خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۶ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید منم خوبم! جونم براتون بگه که آخرین روز پاییزه اومدم شب زیبای یلدارو بهتون تبریک بگم و برم ایشالااااااااااااااااااااااااااا که زمستون پیش روتون سر آغاز روزهای شیرین و زیبا براتون باشه و به هر چه که سالها آرزو کردید و منتظرش بودید توی این فصل زیبا و سفید و روشن، یکجا برسید و توی تک تک لحظه هاش از ته دل بخندید و شااااااااااااااااااااااااااااااد باشید و تا دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااا دنیاست زنده و سلامت و شاااااااااااااااااااااااااااد و کامیاب زندگی کنید!(اااااااااااااااااااااااالهی آمین) ... خب دیگه برید امشبو حسابی خوش بگذرونید و تا می تونید شاد باشید و بگید و بخندید و بخندونید که دنیا اصلا ارزش لحظه ای غمگین شدن دلای خوشگلتونو نداره و بی ارزش تر و بی اعتبارتر از این حرفهاست...مواظب خودتونم باشید چون ننه سرما تو راهه و امشب رأس ساعت دوازده شب می رسه و بقچه اش رو می ذاره زمین و به سلامتی بازش می کنه ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که توی بقچه اش برامون پر از برف و بارون و نعمت و برکت و رحمت و زیبایی باشه بگید آمیییییییییییییییییییییییییییییین!...خب اول صورت ماه خدا رو بخاطر همه فصلهای قشنگش از جمله فصل بسیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار زیبای زمستون که عشق منه و نعمتهای بی شمارش می بوسم بعدم روی ماه تک تک شما عزیزانمو غرق بوسه می کنم ... یلداتوووووووووووووووووووووووووون میلیاردها میلیارد بار مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک نازنینان ! خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی بیش از اون چیزی که فکرشو بکنید و توی تصورتون بگنجه دوستتون دارم ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشید  😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😃😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

دیروز رفتم کتابخونه کتاباشونو که دو سال بود دستم بود بهشون پس دادم و دوباره فرم پر کردم و عضو شدم یه خرده هم با خانم.منصو.ری و خانم دادا.شی کتابدارای دوست داشتنی اونجا گفتم و خندیدم هم من از دیدنشون خییییییییییییییییییییلی خوشحال شدم هم اونا به محض دیدن من با محبت تحویلم گرفتند و نسبت بهم کلی لطف داشتند که ایشالااااااااااااااااااااا به حق علی همیشه سلامت باشند خانم ر.ملی و خانم ا.مینی رو هم ندیدم و سراغشونو ازشون گرفتم گفتند خانم ر.ملی دم عید بازنشست شده و خانم ا.مینی هم به یه کتابخونه دیگه منتقل شده و از اونجا رفته جاشون اونجا خیییییییییییییییییلی خالی بود خییییییییییییییییییییییلی دلم می خواست ببینمشون ولی خب براشون آرزوی سلامتی کردم ایشالاااااااااااااااااااا هر جا که هستند خوش و خرم و شاد باشند بعد از سلام و احوالپرسی و ثبت نام و عضو شدن دوباره هم پنج تا کتاب انتخاب کردم و دادم ثبتشون کردند گرفتم و با پیمان اومدیم بیرون و رفتیم به کتابخونه حا.فظیه که تو خیابون.کاجه اونجا هم عضو شدم ولی گفتند چون آخر ماهه سیستمو بستند دو روز دیگه برم کارتمو بگیرم و دفعه دیگه ایشالا بهم کتاب می دند این کتابخونه رو بخاطر این رفتم عضو شدم چون کتابخونه خودمون دیگه انقدر این چند ساله رفتم ازش کتاب آوردم و خوندم احساس می کنم چیز جدیدی برا خوندن نداره ولی خب دلم نیومد دوباره عضوش نشم چون اونجارو خیلی دوستش دارم هم خودشو هم مسئولاشو، برا همین هم اونو عضو شدم هم این جدیده رو، با خودم گفتم درسته اکثر کتاباشو خوندم ولی بلاخره یه در میون از اونم می رم کتاب می یارم و مسئولاشم می بینم و یه جورایی برام تجدید خاطره هم میشه بهتر از اینه که برای همیشه ترکش کنم!...در مورد آماده شدن برا شب یلدا هم جونم براتون بگه که دیروز می خواستم برا این شب قشنگ خودم تو خونه شیرینی بپزم ولی چون بعضی موادشو نداشتیم و باید می گرفتیم اینجوری تا خیابون .بهار باید می رفتیم چون لوازم قنادیا اکثرا اونوراست و سمت ما از این چیزا نیست اون موقع که بیرون بودیم مسیرمون به سمت کتابخونه دقیقا برعکس خیابون.بهار بود و خیلی ازش دور بودیم و دیگه تنبلیمون اومد پیاده تا بهار بریم برا همین موقع برگشتن از کتابخونه جدیده از شیرینی.تینا که بهترین و معروفترین قنادی کرجه و سر راهمون بود یه کیلو شیرینی .آلما.نی که من خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم برا امشب گرفتیم با سه تا شیرینی تر که یکیش شکل قاچ هندونه بود که روش تخمه ژاپنی ریخته بودند اونو من برا خودم گرفتم پیمانم برا خودش یه شیرینی کاکائویی که روش بیسکوییت و توت فرنگی داشت و برا پیام هم یه شیرینی مربعی شکل که اونم باز روش تزئین توت فرنگی بود انتخاب کرد و گرفتیم و اومدیم خونه، البته وقتی رسیدیم دیدیم شیرینیها بهم فشار آوردن و شکلاشون یه خرده بهم ریخته حالا عکساشونو براتون می ذارم که ببینید به جز شیرینی هم برا امشب آجیل و انار و بقیه میوه هارو تو خونه داریم ولی هندونه فعلا نگرفتیم پیمان از صبح رفته مغازه(مغازه خودمون) برگشتنی فک کنم بگیره بیاره ...خب اینجوریا دیگه خواهر اینم از شب یلدای ما ...من دیگه برم ...بازم یلداتون مبااااااااااااااااااااااااااااارک بوووووووپووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااای 

 

اینم عکس شیرینی های ما 

این مال منه

 

این مال پیمانه

 

اینم مال پیامه 

 

اینم شیرینی آلمانیمونه که من عاشقشم و منو یاد بچگیهامون می اندازه 

​​​​​​

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۰ ، ۱۳:۲۸
رها رهایی
شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ب.ظ

اندر حکایت پرروبازیهای پیام!

سلااااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااآم سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یه نیم ساعت پیش پیمان رفت تهران و منم بعد اینکه صورتمو شستم و طبق معمول هر روز بهش روغن نارگیل زدم و بعدشم کتری رو پر آب کردم گذاشتم رو گاز، اومدم خدمتتون هم حالی ازتون بپرسم و هم یه خرده در مورد پرروبازی این یکی دو روزه پیام براتون تعریف کنم و برم! سعی می کنم مختصر و مفید بنویسم چون گردنم همچنان در حال ادا درآوردنه ممکنه دوباره ناکار بشه و پدر من بیچاره رو دربیاره...خب بریم سر اصل مطلب! پنجشنبه صبح حدودای ساعت نه و نیم پیمان بعد اینکه چایی صبونه رو دم کرد و گذاشت رو گاز گفت جوجو تو بخواب من می رم مغازه ظهر که خواستم برگردم بهت زنگ می زنم چایی رو گرم کنی و نون و پنیر و این چیزارو آماده کنی بیام صبونه بخوریم!(ما معمولا چون ناهار نمی خوریم یعنی ناهار و شامو یه جا مثلا دم غروب می خوریم دیگه صبونه رو از صبح تا ظهر هر وقت شد می خوریم) منم گفتم باشه و اون رفت و منم گرفتم تا دوازده خوابیدم یه ربعی بود که بیدار شده بودم دیدم اون گوشی قدیمی که سیم کارت مامان پیمان توشه و معمولا رو میز آرایش اتاق خوابه انگار داره باتریش تموم میشه و صداش دراومده رفتم بزنمش به شارژ که دیدم یه میس کال از پیام افتاده و یه اس ام اس هم اومده که دوبار انگار تماس ناموفق داشته برا همین رفتم به پیمان زنگ زدم و گفتم اونم گفت ولش کن بابا تازه یادش افتاده به من زنگ بزنه! منم گفتم ول کنید بابا آشتی کنید بره دیگه شماها هم! اونم به شوخی با لحن نقی تو پایتخت گفت من همینجوری آشتی نمی کنم که، اون باید بیاد دست منو ماچ کنه پای منو ماچ کنه...منم کلی به این حرفش خندیدم و گفتم می خوای یه زنگ بهش بزنم گفت می خوای بزن ولی نگو که من می دونم تو بهش زنگ زدی بگو خودت زدی منم گفتم باشه و باهاش خداحافظی کردم و برگشتم به پیام زنگ زدم و بعد سلام احوالپرسی گفتم چی شده؟ معلومه تو کجایی؟ چرا مغازه نمی ری؟ گفت کجام؟ خونه این و اون، یه هفته خونه این دوستم یه هفته خونه اون دوستم ! گفتم چرا آخه؟ گفت اون روز با این دعوام شده (منظورش مامانش بود) زنگ زدم بهش(منظورش پیمان بود) می گم من نمی تونم دیگه اینجا بمونم برگشته به من میگه خب من چیکار کنم؟ منم گفتم حالا که تو میگی من چیکار کنم منم دیکه کاری با تو ندارم و خداحاااااااااااافظ! والله تو که به دستشویی رفتن ما هم کار داری و دو دقیقه دیر کنیم میگی کجا بودی اونوقت به اینجا که می رسیم میگی من چیکار کنم؟ الان من شش ماهه می گم دیگه نمی تونم تو این سگدونی بمونم واسه من یه خونه اجاره کن هیچ کاری نمی کنه! صبح تا شب می رم تو اون سگدونی مغازه و شبها هم بر می گردم به این سگدونی زندگیم گوه بود گوهتر شده!(البته با عرض معذرت دارم از زبان مبارک ایشون می گم که دقیقا همینارو گفت) ...وقتی گفت «شبا برمی گردم به این سگدونی» یا با اشاره به مامانش می گفت «با این دعوام شده» فهمیدم که خونه مامانشه و داره الکی میگه خونه دوستامم چون کسی که خونه دوستش باشه از کلمه این استفاده نمی کنه! ...در ادامه افاضاتشون فرمودند که فک می کنه مشکل منم بیچاره مشکل تویی که نمی تونی با هیشکی بسازی(اینارو خطاب به پیمان می گفت) انگار ما خود به خود به وجود اومدیم که الان برمی گرده به من میگه «من چیکار کنم؟» اگه نمی تونستی نگهداری کنی غلط کردی بچه به دنیا آوردی....الان چند وقتیه مغازه نمی رم راحت شدم به خداااااااااااااااااااااااا حداقل گیردادنای این نیست یه نفس راحت می کشم زندگی گوه بود با غر زدن و دادوبی داد کردناش هم گوهتر شده بود(بازم ازتون معذرت می خوام) ... مردم بابا دارند ما هم بابا داریم ...تو بیخود می کنی به من میگی ساعت ده صبح مغازه باش ده صبح چه خبره اونجا؟؟؟ من پاشم برم تو اون سگدونی که چی بشه؟ چهارتا کاپشن ریخته اون تو فکر کرده لباس فروشی شده...الانم من نمی رم صبح تا شب بلند میشه می ره می شینه اونجا آبروی مارو برده اونجا همه به من احترام می ذاشتند تا منو می دیدند خم می شدند سلام می دادند الان بچه های اونجا زنگ می زنند به من می گن این دیگه کیه بابااااااااااااااااا؟ این چرا اینجوریه؟؟؟ صندلی رو می ذاره می شینه به سمت یخچال اخماشم رفته تو هم، پنج دقیقه یه بارم جارو دست می گیره و اونجارو جارو می کنه تی رو ورمی داره می ره وسط سالنو تی می کشه با این کاراش واسه ما آبرو نذاشته آدم دیگه روش نمیشه بره اونجا، این بدبخت اگه مریض نیست پس چیه؟ الانم لابد رفته مغازه؟ منم گفتم آره اونجاست گفت بهش بگو بشین تو مغازه عشقتو بکن بلاخره زمین گرده منم که کینه اییم(کینه ای هستم)! منم گفتم بس کن بابا این حرفا چیه؟ کینه اییم یعنی چی؟ اون پدرته اینهمه زحمت برات کشیده یه خرده بهش احترام بذار! گفت آره ولی منظورم اینه که دنیا می چرخه و می چرخه بلاخره به هم می رسیم یه روزی! گفتم ول کن این حرفارو آدم اینجوری در مورد پدرش حرف نمی زنه اون هر چی هم که باشه بتباته و تو باید بهش احترام بذاری بعدم به شوخی بهش گفتم برو دستشو ماچ کن پاشو ماچ کن باهاش آشتی کن این حرفارو هم بریز دور! با یه حالت نفرتی گفت من اصلا نمی خوام ببینمش الانم فقط بخاطر این زنگ زدم که دو سه میلیون از پول رفیقم(رضا.تهرانی) دست ماست ازش جنس آوردیم قرار بود یه ماهه بهش بدیم که چند روزی ازش گذشته هی داره زنگ می زنه می خوام برم ببینم اگه جنساش فروخته شده پولشو بده ببرم بهش بدم اگه نه که لباساشو وردارم ببرم بهش پس بدم یارو دم به دقیقه زنگ می زنه!(رضا.تهرانی یا به قول پیام رفیقش، تولیدی لباس داره و ازش برا مغازه لباس می آوردیم! من خیلی دقت کردم پیام عادتشه هر کی یه ثانیه ازش گذری هم یه سوال بپرسه و رد بشه میگه رفقیم بود حالا اینم یکی به این نشون داده و رفته ازش لباس آورده شده رفیقش) ... منم بهش گفتم الان پیمان مغازه است دیگه، می خوای برو باهاش حرف بزن بهش قضیه رو بگو! گفت نه الان نمی خوام برم گفتم بعد از ظهرم قراره بره می خوای بعد از ظهر برو! گفت نه اصلا امروز نمی خوام از خونه برم بیرون،  پنجشنبه است همه جا ترافیکه حالش نیست فردام که هیچ، جمعه است پس فردا می رم! منم گفتم پس فردا نمی ره مغازه می خوایم بریم نظر.آباد گفت ای باباااااااا پس اگه فردا خواست بره بهم پی ام بده برم! گفتم باشه و یه کم هم از مامان پیمان حرف زد گفت اون روز شیر آب آشپزخونه اش شکسته استرس گرفته بود به من زنگ زده بود می گفت بیا اینو درستش کن انقدر حرف زد پشت تلفن مخ منو خورد منم گفتم بذار به عمه زنگ بزنم اون به این بگه بره درستش کنه(منظورش این بود که به پیمان بگه) زنگ زدم عمه هم گفت ولش کن باباااااااا این فکر کرده ما نوکرشیم هر دقیقه زنگ می زنه که بیایید، تو نمی خواد بری ما فردا هشت صبح قراره با پیمان بریم اونجا، پیمان می ره درستش می کنه! گفت گفتم میگه آب ندارم گفت بی خود میگه آشپزخونه آب نداره حیاط که داره بره از حیاط ورداره و از این حرفها ...منم گفتم آره شیره اهرمش شکسته بود فک کنم بد بازش کرده بود پیمان فرداش رفت درستش کرد گفت اون بد باز نمی کنه همیشه مواظب وسایلشه اجاق گازشو دیدی الان پنجاه ساله داره ازش استفاده می کنه یه خط روش نیفتاده شیره جنسش خراب بوده! منم گفتم نه بابا پیمان یه ماه پیش اون شیرو خریده بود نو بود! گفت خب رفته جنس آشغال خریده دیگه...منم با خودم گفتم اه حوصله داریا نشستی با این بحث می کنی برا همین دیگه باهاش خداحافظی کردم و قطع کردم انقدرررررررررررررررر چرت و پرت گفته بود که اعصابم خرد شده بود و داشت سرم سوت می کشید با خودم گفتم منو ببین دلم به حال کی سوخته این آدم انقدر پرروئه که دل هم می خوای براش بسوزونی یه چیزی هم از آدم طلبکاره با خودم گفتم بیچاره پیمان تو چه فکریه و این چه جوری داره در موردش فکر می کنه بدبخت فکر می کنه پسر بزرگ کرده و قراره دستشو بگیره نمی دونه این از دشمن هم بدتره دیگه زنگ زدم به پیمان و از اونجایی که اعصابم از دست پیام خرد بود هر چی گفته بود رو به پیمان گفتم و اونم اعصابش ریخت به هم و بهم گفت بهش زنگ بزن بگو پاشو تو مغازه نذاره اصلا نمی خوام اینورا پیداش بشه بگه کدوم لباسارو می خواد ببره پس بده، من جمع می کنم می یارم خونه فردا که من نیستم بیاد ببره و بره گورشو گم کنه! منم گفتم بابا آخه من بهش گفتم تو نمی دونی من بهش زنگ زدم الان چه جوری بگم رفتم حرفاتو بهش گفتم گفت من نمی دونم اون پاشو بذاره مغازه من پاشو قلم می کنم منم دیگه چیزی نگفتم و ازش خداحافظی کردم و قطع کردم پیامو گرفتم بهش گفتم پیام اون موقع که من داشتم باهات حرف می زدم نگو پیمان دو سه باری بهم زنگ زده دیده گوشیم اشغاله الان بهم زنگ زد گفت با کی داشتی حرف می زدی دیگه مجبور شدم بگم با تو حرف می زدم قضیه پول و لباسای رضا.تهرانی رو هم بهش گفتم گفت که نمی خواد بیاد مغازه بگه کدوم لباسهاست من می یارم خونه بیاد از خونه ببره اونم دادو بی داد کرد که من چه جوری بگم کدوم لباسهاست حالا دیگه نمی خواد من برم مغازه؟ بخاطر این حرفش الان پا می شم می رم اونجا جلو مردم خرابش می کنم فک کرده ما فحش دادن بلد نیستیم فک کرده ما بلد نیستیم داد و بی داد راه بندازیم و...خلاصه از این چرت و پرتها و بعدم با عصبانیت تلفنو قطع کرد منم با خودم گفتم عجب غلطی کردما دوباره بین این دو تا واسطه شدم ...برگشتم به پیمان زنگ زدم و قضیه رو گفتم گفت غلط کرده اون بخواد بیاد منو خراب کنه؟؟؟ اون از ترسش نمی تونه پاشو بذاره اینجا و ...منم گفتم من اشتباه کردم که اصلا بهش زنگ زدم نباید این کارو می کردم دلم براش سوخت با خودم گفتم آشتیتون بدم ولی انقدر پررو بازی درآورد که پشیمون شدم اونم گفت ولش کن بابا دلت برا اون می سوزه من اونو می شناسم چه جونوریه اون با اون مادر عوضیش می شینند هر ثانیه یه داستان علم می کنند که منو تیغ بزنند تو هم باورت میشه الان اون زنیکه نقشه کشیده که فیلم بازی کن و به این بگو با من نمی سازی و نمی تونی اینجا زندگی کنی بذار یه خونه برات بخره به اسمت بکنه من دیگه این دو تارو نشناسم به درد جرز لای دیوار می خورم منم گفتم چه می دونم والله دیگه خود دانید و ازش خداحافظی کردم! دو دقیقه بعدش دوباره پیمان بهم زنگ زد که زنگ بزن بهش بگو من که حوصله نشستن تو مغازه رو ندارم همه لباسهای تو مغازه رو جمع می کنم می یارم خونه بیاد همه رو ببره اون لباسایی که مال رضا .تهرانیه سوا کنه بهش بده بقیه رو هم بفروشه و پولشم ورداره برا خودش، بلاخره شصت هفتاد میلیون پوله دیگه، منم گفتم باشه و به پیام زنگ زدم گفتم اونم گفت باشه ولی کاش مغازه رو یهو خالی نکنه بذاره لباسا باشند توش من خرد خرد بیام ببرم و از این حرفها... دیگه گفتم من نمی دونم هر کاری می کنید دیگه خود دانید! اونم گفت بعد از ظهر خواست بره مغازه بهم بگو برم خودم باهاش حرف بزنم منم گفتم باشه و دیگه خداحافظی کردم و قطع کردم نیم ساعت بعدشم پیمان اومد خونه و ساعت دوی بعد از ظهر تازه صبونه خوردیم و بعدش گرفتیم تا ساعت چهار خوابیدیم و چهار و نیم دیگه پیمان بلند شد رفت مغازه منم ده دقیقه بعدش به پیام زنگ زدم گفتم پیمان رفت مغازه اگه می خوای بری ببینیش برو ببین، رفتی اونجا هم باهاش مهربون باش نری شاخ و شونه بکشی براش، اگرم عصبانی شد چیزی بهت گفت تو جوابشو نده بلاخره باباته دیگه احترامشو نگهدار! اونم گفت باشه و منم ناخودآگاه بدون فکر قبلی برگشتم بهش گفتم می خوای بیا دنبال من با هم بریم اونجا آشتیتون بدم اونم با یه لحن خشک و سرزنش باری بهم گفت نه باباااااااااااااااا نمی خواد این کارا چیه؟ آخه مغازه جای این کاراست؟ منم با خودم گفتم همچین میگه آخه مغازه جای این کاراست؟ هر کی ندونه فکر می کنه انگار به قول عمه سوسن با عرض معذرت می خوایم اونجا قهبگی کنیم که اینجوری حرف می زنه برا همین منم دیگه ادامه ندادم و باهاش خداحافظی کردم و قطع کردم از دست خودم خیییییییییییلی عصبانی بودم که چرا اون حرفو بهش زدم که برگرده اونجوری بهم بگه به من چه اصلا! دیگه دیدم همش دارم خودمو سرزنش می کنم و خیلی ناراحتم بلند شدم یه زنگ به سمیه زدم گفتم یه خرده حرف بزنم شاید آروم بشم که دیدم اون بیچاره هم بچه رو گذاشته پیش مامان و اومده خونشون داره آشپزخونه تمیز می کنه و خیلی هم خسته است این وسط هم من غوز بالا غوز شده بودم براش، خودم هم از اینکه بدموقع مزاحمش شده بودم کلی خجالت کشیدم ولی با اینهمه فک کنم سی چهل دقیقه ای با هم حرف زدیم و حالم یه خرده بهتر شد که از همینجا ازش تشکر می کنم که وسط اونهمه کار برا منم وقت گذاشت هم اینکه ازش معذرت می خوام که وقتشو گرفتم و مزاحم کارش شدم سمیه جووووووووووووووووووووووووووووونم دست گلت درد نکنه خواهر، ببخشید که مزاحمت شدم و وسط اونهمه کار وقتتو گرفتم وااااااااااااااااقعا ازت معذرت می خوام  بوووووووووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووس بووووووووووووووپپووووووووووووووووس...  وسط حرف زدن با سمیه هم پیام زنگ زد که مهناز داشتم می رفتم مغازه تصادف کردم جلوی ماشین داغون شد منم گفتم ای بابا چرا؟ گفت تو جاده ملارد یه راننده تاکسی یهو جلوم زد رو ترمز که مسافر پیاده کنه منم از پشت کوبیدم بهش بهت گفتمااااااااااااااا امروز دلم نمی خواد از خونه برم بیرون یعنی کلا نمی خواستم امروز ماشینو بیارم بیرون تو گفتی برو بهش سر بزن...منم گفتم ای بابااااااااا آخه من چه می دونستم اینجوری میشه خودت گفتی بعد از ظهر رفت مغازه بهم بگو ! حالا یه عکس بگیر برام تو واتسا.پ بفرست ببینم چی شده؟ گفت باشه الان می فرستم و خداحافظی کرد رفت منم بعد اینکه حرفام با سمیه تموم شد رفتم عکسه رو نگاه کردم دیدم بععععععععععععععععععله سمت چپ ماشین واقعا داغون شده هم رنگش رفته هم غر شده هم یه جاهایی از قسمتهای بالای گلگیر و خود گلگیر شکسته و خلاصه چندین میلیون خرج ناقابل روی دست پیمان گذاشته شده تازه پیام می گفت گلگیر کج شده و به در سمت چپ هم فشار می یاره و دره هم یه حالت گرد پیدا کرده و بد بسته میشه خلاصه اش اینکه کلا با عرض معذرت آفتابه برداشته شده به کل هیکل ماشین! ...ولی نمی دونم چرا من همش حس می کردم این اتفاق الان نیفتاده و این قبلا ماشینو زده به جایی و الان داره الکی نقش بازی می کنه که بگه من تو راه رفتن به مغازه اینجوری شدم که یه جورایی بگه تقصیر من بوده که بهش گفتم بره مغازه و پیمانو ببینه چون لحنش یه جوری بود که انگار داشت تظاهر به ناراحت شدن می کرد که ای وای مهناز تصادف کردم و زدم به کسی و از این حرفها... چون اون لحن مال کسی نبود که همون لحظه تصادف کرده باشه و ماشینش داغون شده باشه!...اون موقعها که این ادا درآورد و نیومد مغازه من به پیمان گفتم یا این رفته جایی برا گشت و گذار و اینجا نیست داره الکی اداد درمی یاره و جواب تلفن تو رو نمی ده چون قبلش اومده بود پاسپورتشو از پیمان گرفته بود می گفت می خوام بدم اعتبار بهش بزنند همزمان هم می گفت مامانم داره می ره ترکیه، من گفتم شاید اینم با اون داره می ره و اینجوری جیم زده که پیمان نفهمه یا اینکه یه بلایی سر ماشین آورده و نمی خواد بیاد سمت مغازه که پیمان یهو ماشینو نبینه!  پشت تلفن که مثلا داشت خودشو ناراحت نشون می داد که من باور کنم اون همون لحظه تصادف کرده احساس کردم حالاتش خیلی تصنعیه البته فقط از روی نقش بازی کردنش نمی گما چون بعد از اینکه عکسو دیدم و یه خرده کارشناسیش کردم😆 دیدم سمت چپ ماشین خورده و این یه جورایی نشون می ده که این مستقیم نکوبیده به کسی چون اگه مستقیم می کوبید کلا جلوی ماشین یا حداقل وسط ماشین خرد می شد نه یه ور ماشین پس اینکه تاکسی جلوش یهو ترمز کرده فقط داستانیه که این از خودش درآورده تعریف کرده این ماشین وقتی سمت چپش خرد شده  نشون می ده که این وحشی بازی درآورده و خواسته از کسی سبقت بگیره و نتونسته و محکم زده به یارو پس کلا تقصیر خودش بوده نه کسی که جلوش بوده! تازه وقتی نتیجه کارشناسیمو بهش گفتم خودش حرف خودشو عوض کرد و گفت نه تاکسیه جلو من ترمز نزد بلکه خواست خودشو یه جوری جلو من جا کنه که خورد به من ...خلاصه این حرفهای ضد و نقیضش باعث شد که مطمئن بشم این قضیه نه مال الانه نه اونجوری اتفاق افتاده که این الکی واسه من تعریف کرده فقط با خودش گفته حالا که امروز دارم می رم مغازه بذار همینو بهونه کنم و بگم بخاطر اومدن به اونجا اینجوری شد و همش هم تقصیر مهناز بود که به من گفت برو مغازه باباتو ببین وگرنه من اصلا اون روز نمی خواستم از خونه بیرون بیام البته پیمان هنوز خبر نداره که ماشین داغون شده چون پیام یه ساعت بعد از اینکه به من زنگ زد و قضیه تصادف الکیشو برام تعریف کرد رفته بود به مغازه و لباسایی که می خواست به رضا.تهرانی بده رو برده بود و اونجام چندین بار تاکید کرده بود که مهناز بهم زنگ زد که تو مغازه ای و بیام ببینمت چون بعد از رفتنش پیمان بهم زنگ زد که این اومد لباسای پسره رو برد و رفت می گفت تو بهش گفتی که من اینجام بیاد منو ببینه منم گفتم آره صبح بهم گفت که بعد از ظهر اگه خواست بره مغازه بهم بگو برم ببینمش و لباسارو ازش بگیرم اونم گفت آره اومد برد و بهش گفتم از شنبه هم دوباره بیاد مغازه وایسته سیصد تومن هم پول بهش دادم نداشت منم گفتم خوبه پس با هم آشتی کردید! اونم خندید و گفت نه غلط کرده اون باید بیاد دست منو ماچ کنه پای منو ماچ کنه بعد آشتی کنم منم به شوخی بهش گفتم ولش کن اون بیشعوره خودم دست و پاتو ماچ می کنم اونم خندید و گفت باشه پس بذار بیام خونه ماچ کن منم گفتم باشه و دیگه ازش خداحافظی کردم! بعدش برگشتم به پیام زنگ زدم گفتم الان پیمان بهم زنگ زده بود قضیه ماشینو بهش نگفتی گفت نه! گفتم بلاخره می بینه دیگه اون موقع می خوای بهش چی بگی؟! با یه لحنی که مثلا بخواد بگه زیادی داری حرف می زنی بهم گفت ببینه دیگه من که ترسی ازش ندارم اصلا برام مهم نیست منم با خودم گفتم آره جون عمه ات! بعد بهش گفتم نبردی جایی نشونش بدی ببینی چی می گند؟ با اکراه گفت نه! کم کم پنج شش میلیون خرجش می شه منم ندارم بدم خودش باید بده درستش کنند یه جوری هم این حرفو زد که انگار تقصیر پیمان بوده که اینجوری شده وحالا باید خودشم درستش کنه! منم دیگه باهاش خداحافظی کردم و با خودم گفتم پیمان راست میگه این چقدرررررررررررررررررر پرروئه اصلا آدم حالش ازش بهم می خوره! بعدم نشستم با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم که دیگه هرگز بهش زنگ نزنم و نخوام که باهاش هم کلام بشم از این به بعدم پشت دستمو داغ کنم که دیگه تو اینجور کارا الکی واسطه نشم که همه کاسه کوزه ها هم آخر بخواد سر من بیچاره بشکنه ....خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از پرروبازیهای این بشر ...من دیگه برم گردنم شکست...می خواستم مثلا مختصر بنویسم شد شاهنامه ...خب دیگه مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااااای

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۳:۰۶
رها رهایی
شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ق.ظ

زمستونی ترین فیلمی که دیدم!🌨️

سلاااااااآاااااااااام سلاااااااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه پست کوتاه بذارم و یه فیلمی رو بهتون معرفی کنم و برم چون گردنم بدجور اذیت می کنه و نمی تونم زیاد بنویسم به محض اینکه چند دقیقه ای سرمو می اندازم پایین دردش شروع میشه و پدرمو درمی یاره پریروزا یک کیلو سبزی پاک کردم که فک کنم بیست دقیقه یا نیم ساعت بیشتر طول نکشید یه ده دقیقه ای هم هویچ و پیاز و فلفل دلمه برا ماکارونی خرد کردم چشمتون روز بد نبینه گردنم یه درد وحشتناکی گرفت که نگوووووووووووو و نپرس مگه خوب می شد! از صبح تا شب یکریز درد کرد هیچ، شبم از ساعت یک که رفتم تو رختخواب تا ساعت پنج صبح پدری از من درآورد که نگووووووووووووو جوری که یه لحظه هم نتونستم چشم رو هم بذارم، دیگه ساعت پنج بلند شدم رفتم یه مسکن قوی خوردم تا اینکه نیم ساعت بعدش تونستم یه کوچولو بخوابم که اونم پیمان ساعت هفت بیدارم کرد که پاشو می خوایم بریم نظر.آباد( قرار بود یه مشتری بیاد خونه رو ببینه )...خلاصه که خواهر این گردن مبارک جدیدا خیلی بدجور اذیت می کنه همش هم بخاطر اینه که پیمان اون موقع که اون پکیجو گرفت آورد اندازه چند تا پله کمکش کردم تا بیاره بالا، آسانسور ما نیم طبقه پایینتره وقتی پکیجو از نمایندگیش آوردند پیمان با آسانسور آوردش بالا، دیدم اون نیم پله رو داره به زور می یاره چون خیلی سنگین بود دلم براش سوخت رفتم یه سرشو گرفتم با هم بلندش کردیم آوردیمش بالا گذاشتیمش تو یکی از اتاقها و همون شد که گردن مبارک کش اومد و فک کنم دیسکش که اون سالها دادم پیرمرد بنابی جا انداخت و خوب شد دوباره زد بیرون و منو ناکار کرد! ...بگذریم سریع برم سر فیلمی که می خوام معرفی کنم چون گردنم داره آلارم می ده تا دردش شروع نشده بنویسم برم ...چند وقت پیشا تاریخ بسته اینترنتمون داشت تموم می شد در حالی که هشت گیگی از حجم بسته اش مونده بود منم با خودم گفتم به قول ارسطو وات تو دو؟ وات نات تو دو؟ چیکار کنم ؟ چیکار نکنم که تصمیم گرفتم با این حجم باقی مونده چندتایی فیلم دانلود کنم برا همین رفتم از سایت آپ.تی.وی سه چهار تایی فیلم دانلود کردم و سر فرصت دیدمشون که از بین اونا یه فیلم آمریکایی به اسم جابجایی. شاهزاده خیلی قشنگ بود دو قسمتم بود یعنی یک و دو داشت این فیلمه گذشته از موضوعش که اونم قشنگه چیزی که داشت و باعث شد من عاشقش بشم صحنه های بی نظیری از برف و زمستون و کریسمس و کاج و تزئینات زیبائیه که تو سراسر فیلم نمایش داده میشه یعنی یه فیلم پر از شادی و رنگ و زیبائیه می تونم بگم یه فیلم وااااااااااااااااااااااااااااااااقعا رؤیائیه برای کسایی که مثل من عاشق برف و زمستون و کاج و کریسمس و زرق و برقای مربوط به اونند برا همین گفتم بیام بهتون معرفیش کنم چون می دونم که شماها هم مثل من به این چیزا علاقه دارید تا اگه دلتون خواست دانلودش کنید و ببینیدش من با کیفیت بالا دانلود کردم فک کنم با (۷۲۰) بود، تقریبا هر قسمتش چیزی حدود هفتصد هشتصد مگا.بایت شد یعنی دو قسمتش حدود یک و نیم گیگ شد حالا اگه نخواستید انقدر از حجمتون هم بره فک کنم با کیفیت پایینتر هم داره ولی اینی که من دانلود کردم خیلی شفاف و قشنگه و رنگاش واقعا طبیعی و روحنوازه حالا چند تایی از عکسهاشو می ذارم پایین همین پست که ببینید البته دوربین گوشیم به اون شفافیتی که فیلمه هست نمی اندازه ولی خب دیدن یکی دو تا از صحنه های برف و یخبندون و کریسمس این فیلم حتی با کیفیت پایین گوشی من خالی از لطف نیست! ... خب همین دیگه ....من برم تا گردنم صداش درنیومده شمام بفرمایید عکسهای این فیلم زیبا و رؤیایی رو ببینید ایشالااااااااااااااااااااا که خوشتون بیاد ... در این روز تماشایی پاییز/ دلت شاد و لبت از خنده لبریز/ چراغ خانه ات همواره روشن/ شب و روزت دل انگیز و دلاویز🍁🍂🍁🍂 ... مواظب خود نازنینتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
به مشکلات زندگی فکر نکن چون خود به خود حل میشند!
جمله قشنگی که یه پیرمرد دوست داشتنی توی فیلم جابجایی.شاهزاده به شخصیت اصلی داستان یعنی استیسی دنوو میگه!(استیسی اسم دختریه که تو فیلم یه مغازه بزرگ و شیک قنادی تو شهر شیکاگوی آمریکا داره خودشم قناد بسیار ماهریه اون از طرف خاندان سلطنتی برای یه مسابقه بزرگ شیرینی پزی که بهترین قنادا از همه جای دنیا شرکت دارند به بلگراویا دعوت میشه و همراه با کوین.ریچاردز که از همکاراشه و مدتهاست از زنش جدا شده و دختر کوچولوی هفت هشت ساله اش به بلگراویا می ره تا توی اون مسابقه شرکت کنه ولی اونجا یه سری ماجراها پیش می یاد که باید خودتون ببینیدش!...(بلگراویا یه منطقه اعیان نشین تو بخش مرکزی لندنه))

