خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۳۳ ق.ظ

دهه.زجررررررررر!

سلاااااااااااااام سلااااااااااااام سلاااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که من بعد از یه دوره مریضی برگشتم که دوباره بنویسم از دوازدهم بهمن یعنی از اون سه شنبه ای که من پست آخر رو گذاشتم تا بیست و دوی بهمن، من و پیمان گرفتار آنفولانزا بودیم گرچه نمی دونم دکتر درست تشخیص داده بود یا نه؟ شاید هم کرو.نا بود یعنی شاید ا.میکرون بود و اون نتونست تشخیص بده و گفت آنفولانز.ای خفیفه! خلاصه که اون بازه زمانی که بهش میگن دهه فجر برای ما مثل دهه زجر بود کلی بدبختی کشیدیم تا اینکه از بیست و سوم بهمن یعنی دقیقا فردای بیست و دوی بهمن کم کم حالمون بهتر شد الان هم خداروشکر خوبیم فقط یه کوچولو سرفه می کنیم و کمی هم گلاب به روتون آبریزش.بینی داریم و به قول معروف کرو.نا رو شکست دادیم یا اینکه آنفولا.نزارو  شکست دادیم چه می دونم والله! من که از وقتی که تو تابستون مامان پیمان مریض شد و هزار تا دکتر بردیم و هیچکدومشون نفهمیدند چشه فهمیدم که این دکترهای ما اصلا نمی دونند کرو.نا چیه چه برسه به اینکه اونو از آنفولا.نزا تمیز بدن یا اینکه سویه های مختلفشو از هم تشخیص بدن خلاصه هر چی که بود شکستش دادیم رفت پی کارش هرچند که بهمون خیلی سخت گذشت و پدری ازمون در اومد ولی خوب خدا رو شکر تموم شد دیگه! تو این مدت هم من از نوزدهم یعنی از سه شنبه هفته قبل کلاس اصلاح. انداممو نرفتم و قراره از شنبه ای که می یاد دوباره برم اون موقع بهم گفتند چون سرما خورده ای دوهفته نباید بیای تا حالت کامل خوب بشه بعد بیای چون احتمال اینکه بقیه ازت بگیرند زیاده برا همین منم نرفتم و استراحت کردم البته جلساتم محفوظه و از شنبه قراره ادامه شون بدم و از بین نرفتند و سر جاشونند فقط دو هفته بینشون فاصله افتاد دیگه، که اونم چاره ای نبود چون انقدر حالم بد بود که اونام می گفتند بیا من نمی تونستم! حالا باید از شنبه تمرینامو درست و حسابی انجام بدم تا جبران اون دو هفته هم بشه ...خب این از دهه.زجر ما ...روز مرد هم من چون قبلش مریض بودم چیزی نتونسته بودم تو اون فاصله برا پیمان بگیرم برا همین یه روز مونده بهش یعنی دوشنبه صبح، بعد از این که پیمان خونه رو به قصد رفتن به مغازه ترک کرد سریع لباس پوشیدم و زنگ زدم به آژانس سر کوچمون گفتم یه ماشین بفرستند که باهاش برم خریدمو بکنم و با همونم برگردم! (راستش مریضی خیلی ضعیفم کرده بود و اصلا حال اینو نداشتم که بخوام پیاده برم یا اینکه بخوام برم بیرون منتظر اتوبوس بمونم یا اینکه حتی از سر خیابون تاکسی بگیرم)... خلاصه یه پیرمرد با یه پراید. سفید فرستادند اومد دنبالم و سوار شدم باهاش رفتم خیابون آبان(تقریبا نرسیده به اون سکه.فروشه است که همیشه می ریم) یه پیرمرد باکلاسی که قبلا سرهنگ بوده و حالا بازنشسته است(از اون سرهنگهای زمان.شاه که همش ماموریت آمریکا بوده و هر وقت آدم می ره پیشش کلی هم انگلیسی حرف می زنه و لغات انگلیسی به آدم یاد می ده) اونجا جوراب فروشی داره که سالهاست پیمان ازش برا خودش و مامانش و گاهی هم من جوراب می خره البته فقط جوراب نیست بلکه لباس زیر مردونه و دستکش و این چیزام داره ...خلاصه رفتم پیشش و ازش برای پیمان پنج جفت جوراب گرفتم با پنج تا شورت که روی هم رفته شد سیصدو پنجاه هزار تومن!(جوراب ها جفتی سی هزار تومن بودند و شورتها هم دونه ای چهل هزار تومن) بعد اینکه اونارو گرفتم می خواستم برم شیرینی. گلستان که نزدیک خیابان.آبان بود یک جعبه شیرینی دانما.رکی هم بگیرم!(روز قبلش پیمان هوس شیرینی دانما.رکی کرده بود) برا همین رفتم سوار ماشین شدم و به پیرمرد راننده که تمام مدت که من داشتم جوراب و شورت می خریدم تو کوچه روبروی مغازه پارک کرده بود گفتم اگه میشه دور بزنید بریم شیرینی .گلستان من یه جعبه هم شیرینی بگیرم بعد بریم خونه! گفت براتون مهمه که حتما از شیرینی.گلستان خرید کنید؟ گفتم نه چون در حال حاضر بهمون نزدیکه گفتم بریم اونجا! اونم گفت سر راهمون شیرینی. تینا و سارا هست اگه اجازه بدید ببرمتون از یکی از اونها خرید کنید چون اگه بخواهیم خیابان.آبانو دوباره برگردیم تا بریم برسیم شیرینی. گلستان کلی باید توی خیابونها بچرخیم و تو ترافیک بمونیم! گفتم درسته پس هر کدومو که راحتید برید! گفت پس می برمتون شیرینی.سارا اونجام شیرینی‌سرای خوبیه! گفتم بعله می شناسمشون اتفاقا تو محله خودمونه و من سالهاست ازشون خرید می کنم کارشون بد نیست! اونم تعریف کرد که یه روز  خانمی که سالها پیش با هم همکار بودیم (انگار مرده قبلا تو بیمارستان کار می کرده بعد بازنشستگی اومده بود تو آژانس) به صورت اتفاقی از آژانس ما ماشین خواست و من رفتم سوارش کردم می خواست بره شیرینی بخره رفتیم شیرینی.سارا، تو راه از من پرسید از چه شیرینی خوشم میاد منم گفتم من از شیرینی.گردویی خوشم می یاد وقتی از شیرینی فروشی اومد بیرون دیدم محبت کرده و برای من هم یک جعبه کوچیک شیرینی.گردویی گرفته! من شیرینی رو بردم خونه باورتون نمیشه شیرینیش اینقدر خوشمزه بود که ما بعد از اون تمام شیرینی فروشی های شهرو گشتیم و نتونستیم شیرینی گردویی به خوشمزگی شیرینی .سارا پیدا کنیم منم گفتم بله درسته شیرینی. سرای. سارا جز شیرینی فروشی های خوب کرجه! اونم گفت بعله درسته اگه جز شیرینی فروشی های یک کرج هم نباشه حتما دو هست! ...خلاصه رفتیم سمت شیرینی .سارا و تو راه هم پیرمرده بهم گفت دخترم قدم شما امروز برای من خیر بود و اونجا که وایستاده بودم شما خریدتونو بکنید از ایران.خودرو بهم زنگ زدند که ببایید ماشینتونو تحویل بگیرید نزدیک یه سال بود که ثبت نام کرده بودیم و خبری از تحویلش نبود منم خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم و پرسیدم چه ماشینی ثبت نام کرده بودید؟ گفت یه پر.شیا(پژو.پارس) گفتم مبارکه و ایشالا که چرخش براتون بچرخه و ...اونم تشکر کرد و دیگه رسیدیم جلو شیرینی.سارا اون پارک کرد و منتظر موند منم پیاده شدم رفتم تو، هر چی نگاه کردم دیدم شیرینی‌ دانما.رکی ندارند انگار! پرسیدم ازشون گفتند بعد از ظهر آماده میشه برای همین، دیگه نیم کیلو کیک.یزدی با نیم کیلو شیرینی.نارگیلی گرفتم بعد نگاه کردم دیدم شیرینی‌.گردویی هم دارند برا پیرمرده هم نیم کیلو شیرینی. گردویی گرفتم کیلویی نود هزار تومن بود جعبه ای که توش شیرینیهارو چید ششصد گرمی بود پنجاه و پنج هزار تومن شد پول اونو با پول شیرینی خودم حساب کردم و اومدم بیرون رفتم سوار شدم، دیگه راه افتادیم سمت خونه با خودم گفتم اگه شیرینی رو زودتر بهش بدم ممکنه کرایه اش را کمتر بگه برا همین سر کوچمون که رسیدیم اول کرایه را پرسیدم با کلی تعارف و اینا گفت که چهل و پنج هزار تومن میشه منم یه تراول پنجاه هزار تومانی بهش دادم می خواست بقیه پول رو برگردونه که نذاشتم و گفتم قابل شمارو نداره و باشه پیشتون بعدم که پیاده شدم در جلوی تاکسی رو باز کردم و شیرینی .گردویی رو هم بهش دادم و گفتم روزتون مبااااااااارک ناقابله حاج آقا شیرینی .گردوئیه! اونم کلی ازم تشکر کرد که شما منو شرمنده کردید و از این حرفها، منم گفتم قابل شما رو نداره بابای من اینجا نیست که براش شیرینی بگیرم شما هم جای بابای من!... گفت خدا پدرتو برات نگه داره منم ازش تشکر کردم و گفتم نمی دونم این همون شیرینی.گردویی که شما می گفتید هست یا نه!؟ گفت دخترم دستت درد نکنه این بهترین شیرینی .گردویی دنیااااااااااااااااست! منم تشکر کردم و دیگه خداحافظی کردم اون رفت و منم درو باز کردم اومدم تو! توی خونه هم قبل از این که پیمان بیاد شورت و جوراب ها رو توی یک جعبه دسته دار گذاشتم یه قلبم روش زدم و با خودکار روش نوشتم «روزت مبارک ناز گل زیبای من» و جعبه رو از دسته اش به دستگیره در واحد آویزون کردم بعدم رفتم وسایل صبونه رو آماده کردم(طبق معمول همیشه، ما لنگ ظهر تازه صبونه می خوریم) ...ظهر تقریبا ساعت دو اینجورا بود که پیمان اومد زنگ درو زد براش باز کردم اومد بالا و جعبه رو دیدو گفت این چیه؟ بوسش کردم و بهش گفتم روزت مبارک اونم ازم تشکر کرد و جعبه رو ورداشت اومد تو محتویاتشو نگاه کرد و منم بهش گفتم یکی از شورتها رو امتحان کنه ببینه اندازه است یا نه؟ که کرد و دید براش کوچیکه!(صبح موقع رفتن به خرید، چون ماشین آژانس زود رسید و من با عجله رفتم پایین، یادم‌ رفت سایز شورت رو نگاه کنم برای همین به جای سایز سه براش سایز دو خریده بودم که کوچیک بود) که دیگه بعد از ظهری پیمان ورشون داشت برد عوضشون کرد و سایز سه گرفت به جاشون آورد که اندازه اش بود ...خلاصه خواهر اینجوریاااااااااااااااا دیگه... اینم از ما و کادوی روز مرد ما! ...خب دیگه من برم تا گردنم شروع به درد نکرده شما هم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووس خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم فعلا باااااااااای

