خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۴۳ ق.ظ

کودکان را دریابیم!

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز هر چی فکر کردم بیام اینجا چی بنویسم چیزی به ذهنم نرسید آخه این مدت(از پست قبل تا حالا) همش تو خونه بودیم و مشغول کارای همیشگی، هیچ اتفاق خاصی هم جز روزمرگی نیفتاده که بخوام در موردش بنویسم ولی یهو به فکرم رسید حالا که قرار نیست از روزمرگی بنویسم بهتره بیام یه وبلا.گ خوب بهتون معرفی کنم که در مورد بچه هاست الان شاید بتونم بگم بیش از یک ساله که می خوام این کارو بکنم ولی همش یادم می ره(پیر شدیم خواهر) ولی امروز دیگه با خودم گفتم وقتشه و تا دوباره یادم نرفته بهتون بگم برا همین اومدم که بهتون معرفیش کنم این وبلاگ اسمش «تجاو.ز ممنوع» هست درمورد ممنوعیت کودک.آزاریه حالا به هر طریقی، یعنی فقط مختص ببخشید تجاو.ز ج ن س ی به کودکان نیست اونم یه بخششه ولی بیشتر مربوط به ضایع شدن هر حقی از کودکانه در واقع در مورد تجاو.ز به حقوق کودکانه حالا به هر نحوی که هست ممکنه کم گذاشتن توی تربیت اونا باشه یا رسیدگی بیش از اندازه بهشون باشه یا هر تجاو.زی که یه انسان بزرگسال می تونه به حقوق و دنیای بچه ها داشته باشه و راهکارهای مقابله با این تجاو.زات و آموزش درست تربیت اوناست تا به شکوفایی واقعی برسند ...خلاصه که خییییییییییییییییییلی وبلا.گ خوبیه و به درد هر کسی که بچه داره یا با بچه ها در ارتباطه می خوره و خیییییییییییییییییییییییلی چیزا می تونه ازش یاد بگیره! آدرسشو اینجا براتون می ذارم حتما برید یه نگاهی به آرشیوش بندازید 
 http://tajavozmamnoo.blogfa.com
یه آرشیو تقریبا هشت ساله داره یعنی از سال ۹۲ تا حالا داره می نویسه و نویسنده اش هم یه زنی به اسم نسرینه ...ایشالاااااااااااااااااااااااا که خوشتون بیاد و بتونید ازش استفاده کنید و براتون مفید باشه که شک ندارم هست ...خب دیگه من برم حالا که پیمان نیست و رفته خونه مامانش و خونه توی سکوتی دلچسب فرو رفته از این فرصت استفاده کنم و تا لنگ ظهر بخوابم و از زندگی در خواب لذت ببرم😜...از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
رنج نباید تو را غمگین کند.
این همان‌ جایی است که اغلب مردم اشتباه می‌کنند.

رنج قرار است تو را هوشیارتر کند
به اینکه زندگی‌ات نیاز به تغییر دارد.

چون
انسان‌ها زمانی هوشیارتر می‌شون که زخمی شوند،
رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند.

رنجت را تحمل نکن،
رنجت را درک کن.

این فرصتی است برای بیداری
وقتی آگاه شوی، بیچارگی‌ات تمام می‌شود.

آنان که از اتفاقات ناگوار زندگی خود چیزی نمی‌آموزند، وجدان هستی را مجبور می‌کنند تا آن اتفاقات را تا آنجا که نیاز باشد تکرار کند
تا فرد آن چیزی را که آن اتفاقات ناگوار می‌خواهند آموزش دهند، یاد بگیرد.

آنچه که انکار می‌کنید، شما را شکست می‌دهد.
آنچه که قبول می‌کنید، شما را تغییر می‌دهد.

کارل یونگ

این گلواژه هم درسته ربطی به پست امروزمون و معرفی اون وبلاگ نداره ولی خیییییییییییییییییییییلی قابل تأمله چند روز پیشا توی اینترنت گردیهام توی یه وبلا.گی دیدمش، گفتم بیام اینجا براتون بنویسمش تا بیشتر روش فکر کنیم !... به امید اینکه انقدررررررررررررررررررررررر آگاهانه زندگی کنید که اولا هیچ رنجی نیاد سراغتون ثانیا اگرم اومد بیش از یکبار توی زندگیتون تکرار نشه و همون یه بارم به جای غمگین کردنتون باعث رشدتون بشه! اااااااااااااااااالهی آاااااااااااااااامین!

 

این عکس خانوم گلیه که امروز توی گلخونه مون شکفته بود(البته یکی دو تا از گلبرگهاش هنوز کامل باز نشدن) تقدیمش می کنم به شما با عشق که تک به تکتون از همه گلهای دنیا زیباتر و قشنگ تر و گل ترید (این گلو دو سه سال پیش شهرزاد بهم داده بود متاسفانه اسمشو نمی دونم!!! شهرزاد جونم اگه اسمشو می دونی بهم بگو جاااااانم! البته فک کنم یه بار بهم گفتی ولی قضیه پیری و فراموشیه دیگه خواهر کاریشم نمیشه کرد!) 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۴۳
رها رهایی
شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ق.ظ

و عشق پاسخ تمام پرسشهاست!!!

