خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۱۷ ب.ظ

استخد.ام ایر.ان خودر.و

سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه ساعت دوازده راه افتادیم رفتیم کرج و پیامو از سر کوچه شون سوار کردیم و رفتیم سمت ایرا.ن خودرو(ساعت دو مصا.حبه داشت) تو ماشین یه خرده در مورد همین استخد.امه حرف زدیم پیام می گفت که تو فرمی که برا درخواست پر کرده پرسیده بودند که حاضری شب کاری هم بکنی؟ اونم زده نه! پیمانم اعصابش خرد شد گفت چرا زدی نه، می زدی هر شیفتی که شما بگید من حاضرم بیام این اول کاری اینجوری زدی اونام می گن ولش کن این اهل کار کردن نیست! پیام هم برگشت گفت اونا که نمی دونند ولی تو که شرایط منو می دونی من پیش اون زندگی می کنم اونوقت اون نمی گه کجا می ری؟(منظورش از اونم مامانش بود) پیمانم گفت چرا نصف شب تا صبح وقتی تو خیابونا ول می گردی کسی نیست بگه کجایی حالا که می خوای کار کنی می خواد بگه کجا می ری؟ پیام هم دیگه چیزی نگفت و برگشت پرسید اونجا که رفتیم چیکار باید بکنم؟ منم گفتم ممکنه آزمونی چیزی ازتون بگیرند دیگه ، الان که تو مرحله پذیرشه احتمالا هدفشون شناخت روحیات و استعداد و این جور چیزاست دیگه، ممکنه تست هوش ازتون بگیرند یا تست روانشناسی و از این چیزا، یه خرده هم در مورد تستهای روانشناسی که ممکنه ازشون بگیرند باهاش حرف زدم دیدم کلا این چیزا براش مهم نیست دیگه ادامه ندادم اونم برگشت گفت شما اصلا منظور منو نفهمیدید من منظورم اینه که چه کاری باید انجام بدیم؟ منم گفتم خب اول کاری که از شما نمی خوان کاری بکنید که، کار می مونه برا وقتی که شما پذیرش بشید بعد، که اونم قبلش خودشون دوره آموزشی براتون می ذارند(چون بهشون گفته بودند برا مصاحبه برند تو قسمت آموزشی ایرا.ن خودرو که پیمان می گفت هر کی قبول میشه اونجا اول سه ماه آموزش می بینه بعد می ره داخل کارخونه) دوباره پیام گفت ولش کن بازم منظور منو نفهمیدید منم گفتم خب منظورتو واضح توضیح بده ببینیم چیه؟ اونم دیکه حرف نزد و منم بی خیالش شدم تا اینکه رسیدیم جلو ایر.ان خودرو، گفته بودند از در شماره هجدهش باید برند تو، پیمان رفت جلو در هجده وایستاد این اومد پیاده شه گفت من منظورم اینه که کارش چیه؟ ببینم اصلا خوشم می یاد از اون کار که برم؟ اگه خوشم نمی یاد بیخود نرم مصاحبه کنم!!! منم خیلی از حرفش تعجب کردم گفتم پیام الان کار هست که تو داری سر علاقه داشتن یا نداشتن بهش بحث می کنی؟ الان دکتراش بی کارند بعد تو یه همچین موقعیتی برات پیش اومده داری ناز می کنی!؟ برو بچسب بهش و تمام حواستو جمع کن که انتخاب بشی! پیمان هم اعصابش خرد شد و گفت الان نزدیک بیست ساله که دیگه ایر.ان .خودرو فقط فوق لیسانس و دکترا استخدام می کنه حتی لیسانس هم ورنمی داره حالا امسال بعد از اینهمه سال  این که داره از دیپلم استخدام می کنه شبیه معجزه است حالا تو به جای اینکه خوشحال بشی و از این موقعیت ستفاده کنی داری ناز می کنی؟ اونم چیزی نگفت و پیاده شدند با هم رفتند وایستادند جلو در، یه ده بیست نفری هم جلو در بودند منم موندم تو ماشین، ساعت دو شد درو باز کردند اون رفت تو و پیمان برگشت اومد نشست تو ماشین، گفت جوجو من اینو آوردم ولی خودم هم پشیمون شدم گفتم کاش اصلا بهش نمی گفتم بره فرم پر کنه این بره اونجا آبروی منم می بره اهل کارم نیست دو روز می ره روز سوم ول می کنه بی خود اصلا بهش گفتم! منم گفتم حالا خودتو نارحت نکن باید از خداش باشه که همچین کاری گیرش بیاد! اونم گفت به خدا مردم آرزوشونه تو این کارخونه استخدام بشن کلی حقوق و مزایا داره اونوقت بین این چی می گه؟ کاش می تونستم به جای این به جواد بگم بیاد بره مصا.حبه ولی حیف گفتند فقط فرزندان .بازنشسته ها بیان(جواد پسر همسایه مامان پیمان تو نارمکه اون موقع که پیمان بعد از طلاق مامان پیام دو سه سالی رفته طبقه بالای خونه مامانش زندگی کرده جواد و پیام با همدیگه دوست شدند و انگار یه مدرسه با هم می رفتند ولی برعکس پیام، جواد بچه درس خونی بوده و الانم فک کنم لیسانس داره چند وقت پیشا مادر جواد می بینه پیمان خونه مامانشه می ره دم درشون و  به پیمان می گه شما که تو ایران خودرو هستی نمی تونی یه کاری بکنی جوادم ببری اونجا پیش خودت هر کاری باشه حتی کارگری حاضره انجام بده پیمان هم می گه به خدا دست ما نیست و الانم کسی رو به این راحتیها اونجا استخدام نمی کنند پسر خود منم بیکاره ) ...خلاصه خواهر پیمان بیچاره حالش گرفته بود و می گفت بچه های مردمو ببین مال مارو نگاه کن اونا از خداشونه یه همچین موقعیتی براشون پیش بیاد حتی برن کارگری بکنند اونوقت این به جای تشکر فقط پر رو بازی در می یاره! منم گفتم خودتو ناراحت نکن تو تمام تلاشتو کردی و براش کم نذاشتی اگه عقل داشته باشه که از همچین موقعیت هایی استفاده می کنه اگرم نداشته باشه که بعدا می فهمه چه اشتباهی کرده ....خلاصه تا ساعت چهار همینجور تو ماشین نشسته بودیم و منتظر بودیم بیاد بیرون، چهار به بعد دیدیم هر از گاهی یکی دو نفر می یان بیرون و می رن ولی خبری از پیام نیست چهار ربع اینجورا دیگه پیمان گفت بذار برم از نگهبان دم در بپرسم ببینم چه خبره؟ رفت پرسید و اومد گفت می گه تا پنج اینجورا ممکنه طول بکشه چون هم آزمون می گیرند هم همزمان مصاحبه می کنند تازه یه سری که وقت مصاحبه شون ساعت یازده بوده الان کارشون تموم شده اومدن بیرون برا همین اونایی که دو اومدند فعلا طول می کشه تا بیان بیرون باید منتظر بمونید! منم گفتم پس بذار من سرمو تکیه بدم به پشتی صندلی و یه خرده بخوابم تا اون می یاد چون گردنم درد بگیره دوباره سر درد می گیرم اونم گفت باشه بخواب تبلتم بده من یه خرده خبرارو بخونم گفتم باشه و تبلتو دادم بهش تازه سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی که بخوابم پیمان گفت ااااااااا این که اومد که!!!(از آینه ماشین پیامو دید که داره می یاد) منم دیگه بلند شدم نشستم اومد سوار شد و راه افتادیم گفتیم چی شد؟ چیکار کردی؟ گفت هیچی دو تا آزمون ازمون گرفتند که اولی ۶۰تا سوال داشت و دومی ۳۰۰ تا، بعدشم رفتیم باهامون مصاحبه کردند و اومدیم بیرون! گفتم اون سوالا در مورد چی بود گفت اون ۶۰تا که اصلا نمی دونم چی بودند همش شکلک بود ازش پرسیدم چه جور شکلکی گفت نمی تونم اصلا توضیح بدم معلوم نبود چی بودند یه خرده بهش گفتم شکلها اینجوری بودند؟اونجوری بودند؟ یه مثالهایی براش زدم گفت آره و فهمیدم که تست هوش بوده و آقا اصلا تشخیص نداده که اونا چی اند!!! اون یکی ۳۰۰تارو هم اونجور که می گفت فهمیدم که تست روانشناسی بوده تو مصاحبه هم ازشون پرسیده بودند که تا حالا چه کارایی انجام دادید که این گفته بود من همه کار کردم و بعدم گفته بودند که خودتونو تعریف کنید که اینم نمی دونم چی گفته بود که یارو برگشته بود بهش گفته بود پس چرا اومدی اینجا؟؟؟ و اینم گفته بود بابام منو فرستاده(در مورد اینکه خودش چی گفته بود که یارو برگشته بود اونجوری بهش گفته بود چیزی نگفت و ما که پرسیدیم حرفو پیچوند که جواب نده ولی خب وقتی کسی جمله اشو با «پس» شروع می کنه حتما طرف حرفی زده که اونم تعجب کرده و گفته پس واسه چی بلند شدی اومدی اینجا؟)