 

خب اینم چند تا عکس از این فیلم رؤیایی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دختری که تو عکساست استیسیه اون پیرمرده هم همون پیرمرد دوست داشتنیه که گفتم)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۰۰ ، ۰۸:۲۶
رها رهایی
شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۳ ق.ظ

آنها بهترین برداشت را از زندگی دارند!

سلااااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااااام سلااااااااااام خوبید،؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که از وقتی که اون پستو گذاشتم تا حالا گردنم همش درد می کرد برا همین سه شنبه پیش که پیمان رفت خونه مامانش دیگه نتونستم بیام اینجا براتون چیزی بنویسم گفتم یه خرده به خودم استراحت بدم و کمتر سراغ تبلت برم تا شاید گردن مبارکم یه خرده بهتر بشه الانم خوبه ولی تا یه خرده سرمو می اندازم پایین یا بی حرکت نگهش می دارم باز شروع می کنه برا همین گفتم بیام یه مختصری از این چند روز بنویسم و تا باز درد نگرفته برم...البته این چند وقتم خبر خاصی نبود که بخوام در موردش بنویسم جز اینکه مثل همیشه مشغول روزمرگیهای زندگی بودیم من که همش خونه بودم و پیمانم که هر از گاهی می رفت مغازه رو باز می کرد تا یه خرده از اون لباسارو اگه بشه بفروشه تا کمتر بشند چون مغازه رو گذاشته برا فروش و یکی دو نفری هم اومدن دیدن تا ببینیم چی پیش می یاد اگه فروش بره دیگه می خواد جمعش کنه چون پیام از اون موقع که بهتون گفتم همینجور گذاشته رفته و دیگه مغازه نیومده جواب زنگ پیمانم نمی ده پیمانم میگه من اینو خریده بودم که اون یه کاری برا خودش دست و پا کنه و ول نگرده وگرنه خودم مغازه می خواستم چیکار؟ حالام بخواد اینجوری بیاد سر کار که به درد نمی خوره بیخود اینهمه هم پول لباس دادیم و ریختیم این تو! البته چند روز پیشا پیام یه دوباری بهش زنگ زد ولی پیمان جوابشو نداد گفت ولش کن اون موقع که من زنگ پشت زنگ بهش می زنم جواب نمی ده ادا درمی یاره حالا تازه یادش افتاده به من زنگ بزنه لابد باز جیبش خالی شده یاد من کرده بذار بره همون جایی که بوده من دیگه بیشتر از این نمی تونم وقتم و پولمو و انرژیمو برا این آدم بذارم اینم بخواد جفتک بندازه مغازه رو می فروشم اینم بره هر کاری که خودش دلش می خواد انجام بده بیخود دلم براش سوخته برا این آدم هر کاری بکنی فایده نداره  ...دلم برا پیمان می سوزه بیچاره اینهمه بهش خدمت می کنه اونم به جای اینکه قدر بدونه به قول پیمان همش جفتک می اندازه و پر رو بازی درمی یاره اصلا هم اهل تشکر و قدردانی نیست هر کاری هم براش می کنه فقط طلبکاره چند وقت پیشا پیمان رفته بود تهران اینم اومده بود غذا ببره بهم می گفت از وقتی این ماشینو برا من خریده من بدبخت شدم پدرم دراومده انقدر هر ماه سرویس بردمش پدرم دراومده انقدر پول بنزین دادم و نمی دونم امر می کنه ساعت هشت اینجا باش(منظورش پیمان بود) اونوقت من باید صبح علی الطلوع بیدار بشم بیام آقارو ببرم تهران! نمی دونه من با چه بدبختی می یام اینجا و چقدر سختمه و از این حرفا... من با خودم گفتم خوبه والله بیا و خوبی کن برا بچه ات ماشین بخر اینم عوض دستت درد نکندشه یارو خودش صبح تا شب سگ دو می زنه و سه جا کار می کنه پدرش درمی یاد یه ماشین دست دوم نمی تونه برا خودش بخره اونوقت برا آدمی مثل این که صبح تا شب ول می گرده و هیچ زحمتی نمی کشه و مفت می خوره و با اراذل اوباش بدتر از خودش دنبال الواتیشه ماشین صفر از کارخونه می گیرند که الان قیمتش نزدیک سیصد چهارصد میلیونه اونوقت به جای اینکه قدردان باشه میگه من از وقتی این ماشینو برا من گرفته بدبخت شدم اونم فقط بخاطر اینکه ماهی یه بار زحمت کشیده این ماشینو برده سرویس و آب و روغنشو عوض کرده تازه پول اونم پیمان بیچاره حساب کرده نه خودش یا از پولی که پیمان بهش داده مجبور شده پول بنزین بده اونم بخاطر اینکه با این دختر اون دختر رفته دور دور و بنزین ماشین استفاده شده...اصلا موندم تو کار این بشر...یعنی کلا موندم تو کار این دنیا ...راسته میگن نعمت روی زمین قسمت پررویان است  خون دل می خورد آنکس که حیایی دارد !... خیلی وقتها اینو اینجوری می بینم خدارو هزار بار شکر می کنم که بچه ندارم ...بگذریم پریروز بعد از ظهر پیمان گفت جوجو پاشو با هم بریم مغازه منم گفتم باشه و آماده شدم اومدیم راه بیفتیم دیدم نوک کفشم سوراخ شده من کفش زیاد دارم طوریکه به جز اونایی که تو جا کفشی اند پیمان چندین جفتشو همینطوری کرده تو کارتن و گذاشته تو انباری، از بس که هی کفش خریدم و نپوشیدمشون چون کفی اکثر کفشهایی که دارم مناسب نیستند و اذیتم می کنند از بین همه شون یه کتونی مشکی دارم که خیلی راحته این همونه که دو سال پیش از یه دستفروش کنار خیابون نود تومن گرفتمش و یادمه اینجام براتون نوشته بودم! کف این کتونیه کلفته و اصلا موقع راه رفتن آدمو اذیت نمی کنه من یه جوری ام که کف کفشم اگه یه کوچولو نازک باشه بخوام باهاش راه برم سریع هم پاشنه و کف پام درد می گیره هم کمرم، ولی این خیلی راحت بود حتی تو مسافتهای طولانی هم اگه می خواستم پیاده روی کنم هیچوقت باعث پادرد و کمر دردم برعکس بقیه کفشهام نمی شد و برا همین من اکثر مواقع که می خواستم پیاده روی کنم این کفشو می پوشیدم ولی یه موقعی که با ماشین می خواستیم اینور اونور بریم یا مسیرای کوتاهو می خواستم پیاده برم کفشهای دیگه ام رو می پوشیدم خلاصه اون روز اومدم بپوشمشش همونطور که گفتم دیدم نوک یکی از لنگه هاش سمت انگشت شستم سوراخ شده با خودم  گفتم حیف کاش این پاره نمی شد به پیمان گفتم یه روز باید برم دقیقا مثل همین کفشو پیدا کنم بخرم این خیلی خوب بود حیف شد ...خلاصه اون روز پوشیدمش باهاش رفتم مغازه و برگشتم فرداش تا ظهر پیمان پایین تو پارکینگ بود داشت گچهایی که از تعمیر سقف ریخته بود کف پارکینگ رو می شست( چند روز پیشا بخاطر نشت آب حمام واحد یک سقف پارکینگ یه کوچولو نم پس داده بود لوله کش آوردند درست کردند بعد اون قسمتهایی از سقفو که کنده شده بود گچکار آوردند دوباره گچ گرفتند یه مقدار گچ و این چیزا ریخته بود کف پارکینگ قرار بود نظافتچی ساختمان بیاد تمیزش کنه از اونجایی که پیمان نمی تونه جایی کثیف باشه جلو خودشو بگیره و حتما باید بره تمیزش کنه برا همین قبل از نظافتچی خودش دست به کار شده بود و رفته بود اونجارو تمیز می کرد) بعد اینکه کارش تموم شد اومد بالا گفت جوجو لباس بپوش بریم برات کفش بخریم منم گفتم باشه و رفتم آماده شدم ساعت دوازده اینجورا راه افتادیم و رفتیم کلی مغازه هارو گشتیم عین اون کفشو نتونستم پیدا کنم ولی آخر سر توی یه مغازه ای یکی مشابه همونو پیدا کردم هر چند که بازم مثل اون راحت نبود ولی باز بهتر از بقیه کفشهایی بود که تو مغازه های دیگه امتحان کرده بودم دیگه همونو گرفتم قیمتش سیصد و شصت تومن بود که فک کنم سیصدو سی یا چهل حساب کرد دقیق نمی دونم چون پیمان که داشت کارت می کشید من جلو آینه داشتم کفشهارو تو پام بررسی می کردم، دیگه از همونجا هم کفشهای خودمو گذاشتم توی کارتن و با همونا برگشتم خونه چون کفشی که پام بود از اونا بود که مناسب پیاده روی طولانی نبود و اذیت می کرد تو راه هم کلی با پیمان به این کار من خندیدیم پیمان می گفت الان مغازه داره با خودش میگه اینا چه باحالند سریع هم کفش خودشونو گذاشتند تو کارتن و با اون کفش راه افتادند رفتند منم گفتم چیکار کنم آخه اون که نمی دونه که کمر و پای من چه جوریه که! پیمانم گفت اتفاقا اینجوری بهتره کفشه تا خونه آب بندی میشه منم گفتم آره و تو راهم یه جایی از لای سنگفرش خیابون که شل شده بود و زیرش آب جمع شده بود یه خرده آب گل آلود پاشید به کفشم و کفشم گلی شد پیمان به شوخی گفت دیدی گفتم آب بندی میشه؟ منم گفتم آره ولی نه اینکه دیگه گل بندی بشه آخه، حداقل روز اولو یه خرده تمیز بمونه! اونم کلی خندید و خلاصه برگشتیم خونه ...کفشه هم به قول پیمان آب بندی شد هر چند که به راحتی اون قبلیه نبود ولی بدم نبود خیلی اذیت نکرد و در کل از خریدش راضی بودم ...حالا عکسشو پایین همین پست می ذارم تا ببینید ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ....اینم از این ...دیگه هر چی فکر می کنم چیز قابل عرضی نیست ...آهان راستی پریشب حوالی ساعت هشت و نه اینجا یه بارونای شدیدی اومد که نگوووووووووووووووووو خییییییییییییییییییییییییییلی باحال بود شرشر می اومداااااااااااااااااااااااا طوریکه پیمان زیر بارون از مغازه تا برسه خونه مثل موش آب کشیده شده بود می گفت می خواستم بشینم مغازه تا بارون بند بیاد بعد بیام که زد و برقای مغازه قطع شد دیگه مجبور شدم ببندم بیام! اون مسیرم ماشین خور نیست یعنی هستا ولی ماشینی که مسیرش به محله ما بخوره رو نداره چون بازم باید قسمت اعظم مسیرو آدم پیاده بیاد برا همین اونم کلا پیاده اومده بود و انقدر بارون به سرش زده بود، می گفت احساس می کنم سرم از شدت خیسی و سرما بی حس شده که دیگه رفت دوش گرفت و اومد تا حالش یه کم سرجاش اومد هوام نسبت به روزای قبل سردتر شده بود اینم تا برسه خونه بارون یه نیم ساعتی مستقیم رو سرش ریخته بود و دیگه سرش یخ کرده بود ....خلاصه که اوضاعی بود پیمانو می چلوندیش چند تشت ازش آب می ریخت، دیگه فک کنید یه کاپشن کلفت تنش بود که انگار مخصوصا گرفته بودی زیر آب، تا آسترش خیس آب بود موهاشم یه جوری خیس بود که انگار تازه از حموم دراومده باشه، دیگه دو ساعت پشت در واحد براش حوله برده بودم خودشو خشک می کرد که اومد تو آبش خونه رو خیس نکنه...ولی خدارو شکر بخاطر این بارون ...من خیییییییییییییییییییییلی خوشحال می شم وقتی می یاد ایشالاااااااااااااااااااا که این یه ماهی که از پاییز مونده پر از بارون و سه ماه زمستونم پر از برف برامون باشه و بارشهای خوبی داشته باشیم و خدا نعمتشو در حقمون تموم کنه طوریکه هم از زیباییهاش لذت ببریم هم از منافعش بهره مند بشیم هم شکرشو به جا بیاریم ......خب دیگه همین!... من دیگه برم تا گردنم دوباره ادا درنیاورده ...از دور می بوسمتون خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 

