خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۲۰ ب.ظ

فارغ التحصیلی با مزه در نصف شب!

سلااااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امتحانم به سلامتی تموم شد و اومدم خدمتتون ولی اینکه چه جوری تموم شد و منظورم از «به سلامتی» چیه حالا براتون می گم ولی قبلش بذارید اتفاقات قبل از امتحانو بگم تا برسیم به روز امتحان و داستانش ! سه شنبه هفته پیش یه املاکی از تهران زنگ زد که یه آپارتمان متناسب با بودجه شما سمت خیابون. کر.مان تو خیابون .شاد.کی هست که همه چیزایی که شما می خواید رو داره و اگه دوست دارید فردا ساعت سه تا سه و نیم بعد از ظهر بیایید ببیندش(صاحبخونه فقط سه تا سه و نیم بازدید می داد) پیمانم گفت باشه می یاییم!... فرداش ساعت دوازده راه افتادیم سمت تهران پیمان گفت قبل از سه برسیم که من برم یه سر به مامان بزنم و غذاشو بهش بدم(شب قبلش عدس پلو درست کرده بودم یه قابلمه کوچولو براش کنار گذاشته بودیم) بعدش بریم خونه رو ببینیم منم گفتم باشه و رفتیم ساعت دو نیم جلو در مامانش اینا بودیم پیمان رفت غذارو داد و ساعت سه اومد راه افتادیم سمت خیابون.شاد.کی، املاکیه هم که یه پسر جوانی بود سه و ربع رسید و تو کوچه همدیگه رو دیدیم و رفتیم در زدیم و رفتیم تو و خونه رو دیدیم! یه آپارتمان پنجاه و یک متری توی یه ساختمون پنج شش ساله خیلی شیک و خوشگل که تو طبقه پنجم که طبقه آخر هم می شد بود که آسانسور و پارکینگ و انباری و همه چی داشت فول امکانات بود فقط نورش خیلی کم بود آشپزخونه اش یه پنجره داشت که نوری که ازش می اومد تو، فقط اونجارو روشن می کرد و تو هالش صبح تا شب آدم باید چراغ روشن می کرد یه عیب دیگه اش هم این بود که خونه به شکل مستطیل باریک و دراز بود که هالش انگار یه راهروی دراز بود نه هال، کلا خونه های مستطیلی به درد نمی خورند خونه باید مربعی باشه اونجوری هم بزرگتر نشون می ده هم همه چی توش درست و حسابی طراحی شده مثلا تو این خونه که آدم اگه می خواست تو هالش مبل بذاره کل هالو می گرفت و آدم وقتی می نشست رو مبل رو در روی دیوار قرار می گرفت چون باریک بود و اصلا جا نداشت! درسته متراژ کم خونه باعث میشه فضا محدود بشه ولی ما قبلا هم خونه های پنجاه متری دیده بودیم با اینکه متراژشون پایین بود ولی مربعی شکل بودنشون باعث شده بود که آدم راحت هم مبل توش بچینه و هم تلوزیون توش بذاره هم جایی برای رفت و آمد بمونه ولی این خونه یه جوری بود که آدم می موند تو اون راهروی باریک و دراز بعد اینکه مبلارو به زور جا داد تلوزیونو کجا بذاره که بتونه وقتی رو مبل نشست تلوزیون جلوش باشه و ببینه! چون اصلا جا نداشت یه جوری بود که اگه مبلو می ذاشتی کنار دیوار برا دیدن تلوزیون باید رو مبل می شستی و سرتو نود درجه می چرخوندی تا از بغل گوشت تلوزیون نگاه کنی ...