💥گلواژه💥

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم
حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند!

یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند 
نه آن گونه که می خواهم باشند!

یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم!
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد!

یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد!

 

اینم عکس کادوی آویزون به در ما!(خیلی خوب نیفتاده چون دم دمای اومدن پیمان با عجله ازش عکس انداختم) 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۳۳
رها رهایی
سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ق.ظ

بهش می گن پلنگه ... پلنگه چش قشنگه! 👁️

سلاااااام سلااااااآااام سلاااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! پیمان همین الان رفت تهران تا به مامانش سر بزنه منم گفتم بیام یه کوتاه براتون بنویسم و برم بگیرم بخوابم! نمی دونید چقدرررررررررررر خوابم می یاد خاله پری نازنین هم دو سه روزه تشریف فرما شده و عصاره وجود منو کشیده در حالیکه باید بیست و یکم می اومد برا همین، هم خوابم می یاد هم یه کم پاهام درد می کنه فک کنم منیزیم بدنم کم شده کلا این خاله پری نمی ذاری چیزی تو بدن ما بمونه و هر دفعه می یاد زحمت می کشه و همه رو تخلیه می کنه قبلنا هر ماه یه بار این کارو می کرد الان هر دو هفته یه بار به من سر می زنه و خلاصه که خیلی خاله نازنینیه و تند تند دلش برا من تنگ میشه و دلش نمی یاد طولانی مدت تنهام بذاره دیگه کاری به ماه و این چیزام نداره دیگه هر وقت خودش تشخیص می ده بهم سر می زنه و منو غافلگیر می کنه ...بگذریم هر چی از این خاله عزیز بگم کم گفتم ...بریم سر تعریف روزمرگیهای خودمون! جونم براتون بگه که شنبه بعد از ظهر پیمان گفت که جوجو بیا بریم برای من یکی دو تا شلوار جین بخریم شلوارام دیگه خیلی بی ریخت شدند منم گفتم باشه(پیمان همیشه سختشه بره شلوار بخره میگه دو ساعت باید آدم کفش دربیاره شلوار دربیاره شلوار جدیده رو بپوشه دوباره اونو دربیاره شلوار خودشو بپوشه دوباره کفش بپوشه... خلاصه که پروسه اش طولانیه و آدم سختشه برا همین همیشه بخاطر سختی پروب کردن تنبلیش می یاد که بره شلوار بگیره تو این مدتم دو سه تا شلوار جین داشت دیگه از پارسال پیارسال همش همونارو می پوشید)... خلاصه آماده شدیم و ساعت چهار و نیم پنج راه افتادیم اول رفتیم خیابون.هما.یون برای گل گلیهامون(ماهیهامون) یه ماده ضدعفونی. کننده. آکواریوم گرفتیم بعدش هم از اونجا رفتیم شلوار فروشی های مردانه رو نگاه کردیم و از یکیشون برای پیمان یه شلوار جین خریدیم و اومدیم بیرون من بهش گفتم بیا بقیه مغازه هارو هم نگاه کن یکی دو تا دیگه هم بگیر گفت نه فعلا همینو داشته باشم دیگه سختمه بخوام دوباره برم برا پروب ، حالا بعدا یکی دیگه هم می گیرم! گفتم باشه هر جور راحتی! همون موقع جلو پاساژ میر.محسنی اینا (همون سکه .فروشه) بودیم پیمان گفت جوجو من برم یه ده دقیقه به میر .محسنی سر بزنم بیام گفتم باشه برو منم همین اطرافم اومدی بیرون بهم زنگ بزن گفت باشه اون رفت و منم یه دوری تو پاساژهای اطراف اونجا زدم و یه شلوار جین دیدم ازش خوشم اومد بعد که پیمان اومد بیرون بهش گفتم گفت بیا بریم بگیریم رفتیم شلوارو پروب کردم فروشنده می گفت که سایزش چهل و دوئه ممکنه به من که سایزم سی و هشت، چهله نخوره ولی وقتی پوشیدم دیدم که اندازه اندازه است حالا نمی دونم شلوار اونا کوچیک بود یا سایز من رفته بالا؟!!! خلاصه همونو گرفتیم فروشنده می گفت دویست و شصت و پنج که بهمون دویست و شصت داد پارسال دقیقا همون شلوارو با همون رنگ و همون جنس گرفته بودم صد تومن! فکر کنید در عرض کمتر از یک سال دو و نیم برابر هم بیشتر شده یعنی صدو شصت درصد گرون شده! کجا داره مملکت ما میره خدا میدونه!!!!!!!!!!!!! ...از اونجا اومدیم بیرون رفتیم برای من دو تا کلیپس و یک کش موی پارچه ای خریدیم بعد از اونجا هم رفتیم سمت میدون. تو.حید و یه گشتی توی موبایل فروشی هاش زدیم تا من یه هولدر(نگهدارنده) موبایل و تبلت بتونم پیدا کنم خیلی هاشون چیزای خیلی ساده ای داشتند که به درد من نمی‌خورد ولی تو یکیشون دو تا هولدر پایه بلند دیدم که به نظرم چیز خوبی بودند یکیشو می‌گفت یک میلیون و اون یکی رو پونصد هزار تومن می خواستم  پونصد هزار تومانی رو بخرم که پیمان گفت جوجو این جنسش ضعیفه دو بار تبلت بذاری روش خم میشه برا همین نگرفتم و اومدیم بیرون، یه خرده مغازه های دیگه رو گشتیم دیدیم چیز خاصی ندارند ، دیگه داشتیم از پاساژ خارج می‌شدیم که دم در پاساژ یه مغازه چندتایی هولدر گذاشته بود دم درش که اونام خیلی ضعیف و به قول پیمان ترتری بودند داشتیم اونا رو نگاه می کرد یم که فروشنده اش که یه پسر جوانی بود اومد جلو گفت می تونم کمکتون کنم منم گفتم والله هولدر. پایه .