 

💥گلواژه💥

شادترین مردمان بهترین چیزها را در زندگی ندارند بلکه آنها بهترین برداشت را از زندگی دارند!

(این☝️جمله نغز و زیبارو اون روز از رادیو پیام شنیدم گفتم بیام اینجا بنویسم تا یه خرده در موردش تأمل کنیم چون وااااااااااااااااااااقعا ارزششو داره!)

 

اینم عکس کفشهای مبارک من 

 

 

اینم چند تا از عکسهای هنری من از قطرات بارون اون شب که رو شیشه های پنجره هال و اتاقها نشسته بود همراه با تصاویر محو پشتشون 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۰۹:۰۳
رها رهایی

کولاک و سرما هم که باشد🌨️

با آتش وجود تو خانه هامان گرم است💒🔥💒

شیشه هایمان بخار گرفته

و نور مهتاب خودش را به پنجره هامان🌛🌕🌃

می کوبد تا بگوید:

تولدت مباااااااااااااااااااارک

ای آغاز بهار در انتهای پاییز!💞💫🌟🎈🎉🎊🎇🎄🎆🍁🍂🌲

آبا جونم مامان قشنگم تولدت میلیاردها میلیارد بار مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک نازنین! تو جان جان جااااااااااااااااااااااااااااان منی اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که زنده باشی !❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

نمی دونی چقدرررررررررررررررررررررررررررررررررررررر دوستت دارم انقدررررررررررررررررررررر که فقط می تونم بگم بیشتر از بیشتر از بیشتررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر! 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۱۲:۰۵
رها رهایی
سه شنبه, ۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۳ ب.ظ

