس انداختم شاخه هاشو با اینکه دلم نمی اومد اون برگای ناز و زیبارو بزنم و بریزم زمین، زدم و کوتاه کردم تا تو ماشین جا بشه رفتنی با خودمون ببریمش کرج، آخه قدش بلند بود و نمی شد اونجوری تو ماشین گذاشتش! گفتم ببریمش کرج بذاریم تو پاگرد راه پله،دم در پشت بوم تا بهار اونجا بمونه، دیگه تو نظر.آباد تو حیاط نمونه که یخ بزنه و از بین بره! دیگه آخراش بود که پیمان زنگ زد جوجو دارم تشریف می یارم و ده دقیقه بعدشم تشریف آورد، خونه نون نداشتیم یه بسته نون تست با یه سری نون شیرمال و پیراشکی و یه قالب پنیر و یه بسته هم از اون بیسکویتای ترد که من دوست دارم گرفته بود آورده بود نون تستارو تو ماهیتابه گرم کردیم و نشستیم صبونه خوردیم بعد صبونه هم من ظرفارو شستم و پیمان هم طبق معمول مشغول حیاطها و گل پسر و اینا بود تا ساعت دو اینجورا که کارش تموم شد و گفت جوجو کم کم بپوش که بریم که ده دقیقه بعدش املاکی سر کوچه که اسمش وحیده زنگ زد که ساعت پنج هستید می خوام یه نفرو بیارم خونه رو ببینه؟ که دیگه مجیور شدیم دست نگهداریم تا یارو پنج بیاد خونه رو ببینه بعد راه بیفتیم که اونام به جای پنج نزدیک شش اومدند و دیدند و رفتند ما هم بلافاصله بعد از رفتنشون راه افتادیم و رفتیم کرج، اتوبانم کلی ترافیک بود و مجبور شدیم از نزدیکیهای گلسا.ر و کما.لشهر که یه شهرهای کوچیک بین کرج و نظر.آبادند بندازیم از داخل شهر بریم که کلی طول کشید تا برسیم! رسیدیم هم دیدیم حالا این خونه یخ کرده، پیمان رفتنی پکیجو خاموش کرده بود خونه شده بود سیبری، خلاصه روشنش کردیم تا گرم بشه حسابی لرزیدیم بعد که گرم شد یه نیمرو با پنج تا تخم مرغی که تو یخچال بود درست کردم خوردیم و بعدشم تلوزیون و مسواک و لالا ...دیروزم که خونه بودیم بعد از ظهر من یه ماکارونی درست کردم که هم شب بخوریم هم پیمان امروز ببره ظهر با مامانش بخوره هم پیام بیاد به اندازه دو وعده اش با یه سری مخلفات دیگه که پیمان براش کنار گذاشته بود ببره بخوره انگار چند روزیه مامانش خونه نیست و رفته جایی و کسی نیست براش غذا درست کنه ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از هفته ای که بر ما گذشت ...خب دیگه من برم که گردنم درد گرفت شمام برید به کارتون برسید از دور صورت زیباتونو می بوسم و به خدای بزرگ و ناز و مهربون می سپارمتون به قول اون آشپزه تو تلوزیون مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید تا شب شب نشده از روزتون گله نکنید بوووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااااای 💒💖💕💙

💥گلواژه💥

خوشبختی به معنای بدست آوردن
همه چیزهایی که می خواهیم نیست
بلکه به معنای لذت بردن از چیزهائیه که داریم!

.................................

اینم یه نکته روانشناسیه که می تونه بهتون خیلی کمک کنه از یه کانالی به اسم زن.امروزی توی رو.بیکا که آدرسش اون زیره کپی کردم!

روانشناسی 
♥️🍃

از قانون دو دقیقه استفاده کنید! 
◈•◈•◈•◈•◈•◈•◈•◈◈•◈•◈•◈
طبق این قانون شما حق ندارید کارهایی که انجام آنها کمتر از دو دقیقه به طول می‌انجامد را پشت گوش بیندازید.

_ به طور مثال، شستن بشقاب غذایی که خورده اید، مرتب کردن روتختی پس از بیدار شدن، آویختن لباس از چوب‌رختی، مسواک زدن، شستن دست و صورت پس از رسیدن به خانه بعد از یک روز کاری و …

_ انجام دادن این کارهای ساده و دو دقیقه‌ای کمک می‌کند تا خانه و زندگیتان همیشه مرتب باشد و پوست، مو و دندان‌های سالمی هم داشته باشید.

✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
•[ @zane_emrozii ]•

 

رفتم یه پوشه جدید ایجاد کردم زدم گوش شیطان کر عکسها انگار آپلود شدند نگو حافظه عکس وبلاگ پر نشده بوده بلکه حافظه اون پوشه ای که من عکسهارو می فرستادم توش پر بوده و باید می فرستادمشون توی یه پوشه جدید! آدمیزاده دیگه یه وقتایی با آزمون و خطا چیز یاد می گیره خوبی این روش آزمون و خطا هم اینه که همیشه یه درسی باهاشه که آدم یاد می گیره و تا ابد یادش می مونه درسی هم که من از اتفاق امروز یاد گرفتم اینه که زندگی هم مثل این وبلاگه قابلیتهای زیادی برای عرضه به ما داره ولی یه وقتایی عدم آگاهی ما جلوی دستیابیمون به اون قابلیتهارو می گیره و ما هم دلگیر می شیم که چرا انقدر داشته های ما محدوده در حالیکه غافل از اینیم که اونا محدود نیستند بلکه این ماییم که آگاهی خودمونو در سطح محدودی نگه داشتیم و فقط از یه مسیر راه رسیدن به خواسته مونو امتحان کردیم در حالیکه شاید هزاران هزار مسیر دیگه برای رسیدن بهش وجود داشته و داره و ما چشم باز نکردیم که ببینیمش! مثل من که همش فکر می کردم عکسها فقط توی اون یه پوشه باید سیو بشند و حالا که حافظه اش پر شده کار دیگه ای نمی تونم بکنم جز اینکه افسوس بخورم! 

 این تصویر بارون تو همون پنجره هاله که بهتون گفتم 

 

اینم عکس بارون از پنجره اتاقه

 

اینم عکس سه تا گلدون خوشگلم که گفتم! (گل روی اون باکسه که توش کتاب گذاشتم نمی دونم چرا جدیدا یه مقدار برگاش زرد و ذیل شده اون خیلی گل قشنگیه از بغل زیاد قشنگیش مشخص نیست عکسشو از بالا هم براتون می ذارم ببینید فک کنم چون تازه اومده تو این خونه یه خرده غریبی می کنه احتمالا کم کم عادت می کنه و سر حال میشه! این گلو شهرزاد بهم داده بود یعنی هر سه تای این گلایی که عکسشونو گذاشتم شهرزاد بهم داده نود درصد گلای خونه مارو شهرزاد تامین کرده که از همینجا ازش تشکر می کنم مرررررررررررررررررررررسی خانباجی دست گلت درد نکنه بابت این خانوم گلیها که مثل خودت زیبا و نازند بوووووووووووؤوووووووووس❤️❤️❤️)

 

 

 

 

 

اینم عکس جا شونه ای که هفته پیش خودم با جعبه کفش برا شونه ها و برسهامون درست کردم و روشو با یکی از روسریهای چروک قدیمیم که دو رو بود و منگوله دار تزئینش کردم 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۰ ، ۱۱:۰۴
رها رهایی
يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۴۱ ب.ظ

هواشناسی فر.جی!!!

سلاااااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این چند وقت نشد بیام بنویسم آخرین باری که پیمان رفت خونه مامانش یعنی چهارشنبه هفته گذشته می خواستم بنویسم که نشد چون درگیر خوردن پودر و آب و آمادگی برای کلو.نوسکوپی بودم و گلاب به روتون هر چند ثانیه یه بار می پریدم تو دستشویی، از اونورم خاله پری نازنین از شب قبلش تشریفشونو آورده بودند و غوز بالا غوز شده بودند پودری هم که خورده بودم انگار روش تاثیر گذاشته بود و خونریزیشو بیشتر کرده بود خلاصه که نگم براتون که اون روز چه پدری از من دراومد! تا شب علاوه بر خونی که از دست دادم و تعداد دفعات بی شماری که با وجود پریود بودن دستشویی رفتم، شمردم سی و هشت تا لیوان هم آب خورده بودم! سی تاشو هر بیست دقیقه یه بار از هشت صبح تا شش بعد از ظهر با پودری که داخلش حل شده بود، هشت تاشم بعد از تموم شدن پودر تا وقتی که بخوابم! چون گفته بودند هر چی مایعات بیشتری خورده بشه نتیجه بهتری به دست می یاد که خدارو شکر فرداش که رفتم انجامش دادم همه چی نرمال بود و هیچ مشکلی تو روده هام وجود نداشت فقط تنها اذیتی که شدم این بود که چون برا انجام کلو.نوسکوپی بیهوشم کردند وقتی به هوش اومدم هم تعادل تو راه رفتن نداشتم با کمک پیمان راه می رفتم وگرنه می افتادم هم اینکه گلاب به روتون حالت تهوع داشتم و حالم همش به هم می خورد و می خواستم بالا بیارم از اونورم دل درد خیلی شدیدی هم گرفته بودم(بخاطر هوایی که حین ورود دوربین به داخل روده هام وارد کرده بودند) برا همین پیمان بعد از گرفتن نتیجه اش سریع سوار گل پسرم کرد و راه افتاد سمت خونه، چشمتون روز بد نبینه تا برسم خونه از درد به خودم پیچیدم مسیر بیمارستان تا خونه هم یه خرده ترافیک بود پدرم دراومد تا رسیدیم ولی نیم ساعت بعدش تو خونه حالم خیلی بهتر شد اما با اینکه پکیج روشن بود و خونه هم گرم بود ولی من سردم بود و داشتم می لرزیدم برا همین پیمان جلو پنجره هال یه گوشه ای که آفتاب افتاده بود و از بقیه جاهای خونه گرمتر بود برام جا انداخت گرفتم یکی دو ساعتی اونجا خوابیدم بعد که بلند شدم دیدم خوب خوبم و دیگه هیچ دردی ندارم جز اینکه خیلی گشنمه ام بود چون نزدیک چهل و هشت ساعت بود که به جز آب و پودر چیزی نخورده بودم، دیگه بلند شدم و رفتم تو یخچال سوپ داشتیم اونو آوردم گرم کردم و نشستیم با پیمان ناهار خوردیم و بعدشم ساعتای چهار اینجورا پیمان رفت بیرون تا یه میز آرایش سفارش بده برامون بسازند! چند وقت پیش پیمان منو غافلگیر کرد و یه تخت چوبی قهوه ای نسکافه ای گرفت آورد با تشکش که تقریبا هم رنگ پارکتهامون بود حالا از اونور میز آرایشی که اینجا داریم رنگش کرمه(همون درآوره که قبلا گفتم روی خود خونه است و هم حالت میز آرایش داره هم کمد لباسه با چهار تا کشوی بزرگ) میز آرایشی هم که تو نظر.آباد داریم رنگش سفیده و در کل رنگ هیچکدومشون با رنگ تختی که پیمان گرفته نمی خونه اون روز که رفتیم کلونو.سکوپی قرار بود برگشتنی بریم همون مغازه ای که پیمان تختو ازش گرفته بود میز آرایش همون تختو سفارش بدیم برامون بسازند که اگه از این خونه رفتیم یه جای دیگه، حداقل رنگ تخت و میز آرایش یه جور باشه و لنگه به لنگه نشه! پیمان می گفت اگه الان نگیریم ممکنه بعدا دیگه نتونیم اون رنگو با اون طرح چوب پیدا کنیم می گفت نمونه میز توالتو تو مغازه دارند بریم ببین اگه خوشت اومد می گیم همونو برامون بسازند ولی از اونجایی که برگشتنی من حالم بد بود نشد بریم و مستقیم اومدیم خونه بعد از ظهرم که حالم خوب شده بود پیمان گفت پاشو بریم میزه رو ببین منم چون بعد از دو روز تازه غذا خورده بودم نمی دونستم روده هام چه عکس العملی قراره نشون بدند برا همین گفتم بهتره من فعلا بمونم خونه و نیام بیرون، خودت برو سفارش بده هر چی که تو بپسندی حتما خوبه و منم حتما خوشم می یاد اونم گفت باشه و رفت و سفارش داد گفته بودند یکشنبه آماده میشه منم بعد از رفتن اون نشستم تو سایت آ.با.دیس نتیجه کلونوسکوپی رو ترجمه کردم دیدم نوشته همه چی خوبه و مشکلی وجود نداره برا همین خدارو شکر کردم و بلند شدم گوشیمو ورداشتم و یه زنگ به مامان زدم یه خرده با اونو یه خرده با دختر دایی توران که اونم خونه مامان بود حرف زدم و بعدشم دیگه پیمان اومد و طبق معمول هر شب شام و تلوزیون و لالا ....راستی اینو یادم رفت بهتون بگم وقتی بردنم تو اتاق کلونو.سکوپی چهار نفر اون تو بودند یه زن که مسئول هدایت دوربین بود یه مرد میانسال که پزشک فوق تخصص گوا.رش و کبد بود یه پسر جوان که متخصص. بیهوشی بود و یه پسر جوان دیگه که مسئول بردن و آوردن بیمارا با تخت به داخل یا خارج اتاق بود وقتی تخت منو جلوی مونیتوری که قرار بود روده هامو توش آنالیز کنند بردند پسر جوانه که متخصص بیهوشی بود اومد بالا سرم با خنده بهم گفت خانم شما تو یخچال بودی؟ منم با خودم فکر کردم شاید چون دست و پام یخ کرده داره اینو می پرسه خواستم بهش بگم: قبل از اینکه بیارنم تو اتاق نیم ساعتی رو تخت تو راهرو خوابیده بودم چون تهویه ها روشن بود سردم شد، که تا من بیام دهنمو باز کنم چون تعجب منو دیده بود دوباره با لبخند بهم گفت سنت اصلا بهت نمی خوره خیلی جوونتر از سنتی! منم گفتم وااااااااااااااااقعا؟ چند سال بهم می خوره؟ خیلی جدی گفت فوقش سی سال نه بیشتر! اصلا بهت نمی یاد سی و نه سالت باشه!!! دکتره هم از پشت سرم گفت چون جوونتر از سنت هستی ما فکر کردیم تو یخچال یا فریزر نگهت داشتند که تازه موندی! همه اونایی که اونجا بودند به حرف دکتره خندیدند و منم خندیدم و از شما چه پنهون کلی به خودم امیدوار شدم طوریکه وقتی می خواستند بی هوشم کنند کلا با یه لبخند از ته دل از هوش رفتم 😁)....بگذریم ...جمعه هم صبح آقای فر.جی همسایه بغلی خونه نظر.آباد زنگ زد به پیمان گفت اگه امکانش هست بعد از ظهر اینجا باش می خوایم پشت بوم خونه رو ایزوگام کنیم باید از پشت بوم شما بریم بالا، فردا قراره بارون بیاد امروز باید حتما انجامش بدیم! پیمانم گفت باشه و دیگه بار و بندیلمونو بستیم و راه افتادیم سمت نظر.آباد، پیمان گفت هم بریم فر.جی کارشو انجام بده هم اینکه شب بمونیم اونجا فرداش من برم یه سر به شهرداری بزنم ببینم نتیجه کارشناسی شکایتمون از همسایه پشتی که پنجره باز کرده سمت خونه ما چی شد! ...خلاصه رفتیم و ساعت سه اینجورا رسیدیم هوام به شدت سرد بود خونه هم که چون هیچی توش روشن نبود یخ کرده بود پیمان بخاریهارو روشن کرد و منم یه شلوار شتری اونجا دارم اونو پوشیدم(از اونایی که از پشم شترند) با یه لباس بافت خیلی کلفت و گرم با یه پاپوش کاموایی که دفعه پیش پوشیده بودم خلاصه حسابی خودمو مجهز کردم تا خونه کم کم گرم شد نیم ساعت بعد رسیدن ما هم کارگرای فر.جی اومدند رفتند بالا و پشت بومشونو ایزوگام کردند و دیگه تا غروب تموم کردند رفتند پیمان هم جفت حیاطها و کوچه و پشت بومو جارو زد و شست و بعدشم یه دستی به سر و روی گل پسر کشید و آخر سرم بعد از سه چهار ساعت کار در حالیکه پاچه های شلوارش تا بالا خیس آب بودند و خودشم داشت از سرما می لرزید اومد تو، منم رفتم براش شلوار آوردم که عوض کنه بهشم گفتم آخرش با این کارات یه پا درد حسابی می گیری که دیگه خوب نمیشه هاااااااااااااااااااااا! آخه تو این هوای به این سردی آدم می ره اینهمه مدت می مونه بیرون، بعدشم خودشو اینجوری خیس می کنه که پادرد بگیره!؟ اونم که کلا خدارو شکر گوشش بدهکار نیست گفت هیچی نمیشه الان عوضش می کنم منم گفتم خدا کنه!... دیگه رفتم یه مقدار سوپ داشتیم اونو با یه مقدار نون و پنیر و گردو آوردم پیمان نون پنیر و چایی شیرین خورد منم سوپو خوردم بعدم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم! ساعت نه اینجورا یه بارون با حالی گرفت که نگووووووووووووو صدای برخورد قطراتش روی روشنایی هال می اومد، نمی دونید این صدارو چقدررررررررررررررررررر دوست دارم با شنیدنش دلم یهو پر از شادی شد پیمان گفت مثل اینکه هواشناسی فر.جی درست از آب دراومد! منم خندیدم و گفتم اینهمه مدت اصغر.ی(کارشناس. هواشناسی. تلوزیون) همش می گفت قراره بارون بیاد نمی اومد اونوقت فر.جی صبح گفت قراره بارون بیاد شب اومد به نظرم بیان اصغر.ی رو وردارند فر.جی رو بذارند جاش! اونم گفت آره والله! بعد از این حرفام با خوشحالی بلند شدم گفتم من می رم بارونو ببینم! رفتم تو حیاط و دیدم انقدرررررررررررررررررر ناز می یاد که نگووووووووووووووووووووو!❤️❤️❤️ بوی بارونو با نفسهای عمیق کشیدم تو ریه هام و همزمان هم دستامو زیر بارون گرفتم بالا و در حالیکه قطرات بارون می ریخت کف دستم برای تک به تکتون از ته دل دعا کردم می گن یکی از لحظه هایی که دعا مستجاب میشه لحظه ایه که آدم زیر بارون دعا کنه خیییییییییییییییییییییییییلی حس وحال قشنگی بود آسمون بارونی، درختای خیس تو کوچه که نوک شاخه هاشون از بالای در دیده می شدند مخصوصا خانم گنجشکی نازنین که قدش از همه درختای تو کوچه بلندتره و زیر بارون با باد می رقصید، صدای غرش ابرا و رعد و برق گاه و بی گاهی که می زد، عطر دل انگیز خاک بارون خورده و دعای از ته دل ...خلاصه که لحظات قشنگی بود حرف زدن با خدا زیر اولین بارون پاییزی توی دل یه شب زیبا و رؤیایی...بعد از دیدن بارون عزیز که دلم ماهها بود براش تنگ شده بود و دعا برای شما عزیزانم رفتم تو و یه چایی با یه خرده میوه آوردم خوردیم و بعدشم رفتیم مسواک زدیم و گرفتیم خسبیدیم! تمام طول شبم بارون همچنان می اومد و صداش مثل یه لالایی زیبا، دلنشین بود و خوابو دلچسبتر می کرد!... صبح هم با صدای شرشر بارون و صدای غرش آسمون از خواب پریدم و دیدم پیمان تو جاش نیست فکر کردم زیر این بارون تند رفته شهرداری، بلند شدم رفتم تو حیاط دیدم تو دستشوئیه، اومد بیرون طبق معمول همیشه که بارون یا برف می یادو  این به هم می ریزه یه خرده غرغر کرد که این چه هوائیه و این چه بارون بی وقتیه و از این حرفها... بعدم گفت جوجو آماده شو بریم کرج، شهرداری رفتنم هم فایده نداره بارون تنده و شاید اصلا مهندسه نیومده باشه دفترش، منم گفتم حالا رفتنی توبرو با ماشین جلو شهرداری، خودت بپر از تو یه ثانیه بپرس ببین چی شده بیا دیگه!؟ اونم گفت نه من باید با اون مهندسه برم وگرنه بهم جواب نمی دن و از این حرفا... منم گفتم یعنی چی که جواب نمی دن!!؟ اونم چیزی نگفت و رفت لباساشو بپوشه منم صورتمو شستم و رفتم یه کوچولو آرایش کردم و یه خرده هم خرده ریزهایی که اونجا جا مونده بودند و قرار بود ببرم کرج رو تو کیسه های نایلونی جا دادم بعد دیگه راه افتادیم! بارون بند اومده بود ولی هوا ابری بود و هر از گاهی یه کوچولو آفتاب می زد بیرون و می رفت پشت ابر، پیمان اول رفت جلو شهرداری پارک کرد و گفت بذار برم ببینم اگه مهندسه تو دفترشه یه ثانیه باهام بیاد بریم شهرداری بپرسیم ببینیم چی شد بعد بیام بریم! گفتم باشه برو!...دفتر مهندسه بغل شهرداری توی یه کوچه است پیمان رفت و دو دقیقه بعدش با مهندسه اومدند رفتند تو شهرداری و پنج دقیقه بعدشم اومدند بیرون و خداحافظی کردند و پیمان اومد سوار شد گفت گفتند فعلا جوابش نیومده! دیگه راه افتادیم و رفتیم کرج اونجام در به در دنبال پمپ بنزینی گشتیم که بشه توش با کارت، بنزین زد چون همشون آزاد می زدند که بعد از اینکه چندین و چند پمپ بنزینو سر زدیم و نشد آخر سر با راهنمایی تلفنی پیام رفتیم توی یه پمپ بنزین تو گوهر.دشت و بلاخره بنزین سهمیه ای زدیم و اومدیم بیرون، دیگه تاختیم سمت خونه تا برسیم ساعت شد دو! پیمان تازه صبونه آماده کرد و خوردیم و بعدشم گرفتیم یه خرده خوابیدیم البته خواب که چه عرض کنم تا خواست خوابمون ببره خواهر پیمان زنگ زد به پیمان گفت که مامان زنگ زده که چشمام قرمز شده فک کنم فشارم رفته بالا، بیایید منو ببرید دکتر، منم کار دارم و نمی تونم اگه میشه تو برو ببرش دکتر! پیمانم گفت باشه و باهاش خداحافظی کرد و به من گفت جوجو پاشو زنگ بزن از دکتر مامان یه وقت بگیر منم زنگ بزنم پیام بیاد دنبالم بریم مامانو ببریم دکتر! منم بلند شدم زنگ زدم وقت گرفتم گفت چهار،چهار و نیم اینجا باشید! پیام هم راه افتاد که بیاد یه ربع بعدش مامانش زنگ زد که پیمان الان رفتم تو آینه نگاه کردم دیدم قرمزی چشمم از بین رفته و خیلی کوچیک شده شما دیگه نیایید! اونم گفت باشه پس می ذارم فردا می یام اول خودم فشارتو می گیرم اگه بالا بود می برمت دکتر! اونم گفت باشه و خلاصه خداحافظی کردند همون لحظه هم پیام رسیده بود دم در، پیمان رفت پایین بهش گفت که فردا قراره برند منم دیگه دیدم خواب کوفتم شده بلند شدم قرار بود غذا درست کنم اونو بار گذاشتم و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم پیمان هم پیامو راهی کرد و اومد گفت سرم درد می کنه جوجو یه قرص بده من بخورم دادم خورد و کمچه و ماله و سیمان و از این چیزا ورداشت رفت پایین تا دور پل تو کوچه رو که اون روز سعید اومد و ورقهاشو جوش داد سیمان بکشه تا مرتب بشه منم وسایلی که از نظر.آباد آورده بودم رو مرتب کردم(یه خرده عروسک و لباس و این چیزا بودند) بعدم نشستم یه خرده اینترنت گردی کردم تا اینکه پیمان اومد بالا و شام خوردیم و بعدم یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و گرفتیم خوابیدیم .....امروزم که ساعت نه و نیم پیمان با پیام رفتند تهران هم برا مادره غذا بردند هم رفتند ببینند اگه لازمه ببرنش دکتر اگه نیست که غذارو بدن و برگرند منم بعد از راهی کردن پیمان و مرتب کردن تخت اومدم اینارو نوشتم و الانم ساعت دوازده ظهره و تازه می خوام برم صبونه بخورم ...خب دیگه اینم از قضایا و مسائل زندگی ما در این چند روز ..من برم صبونمو بخورم شمام برید به کاراتون برسید خییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

محبت بنیاد و اساس سنت من است.

پیامبر کرم(ص)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۱۳:۴۱
رها رهایی
شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

گاهی با دستان مبارکتون غذا میل کنید!

سلاااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه مختصری از این چند روز خیلی کوتاه بنویسم و برم چون گردنم همچنان گرفته و یه خرده بیشتر بنویسم مثل ماری که خفته بیدار میشه و اونوقته که نمیشه جلوی دردشو گرفت!...پس سریع بریم سر اصل مطلب : چهارشنبه همونجور که گفته بودم رفتیم نظر.آباد، البته بعد از ظهر حدودای سه چهار بود که رفتیم قبل از ظهرش خونه بودیم و من از وقتی از خواب بیدار شده بودم یه حس خستگی و خواب آلودگی خیلی شدید داشتم بعد از اینکه صبونه خوردیم به پیمان گفتم کاش تو نبودی من می گرفتم تا ظهر می خوابیدم!(وقتی اون خونه است نمیشه کلا خوابید انقدر کاسه رو می زنه به کوزه، کوزه رو می زنه به کاسه و صدا درمی یاره که آدم دیوونه میشه هی هم از این سر خونه می ره اون سر، از اون سر به این سر برا تی کشیدن و این کارا که آدم همش احساس می کنه یه اسب داره تو خونه یورتمه می ره) اونم یه فکری کرد و گفت پس من بلند می شم می رم مغازه حسین یه سر می زنم تو هم بگیر بخواب!(حسین بعد از بازنشستگیش با پسرش امیر یه مغازه پروتئینی سمت خونه خودشون راه انداختن که سوسیس و کالباس و همبرگر و پنیر پیتزا و تخم مرغ و نوشیدنی و این چیزا می فروشند صبح تا ظهر حسین اونجاست بعد از ظهر تا شب هم پسرش) منم خوشحال شدم و گفتم آاااااااااااااااااااااافرین فکر خیلی خوبیه آره بهتره بری چون انقدررررررررررررر خوابم می یاد که ممکنه اگه خونه بمونی و صدا دربیاری مدام از من کتک بخوری و مجبور بشی همش بدوی و گریه کنی! اونم خندید و رفت آماده شد و راه افتاد منم به محض اینکه راش انداختم سریع یه بالش و پتو پرت کردم وسط هال و حالا نخواب کی بخواب! وسطا هم هر از گاهی که با صدای آسانسوری دری چیزی می پریدم از خواب به محض باز کردن چشمام به خودم می گفتم امروز روز توئه بگیر بخواب و حالشو ببر دوباره می گرفتم می خوابیدم! دیگه تا ساعت یه ربع به دو خوابیدم تا حدودی خستگیم رفع شد بعد بلند شدم و زنگ زدم به پیمان دیدم میگه آزاد.گانم دارم می یام! حسین و زنش انگار داشتند جایی می رفتند پیمانم با ماشینشون رسونده بودند خلاصه اومد و یه سری دلستر و این چیزا از حسین گرفته بود بعد از اینکه من شستمشون و ضد عفونیشون کردم چند تایی رو گذاشتیم تو یخچال خنک بشند و چندتایی رو هم با یه بسته پنج تایی نون شیرمال سبوس دار و یه بسته پشمک حلوایی که خواهر پیمان هفته پیش از شمال آورده بود و روشونم برچسب زده بود و نوشته بود پیام جان، ورداشتیم و یه ساعت بعدش راه افتادیم اول رفتیم سمت مغازه و پیمان برد اونارو داد به پیام جان و بعدشم دیگه رفتیم نظر .آباد!(عمه پیام جان برا پیمان جان هم یه بسته از همون نون شیرمالا آورده بود با یه شیشه مربای بهار نارنج و یه سطل ماست چکیده که انگار از دهاتی که یه فروشگاه خیلی بزرگ تو جاده چالوسه و چیزای محلی می فروشه و خیلی معروفه گرفته بود)!...تو نظر.آبادم بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم من یه خرده میوه شستم و بعدشم یه کته بار گذاشتم که بعدا با نیمرو بخوریم و نشستم تلوزیون نگاه کردم و یه خرده هم اینترنت گردی کردم هوام سرد بود و علاوه بر اینکه بخاریهارو روشن کرده بودیم من پاپوش کاموایی و یه لباس بافت کلفت هم تنم کرده بودم که از سرما نلرزم تا خونه گرم بشه پیمان هم رفته بود تو حیاط تا نایلونها و گونیهایی که اون موقع رو سقف حیاط بخاطر کار فر.جی اینا کشیده بودند رو کلا بکنه بندازه دور چون ظاهرا دیگه کارشون سمت ما تموم شده بود و دیوار سمت مارو هم سیمان سفید زده بودند و داربستهاشونم باز کرده بودند، بعد از کندن و جمع کردن اونا هم حیاطو که حسابی پر خاک و خل و سیمان و آهک و برگ درخت و این چیزا بود شست و یه جاهایی هم اون وسطا برا کندن طنابهایی که رو دیوار بعد از کندن گونیها جا مونده بود به من گفت که برم نردبونو براش نگهدارم که منم سر و صورتمو با یه شال پوشوندم که خاک و خل رو سرم نریزه و رفتم گرفتم باز کرد و بعد از تمیز کردن حیاط گفت می خواد نیلوفرای تو کوچه رو هم که اون موقع پای خانم گنجشکی کاشته بودیم و دیگه خشک شده بودند و تک و توکی گل روشون بود هم بکنه و باغچه پشت در رو تمیز کنه که بهش گفتم دست نگهداره تا من برم تخماشو بگیرم بعد، برا همین رفتم تو مانتومو پوشیدم و یه شال انداختم رو سرم و با یه نایلون رفتم سر وقت نیلوفرا و تا جایی که چشمم می دید تخمای خشکشو جمع کردم کوچه سمت نیلوفرا یه خرده تاریک بود زیاد نمی تونستم تخمهارو تشخیص بدم بالاخره هر طوری بود اندازه یه مشت ازش تخم گرفتم و رفتم تو، دیگه پیمان رفت کندشون و آشغالاشونو جمع کرد با آشغالای تو حیاط برد ریخت تو سطل زباله بزرگی که سر کوچه بودو بعدم اومد باغچه رو تمیز کرد و جلوی درو شست و دیگه اومد تو نشستیم شام خوردیم بعد از شامم یه سری ماشین لباسشویی روشن کرد و لباسایی که در طول هفته پوشیده بودیم و کثیف بودند رو ریخت تو ماشینو شست پهن کرد و رفت دوش گرفت و اومد، دیگه نشستیم یه خرده میوه خوردیم و سریال دیدیم بعدشم گرفتیم خوابیدیم...فرداشم صبح ساعت هشت و نیم پیمان بلند شد رفت یه سر به شهرداری زد بخاطر قضیه اون پنجره همسایه پشتی، اونام گفته بودند شنبه کارشناس می فرستند بره ببینه و جوابشو دوشنبه هفته دیگه می دن یعنی دوشنبه این هفته،پیمانم گفته بود باشه و دوشنبه سر می زنم ببینم چی شد و دیگه از شهرداری اومده بود بیرون،رفته بود یه مقدار شیر و پنیر از لبنیاتی گرفته بود سر راهم از یه پیرمرده دو کیلو و نیم سبزی دلمه گرفته بود که بعد از خوردن صبونه من نشستم پاکشون کردم و شستمشون پیمان هم رفت گل پسرو شست و بعدم آشغالای پشت بومو که کارگرای فر.جی اینا موقع کار کردن ریخته بودند رو جمع کرد و ریخت دور بعد اومد سبزی رو با دستگاه خرد کرد و داد من بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر تا یه خرده یخ بزنه رفتنی با خودمون ببریمش بعدم اون یه خرده از وسیله هایی که اونجا مونده بودند و کرج لازم داشتیمو جمع کرد و برد گذاشت تو ماشین منم رفتم تو حیاط یه لاک به ناخنام زدم و اومدم تو، هوام خیلی سرد شده بود تا لاکارو بزنم بیام یخ کردم ! اومدم تو یه چایی ریختم خوردیم و دیگه غروب بود رفتم آماده شدم اومدیم سوار شدیم راه بیفتیم بیاییم که پیمان هر چی استارت زد گل پسر روشن نشد انگار موقع شستنش درارو یه ساعتی پیمان باز گذاشته بود باتری خالی کرده بود یه یک ربعی باهاش کلنجار رفتیم بلاخره روشن شد و باتریه شارژ شد راه افتادیم رفتیم کرج، اونجام اول رفتیم مغازه، پیمان برا پیام پسته تازه خریده بود که خیلی دوست داره بردیم اونو بهش دادیم البته تو نرفتیما من نشستم تو ماشین و پیمان پیاده شد و زنگ زد پیام اومد همون دم ماشین گرفت و یکی دو دقیقه با هم حرف زدند و چون هوا خیلی سرد شده بود سریع خداحافظی کردند و پیام در حالیکه که از سرما می لرزید پسته رو گرفت و دوید سمت پاساژ و پیمان هم در حالیکه دندوناش بهم می خورد سوار شد و راه افتادیم رفتیم خونه! منم مانتوم نازک بود سردم شده بود، دیگه تو پارکینگ که پیاده شدیم رسما داشتم می لرزیدم همون شب تو تلوزیون نشون داد که تو ارتفاعات تهران و البرز برف اومده !🌨️ دیگه رفتیم بالا خونه هم سرد بود شوفاژارو روشن کردیم و بعد از عوض کردن لباسامون و شستن دست و بالمون، یه مقدار از کته ای که تو نظر .آباد درست کرده بودم مونده بود همونو گرم کردم و آوردم هیچی نداشتیم که باهاش بخوریم منم خسته بودم و حال و حوصله درست کردن چیزی رو نداشتم از اونورم سبزی که صبح پاک کرده و شسته بودم باعث شده بود دوباره گردنم درد بگیره برا همین کلا بی خیال درست کردن چیزی شدم و همونو خالی خالی آوردم پیمان با ماست چکیده ای که خواهرش آورده بود خورد منم دستامو تمیز شستم و از اونجایی که ماست می خورم سر درد می گیرم همون کته خالی رو به جای قاشق و چنگال با دست خوردم اتفاقا خییییییییییییلی هم چسبید نمی دونید چه حالی داد! دیدید آدم با دست غذا می خوره انگار غذا خوشمزه تر میشه؟! اصلا می گن پیغمبر به غذا خوردن با دست سفارش کرده البته با دست تمیزاااااااااااا، چون عمل جذب از طریق انگشتها هم اتفاق می افته برا همینم غذا به نظر خوشمزه تر می یاد تازه من یه چیز دیگه ای هم اون شب از مقایسه سرعت غذا خوردن خودم و پیمان فهمیدم اونم اینکه آدم وقتی با دست غذا می خوره دیرتر از وقتی که با قاشق و چنگال غذا می خوره غذاشو تموم می کنه انگار آهسته تر می خوره و خوب می جوه که اینم هم برا معده خوبه هم برای تناسب اندام، چون علاوه بر اینکه غذا خوب جوییده میشه و به معده فشار نمی یاد موقع هضم، آهسته تر خوردنشم باعث میشه که آدم به موقع سیر بشه و دیگه غذای بیشتری نخوره که بخواد چاق بشه چون معمولا می گن تایم گرسنگی حداکثر بیست دقیقه است وقتی آدم آروم غذا می خوره تو اون بیست دقیقه غذای کمتری وارد معده اش میشه تا وقتی که تند می خوره اینو بعد از اینکه خودم کشف کردم دیدم تو اینترنت هم همین مورد رو نوشته علاوه بر این نوشته بود غذا خوردن با دست جریان خونو افزایش می ده و نمی دونم چاکراهارو فعال می کنه و باعث سلامتی بیشتر میشه و دیابت رو کاهش می ده و نمی دونم از نوک انگشتها موقع برخورد با مواد غذایی ماده ای ترشح میشه که علاوه بر هزارن خاصیتی که داره خودش قدرت مکروب کشی داره و هزار تا چیز دیگه!...خلاصه که خواهر موقع غذا خوردن با دست علاوه بر خوشمزه شدن غذا اتفاقات خوب دیگه ای هم می افته که برای بدن خیلی مفیده پس سعی کنید هر از گاهی به جای قاشق و چنگال با دستان مبارکتان غذا میل کنید تا هم لذت بیشتری از خوردنش ببرید هم از مزیتهاش بهره مند بشید!...خلاصه کته خوشمزه رو خوردیم و بعدشم یه چایی نوش جان کردیم و بعدم طبق معمول میوه و سریال و لالا...جمعه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه پیمان رفت وسایل ماکارونی خرید و آورد منم بعد از ظهری یه ماکارونی خوشمزه درست کردم که پیمان فرداش که می شد امروز ببره با خواهر و مادرش تهران بخورند یه مقدارم ریختیم توی یه قابلمه ای و با یه مقدار میوه گذاشتیم تو یخچال که پیام قراره امروز ظهر بیاد ببره مغازه بخوره ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از این چند روز ...با اینکه می خواستم کوتاه بنویسم بازم تقریبا شاهنامه شد من برم تا چیزای بیشتری یادم نیفتاده و گردنم به باد فنا نرفته، راستی گفتم گردن، یاد زالوهایی که چند وقت پیش خریدم و گوشه خونه تو شیشه آبند افتادم این هفته ایشالا دیگه می ذارمش رو گردنم و پشت گوشم و شقیقه هام ببینم تأثیر می کنه و این گردن درد و سردرد دست از سر کچل ما ورمی داره یا نه!؟ ...خب همین دیگه...فعلا چیز دیگه ای برا گفتن ندارم ...برم تا چیزی یادم نیومده وگرنه تا شب باید پای حرفای من بشینید😁 .....خب دیگه من رفتم شمام مواظب خود نازگلتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای

💥گلواژه💥
در اسلام مستحب است که غذا را با سه انگشت بخوریم. شاید با خود بگویید که این کمال عقب افتادگی است و یا اینکه بگویید در زمان پیامبر اسلام قاشق یا چنگالی وجود نداشته است، اما به تازگی دانشمندان به این پی برده اند زمانی که انسان مشغول خوردن غذا با دست است از سر انگشتان او ماده ای ترشح می شود که یکی از فوائد آن ماده سیر کردن انسان است و در واقع از پر خوری جلوگیری می کند.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۱۱:۵۳
رها رهایی
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۶ ق.ظ

شجره نامه!

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پریروز بعد از خوردن صبونه دم دمای ساعت یازده و نیم اینجورا پیمان گفت وات تو دو؟ وات نات تو دو؟ چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ جوجو پاشو پیاده، قدم زنان بریم یه سر به مغازه بزنیم ببینیم چه خبره و پیام چیکار می کنه و کاسبی در چه حاله بعد برگردیم! منم گفتم باشه و بلند شدم آماده شدم و دوازده و ده دقیقه اینجورا راه افتادیم از سر خیابون ما تا مغازه یه مسیر مستقیمه که پیمان می گفت نزدیکه و تا اونجا راهی نیست ولی من تا حالا پیاده نرفته بودم! خلاصه راه افتادیم و سی و پنج دقیقه طول کشید تا برسیم جلو پاساژ، که دیدیم پیام هم همزمان با ما رسیده و داره از ماشینش پیاده میشه یه چند تایی تخم مرغ و یه بسته سوسیس هم دستشه سلام علیک مختصری کرد و زودتر از ما بدو بدو رفت تو پاساژ و ما هم دنبالش تا اینکه رسید و قفل مغازه رو سریع باز کرد و چراغهارو زد که پیمان متوجه نشه این الان داره می یاد سر کار که پیمانم همون لحظه گفت تو مگه می ری چیزی بخری قفل بزرگه رو می زنی و همه چراغارو هم خاموش می کنی؟ اونم گفت نه فقط پایینو با کلید می بندم! پیمان گفت پس چرا الان قفل بود؟ یه خرده من من کرد دیگه دید نمی تونه هیچی بگه گفت برا اینکه الان اومدم باز کردم! پیمانم گفت ساعت یکه تو تازه داری می یای سر کار؟ اونم گفت نه نیم ساعتی هست اومدم رفته بودم پیش رضا.تهر.انی بهش بسپرم جنس برام بیاره! پیمان گفت باشه نیم ساعت پیش که میشه دوازده و نیم که؟ اونم گفت آره دیگه! پیمانم گفت یعنی تو دوازده و نیم می یای سر کار؟ همینجوری می یای که هیچ فروشی نداری دیگه!!! اونم دیگه چیزی نگفت و رفتیم تو! سریع یه خرده از لباس و از اینور اونور حرف انداخت تا قضیه دیر اومدنش به سر کار فراموش بشه ما هم نشستیم و یه خرده حرف زدیم و نیم ساعت بعدشم بقیه مغازه دارا یکی یکی بستند و رفتند ناهار بخورند! فک کنید اونا داشتند می رفتند پیام تازه اومده بود! البته فک کنم اگه ما اونجا نبودیم با همونا دوباره تعطیل می کرد و می رفت ناهار بخوره و معلوم نبود دیگه بعد از ظهر کی بیاد باز کنه شایدم اصلا نمی اومد و می ذاشت فردا ظهرش می اومد دوباره یه سک سک می کرد می رفت! خلاصه که نمی دونید این آدم چقدررررررررررر برای اداره کردن اون مغازه زحمت می کشه طوریکه به قول بهداشت.فریبا باید بهش بگی: خدا قوت پهلواااااااان! خسته نباشی دلااااااااااور!... دیگه یه خرده حرف زدیم و وسطا هم پیمان به پیام گفت پاشو برو از سوپری سر کوچه سه تا بستنی بگیر بیار! اونم گفت باشه و بلند شد گفت کارتتو بده بیاد! پیمان گفت کارتمو می خوای چیکار؟ گفت بستنی بگیرم دیگه خودم پول ندارم! پیمان گفت اینهمه من پول می ریزم به کارتت پس چیکارشون می کنی هر وقت هم بهت می گم یه چیزی بگیر می گی پول ندارم! اونم با پررویی گفت آقا جان فعلا که ندارم! پیمان هم یه سری تکون داد و کارتشو داد و اونم رفت گرفت آورد خوردیم، دیگه کم کم بلند شدیم راه بیفتیم پیام هم درو قفل کرد و دنبال ما اومد بیرون، گفت دارم می رم از سوپر مارکت نون بسته ای بگیرم بیارم سوسیس تخم مرغ بزنم! منم تو دلم گفتم بیچاره بچه انقدر کار کرده گشنه اش شده، دیگه چیکار کنه داره می ره ناهار بخوره خب! اون رفت و ما هم از اون راهی که اومده بودیم قدم زنان و تخمه شکن برگشتیم خونه! سر راه هم من از سوپر میوه سر کوچمون یه کیلو سبزی گرفتم تا شب با غذامون که عدس پلو بود و روز قبلش درست کرده بودم بخوریم!...دیروزم که دوشنبه بود بعد از خوردن صبونه پیمان یه زنگ به مهندس نظر.آبادی که باهاش دوسته زد و در مورد نتیجه کمسیونی که قرار بود تو شهرداری بخاطر رسیدگی به شکایت پیمان و آقای .فر.جی از یکی از همسایه های پشتی که داره آپارتمان می سازه و به سمت حیاط خلوتهای ما پنجره باز کرده برگزار بشه پرسید اونم گفت کمسیون افتاده چهارشنبه شما چهارشنبه اینجا باش! اونم گفت باشه و بعد از خداحافظی از مهندسه گفت جوجو با این حساب اگه ما بخوایم چهارشنبه بریم نظر.آباد من پنجشنبه نمی تونم برم خونه مامان(قبلا قرار بود که با خواهرش پنجشنبه برن اونجا) گفت پس بذار من به خواهرم زنگ بزنم ببینم اگه می تونه به جای پنجشنبه فردا که سه شنبه است بیاد بریم منم گفتم بزن! خلاصه زد و باهاش حرف زد اونم گفت باشه فردا بیا دنبالم بریم غذا هم نیار من درست می کنم می یارم! اونم گفت زحمتت میشه و از این حرفا، اونم گفت نه و خلاصه وظیفه خطیر غذا درست کردن برای مامانش از گردن من ساقط شد خدارو شکر! خواهرش یه هفته ده روزی بود که با شوهرش رفته بود شمال یکشنبه این هفته برگشتند می خواست همون یکشنبه که از راه رسیده بود بره به مامانش سر بزنه که پیمان بهش گفت من شنبه اونجا بودم فعلا مامان به چیزی احتیاج نداره تو بمون استراحت کن تازه از راه رسیدی خسته ای، پنجشنبه با هم می ریم اونم گفت باشه! خواهرش اینا سمت مازندران تو نوشهر یه ویلا دارند که دو سه سالی بود که بهش سر نزده بودند(فک کنم از وقتی که کرونا اومده بود نرفته بودند) یه هفته پیش یا ده روز پیش دقیق یادم نیست رفتند یه سر بهش زدند هم یه خرده تر تمیزش کردند چند سالی بود نرفته بودند وسایل تو خونه خاک گرفته بود هم اینکه یه گشت و گذاری زن و شوهر تو شمال کردند و اومدند انگار دختراش بخاطر اینکه سر کار می رند باهاشون نرفته بودند!(نمی دونم اینجا گفتم یا نه؟ دختر بزرگش فر.میسک که قبلا بازیگر بود حالا چند سالیه که بازیگری رو گذاشته کنار و بخاطر باباش که پارتیش تو ایران.خود.رو کلفت بوده و خرش می رفته اونجا استخدام شده و الان دیگه کارمند .ایرا.ن خود.روئه، دختر کوچیکش سارا هم تا جایی که من می دونم رشته اش تربیت بدنی بوده و قبلنا تو باشگاهها به عنوان مربی و این چیزا کار می کرده و به قول پیام پودر چاقی و لاغری و عضله سازی و این چیزا به مردم می فروخته حالاشو دیگه نمی دونم چیکار می کنه شایدم سر همون کاره، دقیق نمی دونم! این ساراهه یه بار ازدواج کرده و سر سال نشده طلاق گرفته ولی فر.میسکه از اولش ازدواج نکرده و همینجور مجرده فک کنم متولد ۵۹ باید باشه هم سن شهرزاد خودمونه! سارا ولی احتمالا شصت و هفتی باید باشه! بهناز دو تا دختر دیگه هم به اسمهای پگا.ه و مینا داره که تو آمریکا زندگی می کنند مینا هم سن منه و متولد شصت و یکه و ده پونزده سال پیش تو تهران با تک پسر یه کارخونه دار خیییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییلی پولدار ازدواج کرد که باباش مرده بود و یه ثروت خیییییییییییییییییییییلی هنگفت برا پسره به ارث گذاشته بود اولش خونه شون تو اون برج معروفی که دم تونل رسا.لته و آدمای پولدار و بازیگرا و آدما معروفا توش زندگی می کنند زندگی می کردند همزمان هم تو آمریکا خونه داشتند یکی اونا خریده بودند یکی هم بهناز براخودشون خریده بود!(نمی دونم تو کدوم شهر یا ایالتش احتمالا تو لاس وگاس چون خواهر کوچیکه پیمان که اسمش فرشته است اینا بهش می گن فری چهل پنجاه ساله تو لاس وگاس زندگی می کنه) مینا و شوهرش پنج شش سال پیش بعد از به دنیا اومدن پسرشون دیگه فک کنم کلا رفتند آمریکا، شایدم پسره رو تو همون آمریکا به دنیا آوردند نمی دونم دقیق، الان خونه شون تو اون برجه تو تهران خالیه ولی نفروختنش! پگا.ه هم متولد ۶۳ هستش و پنج شش سال پیش با یه پسر ایرانی که تو آمریکا درس می خوند و زندگی می کرد ازدواج کرد و باهاش رفت آمریکا!(البته پدر مادر پسره ایرانند تو همین تهران زندگی می کنند معلم هم هستند، پسره اون موقع اونجا داشت مهندسی می خوند پگا.ه هم فک کنم مهندس صنایع بود ارشد داشت) خلاصه که خواهر منظورم از اینهمه این بود که دختراش سر کار می رن و برا همین پدر مادرشونو همراهی نکرده بودند!... ببین از کجا به کجا رسیدیم ... البته این هنر یه وبلاگ نویس ماهرو می رسونه هاااااااا که از یه سلام علیک ساده شروع کنه و آخر سر برسه به شجرنامه فک و فامیل شوهرش 😁 ...خب داشتم می گفتم: خواهره گفت فردا من غذا می یارم تو نیار و منم طبق معمول از اینکه قرار نیست غذا درست کنم تو دلم قند آب شد ولی همون ثانیه اول بود و زهی خیال باطل! چون پیمان بلافاصله برگشت بهم گفت جوجو هوس الویه کردم برم وسایلشو بگیرم بیارم درست کن هم امروز و فردا بخوریم هم یه کوچولو فردا ببرم برا مامانم یه دو قاشق در حد تست کردن با خواهرم بخورند هم اینکه یه مقدار بریزم توی یه ظرفی پیام رفته تهران بعد از ظهری خسته برمی گرده بدم ببره بخوره!(پیام رفته بود بازار تهران لباس بخره برا مغازه) منم تو دلم گفتم بیااااااااااا یه روزی هم که قرار نیست من غذا درست کنم این بلاخره یه بامبولی علم می کنه که از اونم بدتر میشه!... مگه می ذاره ما یه ثانیه آسوده باشیم! 😡 خلاصه این شد که اون رفت وسایل الویه رو گرفت و آورد منم گذاشتم پختند و درستش کردم همزمان هم چهل و شش دقیقه با دوستم معصومه تلفنی حرف زدم پیمان هم رفته بود پایین تو پارکینگ ورق فلزیهایی که برا پل جلوی خونه اوندفعه از نظر.آباد گرفته بودیم رو ضد زنگ بزنه تا هفته دیگه بدیم آقا.سعید همون لوله کشه که اومد شیرآلات اینجارو کار گذاشت جوششون بده به نبشیهای فلزی که الان رو پله و یه خرده مشکل شیب داره تا مشکلش حل بشه و پای گل پسر موقع رفت و آمد به پارکینگ اذیت نشه!(آقا سعید لوله کشه ولی دستگاه جوشم داره و گفت می یاد خودش جوش می زنه)...بعد از ظهرم پیمان یه قابلمه کوچولو از الویه برداشت و با دو سه بسته نون گرم شده و یه مقدار میوه شسته شده رفت مغازه تا پیام هم از اونور از تهران برسه و ناهارشو بخوره تا بچه از پا نیفته منم یه خرده خوابیدم و بعدم یه مقدار اینترنت گردی کردم البته کم، چون گردنم فعلا خوب خوب نشده مواظب بودم که دوباره درد نگیره بعدم پیمان ساعتای هفت، هفت و نیم برگشت و نشستیم شام خوردیم و سریال دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم!...امروز صبح هم که پیمان نه اینجورا رفت تهران دنبال خواهرش تا با هم برن پیش مامانش و منم که اومدم خدمتتون و اینارو نوشتم ...خب دیگه سرتونو درد آوردم من دیگه برم شمام برید به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
تمام مبارزان بزرگ بدون دعوا پیروز شده اند!
«ضرب المثل چینی»

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۶
رها رهایی
شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۵ ق.ظ

جناب گردن!

سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم کوتاه حالتونو بپرسم و برم برا اینکه رگ گردنم دوباره از پریروز گرفته و دردش زده به سرم و بخوام بیشتر بنویسم چون سرمو می اندازم پایین کلا ممکنه که به باد فنا برم! البته الان خیلی بهترم! پریروز که داشتم می مردم از درد و آخر سر با اینکه دوست ندارم زیاد قرص واین چیزا بخورم ولی مجبور شدم یه ژلوفن.کامپا.ند بخورم تا بتونم یه خرده دردشو تحمل کنم چون چشمام از شدت درد داشت درمی اومد بعدم درد گردنم علاوه بر سرم به سمت راست بدنم هم سرایت کرده بود نه می تونستم بشینم نه می تونستم بخوابم علتشم یکیش اینه که ما هنوز تختمونو از نظر.آباد نیاوردیم و این مدت همش رو زمین خوابیدیم زمینم با اینکه یکی دو تا پتو و این چیزا زیرمون انداختیم بازم سفته و به عضلاتم فشار اومده یکی دیگه از علتهاش هم اینه که یه سری لامپ رو سقف هالمون هست که توی یه گودی مربعی شکل گچی تعبیه شدند پیمان دو سه روز پیش نبشی خرید لبه های دیوارا و ستونارو زد که هم کج و کولگی هایی که موقع نقاشی زیاد دقت نشده پوشونده بشند و مرتب تر دیده بشند هم اینکه اگه چیزی بهشون خورد زخمی نشند اضافات اون نبشیهارو اومد زد دور اون مربعهایی که رو سقف توشون چراغه منم شدم وردستش، اون رفت بالای چهار پایه و منم بهش میخ و نبشی می دادم برا همین انقدر سرمو به سمت سقف کج نگه داشتم که اینم مزید بر علت شد و باعث شد رگ گردنم بیشتر بگیره  ...خلاصه اینجوری شد که سر و گردنم به باد فنا رفت ...نبشیهارو که زدیم تموم شد و رفت پی کارش، ولی تختو هنوز نیاوردیم و ایشالا این هفته رفتیم نظر.آباد آماده اش می کنیم و یه روز می گیم آقای.ذو.الفقاری وانتیه سر کوچمون بره بیاردش تا اون روز باید یه خرده کمتر برم سراغ تبلت و کتاب و این چیزا تا شاید یه کم اوضاع گردنم بهتر بشه برا همین الانم مجبورم زود خداحافظی کنم تا دردش دوباره عود نکنه! هفته پیش که پیمان رفت خونه مامانش می خواستم بیام بنویسم که نشد یعنی خواب نذاشت برا اینکه صبح که پیمان ساعت شش و نیم اینجورا رفت منم گرفتم خوابیدم و یهو چشمامو باز کردم دیدم ساعت یک ظهره اونم بلند شدم و یه خرده چایی و این چیزا دم کردم و بعدشم به مامان و سمیه و اشکان یه زنگ زدم و یه خرده با اونا حرف زدم دیگه تا به خودم بجنبم و صبونه(در واقع ناهار) و این چیزا بخورم ساعت شد چهار و پیمان برگشت این شد که نشد بنویسم امروزم که جناب گردن مانع نوشتن شد البته چیز خاصی هم برا نوشتن نداشتم چون همش تو خونه مشغول کارای روزمره بودیم دیگه، فقط وسطا یه شب رفتیم نظر.آباد موندیم کارگرای آقای فر.جی همسایه بغلیمون قرار بود بیان دیوار چسبیده به خونه مارو داربست بزنند تا روشو سیمان سفید بکنند یکی از پایه های داربست می افتاد تو حیاط ما، باید می بودیم که بیان اونو جا بزنند رفتیم اومدند زدند و بقیه روزام که همش روزمرگی بود ... خلاصه که خواهر فعلا چیز خاصی برای نوشتن نیست برا همین من برم تا گردنم شروع نکرده شمام مواظب خود گلتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووو‌و‌و‌وووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
پرسش هر چه باشد پاسخ آموزش است!
این جمله کوتاه و ارزنده ربطی به مطالب بالا نداره و نمی دونم هم از کیه و کی نوشتمش تو موبایلم ولی خییییییییییییییییییییییییییییلی جمله درستیه چون انسان هر جا کج و بیراهه رفته یا زمین خورده و کم آورده یه پای آموزش می لنگیده بلاخره یه جایی، یه نقطه ای، یه کوتاهی تو آگاهی دادن و آموزش صورت گرفته که اون خطا، اون کج روی، اون زمین خوردنه اتفاق افتاده به نظر من آموزش درست، شاه کلید رستگاری بشره پس می ارزه که جدی گرفته بشه!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۰ ، ۰۸:۳۵
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۱ ق.ظ

امامزاده پروانه و دزد نارنج!

