خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۰۵ ب.ظ

*روز زیبای زن و مادر*

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که خیییییییییییلی فرصت ندارم فقط اومدم روز زن و مادر رو بهتون تبریک بگم و روی ماهتونو ببوسم و برم 

عزیزای دلم روزتون مباااااااااااااااااااااااااااارک به قول آیهان عزیزم ااااااااااااااااااااااااااااااالهی که هر روز،روز شما باشه،هر لحظه بر وفق مرادتون! از دور می بوسمتون و روز و روزگار خوش و خرمی رو براتون آرزو می کنم از خدا می خوام گذر ایام جز اینکه به خوشیها و شادیهاتون اضافه کنه کار دیگه ای براتون نکنه و تادنیا دنیاست دلاتون شااااااااااااااااااد و تنتون سلامت و عمراتون طولانی و سرشار از  نعمتهای مادی و معنوی  و آرامش و آسودگی( از غمها و مشکلات زندگی ) و لذت و عشق و تفاهم قرین لحظه لحظه های زندگیتون باشه تک تکتونو از ته ته ته اعماق قلبم دوستتون دارم اااااااااااااااااااااااالهی که زنده باشید بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس***

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۰۵
رها رهایی
جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ب.ظ

آشپزیهای طولانی مدت من

سلااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که همونجور که تو پست کوتاه قبلی گفتم این چند روز همش با سوز و سرما گذشت دوشنبه شب از ساعت هشت یه برف ریزی شروع شد و تا ساعت یک نصف شب که ما بخوابیم همینجور داشت می اومد اونم با باد...صبح که بلند شدیم دیدیم تقریبا هفت هشت سانت رو زمین نشسته!اون روز صبح نرفتیم بیرون و پیمان خونه تمیز کرد ولی بعد از ظهرش حول و حوش ساعت چهار که رفتیم بیرون،دیدیم چقدرررررررررر هوا سرده،برف روی زمین و آب جوبها همه یخ زده بودند و سوز سرما یه جوری بود که تو استخون آدم نفوذ می کرد شب قبلش هوا.شناسی گفته بود که دمای تهران و کرج به منفی پنج می رسه...تا آزا.دگان پیاده رفتیم و دیگه چون سرماش قابل تحمل نبود سریع برگشتیم...فرداشم باز هوا همونجوری سرد بود رفتیم یه خرده خرید کردیم و اومدیم خونه...دیروز دیگه هوا گرمتر شده بود و برفها شروع کرده بودند به آب شدن ،بعد از صبونه پیمان گفت بذار با گل پسر بریم یه خرده دور بزنیم و از نونوایی بغل مصلی هم نون بگیریم و بیاییم(روز قبلش رفتیم از نون سنگکی که همیشه نون می گرفتیم نون بگیریم که دیدیم زده به علت تعمیرات تا اطلاع ثانوی تعطیله برا همین مونده بودیم از کجا نون بگیریم چون اون نزدیکترین نون سنگکی به ما بود البته چندتا نون سنگکی دیگه هم نزدیکمون هستا ولی همه شون ماشینی اند اون یه دونه سنتی و تنوری بود و نوناش خییییییییییییلی بهتر از این ماشینیها بود اونی هم که دم مصلاست تنوریه ولی ازمون خیلی دوره پیمان گفت فعلا بریم با گل پسر از اونجا بگیریم تا بعدا بگردیم یه نونوایی نزدیک خودمون پیدا کنیم)...خلاصه پریدیم تو گل پسرو اول رفتیم دم مصلی من نشستم تو ماشین و پیمان رفت هفت تا نون گرفت و اومد بعدم رفتیم خیابو.ن فا.طمیه یه خرده میوه گرفتیم و بعدم اومدیم رفتیم خیابون. بهارگوشت چرخکرده گرفتیم بعدم پیمان نشست تو ماشین و من رفتم یه خرده سبزی سوپ و سبزی خوردن و یه خرده هم گوجه و فلفل دلمه و هویچ و این چیزا گرفتم و اومدم گذاشتمشون تو ماشین و رفتم از یه سوپری پنج تا هم تخم مرغ گرفتم اومدم سوار شدم و راه افتادیم...خیابونا هم انقدررررررر شلوغ بود که خدا می دونه هرچی ماشین بود انگار ریخته بود تو خیابونا، همه جا ترافیکهای سنگین بدجور بود به سختی داشتیم می رفتیم سمت خونه که مامان پیمان زنگ زد بهش گفت سه کیلو برام گردو بگیر فردا با خودت بیار(قرار بود پیمان فرداش که می شه امروز بره اونجا)پیمانم گفت باشه و اول خواست بره سمت چهار.راه.طا.لقانی که گردوئه رو بگیریم ولی بعدا پشیمون شد گفت با این ترافیک کم کمش یه ساعت باید بریم یه ساعت باید برگردیم پدرمون درمی یاد بذاریم بعدا براش می گیرم فعلا داره همونارو بخوره دفعه دیگه خواستم برم می گیرم می برم(مامان پیمان همیشه همه چیزو فله ای می گیره و تا اون یکی تموم نشده سریع این یکی رو جایگزین می کنه پیمان می گفت خودش گفته که نزدیک یه کیلو فعلا دارم ولی سه کیلو دیگه بگیر که داشته باشم این تموم شد نمونم و از اون استفاده کنم...یعنی اینجوری قدر خودشو دونسته که تا الان که نود و یک سالشه هنوز زنده است و داره زندگیشو می کنه)...خلاصه دیگه نرفتیم سمت چهار .راه و برگشتیم خونه!ساعت سه و نیم اینجورا بود رسیدیم و بعد از اینکه یه چایی خوردیم نشستیم سبزیهارو پاک کردیم و بعدش من بلند شدم مشغول غذا درست کردن شدم می خواستم هم یه خرده سوپ درست کنم هم یه خرده کتلت با مخلفاتش(مثل سیب زمینی سرخ کرده و گوجه سرخ شده و این چیزا ) پیمان هم گوشت چرخ کرده رو بسته بندی کرد و گذاشت تو فریزر و سبزی سوپ رو بعد از اینکه من شستمش با دست خرد کرد و ظرفایی که من کثیف کرده بودم رو شست و برا شب میوه شست و گذاشت تو یخچال که بعد شام بخوریم و خلاصه از این کارا دیگه...کتلت که آماده شد پیمان دو تا لقمه گرفت برا خودش و همینجوری سرپا تو آشپزخونه خورد و می خواست به منم بده که من چون سیر بودم و قبلش چهارتا پای مرغ خورده بودم نخوردم (از همونا که اون سری گفتم آماده کردم گذاشتم تو فریزر)...خلاصه سرتونو درد نیارم ساعت یازده بود که به حول و قوه الهی غذا درست کردن من تموم شد و گذاشتیم خنک شد و کشیدیم تو دو تا قابلمه(یه قابلمه سوپ و یه قابلمه هم کتلت و سیب زمینی سرخ کرده و این چیزا) تا پیمان ببره برا مامانش،بقیه اش رو هم ریختیم تو دو تا قابلمه دیگه برا خودمون و گذاشتیم تو یخچال و دیگه من رفتم صورتمو شستم و لباسمو که بوی غذا گرفته بود عوض کردم و اومدم نشستم پیمان میوه پوست کند برام و خوردم (خیییییییییلی خسته شده بودم کمرم داشت می شکست انقدر که سرپا وایستاده بودم نمی دونم چرا غذا درست کردن من اتقدررررررررر طول می کشه مردم هر چی بخوان درست کنند فوقش تو دو ساعت درست می کنند و می خورند اونوقت من که می خوام درست کنم کم کمش شش ساعت رو پام...فک کنید من از ساعت چهار و نیم بعد از ظهر تا ساعت یازده شب داشتم سوپ و کتلت درست می کردم...نمی دونم دستم کنده، سرعت عمل ندارم یا چیه که انقدر طول می کشه؟!یه بار چند سال پیشا برا یکی از دوستام تعریف کردم که غذا درست کردنم چه قدر طول می کشه کلی بهم خندید تازه برا مامانشم تعریف کرده بود کلی بهم خندیده بودند)...بگذریم میوه هارو خوردم و یه خرده استراحت کردم حالم یه کوچولو سر جاش اومد ساعت دوازده بود پیمان بلند شد گفت بذار فیلم.سینما.یی مار.موزو بذارم ببینیم(چند وقت پیشا پیمان رفته بود پیش آقای میر.محسنی(همون سکه فروشه)می گفت یه کلیپ از فیلم.گشت.ار.شاد نشونم داد خیلی خنده دار بود و کلی خندیدیم جوجو بریم فیلمشو بگیریم بیاریم ببینیم...رفتیم فیلمه رو بگیریم یارو فیلم فروشه گفت گشت.ار.شادا دو تان یک و دو داره کدومو می خواین؟پیمان هم چون نمی دونست اون کلیپ مال کدوم بوده گفت هر دو تارو برامون بزن اونم زد و دو قسمت هم از سریا.ل ما.نکن برامون تو همون سی دی زد و ورش داشتیم آوردیم خونه نشستیم هردوی گشت.ار.شادا رو دیدیم ولی اصلا اون چیزی که پیمان می گفت توش نبود یه چیز دیگه بود من بهش گفتم حتما میر.محسنی اسم فیلمو اشتباه بهت گفته اونم گفت میر.محسنی نگفت که، وقتی کلیپه تموم شد من دیدم آخرش نوشته گشت.ار.شاد فکر کردم اسم فیلمش اینه!منم گفتم بذار سرچ کنم ببینم کدوم فیلم این تیکه ای که تو می گی رو داره با توجه به اسم بازیگراش و اینا، می گفت حامد.بهد.اد توش بود که نقش مامور .گشت.ار.شادو بازی می کرد تو گو.گل زدم چیزی دستگیرم نشد تا اینکه آخر سر رفتم تو آ.پا.رات دنبال همچین کلیپی گشتم و بلاخره موفق شدم پیداش کنم نشون پیمان دادم گفت خودشه و دیدیم اسم فیلمش مار.موزه(این نقطه هارو برا این می ذارم وسط اسمهای خاص که کسی با سرچ مثلا اون اسم نرسه به وبلاگ من،شما لطفا موقع خوندن اون نقطه هارو نادیده بگیرید)...خلاصه اسمشو فهمیدیم و رفتیم فیلمشو دوباره گرفتیم که ببینیم) ...دیشب پیمان فیلمه رو گذاشت و منم رفتم یه چایی ریختم آوردم همینجور که داشتیم چایی می خوردیم اولای فیلم یهو یه صحنه انفجار بمب اتفاق افتاد صدای فیلمه خیلی خوب نبود یهو خود به خود کم و زیاد می شد این بمبه اومد بترکه صدای فیلم یهو رفت بالا و از اسپیکر بغل تلویزیون یه صدای وحشتناکی اومد بیرون که ما فکر کردیم چی شده جوری ترسیدیم که پیمان بلند شد بدوئه و منم پریدم رو هوا و لیوان چایی نزدیک بود از دستم بیفته و یه خرده از چاییش ریخت رو شلوارم...نمی دونین چه اوضاعی بود قلبمون اومد تو دهنمون و تازه فهمیدیم که بابا توی فیلم یه بمب ترکیده(جنبه فیلم دیدن هم نداریم که، اینجور آدمایی هستیم ما! خودمون خودمونو غافلگیر می کنیم و زهره مون می ترکه) ...خلاصه زهر ترک شدیم...پیمان می گفت من فکر کردم تلوزیون ترکید...نمی دونید چقدر خندیدیم انقدرررررررر که اشک از چشامون راه افتاده بود ...خلاصه بعد از کلی خندیدن نشستیم بقیه فیلمو دیدیم و از اونجایی که صداش اصلا تنظیم نبود و همش کم و زیاد می شد پیمان نشسته بود بغل تلوزیون و تا صداش می رفت بالا،من می زدم تو صورتم و می گفتم واااااای پیمان همسایه ها... اونم سریع کمش می کرد(فک کنین ساعت یک نصف شب بود و همسایه ها همه خواب بودند و چند دقیقه یه بار صدای تلوزیون ما یهو به شدت می رفت بالا...من گفتم الانه که همسایه ها بیان دم درو بگن چه خبرتونه؟!؟...به قول احمد.ی نژا.د چه خبرتوووووووووووووونه!)... خلاصه فیلم دیدنمون با این وضع همینجور ادامه داشت که من چشام سنگین شد و همونجا که جلوی تلوزیون دراز کشیده بودم خوابم برد و ساعت دو بیدار شدم دیدم پیمان هنوز داره نگاه می کنه و آخرای فیلمه(فیلمش خنده دار و با حال بود حتما بگیرید ببینید در مورد انتخا.باته و کلکهایی که دو.لت به مردم می زنه و خرشون می کنه که بیان را.ی بدن)...دیگه بلند شدم و رفتم چایی بیارم که پیمان گفت من نمی خورم برا من نریز برا خودم یکی ریختم و آوردم نشستم خوردم و آخرای فیلمو نگاه کردم و به پیمان گفتم من که نفمیدم چی شد بعدا بذاریم یه بار دیگه ببینیم اونم گفت باشه و دیگه فیلمه تموم شد و رفتیم مسواک زدیم و دو نیم بود که گرفتیم که خوابیدیم...امروزم گوشی رو گذاشته بودیم رو نه و زنگ خورد بیدار شدیم و پیمان وسایلشو آماده کرد و پیام ساعت نه و نیم اومد دنبالشو باهم رفتند خونه مامانش و منم اونو که راه انداختم اومدم تختو مرتب کردم و یه دستمالی هم رو اوپن کشیدم و یه چایی هم برا خودم درست کردم و اومدم نشستم اول دعاهای همیشگی مو خوندم و بعدم نشستم اینارو برا شما نوشتم و الانم ساعت دوازدهه و این پستو بذارم می خوام برم تازه صبونه بخورم یازده هم زنگ زدم پیمان اینا رسیده بودند(گفتم بهتون بگم که نگران نباشید ...یه شکلک خنده جلوی این جمله توی پرانتز بذارید نمی دونم چرا این بلا.گ شکلک و این چیزا نداره که آدم بذاره...راستی می دونستید بلا.گ بیا.ن یعنی همین و.بلاگی که من الان دارم توش براتون می نویسم مال این مذهبیهاست(منم که نیست خیییییییییییلی مذهبی ام نمی دونم وسط اینا چیکار می کنم)...مثل اینکه مال س.پا.هه و قبلا انگار یکی می خواست توش وبلا.گ داشته باشه باید تاییدیه براش فرستاده می شده هر کسی نمی تونسته توش بنویسه و باید مجو.ز و دعوتنا.مه می داشته و از این چیزا ...حالا من چطوری بدون همه اینا اومدم این تو و دارم می نویسم خودمم نمی دونم فک کنم معجزه شده ...)...خب تا نیومدن سراغمو از اینجا پرتم نکردند بیرون من برم شمام به کاراتون برسید ...از دور گل روی ماهتونو می بوسم مواظب خودتون باشید ....خییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییلی بیش از اون چیزی که فکرشو بکنید دوستتون دارم ...بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

