خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۵ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۱ ق.ظ

شب ناآروم!

سلاااااام سلااااااااااام سلاااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان ساعت هفت بلند شد و آماده شد هفت و نیم راه افتاد رفت کرج که بره مغازه، امروز پیام قراره بره بازار.تهران و برا مغازه جنس بخره پیمانم قرار شد که تا ظهر جای اون بره مغازه، حالا بازار .تهرانم ظاهرا بخاطر پیک.پنجم کرو.نا تعطیله ولی در اصل بازه!(یعنی مملکت با عرض معذرت به این خر تو خری هیچ جای دنیا وجود نداره)! ...خلاصه که پیمانو راه انداختم رفت اونجا و منم گفتم بیام یه پست کوتاه براتون بنویسم و برم بگیرم بخوابم چون دیشب خیلی بد خوابیدم و الان گیج گیجم! دیروز از عصری یه دردایی سمت چپ سرم می گرفت و ول می کرد موقع خواب دیگه بدتر شده بود طوریکه تا دو ساعت بعد از خوابیدن هم از شدت درد هنوز بیدار بودم و هی پهلو به پهلو می شدم ولی اصلا آروم نمی گرفت که بتونم بخوابم دیگه آخرا به خدا می گفتم خدایا خواهش می کنم منو بخوابون تا از دست این درد راحت بشم تا اینکه بلاخره خوابم گرفت ولی حتی تو خوابم درد سرمو حس می کردم و راجع به اون داشتم خواب می دیدم یه چندباری هم بیدار شدم و دیدم هنوزم داره درد می کنه و دوباره خوابیدم تا اینکه دم دمای صبح یه خرده بهتر شد تونستم راحت تر بخوابم الانم خوب شده ولی هر از گاهی یه آلارمی می ده از اونورم حس می کنم جای درد دیشب، درد می کنه! آخه خیلی سر درد بدی بود من اکثرا سمت راست سرم درد می گیره اونم خییییییییلی بده ولی یه جورایی قابل تحمل تر از درد سمت چپ سرمه تا حالا با دیشب می شد دوبار که سمت چپ سرم درد گرفته فقط می تونم بگم که دردش وحشتناکه! البته درد دیشبم نسبت به اولین باری که سمت چپ سرم درد گرفت بازم کمتر بود اولین بار پارسال پیارسال بود(اینجام نوشته بودم) که گلاب به روتون دیگه از شدت درد بالا آوردم حالا دیشب بازم جای شکرش باقی بود که کار به اونجاها نکشید ولی در کل خیلی اذیت کرد طوریکه صبح وقتی بلند شدم انگار از مریضی چندین و چند ساله بلند شده بودم تازه یه جوری بودم که فکر می کردم چشم چپمو از شدت درد از دست دادم چون به سختی بازش کردم و تا بتونم ببینم طول کشید ...خلاصه که خواهر به قول ارسطو شب ناآرومی داشتم ...بگذریم تا دوباره سر درده نیومده سراغم یه کوچولو از وقایع این چند روز بنویسم و در برم 😃 ...جونم دوباره براتون بگه که آپارتمان کرجو هنوز تحویل نگرفتیم چون آقای.مطلق(همون که خونه رو ازش خریدیم) زنگ زد و گفت که هم خودش کرو.نا گرفته و تو قرنطینه است هم مستأجر خونش، البته می گفت مستأجرش نصف اسباباشو برده ولی چون حالش خوب نبوده یه هفته از اینا مهلت خواسته تا خونه رو کامل تخلیه کنه و تحویل اینا بده اینام همه وسایلاشونو بستند و به محض اینکه مستاجره خونشون رو تحویل بده اسباب کشی می کنند از اونورم دایی مطلق کرو.نا گرفته تو آی سی یوئه اینم رفته خونه داییش و از اون گرفته و خلاصه که الان مریضه و رفته تو خانه.معلم .کرج یه اتاق گرفته و خودشو قرنطینه کرده تا زن و بچه اش ازش نگیرند ! یعنی اوضاع کلا شیر تو شیره و ما هم منتظر جمعه این هفته ایم ببینیم چی میشه و فعلا هم داریم سر و صدای ساخت و ساز همسایه هارو تحمل می کنیم تا مستأجر خونه مطلق لطف کنه تشریفشو ببره تا مطلق رهسپار خونه خودش بشه و لطف کنه خونه مارو تحویل بده تا به امید خدا از شر این سر و صدا راحت بشیم ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از روزگار ما ...من برم بگیرم بخوابم تا سرم بیشتر استراحت کنه و بهترتر بشه شمام مواظب خودتون باشید! راستی پایین پست یه عکس کیک می ذارم که دیروز درست کردم! دیروز پیمانو فرستادم یه سس توت. فرنگی از این سسهای.فر.مند که تو تلوزیون تبلیغ می کنه گرفت آورد که مثلا تزئینش کنم ولی سسه انقدر رقیق بود که فقط رو کیک پخش و پلا شد و شکل خاصی نگرفت فک می کردم باید غلیظ تر از این حرفها باشه ولی نبود و کلا تبلیغ تو تلوزیونشونم در حد حرفه برا همین باور نکنید که کیکتونو اونجور که داره میگه تبدیل به اثر هنری کنه فقط هنر این سس اینه که کیکتونو زشت ترش می کنه طوریکه حالتون از دیدنش به هم می خوره تازه بعد از خوردن سس هم دل و رودتون به هم می ریزه و مثل من شب مجبور می شید بعد از خوردن کلی عرق نعنا به رختخواب برید تا علاوه بر سر درد، دل درد و روده درد هم به درداتون اضافه نشه ...خب دیگه من برم شمام برید اثر هنری منو ببینید😆 ... از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووس مواظب خودتون و سلامتیتون باشید فعلا بااااااااااااااای

✴️گلواژه✴️

ما برای ادامه دادن کسی جز خودمان را نداریم و همین کافی است.

«چارلز بوکوفسکی» 

 

اینم عکس اثر هنری من 

 

 

اینم عکس آدم برفی روی یخچال ما که بیچاره در اثر گرمی بیش از حد هوا آب شده(این آدم برفی ژله ای رو سال نود روزا و هفته های اولی که ازدواج کرده بودم و اومده بودم کرج از یه مغازه تو پاساژ .رضای آزادگان خریده بودم و خیلی هم دوستش داشتم تو اسباب کشی های مختلف این بیچاره تن و بدنش بخاطر کندن و چسبوندنهای متعدد از بین رفت و فقط موند سرش و دستاش که من تو آخرین اسباب کشی جای بدنش دو تا مگنت آهنربایی چسبوندم تا دوباره شبیه آدم برفی بشه که متاسفانه گرمای هوای امسال سر و دستشم آب کرد و بیچاره رو به این شکل درآورد که می بینید با اینکه همشم تو خونه کولر روشن بود!)

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۰۰ ، ۰۹:۳۱
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۳ ق.ظ

بیا باز گردیم و کودک شویم!

سلااااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو هفته ای که گذشت هیچ اتفاق خاص قابل عرضی نیفتاد جز اینکه سه روز پیش، خاله پری نازنین تشریف مبارکشو آورد و دو روز از این سه روزو افتاد به جون من بیچاره و تا تونست پدر منو با درد درآورد، دیگه تو اون دو روز انقدر درد کشیدم که فک کنم پنج شش کیلویی لاغر شدم همه این دردها هم بخاطر فصل تابستونه که کل سیستم منو بهم ریخته، پنج شش کیلوی دیگه هم، شبها چون کولرو خاموش می کنیم گرمای بیش از حد هوا و شرشر عرق ریختن آب کرد و الان نسبت به اون روزی که منو دیدید دقیقا نصف شدم و هر روزم به قول نقی دارم همینجور به قهقرا می رم ...فقط بذارید برم(اینجارو با صدای نقی بخونید😃) من هیچوقت تو عمرم نتونستم کسایی که عاشق فصل تابستون بودند رو درک کنم! واقعا این فصل چیش قشنگه آخه؟؟؟؟؟ عرق ریختناش؟ هوای جهنمی و سوزانش؟ روزهای بیش از حد بلندش که آدمو کلافه می کنه؟ شبهای گرم و کوتاهش که نه می تونی راحت بخوابی نه بیدار بمونی بس که تو گرما و عرق دست و پا می زنی؟ هوای خفه و ایستاش که نه یه بادی می یاد نه یه بارونی؟ دقیقاااااااااااااااااااااا چیش قشنگه؟؟؟!!! 😡 ...دست من بود که کلا تابستون و بهارو از رو تقویم پاک می کردم و فقط پاییز و زمستونو می ذاشتم می موند چقدم عااااااااااااااااااالی می شد دو تا پاییز و دو تا زمستون پشت سر هم می افتاد و آدم می تونست زیباییهاشونو دو برابر لمس کنه و ازشون بیشتر لذت ببره! ...از این حرفا که بگذریم باید بگم که یه ساختمون دیگه هم، پشت خونه مون بغل ساختمون قبلی که داشتند می ساختند به اونایی که داشت ساخته می شد اضافه شد و به قول معروف گل بود و به سبزه نیز آراسته شد و حجم عظیمی از صدا هم به صداهای قبلی اضافه شد الان کلا خونه ما از نظر آرامش و این چیزا با انواع و اقسام صداهای گوشخراشی که از این ساخت و سازها از صبح تا شب توش می پیچه همچین فرقی با میدون جنگ نداره و دیگه جای موندن نیست فردا یا پس فردا احتمالا آپارتمان کرجو تحویل بگیریم اون روز انقدر سر و صدا پیچیده بود تو خونه که پیمان می گفت جوجو خونه رو که تحویل گرفتیم بریم یه نگاه بهش بکنیم اگه نقاشیش اینا قابل قبول بود جمع کنیم همینجوری بریم توش چون اگه منتظر نقاش بمونیم تا بخواد بیاد رنگ کنه و بره پدرمون اینجا درمی یاد ...خلاصه که الان تمام امیدمون به اون خونه است که بریم توش تا خستگی این خونه از تنمون دربره! من نمی فهمم این چند سال اینا چرا کاری نمی کردند؟چرا خوابیده بودند؟ اونوقت تا ما پامونو گذاشتیم تو این خونه یهو همه شون با هم تصمیم به ساخت و ساز گرفتند و شروع کردند، اینا که انقدر سال صبر کرده بودند، نمی تونستند این یه سالی هم که ما اینجا بودیم رو صبر کنند وقتی ما رفتیم شروع کنند؟!!!...مثل اینکه همه شون با هم مأموریت داشتند که یه کاری بکنند که این یه سالی که ما اینجا بودیم از دماغمون دربیاد که اومد... علاوه بر خودمون بیچاره گل و گیاهها و درختامونم خراب شدند نیلوفرای جفت حیاطها بخاطر نایلون و توری فلزی و گونی که رو حیاطها کشیده شد که نخاله رو سرمون نریزه از بین رفتند و خشک شدند مجبور شدیم بکنیمشون، خانم گردویی که پارسال اونهمه گردو داده بود امسال انقدر جاش خفه شد و خاک و خل ریخت رو سرش که علاوه بر اینکه چندتایی بیشتر گردو نداده برگاشم دیروز داشتم نگاه می کردم همش خشک شدند و شاخه های بالاییش هم که زیر توریه فلزیه همه شون شکستند و از بین رفتند خانم اناری بدبخت تو حیاط جلویی زرد و زیل شده و مثل کسایی که از زیر آوار دربیان خاک و خلی و پریشونه! خانم نازیهای تو باغچه هم با اینکه بیچاره ها پر گلند ولی همش زیر خاک و خلند و با اینکه پیمان هی می شوردشون ولی یه ثانیه که ازشون غافل می شی کلی خاک از حیاط بغلی که در حال ساخته رو سرشون میریزه! اون روز همسایه بغلی(آقای فر.جی) با یکی دو تا از کارگراش یه سری ایرانیت آوردند که روی حیاط جلویی رو مسقف کنند که خاک و خل نریزه که جور در نیومد و نتونستند ثابتش کنند(باید زیرش داربست بسته می شد تا وایسته) مجبور شدند جمع کنند ببرند که بعدش پیمان رفت طناب و نایلون ضخیم گرفت و آورد روی کل حیاطو نایلون کشی کرد و با پیچ و رولپلاک رو دیوار ثابتش کرد و روشم از این گونی پلاستیکیهای آبی انداخت که تا حدودی جلوی ریزش خاک و شن و ماسه رو بگیره که با این کار اون یه ذره هوای خنکی هم که از تو حیاط می اومد جلوش گرفته شد و الان جفت حیاطامون تبدیل به سونای خشک شدند آدم دو دقیقه می ره بیرون وایمیسته زیر اون نایلونا همینجور شر شر عرقه که می ریزه تازه علاوه بر این چیزا انواع و اقسام حشرات و حیوونها هم زیر نایلون به تله می افتند و هر روز کلی داستان داریم دیروز بعد از ظهر دو تا کفتر از این کفتر چاهیها(از این کفتر وحشیها که رنگشون طوسیه) اومده بودند تو حیاط زیر نایلون و نمی دونستند چه جوری باید دربرند و گیج شده بودند و دور خودشون می چرخیدند و هی پرواز می کردند و می خوردند به اینور اونور و از جلو صورتمون رد می شدند تا اینکه یه سوراخی بالای در پیدا کردند و بلاخره تونستند در برند یه زنبور و یه پروانه سفیدم تو حیاط گیر افتاده بودند زنبوره همش می خورد به نایلون و ویز ویز می کرد و همونجا دور خودش می چرخید پروانه هم انقدر دنبال راه فرار گشته بود که خسته شده بود و رفته بود تو باغچه رو نازها نشسته بود رفتم کنار باغچه و نگاش کردم شیطونه می گفت دستمو ببرم جلو و بگیرمش به تلافی اون روزا که بچه بودم و همش آرزو داشتم از این پروانه سفیدا یکی بگیرم ولی انقدر تند و تیز بودند که هیچوقت به دام نمی افتادند ولی دلم نیومد اذیتش کنم گفتم بذار رو گلها استراحت کنه خستگیش که در بره بلاخره یه راهی پیدا می کنه و مثل کفترها در می ره! گیر افتادن کفترا و زنبور و پروانه تو حیاط منو یاد یه خاطره از روزای کودکی انداخت!...یه روز زمستونی که شاید من هفت هشت ساله بودم در خونه کوچه رهایی رو از جا کنده بودند و داده بودند تعمیر کنند(در حیاطو) قرار بود یکی دو روز همونجوری بدون در سر کنیم تا تعمیر بشه و برگردونند و جا بزنند یادمه من و شهرزاد هم مثل همیشه مونده بودیم پیش عمه و مامان بزرگ، شب اولی که در سر جاش نبود و می خواستیم بخوابیم، عمه سوسن یه گونی بزرگ آورد مثل یه پرده زد جلوی در و بعدم پشتش یه چند تا چوب دراز و کلفت هم به شکل ضربدری گذاشت که شبی، نصف شبی کسی نتونه بیاد تو! من و شهرزاد گفتیم عمه اگه دزد اومد نمی تونه این پرده رو بکنه وچوبارو بندازه بیاد تو؟ عمه هم گفت الان یه سیم لخت برقم از کنتور جدا می کنم وصلش می کنم به پرده، هر کی بخواد بهش دست بزنه برقه همونجا می گیردش و خشکش می کنه! من و شهرزادم کلی خندیدیم و تو عالم بچگیمون تا بریم بخوابیم داشتیم با هم حرف می زدیم که فردا که بلند بشیم لابد کلی آدم و حیوون پشت در خشک شدند و افتادند! چند تا از چیزایی که فکر می کردیم پشت در خشک شده باشند اینا بودند: آدم(البته از نوع دزدش)، سگ، چند تایی گربه، کفتر، یکی دو تا کلاغ، خرمن گوشی(اسم فارسیشو نمی دونم)، هفت هشت تا از این سوسکهای سفت و ...خلاصه اون شب با خیال راحت و در حالی که احساس امنیت کامل داشتیم و عمه موفق شده بود با یه سیم لخت این احساسو کاملا به ما منتقل کنه رفتیم گرفتیم خوابیدیم فرداش صبح زود تا چشمامونو باز کردیم به حالت دو خودمونو رسوندیم جلوی در تا ببینیم پشت پرده چقدر آدم و حیوون خشک شده و افتاده که با کمال تعجب وقتی عمه سیمو جدا کرد و چوبهارو ورداشت و پرده رو زد کنار، دیدیم که نه تنها آدمی اون پشت خشک نشده که حتی یه خرمن گوشی خشکم اونجا وجود نداره که ما دلمون خوش باشه که دزدگیر عمه خوب عمل کرده... ولی اون تعجب و اون شوک، چند ثانیه ای بیشتر، برا من طول نکشید چون به محض اینکه از پیدا کردن موجود خشک شده نا امید شدم بلافاصله چشمم به باغ زمستون زده روبروی کوچه مون افتاد که قطرات مه و شبنمی که شب روی علفهای خشک و زمستونیش نشسته بودند یخ زده بودند و انگار که برف نازکی روی همه باغو پوشونده بود جوری که قطرات مه و شبنم یخ زده زیر نور آفتاب بی رمقی که اول صبح داشت از اون سمت آسمون سر می زد برق می زدند زیبایی اون علفهای یخ زده درخشان و براق چنان منو به وجد آورد که با خوشحالی دویدم سمت باغ و شهرزادم پشت سر من و تا تونستیم بی اعتنا به اون سوزی که تو هوا بود با هیاهو و خوشحالی توش دویدیم و بازی کردیم و روحمون با روح باغ زمستون زده زیبا یکی شد و زیباییش مثل یه رویای لطیف تو حافظه کودکیمون حک شد بعدم در حالیکه دست و پامون حسابی یخ کرده بود دویدیم رفتیم تو خونه و صبونه خوردیم و لباس پوشیدیم و چکمه های پلاستیکیمونو پامون کردیم و راهی مدرسه شدیم (روبروی بن بستی که خونه کوچه رهایی توش بود درست همونجا که الان خونه قدم خیر خاله است یه باغ زیبای انگور بود اون روزا که خاطره اش رو تعریف کردم هنوز باغ سر جاش بود ولی بعدا متاسفانه باغو فروختند و یه روز یه لودر اومد و با خاک یکسانش کرد و شروع کردند توش به ساختن خونه که بعدش خونه قدم خیر خاله و یکی دو تا از همسایه های دیگه شد ) ...خلاصه که خواهر اون نایلونه و گیر افتادن اون کفترا منو برد به عالم بچگی و روزای خوش اون موقع که یادشون هزاران هزار بار بخیرررررررررررررررررررررررررر 