سلاااااااااام سلااااااااام سلااااآاااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه صبح از شمال راه افتادیم و ساعت سه اینجورا رسیدیم نظر آباد و شب اونجا موندیم و فرداش که می شد شنبه، ظهر راه افتادیم و اومدیم کرج و امروزم پیمان ساعت نه و نیم با پیام رفت تهران تا سر راه از اکباتان خواهرشم سوار کنند و برن پیش مامانش، خواهرش می خواست دیروز بره بهش سر بزنه براش غذا هم ببره که پیمان بهش زنگ زد که امروز نرو بمون فردا ما می یاییم دنبالت با هم می ریم اونم گفت باشه پس تو غذا نیار من زرشک پلو درست می کنم پیمانم گفت باشه و منم تو دلم مثل عمه سوسن گفتم دااااااااااااااااااا یاخچی! یعنی که یوووووووووووووو هووووووووووو لازم نیست من دیگه غذا درست کنم!... این شد که امروز با هم رفتند منم بعد از اینکه پیمانو راه انداختم اومدم خدمتتون که یه خرده از سفرمون بنویسم و برم!... جونم دوباره براتون بگه که روز اول سفرمون که می شد سه شنبه ساعت هفت و نیم، هشت از نظر آباد راه افتادیم(شب قبلش همونطور که قبلا گفته بودم رفتیم موندیم اونجا تا از اونجا بریم!) ساعت تقریبا دو بود که رسیدیم چمخا.له(همونجایی که سوئیت گرفته بودیم! چمخاله که بهش چاف و چمخا.له می گند یه شهر کوچیک ساحلیه که نزدیک شهر لنگرو.ده با ماشین یه ربع، بیست دقیقه تقریبا با هم فاصله دارند در واقع میشه گفت نزدیکترین ساحل به لنگرو.ده چون خود لنگرو.د ساحل نداره و چاف و چمخا.له یه قسمت از لنگرو.ده که کنار دریاست) خلاصه دو رسیدیم و رفتیم تو دیدیم قسمت پذیرشش خیلی شلوغه انقدررررررررررررررررررر جمعیت اومده بودند که نگووووووو از اونجایی هم که تحویل واحدها از ساعت دوی بعد از ظهره همه با هم رسیده بودند، دیگه از دستگاه نوبت گرفتیم و نشستیم تا یه ساعت بعد نوبتمون شد کارهای کاغذ بازیشو انجام دادیم و کلید یکی از واحدهای ویلاییشونو گرفتیم و رفتیم تو (اونجا یه حالت شهرکی داره که پنج، شش ردیف ساختمون داره که مثلا یه ردیف اسمش رزه یه ردیف میخکه یه ردیف ریحانه و الی آخر... تو هر ردیف هم شاید ده پونزده تا ساختمونه که همه حالت آپارتمانی دارند البته فقط دو طبقه اند ولی هر کدومشون چهار تا واحدند یعنی هر ردیف شاید شصت هفتاد واحد آپارتمان داشته باشه جلوی ردیف میخک یه پارکینگ بزرگه که مخصوص واحدهاست تا ماشیناشونو پارک کنند پشت اون پارکینگ یه راه خاکی و سرسبز داره که می ره به سمت رودخونه(فک کنم این رودخونه یه قسمت از سفید روده انگار که از لنگرود رد میشه) اونجا نزدیک رودخونه یه سری خونه های ویلایی داره که بهش می گن ردیف لاله که یه حالت خونه شخصی داره و هم خلوت تر از ردیفهای آپارتمانیه، هم متراژهاشون بزرگتر از اوناست ما اونجا جا رزرو کرده بودیم) ...خلاصه کلیدو گرفتیم و رفتیم سمت لاله ها واحد شماره ۷۰۸ رو پیدا کردیم و رفتیم تو، گل پسرم همون جلوی پنجره واحد، جا بود همونجا پارک کردیم! جلوی واحدهایی که تو لاله اند اندازه یه خیابون سنگ فرشه بعد یه سری درخته که کنار رودخونه اند جلوی درختها هم هر کدوم از واحدها یه آلاچیق دارند برا اینکه یه وقتایی برن اونجا کنار رودخونه بشینند مثلا ناهار و شام بخورند از پنجره ویلا که بیرونو نگاه می کنی رودخونه رو می بینی که جلوش یه ردیف درختو و آلاچیقه ما بینشون هم یه سری چراغه که تو شب چشم اندازش خیلی قشنگ میشه! ... بعد از اینکه گل پسرو پارک کردیم پیمان رفت توی سوئیتو با الکل ضدعفونی کرد و اومد وسیله هارو بردیم تو، بعد از جابه جا کردن وسیله ها، دست و بالمونو شستیم و نشستیم یه چایی خوردیم و بعدشم از اونجایی که خیلی خسته بودیم و گیج می زدیم گرفتیم خوابیدیم غروب بود که با صدای زنگ موبایل من که سمیه بود بیدار شدیم دیدیم همه جا تاریکه! من بلند شدم چراغارو روشن کردم و یه خرده با سمیه حرف زدم( که از همینجا ازش تشکر می کنم که منو یاد کرده بود سمیه جونم مرررررررررررررررررررررسی خواهر لطف کردی زنگ زدی خییییییییییییییلی خوشحال شدم  بوووووووووووووووووووووووووس) بعد از خداحافظی با سمیه رفتم یه چایی تازه دم درست کردم و آوردم با کلوچه سنتی هایی که اومدنی از لاهیجا.ن گرفته بودیم خوردیم و بعدش تلوزیونو روشن کردم و رفتم غذامونو که عدس پلو بود و از خونه آورده بودیم گرم کردم و آوردم یه خرده هم سالاد شیرازی درست کردم نشستیم خوردیم و بعدشم سریال.روز.گار .قریبو نگاه کردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم!...فرداش که چهارشنبه بود صبح بعد از خوردن صبونه یه مقدار خوراکی با یه فلاکس چای ورداشتیم و ساعت ده اینجورا راه افتادیم بریم یه خرده بگردیم! اول رفتیم آقای غلام.پورو دیدیم(صاحب شالیزارو) یه خرده تو مغازه اش وایستادیم حرف زدیم یه جعبه هم براش از لاهیجا.ن کلوچه .سنتی گرفته بودیم اونم بهش دادیم و راه افتادیم رفتیم یه سر به شالیزار زدیم و یه خرده توش گشتیم و گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم بعدم همینجور رفتیم شهرهارو دور زدیم و آخر سر، دم ظهر رسیدیم به بندر .کیا.شهر و رفتیم سمت ساحلش یه دور زدیم و برگشتیم، یه خرده با فاصله از ساحل، یه جاده پر دار و درخت و سرسبز بود که قبلش ازش رد شده بودیم و رفته بودیم سمت دریا، همونجا وایستادیم و رفتیم زیر سایه یکی از درختا زیلو پهن کردیم و یکی دو ساعتی اونجا نشستیم و یه خرده چایی و کلوچه و میوه و این چیزا خوردیم یه کم حرف زدیم و یه خرده هم سر یه سری چیزا خندیدیم همش یادم نیست ولی یکیش که یادمه این بود یه خرده اونورتر از جایی که ما نشسته بودیم نزدیک یه درخت یه پروانه بزرگ خالدار قرمز افتاده بود روی چمنها و مرده بود من به پیمان نشونش دادم و گفتم بیچاره پروانه آخرین لحظه خودشو رسونده به اینجا و افتاده مرده، پیمان هم یه نگاهی بهش کرد و یه ابروشو با تفکر برد بالا و گفت آره راست می گی آخرین جایی که رسیده اونجا بوده حالا دیگه باید اونجا بشه امامزاده پروانه! منم کلی خندیدم به این اصطلاحی که بکار برده بود البته تو دلم هم گفتم چه اصطلاح قشنگی« امامزاده پروانه» به نظرم اومد خیلی شاعرانه است طوریکه حتی می تونه بشه اسم یه کتاب یا عنوان یه مجموعه شعر! ...خلاصه یه خرده گفتیم و خندیدیم بعد از ظهری هم از حسین(دوست شمالی پیمان که تو کرجه) آدرس رستوران داداششو تو لنگرو.د گرفتیم و رفتیم اونجا(داداش حسین همون که تو ورودی لنگرو.د سوپر مارکت داشت و همیشه می رفتیم ازش چیز میز می خریدیم چند وقت پیشا مغازه اش رو که با حسین شریک بود فروخت و رفت اطراف لیلا.کوه(همون کوه سرسبز و پر دارو درخت و خوشگلی که تو لنگرو.ده و معروفه) یه زمین سیصد چهار صد متری خرید و ساخت بالاشو کرد دو طبقه خونه که یه طبقه اش دو واحد داره که کنار همند وفعلا خالی اند برا دو تا پسراشه که وقتی ازدواج کردند برن اونجا بشینند(دو تا پسر بیست و یکی دو ساله به اسمهای حامد و هومن داره) طبقه بالای اونا در واقع طبقه آخر رو هم که پنت هاوسه(یعنی یه حالت یه سره داره و تک واحده) مال خودش و زنشه! زیر خونه ها هم طبقه هم کفو که خیلی هم بزرگ و قشنگه، کرده رستوران و اسمشو گذاشته کافه.تا.یم که اونم البته یه حالت دو طبقه داره طبقه اول میز و صندلی داره برا خوردن غذا و بستنی و نوشیدنی و این چیزا طبقه بالاش هم که یه حالت دوبلکس داره و با یه پله گرد از طبقه پایین می ره بالا مبلمان داره و یه حالتیه که برا مراسم تولد و این چیزا خوبه! هم طبقه اول و هم طبقه دوم چشم اندازشون لیلا کوهه و به سمتش پنجره دارند توشونم هم با گلهای خیییییییییییییییییییلی خوشگلی تزئین کردند هم با لوسترها و تابلوهای خییییییییییییییییییلی ناز، کفش هم یه سرامیک خییییییییییییییییییلی خوشگل طرح چوب داره که آدم فکر می کنه واقعا چوبه و پارکته ولی در اصل سرامیکه و یه جورایی طرح پارکته طبقه اول یه گوشه اش یه موتور قدیمی از اون آبیها گذاشتند که رو ترکش گلدون گله و کنارش رو دیوار هم یه تابلو از یه زن با کلاه لبه داره روی یه دیوارش هم یه تابلوی نقاشی از یه شهر که فکر کنم پاریسه در حال بارش بارانه که توش زنا و مردا کنار خیابون چتر دستشونه و ماشینها دارند رد می شند! یه تابلوی خیلی خوشگل دیگه هم داره که لابلای درختهایی که ردیفی کنار همند یه برف سنگینی باریده طوریکه همه چیز رفته زیر برف ، روی میزها هم یه گلدونهای قرمز نیم دایره شیشه ای با دهنه تنگ داره که تو هر کدومشون یه شاخه گل که نمی دونم اسماشون چیه توشون تو آبند زیر شیشه میزهاشونم روزنامه هایی به زبان انگلیسی گذاشتند که یه مطالبی در مورد عشق توش نوشته لوسترهاشونم یه سری لوسترهای مشکی خیلی بزرگ و شیکه که به رستورانشون یه ابهت خاصی داده! جلوی رستورانشون هم بیرون در یه پیاده رو فکر کنید اندازه عرض یه خیابون دو طرفه محوطه سازی کردند آلاچیق گذاشتند و یه سری میز و صندلی هم تو فضای آزاد چیدند یه سری گلهای خیلی ناز و ریز و درشت هم همه جاش کاشتند و یه قسمتهایی هم تا از خیابون اون پیاده روی محوطه رو طی کنه و برسه جلوی در رستوران موکت سبز انداختند که حالت چمن داره چند تایی هم مرغ و خروس و جوجه هاشون که تقریبا نوجووونند تو اون محوطه لابلای گلها می چرخند و یه گربه کرم رنگ خوشگل هم یکی دوباری که ما رفتیم اونجا دم درش نشسته بود و با منم دوست شده بود و کلی نازش کردم خلاصه اینکه خییییییییییییییییییییییییییلی جای شیک و با حالی بود در عین حال با صفا و خوشگل که یه حس خوبی رو به آدم منتقل می کرد اون روز رفتیم پسراش اونجا بودند باباشون رفته بود خونه استراحت کنه که زنگ زدند اومد انگار قبل از ظهرا باباهه با یه پیرمرده که تو سوپرمارکت هم باهاشون بود اونجارو می چرخونند بعد از ظهرم حامد و هومن، البته همزمان یه آشپز بیست و چهار ساعته هم دارند که تو آشپزخونه ای که از پشت گیشه یه در می خورد می رفت توش اونجاست و سفارشاتو آماده می کنه می گفتند آشپز خوبیه و انگار شونزده سالی تو رستورانهای جردن. تهران کار می کرده و کارش عالیه! خلاصه که باباهه تا بیاد ما هم یه نسکافه سفارش دادیم و نوش جان کردیم یکی دو تا عکسم از خودمون انداختیم و پیمان هم عکسای خودشو تو واتساپ برا حسین که کرج بود فرستاد و براش نوشت که ما تو کافه داداشتیم و اونم گفت خوش بگذره و از این حرفا تا اینکه داداش حسین اومد و یه خرده هم با اون خوش و بش کردیم و بعدش با همدیگه بلند شدیم رفتیم ارباستا.ن(اون دهی که شالیزار من توشه) و یه زمینو نشونمون داد که می فروختند زنگ زد صاحب زمینم اومد و پیمان اینا یه خرده باهاش در مورد زمین حرف زدند و قرار شد یارو فردا غروب نقشه هوایی زمینو بیاره کافه داداش حسین تا بریم نگاه کنیم ببینیم چی به چیه چون مرده خیلی در مورد متراژش و این چیزا اطلاعات نداشت و زمینه مال خواهر زنش بود که انگار از باباشون بهش ارث رسیده بود، دیگه بعد از اون قراری که برا فردا گذاشتند مرده رفت و ما هم سوار شدیم و داداش حسینو رسوندیم دم کافه و خودمونم راه افتادیم رفتیم چمخاله، شام هم از عدس پلو شب قبل مونده بود همونو خوردیم و بعدش آخرین قسمت دکتر.قریبو نگاه کردیم و خوابیدیم ....پنجشنبه صبح هم دوباره یه سر رفتیم پیش آقای .غلامپور من یه مقدار ازش برنج نیم دونه گرفتم برا شله زرد و دلمه و این چیزا، یه سه کیلو هم از برنجای خودمون دستش بود بهمون داد و بعدم غلام پورو ورداشتیم و رفتیم دم در خونشون و زنشم سوار کردیم و رفتیم یه خرده تو شالیزار چرخیدیم و یه خرده گفتیم و خندیدیم و بعدش بردیم اونارو جلوی درشون پیاده کردیم و خودمون رفتیم لیلا.کوه! پای کوه زیر یه سری درخت نارنج زیلو انداختیم و نشستیم یه چایی خوردیم و یه خرده هم تخمه شکستیم و یکی دو ساعتی اونجا استراحت کردیم آخراش که می خواستیم راه بیفتیم من از درختای نارنج چند تایی نارنج کندم که یهو از دور یه مرده که کنار جاده با زنش از این چپرها داشت و داشتند اونجا نون سنتی می پختند داد زد که چیکار داری می کنی؟اون نارنجارو چرا می کنی؟ منم خیلی ناراحت شدم چون اصلا فکر نمی کردم که اون درختا صاحب دارند فکر می کردم مال کوهه گفتم چندتایی نارنج بکنم ببرم شربت درست کنم یه بار از حافظیه. شیراز نارنج آورده بودیم شربتشو درست کرده بودم پیمان خیلی خوشش اومده بود خلاصه مرده داد زد و پیمان هم نارنجهارو از من گرفت و گفت بده ببرم نشونش بدم بگم ایناست پولش چقدر میشه حساب کنیم منم گفتم من نمی دونستم اینا مال کسیه وگرنه عمرا بهش دست نمی زدم که رفت و نارنجارو برد نشونش داد مرده هم گفته بود نه بابا ببرید استفاده کنید اینجا این چند تا درخت مال پسرخاله منه و به من سپرده حواسم بهشون باشه پیمان هم گفته بود ما فکر کردیم اینا هم جز کوهند و مال کسی نیست وگرنه اصلا بهشون دست نمی زدیم و از این حرفها...خلاصه که خواهر نزدیک بود به جرم دزدیدن نارنج در خطه شمال کشور دستگیر بشم و مثل ژان وال ژان که یه قرص نون دزدیده بود بیفتم زندان و حالا باید با کمپوت می اومدید دیدن من دم زندان لنگرو.د!😁 بعد از اینکه پیمان دوباره با محموله نارنج برگشت سمت من، سوار شدیم و راه افتادیم رفتیم سمت مرکز شهر و گل پسرو با محموله نارنج کنار یه خیابونی پارک کردیم و پیاده راه افتادیم یه خرده تو یکی دو تا از خیابونای اطرافش گشت زدیم و یه خرده ویترینای مغازه هاشو نگاه کردیم و منم از یه دست فروش یه قیچی کوچولوی صورتی برا ابروهام خریدم قیچی خودم دهنش یه کم کج شده بود همه چی رو می برید الا دو تا دونه موی ابروی منو ...خلاصه اونو گرفتیم و یه خرده قدم زدیم و بعد دیگه برگشتیم سمت ماشین، در طول قدم زنی هم پیمان یه در میون منو دزد نارنج صدا می کرد و کلی می خندیدیم! بعد از قدم زنی، دیگه پریدیم تو ماشین و حدودای ساعت پنج رفتیم سمت کافه.تا.یم، یه بارون ریزی هم می زد! رسیدیم ماشینو کنار خیابون پارک کردیم و رفتیم تو بعد از سلام و احوالپرسی با حامد و هومن دوباره نشستیم سر همون میز و صندلی که روز قبل نشسته بودیم ایندفعه یه بستنی میوه ای سفارش دادیم آوردند طبق معمول روز قبل پیمان یه عکس برا حسین فرستاد و بعد مشغول خوردنش شدیم خییییییییییییییییییلی فضای رویایی و دل انگیزی بود یه آهنگ آروم و خیلی ناز گذاشته بودند و بیرونم بارون یه خرده تندتر شده بود و هوا هم داشت تاریک می شد و از پشت شیشه کافه، چراغهای شهر بهمون چشمک می زدند و انعکاس نور ماشینها هم توی خیسی خیابون رو زمین افتاده بود انگار که پشت سرشون دو تا خط موازی نورانی کشیده شده بود که زیر قطرات بارون برق می زدند خلاصه که یه حس و حال دلنشین و زیبایی داشت که نگوووووووووووووووو به من که تو اون کافه خیلی خوش گذشت! البته پیمانم خیلی خوشش اومده بود می گفت کاش آدم به جای اون مغازه یه همچین جایی داشت خیلی قشنگه!(منظورش مغازه خودمون بود) ...خلاصه بستنی هارو تو اون فضای رویایی خوردیم و داداش حسینم اومد یه چند دقیقه بعدش صاحب اون زمینه هم نقشه هوایی زمینو آورد نگاه کردیم دیدیم زمینه قناسه و خیلی به درد نمی خوره جای زمین خوب بودااااااااااا بر خیابون بود ولی متراژش یه جوری بود که از جلو تنگ و از عقب گشاد می شد و زمین انگار شبیه ذوزنقه یا یه چیزی تو مایه های مثلث بود برا همین بی خیال شدیم و مرده خداحافظی کرد و رفت پیمان هم به حامد و هومن سفارش یه پیتزا و یه همبرگر داد که آماده کنند با خودمون ببریم چمخا.له برا شاممون بعدشم با داداش حسین سر قضیه همون زمینه یکی دو تا میز اونورتر نشستند و حرف زدند منم پشت میز خودمون نشسته بودم و داشتم اینترنت گردی می کردم که یهو دیدم یه زنه با چادر گل من گلی خونه اومد سر میز ما سرمو بلند کردم دیدم پیمان هم باهاش اومده تا معرفیش کنه فهمیدم که زن داداش حسینه باهاش سلام علیک کردم نشست سر میز ما و پیمان هم بعد از معرفیش برگشت رفت دوباره مشغول حرف زدن با داداش حسین شد زنه اسمش زهرا خانم بود یه زن بسیار مهربون و خوش اخلاق و صد البته جوان، کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم می گفت بالا(منظورش خونشون بود) تنها نشسته بودم حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام پایین یه خرده هوام عوض بشه منم گفتم کار خوبی کردی اتفاقا مردا داشتند با هم حرف می زدند منم تنها مونده بودم خوب کردی اومدی! بعدشم یه خرده از جوان بودنش و اینکه اصلا بهش نمی یاد پسرای به اون بزرگی داشته باشه باهاش حرف زدم و اونم کلی خوشحال شد گفت همش فکر می کردم پیر شدم گفتم نه اتفاقا اصلا هم پیر نشدی و جوانی من اصلا فکر نمی کردم آقای رمضا.ن پناه خانم به این جوانی و زیبایی داشته باشه اونم گفت چشمات قشنگه! خلاصه که با زنه کلی دل دادیم و قلوه گرفتیم و کلی هم از اینور اونور حرف زدیم و خندیدیم و خوش گذشت البته یه خرده هم در مورد خواهر کوچیکه حسین اینا که یکی دو ماه پیش کرو.نا گرفت و مرد حرف زدیم (بیچاره خواهرش همش چهل و هشت سالش بود یه پسر متولد ۷۲ هم داشت بیچاره نگو کرو.نا گرفته دکترای لنگر.ود نتونستند تشخیص بدن گفتند یه سرما خوردگی ساده است برو خونه خوب می شی اینم دیر اقدام کرده بدبخت سه چهار روز بعدشم مرده ) ...خلاصه یه ساعتی با زنه حرف زدیم تا حرفهای پیمان اینا تموم شد و بلند شدیم راه افتادیم دیدیم چه بارونی می باد شرشررررررررررررررررررر طوریکه تا از محوطه خودمونو برسونیم به ماشین و سوار بشیم کلی خیس شدیم داداش و زن داداش حسین هم با اینکه گفتیم نیایید بیرون بارونه ما خودمون می ریم ولی تا دم ماشین اومدند و اونا هم بیچاره ها خیس خالی شدند خلاصه ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم چمخا.له دست و بالمونو شستیم و یه نمه غذاهارو کف ماهیتابه گرم کردیم و نشستیم خوردیم  جاتون خالی خیلی خوشمزه بودند البته همبرگرش بیشتر از پیتزاش خوشمزه بود ولی پیتزاش هم خوب بود بد نبود بعد از غذا هم پیمان زنگ زد به داداش حسین و ازشون تشکر کرد و دیگه نشستیم چایی و میوه خوردیم و تلوزیون دیدیم و ساعت دوازده هم گرفتیم خوابیدیم بارونم تموم شبو همونجور شر شر اومد جوری که ما با آواز باد و بارون خوابیده بودیم و خواب بهارو می دیدیم چون درختای دم در که باد می پیچید توشون و بارونم می ریخت روشون صداشون قشنگ تو خونه بود!(البته که صدای دل انگیزی بود و اصلا هم آزار دهنده نبود من عاشق صدای بارونم و اون شب خوابیدن با صدای بارون و هوهوی باد لابلای درختها خیییییییییییییییییلی هم بهم چسبید!☔️) ... جمعه هم صبح ساعت هفت بیدار شدیم دیدیم بارون همچنان می یاد من یه خرده آرایش کردم و آماده شدم پیمان هم چایی دم کرد و ریخت تو فلاکس و وسایلمونو جمع کرد و گذاشت تو ماشین و دیگه رفت گفت اومدند سوئیتو ازمون تحویل گرفتند و راه افتادیم که برگردیم سر راه هم تو ورودی لاهیجا.ن از فروشگاه.نادر.ی چند بسته کلوچه و  از سنگر(اسم یه شهریه) یه خرده کلوچه فومن گرفتیم بعد دیگه راه افتادیم! نیم ساعت بعدش یه جا کنار جاده نگه داشتیم که صبونه بخوریم یه جای باصفا و سرسبز وسط دار و درخت و چمن که یه تک مغازه قدیمی بود از اون کنار جاده ایها که یه سری آلاچیق مانند چوبی با فرش و پشتی و این چیزام جلوش داشت از اون مغازه ها بود که صبونه و چایی و اینا می دن ولی درش قفل بود ماشینو پارک کردیم جلوش و خودمون رفتیم زیر یکی از درختاش تا بارون خیسمون نکنه چون بازم داشت می اومد همونجا ایستاده دو تا لقمه با چایی خوردیم و راه افتادیم یکی دو ساعت بعدشم رسیدیم رود.سر دیگه بارون بند اومد و هوا آفتابی شد و خدا می دونه که من چقدررررررررررررررررررر دلم می خواست که بند نیاد و تا خود خونه مارو همراهی کنه چون حتی جاهایی که تو مواقع عادی به نظرم قشنگ نیستند و دوستشون ندارم وقتی بارون می زنه برام زیبا و دوست داشتنی می شند ولی خب نامرد بند اومد دیگه! اصلا این رود.سر با اینکه یکی از شهرهای شماله ولی انگار اصلا از شمال نیست چون یه جورایی خشک و بی آب و علفه و سرسبزی جاهای دیگه شمالو نداره به قول پیمان باید جز استان .قزو.ین می بود به جای استان.گیلا.ن! ولی خب درختای زیتون اونم قشنگی خودش داره نمیشه گفت قشنگ نیست فقط تراکم درختش انگار کمه حتی کوههاش خالی از درختند و سنگاش دیده میشه در حالیکه بقیه جاهای شمال کوهها پر درختند و اصلا خود کوه دیده نمیشه فک کنم چون این شهر تو ورودی استان.گیلا.نه هنوز حال و هوای قزوینو داره چون دقیقا چسبیده به استان.قزو.ینه دیگه! ...خلاصه که بارونه بند اومد و خورشید خانم نمایان شد و ما هم همچنان ادامه دادیم تا اینکه یکی دو ساعت بعدش پیمان خسته شده بود یه جا کنار جاده پیاده شدیم و دوباره یه لقمه دیگه خوردیم(لقمه نون پنیر از شب قبلش درست کرده بودیم و جدا تو کیسه فریزر ها گذاشته بودیم که تو راه که آدم دست و بالش زیاد تمیز نیست نخوایم زیاد بهش دست بزنیم و با همون نایلون بخوریم هر چند که با ژل و این چیزا ضدعفونی می کردیم ولی بازم اون راحت تر بود) بعد از خوردن لقمه هامون یه چایی هم با کلوچه.فو.من خوردیم و راه افتادیم و بعد از اونم یه دور دیگه بعد از عوارضی .قزو.ین وایستادیم و دیگه تاختیم تا نظر .آباد ساعت سه اینجورا بود رسیدیم و قرار شد که شب همونجا بمونیم و فرداش بریم کرج برا همین من دو تا پیمونه برنج گذاشتم کته بشه و پیمان هم رفت چندتایی تخم مرغ گرفت و آورد برا شام کته با خورشت نیمرو خوردیم 😁 ...فرداشم دم دمای ظهر نظر.آبادو به قصد کرج ترک کردیم و سر راه رفتیم ماهیهامونو که رفتنی بیچاره هارو کرده بودیمشون تو دبه با دستگاه اکسیژنشون داده بودیم به پیام که تو مغازه مراقبشون باشه گرفتیم و رفتیم خونه (الان سه تا ماهی داریم که یکیش همون ماهی قرمزه است که گفتم شبیه فسقلی بود و اون سری خریدیم اون اسمش نازبانوئه، دو تا دیگه داریم که از یه جنس دیگه اند و از این ماهیهای ریزند در واقع از جنس نازگلی که دختر فسقلی بود هستند نازگلی بیچاره وقتی فسقلی اینا مردند و تنها موند ما رفتیم این دو تارو با نازبانو گرفتیم آوردیم که تنها نباشه که اونم یه روز ما صبح تا شب رفته بودیم کرج نازبانو گشنه اش شده بود بدبخت نازگلی رو انقدر دنبال کرده بود و گازش گرفته بود که بیچاره مریض شد و مرد و موندند این سه تا که فعلا با هم خوبند و دارند زندگی می کنند اسم اون دوتای دیگه که شبیه نازگلی اند یکیش بهاره چون رنگش سبزه یکیش هم دو تا اسم داره چون رنگش آبیه من گاهی بهش می گم بارون گاهی هم رنگش یه جوری میشه که منو یاد زمستون می اندازه و بهش می گم برف!) ...خلاصه که خواهر اینجوریااااااااا دیگه ...اینم از سفرنامه شمال ما... نصف این سفرنامه رو یکشنبه که پیمان رفته بود خونه مامانش نوشتم چون اون روز فرصت نشد تمومش کنم بذارم تو وبلاگ، نصف دیگه اش رو هم امروز نوشتم و بلاخره به مرحله پست رسید و می تونید بخونیدش...خب دیگه من برم شمام بعد از خوندن این شاهنامه برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای

💥گلواژه💥
مارگری فیلمساز بزرگ ترک به فرزندش می گوید: 
اگر به دکتر برویم و دارو بخوری به معنی این است که انقلاب بزرگی کرده ای!
بچه می گوید: پدر، من انقلاب نمی خواهم من آلو می خواهم!
حالا قضیه ماست ما هم فکر می کنیم که انقلاب به معنی کارهای بزرگ است در حالیکه یک تلفن کردن شاید یک انقلاب باشد 
سکوت کردن زمانی که سخت است
ندیدن بعضی چیزها ... نشنیدن بعضی حرفها 
شاید هم یک دست بر سر کسی کشیدن یک انقلاب باشد!  
قطعه ای از حرفهای اردشیر رستمی(بازیگر نقش شهریار) از برنامه کتاب باز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۱:۳۱
رها رهایی
شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۳۹ ب.ظ

ما هم با پاییز برگشتیم!

سلااااااام سلااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اول از همه رسیدن فصل زیبا و برگ ریز پاییزو بهتون تبریک می گم فرصت نشد که یک مهر بیام بنویسم برا همین تبریکمو با اندکی تأخیر بپذیرید ایشالاااااااااااااااا که روز و روزگار خوبی پیش رو داشته باشید و این پاییز سرآغاز رسیدن به بهترین آرزوهاتون باشه! ...حتما پاییز امسال قشنگتره شک نکنید!

باز هم پاییز است 
اندکی از مهر پیداست 
در این دوران بی مهری 
باز هم پاییز زیباست! 
مهرت افزون ... پاییزت مبارک! 🌷🌷🌷

این شعرم اون روز می خواستم بیام بنویسم که نشد، دیگه الان نوشتم هر چند که براتون تکراریه ولی چون دوستش داشتم گفتم دوباره تقدیمتون کنم!

جونم براتون بگه که زیاد وقت ندارم باید برم یه سری وسیله آماده کنم بذارم کنار چون سه شنبه قراره بریم شمال یه سر به شالیزار بزنیم برا همین گفتم بیام اینجا یه حالی ازتون بپرسم و یه مختصری بنویسم و برم!... ایشالاااااااااااااااا که حالتون خوبه و سازتون کوکه از احوالات ما هم اگه جویا باشید باید بگم که در طول هفته گذشته یه سری از وسیله هامونو ماشین گرفتیم بردیم به آپارتمان کرج(البته نه همه شو نصفش موند نظر آباد تا هر از گاهی اونجا هم بریم)! پنجشنبه یک مهر هم حول و حوش یک و نیم ظهر تلوزیون و ماهیها و یه سری گلارو ورداشتیم و سوار گل پسر شدیم و دیگه اومدیم کرج که بمونیم! خلاصه اینکه ما هم با پاییز برگشتیم دوباره به این شهر و حالا دیگه اینجاییم تا ببینیم خدا چی می خواد!... نظر آبادم یه مبل دو نفره گذاشتیم موند دو تا میز غذاخوریهامونم فعلا اونجاست کف خونه هم که کلش موکته و یه سری از لوازم آشپزخونه هم گذاشتیم باشه تلوزیون قبلیمونم هست لحاف و تشکم هست تا هر وقت رفتیم اونجا اگه خواستیم بمونیم راحت باشیم فقط تختخواب و لباسشویی هم هنوز اونجاست و فعلا نیاوردیمشون اینجا احتمالا بعد از برگشتن از شمال این کارو بکنیم شایدم اینجا یه تخت و تشک گرفتیم و فقط لباسشویی رو آوردیم فعلا باید بریم شمال بعد برگردیم ببینیم چیکار می کنیم! یه سری وسیله هارو گذاشتیم همونجا موند مثل میز غذاخوریها و صندلیهاشون و کتابخونه من و درآور و میز آرایش و یه سری از ظرف و ظروف اضافه آشپزخونه و یه سری لحاف تشک و پتو و این چیزارو گفتیم فعلا اینجا احتیاجی بهشون نداریم همونجا بمونند تا اگه اینجا فروش رفت و ایشالا تهران خونه گرفتیم مستقیم ببریمشون همونجا، دیگه نیاریم اینجا که دوباره کاری بشه حتی یخچال و فریزرمون با اون یخچال فریزر جدیدی که پارسال گرفته بودیم هم موند اونجا هفته پیش اومدیم اینجا یه یخچال فریزر جمع و جور گرفتیم که فعلا کارمونو راه بندازه تا ببینیم چی میشه تا ایشالا بعدا یه فکری برای جابه جاییشون بکنیم ... خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم از ما و برگشت دوباره مون ...فعلا فرصت نیست زیاد بنویسم من برم وسیله هامو آماده کنم( دوشنبه قراره بریم شب بمونیم نظر آباد صبح سه شنبه از اونجا راه بیفتیم سمت شمال تا هم راهمون یه ساعت نزدیکتر بشه هم گلهایی که موندن اونجا و دوتا باغچه حیاط هارو یه آبی بدیم تا تشنه نمونند)! خب دیگه من رفتم... شمام به کارتون برسید مواظب خودتون باشید بووووووووووووس فعلا باااااااااااای

💥گلواژه💥
خوشبختی ثمره آینده نگری است! 
این جمله رو روی دیوار یه مدرسه ای تو نظرآباد نوشته بودند دیدم قشنگه گفتم برا شما هم بنویسم! ایشالااااااااااا که با دور اندیشی های امروز، فردا و فرداهاتون سرشار از خوشبختی و زیبایی باشه!🙏🙏🙏

 

🍁☔️ 🍂 

قرار ما وقت طلوع انار 

در باغهای پاییز!💌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۱۴:۳۹
رها رهایی
يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

دو عاقل به مویی نگهدارند!

سلااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش پیمان رفت تهران که بره خونه مامانش منم خونه رو یه کوچولو مرتب کردم و اومدم خدمتتون تا یه خرده بنویسم و برم بگیرم بخوابم! نمی دونم چرا با اینکه دیشب زودتر از شبای دیگه خوابیدیم ولی امروز انقدر خوابالو هستم حتی پیمان هم صبح خواب مونده بود(همیشه شش و ونیم بلند می شد هفت اینجورا راه می افتاد امروز نزدیک هشت بیدار شده بود) دیشب کوکو سبزی خوردیم فک کنم چرب بود باعث شده سنگین بشیم و بخوابیم بخصوص که به سبک مامان پیمان هشت تا هم تخم مرغ ریخته بودم توش تا زرد و برشته بشه!(الانه که سمیه منو بکشه! 😁 همیشه می گفتم پنج تا می ریزم اعصابش خرد می شد حالا که هشت تا ریختم فک کنم حسابم با کرام الکاتبینه!😢) ...خلاصه که خواهر خوابم می یاد بدجورم می یاد یه خرده از اینور اونور بگم براتون و برم بخسبم😴 ...این چند وقته همش یه در میون تو آپارتمان کرج بودیم و هی می شستیم و می سابیدیم البته من فقط همون درآوره رو که اون روز گفتم تمیز کردم بقیه اش رو پیمان تمیز کرده و من فقط حضور داشتم که دلگرمی بدم اون کار کنه😜... یه بارم اونجا براشون(برا پیمان و پیام) پیتزا درست کردم که هم خمیرش یه خرده کلفت شده بود و هم پنیرشو یه مقدار زیاد ریخته بودم که به سختی تونستند بخورند( البته بد مزه نبوداااااااااااااااااا! ) پیام بیشعور که گفت از این به بعد هر دفعه که تو خواستی پیتزا درست کنی من صد تومن می دم که درست نکنی!(منظورش صدهزارتومن بود) ولی پیمان تا جایی که تونست خورد و در مقابل تعجب پیام هم که بهش گفت بابا تو چقدر می خوری؟ گفت وقتی غذا خوشمزه باشه معلومه دیگه آدم زیاد می خوره این پیتزا خوشمزه است مثل پیتزای آشغال تو نیست که اون روز گرفته بودی آدم حالش به هم می خورد!(یکی دو هفته پیش که کرج بودیم پیام برا ناهارمون سه تا پیتزا گرفت آورد با اینکه دویست هزار تومن هم به اون سه تا پول داده بود ولی نه تنها خوشمزه نبودند بلکه رنگ و رو هم نداشتند روشون سفید سفید بود یارو پیتزا فروشه نکرده بود دو تا پر گوجه روش خرد کنه که یه رنگی داشته باشه) ...خلاصه پیمان بدجور ازم حمایت کرد و منم از این بابت خیلی خوشحال شدم و به پیام گفتم ببین به این می گن یه شوهر خوباااااااااااااااااااا! اونم سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت! تا وقتی هم که از پیش ما بره تا دهنشو باز می کرد که دری وری بگه بهش می گفتم حرف نزن که برات پیتزا درست می کنماااااااااااااااااا! اونم می گفت نه تورو خدااااااااااااااااا! منم می گفتم پس صدتومنو رد کن بیاد! 😆😆😆 ! ...قسمت با حال داستان هم اینجاش بود که بعد از رفتن پیام به پیمان گفتم دستت درد نکنه که جلو پیام از غذام تعریف کردی خیلی خوشحال شدم برگشته می گه حالا جلو اون الکی یه چیزی گفتم که پر رو نشه این چی بود درست کرده بودی حالم به هم خورد؟!!! گفتم وااااااااااااااااااااااااااقعا که! بمیری ی ی ی ی ی ! منو باش که خوشحال شدم فکر کردم داری ازم تعریف می کنی😔 ...خلاصه خواهر اینجوری بود که اون بیشعورم حالمو گرفت و دیدم که الکی خوشحال شدم و دلمو به حرفاش خوش کردم برا همین تو دلم گفتم اون پیتزا از سرتم زیاد بود حیف من که اینهمه برا تو زحمت می کشم!😡 ... خب این از غذای خوشمزه من و قدرنشناسی اینا حالا یه خرده هم از نظر.آباد براتون بگم و دیگه برم ...جونم براتون بگه که اینورم چند روز پیشا پیمان دو تا فرشامونو برد تو حیاط شست و گذاشت خشک بشند منم آخر سر در حد بلند کردنشون و گذاشتنشون کنار دیوار بهش کمک کردم که پیمان وقتی اومد تو صد هزار تومن بهم پول داد گفت جوجو این جایزته! مزد کمکیه که تو شستن فرشها بهم کردی! منم گفتم نه بابا این چه کاریه من باید بهت جایزه بدم که پدرت دراومد تا اینارو بشوری ...خلاصه از اون اصرار و  از من انکار بلاخره پوله رو به زور بهم داد و منم ازش تشکر کردم ... البته با اینکه در حد فقط یه ثانیه بلند کردن فرشها بهش کمک کرده بودم ولی رگ گردن لعنتیم تا دو روز گرفت و پدر منو درآورد طوریکه کلی پماد.سالیسیلا.ت مالیدم و کلی ماساژ دادم و آخر سرم مجبور شدم قرص مسکن.از این ژلو.فن کامپاندا بخورم تا یه خرده خوب بشه... یکی دو روز بعد از اونم پیمان دو تا موکت شست و پهن کرد ولی من از ترسم دیگه دست نزدم ...جمعه هم صبح بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو بیا با ماشین بریم از یه ابزار فروشی نایلون بگیریم برا مبلها، بیاریم کاورشون کنیم تا هفته بعد بدیم ببرنشون اون خونه، اینجوری موقع بردنشون کثیف نمی شند! (از اون نایلون پفکیها که ضربه گیرم هستند) منم گفتم باشه و دیگه همینجوری لباس پوشیدم و حوصله آرایش اینا هم نداشتم فقط موهامو درست کردم و راه افتادیم رفتیم هر چی تو خیابونا دور زدیم جلو ابزاریها از اون نایلونها ندیدیم که ندیدیم! (معمولا اگه داشته باشند می ذارند جلو در) با اینهمه پیمان بازم پیاده شد از چند تاشونم پرسید که گفتند نداریم، دیگه قرار شد پیمان بعدا بره از کرج بخره بیاره برا همین اونو بی خیال شدیم رفتیم سمت فروشگاه.کو.روش، من نشستم تو ماشین پیمان رفت تن ماهی بخره!(برا ناهار هیچی نداشتیم بخوریم ) پنج دقیقه ای بود که رفته بود تو و منم داشتم تو تبلت یه ویدیو می دیدم که یه صدای انفجار خیلی شدیدی اومد طوریکه شهرو لرزوند تا حالا تو عمرم صدا به اون وحشتناکی نشنیده بودم قلبم کنده شد سریع از پنجره بیرونو نگاه کردم ببینم چی شده دیدم دویست سیصد متر اونورتر از ما یه دودی بلند شده مردمی هم که تو خیابون اند دارند به اون سمت می دوند پیمان و کسایی هم که تو فروشگاه بودند ریختند بیرون دارند اون سمتو نگاه می کنند با خودم گفتم خدا بخیر کنه معمول نیست چی ترکیده که بعد از چند دقیقه پیمان اومد گفت که می گن ترانس برق ترکیده مصرف زیاده بهش فشار اومده می گفت همین که صدای انفجار اومده برقا هم قطع شده(اون تو فروشگاه بود برقای فروشگاه همون موقع قطع شده بود) همینجور که داشت اینارو می گفت یه مرده که داشت از اونور که دود بلند شده بود می اومد اینور، گفت ترانس برق نیست من رفتم دیدم گاز یکی از مغازه ها ترکیده، زده کلی مغازه دیگه رو هم خراب کرده ...خلاصه یه خرده پیمان با مرده حرف زد و اون رفت و ما هم دیگه سوار شدیم برگشتیم خونه! شبم تو اخبار ساعت هشت تو کانال چهار نشون داد که انفجار در اثر نشت گاز بوده که باعث شده پونزده تا مغازه تخریب بشه و یه نفر هم مصدوم بشه! با خودم گفتم بیچاره ها تو این اوضاع گرونی می خوان چیکار کنند که هم مغازشون رفت رو هوا، هم سرمایه شون!!!؟ تازه اون بدبختی که گاز تو مغازه اش ترکیده اگه نمرده باشه علاوه بر تخریب مغازه اش و از بین رفتن سرمایه اش باید خسارت این پونزده تای دیگه رو هم بده که فقط خدا باید به دادش برسه!...خلاصه که اینجوریا دیگه!... اینم از روزگاری که این چند روزه بر ما گذشت ...خب من برم تا دوباره به شاهنامه تبدیل نشده شمام برید به کارتون برسید ...راستی اگه حافظه وبلا.گ اجازه بده امروز چند تا از عکسهای آپار.تمان کرجو همین پایین براتون می ذارم اگه نذاشتم بدونید که ادا درآورده و نذاشته که بذارم .....خب دیگه من رفتم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووس .....فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
دو عاقل به مویی نگهدارند و دو دیوانه به زنجیری بگسلند!
این جمله بسیار حکیمانه و بامزه رو چند روز پیشا از رادیو.پیام شنیدم گفتم برا شما هم بنویسم! خیییییییییییییییییییییلی جمله نغز و قشنگیه! طوریکه هم آدمو به تفکر وامی داره هم به خنده می اندازه من که کلی نویسنده یا گوینده اش رو که نمی دونم کیه تو دلم تحسینش کردم! ... دقت کرده باشید خیلی وقتها تو زندگیا همینجوریه سر یه مساله ای حتی اگه اون مساله یا اون موضوع به مویی بند باشه و هر آن احتمال از بین رفتن و نابودیش باشه اگه طرفین قضیه عاقل باشند سعی می کنند حفظش کنند و از اون احتمال خیلی کم استفاده کنند و بلاخره درستش کنند و نگهش دارند ولی اگه طرفین یه قضیه ای دیوانه باشند یه چیزی رو که اصلا مشکلی هم نداره و رشته هاش از زنجیر هم محکمتره بلاخره یه کاری می کنند که پاره بشه و از هم بپاشه! خیلی از این زندگیهایی که به طلاق کشیده شدند فکر می کنید چه دلایل محکمی برای پاره کردن رشته های انس و الفت و خراب کردن زندگی خودشون و بچه هاشون داشتند؟ به خدا به خیلیاشون دقت کنید سر هیچ و پوچ کارو به اونجا کشوندند چون دو نفر دیوانه کنار هم بودند که تونستند با وجود زنجیری که اونارو به هم وصل می کرده و خیلی هم محکم بوده رشته زندگی رو پاره کنند و همه چی رو به هم بریزند! در حالیکه یه سری از زندگیها هم انقدر مسائل و مشکلات حادی توش بوده که به مویی بند بوده که پاره بشه ولی چون دو نفر عاقل داشتند می چرخوندنش پا برجا مونده و تونسته ادامه پیدا کنه...(هر چند که من فکر می کنم یه نفر از اون دو نفر هم عاقل باشند باز هم قضیه کلی فرق می کنه چه برسه به اینکه هر دو عاقل باشند!) ... این جمله زیبا و عمیق و نغز رو نه تنها تو زندگی مشترک که تو خیلی از مسائل بشری میشه به کار برد... یه خرده به مواردی که میشه در موردشون از این جمله استفاده کرد فکر کنید!

 

متاسفانه امتحان کردم عکسهارو بازم قبول نکرد گفت حافظه پره!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۹
رها رهایی
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۴۰ ق.ظ

اون اگه مغز داشت!

سلااااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش پیمان رفت با تاکسی بره کرج تا اونجا پیام بیاد سوارش کنه برن تهران دنبال خواهرش و دو تا دختراش تا اونارو هم وردارند و برند خونه مامانش، خواهرش دیروز می گفت که فردا قراره با فرمیسک(دختر بزرگش) و سارا(دختر کوچیکش) برن خونه مامانش و بهش سر بزنند پیمان هم چون می خواست امروز با پیام بره اونجا، گفت شما ماشین نیارید ما می یاییم دنبالتون با هم بریم (اونا مثل اینکه قرار بود با ماشین فرمیسک یا ماشین سارا برند) خلاصه این شد که قرار شد با هم برند! مثل اینکه پرستار مامانش دیگه امروز می ره! مامانش گفته من حالم خوب شده احتیاج به پرستار ندارم و اینو رد کنید بره! برا همین پیمان گفت بریم پرستاره که بعد از ظهر رفت خونه رو حسابی تمیز و ضدعفونی کنیم تا حالا که مامان تنهاست همه جا تمیز باشه! (می گفت اون چون هر هفته یه بار با مترو و اتوبوس می رفت قم و می اومد ممکنه اینور اونور خونه دست مالیده باشه و آلوده اش کرده باشه) ...قبلش قرار بود پنجشنبه (یعنی دیروز) برن اونجا ولی بعدش پیمان گفت بذاریم جمعه بریم که نخوایم دوباره کاری بکنیم یعنی اگه پنجشنبه بخوایم خونه رو تمیز کنیم دوباره جمعه که این رفت یه بار دیگه هم باید بریم برا تمیزکاری اونجوری دوباره کاری میشه یه دفعه جمعه می ریم که دیگه اونو(پرستاره رو) بیرون کنیم و خونه رو تمیز کنیم و تحویل مامان بدیم تا با خیال راحت توش بچرخه و نگران مریضی نباشه این شد که امروز رفتند! ...می گم اگه نفهمیدید که چرا امروز رفتند می خواید بیشتر توضیح بدم😜😁😁 ! ...خلاصه اون رفت و منم بعد از اینکه راهش انداختم گفتم بیام یه سر به شما بزنم یه کوچولو اینجا بنویسم و برم! امروز کوتاه می نویسم چون می خوام اگه شد یه خرده شیرینی پفکی درست کنم! البته هنوز نمی دونم چه چیزایی می خواد و اصلا موادشو تو خونه داریم یا نه؟! فعلا فقط قصدشو کردم و مهم هم نیت آدمه!😁😁😁 حالا ایشالا اگه موادشو داشتیم و قسمت شد درست کنم تا عصری عکسشو (اگه وبلاگ مثل اون روز ادا درنیاره و دیوونه نشه) پایین همین پست براتون می ذارم که ببینید! ...راستی پریروز رفتیم کرج ولی یادم رفت عکس دراوره رو که گفته بودم بگیرم ایشالا ایندفعه رفتیم می گیرم و می ذارم اینجا ببینید حالا برا اینکه عریضه خالی نباشه عکس حیاط اون خونه رو که تو گوشیم دارم براتون می ذارم تا ببینید! اونجا یه حیاط کوچولو داره که سرسبز و قشنگه جوری که من هر وقت می بینمش حس و حال خیلی خوبی بهم می ده انگار که توش پر نوره! فقط چون حیاط کوچولوئیه عکسشو یه تیکه نمیشه گرفت راه نداره که دورتر وایستی تا حیاط کامل بیفته برا همین عکسا دوتاست که اگه جفتشو تو ذهنتون به هم بچسبونید میشه یه عکس کامل که امیدوارم خوشتون بیاد! ...خب شما برید عکسارو ببینید منم برم ببینم مواد شیرینی رو داریم که درست کنم یا نه! ...خب از دور صورت همچون ماه تک به تکتونو می بوسم و به خدای مهربون و نازنینمون می سپارمتون ....مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای


راستی بذارید یه چیزی هم تعریف کنم بخندید و بعد برم! اون روز که رفته بودیم کرج، پیمان تو اتاق کوچیکه داشت پارکتهارو تی می کشید منم تو اتاق بزرگه چهار پایه گذاشته بودم زیر پام تا طبقه بالای دراوره رو که اون روز دستم نرسیده بود و همونجور کثیف مونده بود پاکش کنم که یهو کف یکی از طبقات بالا یه سری مدارک پزشکی و ام آر آی و اینا پیدا کردم نگاه کردم دیدم روش نوشته مهدی.سر.ا.بندی.مطلق فهمیدم که مال آقای.مطلقه، ورش داشتم بردم تو اتاق کوچیکه نشون پیمان دادم و گفتم پیمان این ام آر .آی مغز آقای. مطلقه به نظرت لازمشون میشه؟ بذارم کنار بعدا بدیم به خودشون؟ اونم گفت نه بابا بنداز بره ما که مسئول نگهداری پرونده پزشکی اونا نیستیم که! منم گفتم باشه راه افتادم برم تو آشپزخونه که بندازمشون تو سطل آشغال، دیدم پیمان زیر لب داره میگه اون اگه مغز داشت که ام.آر.آیشو یادش نمی رفت! واااااااااااااااای نمی دونید من چقدرررررررررررررررررررر به این حرفش خندیدم بس که لحنش بامزه بود مخصوصا اینکه یواشکی هم داشت می گفت و من اتفاقی شنیدم ...خلاصه که تا شب همینجوری یادم می افتاد و از تصور اینکه آقای.مطلق مغز نداشته باشه خنده ام می گرفت الانم هر از گاهی یادم می افته خنده ام می گیره!...گفتم بگم شمام بخندید! هر چند که ممکنه برا شما زیاد خنده دار نباشه ولی اگه اونجا بودید و مثل من می شنیدید حتما تا مدتها بهش می خندیدید!


💥گلواژه💥
هر کس تعلل کنه می بازه! 
این جمله رو دیشب برایان پسر کوچیکه دکتر مایکلا تو سریال به یادموندنی و خاطره انگیز پزشک.دهکده گفت! (یه مدته این سریال از شبکه تما.شا داره پخش میشه و قدیمارو یاد آدم می یاره) به نظرم اومد که خیلی جمله قشنگ و قابل تأملیه! دیشب به این فکر می کردم که چقدر فرصتهای زندگیمونو بخاطر تعلل کردن و امروز و فردا کردن از دست دادیم فرصتهایی که خیلیاشون دیگه تکرار نمی شند چون یه سریاشون واقعا توی یه سن و سال خاصی فقط قابل اجرا و قابل استفاده بودند! دقیق که نگاه کنیم می بینیم یه سری از فرصتها تو زندگی تاریخ مصرف دارند و توی یه بازه زمانی خاصی باید ازشون بهره برداری بشه تاریخش که بگذره حتی اگه بخوای مو به مو هم اجراشون کنی و بری دنبالشون دیگه فایده نداره مثل تربیت فرزند که اگه تا یه سنی به خودت نجنبی و درست تربیتشون نکنی از یه سنی به بعد پدر خودتم که دربیاری دیگه شدنی نیست و اون فرصت اصلاح و تربیت برای همیشه از بین رفته و سوخت شده برا همین واقعا توی یه سری کارها تعلل باعث میشه آدم ببازه ...من و شما خیلی از فرصتامونو با تعلل و دست دست کردن و به امید آینده نشستن سوزوندیم و از بین بردیم ولی بیایید از امروز و از این لحظه به بعد حواسمون به فرصتهای طلایی زندگیمون باشه و به موقع ازشون بهره برداری کنیم تا حداقل از اینجا به بعدشو دیگه نبازیم!

 

اینم عکس دو تیکه حیاطمون که باید تو ذهنتون بچسبونیدش به هم!

 

 

 

اینم عکس شیرینی پفکی من! ظاهرش خیلی قشنگ نشده چون هم شیرینیهارو گنده درست کردم باید ریزتر درستشون می کردم (علتش این بود که موادو ریختم تو کیسه فریزر و نوک کیسه رو قیچی کردم چون ماسوره سرش نداشت شکلاشون گنده و بی ریخت شد)هم اینکه شیرینیها بی رنگ و رو شدند اونم بخاطر اینکه بیشتر از این نمی تونستم بذارم برشته بشند چون هم خشک می شدند هم می سوختند باید قبلش رنگ غذایی زعفرونی، چیزی به موادش اضافه می کردم تا رنگ بهتری بگیرند که دفعه دیگه ایشالا این کارو می کنم ولی مزه اش خیلی عاااااااااآلی شده وانیل تو خونه نداشتیم ورداشتم به جاش چند تا دونه هل رو شکوندم و تو آب جوشوندم بعد آبشو به مواد شیرینی اضافه کردم برا همین یه مزه هل خیلی خوبی گرفته که بیا و ببین خیییییییییییییییلی خییییییییییییییییییلی خوشمزه شده کاش می تونستم بدم تستش کنید!

 

می خواستم دو تا عکس از شیرینی بذارم که حافظه عکس وبلاگ آلارم داد که پر شده و نمیشه عکس دیگه ای رو آپلود کنه این شد که همین یکی رو گذاشتم! حافظه اینم جالبه هی آلارم می ده یکی دو بار قبول نمی کنه عکسارو، چند روز بعدش انگار یادش می ره و دوباره تا یه مدت آپلود می کنه تا باز یادش بیاد و دوباره مثل امروز آلارم بده !

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۰
رها رهایی
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ب.ظ

بازم شاهنامه!

سلاااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که هفته پیش رفتم پیش یه متخصص داخلی هم برام سی.تی.اسکن شکم. و. کلیه نوشت بخاطر درد پهلوم، هم کلونوسکوپی.از روده ها! شنبه قرار بود بریم آپارتمان کرج، بعد از ظهرش آقا فرهاد دوست پیمان که سر اون کوچه مون مغازه الکتریکی داره قرار بود بیاد یه سری کارای برقی خونه رو انجام بده منم به پیمان گفتم شنبه به جای اینکه بذاریم وسط روز بریم صبح زود بریم که من ساعت هشت تا هشت و نیم بیمارستان.البر.ز باشم تا بتونم وقت سی.تی .اسکن و کلونو.سکوپی بگیرم چون پنجشنبه زنگ زده بودم به بیمارستان گفته بودند که برا سی .تی اسکن و کلو.نوسکو.پی باید حضوری برم وقت بگیرم نوبت دهیشونم از ساعت هشت صبح شروع میشه اونم گفت باشه برا همین شنبه ساعت هفت بلند شدیم نیم ساعت تا چهل دقیقه هم آماده شدن من طول کشید، دیگه یه ربع به هشت راه افتادیم و رفتیم ساعت هشت و چهل دقیقه رسیدیم جلو بیمارستان، پیمان دم درش پارک کرد و نشست تو ماشین، من رفتم تو و دیدم تو پذیرش سی. تی. اسکن  کسی تو نوبت نیست دفترچه ام رو نشون متصدیش که یه زنه بود  دادم گفت برا دوشنبه ساعت هشت صبح بهم وقت می ده منم چون می دونستم پیمان قراره دوشنبه بره خونه مامانش گفتم نمیشه بندازید یه روز دیگه؟ گفت می تونم سه شنبه یا چهارشنبه هشت صبح هم بهت وقت بدم هر کدومو که می خوای بگو بنویسم منم یه زنگ به پیمان زدم گفت چهارشنبه رو بگیر و دیگه به زنه گفتم چهارشنبه رو برام نوشت و یه سری سوال هم ازم کرد مثل: دیابت داری یا نداری؟ تیروئیدت پرکار یا کم کار نیست؟ که گفتم نه و دوباره ازم پرسید حساسیت دارویی و غذایی خاصی نداری؟ که حساسیتم به کیوی و کله پاچه و اینارو بهش گفتم بعدم پرسید سابقه جراحی داری که عمل روده ام رو بهش گفتم گفت برو به رئیس بخش که اتاقش سمت چپ اولین اتاقه بگو من این حساسیتهارو دارم و این جراحی رو هم کردم می تونم سی .تی .اسکن با تزریق انجام بدم یا نه؟ بعد بیا اینجا! رفتم و پرسیدم اونم گفت نه موردی نداره می تونی انجام بدی اومدم بهش گفتم برام یه آزمایش اورژانسی اوره و کراتین خون نوشت گفت همین الان برو طبقه اول پیش دکتر عمومی و بگو بزنه تو سیستم بعد برو آزمایشگاه که تو همون طبقه است امروز انجامش بده چون چهارشنبه این آزمایش دستت نباشه سی .تی .اسکن برات انجام نمی دن یه دارویی هم نوشت تو دفترچه ام گفت اینم داروی تزریقه از داروخونه.هاشمی که سر خیابونه بگیر و چهارشنبه همراه خودت بیار هر چی هم مدارک پزشکی از سونوگرافی و سی تی اسکن و اینا از قبل راجع به مشکلت داری با خودت بیار در ضمن روز انجام سی .تی .اسکن باید ناشتا باشی گفتم باشه و دفترچه و برگه نوبت دکتر عمومی رو بهم داد گرفتم و رفتم طبقه بالا دیدم یه هشت نفری قبل از من تو نوبتند برا همین تو همون فاصله رفتم قسمت آندوسکو.پی نوبت کلونو.سکوپی هم گرفتم که مسئولش بهم گفت نزدیکترین نوبتی که می تونم بهت بدم شش آبانه و زودتر از اونم اصلا نمیشه و حرفشم نزن منم خندیدم و گفتم من که چیزی نگفتم شما همونو بهم بدید دیگه چاره ای نیست اونم گفت چشم و اسممو نوشت توی یه دفتر از این دفتر بزرگا و بعدشم یه کاغذی بهم در مورد آمادگی برای کلونو.سکوپی و با عرض معذرت داروهای تخلیه روده بهم داد و گفت اینارو بخون و اون داروهارو بگیر و این کارایی که تو برگه نوشته رو دو روز قبل از اومدن به اینجا انجام بده و آماده بیا یادتم باشه که تو اون دو روز تا می تونی همراه با خوردن پودر و آب باید پیاده روی کنی تا روده هات پاک پاک بشند گفتم باشه و ازش خداحافظی کردم رفتم دیدم یکی دو نفر بیشتر تو صف دکتره نیستند اونا که رفتند داخل و اومدند من رفتم و بارکد کاغذی که پذیرش بهم داده بود رو دادم دکتر زد تو سیستم و گفت برو آزمایشگاه گفتم کجاست؟ گفت ته همین راهرو، رفتم و اونجام با یه لوله فرستادند یه مرده ازم خون گرفت و گفتند چون آزمایشت اورژانسی بوده جواب دو ساعت دیگه آماده است آزمایشگاه هم تا ساعت یک بیشتر باز نیست قبل از یک بیا جوابتو بگیر گفتم باشه و دیگه راه افتادم رفتم پیش پیمان و سوار شدیم رفتیم داروخونه سر خیابون، اون نشست تو ماشین و من رفتم تو و نسخه رو دادم تا داروهای تزریقوبگیرم(سی.تی.اسکنی که قراره انجام بدم سی تی.اسکن معمولی نیست بلکه همراه با تزریقه! یه دارویی روز سی تی اسکن قراره بهم تزریق بشه که بهش ماده حاجب می گن برا اینه که وضوح تصویرو ببره بالا تا داخل شکم بهتر معلوم بشه کیفیت تصاویرش از سی .تی .اسکن معمولی بیشتره) مسئول داروخونه بعد از اینکه نسخه ام رو گرفت یه سری کارا تو کامپیوتر انجام داد و یه چیزایی توش تایپ کرد و ازم شماره تلفن و اینا گرفت یه ده دقیقه ای وایستادم دیدم نخیررررررررررر انگار این داره اونجا پشت سیستم اتم کشف می کنه هر کی هم می اومد تو داروخونه، کارشو انجام می داد و راهش می انداخت و دوباره مشغول می شد منم تعجب کرده بودم وسطا خودش برگشت بهم گفت خانم من دارم برا نسخه تون تأییدیه از سازمان. غذا و. دارو می گیرم نمی دونم چرا سیستماشون جواب نمی ده انگار مشکل پیدا کرده برا همین طول کشیده لطف کنید بیرون باشید انجام که شد صداتون می کنم گفتم می خواید برگردم بیمارستان بگم کاری براش انجام بدن؟ گفت نه کلا به اونا مربوط نمیشه هزینه این دارو به صورت آزاد سیصد هزارو خرده ایه دارم برا دفترچه تون تأییدیه می گیرم که با بیمه براتون حساب بشه براتون کمتر دربیاد گفتم دستتون درد نکنه با بیمه چقدر میشه؟ گفت با بیمه میشه صدو چهل و هشت هزار و هشتصد تومن!تشکر کردم و گفتم پس من بیرون تو ماشین نشستم اونم گفت باشه تموم بشه می یام صداتون می کنم! دیگه رفتم پیش پیمان و قضیه رو براش تعریف کردم و نشستم تو ماشین و منتظر موندم یه ربعی نشستم دیدم خبری ازش نشد دوباره بلند شدم رفتم داروخونه و ازش پرسیدم گفت خانوم نسخه شما برا ما دردسر شد تا حالا سه تا بارکد سوزوندم و سه دوره دارو موند رو دستم و باید بذارم آزاد بفروشمشون گفتم چرا اینجوریه؟ گفت نمی دونم همیشه درست بود امروز نمی دونم چرا سیستماشون اینجوری شده همش ارور می ده! بعدشم گفت من ازتون معذرت می خوام که معطل شدید بازم بیرون تشریف داشته باشید دوباره امتحان می کنم منم گفتم نه بابا خواهش می کنم شما ببخشید که من امروز انقدر اذیتتون کردم و ...بعد از این حرفها هم دوباره اومدم یه ده دقیقه ای وایستادم کنار ماشین و دوباره رفتم جلو داروخونه یه نگاه تورو انداختم و وایستادم همونجا تا اینکه مرده صدام کرد و گفت خانم بلاخره درست شد همین الان کارش تموم شد بفرمایید داروهاتونو ببرید منم خوشحال شدم که طلسمه بلاخره شکست رفتم حساب کردم و داروهارو ورداشتم رفتم سوار گل پسر شدم و راه افتادیم رفتیم مغازه پیام، اونجام روز قبلش پیام با همسایه بغلی سر شلنگ کولر.گازی حرفشون شده بود و پیمان می خواست یارورو ببینه و باهاش حرف بزنه که نبود(قضیه از این قرار بود که همسایه بغلی تازه مغازه رو خریده، اومده در و دیوارشو تمیز کنه و جنساشو بچینه که دیده از سمت دیوار ما یه شلنگ از این شلنگای نازک کولر سرش زده بیرون با عصبانیت اونو کشیده بیرون و آورده پرت کرده دم در مغازه ما و به پیام گفته شلنگ کولر شما دیوار منو خراب کرده و من ازتون خسارت می گیرم و از این حرفها...پیام هم بهش گفته غضنفر نیست اومد می گم بیاد نگاه کنه اون مدیر اینجاست اگه بگه مال ما بوده می یاییم درستش می کنیم اونم داد زده غضنفر کیه من کاری به غضنفر ندارم و من پدر شمارو درمی یارم و از این حرفا) خلاصه که یارو عوضی بازی درآورده بود و بعدا هم معلوم شده بود که اصلا شلنگ کولر ما نبوده پیمان هم اومده بود حالشو بگیره که نبود! یه خرده وایستادیم تو مغازه و منتظر موندیم که شاید بیاد که نیومد پیمان و پیام هم طبق معمول همیشه یه خرده با هم جر و بحث کردند (پیمان سر اینکه کف مغازه یه خرده کثیف بود و پیام شب قبلش تمیزش نکرده بود و یه مقدار هم لباس از دیروز که نشون مشتری داده بود همینجوری رو میز ول کرده بود و نذاشته بود سر جاشون بهش گیر داد پیام هم یه خرده غر زد و داد و بی داد راه انداخت و جواب پیمانو داد) که آخر سر پیمان با اعصاب خرد از مغازه اومد بیرون و به من گفت بیا بریم جواب این آزمایشه رو بگیریم!تو راهم یه خرده با خودش غر زد که من باید این مغازه رو بفروشم تا از شر این حرومزاده راحت بشم دیگه اعصابم نمی کشه و از این حرفها! خلاصه رفتیم جواب آزمایشو گرفتیم( همه چی نرمال بود) بعد از اون رفتیم اردلان.پنج پیمان جلو آرایشگاهی که همیشه می رفت موهاشو می زد پارک کرد گفت تو بشین تو ماشین آرایشگاه خلوته بذار من بدم ده دقیقه ای موهامو بزنه بعد بیام بریم گفتم باشه و اون رفت تو و منم موندم تو ماشین یه خرده اینترنت گردی کردم تا اینکه یه ربع بعدش اومد و راه افتادیم رفتیم اول از خیابون.فا.طمیه یه خرده میوه گرفتیم بعدم برگشتیم رفتیم جلو پاساژ پیام اینا، پیمان رفت غذامونو که کتلت بود و گذاشته بود تو یخچال مغازه ورداشت آورد و راه افتادیم رفتیم خونه! اونجام اول غذارو گرم کردیم و خوردیم بعدش من چایی درست کردم و یه دونه هم چایی خوردیم تازه تموم کرده بودیم که از شرکت.تصفیه آب زنگ زدند که سرویسکارشون داره می یاد دستگاه تصفیه.آبو سرویس کنه و راه بندازه(قبلا باهاش هماهنگ کرده بودیم برا اون روز) برا همین من سریع ظرفای ناهارو شستم و گذاشتم کنار تا یارو که اومد سینک ظرفشویی خالی باشه چون دستگاهه دقیقا جاش زیر سینک ظرفشوئیه و فیلتراشو که می خوان عوض کنند معمولا داخل سینک این کارو می کنند! بعد از شستن ظرفا دیگه یارو رسید و من رفتم توی اتاق و درو بستم یه زیر اندازم تو هال داشتیم اونم با خودم بردم و پهن کردم کف اتاق گرفتم یه نیم ساعتی اونجا خوابیدم بعدم بلند شدم یه خرده تو اینترنت چرخیدم تا اینکه یارو رفت و رفتم بیرون دوباره یه چایی ریختم خوردیم و حالا هم آقا فرهاد زنگ زد که داره می یاد منم یه ظرف پر آب کردم و توش مایع ظرفشویی ریختم و دو تا هم دستمال تمیز ورداشتم رفتم تو اتاق گفتم حالا که بیکارم دراور تو اتاقو تمیز کنم(تو اتاق بزرگه یه درآور بزرگه که هم میز آرایشه در واقع، یعنی آینه و این چیزا داره هم سمت راستش حالت کمد لباس داره که زیرش چهار تا کشوی بزرگه و بالاشم کمده و جای آویزون کردن لباس داره اینو مطلق اینا صاحبخونه قبلی داده درستش کردند ام دی افه و قالب اونجا درست شده یه جوری که ستونی که کنار دیواره داخلش افتاده و یه جوری تعبیه شده که دیده نمیشه حالا اگه یادم باشه دفعه دیگه که رفتم اونجا عکسشو براتون می گیرم می ذارم اینجا که ببینید...خلاصه یارو اومد و توی اون یکی دو ساعتی که کار اون طول کشید منم درآوره رو تمیز کردم و بعد از اونم یه گوشه دیگه اتاق یه جای باریکی کنار دیوار هست که بازم اونجارو مطلق اینا قفسه بندی کردند و براش در گذاشتند و یه حالت کمد مانند پیدا کرده اونو تمیز کردم و یه دستی هم به رادیات کشیدم تا اینکه آقا فرهاد رفت و رفتم بیرون، پیمان گفت جوجو دیگه آماده شو که کم کم بریم خسته شدیم گفتم باشه و رفتم لباس پوشیدم و وسایلمو ورداشتم و رفتیم پایین و سوار شدیم و راه افتادیم! اول رفتیم مغازه پیام، من نشستم تو ماشین پیمان رفت داروهای منو با گوشت بوقلمونی که صبح خریده بودیم و گذاشته بودیم تو یخچال اونجا آورد و گذاشت تو ماشین و بعدش دیگه راه افتادیم سمت خونه! ساعت ده و نیم بود که رسیدیم من بعد از اینکه لباسمو عوض کردم رفتم یه خرده چایی و این چیزا دم کردم و میوه شستم گذاشتم تو یخچال پیمان هم بوقلمونه رو تمیز کرد و خرد کرد و شست و بسته بندی کرد بعد من رفتم یه دوش گرفتم و اومدم موهامو سشوار کشیدم بعد ساعت دوازده و نیم اینجورا بود که تازه نشستیم شام خوردیم و تا ساعت دو نیم اینجورام چایی خوردن و میوه خوردن و تلوزیون نگاه کردنمون طول کشید، دیگه من از خستگی داشتم بیهوش می شدم یه جوری شده بودم که انگار رو ابرا دارم راه می رم ...دیگه ساعت دو نیم گرفتیم خوابیدیم!... دیروزم بعد از صبونه به پیمان گفتم امروز رفتی بیرون برا من یه لاک پاک کن بگیر بیار که اونم گفت پاشو با هم بریم هر چی می خوای خودت بگیر منم بگردم ببینم می تونم چند تا پیرن خوب برا مامان پیدا کنم بگیرم منم گفتم باشه پس باید صبر کنی آماده بشم اونم گفت باشه و رفتم یه خرده به قول ساناز آرایش عروسانه کردم و خوشگل موشگل که شدم😜 راه افتادیم رفتیم بیرون و یه خرده خیابونارو برا خرید لباس برا مامانش گز کردیم و از اونجایی که سلیقه اش تو لباس هم مثل خودش عتیقه است و هر چی بخری می خواد یه ایرادی روش بذاره و نپوشه نتونستیم چیز مناسبی براش پیدا کنیم آخر سر دو تا جوراب برا پیمان و یه شلوارک برا من خریدیم و دیگه بی خیال شدیم و  رفتیم یه خرده سبزی خوردن و این چیزا گرفتیم بعدم من یه پک ده تایی لاک پاک کن خریدم و بعدم رفتیم فروشگاه.کورو.ش و پیمان یه بسته ماکارونی و یکی دو بسته بیسکویی گرفت منم سه بسته با عرض معذرت نوار .بهداشتی با یه بسته پفک .نمکی چی توز.طلایی گرفتم و حساب کردیم اومدیم بیرون، دیگه راه افتادیم سمت خونه، نرسیده به خونه سر راه هم از یه میوه فروشی پیمان برا مامانش یه خرده میوه خرید و منم یه مقدار فلفل دلمه و هویچ و سیب زمینی و پیاز گرفتم قرار بود ماکارونی و سوپ درست کنم که هم خودمون بخوریم هم فرداش که می شد امروز پیمان ببره برا مامانش، چون دوشنبه ها پرستارش نیست و تو قم کلاس داره و پیمان می ره پیشش! ...بعد از گرفتن این چیزام دیگه رفتیم خونه و اونجام بعد از عوض کردن لباس و شستن دست و بالمون پیمان سبزیهارو پاک کرد منم وسایل سوپ و ماکارونی رو شستم و گذاشتم کنار تا بعد از ظهر درستشون کنم بعدشم یه چایی با بیسکوییت خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم پنج هم بلند شدیم من ماکارونی و سوپو درست کردم پیمان هم طبق معمول حیاطارو آب و جارو کرد و یه دستی هم به سر گل پسر کشید شبم بعد از خوردن شام یه خرده تلوزیون دیدیم و ساعت دوازده اینجورام گرفتیم خوابیدیم...امروز صبح هم من ساعت شش و نیم اینجورا با صدای گوشی پیمان که پشت سر هم براش اس ام اس می اومد از خواب پریدم دیدم پیمان بیداره و داره تو آشپزخونه غذاهارو آماده می کنه که ببره بذاره تو ماشین و بره خونه مامانش، رفتم تو هال و گفتم چه خبره اینهمه اس ام اس پشت سر هم؟ من با صدای اس ام اس تو بلند شدم! ورداشتم گوشیشو براش بردم تو آشپزخونه، نگاه کرد و با اکراه جوری که نخواد زیاد توضیح بده گفت اونه نوشته من رفتم و از این حرفها، بعدم گوشیشو گذاشت تو جیبش(منظورش هم از «اون» پرستاره بود) منم تو دلم گفتم زنیکه ابله اصلا با خودش نمی گه ممکنه اینا الان خواب باشند بذارم بعدا بدم و صبح علی الطلوع ده تا اس ام اس پشت سر هم نفرستم ...خلاصه که پیمان بعد از اینکه وسایلشو آماده کرد و گذاشت تو ماشین هفت اینجورا راه افتاد و رفت سمت تهران و منم درو بستم و اومدم یه خرده گلهای تو خونه رو آب دادم تشنه بودند بعدم اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم ....خب دیگه بازم شاهنامه نوشتم و کلی سرتونو درد آوردم از این بابت معذرت می خوام...مواظب خودتون باشید از دور صورت ماهتونو تک به تک می بوسم و به خدای بزرگ و مهربون می سپارمتون .....مواظب خودتون باشید ....بوووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

چند جمله ارزشمند از ابوعلی سینا

هر چیزی، کمش دارو، حد میانه اش غذا و زیادش سم هست حتی محبت کردن!

هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن... حرمتها "شکسته" می شوند.

هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن... تبدیل به "وظیفه" می شود.

هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز... "بی ارزش" می شوی.

از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است... پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن!

« این گلواژه ربطی به پستی که نوشتم نداره ولی جملات قشنگ و قابل تأملی اند گفتم بنویسم که بخونیم و یه خرده بهش فکر کنیم! »

 

wink

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۰
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۲ ق.ظ

خدمت به ناسپاس!

سلااااااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان ساعت هشت با تاکسی رفت کرج که با ماشین پیام برن تهران دنبال خواهرش بهنازو اونم وردارند و برن خونه مامانش تا هم به اون سر بزنند هم پرستار مامانش یه سری چیزا لازم داشت براش بگیرند ببرند اون که رفت منم بعد از مدتها اومدم اینجا از این اوضاع چند وقتمون و شوکی که مامان پیمان به زندگیمون وارد کرد کلی نوشتم ولی متاسفانه چند دقیقه پیش دستم خورد یه صفحه دیگه باز شد و بعد از اینکه اونو بستمش و برگشتم تو این صفحه دیدم همه مطالبی که نوشته بودم پریده برا همین گفتم دیگه بی خیالش بشم و کلا چیزی از اون روزای مزخرف ننویسم چون که خودتون تو جریان تمام ناسپاسیهای این زن بودید و براتون تعریف کردم( که اونهمه زحمت منو از هزار بار دکتر بردن و آوردنش بگیر تا آوردنش به خونه خودمون و ازش مواظبت کردن و با عرض معذرت دستشویی بردناش و خرابکاریهاش و شستن ک و ن مبارکش به جای تشکر و قدردانی همه رو با فحش و ناسزا و زخم زبون جواب داد و حق منو گذاشت کف دستم...) برا همین نیازی به دوباره نوشتنشون نیست! ...این مدت خیلی سخت و تلخ گذشت ولی از همه تلخترش مردن گل گلی و فسقلی و وروجک عزیزم بود که منو خیییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی ناراحت کرد هنوزم یادشون می افتم گریه ام می گیره الانم دارم با اشک می نویسم خیییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستشون داشتم حیف شدند بعد اینهمه سال که با ما بودند و بهشون عادت کرده بودیم... هر سه تاشونو تو باغچه حیاط جلویی کنار گلهای ناز خاک کردمشون! همش هم تقصیر این زنیکه بی شعور نا سپاس شد گل گلی بدبخت بخاطر کم شدن اکسیژن تو روزایی که این زنیکه رو دکتر می بردیم و مجبور می شدیم دستگاه اکسیژنشونو خاموش کنیم تا نوسان برق که اون روزا همش قطع می شد و هنوزم میشه باعث اتصالی و به آتیش کشیدن خونه نشه مرد و یه هفته بعدشم فسقلی و وروجک بخاطر نشست الکل تو آب آکواریوم شبی که تشک تختمونو بخاطر خراب کاری مامان پیمان شسته بودیم و کلی الکل روش اسپری کرده بودیم مردند! فقط نازگلی کوچولومون موند که فردای همون روز رفتیم دو تا ماهی آبی و سبز که از جنس خود نازگلی بودند گرفتیم آوردیم که تنها نمونه یه ماهی قرمز گلد فیش هم گرفتیم که تقریبا شبیه فسقلیه گفتیم یاد و خاطره فسقلی رو برامون زنده کنه ولی فسقلی یه شیطنتهایی داشت یه حرکاتی می کرد که این نمی تونه با اینکه اینا هم قشنگند و دوستشون دارم ولی کلا به نظرم اون سه تا یه چیز دیگه بودند انگار عضوی از خونواده شده بودند ...خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی حیف شدند ...بگذریم اون روز یه کیف دستی از یکی از کیفهای قدیمیم که از این رو دوشیها بود و دیگه ازش استفاده نمی کردم دوختم که تبلت و موبایل و کیف پولم توش جا میشه بد نشد حالا عکسشو براتون پایین این پست می ذارم تا ببینید که چه خواهر کیف دوز هنرمندی دارید!البته هنوز کامل نشده ظاهرش کامله ها ولی توشو باید آستر کنم تا دوختاش که با دست بوده دیده نشند دیروز با پیمان رفتیم از لوازم خیاطی یه متری لایی حرارتی گرفتیم آوردیم تا امروز با اتو بچسبونم داخلش تا مرتب بشه و دیگه کارش تموم بشه! ...فردای روزی که دوخته بودمش با خودم برده بودمش آپارتمان کرج ،ظهر پیمان به پیام گفت که برا ناهارمون پیتزا بخره بیاره اونم همین که اومد چشمش به کیفم افتاد گفت مال توئه؟ گفتم آره! گفت قشنگه! منم گفتم خودم دوختمش اونم تعجب کرد و گفت واااااااااااااقعا؟ خییییییییییییییییییییلی قشنگه من فکر کردم خریدیش! بهم گفت حالا که اینطوریه پس بیا یه مغازه کیف و کفش بزنیم تو درست کن ما بفروشیم! ... و خلاصه خواهر بهم پیشنهاد کار هم شد و دیگه حسابی به خودم امیدوار شدم ! ...چند روز پیشا که تنها بودم و پیمان رفته بود خونه مامانش و برقا هم قطع شده بود از رو کلافگی دوختمش تا یه خرده سر حال بیام ولی حسابی شارژ شدم و همون موقع با خودم گفتم ول کن همه حرفایی که این مدت بهت زده شد و رفتارایی که باهات کردند و اتفاقاتی که افتاد بیا برگردیم به زندگی زیبا و پر از آرامش خودمون و دوباره ازش لذت ببریم و به قول حافظ: گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید ... گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم! ...این بود که برگشتم به زندگی و امروزم با خودم گفتم باید بیام اینجا و دوباره نوشتن رو هم شروع کنم تا همه چی برگرده به روال سابقش ! راستی دلم هم براتون اندازه یه ذره شده بود هم برای شما هم برای نوشتن ! ایشالااااااااااآاا که همیشه زنده باشید و سلامت!... از دور می بوسمتون و فعلا به خدای بزرگ می سپارمتون! این روزا خیلی مواظب خودتون باشید تا خدای نکرده گرفتار کرونا نشید .....بووووووووووووووووووووس از روی ماهتون و  فعلا بااااااااااااااااای 

✴️گلواژه✴️

خدمت به ناسپاس، بزرگترین خطاست!

حدیثی گرانبها از امیرالمؤمنین علی (ع)

 

اینم عکس کیف خوشگل من (فقط حیف حواسم نبود از قبلش که یه کیف گنده رو دوشی بود عکس بگیرم! کیف جدیده داخلش دو تا جا داره یکی برای تبلتم یکی هم برای کیف پولم! پشتش هم یه زیپ داره که موبایلمو توش می ذارم ! راستی اون نوار کلفتی که لبه کیفه در واقع دسته کیف بزرگه بود که بریدمش و دوختم به لبه اش گفتم یه طرحی به کیفه بدم تا از سادگی دربیاد مارکی هم که رو کیف می بینید روی کیف بزرگه به صورت افقی بود که اینجا من عمودی گذاشتمش )

این جلوشه 

 

اینم پشتشه 

 

(انگار تنظیمات عکس وبلاگ دوباره به هم ریخته مستقیم عکسارو نشون نمی ده و فقط لینکشو می یاره روی کلمه دریافت کلیک کنید می ره توی یه صفحه دیگه دوباره اونجا روی گزینه دریافت کلیک کنید عکسو براتون دانلود می کنه و می تونید ببینیدش!)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۵۲
رها رهایی
يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۱ ق.ظ

هر دم از این باغ بری می رسد!!!

سلاااااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اومدم یه سر کوتاه بهتون بزنم و برم چون شارژ تبلتم داره تموم میشه نمی تونم خیلی بنویسم! جونم براتون بگه که این چند روزه همش درگیر کمر درد پیمان بودیم کمرش راه به راه درد می گیره و دردش انقدر شدید میشه که رنگ از روش می پره و نمی تونه قدم از قدم ورداره مخصوصا وقتایی که می خواد بشینه یا بلند بشه دقیقا مثل اون سالی شده که نصف شب از شدت کمر درد بیهوش شده بود من همسایه هارو خبر کردم! الان یه هفته ده روزه که من مدام در حال پماد مالیدن و ماساژ دادنم از اونورم خودم چون گردنم مشکل داره یه خرده که دستم کار می کنه گردنم می گیره و شروع می کنه به درد گرفتن و سوزش و گز گز کردن خلاصه که خواهر مشکلاتمون یکی دو تا نیست اون مریضه و منم که دارم بهش رسیدگی می کنم از اونم مریضترم از اونورم تو اون خونه(آپارتمان کرج) از دیروز  نقاش و لوله کش داره کار می کنه و اونم رسیدگی می خواد دیروز روز اولی بود که می خواستند بیان کارو شروع کنند قرار بود پیمان کلید ببره بده بهشون که باز کمرش گرفته بود و کلی درد داشت زنگ زد به پیام و اونم با هزار ادا که صبح زود چه خبره آخه؟ آی من خوابم می یاد و آی نمی دونم چی، بلاخره قبول کرد که کلیدو ببره بهشون بده  که بازم ساعت هشت و نیم اینجورا پیمان خودشم مجبور شد بره کرج از اونجام بره تهران چون باید می رفت تعاونیشون برا نقاش و لوله کش و حسنی و اینا پول می گرفت البته تا کرج با ماشین خودش رفته بود اونجا ماشینشو گذاشته بود تو پارکینگ اون خونه و بقیه اشو با ماشین پیام رفته بودند چون خودش کمرش درد گرفته بود و نتونسته بود رانندگی کنه! بعد از اینکه کاراشونو انجام داده بودند ظهر موقع برگشتن دوباره رفته بود ماشینشو از پارکینگ ورداشته بود به پیام گفته بود من خسته ام بیا بریم مغازه من یه خرده استراحت کنم تا بتونم تا خونه رانندگی کنم که اونم باهاش نیومده بود و گفته بود من صبح زود بلند شدم می رم خونه بگیرم بخوابم بعد از ظهرم نمی تونم بیام مغازه خسته ام خودت برو که پیمانم بیچاره می گفت خودم رفتم مغازه یه استراحت کوتاه کردم یه موز تو یخچال بود اونو خوردم و در مغازه رو بستم سوار شدم اومدم خونه!...خلاصه که همچین آدمای به درد بخوری ما دور و اطرافمون داریم اونوقت پیمان خودشو برا همچین بچه ای هم می کشه و همه امکانات رفاهی رو هم براش آماده می کنه نمی دونم براش ماشین می خره دو تا دو تا، خونه می خره، مغازه می خره اینم از دستگیری این آدمه موقع مریضی پدرش!...بگذریم دیروز منم تو فاصله ای که پیمان بره کرچ و بیاد وسایل دلمه آماده کردم و یه قابلمه بزرگ دلمه برگ مو درست کردم(از اون برگایی که این سری از میاندوآب آورده بودم هاجر بهم داده بود) تا کاراشو بکنم و دلمه هارو بپیچونم و بذارم بپزند ساعت شد یه ربع به سه، دیگه گذاشتمش رو گاز و رفتم یه کوچولو استراحت کردم تا پیمان رسید از صبح هم خاله پری نازنین تشریف آورده بود و با اینکه خدارو شکر برعکس دفعه قبل اصلا دردی نداشتم ولی چون از صبح بخاطر دلمه سر پا بودم دیگه کمرم داشت می شکست! پیمان که رسید و دست و بالشو شست، دیگه آوردم یه چایی خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم که اونم چه خوابیدنی ده دقیقه ای نبود که خوابمون برده بود زنگ درو زدند از خواب پریدیم پیمان رفت باز کرد دیدیم مأمور گازه اومده گازو بنویسه...نوشت و رفت و ما هم دیگه خوابو بی خیال شدیم و پیمان یه خرده میوه از یخچال درآورد که من بشورم تا فردا با دلمه ببره برا مامانش، خودشم رفت یه سر بالا پشت بوم و مشغول صحبت با آقای .فرجی شد (همسایه بغلیمون که داره خونه می سازه) منم میوه هارو شستم و دلمه هارو هم که خنک شده بودند تو سه تا قابلمه چیدم یکی برا مامان پیمان، یکی برا پیام و یکی رو هم گذاشتم تو فریزر تا به قول پیمان ذخیره کنم برا روزی که شام و ناهار نداریم یه مقدارم ته قابلمه اصلیه موند که اونم چیدم توی یه قابلمه کوچیک تا برا شاممون و ناهار فردامون باشه ساعت هفت و نیم اینجورا بود که پیمان اومد پایین و لباس پوشید گفت جوجو فرجی آدرس یه بنگاهی رو همین نزدیکیها بهم داده میگه آدم اکتیو و فعالیه من می رم خونه رو به اونم بسپرم تا فایل کنه شاید مشتری چیزی پیدا کرد زود بر می گردم گفتم باشه برو! دیگه اون رفت و منم اومدم نشستم رو مبل و با گوشیم از «ستاره .یک .مربع» برا تبلتم شارژ گرفتم حجم اینترنتش داشت تموم می شد دوباره فعالش کردم بعدم تلوزیونو روشن کردم که سریال.شوق .پر.وازو ببینم که برقا رفت بیرونم یه باد و طوفانی شروع شد که بیا و ببین پیمانم همون موقع زنگ زد که جوجو طوفان شده سریع پنجره هارو ببند که الان همه جا خاکی می شه منم دویدم پنجره اتاق و آشپزخونه رو که نیمه باز بودند بستم پیمانم رسید و کلید انداخت درو باز کرد و اومد تو ،خونه تاریک تاریک بود هیچی هم نداشتیم که روشن کنیم رفتم یه شمع تزئینی داریم که یادگاری خانم خان.محمدی همسایه خونه چهار طالقانیمونه(همون که قبلا هم گفتم دبیر ادبیاته) اونو آوردم و روشنش کردم اونم خیلی نور نداشت دیگه به سختی دور و اطرافمون رو می دیدیم که از شانس ده دقیقه ای طول نکشید که برقا اومد از صبح این بار چهارم  بود که برقا می رفت دو بار صبح در حد یکی دو دقیقه رفته بود و اومده بود ظهرم ساعت دو نیم سه باره رفت و یه ساعت بعدش اومد ...خلاصه که برق اومد و نشستیم سریال. عباسو(شوق.پر.وازو) دیدیم همزمان هم شام خوردیم و بعدشم طبق معمول هر شب دوباره تلوزیون و چایی و مسواک و لالا ...امروزم صبح خیلی زود که هوا هنوز تاریک روشن بود ساعت پنج و نیم،شش با صدای زنگ تلفن پیمان از خواب پریدیم پیمان رفت جواب داد مامانش بود تا پیمان گوشی رو ورداشت گفت مامان جان من حالم خوب نیست از دیشب تب کردم شدید، بیا منو ببر دکتر، حاج خانومم بیار خواستیم بمیریم حداقل یکی بالا سرمون باشه(منظورشم از حاج خانوم من بودم از همون اولش به من حاج خانوم می گفت خیر سرم! چون بلند بلند داشت حرف می زد صداش از تو گوشی پخش می شد و منم که تو اتاق بودم صداشو می شنیدم) پیمان گفت باشه الان می یام، منم تو دلم گفتم یا خداااااااااااا لابد کرو.نا گرفته ...پیمان تلفنو قطع کرد یه خرده خودشو گم کرده بود به من گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم نترس فعلا هیچی معلوم نیست حالا شایدم یه سرما خوردگی معمولی باشه شما خونوادگی وقتی سرما می خورید اکثرا تب و لرز شدید دارید محض احتیاط ماسک و این چیزا بزن برو سریع ببرش دکتر برا کنترل تب و این چیزاش یه چیزی می ده، تستم می گیره مشخص میشه، ایشالا که چیزی نیست خودتو نگران نکن به احتمال زیاد سرما خوردگیه! اونم در حالیکه کمرشو گرفته بود گفت باشه و زنگ زد پیامو بیدار کرد و گفت سریع ماشینو وردار و بیا دنبال من بریم تهران، مامان بزرگ تب کرده ببریمش دکتر، من کمرم درد می کنه نمی تونم رانندگی کنم! اونم گفت باشه پیمانم قطع کرد و رفت دستشویی وقتی برگشت دیدم نمی تونه راه بره و تو راهرو آه و ناله اش بلند شده و داره می افته دویدم دستشو گرفتم که بیارمش تو گفت جوجو نمی تونم قدم از قدم وردارم برو از اون پماده بیار یه ذره همینجا بزن یه خرده ماساژش بده شاید یه کوچولو بهتر بشه بتونم بیام تو! گفتم باشه پس دستتو بگیر به نرده ها نیفتی تا بیام اونم گفت باشه و پریدم رفتم پماده رو از تو اتاق آوردم یه خرده زدم و کلی ماساژش دادم تا یه کم دردش آروم شد و تونست از سه تا پله ای که تو راهرو هست بیاد بالا و خودشو برسونه به اتاق و رو تخت دزار بکشه...یه بیست دقیقه ای دراز کشید تا دردش یه خرده آروم شد بعد گفت جوجو جورابامو می یاری بکنی تو پام؟ گفتم آره و رفتم لباساشو آوردم جوراباشو همونجور که رو تخت بود پاش کردم و آروم بلند شد کمک کردم شلوار و پیرنشم پوشید و رفت غذا و چیزایی که قرار بود ببره رو آماده کرد و گذاشتیم کنار،نیم ساعت بعدشم پیام رسید من وسایلو بردم دادم بهش گذاشت تو ماشین و دیگه سوار شدند و رفتند ساعت نه هم زنگ زدم که ببینم چه خبره که پیمان گفت هنوز نرسیدیم و فعلا تو حکیمیم نیم ساعت دیگه می رسیم...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از اوضاع ما...هر دم از این باغ بری می رسد ...تازه تر از تازه تری می رسد! ...خب فعلا من برم ببینم خدا چی می خواد...شمام برید مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۵۱
رها رهایی
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ

ما بالا گرممون میشه!!!

سلاااااااآاام سلااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دوشنبه بعد از خوردن صبونه ساعت ده و نیم ، یازده راه افتادیم رفتیم کرج، اول رفتیم خانه.کارگر پیمان کارتشو که یکی دو هفته پیش داده بود تمدید کنند رو گرفت(خانه.کارگر یه تشکیلاتیه تقریبا مثل خانه.معلم که اعضاش کارمندا و کارگرای کارخونه ها هستند که یه سری خدمات خاصی رو با قیمت خیلی پایین به اعضا ارائه میده مثل استراحتگاهها یا هتل آپارتمانها یا سوئیت هایی که تو شهرهای مختلف داره از جمله تو شمال که ما همیشه می ریم! مثلا اگه تو همون شمال اجاره سوئیت شبی پونصد تومن یا یه تومن باشه(که تو این تعطیلات چند روز پیش به شبی هفت میلیون هم رسیده بود) برا ما با کارت خانه.کارگر شبی صد تومن یا فوقش صدو پنجاه تومنه! البته خدماتش فقط ارائه سوئیت و اینا نیست یه سری کلاسهای مختلف خیلی ارزون داره از جمله کلاسهای زبان و نقاشی و خیاطی و گلسازی و کامپیوتر و خیلی کلاسهای دیگه...یا با اصناف مختلف قرارداد داره که با ارائه کارت عضویت خانه.کارگر خدمات ارزونتری رو به آدم ارائه می دن مثلا با صنف دندون پزشکها (که قراردادشون چهل درصده که خودش مبلغ چشمگیری میشه) یا با آرایشگاههای مختلف یا با آزمایشگاهها و خیلی از صنفهای دیگه...)... بعد از گرفتن کارت خانه .کارگر هم رفتیم سمت خیابون.همایون که پر از آکواریومیه، پیمان نشست تو ماشین و من رفتم یه ضد عفونی کننده برا ماهیهامون گرفتم می خواستم یه گل طبیعی داخل آکواریومی هم براشون بخرم که توی یه لیوان بود شکلش شبیه شبدر چهار پر بود ولی خیلی ناز بود قیمتشم سی تومن بود که لحظه آخر که می خواستم حساب کنم فروشنده وقتی فهمید ماهی هامون ماهی قرمزه گفت ماهی قرمز گله رو می خوره و نمی ذاره بمونه که منم دیگه بی خیال شدم و فقط ضدعفونی کننده رو گرفتم و اومدم بیرون، ولی یه روز می رم گله رو می خرم آخه فروشنده گفت میشه تو تنگ هم به صورت کج گذاشت اگه جاش مرطوب باشه رشد می کنه و سرزنده می مونه گفت اگه تنگ بیارید خودم براتون می کارمش و تزئینش می کنم! بعد از اونم سوار شدیم رفتیم جلو امام زاده.حسن پیمان وایستاد من رفتم یه کتاب دعا که زیارت عاشورا و چهار تا دعای دیگه از جمله دعای توسل رو توش داشت گرفتم و اومدم سوار شدیم و رفتیم سمت خونه، چون پیمان به آقای حسنی (پسر همسایه قبلیمون) زنگ زده بود که یک و نیم اینجورا بیاد پنجره هارو متر بزنه(برا دو جداره کردن) سر راه تا برسیم خونه هم پیمان رفت از خشکشویی سر اردلان.دو، پتوهای مامانشو که داده بود بشورند رو گرفت و دوتا از پتوهای خودمونم داد که بشورند و اومد سوار شد که بریم سمت کوچه مون که یهو یه ماشینو که جلوی ما بود نشونم داد و گفت جوجو فک کنم این ماشین حسنیه(ماشینش جنیسیس زرده از اون ماشین خارجی گروناست که خیلی باکلاسند کوپه(دو در) هم هستش پارسال خریده) منم گفتم اگه بره کوچه ما معلومه که اونه که چند دقیقه بعدش پیچید تو کوچه ما و پیمان هم براش بوق زد و رفت کنارش با دست نشون داد که خونه اینه تا اون دورتر نره چون داشت دنبال پلاکمون می گشت! خلاصه اونا(حسنی و دستیارش) کنار در پارک کردند و ما هم در پارکینگو زدیم و رفتیم تو پارک کردیم و اونام اومدند تو رفتیم بالا! اول یه خرده حرف زدیم و من حال مامان حسنی رو پرسیدم که اونم گفت سلام داره و از این حرفا بعدم پیمان گفت اون خونه چه خبر ما رفتیم بهتون خوش می گذره؟ گفت نه بابا کار خوبو شما کردید که رفتید اون خانومه که اون موقعها تازه مدیر شده بود پدر همه همسایه هارو یکی یکی درآورده و همه رو انداخته به جون هم، هر روز تو اون ساختمون بلواست(اون آخر آخرا که ما اون خونه بودیم براتون نوشته بودم که زن طبقه دوممون که معلم بود مدیر ساختمون شده بود همون که گفتم شوهرش وکیله و یه دختر کوچولو داره و به پیمان هم گفته بود با من همکاری کن من دست تنهام و دم به دقیقه هم به بهونه های مختلف در خونه ما بود و ذله مون کرده بود این همون زنه است) پیمان گفت مگه هنوزم اون مدیره؟ گفت آره بابا نمی دونی چیکار می کنه دم به دقیقه از همه چی عکس می گیره و می ذاره تو گروه که این چه وضعشه؟ یه روز از سطل آشغال و یه روز از در و یه روز از دیوارو ...خلاصه که پدر مارو درآورده! این زن آقای. یگانه هم نمی دونم مریضه؟چیه؟با اون دست به یکی کرده هر روز به یکی گیر می دن زمستون ما تو خونه خودمون شومینه روشن کرده بودیم با اینکه خونه اونا دو طبقه بالاتر از خونه ماست اومده بود دم در ما که شومینه تونو خاموش کنید ما بالا گرممون میشه (آقای .یگانه همسایه طبقه سوممون بود همون که اون موقع اینجا نوشته بودم برا بچه هاش اون تابلوی گربه رو بردم زنش یه زن خوشگل و خوش تیپ و جوونه که اسمشم ساغره اخلاقشم خیلی خوبه نمی دونم حالا چرا با اون مدیره دست به یکی کرده و گیر داده به این بیچاره ها)!... خلاصه که خواهر، حسنی بیچاره کلی از اون مدیر دیوانه و کاراش و کارهای زن. یگانه تعریف کرد من و پیمان هم کلی خندیدیم ...بعد از اینکه حرفای حسنی در مورد مدیره تموم شد پیمان و حسنی و دستیارش که یه پسر جوان و چشم آبی و بور بود(فک کنم از کارگرای شرکتش بود) رفتند پنجره های اتاقو اندازه بزنند منم یه ظرف ورداشتم و اول رفتم بالکن و دوتا گلدون شمعدونی که آقای مطلق اینا نبردند و گذاشتند مونده تو بالکن، آب دادم بیچاره ها خاکشون خشک خشک بود چند روز پیشا آبشون داده بودم ولی نیست که هوا گرمه آبشون سریع خشک میشه و باید هر روز آب بخورند بعد از اونا هم همون ظرفو ورداشتم و پریدم تو آسانسور و رفتم تو پارکینگ، مطلق اینا اونجا هم پای پله ها یه گل بزرگ دارند که اسمشو نمی دونم از این نخل ماننداست که سراشون حالت چتریه، موقع تخلیه گذاشتنش پایین که بیان ببرنش ولی هنوز نیومدند! دیدم گل بیچاره بعضی از شاخه هاش با اینکه چند روز پیش آبش داده بودم از تشنگی زرد شده و روبان زرشکی دورشم که به شکل پاپیون بود افتاده پاش و گلاش کلا پخش و پلا شده، روبانشو کشیدم بالا و شاخه هاشو مرتب کردم و رفتم شلنگ آب تو حیاطو باز کردم و سرش آوردم گذاشتم تو گلدون و حسابی آبش دادم بعدشم اومدم بالا و تو واتساپ به مطلقه یه پیغام دادم که آقای .مطلق این گلتون که گذاشتید تو پارکینگ کنار پله ها داره خراب میشه تا حالا ما دو بار آبش دادیم ولی امروز دیدم بعضی از برگاش زرد شده، روبان دورش هم افتاده بود من محکمش کردم ولی بهتره بیایید ببریدش چون هم حیفه هم اینکه گناه داره تابستونه هوا گرمه تشنه می مونه خشک میشه! اونم تو جواب نوشت که سلام داداش ممنونم از لطفت هواشو داشته باشین چشم میام می برم یکم گرفتار شدم!(فکر کرده بود پیمان براش پیغام گذاشته) منم با خودم گفتم حالا داداش یا آبجی فرقی نمی کنه مهم اینه که بیاد این بیچاره رو تا خشک نشده ببره چون ما هم که هر روز اونجا نیستیم چند روز یه بار می ریم اونم تو این فاصله تشنه می مونه و بیچاره پدرش درمی یاد! ...بعد از پیغام گذاشتن برا مطلق هم پیام زنگ زده بود به گوشی پیمان که ناهارمونو آورده و دم دره پیمانم گفت الان مهنازو می فرستم بیاد بگیره(اومدنی یه خرده قرمه سبزی با خودمون آورده بودیم برا ناهار که قبل از اینکه بریم اونجا برده بودیم داده بودیمش به پیام که بذاره تو یخچال مغازه و ظهر برامون بیاره)....رفتم پایین اونو گرفتم و یه خرده هم با پیام حرف زدیم بعد برگشتم رفتم بالا(پیام ماشین حسنی رو دیده بود که جلو در پارکه گفت نکنه همسایه تون با این اومده؟ گفتم آره ماشین اونه گفت یارو این ماشینو داره اونوقت می یاد پنجره متر می زنه؟ گفتم خب اون برا خودش یه شرکت بزرگ پرو.فیل داره کلی کارگر و عوامل زیر دستش کار می کنند الانم کارگرشو با خودش آورده ولی ما چون همسایه بودیم مال مارو خودش داره متر می زنه! گفت به بابا بگو مواظب باشه یارو نکنه تو پاچه اش، ببین چقدررررررر کرده تو پاچه مردم که تونسته ماشین به این گرونی رو بخره! ...خلاصه یه خرده از این حرفا زد و رفت و منم غذارو بردم بالا و حرفایی که زده بودو به پیمان گفتم و اونم گفت می گفتی برو مرتیکه همه که مثل مادر حرومزاده تو نیستند که برا پولای مردم نقشه بکشند!) ...بعد از این حرفا هم کار حسنی و دستیارش تموم شد و اومدند وایستادند جلو در واحدو یه خرده از اینور اونور و گرونی و این چیزا حرف زدند و وسطا هم حرف رسید به اندازه پنجره ها که من گفتم اندازه های قبل رو (یکی دو روز قبل از اینکه بیاد متر کنه گفته بود اندازه هارو حدودی برام واتساپ کنید تا قیمتو براتون دربیارم) که تو واتساپ براتون فرستاده بودیم چون متر همراهمون نبود با وجب پیمان اندازه زده بودیم و هر وجبم بیست سانت در نظر گرفته بودیم اونم کلی خندیدند و دفترشو باز کرد دوتا اندازه هارو با هم مقایسه کرد و گفت اندازه ها با اندازه های واقعی فقط نیم سانت اختلاف دارند و با اینکه با وجب بوده ولی خیلی دقیق درآوردید من و پیمانم کلی خندیدیم و منم گفتم پیمان وجب تو از این به بعد می تونه معیار اندازه گیری باشه و دیگه به متر هم نیازی نیست اونام خندیدند و ...بعدشم حسنی یه خرده از مامانش و باشگاهی که داره(قبلا هم بهتون گفتم مامانش باشگاه ورزشی داره و مربیه) حرف زد و یه خرده هم از خونه ای که تهران دارند و چند ماهیه تحویل گرفتند و صدو سی و دو متره و سه خوابه است و اینا حرف زد و یه خرده هم از اینور و اونورو دیگه با من خداحافظی کردند و با پیمان رفتند پایین و یه خرده هم تو کوچه کنار ماشین وایستادند و حرف زدند و بعد رفتند، دیگه پیمان اومد بالا منم غذا رو گذاشتم گرم شد و تو این فاصله هم پیمان رفت یه دستی به حموم و دستشویی کشید و کفشونو با وایتکس شست و اومد تازه می خواستیم بشینیم ناهارمونو بخوریم که یه زنه زنگ زد می خوام بیام با خواهر زاده ام خونه رو ببینم!(پیمان هم خونه نظر.آبادو گذاشته برا فروش هم آپارتمان کرجو، تا هر کدوم زودتر فروش رفت بریم تهران تو محله مامانش اینا تا پاییز نشده برا خودمون یه آپارتمان بخریم و با فروش رفتن اون یکی هم، دوباره یه آپارتمان تو کرج برا پیام بخریم البته اگه نظر آبادیه زودتر از کرج فروش بره فروش آپارتمان کرجو کنسل می کنیم و همونو می دیمش به پیام ولی اگه کرج زود فروش بره یه پولی روش می ذاریم و تو تهران می خریم بعد که نظر.آبادیه فروش رفت با پول اون تو کرج برا پیام دوباره آپارتمان می خریم) خلاصه زنه زنگ زد گفت که می تونه بیاد خونه رو ببینه؟ پیمان هم بخاطر ناهارمون گفت که الان نه اگه میشه ساعت شش به بعد بیایید بعد که قطع کرد بهش گفتم چرا مشتری رو می پرونی زنگ بزن بگو بیاد فوقش چند دقیقه می یاد می بینه می ره بعدش ناهار می خوریم دیگه! اونم دوباره به زنه زنگ زد اونم گفت تا ده دقیقه دیگه می یاییم که اومدند و دیدند و رفتند بعد نشستیم ناهارمونو خوردیم ساعت هفت و نیم هم یه کارشناس زن از یکی از املاکیها زنگ زد و یه زن و یه مرد جوانو آورد خونه رو دیدند و رفتند بعد از رفتن اونا ما هم شال و کلاه کردیم و همه چیزایی که از ظرف و ظروف(لیوان و قندون و قوری و کتری و بشقاب و این چیزا) برده بودیم اونجا جمع کردیم و ریختیم تو کیسه و بردیم گذاشتیم تو صندوق عقب ماشین چون از چهارشنبه قراره نقاش کارشو شروع کنه گفتیم جلو دست و پای اونا نباشه و دیگه راه افتادیم سمت مغازه پیام، یه جعبه بزرگ بیسکوییت تو اون خونه داشتیم که بردیم اونم دادیمش به پیام و دیگه راه افتادیم سمت خونه ! ...دیروزم کار خاصی نکردیم و همش خونه بودیم فقط عصری من یه کوکو سبزی برا شام درست کردم ایندفعه توش به جای آرد معمولی آرد برنج ریخته بودم که بسیار بسیار خوشمزه شده بود شمام حتما امتحان کنید خیلی مزه خوبی بهش میده البته موقع خرید آرد برنج دقت کنید که حتما بوی خوش برنج بده و بوی موندگی و نا و این چیزا نده آردی که من داشتم یه بوی با حالی می داد که نگو فک کنم برنجش ایرانی بود ... امروزم پیمان صبح بلند شد با تاکسی رفت کرج که کلیدو به نقاش بده که وسایلشو بیاره( یکی دو هفته است کمر پیمان درد می کنه دیشبم درد می کرد دیگه ماشین خودشو نبرد و گفت با تاکسی راحتترم) از اونورم قرار بود همین که رسید کرج پیام بیاد دنبالش و سوارش کنه برن سفره یکبار مصرف بگیرند و ببرند بکشند رو دراور و کمدای اون خونه که موقع نقاشی رنگ روشون نپاشه ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از قصه این چند روزی که گذشت ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید از دور صورت ماهتونو می بوسم مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

راستی چندتایی عکس از اون خونه گرفته بودم بذارم اینجا که فعلا بخاطر پر شدن حافظه، گوشیم دیوانه شده و اجازه دیدن و انتخابشونو بهم نمی ده سر فرصت حافظه اشو که خالی کردم یا پایین همین پست یا تو پستهای بعدی براتون می ذارم! 

💥 گلواژه💥
‏دنیا پر از افرادی است که منتظرند کسی از راه برسد و به آنها انگیزه بدهد تا به فردی تبدیل شوند که آرزو دارند
مسئله این است که هیچ نجات دهنده‌ای نیست...
برایان تریسی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۱
رها رهایی
شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ق.ظ

بلاخره خونه رو تحویل گرفتیم!

سلاااااااااام سلااااااام سلااااااام سلاآاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگم که انقدر ننوشتم که نمی دونم از چی بنویسم از اون موقع که پست قبلی رو گذاشتم تا الان پیمان همش خونه بود و فرصت نوشتن نبود چون همونطور که می دونید یه شش روزی کل تهران و کرجو تعطیل کردند(البته نه فقط کرج بلکه کل استان البرزو) برا همین تو این فاصله پیمان دیگه خونه مامانش هم نرفت چون روزهای تعطیل جلوی خونه مامانش اصلا جای پارک پیدا نمیشه(خونه مامانش پارکینگ نداره حیاطشم با اینکه بزرگه ولی چون پشت ساختمونه ماشین رو نیست) از اونورم همونطور که تو پست قبل نوشتم ما منتظر بودیم که جمعه(۲۵ تیر) یارو خونه رو بهمون تحویل بده که دوباره نشد و شب پنجشنبه اش بهمون زنگ زد که مستأجرش چند روز دیگه هم ازش فرصت خواسته تا اسباباشو کامل ببره از اونورم مستاجره هم کامل بره چون خودش مریضه و دکترش گفته نباید اکسیژن خونش بیفته از اونجایی هم که دست تنهاست طول می کشه تا اسبابشو ببره برا همین گفت که دوباره تا پنجشنبه بهش مهلت بدیم تا خالی کنه پیمانم قبول کرد و برا همین آخر هفته ای که گذشت هم دوباره پیمان چون منتظر تحویل خونه بود دیگه رفتن به خونه مامانشو گذاشت برا بعد از تحویل خونه ، مغازه هم چون پاساژها تعطیل بودند نتونست بره این بود که همش خونه ور دل من بود و منم برا همین نتونستم بیام اینجا و براتون بنویسم! تا اینکه بلاخره چهارشنبه ساعت چهار و نیم  بعد از ظهر یارو زنگ زد که خونه رو خالی کردم می تونید بیایید تحویل بگیرید! ما هم پریدیم تو گل پسرو با رعایت پروتوکل های بهداشتی در حالیکه چند تا ماسک رو هم زده بودیم و دستکش دستمون کرده بودیم بخاطر اینکه آقای .مطلق (صاحبخونه) کرونا داشت رفتیم تحویلش گرفتیم(خدارو شکر حال آقای. مطلق خوب شده بود و حال اون داییش هم که این از اون گرفته بود و تو آی سی یو بود بهتر شده بود و از بیمارستان مرخص شده بود البته با دستگاه اکسیژن و این چیزا) بعد از تحویل خونه، مطلق رفت ریموت در پارکینگو که یادش رفته بود برامون از خونش بیاره ما هم تا اون بیاد یه دوری تو خونه زدیم و اینور اونورشو یه نگاه انداختیم با اینکه خون قشنگ بود ولی انقدرررررررر کثیف بهمون تحویل دادند که خدا می دونه پر از خاک و خل و کثافته! من نمی دونم چرا مردم انقدررررررررررررر کثیف زندگی می کنند بیرون که خودشونو می بینی تیپها و قیافه ها همه عالی اند ولی خونه هاشونو که می بینی آدم عقش می گیره بس که تو لجن دارند زندگی می کنند ما تا حالا چهار تا خونه عوض کردیم هیچوقت نشده یه خونه تمیز بهمون تحویل بدند همیشه خدا افتضاح تحویل گرفتیم ولی وقتی خودمون خواستیم به یکی دیگه تحویل بدیم همیشه به عالی ترین شکل ممکن که همه جای خونه برق می زد تحویل دادیم جوری که اصلا حتی لازم نبود یه جاروی ساده هم توش بکشند بس که تمیز بود می تونستند همون لحظه بیارند اسباباشونو بچینند البته خب علت تمیزی  و برق زدن خونه ما هم بیشتر بخاطر حضور پیمانه که همیشه در حال تمیز کردن خونه است وگرنه به خود من بود ممکن بود به این تمیزی نباشه ولی یه چیزی که هست اینه که من ممکنه خونه رو هر روز تمیز نکنم ولی صد در صد موقع تحویل خونه به یکی دیگه حداقل یه دستی بهش می کشیدم و روم نمی شد به اون کثیفی به کسی تحویل بدم ...خلاصه که با یه عالمه کثیفی و آت و آشغال خونه رو تحویل گرفتیم و یارو هم ریموتو برامون آورد و شال و کلاه کردیم که بریم مغازه و یه سر به پیام بزنیم و از اونجا بریم خونه که پیام گفت شما نیایید من می یام پیشتون برا همین منتظر موندیم اونم اومد خونه رو دید و دیگه ساعت ده و نیم اینجورا اون رفت و ما هم راه افتادیم سمت خونه، ساعت یازده و بیست دقیقه رسیدیم خونه! منم یک سر دردی گرفته بودم که خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه داشتم از شدت درد می مردم، دیگه آوردم شام خوردیم( الویه داشتیم تو یخچال ) بعدش یه بالش گذاشتم جلو مبل و دراز کشیدم که یه خرده شاید سر دردم بهتر بشه پیمان هم داشت پایتخت.پنج رو که این چند روزه بخاطر عید.قربان گذاشته بودند نگاه می کرد، دیگه ساعت یک و نیم اینجورا بی خیالش شد و خاموش کرد رفتیم مسواک زدیم و گرفتیم خوابیدیم! انقدررررررررررررررررر هم هوا گرم بود که خدا می دونه همش تو خواب داشتیم خودمونو باد می زدیم طوریکه ساعت پنج اینجورا جفتمون بیدار شده بودیم و از شدت گرما خوابمون نمی برد سر درد منم به قوت خودش باقی بود و با اینکه دو سه ساعتی هم تا اون موقع خوابیده بودم خوب نشده بود، دیگه تا ساعت شش و نیم تو جامون الکی غلت زدیم و شش و نیم دیگه بلند شدیم کولرو زدیم و پیمان صبونه رو آماده کرد و آورد چید رو میز منم مجبوری یه کوچولو خوردم که بتونم برا سر دردم مسکن از این ژلوفن.کامپاندها(کپسولهاس سبز) بخورم که خوردم و یه ربع بعدش اثر کرد و سر دردم خوب شد ولی چون شب قبلش خوب نخوابیده بودم و خود کپسولشم یه مقدار خواب آوره یه خرده گیج و منگم کرده بود طوریکه اگه همونجایی که سرپا وایستاده بودم می افتادم سریع خوابم می برد! حالا اون روزم قرار بود بریم اون خونه و یه کم تمیزش کنیم ولی پیمان خودشم چون خوب نخوابیده بود گفت جوجو بیا یکی دو ساعت بخوابیم بعد بریم کرج وگرنه اینجوری اصلا نمی تونیم کاری بکنیم اونجا، منم که از خدام بود گفتم باشه و دو تا بالش انداختیم وسط هال و حالا نخواب کی بخواب! ساعت ده اینجورا بود که بیدار شدیم اول یه چایی خوردیم بعدم آماده شدیم، دیگه ساعت یازده زدیم بیرون و تاختیم سمت کرج، اول رفتیم یه خرده وسیله نظافت مثل جارو و تی و وایتکس و این چیزا برا اون خونه گرفتیم بعدم من رفتم از یه عطاری چهار تا زالو برای کمر پیمان که چند روزیه درد می کنه گرفتم(می خواستم ده دوازده تا بگیرم که پشت گوش و شقیقه ها و روی رگ گردن خودم هم بخاطر این سردردا بندازم ولی سایز بزرگ چهار تا بیشتر نداشت بقیه شون سایز کوچیک بودند که بیشتر روی صورت می اندازند تا بخاطر کوچیکیش جاش نمونه برا همین همون چهار تارو گرفتم گفتم فعلا بندازمشون رو کمر پیمان تا یه روز که عطاریه دوباره سایز بزرگ آورد برم برا خودم هم بگیرم) بعد از گرفتن زالو هم رفتیم از بوفالو یه خرده گوشت بوقلمون گرفتیم و بردیم گذاشتیم تو یخچال مغازه تا شب بریم از اونجا برش داریم و ببریمش خونه، چون پیمان می گفت شب برگشتنی ممکنه خسته باشه و حالشو نداشته باشه که بره بگیره ولی تو مغازه که باشه سر راه می ریم ورمی داریم و می ریم خونه! دیگه ساعت یک و نیم دو بود که رسیدیم  اون خونه، پیمان کل خونه رو جارو کرد و آشغالاشو جمع کرد بعدشم یه تی حسابی رو سرامیکاش کشید منم سینک ظرفشویی و گاز و هودو تمیز کردم تا اینکه خونه یه خرده شکل خونه به خودش گرفت ! ساعتای پنج اینجورام پیمان زنگ زد به سعید (همون لوله کشه که همسایه خونه قبلیمون بود و کارای لوله کشیمونو همیشه به اون می دادیم ) ازش خواست که یه نقاش بهمون معرفی کنه( حالا نقاشی خونه زیادم بد نبود یه دستمال می کشیدی تمیز و نو و خوشگل می شد فقط یکی دو جاش رو دیوار هال انگار چسب و این چیزا چسبونده بودند که موقع کندنشون چسب، رنگ اون قسمتها رو بلند کرده بود وگرنه بقیه جاها سالم بودند ولی پیمان گفت بذار بگیم بیان کلشو رنگ کنند نو بشه) خلاصه که سعید دو نفرو فرستاد اومدند خونه رو دیدند و گفتند که کلش با رنگ روغن دیوارا و رنگ پلاستیک سقف برامون هفت میلیون در می یاد یه میلیونم برا دیوارای راه پله همون طبقه خودمون می گیرند ده روزه هم تحویلمون می دن که قرار شد پیمان بعد از مشورت با سعید بهشون خبر بده که کی بیان کارشونو شروع کنند که سعیدم گفت قیمتشون منصفانه است حالا که اینا یه چند روزی فرصت دارند تا برند سر کار بعدی بگو بیان رنگ کنند پیمانم بهشون زنگ زد و قرار شد بعد از حرف زدن با آقای حسنی درمورد پنجره های ساختمون باهاشون هماهنگ کنه که بیان کارو شروع کنند (قبلا هم بهتون گفتم حسنی پسر همسایه طبقه اول خونه قبلیمونه همون که پنجره هامونو دو جداره کرد قراره پنجره های اینجارو هم بیاد دو جداره کنه از اونجایی هم که موقع دو جداره کردن باید آهنهای دور پنجره ها با سنگ فرز(با دستگاه جوش و این چیزا) بریده بشند نقاشه گفت که باید قبل از نقاشی این کارو بکنیم وگرنه بعدا رنگ دیوار دور پنجره ها ممکنه ترک بخورند و دوباره کاری بشه) برا همین همون موقع پیمان به حسنی زنگ زد که بیاد پنجره هارو ببینه که گفت مسافرته و کرج نیست گفت عکس پنجره ها با متراژ شون رو براش واتساپ کنیم تا قیمتو بصورت حدودی بهمون بگه، که ما هم براش فرستادیم و اونم بعد از محاسبه گفت که حدود چهارده، پونزده میلیون میشه ، پیمانم بهش گفت که بعد از برگشتن بیادو یه بار دیگه دقیق خودش متر بزنه و چهارچوبارو جدا کنه و ببره پنجره هارو بسازه و بیاره نصب کنه تا بعدش با نقاش هماهنگ کنیم که بیاد رنگ بزنه!... این شد که فعلا منتظر حسنی هستیم! ...بعد از این کارا هم دیگه یه چایی خوردیم و جمع کردیم راه افتادیم سمت خونه و سر راه هم از گوهر دشت گوشت بوقلمونه رو از پیام گرفتیم و رفتیم! ...دیروزم که خونه بودیم و دم ظهر من کمر پیمانو زالو انداختم که خدارو شکر اثر کرد و اوضاعش یه خرده بهتر شد بعد از ظهرم یه قرمه سبزی درست کردم که پیمان فرداش که می شد امروز هم برا مامانش ببره هم برا پیام! ...امروزم که پیمان ساعت شش و نیم،هفت شال و کلاه کرد و رفت تهران منم اومدم اینارو براتون نوشتم، بعد از اینکه پستش کردم قسمت باشه می خوام برم بگیرم بخوابم کار همسایه ها هم فعلا بخاطر نایاب شدن و گرون شدن بیش از حد سیمان تو مملکت گل و بلبلمون خوابیده و فعلا اوضاع آرومه و سر و صدایی نمی یاد ...خب دیگه من برم شمام برید استراحت کنید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

✴️گلواژه✴️

هیچ فرقی نمی کنه که کجای ِجهانی
شاد بودن از ذهن خودت و نوع نگرش و فکرت شروع میشه
به قولی:
ذهن می تونه توی خودش بهشتی از جهنم، و یا جهنمی از بهشت خلق کنه!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۲
رها رهایی
دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۱ ق.ظ

شب ناآروم!

سلاااااام سلااااااااااام سلاااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان ساعت هفت بلند شد و آماده شد هفت و نیم راه افتاد رفت کرج که بره مغازه، امروز پیام قراره بره بازار.تهران و برا مغازه جنس بخره پیمانم قرار شد که تا ظهر جای اون بره مغازه، حالا بازار .تهرانم ظاهرا بخاطر پیک.پنجم کرو.نا تعطیله ولی در اصل بازه!(یعنی مملکت با عرض معذرت به این خر تو خری هیچ جای دنیا وجود نداره)! ...خلاصه که پیمانو راه انداختم رفت اونجا و منم گفتم بیام یه پست کوتاه براتون بنویسم و برم بگیرم بخوابم چون دیشب خیلی بد خوابیدم و الان گیج گیجم! دیروز از عصری یه دردایی سمت چپ سرم می گرفت و ول می کرد موقع خواب دیگه بدتر شده بود طوریکه تا دو ساعت بعد از خوابیدن هم از شدت درد هنوز بیدار بودم و هی پهلو به پهلو می شدم ولی اصلا آروم نمی گرفت که بتونم بخوابم دیگه آخرا به خدا می گفتم خدایا خواهش می کنم منو بخوابون تا از دست این درد راحت بشم تا اینکه بلاخره خوابم گرفت ولی حتی تو خوابم درد سرمو حس می کردم و راجع به اون داشتم خواب می دیدم یه چندباری هم بیدار شدم و دیدم هنوزم داره درد می کنه و دوباره خوابیدم تا اینکه دم دمای صبح یه خرده بهتر شد تونستم راحت تر بخوابم الانم خوب شده ولی هر از گاهی یه آلارمی می ده از اونورم حس می کنم جای درد دیشب، درد می کنه! آخه خیلی سر درد بدی بود من اکثرا سمت راست سرم درد می گیره اونم خییییییییلی بده ولی یه جورایی قابل تحمل تر از درد سمت چپ سرمه تا حالا با دیشب می شد دوبار که سمت چپ سرم درد گرفته فقط می تونم بگم که دردش وحشتناکه! البته درد دیشبم نسبت به اولین باری که سمت چپ سرم درد گرفت بازم کمتر بود اولین بار پارسال پیارسال بود(اینجام نوشته بودم) که گلاب به روتون دیگه از شدت درد بالا آوردم حالا دیشب بازم جای شکرش باقی بود که کار به اونجاها نکشید ولی در کل خیلی اذیت کرد طوریکه صبح وقتی بلند شدم انگار از مریضی چندین و چند ساله بلند شده بودم تازه یه جوری بودم که فکر می کردم چشم چپمو از شدت درد از دست دادم چون به سختی بازش کردم و تا بتونم ببینم طول کشید ...خلاصه که خواهر به قول ارسطو شب ناآرومی داشتم ...بگذریم تا دوباره سر درده نیومده سراغم یه کوچولو از وقایع این چند روز بنویسم و در برم 😃 ...جونم دوباره براتون بگه که آپارتمان کرجو هنوز تحویل نگرفتیم چون آقای.مطلق(همون که خونه رو ازش خریدیم) زنگ زد و گفت که هم خودش کرو.نا گرفته و تو قرنطینه است هم مستأجر خونش، البته می گفت مستأجرش نصف اسباباشو برده ولی چون حالش خوب نبوده یه هفته از اینا مهلت خواسته تا خونه رو کامل تخلیه کنه و تحویل اینا بده اینام همه وسایلاشونو بستند و به محض اینکه مستاجره خونشون رو تحویل بده اسباب کشی می کنند از اونورم دایی مطلق کرو.نا گرفته تو آی سی یوئه اینم رفته خونه داییش و از اون گرفته و خلاصه که الان مریضه و رفته تو خانه.معلم .کرج یه اتاق گرفته و خودشو قرنطینه کرده تا زن و بچه اش ازش نگیرند ! یعنی اوضاع کلا شیر تو شیره و ما هم منتظر جمعه این هفته ایم ببینیم چی میشه و فعلا هم داریم سر و صدای ساخت و ساز همسایه هارو تحمل می کنیم تا مستأجر خونه مطلق لطف کنه تشریفشو ببره تا مطلق رهسپار خونه خودش بشه و لطف کنه خونه مارو تحویل بده تا به امید خدا از شر این سر و صدا راحت بشیم ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از روزگار ما ...من برم بگیرم بخوابم تا سرم بیشتر استراحت کنه و بهترتر بشه شمام مواظب خودتون باشید! راستی پایین پست یه عکس کیک می ذارم که دیروز درست کردم! دیروز پیمانو فرستادم یه سس توت. فرنگی از این سسهای.فر.مند که تو تلوزیون تبلیغ می کنه گرفت آورد که مثلا تزئینش کنم ولی سسه انقدر رقیق بود که فقط رو کیک پخش و پلا شد و شکل خاصی نگرفت فک می کردم باید غلیظ تر از این حرفها باشه ولی نبود و کلا تبلیغ تو تلوزیونشونم در حد حرفه برا همین باور نکنید که کیکتونو اونجور که داره میگه تبدیل به اثر هنری کنه فقط هنر این سس اینه که کیکتونو زشت ترش می کنه طوریکه حالتون از دیدنش به هم می خوره تازه بعد از خوردن سس هم دل و رودتون به هم می ریزه و مثل من شب مجبور می شید بعد از خوردن کلی عرق نعنا به رختخواب برید تا علاوه بر سر درد، دل درد و روده درد هم به درداتون اضافه نشه ...خب دیگه من برم شمام برید اثر هنری منو ببینید😆 ... از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووس مواظب خودتون و سلامتیتون باشید فعلا بااااااااااااااای

✴️گلواژه✴️

ما برای ادامه دادن کسی جز خودمان را نداریم و همین کافی است.

«چارلز بوکوفسکی» 

 

اینم عکس اثر هنری من 

 

 

اینم عکس آدم برفی روی یخچال ما که بیچاره در اثر گرمی بیش از حد هوا آب شده(این آدم برفی ژله ای رو سال نود روزا و هفته های اولی که ازدواج کرده بودم و اومده بودم کرج از یه مغازه تو پاساژ .رضای آزادگان خریده بودم و خیلی هم دوستش داشتم تو اسباب کشی های مختلف این بیچاره تن و بدنش بخاطر کندن و چسبوندنهای متعدد از بین رفت و فقط موند سرش و دستاش که من تو آخرین اسباب کشی جای بدنش دو تا مگنت آهنربایی چسبوندم تا دوباره شبیه آدم برفی بشه که متاسفانه گرمای هوای امسال سر و دستشم آب کرد و بیچاره رو به این شکل درآورد که می بینید با اینکه همشم تو خونه کولر روشن بود!)

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۰۰ ، ۰۹:۳۱
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۳ ق.ظ

بیا باز گردیم و کودک شویم!

سلااااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو هفته ای که گذشت هیچ اتفاق خاص قابل عرضی نیفتاد جز اینکه سه روز پیش، خاله پری نازنین تشریف مبارکشو آورد و دو روز از این سه روزو افتاد به جون من بیچاره و تا تونست پدر منو با درد درآورد، دیگه تو اون دو روز انقدر درد کشیدم که فک کنم پنج شش کیلویی لاغر شدم همه این دردها هم بخاطر فصل تابستونه که کل سیستم منو بهم ریخته، پنج شش کیلوی دیگه هم، شبها چون کولرو خاموش می کنیم گرمای بیش از حد هوا و شرشر عرق ریختن آب کرد و الان نسبت به اون روزی که منو دیدید دقیقا نصف شدم و هر روزم به قول نقی دارم همینجور به قهقرا می رم ...فقط بذارید برم(اینجارو با صدای نقی بخونید😃) من هیچوقت تو عمرم نتونستم کسایی که عاشق فصل تابستون بودند رو درک کنم! واقعا این فصل چیش قشنگه آخه؟؟؟؟؟ عرق ریختناش؟ هوای جهنمی و سوزانش؟ روزهای بیش از حد بلندش که آدمو کلافه می کنه؟ شبهای گرم و کوتاهش که نه می تونی راحت بخوابی نه بیدار بمونی بس که تو گرما و عرق دست و پا می زنی؟ هوای خفه و ایستاش که نه یه بادی می یاد نه یه بارونی؟ دقیقاااااااااااااااااااااا چیش قشنگه؟؟؟!!! 😡 ...دست من بود که کلا تابستون و بهارو از رو تقویم پاک می کردم و فقط پاییز و زمستونو می ذاشتم می موند چقدم عااااااااااااااااااالی می شد دو تا پاییز و دو تا زمستون پشت سر هم می افتاد و آدم می تونست زیباییهاشونو دو برابر لمس کنه و ازشون بیشتر لذت ببره! ...از این حرفا که بگذریم باید بگم که یه ساختمون دیگه هم، پشت خونه مون بغل ساختمون قبلی که داشتند می ساختند به اونایی که داشت ساخته می شد اضافه شد و به قول معروف گل بود و به سبزه نیز آراسته شد و حجم عظیمی از صدا هم به صداهای قبلی اضافه شد الان کلا خونه ما از نظر آرامش و این چیزا با انواع و اقسام صداهای گوشخراشی که از این ساخت و سازها از صبح تا شب توش می پیچه همچین فرقی با میدون جنگ نداره و دیگه جای موندن نیست فردا یا پس فردا احتمالا آپارتمان کرجو تحویل بگیریم اون روز انقدر سر و صدا پیچیده بود تو خونه که پیمان می گفت جوجو خونه رو که تحویل گرفتیم بریم یه نگاه بهش بکنیم اگه نقاشیش اینا قابل قبول بود جمع کنیم همینجوری بریم توش چون اگه منتظر نقاش بمونیم تا بخواد بیاد رنگ کنه و بره پدرمون اینجا درمی یاد ...خلاصه که الان تمام امیدمون به اون خونه است که بریم توش تا خستگی این خونه از تنمون دربره! من نمی فهمم این چند سال اینا چرا کاری نمی کردند؟چرا خوابیده بودند؟ اونوقت تا ما پامونو گذاشتیم تو این خونه یهو همه شون با هم تصمیم به ساخت و ساز گرفتند و شروع کردند، اینا که انقدر سال صبر کرده بودند، نمی تونستند این یه سالی هم که ما اینجا بودیم رو صبر کنند وقتی ما رفتیم شروع کنند؟!!!...مثل اینکه همه شون با هم مأموریت داشتند که یه کاری بکنند که این یه سالی که ما اینجا بودیم از دماغمون دربیاد که اومد... علاوه بر خودمون بیچاره گل و گیاهها و درختامونم خراب شدند نیلوفرای جفت حیاطها بخاطر نایلون و توری فلزی و گونی که رو حیاطها کشیده شد که نخاله رو سرمون نریزه از بین رفتند و خشک شدند مجبور شدیم بکنیمشون، خانم گردویی که پارسال اونهمه گردو داده بود امسال انقدر جاش خفه شد و خاک و خل ریخت رو سرش که علاوه بر اینکه چندتایی بیشتر گردو نداده برگاشم دیروز داشتم نگاه می کردم همش خشک شدند و شاخه های بالاییش هم که زیر توریه فلزیه همه شون شکستند و از بین رفتند خانم اناری بدبخت تو حیاط جلویی زرد و زیل شده و مثل کسایی که از زیر آوار دربیان خاک و خلی و پریشونه! خانم نازیهای تو باغچه هم با اینکه بیچاره ها پر گلند ولی همش زیر خاک و خلند و با اینکه پیمان هی می شوردشون ولی یه ثانیه که ازشون غافل می شی کلی خاک از حیاط بغلی که در حال ساخته رو سرشون میریزه! اون روز همسایه بغلی(آقای فر.جی) با یکی دو تا از کارگراش یه سری ایرانیت آوردند که روی حیاط جلویی رو مسقف کنند که خاک و خل نریزه که جور در نیومد و نتونستند ثابتش کنند(باید زیرش داربست بسته می شد تا وایسته) مجبور شدند جمع کنند ببرند که بعدش پیمان رفت طناب و نایلون ضخیم گرفت و آورد روی کل حیاطو نایلون کشی کرد و با پیچ و رولپلاک رو دیوار ثابتش کرد و روشم از این گونی پلاستیکیهای آبی انداخت که تا حدودی جلوی ریزش خاک و شن و ماسه رو بگیره که با این کار اون یه ذره هوای خنکی هم که از تو حیاط می اومد جلوش گرفته شد و الان جفت حیاطامون تبدیل به سونای خشک شدند آدم دو دقیقه می ره بیرون وایمیسته زیر اون نایلونا همینجور شر شر عرقه که می ریزه تازه علاوه بر این چیزا انواع و اقسام حشرات و حیوونها هم زیر نایلون به تله می افتند و هر روز کلی داستان داریم دیروز بعد از ظهر دو تا کفتر از این کفتر چاهیها(از این کفتر وحشیها که رنگشون طوسیه) اومده بودند تو حیاط زیر نایلون و نمی دونستند چه جوری باید دربرند و گیج شده بودند و دور خودشون می چرخیدند و هی پرواز می کردند و می خوردند به اینور اونور و از جلو صورتمون رد می شدند تا اینکه یه سوراخی بالای در پیدا کردند و بلاخره تونستند در برند یه زنبور و یه پروانه سفیدم تو حیاط گیر افتاده بودند زنبوره همش می خورد به نایلون و ویز ویز می کرد و همونجا دور خودش می چرخید پروانه هم انقدر دنبال راه فرار گشته بود که خسته شده بود و رفته بود تو باغچه رو نازها نشسته بود رفتم کنار باغچه و نگاش کردم شیطونه می گفت دستمو ببرم جلو و بگیرمش به تلافی اون روزا که بچه بودم و همش آرزو داشتم از این پروانه سفیدا یکی بگیرم ولی انقدر تند و تیز بودند که هیچوقت به دام نمی افتادند ولی دلم نیومد اذیتش کنم گفتم بذار رو گلها استراحت کنه خستگیش که در بره بلاخره یه راهی پیدا می کنه و مثل کفترها در می ره! گیر افتادن کفترا و زنبور و پروانه تو حیاط منو یاد یه خاطره از روزای کودکی انداخت!...یه روز زمستونی که شاید من هفت هشت ساله بودم در خونه کوچه رهایی رو از جا کنده بودند و داده بودند تعمیر کنند(در حیاطو) قرار بود یکی دو روز همونجوری بدون در سر کنیم تا تعمیر بشه و برگردونند و جا بزنند یادمه من و شهرزاد هم مثل همیشه مونده بودیم پیش عمه و مامان بزرگ، شب اولی که در سر جاش نبود و می خواستیم بخوابیم، عمه سوسن یه گونی بزرگ آورد مثل یه پرده زد جلوی در و بعدم پشتش یه چند تا چوب دراز و کلفت هم به شکل ضربدری گذاشت که شبی، نصف شبی کسی نتونه بیاد تو! من و شهرزاد گفتیم عمه اگه دزد اومد نمی تونه این پرده رو بکنه وچوبارو بندازه بیاد تو؟ عمه هم گفت الان یه سیم لخت برقم از کنتور جدا می کنم وصلش می کنم به پرده، هر کی بخواد بهش دست بزنه برقه همونجا می گیردش و خشکش می کنه! من و شهرزادم کلی خندیدیم و تو عالم بچگیمون تا بریم بخوابیم داشتیم با هم حرف می زدیم که فردا که بلند بشیم لابد کلی آدم و حیوون پشت در خشک شدند و افتادند! چند تا از چیزایی که فکر می کردیم پشت در خشک شده باشند اینا بودند: آدم(البته از نوع دزدش)، سگ، چند تایی گربه، کفتر، یکی دو تا کلاغ، خرمن گوشی(اسم فارسیشو نمی دونم)، هفت هشت تا از این سوسکهای سفت و ...خلاصه اون شب با خیال راحت و در حالی که احساس امنیت کامل داشتیم و عمه موفق شده بود با یه سیم لخت این احساسو کاملا به ما منتقل کنه رفتیم گرفتیم خوابیدیم فرداش صبح زود تا چشمامونو باز کردیم به حالت دو خودمونو رسوندیم جلوی در تا ببینیم پشت پرده چقدر آدم و حیوون خشک شده و افتاده که با کمال تعجب وقتی عمه سیمو جدا کرد و چوبهارو ورداشت و پرده رو زد کنار، دیدیم که نه تنها آدمی اون پشت خشک نشده که حتی یه خرمن گوشی خشکم اونجا وجود نداره که ما دلمون خوش باشه که دزدگیر عمه خوب عمل کرده... ولی اون تعجب و اون شوک، چند ثانیه ای بیشتر، برا من طول نکشید چون به محض اینکه از پیدا کردن موجود خشک شده نا امید شدم بلافاصله چشمم به باغ زمستون زده روبروی کوچه مون افتاد که قطرات مه و شبنمی که شب روی علفهای خشک و زمستونیش نشسته بودند یخ زده بودند و انگار که برف نازکی روی همه باغو پوشونده بود جوری که قطرات مه و شبنم یخ زده زیر نور آفتاب بی رمقی که اول صبح داشت از اون سمت آسمون سر می زد برق می زدند زیبایی اون علفهای یخ زده درخشان و براق چنان منو به وجد آورد که با خوشحالی دویدم سمت باغ و شهرزادم پشت سر من و تا تونستیم بی اعتنا به اون سوزی که تو هوا بود با هیاهو و خوشحالی توش دویدیم و بازی کردیم و روحمون با روح باغ زمستون زده زیبا یکی شد و زیباییش مثل یه رویای لطیف تو حافظه کودکیمون حک شد بعدم در حالیکه دست و پامون حسابی یخ کرده بود دویدیم رفتیم تو خونه و صبونه خوردیم و لباس پوشیدیم و چکمه های پلاستیکیمونو پامون کردیم و راهی مدرسه شدیم (روبروی بن بستی که خونه کوچه رهایی توش بود درست همونجا که الان خونه قدم خیر خاله است یه باغ زیبای انگور بود اون روزا که خاطره اش رو تعریف کردم هنوز باغ سر جاش بود ولی بعدا متاسفانه باغو فروختند و یه روز یه لودر اومد و با خاک یکسانش کرد و شروع کردند توش به ساختن خونه که بعدش خونه قدم خیر خاله و یکی دو تا از همسایه های دیگه شد ) ...خلاصه که خواهر اون نایلونه و گیر افتادن اون کفترا منو برد به عالم بچگی و روزای خوش اون موقع که یادشون هزاران هزار بار بخیرررررررررررررررررررررررررر 

دلبسته به سکه‌های‌ قلک بودیم

دنبال بهانه‌های‌ کوچک بودیم

رؤیای بزرگ تر شدن خوب نبود

ای‌کاش تمام عمر کودک بودیم!

...خب دیگه اینم از غرها و پراکنده گوییها و خاطره کودکی ما، من دیگه برم شاید یه کم بخوابم و کودکیهارو تو خوابم ببینم شمام برید به کارتون برسید!... از دور  صورتهای ماهتونو می بوسم... مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
حالا که حرف از خاطرات کودکی شد گلواژه امروز مون یه شعر از کودکی باشه تا لحظاتی مارو برگردونه به حال و هوای زیبای اون روزها تا یادمون بیاره که هنوزم یه کودک معصوم و زیبا با یه عالمه از حسای ناب و لطیف درون همه مون وجود داره که زنده است و نفس می کشه و فقط باید بهش اجازه نمایان شدن داده بشه تا دوباره اون حال و هوای زیبای بچگیارو به زندگیامون برگردونه تا بتونیم ساده تر و قشنگ تر زندگی کنیم!
اینم اون شعر تقدیم به همه تون با یه عشق کودکانه😘! (اگه وسطش گریه تون گرفت به اشکاتون اجازه جاری شدن بدید تا اون روح لطیف کودکانه تون، غبار اندوهتونو با خودش بشوره و ببره تا لبخندهای از ته دلتون اجازه نمایان شدن پیدا کنه و دوباره به همه چیز کودکانه و معصومانه نگاه کنید و از زندگیتون لذت ببرید!
رســیــدن بـــه راســتـی و درســتــی،
چــنـدان ســخت و پـیـچـیـده نـــیـست...
فـقــط کـــافــیـست کـــمـی بـه خلق و خــــوی کــــودکـی بـــرگـــردیـم!)

پا به پای کودکی‌هایم بیا

کفش‌هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده‌ات را ساز کن

بازهم با خنده‌ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو

با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه‌های‌ کوچه را هم کن خبر

عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله‌بازی کن به رسم کودکی

با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان

لحظه‌های‌ ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم

در کنارش خواب راحت داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما

قهرمان باور زیبای ما

قصه‌های‌ هر شب مادربزرگ

ماجرای بزبز قندی و گرگ

غصه، هرگز فرصت جولان نداشت

خنده‌های‌ کودکی پایان نداشت

هرکسی رنگ خودش بی شیله بود

ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر

همکلاسی! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست

آن دل نازت برایم تنگ نیست؟

حال ما را از کسی پرسیده‌ای؟

مثل ما بال و پرت را چیده‌ای؟

حسرت پرواز داری در قفس؟

می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی‌هایت برایت تنگ نیست؟

رنگ بی‌رنگیت اسیر رنگ نیست؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان باورت مهتابی است؟

هرکجایی، شعر باران را بخوان

ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه، گریه کن

کودکی تو، کودکانه گریه کن

ای رفیق روز‌های‌ گرم و سرد

سادگی‌هایم به سویم باز گرد!

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۰:۵۳
رها رهایی
چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۷ ب.ظ

گلهای تشنه!