هیچ وقت برای چیزهایی که می تونی خودت به دست بیاری به کسی التماس نکن!

 

اینم چهارتا عکس از برف دوشنبه ( البته دوتاش مال شب دوشنبه است و دوتاش مال صبح سه شنبه ) ایشالا که خوشتون بیاد از پشت در بالکن انداختمشون 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۴
رها رهایی
چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۴۵ ب.ظ

روزهای بسیار سرد

سلاااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اومدم فقط یه سلام بدم برم اینجا هوا خیییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییلی سرده و همه جا قندیلهای یخ از در و دیوار آویزون شده و یه سوزی می یاد که نگووووووووووووو ما الان بیرونیم با اینکه من کلاه سرم گذاشتم و اونو تا زیر ابروهام پایین کشیدم و شال گردنم چند دور پیچوندم دور گردنم و صورتم رو هم باهاش پوشوندم و فقط چشام بیرونه و یه پالتوی کت و کلفت هم تنمه ولی دارم از سرما می لرزم دیشب زنگ زده بودم بابا می گفت اونجام خیییییییییییییییییییلی سرده و تف می کنی رو هوا یخ می زنه خییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۵
رها رهایی
دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۲ ب.ظ

حس و حال آن روزهای ناب

سلاااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز بعد از اینکه غذای پیامو دادیم و برگشتیم، سمت میدو.ن کر.ج (اسم یکی از میدونهای اینجاست بهش کرج می گن) دیدیم یه جشنی به اسم شاد.پیمایی.عروسکهای.غول.پیکر به مناسبت. دهه.فجر از طرف کانو.ن پرو.رش.فکری.کودکان بر پائه یه سری عروسک خییییییییییییلی گنده که فک کنم سه چهار متر قد داشتند، داشتند تو خیابون کنار بچه ها و بزرگترایی که پرچم و بادکنک و آرم کانو.ن دستشون بود راه می رفتند تا برسند به میدون شهدا و جلوی اونا هم چندتایی پسر نوجوان پشتک زنان می رفتند و یه عده شون هم نوارهای دراز رنگی تو دستاشون می چرخوندند و جلوی همه شونم یه ماشین که پشتش بلندگو داشت می رفت که ازش آهنگهای کارتنهای دهه.شصت بلند پخش می شد مثل خونه.مادربزرگه و هادی و هدی و باز باران با ترانه و مدرسه موشها و ای سرزمین من و ...جمعیتی هم باهاشون راه افتاده بودند و عکس و فیلم می گرفتند یه فیلمبردار هم از طرف صدا و سیما داشت فیلمبرداری می کرد که شب تو اخبار .کانال.الب.رز نشونشون داد....خلاصه خییییییییییییییییلی برنامه شادی بود خیییییییییییییییییلی هم خاطره انگیز بود آهنگهایی که گذاشته بودند برا من کلی روزای بچگیمونو تداعی کرد و یه حس خییییییییییییییییلی قشنگی بهم داد من تمام میدون .کرج تا نزدیکای میدون .شهدا آهنگارو باهاشون خوندم و یه سری هم عکس ازشون انداختم صدای بلندگوشون بلند بود و صدای آهنگا تموم خیابونو پر کرده بود چون آهنگای اون موقعها بود انگار یه جورایی شادی از سرو روی خیابون می بارید مخصوصا وقتی صدای مادربزرگه یهو می پیچید که

دل وقتی مهربونه 

شادی می یاد می مونه

 خوشبختی از رو دیوار

 سر می کشه تو خونه

یا وقتی تو آهنگ باز باران با ترانه می گفت

 توی جنگلهای گیلان

 کودکی ده ساله بودم

 ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ

 نرم ﻭ ﻧﺎﺯﮎ

 ﭼﺴﺖ ﻭ ﭼﺎﺑﮏ

ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧه

ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﻫﻤﭽﻮ ﺁﻫﻮ،

ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺟﻮ،

ﺩﻭﺭ می گشتم  ﺯ ﺧﺎﻧﻪ

یا وقتی که می گفت هادی هدی عروسکا کجایید؟...

خلاصه که خواهر خییییییییییلی حس و حال قشنگی بود و انگار من یه بار دیگه کودک شده بودم و داشتم با جست و خیزهای شاد کودکی اون جمعو همراهی می کردم و لذت می بردم و روحم سبکبار و رها همراه با اون عروسکها بین اون جمعیت داشت راه که نمی رفت بلکه از خوشی  پرواز می کرد...دیدن آرم کانو.ن پرورشی.کودکان هم دست بچه ها منو یاد مجله های.رشد اون موقع انداخته بود که هر ماه یه بار بهمون می دادند و من وقتی می گرفتم تا از مدرسه برسم خونه و بخونمش از شدت خوشحالی دل تو دلم نبود بعضی وقتها از شدت شور و شوق اصلا نمی تونستم تا خونه صبر کنم تو راه مدرسه تا خونه می خوندم و تمومش می کردم اصلا یکی از دلایل کتابخون شدن من "علاوه بر الگو برداری از شهرزاد به عنوان خواهر بزرگ و کتابخون که خیییییییییییییلی تو این قضیه نقش داشت و تا عمر دارم ازش ممنووووووووووووونم" همون مجله .های .رشد اون موقع بود که عاشقشون بودم و خوندن اونا و تماشای نقاشیهای قشنگ توشون یکی از لذتهای دوران بچگیم بود... چه روزای نابی بودند اون روزا یادشون هزاران بار بخییییییییییییییییییییییر!...یه سری عکس ازشون می ذارم که ببینید ...اگه دیدید وبلاگ یه ذره دیر بالا می یاد بخاطر عکسهاست یه خرده صبوری کنید تا عکسها باز بشن ایشالا که خوشتون بیاد هرچند که این عکسها نصف ماجراست و صدای اون آهنگارو کم داره تا به شما هم همون حس و حالی دست بده که به من دست داده بود ...خب دیگه من می رم شمام برید عکسارو ببینید از دور می بوسمتون و براتون روزهای روشن و پر از حس و حال زیبا آرزو می کنم اااااااااااااااااااالهی که همیشه شااااااااااااااااااااااد باشید بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۳۲
رها رهایی
يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۴۸ ب.ظ