دلبسته به سکه‌های‌ قلک بودیم

دنبال بهانه‌های‌ کوچک بودیم

رؤیای بزرگ تر شدن خوب نبود

ای‌کاش تمام عمر کودک بودیم!

...خب دیگه اینم از غرها و پراکنده گوییها و خاطره کودکی ما، من دیگه برم شاید یه کم بخوابم و کودکیهارو تو خوابم ببینم شمام برید به کارتون برسید!... از دور  صورتهای ماهتونو می بوسم... مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
حالا که حرف از خاطرات کودکی شد گلواژه امروز مون یه شعر از کودکی باشه تا لحظاتی مارو برگردونه به حال و هوای زیبای اون روزها تا یادمون بیاره که هنوزم یه کودک معصوم و زیبا با یه عالمه از حسای ناب و لطیف درون همه مون وجود داره که زنده است و نفس می کشه و فقط باید بهش اجازه نمایان شدن داده بشه تا دوباره اون حال و هوای زیبای بچگیارو به زندگیامون برگردونه تا بتونیم ساده تر و قشنگ تر زندگی کنیم!
اینم اون شعر تقدیم به همه تون با یه عشق کودکانه😘! (اگه وسطش گریه تون گرفت به اشکاتون اجازه جاری شدن بدید تا اون روح لطیف کودکانه تون، غبار اندوهتونو با خودش بشوره و ببره تا لبخندهای از ته دلتون اجازه نمایان شدن پیدا کنه و دوباره به همه چیز کودکانه و معصومانه نگاه کنید و از زندگیتون لذت ببرید!
رســیــدن بـــه راســتـی و درســتــی،
چــنـدان ســخت و پـیـچـیـده نـــیـست...
فـقــط کـــافــیـست کـــمـی بـه خلق و خــــوی کــــودکـی بـــرگـــردیـم!)

پا به پای کودکی‌هایم بیا

کفش‌هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده‌ات را ساز کن

بازهم با خنده‌ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو

با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه‌های‌ کوچه را هم کن خبر

عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله‌بازی کن به رسم کودکی

با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان

لحظه‌های‌ ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم

در کنارش خواب راحت داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما

قهرمان باور زیبای ما

قصه‌های‌ هر شب مادربزرگ

ماجرای بزبز قندی و گرگ

غصه، هرگز فرصت جولان نداشت

خنده‌های‌ کودکی پایان نداشت

هرکسی رنگ خودش بی شیله بود

ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر

همکلاسی! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست

آن دل نازت برایم تنگ نیست؟

حال ما را از کسی پرسیده‌ای؟

مثل ما بال و پرت را چیده‌ای؟

حسرت پرواز داری در قفس؟

می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی‌هایت برایت تنگ نیست؟

رنگ بی‌رنگیت اسیر رنگ نیست؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان باورت مهتابی است؟

هرکجایی، شعر باران را بخوان

ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه، گریه کن

کودکی تو، کودکانه گریه کن

ای رفیق روز‌های‌ گرم و سرد

سادگی‌هایم به سویم باز گرد!

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۰:۵۳
رها رهایی
چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۷ ب.ظ

گلهای تشنه!