علاوه بر این چیزاش یه اتاق خیلی کوچولویی هم داشت که یه تخت به قول پیمان یک ونیم نفره توش بود که تا دم در اومده بود و کل اتاقو گرفته بود یعنی پونزده سانت از در اتاق می رفتی تو، می خوردی به تخت و کلا نمی تونستی تو اتاق راه بری چون دیگه جایی نداشت این سر اون سر تختم چسبیده بود به دیوار، یعنی یه جوری بود که  مستقیم از دم در باید می پریدی رو تخت و راه دیگه ای برای تردد تو اتاق وجود نداشت و باید رو تخت سینه خیز می رفتی 😜 ...خلاصه که خونه مزخرف جالبی بود و بعد از اینکه دیدیمش و اومدیم بیرون کلی خودمونو فحش دادیم که این چی بود که ما اینهمه وقت گذاشتیم و اینهمه راه کوبیدیم و اومدیم دیدیمش جالبش هم اینه که املاکیه همش یه ریز می گفت خونه خوبیه و همینو بخرید ...خلاصه که خواهر دست از پا درازتر برگشتیم سمت کرج و انقدررررررررررر هم ترافیک بود که پدرمون دراومد و تو راه چون هردومون سرمون درد گرفته بود برای اینکه بتونیم ادامه بدیم و خودمونو به خونه برسونیم پیمان ماشینو نگه داشت و رفت از پشت ماشین بطری آبو آورد و هر کدوممون یه قرص ژلو.فن کامپا.ند از اون کپسول سبزا خوردیم که بتونیم ادامه بدیم...کرج که رسیدیم پیمان گفت بریم یه بار دیگه مغازه ای که پیام پیدا کرده بودو ببینیم و بعد بریم خونه (هفته قبلش پیام یه مغازه 18 متری تو پاساژ.گلستا.ن گوهر دشت پیدا کرده بود که یه بار رفته بودیم دیده بودیمش مغازه خوبی بود و پاساژش هم یه پاساژ به قول ارسطو لاکچری و باحالی بود که تو خیابون گلستا.ن سوم گوهر.دشت که یکی از خیابونای شلوغ و با کلاس گوهر.دشته بود! خیابونای گلستا.ن گوهر.دشت دقیقا مرکز خریدشند و خیلی پر تردد و شلوغند! قبلا هم بهتون گفتم گوهر.دشت که بهش رجا.یی شهر هم می گن یکی از محله های اعیان نشین و گرون و بالا شهر کرجه که آدمای خیلی پولداری توش زندگی می کنند (مثل اکبری خودمون) و مغازه ها و پاساژهاش هم اجناس گرون قیمت و لاکچری ارائه می دن که کلا به درد همون پولدارا می خورند بس که گرونند ) ....خلاصه رفتیم مغازه رو دوباره دیدیم و پیمان گفت من از این مغازه خیلی خوشم اومده جاش خیلی خوبه آدم هر چی بخواد بفروشه توش می گیره و از این حرفا، بذار فردا بیام با بنگاهی حرف بزنم بببینم قیمت آخرش چنده و صاحبش چند بهمون میده که اینو بگیریم برا پیام و یه خرده جنس بریزیم توش و تا عید بازش کنیم بیاد بشینه اینجا و از این بیکاری و علافی دربیاد منم گفتم باشه فردا برو ببینش و باهاش حرف بزن دیگه، اونم گفت باشه و دیگه راه افتادیم رفتیم خونه ، فرداش من نشستم درسمو خوندم و پیمان هم زنگ زد به پیام و رفت کرج و ورش داشت با هم رفتند بنگاه و با بنگاهی حرف زدند بنگاهی گفته بود اینو یک میلیاردو صد میلیون براش قیمت گذاشتند تو بیست میلیون کمسیون به من بده من برات تخفیف بگیرم و جورش کنم که بخر ی پیمانم گفته بود باشه تو جورش کن من بیست میلیونو بهت می دم بنگاهی هم گفته بود با مالکش حرف می زنم و بهت خبر می دم! دیگه شنبه خبر داد که مالکو راضی کردم 970 میلیون بهت بده فردا ده و نیم می یاد که با هم صحبت کنید، فرداش پیمان ده و نیم رفت و صحبتاشونو کردند و چک و چونه هاشونو زدند و 960 میلیون معامله کردند(ده میلیون دیگه هم یارو بهشون تخفیف داده بود ظاهرا مالکش از این پولدارایی بوده که خیلی ملک و املاک دارند و این تخفیفها زیاد به چشمش نمی اومده چون قبل از اینکه پیمان بره سر معامله می گفت رفته هم از چند تا از بنگاههای اطراف پرسیده هم از مغازه دارای پاساژ  که این قیمتی که این داره میده مناسبه یا نه؟ که بهش گفته بودند خیلی عالیه حتما بخر چون با این قیمت تو گوهر دشت نمی تونی سرقفلی پیدا کنی چه برسه به اون مغازه که ملکیت داره و سندش تک برگه می گفت چند تا از بنگاهی ها هم صاحب مغازه رو که فامیلیش قدیر.ی بود شناختند و گفتند که هم خیلی پولداره هم خیلی با انصافه باهاش معامله کنی پشیمون نمیشی خیییییییییییییییییییییلی آدم خوبیه! )...دیگه قولنامه اش رو نوشته بودند و معامله انجام شده بود و قرار شده بود که فرداش بنگاهیه کد رهگیری و ایناشو بگیره و پیمان هم یه مبلغی بهشون داده بود و بقیه پولش هم تعیین کرده بودند که تو دو مرحله پرداخت بشه یه مقدارش بعد از کد رهگیری و یه مقدارشم موقع سند زدن ...خلاصه که خواهر اینگونه بود که پیام صاحب مغازه شد!... حالا قراره تا آخر این ماه یه تغییری تو دکوراسیون مغازه بدن و بعدش پیمان جنس بریزه توش وپیام تا بهمن ماه، دیگه مغازه رو باز کنه تا دم عید که مشتری زیاده بتونه فروش کنه (پیمان می خواد شال و روسری و تیشرت زنونه و از این چیزا بریزه توش) ....خب اینم از قضیه مغازه حالا بریم سر قضیه امتحان بنده! جونم براتون بگه که همچنان که مردم در حال خرید و معامله مغازه بودند بنده خونه تشریف داشتم و طول و عرض خونه رو راه می رفتم و به شدت درس می خوندم تا بتونم پله های ترقی رو طی کنم همون پله هایی که مردم بی هیچ تلاشی دارند با پول پدرشون طی می کنند و ما می خوایم با کتاب و امتحان و مدرک طی کنیم و فک می کنیم که شدنیه و زهی خیال باطل! ...بگذریم همچنان که به شدت درس می خوندم تا تنها درس باقی مونده تا فارغ التحصیلی رو پاس کنم که رسیدیم به روز امتحان، از شب قبلش با سمیه هماهنگ کرده بودم که تقلبهایی که بچه های گروه قراره تو واتسا.پ بذارند رو برام اس ام اس کنه(بچه های کلاسمون یه گروه تو واتسا.پ تشکیل داده بودند که روزای اولش هر کسی یه فصلو عهده دار شد که خلاصه کنه و خلاصه اشو بذاره تو گروه تا بقیه هم استفاده کنند با اینکار تو یکی دو روز کل کتاب که بیست و چهار فصل بود خلاصه شد و یکی از بچه های کلاس هم همه خلاصه هارو پی دی اف کرد و دوباره یه جا گذاشت و منم پیمانو فرستادم خلاصه هارو برام پرینت گرفت و آورد و خلیلیاشو خوندم دو روز مونده به امتحان هم یه پسره به اسم شکیبی تو گروه گفت که بچه ها ما که تا اینجا خوندیم و خلاصه هارو هم درآوردیم بیایید روز امتحان هر کی هر سوالو مطمئن بود درست زده یه کلمه گزینه درستو تو ویس بگه و بذاره تو گروه تا اونایی که بلد نیستند استفاده کنند گفت نیازی هم نیست روی سوالو اینارو تو ویس بگید چون زمانبره فقط گزینه درستو بگید کسی که ویسو می شنوه خودش می ره سوالی که اون گزینه رو توش داره پیدا می کنه و علامت می زنه! منم با اینکه بیست فصل از بیست و چهار فصلو خونده بودم و اون چهار فصل آخر رو هم روخوانی کرده بودم گفتم محض احتیاط لینک گروهو برا سمیه بفرستم و بهش بگم که فردا هر چی ویس اونا گذاشتند تو گروهو گوش بده و بصورت چند تا اس ام اس برا من بفرسته! خودم چون هم واتسا.