بلند. تبلت می خواستیم ولی اینایی که اینجا گذاشتید جنساشون ضعیفند گفت داخل یکی دارم که خیلی حرفه ایه، دیگه رفتیم تو نشونمون داد دیدیم جنسش خیلی خوبه فلزی و محکم بود گفتیم چند؟ گفت پونصد تومن گفتیم تخفیف هم می دید گفت حتمااآااااااااا! امتحانش کردیم دیدیم که خوبه و به کار ما هم میاد گفتیم همونو بهمون بده! دیگه پسره آماده اش کرد و گذاشت تو کارتن و سی تومن هم بهمون تخفیف داد چهارصدو هفتاد تومن کارت کشیدیم و لحظه آخر اومد بهمون بده گفت متاسفانه سری اینو که دو حالت داره و هم به موبایل می خوره و هم به تبلت الان نگاه کردم ما نداریم و من یه سری گوشی خورشو بهتون می دم فعلا با این تستش کنید تا آخر هفته من سری اصلی خودشو به آدرس منزلتون پیک کنم منم گفتم بدون سری مخصوص تبلت این هولدر عملاً به دردمون نمی خوره و بلا استفاده میشه برامون! گفت نه ما تو فاکتورش می نویسیم و امضا می کنیم که تا آخر این هفته سری رو تهیه کنیم و براتون بفرستیم شما مطمئن باشید ما هم گفتیم باشه و ورش داشتیم رفتیم خونه دیدیم اون سری گوشی که بهمون داده به پیچی که روی هولدر هست نمی خوره جای پیچ اون سری کوچیکتر و پیچ خود هلدر بزرگتر بود بعدشم یکی از پیچهای نگهدارنده پایه اش کم بود انگار جا مونده بود تو مغازه و پسره یادش رفته بود بذاره تو کارتن که پیمان فرداش سری رو برداشت برد اونجا سوراخشو اندازه پیچ هولدر گشاد کرده بودند پیچ جا مونده رو هم بهش داده بودند که اومد سری رو زدیم سر هولدر  و با گوشی امتحان کردیم دیدیم خوبه و فعلاً منتظریم که پنجشنبه سری خودشو برامون بفرستند تا تبلتو روش بذاریم و ازش استفاده کنیم تا گردن مبارک من به باد فنا نره ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر این از شنبه... یکشنبه هم عصرش رفتم مرکز.اصلاح اندام و تمرینامو انجام دادم از اونجایی که پنجشنبه هفته ای که گذشت عقد رضوان جون بود و یکشنبه اولین روزی بود که بعد عقدش سر کار اومده بود و ما می دیدیمش وسط تمرینامون با آهنگ پلنگه چشم قشنگه که از بلندگوها پخش می شد همه با هم(یعنی هم مربی ها هم همه بچه هایی که اونجا داشتند تمرین می کردند) ریختیم وسط و به افتخار رضوان جون کلی رقصیدیم و قر دادیم اونم با دو جعبه شیرینی که با خودش آورده بود از همه مون پذیرایی کرد و کلی و خوش گذشت(رضوان جون سی و سه سالشه متولد شصت و هفته با یه پسری یکی دو سال بود نامزد بود که پنجشنبه دیگه عقد کردند) ...دوشنبه هم که پیمان صبح تا ظهر مغازه بود و منم تا ساعت دوازده و نیم در خواب ناز بودم و بعدش ساعت دو اون اومد تازه صبونه خوردیم و بعدش گرفتیم یکی دو ساعت خوابیدیم بعدم ساعت پنج اینجورا بلند شدیم یه چایی با طعم هل و با دو تا تی تاب نوش جان کردیم و بعدم پیمان بلند شد رفت از آقای صاد.قی املاکی سر کوچه قبلیمون عسل بگیره منم بهش گفتم برگشتنی از خودپر.داز  سر کوچه یه پولی بریزه توی یکی از کارتامون که رمز پویاش فعاله تا من از نما.یشگاه. مجازی چندتایی کتاب بگیرم که اول رفته بود اونو ریخته بود زنگ زد بهم گفت بعدم رفته بود عسله رو بگیره که صاد.قی گفته بود فردا می یارم(مدیر.املاک صاد.قی اینا تو شهرستان انگار پرورش زنبور دارند پیمان هفته پیش به صا.دقی سپرده بود ازش برامون یک کیلو عسل بگیره ببینیم چه جوریه اگه خوب بود بعدا ازشون بیشتر بگیریم) پیمان که رفت پیش صاد.قی منم بادمجون و سیب زمینی سرخ کردم گذاشتم کنار، گوشتم با لپه و رب بار گذاشتم که بپزه تا قیمه بادمجون درست کنم بعدم تو سایت نمایشگا.ه مجازی. کتاب یه خرده چرخیدم تا یکی دو تا کتاب انتخاب کنم بگیرم که دیدم اولا سایتشون خیلی کنده ثانیا کتاباشون هم خیلی گرونه ثالثا تخفیفاشون هم خیلی کمه همش بیست درصده برا همین رفتم کتابای دیجی. کا.لا رو نگاه کردم دیدم انقدرررررررررررررر قیمتاش خوبه که نگووووووووووووووووو خیلی از کتاباشونم با شصت هفتاد درصد تخفیف گذاشته اند با خودم گفتم مگه آدم دیوونه است که بره از نمایشگا.ه مجازی خرید کنه با پول دو تا کتاب اونا می شد از دیجی .کا.لا پنج تا کتاب گرفت برا همین بی خیال نمایشگاه شدم و رفتم چهار پنج تا کتاب از دیجی. کا.لا انتخاب کردم حالا هفته دیگه قراره برام بیارنش البته این هفته هم می شد ولی پیمان گفت یکشنبه دوشنبه بزنم که وقتی می یارند اون باشه که بره پایین تحویلشون بگیره ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از ما داستانهای این چند روزمون... خب من دیگه برم... از دور می بوسمتون خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای

💥گلواژه💥
در گاوبازی؛ جایزه نفر اول به کسی تعلق می گیرد که نسبت به حملات گاو بهترین جا خالی را داده باشد نه به کسی که با گاو درگیر می شود! ... در زندگی هم اگر گاوی به سمت شما می آید درگیر نشوید کنار بکشید...
(گلواژه امروزمون خیلی به پستی که گذاشتم ربط نداشت ولی هم خنده داره هم قابل تأمله هم اینکه واقعاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا از اون چیزاست که باید تو زندگی به کارش بست تا همیشه زندگی با آرامش پیش بره! )


اینم عکس هولدر .تبلتم! (البته فعلا سرش کوچولوئه و هولدر گوشیه!)

(قدش اگه کامل باز بشه دو و نیم متری میشه اینی که تو عکس می بینید کوتاهترین حالتشه که من گذاشتم میشه ازش برای فیلم برداری یا تولید .محتوا هم استفاده کرد! پایه هاش هم وقتی بازتر میشه که قدش بره بالا زاویه هاش تغییر می کنه و جای بیشتری می گیره تا محافظت بیشتری از تبلت بکنه و امکان افتادنشو کم کنه البته پایه هاش بادیه وقتی ولش کنی جمع بشه یهو نمی افته بلکه آروم با یه صدای بادی که از توش می یاد کم کم می یاد پایین و بسته میشه یارو می گفت اینجوری وقتی پیچاش شله هم پایه اش اگه بخواد بسته بشه چون به تدریج و آروم این اتفاق می افته تبلت از روش نمی افته که آسیب ببینه)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۲۷
رها رهایی
جمعه, ۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۴۳ ب.ظ