سلاااااااام سلاااااااآم سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز سالگرد بابای پیمان بود صبح ساعت ده، بعد از خوردن صبونه آماده شدیم و پریدیم تو گل پسر و تاختیم به سمت بهشت. زهرای. تهران! دوازده، دوازده و نیم بود که رسیدیم از ورودیش چند دسته گل و دو تا بطری گلاب خریدیم و اول رفتیم سر خاک باباش، پیمان آب آورد قبرشو شست و گلاب ریخت و گلارو گذاشت روش، منم براش فاتحه و یس و قدر خوندم بعد رفتیم سر خاک برادرش که یه قطعه دیگه است تا رسیدیم پیمان چشمش به قبره افتاد یهو برگشت رفت سمت ماشین و با یه سطل پر از سیمان و ماسه و یه تشت با کمچه(اسم فارسیشو نمی دونم) و دستکش و خلاصه با کلی ابزار مختلف برگشت گفت سیمانهای دور قبرش ریخته بذار اینو درستش کنم! منم تعجب کردم چون تو خونه اصلا نفهمیدم که کی این سیمان و ماسه رو ترکیب کرده، کی ریخته تو سطل و گذاشته پشت ماشین و کی این وسایلو آماده کرده، کلا جون می داد این آدم تو سازمانهای سری و این چیزا کار می کرد همچین آروم و مخفیانه همه چی رو پیش می برد که احدی سر از کارش درنمی آورد هییییچ، کلامی هم کسی از نقشه هایی که تو سرش داره نمی شنید! باورتون میشه یه وقتایی این می خواد یه کارایی بکنه یا یه جایی بره، نیست که کاراش همه سریه و هیچ حرفی در موردشون به آدم نمی زنه، من کلی جزئیاتو تو ذهنم به هم ارتباط می دم تا بلاخره موفق می شم حدس بزنم این می خواد چیکار کنه یا کجا بره؟! ...بگذریم بعد از غافلگیری من با ماسه و سیمان و سطل و تجهیزات، رفت از شیر آبی که اون نزدیکیها بود آب آورد و ملاتشو درست کرد و افتاد به جون قبر داداشش و دورتا دورشو با سلیقه سیمان کشید بعد اینکه صاف و صوفش کرد و کارش با اونجا تموم شد و دید کلی سیمان هنوز مونده افتاد به جون قبر مرد همسایه و دید دورش ریخته، اونم سیمان کشید و مرتب کرد، بعد یه جارو داریم لای کاجها کنار قبر داداشش که سالهاست اونجاست هر وقت لازم باشه از اونجا ورمی داریم استفاده می کنیم دوباره می ذاریمش سر جاش، اونو ورداشت و دور و بر قبر داداششو با کل قبرای اطراف اونو جارو کرد و بقایای سیمان و آت و آشغالهایی هم که از قبل بودو جمع کرد و بعد قبر داداششو دستمال خیس کشید که خاکاش بره (آب نریخت که سیمان دورشو نشوره ببره چون تازه بود) بعد از تمیز کردن، روش گل گذاشت و گلاب پاشید و نشست براش فاتحه خوند همه این کارام تا تموم بشه تقریبا دو ساعتی طول کشید منم تمام اون دو ساعتو یه لنگه پا، کنار شمشاد و کاجهای اطراف قبر داداشش و کنار قبرای دیگه در حالیکه کیف پیمان و خودم رو دوشم آویزون بود فقط حمد و سوره و آیه الکرسی خوندم و صلوات فرستادم(هم برا پدر و برادر پیمان و هم برا آبا و اجداد خودم و هم برای همه عالم و آدم) دیگه انقدر خونده بودم که نه تنها خودم خسته شده بودم که با خودم می گفتم الان مرده های اون اطراف با خودشون می گند این دو ساعته اینجا چی میگه مخ مارو خورد؟ چرا نمی ذاره بره؟ خلاصه که هم مغزم خسته شده بود هم مرده ها از دستم کلافه شده بودند هم کف پاهام انقدر سر پا وایستاده بودم درد گرفته بودند هم شونه هام از سنگینی کیفهایی که رو دوشم بود شروع کرده بودند به درد گرفتن و سوزش که یهو باد زد و یه شیشه خالی نوشابه خانواده رو از لای کاجها انداخت پایین رو یکی از قبرها جلو پای من(دیدین که بعضیا می یان سر خاک اینارو می ذارند لای درختا و شمشادا که دفعه دیگه اومدند وردارند و باهاش آب بیارند تا قبرارو بشورند) حالا نیم ساعت قبل از افتادن اون بطری همینجور که داشتم فاتحه می خوندم داشتم گلهایی که رو اکثر قبرا کاشته شده بودند رو نگاه می کردم می دیدم بیچاره ها خیلیاشون از تشنگی خشک شدند اونایی هم که هنوز هستند و جونی دارند پاشون خشکه و بیچاره ها تشنشونه با خودم می گفتم کاش این باغبونای بهشت.زهرا که درختا و رزها و شمشادای اونجارو آب می دن انقدر وجدان داشتند که گلهایی که مردم سر خاک عزیزاشون کاشتند رو هم یه آب می گرفتند تا خشک نشند بطریه که افتاد جلو پام با خودم گفتم این یه نشونه است خدا میگه حالا که تو بیکار اینجا وایستادی بپر این گلایی که تشنه اند رو آب بده ببینم خودت چند مرده حلاجی؟ برا همین بطریه رو ورداشتم و رفتم سمت شیر آب، اونجام یه بطری دیگه لای شمشادها پیدا کردم و جفتشو پر کردم و از نزدیکترین گلها شروع کردم به آب دادن! هی رفتم آب آوردم و هی قبر به قبر جلو رفتم و گلاشونو آب دادم تا اینکه چندین و چند بار بطریها پر و خالی شد تا نصف گلهای اون ردیف آب خوردند (وسطها هم از کار خودم خنده ام گرفته بود با خودم می گفتم الان مسئولای بهشت.زهرا با خودشون می گن این خیلی احساس مسئولیتش بالاست اینو همینجا به عنوان باغبون استخدام کنیم تا گلامونو آب بده) خلاصه که حسابی مشغول بودم وسطها هم پیمان آورد دبه و تشتو که توش سیمان درست کرده بود بشوره بهش گفتم دبه رو پر بکنه و سر راهش همینجور که داره می ره یه مقدارشونم اون آب بده اونم یه دبه پر کرد و برد توی چند تاشون ریخت و بعدم رفت سر خاک داداشش نشست به فاتحه خوندن و منم به کارم ادامه دادم... خلاصه که انقدر آب دادم که رسیدم به یه قسمتی که دیدم پای گلها خیسه و انگار باغبونا اون قسمتو خودشون آب داده بودند دیگه بطریهارو توی یکی از باغچه ها پای یه رز خالی کردم و بردم بطری اولی رو گذاشتم لای کاجها همون سر جای اولش، بطری دومم بردم نزدیک شیر گذاشتم لای شمشادها همونجایی که بود گفتم صاحباشون می یان لازمشون میشه بعدم تو دلم از کسایی که این دوتا بطری رو اونجا گذاشته بودند و باعث شدند چندین و چند گل آب بخورند و سیراب بشند تشکر کردم و گفتم ایشالا که ثواب این آب دادنه برسه به روح عزیزانشون و دیگه برگشتم رفتم پیش پیمان و جمع کردیم راه بیفتیم که پیمان یه خرده اونورتر از قطعه داداشش یه جایی کنار درختها با یه خرده فاصله از قبرها وایستاد و حصیرو از صندوق عقب آورد انداخت رو یه جای سیمانی مسطح که تو سایه هم بود گفت جوجو خسته شدم بشینیم اینجا یه خرده آب و چایی بخوریم و بعد بریم یه باد خنک خوبی هم می اومد منم گفتم باشه قبل از اینکه بشینیم اول هر کدوممون یه لیوان آب خنک از کلمنی که پیمان آورده بود خوردیم و بعدم نشستیم یکی دو تا لقمه نون و خرما داشتیم اونارو خوردیم و بعدشم دو تا چایی خوردیم و یه ربع بعدشم بلند شدیم راه افتادیم سمت کرج، ساعت چهارو نیم اینجورا بود رسیدیم کرج و اول رفتیم خیابون.فاطمیه پیمان یه خرده میوه خرید و بعدشم رفتیم جلوی کلینیکی که من قرار بود توش کلو.