پم هم اپلیکیشنی که قرار بود باهاش امتحان بدم تو تبلتم بود نمی تونستم همزمان هم اپلیکیشنه رو باز نگه دارم هم واتسا.پو ببینم می ترسیدم اگه برا دیدن واتسا.پ از امتحان خارج بشم نتونم دوباره بگردم توش، خلاصه قرار شد که سمیه بیچاره هشت و نیم صبح بیدار باشه و به محض شروع امتحان اون گزینه هارو برا من اس ام اس کنه...حالا از شانسم هم یه هفته بود آنتن خونه یهو درست شده بود و سرعت اینترنت عالی شده بود و قشنگ بالای تبلت 4G می آورد و برا امتحان مثل اون کلاس آنلاینم لازم نبود که برم سر کوچه تو ماشین بشینم و امتحان بدم از تو خونه می تونستم راحت امتحانمو بدم برا همین اون روز صبح از ساعت شش بلند شدم و تا هفت و نیم دوباره خوندم و هفت و نیم دیدم بدجور خوابم گرفته و کلا منگم گفتم تا ساعت هشت، یه نیم ساعتی بخوابم و دوباره بلند بشم بخونم حالا پیمانم از شش با من بلند شده بودو همینجور اطراف برا خودش ورجه ورجه می کرد و ورزش می کرد وسطا هم رفته بود تو حیاط و یه گل با یه غنچه برا من چیده بود آورده بود(گلای رز تو حیاط بخاطر اینکه هوا خیلی سرد شده یه چندتایی غنچه روشون بود که نتونسته بودند باز بشند یکیشون حالت نیمه باز داشت ولی کامل باز نشده بود و یکی دیگه شون هم یه غنچه بزرگ بود و بقیه شون هم چند تا هم غنچه ریز بودند که دیگه بزرگ نشده بودند ) خلاصه پیمان اون گل نیمه باز و با اون غنچه گنده چیده بود و آورد داد بهم منم کلی خوشحال شدم و بهش گفتم روزی که با گل شروع بشه معلومه که روز خوبیه و می گن سالی که نکوست از بهارش پیداشت این روز شروع خوبی داشته و ایشالا که امتحانم رو هم قراره خوب بدم ...بعد از گرفتن گل اون نیم ساعتو با پیمان گرفتیم خوابیدیم و تو خواب هم دیدم سمیه اومده خونه ما یه سری وسیله برا ما آورده که بصورت بسته بندی اند و توشون یه چیپس و پفک نیم خورده هم واسه من گذاشته(من انقدر چیپس و پفک دوست دارم که تو خوابم برام چیپس و پفک می یارند) نشونش دادم گفتم سمیه اینا چیه؟ گفت بخورشون(انگار سمیه برا تو راهش گرفته بود نصفشو خورده بود اومدنی، نصفش مونده بود) منم تا اومدم بخورم صدای زنگ هشدار ساعتم بلند شد و با حسرت از خواب پریدم یه خرده به خوابی که دیده بودم خندیدم و بلند شدم یه خرده تو خونه راه رفتم که خوابم بپره و یه خرده هم به پیمان خندیدم که به محض اینکه زنگ ساعت خورده بود بلند شده بود وسط خونه تند و تند ورزش می کرد (اون بیچاره رو هم از ساعت شش زا به راه کرده بودم البته من شب قبلش بهش گفته بودم تو بخواب من شش بلند می شم یه خرده دیگه درس بخونم سعی می کنم آروم بخونم که تو بتونی بخوابی ولی شش که زنگ ساعت خورد اونم بلند شد و گفتم تو چرا بلند شدی برو بگیر بخواب گفت نه تو امتحان داری من نمی تونم بخوابم منم کلی بهش خندیدم گفتم چیه نکنه به جای من تو استرس داری؟