خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۵ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۳۳ ب.ظ

زندگی رو سخت نگیرید !

سلاااااااام سلااااام سلاااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه بعد از ظهر پیمان می خواست بره کرج، هم چندتایی سکه سفارش داده بود آقای میر.محسنی براش نگه داره اونارو بگیره هم اینکه یه سر به مغازه بزنه منم باهاش رفتم که از سوپر میوه سر خیابون.فا.طمی یه مقدار وسایل ترشی بگیرم چند وقتیه که هیچ ترشی تو خونه نداشتیم و آدم می موند با غذا چی بخوره! اونموقع که از میاندوآب برگشتم دو تا شیشه ترشی فلفل کبابی که اونجا از اسما یاد گرفته بودم درست کردم ولی چون من فلفل خیلی دوست دارم این ترشی هم مزه اش خیلی عالی بود هر دو شیشه رو همون ماه اول خوردم تموم شد سیر ترشی هم که شهرزاد بهم داده بودو چون پیمان خیلی دوست داره و معمولا کم کم می خوره که تا تابستون سال دیگه دوام بیاره تا دوباره برم میاندوآب براش بیارم برا همین به جز اون دیگه هیچ ترشی دیگه ای تو خونه نداشتیم منم با خودم گفتم یکی دو جور ترشی درست کنم تا خونه از این برهوتی در بیاد! خلاصه رفتیم کرج و اول من رفتم وسایل ترشی رو خریدم بعدش پیمان رفت سکه هاشو گرفت و اومد بعدش یه سر رفتیم مغازه! روز قبلش قرار بود سرایه دار پاساژ که اسمش غضنفره بیاد چراغهای سقفو عوض کنه(انگار قبلا تو کار برق بوده) پیام هم پیشش باشه و نظارت کنه که اومده بود عوض کرده بود و لامپهای جدیدو زده بود جاشو رفته بود! رفتیم مغازه پیمان یکی یکی امتحانشون کرد دیدیم چراغ اتاق پروب و یکی دو تا دیگه روشن نمی شن و دو تا از پریزهارو سروته زده و پریز تلفن هم کار نمی کنه(هر چی گوشی بهش زدیم بوق نداشت کلا!  در حالیکه پیمان می گفت که چند روز پیش تلفن وصل بوده و بوق داشته) پیمان زنگ زد به پیام گفت تو که گفتی همه رو وصل کرده اینا که کار نمی کنند که!؟ اونم گفت تا دیروز کار می کردند! پیمان گفت چی شد پس از دیروز تا امروز یهو خراب شدند؟ اونم گفت نمی دونم و خلاصه یه خرده جرو بحث کردند پشت تلفن و آخرش پیمان تلفنو قطع کرد و یه خرده فحشش داد و منم گفتم این احتمالا اصلا نیومده ازش تحویل بگیره وگرنه می فهمید که اینا کار نمی کنند همون پشت تلفن اون گفته همه رو وصل کردم و اینم گفته باشه و برگشته به تو زنگ زده و گفته که این کارش تموم شد و همه رو وصل کرد تو هم فکر کردی این وایستاده بالا سر اون ...اونم سرشو تکون داد و رفت یه خرده دیگه باهاشون ور رفت و دوباره زنگ زد به پیام که من دارم می رم خونه، همین الان بلند میشی می یای به یارو زنگ می زنی بیاد اینارو درست کنه اونم گفت باشه...منم به پیمان گفتم ما که اینجاییم خودت یه لحظه برو صداش کن بیاد بهش بگو دیگه (یارو معمولا تو پاساژ تو اتاق سرایه داریه) اونم گفت ولش کن الان اتوبان شلوغ میشه غلط کرده بذار خودش بیاد بره بهش بگه! می یاد اینجا سک سک می کنه و درمی ره یه دقیقه اینجا بند نمیشه اینم کار تحویل گرفتنشه ! ...خلاصه دیگه ما در مغازه رو بستیم و راه افتادیم رفتیم خونه، هشت بود که رسیدیم...پیام هم رفته بود مغازه و یارو اومده بود که کلید پریزای خرابو درست کنه چند ساعت بعدشم زنگ زد که درست شد...جمعه هم که من از ساعت یازده تا خود غروب مشغول خرد کردن وسایل ترشی بودم و چهار جور ترشی درست کردم اولی ترشی لیته بادمجان بود که با اون مقدار موادی که من داشتم یه شیشه و نصفی ترشی شد(از این شیشه رب ها) دومی ترشی مخلوط بود که به اندازه یه دبه بزرگ و یه دبه کوچیک شد سومی هم ترشی کلم قرمز(کلم بنفش) بود که یه دبه متوسط شد و چهارمی هم ترشی فلفل کبابی بود که دو تا شیشه شد حالا عکساشو پایین این پست می ذارم تا ببینید .....شنبه هم صبح زود پیمان بلند شد رفت تهران تا از حسابش تو تعاونی.کارخونه شون پول ورداره و بره از بانک چک بگیره برا بقیه پول مغازه تا دوشنبه برند محضر و سند بزنند منم تا ساعت یازده خوابیدم یازده پیمان زنگ زد که جوجو من کارمو تو تهران انجام دادم و اومدم کرج الان با آقای ذوالفقا.ری این قفسه هارو بار زدیم داریم می یاریم یه صدو پنجاه تومن پول آماده کن بذار رو جاکفشی قفل در حیاطم باز کن(ذوالفقاری وانتی سر کوچه مون تو کرج بود هر وقت کار داشتیم بهش زنگ می زدیم می اومد)... گفتم باشه و بردم سه تا ترا.ول پنجاه تومنی گذاشتم رو جا کفشی و قفل درم باز کردم تا وقتی رسیدند پیمان خودش درو باز کنه و بیارند تو و من مجبور نشم برم در باز کنم(پیمان که می ره جایی من همیشه در حیاطو از پشت قفل می کنم) بعد از باز کردن قفل هم اومدم  از شب قبل کرفس شسته و خرد کرده بودم اونو گذاشتمش رو گازو تفتش دادم و گذاشتمش تو فریزر تا بعدا باهاش خورشت.کر.فس درست کنم(پنجشنبه با وسایل ترشی از فاطمی گرفته بودمش) من عاشق خورشت.کر.فسم از اون غذاهائیه که خییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم، یادش بخیررررررررررررررررررر بچگیها تو خونه کوچه رهایی عمه سوسن همیشه درست می کرد و من هنوزم مزه اش زیر زبونمه یادمه یه روز از صبح  با ننه عصمت و عمه با مینی بوس رفته بودیم تانا.کورای مها.باد و تا بعد از ظهر که برگردیم من پدرم دراومد انقدر که گلاب به روتون تو ماشین حالم بد شد و بالا آوردم وقتی برگشتیم دیگه از پا افتاده بودم عمه سر و صورت منو شست و خورشت.کر.فسی که از شب قبل مونده بودو گرم کرد و آورد با ننه عصمت و شهرزاد چهارتایی نشستیم تو اون آشپزخونه کوچیک گوشه حیاط و خوردیمش اون روز اون خورشت.کر.فس انقدررررررررررررررررررر به من چسبید که تا عمر دارم مزه اشو فراموش نمی کنم فک کنم همونم باعث شد من عاشق خورشت.کر.فس بشم بعد از اونهمه زجری که اون روز تو مینی بوس کشیده بودم و بعد از اونهمه حال خراب وقتی رسیدیم خونه و یه نفس راحت کشیدم و کم کم حالم بهتر شد خوب شدن حالم با خوردن اون غذایی که بخاطر خالی بودن معده ام و شدت گرسنگی که داشتم به نظر من لذیذ ترین غذایی بود که به عمرم خورده بودم منو عاشق خورشت .کر.فس کرد طوریکه هنوزم عاشقشم بعضی وقتها انگار خاطراتمونند که مارو به یه مزه ای علاقمند می کنند انگار لحظه های تلخ و شیرینی که یه مزه ای باهاش همراه میشه باعث میشه که ما تا عمر داریم از یه غذایی خوشمون بیاد یا ازش متنفر بشیم ...البته شاید همیشه هم اینجوری نباشه و این ذائقه مون باشه که تعیین بکنه چی رو دوست داشته باشیم چی رو نه ولی در مورد خورشت .کرفس برا من اینجوری بود ...