سلااااآاااااااام سلااااااام سلااااااااام سلاااااام جونم براتون بگه که چهارشنبه صبح ساعت شش و نیم بیدار شدیم و لباس پوشیدیم ساعت هفت راه افتادیم سمت کرج یه ربع به هشت جلوی کلینیک بودیم برا انجام آزمایشه که دکتر نوشته بود من رفتم تو پیمان هم نشست تو ماشین و منتظر موند رسیدم آزمایشگاه دیدم واویلاااااااااااااااا یه جمعیتی توشه که نگو و نپرس اصلا وحشت کردم وقتی دیدمشون همه با ماسک بودند ولی کیپ هم وایستاده بودند و اصلا رعایت فاصله و این چیزا در کار نبود رفتم وایستادم تو صف پذیرش چهار پنج نفر جلوتر از من بودند بقیه جمعیت منتظر بودند که اسمشونو از یه قسمت دیگه پذیرش بخونند که برند لوله و لیوان و این چیزا بگیرند برای آزمایش خون و با عرض معذرت ادرار و این چیزا، خلاصه اون چند نفر که جلوتر از من بودند رفتند و نوبت من شد رفتم برگه آزمایشمو نشون مردی که پشت شیشه نشسته بود دادم اونم از بلندگوش گفت برگه رو از سمت نوشته هاش بچسبون به شیشه این کارو کردم با دستگاه بارکدشو ثبت کرد(جدیدا بخاطر کرو.نا برای اینکه با بیمارا مستقیم در ارتباط نباشند جلوی گیشه شونو یه شیشه سراسری کشیدند و روش بلندگو نصب کردند به خودشونم میکروفون که بشه صداشونو شنید یا اونا صدای مریضارو بشنوند) خلاصه بارکد برگه رو ثبت کرد و گفت ناشتایی؟ گفتم بله گفت بشین صدات می کنند منم نگاه کردم دیدم همه صندلیها یه در میون پرند فقط ته سالن یه صندلی مونده رفتم نشستم رو همون و یه چهل دقیقه ای فکر کنم منتظر موندم تا صدام کردند و بهم دو تا لوله برا آزمایش خون دادند لوله هارو گرفتم و رفتم تو اتاق خونگیری اونجام چند دقیقه ای دم در وایستادم چون این یکی پرستاره از اون یکی داشت خون می گرفت کارشون که تموم شد اونی که داشت خون می داد لباس و گانشو پوشید و بهم یه صندلی نشون داد گفت بیا بشین اینجا آستینتو بده بالا، همزمان هم داشت با پرستاری که ازش خون گرفته بود حرف می زد می گفت خدا به دادمون برسه همه بچه ها فک کنم گرفتند خیلیا حالشون بده ...تو همین صحبتها بودند که یه پرستار دیگه هم اومد تو و گفت دارم می رم از «راست. روش» (اسم یه مرکز. بهداشت.تو چهار راه.طالقانیه) ده تا کیت بگیرم بیارم دکتر نمی دونم کی کی می خواد ازمون تست بگیره ندا حالش خوب نیست ولی ازش تست گرفتند منفی شده دکتره بهش گفته اگرم کرو.نا گرفته باشی از نوع انگلیسیش نیست چون تو اون سریع نشانگر تست پر میشه یا قرمز میشه یه همچین چیزی ، اون پرستاره که می خواست از من خون بگیره هم بهش گفت من خودم قشنگ علایم دارم اون یکی هم برگشت گفت منم علایم گوارشی دارم دیگه... منم با خودم گفتم خاااااااک بر سرم چه غلطی بود کردم امروز بلند شدم اومدم اینجا کاش نمی اومدم الان اینا همه مریضند مارو هم مریض می کنند...خلاصه پرستاره همون که می گفت من قشنگ علایم دارم الکل زد رو دستمو و ازم خون گرفت بعد یه برگه داد دستم گفت سی ام بیا جواب آزمایشتو بگیر منم تشکر کردم و با خودم گفتم باشه اگه کرو.نایی که از شما گرفتم گذاشت زنده بمونم چشم می یام و می گیرم بعد راه افتادم رفتم پیش پیمان و قبل از اینکه سوار ماشین بشم دستکشهای یه بار مصرفی که دستم بود رو درآوردم و انداختم تو سطل زباله که اون نزدیکیها بود بعد پیمان ژل داد زدم دستم و بعد رفتم تو ماشین ماسکامو که دو تا رو هم زده بودم درآوردم و نشستم پیمان پرسید چرا انقدرررررررررر طول کشید؟ گفتم بابا کجای کاری اون تو غلغله است پیمان گفت وااااااااااقعا؟ گفتم آره بابا همه تو هم می لولند(حالا رفتنی پیمان به من می گفت فک کنم تو، کسی نباشه و خلوت باشه چون الان مریضی بیشتر شده مردم اینجور جاها نمی یان)...بعد که قضیه علایم داشتن پرستارارو هم براش تعریف کردم با نگرانی ازم پرسید حالا تو سالمی؟ منم گفتم نمی دونم این دیگه الان معلوم نمیشه تو چند روز آینده مشخص میشه! اونم گفت حالا رفتیم خونه مرتب آب نمک و اینا غرغره کن گفتم باشه ولی آب نمک وقتی تأثیر داره که ویروس از طریق دهن وارد شده باشه نه وقتی که بوسیله یه پرستار علایم دار از طریق سوزن از رگ وارد شده باشه...اونم گفت ایشالا که هیچی نمیشه منم گفت البته اون سوزنا استریلند و قبلشم یارو الکل زد به پوست دستم برا همین حتی اگه پرستاره مریض هم باشه احتمالش خیلی کمه که از اون طریق منتقل بشه ولی کلا این روزا اومدن به اینجور جاها واااااااااااااااااااااقعا اشتباهه اونم گفت بهت می گم نیا بذار مریضی تموم بشه بعد ولی گوش نمی دی که! منم گفتم آخه این پهلوم یه در میون همش درد می گیره گفتم بیام ببینم چشه نمونه به یه چیز بزرگتر تبدیل بشه بعدا نشه کاریش کرد ....خلاصه که خواهر از من به شما نصیحت که سعی کنید این روزا اگه کار واجبی ندارید نه تنها به اینجور جاها که به هیچ جایی که تجمع توش هست نرید(حتی خونه فامیلا) و بیشتر تو خونه هاتون بمونید الان همه جای کشور آلوده شده و اوضاع خرابه از چهارشنبه هم تمام مغازه ها و پاساژهای تهران و کرجو تعطیل کردند به جز سوپرمارکتها و فروشگاهها و درمونگاهها ، البته چهارشنبه یه خرده اوضاع تق و لق بود و با اینکه خیلیها بسته بودند ولی یه عده هم باز کرده بودند از جمله پاساژی که مغازه ما توشه شب قبلش پیام زنگ زد گفت پاساژ از فردا تعطیله ولی فرداش ساعت ده اینجورا آقای دکا.مین (اسم کوچیکش غضنفره) مدیر پاساژ زنگ زد که فعلا امروزو باز کردیم اگه می خواید مغازه رو باز کنید بیایید باز کنید که پیمان زنگ زد پیام رفت باز کرد ولی از پنجشنبه دوباره تعطیل کردند چون از طرف اصناف گفتند هر کی باز کنه جریمه و پلمپ میشه ...بگذریم چهارشنبه بعد از اینکه از کلینیک اومدیم بیرون یه سر رفتیم بیمارستا.ن البر.ز تا من با دکتر رادیولوژیش در مورد خوردن روغن گرچک برای عکس برداری صحبت کنم تا ببینم جایگزین دیگه ای نداره که بهم بدن و محبور نشم اونو بخورم(اون روز که پیمان برام وقت گرفت دو تا برگه بهش داده بودند که من فکر می کردم برام پودر نوشته برا پاکسازی روده ها ولی بعد که کاغذه ر‍و خوندم دیدم دو تا شیشه روغن گرچک و یه سری قرصه، منم از اونجایی که خاطره خیلی بدی از خوردن روغن گرچک دارم و حتی از شنیدن اسمشم گلاب به روتون حالت تهوع بهم دست میده بخاطر اینکه اون سالها که روده هامو عمل کرده بودم دو بار بخاطر انجام کولو.نوسکوپی خورده بودم و بو و مزه حال به هم زنی داشت که تا عمر دارم یادم نمی ره چقدر تجربه بدی بود گفتم برم بگم برام پودر بنویسند یا یه چیزی که بشه جایگزین گرچک کرد تا من مجبور نشم یه بار دیگه روغن گرچکو تجربه کنم که اونم رفتم پیش دکتر رادیولوژی قضیه رو براش گفتم گفت تو یه بار روده هاتو عمل کردی؟ گفتم بله گفت روده بزرگو دیگه؟ گفتم بله عمل کولون کردم گفت اصلا تو نمی تونی عکس انما بندازی برای تو خطرناکه چرا دکترت به این مساله توجه نکرده؟ گفتم نمی دونم والله، شاید متوجه نشده که من گفتم عمل کردم وگرنه خیلی دکتر خوبی اند گفت احتمالا بد متوجه شده، برای کسی که عمل کولون انجام داده هیچوقت عکس انما نمی نویسند چون آسیب می زنه و خطرناکه چرا کولونوسکوپی انجام نمی دی؟ گفتم مگه الان انجام می دن؟ گفت آره چرا ندن؟ گفتم بخاطر کرو.نا دیگه؟ گفت نه انجام میشه دستگاهاشون استریله تو تنها راهی که برات مطمئنه فرستادن دوربین به روده هات با کولونوسکوپیه الانم با این برگه ای که دستته برو پیش مسئول بخش آقای عبد.لی قضیه رو بهش بگو راهنماییت می کنه منم گفتم یعنی ایشون می تونند به جای نوبت عکس برداری برام نوبت کولونوسکوپی بنویسند یا باید دکترم بنویسه؟ گفت نه اونو که باید دکترت حتما بنویسه! منم تشکر کردم و رفتم بیرون دو در اون طرف تر از رادیولوژی تو سالن، اتاق مسئول بخش بود که ظاهرا درش بسته بود دست بردم دستگیره رو پیچوندم به امید اینکه تو باشند که دیدم در قفله یه زنه که نسخه به دست رو صندلی های جلوی بخش ام .آر آی نشسته بود گفت الان رفتند برای ناهار، یه ساعت دیگه فک کنم می یان منم با خودم گفتم این که قراره فقط منو راهنمایی کنه کار دیگه ای قرار نیست بکنه که، کولونوسکوپی رو هم که قراره دکتر خودم بنویسه که اگه نوشت همون کلینیکه خودش کولونوسکوپی داره و نیازی نیست که من الان اینجا منتظر عبد.لی بمونم پس بهتره برم فقط می مونه یه کنسل کردن وقت عکسی که برای بیست و دوم بهم دادند که اونم تلفنی کنسلش می کنم دیگه، برا همین از زنه تشکر کردم و راه افتادم رفتم پیش پیمان و قضیه رو براش گفتم و دیگه راه افتادیم رفتیم مغازه پیش پیام و یه ساعتی هم اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه ...پنجشنبه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه من عصرش یه کیک و یه عدس پلو درست کردم ...جمعه هم پیمان دم ظهر رفت وسایل ماکارونی گرفت و آورد عصرش یه ماکارونی درست کردم که پیمان فرداش که می شد امروز ببره خونه مامانش ظهر با هم بخورند ...امروزم که پیمان ساعت هفت بلند شد و وسالشو ورداشت و رفت تهران پیش مامانش و منم بعد از راه انداختن اون اومدم اینارو برا شما نوشتم و الانم بعد از اینکه این مطلبو پست کردم و شمارو از دور بوسیدم می خوام برم بگیرم بخوابم ....خب عزیزان من از دور می بوسمتون خیییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید (مخصوصا تو این اوضاعی که همه جا قرمز شده) ...یادتونم نره که من یه عااااااااااااااالمه دوستتون دارم بووووووووووووؤس فعلا بااااااااااااای 