فاکس از خانه

سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز صبح می خواستم یه فکس به دانشگاهمون بفرستم تا مجوز انتخاب.واحد برام صادر کنند تا بتونم پایان.نامه رو انتخاب کنم چون من همه واحدامو خوندم فقط مونده واحد پایا.ن نامه و از اونجایی که تعداد واحدهایی که می خوام انتخاب کنم کمتر از حد مجازه سیستم اجازه انتخاب. واحد بهم نمی داد برا همین کارشناس. رشته مون گفت که باید یه فکس برا رییس.دانشگاه بفرستی تا سیستمو برات باز کنیم تا بتونی انتخاب.واحد کنی منم دیروز اومدم متنشو نوشتم از اونجایی که خط من خرچنگ قورباغه است پیمان گفت بذار من همونو دوباره روی یه برگ دیگه بنویسم گفتم باشه و نشست نوشت و حالا ما همیشه می رفتیم فکسامونو از کافی.نت سر کوچه مون می زدیم ایندفعه پیمان گفت بذار دستگاه فکسو از بالای کمد بیارم ببینم اگه جوهرش خشک نشده با خط تلفن خودمون بفرستیم(یه دستگاه. فکس مارک. brother سالهاست که بالای کمد دیواریمون همینجور بلااستفاده افتاده،انگار اینو پیمان سالها قبل از شرکت زن داداشش اینا که تو کار این دستگاهها بودند خریده همون زن داداشش که الان با دخترش کانادا زندگی می کنه زن علی همون داداشش که قبلا هم بهتون گفتم دو تابعیتیه و هم تابعیت اینجارو داره و هم سیتیزن کاناداست و اینجا شرکت داره و شش ماه ایرانه و شش ماه کانادا)... دیگه رفتیم دستگاهه رو آوردیم پایین و راه انداختیم و یه کپی گرفتیم دیدیم جوهرش خشک نشده و کار می کنه،دیگه پیمان با همون فکسه رو فرستاد و منم زنگ زدم ازشون پرسیدم و گفتند که رسیده دستشون و واضح هم هست ...خلاصه کار فکسمون انجام شد و من زنگ زدم به خانم.لنگر.نشین (کارشناس.رشته.مون) بهش گفتم که فکسه رو فرستادم حالا برم شهریه رو بریزم؟ گفت سیستم از بیست و ششم برات باز میشه برا همین شهریه رو هم بذار همون موقع بریز گفتم باشه و بعد گفت برات تو کانال. تلگراممون پیغام گذاشته بودم دیدی؟ گفتم آخه من که تلگرام ندارم که! گفت من نمی دونستم وگرنه بهت زنگ می زدم استاد.گل.پور (استاد راهنمامون) گفته که پرو.پوزالتو دوباره براش ایمیل کنی تا اصلاحش کنه گفتم باشه و ازش تشکر کردم و بعد از قطع کردن تلفن،اول پرو.پوزالمو برا استاد ایمیل کردم و بعدم بلند شدم آماده شدم رفتیم بیرون، می خواستیم بریم کتابخونه با کامپیوتر اونجا یه سوئیت برا 23اسفند برا شمال رزرو کنیم و از اونجام بریم نون بگیریم...خلاصه راه افتادیم سمت کتابخونه و اونجام اول من کارتمو که یک بهمن اعتبارش تموم شده بود تمدید کردم و بعدم خواستیم از سیستمشون استفاده کنیم که دیدیم اینترنتشون قطعه و برا همین من رفتم پنج تا کتاب انتخاب کردم تا اونجا رفتنمون بیهوده نشه و آوردم تاریخ زدند و ورداشتیم راه افتادیم اول رفتیم نون گرفتیم و بعدم برگشتنی سر راه دو کیلو بادمجون و یه خرده فلفل گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم خونه!توی خونه هم یه چایی خوردیم و یه ساعتی خوابیدیم بعدم بلند شدیم و من نشستم یه ساعتی کتاب خوندم و پیمان هم خونه رو جارو کشید و اینور اونورو گردگیری کرد!ساعت هفت اینجورام یه خرده قرمه سبزی تو فریزر داشتیم آوردیم گرم کردیم و یه کته کوچولو هم درست کردیم و نشستیم شام خوردیم و بعدم من رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستیم یه چایی خوردیم و بعدم حا.شیه رو نگاه کردیم و ساعت ده هم دو قسمت از سریال .ما.نکنو گرفته بودیم اونو نگاه کردیم و ساعت یک هم گرفتیم خوابیدیم!...امروزم ساعت نه بلند شدیم و صبونه خوردیم قرار بود از طرف یه شرکتی بیان فیلترهای .دستگاه.تصفیه .آبو عوض کنند که ساعت یازده اومدند و منم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم با گوشیم مشغول شدم تا اینکه رفتند و اومدم یه خرده اوضاع آشپزخونه رو مرتب کردم و بعدشم آماده شدم و لباس پوشیدیم و راه افتادیم به سمت بیرون، قرار بود پیام بیاد برا خودش غذا ببره که تا ساعت دوازده پیداش نشد و دوازده به بعدم پیمان خان بهش زنگ زدند و فرمودند تو نیا ما برات می یاریم اونم نه با ماشین خودمون ها نه، بلکه هلک و هلک با اتوبوس، اون عوضی بیست و چهار ساعته با دوستای عوضی تر از خودش با اون ماشین تو خیابونا ویراژ میده و با این دختر و اون دختر اینور اونوره اونوقت غذاشو ما باید علاوه بر زحمتی که برا درست کردنش می کشیم خودمونونم ببریم برسونیم بهش که مبادا به زحمت بیفته..حالا باز آدم قدردانی باشه یه چیزی...انقدررررررررررر پر رو و ابلهه که شعورش نمی رسه یه تشکر از آدم بکنه..خلاصه که خواهر اینجوریا دیگه...فعلا ما تو اتوبوسیم و داریم برا آقا غذا می بریم...خب دیگه من برم تا خشممو بیشتر از این اینجا خالی نکردم و شمارو هم ناراحت نکردم...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

 

*گلواژه*

بزرگی را گفتند .تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟

گفت:هیچ کار

گفتند: مگر میشود؟

پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟

گفت:من در تربیت خود کوشیدم،تا الگوی خوبی برای آنان باشم.

فرزندان راستی گفتار ودرستی رفتار پدر ومادر را می بینند ، نه امر ونهی های بیهوده ای که خود عمل نمی کنند!!!

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۴۸
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۴۱ ق.ظ

کتابخونه دم دستی من

سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم دو نکته کوتاه بگم و برم چون رگ گردنم چند روزیه که بدجور گرفته و نمی تونم سرمو زیاد پایین بندازم چون درد می گیره باید یه خرده بهش استراحت بدم تا خوب شه اما نکات کوتاهی که می خوام بگم یکیش اینه که تو روز حتما سه لیوان آب بخورید... چرا؟؟؟ برا اینکه آب هم پوستتونو خوشگل و صاف و شفاف می کنه و حالت کشسانی اونو حفظ می کنه و نمی ذاره چروک بشه و جوان نگهتون می داره هم سموم بدنتونو دفع می کنه هم دستگاه گوارشتونو تنظیم می کنه و نمی ذاره که یبوست بگیرید و... هزارتا خواص دیگه که دیگه من نمی نویسم اینجا و خودتون برید سرچش کنید بخونید...اما چرا سه لیوان؟! برا اینکه اطلاعات در مورد هشت لیوان آب در روز ضد و نقیضه و یکی میگه بخورید خوبه،اون یکی میگه نخورید ضرر داره! ما می یاییم حد وسطو می گیریم که اگرم ضرری داشت متوجه ما نشه حالا حد وسط میشه چهار لیوان،ولی برا من حد وسطش همون سه لیوانه و به نظرم کافیه چون خودم خوردن هشت لیوان آبو تجربه کردم و اصلا به کسی توصیه نمی کنم چون هشت ماهی که من روزی هشت لیوان آب می خوردم به انواع دردا مبتلا شدم که بدترینش کلیه درد و مثانه درد بود به نظرم هشت لیوان یه خرده افراطیه و پدر کلیه و مثانه رو درمی یاره و بهشون خیییییییییییلی فشار می یاره همون سه لیوان منطقی تره! اونم اینجوری که یه لوانشو ناشتا به محض بلند شدن از خواب بخورید که خوندم خیلی برا بدن مفیده و سموم بدنو دفع می کنه و پوستم عالی می کنه مخصوصا اگه آب ولرم بخورید (بیشتر توضیح نمی دم خودتون خواصشو برید بخونید) لیوان دومو ظهر بخورید اگه نیم ساعت قبل غذا باشه که عالیه و لیوان سوم رو هم قبل از خواب بخورید!...اگه فکر می کنید که ممکنه نصف شب اذییتتون کنه و مجبور بشید وسط خوابتون بلند شید برید دستشویی، دو ساعت قبل از اینکه بخوابید بخورید که تا موقع خواب دستشویی هم رفته باشید و با خیال راحت بخوابید! این از این !...نکته دومی که می خوام بگم اینه که من چون اکثرا یه کتاب دستمه و دارم می خونم این کتابو همش می ذاشتم روی میز عسلی بغل مبل و این برا ما شده بود معضل، از اونجایی که پیمان خان به نظم و ترتیب خونه خیلی اهمیت میده تا من این کتابو یه لحظه می ذاشتم زمین و می رفتم دنبال کاری برمی گشتم می دیدم نیست و یه خرده دنبالش می گشتم و بعدش می فهمیدم که آقا برده گذاشته تو کتابخونه و من مجبور می شدم دوباره برم بیارمش و یه خرده هم بهش غر بزنم که چرا اینکارو می کنه و از اونجام که پیمان کلا کار خودشو می کنه و توجهی به غرهای من نداره دوباره یه ثانیه از کتاب غافل می شدم منتقل می شد تو کتابخونه و دوباره باید می رفتمش می آوردمش ...این قضیه همینجور ادامه داشت تا اینکه یه روزی یکی از همسایه هامون یه جعبه ام دی اف گذاشته بود پشت در کنار سطل آشغال که بندازه دور،ما دیدیم جعبه اش هم صحیح و سالمه هم تر تمیزه ورداشتیم آوردیمش بالا و حسابی تمیز و استرلیزه اش کردیم و پیمان گفت بذاریم زیر گلدون زنبورک جلو پنجره یه خرده بیاد بالاتر تا بهتر نور بخوره(زنبورک اسم یکی از گلامونه... در واقع اسم این گل که حالا عکسشم می ذارم ببینید گل گندمه ولی پیمان اسمشو گذاشته زنبورک، حالا رو چه اساسی نمی دونم !؟ خلاصه الان سالهاست که بهش می گیم زنبورک...کلا گلای ما اسمهای خاصی دارند که پیمان روشون گذاشته و به همون اسم هم صداشون می کنیم مثلا به حسن یوسف می گیم حسن آقا!...یا یه گلی داریم که نمی دونم اسمش چیه ولی بهش می گیم خانوم صادقی، چون املاکیه سر کوچه مون آقای صادقی بهمون داده و از اونجام که گلا همشون خانومند بهش می گیم خانوم صادقی، یا یکیشون هست چون ساقهاش حالت زیگزاگی دازه بهش می گیم خانم زیگزاگی و خلاصه اسامی اینجوری که تو خونه ما زیاده!کلا پیمان اسم چیزی رو ندونه یا یادش نیاد سریع یه اسم دیگه براش می ذاره مثلا بعضی وقتها اسم کنترل تلوزیون یادش می ره میگه میکروفون کو؟منم چون می دونم که منظورش کنترله پیداش می کنم میدم دستش یا یه وقتهایی ملاقه می خواد تا یه غذایی چیزی بکشه می گه اون شیپورم بیار منم می فهمم که ملاقه می خواد...)...خلاصه گذاشتیمش زیر زنبورک و اومد بالا و براش بهتر شد! از اونورم چون داخل جعبه خالی بود من داشتم فکر می کردم که چیکار بکنیم و چی توش بذاریم که یهو پیمان رفت کتابای منو که رو میز کنار مبل بودند آورد و چید توش و گفت از این به بعد این کتابای دم دستیتو بچین تو این تا خونه مرتب بمونه منم دیدم راست میگه فکر خوبیه و اینجوری دیگه کتابام دم به دقیقه منتقل نمیشن تو کتابخونه که حرص بخورم از اونورم دم دستم هستند و هر وقت خواستم راحت ورمی دارم می خونم و می ذارم سر جاشون، برا همین از این فکر استقبال کردم و از اون موقع دیگه اون جعبه شد کتابخونه دم دستی من و خیییییییییییییلی به دردم خورد! خیبیییییییییییییییلی هم دوستش دارم چون احساس می کنم بودن کتاب تو هال هالمونم خوشگل کرده چون کتابخونه بزرگم تو یکی از اتاقهاست و زیاد تو دید نیست ولی این فسقلی بالای هاله و دیدن چند تا کتاب توی اون حس و حال قشنگی به آدم میده...اینو گفتم برا اینکه بگم شمام تو خونه تون برا چیزایی که حس می کنید نظم خونه رو به هم می زنند یه چیز دم دستی اینجوری تعبیه کنید (مثلا اسباب بازهای بچه ها یا کیف و کتاباشون یا... هر چیزی که فکر می کنید زیاد استفاده میشه و باید وسط خونه باشه ولی اوضاع رو آشفته می کنه اینکارو بکنید تا هم در دسترستون باشند هم خونه مرتب باشه و هم یه قشنگی و زیبایی خاصی به محیط زندگیتون بده و حالتونو خوب کنه) ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از نکته های من...می گم مثلا می خواستم کوتاه بنویسم بازم شد شاهنامه....من دیگه برم تا این گردن بیشتر از این به باد فنا نرفته ...از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

راستی امروز تولد آیسله نه؟! فک می کنم اینجور باشه حالا برم تقویمو نگاه کنم اگه بود یه تبریکی بگم ....