بگذریم کرفسهارو تفت دادم و گذاشتم تو فریزر که دوباره پیمان بهم زنگ زد گفت جوجو نزدیکیهای کوهسا.ر(یکی از شهرهای کوچک اطراف هشتگر.ده) اتوبان بخاطر آسفالتی که دارند می کنند ترافیک شد من موندم تو این ترافیک ولی ذوالفقا.ری از یه پل زیر گذر تونست بپیچه بره تو جاده قدیم احتمالا زودتر از من می رسه! منم همینجور که داشتم گوش می کردم گفتم کاش از اول از همون جاده قدیم می اومدی یهو پیمان با اعصاب خرد بلند داد زد من چه می دونستم اینا دارند جاده آسفالت می کنند و اینجا ترافیک میشه؟ منم گفتم باااااااشه حالا داد نزن نمی خواد انقدر اعصابتو خرد کنی ترافیکه دیگه تا چشم به هم بزنی باز میشه اونم صداشو پایین آورد و گفت حالا این زودتر می رسه رسید درو براش باز کن بگو بذاردشون کنار دیوار تا بعدا خودم بیام جابه جاشون کنم صدوپنجاه تومنم بهش پول بده منم گفتم باشه و رفتم یه مانتو و شال از تو کمدم درآوردم و آماده گذاشتم تا یارو رسید بپوشم برم دم در ...دوباره پنج دقیقه نگذشته بود که پیمان بهم زنگ زد که جوجو خودم دارم می یام ترافیکه همون یه تیکه بود و سریع اتوبان باز شد یارو هم رفته بود از زیر پل زیر گذر بره جاده قدیم نتونسته بود ارتفاع پل کم بوده ترسیده بود گیر کنه دوباره برگشته بود تو اتوبان، الان من ازش جلوترم و پیچیدم تو بلوار و دارم می یام منم گفتم چه خوب باشه بیا ! اون خداحافظی کرد و من بلند شدم مانتو وشالمو برداشتم ببرم بذارم سر جاشون با خودم گفتم ما آدمها چقدرررررررررررررررر تو برخورد با یه بحران (حالا چه کوچیک و چه بزرگ) خودمونو اذیت می کنیم و حرص و جوشهای الکی می خوریم شاید اگه یه خرده صبورانه رفتار کنیم و عکس العملهای بیهوده (مثل عصبانیت و بی قراری ) از خودمون نشون ندیم خیلیاشون فقط با گذر کمی زمان بدون هیچ تلاشی حل بشن و برن پی کارشون( مثل ترافیکی که پنج دقیقه ای تموم شد و رفت پی کارش) ، حتی اگه حل هم نشن وقتی اعصاب خودمونو خرد نکنیم و با حفظ آرامش دنبال راه چاره بگردیم و بی خود داد و بی داد راه نندازیم شاید زودتر و بهتر حل بشند... چند سال پیش یه کتابی می خوندم اسمش الان یادم نیست ولی یادمه توش نوشته بود وقتی یه مشکلی براتون پیش اومد اول این سه تا سوالو از خودتون بپرسید بعد در موردش نگران بشید اولی این بود که از خودتون بپرسید آیا این مشکل تا ماه دیگه هم مشکل من خواهد بود؟(یعنی تا یه ماه دیگه ادامه خواهد داشت و حل نخواهد شد؟)  دومی این بود که از خودتون بپرسید آیا این مشکل تا سال دیگه هم مشکل من خواهد بود؟(یعنی تا یه سال دیگه اینموقع هم ادامه خواهد داشت و حل نخواهد شد؟) و سومی این بود که آیا این مشکل تا پنج سال دیگه هم مشکل من خواهد بود؟(یعنی تا پنج سال دیگه هم ادامه خواهد داشت و حل نخواهد شد؟) اگه جواب سوال سومتون بعله بود(یعنی اگه تا پنج سال دیگه قراره این مشکل ادامه داشته باشه) اون موقع شما حق دارید یه کم نگران باشید وگرنه مشکلی که بخواد چند روز دیگه یا چند ماه دیگه یا یه سال دیگه حل بشه که جای نگرانی نداره که! نوشته بود تازه خییییییییییییییییییییییییلی از مشکلات ما یعنی قسمت اعظمش توی همون چند روز اول حل می شن و می رن پی کارشون و اصلا تا ماه بعدم دوام نمی یارند که بخوایم غصه شونو بخوریم چه برسه به سال دیگه و پنج سال دیگه پس نگرانی ما برای چیه ؟ ...خلاصه که خواهر اگه آدمیزاد بابت چیزای بی خود و گذرا انقدرررررررررررررررر خودشو اذیت نمی کرد و روح و روان خودشو فرسوده نمی کرد نه تنها عمر نوح می کرد بلکه به خییییییییییییییییییییییییلی از مریضیها هم مبتلا نمی شد اینهمه الان مردم دارندسرطان می گیرند برا چیه؟ دکترا سرطان رو بیماری اضطراب می دونند و تو دنیای پزشکی به این اسم معروفه و می گن کسایی بیشتر دچار سرطان می شن که همیشه مضطربند و هی بابت مشکلات مختلف خودشونو اذیت می کنند چقدر خوب بود که می اومدیم یه رویه آرومی تو زندگیمون پیش می گرفتیم یه سبک سالمی از زندگی و انقدر بخاطر مسائل قابل حل خودمونو اذیت نمی کردیم تا از خیلی از این مریضیهای وحشتناک و کشنده دور می موندیم ....داشتم می گفتم بلاخره پیمان رسید و ده دقیقه بعدشم وانتیه اومد و وسایلو پیاده کردند و یارو رفت و پیمانم اومد تو و ما سر ساعت یک تازه صبونه خوردیم ...بعد از ظهرشم یه خرده خوابیدیم و بعدشم پیمان یه خرده ماشین تمیز کرد و منم نشستم یه خرده کتاب خوندم برا شام هم من یه کته درست کردم با قرمه سبزی که تو فریزر داشتیم خوردیم و گرفتیم خوابیدیم.. دیروزم بعد از صبونه پیمان قفسه هارو تمیز کرد و منم برا پلیور مامان پیمان جا دکمه باز کردم و دکمه دوختم(چهارشنبه پیمان موقع برگشتن از خونه مامانش پلیورشو با خودش آورده بود می گفت که این دگمه نداره و مامان برا اینکه جلوشو ببنده سنجاق بهش می زنه گفتم بیارم بهش دکمه بزنی تا دیگه بهش سنجاق نزنه زشته منم گفتم باشه و اون روز که رفته بودیم کرج رفتم از یه خرازی ده تا دگمه گرفتم آوردم تا بدوزم بهش(دگمه چقدر گرون شده ده تا دکمه رو شونزده هزار تومن گرفتم چه خبره تو این این مملکت آخه؟؟!!)) ...دوختن همون چند تا دکمه تا ساعت پنج بعد از ظهر طول کشید دگمه آخریه که داشتم می دوختم به شوخی به پیمان گفتم برو یه چایی بریز بیار خیاط بخوره خسته شده! پیمانم برگشت با یه لحن بامزه ای متفکرانه گفت اینو تو می ذاشتی هر روز یه دونه از دکمه هارو می دوختی اونجوری بهت فشار نمی اومد منم انقدررررررررررررررررر به حرفش خندیدم که نگو گفتم شانس آوردیم من خیاط نشدم وگرنه یه پیراهن می گفتند بدوز تا سال بعدش طول می کشید .... خلاصه‌ که خواهر دیروزمون به دوختن دگمه گذشت و شبم یه ماکارونی درست کردم نوش جان کردیم و آخر شبم دوباره به خوندن کتاب گذشت و بعدشم رفتیم گرفتیم خوابیدیم ...امروزم ساعت هشت پیمان بلند شد و رفت کرج تا هم بره محضر سند مغازه رو بزنند هم با پیام بره مانکن و رگال و این چیزا برا مغازه بخرند منم تا یازده و نیم خوابیدم و بعدشم بلند شدم و کتری رو گذاشتم جوش اومد و چایی درست کردم نون هم گرم کردم و گذاشتم لای سفره که بعدا صبونه بخورم بعدشم اومدم اینارو برا شما نوشتم الانم ساعت دو نیمه و می خوام برم تازه صبونه بخورم خیلی هم گشنمه از صبح فقط دوتا خرما و یه لیوان آب خوردم ....خب دیگه من برم تا شب نشده این صبونمو بخورم شمام مواظب خود نازگلتون باشید ...خییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
زندگی خیلی کوتاه تر از آن است که نگران چیزهای کم اهمیت باشید 
پس تا می تونید لذت ببرید 
عاشق شوید 
و حسرت هیچ چیز را نخورید!

 

اینم عکس ترشیهای خوشمزه من 

این خانوم لیته است که بعدا ریختمش تو شیشه 

 

این خانوم فلفلیه 

 

این خانوم مخلوطه 

اینم خانوم کلم قرمزه 

همه شونم خانومند و از خودمونندcheeky

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۱۵:۳۳
رها رهایی
چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۵ ق.ظ

غده زیر بال گل گلی!

سلااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااام سلااااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز احتمالا یه خرده مختصر بنویسم چون هم شارژ باطری تبلت کمه دیشب نزدمش به شارژ، هم اینکه خاله پری نازنین از دیشب تشریف مبارکشو آورده و الان در خدمتشم و کمی احساس خستگی و کوفتگی دارم که فک کنم بخاطر کم خونیه چون از اون موقع که نوشته بودم معده درد بدجور گرفتم قرصای آهنمو نخوردم گفتم یه خرده معده ام ترمیم بشه بعد دوباره شروع کنم که تا همین لحظه هم شروع نکردم و ایشالا ایندفعه خاله پری تشریفشو ببره دوباره شروع می کنم به خوردنشون...خلاصه که خواهر باید یه خرده بگیرم بخوابم که این احساس خستگیه از بین بره برا همین اومدم یه کوچولو بنویسم و برم لالا کنم...این چند روزه چیز جدیدی اتفاق نیفتاده که بخوام تعریف کنم فقط تنها اتفاق مهمی که افتاده اینه که گل گلی(ماهی بزرگمون) احتیاج به عمل جراحی پیدا کرده یه غده زیر بالش درآورده که باید ببریمش تهران تا ورش دارند! این گل گلی همون ماهیمونه که اگه یادتون باشه اون سالها تو تلگرام براتون نوشته بودم که تخم گذاشته و بچه دار شده، بیچاره از سالها پیش شاید پنج شش سال پیش زیر بالش یه زخم کوچولو داشت البته زخم به اون معنی نه، بلکه یه سیاه شدگی کوچولو اندازه مثلا نصف عدس که همش زیر بالش بود و هیچوقت از بین نمی رفت این زخمه تو این سالها هی ذره ذره بزرگتر شد و تبدیل به غده شد البته رشدش اونقدر زیاد نبود آروم آروم داشت رشد می کرد تا اینکه امسال یهو رشد غده بیشتر شد و این یکی دو ماه آخر یهو اندازه اش دو برابر شد الان اندازه یه بند انگشت شده و هی هم داره بزرگتر میشه، چند وقت پیشا هم دیدیم از زیر، غده داره سیاه و سیاه تر میشه و می یاد بالا، منم هر چی تو اینترنت گشتم ببینم راه درمانی براش وجود داره یا نه چیزی پیدا نکردم، پیمان هم چندباری رفت با مشورت آکواریومیها یه سری داروهای ضدعفونی کننده ضد باکتری و ضد ویروس و این چیزا گرفت و آورد هر از گاهی ریختیم تو آبشون که ضد عفونیش کنه مگه این غده از بین بره که نه تنها از بین نرفت که بزرگتر هم شد، دیگه مونده بودیم چیکار کنیم که دو سه روز پیش من گشتم تو اینترنت و چندتایی دامپزشکی پیدا کردم تو کرج و تهران که نوشته بودند در مورد بیماریهای آبزیان هم مشاوره می دن اول به چند تاشون تو کرج زنگ زدم با اینکه تو سایتهاشون در مورد آبزیان هم نوشته بودند گفتند که ما آبزیان کار نمی کنیم و کار ما بیشتر سگ و گربه خانگی و این حرفاست بعدش به یه کلینیک. به اسم. دی که تو گوهردشت بود زنگ زدم شماره تلفن دکتر.آبزیانشونو بهم دادند گفتند زنگ بزنید با خودشون حرف بزنید منم زدم و دکتره گفت الان یه کاری دارم اگه میشه ده دقیقه دیگه تماس بگیرید منم گفتم باشه و ده دقیقه بعدش هم هر چی گرفتم نگرفت و یا گفت اشغاله یا گفت در دسترس نیست منم برگشتم دوباره به کلینیک زنگ زدم و گفتند دکترمون چون استاد دانشگاه آبزیان.تهران هم هست صبحها سرش شلوغه بعد از ظهر بهش زنگ بزنید بعد از ظهرم هر چی گرفتم نگرفت و دیگه بی خیال اون دکتره شدم و یه شماره دیگه از یه دکتر دیگه تو تهران داشتم که کلینیکش آزادی بود به اون زنگ زدم جریانو بهش گفتم گفت عکس و فیلم ماهی رو به شماره من واتساپ کنید تا ببینم مشکل چیه منم قبلا از گل گلی عکس و فیلم گرفته بودم سریع واتساپش کردم دکتره نوشت که توموره و باید ورداشته بشه  وقت بگیرید یه روز بیاریدش کلینیک تا عملش کنیم و غده رو دربیاریم گفتم چه روزی بیارم و چه ساعتهایی هستید؟ گفت ما اغلب ساعت یازده تا دو هر روز هستیم یه روز قبل از اومدنتون باید هماهنگ کنید و بهمون اطلاع بدید پرسیدم هزینه اش چقدر میشه گفت بین صد تا صدوپنجاه هزار تومن .... ....خلاصه قرار شد که هفته دیگه یه روز وسط هفته که خلوت تره هماهنگ کنیم با دکتره و گل گلی رو ببریمش تهران تا غده رو وردارند...اون روز که با دکتره حرف زدم و گفت هزینه اش صد تا صدو پنجاه تومن میشه با پیمان کلی خندیدیم پیمان می گفت بهش می گفتی بابا دکتر ما خود گل گلی رو اون سالها پونصد تا تک تومن خریدیمش! گفتم آااااااااااااااره ولی الان دیگه گل گلی برامون ارزش معنوی داره و دوستش داریم و تو این سالها کلی خاطره ازش داریم درسته که اون سالها پونصد تومن بیشتر نخریدیمش ولی به قول اون روباهه تو شازده کوچولو الان اون برای ما یه گل گلی خاصه و با بقیه ماهی قرمزا فرق داره تازه اون مادر فسقلی و وروجک هم هست(اون دو تا ماهیای دیگه مون) و اونا هم دوستش دارند پیمانم گفت آره راست می گی الان دیگه خیییییییییییییییییلی می ارزه و فرق داره...(البته گل گلی مادر واقعی فسقلی و وروجک نیستا در واقع مادر خوندشونه ولی اونا مثل مادر دوستش دارند😁 اون موقع که شوهر گل گلی مرد گل گلی چون تنها مونده بود یه سالی دم عید فسقلی رو که اندازه یه بند انگشت بیشتر نبود به فرزندی قبول کرد و بزرگش کرد سال بعدشم وروجکو و الان حق مادری گردن اون دو تا داره)...خلاصه که خواهر بخاطر فسقلی و وروجک هم که شده ما نباید بذاریم گل گلی بیچاره از بین بره و باید یه جوری نجاتش بدیم برا همین هفته ای که می یاد یه روز می بریمش پیش دکتره ببینیم چی میشه دیگه، حالا از اون روز همش با خودم می گم خدایا نکنه ببریمش عملش کنه یهو گل گلی بیچاره وسط کار یه چیزیش بشه و با دست خودمون بزنیم بکشیمش بعدم با خودم می گم نمیشه هم نبردش که این غده همش داره بزرگ و بزرگتر میشه و ممکنه همین بلاخره بکشدش خلاصه که هی افکار منفی و ضد و نقیضی می یاد تو ذهنم، تصمیم گرفتم روزی که می بریمش تهران اول درست و حسابی با دکترش حرف بزنم بعد اگه احتمال مرگ و اینا نبود بذارم غده رو ورداره وگرنه که نذارم این کارو بکنه و برش گردونم ...خلاصه که خواهر دعا کنید بخیر بگذره و گل گلی بتونه سلامتیشو به دست بیاره و دوباره کنار فسقلی و وروجک به زندگیش ادامه بده و براشون مادری کنه! ....خب دیگه من برم یه خرده دراز بکشم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 

گلواژه امروزمون بر عکس این پستمون یه خرده طولانی تره ولی ارزششو داره چون یه قطعه از کتاب شازده کوچولوئه! نمی دونم تا حالا کامل خوندینش یا نه؟ من ده پونزده سال پیش به پیشنهاد دوست عزیزی که فایلشو برام تو ایمیل فرستاده بود خوندمش هم خیییییییییییییلی ازش لذت بردم هم  خیییییییییییییییییلی منو به فکر فرو برد خییییییییییییییییییییییییلی کتاب عمیق و پر مفهومیه سالها بعد دوباره چندین و چند بار خوندمش و هر بار چیزای تازه ای ازش فهمیدم...اگه تا حالا نخوندینش پیشنهاد می دم حتما بخونیدش چون پشیمون نمی شید ...حالا این شما و این گفتگوی شازده کوچولو و روباه از کتاب شازده کوچولو اثر بی نظیر و بی مانند دوسنت اگزوپری عزیز

💥گلواژه💥

روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سربرگرداند و کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام را داد.
صدا گفت: من اینجا هستم ،زیر درخت سیب...
شازده کوچولو گفت: تو کی هستی ؟ عجب خوشگلی؟ بیا با من بازی کن. نمیدانی چقدر دلم گرفته..
روباه گفت : من نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت : ببخشید! اما پس از کمی تامل پرسید: اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت : تو اهل اینجا نیستی. پی چی می گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدم ها می گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت : آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزاردهنده است. مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و تنها فایده شان همین است.تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ایست. یعنی "ایجاد علاقه کردن"...
_ ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی، مثل صدها هزار پسر بچه ی دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود....
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم... گلی هست... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است....
روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدمها مرا.تمام مرغ ها شبیه همند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. به علاوه خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم وگندم در نظرم چیز بی فایده ای است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازد و این جای تاسف است!! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد اگر مرا اهلی کنی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد در گندم زار را دوست خواهم داشت... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: بی زحمت مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد ،ولی من زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزا هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناخت هیچ چیز را ندارند.آنها میخواهند همه چیز را حاضر و آماده از دکان بخرند، اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها مانده اند بی دوست. تو اگر دوست می خواهی خوب مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور باشی. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف ها می نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو لام تا کام حرف نمیزنی. چون زبان سرچشمه ی سوتفاهم هاست. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت: بهتر بود به وقت دیروز می آمدی. تو اگر هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد، و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیای دل مشتاق من نمی داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر هر چیزی رسم و رسومی دارد.
شازده کوچولو پرسید : " رسم و رسوم " چیست؟
روباه گفت: این هم چیزی است فراموش شده، چیزی است که باعث می شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت با ساعت های دیگر فرق کند.
بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت: آه... من نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم..
شازده کوچولو گفت: تقصیر خودته . من که بد تو رو نمی خواستم. تو خودت خواستی که من تو را اهلی کنم...
روباه گفت:درست است.
شازده کوچولو گفت: آخه تو داری گریه میکنی
روباه گفت: البته.
شازده کوچولو گفت: پس این کار هیچ سودی به حال تو نداشه.
روباه گفت: چرا بخاطر رنگ گندم زار...
و کمی بعد به گفته خود افزود: یک بار دیگر برو و گلهای سرخ را تماشا کن. آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد برگرد و با من وداع کن، و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز گلهای سرخ را نگاه کرد. به آنها گفت: شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید. شما مثل روزهای اول من و روباه هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا ست.
و گلهای سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید ولی درونتان خالی ست. به خاطر شما نمی توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهایی از همه ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده ام... چون فقط به شکوه و شکایت او ، به خود ستایی او ، و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام. زیرا او گل سرخ من است.
آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت:
_خداحافظ....!!
روباه گفت : خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از چشم سر پنهان است.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد:آنچه اصل است از دیده پنهان است.
- ارزش گل تو به اندازه عمری است که به پای او صرف کرده ای.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: عمری ست که من به پای گل خود صرف کرده ام.
روباه گفت : آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو تا زنده ای نسبت به اونی که اهلی کردی مسئولی.. تو مسئول گلتی ...
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد:من مسئول گلمم...

....بععععععععععععععععععععععله خواهر اون مسئول گلشه و ما هم مسئول گل گلی هستیم چون اهلیش کردیم و ما تا عمر داریم در مقابل اونی که اهلی کردیم مسئولیم!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۹ ، ۱۰:۵۵
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۴۰ ق.ظ

مغازه و داستانهاش!

سلاااااااااام سلااآاااااام سلااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان نیم ساعت پیش راهی خونه مامانش شد و منم بعد از اینکه اونو راه انداختمش کارای مختصر همیشگی خودمو کردم و اومدم خدمتتون! عرضم به حضورتون که اینجا هوا بس ناجوانمردانه سرده نشون به اون نشون که اومدم در حیاطو قفل کنم دستم مثل قدیما چسبید به قفل! کلا امسال زمستون انگار سردتر از پارسال و سالهای قبله، پارسال هم البته سرد بودا یه چند روزی تو کرج انقدررررررررررررررررر هوا سرد بود که آدم نمی تونست حتی به اندازه چند دقیقه ای بیرون بره سرما آدمو می سوزوند ولی امسال دیگه اکثر روزا سرده و سوز داره و بعضی روزا هم خییییییییییییییییییییییییییلی سردتره البته هوای نظر.آباد همیشه یه چند درجه ای سردتر از هوای کر.جه(مثلا چهار،پنج درجه) اندازه دو برابر اینم سردتر از هوای تهرانه، تهران همیشه از کرج و نظر.آباد گرمتره یه موقعهایی هست که تو کرج یا نظر.آباد برف می یاد پیمان زنگ می زنه به مامانش اون می گه نه اینجا خبری نیست و هوا آفتابیه یا یه وقتایی اینجا هوا ابریه و بدجور سوز داره پیمان که تهرانه ازش می پرسم میگه نه اینجا هوا آفتابی و گرمه خلاصه که خواهر هر جام گرم باشه الان اینجا سرد و سوزناکه و بخار از دهن آدم می زنه بیرون و یه دقیقه آدم می ره تو حیاط قندیل می بنده و آب جوب تو کوچه هم یخ زده دست آدم هم می چسبه به در! البته من خودم دوست دارم زمستون، هم به شدت سرد باشه هم پر بارش، طوریکه هر روز و هر روووووووووووز برف بیاد و کولاک بشه و زمین پوشیده از برف و یخ باشه حالا هوا شناسی گفته امسال زمستون پر بارشی پیش رو داریم و منم همش دعا می کنم که پیش بینیهاشون درست از آب دربیاد و از اونورم همش دعا می کنم روزای زمستون کش بیاد و دیرتر تموم بشه و زمستون طولانی تری داشته باشیم همیشه از اینکه شش ماه دوم سال زود تموم بشه و من منتظر بمونم تا سال دیگه این شش ماه برگرده غصه ام می گیره ...ایشالاااااااااا که امسال زمستون همونی میشه که همه مون دوست داریم ...بگذریم از شنبه که اون پست آخریه رو گذاشتم تا حالا ا تفاق خاصی که بشه تعریفش کرد نیفتاده به جز اینکه یه روزشو که یادم نیست چه روزی بود من با پیمان رفتم مغازه و اونا(پیمان و پیام) کاغذای رو دیوار مغازه رو کندند و دیوارشو صاف کردند که یه کاغذ دیواری جدید بگن بیان جاش بزنند منم نشستم رو صندلی و کتاب خوندم وسطا هم گلاب به روتون یه بار رفتم طبقه بالای پاساژ دستشویی و برگشتنی دو تا از فروشنده های زن پاساژ که یکیشون یه دختر جوان بود و اون یکی یه زن تقریبا چهل ساله اومدند باهام سلام علیک کردند و در مورد اینکه مغازه رو می خوایم چیکار کنیم و چه کاری راه بندازیم ازم سوال کردند و منم وایستادم یه کم باهاشون حرف زدم! پاساژه سالن A وB داره که مغازه ما تو سالن B هستش این دوتا سالن به موازات هم هستند که از وسط بوسیله چند تا سالن فرعی مثلا دو متری از لابلای مغازه ها به هم راه دارند اون دختر جوانه مغازه اش سر یکی از این فرعیها تو سالن A بود مغازه اون زنه هم مثل مغازه ما تو سالن B بود منتها ما این سر پاساژیم اونا اون سر پاساژ، هر دوشونم تیشرت زنونه و مانتو و این چیزا می فروختند زنه می گفت که صبا خبری از مشتری نیست و افراد کمی می یان تو پاساژ و معمولا پاساژ خلوت و سوت و کوره ولی بعد از ظهرا و شبا شلوغ میشه و اکثر فروشمون هم همون بعد از ظهر و شبه ولی با اینهمه بوده روزایی که صبا با اینکه مشتریهای انگشت شماری اومدند تو پاساژ ولی همونا کلی خرید کردند یا بعد از ظهرا با اینکه پاساژ پر آدم بوده هیچ فروشی نداشتیم برا همین کلا کار پاساژ معلوم نمی کنه و در کل نمیشه گفت که چه موقع از روز فروش خوبه چه موقع بده و از این حرفا...دختر جوانه هم می گفت من با یکی شریکم چند ماهی میشه که اینجارو باز کردیم ولی اگه بخوام تعطیلیهای قرنطینه و اینارو کم کنم تقریبا میشه گفت در کل، یک ماه و نیم دو ماهه که اینجاییم و فعلا خیلی جا نیفتادیم ولی خب فروشمون بد نبوده راضی هستیم در حالیکه اولین بارمون بوده مغازه باز کردیم و کارمون از اول این نبوده منم گفتم کار ما هم این نبوده ما هم اولین بارمونه اونم گفت ایشالا که کارتون می گیره و از این حرفا ...یه خرده هم در مورد اومدن هر از گاهی اما.کن و تعزیر.ات گفتند که بعضی وقتا می یان هر کی جنس خارجی تو مغازه داشته باشه یا تو ویترینش از این مدلای پاره پوره داشته باشه یا فروشنده بد حجاب داشته باشه جریمه اش می کنند و برا همین هر وقت اونا می یان یکی به پاساژ خبر میده و همه در مغازه هارو می بندیم و فرار می کنیم شمام حواستون باشه اومدند در برید منم یه خرده به حرفاشون خندیدم و گفتم باشه و خلاصه بعد از یه ده دقیقه ای حرف زدن ازشون خداحافظی کردم و برگشتم مغازه، اونجام پیمان و پیام داشتند قفسه های روی یکی از دیوارارو باز می کردند و می خواستند کاغذ دیواریهای همه دیوارارو بکنند و یه چیز دیگه بگن بیان جاشون بزنند منم به پیمان گفتم کاغذ دیواریهای به این خوشگلی آخه چرا بیخود دارید می کندیش و برا خودتون خرج می تراشید پیام هم برگشت گفت مغازه است ودکورش دیگه!!! این کاغذا چیه آخه؟ دهاتی اند و نمی دونم چی اند و چی اند و سریع پرید یه گوشه از هر کدومشونو کند و ناقصشون کرد که یهو من پیمانو راضی نکنم که همونارو نگهداره و زد همه رو پاره کرد که پیمان مجبور بشه یه کاغذ دیگه بکنه ... به جز کاغذا به نظر من قفسه ها هم همه شون خوب و تمیز بودند و نیازی به باز شدن نداشتند همه شون ام دی اف بودند و قد.یری صاحب مغازه همه رو روی مغازه بخشیده بود به اینا و گفته بود من احتیاجی به اینا ندارم که باز کنم ببرمشون ولی به درد شما که می خواین جنس بچینید روش می خوره و برا همین من اینارو همینجوری می دمشون بهتون و اینا هم رو مغازه است در حالیکه بیست سی میلیون پول همونا بود و می تونست پولشو بگیره ما خودمون یه دراور دو سه سال پیش دادیم برامون ساختند دو سه میلیون پولش شد اونوقت اونهمه قفسه ام دی اف رو دیوارا و یه دکوری پشت ویترین و یه صندلی از این چرخدارای جک دار و یه میز جلو صندلی که یه ورش از داخل کشو و کمد داشت و اون ورش از پشت سه تا قفسه روش بود که حالت دکوری داشت یارو مفت و مجانی بهشون داده بود اونوقت پیام می گفت اینارو باز کنیم همه رو بریزیم دور یه چیز دیگه جاشون بزنیم یه چیز خوشگلترررررر، پیمان هم با حرف اون یه سریهاشو که روی یکی از دیوارا بود باز کرد و گذاشت زمین، بعد که من باهاش حرف زدم گفتم حیفه و این حرفا، دیگه بقیه شونو باز نکرد و گفت راست می گی می تونیم از همینام استفاده کنیم و چرا بیخود خرج بتراشیم اینایی که باز کردم و می بریم خونه کتابخونه اش می کنیم اونای دیگه رو می ذاریم بمونند جنس می چینیم روشون! اون دیواری که قفسه هاشو باز کرده بودند کاغذاشو کندند و صاف و صوفش کردند بعدا پیام سفارش داد که یه پوستر طرح آجر که یکی دو تا گل بنفش و دو تایی پرنده روش بود چاپ کردند و دیروز پریروز اومدند زیرشو بتونه کاری کردند و چسبوندند رفتند همون یه پوستر با بتونه اش و اینا یک و نیم میلیون پولش شد دو تا دیوار دیگه رو که کاغذاشو کنده بودند پیمان دید زیرشون یه ام دی اف طوسی خوشرنگ و سالم رو دیواره گفت همینو تمیز می کنیم و استفاده می کنیم دیگه اینارو کاغذ نمی کنیم رنگ طوسی ام دی اف دیوارا با رنگ سفید قفسه ها به هم می خورند و می ذاریم همینجوری بمونه ... حالا مغازه سقف کاذب داره و روش از این چراغهای مهتابی مربع مربع بود که به نظر من اونام خیییییییلی خوب بودند و نیازی به عوض شدن نداشتند ولی اینا گفتند می خوان اونارو هم عوض کنند دیروز پیام رفته بود یه سری چراغ دیده بود که دونه ای سیصد هزار تومن بود و اینام می خواستند ده تا بگیرند می شد سه میلیون تومن، چراغها ترانس داشتند و باید برقکار می اومد و نصبشون می کرد چون دنگ و فنگ زیاد داشتند منم به پیمان گفتم چرا ترانس دارشو می گیرید که فردا ترانسش بسوزه مجبور بشید کلشو دور بندازید یه چیز ساده و ارزون بگیرید که اگرم سوخت راحت یکی دیگه بگیرید و ببندید جاش و نیازی هم نباشه که برقکار بیاد و عوضش کنه اونم گفت راست می گی و آخر سر دیروز پیام رفت تهران و پونزده تا لامپ از این تو کارا گرفت دونه ای سی و یک هزار تومن که کلا شد چهارصدو شصت و پنج هزار تومن یعنی یک ششم اون پولی که می خواستند خرج کنند... حالا من همون اولش به پیمان گفتم این اول کاری مغازه رو همین شکلی که هست راه بنداز هیچ خرج اضافه ای براش نکن ببین اصلا کار می کنه یا نه؟ وقتی دیدی ارزششو داره و حسابی کار گرفته اونوقت شروع کن یه دستی سر و گوشش بکش و نو نوارش کن اونم گفت نه از اول باید این کارارو بکنیم جنس بچینیم توش دیگه نمیشه...حالا چند روز پیشا یه شب کتلت درست کرده بودیم پیمان رفت نون باگت و اینا گرفت و با گوجه و این چیزا آورد گفت جوجو یه چندتایی ساندویچ درست کن فردا ببریم مغازه پیام هم می یاد اونجا کار کنه خسته میشه بخوره منم درست کردم و پیمانم یه سری میوه شست و آماده گذاشت تو کیسه و یه چندتایی هم پیراشکی و پنکیک و کلوچه پخته بودم ازشون جدا جدا تو کیسه فریزر بسته بندی کرد و آماده گذاشت تا فردا با فلاکس چایی و این چیزا ببریمش مغازه و پیام هر وقت خسته شد ازشون بخوره فرداش رفتیم و اینا یه خرده دیوار سابیدند وسطا پیمان به پیام گفت حالا بیا یه چیزی بخور خسته شدی پیام هم یه نگاه به چیزایی که پیمان براش برده بود انداخت و با پوزخند مسخره ای گفت تو هم که تبدیلش کردی به سیزده به در، بذار کارمونو بکنیم بابااااااااااا، من عجله دارم بازی استقلا.ل با گل .گهره باید برم بازی رو ببینم الان گوهر دشت قفل می کنه دو ساعت باید تو ترافیک بمونم پیمانم گفت خفه شو بابا مارو ببین داریم خودمونو برا کی می کشیم ...خلاصه که اون روز یکی دو ساعتی که پیام اونجا بود انقدرررررررررررر غر زد که منو کشوندین آوردین اینجا الان بازی شروع میشه و ال میشه و بل میشه و دیرم شد و این حرفا که آخرش پیمان گفت بیا برو گم شو بقیه دیوارو خودم می سابم اونم از خدا خواسته سریع وسایلشو برداشت و گذاشت رفت پیمان هم انقدرررررررررررررررررر ناراحت شده بود که نگووووووووووووو می گفت من اشتباه کردم کاش اصلا اینجارو نمی خریدم این چه می دونه مغازه چیه؟ کار چیه؟؟؟ بیخود پولمو حروم کردم الان این یه میلیاردو می ذاشتم تو بانک ماهی بیست میلیون سودش بود می تونستیم باهاش راحت بخوریم و بپاشیم و بریم همه جارو بگردیم و کیف کنیم منم گفتم برا همین می گم از اول انقدرررررررررر خرج اینجا نکن صبر کن ببین این اصلا اهل کار هست یا نه؟ این که اولش اینجوری داره در می ره آخرشم من بعید می دونم بشینه اینجا و قرار بگیره و بخواد کار کنه و پول دربیاره این به ول گشتن با رفیق رفقای اراذل اوباشش عادت کرده من فکر نمی کنم که بتونه صبح تا شب بشینه تو مغازه و دوام بیاره به احتمال زیاد تو چند وقت دیگه مجبوری در این مغازه رو ببندی چون اینجور که بوش می یاد این یه روز دیر می یاد یه روز زود می ره یه روز اصلا نمی یاد اینجوری ام مغازه کار نمی کنه که!!! پیمانم گفت من شش ماه بیشتر بهش وقت نمی دم به خدا اگه ببینم ادا درمی یاره و خوب کار نمی کنه مغازه رو هم ازش می گیرم و می فروشم دیگه هم کاری به کارش ندارم و ولش می کنم بره پی همون رفیقاش و ول بگرده ....خب دیگه اینم از مسائل و قضایای مغازه و درک و فهم پسری که پدره خودشو براش می کشه که این آدم بشه و بچسبه به کار و اینم نمیشه که نمیشه!!!... اون روز ازش پرسیدم پیام خبری از ایرا.ن خود.رو نشد بهت زنگ نزدند؟ برگشته می گه زنگم می زدن من نمی رفتم ، اونجا جای عمله هاست من پاشم برم اونجا؟؟؟؟؟؟؟!!! پیمانم گفت خفه شو بابااااااااا گاگول، تو خودت عمله ای! ببین اصلا اونجا رات می دن که بری؟؟؟! بعد برگشت سمت من گفت انگار مثلا وزیر وزراست افتخار نمی ده و کسر شآنش میشه بره اونجا کار کنه!!!...خلاصه که خواهر داستان داریم باهاش و از این به بعدم که خدا بخیر کنه داستانهااااااااااااااااااااا داریم احتمالا و این قصه همچنااااااااااان ادامه داره....خب دیگه من برم شما هم برید به کارتون برسید و اگرم فرصت کردید دعا کنید که خدا همه رو به راه راست هدایت کنه و یه ذره هم درک و فهم به این پسره بده که انقدرررررررررررررررر فرصتهای زندگیشو اینجوری از دست نده .....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۹ ، ۱۱:۴۰
رها رهایی
شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۲۰ ب.ظ