💥گلواژه💥
عشق راهی است برای برگشت به خانه(بعد از کار،بعد از سفر، بعد از جدایی، بعد از ...) 
من فکر می کنم فقط عشق می تواند پایان من و تو باشد! 

این گلواژه هیچ ربطی به مطالب بالا نداره اون روز از رادیو پیام شنیدمش دیدم قشنگه گفتم بیام اینجا براتون بنویسم! ولی عشقو میشه به هر چیزی ربطش داد پس تا می تونید عشق بورزید عشق قدرتمندترین چیزیه که با اون میشه به پیکار همه مشکلات رفت و از هر کارزاری سربلند و پیروز بیرون اومد قدرتشو دست کم نگیرید هر جای زندگی که کم آوردید در نهایت اونو به کار بگیرید و بدونید که تنها اونه که قراره کارساز بشه و گره از مشکلاتتون باز کنه! ...
و عشق پاسخ تمام پرسشهاست !!!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۲۶
رها رهایی
سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۳۴ ب.ظ

نازگلی کاغذی!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز پیمان رفته بود نمایندگی.ایرا.ن. خودرو و از اونورم رفته بود مغازه عصری اومد ولی من چون یه خرده خوابیدم و یه خرده هم تلفنی با سمیه حرف زدم و یه مقدارم با سایت و اپلیکیشن دیجی.کا.لا ور رفتم می خواستم چهار تا کتاب سفارش بدم و دو روز بود سر آدرسش گیر کرده بودم و نمی تونستم ثبت کنم برا همین نتونستم بیام وبلاگ و پست بذارم الانم پیمان رفته بیرون قند و این چیزا بگیره منم گفتم بیام مختصری از اتفاقهای این یکی دو روزو بنویسم و برم!... اون روز که پیمان رفت تهران خونه مامانش عصری برگشتنی رفته بود مغازه از اونجا بهم زنگ زد که جوجو به نظرت زنگ بزنم این الاغ بیاد؟(با عرض معذرت از همه تون منظورش از الاغ پیام بود) منم گفتم چه می دونم بزن بیاد ولی از این به بعد دیگه آدم باشید و کم با هم کل کل کنید وگرنه هردوتون یه کتک مفصل از من می خورید اونم خندید و خداحافظی کرد منم با خودم گفتم به من چه بذار هر کار دلش می خواد بکنه بچه خودشه حالا که دلش می خواد دوباره برش گردونه برگردونه به من ربطی نداره که، هر چند که می دونم بازم قراره دوباره به همونجایی برسند که چند روز پیش رسیده بودند و قرار نیست هیچکدومشون آدم بشند...خلاصه که زنگ زده بود و اونم اومده بود و دوباره کلیدارو داده بود بهش و برگشته بود خونه ...فرداشم که می شد یکشنبه، صبح که پیمان بلند شد رفت تو هال، برگشت اومد منو بیدار کرد گفت جوجو نازگلی مرده(همون ماهی کوچولوئه که قبل عید گرفته بودیم و قرار بود فسقلی بزرگش کنه) منم خیلی ناراحت شدم و بلند شدم رفتم دیدم آره مرده به پیمان گفتم از آب درش آورد انداختمش توی یه ظرف آب دیگه گفتم شاید زنده بشه ولی دیدم نه انگار خیلی وقته مرده البته شب وقتی ما داشتیم می خوابیدیم زنده بود ولی نصفه های شب انگار مرده بود همشم تقصیر من بود روز قبلش که پیمان رفته بود تهران من بهش غذا زیاد داده بودم ماهی های قرمزم غذا زیاد بخورند کیسه هواشون می ترکه و می میرند اون روز من دیدم غذاها درشتند اینم دهنش کوچولوئه و نمی تونه بخوره اومدم هم صبح و هم ظهر دو تا دونه ی درشت غذارو خرد کردم و ریختم تو آب اومد خورد دوباره شبشم پیمان بهشون غذا داد و انگار اون مقدار غذا براش زیاد بوده و باعث شد که بمیره وگرنه ماهی خیلی سرحال و زبر و زرنگی بود و اگه غذا زیاد نمی خورد صد در صد سالها عمر می کرد خلاصه نازگلی بیچاره در اثر دلسوزی بی جای من جونشو از دست داد و من به این نتیجه رسیدم که همیشه هم محبت اثر سازنده نداره اگه بی جا باشه و زیادی، ممکنه به جای اینکه مفید باشه آسیب هم بزنه مخصوصا در مورد آدمها حالا این که حیوان بود پس از اثرات سوء محبتهای بی جا و بی مورد و زیادمون در مورد عزیزانمون غافل نشیم!...بگذریم تا حالا چندین و چند بار ماهیهای ما به دلایل مختلف مرده بودند ولی هیچ کدومشون منو به اندازه مردن نازگلی ناراحت نکرد شاید بخاطر اینکه خودم باعث مرگش شدم دم ظهر بعد از اینکه از ته دل ازش معذرت خواهی کردم نازگلی بیچاره رو بردیم پای خانم گردویی خاکش کردیم و چون اسم خودشم ناز داشت رو ی خاکش سه تا شاخه گل ناز کاشتیم تا بزرگ بشند حالا بعد از ظهر اون روزم من وقت دکتر داشتم اون عکس و آزمایشی که قبل عید دکتر برام نوشته بود چون خورده بود به تعطیلی و نتونسته بودم انجام بدم تاریخشون گذشته بود و باید می رفتم می دادم دکتر دوباره تمدیدش کنه وقتی که گرفته بودم برا ساعت چهار بود، دیگه ساعت دو راه افتادیم و رفتیم کرج، اول یه خرده میوه و این چیزا خریدیم بعد من به پیمان گفتم بره خیابون.هما.یون که اطراف همون کلینیکه بود که قرار بود دکتر برم تا برم یه ماهی دیگه بخرم اون خیابون بورس ماهی فروشی و آکواریوم و این چیزاست پیمانم هم رفت و یه جا پارک کرد با هم رفتیم تو یکی از آکواریومیها و ازشون پرسیدیم که ماهی قرمز دارند گفتند نه نداریم تو عید هم حتی کم بوده امسال زیاد نیاوردند بعدش یه سری ماهی نشونمون داد گفت به جاش می تونید از اینا ببرید ما هم یه قرمزشو(البته بیشتر صورتیه تا قرمز) که شبیه ماهی قرمزا بود انتخاب کردیم خریدیم اونم انداختش تو کیسه آب و توشو هوا پر کرد و داد بهمون ولی گفت که مثل ماهی قرمزا بزرگ نمی شه و ممکنه همین قدی بمونه ما هم گفتیم عیب نداره و خلاصه ورش داشتیم آوردیم گذاشتیمش تو ماشین و رفتیم یه خرده تو خیابونا گشت زدیم تا ساعت چهار شد من رفتم تو کلینیک و پیمان موند تو ماشین نیم ساعتی طول کشید دکتره بیاد اومد دادم تاریخارو تمدید کرد و اومدم سوار شدم و رفتیم بیمارستان.البر.ز همونجایی که باید عکسو می انداختیم پرسیدم گفتند باید فردا ساعت هشت تا ده بیای وقت بگیری تا بعدا بیای انجامش بدی...بعد از بیمارستانم یه سر به مغازه زدیم و برگشتیم خونه! راستی اسم ماهی جدیده رو همون نازگلی گذاشتیم ولی از اونجایی که خیلی باریکه در حد چند میله پیمان بهش میگه نازگلی کاغذی(خود ماهیه اندازه یه سکه بیست و پنج تومنیه ولی پهناش فقط چند میله پیمان میگه مثل مونیتورهای led تخت می مونه)...دیروزم پیمان می خواست بره نمایندگی دفترچه مو بهش دادم با خودش برد بعد از اینکه ماشینو گذاشته بود نمایندگی که کاراشو انجام بدن با ماشین پیام رفته بود بیمارستان و برام وقت عکس گرفته بود گفته بودند بیست و دوم ساعت هشت صبح اینجا باشید یه نسخه هم نوشته بودند که بیست و چهار ساعت قبل از عکس باید یه سری پودر مصرف کنم که با عرض معذرت محتویات روده خالی بشه تا برای عکس برداری آماده باشه گفته بودند عکسش باریوم.انما.دوبل.کنتراسته باید روده ها کاملا خالی باشند تا موقع عکس برداری ماده ای به اسم باریوم همراه با هوا داخلش تزریق بشه تا بشه داخل روده هارو دید و عکسشو انداخت ...خلاصه که عکسه رو قرار شد بیست و دوم بندازم  آزمایشه رو هم فردا صبح می خوام برم تو همون کلینیکه بدم پیمان فردا صبح ساعت هفت اینجورا می خواد بره کرج اداره.ما.لیات بخاطر جوازی که از اتحادیه .پوشا.ک می خوان برا مغازه بگیرند باید تو اون اداره پرونده تشکیل بدن منم می خوام باهاش برم چون آزمایشگاه کلینیک بین ساعت هشت تا هشت و نیم بیشتر مریض قبول نمی کنه(بخاطر قضیه ناشتا بودن و این حرفها) برا همین منم گفتم پیمان می ره فرصت خوبیه منم برم تو اون ساعتها اونجا باشم و آزمایشمو بدم عکسم که بیست و دوم انداختم هفته بعدش یه وقت بگیرم ببرم نشون دکتره بدم ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم مختصری از این یکی دو روز ما ...من دیگه برم شمام مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۳۴
رها رهایی
شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۱۸ ق.ظ

