خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ

ملحم....ملحم....!

سلااااااااام سلااااااام سلااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که چهارشنبه صبح بعد از خوردن صبونه رفتیم نظر.آ.باد، قبل از اینکه بریم خونه یه خرده تو خیابوناش دور زدیم سر یکی از خیابونا یه وانت دیدیم که از این چغندر قندهایی که تو میا.ندو.آب هست می فروشه اینجا یه جور چغندر هست که هم پوستش و هم گوشتش آلبالوئیه! بیرون هم همه جا دست فروشها به عنوان لبو از همینا می فروشند خیلی هم کم شیرین درستش می کنند از این چغندرهایی که ما اونجا داریم اینجا یا کلا نیست یا اینکه بعضی وقتها از شهرستانها با وانت می یارند و می فروشند اینایی هم که اینجان کلا تا حالا از اونا نخوردند من چون تعریفشو برا پیمان کرده بودم و اونم تا حالا از اونا نخورده بود وانتیه رو که دید گفت بیا دوتا از اینا بگیریم درست کن ببینیم چه جوری اند گفتم باشه و پیاده شدیم رفتیم سمت وانتیه که من دیدم بوی لبوی پخته می یاد از اونا که می اندازند تو تنور و خیلی خوشبوئه!جلوتر که رفتیم دیدم یه ظرف زرد رنگ فلزی گنده هم کنار وانته و یه زنه هم وایستاده بالا سرش،ازش پرسیدم آماده هم دارید؟گفت بعله و در اون ظرف گنده رو که زیرش شعله گاز روشن بود باز کرد دیدم پر لبوی تنوریه!به پیمان گفتم بذار آماده اشو بگیریم گفت آخه خوشمزه است؟گفتم آره بابا اینا خییییییییییلی خوشمزه اند تنوریش از آبپزش خوشمزه تره زنه هم با چاقویی که دستش بود یکیشو برید و یه تیکه به پیمان و یه تیکه هم به من داد پیمان خورد خییییییییییییییلی خوشش اومد منم دوتا سوا کردم و دادم زنه کشید یک کیلو و هشتصد گرم شد گفت میشه پونزده هزار تومن(فک کنم کیلویی هشت تومن بود) حساب کردیم و راه افتادیم رفتیم خونه، تو خونه هم بعد از اینکه بخاریهارو روشن کردیم من گذاشتمشون رو بخاری که گرم بمونه و رفتم کتری رو گذاشتم که بجوشه و چایی دم کنم پیمان هم رفت حاشیه های درو که از تو بدون رنگ مونده بود رنگ کنه! کتری رو که گذاشتم اومدم نشستم رو صندلی جلوی بخاری و هر چند دقیقه یکبار لبوهارو بو می کردم و بوی خوشش منو تا بچگیهامون می برد و اشک تو چشمام جمع می شد یادتونه بچگیها صبحهای زود تو زمستون که برف تا زانو می اومد یه پیرمرده لبو می آورد و تو کوچه داد می زد ملحم ملحم،صداش هنوزم تو گوشمه (ملحم شاید اسم دیگه ی لبو بود تو زبون اونا، شایدم چیز دیگه ای نمی دونم ولی هر چی بود ما می فهمیدیم که داره لبو می فروشه) خییییییییییییییییییلی دوران قشنگی بود یادش هزاران بار بخیرررررررررر!خلاصه که اون روز من کلی یاد قدیما کردم و کلی هم از بو و مزه اون دو تا لبو لذت بردم با خودم می گفتم کاش می شد بورو هم مثل عکس قاب کرد یا گذاشتش لای کتاب تا یادگاری بمونه یا اینکه می شد با گوشی ازش عکس گرفت و وقتی نگاش می کردی می پیچید و دوباره خاطره هاتو برات زنده می کرد یا اینکه کاش می شد یه سری مزه هارو تو یه جایی مثل حافظه گوشی سیو کرد و هر از گاهی مزه مزه شون کرد و باهاشون به خاطرات زیبای اون دوران سفر کرد ولی حیف که نمیشه و این امکان فعلا وجود نداره...اون روز تا غروب اونجا بودیم و وسطای روزم یکی از همسایه ها یه ظرف شعله زرد نذری آورد و پیمان هم که عاشق شله زرده و دیگه خوراکیهامون تکمیل شد و تا غروب از اونا تناول کردیم و لذت بردیم و غروبم شال و کلاه کردیم و برگشتیم کر.ج! پنجشنبه و جمعه هم کلا یادم نیست چیکار کردیم(حافظه برامون نمونده که خواهر همه اش به باد فنا رفته)...