فارغ التحصیلی با مزه در نصف شب!

سلااااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امتحانم به سلامتی تموم شد و اومدم خدمتتون ولی اینکه چه جوری تموم شد و منظورم از «به سلامتی» چیه حالا براتون می گم ولی قبلش بذارید اتفاقات قبل از امتحانو بگم تا برسیم به روز امتحان و داستانش ! سه شنبه هفته پیش یه املاکی از تهران زنگ زد که یه آپارتمان متناسب با بودجه شما سمت خیابون. کر.مان تو خیابون .شاد.کی هست که همه چیزایی که شما می خواید رو داره و اگه دوست دارید فردا ساعت سه تا سه و نیم بعد از ظهر بیایید ببیندش(صاحبخونه فقط سه تا سه و نیم بازدید می داد) پیمانم گفت باشه می یاییم!... فرداش ساعت دوازده راه افتادیم سمت تهران پیمان گفت قبل از سه برسیم که من برم یه سر به مامان بزنم و غذاشو بهش بدم(شب قبلش عدس پلو درست کرده بودم یه قابلمه کوچولو براش کنار گذاشته بودیم) بعدش بریم خونه رو ببینیم منم گفتم باشه و رفتیم ساعت دو نیم جلو در مامانش اینا بودیم پیمان رفت غذارو داد و ساعت سه اومد راه افتادیم سمت خیابون.شاد.کی، املاکیه هم که یه پسر جوانی بود سه و ربع رسید و تو کوچه همدیگه رو دیدیم و رفتیم در زدیم و رفتیم تو و خونه رو دیدیم! یه آپارتمان پنجاه و یک متری توی یه ساختمون پنج شش ساله خیلی شیک و خوشگل که تو طبقه پنجم که طبقه آخر هم می شد بود که آسانسور و پارکینگ و انباری و همه چی داشت فول امکانات بود فقط نورش خیلی کم بود آشپزخونه اش یه پنجره داشت که نوری که ازش می اومد تو، فقط اونجارو روشن می کرد و تو هالش صبح تا شب آدم باید چراغ روشن می کرد یه عیب دیگه اش هم این بود که خونه به شکل مستطیل باریک و دراز بود که هالش انگار یه راهروی دراز بود نه هال، کلا خونه های مستطیلی به درد نمی خورند خونه باید مربعی باشه اونجوری هم بزرگتر نشون می ده هم همه چی توش درست و حسابی طراحی شده مثلا تو این خونه که آدم اگه می خواست تو هالش مبل بذاره کل هالو می گرفت و آدم وقتی می نشست رو مبل رو در روی دیوار قرار می گرفت چون باریک بود و اصلا جا نداشت! درسته متراژ کم خونه باعث میشه فضا محدود بشه ولی ما قبلا هم خونه های پنجاه متری دیده بودیم با اینکه متراژشون پایین بود ولی مربعی شکل بودنشون باعث شده بود که آدم راحت هم مبل توش بچینه و هم تلوزیون توش بذاره هم جایی برای رفت و آمد بمونه ولی این خونه یه جوری بود که آدم می موند تو اون راهروی باریک و دراز بعد اینکه مبلارو به زور جا داد تلوزیونو کجا بذاره که بتونه وقتی رو مبل نشست تلوزیون جلوش باشه و ببینه! چون اصلا جا نداشت یه جوری بود که اگه مبلو می ذاشتی کنار دیوار برا دیدن تلوزیون باید رو مبل می شستی و سرتو نود درجه می چرخوندی تا از بغل گوشت تلوزیون نگاه کنی ...علاوه بر این چیزاش یه اتاق خیلی کوچولویی هم داشت که یه تخت به قول پیمان یک ونیم نفره توش بود که تا دم در اومده بود و کل اتاقو گرفته بود یعنی پونزده سانت از در اتاق می رفتی تو، می خوردی به تخت و کلا نمی تونستی تو اتاق راه بری چون دیگه جایی نداشت این سر اون سر تختم چسبیده بود به دیوار، یعنی یه جوری بود که  مستقیم از دم در باید می پریدی رو تخت و راه دیگه ای برای تردد تو اتاق وجود نداشت و باید رو تخت سینه خیز می رفتی 😜 ...خلاصه که خونه مزخرف جالبی بود و بعد از اینکه دیدیمش و اومدیم بیرون کلی خودمونو فحش دادیم که این چی بود که ما اینهمه وقت گذاشتیم و اینهمه راه کوبیدیم و اومدیم دیدیمش جالبش هم اینه که املاکیه همش یه ریز می گفت خونه خوبیه و همینو بخرید ...خلاصه که خواهر دست از پا درازتر برگشتیم سمت کرج و انقدررررررررررر هم ترافیک بود که پدرمون دراومد و تو راه چون هردومون سرمون درد گرفته بود برای اینکه بتونیم ادامه بدیم و خودمونو به خونه برسونیم پیمان ماشینو نگه داشت و رفت از پشت ماشین بطری آبو آورد و هر کدوممون یه قرص ژلو.فن کامپا.ند از اون کپسول سبزا خوردیم که بتونیم ادامه بدیم...کرج که رسیدیم پیمان گفت بریم یه بار دیگه مغازه ای که پیام پیدا کرده بودو ببینیم و بعد بریم خونه (هفته قبلش پیام یه مغازه 18 متری تو پاساژ.گلستا.ن گوهر دشت پیدا کرده بود که یه بار رفته بودیم دیده بودیمش مغازه خوبی بود و پاساژش هم یه پاساژ به قول ارسطو لاکچری و باحالی بود که تو خیابون گلستا.ن سوم گوهر.دشت که یکی از خیابونای شلوغ و با کلاس گوهر.دشته بود! خیابونای گلستا.ن گوهر.دشت دقیقا مرکز خریدشند و خیلی پر تردد و شلوغند! قبلا هم بهتون گفتم گوهر.دشت که بهش رجا.یی شهر هم می گن یکی از محله های اعیان نشین و گرون و بالا شهر کرجه که آدمای خیلی پولداری توش زندگی می کنند (مثل اکبری خودمون) و مغازه ها و پاساژهاش هم اجناس گرون قیمت و لاکچری ارائه می دن که کلا به درد همون پولدارا می خورند بس که گرونند ) ....خلاصه رفتیم مغازه رو دوباره دیدیم و پیمان گفت من از این مغازه خیلی خوشم اومده جاش خیلی خوبه آدم هر چی بخواد بفروشه توش می گیره و از این حرفا، بذار فردا بیام با بنگاهی حرف بزنم بببینم قیمت آخرش چنده و صاحبش چند بهمون میده که اینو بگیریم برا پیام و یه خرده جنس بریزیم توش و تا عید بازش کنیم بیاد بشینه اینجا و از این بیکاری و علافی دربیاد منم گفتم باشه فردا برو ببینش و باهاش حرف بزن دیگه، اونم گفت باشه و دیگه راه افتادیم رفتیم خونه ، فرداش من نشستم درسمو خوندم و پیمان هم زنگ زد به پیام و رفت کرج و ورش داشت با هم رفتند بنگاه و با بنگاهی حرف زدند بنگاهی گفته بود اینو یک میلیاردو صد میلیون براش قیمت گذاشتند تو بیست میلیون کمسیون به من بده من برات تخفیف بگیرم و جورش کنم که بخر ی پیمانم گفته بود باشه تو جورش کن من بیست میلیونو بهت می دم بنگاهی هم گفته بود با مالکش حرف می زنم و بهت خبر می دم! دیگه شنبه خبر داد که مالکو راضی کردم 970 میلیون بهت بده فردا ده و نیم می یاد که با هم صحبت کنید، فرداش پیمان ده و نیم رفت و صحبتاشونو کردند و چک و چونه هاشونو زدند و 960 میلیون معامله کردند(ده میلیون دیگه هم یارو بهشون تخفیف داده بود ظاهرا مالکش از این پولدارایی بوده که خیلی ملک و املاک دارند و این تخفیفها زیاد به چشمش نمی اومده چون قبل از اینکه پیمان بره سر معامله می گفت رفته هم از چند تا از بنگاههای اطراف پرسیده هم از مغازه دارای پاساژ  که این قیمتی که این داره میده مناسبه یا نه؟ که بهش گفته بودند خیلی عالیه حتما بخر چون با این قیمت تو گوهر دشت نمی تونی سرقفلی پیدا کنی چه برسه به اون مغازه که ملکیت داره و سندش تک برگه می گفت چند تا از بنگاهی ها هم صاحب مغازه رو که فامیلیش قدیر.ی بود شناختند و گفتند که هم خیلی پولداره هم خیلی با انصافه باهاش معامله کنی پشیمون نمیشی خیییییییییییییییییییییلی آدم خوبیه! )...