😃 خلاصه که نخوابید و همون اطراف برا خودش مشغول ورزش و این چیزا شد) ....سرتونو درد نیارم ساعت هشت و نیم با پیمان دوتایی زل زده بودیم به تبلت مثل این آدمای امتحان ندیده ببینیم امتحانه چه جوری می خواد شروع بشه(چیکار کنیم اولین امتحان آنلاینی بود که می دیدیم دیگه) یهو سوالارو گذاشتند و من شروع کردم به خوندن سوال یک دیدم یه جوریه، رفتم سراغ سوال دو دیدم اونم اصلا هیچ ربطی به چیزایی که من خوندم ندارم رفتم سراغ سوال سه و خلاصه تا آخر همه رو یکی یکی نگاه کردم دیدم اصلا انگار سوالات مربوط به یه کتاب دیگه است نه اون کتابی که من خوندم هی به پیمان می گفتم یعنی چی؟اینا چرا اینجوری اند؟اینا اصلا سوالای من نیستند !!! سمیه هم شروع کرده بود به فرستادن جوابها و پشت سر هم اس ام اسهاش می اومد چیزایی که سمیه می فرستاد رو هم با گزینه های سوالای خودم چک می کردم اصلا یه دونه اش هم توش نبود و اصلا نمی دونستم چیکار کنم پیمان هم بیچاره اومده بود کنار من نشسته بود می گفت حالا دقت کن یه بار دیگه هم بخونشون منم هرچی دقت می کردم می دیدم نه بابا اینا اصلا یه چیز دیگه است و کوچکترین ربطی به چیزایی که من خوندم و سمیه فرستاده ندارند یه لحظه با خودم گفتم نکنه از کتاب قبلیه به من سوال دادند رفتم سریع کتابه رو از تو کتابخونه آوردم نگاه کردم دیدم ای داد بی داد همه سوالای من از اون طرح شدند اعصابم خرد شده بود و دستام داشت می لرزید اشکام هم همینجور داشت می ریخت هی می گفتم چرا با من اینجوری کردند؟ چرا هیشکی به من نگفت از اول همین کتابو بخونم؟ من که از همون اول اینو گرفته بودم! پیمان هم گفت حالا ولش کن کاریه که شده بگرد تا وقتت تموم نشده سوالارو از توش پیدا کن منم اشکامو پاک کردم و یکی یکی سوالارو خوندم و گشتم دنبال جواباشون سه تا بیشتر نتونستم پیدا کنم بقیه شونو هر چی می گشتم پیدا نمی کردم پیمان اون یکی گوشی رو ورداشت و گفت یکی دو تا از سوالارو بگو من تو اینترنت سرچ کنم یکیشو گفتم نوشت و از شانس گوشیه آنتن نداشت و چون سیم کارتش 3G بود سرعتش خیلی پایین بود بیچاره پیمان رفته بود دم پشت بوم وایستاده بود شاید آنتنش پر بشه و بتونه اون سوالو برا من از تو اینترنت پیدا کنه که آخرشم چند تا چیز آورد که اصلا ربطی به اون سوال نداشتند و دیگه بی خیالش شد اومد پایین تا اینکه فقط ده دقیقه از زمان امتحان باقی مونده بود پیمان بهم گفت جوجو ولش کن حالا که نمی تونی پیداشون کنی حداقل شانسی بزن شاید درست از آب دراومدن چون زمانت دیگه داره تموم میشه منم بقیه سوالارو تو اون ده دقیقه خوندم و سعی کردم با توجه به اطلاعات عمومی خودم درست ترین گزینه رو انتخاب کنم سی تا سوال بودند جواب همه رو ثبت کردم، دیگه زمان هم تموم شد و برنامه بسته شد با اعصاب خرد بلند شدم اول به استادمون زنگ زدم که هر