شنبه هم رفتیم یه خرده میوه با دو و نیم کیلو سبزی قرمه گرفتیم که پاک کنیم و سرخ کنیم تا پیمان ببره برا مامانش(قبلنا خودش می گرفت و پاک می کرد می داد بیرون براش خرد می کردند و می آورد سرخ می کرد و می ذاشت تو فریزر ولی حالا دیگه پیر شده و جونشو نداره) بعدشم رفتیم شیر و ماست و نون گرفتیم و برگشتیم خونه، تو خونه هم اول نشستیم سبزیهارو باهم پاک کردیم و بعدش یه چایی خوردیم و بعدشم من بلند شدم سبزیهارو شستم و پیمان هم پهنشون کرد روی یه پارچه آبش که رفت ریخت تو دستگاه و خردشون کرد و آورد منم ریختم تو قابلمه و گذاشتم سرخ بشن و همزمان هم یه آش رشته برا پیمان و یه آش دوغ هم برا خودم پختم چون نخود لوبیای آش رشته رو آماده داشتیم سریع پخت و آوردم پیمان خورد و خودم هم بعد از اینکه سبزیه سرخ شدو گذاشتمش کنار یه بشقاب آش دوغ خوردم که بی نهایت خوشمزه شده بود که همینجا از شهرزاد جونم تشکر می کنم که این آشو به من یاد داد خانباجی مچکرررررررررررررررم بوووووووووووووووووس راستی شهرزاد بهم گفته بود که اگه شوید رو هم با سبزیهای دیگه تو آش دوغ بریزیم خوشمزه تر میشه که من ایندفعه ریختم و مزه اش عاااااااااااالی شده بود شما هم حتما امتحان کنید با شوید خیییییییییییییلی با حال میشه!..دیگه آشه رو خوردم و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم تلوزیون دیدیم و چایی و میوه خوردیم و بعدش گرفتیم خوابیدیم!دیروزم ساعت یازده و نیم اینجورا پیمان گفت جوجو حالشو داری با مترو بریم تهران یه سر به تعاونی بزنیم یه کاری اونجا دارم اونو انجام بدم برگردیم؟گفتم باشه بریم...اومدیم لباس پوشیدیم یهو پیمان پشیمون شد و گفت مترورو ولش کن هوا خوبه بذار با گل پسر بریم(هوا آفتابی و صاف بود)...دیگه رفتیم پایین و سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت تهران، ساعت پنج دقیقه به یک بود رسیدیم پیکا.نشهر و یه خیابون اونورترتعاونی تو شهرک پارک کردیم چون تعاونی تو اون ساعت تعطیله نشستیم تو ماشین تا یک و نیم بشه و باز کنه یهو یک باد تندی شروع شد که انگار می خواست درختهارو از ریشه بکنه آسمون هم به سرعت ابری شد یه خاکی هم بلند شد به آسمون که نگووووووو ،پیمان گفت کاش بارون نیاد تا ما برگردیم دیروز سه ساعت گل پسرو تمیز کردم حیفه دوباره کثیف بشه تا این حرفو زد دو سه قطره بارون اومد و با خاکی که باد بلند کرده بود گل شد و نشست به تن گل پسر،پیمانم اعصابش خرد شد و گفت شانس مارو ببین از صبح هوا آفتابی بودا حالا که ما اومدیم بیرون طوفانی و بارونی شد گفتم ولش کن بابا خودتو بابت این چیزا ناراحت نکن فوقش یه دستمال دیگه می کشی روش دیگه...اونم چیزی نگفت و یه خرده رفت تو اینترنت و خبر.های ا.قتصاد.ی رو خوند و تا اینکه ساعت یک و نیم شد و رفت بره تعاونی کارشو بکنه که همزمان یه تگرگی هم شروع شد پیمان سرشو با ناراحتی تکون داد و رفت(از اینکه ماشین هی داشت بدتر و بدتر کثیف می شد)منم یه خرده بهش خندیدم و بعدشم یه کوچولو با گوشی مشغول شدم تا اینکه پیمان اومد و راه افتادیم!تازه وارد اتوبان شده بودیم و داشتیم به سمت کرج می اومدیم که یه برف تندی شروع شد چون با باد می اومد کولاک کرد و یه جوری شد که ما کلا دو متر جلوتر از خودمونو نمی دیدیم با اینکه برف پاک کن هم رو دور تندش کار می کرد ولی شدت برف جوری بود که سریع شیشه سفید می شد اصلا برف عجیبی بود انگار به جای اینکه از بالا و عمودی بیاد از روبرو و افقی می اومد خیییییییییییییییلی جالب و غالفگیر کننده بود من خیییییییییییییلی تعجب کرده بودم از این که بعد از اون هوای به اون صافی و آفتابی یه همچین برفی بیاد خلاصه که تمام اتوبانو تا برسیم کرج و بعد از اونم تا برسیم خیابون خودمون برف همونجور تند می اومد تو راه هم یه عده از ماشینا زدند به همدیگه،چون برف با باد می اومد و هوا سرد بود سریع رو زمین یخ می زد و ماشینا لیز می خوردند و می زدند به هم ،خلاصه با این اوضاع رسیدیم به کر.