...خلاصه که کلا یه جوری توضیح گنگ داد که نفهمیدیم چی به چی شد و در کل چیکار کرده! دیگه راه افتادیم سمت کرج و تو ورودی کرج گفت من پیاده می شم با تاکسی می رم خونه، شمام از همینجا راهتونو ادامه بدید که دیگه مجبور نشید تو ترافیک پل.فر.دیس بمونید (حالا احتمالا خودش یه کاری داشت و می خواست مستقیم نره خونه وگرنه ملاحظه ما و این فداکاریها از اون بعید بود) ...اونو پیاده کردیم رفت و ما هم رفتیم سمت نظر .آبا.د، دیگه تاریک شده بود که رسیدیم خونه! این چند روزم کار خاصی نکردیم و خبری نبود جز این که شنبه شب نصاب اومد و تلوزیونی که برا خودمون خریده بودیمو نصب کرد و کارت گارانتیشو امضا کرد و رفت یکشنبه هم یه سر رفتیم کرج پیمان رفت صرافی و یه سری سکه خرید بعدشم رفتیم سمت دانشگاه و از کتابفروشیهای اطرافش گشتم یه کتاب که استاد برا یکی از درسامون معرفی کرده بود رو گرفتم ( اون موقع که انتخاب .وا.حد کردم تو برگه انتخاب واحدمون سایته یه کتابی رو به عنوان منبع براش معرفی کرده بود که منم از یه سایتی اینترنتی خریدمش و چند وقت پیشا با پست برام آوردنش ولی دو سه روز پیش که زنگ زدم به استادش ببینم امتحان پایان ترممون تستیه یا تشریحی فهمیدم که استاد یه کتاب دیگه که چاپ.اولشه و مال نسل .نو.اند.یشه از خودش به جای اونی که من خریده بودم معرفی کرده و باید اونو برا پایان ترم بخونیم(من نمی فهمم نسل.نو .اند.یش از کی تا حالا کتاباش تو دانشگاه ها تدریس میشه؟؟؟) برا همین مجبور شدم دوباره برم کتاب بگیرم و یه لعنت هم روانه روح استاد بی شعورش کنم که اگه بهش زنگ نمی زدم کلا نمی فهمیدم و اون کتابی که خودم گرفته بودمو می خوندم و می رفتم و امتحانه رو کلا می افتادم )...خلاصه کتابه رو گرفتیم و برا درس سمینا.رم هم همون اطراف یکی دو سه جا سر زدم که یه مقاله خارجی بخرم که همشون مشخصات و موضوع مقاله و اسم خودم و رشته و مقطعمو نوشتند و گفتند تا شب باهام تماس می گیرند و دیگه برگشتیم رفتیم یه خرده میوه و این چیزا گرفتیم با ده تا نون سنگک و راه افتادیم سمت خونه ! تو راه هم پیمان یه زنگ به مامانش زد و یه کوچولو باهاش دعوا کرد(پیمان می گفت تو صرافی بودم دیدم یه زنه زنگ زد به گوشیم گفت که من خانم فلانی هستم دوست مامانتون! می گفت منم اول نشناختمش بعد برگشت گفت من خانم معلمم فهمیدم کیه(مامانش به اون زنه چون معلمه به جای اسمش می گه خانم معلم، یه حاج خانوم ترکی تو همسایگی مامان پیمان بود که مامانش باهاش رفت و آمد داشت این خانم معلمه هم دوست اون حاج خانومه بود و تو اون رفت و آمدها با مامان پیمان هم دوست شده بود و کلی هم بهش کمک کرده بود خیلی وقتها که مامانش می خواست بره دکتر یا بره کانو.ن بازنشستگان یا وقتایی که می خواست بره حقوقشو بگیره(قبل از اینکه حقوقها کارتی بشه) این خانم معلمه با ماشین پسرش می اومد و می برد و می آوردش خییییییییییییییییییییلی آدم خوبی بود همه کار برا مامان پیمان کرده بود) ...پیمان می گفت زنه زنگ زده گفته مادرتون پارسال یه جارو برقی داشت که به زور دادش به من گفت من اینو استفاده نمی کنم ببر استفاده کن می گفت منم نمی خواستمش ولی وقتی دیدم اصرار می کنه گفتم بذار دلشو نشکنم برا همین بردمش چون خودم لازم نداشتم دادم به یکی که احتیاج داشت گفتم بذار استفاده کنه حالا بعد از یک سال هی تلفن پشت تلفن به من می زنه که وردار اون جارو برقی منو بیار هر چی هم بهش می گم من اونو همون موقع دادم به بنده خدایی و الانم نمی دونم اصلا کجاست گوش نمیده و می گه الا و بلا باید ورش داری بیاریش حرف منو نمی فهمه و مرغش یه پا بیشتر نداره و همش حرف خودشو می زنه .... پیمان هم می گفت بیچاره زنه خییییییییییییییییییییلی ناراحت بود و می گفت به خدا من اصلا جارو برقی احتیاج نداشتم خودش به زور به من دادش الانم آبرو واسه من نذاشته شما باهاش صحبت کنید و بگید که جارو دست من نیست وگرنه پس می آوردمش شاید قانع بشه منم گفتم بابا مامان تو همینجوریه مگه ندیدی اون پوله رو اون سال با خواهش و اصرار به تو داد بعدم اون قشقرقو راه انداخت برا پس گرفتنش هر چی هم اصرار می کرد زنه نباید می بردش چون من یادمه لباسهایی که علی از کانادا می آورد رو به زور می دادش به اون حاج خانوم ترکه بعدا هم می گفت عجب زن پر روئیه اومد لباسهای به اون خوبی که علی از خارج آورده بود رو ازم گرفت و برد به خود منم یه سری چیزارو به زور می داد می گفت ببر مامان جان، می دونستم که بعدا می خواد بگه فلان چیزمو به زور ازم گرفت و برد ......خلاصه پیمان بهش زنگ زد و گفت این کارا چیه می کنی همه جا آبروی مارو بردی زنه زنگ زده به من می گه مادرت اینجوری می گه برگشته می گه مامان جان به خدا ولم نمی کرد می گفت من این جارو رو می خوام منم مجبور شدم بهش بدم پیمان هم گفت مگه بچه ای که مجبورت کنند یه کاری بکنی می خواستی ندی حالا بعد یه سال تازه یادت افتاده بری پسش بگیری ... خلاصه که خواهر نمی دونم این زنه چه تیپ آدمیه جواب هر کسی رو که بهش خوبی کرده رو با بدی می ده، اینم جواب خوبیهای خانم معلمه بود که گذاشت کف دستش ...اون حاج خانوم ترکه و شوهرش هم سالها مثل اینکه این مادرشون باشه براش هر کاری می کردند برا هر کارش می رفت سراغشون و اونام بیچاره ها با جان و دل کمکش می کردند زنه بیچاره می رفت خرید کنه هر چی که این احتیاج داشت براش می گرفت و می آورد حتی نونی که این می خوردم اون براش می گرفت دکتر می بردش داروهاشو براش می گرفت پرده هاشو باز می کرد می برد براش می شست می آورد می زد خیلی وقتها ما که می رفتیم اونجا می اومد قبلش ناهارشو براش می ذاشت و هزار تا کار دیگه براش می کرد علاوه بر خودش اگه لوله کشی چیزی لازم داشت یا بنا لازم داشت یا مثلا تعمیرکار لباسشویی می اومد خلاصه هر کاری داشت شوهر حاج خانومه که خودشم یه آدم متشخص خیلی پولدار بود می رفت دنبالش و پیداش می کرد می آورد بالا سرشون می ایستاد درستش می کردند حساب می کرد می رفت ( مرده از اون آدمای با ابهت و پولدار بود که زمان .شاه سالها کارمند سفارت آمریکا بوده بعدشم یه نمایشگاه اتومبیل خیلی بزرگ بالا شهر تهران سمت فرشته داشت )....خلاصه زن و شوهر خوبیهایی در حق این می کردند که حد نداشت سر اونام یک بلایی آورد که نگو هزار جور بهشون اهانت کرد و تهمت زد و آخر سر بیچاره ها خونه شونو فروختند و از اون محل رفتند ....وقتی به کارای این زنه فکر می کنم من از طرف اون خجالت می کشم آدم تا این حد چشم سفید باشه  که جواب خوبی رو با بدی بده نمی دونم چه شکلی قراره تو اون دنیا جواب خداروبده ....بگذریم هر چی هم بگیم آب در هاون کوبیدنه و اون دست از این کاراش قرار نیست بکشه بی خود اعصاب خودمو و شمارو خرد نکنم ....من دیگه برم شمام به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۷
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۶ ب.ظ