نوسکوپی انجام بدم وایستادیم (هفته قبل نوبتم بخاطر بازنشسته شدن دکتره کنسل شد البته دکتره قبل از رفتنش همه کلونوس.کوپیهایی که بهشون نوبت داده بود رو انجام داده بود به منم انگار زنگ زده بودند که زودتر از موعد برم انجامش بدم که چون گوشی من خاموش بوده نتونسته بودند بهم بگن برا همین جا موندم و بعدا دوباره بهم زنگ زدند و گفتند که دکتره داره تلاش می کنه که تا یه سال دیگه بازنشستگیشو به تأخیر بندازه اگه این اتفاق بیفته دهم به بعد برات دوباره نوبت می ذاریم وگرنه باید بری بیمار.ستان البر.ز این کارو انجام بدی ) خلاصه رسیدیم جلو کلینیک و پیمان نشست تو ماشین و من رفتم تو و پرسیدم ببینم بالأخره تکلیف کلو.نوسکوپی من چی میشه که گفتند دکتره دیگه کامل بازنشست شده و قرار نیست دیگه بیاد این کلینیک ولی قراره از این به بعد تو بیمارستا.ن البر.ز کارشو شروع کنه و شمام باید همونجا برید پیشش و کارتونو همونجا انجام بدید گفتم یعنی الان دکتر تو بیمارستا.ن البر.زه؟ گفتند نه فعلا کارشو شروع نکرده ولی بزودی شروع می کنه از خود بیمارستان بپرسید دقیق بهتون می گن که کی قراره بره اونجا، منم تشکر کردم و اومدم بیرون و رفتم از داروخونه کنار کلینیک یه وازلین.جی گرفتم( وازلینم تموم شده بود! هیچی مثل وازلین دستای منو نرم نمی کنه قبلنا فکر می کردم ممکنه پوستمو تیره کنه ولی یه مدت که زدم دیدم نه اصلا ذره ای تیره نمی کنه هیچ، تازه روشنترم می کنه چون ویتامین e داره توش، اینه که عاشقش شدم و الان هر شب قبل خواب می زنم و می خوابم صبح که بلند می شم دستام نرمه نرمه و دیگه مثل قبل خشک و پوست پوست نمی شه البته فقط شبا می زنم چون زیادی چربه روزا فک کنم زدنش خوب نباشه چون ممکنه مو و خاک و این چیزا جذب پوست آدم کنه) بعد از خرید وازلین دیگه برگشتم تو ماشین و راه افتادیم سمت مغازه، در حالیکه از خستگی و سر درد داشتم می مردم با خودم می گفتم کاش به جای مغازه مستقیم می رفتیم خونه و دراز به دراز می افتادم و می خوابیدم ولی دیگه چاره ای نبود رفتیم اونجا و اونجام پیام دو تا دلستر برامون باز کرد من نارگیلیشو خوردم(با اینکه مزه نارگیلو زیاد دوست ندارم ولی تشنه ام بود) پیمانم ترکیب سیب و کیویشو خورد بعدشم پیام و پیمان با هماهنگی غضنفر(مدیر پاساژ) بلند شدند رفتند طبقه هم کف و یه مغازه دیدند و اومدند(یکی از طبقه بالائیها داره مغازه شو می فروشه پیام میگه اونو بخریم و بریم بالا، اینی که داریم رو بفروشیم! اون دوازده و نیم متره می گن یک میلیاردو سیصد میلیون، مال ما هجده و نیم متره می گن یک میلیاردو هشتصد میلیون می ارزه اگه پیمان اونو بخره هم پاخور مغازه بیشتر میشه و مشتری بیشتر می یاد چون بلاخره طبقه هم کفه دیگه(مال ما طبقه منفی یکه) هم اینکه نزدیک پونصد میلیون هم براش می مونه هر چند که خب اون مغازه شش متری از مال ما کوچیکتره) خلاصه رفتند بالا اونو دیدند و اومدند و قرار شد که بعدا پیمان با بنگاهیه حرف بزنه، بعد از اونم دیگه نشستیم و یه خرده چایی و این چیزا خوردیم و یه خرده هم حرف زدیم و ساعت شش و نیم اینجورام بلند شدیم و راه افتادیم سمت خونه و هفت و نیم دیگه خونه بودیم منم یک سر درد بدی گرفته بودم که نگووووووووووووو داشت سرم می ترکید، دیگه با همون سر درده یه خرده میوه شستم که شب بخوریم بعدم رفتم دوش گرفتم و اومدم یه چایی خوردم سرم یه خرده بهتر شد برا شامم هیچی نداشتیم به پیمان گفتم پیمان نظرت چیه اون سه تا تخم مرغ توی یخچالو نیمرو کنم بخوریم که گفت اونا داره تاریخاشون می گذره از خونه مامان آوردمشون که بزنمشون به موهام، منم مثل عمه سوسن گفتم داااااااااااآاااا یاخجی حالا که اونا تاریخ ندارند پس نون پنیر می خوریم! برا همین رفتم یه خرده نون گرم کردم و با یه مقدار پنیر و گردو و این چیزا آوردم خوردیم و بعدم یه چایی خوردیم و نشستیم قسمت اول از سری جدید سریال دود.کش(دود.کش ۲) رو از کانال.یک دیدیم و بعدم یه خرده میوه خوردیم و ساعت دوازده و نیمم در حالیکه جفتمون از شدت خستگی مثل جسد شده بودیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم ...امروزم پیمان ساعت شش و نیم بیدار شد و با تاکسی رفت متروی کرج که از اونجا با مترو بره تعاونیشون و پنجاه میلیون پول بگیره بریزه به حساب آقای.مطلق همون که آپارتمان کرجو ازش خریدیم چون دیروز که سر خاک بودیم زنگ زد که مستأجر خونه خودش قراره هجدهم خونشو خالی کنه و بره و باید تا پنجشنبه پنجاه میلیون پول بریزه به حساب مستأجره و به پیمان گفت اگه میشه پنجاه میلیون از صدوپنجاه میلیون پول رهنی که قراره بهم بدی رو فردا بریز به حسابم که من با این تسویه کنم پیمانم گفت باشه(پارسال که ما خونه رو ازش خریدیم چون قرار شد هشت ماهی خودش توش بشینه صدو پنجاه میلیون از پول خرید خونه رو بعنوان رهن خونه نگه داشتیم که هر وقت تخلیه کرد و خونه رو تحویل داد بهش بدیم) ...خلاصه که پیمان بیچاره با اون همه خستگی دیروز، مجبور شد امروزم از صبح علی الطلوع بکوبه تا تهران بره که اون پوله رو برا اون بگیره و بریزه به حسابش، منم بعد از راه انداختن اون اومدم کولرو روشن کردم و گرفتم تا ده خوابیدم بعدم بلند شدم و بعد از اینکه کتری رو گذاشتم بجوشه و ماهی هارو غذا دادم نشستم اینارو برا شما نوشتم الانم دیگه خدا بخواد سر ساعت یک می خوام برم بعد از زنگ زدن به سمیه جونم و حرف زدن با اون بشینم تازه صبونه بخورم پیمانم رفته کارشو انجام داده و برگشته پیش پیام و الانم مغازه است ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از دیروز و امروز ما ...خب دیگه من برم شمام برید به کار و زندگیتون برسید ....از دور می بوسمتون بووووووووووووووووس مواظب خودتون باشید فعلا باااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
فقط میخ را تکان دادم!
گویند: روزی ابلیس خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان  سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.➖➖➖➖➖➖➖➖ بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند چند کلمه‌ای که میگویند و مردم می شنوند، ممکن است سخن چینی باشد؛ و گاهی:* حالتی را دگرگون کند* مشکلات زیادی را ایجاد کند* آتش اختلاف را برافروزد* خویشاوندی را برهم بزند* دوستی و صفا صمیمیت را از بین ببرد* کینه و دشمنی آورد* طراوت و شادابی را تیره و تار کند* دل ها را  بشکند! بعد از این همه، کسی که این کار را کرده فکر می کند کاری نکرده است و فقط میخ را تکان داده است!!!

قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش! مواظب باش میخی را تکان ندهی!!!

 

 


 💜

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۰:۳۷
رها رهایی
شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۶ ق.ظ

محمد محمد!!!

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلااآاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که، اگه از هفته ای که گذشت بخوام براتون تعریف کنم باید بگم که بعد از سلامتی، خبری نبود الا خبرهای عمله بنایی که خلاصه وار به عرضتون می رسونم! چند روز پیشا صبح خواب و بیدار بودیم و از سر و صدایی که از ساختمون پشتیه راه افتاده بود معلوم بود که دوباره جرثقیل اومده و دارند تو ستونهای طبقه آخرشون سیمان می ریزند(من خیلی سردرنمی یارم ولی ستونها یه حالت میلگردی تو خالی داره که هر طبقه رو قبل از اینکه سقفشو بزنند جرثقیل می یاد و یه لوله هایی که سیمان توشه رو می بره بالا دم میلگردها و یه دستگاهی پایین با سرو صدا کار می کنه و سیمانو از طریق اون لوله ها که جرثقیل بلندشون کرده می فرسته بالا می ریزه داخل ستونها) حالا اون ساختمون پشتیه قبلا هم بهتون گفتم دقیقا یکی دو متر با اتاق خواب ما فاصله داره یعنی به اندازه عرض حیاط خلوتمون، همینجور که سر و صدا راه افتاده بود و ما هم سعی می کردیم وسط اون همه غوغا به روی خودمون نیاریم و همچنان تظاهر کنیم که خوابیم یهو سیمانی که داشتند می ریختند تو ستونها شروع کرد با سر و صدا به ریخته شدن تو حیاط ما و یه شنهایی هم ازش پرت می شد رو شیشه پنجره اتاق ها و در حیاط خلوت و عنقریب بود که شیشه های پنجره خرد بشند تو صورت ما، که هر دومون با وحشت بلند شدیم و از اتاق دویدیم بیرون، پیمان سریع لباس پوشید و رفت بالا پشت بوم و داد زد که چیکار دارید می کنید این چه وضعیه؟ اونام تا تو اون سروصدا، متوجهش بشند و بشنوند این چی میگه یه پنج، شش دقیقه ای طول کشید و خلاصه کلی سیمان ریخت کف حیاط و رو سر نیلوفرای بیچاره و رو سر خانم گردویی بخت برگشته و رو شیشه ها و در و پنجره و خلاصه همه جا به گند کشیده شد تا اینکه صدای پیمانو شنیدند و کارو موقتا تعطیل کردند و یکی از کارگراشونم با پر رویی برگشت گفت چیکار کنیم داریم کار می کنیم دیگه؟؟؟!!! پیمانم اعصابش خرد شده بود گفت دارید کار می کنید مثل آدم کار کنید این چه وضع کار کردنه آخه؟بیا ببین چی سر خونه زندگی ما آوردی؟!!! اونم نمی دونم چی جواب داد که پیمان عصبانی برگشت پایین و شماره آقای.طا.لبی صاحب ساختمونه رو گرفت و با داد و بی داد بهش گفت که پاشو بیا اینجا ببین کارگرات چی سر ما آوردند!!! اونم ده دقیقه ای نگذشت اومد و حیاط خلوت و افتضاحی که بار اومده بودو نگاه کرد و یه خرده سر کارگراش داد زد و بعدش برگشت به پیمان گفت الان کارگر می فرستم بیاد تمیز کنه پیمانم گفت حالا تمیزی به کنار، شما باید یه چیز محکم تری روی این داربست ها بندازید این نایلونه جواب نمی ده فردا یه آجری چیزی از دست کارگراتون در بره بخوره به سر یکی و بمیره چه جوری می خواین جواب بدین؟ اونم گفت می گم بیارند به جای نایلون توری فلزی رو داربستها بکشند (یکی دو هفته پیش اومدند رو حیاط خلوتو داربست بستند و روشو از این نایلونای ضخیم کشیدند که اگه چیزی از اون بالا ریخت یا پرت شد نیاد پایین و همونجا رو نایلون بمونه ولی موقع ریختن سیمان نایلونا پاره شدند و سیمانها قشنگ ریخت پایین ) ...خلاصه یارو رفت که یکی از کارگراشو بفرسته که بیاد حیاطو تمیز کنه منم تا کارگره بیاد رفتم موبایلمو ورداشتم و رفتم عکس بگیرم که کارگره با بیل و جارو و تجهیزات یهو مثل شزم از بالای دیوار پرید تو حیاط و منم دیگه نتونستم عکس بگیرم و برگشتم تو، پیمان و اون کارگره نزدیک یه ساعت فقط داشتند سیمان جمع می کردند از کف حیاط، بعدشم که کارگره رفت پیمان کل حیاط و خانوم گردویی و نیلوفرارو شست و آب پای خانم گردویی رو که توش سیمان ریخته بود سطل سطل کشید و از حیاط خلوت آورد و برد اون یکی حیاط و تو کوچه خالی کرد... خلاصه نگم براتون که چندین ساعت پدرش دراومد تا حیاط یه خرده تمیز شد دیگه ساعت یک ، یک و نیم تازه ما صبونه خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعد از ظهرم دوباره پیمان افتاد به جون موزاییکهای حیاط خلوت که سیمانه بهشون چسبیده بود و اونارو با کاردک و تیغ و لیسه کند و بازم یه چند ساعتی اونجا کار کرد! پیمان از اونجایی که خیلی رو تمیزی حساسه و یه چیزی کثیف بشه باید انقدر اونو تمیز کنه که برگردونه به حالت اولش برا همین وقتی یه اتفاق اینجوری هم می افته پدر خودشو درمی یاره تا اوضاع رو به حالت اول برگردونه! حالا اگه ما باشیم یه خرده که در حد معمول تمیز بشه می گیم ولش کن دیگه خوبه ولی اون باید کاری کنه که اثری از اون چیزی که ریخته، اصلا رو زمین نمونه و اینم اصلا اخلاق خوبی نیست چون خود آدم اذیت میشه، دیگه اون روز، انقدر اون حیاطو سابید و برگای درختو شست و در و پنجره رو پاک کرد و کلی آب خالی کرد که من گفتم این امروز مریض میشه و می افته برا همین عصری رفتم و به زور از حیاط خلوت کندمش و با دعوا و کتک آوردمش تو، گفتم دیگه بسه!!! به نظر من تمیزی خیلی خوبه و مرتب و منظم بودن هم اصلا چیز بدی نیست ولی یه موقعهایی هم باید آدم به خودش بگه تمیزی به چه قیمتی؟ اینکه من بزنم پدر خودمو دربیارم تا همه چی برق بزنه این شد تمیزی؟ حالا الان اون جون داره، داره این کارارو می کنه ولی چند روز دیگه همین زیادی کار کشیدن از خودش از پا می اندازدش و انقدر فرسوده اش می کنه که نمی تونه حتی کارای معمولیشم انجام بده، به نظرم قبل از انجام هر کاری آدم اول باید به سلامتی خودش فکر کنه بعدشم آدم هر کاری رو باید در حد نرمال انجام بده نه اونقدری شلخته باشه که از تنبلی به قول خودمون (ترکها) به خر دایی بگه، نه اونقدر که از شدت زیادی، زبر و زرنگ بودن و کار کشیدن از خودش از اونور بوم بیفته!آدم باید هر چیزی رو در حد معمولش مرتب کنه و خودشو به یه نظم معمولی و قابل قبول عادت بده تا هم سلامت بمونه هم خونه زندگیش مرتب باشه ...بگذریم خلاصه اون روز پیمان از شدت کار کردن و خستگی از اول شب رو مبل خوابش برد تا آخر شب، دیگه نزدیکای ساعت دوازده به زور بیدارش کردم یه خرده چایی و  میوه بهش دادم و گرفتیم خوابیدیم! ...فرداشم که می شد پنجشنبه پیمان رفت بیرون و یه خرده شیر و ماست با نیم کیلو سبزی خوردن گرفت و آورد، نشستیم پاک کردیم و بعدش من شستمش و گذاشتمش تو یخچال و یه چایی آوردم خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم! عصرش پیمان گفت جوجو یه خرده عدس پلو درست کن با سبزیه شب بخوریم! منم گفتم باشه و اون رفت نیلوفرای حیاط خلوتو آب بده منم اول یه خرده میوه شستم گذاشتم تو یخچال که شب بخوریم بعدشم عدس پلوئه رو گذاشتم بپزه، دیگه ساعت هفت بود رفتم نشستم از کانا.ل تما.شا سریال کره ای خانواده جدیدو نگاه کردم، بعد از تموم شدن سریال رفتم دیدم عدس پلوئه پخته زیرشو خاموش کردم رفتم از حیاط خلوت پیمانو صدا کنم بیاد غذا بخوریم که دیدم اونجا نیست رفتم اون یکی حیاطو نگاه کردم دیدم اونجام نیست و با خودم گفتم نکنه رفته بالا پشت بوم از پله ها رفتم بالا دیدم در پشت بوم بازه، رفتم دیدم اون سر پشت بوم وایستاده داره با کارگرای ساختمون پشتیه حرف می زنه یه خرده صداش کردم دیدم نمی شنوه برگشتم پایین گفتم حالا خودش می یاد دیگه! رفتم آشپزخونه و دم کنی گذاشتم رو در قابلمه و گفتم گرم بمونه تا پیمان بیاد، دیگه اومدم نشستم از آپارات یه خرده فیلم دانلود کردم یه نیم ساعت، چهل دقیقه دیگه هم گذشت دیدم نخیررررررررر از پیمان خبری نیست دوباره بلند شدم رفتم بالا و از دم در نگاه کردم دیدم یکی از کارگرای ساختمون پشتی که یه پسر جوان افغانیه اومده وایستاده رو پشت بوم ما و پیمان هم وایستاده پیشش و گرم حرف زدن با اونه و ولش کنی تا دو ساعت دیگه هم نمی یاد پایین، یکی دو بار صداش کردم دیدم نمی شنوه، دیگه مجبور شدم با دست چند بار بکوبم رو در پشت بوم تا برگرده نگام کنه بهش گفتم غذا داره سرد میشه بیا پایین شام بخوریم! اونم گفت باشه و دیگه راه افتادم اومدم پایین غذا رو ریختم تو دیسو و گذاشتم تو سفره که یه ساعت پیش پهنش کرده بودم سبزی و ماست و این چیزارو هم آوردم تا اینکه پیمان خنده کنان اومد پایین  و گفت جوجو می دونستی اشرف.غنی رئیس جمهور.افغانستان شوهر خواهر ترامپه؟ گفتم نه! گفت این پسر افغانیه می گفت!می گفت وقتی زن یارو شده اومده مسلمون شده ولی حالا دخترش میگه من مسیحی ام چون مامانم مسیحیه! منم یه خرده شوخی کردم و خندوندمش گفتم خوبه دیگه اینجا غذا داره سرد میشه شصت بار اومدم دنبالت صدات کردم نشنیدی اونوقت تو سه ساعت وایستادی اون بالا با اون پسره تاریخ افغانستانو مرور کردی!!! اونم خندید و گفت حالا یه سوتی هم دادم کلی با پسره خندیدیم! گفتم چی گفتی؟ گفت اومدم در مورد رئیس جمهور افغانستان حرف بزنم به پسره گفتم اون رئیس جمهورتون کیه محمد محمد!!! می گفت پسره اول تعجب کرد بعد گفت نکنه عبدالله عبداللهو میگی؟ می گفت منم گفتم آره همون! می گفت اونم زد زیر خنده و گفت اون رئیس جمهور قبلیمون بوده و الان اشرف.غنی رئیس جمهوره...خلاصه کلی سر محمد محمد گفتن من خندیدیم دیگه...منم کلی خندیدم و گفتم فک کنم با این حرفت پسره پاک از ملت ایران ناامید شده! اونم خندید و دیگه چیزی نگفت و رفت دستاشو بشوره منم دنبالش رفتم و بهش گفتم قربونت برم وقتی می ری با اونا مشغول حرف زدن میشی هر یه ربعی، نیم ساعتی یه بار یه سری به پایین بزن شاید آدم کار داشته باشه همینجور بی خبر سه ساعت نذار برو که آدم بیفته دنبالت! اونم خندید و گفت باشه از این به بعد می یام سر می زنم!... خلاصه دستاشو شست و اومد نشستیم شام خوردیم، بعد شام هم یه خرده سریال دیدیم و یه مقدار میوه و چایی خوردیم و نزدیک دو رفتیم خوابیدیم یه ساعتی می شد که خوابیده بودیم من یهو از خواب پریدم و دیدم یه بوی سوختگی کارتن ،کاغذ یا یه همچین چیزی می یاد پیمانوبیدار کردم گفتم نکنه از تو خونه خودمون باشه! اونم یه ثانیه چشماشو باز کرد و گفت نه از بیرونه و دوباره بست و به خوابش ادامه داد! بوی دود هی بیشتر و بیشتر می شد طوریکه انقدر غلیظ شده بود که من دیگه نمی تونستم درست و حسابی نفس بکشم از تو حیاط خلوت هم می اومد تو، انگار افغانیه که نگهبان ساختمون پشتیه است و شبها اونجا می خوابه روشنش کرده بود حالا داشت اون موقع شب چیکار می کرد نمی دونم! دیگه نگم براتون انقدر خودمو با بادبزنی که کنار تخت بود باد زدم که هوا جابه جا بشه شاید این بو کمتر بشه که بتونم بخوابم پدر دستم دراومد تا نیم ساعت همینجور داشتم خفه می شدم از دود، سرم هم درد گرفته بود، از پیمان تعجب کرده بودم که با این دود به این غلیظی چه جوری اونقدر راحت خوابیده بود...خلاصه نیم ساعت بعدش یه خرده بو کمتر شد و منم انقدر با بادبزن هوارو جابه جا کردم تا اینکه قابل تحمل شد و تونستم چشم رو هم بذارم، تازه داشت خوابم می برد که پیمان شروع کرد به خرو پف کردن اونم نه خر و پف معمولیهاااااااااااااااااااا، نه!!! یه صدایی که فقط تراکتور قادره اون صدارو دربیاره حالا چه جوری از حنجره پیمان این صدا خارج می شه من همیشه تعجب می کنم ...دیگه صدای خرو پفش انقدر بلند بود که دیدم اینجوری نمیشه خوابید، با دستم زدم به پهلوش چشاشو باز کرد بهش گفتم برگرد به پهلو بخواب خیلی داری خرو پف می کنی اونم بر گشت به پهلو و صداش قطع شد(معمولا وقتی به پشت به حالت طاقباز می خوابه بیشتر خروپف می کنه) ...خلاصه که صداش خوابید و منم تونستم بگیرم بخوابم تا دم دمای صبح که صدای سگ همسایه بلند شد و دوباره از خواب پریدم و بازم یه نیم ساعتی طول کشید که خوابم ببره تا اینکه یه ساعت بعدش پیمان خان مثل خروس از خواب بیدار شد و پرید رادیورو روشن کرد و صدای ظرف و ظروف و گازو برا آماده کردن صبونه درآورد و منم الکی خواب و بیدار تا ساعت ده رو تخت دراز کشیدم و بعدشم بلند شدم عطای این خواب آشفته رو به لقاش بخشیدم و رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستم صبونه خوردم بعدشم جمع کردم ظرفاشو شستم و نشستم تا دم ظهر یه خرده کتاب خوندم بعد یه چایی آوردم خوردیم و گرفتیم تا ساعت دو و نیم اینجورا خوابیدیم بعد بلند شدیم و طبق معمول همیشه دوباره یه چایی دیگه خوردیم پیمان رفت باغچه دم درو آب بده منم مواد ماکارونی آماده کردم گذاشتم رو گاز و تا اون بپزه کلی میوه شستم که یه مقدارشو شب بخوریم یه مقدارشم پیمان برا مامانش و پیام ببره بعد از شستن میوه ها هم ماکارونی رو ریختم جوشید وگذاشتم دم کشید،دیگه رفتم نشستم سریال کره ایه رو دیدم و بعدشم غذا پخت و یه مقدار از اونو با یه مقدار از عدس پلوی دیروز نشستیم خوردیم و بعدم غذارو تو سه تا قابلمه کشیدیم تا دوتاشو پیمان برا مامانش و پیام ببره یکیشم بذاریم تو یخچال برای شام شب بعدمون، بعدشم دیگه نشستیم و طبق معمول تلوزیون نگاه کردیم و بعدم میوه و چایی و مسواک و لالا! ...امروزم که پیمان ساعت شش و نیم رفت تهران و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم نشستم اینارو نوشتم و بعد از گذاشتن این پست شاید بگیرم بخوابم البته طبق معمول این چند وقت اگه سروصدای این کارگرا بذازه، تازه از امروزم بوی قیر به بقیه چیزا اضافه شده و خلاصه یه شیر تو شیری شده که نگم براتون! اون روز به پیمان می گفتم اومدیم اینجا گفتیم خونه ویلائیه و قراره استراحت کنیم و لذت ببریم یه جوری شد که حالا باید یه،یه سالی بریم تو آپارتمان بخوابیم که خستگی خونه ویلایی از تنمون بره بیرون!...خلاصه اینجوریااااااااااا دیگه خواهر ...من دیگه برم شمام برید به کارتون برسید....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
شادی کجاست؟ جایی که همه ارزشمند باشند!

بازم این گلواژه هیچ ربطی به پستی که گذاشتم نداره ولی همین جمله کوتاه اگه به درستی درک بشه چه خوشبختی هایی که بار نمی یاد و چه جوامعی که اصلاح نمیشه! ...خوب بهش فکر کنید به نظر من علاوه بر شادی، خوشبختی هم همونجائیه که از بزرگ تا کوچک همه ارزشمند باشند و به همه اهمیت بدهیم و حقوق همه رو یکسان رعایت کنیم و به همه فارغ از خردی و بزرگی عشق بورزیم و احترام بذاریم! 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۰:۲۶
رها رهایی
چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۹ ق.ظ

آدم ها خوشبختی شان را می سازند!

سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش پیمان شال و کلاه کرد و رفت کرج که بره مغازه پیش پیام، منم اونو راه انداختم و اومدم رو تخت دراز کشیدم و با خودم گفتم وات تو دو؟ وات نات تو دو؟ چیکار کنم؟ چیکار نکنم؟ گفتم بیام اینجا و براتون یه پست کوتاه بذارم و بعدش یه پتوی نازک رو خودم بندازم و بگیرم زیر خنکای دلچسب کولر تا لنگ ظهر بخوابم و از زندگیم لذت ببرم!(منظورم زندگی تو خوابمه😜 بلاخره اونم یه جور زندگیه دیگه!)...خلاصه که اینجوریا دیگه خواهر ...البته بیشتر قصدم از نوشتن این پست کوتاه، گذاشتن یه گلواژه نه چندان کوتاه براتون بود که خیلی قشنگ و پر مفهومه ایشالااااااااااااا که بخونید و بهش فکر کنید و به کارش ببندید و در نهایت خوش باشید و خوشیهارو خودتون برای خودتون ایجاد کنید و از زندگیتون لذت ببرید! ...خب دیگه من برم که رهسپار خواب شیرینم بشم شمام بفرمایید گلواژه امروزو بخونید ...از دور صورت همچون ماه تک تکتونو می بوسم و به خدای نازنینمون می سپارمتون اااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه پشت و پناهتون باشه و پیوسته دستتون تو دستش باشه! الهی آااااااااااااااااااااامین! ....بوووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
همه ی آدم های متأهل گاهی پیشِ خودشان فکر کرده اند که شاید اگر مجرد بودند، حالشان بهتر بود، یا اگر شریک زندگیشان یک آدمِ دیگر بود، خوشبخت تر بودند
«کاش یک بار برای همیشه می‌فهمیدند که زندگیِ مشترک برایِ هیچ کس ایده آل نیست!»
هرکس پیشِ خودش آرزوهایی دارد که محقق نمی شوند
هیچ زندگیِ مشترکی، رویایی و بدونِ مشکل نیست، اما این که تو حالت خوب باشد یا نه، به تو بر می گردد، نه به شریک زندگی ات، نه به اقبال و شرایط... و نه به هیچ کس دیگری!
اگر اینجایی که هستی، باخته ای، هرجایِ دیگری هم بروی، بازنده خواهی بود!
آدم هایِ خوشبخت، برایِ خوشبختی و حالِ خوبشان می جنگند، پس هرجای دنیا که باشند خوشبختند!
آدم هایِ نا امید و بهانه گیر هم هر نقطه از زمین و در هر شرایطی که باشند، روزگارشان همین است!
آدم هایِ خوشبخت خودشان خواسته اند که خوشبخت باشند شانس و اقبال فقط بهانه ی آدم هایِ بی مسئولیت و ناامید است!
گاهی باید ایراداتِ خود را بدونِ تعارف پذیرفت و اصلاح کرد و در بیانِ ایراداتِ فردِ مقابل اغراق نکرد!
گاهی باید، واقع بین بود و بجای بد وبیراه گفتن به زمین و زمان و مقایسه های بیجا حرف زد، تغییر کرد و بهتر شد
شرایط، معلولِ افکار و رفتارِ توست!
درست است زندگی صحنه ی جنگ نیست، اما شهر آرزوها هم نیست
از همین لحظه منطقی باش و این را بپذیر!
گولِ ظاهرِ زندگی دیگران را نخور!
تو فقطِ لبخند و داشته‌های دیگران را می بینی، نه تاوان هایِ سنگینی که در قبالش پرداخته اند،
توقع نداشته باش لم بدهی، خوشبختی بیاید و درِخانه ات را بزند!
خوشبختی، از درونِ خودت نشأت می گیرد!
تا خودت تغییر مثبتی نکنی، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد!
آدم ها، خوشبخت متولد نمیشوند، آدم ها خوشبختی ‌شان را می سازند!

💟

 

این گل شمعدونی هم با یک دنیا عشق خالصانه تقدیم به نگاه پر مهرتون که از همه گلهای دنیا برا من زیباتر و قشنگ ترید!(این خانوم گلی تو گلدون، توی حیاط خونمون کنار باغچه شکفته بود!)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۸:۴۹
رها رهایی