قدر نشناسی!

سلاااااااام سلاااااام سلااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو این دو هفته اصلا فرصت نشد که بیام بنویسم چون پیمان همش خونه بود و اون وسطا یه بارم رفت خونه مامانش ولی من چون تا ظهرش خوابیدم و بعدشم یه چند تا تلفن به اینور اونور زدم(از جمله به دوستم لیلا که روز سوم عید دوباره بچه دار شده بود و یه دخمل خوشگل به اسم سدنا به دنیا آورده بود و به دختر دایی توران بخاطر شکستگی پای پسر خاله سیف الله و به ساناز که عید نتونسته بودم باهاش حرف بزنم و به معصومه بخاطر شکست عشقی که خورده بود و دوباره از اکبری جدا شده بود و به سمیه برای حال و احوالپرسی و...کافیه؟ یا بازم بگم؟😜) ....خلاصه که خواهر این تلفن زدنها باعث شد نتونم بنویسم از اون روزم پیمان همش خونه بود و به جز یکی دو بار که با هم بیرون رفتیم پاشو از خونه بیرون نذاشت تو اون یکی دوباری هم که بیرون رفتیم یه بارش بخاطر خرید گل رز بود برای باغچه مامان پیمان که با گل پسر رفتیم از سر خیابونمون که یه گلفروشیه بخریم که نداشت و برا همین رفتیم هشتگرد و اونجام نتونستیم پیدا کنیم و همینجور شهر به شهر رفتیم تا اینکه سر از کرج درآوردیم و از یه گلفروشی تو محل خودمون خریدیم و بعدشم رفتیم یه سر به مغازه زدیم و یکی دو ساعتی اونجا بودیم که آخر سرم بعد از اینکه پیمان و پیام باهم دعواشون شد راه افتادیم اومدیم خونه، قضیه هم از این قرار بود که همینجور که تو مغازه نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم پیمان به من گفت جوجو از این شالها هر کدومو دوست داری وردار منم گفتم نه دیگه یکی بردم کافیه اونم گفت نه دیگه از اینام هر کدومو دوست داری وردار حالا هفته دیگه می ریم بازار دوباره می یاریم منم گفتم باشه پس من اون شال سبزه رو ورمی دارم خیلی رنگش قشنگه(البته رنگش سبز خالی نبود بلکه ترکیبی از سبز و زرد و مشکی بود در واقع رنگ دیگه شال قبلی که ورداشته بودم بود با همون جنس) اونم گفت باشه و از ویترین آوردش همون موقع هم یه زنه و یه دختره اومدند تو و یه تیشرت و یه کلاه خریدند و صدو پنجاه تومن کارت کشیدند و رفتند منم بعد از اینکه شاله رو سرم کردم و امتحان کردم به پیمان گفتم پیمان قیمت این شاله چنده گفت هفتاد تومنه! توی کارت.پارسیا.نم هفتاد و سه تومن پول بود توی دو تا کارت دیگه ام هر کدوم سه میلیون(پیمان برا تولدم علاوه بر اون ربع سکه ای که عید داده بود و گفته بود برا تولدت هم هست روز تولدم کارت. ملت و کارت اقتصاد.نوینم رو گرفت و رفت توی هر کدومشون دو میلیون ریخت ته هر کدوم هم خودم یه میلیون داشتم سر جمع شد شش میلیون) با خودم گفتم بذار  کارت پارسیا.نه رو بکشم و به اون یکی ها دست نزنم که پیمان گفت جوجو ده تومن ته حساب باید بمونه که دیدم با اون نمیشه و اومدم کارتای دیگه ام رو در بیارم که پیمان گفت نمی خواد هفتاد بکشی شصت بکش مال خودمه دیگه از خودم هم که نمی خوام سود بگیرم که، منم شصت کشیدم و شاله رو تا کردم خواستم بذارم تو کیفم پیمان گفت پیام یه سلفون بیار مهناز شالشو بذاره توش اونم با یه لحنی برگشت به من گفت سلفونم می خواااااای؟ منم گفتم ولش کن می ذارمش تو کیسه فریزری که تو کیفمه پیمانم گفت نه بابا خراب میشه رفت خودش یه سلفون آورد و گذاشت توش داد بهم منم داشتم می ذاشتمش تو کیفم که یهو پیام برگشت با عصبانیت به پیمان گفت چقدر هم من من می کنی!!!(انگار پیمان به من گفته بود مال خودمه از خودم هم که نمی خوام سود بگیرم به آقا بر خورده بود که این چرا می گه مال منه) پیمانم بیچاره تعجب کرده بود گفت چیه پس تو تو بکنم؟ اونم گفت نه آخه من منت مارو کشته یارو تو گوهر دشت بر خیابون سیصد متر مغازه داره من من نمی کنه کف زیر زمین مغازه خردیدی من منم می کنی پیمانم عصبانی شد و گفت همینه که هست نمی خوای هری! اونم برگشت گفت دو تا مشتری می بینی جو گیر میشی همش می گی پاقدم من و مهناز بود از صبح من اینجا جون کندم اونوقت پا قدم شما بود؟؟؟لطف کن از فردا بیا بشین اینجا پا قدمت خوبه بذار مشتریمون زیاد بشه!!!(پیمان وقتی اون زنه اومد تیشرت و کلاه خرید و رفت با خنده به پیام گفت ببین پاقدم من و مهناز بودا تا اومدیم برات مشتری اومد) پیمانم اعصابش خرد شد و گفت اصلا بعد تعطیلات مغازه رو می ذارم بنگاه می فروشمش تو هم برو دنبال کاری که دوست داری بذار خیال همه مون راحت بشه من ابلهم که برا تو مغازه خریدم که حالا دو دقیقه که می یام اینجا اینجوری با من حرف بزنی! اونم گفت آقا جان بفروشش همین امروز بفروشش اصلا حال نمی ده هی می گی اما نمی فروشیش! پیمانم گفت نه دیگه ایندفعه می فروشمش تو هم به فکر یه کار دیگه باش! اونم گفت اتفاقا خیلی وقته به فکرشم فکر کردی من بخاطر پول می یام هی یکی بهم ارد ارد(ord) بکنه؟...پیمان بیچاره هم جوابشو نداد و با ناراحتی گذاشت رفت بیرون دستش کثیف بود اونو بشوره که تا بیاد کلی پشت سرش غر زد که نمی دونم دم به دقیقه بلند میشه می یاد اینجا! وقتی هم می یاد نمی تونه یه جا بشینه مغازه رو ده بار جارو می کنه هیچ، جارو رو ورمی داره می ره بیرون از در مغازه تا ته سالنو جارو می کنه آبرو واسه ما نذاشته جلو همسایه ها، بدبخت مریضه دیگه، فکر می کنی یکی باید بیفته بمیره تا بهش بگن مریض، نه آقا جان مریض که شاخ و دم نداره که!(منظورش به حساس بودن پیمان رو تمیزی بود) ...و خلاصه کلی غر زد تا اینکه پیمان اومد و به من گفت بیا بریم راه افتادیم رفتیم سوار گل پسر شدیم و رفتیم خونه تو راه هم پیمان ناراحت بود یه خرده غر زد و گفت بعد از تعطیلات بنگاهها باز بشه می ذارم می فروشمش اینم بره با همون رفیق رفقای اراذل اوباشش ولگردی کنه، دیگه به من ربطی نداره اصلا من بچه ای به این اسم ندارم ...خلاصه اون روز برگشتیم خونه و بیچاره پیمان همش تو خودش بود و حرف نمی زد... فرداشم که می شد یازدهم دم ظهر پیمان برگشت بهم گفت جوجو پاشو بریم این باغهای سر خیابونمون درختاش شکوفه کردند خیلی قشنگ شده یه خرده اون اطراف قدم بزنیم حال و هوامون عوض بشه منم گفتم باشه و آماده شدم راه افتادیم رفتیم یکی دو ساعتی لابلای درختای به شکوفه نشسته زیبا گشت زدیم و یه خرده عکس انداختیم و گفتیم و خندیدیم و پیمان هم از اون حال و هوای نارحتی دراومد و خلاصه کلی خوش گذشت و ساعت سه اینجورا بود برگشتیم خونه و به قول پیمان شد سیزده به درمون با این تفاوت که یازدهم رفته بودیم به جای سیزدهم چون سیزدهم خیلی شلوغ می شد و نمی شد با خیال راحت و با آرامش اونجاها قدم زد! ...