معده.درد و قضایا و مسائلش!

سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که ساعت هشت پیمان رفت کرج که بره دنبال پیام تا با هم برند تهران خونه مادربزرگه منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم تختو مرتب کردم کتری رو هم گذاشتم که جوش بیاد تا چایی دم کنم الانم در خدمت شمام! پنجشنبه با پیمان یه سر رفتیم کرج صرا.فی و از اونجام رفتیم تهران تا پیمان برا مامانش غذا ببره(شب قبلش ماکارونی درست کرده بودم) من سر کوچه شون نشستم تو ماشین و پیمان رفت از کورو.ش محلشون براش شیر و این چیزا گرفت و با غذا براش برد منم گفتم تا اون می یاد بیام طر.ز.تهیه شیرینی نو.ن برنجی رو براتون بذارم روز قبلش تایپش کرده بودم ولی هر کاری کردم نتونستم وارد قسمت مدیر.یت بشم تا می اومدم ر.مز و کار.بری رو بزنم می پرید بیرون و دوباره ر.مز و کاربری می خواست یه ساعت باهاش ور رفتم نشد که نشد(تا همین الانشم همون ادارو داره در می یاره و نمی دونم اصلا این پستی که الان دارم می نویسم رو می تونم براتون بذارم بخونید یا نه)... خلاصه دیدم نمی شه دیگه بی خیالش شدم و یه خرده با گوشیم مشغول شدم تا پیمان با یه قابلمه غذا برگشت گفتم معاو.ضه کالا به کالا کردی؟ این دیگه چیه؟ گفت مامان چون نمی دونست من قراره براش غذا بیارم(پیمان قبلش بهش زنگ نزده بود) برا همین ورداشته عدس پلو درست کرده دیدم زیاده ماکارونی هم هست و نمی تونه همه رو بخوره گفتم یه مقدار بیارم که نخواد حرومش کنه بریزه دور چون اون فقط همون روز می خوره و بمونه برا فرداش می ریزه دور(خیلی وقتها پیمان برا مامانش غذا می بره فرداش زنگ می زنه بهش که مامان غذائه رو خوردی؟ میگه نه زیاد بود ریختمش دور، پیمانم بعضی وقتها ناراحت میشه و میگه من بهترین گوشتو (گوشت گوسفند بدون چربی رو)کیلویی صدو شصت هزار تومن می گیرم یا گوشت بوقلمونو کیلویی هفتاد هزار تومن می گیرم تا این بخوره بدنش تقویت بشه اونوقت اینم همه رو می ریزه دور ) منم بهش گفتم اون غذایی که خودش درست کرده رو نمی ریزه دور تا تهش می خوره تو نباید عدس پلوئه رو می آوردی وقتی اینجوریه، می بینی غذا داره غذای خودمونو بر گردون نه اینکه مال اونو ورداری بیاری! الان با خودش میگه اومد غذای خودمو به اون خوبی برد غذای آشغال زنشو برا من گذاشت، چون از نظر اون غذایی که من درست می کنم غذای سگه و تا تو می کشی کنار روانه سطل آشغالش می کنه فرقی هم نمی کنه با چه گوشت و مرغی درست شده باشه(خودش قبلنا بهم می گفت فکر کردی غذاهایی که تو درست می کنی غذاست؟ اونا غذای سگه! فک کردی برام غذا می آوردید من اونارو می خوردم تا شما پاتونو از خونه می ذاشتید بیرون می ریختمش تو جوب) اینارو که گفتم پیمان هم دیگه هیچی نگفت و اومد سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه، طبق معمولم وقتی رسیدیم من باز داشتم از شدت سر درد می مردم تا خود صبح صد بار خوابیدم و بیدار شدم مگه خوب می شد تا اینکه بلاخره صبح یه خرده آروم گرفت! اون روز(یعنی جمعه) با فرداش که می شد شنبه یه ریز بارون می اومد و همه جا هم مه بود غلیظ غلیظ(اینجا دارو درخت زیاد داره هواش خیلی مرطوبه اکثر روزا اینجا هوا مه آلود و رویائیه) یکشنبه هم تا ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر بارون می اومد تا اینکه چهار پنج به بعد اولین برف امسال شروع کرد به اومدن و تمام شبو تا فردا شبش ریز ریز می اومد هوام خیلی سرد شده بود، دیگه اینجا دمای هوا رسیده بود به منفی هفت درجه، آدم یه ثانیه می رفت تو حیاط قندیل می بست حالا ما هم دستشوییمون تو حیاطه اون موقع که این خونه رو تازه گرفته بودیم داخل خونه یه دستشویی فرنگی داشت پیمان داد خرابش کردند جاشو کاشی کاری کردیم و تبدیلش کردیم به گلخونه، حالا من همش می گفتم بابا جان تو زمستون دستشویی رفتن سخت می شه زمستونای اینجا سردتر از کرج و تهرانه ولی پیمان می گفت نه ولش کن چیه دستشویی تو خونه باشه؟حالا تو آپارتمان آدم مجبوره چون فضا محدوده ولی اینجا که دیگه مجبور نیستیم بذار بیرون باشه!... حالا این چند وقتی که هوا سرد شده خودش داره میگه آدم اینجا سختشه بره دستشویی هوا سرده تا می ری بیرون می یای یخ می زنی ...خلاصه که خواهر داستان داریم ...حالا این چند وقته که هوا سردتر شده ما دو تا بخاری داشتیم یکی رو گذاشتیم تو هال و یکی هم تو اتاق کوچیکه ولی خونه اونجوری که باید گرم نمی شد دو تام بیشتر نداشتیم که بخوایم تو اتاق بزرگه هم بذاریم حالا تو کرج چون خونمون پکیج و شوفاژ داشت نیازی به بخاری نداشتیم و یه وقتی هم اگه لازم بود چون متراژ خونه پایین بود(دیگه تو بزرگترین حالتش اون خونه اولیمون تو اردلان و اون یکی خونمون تو چهار.راه طا.لقانی صدو پنج متر بودند که همین دوتا جواب می داد) ولی اینجا چون بزرگتره و از اونورم ویلائیه و بالاش کسی نیست در و پنجره اش هم معمولیه و دو جداره نیست خیلی اتلاف انرژی داره و گرما همینجوری هدر می ره و باید یه بخاری هم برا اتاق برزگه می گرفتیم تو اون دو هفته که همه جا بسته بود و نمی شد گرفت این یکی دو روزی هم که باز کردند پیمان یه بار رفت که بگیره ولی مغازه ها بسته بودند و چون بارونم می اومد نتونست بگیره و برگشت(بعد از ظهری ساعت سه و نیم اینجورا پیمان رفته بود بگیره از اونجایی که اینجا مغازه داراشون خیلی تنبلند و پنج به بعد باز می کنند نتونسته بود و بخاطر بارون که خیلی شدید می اومد برگشته بود! برعکس کرج یا تهران که از صبح علی الطلوع تا نصف شب خیلی وقتها تا خود صبح همه جا بازه اینجا ظهرا از ساعت یک تا پنج می رن ناهارو کلا همه جا تعطیله شبا هم ده به بعد دیگه پرنده پر نمی زنه و همه جا سوت و کوره) ...خلاصه این شد که دوشنبه که برف یه ریز داشت می اومد و هوا هی سردتر و سردتر می شد پیمان گفت جوجو بیا بخاری اتاق کوچیکه رو بیاریم بذاریم تو اتاق بزرگه حداقل موقع خواب سردمون نشه(تختخواب تو اتاق بزرگه است و شبا اونجا می خوابیم) تا بعدا بریم از کرج یه بخاری برا اتاق کوچیکه بخریم گفتم باشه و دست به کار شدیم و بخاریه رو پیمان آورد تو اتاق بزرگه گذاشت و مجبور شدیم جای تخت و دراور رو عوض کنیم و خلاصه تا چند ساعت مشغول بودیم بلاخره کارمون تموم شد و اتاق بزرگه هم یه شکل و شمایل دیگه به خودش گرفت هم گرمتر شد...دیگه من اومدم با کتابام و اینترنت مشغول شدم و پیمان هم کل خونه رو جارو کشید و بعدش اومد یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم دم غروب پیمان چتر ورداشت و گفت جوجو برم از اون وانتیه یه لبو بگیرم بیارم بخوریم الان هوا سرده می چسبه گفتم باشه (منظورش از لبو از اون چغندر قندایی بود که اونجام هست و می ندازند تو تنور! اینجا یه وانتیه هست که از ده می یاره و آماده شو می فروشه! اینجوری که تو خونه می اندازه تو تنور و می پزه و می یاره اینجا تو خیابون دم وانتش می ذاره توی یه مخزن فلزی استوانه ای که زیرش گاز روشنه تا چغندرها گرم بمونند و می فروشدشون ) خلاصه پیمان رفت و با دو تا لبو برگشت یکیش از همون لبو گنده های خودمون بود که تنوری بود یکی دیگه اش از این لبوها بود که کوچیکترند و توشون قرمز آلبالوئیه و اینجا خیلی زیاده و اکثرا همه اونو به اسم لبو اینجا می شناسند و دست فروشاشونم از همونا تو گاریهاشون همراه با باقالی و اینا به صورت آب پز زمستونا تو خیابونا می فروشند(البته اینی که پیمان گرفته بود آب پز نبود تنوری بود) خلاصه لبورو آورد و منم یه سفره پلاستیکی زیرش پهن کردم و بریدمشون اول از اون آلبالوئیه خوردیم یک مزه مزخرف شوری داشت که حالمون به هم خورد دیگه نصفشو دور انداختیم پیمان گفت فک کنم اینارو برا همین آبپز درست می کنند، انگارتنوریش به درد نمی خوره! ولی اون یکی نگم براتون که هم مزه اش عااااااااااااااااااالی بود هم بو و شکلش، جوری که هر لحظه منو هزاران بار تا بچگیها می برد و می آورد و خاطرات دور اون دورانو برام زنده می کرد یادش بخیررررررررررررررررر چه روزگار نابی بود ...روزگار بی تکرار ...♥️♥️♥️ .... خلاصه لبو بزرگه رو خوردیم و کلی کیف کردیم شبم برا شام میرزا.قاسمی داشتیم از این آماده ها که همراه با یه کشک.بادمجون از گرین.لند کرج گرفته بودیمش و کشک.بادمجونو شب قبلش خورده بودیم میرزا.قاسمیه رو هم اون شب خوردیم آخرای شب من دیدم معده ام بدجوری درد گرفته موقع خواب رفتم یه خرده از عرق .پونه ای که مامان ایندفعه بهم داده بود خوردم و اومدم گرفتم خوابیدم(عرق. نعنا نداشتیم که بخورم ) صبح که بلند شدم دیدم معده ام هنوز درد می کنه صبونه خوردم و پیمان گفت جوجو یه سر بریم کرج من هم به آقای.میر.محسنی(سکه.فروشه) یه سر بزنم هم یه خرده میوه و این چیزا از فاطمیه بگیریم و برگردیم گفتم باشه و بلند شدم دوباره یه خرده عرق پونه با آب ولرم خوردم و آماده شدم راه افتادیم ولی چشمتون روز بد نبینه این معده درد من هی بدتر و بدتر شد و دل درد هم بهش اضافه شد احساس می کردم معده ام با یه قسمتهایی از روده ام دارند خونریزی می کنند و زخم شدند! تا حالا معده و روده من هیچوقت تو عمرم اونجوری درد نگرفته بود، دیگه تا پیمان کاراشو انجام بده و برگردیم من مردم و زنده شدم طوریکه تو مسیر برگشت چند باری گلاب به روتون نزدیک بود بالا بیارم! تو کرج به پیمان گفتم رفت از عطاری برام عرق.نعنا گرفت یه لیوان هم همونجا تو ماشین ازش خوردم ولی خیلی اثر نکرد قبل از راه افتادن از کرج هم سمت اون خونه مون بودیم و دیدم خیلی حالم بده به پیمان گفتم جلوی پارک.شهر.یار نگهداشت و رفتم دستشویی اونجا و گلاب به روتون خییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییلی معذرت می خوام دیدم مدفو.عم رنگ قیر شده سیاه سیاه با خودم گفتم نکنه واقعا معده ام داره خونریزی می کنه (آخه بازم با عرض معذرت می گند مدفوع تیره رنگ و سیاه و قیری اگه دلیلی مثل استفاده از قرصی چیزی که رنگشو تیره کرده باشه نداشته باشه می تونه نشونه خونریزی از قسمتهای بالای دستگاه گوارش مثل معده باشه ولی مدفوعی که خون روشن توش باشه نشونه خونریزی از قسمتهای پایین دستگاه گوارش مثل روده هاست) خلاصه با حال بد اومدم سوار شدم و زدم تو اینتر.