موش و گربه بازی!🐀🐈

سلااااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه ساعت یازده اینجورا پیمان گفت جوجو بیا بریم مغازه یکی دو ساعت بشینیم اونجا ببینیم چه خبره؟ تا بعد از ظهر پیام بیاد برگردیم!(جمعه ها صبح تا ظهر پیام نمی ره مغازه و فقط بعد از ظهرشو می ره) منم گفتم نه من نمی یام هوا سرده همینجوریشم من همه جام درد می کنه تا اونجام بخوام بیام بدتر میشه!(از وقتی هوا سرد شده دست و پا و مفاصل من یه در میون درد می گیرند) اونم گفت اونجا که اسپیلت روشنه گفتم باشه منظورم پیاده روی تو این سرما از اینجا تا مغازه است!(یه نیم ساعتی از خونه ما تا مغازه راهه و پیمان می خواست پیاده بریم البته پیاده رویشم به کنار راستش حال نشستن تو مغازه رو نداشتم با خودم گفتم چه کاریه می شینم تو خونه پامم دراز می کنم دیگه، روز جمعه ای مغازه چه خبره آخه؟!) پیمانم دیگه دید من مغازه برو نیستم بلند شد خودش رفت یه ساعت بعدشم بهش زنگ زدم با خمیازه و بی حوصله گوشی رو ورداشت گفت نشستم اینجا خوابم گرفته هیچ خبری نیست پرنده پر نمی زنه! گفتم جمعه است دیگه، الانم سر ظهره معلومه که پرنده پر نمی زنه ولش کن پاشو بیا خونه! خیلی بی حوصله گفت آخه بیام خونه چیکار کنم؟ حالا که دیگه اومدم دیگه، بذار بشینم پیام بیاد بعد بیام! منم گفتم باشه پس مواظب خودت باش.. دیگه خداحافظی کردم و قطع کردم راستش دلم براش سوخت اونجوری تک و تنها و بی حوصله نشسته بود اونجا، با خودم گفتم کاش باهاش رفته بودم تو همین فکرا بودم یهو با خودم گفتم حالا که باهاش نرفتم پاشم یه شله زرد براش درست کنم اومد حداقل خوشحالش کنم برا همین دست به کار شدم و یه ظرف شیشه ای گنده براش شله زرد درست کردم تازه تزئینشو تموم کرده بودم که دیدم اومد درو براش باز کردم اومد تو و همونجور که فکر می کردم با دیدن شله زرد گل از گلش شکفت ولی خب هنوز گرم بود و نمی شد خوردش باید می ذاشتمش تو یخچال تا خنک بشه برا همین اونو فرستادم تو یخچال و یه چایی ریختم براش بردم و پرسیدم ازش چیکار کردی؟ گفت هیچی تا چهار نشستم که پیام بیاد دیدم نیومد دیگه بلند شدم اومدم ...اون شب گذشت فرداش صبح اول وقت رفتیم نظر. آباد پیمان گفت عصری برمی گردیم! تا ظهر بیرون بودیم و پیمان بازم دنبال کارای شهرداری بود منم همش تو ماشین نشسته بودم تا اینکه ظهر با یه برگه ای که قرار بود بده به کارشناس .شهرداری و بهش گفته بودند فردا صبح بره امضاشو بگیره برگشت و گفت جوجو مجبوریم شب بمونیم فردا برم این امضارو بگیرم اینو بدم کارشناس بعد بریم منم گفتم باشه دیگه چیکار کنیم چاره ای نیست می مونیم، برا همین دیگه رفتیم خونه و بخاریهاشو راه انداختیم، خونه هم یخ یخ بود، دیگه من لباسامو که عوض می کردم از شدت سرما دندونام به هم می خورد! بعد از راه انداختن بخاریها چایی درست کردیم و تازه ساعت دو نشستیم صبونه خوردیم برا شام هم پیمان پنج تا تخم مرغ گرفت قرار شد نیمرو کنیم بعد از ظهری یه خرده خوابیدیم و بعدم پیمان رفت حیاط و مشغول شستن گل پسر شد عصری هم یه زنگ به پیام زد و ازش پرسید که دیروز بعد از ظهر نرفتی مغازه؟ گفت نه! پرسید چرا؟اونم گفت حالا بعدا بهت می گم! گفت الان کجایی؟ مغازه ای!؟ بازم گفت نه! گفت یعنی چی؟ یعنی از صبح نرفتی؟ گفت آره! بازم پرسید چرا؟ گفت: گفتم که حالا بعدا بهت می گم! پیمانم گفت یعنی چی خب الان بگو! اونم گفت الان نمیشه شب بیا مغازه با هم حرف می زنیم! پیمانم گفت ما نظر.آبادیم کار داریم شب اینجا می مونیم من نمی تونم بیام مغازه اونم گفت باشه خداحافظ و قطع کرد! پیمانم بیچاره قیافه اش تبدیل به علامت سوال شده بود برگشت سمت من و گفت جوجو این از پنجشنبه انگار نرفته مغازه هر چی ام می پرسم میگه حالا بعدا بهت می گم به نظرت چی شده؟ گفتم چه می دونم والله! حتما رفته برا خودش گشته حالام نمی دونه چی بگه میگه تا این بیاد بلاخره فکر می کنم یه بهونه ای جور می کنم دیگه، برا همین میگه بعدا بهت می گم! اونم سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت فرداشم قبل از اینکه برگردیم کرج دوباره بهش زنگ زد اونم دوباره گفت حالا بعدا بهت می گم پیمانم یه خرده اصرار کرد اونم جسته گریخته بهش گفت که من دیگه نمی تونم برم اونجا با اون حرفم شده بیرونم کرده(منظورش از اون مامانش بود) همینارو گفت و بعدم دیگه گوشی رو قطع کرد پیمانم بعد اینکه برگشتیم کرج ساعت چهار اینجورا گفت جوجو من می رم مغازه ببینم چی شده و قضیه چیه ! گفتم باشه برو! ...رفت و یه پنج دقیقه بعدش زنگ زد که جوجو هوا خیلی سرده یخ کردم!❄️گفتم معلومه دیگه یخ می کنی هی بهت می گم کاپشن بپوش بیرون سرده می ری سترجم میشی گوش نمی دی!(رفتنی سوئیشرت تنش بود من بهش گفتم این نازکه کاپشن بپوش هوا سرده سرما می خوری! گفت نه اتفاقا هوا خیلی هم خوبه! ) اون کلمه سترجم رو هم قبلا براش توضیح داده بودم و بهش گفته بودم که خودم هم معنی دقیقشو نمی دونم ولی ترکا وقتی هوا خیلی سرده ازش استفاده می کنند و منظورشون اینه که می ری به قول فریبرز توی سریال زیر.خاکی سرما می زنه پدرتو در می یاره و هتکتو متک می کنه(اگه سریال زیر خاکی رو ندیدید و نمی دونید این دو تا کلمه هتک و متک چه جوری تلفظ میشن لطفا هردورو بر وزن فدک بخونید) خلاصه یه خرده با این کلمه سترجم خندوندمش و آخر سرم بهش گفتم دارم می رم دستشویی زنگ نزنیااااااااااااا نمی تونم جواب بدم به قول نقی اون تو من هر دو تا دستمو لازم دارم اونم گفت نه نمی زنم برو، دیگه خداحافظی کرد و رفت منم دو تا بشقاب تو سینک بود اونارو شستم و اوضاع رو یه خرده مرتب کردم و بعدش گلاب به روتون پریدم تو دستشویی آخه خاله پری نازنین تشریف فرما شده بود دلم درد می کرد اون تو بودم که چند دقیقه بعدش دیدم صدای زنگ موبایلم بلند شد تا آخر زد و قطع شد با خودم گفتم پیمان که نیست حالا هر کیه رفتم بیرون خودم بهش زنگ می زنم که یکی دو دقیقه بعدش که داشتم دستامو می شستم دوباره صدای زنگ موبایل بلند شد تند تند دستامو شستم اومدم بیرون تا ورش دارم قطع شد نگاه کردم با تعجب دیدم که هرجفتشم پیمان بوده بهش زنگ زدم گفتم حالا خوبه بهت گفتم دارم می رم دستشویی زنگ نزن اونم گفت اووووووووووووووووووو...وه یعنی از اون موقع تا حالا تو دستشویی بودی؟ گفتم بعله برا اینکه دلم درد می کرد نمی تونستم زود بیام بیرون! اونم گفت حالا ولش کن این حرفارو، من اومدم اینجا این اینجا نیست انگار نیومده!(منظورش پیام بود)! منم گفتم خب عزیزم میگی من چیکار کنم؟ بگردم اونو برا تو پیدا کنم؟ خب بهش زنگ بزن ببین کجاست دیگه؟به جای اینکه به اون زنگ بزنی به من زنگ زدی؟ اونم با عصبانیت بهم گفت باااااااااااشه بابااااااااااااااا ...و گوشیو قطع کرد منم از عصبانیتش خنده ام گرفت و کلی بهش خندیدم با خودم گفتم والله وسط دستشویی به من زنگ زده این اونجا نیست خب من چه می دونم کجاست؟ وسط دستشویی چیکار می تونم برا تو بکنم آخه؟ به خودش زنگ بزن ببین کجاست دیگه! خلاصه یه چند دقیقه ای خندیدم و بعدم بهش زنگ زدم گفتم چی شد؟ گفت هیچی بهش زنگ می زنم جواب نمی ده! منم گفتم شاید اون دور و بره؟ اطرافو نگاه کردی؟ شاید رفته پیش یکی از این مغازه دارا؟ ماشینش پشت در نبود؟ گفت نه بابا معلومه اصلا نیومده اینجا چون چراغا همشون خاموش بودند و دو تا قفلها هم رو در بودند من بازشون کردم معلومه چند روزه اصلا باز نشدند ! گفتم آخه کسی که به قول خودش نمی تونه خونه بره تنها جایی که داره مغازه است دیگه، باید اونجا باشه دیگه، کجارو داره که بره؟ اونم گفت والله چی بگم! گفتم حالا اونجا باش شاید اومد گفت آره فعلا هستم ببینم می یاد! ... دیگه باهاش خداحافظی کردم و رفتم یه خرده عدس گذاشتم بپزه تا برا شام عدس پلو درست کنم بعدشم یه زنگ به سارا زدم و یه بیست دقیقه ای با اون حرف زدم (انگار ظهر بهم زنگ زده بوده گوشیم سایلنت بوده من نشنیده بودم) بعد از اونم نشستم یه خرده تلوزیون نگاه کردم ساعت هفت اینجورام پیمان دوباره بهم زنگ زد که جوجو این نیومد زنگم می زنم جواب نمی ده من دیگه خسته شدم انقدر نشستم اینجا، دارم می یام خونه! گفتم باشه بیا! بعدم یادم افتاد بهش گفتم ده دقیقه به هفت پیام تو واتساپ آنلاین بود وقتی اونجارو نگاه می کنه شماره تورو هم می بینه که بهش زنگ زدی دیگه،می دونی معلومه خودش مخصوصا جواب نمی ده! اونم گفت یعنی چی آخه؟ منم گفتم والله چه می دونم به قول خودش با اون حرفش شده جواب تلفن تورو چرا نمی ده من نمی دونم؟ این موش و گربه بازیا چیه داره درمی یاره خدا می دونه! پیمانم گفت ولش کن بابا حالا واسه من نازم می کنه به درک جواب نده منم دیگه نمی زنم تا خودش بزنه! گفتم باشه پس راه بیفت بیا منم می رم عدس پلورو بذارم دم بکشه! گفت باشه و خداحافظی کرد رفت منم رفتم عدس پلورو بار گذاشتم و نیم ساعت بعدشم پیمان رسید و یه چایی آوردم خوردیم بعدم شام آماده شد و نشستیم نوش جان کردیم و بعدم طبق معمول هر شب سریال دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم! ...دیروزم بعد از صبونه پیمان رفت بیرون تا هم بده وقت آزمایششو عوض کنند بندازند پنجشنبه چون وقتش سوم که امروز باشه بود و اونم حواسش نبود با خواهرش قرار گذاشته بودند سوم برن پیش مامانش و دیگه نمی تونست همزمان آزمایش هم بره بده چون طول می کشید! از اونورم می خواست برا مامانش یه کتری شیردار(از این سماوریها ) بگیره تا مامانش نخواد هی برا چایی ریختن کتری رو بلند کنه چون سختشه و زورش نمی رسه به جاش از شیرش استفاده کنه یه اجاق گازم می خواست براش قیمت کنه( مامانش خودش یه گاز پنج شعله فردار آلمانی داره که به قول خودش آقاجان خدابیامرز(بابای پیمان) اون موقعها براش خریده این گازه چون قدیمیه ترموکوبل نداره که خودش وقتی شعله خاموش میشه گازو قطع کنه خودشم با کبریت باید روشنش کنی یعنی فندکم نداره حالا مامان پیمان از این فندک گازیها داره با اونا روشنش می کنه هر یکی دو ماه یه بار پیمان یکی از اون فندکارو براش می خره ولی از اونجایی که چینی اند سر دو ماه خراب می شند و دوباره باید بگیره اون روز پیمان می گفت می خوام گاز مامانو عوض کنم و براش ترموکوبل دارشو بگیرم که فندکم داشته باشه خودش روشن بشه مامان می یاد شیر گازو باز می کنه تا این فندکو بزنه و گازو روشن کنه طول می کشه و اون گاز همینجوری می ره و براش خطرناکه یهو ممکنه آشپزخونه آتیش بگیره)... خلاصه پیمان رفت دنبال این کارا و قرار شد برگشتنی هم هویچ و فلفل دلمه و از این چیزا بگیره تا من عصری یه خرده سوپ درست کنم تا فرداش که می شد امروز با خودش ببره تهران(خواهرش بهناز قرار بود غذا بیاره  برا ناهارشون که پیمانم گفت منم سوپ می یارم)... رفت و یکی دو ساعت بعدش بهم زنگ زد که جوجو اینارو خریدم دارم می رم سمت فهمیده(میدون. یا بلوا.ر فهمیده) یه نمایندگی بو.تان اونجا پیدا کردم پکیجی که ما می خوایم رو داره ببینم چه جوریه شاید بخرم یه تاکسی بگیرم باهاش بیارمش گفتم باشه برو خیلی هم کار خوبی می کنی!(پیکیجمون ایراد پیدا کرده آبو خوب گرم نمی کنه همش خاموش روشن میشه می ریم حموم مکافات داریم همش با آب سرد حموم می کنیم چون تا می یاد آبو گرم کنه خاموش میشه آب سرد میشه پدرمون دراومده! دو یا سه بارم یکی دو میلیون دادیم برا تعمیرش و سرویسش ولی می گن چون مارکش بو.شه و خارجیه الان تحریمیم و قطعه ای که خرابه رو ندارند که درستش کنند برا همین دیدیم اینجوری نمیشه و وسط زمستونم یهو ممکنه کلا از کار بیفته و اینجام که به جز شوفاژ چیز دیگه ای نداریم کلا جای بخاری و اینام نداره که از گاز استفاده کنیم ممکنه تو سرما بمونیم، حمومش و آب گرمشم که اونجوریه برا همین پیمان گفت یکی بخریم بذاریم خونه سر فرصت بگیم بیان نصبش کنند خودمونو راحت کنیم یه ایرانیشم بخریم که حداقل اگه خرابم شد قطعه داشته باشه که آدم عوضش کنه مثل این نباشه که هیچیش پیدا نمیشه! ) ...خلاصه رفته بود یه پکیج بیست و چهار هزار پار.مای بو.تان خریده بود نه میلیون و پونصد و سی و پنج هزار تومن، آدرس داده بود قرار شده بود یه ساعت بعدش بفرستند در خونه که فرستادند آوردیم گذاشتیم تو اتاق کوچیکه تا بعدا زنگ بزنیم نمایندگیش بیاد نصبش کنه...بعد اینکه پکیجو تو اتاق جا دادیم اومدیم تو آشپزخونه پیمان کتری که برا مامانش خریده بود رو نشونم داد گفت ببین خوبه منم نگاه کردم گفتم آره خوبه چند خریدیش؟ گفت پونصد هزار تومن گفتم بدبخت اونایی که می خوان با این اوضاع قیمتها جهاز بدن به دختراشون، فک کن یه کتری فسقلی پونصد هزار تومنه! پیمانم گفت تازه این جنس معمولیشه قیمتش انقده، از این کف چدنیها هم داشت که می گفت یادت بره آب توش تموم بشه رو گاز بمونه کفش نمی سوزه اونا قیمتشون نزدیک یه تومن بود ولی من چون سنگین بودند نگرفتم گفتم معمولیشو بگیرم که سبک باشه مامان بتونه بلندش کنه گفتم هیچی دیگه خدا به داد این ملت برسه با این گرونیهایی که راه انداختند! ...بعد از ظهرم من مواد سوپو آماده کردم و گذاشتم بپزه اون وسطا هم یه شله زرد درست کردم تو دو تا ظرف ریختم و روشونو تزئین کردم تا پیمان فردا که می ره تهران یکیشو بده به خواهرش ببره خونشون یکیشم اونجا با مامانش بخورند!(اون روز که برا پیمان شله زرد درست کرده بودم همش می گفت کاش می شد یه خرده از اینو نگه دارم ببرم برا مامانم و خواهرم منم گفتم این تا اون روز نمی مونه آب می اندازه خراب میشه اینو بخور برا اونا بعدا درست می کنم ببر)... من که مشغول سوپ و شله زرد بودم پیمان هم ظهری که فرستاده بودمش برام از فروشگاه ا.تکا که سر کوچمونه شکر برا شله زرد بخره یه بسته سی و پنج تایی از این ویفرای رنگا.رنگ مینو برا پیام خریده بود ساعت چهار اینجورا اونو گذاشت توی یه پلاستیک و گفت جوجو من برم یه سر مغازه ببینم این گاگول اونجاست!(منظورش پیام بود) که رفت و پنج دقیقه بعدش دیدم برگشت گفتم چرا اومدی؟ گفت دیدم حالشو ندارم نرفتم برگشتم! منم گفتم ولش کن کار خوبی کردی برو لباساتو عوض کن بیا بشین یه چایی برات بریزم اونم بلاخره خودش زنگ می زنه! ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از این چند روزی که بر ما گذشت ...خب دیگه من برم امروز دیگه واقعا شاهنامه نوشتم هم گردن خودم درد گرفت هم شما خسته شدید ...مواظب خودتون باشید یه عاااااااااااااااااااااااااااااالمه دوستتون دارم بوووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااای 