 

*گلواژه*

هرگز هرگز هرگز در زمان عصبانیت تصمیم نگیرید که خطرناکترین و غیر منطقی ترین تصمیمها مال زمان عصبانیت هستند و بیشترین آسیبهارو به خودمون و اطرافیانمون و زندگیمون می زنند !

 

اینم عکس کتابخونه فسقلی من همراه با خانوم زنبورک

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۴۱
رها رهایی
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۴۳ ب.ظ

عکسهای برفی و هنری من

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۴۳
رها رهایی
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۵۸ ب.ظ

لبو و شعله زرد اون روز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۵۸
رها رهایی
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ

ملحم....ملحم....!

سلااااااااام سلااااااام سلااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که چهارشنبه صبح بعد از خوردن صبونه رفتیم نظر.آ.باد، قبل از اینکه بریم خونه یه خرده تو خیابوناش دور زدیم سر یکی از خیابونا یه وانت دیدیم که از این چغندر قندهایی که تو میا.ندو.آب هست می فروشه اینجا یه جور چغندر هست که هم پوستش و هم گوشتش آلبالوئیه! بیرون هم همه جا دست فروشها به عنوان لبو از همینا می فروشند خیلی هم کم شیرین درستش می کنند از این چغندرهایی که ما اونجا داریم اینجا یا کلا نیست یا اینکه بعضی وقتها از شهرستانها با وانت می یارند و می فروشند اینایی هم که اینجان کلا تا حالا از اونا نخوردند من چون تعریفشو برا پیمان کرده بودم و اونم تا حالا از اونا نخورده بود وانتیه رو که دید گفت بیا دوتا از اینا بگیریم درست کن ببینیم چه جوری اند گفتم باشه و پیاده شدیم رفتیم سمت وانتیه که من دیدم بوی لبوی پخته می یاد از اونا که می اندازند تو تنور و خیلی خوشبوئه!جلوتر که رفتیم دیدم یه ظرف زرد رنگ فلزی گنده هم کنار وانته و یه زنه هم وایستاده بالا سرش،ازش پرسیدم آماده هم دارید؟گفت بعله و در اون ظرف گنده رو که زیرش شعله گاز روشن بود باز کرد دیدم پر لبوی تنوریه!به پیمان گفتم بذار آماده اشو بگیریم گفت آخه خوشمزه است؟گفتم آره بابا اینا خییییییییییلی خوشمزه اند تنوریش از آبپزش خوشمزه تره زنه هم با چاقویی که دستش بود یکیشو برید و یه تیکه به پیمان و یه تیکه هم به من داد پیمان خورد خییییییییییییییلی خوشش اومد منم دوتا سوا کردم و دادم زنه کشید یک کیلو و هشتصد گرم شد گفت میشه پونزده هزار تومن(فک کنم کیلویی هشت تومن بود) حساب کردیم و راه افتادیم رفتیم خونه، تو خونه هم بعد از اینکه بخاریهارو روشن کردیم من گذاشتمشون رو بخاری که گرم بمونه و رفتم کتری رو گذاشتم که بجوشه و چایی دم کنم پیمان هم رفت حاشیه های درو که از تو بدون رنگ مونده بود رنگ کنه! کتری رو که گذاشتم اومدم نشستم رو صندلی جلوی بخاری و هر چند دقیقه یکبار لبوهارو بو می کردم و بوی خوشش منو تا بچگیهامون می برد و اشک تو چشمام جمع می شد یادتونه بچگیها صبحهای زود تو زمستون که برف تا زانو می اومد یه پیرمرده لبو می آورد و تو کوچه داد می زد ملحم ملحم،صداش هنوزم تو گوشمه (ملحم شاید اسم دیگه ی لبو بود تو زبون اونا، شایدم چیز دیگه ای نمی دونم ولی هر چی بود ما می فهمیدیم که داره لبو می فروشه) خییییییییییییییییییلی دوران قشنگی بود یادش هزاران بار بخیرررررررررر!خلاصه که اون روز من کلی یاد قدیما کردم و کلی هم از بو و مزه اون دو تا لبو لذت بردم با خودم می گفتم کاش می شد بورو هم مثل عکس قاب کرد یا گذاشتش لای کتاب تا یادگاری بمونه یا اینکه می شد با گوشی ازش عکس گرفت و وقتی نگاش می کردی می پیچید و دوباره خاطره هاتو برات زنده می کرد یا اینکه کاش می شد یه سری مزه هارو تو یه جایی مثل حافظه گوشی سیو کرد و هر از گاهی مزه مزه شون کرد و باهاشون به خاطرات زیبای اون دوران سفر کرد ولی حیف که نمیشه و این امکان فعلا وجود نداره...اون روز تا غروب اونجا بودیم و وسطای روزم یکی از همسایه ها یه ظرف شعله زرد نذری آورد و پیمان هم که عاشق شله زرده و دیگه خوراکیهامون تکمیل شد و تا غروب از اونا تناول کردیم و لذت بردیم و غروبم شال و کلاه کردیم و برگشتیم کر.ج! پنجشنبه و جمعه هم کلا یادم نیست چیکار کردیم(حافظه برامون نمونده که خواهر همه اش به باد فنا رفته)...شنبه هم رفتیم یه خرده میوه با دو و نیم کیلو سبزی قرمه گرفتیم که پاک کنیم و سرخ کنیم تا پیمان ببره برا مامانش(قبلنا خودش می گرفت و پاک می کرد می داد بیرون براش خرد می کردند و می آورد سرخ می کرد و می ذاشت تو فریزر ولی حالا دیگه پیر شده و جونشو نداره) بعدشم رفتیم شیر و ماست و نون گرفتیم و برگشتیم خونه، تو خونه هم اول نشستیم سبزیهارو باهم پاک کردیم و بعدش یه چایی خوردیم و بعدشم من بلند شدم سبزیهارو شستم و پیمان هم پهنشون کرد روی یه پارچه آبش که رفت ریخت تو دستگاه و خردشون کرد و آورد منم ریختم تو قابلمه و گذاشتم سرخ بشن و همزمان هم یه آش رشته برا پیمان و یه آش دوغ هم برا خودم پختم چون نخود لوبیای آش رشته رو آماده داشتیم سریع پخت و آوردم پیمان خورد و خودم هم بعد از اینکه سبزیه سرخ شدو گذاشتمش کنار یه بشقاب آش دوغ خوردم که بی نهایت خوشمزه شده بود که همینجا از شهرزاد جونم تشکر می کنم که این آشو به من یاد داد خانباجی مچکرررررررررررررررم بوووووووووووووووووس راستی شهرزاد بهم گفته بود که اگه شوید رو هم با سبزیهای دیگه تو آش دوغ بریزیم خوشمزه تر میشه که من ایندفعه ریختم و مزه اش عاااااااااااالی شده بود شما هم حتما امتحان کنید با شوید خیییییییییییییلی با حال میشه!..دیگه آشه رو خوردم و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم تلوزیون دیدیم و چایی و میوه خوردیم و بعدش گرفتیم خوابیدیم!دیروزم ساعت یازده و نیم اینجورا پیمان گفت جوجو حالشو داری با مترو بریم تهران یه سر به تعاونی بزنیم یه کاری اونجا دارم اونو انجام بدم برگردیم؟گفتم باشه بریم...اومدیم لباس پوشیدیم یهو پیمان پشیمون شد و گفت مترورو ولش کن هوا خوبه بذار با گل پسر بریم(هوا آفتابی و صاف بود)...دیگه رفتیم پایین و سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت تهران، ساعت پنج دقیقه به یک بود رسیدیم پیکا.نشهر و یه خیابون اونورترتعاونی تو شهرک پارک کردیم چون تعاونی تو اون ساعت تعطیله نشستیم تو ماشین تا یک و نیم بشه و باز کنه یهو یک باد تندی شروع شد که انگار می خواست درختهارو از ریشه بکنه آسمون هم به سرعت ابری شد یه خاکی هم بلند شد به آسمون که نگووووووو ،پیمان گفت کاش بارون نیاد تا ما برگردیم دیروز سه ساعت گل پسرو تمیز کردم حیفه دوباره کثیف بشه تا این حرفو زد دو سه قطره بارون اومد و با خاکی که باد بلند کرده بود گل شد و نشست به تن گل پسر،پیمانم اعصابش خرد شد و گفت شانس مارو ببین از صبح هوا آفتابی بودا حالا که ما اومدیم بیرون طوفانی و بارونی شد گفتم ولش کن بابا خودتو بابت این چیزا ناراحت نکن فوقش یه دستمال دیگه می کشی روش دیگه...اونم چیزی نگفت و یه خرده رفت تو اینترنت و خبر.های ا.قتصاد.ی رو خوند و تا اینکه ساعت یک و نیم شد و رفت بره تعاونی کارشو بکنه که همزمان یه تگرگی هم شروع شد پیمان سرشو با ناراحتی تکون داد و رفت(از اینکه ماشین هی داشت بدتر و بدتر کثیف می شد)منم یه خرده بهش خندیدم و بعدشم یه کوچولو با گوشی مشغول شدم تا اینکه پیمان اومد و راه افتادیم!تازه وارد اتوبان شده بودیم و داشتیم به سمت کرج می اومدیم که یه برف تندی شروع شد چون با باد می اومد کولاک کرد و یه جوری شد که ما کلا دو متر جلوتر از خودمونو نمی دیدیم با اینکه برف پاک کن هم رو دور تندش کار می کرد ولی شدت برف جوری بود که سریع شیشه سفید می شد اصلا برف عجیبی بود انگار به جای اینکه از بالا و عمودی بیاد از روبرو و افقی می اومد خیییییییییییییییلی جالب و غالفگیر کننده بود من خیییییییییییییلی تعجب کرده بودم از این که بعد از اون هوای به اون صافی و آفتابی یه همچین برفی بیاد خلاصه که تمام اتوبانو تا برسیم کرج و بعد از اونم تا برسیم خیابون خودمون برف همونجور تند می اومد تو راه هم یه عده از ماشینا زدند به همدیگه،چون برف با باد می اومد و هوا سرد بود سریع رو زمین یخ می زد و ماشینا لیز می خوردند و می زدند به هم ،خلاصه با این اوضاع رسیدیم به کر.ج و تو ورودی کر.ج هم یه شاسی بلند لیز خورد از پشت زد به یه تاکسی و چراغای تاکسی شکست و یه خرده ترافیک شد تا اینکه بلاخره بعد از نیم ساعت از ترافیک بیرون اومدیم و رفتیم سمت خونه،دیگه آزاد.گان بودیم که آفتاب زد بیرون و برفه بند اومد و شروع کرد به آب شدن،نمی دونید چه آبی تو خیابونا راه افتاده بود برفهای رو درختا هم شل شده بودند و می ریختند پایین، پیمان هم سر قضیه کثیف شدن ماشین اعصابش خرد بود و تمام مسیرو تو سکوت با عصبانیت رانندگی کرده بود و حالا هم که آفتاب دراومده بود می گفت ببین حالا که کل ماشین به گند کشیده شد تازه یادش افتاده دربیاد منم گفتم ولش کن بابا انقدررررررر سر چیزهای بی خود خودتو اذیت نکن کثیف شده که شده فدای سرت بازم تمیزش می کنی میشه مثل اولش این که دیگه غصه نداره که....ولی کو گوش شنوا....انقدررررررررر مامانش رو تمیزی حساس بوده که اینا به جای لذت بردن از زندگی فقط یاد گرفتن که هر چیزی رو در تمیزترین حالت ممکنش نگه دارند و اگه خدای نکرده یه خرده کثیف شد اعصابشون به هم بریزه تو خونه که صبح تا شب دستمال دستشه و درو دیوارو تمیز می کنه بیرونم که می یاییم ماشین یه ذره خاک نباید روش بشینه ...به خدا تو نود و نه درصد مواقع ماشین داره از تمیزی برق می زنه ولی با اینهمه این می خواد تمیزش کنه..واقعا من نمی فهمم یه آدم چرا باید انقدرررررررر خودشو اذیت کنه ...اون روز داشتم فکر می کردم یه دیوونه تو هر خونه کافیه تا همه اعضای اون خونه رو مثل خودش دیوونه کنه مامان پیمان خودش وسواس داشته این وسواسو به همه بچه هاش چه پسر و چه دختر منتقل کرده( فقط پیمان اینجوری نیست بقیه خواهر برادراش هم مثل خودشند و دغدغه شون تمیزیه)دلیل همه اینا هم مامانشه که فقط تمیز کردن یادشون داده...خیلی خوبه آدم به بچه اش یاد بده که تمیز و مرتب و متظم باشه ولی باید به بچه لذت بردن از زندگی رو هم یاد داد همش که تمیزی نیست که...مثلا دیروز تو راه پیمان تمام اون یکی دو ساعتو حرص خورد تا برسه خونه در حالیکه مثل من می تونست از اون برف و از اون همه زیبایی لذت ببره...به نظر من یه سری قوانین تو زندگی باشه و رعایت بشه خیلی خوبه ولی همزمان با یاد دادن قوانین به بچه باید انعطاف پذیری در مقابل اون قوانین رو هم یادش داد باید بهش گفت رعایت قوانینی که یاد گرفتی خیلی خوبه ولی یه موقعهایی تو شرایطی که کنترل اوضاع دست تو نیست اگه این قانون زیر پا گذاشته شد خودتو بخاطرش اذیت نکن در هر دو حالتش تو وظیفه ات اینه که مواردی پیدا کنی که بتونی از زندگیت لذت ببری و زیباییهاشو ببینی تا دوباره شرایط برا ایجاد اون قانون و اون نظم فراهم بشه...به نظر من باید به بچه هامون منعطف بودنو هم یاد بدیم تا بتونند تحت هر شرایطی زیبا زندگی کنند و درهم نشکنند..می گن دایناسورا به این خاطر نسلشون منقرض شد که نتونستند خودشونو با اوضاع و شرایط مختلف وفق بدند و انعطاف پذیر باشند ما آدمام همینجوریم اگه نتونیم خودمونو با شرایط وفق بدیم ممکنه زنده بمونیم و نسلمون منقرض نشه ولی قطعا نخواهیم تونست درست و زیبا زندگی کنیم...بگذریم رسیدیم خونه و رفتیم تو پارکینگ پارک کردیم و پیمان کلیدای خونه رو داد به من و گفت تو برو بالا من اینو تمیزش کنم و بعد بیام گفتم باشه و کلیدارو گرفتم و خرامیدم به سمت آسانسورو رفتم بالا، بعد از عوض کردن لباسام رفتم تو آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم تا پیمان اومد بالا چایی بخوریم بعدشم شروع کردم به پوست کندن پیاز و بار گذاشتن قرمه سبزی(قرار بود پیمان برا مامانش سبزی قرمه ببره بعدا گفت جوجو یه قرمه سبزی درست کن فردا ببرم یه بسته هم سبزیشو ببرم که مامان بعدا برا خودش درست کنه)...خلاصه قرمه سبزی رو گذاشتم بپزه و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم تا اینکه پیمان اومد بالا و نشستیم یه چایی خوردیم و بعدش پیمان بلند شد زنگ زد به آقای.میر.محسنی(تو راه که بودیم پیمان بهش زنگ زده بود و گفته بود که پنج تا سکه براش نگه داره اونم گفته بود عصری برات می ذارم کنار بیا ببر)خلاصه تلفنی باهاش حرف زد و اونم گفت سکه هات آماده است بیا ببر پیمانم گفت باشه و خداحافظی کرد و قطع کرد و برگشت بهم گفت جوجو من برم اینارو بگیرم و بیام منم گفتم باشه و بلند شدم راهش انداختم اومدم نشستم و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و طریقه عکس گذاشتن تو وبلاگو امتحان کردم و بلاخره موفق شدم عکس نقاشیمو تو وبلاگ بذارم و از این موضوع بسی خرسند شدم و خوشحالیها کردم تا اینکه پیمان اومد و یه خرده آش داشتیم تو یخچال گذاشتم گرم شد و خوردیم و بعدم قرمه سبزی آماده شد و گذاشتم کنار و برا مامان پیمان و پیام هم جدا کشیدم گذاشتم خنک شدند و پیمان هم بلند شد ظرفهای کثیفو شست و اومدیم نشستیم و تلوزیون نگاه کردیم و چایی و این چیزا خوردیم و ساعت یک هم گرفتیم خوابیدیم!...امروزم ساعت هشت بلند شدیم و پیمان لباس پوشید و هشت و بیست دقیقه راهی تهران شد تا بره به مامانش سر بزنه و منم اونو که راه انداختم اومدم یه کوچولو دست به سر و گوش آشپزخونه کشیدم در حد یه دستمال کشیدن رو اوپن (یا اپن چه جوری نوشته میشه؟) بعدشم اومدم نشستم دعاهای هر روزمو خوندم و بعدم تلفن خونه زنگ خورد رفتم گوشی رو ورداشتم یه مرده با صدای خیلی بشاش گفت سلام و دروووووووود! خانوم بنده بنیاد مسکنو گرفتم؟ می خواستم بهش بگم درود خدایان بر تو باد اینجا بنیاد مسکن نیست خود مسکنه که جلو خودمو گرفتم و گفتم نخیر اشتباه گرفتید اینجا منزله اونم کلی پوزش طلبید و خداحافظی گرم و مودبانه ای هم کرد و قطع کرد بنده هم مسرور از اینهمه محبت اون آقای محترم و با شخصیت در حالیکه مردمک چشمام تبدیل به قلب شده بودند اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم! الانم پیمان زنگ زد که زده سیم کشی آشپزخونه مامانشو ترکونده و به من گفت که بزنم تو اینترنت و خدمات الکتر.یکیهای تو نار.مکو سرچ کنم و شماره هاشونو براش بفرستم تا بگه بیان درستش کنند (انگار اومده دو شاخه ماشین لباسشویی رو زده به برق که لباسهای مامانشو بندازه بشوره که یهو برق اتصالی کرده و قطع شده اینم فکر کرده فیوز پریده رفته دیده نه بقیه خونه برق داره و فقط برق آشپزخونه قطعه برا همین دست به دامن من و اینترنت شده) ...خلاصه اینجوریااااااااااا دیگه....اینم از روزگار ما و داستاناش..خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید از دور گل روی همه تونو می بوسم... یادتون هم نره که دلم برا تک تکتون می تپه و خییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا باااای 

راستی بذار ببینم می تونم عکس لبوها و شعله زرده رو با یه سری عکس از برف دیروز براتون بذارم... اگه شد که می ذارم اگه نذاشتم بدونید که نشده!✋

 

*گلواژه*

یه استادی داشتیم که ‏می گفت هر وقت هر جا به مشکلی برخوردید دنبال مقصر نگردید، مقصرش منم! ‏بگردید دنبال راه حل!!!

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۲۹
رها رهایی
شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۲۴ ب.ظ

عکس نقاشیم

نقاشی من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۲۴
رها رهایی
سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۲۸ ب.ظ

یک خانوم با وقار!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکشنبه یعنی ششم تولد پیمان بود جمعه صبح که پیمان رفته بود تهران من زنگ زدم به پیام اونم خوابالو جواب داد بهش گفتم از طرف من بره پنج تا شورت استار از این پا نواریها از اون پیرمرده که برا مامان پیمان جوراب گرفته بودیم بگیره و بیاره تا تو خونه باهاش حساب کنم چون پیرمرده تا ظهر بیشتر باز نبود و من خودم نمی رسیدم برم بیام برا همین گفتم اون ماشین زیر پاشه سریع میره می گیره اونم پرسید تولد بابا چند شنبه است؟گفتم یکشنبه گفت پس من تا یکشنبه می گیرم و یکشنبه می خوام بیام اونجا می یارم برات گفتم باشه ولی حتما بگیری هاااااااااا! گفت باشه مشخصاتشو برام اس ام اس کن حتما می گیرم می یارم گفتم باشه بعدش گفت به نظرت من چی بگیرم براش؟ گفتم نمی دونم والله من که همین شورتها به نظرم رسید چون یکی دو هفته پیش سه تا از اینا از پیرمرده گرفته بود می گفت جنساش خوبه می خوام یه چندتا دیگه بعدا برم ازش بگیرم منم با خودم گفتم کادوی دیگه براش بگیرم می خواد ادا دربیاره بذار همینی که لازم داره رو براش بگیرم تو هم فک کن ببین چی می تونی براش بگیری گفت اون تیشرتهارو که قبلا براش گرفته بودم بابا می پوشید؟ گفتم آره تابستون هر از گاهی می پوشیدشون گفت پس من براش تیشرت و این چیزا می گیرم گفتم باشه بگیر...خلاصه قرار شد اونارو بگیره و یکشنبه یه کیک هم بگیره بیاد خونه ما...همون روز ساعتای چهارو نیم پنج بود زنگ زد که من الان خیابو.ن آ.بانم مغازه پیر.مرده کدومه؟منم بهش گفتم کدومه و رفت جلوش گفت چراغاش روشنه ولی خودش نیست و درش قفله گفتم شاید رفته جایی گفت یه خرده منتظر می مونم اگه اومد که هیچی اگه نیومد می رم جایی کار دارم هفت می یام اگه باز بود می گیرم اگه نبود شنبه می یام گفتم باشه و ازش تشکر کردم و بهش گفتم طبق اون چیزی که تو اس ام اس برات نوشتم بگیر و یکشنبه بیار دیگه،گرفتی هم نمی خواد دیگه به من زنگ بزنی بذار پیمان نفهمه گفت باشه و خلاصه اون روز گذشت و شد یکشنبه صبح، من دیدم شب قبلشم از پیام خبری نشد و هیچ زنگی به پیمان نزد که مثلا من فردا می خوام بیام اونجا و از این ورم دیدم پیمان داره شال و کلاه می کنه که بریم نظر.آ.باد یواشکی یه اس ام اس به پیام دادم و بهش گفتم که یه زنگ به پیمان بزن  بگو که داری می یای اینجا یهو این بلند نشه بره نظر.آ.باد و تولد بره رو هوا...اونم یه ربع بعدش دیدم زنگ زد و پیمان هم گفت زود بیا که ما کار داریم می خوایم بریم نظر.آبا.د اونم گفت باشه و پیمان وسایل صبونه رو آماده کرد و منتظر موندیم که پیام برسه صبونه بخوریم که اونم انقدرررررررر لفتش داد که دیگه مجبور شدیم صبونه رو بخوریم و میزم همینجوری بذاریم تا اونم بعدا بیاد بخوره... تا اینکه ساعت یازده توی یه دستش کیک و اون یکی دستش ساک ورزشی رسید و پیمان درو وا کرد و اونم اومد تو، پیمان داشت کفشهای اونو می آورد بذاره تو جا کفشی من یواشکی ازش پرسیدم گرفتی گفت آره و در ساکشو باز کرد و بسته کادو پیچ شده شورتها رو داد به من و منم سریع بردمش گذاشتمش رو تخت تو اتاق و اومدم بیرون و کیکو از دست پیام گرفتم و بردم گذاشتم رو میز و خلاصه یه خرده حرف زدیم و پیام نشست صبونه اشو خورد و بعد صبونه من رفتم یه خرده آرایش کردم و بعدم کادومو آوردم گذاشتم رو میز اینور کیکه و منتظر موندم که پیام هم کادوشو بیاره بذاریم اونور کیک و شروع کنیم به تولد بازی که هر چی منتظر موندم دیدم خبری از کادوی پیام نیست(فک می کردم به قول خودش تیشرتی لباسی چیزی برا پیمان گرفته نگو هیچی نگرفته و همون کیکه رو آورده)وسطا که همینجور منتظر کادوی پیام بودم رفتم از تو کیفم دو تا تراول پنجاه هزارتومنی در آوردم و یواشکی نشون پیام دادم و گفتم پول شورتهاست ببین مبلغش درسته؟(شورتها دونه ای هفده تومن بودند جمعا می شد 85 تومن که من دیگه صد تومن دادم بهش گفتم یه سهمی هم تو کیکه داشته باشم) اونم سرشو تکون داد یعنی اینکه درسته منم بردم گذاشتمش تو ساکش و بهش گفتم بعدا از اونجا ورش دار اونم گفت باشه و دیگه اومدیم پیمانو نشوندیم رو مبلو و یه چاقو دادیم دستش کیکه رو برید و چندتایی عکس ازش گرفتیم و شمعم کلا نداشتیم که روش بذاریم پیام که شمع نگرفته بود منم خونه رو گشتم از این شمعهایی که خودمون قبلا داشتیم بیارم بذارم روش که هیچی پیدا نکردم...دیگه پیمان کیکه رو برید و منم بلند شدم رفتم بوسش کردم و کادومو بهش دادم و پیام هم چندتایی ازمون عکس گرفت و آخر سرم رفتم سه تا چایی ریختم و آوردم با کیکه خوردیم و سه تایی با هم چندتا سلفی گرفتیم و خلاصه تولده تموم شد و پیمان گفت جوجو برو آماده شو بریم تعاونی یه کاری دارم نظر .آبا.دم دیگه دیر شد و امروز نمیشه رفت گفتم باشه و اونا نشستند به حرف زدن و منم رفتم آرایشمو تکمیل کردم و لباس پوشیدم اومدم نشستم رو مبل به امید اینکه این دو تا بلند بشند و بریم که اونام حرفاشون گل انداخته بود و داشتند در مورد ماشینای مختلف و قیمتاشون و مدلاشون و از این چرت و پرتها که مردا در موردشون حرف می زنن، حرف می زدند منم دیدم اینجوریه پالتومو درآوردم گفتم عرق نکنم و نشستم یه ساعتی حرف زدیم و بعدش بلند شدیم و پیمان رفت از تو کیفش یه تراول پنجاه تومنی از این تراول جدیدا که تازه چاپ شدند درآورد و داد به پیام و دیگه رفتیم پایین!اونجام اول رفتیم تو کوچه دم ماشین پیام و اونو راه انداختیم و بعدا اومدیم سوار گل پسر شدیم و تاختیم سمت تهران و چون ساعت یک اینجورا بود و ساعت کار تعاونی بعد از ظهر از یک و نیم شروع میشه (12/5تا 13/5 وقت ناهارشونه تعطیلند) برا همین اون نیم ساعتو رفتیم پار.ک چیت.گر و پیمان گل پسرو یه دستمال کشید و منم رفتم تو جنگل لابلای کاجها که پر از برف بود شونصد تا عکس از خودم انداختم و بعدش دیگه اومدم سوار شدیم و رفتیم تعاونی و پیمان کارشو انجام داد و اومدیم بیرون و روندیم تا کرج اولای کرج که رسیدیم پیمان رفت از یه مغازه قطعات. یدکی یه اسپری برا لاستیکای گل پسر خرید نمی دونم به این اسپریها چی می گن دقیقا، ولی کارش اینه که وقتی لاستیکهای ماشینو تمیز کردی می زنی به لاستیک مشکیش می کنه و برق می اندازدش به نظر من که پول حروم کردنه ولی پیمانه دیگه از این کارا زیاد می کنه یهو صد تومن، صدو پنجاه تومن میده یه چیزای اینجوری می گیره تازه خارجی هم می گیره بعضی وقتها گرونترم هستند برا اون شاسی بلندمون که دویست سیصد تومنیش هم می گرفت خلاصه گرفت و رفتیم سمت ده حصار و توی یه جای پر دارو درخت وایستادیم پیمان کفشهای گل پسرو با اون اسپری برق انداخت و منم باز رفتم تو درختا و دوباره شروع کردم به عکس انداختن از خودم تا اینکه برق انداختن کفشهای گل پسر تموم شد و راه افتادیم رفتیم اول یه خرده میوه گرفتیم و بعدشم رفتیم سمت پاساژ میر.محسنی اینا و پیمان رفت از اونا چندتایی سکه بگیره و منم نشستم تو ماشین و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و یه کوچولو وبلا.گ خوندم تا اینکه اومد و رفتیم شیر و ماست گرفتیم و رفتیم خونه...دیروزم بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا با اتوبوس رفتیم یه خرده سیب خریدیم و بعدم رفتیم دم مغازه میر.محسنی کارت بانکی پیمان دستش بود اونو ازش گرفتیم(پولی که پیمان از تعاونیشون می ریزه توی یه کارت دیگه اش ساعت پنج اینجورا می یاد تو حسابش و دیروزم چون پیمان زودتر از پنج رفته بود مغازه میر.محسنی که سکه بگیره هنوز پول به حسابش نیومده بوده کارتشو با رمزش داده بود دست آقای میر.محسنی و گفته بود پنج به بعد بکشه تو پوز مغازه اش و پول سکه هارو از تو حسابش ورداره تا خودش بعدا بره و کارتشو ازش بگیره)خلاصه اونو گرفتیم و از اونجام اومدیم رفتیم چندتا دونه پیاز و سیب زمینی گرفتیم و بعدشم رفتیم از نون سنگکی نون گرفتیم بعدم رفتیم سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه،تو اتوبوس سه تا زن رو صندلیهای جلوی من نشسته بودند که دو تاشون پشت به من بودند و یکیشون رو به من بود و تقریبا می خورد پنجاه و خرده ای سالش باشه داشتند با هم حرف می زدند یکی از اونایی که پشت به من بود یه پیرزن بود و داشت از گرونی و از دست نوه هاشو و ...می نالید زن کنار دستی اونم یه زن تقریبا چهل ساله بود که از رو حرفاش فهمیدم که دو تا بچه داره یکی نه ساله اون یکی چهار ساله اونم مثل پیرزنه داشت از دست بچه هاش می نالید و همش می گفت اه اه بچه چیه فقط دردسره و یه روزی فکر می کردم چقدر خوب میشه آدم ازدواج کنه و بچه داشته باشه ولی حالا می بینم اصلا به درد نمی خوره و سرتا پاشون زحمته و درد سره و مکافاته و....ولی زنی که روبروی من نشسته بود انقدرررررررر با آرامش داشت در مورد بچه هاش حرف می زد که نگو به پیرزنه که می گفت نوه همچین هم آش دهن سوزی نیست می گفت خود بچه انقدر عزیزه مگه میشه بچه اون عزیز نباشه من بچه هام هنوز ازدواج نکردن ولی فکر می کنم نوه باید خیلی خوب باشه نیست که الان ما چندین ساله دیگه بچه ها بزرگ شدن و بچه کوچیک نداریم آدم تشنه یه بچه کوچیکه که وارد خونواده بشه پیرزنه هم می گفت حالا وقتی نوه دار شدی به حرف من می رسی الان نمی فهمی اونم می گفت آخه بابا مگه قراره چیکار کنیم براشون که انقدر سخت می گیرین اونا یه محبت از آدم می خوان و یه رفت و آمدشونه که آدم از شدت علاقه دوست داره هر کاری براشون بکنه و هر چی داره در اختیارشون بذاره پیرزنه هم همچنان اصرار داشت که نه تو نمی فهمی! از اونطرف هم اون زنه که دو تا بچه داشت همش داشت حرفهای پیرزنه رو تایید می کرد اون خانم با وقاره هم بهش می گفت تو الان قدر این روزارو که توشی نمی دونی الان بچه هات کوچیکند یه جورایی انگار خسته شدی ولی یه روزی آرزو می کنی که کاش به این روزا برمی گشتی من خودم خیلی وقتها که بیرون مادرارو می بینم که دست بچه کوچیکشونو تو دستشون گرفتند و دارند می رند با خودم می گم یعنی قدر این روزارو می دونند یا همش عجله دارند که هر چه زودتر بچه هاشون بزرگ بشن؟؟؟می گفت همش با خودم می گم کاش قدر این روزای خوبو بدونند و از بودن کنار بچه هاشون و دنیای بچگونه و ناب اونا لذت ببرند چون هیچی تو دنیا به زیبایی دنیای بی غل و غش اونا نیست و این روزا تو زندگی اونا قرار نیست دوباره تکرار بشه اون زنه هم همش می گفت نه بابا کدوم زیبایی همش دردسره اونم می گفت توروخدا اینجوری نگو چطور دلت می یاد؟!مادر باید انقدر شاداب باشه که بچه هم از نشاط و شادابی اون لذت ببره و بتونه دنیارو زیبا ببینه می گفت من خودم دخترم امسال داره دیپلم می گیره یه وقتایی که حوصله ندارم و حالم خوش نیست تا اون از مدرسه برگرده می یام بیرون و راه می رم و نفس عمیق می کشم و سعی می کنم با فکر کردن به چیزای خوب حال دلمو خوب بکنم تا وقتی اون از مدرسه برمی گرده خونه منو شاداب ببینه و دلش وابشه ما در مقابل اونا مسئولیم و حق نداریم با بی حوصلگی و حال بدمون دنیای اونارو خراب کنیم ...خلاصه حرفاشون همینجور ادامه داشت که اتوبوس رسید و ما پیاده شدیم ولی من تو دلم همش اون خانم باوقاره رو تحسین می کردم و با خودم فکر می کردم همه چی دست خود آدمه که تصمیم بگیره کدوم یکی از اون سه نفر باشه؟!...اون زن جوونه باشه که با هزارتا گله و شکایت داره اون دو تا بچه رو بزرگ می کنه و در آخر قراره به اون پیرزن غرغروئه تبدیل بشه که از همه چی داشت می نالید و نوه رو آش دهن سوزی نمی دونست یا اون خانم با وقاره باشه که وقتی جوونه از دنیای زیبای فرزندش لذت ببره و در آخر هم وقتی پیر شد به یه مامان بزرگ دانا و فهیم و مهربون تبدیل بشه که عاشق نوه اشه؟به نظر شما کدوم قشنگتره؟! کدوم یکی از اون خانومها عمرشو مفت باخته و کدوم یکیشون این وسط برده و زندگی قشنگتری هم برا خودش درست کرده و هم زندگی رو برا عزیزاش زیباتر کرده؟مسلما همه مون دوست داریم جای اون خانوم با وقاره باشیم شاید بگید سخته ولی مگه اون آدم زندگیش همش گل و بلبل بوده که تونسته انقدر مادر خوبی برا بچه هاش باشه؟نه!!! اونم می گفت یه روزایی حال دلش خوب نبوده و سعی کرده که با یه سری کارا تا بچه اش می رسه خونه حال خودشو خوب کنه... اونم صد در صد یه روزایی جنگهای خونینی با شوهرش داشته...اونم صد در صد یه روزایی تو فراهم کردن وسایل آسایش بچه اش از نظر مالی مشکل داشته و... هزارتا از این چیزا که تو زندگیای همه مون هست ولی فرقش با بقیه اینه که اونا فقط نشستن و غر زدن و بیراهه رفتند ولی این آدم بعد از اینکه غصه اون مشکلاتو خورده دوباره بلند شده و سعی کرده... دوباره برگشته به مسیر سرزندگی تا موندن اون تو حال خراب و غرغراش و نالیدن از دست مشکلات زندگی،دنیای زیبای بچه اشو خراب نکنه چون می دونسته که اگه این دنیا تو بچگی خراب بشه اون بچه بزرگسال نرمالی نمیشه و دنیای بزرگسالیش هم یه جورایی خراب میشه!...بگذریم... در کل منظورم این بود که می خواستم بگم نود درصد اون چیزی که می خوایم باشیم دست خودمونه و فقط ممکنه ده درصدشو شرایط تعیین کنه پس بیاییم از اون نود درصد به خوبی استفاده کنیم و انتخاب کنیم که یه خانوم با وقار باشیم که روشنی بخش زندگی شوهر و بچه هاشه خانوم باکمالاتی که تسلیم شرایط بد زندگی نمیشه و از کنار زیباییهای زندگی بی اعتنا رد نمیشه... یادمون باشه که زن روح زندگیه و یه خونه وقتی خونه است که زن اون خونه شاداب و با نشاط باشه و بدونه که چطور اون خونه رو از نظر معنوی اداره کنه...خب داشتم می گفتم دیگه اتوبوس رسید و پیاده شدیم و رفتیم خونه، تو خونه هم اول یه چایی با کیک تولد پیمان خوردیم و بعدش تا ساعت چهار و نیم خوابیدیم و بعدشم من بلند شدم یه آبگوشت خوشمزه بسیااااااااآاااار عالی درست کردم که فردا هم خودمون بخوریم و هم پیمان برا مامانش و پیام ببره بعدشم نشستیم و یه خرده تلوزیون دیدیم و وسطا هم با چایی و میوه از خودمون پذیرایی کردیم و آخر سر هم سریال دا.ستان.زند.گی رو (ها.نیکو رو) از کانا.ل دو ساعت دوازده دیدیم و گرفتیم خوابیدیم(ها.نیکورو خیلی دوست دارم منو یاد بچگیام می اندازه که پنج شش سالمون بود و خونه ننه عصمت خدابیامرز شبا دور هم می نشستیم و نگاش می کردیم...خیلی سریال با حالیه یه جاهاش انقدر خنده داره که من و پیمان موقع دیدنش کلی می خندیم مخصوصا رفتارا و حرفهای خانم یائه مامان ها.نیکو یا اخمها و عصبانیتهای هیروشی تاچیبانا بابای ها.نیکو...می گم این بابای ها.نیکو همون بازیگر نقش لینچانه نه؟! ...من هروقت هانیکورو نگاه می کنم قیافه باباش منو یاد ناصر پسر عمه فیروزه می اندازه نمی دونم چرا همش فکر می کنم شبیه اونه...قیافه خود ها.نیکو هم منو یاد شهرزاد می اندازه انگار شبیه قیافه دوران دبیرستان شهرزاده البته شبیه الانشم هست...)خلاصه بعد از دیدن ها.نیکو گرفتیم خوابیدیم و امروزم ساعت هشت و نیم بلند شدیم در حالیکه اصلا دلم نمی خواست بلند بشم و دوست داشتم تا لنگ ظهر بخوابم یه چند روز که از اومدن خاله پری نازنین می گذره انگار تمام مواد مغذی بدنم تخلیه میشه و به شدت احتیاج به خواب پیدا می کنم امروزم از اون روزا بود ولی خب نشد که بیشتر بخوابم و بلند شدم رفتم صورتمو شستم و اومدم مثل مرتاضها چهار زانو نشستم رو مبل و وردهای هر روزمو خوندم و براتون آرزوها و دعاهای قشنگ قشنگ کردم و بعدشم یه کوچولو کتاب خوندم در حد یکی دو صفحه و بعد رفتیم صبونه خوردیم و بعد از صبونه هم ظرفاشو شستم و پیمان نشست یه خرده تو سایتها قیمت. سکه .رو بررسی کرد و منم نشستم ادامه کتابمو خوندم و وسطا هم یه چایی ریختم آوردم با خرما خوردیم و دوباره به مطالعاتم ادامه دادم...تا اینکه ساعت شد یه ربع به دوازده ،قرار بود پیام ساعت دوازده بیاد دنبال پیمان و با هم برن تهران خونه مامان پیمان تا هم ناهارو پیشش بخورند هم اینکه ساعت شش ببرنش دکتر (برا ساعت شش و ربع وقت دکتر قلب براش گرفته بودیم برا معاینات دوره ای که بره فشارشو چک کنه) یه ربع به دوازده پیمان زنگ زد به پیام و اونم گفت تو راهه و داره می یاد برا همین بلند شد و وسایلی که قرار بود ببره رو آماده کرد و لباس پوشید تا اینکه ساعت دوازده و پنج دقیقه پیام زنگ زد به پیمان که بیا پایین من دم درم، اونم بلند شدو وسایلشو ورداشت و رفت منم ازش خداحافظی کردم و درو بستم و اومدم یه خرده تو خونه گشت زدم دیدم کاری برا انجام دادن نیست (صبح پیمان خودش همه جارو مرتب کرده بود) برا همین اومدم نشستم و یه چایی خوردم و بعدشم اینارو براتون نوشتم و عرضم به خدمتتون که تا ساعت نه شب احتمالا تنهامو و دارم فکر می کنم که تا اونموقع چه آتیشی بسوزونم که فعلا به نتیجه قطعی نرسیدم..خب تا من فکرامو بکنم و ببینم چه کاری باید بکنم شمام برید به کاراتون برسید نتیجه آتیش سوزوندنامو هم تو پست بعدی ایشالا به سمع و نظرتون می رسونم ...پس تا اون موقع مواظب خودتون باشید... یادتون هم نره که خیییییییییییییییلی ماهید... از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