نت علایم خونریزی معده رو خوندم دیدم خدارو شکر همه رو دارم با خودم گفتم یه خرده صبر می کنم اگه خوب نشدم حتما می رم دکتر ! بعدش گفتم بذار سرچ بکنم ببینم چی برای معده درد خوبه که دیدم یه جا نوشته اگه یه مشت چوب دارچینو بریزید توی یه قوری و بذارید بجوشه و رنگش مثل رنگ چایی بشه و بعد هر چند ساعت یه بار یه فنجون ازش بخورید معده رو ترمیم می کنه و درد معده تون خوب میشه تو خونه چوب دارچین داشتیم( پیمان همیشه بسته ای می خره و می ذاره تو خونه وقتی چایی دم می کنه دو تا تیکه ازش می اندازه تو قوری تا چایی طعم دارچین بگیره) به محض اینکه رسیدیم خونه همونجور که گفته بود یه مشت ازش شستم و ریختم تو قوری و گذاشتم با شعله آروم رو گاز بجوشه بعد که جوش اومد ورداشتم یه لیوان ازش ریختم و جرعه جرعه خوردم بقیه اش رو هم گذاشتم رو بخاری که گرم بمونه بعدا بخورم یه نصف لیوان هم عرق نعنا خوردم و پیمان جلو بخاری برام جا انداخت رفتم گرفتم یکی دو ساعتی خوابیدم بلند که شدم دیدم حالم یه خرده بهتره انگار دارچینه اثرشو گذاشته بود ولی بازم یه خرده درد داشتم ولی قابل مقایسه با وقتی که رسیدیم خونه نبود و خیلی کم شده بود! دیدم خونه تاریکه اومدم تو هال از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم پیمان داره تو حیاط ماشین پاک می کنه زدم رو شیشه برگشت نگام کرد گفتم آخرش تو خودتو مریض می کنی انقدرررررررررررررررر تو سرما نرو بیرون این ماشینو تمیز کن اونم گفت داره تموم میشه الان می یام تو(بیست و چهار ساعته تو حیاطه یا داره ماشین پاک می کنه یا حیاط جارومی زنه یا برف پارو می کنه یا جدیدا دو تا دمبل پنج کیلویی گذاشته تو حیاط می ره تو اون سرما دمبل می زنه تا عرق کنه و سرما بخوره و به قول فریبرز تو سریال زیر.خاکی هتکش متک بشه! (اگه اون سریالو ندیدید توی کلمه هتکش ه و ت رو با فتحه بخونید و ک رو با کسره و توی کلمه متک م و ت رو با فتحه بخونید) بعد از اینکه از پنجره به پیمان اولتیماتوم دادم اومدم دوباره یه لیوان از جوشونده دارچینه با یه خرده از عرق نعنا ترکیب کردم و آروم آروم خوردم بعدش یادم افتاد معصومه برا سر دردام یه فیلم فرستاده بود که در مورد سوجو.ک درمانی بود یه سری ماساژ کف دست با خودکار برا معده درد هم توش داشت اومدم نشستم اونو نگاه کردم و ماساژه رو یاد گرفتم و رفتم یه خودکار آبی آوردم اون قسمتی که تو فیلم گفته بودو با خودکار از بالا به پایین ماساژ دادم و یه چند دقیقه بعدش دیدم اون یه خرده معده دردی هم که داشتم به کل از بین رفت برا همین کلی دعا به جون معصومه کردم و تو دلم ازش هزار بار تشکر کردم که این فیلمو برا من فرستاده! این سوجو.ک درمانی واقعا عااااااااااااااااااااااااااااااااالیه حالا فیلمشو براتون تو رو.بیکا می فرستم تا ببینیدش خییییییییییییییییییییییییلی فیلم به درد بخوریه برا سردرد، معده درد ، درد قلب، برا زانو درد، لاغری شکم و تب و خیلی چیزای دیگه راهکارهای خیلی ساده و به درد بخور و موثر داره که اگه کارایی که می گه رو بکنید دردتون به سرعت از بین می ره برای لاغری شکم یه تنفس یاد میده که هر ساعت پنج بار انجامش بدید بعد ده رو می بینید که چقدر رو شکمتون تاثیر گذاشته و آبش کرده...حالا براتون می فرستم خودتون ببینید ..دیگه دیدم حالم بهتر شده بلند شدم رفتم تلوزیونو روشن کردم و سریال.آن.شرلی رو که از کانا.ل تماشا ساعت پخش می شد دیدم قسمت آخرش بود اون سریالی که ما قبلا ازش دیدیم نبود یه سریال دیگه بود که یه سری بازیگرای دیگه بازیش کرده بودند ولی با اینهمه اینم عاااااااااااااااالی بود فقط حیف که مثل اون یکی کامل نبود ده پونزده قسمت بیشتر نبود و فقط مربوط به زمان مدرسه آن شرلی بود و زود تموم شد تازه من می خواستم بیام اینجا براتون بنویسم که برید ببینید دیدم زده قسمت آخر ....سریاله رو دیدم و بلند شدم کاپشنمو پوشیدم و رفتم حیاط سراغ پیمان و یه خرده دعواش کردم که انقدر می ره تو حیاط تو سرما می مونه و با کتک آوردمش تو، کل بدنش یخ کرده بود یه چایی داغ ریختم خورد و یه خرده گرمش شد رفتم شامو که فسنجون بود گرم کردم و آوردم کشیدم خوردیم( البته خودم فقط برنجشو خوردم ترسیدم معده ام دوباره شروع کنه برا همین خورشت اصلا نخوردم)بعد از شام هم یه خرده تلوزیون و این چیزا دیدیم و گرفتیم خوابیدیم! دیروزم دم ظهر ساعت دوازده اینجورا پیمان گفت جوجو بیا بریم ببینیم یه تلوزیون می تونیم بخریم(همون قضیه وسایل برای خونه پیام که اون سری بهتون گفتم) گفتم باشه و آماده شدم راه افتادیم رفتیم یه دور تو شهر زدیم و تلوزیوناشو دیدیم و آخرش از یه مغازه یه تلوزیون پنجاه. اینچ .اسنو.ا خریدیم (ده میلیون و پونصد) ماشینم نبرده بودیم اونور خیابون یه آژانس بود پیمان رفت ماشین بگیره اونم ماشین نداشت و دیگه همینجور جعبه تلوزیونو خودش برداشت و گفت یه خرده بریم جلوتر شاید تاکسی چیزی اومد و سوار شدیم که اونم دریغ از یه تاکسی که مسیرش به ما بخوره دیگه تا خود خونه مجبور شدیم پیاده بریم و جعبه تلوزیونم پیمان آورد البته مسیرمون خیلی دور نبود و نزدیک بود مثلا پیاده ده دقیقه یه ربع تا خونه راه بود جعبه تلوزیونم زیاد سنگین نبود فقط بزرگ بود و راه دستش بد بود ...خلاصه تلوزیونه رو رسوندیم خونه و زیر جعبه شو دستمال کشیدیم و بردیم تو گذاشتیم یه گوشه تا فردا پس فردا پیمان زنگ بزنه بیان نصبش کنند راستش اول به قصد خرید تلوزیون برا پیام رفتیم پیمان می خواست یه چهل و سه اینچ د.وو که شش میلیون و هفتصد بود براش بخره من گفتم یه پنجاه. اینچ برا خودمون بخر اونی که داریمو می دیمش به پیام مال ما سا.مسونگه اونم گفت باشه و دیگه پنجاهه رو خریدیم و آوردیمش بعدشم که رسیدیم خونه پیمان گفت بعد از ظهر می رم چهل و سه .اینچه رو هم برا پیام می خرم این سامسو.نگه رو هم می ذارم که دوربین. مدار بسته خونه رو توش ببینیم(البته منظورش دوربین این خونه نیستا اینجا دوربین نداریم منظورش اون خونه ایه که قراره تو تهران بخریم اکه قسمت بشه و طلا و سکه بکشه بالا) منم گفتم باشه و بعد از ظهری ساعت چهار پنج اینجورا بلند شد رفت تلوزیونه رو بخره که یارو گفته بود الان جشنوا.ره اسنو.است تا آخر ماه، اون تلوزیونی که خریدی پونصد هزار تومن تخفیف داره بذار اول بیان اونو نصب کنند کارت.گارانتیش مهر بشه که این تخفیف شاملتون بشه بعدش با کارت تخفیف اون بیا این یکی تلوزیونه رو پونصد تومن ارزونتر بخر اونم گفته بود حالا که اینطوریه و همه اجناس .اسنو.ا تخفیف داره پس من یه لباسشویی هم ورمی دارم مغازه داره هم گفته بود اتفاقا لباسشوییهامون هم یک میلیون و پونصد تخفیف دارند ...خلاصه با یارو مغازه داره هماهنگ کرده بود که تا آخر ماه اون تلوزیون و لباسشوئیه رو براش کنار بذارند تا یکی یکی بیاره و بگه بیان نصب کنند تا بتونیم از تخفیفات جشنواره شون استفاده کنیم ...برا همین فعلا فردا یا پس فردا باید زنگ بزنیم بیان تلوزیونه رو نصب کنند تا بریم لباسشوئیه رو بیاریم و با تخفیف اونم بریم اون یکی تلویزیونه رو بیاریم(تخفیفاتش یه جوریه که با تخفیف جنس اول می ری جنس دوم رو ارزونتر می خری، با تخفیف جنس دوم جنس سومو و الی آخر...حالا ما از تلوزیونه پونصد تومن تخفیف داریم در واقع کارت هدیه پونصد تومنی داریم و قراره لباسشویی رو پونصد تومن ارزونتر بخریم خود لباسشویی هم یک میلیون و پونصد تخفیف داره و قراره تلوزیونه رو یک و پونصد ارزونتر بخریم خود تلوزیون دومی هم دوباره پونصد تخفیف داره و چون ما جنس چهارمی نمی خوایم بخریم مغازه داره گفته بیا با اون پونصد تومن یه اتویی چیزی که قیمتش پونصده وردار...در کل تو خرید این سه جنس دو میلیون و پونصد تومن به ما قراره تخفیف بدن) .....خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ببخشید که یه خرده توضیحاتم پیچیده شدو گیجتون کردم معذرت می خوام به قول ارسطو فحوای کلامم این بود که رفتیم جهاز پیامو یه جا خریدیم و قراره دونه دونه بیاریم و نصب کنیم امتحان کنیم بعد بذاریمش کنار تا خونه اش رو که تابستون تحویل گرفتیم ببریم بچینیم توش! راستی یهخبر جدید که همین الان پیمان زنگ زد بهم گفت هم اینه که پیام اگه خدا بخواد داره تو ایران.خود.رو استخدام می شه چند روز پیشا یه اس ام اس از طرف کانو.ن بازنشستگا.ن ایرا.ن خود.رو برا پیمان اومد که ایران.خود.رو قصد داره ازفرزندان بازنشسته های ایرا.ن خود.رو که بیست و پنج سال یا کمتر دارند با مدرک. دیپلم استخدام کنه اگه فرزندتون شرایطشو داره بره تو سایت فرم درخواست پر کنه از اونجایی هم که پیام بیست و پنج سالشه پیمان بهش زنگ زد و گفت بروفرمه رو پر کن اونم رفت کرد و الان پیمان بهم زنگ زد که از ایران .خود.رو به پیام زنگ زدند و گفتند فردا ساعت دو بره مصاحبه! منم بهش گفتم خدارو شکر ایشالا که قبول بشه فقط بهش بگو یه لباس درست حسابی آدمیزادی بپوشه و با آستین کوتاه و اینا نره که خالکوبی های رو دستشو ببینند موهاشم درست و حسابی شونه بکنه(جدیدا آخه موهاشو فر کرده و ریخته تو صورتش و بغلشونم خالی کرده) یه خرده هم خودشو تیز و بز نشون بده ایشالا که ورش دارند گفت آره بهش گفتم حالا اگه فردا هوا خوب بود ما هم باهاش می ریم گفتم باشه ایشالا کن قبول میشه ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از خبر خوش امروزمون، دیگه چی می خواین هاااااااااااااااااااااااااان؟؟؟😜 اون از خونه اش که براش خریدیم این از جهازش که داریم آماده می کنیم اینم از کارش که خدا داره جور می کنه، دیگه بهتر از این مگه داریم؟ مگه میشه؟.....خب دیگه من برم هم گردن مبارکم درد گرفته و داره عضله اش می گیره هم گشنمه و روده بزرگه ام داره روده کوچیکه مو می خوره ...مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
تا وقتی به این فکر چسبیده‌اید که دلیل خوب زندگی نکردنتان بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی رخ نمی‌دهد
تا وقتی مسئولیت خود را به دوش دیگران بیاندازید که با شما بی‌انصافی می‌کنند (یک شوهر لات، یک کارفرمای زیاده‌طلبی که از کارمندانش حمایت نمی‌کند، ژن‌های ناجور، اجبارهای مقاومت‌ناپذیر)وضع شما همچنان در بن‌بست می‌ماند.
 تنها خودِ شما مسئول جنبه‌های قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید.
حتی اگر با محدودیت‌های بیرونی همه جانبه‌ای درگیرید، هنوز آزادی و حق انتخاب پذیرش برخوردهای مختلف نسبت به این محدودیت‌ها را دارید.