ج و تو ورودی کر.ج هم یه شاسی بلند لیز خورد از پشت زد به یه تاکسی و چراغای تاکسی شکست و یه خرده ترافیک شد تا اینکه بلاخره بعد از نیم ساعت از ترافیک بیرون اومدیم و رفتیم سمت خونه،دیگه آزاد.گان بودیم که آفتاب زد بیرون و برفه بند اومد و شروع کرد به آب شدن،نمی دونید چه آبی تو خیابونا راه افتاده بود برفهای رو درختا هم شل شده بودند و می ریختند پایین، پیمان هم سر قضیه کثیف شدن ماشین اعصابش خرد بود و تمام مسیرو تو سکوت با عصبانیت رانندگی کرده بود و حالا هم که آفتاب دراومده بود می گفت ببین حالا که کل ماشین به گند کشیده شد تازه یادش افتاده دربیاد منم گفتم ولش کن بابا انقدررررررر سر چیزهای بی خود خودتو اذیت نکن کثیف شده که شده فدای سرت بازم تمیزش می کنی میشه مثل اولش این که دیگه غصه نداره که....ولی کو گوش شنوا....انقدررررررررر مامانش رو تمیزی حساس بوده که اینا به جای لذت بردن از زندگی فقط یاد گرفتن که هر چیزی رو در تمیزترین حالت ممکنش نگه دارند و اگه خدای نکرده یه خرده کثیف شد اعصابشون به هم بریزه تو خونه که صبح تا شب دستمال دستشه و درو دیوارو تمیز می کنه بیرونم که می یاییم ماشین یه ذره خاک نباید روش بشینه ...به خدا تو نود و نه درصد مواقع ماشین داره از تمیزی برق می زنه ولی با اینهمه این می خواد تمیزش کنه..واقعا من نمی فهمم یه آدم چرا باید انقدرررررررر خودشو اذیت کنه ...اون روز داشتم فکر می کردم یه دیوونه تو هر خونه کافیه تا همه اعضای اون خونه رو مثل خودش دیوونه کنه مامان پیمان خودش وسواس داشته این وسواسو به همه بچه هاش چه پسر و چه دختر منتقل کرده( فقط پیمان اینجوری نیست بقیه خواهر برادراش هم مثل خودشند و دغدغه شون تمیزیه)دلیل همه اینا هم مامانشه که فقط تمیز کردن یادشون داده...خیلی خوبه آدم به بچه اش یاد بده که تمیز و مرتب و متظم باشه ولی باید به بچه لذت بردن از زندگی رو هم یاد داد همش که تمیزی نیست که...مثلا دیروز تو راه پیمان تمام اون یکی دو ساعتو حرص خورد تا برسه خونه در حالیکه مثل من می تونست از اون برف و از اون همه زیبایی لذت ببره...به نظر من یه سری قوانین تو زندگی باشه و رعایت بشه خیلی خوبه ولی همزمان با یاد دادن قوانین به بچه باید انعطاف پذیری در مقابل اون قوانین رو هم یادش داد باید بهش گفت رعایت قوانینی که یاد گرفتی خیلی خوبه ولی یه موقعهایی تو شرایطی که کنترل اوضاع دست تو نیست اگه این قانون زیر پا گذاشته شد خودتو بخاطرش اذیت نکن در هر دو حالتش تو وظیفه ات اینه که مواردی پیدا کنی که بتونی از زندگیت لذت ببری و زیباییهاشو ببینی تا دوباره شرایط برا ایجاد اون قانون و اون نظم فراهم بشه...به نظر من باید به بچه هامون منعطف بودنو هم یاد بدیم تا بتونند تحت هر شرایطی زیبا زندگی کنند و درهم نشکنند..می گن دایناسورا به این خاطر نسلشون منقرض شد که نتونستند خودشونو با اوضاع و شرایط مختلف وفق بدند و انعطاف پذیر باشند ما آدمام همینجوریم اگه نتونیم خودمونو با شرایط وفق بدیم ممکنه زنده بمونیم و نسلمون منقرض نشه ولی قطعا نخواهیم تونست درست و زیبا زندگی کنیم...بگذریم رسیدیم خونه و رفتیم تو پارکینگ پارک کردیم و پیمان کلیدای خونه رو داد به من و گفت تو برو بالا من اینو تمیزش کنم و بعد بیام گفتم باشه و کلیدارو گرفتم و خرامیدم به سمت آسانسورو رفتم بالا، بعد از عوض کردن لباسام رفتم تو آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم تا پیمان اومد بالا چایی بخوریم بعدشم شروع کردم به پوست کندن پیاز و بار گذاشتن قرمه سبزی(قرار بود پیمان برا مامانش سبزی قرمه ببره بعدا گفت جوجو یه قرمه سبزی درست کن فردا ببرم یه بسته هم سبزیشو ببرم که مامان بعدا برا خودش درست کنه)...