 

*گلواژه*

خوشبخت ترین 

مخلوق خواهی بود 

اگر امروزت را 

آنچنان زندگی کنی 

که گویی نه فردایی 

وجود دارد برای دلهره 

و نه گذشته ای برای حسرت!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۲۸
رها رهایی
جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۱۸ ب.ظ

به تو اطمینانی نیست!!!

سلاااااام سلااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه صبح رفتیم نظر.آبا.د و شب برگشتیم!من اونجا یه خرده کتاب خوندم و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و یه خرده هم به ناخنام رسیدم و سوهان کشیدم و لاک زدم اونم چه لاکی،هفته پیش از این کنار خیابونیا یه لاک گوجه ای گرفته بودم ده تومن! رنگش یه جوری بود هر چی می زدم ناخنم از زیرش دیده می شد اصلا پوشش دهی خوبی نداشت خودشم مگه خشک می شد انگار چسب بود به جای لاک، خلاصه کلی اعصاب منو خرد کرد تا خشک شد اونم چه خشک شدنی تا دستم به یه جا می خورد زخمی میشد و خط می افتاد روش،انگار که با چاقو روش نقش و نگار انداخته باشن کلا لاک آشغالی بود از من به شما نصیحت هیچوقت گول چیزی که ارزونه رو نخورید چون مطمئنا به درد نمی خوره که ارزونه وگرنه رعایت من و شمارو نمی کردند و مثل بقیه چیزا گرون می دادنش!...این از لاکمون...بگم از غذایی که خوردیم روز قبلش پیمان موقع برگشتن از تهران سر راهش دو پرس غذا گرفته بود آورده بود یه پرس کوبیده برا من یه پرس هم میکس برا خودش(یه سیخ کوبیده و یه سیخ جوجه به صورت ترکیبی)حالا اون روز ما غذا داشتیم به پیمان گفتم غذا واسه چی گرفتی ما که داشتیم که؟گفت اینارو گرفتم که فردا رفتیم نظر.آبا.د اونجا بخوریم منم اومدم ریختمشون توی یه قابلمه و گذاشتیم تو یخچال که ببریم اونجا بخوریم...تو نظر.آبا.دم ظهر گذاشتم گرم شد و اومدیم نشستیم بخوریم چشمتون روز بد نبینه برنجش یک مزه گندی می داد که نگو کباب و جوجه اش هم اصلا مزه کباب و جوجه نمی دادند فقط شوریشون معلوم بود خلاصه که سرتونو درد نیارم به زور یه خرده خوردیم و دیدیم نمی تونیم و حالمون داره به هم می خوره بقیه رو ریختیم تو سطل آشغال و بر پدر صاحب رستورانه لعنت فرستادیم با این غذاهاشون و تصمیم گرفتیم که دیگه از بیرون غذا نگیریم شبم اومدیم خونه و ساعتای دوازده اینجورا بود پیمان گفت مامانی یه خرده گشنم شده برم از فریزر نون بیارم برام نون خرما درست کنی؟( اون موقعها که پیمان می رفت سر کار من بعضی روزا براش لقمه خرما درست می کردم می برد کارخونه می خورد لقمه خرما دوست داشت حالام منظورش همون لقمه خرما بود)گفتم باشه برو بیار برات درست کنم رفت یه بسته نون از فریزر درآورد چون بسته اش بزرگ بود چندتا تیکه اشو(به قول خودش چند ورقشو)درآورد گذاشت توی یه سینی که یخش واشه و برگشت به من گفت تو نمی خوری؟گفتم نه باباااا من همون غذای بی خودی که ظهر خوردیم هنوز تو معدمه و هضم نشده گفت محض احتیاط بذار یه ورقم برا تو بذارم گفتم نمی خواد گفتم که نمی خورم گفت بذار بذارم به تو اطمینانی نیست یهو می یای مال منو می خوری!منو می گید هم تعجب کرده بودم هم خنده ام گرفته بود گفتم خاک بر سرم من کی تا حالا سهم تو رو خوردم که این دومیش باشه آخه؟؟؟!!! اونم مونده بود چی بگه خنده اش گرفته بود...خلاصه نصف شبی کلی خندیدیم و منم کلی سر به سرش گذاشتم و دیگه بعد اینکه خنده هامونو کردیم و نون خرماهارو درست کردم و دادم بهش با خیال راحت خورد گرفتیم خوابیدیم ! چهارشنبه هم ساعت دوازده اینجورا با مترو رفتیم تعاونی پیمان اینا و برگشتنی هم یه خرده میوه و گوجه و سیب زمینی و پیاز و این چیزا گرفتیم و پریدیم تو اتوبوس و اومدیم سر کوچه پیاده شدیم ساعت شش بود هوام دیگه تاریک شده بود یه برف ریزی هم می اومد خییییییییییییلی هم سرد بود! هوا یه سوزی داشت که نگو آدم یخ می زد هر دومون از شدت سرما سردرد گرفته بودیم سر راه از سوپری سر کوچه شش تا تخم مرغ با دو تا بستنی گرفتیم و رفتیم خونه،برا شام املت درست کردیم و خوردیم و یه خرده تلوزیون دیدیم و منم هر یه ربع یه بار با اینکه سر خودم هم درد می کرد و چشمام داشت از شدت درد از حدقه درمی اومد سر پیمانو می مالیدم که خوب بشه که نه سردرد اون خوب شد نه سر درد من،برا همین گرفتیم خوابیدیم شاید تو خواب خوب بشه که خدارو شکر شد!... دیروزم صبح بلند شدیم دیدیم پنج سانتی برف اومده بعد از صبونه لباس پوشیدیم و پیاده رفتیم تا سر بهار از یکی سوپرمیوه های اونجا پنج کیلو لوبیا سبز برا مامان پیمان گرفتیم با یه کلم برگ کوچیک و یه خرده فلفل سبز!(لوبیا سبز چه گرون شده تابستون کیلویی سه و پونصد بود الان شده کیلویی نه و پونصد فک کن پنجاه و سه هزار تومن دادیم پنج کیلو لوبیا سبز و یه کلم فسقلی و دو تا دونه فلفل گرفتیم این مملکت ما معلوم نیست کجا داره می ره فک کنم یه روز برسه که مردم دیگه نتونن حتی نون هم بخرن که بخورند و نمیرند!به قول یکی از دوستام "خدایا خودت ظهور کن دیگه از دست مهدی هم کاری ساخته نیست").. خلاصه لوبیا گرفتیم و رفتیم سمت نون سنگکی و شش تا هم نون گرفتیم و راه افتادیم سمت ایستگاه اتوبوس و چند دقیقه ای هم اونجا منتظر موندیم تا اتوبوس رسید و سوار شدیم و رفتیم خونه! تو خونه هم زیر کتری رو روشن کردیم تا اون گرم بشه و چایی بخوریم نشستیم با هم سر و ته لوبیاهارو زدیم و من بردم شستمشون آبشون که رفت خردشون کردم و پیمان هم بسته بندیشون کرد و گذاشتیم تو فریزر که بعدا ببره برا مامانش بعدشم نشستیم یه چایی با خرما خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم! پنج من بلند شدم فسنجون درست کردم و پیمان هم طبق معمول افتاد به جون خونه و جارو و تی کشید و بعدشم گرد گیری کرد بعدم رفت پالتوی منو که کثیف شده بود تو حموم با دست شست و گذاشت آبش بره(این پالتوم از این شمعی پفکیاست که توشون پشم شیشه دارند و برا سرمای الان خییییییلی خوبه به جز این چندتا پالتوی دیگه دارم ولی هیچکدوم مثل این گرم نیستند و جلوی سرمارو نمی گیرند دیروز دیدم خیلی کثیف شده مخصوصا قسمت جلوش و دور جیباش برق می زد از کثیفی چون از وقتی هوا سرد شده همش همین تنم بود، ننداختمش تو لباسشویی چون جدیدا اصلا خوب نمی شوره و انگار فقط خیسش می کنه و بعدشم خشکش می کنه با اینکه پیمان هزار جور تاید چند آنزیم و از این حاوی رشته های صابون و این چیزا می ریزه توش ولی در کل لباسو با همون چرک روش به آدم تقدیم می کنه) بعد اینکه پالتومو شست و اومد ازش تشکر کردم و رفتم یه چایی ریختم و اومدیم نشستیم بخوریم که یهو پیمان بالای شوفاژو نگاه کرد و با تعجب پرسید اون دیگه چیه؟منم دلم هری ریخت فکر کردم نکنه مارمولکی سوسکی چیزی دیده می خواستم بهش بگم مواظب باش فرار نکنه که بگیریمش که دیدم داره دیوار بالای رادیاتو دست می کشه میگه من که دیروز این دیوارارو دستمال کشیدم این لکه اینجا چیکار می کنه؟منم گفتم دلم ریخت باباااا توام، فکر کردم چی دیدی بعدشم نگاه کردم دیدم هیچ لکه ای رو دیوار نیست گفتم کو لکه؟ گفت تو نمی بینی از این زاویه که من نشستم دیده میشه گفتم ولمون کن تورو خدا کشتی مارو با این لکه ها و این زاویه ها انقدررررررر حساس نباش دیوار به این تمیزی بیکاری هاااااا خودتو اذیت می کنی!...واااااااای نمی دونید چقدررررررررر مته به خشخاش می ذاره سر تمیز کردن این خونه؟!هر روز صدبار این پارکتهارو تی می کشه بازم می گه نمی دونم چرا اینا تمیز نمی شن در حالیکه دارند از تمیزی برق می زنند هی تی می کشه می ره از دور از زوایای مختلف نگاه می کنه و بررسیشون می کنه تا اینکه از یه جایی یه نوری یه جوری می زنه که به نظرش می یاد یه جایی لکه دوباره با تی می افته به جونش و..هر روز صدبار این کارارو تکرار می کنه دیوارارو هم همینطور ظرف و ظروف خونه رو هم همینطور در و دیوارای دستشویی و حموم هم همینطور و..خلاصه که داستان داریم..بگذریم بعد اینکه اون لکه مذکور رو با دستمال حسابی پاکش کرد چایی رو خوردیم و جمع کردیم من رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستیم تخمه خوردیم و سریال دیدیم و غذا هم آماده شد و توی یه قابلمه کوچیک برا مامان پیمان ریختیم و گذاشتیم خنک بشه و بذاریم تو یخچال تا فردا با خودش ببرتش( البته فقط خورشت درست کرده بودم چون پیمان بعد از ظهری به مامانش زنگ زده بود و گفته بود خودش برنجشو درست کنه تا این فقط خورشت ببره)برنج خودمونو هم گذاشتم امروز درست کنم خلاصه غذاها خنک شد و گذاشتیمشون تو یخچال و یه چایی و میوه خوردیم و یکی دو قسمت هم از پا.یتخت پنجو دیدیم و گرفتیم خوابیدیم...امروزم طبق معمول پیمان شال و کلاه کرد و ساعت نه رفت تهران پیش مامان جونش و منم از اونجایی که خاله پری تشریفشونو آورده بودند اول وسایل جلوس ایشونو فراهم کردم و بعدشم رفتم همزمان هم حلوا و هم شعله زرد برا پیمان درست کردم دو سه روز بود مخ منو خورده بود که مامانی برام حلوا و شعله زرد درست کن...دیگه تا ساعت یک مشغول حلوا و شعله زرد بودم تا یک و نیم هم داشتم روشونو تزیین می کردم تا دو هم ظرفای کثیفو داشتم می شستم دو دیگه کارم تموم شد و دیدم دلم درد می کنه گلاب به روتون یه دستشویی رفتم و اومدم یه چایی نبات برا خودم درست کردم و خوردم بعدشم همونجور که معصومه گفته بود اومدم طاقباز دراز کشیدم(تیر اوزاندیم) و یه بیست دقیقه ای تو همون حالت دراز کش موندم تا اینکه دردش خوب شد و بلند شدم (ولی خودمونیم دراز کشیدن اینجوری موقع درد پریود خیلی جواب میده دم معصومه گرم که این راهو یادم داد وگرنه حالا حالاها باید درد می کشیدم)...تو همون حالت دراز کش هم اینارو برا شما نوشتم پیمان هم ساعت سه زنگ زد که سرسبزم و دارم می یام(سر سبز یه محله است چسبیده به نارمک محله مامان پیمان که ایستگاه متروش نزدیک خونه مامانشه!محله مامان پیمان اسمهای قشنگی داره یعنی داشته الان متاسفانه اسم شهید روشون گذاشتند مثلا خیابون مامانش اسمش چمن بوده که الان شده شهید.آیت یا کوچه شون اسمش مرجان بوده الان شده شهید محقق.امین یا کوچه پشتیشون اسمش دردشته کوچه بغلیشون اسمش جویباره) ...بگذریم خلاصه اون گفت دارم می یام و منم گفتم بیا عزیزم قدمت به روی جفت چشمای من فقط مواظب خودت باش اونم گفت باشه و خداحافظی کرد و رفت منم الان این پستو برا شما بذارم می خوام برم برنجو بذارم بپزه که پیمان می رسه ناهارو شامو با هم بخوریم....خب دیگه من برم برنجمو بپزم و شمام برید به کاراتون برسید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم بووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووس یادتون هم نره که یه دنیاااااااااااااااااا دوستتون دارم پس مواظب خودتون باشید تا درودی دیگر فعلا بدرود و بااااااااااااای 

 

*گلواژه*

هرگز مشکلات کوچیک رو بزرگ نکنید اما شادیای کوچیک رو تا دلتون می خواد بزرگ کنید و بهشون پرو بال بدید و ازشون لذت ببرید یادتون نره که مشکلات بصورت مقطعی می یان و می رند و قرار نیست تا ابد با ما بمونند پس برای یه چیز گذرا تا می تونید کمتر غصه بخورید.

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۱۸
رها رهایی