از کتاب «خیره به خورشید نگریستن»
نوشته: «اروین د یالوم»

«اینم یکی دو تا عکس از برف اون روز که از پنجره آشپزخونه انداختمش»

 

 

 

متاسفانه حالام عکسهارو نمی تونم بذارم سایته دیوانه شده اگه درست شد ایشالا بعدا تو همین پست می ذارمشون راستی طرز تهیه شیر.ینی نو.ن بر.نجی رو هم گذاشتم برید ببینید

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۳:۵۶
رها رهایی
سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۳ ب.ظ

همچنانش در میان جان شیرین منزل است!!!

سلاااااااااااام سلاااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح به محض بیدار شدن از خواب پیمان گفت که جوجو یه سر بریم کرج، هم من به صرافی سر بزنم و هم نون و این چیزا بگیریم و برگردیم بعد صبونه بخوریم؟ گفتم نمی شه من نیام خودت بری؟ گفت بیا دیگه، زود برمی گردیم! منم دیگه گفتم باشه و رفتم آماده شدم و لباس پوشیدم سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت کرج، توی راه از فرصت استفاده کردم و کلی سخنرانی از دکتر.هلاکو.یی از سایتها دانلود کردم. تو خونه نیست که سرعت اینترنت خیییییییییییلی خییییییییییییلی پایینه نمی شد دانلودشون کرد! دکتر .هلا.کویی یه ایرانی ساکن آمریکاست که قبلا استاد دانشگاه .تهران بوده هم جامعه .شناسه هم روانشنا.س، برنامه رازها و نیازهاش که از رادیو همراه که خودش تاسیسش کرده بود و از آمریکا برای ایرانیهای سراسر دنیا پخش می شد معروفه! سخنرانیها و سمیناراش خییییییییییییییییییییییییییلی عاااااااااااااالی اند مخصوصا سمینارش در مورد تربیت .بچه ها حرف نداره! اصلا وقتی آدم به فایلهای سخنرانیش گوش می ده تازه می فهمه که تربیت اون چیزی نیست که ما فکر می کنیم و دنبالش هستیم...کلا یه دید دیگه به آدم می ده که زمین تا آسمان با اون دید کهنه و فرسوده ای که ما تو ایران در مورد تربیت داریم فرق داره حرفها و راهکارهاش همه رویه های اشتباه تربیت که از قدیم بهمون رسیده رو زیر سوال می بره و دگرگونش می کنه... باید فایلهاشو گوش کنید تا بفهمید چی می گم البته فایلهاش فقط در مورد تربیت.فرزند نیست بلکه خیلی متنوعه حالا من اون روز فایلهایی که ازش دانلود کرده بودم رو همونجا که تو کرج تو خیابون تو ماشین نشسته بودم تو رو.بیکا براتون فرستادم بازم اگه چیزی ازش دانلود کردم براتون می ذارم سعی کنید حتما گوش بدید خییییییییییییییییییییلی به دردتون می خوره اگه به چیزایی که می گه عمل کنید...بگذریم رسیدیم کرج و اول رفتیم دم صرافی، پیمان رفت ده تایی سکه گرفت و اومد، از اونجا رفتیم جلو نون سنگکی که همیشه ازش نون می گرفتیم وایستادیم من نشستم تو ماشین و پیمان رفت شش تا سنگک گرفت و اومد سوار شدیم رفتیم بوفا.لو بازم من موندم تو ماشین و پیمان رفت سه کیلو گوشت بوقلمو.ن خرید اومد و راه افتادیم رفتیم سمت آزا.دگان تو محله خودمون یه دور زدیم و از جلو خونه ای که چند ماه پیش خریدیم رد شدیم و یه خرده نگاش کردیم و دیگه برگشتیم و راه افتادیم سمت نظر .آباد! ساعت دوازده و نیم اینجورا بود که رسیدیم خونه، پیمان صبونه رو آماده کرد و خوردیم بعد از خوردن صبونه من چون قصد داشتم برا تولد مامان شیرینی.نون.برنجی درست کنم دست به کار شدم و موادمو که از روز قبل آماده کرده بودم از یخچال درآوردم و مشغول شدم! مواد نون.برنجی یه جوریه که بعد از آماده شدن، خمیرش باید به مدت بیست و چهار ساعت تو یخچال استراحت کنه برا همین من یه روز زودتر موادو آماده کرده بودم و گذاشته بودم تو یخچال، دیگه مشغول شدم و با موادی که داشتم تقریبا شصت تایی نون.برنجی پختم یک ساعت و نیم اینجورام طول کشید تا همه شون پختند و تموم شدند البته من چون تو ماهیتابه رو گاز درستشون می کردم مجبور بودم اندازه ای که تو ماهیتابه جا می شدند بذارم برا همین انقدر طول کشید چون تقریبا چهار یا پنج بار ماهیتابه رو پر و خالی کردم ولی اگه فر بود ممکن بود سینی فر یک یا نهایتا دوبار پر می شد و زودتر از اینا تموم می شد چون زمان پختش بیست دقیقه بیشتر نیست....خلاصه پختمشون و خیییییییییییییییییلی هم خوشمزه و عااااااااااااااااااالی شدند یک بوی خوبی ازشون تو خونه پیچیده بود که نگووووووووووووووو، پیمان هم تستشون کرد و خییییییییییییییییییییییلی ازشون خوشش اومد طوریکه عصری که رفته بود بیرون شیر بخره برا منم دو تا چیپس گرفته بود آورده بود می گفت اینا جایزه است برات گرفتم چون نون .برنجیهات خیلی خوشمزه شدند که منم بسی خوشحال شدم و نیشم تا بناگوشم باز شد 😁 ! ...اون روز داشتم طرز .تهیه.نون.برنجی رو تو اینترت می دیدم با خودم گفتم کاش پیش مامان بودم و برا تولدش از اینا درست می کردم ولی حیف که ازش دورم... تو همین فکرا بودم که باز با خودم گفتم خب چرا اینجا درست نکنم؟ حتما که نباید آدم پیش یکی باشه که بخواد تولدشو جشن بگیره مگه جز اینه که مامان برای من خیییییییییییییییییییییییلی عزیزه و روز تولدش برا من چه کنارش باشم و چه نباشم یه روز خاصه و بهترین روز تقویمه؟ پس چرا این بهترین روزو به بهونه دوری از اون من نباید جشن بگیرم؟؟؟ برا همین بلند شدم و دست به کار شدم و خمیر نون.برنجی رو طبق دستورش آماده کردم و گذاشتم تو یخچال تا استراحت کنه و برا فردا آماده بشه تا بپزمش و عکسشو برا مامان بفرستم و بگم که به یادش بودم!...به نظرم خیلی وقتها این بعد مسافت نیست که اذیتمون می کنه این خودمونیم که با بها دادن زیادی به مسافت و حضور فیزیکی کنار عزیزانمون خودمونو اذیت می کنیم وقتی آدما دلاشون کنار هم باشه و برای هم بتپه هیچ مسافتی نمی تونه زیبایی لحظه های تپیدن دلامون برای همو ازمون بگیره یا کمرنگ کنه به قول شاعر:

همچنانش در میان جان شیرین منزل است    گر دو صد منزل فراق افتد میان ما و دوست!

...حالا امروز اگه سرعت اینترنتم خوب بود عکس نون .برنجیهارو پایین پست قبل براتون می ذارم و طرز.تهیه اش رو هم که خیییییییییییییییییلی ساده و آسونه براتون می نویسم تا اگه دوست داشتید برا خوتون درست کنید و نوش جان کنید...دیروزم ساعت یازده و نیم اینجورا مامان بهم زنگ زد و با خنده گفت که شنیدم برا تولدم شیرینی پختی؟ منم خندیدم و گفتم کی بهت گفت؟ گفت سمیه گفت که مهناز برات شیرینی پخته ولی اینترنتش خراب بوده نتونسته عکساشو بذاره هر وقت گذاشت می یارم نشونت می دم گفتم آره برا تولدت شیرینی درست کردم گفتم خودت که پیشم نیستی بخوری حداقل عکسشو برات بفرستم ببینی! اونم دوباره با خنده گفت خوردنش مهم نیست همین که به یادم بودی خیییییییییییییییییلیه ایشالا که زنده باشی! منم کلی از خنده های مامان خوشحال شدم و گفتم خیییییییییییییییییییییلی دوستت دارم و ااااااااااااااااااااااااااالهی که تو هم همیشه زنده باشی و سایه ات همراه با بابا همیشه رو سرمون باشه اونم کلی تشکر کرد و گفت منم خییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم و ایشالاااااا شما هم همیشه زنده باشید و خوش و خرم و شاااااااااااااااااد زندگی کنید و.. و... و....خلاصه خواهر کلی با مامان دل دادیم و قلوه گرفتیم و کلی هم حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه اون خداحافظی کرد و رفت منم اومدم ظرفهای صبونه رو شستم پیمان هم تو حیاط با ماشینش مشغول بود بعد از شستن ظرفها رفتم نشستم کتاب «فاطمه،فاطمه است» دکتر. شر.یعتی رو خوندم دیگه صفحه های آخرش بود تمومش کردم و از یکی دو پاراگرافش یادداشت برداری کردم و گذاشتمش کنار! کتاب خوبی بود خیییییییییییییییییییلی چیزا ازش یاد گرفتم به درد ما زنها خییییییییییییییییییلی می خوره که با خوندنش به خودمون بیاییم و هویتمونو وابسته به مردها یا خانواده یا جامعه یا فرهنگ یا چیزهای دیگه ندونیم و مستقل از همه اینها و فارغ از همه خرافات و تعصباتی که به پاهامون به عنوان زن غل و زنجیر زده و بخاطر جنسیتمون محدود نگهمون داشته به پیش رفتن و تاثیر گذاشتن رو دنیا فکر کنیم و سعی کنیم همه این غل و زنجیرهایی که از روی جهل و نادانی یا با هدف بهره کشی یه عده به پاهامون بسته شده رو پاره کنیم ....من تازه فهمیدم که چرا اینا دکتر.شر.یعتی رو کشتند چون به نفعشون نبود که یه انسان با این عقاید توی دم و دستگا.هشون بمونه و بخواد دم از آزا.دی.نوع .بشر مخصوصا زنها بزنه و معنویت و رو.حانیتی که با حکو.مت اومده باشه رو بکوبه و بگه که دینی که حکو.مت تبلیغشو بکنه همیشه یه دامه که تو پوشش اون نقشه های خودشو پیش ببره و فریبیه که جامه  تقوا پوشیده و نباید گولشو خورد! نمی دونید تو کتابش چقدررررررررررررر جالب رو.حانیت و دیندا.ری اینارو زیر سوال می بره و چقدررررررررررررررررر قشنگ از فریبهاشون حرف می زنه و چقدررررررررررررررررر در مورد مخصوصا زنها عقاید جالبی داره تقریبا نصف بیشتر کتابو به زنها و تعصبات کوری که در موردشون روا داشته شده و ظلمهایی که تاریخ و ادیان بهشون تحت عنوان جنس ضعیف کردند و به بردگی گرفتنشون که چشم بسته مطیع و فرمانبردار مرد باشه حرف زده و نمی دونید چقدرررررررررررررررر حرفاش با اینکه مربوط به سی چهل سال پیشه روشنگرانه است من همین حالاشم بعد از گذشت چهل سال کمتر مردی رو دیدم که بخواد اینجوری در مورد زن فکر کنه که اون چهل سال پیش فکر می کرده .....خیییییییییییییییییلی کتاب جالبیه تا نخونید نمی فهمید که چی می گم سعی کنید حتما بخونیدش... فقط تنها چیزی که بعد از تموم شدن کتاب به نظرم اومد که این کتاب اونجور که باید نتونست حق مطلبو ادا کنه و به جا بیاره درمورد شخصیت حضرت .فا.طمه بود به نظرم با اینکه اسمش مربوط به حضرت.فاطمه بود ولی اونجور که باید و شاید بهش پرداخته نشد و این موضوع که فاطمه کیه خییییییییییییییییییلی توش باز نشد، یه چیزایی گفته شداااااااااا ولی این همه اون چیزی نبود که باید گفته می شد به نظرم این مقدار برای همچین شخصیت بزرگی خییییییییییییییلی خییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییلی کم و ناچیز بود هر چند که خود دکتر.شر.یعتی هم آخر کتاب می گه که «بسیار گفتم و بسیار هم ناگفته ماند» ....نمی دونم ...ولی من که کتابو تموم کردم و گذاشتمش کنار با خودم گفتم این اون چیزی نبود که می خواستم در مورد تو بدونم باید کتابهای بیشتر و عمیق تری بخونم ...البته قصدم از این حرفها به هیچ عنوان کم کردن از ارزش این کتاب نیستااااااااااااااااا این کتاب خییییییییییییییییییییییییلی ارزشمنده و من از دل و جان برای نویسنده اش و تک تک نوشته هاش ارزش قائلم و با خوندنش خییییییییییییییییلی چیزها ازش یاد گرفتم و به تک تکتون توصیه می کنم که حتما بخونیدش ولی منظورم اینه که برای شناختن شخصیتی به بزرگی حضرت.زهرا این کتاب به هیچ عنوان کافی نیست و کتابهای فراوانی باید خونده بشه و حتی نوشته بشه تا بشه شناختی نسبی ازش بدست آورد و به عنوان یه الگو بهش نگاه کرد و ازش چیز یاد گرفت تا نهایت، از طریقش راهو پیدا کرد ...ایشالا که این کتاب و کتابای دیگه ای در موردش بخونید و به منم معرفی کنید تا بخونیم و بتونیم به زیبایی شخصیت این بانوی بزرگ پی ببریم و راه و رسمشو راه و رسم زندگیمون بکنیم ... خب دیگه اینم از نقد کتاب ایشالا که به دردتون بخوره ...من دیگه برم صبونه مو بخورم خییییییییییییییییییییلی گشنمه از صبح چیزی نخوردم شمام برید به کار و زندگیتون برسید و تا می تونید هم مواظب خودتون تو این اوضاعی که کرو.نا بی داد می کنه باشید و پرو.تکل هارو خوب رعایت کنید مخصوصا ماسک زدن و خصوصا شستن دستها قبل از  خوردن هر نوع غذا که خیییییییییییییییییلی خیییییییییییییلی مهمه تا ایشالا همیشه سالم بمونید و خدای نکرده گرفتار این مریضی خطرناک نشید ....خییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