فردا ی اون روز که می شد پنجشنبه پیمان ساعت یازده اینجورا یهو به سرش زد که بره جنسای مغازه رو جمع کنه و بیاره خونه، منم بهش گفتم حالا یه خرده بیشتر فکر کن بعدا پشیمون نشی تو عصبانیت تصمیم نگیر اونم گفت نه من تصمیممو گرفتم دیگه هم عوض نمیشه می خوام مغازه رو خالی کنم بذارم بفروشمش و دیگه این عوضی رو نبینم که بخواد هر روز اعصاب منو سر یه چیزی خرد کنه برو لباس بپوش بریم لباسای مغازه رو جمع کنیم بیاریم خونه، بعدا می برم می دمشون همینجوری به یه دست فروشی چیزی می گم بفروشه پولشم مال خودش! ...خلاصه دیدم خیلی اصرار می کنه بره لباسارو بیاره رفتم آماده شدم و راه افتادیم رفتیم مغازه دیدیم درش بسته است و چراغاش هم خاموشه و انگار پیام اصلا از صبح نیومده که بازش کنه درو باز کردیم و رفتیم تو، پیمانم اول هجوم برد که لباسارو جمع کنه ولی بعدا پشیمون شد و گفت جوجو فعلا جمعش نمی کنم ولی قفلو عوض می کنم که اون عوضی نتونه بیاد توش منم گفتم این کارو نکن جلو همسایه ها زشته گفت اتفاقا می خوام جلو همسایه ها ضایع بشه گفتم نه نکن حالا اگه اون فروشنده تو بود یه چیزی، ولی شما پدر و پسرید و از این نظر خیلی زشته و خوبیت نداره این کارو بکنی قفلو عوض نکن ولی بهش زنگ بزن بگو که دیگه نیاد اونم گفت ولم کن بابا کدوم پدری و پسری نمی بینی چه جوری با آدم حرف می زنه؟ ....خلاصه که پیمان به حرف من گوش نکرد و قفلو عوض کرد و راه افتادیم اومدیم سوار گل پسر شدیم و برگشتیم خونه! ساعت سه و نیم اینجورا بود که پیام به گوشی پیمان زنگ زد پیمانم ریجکتش کرد و جواب نداد و گذاشتش تو بلک لیست و اومد گرفتیم خوابیدیم ولی صدای ویبره یه گوشی که پشت سر هم زنگ می خورد نذاشت که بخوابیم من فکر می کردم پیمان صدای گوشیشو بسته و پیام داره هی به گوشیش زنگ می زنه و این صدای ویبره گوشی اونه که می یاد ولی بعد که دیگه نتونستیم بخوابیم بلند شدیم دیدیم پیام بعد از اینکه به گوشی پیمان سی بار زنگ زده و ریجکت شده برگشته پشت سر هم به تبلت من داره زنگ می زنه و صدای ویبره اونه که می یاد حالا من اون روز گوشیمو نیم ساعت قبل از اینکه بخوابیم گذاشته بودمش رو حالت پرواز و زده بودمش به شارژ(می گن تو حالت پرواز چون همه برنامه ها غیرفعالند و اتلاف انرژی وجود نداره گوشی سریعتر و بهتر شارژ میشه ) پیام هم چون دیده بود نمی تونه گوشیمو بگیره پشت سر هم  به تبلت زنگ زده بود پیمان هم که دید پیامه داره به تبلت زنگ می زنه نذاشت جواب بدم و شماره اش رو تو تبلت مسدود کرد تا ریجکت بشه و یه خرده هم غر زد که از صبح خوابیده ساعت سه و نیم تازه یادش افتاده بیاد مغازه، انگار نه انگار که چندین و چند بار بهش گفتم که از ده و نیم دیرتر نیا مغازه این از سر وقت اومدنش اونم از رفتارا و حرفاش بذار ضایع بشه تا حالش بیاد سر جاش! ...بعد از این غرها پیمان بلند شد رفت تو حیاط و بعد از اینکه یه جارویی به حیاط زد اومد نشست دو تا چایی آوردم خوردیم و دوباره زنگای پیام شروع شد پیمان گفت جوجو بیا با گوشی من بهش زنگ بزن ببین چی میگه منم گفتم خودت بزن گفت نه تو بزن اگرم گفت بدی به من بگو تو حیاطه و نمی خواد باهات حرف بزنه منم گفتم باشه و شماره اش رو گرفتم و پیام اول فکر کرد پیمانه ورداشته بعد که دید منم شروع کرد به غر زدن و داد زدن که این چرا اینجوری می کنه؟ قفل مغازه رو چرا عوض کرده؟ چرا آدمو جلو مردم ضایع می کنه؟ به خدا ما آبرو داریم یه روزی ننه مونو عوض کرد و یه روزی نمی دونم چیکار کرد و الانم قفل مغازه رو عوض کرده از همون بچگی همش همینجور داره آبروی مارو می بره و نمی دونم ما حیثیت داریم ما بی آبرو نیستیم پدر و مادر مردم راه به راه بخاطر بچه هاشون تو کلانتری اند ما بی آزار می ریم و می یاییم و هر چی می گه می گیم چشم اینم به جای اینکه قدرمونو بدونه داره با ما اینجوری می کنه! منم گفتم چه می دونم والله اونم گفت گوشی رو بده بهش گفتم اون تو حیاطه و نمی خواد باهات حرف بزنه گفت بهش بگو خواهرش داره می میره دخترش سارا با گریه زنگ زده به مامان من گفته که مامانم کرو.نا گرفته و حالش خیلی بده و داره می میره منم گفتم حالا کجاست خونه است یا بیمارستانه گفت من نمی دونم کجاست ایشالااااااااا همشون بمیرند از دستشون راحت بشیم ...اینو گفت و قطع کرد منم حرفاشو به پیمان گفتم و بعدشم گفتم می گه خواهرت مریضه و حالش خیلی بده و دور از جونش داره می میره سارا زنگ زده به مادر پیام گفته اونم گفت به جهنم که داره می میره اونا چه عوضیائی اند که به جای اینکه به من زنگ بزنند زنگ می زنند به ننه این! منم گفتم حالا مهم نیست به کی زنگ زدند تو یه زنگی به خواهرت بزن و حالشو بپرس گفت من عمرا بهش زنگ نمی زنم اون کی سراغ منو گرفته که من سراغشو بگیرم(راست می گه از روزی که من اومدم الان یازده ساله که یه زنگم بهش نزده که ببینه برادرش مرده یا زنده است) گفت من که هیچ حتی چهار ساله یه زنگ به مامان نزده فقط یه بار اومده اونم نه بخاطر اینکه بهش سر بزنه بلکه اومده چرت و پرت گفته و مامانو عصبانی کرده و رفته حالا من پاشم به اون زنگ بزنم؟ بذار بمیره هیچکدومشون برا من مهم نیستند من به جز مامان هیچکدومشونو نمی شناسم(انگار چند سال پیش یه بار خواهرش با داداشش علی(همون که تو کاناداست) بلند شدند رفتند خونه مامانش بهش گفتند تو پیری بیا این خونه رو بزن به نام ما فردا می افتی می میری که اونم با فحش بیرونشون کرده ) ...خلاصه که پیمان کلا سراغ خواهرشو نگرفت و گفت قصد نداره که به مامانشم بگه گفت اون پیره و حالا قضیه مریضی بهنازم بشنوه ممکنه سکته کنه حالا که با هم رفت و آمد ندارند همون بهتر که ندونه چه بلایی سر دخترش اومده همون روزم غروب دوباره پیام چند بار بهش زنگ زد و اونم دوباره ریجکتش کرد و جواب نداد یه بارم فکر کنم پیام براش اس ام اس داد که نمی دونم چی بود که پیمان پاکش کرد....دیروزم دم ظهر باهم رفتیم یه دور تو خیابونا زدیم می خواستیم برای مامان پیمان خرما.زاهدی بخریم که همه جا بسته بود و برگشتیم خونه بعد از ظهرشم بعد از اینکه یکی دو ساعتی خوابیدیم من بلند شدم یه قیمه بادمجون با ماهیچه گوسفند و بوقلمون ترکیبی درست کردم که امروز پیمان ببره خونه مامانش ظهر با هم بخورند ...امروزم که پیمان هفت و نیم شال و کلاه کرد و رفت تهران منم اومدم اینارو برا شما نوشتم بعد از اینم شاید بگیرم بخوابم ...خلاصه خواهر اینم از قضایا و مسائل ما تو این دو هفته ای که پست نذاشته بودم ...خب دیگه من برم شمام برید به کاراتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
«پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»:
لایَشکُرُ اللهَ مَن لَم یَشکُرِ النّاسَ.
کسی که از مردم (در برابر محبت‌های آنها) سپاسگزاری نکند خدا را سپاسگزاری نکرده است. (الفقیه، ج ٢، ص ٣٤٣)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۱۸
رها رهایی
يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۳۶ ب.ظ