دیگه قولنامه اش رو نوشته بودند و معامله انجام شده بود و قرار شده بود که فرداش بنگاهیه کد رهگیری و ایناشو بگیره و پیمان هم یه مبلغی بهشون داده بود و بقیه پولش هم تعیین کرده بودند که تو دو مرحله پرداخت بشه یه مقدارش بعد از کد رهگیری و یه مقدارشم موقع سند زدن ...خلاصه که خواهر اینگونه بود که پیام صاحب مغازه شد!... حالا قراره تا آخر این ماه یه تغییری تو دکوراسیون مغازه بدن و بعدش پیمان جنس بریزه توش وپیام تا بهمن ماه، دیگه مغازه رو باز کنه تا دم عید که مشتری زیاده بتونه فروش کنه (پیمان می خواد شال و روسری و تیشرت زنونه و از این چیزا بریزه توش) ....خب اینم از قضیه مغازه حالا بریم سر قضیه امتحان بنده! جونم براتون بگه که همچنان که مردم در حال خرید و معامله مغازه بودند بنده خونه تشریف داشتم و طول و عرض خونه رو راه می رفتم و به شدت درس می خوندم تا بتونم پله های ترقی رو طی کنم همون پله هایی که مردم بی هیچ تلاشی دارند با پول پدرشون طی می کنند و ما می خوایم با کتاب و امتحان و مدرک طی کنیم و فک می کنیم که شدنیه و زهی خیال باطل! ...بگذریم همچنان که به شدت درس می خوندم تا تنها درس باقی مونده تا فارغ التحصیلی رو پاس کنم که رسیدیم به روز امتحان، از شب قبلش با سمیه هماهنگ کرده بودم که تقلبهایی که بچه های گروه قراره تو واتسا.پ بذارند رو برام اس ام اس کنه(بچه های کلاسمون یه گروه تو واتسا.پ تشکیل داده بودند که روزای اولش هر کسی یه فصلو عهده دار شد که خلاصه کنه و خلاصه اشو بذاره تو گروه تا بقیه هم استفاده کنند با اینکار تو یکی دو روز کل کتاب که بیست و چهار فصل بود خلاصه شد و یکی از بچه های کلاس هم همه خلاصه هارو پی دی اف کرد و دوباره یه جا گذاشت و منم پیمانو فرستادم خلاصه هارو برام پرینت گرفت و آورد و خلیلیاشو خوندم دو روز مونده به امتحان هم یه پسره به اسم شکیبی تو گروه گفت که بچه ها ما که تا اینجا خوندیم و خلاصه هارو هم درآوردیم بیایید روز امتحان هر کی هر سوالو مطمئن بود درست زده یه کلمه گزینه درستو تو ویس بگه و بذاره تو گروه تا اونایی که بلد نیستند استفاده کنند گفت نیازی هم نیست روی سوالو اینارو تو ویس بگید چون زمانبره فقط گزینه درستو بگید کسی که ویسو می شنوه خودش می ره سوالی که اون گزینه رو توش داره پیدا می کنه و علامت می زنه! منم با اینکه بیست فصل از بیست و چهار فصلو خونده بودم و اون چهار فصل آخر رو هم روخوانی کرده بودم گفتم محض احتیاط لینک گروهو برا سمیه بفرستم و بهش بگم که فردا هر چی ویس اونا گذاشتند تو گروهو گوش بده و بصورت چند تا اس ام اس برا من بفرسته! خودم چون هم واتسا.پم هم اپلیکیشنی که قرار بود باهاش امتحان بدم تو تبلتم بود نمی تونستم همزمان هم اپلیکیشنه رو باز نگه دارم هم واتسا.پو ببینم می ترسیدم اگه برا دیدن واتسا.پ از امتحان خارج بشم نتونم دوباره بگردم توش، خلاصه قرار شد که سمیه بیچاره هشت و نیم صبح بیدار باشه و به محض شروع امتحان اون گزینه هارو برا من اس ام اس کنه...حالا از شانسم هم یه هفته بود آنتن خونه یهو درست شده بود و سرعت اینترنت عالی شده بود و قشنگ بالای تبلت 4G می آورد و برا امتحان مثل اون کلاس آنلاینم لازم نبود که برم سر کوچه تو ماشین بشینم و امتحان بدم از تو خونه می تونستم راحت امتحانمو بدم برا همین اون روز صبح از ساعت شش بلند شدم و تا هفت و نیم دوباره خوندم و هفت و نیم دیدم بدجور خوابم گرفته و کلا منگم گفتم تا ساعت هشت، یه نیم ساعتی بخوابم و دوباره بلند بشم بخونم حالا پیمانم از شش با من بلند شده بودو همینجور اطراف برا خودش ورجه ورجه می کرد و ورزش می کرد وسطا هم رفته بود تو حیاط و یه گل با یه غنچه برا من چیده بود آورده بود(گلای رز تو حیاط بخاطر اینکه هوا خیلی سرد شده یه چندتایی غنچه روشون بود که نتونسته بودند باز بشند یکیشون حالت نیمه باز داشت ولی کامل باز نشده بود و یکی دیگه شون هم یه غنچه بزرگ بود و بقیه شون هم چند تا هم غنچه ریز بودند که دیگه بزرگ نشده بودند ) خلاصه پیمان اون گل نیمه باز و با اون غنچه گنده چیده بود و آورد داد بهم منم کلی خوشحال شدم و بهش گفتم روزی که با گل شروع بشه معلومه که روز خوبیه و می گن سالی که نکوست از بهارش پیداشت این روز شروع خوبی داشته و ایشالا که امتحانم رو هم قراره خوب بدم ...بعد از گرفتن گل اون نیم ساعتو با پیمان گرفتیم خوابیدیم و تو خواب هم دیدم سمیه اومده خونه ما یه سری وسیله برا ما آورده که بصورت بسته بندی اند و توشون یه چیپس و پفک نیم خورده هم واسه من گذاشته(من انقدر چیپس و پفک دوست دارم که تو خوابم برام چیپس و پفک می یارند) نشونش دادم گفتم سمیه اینا چیه؟ گفت بخورشون(انگار سمیه برا تو راهش گرفته بود نصفشو خورده بود اومدنی، نصفش مونده بود) منم تا اومدم بخورم صدای زنگ هشدار ساعتم بلند شد و با حسرت از خواب پریدم یه خرده به خوابی که دیده بودم خندیدم و بلند شدم یه خرده تو خونه راه رفتم که خوابم بپره و یه خرده هم به پیمان خندیدم که به محض اینکه زنگ ساعت خورده بود بلند شده بود وسط خونه تند و تند ورزش می کرد (اون بیچاره رو هم از ساعت شش زا به راه کرده بودم البته من شب قبلش بهش گفته بودم تو بخواب من شش بلند می شم یه خرده دیگه درس بخونم سعی می کنم آروم بخونم که تو بتونی بخوابی ولی شش که زنگ ساعت خورد اونم بلند شد و گفتم تو چرا بلند شدی برو بگیر بخواب گفت نه تو امتحان داری من نمی تونم بخوابم منم کلی بهش خندیدم گفتم چیه نکنه به جای من تو استرس داری؟😃 خلاصه که نخوابید و همون اطراف برا خودش مشغول ورزش و این چیزا شد) ....سرتونو درد نیارم ساعت هشت و نیم با پیمان دوتایی زل زده بودیم به تبلت مثل این آدمای امتحان ندیده ببینیم امتحانه چه جوری می خواد شروع بشه(چیکار کنیم اولین امتحان آنلاینی بود که می دیدیم دیگه) یهو سوالارو گذاشتند و من شروع کردم به خوندن سوال یک دیدم یه جوریه، رفتم سراغ سوال دو دیدم اونم اصلا هیچ ربطی به چیزایی که من خوندم ندارم رفتم سراغ سوال سه و خلاصه تا آخر همه رو یکی یکی نگاه کردم دیدم اصلا انگار سوالات مربوط به یه کتاب دیگه است نه اون کتابی که من خوندم هی به پیمان می گفتم یعنی چی؟اینا چرا اینجوری اند؟اینا اصلا سوالای من نیستند !!! سمیه هم شروع کرده بود به فرستادن جوابها و پشت سر هم اس ام اسهاش می اومد چیزایی که سمیه می فرستاد رو هم با گزینه های سوالای خودم چک می کردم اصلا یه دونه اش هم توش نبود و اصلا نمی دونستم چیکار کنم پیمان هم بیچاره اومده بود کنار من نشسته بود می گفت حالا دقت کن یه بار دیگه هم بخونشون منم هرچی دقت می کردم می دیدم نه بابا اینا اصلا یه چیز دیگه است و کوچکترین ربطی به چیزایی که من خوندم و سمیه فرستاده ندارند یه لحظه با خودم گفتم نکنه از کتاب قبلیه به من سوال دادند رفتم سریع کتابه رو از تو کتابخونه آوردم نگاه کردم دیدم ای داد بی داد همه سوالای من از اون طرح شدند اعصابم خرد شده بود و دستام داشت می لرزید اشکام هم همینجور داشت می ریخت هی می گفتم چرا با من اینجوری کردند؟ چرا هیشکی به من نگفت از اول همین کتابو بخونم؟ من که از همون اول اینو گرفته بودم! پیمان هم گفت حالا ولش کن کاریه که شده بگرد تا وقتت تموم نشده سوالارو از توش پیدا کن منم اشکامو پاک کردم و یکی یکی سوالارو خوندم و گشتم دنبال جواباشون سه تا بیشتر نتونستم پیدا کنم بقیه شونو هر چی می گشتم پیدا نمی کردم پیمان اون یکی گوشی رو ورداشت و گفت یکی دو تا از سوالارو بگو من تو اینترنت سرچ کنم یکیشو گفتم نوشت و از شانس گوشیه آنتن نداشت و چون سیم کارتش 3G بود سرعتش خیلی پایین بود بیچاره پیمان رفته بود دم پشت بوم وایستاده بود شاید آنتنش پر بشه و بتونه اون سوالو برا من از تو اینترنت پیدا کنه که آخرشم چند تا چیز آورد که اصلا ربطی به اون سوال نداشتند و دیگه بی خیالش شد اومد پایین تا اینکه فقط ده دقیقه از زمان امتحان باقی مونده بود پیمان بهم گفت جوجو ولش کن حالا که نمی تونی پیداشون کنی حداقل شانسی بزن شاید درست از آب دراومدن چون زمانت دیگه داره تموم میشه منم بقیه سوالارو تو اون ده دقیقه خوندم و سعی کردم با توجه به اطلاعات عمومی خودم درست ترین گزینه رو انتخاب کنم سی تا سوال بودند جواب همه رو ثبت کردم، دیگه زمان هم تموم شد و برنامه بسته شد با اعصاب خرد بلند شدم اول به استادمون زنگ زدم که هر چی شماره اش رو گرفتم جواب نداد، دیدم جواب نمی ده زنگ زدم به کارشناس رشته مون و قضیه رو بهش گفتم اونم گفت الان بررسیش می کنیم یه ساعت دیگه زنگ بزن بگم چی شد! دیگه تو اون یه ساعت پیمان صبونه رو آماده کرد خوردیم و وسطا هم چندباری دوباره به گوشی استاد زنگ زدم که جواب نداد و تا اینکه یه ربع بعدش فرستاد که ده و ربع تماس بگیرید که ده و ربع زنگ زدم و قضیه رو بهش گفتم گفت چون شما از پژوهش محور به آموزش محور اومدید کتاب شما با اونایی که پژوهشند فرق می کرد و باید اون کتاب قبلیه رو برا امتحان می خوندید نه این کتابه رو منم گفتم خب چرا کسی به من اینو نگفت نه کارشناس رشته مون نه حتی خود شما؟؟؟!!! گفت ما مقصر نیستیم خود تون باید دقت می کردید منم گفتم من وقتی نمی دونستم که این درس برای پژوهش محورها یه کتاب داره و برای آموزش محورها یه کتاب دیگه چه جوری می تونستم دقت کنم اول باید این موضوع به من گفته می شد بعد من اگه اشتباه می کردم مقصرش خودم بود تا حالا ما درسی نداشتیم که دو جور کتاب داشته باشه و دو جور سوال امتحانی ازش طرح بشه که من این چیزارو بدونم بعدشم من وقتی از پژوهش محور به آموزش محور اومدم و گفتند این درسو باید بخونی با خودم گفتم دیگه این درس مخصوص آموزش محورهاست دیگه از کجا می دونستم که این درس مشترکه و برا آموزشها یه جوره برا پژوهشها یه جور دیگه است!؟ تازه من اون موقع که کارشناس رشته ام شماره شمارو به من داد و من اومدم تو وا.تساپ براتون پیغام گذاشتم که استاد من این درسو تازه انتخاب واحد کردم چون تغییر شیوه از پژوهش محور به آموزش محور دادم و این درسو با یه درس دیگه به من دادند که که به جای پایان نامه بخونم الان کتابی که باید بخونم همون کتابیه که سیستم.گلستا.ن برام تعیین کرده یا نه؟ باز اونجام شما به من نگفتید که کتاب شما با پژوهش محورا فرق داره و شما باید کتابی که سیستم.گلستا.ن معرفی کرده رو بخونید نه کتابی که من معرفی کردم رو، فقط در جواب سوالای من لینک یه گروه رو برا من فرستادید گفتید همه چی رو تو اون گروه گفتم برید تو گروه از دوستاتون بپرسید راهنماییتون می کنند که منم رفتم و دیدم شما یه کتاب دیگه معرفی کردید وقتی تو گروه گفتم پس چرا سیستم گلستا.ن فلان کتابو معرفی کرده؟ گفتند که اون کتاب مال قبله و الان استاد خودش یه کتاب دیگه معرفی کرده که باید اونو بگیرید منم مجبور شدم برم کتابی که شما معرفی کرده بودید رو بگیرم و بخونم و آخر سرم اینجوری بشه !...اینارو که گفتم استاده یه خرده مکث کرد و گفت حالا خودتونو ناراحت نکنید من بیستم دوباره از همون کتابی که سیستم گلستا.ن بهتون معرفی کرده امتحان می گیرم فقط قبلش یادآوری کنید که ساعتشو بهتون بگم منم دیگه تشکر کردم و ازش خداحافظی کردم یه زنگ هم زدم به کارشناس رشته مون و همون چیزایی که به استاد گفته بودم رو به اون گفتم اونم گفت ما هم حواسمون نبوده بهت بگیم و حالا منم با استادت تماس می گیرم و بهش می سپارم که باهات راه بیاد آدم خوبیه بهش می گم که ترم آخری هواتو داشته باشه و از این حرفا، منم تشکر کردم و بعد از خداحافظی اومدم دیدم تو اون اپلیکیشنی که باهاش امتحان دادم نمره ام رو زده 10/66 یعنی 1/34 نمره می خواستم تا قبول بشم دوباره به استادمون زنگ زدم نمره رو بهش گفتم اونم گفت من باید بررسی کنم ببینم سیستم اجازه تغییر نمره رو بهم می ده که نمره ات رو تغییر بدم یا نه باید ازت دوباره امتحان بگیرم فردا شب تو واتسا.پ بهم پیغام بده تا نتیجه رو بهت بگم!منم تشکر کردم و خداحافظی کردم اومدم زنگ بزنم به سمیه که بیچاره از هیچی خبر نداشت بگم که چی شده دیدم مامان داره زنگ می زنه قطع کردم و جواب اونو دادم و یه خرده با هم حرف زدیم و بعد از  خداحافظی دوباره می خواستم سمیه رو بگیرم که خودش زنگ زد و بهش گفتم که چی شده و اونم یه خرده دلداریم داد و یه مقدار با هم حرف زدیم و خداحافظی کردیم اون رفت منم دیگه دیدم نمی تونم سر پا وایستم انگار می خوام بیفتم پیمان گفت بیا یه خرده بخواب صبح زود بلند شدی خسته ای منم گفتم باشه و رفتم دو تا بالش با دوتا پتو آوردم تو هال جلو تلوزیون جا انداختم و گرفتیم تا ساعت دو و نیم سه خوابیدیم البته پیمان خوابید وگرنه من اصلا خوابم نبرد همش از این پهلو به اون پهلو غلت زدم چون هم سمت راست بدنم سر شده بود هم اینکه گردنم درد می کرد و رگش به شدت گرفته بود ونمی ذاشت بخوابم ....خلاصه که اون روز گذشت و فردا شبش به استاد پیغام دادم و ازش پرسیدم که نتیجه چی شد که هر چی منتظر موندم خبری ازش نشد تا اینکه ساعت ده دقیقه به یک نصف شب پیمان بهم گفت جوجو بیا ببین انگار یه چیزی برات تو واتسا.پ اومد از طرف عبدا.له زاده (تبلت دست پیمان بود، عبداله .زاده هم اسم استادمونه) رفتم نگاه کردم دیدم نوشته «نیازی نیست امتحان بدید نمره خوبی براتون ثبت می کنم موفق باشید» منم خیییییییییییییییلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم و برگشتم به پیمان گفتم چه جالب پیمان من ده دقیقه به یک نصف شب به طرز بامزه ای فارغ التحصیل شدم! اونم خندید و گفت مبااااااااااااااارکه ...و خلاصه اینگونه بود که این امتحان آخرم رو هم بعد از اونهمه  بلا به سلامتی قبول شدم و در یک نصف شب سرد زمستونی با پیغامی که از طرف استادم رسید فهمیدم که فارغ التحصیل شدم و این مقطع هم به سلامتی تموم شد ....اینجوریا دیگه خواهر اینم از فارغ التحصیلی ما ...خب دیگه من برم خیلی حرف زدم سر شمارو هم به درد آوردم ...مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 