💥گلواژه💥
اولین گام برای یادگرفتن شنا، نترسیدن از آب و رها شدن است.
مربی همیشه می گوید:  بپر، خودت را رها کن، زیر آب چشم هایت را باز کن. بعد خودت آرام آرام برمی گردی به سطح آب.
شرط اول همان دست و پا نزدن است، گاهی باید واقعا بیخیال شد و رفت گوشه ای نشست. باید بی خیال دست و پا زدن شد. گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به سطح آب، به زندگی، بی خفگی ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۹ ، ۱۲:۲۳
رها رهایی

تو را با جوهر زر می نویسم

شبیه در و گوهر می نویسم

درون دفترم شعرم همیشه
به جای عشق، مادر می نویسم
 آبا جونم ، مادر عزیزتر از جانم تولدت میلیاردها میلیارد بار مبااااااااااااااااااااااااااارک نازنین! اااااااااااااااااااالهی که تا دنیا دنیاست زنده و سلامت باشی و سایه ات همراه حیدر بابای عزیزم روی سر ما باشه  بووووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس  heart heart​​​​ heart​​

 

برا تولد مامان شیرینی برنجی پختم تا حداقل خودش که پیشم نیست بخوره عکسشو تقدیمش کنم ولی اینترنتم ضعیفه عکسها آپلود نمی شن که بذارمشون! به محض این که اینترنتم یاری کنه پایین همین پست می ذارمش تا هم خودتون ببینید و هم نشون مامان بدید 

این از عکس شیرینی های من تقدیم به مامان و شما 

 

 

 

اینم عکس جایزه های من که پیمان برام گرفته بود 

 

و اما طرز .تهیه 

مواد لازم برای شیرینی نون برنجی
۱: تخم مرغ یک عدد
۲: آرد برنج نیم کیلو( این آردو می تونید از عطاریها یا حبوباتیها یا برنج فروشیها تهیه اش کنید فقط موقع خرید دقت کنید که بوی برنج ایرانی بده و خوش بو باشه چون بعضی از این آرد برنجهارو از برنجهای بی کیفیت درست می کنند که یا اصلا بو نمی ده یا بوی بد موندگی میده)
۳: روغن ۲۵۰گرم مثلا اندازه هشت تا ده قاشق غذاخوری(می تونید از روغن نباتی جامد یاکره یا روغن حیوانی یا روغن قنادی جامد استفاده کنید هر کدومو که دارید)
۴: وانیل ۱/۲ قاشق چایخوری
۵: گلاب نصف لیوان(نصف یه لیوان فرانسوی دسته دار)
۶: پودر قند ۲۷۵گرم (تقریبا یک تا یک و نیم لیوان)
۷: تخم خرفه(به صورت دونه های ریز سیاهه که برا تزیین روش قراره استفاده کنیم و از عطاریها می تونید تهیه اش کنید)
و اما طرز تهیه این شیرینی خوشمزه جوجو پز 😃
توی یه ظرف شیشه ای روغنمون رو می ریزیم و پودر قند رو روش الک می کنیم بعد اول با یه قاشق یه کوچولو هم می زنیم تا یه خرده با هم مخلوط بشند (اینو برا این می گم اول با قاشق هم بزنید چون من خودم از همون اول با همزن شروع کردم به هم زدن و پره های همزن پودر قندو پاشید به سر و صورتم و به شعاع چند متری دور و برم و مجبور شدم تا دو ساعت پودر قند جارو کنم ) بعد که یه مقدار با هم مخلوط شدند با همزن برقی ده دقیقه تا یک ربع هم می زنیم تا هم رنگش کاملا روشن بشه و هم یه دست و صاف بشه بعدش تخم مرغمونو ورمی داریم و زرده و سفیده اشو از هم جدا می کنیم و زرده اش رو به روغن و پودر قندی که هم زدیم و یه دست شده اضافه می کنیم سفیده رو هم توی یه ظرف دیگه ای جداگونه می ریزیم و می ذاریم کنار تا بعدا به موقع اش بریم سر وقتش! حالا گلاب و وانیلمون رو به مواد هم زده مون اضافه می کنیم دوباره پنج الی شش دقیقه با همزن هم می زنیم تا خوب مخلوط بشند(توی همه اینها هم همزن رو دور تند باشه بهتره) حالا پره های همزنمون رو عوض می کنیم یا همون پره هارو تمیز می کنیم و ایندفعه سفیده تخم مرغ رو که یه قاشق پودر قند روش الک کردیم و توی یه ظرف دیگه است سه الی چهار دقیقه خوب هم می زنیم تا کاملا فرم بگیره طوریکه اگه ظرفو کج کنیم از توش نریزه بیرون ، حالا دیگه همزنو می ذاریم کنار و سفیده فرم گرفته رو به موادمون اضافه می کنیم و ایندفعه به جای همزن با قاشق یا لیسک، خیلی آروم و در یک جهت(مثلا در جهت عقربه های ساعت یا خلاف جهتش، هر جور که راحتیم) به صورت دورانی موامونو هم می زنیم تا با هم مخلوط بشند( این که می گم با همزن دیگه هم نزنید بلکه با قاشق یا لیسک به آرومی هم بزنید برای اینه که تو این مرحله اگه موادمونو با سرعت بالا هم بزنیم پف شیرینی مون می خوابه) بعد از اینکه سفیده رو با بقیه مواد به آرومی مخلوط کردیم حالا آرد برنجمون رو روی موادمون الک می کنیم و دوباره با قاشق یا لیسک، خیلی آروم در یک جهت و به صورت دورانی هم می زنیم تا با موادمون مخلوط بشه...حالا دیگه موادمون آماده است و باید روی ظرفمونو سلفون بکشیم و بذاریمش توی یخچال تا به مدت بیست وچهار ساعت استراحت کنه تا آماده پخت بشه! بعد از بیست و چهار ساعت خمیرو از یخچال در می یاریم یه ماهیتابه که کفشو کاغذ روغنی انداختیم دم دستمون قرار می دیم (من کاغذ روغنی نداشتم کف ماهیتابه کاغذ A4 معمولی انداختم که هیچ فرقی هم با کاغذ روغنی نداشت! فقط یادتون باشه که چه کاغذ روغنی بندازید چه کاغذ A4، نیازی نیست که کاغذتونو چرب کنید چون خود شیرینی چربی داره و روغن خودش به کاغذ درمی یادو کاغذو چرب می کنه)وقتی ماهیتابه رو دم دستمون گذاشتیم به اندازه یه قاشق غذاخوری از خمیرمون ور می داریم و توی دستمون گردش می کنیم با فاصله دو سانتی از همدیگه می چینیمش روی کاغذ وقتی کل ماهیتابه مون پر شد  هر طرحی که خواستیم روی خمیرمون می اندازیم  مثلا طرح گلی چیزی(من خودم طرح خاصی روش ننداختم فقط اگه دقت کنید سه تا خط شبیه آرم .بنز روش انداختم) بعد از طرح دادن روش تخم خرفه می پاشیم (می تونید روش پودر پسته یا پودر نارگیل یا خلال بادوم و پسته و این چیزا هم بریزید من تخم خرفه روش ریختم چون تو شکل سنتیش(سنتی) معمولا تخم خرفه می پاشند روش)..راستی اگه طرحی خواستید روش بندازید سعی کنید روی خمیرو خیلی برش ندید چون موقع پخت اون برشها بیشتر باز می شند و خمیر از هم می پاشه اگه طرحی روش انداختید که شکافی روی خمیر ایجاد کرد کمی با انگشت روش بزنید و سعی کنید لبه های شکافو با انگشت به هم نزدیک کنید تا موقع پخت زیاد ترک ورنداره که بخواد از هم بپاشه) بعد از اینکه طرحمونو انداختیم و تخم خرفه رو روش پاشیدیم روی شعله بزرگه اجاق گازمون یه شعله پخش کن می ذاری م و ماهیتابه رو می ذاریم روش و یه دم کنی هم در ماهیتابه می ذاریم و درشو می بندیم اول زیر شعله رو بلند می کنیم تا در حد یکی دو دقیقه بدنه ماهیتابه داغ بشه بعد که دست زدیم و دیدیم بدنه داغه شعله رو می کشیم پایین در حدی که یه مقدار بالاتر از کمترین حد خودش باشه(منظورم اینه که اندازه شعله از پایینترین شعله یه خرده بالاتر باشه ولی در عین حال یه مقدار کمتر از شعله متوسط باشه، یعنی یه چیزی بین شعله پایین و متوسط باشه...فک کنم قشنگ گیجتون کردم😁) حالا که شعله رو تنظیم کردیم بیست دقیقه به حال خودش می ذاریم تا بپزه بعد از بیست دقیقه در ماهیتابه رو ور می داری م و شیرینیهارو نگاه می کنیم اگه دور شیرینیها از پایین(از کف ماهیتابه) یه کوچولو طلایی شده باشند آماده اند و دیگه باید ماهیتابه رو از روی گاز ورداریم بعد از اینکه ماهیتابه رو ورداشتید نباید بلافاصله شیرینیهارو از کاغذ جدا کنید چون از هم می پاشند باید صبر کنید تا کاملا سرد بشند بعد اینکارو بکنید برای اینکه بتونید از ماهیتابه تون دوباره استفاده کنید و منتظر خنک شدن شیرینیهاتون نمونید گوشه کاغذ رو که شیرینیهای گرم روشه از دو طرف آروم بگیرید و با شیرینیهای روش بلندش کنید و بذاریدش توی یه سینی(مثل اون عکسی که شیرینیها داخل سینی روی کاغذند و توی همین پست براتون گذاشتم) حالا می تونید پشت ماهیتابه تونو آب بگیرید تا خنک بشه(مواظب باشید آب توش نره) بعدش یه کاغذ تمیز دیگه توش بذارید و سری دوم شیرینیهاتونو آماده کنید و دوباره بذاریدش روی گاز تا بپزه! شیرینیهایی هم که با کاغذ گذاشتید توی سینی بعد از اینکه کامل سرد شدند دونه دونه از روی کاغذ جداشون کنید و بچینیدشون توی یه ظرف و بعدم نوش جانشان کنید برای نگهداریشون هم می تونید اونارو تو ظرف در دار بیرون یخچال به مدت طولانی نگهداری کنید یه هفته تا ده روز موندگاری داره...خب اینم از طرز تهیه شیرینی نون .برنجی با تمام نکاتش روی گاز ، اگه بخواهید تو فر بذارید هم همه این نکاتو رعایت کنید فقط می مونه حرارت فر که فرها چون باهم فرق دارند باید اونو دیگه خوتون با توجه به فرتون باید تنظیمش کنید و موقع پخت هم هر از گاهی چک کنید که یه ذره از پایینش طلایی شد از فر درش بیارید چون بیشتر بمونه زیرش می سوزه  ایشالاااااااااااااااااا که ازش خوشتون بیاد بووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووس فعلا بااااااااااای

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۱:۵۰
رها رهایی
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۲ ب.ظ

اولین و آخرین کلاس آنلاین من!!!