چی شماره اش رو گرفتم جواب نداد، دیدم جواب نمی ده زنگ زدم به کارشناس رشته مون و قضیه رو بهش گفتم اونم گفت الان بررسیش می کنیم یه ساعت دیگه زنگ بزن بگم چی شد! دیگه تو اون یه ساعت پیمان صبونه رو آماده کرد خوردیم و وسطا هم چندباری دوباره به گوشی استاد زنگ زدم که جواب نداد و تا اینکه یه ربع بعدش فرستاد که ده و ربع تماس بگیرید که ده و ربع زنگ زدم و قضیه رو بهش گفتم گفت چون شما از پژوهش محور به آموزش محور اومدید کتاب شما با اونایی که پژوهشند فرق می کرد و باید اون کتاب قبلیه رو برا امتحان می خوندید نه این کتابه رو منم گفتم خب چرا کسی به من اینو نگفت نه کارشناس رشته مون نه حتی خود شما؟؟؟!!! گفت ما مقصر نیستیم خود تون باید دقت می کردید منم گفتم من وقتی نمی دونستم که این درس برای پژوهش محورها یه کتاب داره و برای آموزش محورها یه کتاب دیگه چه جوری می تونستم دقت کنم اول باید این موضوع به من گفته می شد بعد من اگه اشتباه می کردم مقصرش خودم بود تا حالا ما درسی نداشتیم که دو جور کتاب داشته باشه و دو جور سوال امتحانی ازش طرح بشه که من این چیزارو بدونم بعدشم من وقتی از پژوهش محور به آموزش محور اومدم و گفتند این درسو باید بخونی با خودم گفتم دیگه این درس مخصوص آموزش محورهاست دیگه از کجا می دونستم که این درس مشترکه و برا آموزشها یه جوره برا پژوهشها یه جور دیگه است!؟ تازه من اون موقع که کارشناس رشته ام شماره شمارو به من داد و من اومدم تو وا.تساپ براتون پیغام گذاشتم که استاد من این درسو تازه انتخاب واحد کردم چون تغییر شیوه از پژوهش محور به آموزش محور دادم و این درسو با یه درس دیگه به من دادند که که به جای پایان نامه بخونم الان کتابی که باید بخونم همون کتابیه که سیستم.گلستا.ن برام تعیین کرده یا نه؟ باز اونجام شما به من نگفتید که کتاب شما با پژوهش محورا فرق داره و شما باید کتابی که سیستم.گلستا.ن معرفی کرده رو بخونید نه کتابی که من معرفی کردم رو، فقط در جواب سوالای من لینک یه گروه رو برا من فرستادید گفتید همه چی رو تو اون گروه گفتم برید تو گروه از دوستاتون بپرسید راهنماییتون می کنند که منم رفتم و دیدم شما یه کتاب دیگه معرفی کردید وقتی تو گروه گفتم پس چرا سیستم گلستا.ن فلان کتابو معرفی کرده؟ گفتند که اون کتاب مال قبله و الان استاد خودش یه کتاب دیگه معرفی کرده که باید اونو بگیرید منم مجبور شدم برم کتابی که شما معرفی کرده بودید رو بگیرم و بخونم و آخر سرم اینجوری بشه !...اینارو که گفتم استاده یه خرده مکث کرد و گفت حالا خودتونو ناراحت نکنید من بیستم دوباره از همون کتابی که سیستم گلستا.