آرزو می کنم امسال، سال ما باشد!

سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم سال نو و عیدو به تک تکتون تبریک بگم و به قول عمه.ماه.منیر عزیز، چشیاتونو ببوسم روله و برم، پس یکی یکی بیایید جلو... آهااااااااااان... بووووووووووووووس💋 بوووووووووووووووووس💋 بوووووووووووووووووس 💋(تا حالا چشم اونایی که دوستشون دارید رو بوسیدید؟ به نظر من خیلی حس و حال قشنگ و لطیفی داره اگه تا حالا اینکارو نکردید یه بار امتحان کنید)... ایشالا که امسال سال خوبی برای همه تون باشه و از لحظه به لحظه اش لذت ببرید و توی تک تک ثانیه هاش خدا باهاتون باشه و بزرگترین و قشنگترین آرزوهاتون توش برآورده بشه و براتون سالی سرشار از سلامتی و خوشی ونعمت و ثروت فراوان مادی و معنوی باشه و خلاصه تا دنیا دنیاااااااااااست به نیکی از این سال یاد کنید! اااااااااااااااااااااااالهی آمین!...امروز پیمان صبح علی الطلوع بارو بندیلشو بست و رفت دنبال پیام که برن تهران دیدن مامانش، منم بعد از اینکه اونو راه انداختم رفتم به ماهیها غذا دادم چون می خواستم بخوابم گفتم تا من بیدار بشم از گشنگی تلف نشن و اومدم گرفتم تا ساعت دوازده خوابیدم! دوازده هم بلند شدم و کتری رو گذاشتم بجوشه و اومدم خدمتتون! این چند روزی که گذشت از پست قبل تا حالا، اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام در موردش بنویسم جز اینکه یه روزشو که فکر کنم یکشنبه بود صبحش رفتیم تهران سر خاک پدر و برادر پیمان(چون پنجشنبه آخر سال خیییییلی شلوغ میشه ما زودتر رفتیم) بعد از ظهرشم رفتیم دکتر برا کلیه من که آزمایش و عکس نوشت و از اون موقع تا حالام چون همه جا بسته بوده فعلا نرفتم دنبالش، گذاشتم چند روز دیگه که باز بشن...از اون روز به بعدم من خونه بودم و دیگه جایی نرفتم...چهار شنبه سوری هم پیمان دم ظهر رفت بیرون و یه ماهی کوچولو اندازه انگشت کوچیکه من(یه ماهی لاغر کوچولوی تقریبا سه سانتی) گرفت آورد که یکی دو ساعتی گذاشتیمش توی یه ظرفی تا ضدعفونی بشه بعد انداختیمش پیش گل گلی و فسقلی و وروجک، شدن چهار تا! اسم این یکی رو هم نازگلی گذاشتیم یعنی ماهها بود که اسمشو گذاشته بودیم منتظر بودیم اسفند برسه ماهی قرمزا بیان بریم بخریمش و بیاریم فسقلی بزرگش کنه فسقلی چون خودش فرزند خونده گل گلیه و اون بزرگش کرده چند ماه پیش تصمیم گرفت که خودشم یه بچه ماهی بیاره و بزرگ کنه این شد که اسمشو گذاشت نازگلی و قرار شد اسفند ماه بریم نازگلی رو بیاریم تا بزرگش کنه! اسفندم هر چی من و پیمان رفتیم کرج و تهران که اگه ماهی قرمز دیدیم یکی بخریم نبود که نبود حتی تا روز یکشنبه که من رفتم دکتر خبری از ماهی قرمزا تو کرج نبود پیمان می گفت تو خیابونای تهران هم خبری از ماهی قرمز نیست انگار امسال بخاطر کرو.نا هیچ جا نیاورده بودند تا اینکه سه شنبه که می شد چهارشنبه سوری پیمان رفته بود بیرون تو همین نظر.آباد، سبزی برا پلو بخره یهو دیده بود یه جا دارند ماهی قرمز می فروشند یه کوچولوشو که تیز و بز بوده انتخاب کرده بود یارو گفته بود ماهیه ده تومنه یه چیزی هم باید به من عیدی بدی پیمان هم سر جمع پونزده تومن داده بود که پنج تومن بقیه اش هم عیدی یارو باشه و خلاصه ورش داشته بود آورده بود خونه!...شب چهار شنبه سوری هم صدای بمب و ترقه از همه جا بلند بود غروب با پیمان بلند شدیم رفتیم رو پشت بوم و یه خرده اینور اونورو نگاه کردیم سر کوچه یه آتیش بزرگ روشن کرده بودند و بچه ها دورش جمع بودند و کلی سرو صدا راه افتاده بود پشت ساختمونمون هم تو اون زمینی که گود برداری کرده بودند بچه های کوچه پشتی جمع شده بودند تو کوچه یه آتیش روشن کرده بودند و هر از گاهی هم ترقه هاشونو می انداختند تو اون زمین خالیه که روبروش حیاط خلوت و دو تا اتاقهای ما بود از شدت انفجارش شیشه های اتاقامون می لرزید هوا هم یه بوی باروت و آتیشی گرفته بود که نگووووووووووووو انگار وسط جنگ جهانی دوم بودیم یه کوچه جلوتر از ما هم یه سری توپ در می کردند که وقتی رو هوا می ترکید اشکال خییییییییییییلی قشنگ و رنگارنگی داشت که خییییییییییلی ناز بودند یه خرده اونارو نگاه کردیم و بعدش پیمان گفت جوجو یه خرده سردم شده(من کاپشن تنم بود ولی پیمان با پیرن آستین کوتاه اومده بود) دیگه برگشتیم پایین و پیمان یه خرده آجیل آورد خوردیم و سریال پا.یتخت شش رو نگاه کردیم و بعدم شامو گذاشتیم گرم شد و خوردیم و دوباره تا ساعت یک و دو تلوزیون نگاه کردیم! البته من وسطش کتاب هم خوندم و اینترنت گردی هم کردم و بعدم گرفتیم خوابیدیم...پنجشنبه صبح هم پیمان رفت مغازه پیش پیام و ساعت سه اینجورا برگشت وسطای روزم با خنده به من زنگ زد که جوجو امروز همین که مغازه رو باز کردم سه تا شال فروختم! منم گفتم آااااااااااااافرین معلومه فروشنده خوبی میشی هااااااااااااااااا ! گفت آاااااره ولی چون زنا سه تا با هم اومدند تو، پیام هم نبود و رفته بود بانک، یهو هول شدم و قیمت شالهارو به جای هشتاد تومن گفتم هفتاد تومن از اون هفتاد تومنه هم سه تومن تو هر کدوم مجبور شدم تخفیف بدم دونه ای شصت و هفت تومن افتاد! گفتم عیب نداااااااره بابااااااااااااااا بازم خوبه دیگه، ضرر که نکردید که، سه تومنم چیزی نیست!(شالهارو خودشون پنجاه تومن خریده بودند ) گفت نه ضرر که نکردیم! گفتم پس خوبه دیگه!...خلاصه یه خرده بخاطر اینکه سه تا شالو همزمان فروخته بود قربون صدقه اش رفتم اونم کلی خوشحال شد و با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت منم چون قبل زنگ زدن پیمان داشتم با سمیه حرف می زدم بهش تک زدم دوباره برگشت بهم زنگ زد و قضیه شال فروختن و هول شدن پیمانو براش تعریف کردم و کلی با هم خندیدیم ...جمعه هم خونه بودیم و من همش احساس خستگی داشتم ظهر که پیمان رفت بیرون شیر و ماست بگیره و برا شاممون هم تخم مرغ بگیره که املت درست کنیم تا اون بیاد من بالش گذاشتم جلو بخاری و به جای پتو هم کاپشنمو انداختم رومو گرفتم یه ساعتی خوابیدم بعد که بلند شدم دیدم سرحالم ...فرداش که می شد شنبه و قرار بود سال تحویل بشه برعکس روز قبلش که خیلی خسته بودم با یه انرژی مضاعفی از خواب بیدار شدم و خدارو بخاطر اینکه سرحالم شکر کردم و بعد از خوردن صبونه و شستن ظرفاش با پیمان نشستیم یه خرده تبریک عید فرستادیم و بعدم پیمان گفت جوجو سبزی و گوشت بذار بیرون برا امشب یه قرمه سبزی درست کن فردا با پیام می خوایم بریم خونه مامان ببریم اونجا بخوریم گفتم باشه و رفتم سبزی و گوشت از فریزر گذاشتم بیرون و اومدم رفتم سراغ سبزه ای که گذاشته بودم یه خرده بهش آب دادم یه خرده هم نگاش کردم ببینم رشدی کرده که دیدم گندمهاش که اصلا انگار نه انگار، حتی زحمت نوک زدن هم به خودشون ندادن ولی عدسهاش یه کوچولو در حد خیلی کم نوک زدند(توی یه ظرف ترکیبی از گندم و عدس گذاشته بودم ) بهشون گفتم خجالت بکشید بابااااااااااا دو ساعت دیگه عیده یه رشدی بکنید دیگه، این چه وضعشه آخه؟ به شماها هم می گن سبزه؟ ولی مگه گوششون بدهکار بود؟! خلاصه با نا امیدی یه پارچه سفید نمدار انداختم روشون و گذاشتم بغل خانوم گلیها توی پاسیو...اصلا امسال اسفند مخصوصا آخراش خییییییییییییلی بی حس و حال بودم انگار که افسردگی گرفته باشم برا همین خیبیییییییلی دیر سبزه گذاشتم دقیقا شب چهارشنبه سوری که می خواستیم بریم بخوابیم ساعت یک و دوی نصف شب یه خرده گندم و عدس ریختم توی یه کاسه و آب ریختم روش گذاشتم خیس بخورند فرداشم باز تو آب بودند پس فرداش که می شد پنجشنبه دیدم تو آب بو گرفتند ورداشتم ریختمشون تو ظرف و روشونو کشیدم! گندمها که اصلا در نیومدند چون از همون اول تخماشون خوب نبود چند سال پیشا یه گندم بی خودی از یکی از عطاریها گرفته بودم نگو پیمان همونو برده ریخته توی یه شیشه و گذاشته میون حبوبات منم رفتم گندم بیارم فکر کردم این اون گندم خوبه است که پارسال خریده بودم(پارسال یه نیم کیلو گندم خریده بودم که خیلی خوب بود) نگو اون خوبه توی کیسه فریزر تو کابینته و اون گندم بی خوده تو شیشه است منم اشتباه ریختم تو کاسه و گذاشتم سبز بشه که اونم نشد فقط عدسها یه خرده سبز شدن که اونام خیلی کوچیکند فک نمی کنم تا سیزده به درم بزرگ بشند ...خلاصه که اینم از سبزه امسال ما ...دیشب اون گندم خوبه رو که پارسال خریده بودم تو کابینت پیدا کردم و یه مشت ازش ریختم تو آب تا خیس بخوره و دوباره سبزه بذارم تا حسرت سبزه سبز کردن تو دلم نمونه! بذار ببینم این یکی چی میشه دیگه، بزرگ که شد براتون عکسشو می ذارم ببینید ...دم دمای سال تحویل بصورت خود جوش یه خرده با پیمان حرکات موزون از خودمون در کردیم و حسابی قر دادیم همزمان هم کلی به خودمون خندیدیم بخاطر رقص قشنگی که کردیم حیف که کسی نبود ازمون فیلم بگیره وگرنه فیلم باحالی می شد!...بعد از سال تحویل هم، دقیقا تو ثانیه های اولش مامان پیمان بهش زنگ زد و عیدو بهش تبریک گفت و من همونجا بود که فهمیدم امسال سال خوبی باید باشه چون از اون آدم بعید بود که از این کارها بکنه این رفتارها و محبتها هر هزار سال نوری یه بار ممکنه ازش سر بزنه که اونم احتمالا تأثیر جادوی ساله که معلومه انقدر سال خوبیه که یه آدمایی مثل اونم سر مهر و محبت آورده ...بعد از اینکه با زنگ مامان پیمان به خوب بودن سالی که پیش روئه ایمان آوردم گوشی پیمانو ازش گرفتم و رفتم تو اتاق و به حیدربابا زنگ زدم تا عیدو به اون و به مامان تبریک بگم ولی قریب به پونصد بار زنگ زدم ولی مگه جواب می داد آخر سر که برای آخرین بار گرفتم و با خودم گفتم اگه جواب نداد دیگه به سمیه زنگ می زنم یهو دیدم بابا ورداشت سلام دادم و عیدو بهش تبریک گفتم می گفت گوشیش پیشش نبوده و داشتند تلوزیون می دیدن صداش بلند بوده صدای گوشی رو نشنیده بعد از این حرفها، یه چند دقیقه ای با هم گفتیم و خندیدیم بعدش گوشی رو داد به مامان و یه خرده هم با اون حرف زدم و اونم کلی آرزوهای قشنگ برام کرد و دیگه خداحافظی کردم و زنگ زدم به سمیه و یکی دو دقیقه ای هم با اون حرف زدم و عیدو بهش تبریک گفتم و اونم به من و بعدش زنگ زدم به شهرزاد و یکی دو دقیقه ای هم با اون حرف زدیم و خندیدیم بعدم با آیهان و زهرا حرف زدم که مامان زهرا و اسما هم گوشی رو گرفتند و حرف زدند آخر سرم به صادق و هاجر زنگ زدم و عیدو بهشون تبریک گفتم...فقط این وسط  شماره ساناز خاموش بود و با اون نشد حرف بزنم... خلاصه بعد از تبریکات تلفنی... رفتم آشپزخونه و یه چایی آوردم نشستیم خوردیم و پیمان هم بهم یه ربع سکه کادو داد البته گفت برا تولدم هم هست(یعنی هم عیدیه هم کادوی تولد) منم ازش خییییییییییییییلی تشکر کردم و بعدم یه خرده برنامه سال تحویل احسا.ن علیخا.نی رو نگاه کردیم بعدشم من بلند شدم و قرمه سبزی رو بار گذاشتم و پیمان هم رفت یه خرده تو حیاط مشغول شد منم تا اون بیاد یه مسقطی زعفرونی درست کردم و رولش کردم و توش پسته و گردو ریختم و گذاشتم تو یخچال خنک بشه(ما امسال برا عید شیرینی نگرفتیم بخاطر کر.ونا، گفتیم ممکنه آلوده باشه برا همین گفتم یه چیزی خودم درست کنم پیمان از صبح همش می گفت جوجو کیک درست کن ولی چون تخم مرغ و آرد نداشتیم نشد و منم بلند شدم مسقطی درست کردم) بعد پیمان اومد تو نشستیم یه خرده خندوانه نگاه کردیم بعد تلوزیونو خاموش کردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم بعد بلند شدیم دیدیم تاریک شده پرده هارو کشیدیم و چراغارو روشن کردیم و ساعت هفت و نیم آخرین قسمت نقی رو دیدیم و بعدشم شام خوردیم و سریا.ل نو.ن خ رو ساعت ده و ربع از کانال یک دیدیم و بعدم یه چایی و میوه خوردیم با یه خرده مسقطی، که بعدش پیمان دلش درد گرفت و گفت جوجو از اینا نمی برم خونه مامان یهو می خوره دلش درد می گیره حالا تو این تعطیلی باید ببریمش بیمارستان...کلا پیمان اینجوریه که تا یه جاش درد بگیره تقصیر چیزائیه که من درست کردم مثلا کیک می خوره بعد یه ساعت اگه سرش درد بگیره می گه جوجو فک کنم از کیکه بود! یا آخر شب اگه معده اش به قول نقی سوز بزنه می گه جوجو فک کنم از چایی آخری بود که دادی خوردیم!... خلاصه که درداش همیشه از چیزائیه که من بهش می دم می خوره...حالام درد دلش بخاطر مسقطی من بود جالبه که همه این حرفارو می زنه هر چیزی هم که درست کنم بیشترشو اون می خوره شک ندارم که مسقطیهارو هم قراره تا ته بخوره نشون به اون نشون که امروز که می خواست بره خونه مامانش یه ظرف آورد گفت جوجو حالا سه تا از این مسقطیهارو بذار ببرم هر کدوم یه دونه ازش می خوریم یه دونه فکر نمی کنم تاثیری رو مامان داشته باشه و دلشو درد بیاره...منم سه تا گذاشتم تو ظرف و گفتم نه بابااااااااااا یه دونه تاثیر نداره خیالت راحت راحت....خلاصه که خواهر داستان داریم دیگه با این مرد! ...خب دیگه اینم از پست اول ما تو سال جدید ایشالا که روز و روزگار برا همه تون سرشاااااااااااااار از  خوشی و شادکامی و اتفاقات خوب باشه انقدرررررررررررررررررررر که من راه به راه خبر موفقیتها و خوشیهاتونو بیام تو این وبلاگ ثبت کنم تا به یادگار بمونه ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید بلاخره عیده و ممکنه مهمون داشته باشید فقط یادتون باشه که پروتکلهارو رعایت کنید و با فاصله از مهموناتون بشینید 😜 ...خب عزیزای دلم از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم و یه بار دیگه عیدو بهتون تبریک می گم و با آرزوی بهترینها براتون به خدای بزرگ می سپارمتون سال نوتون مبااااااااااااااااااااااااارک 🌷🌷🌷
بووووووووووووووووووووووووس بووووووووووووس بووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 