سلااااااام سلاااااام سلااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه که تهران بودیم و اون عکسارو براتون گذاشتم نیم ساعت بعدش پیمان اومد و راه افتادیم سمت بهشت .زهرا! بیست و پنجم آبان سالگرد بهمن برادر پیمان بود پیمان همش می گفت یه سر بریم بهشت. زهرا سر خاکش، منم همش می گفتم عزیزم درای بهشت.زهرا بسته است مگه نمی بینی تلوزیون همش داره زیرنویس می کنه که فقط به فامیلهای درجه یک افراد متوفی اجازه ورود می دن؟ اونم می گفت اینا چرت می گن همه جا بازه و از این حرفا، منم می گفتم اصلا گیرم که بازه ما که نباید تو این اوضاع بلند شیم بریم اونجا که، اونم می گفت نه من الا و بلا باید برم...منم با خودم گفتم به درک بذار بره وقتی ببینه بسته است و مجبور بشه اونهمه راه رو برگرده اونوقت می فهمه که نباید می رفته، که متاسفانه رفتیم و برخلاف اون چیزی که من فکر می کردم دیدم درای بهشت. زهرا چهار طاق بازه و توشم مثل ریگ روان ماشین در حال رفت و آمده و مردم هم دسته دسته سر خاک عزیزانشون هستند وانقدرررررررررررررر اوضاع عادیه که نذری هم دارند پخش می کنند و انگار نه انگار که کرو.نایی وجود داره اونجا بود که فهمیدم این حرف دو.لت تد.بیر .و امید هم مثل بقیه حرفاش باد هوا بوده و فقط در حد حرف بوده و عملی در کار نبوده...دیگه رفتیم تو و اول رفتیم سر خاک باباش و بعد از خوندن قرآن و فاتحه براش اومدیم سوار شدیم و رفتیم سر خاک داداشش برا اونم فاتحه و قرآن خوندیم و دیگه راه افتادیم سمت خونه، به ورودی کرج که رسیدیم پیمان گفت برم تو کرج بریم کتابتو بگیریم (برا یکی از درسایی که به جای پایا.ن نامه دادند باید کتاب می گرفتیم ) گفتم نه تورو خدا الان بریم تو کلی هم باید تو ترافیک اونجا بمونیم پدرمون در می یاد تازه ساعت یه ربع به شش هم هست و ما تا برسیم گوهر.دشت و بخوایم کتابه رو بگیریم کتابفروشیها بسته اند(چون ساعت کار مراکز خریدو اعلام کرده بودندکه تا ساعت ششه) گفتم برو خونه حالا من کتابو اینتر.نتی سفارش می دم برام می یارند اونم گفت باشه و به راهمون ادامه دادیم(حالا صبحش که داشتیم می رفتیم تهران سر راه رفته بودیم کرج، پیمان رفت یه سر به صرافی زد بعد که اومد بریم برا پیام غذا ببریم اونجا بهش گفتم برو اول این کتاب منو سر راهه بگیرم بعد بریم گفت الان دیره تا ببرم غذای اینو بدم دیر میشه چون می خوام بهشت.زهرا هم برم نمی خوام به تاریکی بخوریم برا همین بذار خواستیم برگردیم می یاییم می گیریم)...خلاصه دیگه نرفتیم کرج و تاختیم سمت نظر .آباد، هفت و نیم اینجورا بود که رسیدیم خونه، منم یک سر دردی گرفته بودم که نگووووووووووووووو، داشتم می مردم! حالا تو اون هیر و ویر رسیدیم خونه پیمان ماشینو آورده تو حیاط، در ورودی خونه رو باز کرده و با عجله رفته برا من از تو جاکفشی دمپایی آورده که کفشاتو همینجا تو حیاط دربیار باهاشون نرو تو راهرو کثیفند بذار اینجا باشند بشورمشون این دمپایی هارو به جاش بپوش! منم گفتم باشه و کفشامو همونجا درآوردم و دمپاییهارو پوشیدم و راه افتادم برم تو پیمان گفت کاش لباساتم همینجا در می آوردی و نمی بردیشون تو، منم انقدر حالم بد بود که احساس می کردم یه ذره دیگه سر پا وایستم حتما گلاب به روتون بالا می یارم راه افتادم سمت راهرو و گفتم این یه موردو دیگه شرمنده ام الان انقدررررررررررررر حالم بده که یه خرده دیگه بخوام اینجا وایستم ممکنه عق بزنم تو صورتت، اینو گفتم و رفتم تو، شنیدم که اونم زیر لب یه فحشی بهم داد آروم جوری که من نشنوم، منم تا برسم لباسامو دربیارم با اینکه حالم بد بود ولی به فحشی که بهم داده بود کلی خندیدم با خودم گفتم عیب نداره بذار فحش بده اونم خسته است ، من که فقط نشستم تو ماشین و نصف بیشتر راهم خوابیدم انقدررررررررررر خسته شدم، دیگه ببین اون که بدون استراحت یه کله اینهمه ساعتو رانندگی کرده چقدر خسته است؟! ... فقط چیز جالبی که در مورد پیمان هست اینه که بعد از اونهمه ساعت رانندگی وقتی خسته و کوفته می رسه خونه به جای اینکه ماشینو پارک کنه و بیاد تو، کلی مراسم برا خودش قبل از ورود به خونه باید اجرا کنه مثلا قبل از اینکه ماشینو بیاره تو حیاط، باید زیر ماشینو جارو بزنه و برگایی که از درخت ریخته رو جمع کنه، بعد که ماشینو آورد تو، کل حیاطو باید جارو کنه، بعد از حیاط حالا نوبت ماشینه که کلشو دستمال بکشه و تمیز کنه و چادرشو بکشه روش، بعد جارو رو ورداره و بره برگای پشت در، تو کوچه رو جارو بزنه، بعد بیاد دستشویی تو حیاطو شلنگ بگیره و بشوره، بعد زیر کفشامونو بشوره بذاره کنار، بعد همینجور که داره می یاد تو راهرورو تی بکشه، و .و. و...خلاصه تا برسه تو هال دو ساعت گذشته، یهو می بینی ما ساعت هفت و نیم رسیدیم خونه و این نه و نیم تازه رسیده دم در هال، منم اصلا حال و حوصله این کارارو ندارم من دوست دارم آدم رسید خونه بپره تو و لباساشو عوض کنه و دست و بالشو بشوره و بیاد بشینه و پاهاشو دراز کنه تا خستگی از تنش بره بیرون، نه اینکه نرسیده صد تا کار بخواد بکنه ولی پیمان کلا سیستمش اینجوریه و کاریشم نمیشه کرد ...بگذریم اون شب تا چندین ساعت من سر درد داشتم و حالم بد بود پیمان نشسته بود داشت تلوزیون می دید و منم بالش گذاشته بودم جلو تلوزیون و دراز کشیده بودم دو سه بار خوابیدم و بیدار شدم ولی سرم اصلا خوب نشد رگ گردنم هم یه جوری گرفته بود و درد می کرد که انگار با یه پتکی چیری تا تونسته باشند لهش کرده باشند آخر سر دیگه بلند شدم رفتم روی اون قسمت گردنم که درد می کرد کلی پما.د سالیسیلا.ت زدم و ماساژ دادم نیم ساعت بعدش گردنم که خوب شد سر دردم هم خوب شد و فهمیدم که این سر دردای من کلا از گردنم هستند و ربطی به میگرن و این چیزا ندارند هر وقت چند ساعتی تو ماشین و این چیزا گردنمو توی یه حالت، ثابت نگهش می دارم شروع می کنه به درد گرفتن و اونم که درد می گیره می زنه به سرم و سرم هم درد می گیره...خلاصه خواهر اون شب اون پما.د نازنین منو از سردرد و گردن درد نجات داد وقتی دیدم دیگه حالم خوب شده رفتم یه خرده تخمه و میوه آوردم و نشستیم تا ساعت سه تلوزیون نگاه کردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم(فکر کنم قسمت آخر سریال. نو.ن خ بود که  نگاه کردیم از شنبه به جاش سریا.ل زیر.خاکی رو گذاشتند این سریال هم با اینکه مربوط به قدیمه و حال و هوای فیلمای قدیمی رو داره ولی خیییییییییییییییییییییییلی سریال خنده دار و با مزه ایه بهتون پیشنهاد می کنم حتما ببینیدش همون ساعت شش(۱۸)  تو کانال یک می ده یه چیز خوبی که این سریال داره اینه که شخصیت فریبر.ز توی سریال می تونه الگوی خوبی برای مردامون باشه که یاد بگیرند چه جوری با زناشون رفتار کنند نمی دونید چقدررررررررررررررررررر طرز حرف زدنش و رفتارش با زنش خوبه و چقدرررررررررررررررر به زنش محبت می کنه من همش به پیمان می گم کاش مردامون بیان از این فریبرز طرز حرف زدن و محبت کردن به زناشونو یاد بگیرند نمیدونید چقدررررررررررررر قربون صدقه زنش می ره یه قسمت از سریالو ببینید می فهمید که چی میگم ) بگذریم اون شب ساعت سه خوابیدیم و فرداشم که می شد جمعه و پس فرداش یعنی شنبه یه ریز بارون می اومد انقدررررررررررررررر که من گفتم حالا همه جارو سیل می بره یکشنبه هم هر از گاهی یه خرده می اومد و بند می اومد ولی هوا همش ابری بود ولی دوشنبه دیگه هوا آفتابی شد از وقتی از تهران برگشته بودیم تا دوشنبه همش خونه بودیم و جایی نرفتیم فقط پیمان هر از گاهی برای خرید شیر و ماست و سیب زمینی و پیاز و میوه این چیزا یکی دو بار بیرون رفت منم از شنبه میزبان خاله پری نازنین بودم و البته هنوزم همچنان هستم ایندفعه این خاله نازنین یک پدری از من درآورد که نگوووووووووووووو! یه جورایی البته تقصیر خودم بودااااااااااا یه هفته قبل از تشریف فرمایی خاله پری من پاهام درد می کرد گفتم بیارم از این شلوار شتریها که کت و کلفتند بپوشم(از این شلوارایی که با پشم شتر درستش کردند پارسال پیارسال پیمان با شال کمریشو ایناش دو تا برام خریده بود)....شلواره رو آوردم پوشیدم و تو اون یه هفته درد پاهام خوب شد ولی شنبه که خاله پری تشریفشو آورد دیدم ای داد بی داد گرمای این شلوار باعث شده سیستم بدن من کلا بهم بریزه، چون شلواره بلند بود و تا نافم بالا کشیده بودمش گرماش باعث شده بود هم خونریزیم بیشتر بشه و هم دلم درد بگیره، کلا بدن من سیستمش غیر آدمی زادیه تو این سالها بارها و بارها امتحان کردم هر وقت من شالی چیزی دور کمرم ببندم و با عرض معذرت اون قسمت رحم و تخمدان و اینارو گرم نگه دارم اون ماه پریو.دم هم دردناک میشه هم خونریزیش بیشتر میشه هم دوره اش طولانی تر میشه این ماه هم دقیقا همونجوری شده از شنبه تا همین لحظه کلی درد کشیدم همه این چند روزو درد داشتم یک عالمه هم خون از دست دادم و پدرم دراومده امروز هم با اینکه روز پنجمه و همیشه از روز چهارم به بعد تموم می شد همچنان به قوت خودش باقیه و اصلا قصد تموم شدن نداره ...بگذریم فعلا که اوضاع اینجوریه و این خاله خانوم محترم پیش ماست  ...راستی دیروز برای اولین بار کلاس آنلا.ین شرکت کردم پریشب که با پیمان در مورد کلاس سه شنبه مون حرف می زدم قرار شد که صبح بلند بشیم و با گل پسر بریم یه جا تو خیابونی کوچه ای جایی وایستیم که آنتن داشته باشه تا من بتونم کلاسمو شرکت کنم موقع خواب پیمان گفت جوجو به نظرت پشت بوم آنتنش خوب نیست که فردا نخوایم بریم بیرون و از همینجا کلاستو شرکت کنی؟؟؟ گفتم نمی دونم والله باید امتحان کنیم دیگه، هر چند که فکر نمی کنم اونجام خوب باشه مگه چقدر بالاتر از اینجاست فوقش سه متره دیگه، گفت تبلتو وردار بریم یه امتحان بکنیم بلاخره امتحانش ضرر نداره منم گفتم باشه و یه کاپشن تنم کردم و رفتیم بالا و اینترنتشو روشن کردیم و دور تا دور پشت بوم چرخیدیم دیدیم نه بابا اونجام مثل پایینه و کلا اثری از آنتن نیست ،بعد از اینکه کلی به خودمون خندیدیم و گفتیم الان یکی مارو این بالا ببینه با خودش می گه اینا ساعت دوی نصف شب رو پشت بوم چیکار دارند می کنند؟ اومدیم پایین و گرفتیم خوابیدیم ساعتو گذاشته بودیم رو هفت و نیم که پیمان از ده دقیقه به هفت بیدار شد و منم دیگه نتونستم بخوابم بهش گفتم چرا انقدر زود بلند شدی هنوز که هفت و نیم نشده که؟ گفت برداشتن چادر گل پسر خودش نیم ساعت وقت لازم داره نیم ساعت هم باید لباس بپوشیم و آماده بشیم و از این حرفها....منم با خودم گفتم آخه چه خبره چرا باید نیم ساعت طول بکشه یه چادره یه ثانیه ای می زنیم کنار دیگه...یعنی ما جایی بخوایم بریم حتی سر کوچه پیمان باید از خروس خون بلند بشه ...دیگه دیدم اون بلند شده منم بلند شدم و لباس پوشیدم حالا برا اولین بار تو عمرم نمی خواستم آرایش کنم چون با خودم گفتم با ماشین می ریم تا سرکوچه و دوباره برمی گردیم دیگه، ولی دیگه دیدم وقت دارم آرایشم کردم و تبلتو ورداشتم و یه ربع به هشت راه افتادیم یه چند تا کوچه اون ور از کوچه خودمون یه جا من دیدم  آنتن 4G داره به پیمان گفتم همینجا وایستا اونم همونجا پارک کرد و ساعت هشت شد و زدم برنامه رو رفتم تو کلاس دیدم استاد نوشته سلام ! نگاه کردم دیدم تو کلاس هم هیچ دانشجوی دیگه ای به جز من نیست منم سلام دادم و یه سری سوال در مورد درسه از استاد پرسیدم ولی اصلا هیچ جوابی از سمت استاده نیومد تا نیم ساعت همش می نوشتم استاد هستید؟ استاد تشریف دارید؟ ... استاد ...استاااااااااااااد ...استااااااااااااااااااد ؟؟؟... می دیدم نخیرررررررررررررر انگار استاد بعد از اون سلام کلا محو شده و هیچ اثری ازش نمونده تا اینکه بعد از یک ساعت سر ساعت نه یه دانشجوی دیگه به اسم فرو.دیان به جمع من و استاد اضافه شد بالای صفحه نوشته بود مرتضی ، مهناز که یهو دیدم یه شهینی هم به این اسمها اضافه شد(مرتضی استادمون بود فامیلیش تر.خانه) با اونی که اومد یه خرده چت کردم اونم گفت دفعه پیش هم همینجوری بوده و صدا هم کلا قطع بوده و صدای استاد نمی اومده و از این چیزا ، گفتم پس حالا چیکار کنیم ؟ گفت زنگ بزنیم به استاد! گفتم بذار الان من می زنم ...دیگه شماره استادو گرفتم و با خودم فکر می کردم موبایلشو گرفتم و الان خودش جواب می ده بعد از چندتا بوق دیدم یه زنه ورداشت فکر کردم زنشه بهش گفتم ببخشید من موبایل استاد ترخانو گرفتم نیستند ایشون؟ گفت شما موبایلشونو گرفتید؟ گفتم بله گفت ولی آخه اینجا دفترشونه خودشونم نیستند گفتم اااااااااا لابد موبایلشونو دایورت کردن اونجا اونم با تعجب گفت عجیبه که این کارو کردن حالا باهاشون چیکار داشتید؟ گفتم ما کلاس آنلا.ین سمینا.ر باهاشون داریم یه سلام دادند و رفتند جواب نمی دن می خواستم ببینم تکلیف ما که تو کلاسیم چیه؟ گفت چرا زنگ نمی زنید به خانم ا.شرف؟ گفتم باید به ایشون زنگ بزنیم؟ گفت آره مسئول کلاسهای آنلا.ین ایشونند شماره شونو بنویسید منم نوشتم و ازش خداحافظی کردم قطع که کردم زنگ بزنم به اشر.ف، دیدم زن بیچاره راست می گفته من به جای موبایل استاد به اتاقش زنگ زدم و فکر کردم موبایلشو گرفتم ...خلاصه بعد از اینکه کلی به خودم خندیدم که زن بیچاره رو هم به اشتباه انداختم، زنگ زدم قضیه کلاس رو به خانم اشر.ف گفتم و اونم گفت الان باهاشون صحبت می کنم بهتون زنگ می زنم گفتم باشه و یه ده دقیقه ای منتظر موندم دیدم خبری از اشر.ف نشد ایندفعه موبایل استادو گرفتم و دیدم جواب داد بهش گفتم مرد حسابی ما تو کلاسیم پس چرا شما جواب نمی دید؟ گفت من اومدم دیدم کسی نیست رفتم، توکلاس باشید یه ربع دیگه می یام! منم گفتم باشه و به شهین هم خبر دادم که استاد اینجوری گفته اونم گفت باشه پنج دقیقه بعدشم اشر.ف بهم زنگ زد که با استاد حرف زدم می گه باشند تو کلاس ده دقیقه دیگه می یام!منم دیگه نگفتم که خودم هم باهاش حرف زدم ازش تشکر کردم اون رفت و استاد ده دقیقه بعدش که دیگه یه ربع مونده بود کلاس تموم بشه تشریفشو آورد و یه چیزایی تو میکروفونش گفت ولی من هر کاری کردم صداش نیومد که بفهمم چی می گه براش نوشتم که من صداتونو ندارم شهین هم اول صداشو نداشت بعد نوشت که من صدارو دارم خلاصه اون صدارو شنید و منم هرچی تنظیم کردم صدا برا من نیومد و از اون یک ربع باقی مونده کلاس هم محروم شدم آخر سر استاد برام نوشت که تماس بگیرید بهش زنگ زدم گفت مگه شما نگفتید که صدارو دارید؟ گفتم من کی گفتم صدارو دارم خانم فرو.دیان صدا داشت من نداشتم گفت باشه ولش کن حالا گوش کن ببین چی می گم گفتم بفرمایید گفت یه مقاله خارجی از ۲۰۱۶ به بالا در مورد اثر.بخشی شفقت.درمانی بر روی یکی از این سه موضوع (انعلا.ف.پذیری.شنا.ختی یا سلامت.روانی یا ساز.گاری.ا.جتماعی ) رو انتخاب می کنی ترجمه می کنی تایپ می کنی بعدش پرینت می گیری بعد اصل و ترجمه مقاله رو با پی دی اف و وردش می زنی رو سی دی و هر وقت کارت آماده شد تو واتساپ بهم پیغام می دی بهت آدرس می دم برام پستش می کنی منم گفتم چشم...بعد ازش پرسیدم جلسه آخر کلاس آنلاین که هجدهمه رو هم باید شرکت کنیم یا نه؟ گفت نه دیگه کلاس نیست و شما فقط اینارو انجام بدید و بهم اطلاع بدید تا بگم کجا بفرستید، منم با خودم گفتم خب مرد حسابی اینو از اول بگو قال قضیه رو بکن دیگه، حالا حتما باید ما دو ساعت تو سرما بیاییم وایستیم سر کوچه و کلاس آنلا.ین بریم اونم با اون وضع و آخرشم کلاساتون اون شکلی برگزار بشه و مجبور بشیم در به در دنبال تو صد جا زنگ بزنیم تا بیاریمت تو کلاس و آخر سرم صدات نیاد و نفهمیم چی می گی و برگردی بگی زنگ بزن با تلفن بهت بگم!!!چه کاریه آخه؟؟؟ از اول این کارو بکن تموم شه بره پی کارش دیگه!!!....خلاصه خواهر اولین و آخرین کلاس آنلا.ینمو رفتم و بعد از اینکه از استاد خداحافظی کردم به پیمان گفتم بریم تموم شد ...اونم ماشینو روشن کرد و در حالیکه کلی به این کلاس آنلا.ین خندیدیم راه افتادیم سمت خونه ، سر راه هم پیمان رفت از لبنیاتی شیر خرید و اومد و منم یه خرده با شهین که بهم زنگ زده بود در مورد اون کار عملی که استاد بهمون داده بود حرف زدم تا اینکه رسیدیم خونه! ... اینم از کلاس آنلاین ما! همه جای دنیا وقتی انجام کاری اینتر.نتی و مجازی میشه راحت تر و بهتر از وقتی انجام میشه که حضوریه ولی تو ایران برعکسه یک پدری از آدم درمی یاد تا اون کار به سر انجام برسه دست آخرم می بینی اگه حضوری رفته بودی تا حالا صد بار انجامش داده بودی و برگشته بودی....خلاصه اینجوریااااااااااااااااااااااا دیگه خواهر اینم از قضایای ما ...من دیگه برم شمام سرتونون درد گرفت برید به کارتون برسید ....از دور می بوسمتون خییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
‏تو مدام از کارهایی که در گذشته انجام ندادی
یا آنها را بد انجام داده‌ای گلایه می‌کنی.
طوری که انگار این کار فایده‌ای دارد.
چرا خودت را نمی‌بخشی و به خودت یادآوری نمی‌کنی که همیشه بیشترین تلاش‌ات را کرده‌ای؟
انسان‌ها این حق را دارند که به تدریج کامل شوند.
لازم است گذر عمر، چیزی جز موی سفید برای ما به ارمغان بیاورد.
                                         قطعه ای از کتاب «بهترین جاى جهان اینجاست»
                                         نوشته فرانسسک میرالس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۲
رها رهایی