عکس گل و غنچه اون روز و عکس مغازه پیامو اگه بشه پایین این پست براتون می ذارم تا ببینید

 

 

 

اینم خانم گلیها که پیمان به جای لیوان گذاشتشون تو ظرف سس خرسی و کلی خندیدیم به کارش

 

اینم عکس پنکیکهایی که روز بعد امتحان درست کردم

 

عکسهای مغازه چون تعدادشون زیاد بود تو روبیکا براتون فرستادمشون

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۱۵:۲۰
رها رهایی
دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ق.ظ

زمستونه زمستون!!!

سلاااااااامسلاااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اولین روز زمستونتون بخیررررررررررررررررررر و شادی عزیزان! ااااااااااااااااااااااااالهی که زمستون براتون با خودش برکت و نعمت و ثروت فراوان مادی و معنوی و سلامتی تن و جان،  و دل خوش و خرم و شااااااااااااااااااااااد بیاره و روزای پیش رو همون روزایی باشه که یه عمر دنبالش بودید و آرزوشو می کردید! اااااااااااااااااالهی آااااااااااااااااامین! ...جونم براتون بگه که امروز به محض بیدار شدن اولین کاری که کردم این بود که به زمستون نازنین سلام دادم و بهش خوش آمد گفتم! این فصل عشق منه و یک دل نه صد دل عاشقشم فک کنم اونم منو دوست داره چون همین اول کاری یه عالمه مه با خودش برام آورده بود آخه می دونست من هوای مه آلود خییییییییییییییییییییییییییییلی دوست دارم برا همین دست خالی نیومده بود و روز اول ورودش برای من یه روز مه آلود و رویایی با خودش هدیه آورده بود به محض این که صبح پامو تو حیاط گذاشتم اینو فهمیدم چون هدیه اشو برام رو کرد و من غرق در شادی و زیبایی شدم نمی دونید چه مه غلیظی بود البته هنوزم هست و هر از گاهی کم و زیاد میشه...خلاصه که بعد از این غافلگیری زیبای زمستون و هدیه نابش که کلی ازش لذت بردم رفتم پیمانو که به قصد خونه مامانش شال و کلاه کرده بودو راه انداختم و برگشتم اومدم تو و طبق معمول اول کتری رو گذاشتم رو گاز و بعدم تختو مرتب کردم و بعدم اومدم خدمت شما! خب چه خبرا؟چیکارا می کنید ؟ شب یلدا خوش گذشت؟؟؟؟؟ ایشالاااااااااااااااااااا که حال همه تون خوبه و شب یلدا هم حسابی بهتون خوش گذشته ببخشید که دیشب نتونستم بیام اینجا براتون تبریک شب یلدا بذارم آخه اون مشکل قسمت مدیر.یت.وبلا.گ همچنان پا برجاست و حل نشده تا می رم توش پرتم می کنه بیرون، تمام این مدت و از جمله دیروز و دیشبم همین شکلی بود و نمی تونستم واردش بشم امروزم نمی دونم میشه یا نه؟! دفعه قبل مجبور شدم یه مرور.گر دیگه دانلود کنم و با اون بیام! اونم وارد می شد و می شد مطلب گذاشت ولی عکسارو نمی شد باهاش آپلو.د کرد اون سری به زور دو تا عکس  برفی که بهتون گفته بودم از پنجره آشپزخونه انداختم رو باهاش گذاشتم ولی یکیشو انداخت اول پست و اون یکی رو آخر پست، منم نتونستم کاری براش بکنم و گذاشتم همون شکلی موند( نمی دونم دیدید یا نه؟) حالا امروزم اگه نشد دوباره مجبورم برم سراغ اون مرو.رگره و باهاش این پستو بذارم اگرم شد و یاری کرد یکی دو تا عکس از مسقطی که برا شب یلدا درست کرده بودم براتون پایین پست بذارم تا ببینید ! ....خلاصه که با این و.بلاگهای ایرانی داستان داریم دیگه! تا حالا که صد بار مجبور شدم جا عوض کنم از بلا.گفا به بلا.گ اسکای از اونجا به این و از اینم دیگه نمی دونم کجا برم چون دیگه چیزی نمونده پر.شین بلاگ که ترکیده قبل از اینکه من برم توش و الان دیگه کلا خرابه و همه آر.شیو کسایی که توش می نوشتند رو به باد داده یه میهن.بلا.گ مونده که اونم اونجور که تو وبلا.گها می خونم اوضاعش خرابه بلا.گفا هم که پارسال پیارسال دچار مشکل شد و مطالب سه چهار سال اونایی که توش داشتند می نوشتند رو پاک کرد و خلاصه خواهر اینم از دست بدم بی خانمان می شم و جایی ندارم که توش بنویسم دعا کنید که این اتفاق نیفته! ممکنه برا شما خوب بشه و از شر من و وراجی هام راحت بشید ولی برا من اصلا خوب نیست هر چند که چیز خاصی نمی نویسم ولی همین نوشتن از روزمرگیها باعث آرامشم میشه و خییییییییییییییلی دوستش دارم به قول سرو.ش صحت تو برنامه کتاب.باز «در نوشتن جادویی وجود دارد!» و روی من واقعا تاثیرش جادوئیه ...شما هم سعی کنید نوشتنو امتحان کنید حتی شده در طول روز توی یه دفترچه یادداشت از احساسی که اون لحظه دارید یا چیزی که خوشحالتون می کنه یا حتی از چیزی که همون لحظه داره آزارتون می ده در حد یک یا دو جمله کوتاه بنویسید تا ببینید که چقدرررررررررررر سبک می شید و احساس آرامش می کنید...فقط وقتی امتحان کنید می فهمید چی می گم! ...بگذریم تو این چند روزی که از پست قبل تا حالا گذشت اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام تعریف کنم فقط این وسط من از یکی از این دفاتر چاپ و تکثیر اطراف دانشگاه که مقاله و پایا.ن نامه و اینا کار می کنند یه مقاله.انگلیسی خریدم سی تومن و بهشون گفتم هزینه ترجمه اش رو از مترجمشون بپرسند بهم بگند تا اگه قیمتی که دادن مناسب بود بدم ترجمه اش کنند که اونام چند روز همش منو سر دووندند و خبری ازشون نشد تا اینکه دیروز زنگ زدم گفتم پس چی شد؟ که گفتند مترجممون سرش شلوغه و نمی تونه تا دوم بهتون تحویل بده الان داریم سر اینکه سوم تحویل بده باهاش مذاکره می کنیم منم تو دلم گفتم خسته نباشید با این مذاکرات خطیرتون، بهشون گفتم حالا ایرادی نداره من تا چهارمم بهشون می تونم فرصت بدم ولی دیگه پنجم باید بفرستم برا استاد گفتند ما باهاشون صحبت می کنیم و بهتون اطلاع می دیم نیست که فصل امتحاناته و خیلیها سفارش ترجمه مقاله و اینا بهش دادند برا همین یه خرده ترافیک کاری داره و شما باید زودتر اقدام می کردید منم گفتم بعله شما درست می فرمایید ولی منم این درسو تازه انتخاب واحد کردم برا همین اینجوری شده وگرنه زودتر اقدام می کردم ...خلاصه که قرار شد خبر بدند که بازم تا دیروز عصر خبری ازشون نشد و منم یه کارت از یکی دیگه از مغازه های اطراف دانشگاه داشتم ورداشتم به اون زنگ زدم گفت مقاله رو برا ما بفرستید نیم ساعت تا یه ساعت دیگه بهتون خبر می دیم منم فرستادم و یه ساعت بعدش برا دوازده صفحه مقاله دویست و بیست هزار تومن بهم قیمت داد منم با خودم گفتم چه خبره آخه حالا برا هر صفحه پنج تومن بگیره معقوله سر جمع میشه شصت هفتاد تومن ولی آخه هر صفحه بیست هزار تومن انصافه آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!....خلاصه که خواهر فعلا همینجور مونده تا امروزم از یکی دو جا قیمت بگیرم ببینم چیکار باید بکنم حالا خودم هم می تونستم ترجمه اش کنم فقط د.یکشنری خیلی تخصصی ندارم با د.یکشنریهای معمولی هم نمیشه از یه طرفم کلا وقت ندارم که بشینم پاش، نهم امتحان دارم روی کتابو اصلا باز نکردم که ببینم چی به چیه و باید تو این فرصتی که دارم اونو بخونم ودیگه وقت به این نمی رسه ...خلاصه اینجوریا دیگه ...اینم از ما و قضایا و مسائل و مشکلاتمون ...من دیگه برم چون امروز علاوه بر اینکه یه مترجم باید پیدا کنم و این مقاله رو بدم دستش باید یه مقدارم اگه خدا بخواد و همت کنم مثل بچه آدم بشینم درس بخونم وگرنه امتحانمو صفر می شم ...تا نهم اگه دیدید کم پیدام و نیستم بدونید که در حال نجات خودم از صفر گرفتن هستم و نگرانم نشید..قول می دم به محض نجات خودم از این ورطه، خوشحال و شادان با یه عالمه حرف خدمت برسم و عوضشو در بیام 😜 ....خب دیگه مواظب خود گلتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

راستی برام دعا کنید این یه دونه امتحانممم قبول بشم بره پی کارش! ....قبلا از دعاهایی که قراره در حقم بکنید ازتون یک دنیااااااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووونم ....خییییییییییییییییییلی ماهید ! ...برا مقاله هم دعا کنید ....باشه بابا ...انگار چی گفتم.. دمپایی لازم نیست که... خودم دارم می رم ...😁😁😁

💥گلواژه💥
گلواژه این پستمون دو تا شعر کودکانه در مورد زمستونه که براتون می نویسم...بعضی وقتها بیایید کودک بشیم کودک شدن ذهن و روح به بند کشیده مونو از دغدغه های دنیای بزرگسالی رها می کنه و بهش نشاط و شادابی می بخشه و اونو به اصل خودش برمی گردونه این موهبتو از روحتون دریغ نکنید یه موقعهایی خودتونو ول کنید تو دنیای کودکی و بی خیال دنیا و آدمهاش و مشکلاتش از ته دل بخندید و شادی کنید بذارید روحتون رها بشه و جست و خیز کنه و شاد باشه تا بتونه زخمهای خودشو ترمیم کنه و رفرش بشه....هر چند وقت یه بار اینکارو بکنید تا بهتون یادآوری بشه که دنیا فقط همین دنیای خشن بزرگسالی و مسائل و مشکلاتش نیست یه دنیای لطیف و پاکی هم تو اعماق روحمون هست که هر وقت بهش اجازه حضور و ظهور بدیم قراره حاضر بشه و دست دلمونو بگیره و با خودش مارو تا اوج شادی ببره! ....پس تا می تونید ازش غافل نشید...حالا دست در دست کودک درونتون این دو تا شعر زیبای کودکانه رو بخونید و برقصید و شااااااااااااااااااااااااد باشید ...منم از دور روی زیبای کودک درونتونو می بوسم شما هم روشو ببوسید و باهاش آشتی کنید! بوووووووووووووووووووووووووووووس

این اولین شعرمون:

گنجیشکه توی کوچه مون
قدم زده یواش یواش
من که ندیدمش ، ولی
رو برفا مونده جای پاش
چه خوبه که زمستونه
کوچه پر از برف و گله(گ رو با کسره بخونیدش)
گنجیشکه ! جای پای تو
رو برفا خیلی خوشگله

این از شعر دوممون:

مژده بده مادر جون
اومده باز یه مهمون
سوغاتی چی آورده؟
برف و تگرگ و بارون
از ننه سرما می گه
قصه های فراوون
اسم قشنگش چیه
زمستونه زمستون

اینم یه دعای بزرگونه برای همه مون با زبان کودکانه:

خدایا سرده این پایین
از اون بالا تماشا کن
اگه میشه فقط گاهی،
خودت قلبامونو «ها» کن …!

 

اینم عکس مسقطی های من 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۹ ، ۱۱:۲۴
رها رهایی