سلاااااااام سلاااااااآم سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز سالگرد بابای پیمان بود صبح ساعت ده، بعد از خوردن صبونه آماده شدیم و پریدیم تو گل پسر و تاختیم به سمت بهشت. زهرای. تهران! دوازده، دوازده و نیم بود که رسیدیم از ورودیش چند دسته گل و دو تا بطری گلاب خریدیم و اول رفتیم سر خاک باباش، پیمان آب آورد قبرشو شست و گلاب ریخت و گلارو گذاشت روش، منم براش فاتحه و یس و قدر خوندم بعد رفتیم سر خاک برادرش که یه قطعه دیگه است تا رسیدیم پیمان چشمش به قبره افتاد یهو برگشت رفت سمت ماشین و با یه سطل پر از سیمان و ماسه و یه تشت با کمچه(اسم فارسیشو نمی دونم) و دستکش و خلاصه با کلی ابزار مختلف برگشت گفت سیمانهای دور قبرش ریخته بذار اینو درستش کنم! منم تعجب کردم چون تو خونه اصلا نفهمیدم که کی این سیمان و ماسه رو ترکیب کرده، کی ریخته تو سطل و گذاشته پشت ماشین و کی این وسایلو آماده کرده، کلا جون می داد این آدم تو سازمانهای سری و این چیزا کار می کرد همچین آروم و مخفیانه همه چی رو پیش می برد که احدی سر از کارش درنمی آورد هییییچ، کلامی هم کسی از نقشه هایی که تو سرش داره نمی شنید! باورتون میشه یه وقتایی این می خواد یه کارایی بکنه یا یه جایی بره، نیست که کاراش همه سریه و هیچ حرفی در موردشون به آدم نمی زنه، من کلی جزئیاتو تو ذهنم به هم ارتباط می دم تا بلاخره موفق می شم حدس بزنم این می خواد چیکار کنه یا کجا بره؟! ...بگذریم بعد از غافلگیری من با ماسه و سیمان و سطل و تجهیزات، رفت از شیر آبی که اون نزدیکیها بود آب آورد و ملاتشو درست کرد و افتاد به جون قبر داداشش و دورتا دورشو با سلیقه سیمان کشید بعد اینکه صاف و صوفش کرد و کارش با اونجا تموم شد و دید کلی سیمان هنوز مونده افتاد به جون قبر مرد همسایه و دید دورش ریخته، اونم سیمان کشید و مرتب کرد، بعد یه جارو داریم لای کاجها کنار قبر داداشش که سالهاست اونجاست هر وقت لازم باشه از اونجا ورمی داریم استفاده می کنیم دوباره می ذاریمش سر جاش، اونو ورداشت و دور و بر قبر داداششو با کل قبرای اطراف اونو جارو کرد و بقایای سیمان و آت و آشغالهایی هم که از قبل بودو جمع کرد و بعد قبر داداششو دستمال خیس کشید که خاکاش بره (آب نریخت که سیمان دورشو نشوره ببره چون تازه بود) بعد از تمیز کردن، روش گل گذاشت و گلاب پاشید و نشست براش فاتحه خوند همه این کارام تا تموم بشه تقریبا دو ساعتی طول کشید منم تمام اون دو ساعتو یه لنگه پا، کنار شمشاد و کاجهای اطراف قبر داداشش و کنار قبرای دیگه در حالیکه کیف پیمان و خودم رو دوشم آویزون بود فقط حمد و سوره و آیه الکرسی خوندم و صلوات فرستادم(هم برا پدر و برادر پیمان و هم برا آبا و اجداد خودم و هم برای همه عالم و آدم) دیگه انقدر خونده بودم که نه تنها خودم خسته شده بودم که با خودم می گفتم الان مرده های اون اطراف با خودشون می گند این دو ساعته اینجا چی میگه مخ مارو خورد؟ چرا نمی ذاره بره؟ خلاصه که هم مغزم خسته شده بود هم مرده ها از دستم کلافه شده بودند هم کف پاهام انقدر سر پا وایستاده بودم درد گرفته بودند هم شونه هام از سنگینی کیفهایی که رو دوشم بود شروع کرده بودند به درد گرفتن و سوزش که یهو باد زد و یه شیشه خالی نوشابه خانواده رو از لای کاجها انداخت پایین رو یکی از قبرها جلو پای من(دیدین که بعضیا می یان سر خاک اینارو می ذارند لای درختا و شمشادا که دفعه دیگه اومدند وردارند و باهاش آب بیارند تا قبرارو بشورند) حالا نیم ساعت قبل از افتادن اون بطری همینجور که داشتم فاتحه می خوندم داشتم گلهایی که رو اکثر قبرا کاشته شده بودند رو نگاه می کردم می دیدم بیچاره ها خیلیاشون از تشنگی خشک شدند اونایی هم که هنوز هستند و جونی دارند پاشون خشکه و بیچاره ها تشنشونه با خودم می گفتم کاش این باغبونای بهشت.زهرا که درختا و رزها و شمشادای اونجارو آب می دن انقدر وجدان داشتند که گلهایی که مردم سر خاک عزیزاشون کاشتند رو هم یه آب می گرفتند تا خشک نشند بطریه که افتاد جلو پام با خودم گفتم این یه نشونه است خدا میگه حالا که تو بیکار اینجا وایستادی بپر این گلایی که تشنه اند رو آب بده ببینم خودت چند مرده حلاجی؟ برا همین بطریه رو ورداشتم و رفتم سمت شیر آب، اونجام یه بطری دیگه لای شمشادها پیدا کردم و جفتشو پر کردم و از نزدیکترین گلها شروع کردم به آب دادن! هی رفتم آب آوردم و هی قبر به قبر جلو رفتم و گلاشونو آب دادم تا اینکه چندین و چند بار بطریها پر و خالی شد تا نصف گلهای اون ردیف آب خوردند (وسطها هم از کار خودم خنده ام گرفته بود با خودم می گفتم الان مسئولای بهشت.زهرا با خودشون می گن این خیلی احساس مسئولیتش بالاست اینو همینجا به عنوان باغبون استخدام کنیم تا گلامونو آب بده) خلاصه که حسابی مشغول بودم وسطها هم پیمان آورد دبه و تشتو که توش سیمان درست کرده بود بشوره بهش گفتم دبه رو پر بکنه و سر راهش همینجور که داره می ره یه مقدارشونم اون آب بده اونم یه دبه پر کرد و برد توی چند تاشون ریخت و بعدم رفت سر خاک داداشش نشست به فاتحه خوندن و منم به کارم ادامه دادم... خلاصه که انقدر آب دادم که رسیدم به یه قسمتی که دیدم پای گلها خیسه و انگار باغبونا اون قسمتو خودشون آب داده بودند دیگه بطریهارو توی یکی از باغچه ها پای یه رز خالی کردم و بردم بطری اولی رو گذاشتم لای کاجها همون سر جای اولش، بطری دومم بردم نزدیک شیر گذاشتم لای شمشادها همونجایی که بود گفتم صاحباشون می یان لازمشون میشه بعدم تو دلم از کسایی که این دوتا بطری رو اونجا گذاشته بودند و باعث شدند چندین و چند گل آب بخورند و سیراب بشند تشکر کردم و گفتم ایشالا که ثواب این آب دادنه برسه به روح عزیزانشون و دیگه برگشتم رفتم پیش پیمان و جمع کردیم راه بیفتیم که پیمان یه خرده اونورتر از قطعه داداشش یه جایی کنار درختها با یه خرده فاصله از قبرها وایستاد و حصیرو از صندوق عقب آورد انداخت رو یه جای سیمانی مسطح که تو سایه هم بود گفت جوجو خسته شدم بشینیم اینجا یه خرده آب و چایی بخوریم و بعد بریم یه باد خنک خوبی هم می اومد منم گفتم باشه قبل از اینکه بشینیم اول هر کدوممون یه لیوان آب خنک از کلمنی که پیمان آورده بود خوردیم و بعدم نشستیم یکی دو تا لقمه نون و خرما داشتیم اونارو خوردیم و بعدشم دو تا چایی خوردیم و یه ربع بعدشم بلند شدیم راه افتادیم سمت کرج، ساعت چهارو نیم اینجورا بود رسیدیم کرج و اول رفتیم خیابون.فاطمیه پیمان یه خرده میوه خرید و بعدشم رفتیم جلوی کلینیکی که من قرار بود توش کلو.نوسکوپی انجام بدم وایستادیم (هفته قبل نوبتم بخاطر بازنشسته شدن دکتره کنسل شد البته دکتره قبل از رفتنش همه کلونوس.کوپیهایی که بهشون نوبت داده بود رو انجام داده بود به منم انگار زنگ زده بودند که زودتر از موعد برم انجامش بدم که چون گوشی من خاموش بوده نتونسته بودند بهم بگن برا همین جا موندم و بعدا دوباره بهم زنگ زدند و گفتند که دکتره داره تلاش می کنه که تا یه سال دیگه بازنشستگیشو به تأخیر بندازه اگه این اتفاق بیفته دهم به بعد برات دوباره نوبت می ذاریم وگرنه باید بری بیمار.ستان البر.ز این کارو انجام بدی ) خلاصه رسیدیم جلو کلینیک و پیمان نشست تو ماشین و من رفتم تو و پرسیدم ببینم بالأخره تکلیف کلو.نوسکوپی من چی میشه که گفتند دکتره دیگه کامل بازنشست شده و قرار نیست دیگه بیاد این کلینیک ولی قراره از این به بعد تو بیمارستا.ن البر.ز کارشو شروع کنه و شمام باید همونجا برید پیشش و کارتونو همونجا انجام بدید گفتم یعنی الان دکتر تو بیمارستا.ن البر.زه؟ گفتند نه فعلا کارشو شروع نکرده ولی بزودی شروع می کنه از خود بیمارستان بپرسید دقیق بهتون می گن که کی قراره بره اونجا، منم تشکر کردم و اومدم بیرون و رفتم از داروخونه کنار کلینیک یه وازلین.جی گرفتم( وازلینم تموم شده بود! هیچی مثل وازلین دستای منو نرم نمی کنه قبلنا فکر می کردم ممکنه پوستمو تیره کنه ولی یه مدت که زدم دیدم نه اصلا ذره ای تیره نمی کنه هیچ، تازه روشنترم می کنه چون ویتامین e داره توش، اینه که عاشقش شدم و الان هر شب قبل خواب می زنم و می خوابم صبح که بلند می شم دستام نرمه نرمه و دیگه مثل قبل خشک و پوست پوست نمی شه البته فقط شبا می زنم چون زیادی چربه روزا فک کنم زدنش خوب نباشه چون ممکنه مو و خاک و این چیزا جذب پوست آدم کنه) بعد از خرید وازلین دیگه برگشتم تو ماشین و راه افتادیم سمت مغازه، در حالیکه از خستگی و سر درد داشتم می مردم با خودم می گفتم کاش به جای مغازه مستقیم می رفتیم خونه و دراز به دراز می افتادم و می خوابیدم ولی دیگه چاره ای نبود رفتیم اونجا و اونجام پیام دو تا دلستر برامون باز کرد من نارگیلیشو خوردم(با اینکه مزه نارگیلو زیاد دوست ندارم ولی تشنه ام بود) پیمانم ترکیب سیب و کیویشو خورد بعدشم پیام و پیمان با هماهنگی غضنفر(مدیر پاساژ) بلند شدند رفتند طبقه هم کف و یه مغازه دیدند و اومدند(یکی از طبقه بالائیها داره مغازه شو می فروشه پیام میگه اونو بخریم و بریم بالا، اینی که داریم رو بفروشیم! اون دوازده و نیم متره می گن یک میلیاردو سیصد میلیون، مال ما هجده و نیم متره می گن یک میلیاردو هشتصد میلیون می ارزه اگه پیمان اونو بخره هم پاخور مغازه بیشتر میشه و مشتری بیشتر می یاد چون بلاخره طبقه هم کفه دیگه(مال ما طبقه منفی یکه) هم اینکه نزدیک پونصد میلیون هم براش می مونه هر چند که خب اون مغازه شش متری از مال ما کوچیکتره) خلاصه رفتند بالا اونو دیدند و اومدند و قرار شد که بعدا پیمان با بنگاهیه حرف بزنه، بعد از اونم دیگه نشستیم و یه خرده چایی و این چیزا خوردیم و یه خرده هم حرف زدیم و ساعت شش و نیم اینجورام بلند شدیم و راه افتادیم سمت خونه و هفت و نیم دیگه خونه بودیم منم یک سر درد بدی گرفته بودم که نگووووووووووووو داشت سرم می ترکید، دیگه با همون سر درده یه خرده میوه شستم که شب بخوریم بعدم رفتم دوش گرفتم و اومدم یه چایی خوردم سرم یه خرده بهتر شد برا شامم هیچی نداشتیم به پیمان گفتم پیمان نظرت چیه اون سه تا تخم مرغ توی یخچالو نیمرو کنم بخوریم که گفت اونا داره تاریخاشون می گذره از خونه مامان آوردمشون که بزنمشون به موهام، منم مثل عمه سوسن گفتم داااااااااااآاااا یاخجی حالا که اونا تاریخ ندارند پس نون پنیر می خوریم! برا همین رفتم یه خرده نون گرم کردم و با یه مقدار پنیر و گردو و این چیزا آوردم خوردیم و بعدم یه چایی خوردیم و نشستیم قسمت اول از سری جدید سریال دود.کش(دود.کش ۲) رو از کانال.یک دیدیم و بعدم یه خرده میوه خوردیم و ساعت دوازده و نیمم در حالیکه جفتمون از شدت خستگی مثل جسد شده بودیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم ...امروزم پیمان ساعت شش و نیم بیدار شد و با تاکسی رفت متروی کرج که از اونجا با مترو بره تعاونیشون و پنجاه میلیون پول بگیره بریزه به حساب آقای.مطلق همون که آپارتمان کرجو ازش خریدیم چون دیروز که سر خاک بودیم زنگ زد که مستأجر خونه خودش قراره هجدهم خونشو خالی کنه و بره و باید تا پنجشنبه پنجاه میلیون پول بریزه به حساب مستأجره و به پیمان گفت اگه میشه پنجاه میلیون از صدوپنجاه میلیون پول رهنی که قراره بهم بدی رو فردا بریز به حسابم که من با این تسویه کنم پیمانم گفت باشه(پارسال که ما خونه رو ازش خریدیم چون قرار شد هشت ماهی خودش توش بشینه صدو پنجاه میلیون از پول خرید خونه رو بعنوان رهن خونه نگه داشتیم که هر وقت تخلیه کرد و خونه رو تحویل داد بهش بدیم) ...خلاصه که پیمان بیچاره با اون همه خستگی دیروز، مجبور شد امروزم از صبح علی الطلوع بکوبه تا تهران بره که اون پوله رو برا اون بگیره و بریزه به حسابش، منم بعد از راه انداختن اون اومدم کولرو روشن کردم و گرفتم تا ده خوابیدم بعدم بلند شدم و بعد از اینکه کتری رو گذاشتم بجوشه و ماهی هارو غذا دادم نشستم اینارو برا شما نوشتم الانم دیگه خدا بخواد سر ساعت یک می خوام برم بعد از زنگ زدن به سمیه جونم و حرف زدن با اون بشینم تازه صبونه بخورم پیمانم رفته کارشو انجام داده و برگشته پیش پیام و الانم مغازه است ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از دیروز و امروز ما ...خب دیگه من برم شمام برید به کار و زندگیتون برسید ....از دور می بوسمتون بووووووووووووووووس مواظب خودتون باشید فعلا باااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
فقط میخ را تکان دادم!
گویند: روزی ابلیس خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان  سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.➖➖➖➖➖➖➖➖ بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند چند کلمه‌ای که میگویند و مردم می شنوند، ممکن است سخن چینی باشد؛ و گاهی:* حالتی را دگرگون کند* مشکلات زیادی را ایجاد کند* آتش اختلاف را برافروزد* خویشاوندی را برهم بزند* دوستی و صفا صمیمیت را از بین ببرد* کینه و دشمنی آورد* طراوت و شادابی را تیره و تار کند* دل ها را  بشکند! بعد از این همه، کسی که این کار را کرده فکر می کند کاری نکرده است و فقط میخ را تکان داده است!!!

قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش! مواظب باش میخی را تکان ندهی!!!

 

 


 💜

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۰:۳۷
رها رهایی
شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۶ ق.ظ

محمد محمد!!!

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلااآاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که، اگه از هفته ای که گذشت بخوام براتون تعریف کنم باید بگم که بعد از سلامتی، خبری نبود الا خبرهای عمله بنایی که خلاصه وار به عرضتون می رسونم! چند روز پیشا صبح خواب و بیدار بودیم و از سر و صدایی که از ساختمون پشتیه راه افتاده بود معلوم بود که دوباره جرثقیل اومده و دارند تو ستونهای طبقه آخرشون سیمان می ریزند(من خیلی سردرنمی یارم ولی ستونها یه حالت میلگردی تو خالی داره که هر طبقه رو قبل از اینکه سقفشو بزنند جرثقیل می یاد و یه لوله هایی که سیمان توشه رو می بره بالا دم میلگردها و یه دستگاهی پایین با سرو صدا کار می کنه و سیمانو از طریق اون لوله ها که جرثقیل بلندشون کرده می فرسته بالا می ریزه داخل ستونها) حالا اون ساختمون پشتیه قبلا هم بهتون گفتم دقیقا یکی دو متر با اتاق خواب ما فاصله داره یعنی به اندازه عرض حیاط خلوتمون، همینجور که سر و صدا راه افتاده بود و ما هم سعی می کردیم وسط اون همه غوغا به روی خودمون نیاریم و همچنان تظاهر کنیم که خوابیم یهو سیمانی که داشتند می ریختند تو ستونها شروع کرد با سر و صدا به ریخته شدن تو حیاط ما و یه شنهایی هم ازش پرت می شد رو شیشه پنجره اتاق ها و در حیاط خلوت و عنقریب بود که شیشه های پنجره خرد بشند تو صورت ما، که هر دومون با وحشت بلند شدیم و از اتاق دویدیم بیرون، پیمان سریع لباس پوشید و رفت بالا پشت بوم و داد زد که چیکار دارید می کنید این چه وضعیه؟ اونام تا تو اون سروصدا، متوجهش بشند و بشنوند این چی میگه یه پنج، شش دقیقه ای طول کشید و خلاصه کلی سیمان ریخت کف حیاط و رو سر نیلوفرای بیچاره و رو سر خانم گردویی بخت برگشته و رو شیشه ها و در و پنجره و خلاصه همه جا به گند کشیده شد تا اینکه صدای پیمانو شنیدند و کارو موقتا تعطیل کردند و یکی از کارگراشونم با پر رویی برگشت گفت چیکار کنیم داریم کار می کنیم دیگه؟؟؟!!! پیمانم اعصابش خرد شده بود گفت دارید کار می کنید مثل آدم کار کنید این چه وضع کار کردنه آخه؟بیا ببین چی سر خونه زندگی ما آوردی؟!!! اونم نمی دونم چی جواب داد که پیمان عصبانی برگشت پایین و شماره آقای.طا.لبی صاحب ساختمونه رو گرفت و با داد و بی داد بهش گفت که پاشو بیا اینجا ببین کارگرات چی سر ما آوردند!!! اونم ده دقیقه ای نگذشت اومد و حیاط خلوت و افتضاحی که بار اومده بودو نگاه کرد و یه خرده سر کارگراش داد زد و بعدش برگشت به پیمان گفت الان کارگر می فرستم بیاد تمیز کنه پیمانم گفت حالا تمیزی به کنار، شما باید یه چیز محکم تری روی این داربست ها بندازید این نایلونه جواب نمی ده فردا یه آجری چیزی از دست کارگراتون در بره بخوره به سر یکی و بمیره چه جوری می خواین جواب بدین؟ اونم گفت می گم بیارند به جای نایلون توری فلزی رو داربستها بکشند (یکی دو هفته پیش اومدند رو حیاط خلوتو داربست بستند و روشو از این نایلونای ضخیم کشیدند که اگه چیزی از اون بالا ریخت یا پرت شد نیاد پایین و همونجا رو نایلون بمونه ولی موقع ریختن سیمان نایلونا پاره شدند و سیمانها قشنگ ریخت پایین ) ...خلاصه یارو رفت که یکی از کارگراشو بفرسته که بیاد حیاطو تمیز کنه منم تا کارگره بیاد رفتم موبایلمو ورداشتم و رفتم عکس بگیرم که کارگره با بیل و جارو و تجهیزات یهو مثل شزم از بالای دیوار پرید تو حیاط و منم دیگه نتونستم عکس بگیرم و برگشتم تو، پیمان و اون کارگره نزدیک یه ساعت فقط داشتند سیمان جمع می کردند از کف حیاط، بعدشم که کارگره رفت پیمان کل حیاط و خانوم گردویی و نیلوفرارو شست و آب پای خانم گردویی رو که توش سیمان ریخته بود سطل سطل کشید و از حیاط خلوت آورد و برد اون یکی حیاط و تو کوچه خالی کرد... خلاصه نگم براتون که چندین ساعت پدرش دراومد تا حیاط یه خرده تمیز شد دیگه ساعت یک ، یک و نیم تازه ما صبونه خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعد از ظهرم دوباره پیمان افتاد به جون موزاییکهای حیاط خلوت که سیمانه بهشون چسبیده بود و اونارو با کاردک و تیغ و لیسه کند و بازم یه چند ساعتی اونجا کار کرد! پیمان از اونجایی که خیلی رو تمیزی حساسه و یه چیزی کثیف بشه باید انقدر اونو تمیز کنه که برگردونه به حالت اولش برا همین وقتی یه اتفاق اینجوری هم می افته پدر خودشو درمی یاره تا اوضاع رو به حالت اول برگردونه! حالا اگه ما باشیم یه خرده که در حد معمول تمیز بشه می گیم ولش کن دیگه خوبه ولی اون باید کاری کنه که اثری از اون چیزی که ریخته، اصلا رو زمین نمونه و اینم اصلا اخلاق خوبی نیست چون خود آدم اذیت میشه، دیگه اون روز، انقدر اون حیاطو سابید و برگای درختو شست و در و پنجره رو پاک کرد و کلی آب خالی کرد که من گفتم این امروز مریض میشه و می افته برا همین عصری رفتم و به زور از حیاط خلوت کندمش و با دعوا و کتک آوردمش تو، گفتم دیگه بسه!!! به نظر من تمیزی خیلی خوبه و مرتب و منظم بودن هم اصلا چیز بدی نیست ولی یه موقعهایی هم باید آدم به خودش بگه تمیزی به چه قیمتی؟ اینکه من بزنم پدر خودمو دربیارم تا همه چی برق بزنه این شد تمیزی؟ حالا الان اون جون داره، داره این کارارو می کنه ولی چند روز دیگه همین زیادی کار کشیدن از خودش از پا می اندازدش و انقدر فرسوده اش می کنه که نمی تونه حتی کارای معمولیشم انجام بده، به نظرم قبل از انجام هر کاری آدم اول باید به سلامتی خودش فکر کنه بعدشم آدم هر کاری رو باید در حد نرمال انجام بده نه اونقدری شلخته باشه که از تنبلی به قول خودمون (ترکها) به خر دایی بگه، نه اونقدر که از شدت زیادی، زبر و زرنگ بودن و کار کشیدن از خودش از اونور بوم بیفته!آدم باید هر چیزی رو در حد معمولش مرتب کنه و خودشو به یه نظم معمولی و قابل قبول عادت بده تا هم سلامت بمونه هم خونه زندگیش مرتب باشه ...بگذریم خلاصه اون روز پیمان از شدت کار کردن و خستگی از اول شب رو مبل خوابش برد تا آخر شب، دیگه نزدیکای ساعت دوازده به زور بیدارش کردم یه خرده چایی و  میوه بهش دادم و گرفتیم خوابیدیم! ...فرداشم که می شد پنجشنبه پیمان رفت بیرون و یه خرده شیر و ماست با نیم کیلو سبزی خوردن گرفت و آورد، نشستیم پاک کردیم و بعدش من شستمش و گذاشتمش تو یخچال و یه چایی آوردم خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم! عصرش پیمان گفت جوجو یه خرده عدس پلو درست کن با سبزیه شب بخوریم! منم گفتم باشه و اون رفت نیلوفرای حیاط خلوتو آب بده منم اول یه خرده میوه شستم گذاشتم تو یخچال که شب بخوریم بعدشم عدس پلوئه رو گذاشتم بپزه، دیگه ساعت هفت بود رفتم نشستم از کانا.ل تما.شا سریال کره ای خانواده جدیدو نگاه کردم، بعد از تموم شدن سریال رفتم دیدم عدس پلوئه پخته زیرشو خاموش کردم رفتم از حیاط خلوت پیمانو صدا کنم بیاد غذا بخوریم که دیدم اونجا نیست رفتم اون یکی حیاطو نگاه کردم دیدم اونجام نیست و با خودم گفتم نکنه رفته بالا پشت بوم از پله ها رفتم بالا دیدم در پشت بوم بازه، رفتم دیدم اون سر پشت بوم وایستاده داره با کارگرای ساختمون پشتیه حرف می زنه یه خرده صداش کردم دیدم نمی شنوه برگشتم پایین گفتم حالا خودش می یاد دیگه! رفتم آشپزخونه و دم کنی گذاشتم رو در قابلمه و گفتم گرم بمونه تا پیمان بیاد، دیگه اومدم نشستم از آپارات یه خرده فیلم دانلود کردم یه نیم ساعت، چهل دقیقه دیگه هم گذشت دیدم نخیررررررررر از پیمان خبری نیست دوباره بلند شدم رفتم بالا و از دم در نگاه کردم دیدم یکی از کارگرای ساختمون پشتی که یه پسر جوان افغانیه اومده وایستاده رو پشت بوم ما و پیمان هم وایستاده پیشش و گرم حرف زدن با اونه و ولش کنی تا دو ساعت دیگه هم نمی یاد پایین، یکی دو بار صداش کردم دیدم نمی شنوه، دیگه مجبور شدم با دست چند بار بکوبم رو در پشت بوم تا برگرده نگام کنه بهش گفتم غذا داره سرد میشه بیا پایین شام بخوریم! اونم گفت باشه و دیگه راه افتادم اومدم پایین غذا رو ریختم تو دیسو و گذاشتم تو سفره که یه ساعت پیش پهنش کرده بودم سبزی و ماست و این چیزارو هم آوردم تا اینکه پیمان خنده کنان اومد پایین  و گفت جوجو می دونستی اشرف.غنی رئیس جمهور.افغانستان شوهر خواهر ترامپه؟ گفتم نه! گفت این پسر افغانیه می گفت!می گفت وقتی زن یارو شده اومده مسلمون شده ولی حالا دخترش میگه من مسیحی ام چون مامانم مسیحیه! منم یه خرده شوخی کردم و خندوندمش گفتم خوبه دیگه اینجا غذا داره سرد میشه شصت بار اومدم دنبالت صدات کردم نشنیدی اونوقت تو سه ساعت وایستادی اون بالا با اون پسره تاریخ افغانستانو مرور کردی!!! اونم خندید و گفت حالا یه سوتی هم دادم کلی با پسره خندیدیم! گفتم چی گفتی؟ گفت اومدم در مورد رئیس جمهور افغانستان حرف بزنم به پسره گفتم اون رئیس جمهورتون کیه محمد محمد!!! می گفت پسره اول تعجب کرد بعد گفت نکنه عبدالله عبداللهو میگی؟ می گفت منم گفتم آره همون! می گفت اونم زد زیر خنده و گفت اون رئیس جمهور قبلیمون بوده و الان اشرف.غنی رئیس جمهوره...خلاصه کلی سر محمد محمد گفتن من خندیدیم دیگه...منم کلی خندیدم و گفتم فک کنم با این حرفت پسره پاک از ملت ایران ناامید شده! اونم خندید و دیگه چیزی نگفت و رفت دستاشو بشوره منم دنبالش رفتم و بهش گفتم قربونت برم وقتی می ری با اونا مشغول حرف زدن میشی هر یه ربعی، نیم ساعتی یه بار یه سری به پایین بزن شاید آدم کار داشته باشه همینجور بی خبر سه ساعت نذار برو که آدم بیفته دنبالت! اونم خندید و گفت باشه از این به بعد می یام سر می زنم!... خلاصه دستاشو شست و اومد نشستیم شام خوردیم، بعد شام هم یه خرده سریال دیدیم و یه مقدار میوه و چایی خوردیم و نزدیک دو رفتیم خوابیدیم یه ساعتی می شد که خوابیده بودیم من یهو از خواب پریدم و دیدم یه بوی سوختگی کارتن ،کاغذ یا یه همچین چیزی می یاد پیمانوبیدار کردم گفتم نکنه از تو خونه خودمون باشه! اونم یه ثانیه چشماشو باز کرد و گفت نه از بیرونه و دوباره بست و به خوابش ادامه داد! بوی دود هی بیشتر و بیشتر می شد طوریکه انقدر غلیظ شده بود که من دیگه نمی تونستم درست و حسابی نفس بکشم از تو حیاط خلوت هم می اومد تو، انگار افغانیه که نگهبان ساختمون پشتیه است و شبها اونجا می خوابه روشنش کرده بود حالا داشت اون موقع شب چیکار می کرد نمی دونم! دیگه نگم براتون انقدر خودمو با بادبزنی که کنار تخت بود باد زدم که هوا جابه جا بشه شاید این بو کمتر بشه که بتونم بخوابم پدر دستم دراومد تا نیم ساعت همینجور داشتم خفه می شدم از دود، سرم هم درد گرفته بود، از پیمان تعجب کرده بودم که با این دود به این غلیظی چه جوری اونقدر راحت خوابیده بود...خلاصه نیم ساعت بعدش یه خرده بو کمتر شد و منم انقدر با بادبزن هوارو جابه جا کردم تا اینکه قابل تحمل شد و تونستم چشم رو هم بذارم، تازه داشت خوابم می برد که پیمان شروع کرد به خرو پف کردن اونم نه خر و پف معمولیهاااااااااااااااااااا، نه!!! یه صدایی که فقط تراکتور قادره اون صدارو دربیاره حالا چه جوری از حنجره پیمان این صدا خارج می شه من همیشه تعجب می کنم ...دیگه صدای خرو پفش انقدر بلند بود که دیدم اینجوری نمیشه خوابید، با دستم زدم به پهلوش چشاشو باز کرد بهش گفتم برگرد به پهلو بخواب خیلی داری خرو پف می کنی اونم بر گشت به پهلو و صداش قطع شد(معمولا وقتی به پشت به حالت طاقباز می خوابه بیشتر خروپف می کنه) ...خلاصه که صداش خوابید و منم تونستم بگیرم بخوابم تا دم دمای صبح که صدای سگ همسایه بلند شد و دوباره از خواب پریدم و بازم یه نیم ساعتی طول کشید که خوابم ببره تا اینکه یه ساعت بعدش پیمان خان مثل خروس از خواب بیدار شد و پرید رادیورو روشن کرد و صدای ظرف و ظروف و گازو برا آماده کردن صبونه درآورد و منم الکی خواب و بیدار تا ساعت ده رو تخت دراز کشیدم و بعدشم بلند شدم عطای این خواب آشفته رو به لقاش بخشیدم و رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستم صبونه خوردم بعدشم جمع کردم ظرفاشو شستم و نشستم تا دم ظهر یه خرده کتاب خوندم بعد یه چایی آوردم خوردیم و گرفتیم تا ساعت دو و نیم اینجورا خوابیدیم بعد بلند شدیم و طبق معمول همیشه دوباره یه چایی دیگه خوردیم پیمان رفت باغچه دم درو آب بده منم مواد ماکارونی آماده کردم گذاشتم رو گاز و تا اون بپزه کلی میوه شستم که یه مقدارشو شب بخوریم یه مقدارشم پیمان برا مامانش و پیام ببره بعد از شستن میوه ها هم ماکارونی رو ریختم جوشید وگذاشتم دم کشید،دیگه رفتم نشستم سریال کره ایه رو دیدم و بعدشم غذا پخت و یه مقدار از اونو با یه مقدار از عدس پلوی دیروز نشستیم خوردیم و بعدم غذارو تو سه تا قابلمه کشیدیم تا دوتاشو پیمان برا مامانش و پیام ببره یکیشم بذاریم تو یخچال برای شام شب بعدمون، بعدشم دیگه نشستیم و طبق معمول تلوزیون نگاه کردیم و بعدم میوه و چایی و مسواک و لالا! ...امروزم که پیمان ساعت شش و نیم رفت تهران و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم نشستم اینارو نوشتم و بعد از گذاشتن این پست شاید بگیرم بخوابم البته طبق معمول این چند وقت اگه سروصدای این کارگرا بذازه، تازه از امروزم بوی قیر به بقیه چیزا اضافه شده و خلاصه یه شیر تو شیری شده که نگم براتون! اون روز به پیمان می گفتم اومدیم اینجا گفتیم خونه ویلائیه و قراره استراحت کنیم و لذت ببریم یه جوری شد که حالا باید یه،یه سالی بریم تو آپارتمان بخوابیم که خستگی خونه ویلایی از تنمون بره بیرون!...خلاصه اینجوریااااااااااا دیگه خواهر ...من دیگه برم شمام برید به کارتون برسید....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
شادی کجاست؟ جایی که همه ارزشمند باشند!

بازم این گلواژه هیچ ربطی به پستی که گذاشتم نداره ولی همین جمله کوتاه اگه به درستی درک بشه چه خوشبختی هایی که بار نمی یاد و چه جوامعی که اصلاح نمیشه! ...خوب بهش فکر کنید به نظر من علاوه بر شادی، خوشبختی هم همونجائیه که از بزرگ تا کوچک همه ارزشمند باشند و به همه اهمیت بدهیم و حقوق همه رو یکسان رعایت کنیم و به همه فارغ از خردی و بزرگی عشق بورزیم و احترام بذاریم! 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۰:۲۶
رها رهایی