راستی عکس شله زردارو می ذارم پایین همین پست ببینید ...

💥گلواژه💥
خوشبختی رو خیلی از ماها همیشه شاد بودن و داشتن رضایت کامل از زندگی تعریف می کنیم
در صورتی که این تعریف اشتباه باعث میشه فکر کنیم خوشبخت نیستیم!
 اما خوشبختی یعنی با اینکه جنبه هایی از زندگیت رو دوست نداری هنوز هم به خود زندگی عشق بورزی و با انرژی ادامه بدی! ... اگه‌ روزهایی بی حوصله و دلتنگ میشی به خودت سخت نگیری و بپذیری که این هم جزئی از زندگیه! در واقع خوشبختی یعنی با همه حسرت ها و رنج هات باز هم برای رسیدن به آرامش بجنگی!
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
•[ @zane_emrozii ]•
 

اینم عکس شله زردای خوشمزه من 

این مال اون روزه که برا پیمان درست کرده بودم 

 

اینم برا خواهر پیمان بود که ببره خونشون (تزیین روش یه ذره خراب شد چون طرح هارو روی ورق طلقی که نازک بود کشیده و درآورده بودم وقتی دارچین ریختم و خواستم شابلونو وردارم چون نازک بود تا شد و دارچینا ریختند دور و بر طرح و خرابش کردند مخصوصا پاهای عقب گوزنو! البته تزیین اون یکی عکس هم خراب شده همون که وسطش دونه برفه چون شابلون اون دونه برف و قلبهارو هم از طلق نازک درست کرده بودم برا همین همه شون کج و کوله دراومدند)

 

اینم عکس اونی که قرار بود همونجا بخورنش سه تایی (چون غذا و سوپم داشتند پیمان گفت اینو کم بریزم چون نمی تونند زیاد بخورند)

 

اینم عکس جفتشون با هم 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۰ ، ۱۳:۰۳
رها رهایی