ن بهتون معرفی کرده امتحان می گیرم فقط قبلش یادآوری کنید که ساعتشو بهتون بگم منم دیگه تشکر کردم و ازش خداحافظی کردم یه زنگ هم زدم به کارشناس رشته مون و همون چیزایی که به استاد گفته بودم رو به اون گفتم اونم گفت ما هم حواسمون نبوده بهت بگیم و حالا منم با استادت تماس می گیرم و بهش می سپارم که باهات راه بیاد آدم خوبیه بهش می گم که ترم آخری هواتو داشته باشه و از این حرفا، منم تشکر کردم و بعد از خداحافظی اومدم دیدم تو اون اپلیکیشنی که باهاش امتحان دادم نمره ام رو زده 10/66 یعنی 1/34 نمره می خواستم تا قبول بشم دوباره به استادمون زنگ زدم نمره رو بهش گفتم اونم گفت من باید بررسی کنم ببینم سیستم اجازه تغییر نمره رو بهم می ده که نمره ات رو تغییر بدم یا نه باید ازت دوباره امتحان بگیرم فردا شب تو واتسا.پ بهم پیغام بده تا نتیجه رو بهت بگم!منم تشکر کردم و خداحافظی کردم اومدم زنگ بزنم به سمیه که بیچاره از هیچی خبر نداشت بگم که چی شده دیدم مامان داره زنگ می زنه قطع کردم و جواب اونو دادم و یه خرده با هم حرف زدیم و بعد از  خداحافظی دوباره می خواستم سمیه رو بگیرم که خودش زنگ زد و بهش گفتم که چی شده و اونم یه خرده دلداریم داد و یه مقدار با هم حرف زدیم و خداحافظی کردیم اون رفت منم دیگه دیدم نمی تونم سر پا وایستم انگار می خوام بیفتم پیمان گفت بیا یه خرده بخواب صبح زود بلند شدی خسته ای منم گفتم باشه و رفتم دو تا بالش با دوتا پتو آوردم تو هال جلو تلوزیون جا انداختم و گرفتیم تا ساعت دو و نیم سه خوابیدیم البته پیمان خوابید وگرنه من اصلا خوابم نبرد همش از این پهلو به اون پهلو غلت زدم چون هم سمت راست بدنم سر شده بود هم اینکه گردنم درد می کرد و رگش به شدت گرفته بود ونمی ذاشت بخوابم ....خلاصه که اون روز گذشت و فردا شبش به استاد پیغام دادم و ازش پرسیدم که نتیجه چی شد که هر چی منتظر موندم خبری ازش نشد تا اینکه ساعت ده دقیقه به یک نصف شب پیمان بهم گفت جوجو بیا ببین انگار یه چیزی برات تو واتسا.پ اومد از طرف عبدا.له زاده (تبلت دست پیمان بود، عبداله .زاده هم اسم استادمونه) رفتم نگاه کردم دیدم نوشته «نیازی نیست امتحان بدید نمره خوبی براتون ثبت می کنم موفق باشید» منم خیییییییییییییییلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم و برگشتم به پیمان گفتم چه جالب پیمان من ده دقیقه به یک نصف شب به طرز بامزه ای فارغ التحصیل شدم! اونم خندید و گفت مبااااااااااااااارکه ...و خلاصه اینگونه بود که این امتحان آخرم رو هم بعد از اونهمه  بلا به سلامتی قبول شدم و در یک نصف شب سرد زمستونی با پیغامی که از طرف استادم رسید فهمیدم که فارغ التحصیل شدم و این مقطع هم به سلامتی تموم شد ....اینجوریا دیگه خواهر اینم از فارغ التحصیلی ما ...خب دیگه من برم خیلی حرف زدم سر شمارو هم به درد آوردم ...مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 


عکس گل و غنچه اون روز و عکس مغازه پیامو اگه بشه پایین این پست براتون می ذارم تا ببینید

 

 

 

اینم خانم گلیها که پیمان به جای لیوان گذاشتشون تو ظرف سس خرسی و کلی خندیدیم به کارش

 

اینم عکس پنکیکهایی که روز بعد امتحان درست کردم

 

عکسهای مغازه چون تعدادشون زیاد بود تو روبیکا براتون فرستادمشون

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۱۳
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی