خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

دو عاقل به مویی نگهدارند!

سلااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش پیمان رفت تهران که بره خونه مامانش منم خونه رو یه کوچولو مرتب کردم و اومدم خدمتتون تا یه خرده بنویسم و برم بگیرم بخوابم! نمی دونم چرا با اینکه دیشب زودتر از شبای دیگه خوابیدیم ولی امروز انقدر خوابالو هستم حتی پیمان هم صبح خواب مونده بود(همیشه شش و ونیم بلند می شد هفت اینجورا راه می افتاد امروز نزدیک هشت بیدار شده بود) دیشب کوکو سبزی خوردیم فک کنم چرب بود باعث شده سنگین بشیم و بخوابیم بخصوص که به سبک مامان پیمان هشت تا هم تخم مرغ ریخته بودم توش تا زرد و برشته بشه!(الانه که سمیه منو بکشه! 😁 همیشه می گفتم پنج تا می ریزم اعصابش خرد می شد حالا که هشت تا ریختم فک کنم حسابم با کرام الکاتبینه!😢) ...خلاصه که خواهر خوابم می یاد بدجورم می یاد یه خرده از اینور اونور بگم براتون و برم بخسبم😴 ...این چند وقته همش یه در میون تو آپارتمان کرج بودیم و هی می شستیم و می سابیدیم البته من فقط همون درآوره رو که اون روز گفتم تمیز کردم بقیه اش رو پیمان تمیز کرده و من فقط حضور داشتم که دلگرمی بدم اون کار کنه😜... یه بارم اونجا براشون(برا پیمان و پیام) پیتزا درست کردم که هم خمیرش یه خرده کلفت شده بود و هم پنیرشو یه مقدار زیاد ریخته بودم که به سختی تونستند بخورند( البته بد مزه نبوداااااااااااااااااا! ) پیام بیشعور که گفت از این به بعد هر دفعه که تو خواستی پیتزا درست کنی من صد تومن می دم که درست نکنی!(منظورش صدهزارتومن بود) ولی پیمان تا جایی که تونست خورد و در مقابل تعجب پیام هم که بهش گفت بابا تو چقدر می خوری؟ گفت وقتی غذا خوشمزه باشه معلومه دیگه آدم زیاد می خوره این پیتزا خوشمزه است مثل پیتزای آشغال تو نیست که اون روز گرفته بودی آدم حالش به هم می خورد!(یکی دو هفته پیش که کرج بودیم پیام برا ناهارمون سه تا پیتزا گرفت آورد با اینکه دویست هزار تومن هم به اون سه تا پول داده بود ولی نه تنها خوشمزه نبودند بلکه رنگ و رو هم نداشتند روشون سفید سفید بود یارو پیتزا فروشه نکرده بود دو تا پر گوجه روش خرد کنه که یه رنگی داشته باشه) ...خلاصه پیمان بدجور ازم حمایت کرد و منم از این بابت خیلی خوشحال شدم و به پیام گفتم ببین به این می گن یه شوهر خوباااااااااااااااااااا! اونم سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت! تا وقتی هم که از پیش ما بره تا دهنشو باز می کرد که دری وری بگه بهش می گفتم حرف نزن که برات پیتزا درست می کنماااااااااااااااااا! اونم می گفت نه تورو خدااااااااااااااااا! منم می گفتم پس صدتومنو رد کن بیاد! 😆😆😆 ! ...قسمت با حال داستان هم اینجاش بود که بعد از رفتن پیام به پیمان گفتم دستت درد نکنه که جلو پیام از غذام تعریف کردی خیلی خوشحال شدم برگشته می گه حالا جلو اون الکی یه چیزی گفتم که پر رو نشه این چی بود درست کرده بودی حالم به هم خورد؟!!! گفتم وااااااااااااااااااااااااااقعا که! بمیری ی ی ی ی ی ! منو باش که خوشحال شدم فکر کردم داری ازم تعریف می کنی😔 ...خلاصه خواهر اینجوری بود که اون بیشعورم حالمو گرفت و دیدم که الکی خوشحال شدم و دلمو به حرفاش خوش کردم برا همین تو دلم گفتم اون پیتزا از سرتم زیاد بود حیف من که اینهمه برا تو زحمت می کشم!😡 ... خب این از غذای خوشمزه من و قدرنشناسی اینا حالا یه خرده هم از نظر.آباد براتون بگم و دیگه برم ...جونم براتون بگه که اینورم چند روز پیشا پیمان دو تا فرشامونو برد تو حیاط شست و گذاشت خشک بشند منم آخر سر در حد بلند کردنشون و گذاشتنشون کنار دیوار بهش کمک کردم که پیمان وقتی اومد تو صد هزار تومن بهم پول داد گفت جوجو این جایزته! مزد کمکیه که تو شستن فرشها بهم کردی! منم گفتم نه بابا این چه کاریه من باید بهت جایزه بدم که پدرت دراومد تا اینارو بشوری ...خلاصه از اون اصرار و  از من انکار بلاخره پوله رو به زور بهم داد و منم ازش تشکر کردم ... البته با اینکه در حد فقط یه ثانیه بلند کردن فرشها بهش کمک کرده بودم ولی رگ گردن لعنتیم تا دو روز گرفت و پدر منو درآورد طوریکه کلی پماد.سالیسیلا.ت مالیدم و کلی ماساژ دادم و آخر سرم مجبور شدم قرص مسکن.از این ژلو.فن کامپاندا بخورم تا یه خرده خوب بشه... یکی دو روز بعد از اونم پیمان دو تا موکت شست و پهن کرد ولی من از ترسم دیگه دست نزدم ...جمعه هم صبح بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو بیا با ماشین بریم از یه ابزار فروشی نایلون بگیریم برا مبلها، بیاریم کاورشون کنیم تا هفته بعد بدیم ببرنشون اون خونه، اینجوری موقع بردنشون کثیف نمی شند! (از اون نایلون پفکیها که ضربه گیرم هستند) منم گفتم باشه و دیگه همینجوری لباس پوشیدم و حوصله آرایش اینا هم نداشتم فقط موهامو درست کردم و راه افتادیم رفتیم هر چی تو خیابونا دور زدیم جلو ابزاریها از اون نایلونها ندیدیم که ندیدیم! (معمولا اگه داشته باشند می ذارند جلو در) با اینهمه پیمان بازم پیاده شد از چند تاشونم پرسید که گفتند نداریم، دیگه قرار شد پیمان بعدا بره از کرج بخره بیاره برا همین اونو بی خیال شدیم رفتیم سمت فروشگاه.کو.روش، من نشستم تو ماشین پیمان رفت تن ماهی بخره!(برا ناهار هیچی نداشتیم بخوریم ) پنج دقیقه ای بود که رفته بود تو و منم داشتم تو تبلت یه ویدیو می دیدم که یه صدای انفجار خیلی شدیدی اومد طوریکه شهرو لرزوند تا حالا تو عمرم صدا به اون وحشتناکی نشنیده بودم قلبم کنده شد سریع از پنجره بیرونو نگاه کردم ببینم چی شده دیدم دویست سیصد متر اونورتر از ما یه دودی بلند شده مردمی هم که تو خیابون اند دارند به اون سمت می دوند پیمان و کسایی هم که تو فروشگاه بودند ریختند بیرون دارند اون سمتو نگاه می کنند با خودم گفتم خدا بخیر کنه معمول نیست چی ترکیده که بعد از چند دقیقه پیمان اومد گفت که می گن ترانس برق ترکیده مصرف زیاده بهش فشار اومده می گفت همین که صدای انفجار اومده برقا هم قطع شده(اون تو فروشگاه بود برقای فروشگاه همون موقع قطع شده بود) همینجور که داشت اینارو می گفت یه مرده که داشت از اونور که دود بلند شده بود می اومد اینور، گفت ترانس برق نیست من رفتم دیدم گاز یکی از مغازه ها ترکیده، زده کلی مغازه دیگه رو هم خراب کرده ...خلاصه یه خرده پیمان با مرده حرف زد و اون رفت و ما هم دیگه سوار شدیم برگشتیم خونه! شبم تو اخبار ساعت هشت تو کانال چهار نشون داد که انفجار در اثر نشت گاز بوده که باعث شده پونزده تا مغازه تخریب بشه و یه نفر هم مصدوم بشه! با خودم گفتم بیچاره ها تو این اوضاع گرونی می خوان چیکار کنند که هم مغازشون رفت رو هوا، هم سرمایه شون!!!؟ تازه اون بدبختی که گاز تو مغازه اش ترکیده اگه نمرده باشه علاوه بر تخریب مغازه اش و از بین رفتن سرمایه اش باید خسارت این پونزده تای دیگه رو هم بده که فقط خدا باید به دادش برسه!...خلاصه که اینجوریا دیگه!... اینم از روزگاری که این چند روزه بر ما گذشت ...خب من برم تا دوباره به شاهنامه تبدیل نشده شمام برید به کارتون برسید ...راستی اگه حافظه وبلا.گ اجازه بده امروز چند تا از عکسهای آپار.تمان کرجو همین پایین براتون می ذارم اگه نذاشتم بدونید که ادا درآورده و نذاشته که بذارم .....خب دیگه من رفتم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووس .....فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
دو عاقل به مویی نگهدارند و دو دیوانه به زنجیری بگسلند!
این جمله بسیار حکیمانه و بامزه رو چند روز پیشا از رادیو.پیام شنیدم گفتم برا شما هم بنویسم! خیییییییییییییییییییییلی جمله نغز و قشنگیه! طوریکه هم آدمو به تفکر وامی داره هم به خنده می اندازه من که کلی نویسنده یا گوینده اش رو که نمی دونم کیه تو دلم تحسینش کردم! ... دقت کرده باشید خیلی وقتها تو زندگیا همینجوریه سر یه مساله ای حتی اگه اون مساله یا اون موضوع به مویی بند باشه و هر آن احتمال از بین رفتن و نابودیش باشه اگه طرفین قضیه عاقل باشند سعی می کنند حفظش کنند و از اون احتمال خیلی کم استفاده کنند و بلاخره درستش کنند و نگهش دارند ولی اگه طرفین یه قضیه ای دیوانه باشند یه چیزی رو که اصلا مشکلی هم نداره و رشته هاش از زنجیر هم محکمتره بلاخره یه کاری می کنند که پاره بشه و از هم بپاشه! خیلی از این زندگیهایی که به طلاق کشیده شدند فکر می کنید چه دلایل محکمی برای پاره کردن رشته های انس و الفت و خراب کردن زندگی خودشون و بچه هاشون داشتند؟ به خدا به خیلیاشون دقت کنید سر هیچ و پوچ کارو به اونجا کشوندند چون دو نفر دیوانه کنار هم بودند که تونستند با وجود زنجیری که اونارو به هم وصل می کرده و خیلی هم محکم بوده رشته زندگی رو پاره کنند و همه چی رو به هم بریزند! در حالیکه یه سری از زندگیها هم انقدر مسائل و مشکلات حادی توش بوده که به مویی بند بوده که پاره بشه ولی چون دو نفر عاقل داشتند می چرخوندنش پا برجا مونده و تونسته ادامه پیدا کنه...(هر چند که من فکر می کنم یه نفر از اون دو نفر هم عاقل باشند باز هم قضیه کلی فرق می کنه چه برسه به اینکه هر دو عاقل باشند!) ... این جمله زیبا و عمیق و نغز رو نه تنها تو زندگی مشترک که تو خیلی از مسائل بشری میشه به کار برد... یه خرده به مواردی که میشه در موردشون از این جمله استفاده کرد فکر کنید!

 

متاسفانه امتحان کردم عکسهارو بازم قبول نکرد گفت حافظه پره!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۹
رها رهایی
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۴۰ ق.ظ

اون اگه مغز داشت!

سلااااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش پیمان رفت با تاکسی بره کرج تا اونجا پیام بیاد سوارش کنه برن تهران دنبال خواهرش و دو تا دختراش تا اونارو هم وردارند و برند خونه مامانش، خواهرش دیروز می گفت که فردا قراره با فرمیسک(دختر بزرگش) و سارا(دختر کوچیکش) برن خونه مامانش و بهش سر بزنند پیمان هم چون می خواست امروز با پیام بره اونجا، گفت شما ماشین نیارید ما می یاییم دنبالتون با هم بریم (اونا مثل اینکه قرار بود با ماشین فرمیسک یا ماشین سارا برند) خلاصه این شد که قرار شد با هم برند! مثل اینکه پرستار مامانش دیگه امروز می ره! مامانش گفته من حالم خوب شده احتیاج به پرستار ندارم و اینو رد کنید بره! برا همین پیمان گفت بریم پرستاره که بعد از ظهر رفت خونه رو حسابی تمیز و ضدعفونی کنیم تا حالا که مامان تنهاست همه جا تمیز باشه! (می گفت اون چون هر هفته یه بار با مترو و اتوبوس می رفت قم و می اومد ممکنه اینور اونور خونه دست مالیده باشه و آلوده اش کرده باشه) ...قبلش قرار بود پنجشنبه (یعنی دیروز) برن اونجا ولی بعدش پیمان گفت بذاریم جمعه بریم که نخوایم دوباره کاری بکنیم یعنی اگه پنجشنبه بخوایم خونه رو تمیز کنیم دوباره جمعه که این رفت یه بار دیگه هم باید بریم برا تمیزکاری اونجوری دوباره کاری میشه یه دفعه جمعه می ریم که دیگه اونو(پرستاره رو) بیرون کنیم و خونه رو تمیز کنیم و تحویل مامان بدیم تا با خیال راحت توش بچرخه و نگران مریضی نباشه این شد که امروز رفتند! ...می گم اگه نفهمیدید که چرا امروز رفتند می خواید بیشتر توضیح بدم😜😁😁 ! ...خلاصه اون رفت و منم بعد از اینکه راهش انداختم گفتم بیام یه سر به شما بزنم یه کوچولو اینجا بنویسم و برم! امروز کوتاه می نویسم چون می خوام اگه شد یه خرده شیرینی پفکی درست کنم! البته هنوز نمی دونم چه چیزایی می خواد و اصلا موادشو تو خونه داریم یا نه؟! فعلا فقط قصدشو کردم و مهم هم نیت آدمه!😁😁😁 حالا ایشالا اگه موادشو داشتیم و قسمت شد درست کنم تا عصری عکسشو (اگه وبلاگ مثل اون روز ادا درنیاره و دیوونه نشه) پایین همین پست براتون می ذارم که ببینید! ...راستی پریروز رفتیم کرج ولی یادم رفت عکس دراوره رو که گفته بودم بگیرم ایشالا ایندفعه رفتیم می گیرم و می ذارم اینجا ببینید حالا برا اینکه عریضه خالی نباشه عکس حیاط اون خونه رو که تو گوشیم دارم براتون می ذارم تا ببینید! اونجا یه حیاط کوچولو داره که سرسبز و قشنگه جوری که من هر وقت می بینمش حس و حال خیلی خوبی بهم می ده انگار که توش پر نوره! فقط چون حیاط کوچولوئیه عکسشو یه تیکه نمیشه گرفت راه نداره که دورتر وایستی تا حیاط کامل بیفته برا همین عکسا دوتاست که اگه جفتشو تو ذهنتون به هم بچسبونید میشه یه عکس کامل که امیدوارم خوشتون بیاد! ...خب شما برید عکسارو ببینید منم برم ببینم مواد شیرینی رو داریم که درست کنم یا نه! ...خب از دور صورت همچون ماه تک به تکتونو می بوسم و به خدای مهربون و نازنینمون می سپارمتون ....مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای


راستی بذارید یه چیزی هم تعریف کنم بخندید و بعد برم! اون روز که رفته بودیم کرج، پیمان تو اتاق کوچیکه داشت پارکتهارو تی می کشید منم تو اتاق بزرگه چهار پایه گذاشته بودم زیر پام تا طبقه بالای دراوره رو که اون روز دستم نرسیده بود و همونجور کثیف مونده بود پاکش کنم که یهو کف یکی از طبقات بالا یه سری مدارک پزشکی و ام آر آی و اینا پیدا کردم نگاه کردم دیدم روش نوشته مهدی.سر.ا.بندی.مطلق فهمیدم که مال آقای.مطلقه، ورش داشتم بردم تو اتاق کوچیکه نشون پیمان دادم و گفتم پیمان این ام آر .آی مغز آقای. مطلقه به نظرت لازمشون میشه؟ بذارم کنار بعدا بدیم به خودشون؟ اونم گفت نه بابا بنداز بره ما که مسئول نگهداری پرونده پزشکی اونا نیستیم که! منم گفتم باشه راه افتادم برم تو آشپزخونه که بندازمشون تو سطل آشغال، دیدم پیمان زیر لب داره میگه اون اگه مغز داشت که ام.آر.آیشو یادش نمی رفت! واااااااااااااااای نمی دونید من چقدرررررررررررررررررررر به این حرفش خندیدم بس که لحنش بامزه بود مخصوصا اینکه یواشکی هم داشت می گفت و من اتفاقی شنیدم ...خلاصه که تا شب همینجوری یادم می افتاد و از تصور اینکه آقای.مطلق مغز نداشته باشه خنده ام می گرفت الانم هر از گاهی یادم می افته خنده ام می گیره!...گفتم بگم شمام بخندید! هر چند که ممکنه برا شما زیاد خنده دار نباشه ولی اگه اونجا بودید و مثل من می شنیدید حتما تا مدتها بهش می خندیدید!


💥گلواژه💥
هر کس تعلل کنه می بازه! 
این جمله رو دیشب برایان پسر کوچیکه دکتر مایکلا تو سریال به یادموندنی و خاطره انگیز پزشک.دهکده گفت! (یه مدته این سریال از شبکه تما.شا داره پخش میشه و قدیمارو یاد آدم می یاره) به نظرم اومد که خیلی جمله قشنگ و قابل تأملیه! دیشب به این فکر می کردم که چقدر فرصتهای زندگیمونو بخاطر تعلل کردن و امروز و فردا کردن از دست دادیم فرصتهایی که خیلیاشون دیگه تکرار نمی شند چون یه سریاشون واقعا توی یه سن و سال خاصی فقط قابل اجرا و قابل استفاده بودند! دقیق که نگاه کنیم می بینیم یه سری از فرصتها تو زندگی تاریخ مصرف دارند و توی یه بازه زمانی خاصی باید ازشون بهره برداری بشه تاریخش که بگذره حتی اگه بخوای مو به مو هم اجراشون کنی و بری دنبالشون دیگه فایده نداره مثل تربیت فرزند که اگه تا یه سنی به خودت نجنبی و درست تربیتشون نکنی از یه سنی به بعد پدر خودتم که دربیاری دیگه شدنی نیست و اون فرصت اصلاح و تربیت برای همیشه از بین رفته و سوخت شده برا همین واقعا توی یه سری کارها تعلل باعث میشه آدم ببازه ...من و شما خیلی از فرصتامونو با تعلل و دست دست کردن و به امید آینده نشستن سوزوندیم و از بین بردیم ولی بیایید از امروز و از این لحظه به بعد حواسمون به فرصتهای طلایی زندگیمون باشه و به موقع ازشون بهره برداری کنیم تا حداقل از اینجا به بعدشو دیگه نبازیم!

 

اینم عکس دو تیکه حیاطمون که باید تو ذهنتون بچسبونیدش به هم!

 

 

 

اینم عکس شیرینی پفکی من! ظاهرش خیلی قشنگ نشده چون هم شیرینیهارو گنده درست کردم باید ریزتر درستشون می کردم (علتش این بود که موادو ریختم تو کیسه فریزر و نوک کیسه رو قیچی کردم چون ماسوره سرش نداشت شکلاشون گنده و بی ریخت شد)هم اینکه شیرینیها بی رنگ و رو شدند اونم بخاطر اینکه بیشتر از این نمی تونستم بذارم برشته بشند چون هم خشک می شدند هم می سوختند باید قبلش رنگ غذایی زعفرونی، چیزی به موادش اضافه می کردم تا رنگ بهتری بگیرند که دفعه دیگه ایشالا این کارو می کنم ولی مزه اش خیلی عاااااااااآلی شده وانیل تو خونه نداشتیم ورداشتم به جاش چند تا دونه هل رو شکوندم و تو آب جوشوندم بعد آبشو به مواد شیرینی اضافه کردم برا همین یه مزه هل خیلی خوبی گرفته که بیا و ببین خیییییییییییییییلی خییییییییییییییییییلی خوشمزه شده کاش می تونستم بدم تستش کنید!

 

می خواستم دو تا عکس از شیرینی بذارم که حافظه عکس وبلاگ آلارم داد که پر شده و نمیشه عکس دیگه ای رو آپلود کنه این شد که همین یکی رو گذاشتم! حافظه اینم جالبه هی آلارم می ده یکی دو بار قبول نمی کنه عکسارو، چند روز بعدش انگار یادش می ره و دوباره تا یه مدت آپلود می کنه تا باز یادش بیاد و دوباره مثل امروز آلارم بده !

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۰
رها رهایی
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ب.ظ

بازم شاهنامه!

سلاااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که هفته پیش رفتم پیش یه متخصص داخلی هم برام سی.تی.اسکن شکم. و. کلیه نوشت بخاطر درد پهلوم، هم کلونوسکوپی.از روده ها! شنبه قرار بود بریم آپارتمان کرج، بعد از ظهرش آقا فرهاد دوست پیمان که سر اون کوچه مون مغازه الکتریکی داره قرار بود بیاد یه سری کارای برقی خونه رو انجام بده منم به پیمان گفتم شنبه به جای اینکه بذاریم وسط روز بریم صبح زود بریم که من ساعت هشت تا هشت و نیم بیمارستان.البر.ز باشم تا بتونم وقت سی.تی .اسکن و کلونو.سکوپی بگیرم چون پنجشنبه زنگ زده بودم به بیمارستان گفته بودند که برا سی .تی اسکن و کلو.نوسکو.پی باید حضوری برم وقت بگیرم نوبت دهیشونم از ساعت هشت صبح شروع میشه اونم گفت باشه برا همین شنبه ساعت هفت بلند شدیم نیم ساعت تا چهل دقیقه هم آماده شدن من طول کشید، دیگه یه ربع به هشت راه افتادیم و رفتیم ساعت هشت و چهل دقیقه رسیدیم جلو بیمارستان، پیمان دم درش پارک کرد و نشست تو ماشین، من رفتم تو و دیدم تو پذیرش سی. تی. اسکن  کسی تو نوبت نیست دفترچه ام رو نشون متصدیش که یه زنه بود  دادم گفت برا دوشنبه ساعت هشت صبح بهم وقت می ده منم چون می دونستم پیمان قراره دوشنبه بره خونه مامانش گفتم نمیشه بندازید یه روز دیگه؟ گفت می تونم سه شنبه یا چهارشنبه هشت صبح هم بهت وقت بدم هر کدومو که می خوای بگو بنویسم منم یه زنگ به پیمان زدم گفت چهارشنبه رو بگیر و دیگه به زنه گفتم چهارشنبه رو برام نوشت و یه سری سوال هم ازم کرد مثل: دیابت داری یا نداری؟ تیروئیدت پرکار یا کم کار نیست؟ که گفتم نه و دوباره ازم پرسید حساسیت دارویی و غذایی خاصی نداری؟ که حساسیتم به کیوی و کله پاچه و اینارو بهش گفتم بعدم پرسید سابقه جراحی داری که عمل روده ام رو بهش گفتم گفت برو به رئیس بخش که اتاقش سمت چپ اولین اتاقه بگو من این حساسیتهارو دارم و این جراحی رو هم کردم می تونم سی .تی .اسکن با تزریق انجام بدم یا نه؟ بعد بیا اینجا! رفتم و پرسیدم اونم گفت نه موردی نداره می تونی انجام بدی اومدم بهش گفتم برام یه آزمایش اورژانسی اوره و کراتین خون نوشت گفت همین الان برو طبقه اول پیش دکتر عمومی و بگو بزنه تو سیستم بعد برو آزمایشگاه که تو همون طبقه است امروز انجامش بده چون چهارشنبه این آزمایش دستت نباشه سی .تی .اسکن برات انجام نمی دن یه دارویی هم نوشت تو دفترچه ام گفت اینم داروی تزریقه از داروخونه.هاشمی که سر خیابونه بگیر و چهارشنبه همراه خودت بیار هر چی هم مدارک پزشکی از سونوگرافی و سی تی اسکن و اینا از قبل راجع به مشکلت داری با خودت بیار در ضمن روز انجام سی .تی .اسکن باید ناشتا باشی گفتم باشه و دفترچه و برگه نوبت دکتر عمومی رو بهم داد گرفتم و رفتم طبقه بالا دیدم یه هشت نفری قبل از من تو نوبتند برا همین تو همون فاصله رفتم قسمت آندوسکو.پی نوبت کلونو.سکوپی هم گرفتم که مسئولش بهم گفت نزدیکترین نوبتی که می تونم بهت بدم شش آبانه و زودتر از اونم اصلا نمیشه و حرفشم نزن منم خندیدم و گفتم من که چیزی نگفتم شما همونو بهم بدید دیگه چاره ای نیست اونم گفت چشم و اسممو نوشت توی یه دفتر از این دفتر بزرگا و بعدشم یه کاغذی بهم در مورد آمادگی برای کلونو.سکوپی و با عرض معذرت داروهای تخلیه روده بهم داد و گفت اینارو بخون و اون داروهارو بگیر و این کارایی که تو برگه نوشته رو دو روز قبل از اومدن به اینجا انجام بده و آماده بیا یادتم باشه که تو اون دو روز تا می تونی همراه با خوردن پودر و آب باید پیاده روی کنی تا روده هات پاک پاک بشند گفتم باشه و ازش خداحافظی کردم رفتم دیدم یکی دو نفر بیشتر تو صف دکتره نیستند اونا که رفتند داخل و اومدند من رفتم و بارکد کاغذی که پذیرش بهم داده بود رو دادم دکتر زد تو سیستم و گفت برو آزمایشگاه گفتم کجاست؟ گفت ته همین راهرو، رفتم و اونجام با یه لوله فرستادند یه مرده ازم خون گرفت و گفتند چون آزمایشت اورژانسی بوده جواب دو ساعت دیگه آماده است آزمایشگاه هم تا ساعت یک بیشتر باز نیست قبل از یک بیا جوابتو بگیر گفتم باشه و دیگه راه افتادم رفتم پیش پیمان و سوار شدیم رفتیم داروخونه سر خیابون، اون نشست تو ماشین و من رفتم تو و نسخه رو دادم تا داروهای تزریقوبگیرم(سی.تی.اسکنی که قراره انجام بدم سی تی.اسکن معمولی نیست بلکه همراه با تزریقه! یه دارویی روز سی تی اسکن قراره بهم تزریق بشه که بهش ماده حاجب می گن برا اینه که وضوح تصویرو ببره بالا تا داخل شکم بهتر معلوم بشه کیفیت تصاویرش از سی .تی .اسکن معمولی بیشتره) مسئول داروخونه بعد از اینکه نسخه ام رو گرفت یه سری کارا تو کامپیوتر انجام داد و یه چیزایی توش تایپ کرد و ازم شماره تلفن و اینا گرفت یه ده دقیقه ای وایستادم دیدم نخیررررررررررر انگار این داره اونجا پشت سیستم اتم کشف می کنه هر کی هم می اومد تو داروخونه، کارشو انجام می داد و راهش می انداخت و دوباره مشغول می شد منم تعجب کرده بودم وسطا خودش برگشت بهم گفت خانم من دارم برا نسخه تون تأییدیه از سازمان. غذا و. دارو می گیرم نمی دونم چرا سیستماشون جواب نمی ده انگار مشکل پیدا کرده برا همین طول کشیده لطف کنید بیرون باشید انجام که شد صداتون می کنم گفتم می خواید برگردم بیمارستان بگم کاری براش انجام بدن؟ گفت نه کلا به اونا مربوط نمیشه هزینه این دارو به صورت آزاد سیصد هزارو خرده ایه دارم برا دفترچه تون تأییدیه می گیرم که با بیمه براتون حساب بشه براتون کمتر دربیاد گفتم دستتون درد نکنه با بیمه چقدر میشه؟ گفت با بیمه میشه صدو چهل و هشت هزار و هشتصد تومن!تشکر کردم و گفتم پس من بیرون تو ماشین نشستم اونم گفت باشه تموم بشه می یام صداتون می کنم! دیگه رفتم پیش پیمان و قضیه رو براش تعریف کردم و نشستم تو ماشین و منتظر موندم یه ربعی نشستم دیدم خبری ازش نشد دوباره بلند شدم رفتم داروخونه و ازش پرسیدم گفت خانوم نسخه شما برا ما دردسر شد تا حالا سه تا بارکد سوزوندم و سه دوره دارو موند رو دستم و باید بذارم آزاد بفروشمشون گفتم چرا اینجوریه؟ گفت نمی دونم همیشه درست بود امروز نمی دونم چرا سیستماشون اینجوری شده همش ارور می ده! بعدشم گفت من ازتون معذرت می خوام که معطل شدید بازم بیرون تشریف داشته باشید دوباره امتحان می کنم منم گفتم نه بابا خواهش می کنم شما ببخشید که من امروز انقدر اذیتتون کردم و ...بعد از این حرفها هم دوباره اومدم یه ده دقیقه ای وایستادم کنار ماشین و دوباره رفتم جلو داروخونه یه نگاه تورو انداختم و وایستادم همونجا تا اینکه مرده صدام کرد و گفت خانم بلاخره درست شد همین الان کارش تموم شد بفرمایید داروهاتونو ببرید منم خوشحال شدم که طلسمه بلاخره شکست رفتم حساب کردم و داروهارو ورداشتم رفتم سوار گل پسر شدم و راه افتادیم رفتیم مغازه پیام، اونجام روز قبلش پیام با همسایه بغلی سر شلنگ کولر.گازی حرفشون شده بود و پیمان می خواست یارورو ببینه و باهاش حرف بزنه که نبود(قضیه از این قرار بود که همسایه بغلی تازه مغازه رو خریده، اومده در و دیوارشو تمیز کنه و جنساشو بچینه که دیده از سمت دیوار ما یه شلنگ از این شلنگای نازک کولر سرش زده بیرون با عصبانیت اونو کشیده بیرون و آورده پرت کرده دم در مغازه ما و به پیام گفته شلنگ کولر شما دیوار منو خراب کرده و من ازتون خسارت می گیرم و از این حرفها...پیام هم بهش گفته غضنفر نیست اومد می گم بیاد نگاه کنه اون مدیر اینجاست اگه بگه مال ما بوده می یاییم درستش می کنیم اونم داد زده غضنفر کیه من کاری به غضنفر ندارم و من پدر شمارو درمی یارم و از این حرفا) خلاصه که یارو عوضی بازی درآورده بود و بعدا هم معلوم شده بود که اصلا شلنگ کولر ما نبوده پیمان هم اومده بود حالشو بگیره که نبود! یه خرده وایستادیم تو مغازه و منتظر موندیم که شاید بیاد که نیومد پیمان و پیام هم طبق معمول همیشه یه خرده با هم جر و بحث کردند (پیمان سر اینکه کف مغازه یه خرده کثیف بود و پیام شب قبلش تمیزش نکرده بود و یه مقدار هم لباس از دیروز که نشون مشتری داده بود همینجوری رو میز ول کرده بود و نذاشته بود سر جاشون بهش گیر داد پیام هم یه خرده غر زد و داد و بی داد راه انداخت و جواب پیمانو داد) که آخر سر پیمان با اعصاب خرد از مغازه اومد بیرون و به من گفت بیا بریم جواب این آزمایشه رو بگیریم!تو راهم یه خرده با خودش غر زد که من باید این مغازه رو بفروشم تا از شر این حرومزاده راحت بشم دیگه اعصابم نمی کشه و از این حرفها! خلاصه رفتیم جواب آزمایشو گرفتیم( همه چی نرمال بود) بعد از اون رفتیم اردلان.پنج پیمان جلو آرایشگاهی که همیشه می رفت موهاشو می زد پارک کرد گفت تو بشین تو ماشین آرایشگاه خلوته بذار من بدم ده دقیقه ای موهامو بزنه بعد بیام بریم گفتم باشه و اون رفت تو و منم موندم تو ماشین یه خرده اینترنت گردی کردم تا اینکه یه ربع بعدش اومد و راه افتادیم رفتیم اول از خیابون.فا.طمیه یه خرده میوه گرفتیم بعدم برگشتیم رفتیم جلو پاساژ پیام اینا، پیمان رفت غذامونو که کتلت بود و گذاشته بود تو یخچال مغازه ورداشت آورد و راه افتادیم رفتیم خونه! اونجام اول غذارو گرم کردیم و خوردیم بعدش من چایی درست کردم و یه دونه هم چایی خوردیم تازه تموم کرده بودیم که از شرکت.تصفیه آب زنگ زدند که سرویسکارشون داره می یاد دستگاه تصفیه.آبو سرویس کنه و راه بندازه(قبلا باهاش هماهنگ کرده بودیم برا اون روز) برا همین من سریع ظرفای ناهارو شستم و گذاشتم کنار تا یارو که اومد سینک ظرفشویی خالی باشه چون دستگاهه دقیقا جاش زیر سینک ظرفشوئیه و فیلتراشو که می خوان عوض کنند معمولا داخل سینک این کارو می کنند! بعد از شستن ظرفا دیگه یارو رسید و من رفتم توی اتاق و درو بستم یه زیر اندازم تو هال داشتیم اونم با خودم بردم و پهن کردم کف اتاق گرفتم یه نیم ساعتی اونجا خوابیدم بعدم بلند شدم یه خرده تو اینترنت چرخیدم تا اینکه یارو رفت و رفتم بیرون دوباره یه چایی ریختم خوردیم و حالا هم آقا فرهاد زنگ زد که داره می یاد منم یه ظرف پر آب کردم و توش مایع ظرفشویی ریختم و دو تا هم دستمال تمیز ورداشتم رفتم تو اتاق گفتم حالا که بیکارم دراور تو اتاقو تمیز کنم(تو اتاق بزرگه یه درآور بزرگه که هم میز آرایشه در واقع، یعنی آینه و این چیزا داره هم سمت راستش حالت کمد لباس داره که زیرش چهار تا کشوی بزرگه و بالاشم کمده و جای آویزون کردن لباس داره اینو مطلق اینا صاحبخونه قبلی داده درستش کردند ام دی افه و قالب اونجا درست شده یه جوری که ستونی که کنار دیواره داخلش افتاده و یه جوری تعبیه شده که دیده نمیشه حالا اگه یادم باشه دفعه دیگه که رفتم اونجا عکسشو براتون می گیرم می ذارم اینجا که ببینید...خلاصه یارو اومد و توی اون یکی دو ساعتی که کار اون طول کشید منم درآوره رو تمیز کردم و بعد از اونم یه گوشه دیگه اتاق یه جای باریکی کنار دیوار هست که بازم اونجارو مطلق اینا قفسه بندی کردند و براش در گذاشتند و یه حالت کمد مانند پیدا کرده اونو تمیز کردم و یه دستی هم به رادیات کشیدم تا اینکه آقا فرهاد رفت و رفتم بیرون، پیمان گفت جوجو دیگه آماده شو که کم کم بریم خسته شدیم گفتم باشه و رفتم لباس پوشیدم و وسایلمو ورداشتم و رفتیم پایین و سوار شدیم و راه افتادیم! اول رفتیم مغازه پیام، من نشستم تو ماشین پیمان رفت داروهای منو با گوشت بوقلمونی که صبح خریده بودیم و گذاشته بودیم تو یخچال اونجا آورد و گذاشت تو ماشین و بعدش دیگه راه افتادیم سمت خونه! ساعت ده و نیم بود که رسیدیم من بعد از اینکه لباسمو عوض کردم رفتم یه خرده چایی و این چیزا دم کردم و میوه شستم گذاشتم تو یخچال پیمان هم بوقلمونه رو تمیز کرد و خرد کرد و شست و بسته بندی کرد بعد من رفتم یه دوش گرفتم و اومدم موهامو سشوار کشیدم بعد ساعت دوازده و نیم اینجورا بود که تازه نشستیم شام خوردیم و تا ساعت دو نیم اینجورام چایی خوردن و میوه خوردن و تلوزیون نگاه کردنمون طول کشید، دیگه من از خستگی داشتم بیهوش می شدم یه جوری شده بودم که انگار رو ابرا دارم راه می رم ...دیگه ساعت دو نیم گرفتیم خوابیدیم!... دیروزم بعد از صبونه به پیمان گفتم امروز رفتی بیرون برا من یه لاک پاک کن بگیر بیار که اونم گفت پاشو با هم بریم هر چی می خوای خودت بگیر منم بگردم ببینم می تونم چند تا پیرن خوب برا مامان پیدا کنم بگیرم منم گفتم باشه پس باید صبر کنی آماده بشم اونم گفت باشه و رفتم یه خرده به قول ساناز آرایش عروسانه کردم و خوشگل موشگل که شدم😜 راه افتادیم رفتیم بیرون و یه خرده خیابونارو برا خرید لباس برا مامانش گز کردیم و از اونجایی که سلیقه اش تو لباس هم مثل خودش عتیقه است و هر چی بخری می خواد یه ایرادی روش بذاره و نپوشه نتونستیم چیز مناسبی براش پیدا کنیم آخر سر دو تا جوراب برا پیمان و یه شلوارک برا من خریدیم و دیگه بی خیال شدیم و  رفتیم یه خرده سبزی خوردن و این چیزا گرفتیم بعدم من یه پک ده تایی لاک پاک کن خریدم و بعدم رفتیم فروشگاه.کورو.ش و پیمان یه بسته ماکارونی و یکی دو بسته بیسکویی گرفت منم سه بسته با عرض معذرت نوار .بهداشتی با یه بسته پفک .نمکی چی توز.طلایی گرفتم و حساب کردیم اومدیم بیرون، دیگه راه افتادیم سمت خونه، نرسیده به خونه سر راه هم از یه میوه فروشی پیمان برا مامانش یه خرده میوه خرید و منم یه مقدار فلفل دلمه و هویچ و سیب زمینی و پیاز گرفتم قرار بود ماکارونی و سوپ درست کنم که هم خودمون بخوریم هم فرداش که می شد امروز پیمان ببره برا مامانش، چون دوشنبه ها پرستارش نیست و تو قم کلاس داره و پیمان می ره پیشش! ...بعد از گرفتن این چیزام دیگه رفتیم خونه و اونجام بعد از عوض کردن لباس و شستن دست و بالمون پیمان سبزیهارو پاک کرد منم وسایل سوپ و ماکارونی رو شستم و گذاشتم کنار تا بعد از ظهر درستشون کنم بعدشم یه چایی با بیسکوییت خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم پنج هم بلند شدیم من ماکارونی و سوپو درست کردم پیمان هم طبق معمول حیاطارو آب و جارو کرد و یه دستی هم به سر گل پسر کشید شبم بعد از خوردن شام یه خرده تلوزیون دیدیم و ساعت دوازده اینجورام گرفتیم خوابیدیم...امروز صبح هم من ساعت شش و نیم اینجورا با صدای گوشی پیمان که پشت سر هم براش اس ام اس می اومد از خواب پریدم دیدم پیمان بیداره و داره تو آشپزخونه غذاهارو آماده می کنه که ببره بذاره تو ماشین و بره خونه مامانش، رفتم تو هال و گفتم چه خبره اینهمه اس ام اس پشت سر هم؟ من با صدای اس ام اس تو بلند شدم! ورداشتم گوشیشو براش بردم تو آشپزخونه، نگاه کرد و با اکراه جوری که نخواد زیاد توضیح بده گفت اونه نوشته من رفتم و از این حرفها، بعدم گوشیشو گذاشت تو جیبش(منظورش هم از «اون» پرستاره بود) منم تو دلم گفتم زنیکه ابله اصلا با خودش نمی گه ممکنه اینا الان خواب باشند بذارم بعدا بدم و صبح علی الطلوع ده تا اس ام اس پشت سر هم نفرستم ...خلاصه که پیمان بعد از اینکه وسایلشو آماده کرد و گذاشت تو ماشین هفت اینجورا راه افتاد و رفت سمت تهران و منم درو بستم و اومدم یه خرده گلهای تو خونه رو آب دادم تشنه بودند بعدم اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم ....خب دیگه بازم شاهنامه نوشتم و کلی سرتونو درد آوردم از این بابت معذرت می خوام...مواظب خودتون باشید از دور صورت ماهتونو تک به تک می بوسم و به خدای بزرگ و مهربون می سپارمتون .....مواظب خودتون باشید ....بوووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

چند جمله ارزشمند از ابوعلی سینا

هر چیزی، کمش دارو، حد میانه اش غذا و زیادش سم هست حتی محبت کردن!

هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن... حرمتها "شکسته" می شوند.

هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن... تبدیل به "وظیفه" می شود.

هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز... "بی ارزش" می شوی.

از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است... پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن!

« این گلواژه ربطی به پستی که نوشتم نداره ولی جملات قشنگ و قابل تأملی اند گفتم بنویسم که بخونیم و یه خرده بهش فکر کنیم! »

 

wink

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۰
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۲ ق.ظ

خدمت به ناسپاس!

سلااااااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان ساعت هشت با تاکسی رفت کرج که با ماشین پیام برن تهران دنبال خواهرش بهنازو اونم وردارند و برن خونه مامانش تا هم به اون سر بزنند هم پرستار مامانش یه سری چیزا لازم داشت براش بگیرند ببرند اون که رفت منم بعد از مدتها اومدم اینجا از این اوضاع چند وقتمون و شوکی که مامان پیمان به زندگیمون وارد کرد کلی نوشتم ولی متاسفانه چند دقیقه پیش دستم خورد یه صفحه دیگه باز شد و بعد از اینکه اونو بستمش و برگشتم تو این صفحه دیدم همه مطالبی که نوشته بودم پریده برا همین گفتم دیگه بی خیالش بشم و کلا چیزی از اون روزای مزخرف ننویسم چون که خودتون تو جریان تمام ناسپاسیهای این زن بودید و براتون تعریف کردم( که اونهمه زحمت منو از هزار بار دکتر بردن و آوردنش بگیر تا آوردنش به خونه خودمون و ازش مواظبت کردن و با عرض معذرت دستشویی بردناش و خرابکاریهاش و شستن ک و ن مبارکش به جای تشکر و قدردانی همه رو با فحش و ناسزا و زخم زبون جواب داد و حق منو گذاشت کف دستم...) برا همین نیازی به دوباره نوشتنشون نیست! ...این مدت خیلی سخت و تلخ گذشت ولی از همه تلخترش مردن گل گلی و فسقلی و وروجک عزیزم بود که منو خیییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی ناراحت کرد هنوزم یادشون می افتم گریه ام می گیره الانم دارم با اشک می نویسم خیییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستشون داشتم حیف شدند بعد اینهمه سال که با ما بودند و بهشون عادت کرده بودیم... هر سه تاشونو تو باغچه حیاط جلویی کنار گلهای ناز خاک کردمشون! همش هم تقصیر این زنیکه بی شعور نا سپاس شد گل گلی بدبخت بخاطر کم شدن اکسیژن تو روزایی که این زنیکه رو دکتر می بردیم و مجبور می شدیم دستگاه اکسیژنشونو خاموش کنیم تا نوسان برق که اون روزا همش قطع می شد و هنوزم میشه باعث اتصالی و به آتیش کشیدن خونه نشه مرد و یه هفته بعدشم فسقلی و وروجک بخاطر نشست الکل تو آب آکواریوم شبی که تشک تختمونو بخاطر خراب کاری مامان پیمان شسته بودیم و کلی الکل روش اسپری کرده بودیم مردند! فقط نازگلی کوچولومون موند که فردای همون روز رفتیم دو تا ماهی آبی و سبز که از جنس خود نازگلی بودند گرفتیم آوردیم که تنها نمونه یه ماهی قرمز گلد فیش هم گرفتیم که تقریبا شبیه فسقلیه گفتیم یاد و خاطره فسقلی رو برامون زنده کنه ولی فسقلی یه شیطنتهایی داشت یه حرکاتی می کرد که این نمی تونه با اینکه اینا هم قشنگند و دوستشون دارم ولی کلا به نظرم اون سه تا یه چیز دیگه بودند انگار عضوی از خونواده شده بودند ...خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی حیف شدند ...بگذریم اون روز یه کیف دستی از یکی از کیفهای قدیمیم که از این رو دوشیها بود و دیگه ازش استفاده نمی کردم دوختم که تبلت و موبایل و کیف پولم توش جا میشه بد نشد حالا عکسشو براتون پایین این پست می ذارم تا ببینید که چه خواهر کیف دوز هنرمندی دارید!البته هنوز کامل نشده ظاهرش کامله ها ولی توشو باید آستر کنم تا دوختاش که با دست بوده دیده نشند دیروز با پیمان رفتیم از لوازم خیاطی یه متری لایی حرارتی گرفتیم آوردیم تا امروز با اتو بچسبونم داخلش تا مرتب بشه و دیگه کارش تموم بشه! ...فردای روزی که دوخته بودمش با خودم برده بودمش آپارتمان کرج ،ظهر پیمان به پیام گفت که برا ناهارمون پیتزا بخره بیاره اونم همین که اومد چشمش به کیفم افتاد گفت مال توئه؟ گفتم آره! گفت قشنگه! منم گفتم خودم دوختمش اونم تعجب کرد و گفت واااااااااااااقعا؟ خییییییییییییییییییییلی قشنگه من فکر کردم خریدیش! بهم گفت حالا که اینطوریه پس بیا یه مغازه کیف و کفش بزنیم تو درست کن ما بفروشیم! ... و خلاصه خواهر بهم پیشنهاد کار هم شد و دیگه حسابی به خودم امیدوار شدم ! ...چند روز پیشا که تنها بودم و پیمان رفته بود خونه مامانش و برقا هم قطع شده بود از رو کلافگی دوختمش تا یه خرده سر حال بیام ولی حسابی شارژ شدم و همون موقع با خودم گفتم ول کن همه حرفایی که این مدت بهت زده شد و رفتارایی که باهات کردند و اتفاقاتی که افتاد بیا برگردیم به زندگی زیبا و پر از آرامش خودمون و دوباره ازش لذت ببریم و به قول حافظ: گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید ... گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم! ...این بود که برگشتم به زندگی و امروزم با خودم گفتم باید بیام اینجا و دوباره نوشتن رو هم شروع کنم تا همه چی برگرده به روال سابقش ! راستی دلم هم براتون اندازه یه ذره شده بود هم برای شما هم برای نوشتن ! ایشالااااااااااآاا که همیشه زنده باشید و سلامت!... از دور می بوسمتون و فعلا به خدای بزرگ می سپارمتون! این روزا خیلی مواظب خودتون باشید تا خدای نکرده گرفتار کرونا نشید .....بووووووووووووووووووووس از روی ماهتون و  فعلا بااااااااااااااااای 

✴️گلواژه✴️

خدمت به ناسپاس، بزرگترین خطاست!

حدیثی گرانبها از امیرالمؤمنین علی (ع)

 

اینم عکس کیف خوشگل من (فقط حیف حواسم نبود از قبلش که یه کیف گنده رو دوشی بود عکس بگیرم! کیف جدیده داخلش دو تا جا داره یکی برای تبلتم یکی هم برای کیف پولم! پشتش هم یه زیپ داره که موبایلمو توش می ذارم ! راستی اون نوار کلفتی که لبه کیفه در واقع دسته کیف بزرگه بود که بریدمش و دوختم به لبه اش گفتم یه طرحی به کیفه بدم تا از سادگی دربیاد مارکی هم که رو کیف می بینید روی کیف بزرگه به صورت افقی بود که اینجا من عمودی گذاشتمش )

این جلوشه 

 

اینم پشتشه 

 

(انگار تنظیمات عکس وبلاگ دوباره به هم ریخته مستقیم عکسارو نشون نمی ده و فقط لینکشو می یاره روی کلمه دریافت کلیک کنید می ره توی یه صفحه دیگه دوباره اونجا روی گزینه دریافت کلیک کنید عکسو براتون دانلود می کنه و می تونید ببینیدش!)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۵۲
رها رهایی