💥گلواژه💥
برای سال جدیدت آرزوی تحول دارم!
آرزو می‌کنم که زندگی و جهانت به سوی سبز شدن متحول شود و حال دلت به احسن‌ترین حال‌ها برسد!
آرزو می‌کنم که در تمام روزهای پیش رو، حال خودت و حال جهانت خوب باشد!
آرزو می‌کنم سلامت بمانی و هرکجا گفتند "چه خبر؟"، با لبخند بگویی "سلامتی" اما نه از روی عادت، که از روی آگاهی...
آرزو می‌کنم روزهای تلخ گذشته، در گذشته‌ها جا بمانند و جز یاد و خاطره‌ای برای عبرت، چیزی از آن‌ها برایت باقی نماند!
آرزو می‌کنم بیفتد برایت تمام اتفاقات خوبی که سال‌هاست آرزوی افتادنشان را داری و آدم‌هایی در زندگی‌ات بمانند که لایق‌اند به حضور و لبخندهای تو!
آرزو می‌کنم شادترین و بدون تشویش‌ترین روزها را پیش رو داشته باشی و همراه با ساقه‌های سبز گیاه، سبز شوی و همراه با شکوفه‌های بهاری، نویدبخش امّید باشی برای تمام آدم‌ها!
آرزو می‌کنم آدم‌های خوب‌تری شویم و جهان جای زیباتری شود برای زیستن...
آرزو می‌کنم ببینمت به زودی وقتی که تلخی‌ها تمام شده‌اند و تو با لبخند و آرامشی عمیق، میان سبزترین کوچه‌های بهار، بدون دلواپسی، قدم می‌زنی، آفتاب دارد بی‌منت می‌تابد، شاخه‌های سبز با نوازش دستان باد می‌رقصند و صدای گوینده‌ی رادیو در تمام خیابان پیچیده که دارد بدون وقفه از خبرهای خوب می‌گوید و آدم‌ها در گوشه گوشه‌ی شهر، جشن شکرگزاری و لبخند می‌گیرند!
آرزو می‌کنم امسال سال ما باشد،
 سال همه‌ی ما!...🙏🙏🙏

 

اینم عکس کادوی عید و تولد من همراه با عکس مسقطی و سبزه ناقلام که هنوز رشد نکرده!

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۳۶
رها رهایی