قصه تولد پیمان و حواشیش!🎁🎈🎂

سلااااااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکی دو روز قبل از روز زن پیمان دو تا از کارت های منو گرفت و گذاشت تو کیفش و گفت بعدم بهت می دم معمولاً وقتی می خواد پولی چیزی بریزه تو حسابم اینکارو میکنه منم بهش دادم یه روز مونده به روز زن یک میلیون به کارت اقتصاد.نوینم ریخت و منم بعد از اینکه اس ام اسش برام اومد کلی ازش تشکر کردم و فکر کردم کادوی روز زنه ولی روز زن پیمان رفت پیش آقای میر.محسنی(همون سکه فروشه) و موقع برگشت یک سکه تمام به من هدیه داد منم دوباره حسابی ازش تشکر کردم و گفتم همون یک میلیون دیروز کافی بود چرا انقدر زحمت کشیدی؟..اون روز گذشت و رفت پیمان فردای روز زن هم پنج میلیون دیگه ریخت به حسابم و پس فرداشم چهار میلیون دیگه ریخت و خلاصه که کلی منو شرمنده کرد و سرجمع پولهایی که به اون کارتم ریخته بود شد ده میلیون! دو میلیون دیگه هم پنجشنبه ریخت به حساب پار.سیانم و پولها شد کلا دوازده میلیون که با احتساب قیمت سکه که الان دوازده میلیون و سیصد چهارصد تومنه تقریباً کادوی روز زن من نزدیک بیست و پنج میلیون تومن شد که به قول بهبو.د تو سریال. پا.یتخت الهی شکر آقاااااااااااااااااااا! حالا از اونورم ششم یعنی چهارشنبه تولد پیمان بود منم خدا خدا می کردم که پیمان کارتهای منو بهم برگردونه چون هیچ پول دیگه ای نداشتم که بخوام براش کادو و کیک بخرم اونم که قربونش برم اصلا انگار نه انگار! چند بارم الکی کیف پولمو برداشتم و آوردم جلوش مرتب کردم و هی حرف از کارتها انداختم که شاید بلندشه کارتهای منو بیاره بهم بده که بازم انگار نه انگار دیگه تا یه روز مونده به تولد همش نگران بودم و هی با خودم می گفتم خدایا چیکار کنم؟ البته دو تا کارت دیگه هم تو کیفم داشتم ولی خب موجودیشون خیلی کم بود و نمی شد باهاشون کاری کرد یکیش پونزده تومن توش بود و توی اون یکی هم فقط چهل تومن بود که با چهل تومن هم مگه می شد چیزی گرفت؟ تا اینکه سه شنبه صبح پیمان که داشت می رفت مغازه رو باز کنه و تا ظهر اونجا باشه (پیام وقت دندونپزشکی داشت و قرار بود بعد از ظهر بیاد) موقع راه افتادن، صدو پنجاه هزار تومن (سه تا تراول پنجاه تومنی) از کیفش در آورد و گذاشت روی میز آرایش و گفت جوجو این مال تو! نمی دونید چقدر خوشحال شدم یعنی برای اون دوازده میلیون اونقدر خوشحال نشده بودم که برای این صدو پنجاه تومن خوشحال شدم با خودم گفتم حداقلش اینه که میشه باهاش یه کیک گرفت و تو تولد دست خالی نبود! خلاصه اون راه افتاد رفت که بره مغازه و منم سریع لباس پوشیدم و درارو قفل کردم و راه افتادم سمت آزادگان گفتم می رم از داروخونه براش یه بسته چهار تایی از این سرتیغهای ژیلت می گیرم(مارک ژیلت) یه کیک کوچولو هم از تینا(قبلا هم بهتون گفتم تینا بهترین قنادی.کرجه و نزدیک خونه ماست) می‌گیرم و سریع برمی گردم که اول رفتم از داروخونه. پگا.ه که دقیقا زیر پله پرسیدم گفتند نداریم بعد خواستم برم داروخانه. مر.یم که  پونصد متری با پگا.ه فاصله داشت یهو یادم افتاد زیر پل یه داروخونه دیگه به اسم آیدین هم باز شده که همیشه از پنجره خونمون دیده می شه، دیگه دویدم رفتم اونجا که تقریباً صد متری از اونجایی که من بودم فاصله داشت! نزدیکاش بودم که دیدم جلوی دکه روزنامه فروشی کنار داروخانه یه زن دست فروش انواع شلوار های خونه مردونه رو چیده رو زمین با خودم گفتم این دارو خونه رو هم سر بزنم اگه نداشت میام شلوارهای زنه رو نگاه می کنم اگه خوب بودند به جای تیغ براش شلوار می خرم با این فکر رفتم تو داروخونه و به دختر جوان و خیلی خوشگلی که مسئول قسمت آرایشی و بهداشتیش بود سلام دادم و پرسیدم که از اون تیغها دارند که گفت آره و منم خوشحال شدم و گفتم میشه بیاریدش که ببینم؟ رفت آورد دیدم خودشه! گفتم چند؟؟؟ گفت سیصدو هفتاد و شش هزار تومن! آه از نهادم بلند شد بهش گفتم واقعاااااااااااااااااااااا شده انقدررررررررررررررر؟؟؟؟ گفت آره! گفتم می دونید من اینا رو پارسال چند می خریدم؟گفت چند؟ گفتم پنجاه هزار تومن! گفت آره جدیدا خیلی گرون شدند! بعدم گفت خب یه مارک دیگه بگیر ارزونتر باشه حتما باید همینو بگیری؟ گفتم آخه دارم برا همسرم می گیرم اون همیشه از اینا استفاده میکنه تولدشه می خوام بهش کادو بدم! گفت ولش کن باباااااااااا این خیلی گرونه برو یه چیز ارزونتر براش بگیر! گفتم آخه اون روز زن دوازده میلیون پول و یه سکه تمام بهم داده با یه عشوه خاصی گفت اون وظیفشه داده که داده! به مرد جماعت نباید زیاد رو داد ما زنها پولمون کجا بود؟! گفتم آره والله من همش صدو پنجاه تومن پول دارم که تازه اونم پنجاه تومنشو گذاشتم برای کیک و الان صد تومن بیشتر برا کادو ندارم بعدم قضیه کارتامو بهش گفتم! اونم گفت مردا زرنگند دیگه، نداده دستت گفته بذار ولخرجی نکنه! منم گفتم آره فک کنم! بعدم مثل یه خواهر که بخواد خواهرشو نصیحت بکنه دهنشو آورد سمت گوشم و گفت بی خیال تیغ شو برو یه چیز ارزونتر براش بگیر قال قضیه رو بکن بره پی کارش خودتو خلاص کن! تازه فقط این نیست که بیست و ششم روز مرده از اونور و.لنتاین نزدیکه از اونور هزارتا کوفت و زهر مار دیگه هست که قراره پدرمون در بیاد یه کادوی روز زن دادن بهمون صد تا کادو باید بهشون برگردونیم! گفتم آره راست میگی تازه فک کن مال من تولدش هم به این چیزا اضافه شده! گفت خب دیگه، دیگه بدتر! پس ولش کن تیغو! منم خندیدم و بهش گفتم دستت درد نکنه بابت راهنماییت چه خوب که خدا تورو سر راهم قرار داد ولی الان رئیس داروخانه بفهمه اینجوری مشتری های داروخونه رو می پرونی حسابتو می رسه! اونم خندید و دیگه باهاش خداحافظی کردم موقع خداحافظی هم اسمشو پرسیدم گفت سحر هستم! منم بهش گفتم سحر خیلی خوشگلی قیافه خیلی نازی داری که به دل می شینه اونم کلی از تعریفم خوشحال شد و دیگه با خنده از هم خداحافظی کردیم و اومدم بیرون رفتم سراغ زن دستفروش قیمت شلواراشو پرسیدم یه جور داشت هشتاد تومن که زیاد مال نبود ولی یه جور دیگه هم داشت می گفت صد و ده تومن که جنس خوبی داشت بهش گفتم یکی از اون صدو ده تومانیها رو برام آورد نگاه کردم دیدم خوبه گفتم صد می دید اینو من وردارم؟ گفت آره! منم خوشحال شدم و کلی ازش تشکر کردم و همونو گرفتم ازش و خداحافظی کردم و بدو بدو رفتم تینا از متصدی قسمت کیک پرسیدم کیک کیلویی‌چنده؟ گفت نودو هشت هزار تومن ! یه کوچولوشو انتخاب کردم که ششصد هفتصد گرم بود شد شصت و پنج هزار تومن که پنجاه نقد داشتم پونزدهشم گفتم از کارت ملتم که همش چهل تومن توش بود کشید و دیگه کیکو برداشتم و اومدم خونه! ساعت دوازده دیگه خونه بودم کیکه رو گذاشتم تو یخچال و شلواره رو هم با کاغذ کادوهای قدیمی که تو خونه داشتیم کادو کردم و رفتم یه زنگ به پیمان زدم ببینم چیکار می کنه که وسط حرفامون به شوخی با یه لحن بچگونه بهم گفت مامانی میشه یه شله زرد و یه حلوا و یه پیراشکی و یه نمی دونم چی برام درست کنی بیام بخورم؟ منم گفتم دیگه چی؟؟؟ گفت دیگه سلامتی دیگه، فعلا اینا رو برام درست کن تا من فکرامو بکنم بقیه شو می یام بعدا بهت می گم منم خندیدم و باهاش خداحافظی کردم بعد اینکه گوشی رو گذاشتم با خودم گفتم پاشم یه شعله زرد و یه حلوا براش درست کنم بالاخره تولدشه دیگه بذار خوشحال بشه! دیگه دست به کار شدم تا ساعت دو که اون برگرده یه کاسه شله زرد و یه ظرف حلوای زنجبیلی درست کردم دیگه وقتی رسید خونه من تازه از روی گاز گذاشته بودمشون پایین تا چشمش به شله زرده افتاد خوشحال شد و حلوا رو هم که دید دیگه گل از گلش شکفت با خوشحالی رفت لباسهاشو عوض کرد و اومد در یخچال رو باز کرد که آب بخوره چشمش افتاد به جعبه کیک و با تعجب پرسید این دیگه چیه؟ منم پریدم بغلش کردم و گفتم  اون کیک تولدته تولدت مباااااااااااااااااااااارک! بعدم دویدم رفتم کادوشو آوردم دادم بهش اونم با خوشحالی بازش کرد و نگاه کرد و منم بهش گفتم بپوش ببینم اندازه است؟ اول نگاه کرد گفت فک کنم یه خرده بزرگه ولی بعد که پوشید گفت خوبه چون اندازه اندازه بود! خلاصه همونجور سرپا مراسم تولدو به جا آوردیم و پیمان هم با خنده و خوشحالی ازم تشکر کرد و پرسید تو کی رفتی بیرون اینا رو گرفتی؟! منم قضیه رو براش تعریف کردم و سر اینکه شلواره رو از دستفروش براش گرفته بودم کلی خندیدیم و دیگه اون دست و بالشو شست و منم بساط صبحانه رو آماده کردم نشستیم ساعت دوی بعد از ظهر تازه صبونه خوردیم بعد صبونه هم کیکه رو آوردم برید و ازش عکس و فیلم گرفتم و بعدش نشستیم با چایی و کلی خنده و شوخی خوردیم و جای شما خالی کلی خوش گذشت... شبش هم کلاس داشتم ساعت ۸ داشتیم از کلاس برمی گشتیم که پیام زنگ زد به پیمان که کجایید؟ پیمان هم گفت بیرونیم داریم می ریم سمت خونه گفت یه ساعت دیگه می یام دم در این دستگاه پوزه رو برات می یارم کار نمی کنه فردا ببر شرکتش نشونش بده ببینند چش شده!!! منم با خودم فکر کردم که دستگاه پوزو بهونه کرده که بیاد تولد پیمان و براش کادو بیاره که وقتی اومد دیدم نه بابا آقا بزتر از این حرف هاست که از این کارا بکنه همون پوزه رو آورده که فرداش پیمان ورش داشت برد شرکتش گفتند چون تراکنشش کم بوده از مرکز دستگاهو سوزوندن پیمانم اعصابش خرد شده بود ناراحت اومد خونه بهش گفتم چی شده؟ گفت هیچی انقدر که هر وقت عشقش کشید میره مغازه و اون خراب شده اکثرا بسته است دستگاه پوز رو به خاطر تراکنش کمش سوزوندن و ازمون سلب امتیاز کردند... دیگه زنگ زد به پیام یه خرده پشت تلفن با هم جر و بحث کردند و بعدم قطع کرد، دیگه بیچاره درست روز تولدش کلی اعصابش سر همین قضیه خرد شد و خوشحالی روز قبلشم کوفتش شد... خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از قصه تولد پیمان و حواشیش... خب دیگه از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خیلی دوستون دارم  ااااااااااااااااااااااااااااااالهی که تا دنیا دنیاست با آرامش و شادی زندگی کنید بووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

اینم عکس حلوا و شله زردی که برا پیمان درست کردم و کیک و شلواری که براش گرفتم!(فقط چون با عجله کار کردم تا قبل از رسیدن پیمان حلوا و شله زرد آماده باشه تزئین شله زرد و برشهای حلوا زیاد جالب نشدند!)

این سفیدیهای دور شله زرد برفه که اومده آخه ماه بهمنه دیگه هوا سرده دورش برف اومده!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۴۳
رها رهایی
جمعه, ۱ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۴۲ ب.ظ

کولاک زیبای برف!🌨️🌨️🌨️

سلااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این چند وقته مشغول جابجایی اسبابی بودیم که از نظر.آباد آورده بودیم البته بیشتر پیمان مشغول بود چون یه سریهاشو باید تو انباریمون که بالا پشت بومه جا می داد یه سریهاشو تو خونه تو کمد دیواریها و یه سریهاشم که تو پارکینگ تا بعدا ببره خونه مامانش منم یه سری ریزه میزه هاشو که مال خودم بود سر و سامون دادم این وسط هم یکشنبه و سه شنبه و پنجشنبه رفتم کلاس(همون. مرکز .اصلاح ا.ندام ) و مربیم که اسمش رضوانه و ما بهش می گیم رضوان جون کلی باهام تمرین کرد و طوریکه در طول هفته گردنم دردش خیلی آروم شده بود و تقریبا هیچ دردی نداشتم تو کل بدنم هم برعکس اینکه فکر می کردم بعد از تمرینات عضلاتم بگیره یه حس سبکی خیلی خوشایندی داشتم که خیییییییییییییییییییییلی خوب بود تا چهارشنبه که پیمان رفت یک کیلو و نیم سبزی قرمه با یه خرده ریحون برا خوردن گرفت آورد تا آماده کنیم و بذاریم تو فریزر، تا من پنجشنبه قرمه سبزی درست کنم که اون جمعه ببره برا مامانش! خلاصه نشستیم پاک کردیم البته بیشترشو پیمان پاک کرد من فقط یک ربع کمک کردم با این همه بازم گردنم چون پایین انداخته بودمش درد گرفت، بعد از پاک کردن شون  با همون گردن درد شستمشون و گذاشتم  آبش رفت و دیگه یه ساعت بعدش پیمان با دستگاه خردش کرد منم بعد از ظهری سرخش کردم و گذاشتمش تو فریزر که یه مقدارم اونجا به گردن دردم اضافه شد بخاطر هم زدن سبزی که با دست راستم اینکارو می کنم عصر اون روزم یه بیسکویت لیدی. فینگر درست کردم که زیاد هم خوب نشد ولی خب گردنم دیگه کلا به باد فنا رفت چون گردن من یه جوریه که وقتی دستم یه خرده بیشتر کار کنه شروع می کنه به گرفتن، دیگه پاک کردن سبزی که باعث شد گردنمو بندازم پایین و شستنش و درست کردن اون بیسکویت لیدی. فینگر که باعث شد از دستام کار بکشم همه باهم دست به دست هم دادند و باعث شدند که شب از شدت درد و ناراحتی تا خود صبح نتونم بخوابم درد گردنم هم به سرم زده بود و نصف سرم به شدت درد می کرد هم چشم راستم داشت از شدت درد از حدقه درمی اومد هم اینکه دست راستم دردناک شده بود، دیگه تا صبح همش خواب و بیدار بودم تمام طول شب به سختی چند دقیقه ای رو خواب می رفتم و دوباره درده بیدارم می کرد و این خوابیدنا و بیدار شدنا  تا خود صبح همینجور تکرار می شد تا اینکه صبح بلند شدم رفتم کیسه آب گرمو از کتری که پیمان گذاشته بود جوش اومده بود پر کردم آوردم گذاشتم رو گردنم تا شاید یه خرده دردش آروم بشه بتونم کلاسمو برم چون پنجشنبه بود و من باید یک ربع به ده می‌رفتم کلاس(اون روزم براتون نوشتم پنج شنبه بعد از ظهرا مرکز باز نیست و تایم همه کلاسها قبل از ظهره) خلاصه نمی دونید چه اوضاعی بود داشتم از درد می مردم یه نیم ساعتی کیسه آب گرمو روی گردنم گذاشتم تا اینکه یه خرده سردرد و گردن دردم بهتر شد، دیگه بلند شدم لباس پوشیدم آماده شدم با پیمان راه افتادیم سمت کلاسم، دیگه وقتی رسیدیم گردنم تقریباً کامل خوب شده بود یه خرده هم رضوان جون بهم تمرین داد دیگه کامل خوب شد طوریکه وقتی کلاسم تموم شد و اومدم بیرون کلا دردی در کار نبود و من بسی خوشحال بودم! دیگه با پیمان راه افتادیم سمت خونه سر راه هم از شیرینی.تینا دو سه جور نون و شیرینی خریدیم و زیر پل .آزادگان هم که رسیدیم من به پیمان گفتم بیا بریم برج.میلاد یه چرخی تو این موبایل فروشیها بزنیم ببینیم می تونم یه هولدر. تبلت بگیرم (نگهدارنده تبلت از این پایه دارا که تبلتو جلوی صورتم نگهداره و مجبور نشم سرمو پایین بندازم تا گردنم درد بگیره- برج .میلاد هم یه برجیه سمت پل.آزادگان که چندین طبقه است و مرکز فروش .موبایل و طلاست یعنی هم مغازه طلا فروشی داره در کل پاساژ و هم موبایل فروشی ) که رفتیم تو و یه چرخی توش زدیم چیز خاصی نداشتند فقط یکیشون سه مدل داشت که دو مدلش همچین به درد بخور نبودند ولی یه مدل داشت که از اون دوتای دیگه یه مقدار بهتر بود که گفت خود سه پایه اش دویست و هفتاد و پنج تومن اون قسمت نگهدارند تبلت هم صدو هفتاد تومن که سر جمع می شد چهارصدوچهل و پنج تومن اول خواستم همونو بگیرم ولی پیمان گفت جوجو این کوتاهه فک نمی کنم به دردت بخوره این برا روی میز فقط خوبه تو هم که همیشه پشت میز نمی خوای بشینی که تو باید یه چیزی بگیری که پایه اش حداقل یه متری بلند بشه که وقتی مثلا رو مبل نشستی تبلت جلوی صورتت قرار بگیره بتونی ازش استفاده کنی دیدم راست میگه گفت اینارو ولش کن یه روز می ریم میدون. توحید موبایل فروشیهای اونجا فک منم داشته باشند گفتم باشه و خلاصه بی خیال شدم و رفتیم خونه بعد از اینکه دست و بالمونو شستیم و یه چایی خوردیم رفتم هولد.رهای دیجی.کا.لارو یه نگاه انداختم باورتون نمیشه همون که من تو برج .میلاد دیده بودم و بهم گفته بودند چهارصدو چهل و پنج تومن دقیقا همونو تو دیجی.کا.لا گذاشته بود چهل هزار تومن!!!!!!!!!!!! یعنی با عرض معذرت چقدررررررررررررررررررررر بعضی از این مغازه دارا بیشرفند! حالا خوب شد که نخریده بودم وگرنه دلم خیلی می سوخت! ...دیگه در حالی که از شدت بی انصافی بعضیها سرم سوت می کشید رفتم رو تخت و گرفتم خوابیدم البته خواب که چه عرض کنم در واقع میشه گفت از شدت خستگی ناشی از شب بد خوابیدن و تمرینات ورزشی که تو کلاس انجام داده بودم بیهوش شدم و یکی دو ساعت بعدش که با صدای پیمان که داشت لباس می پوشید که بره بیرون و همزمان هم زنگ زده به وانتیه سر کوچمون آقای ذوالفقا.ری که فردا صبح بیاد وسایل تو پارکینگو ببرند تهران از خواب پریدم و دیدم که خستگیم حسابی در رفته بلند شدم پیمانو راه انداختم و درو پشت سرش بستم داشت می رفت یه سر به آقای میر.محسنی(همون سکه فروشه) بزنه بعدشم اومدم رو تخت دراز کشیدم یه خرده کتاب خوندم بعدم یه زنگ به شهرزاد زدم و یه چهل دقیقه‌ای باهاش حرف زدم آخرای حرفامون بود که از پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم چه برف با حالی شروع شده شهرزاد هم از پنجره بیرونو نگاه کرد و گفت که اونجا هم داره برف میاد و رو زمینم نشسته ولی من گفتم اینجا هنوز رو زمین چیزی نیست و فقط یه کوچولو خیسه انگار تازه شروع کرده باشه... بعد از خداحافظی از شهرزاد هم پیمان زنگ زد که جوجو داره برف میاد گفتم آره چند دقیقه پیش از پنجره دیدم گفت می خواستم برم میوه بگیرم چون برف داره شدت می گیره نمیتونم تا فاطمیه برم سخته برای همین دارم برمی گردم خونه، گفتم کار خوبی می کنی ولش کن حالا بعدا می گیری اونم گفت باشه و خداحافظی کرد و قطع کرد یه ربع بعد از زنگ پیمان رفتم دوباره از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم که برفه یک کولاکی می کنه که نگوووووووووووووووووووووو با باد داشت می اومد و زمین هم یه دست سفید شده بود! باد برفو زوزه کشان  دور سر درختای کوچه که اکثرا هم کاجند می چرخوند و مثل یه پودر سفیدی فوت می کرد به سمتشون اونام با باد می رقصیدند و رفته رفته شاخه ها و تنه شون سفید تر و سفیدتر می شد آسمون هم سفید سفید شده بود انگار که هوا مه آلود باشه نمی دونید چقدر زیبا بود خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی منظره قشنگی بود آدمو یاد سال‌های بچگی می انداخت اون روزا که برف خیلی زیاد میومد و این تصاویر همیشه جلو چشممون بودند!(می خواستم از اونهمه زیبایی عکس بگیرم و براتون اینجا بذارم ولی دونه های برف چون متحرک بودند و با باد می اومدند تو عکس مثل رشته های نخ سفید روی تصویر می افتادند و نمی ذاشتند پشتش چیزی مشخص بشه برا همین نشد که عکس بگیرم)...یه نیم ساعتی گذشت برف همینجور داشت بیشتر و بیشتر میشد که پیمان رسید درو براش زدم اومد تو پارکینگ، از دوربین می دیدم که شبیه آدم برفی شده بس که برف رو سرش و تنش نشسته بود برفهای سر و تنشو تو پارکینگ تکوند و اومد بالا دیدم موهای سرشو و تمام لباساش خیس شده می گفت برف جوری می اومد که من فقط روشنایی ماشینا رو می دیدم چیزی جلوی آدم دیده نمیشد از اونجایی هم که هوا سرد بود هر چی برف رو زمین می نشست سریع یخ می زد ماشین ها هم همه سر می خوردند و مجبور بودند آروم برند برا همین تو خیابونا یه ترافیکی شده بود که بیا و ببین ...خلاصه که اوضاعی بوده ولی من خییییییییییییییییییییییییلی خوشحال بودم خیلی برف نازی بود انقدر رویایی و زیبا می اومد که نگووووووووووووووووووووووو با اون بادی هم که می‌وزید یک جوری رو درختا می نشست که آدم  عشق می کرد... برف نازنین تا یک ساعتی همونقدرررررررررررررررررر زیبا اومد ولی بعدش آروم شد و بند اومد من فکر می کردم که تا خود صبح بیاد با خودم می گفتم اگه تا صبح بیاد ممکنه ارتفاعش به بیست سی سانت برسه ولی متاسفانه زود بند اومد و در کل همش پنج شش سانت رو زمین نشست پیمانم همش نگران بود و می‌گفت که فردا گفتم ذوالفقا.ری بیاد این وسایل رو ببریم تهران حالا اگه کوچه یخ بزنه ماشین ذوالفقا.ری نمیتونه بره و ممکنه سر بخوره! کوچه ما چون هم شیب داره و هم بخاطر بلندی ساختموناش اکثرا سایه است برف و یخ توش زیاد می مونه و حالا حالاها آب نمیشه... خلاصه دیدم پیمان همینجور نگران فرداست بهش گفتم ولش کن از حالا نگران فردا نباش بذار فردا بشه ببینم اوضاع چه جوریه اگه خوب بود ببر اگه نبود که بیخیال شو و یه روز دیگه ببر دنیا که به آخر نرسیده که!(البته به خاطر این می خواست فرداش یعنی جمعه ببره چون جمعه ها خیابونای تهران طرح ترافیک نیست و وانت ذوالفقار.ی میتونست راحت از تو شهر بره ولی تو روزهای عادی چون خیابونا طرحند باید از اتوبان .همت می‌رفت که اونم  وانت‌ها حق تردد با باررو توش ندارند و اگه برند پلیس جریمه شون می کنه و برشون می گردونه برای همین گذاشته بودند که جمعه برند که اونم برفی که اومده بود باعث شده بود که پیمان دو به شک باشه که فردا میتونه اسبابو ببره یا نه چون اگر هم نمی تونست ببره بازم اسباب باید تا جمعه دیگه میموند توی پارکینگ و اونجوری هم پارکینگ اوضاع آشفته ای داشت و همسایه ها اعتراض می کردند هم اینکه احتمال اینکه دزد به پارکینگ بزنه زیاد بود چون چند شب پیش اومده بودند در ماشین روی پارکینگو به زور باز کرده بودند که یخچال ها رو ببرند که همسایه‌ها متوجه شده بودند و نذاشته بودند برا همین احتمال دوباره اومدنشون بود) ...شبم هوا خیلی سرد شد پیمان که رفت پایین آشغالارو بذاره بیرون اومد گفت که همه خیابون یخ زده! اون موقع هم که ما خوابیده بودیم  ماشین هایی که از تو خیابون رد می‌شدند صداشون میومد بالا و قشنگ معلوم بود که روی یخ دارند راه می رند چون صدای خرت خرت شکستن یخ زیر چرخاشون می اومد... خلاصه که شب خوابیدیم و صبح بلند شدیم دیدیم که آفتاب شده ولی کوچه همچنان یخ زده است پیمان به ذوالفقار.ی زنگ زد اونم گفت که الان با وانت میرم تو کوچه یه دور میزنم ببینم اوضاع چه جوریه که یه ده دقیقه بعدش زنگ زد که من پایین پشت درم بیا پایین! پیمان هم رفت پایین و دید که ذوالفقار.ی اومده و میگه که اوضاع خیابونا بد نیست و میشه رفت! دیگه زنگ زد به پیام و پیام هم اومد و سه تایی با هم وسیله هارو جا دادند تو وانت البته فقط سه تا یخچال ها رو با یه سری چیزای کوچیکتر چون دیگه جا برا همه وسایل نبود و قرار شد که یه دور دیگه هم بذارند یه روز دیگه ببرند! خلاصه تا جایی که می شد بار زدند و بستند، دیگه پیمان سوار وانت شد و با ذوالفقار.ی رفت که راهنماییش کنه و پیام هم با ماشین خودش پشت سر اونا راه افتاد ! بعد از رفتن اونا منم زیر کتری رو روشن کردم و با یه کیسه آب گرم اومدم خدمتتون که اینا رو بنویسم حالا هم تا گردنم به باد فنا نرفته برم وگرنه بازم باید تا صبح فردا درد بکشم....خب دیگه مواظب خودتون باشید خیلی خیلی خیلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کنید دوستتون دارم بووووووووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥

اتفاقات ناب و زیبا

به سر وقتِ ما نمی آیند
این ما هستیم که 
باید به جستجوی این اتفاقات
برخیزیم

هچ قله ای

خود را به زیرِ پایِ 
هیچ کوهنوردی نمی کشد!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۴۲
رها رهایی