خلاصه قرمه سبزی رو گذاشتم بپزه و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم تا اینکه پیمان اومد بالا و نشستیم یه چایی خوردیم و بعدش پیمان بلند شد زنگ زد به آقای.میر.محسنی(تو راه که بودیم پیمان بهش زنگ زده بود و گفته بود که پنج تا سکه براش نگه داره اونم گفته بود عصری برات می ذارم کنار بیا ببر)خلاصه تلفنی باهاش حرف زد و اونم گفت سکه هات آماده است بیا ببر پیمانم گفت باشه و خداحافظی کرد و قطع کرد و برگشت بهم گفت جوجو من برم اینارو بگیرم و بیام منم گفتم باشه و بلند شدم راهش انداختم اومدم نشستم و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و طریقه عکس گذاشتن تو وبلاگو امتحان کردم و بلاخره موفق شدم عکس نقاشیمو تو وبلاگ بذارم و از این موضوع بسی خرسند شدم و خوشحالیها کردم تا اینکه پیمان اومد و یه خرده آش داشتیم تو یخچال گذاشتم گرم شد و خوردیم و بعدم قرمه سبزی آماده شد و گذاشتم کنار و برا مامان پیمان و پیام هم جدا کشیدم گذاشتم خنک شدند و پیمان هم بلند شد ظرفهای کثیفو شست و اومدیم نشستیم و تلوزیون نگاه کردیم و چایی و این چیزا خوردیم و ساعت یک هم گرفتیم خوابیدیم!...امروزم ساعت هشت بلند شدیم و پیمان لباس پوشید و هشت و بیست دقیقه راهی تهران شد تا بره به مامانش سر بزنه و منم اونو که راه انداختم اومدم یه کوچولو دست به سر و گوش آشپزخونه کشیدم در حد یه دستمال کشیدن رو اوپن (یا اپن چه جوری نوشته میشه؟) بعدشم اومدم نشستم دعاهای هر روزمو خوندم و بعدم تلفن خونه زنگ خورد رفتم گوشی رو ورداشتم یه مرده با صدای خیلی بشاش گفت سلام و دروووووووود! خانوم بنده بنیاد مسکنو گرفتم؟ می خواستم بهش بگم درود خدایان بر تو باد اینجا بنیاد مسکن نیست خود مسکنه که جلو خودمو گرفتم و گفتم نخیر اشتباه گرفتید اینجا منزله اونم کلی پوزش طلبید و خداحافظی گرم و مودبانه ای هم کرد و قطع کرد بنده هم مسرور از اینهمه محبت اون آقای محترم و با شخصیت در حالیکه مردمک چشمام تبدیل به قلب شده بودند اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم! الانم پیمان زنگ زد که زده سیم کشی آشپزخونه مامانشو ترکونده و به من گفت که بزنم تو اینترنت و خدمات الکتر.یکیهای تو نار.مکو سرچ کنم و شماره هاشونو براش بفرستم تا بگه بیان درستش کنند (انگار اومده دو شاخه ماشین لباسشویی رو زده به برق که لباسهای مامانشو بندازه بشوره که یهو برق اتصالی کرده و قطع شده اینم فکر کرده فیوز پریده رفته دیده نه بقیه خونه برق داره و فقط برق آشپزخونه قطعه برا همین دست به دامن من و اینترنت شده) ...خلاصه اینجوریااااااااااا دیگه....اینم از روزگار ما و داستاناش..خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید از دور گل روی همه تونو می بوسم... یادتون هم نره که دلم برا تک تکتون می تپه و خییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا باااای 

راستی بذار ببینم می تونم عکس لبوها و شعله زرده رو با یه سری عکس از برف دیروز براتون بذارم... اگه شد که می ذارم اگه نذاشتم بدونید که نشده!✋

 

*گلواژه*

یه استادی داشتیم که ‏می گفت هر وقت هر جا به مشکلی برخوردید دنبال مقصر نگردید، مقصرش منم! ‏بگردید دنبال راه حل!!!

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۱/۱۳
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی