خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۶ ق.ظ

محمد محمد!!!

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلااآاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که، اگه از هفته ای که گذشت بخوام براتون تعریف کنم باید بگم که بعد از سلامتی، خبری نبود الا خبرهای عمله بنایی که خلاصه وار به عرضتون می رسونم! چند روز پیشا صبح خواب و بیدار بودیم و از سر و صدایی که از ساختمون پشتیه راه افتاده بود معلوم بود که دوباره جرثقیل اومده و دارند تو ستونهای طبقه آخرشون سیمان می ریزند(من خیلی سردرنمی یارم ولی ستونها یه حالت میلگردی تو خالی داره که هر طبقه رو قبل از اینکه سقفشو بزنند جرثقیل می یاد و یه لوله هایی که سیمان توشه رو می بره بالا دم میلگردها و یه دستگاهی پایین با سرو صدا کار می کنه و سیمانو از طریق اون لوله ها که جرثقیل بلندشون کرده می فرسته بالا می ریزه داخل ستونها) حالا اون ساختمون پشتیه قبلا هم بهتون گفتم دقیقا یکی دو متر با اتاق خواب ما فاصله داره یعنی به اندازه عرض حیاط خلوتمون، همینجور که سر و صدا راه افتاده بود و ما هم سعی می کردیم وسط اون همه غوغا به روی خودمون نیاریم و همچنان تظاهر کنیم که خوابیم یهو سیمانی که داشتند می ریختند تو ستونها شروع کرد با سر و صدا به ریخته شدن تو حیاط ما و یه شنهایی هم ازش پرت می شد رو شیشه پنجره اتاق ها و در حیاط خلوت و عنقریب بود که شیشه های پنجره خرد بشند تو صورت ما، که هر دومون با وحشت بلند شدیم و از اتاق دویدیم بیرون، پیمان سریع لباس پوشید و رفت بالا پشت بوم و داد زد که چیکار دارید می کنید این چه وضعیه؟ اونام تا تو اون سروصدا، متوجهش بشند و بشنوند این چی میگه یه پنج، شش دقیقه ای طول کشید و خلاصه کلی سیمان ریخت کف حیاط و رو سر نیلوفرای بیچاره و رو سر خانم گردویی بخت برگشته و رو شیشه ها و در و پنجره و خلاصه همه جا به گند کشیده شد تا اینکه صدای پیمانو شنیدند و کارو موقتا تعطیل کردند و یکی از کارگراشونم با پر رویی برگشت گفت چیکار کنیم داریم کار می کنیم دیگه؟؟؟!!! پیمانم اعصابش خرد شده بود گفت دارید کار می کنید مثل آدم کار کنید این چه وضع کار کردنه آخه؟بیا ببین چی سر خونه زندگی ما آوردی؟!!! اونم نمی دونم چی جواب داد که پیمان عصبانی برگشت پایین و شماره آقای.طا.لبی صاحب ساختمونه رو گرفت و با داد و بی داد بهش گفت که پاشو بیا اینجا ببین کارگرات چی سر ما آوردند!!! اونم ده دقیقه ای نگذشت اومد و حیاط خلوت و افتضاحی که بار اومده بودو نگاه کرد و یه خرده سر کارگراش داد زد و بعدش برگشت به پیمان گفت الان کارگر می فرستم بیاد تمیز کنه پیمانم گفت حالا تمیزی به کنار، شما باید یه چیز محکم تری روی این داربست ها بندازید این نایلونه جواب نمی ده فردا یه آجری چیزی از دست کارگراتون در بره بخوره به سر یکی و بمیره چه جوری می خواین جواب بدین؟ اونم گفت می گم بیارند به جای نایلون توری فلزی رو داربستها بکشند (یکی دو هفته پیش اومدند رو حیاط خلوتو داربست بستند و روشو از این نایلونای ضخیم کشیدند که اگه چیزی از اون بالا ریخت یا پرت شد نیاد پایین و همونجا رو نایلون بمونه ولی موقع ریختن سیمان نایلونا پاره شدند و سیمانها قشنگ ریخت پایین ) ...خلاصه یارو رفت که یکی از کارگراشو بفرسته که بیاد حیاطو تمیز کنه منم تا کارگره بیاد رفتم موبایلمو ورداشتم و رفتم عکس بگیرم که کارگره با بیل و جارو و تجهیزات یهو مثل شزم از بالای دیوار پرید تو حیاط و منم دیگه نتونستم عکس بگیرم و برگشتم تو، پیمان و اون کارگره نزدیک یه ساعت فقط داشتند سیمان جمع می کردند از کف حیاط، بعدشم که کارگره رفت پیمان کل حیاط و خانوم گردویی و نیلوفرارو شست و آب پای خانم گردویی رو که توش سیمان ریخته بود سطل سطل کشید و از حیاط خلوت آورد و برد اون یکی حیاط و تو کوچه خالی کرد... خلاصه نگم براتون که چندین ساعت پدرش دراومد تا حیاط یه خرده تمیز شد دیگه ساعت یک ، یک و نیم تازه ما صبونه خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعد از ظهرم دوباره پیمان افتاد به جون موزاییکهای حیاط خلوت که سیمانه بهشون چسبیده بود و اونارو با کاردک و تیغ و لیسه کند و بازم یه چند ساعتی اونجا کار کرد! پیمان از اونجایی که خیلی رو تمیزی حساسه و یه چیزی کثیف بشه باید انقدر اونو تمیز کنه که برگردونه به حالت اولش برا همین وقتی یه اتفاق اینجوری هم می افته پدر خودشو درمی یاره تا اوضاع رو به حالت اول برگردونه! حالا اگه ما باشیم یه خرده که در حد معمول تمیز بشه می گیم ولش کن دیگه خوبه ولی اون باید کاری کنه که اثری از اون چیزی که ریخته، اصلا رو زمین نمونه و اینم اصلا اخلاق خوبی نیست چون خود آدم اذیت میشه، دیگه اون روز، انقدر اون حیاطو سابید و برگای درختو شست و در و پنجره رو پاک کرد و کلی آب خالی کرد که من گفتم این امروز مریض میشه و می افته برا همین عصری رفتم و به زور از حیاط خلوت کندمش و با دعوا و کتک آوردمش تو، گفتم دیگه بسه!!! به نظر من تمیزی خیلی خوبه و مرتب و منظم بودن هم اصلا چیز بدی نیست ولی یه موقعهایی هم باید آدم به خودش بگه تمیزی به چه قیمتی؟ اینکه من بزنم پدر خودمو دربیارم تا همه چی برق بزنه این شد تمیزی؟ حالا الان اون جون داره، داره این کارارو می کنه ولی چند روز دیگه همین زیادی کار کشیدن از خودش از پا می اندازدش و انقدر فرسوده اش می کنه که نمی تونه حتی کارای معمولیشم انجام بده، به نظرم قبل از انجام هر کاری آدم اول باید به سلامتی خودش فکر کنه بعدشم آدم هر کاری رو باید در حد نرمال انجام بده نه اونقدری شلخته باشه که از تنبلی به قول خودمون (ترکها) به خر دایی بگه، نه اونقدر که از شدت زیادی، زبر و زرنگ بودن و کار کشیدن از خودش از اونور بوم بیفته!آدم باید هر چیزی رو در حد معمولش مرتب کنه و خودشو به یه نظم معمولی و قابل قبول عادت بده تا هم سلامت بمونه هم خونه زندگیش مرتب باشه ...بگذریم خلاصه اون روز پیمان از شدت کار کردن و خستگی از اول شب رو مبل خوابش برد تا آخر شب، دیگه نزدیکای ساعت دوازده به زور بیدارش کردم یه خرده چایی و  میوه بهش دادم و گرفتیم خوابیدیم! ...فرداشم که می شد پنجشنبه پیمان رفت بیرون و یه خرده شیر و ماست با نیم کیلو سبزی خوردن گرفت و آورد، نشستیم پاک کردیم و بعدش من شستمش و گذاشتمش تو یخچال و یه چایی آوردم خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم! عصرش پیمان گفت جوجو یه خرده عدس پلو درست کن با سبزیه شب بخوریم! منم گفتم باشه و اون رفت نیلوفرای حیاط خلوتو آب بده منم اول یه خرده میوه شستم گذاشتم تو یخچال که شب بخوریم بعدشم عدس پلوئه رو گذاشتم بپزه، دیگه ساعت هفت بود رفتم نشستم از کانا.ل تما.شا سریال کره ای خانواده جدیدو نگاه کردم، بعد از تموم شدن سریال رفتم دیدم عدس پلوئه پخته زیرشو خاموش کردم رفتم از حیاط خلوت پیمانو صدا کنم بیاد غذا بخوریم که دیدم اونجا نیست رفتم اون یکی حیاطو نگاه کردم دیدم اونجام نیست و با خودم گفتم نکنه رفته بالا پشت بوم از پله ها رفتم بالا دیدم در پشت بوم بازه، رفتم دیدم اون سر پشت بوم وایستاده داره با کارگرای ساختمون پشتیه حرف می زنه یه خرده صداش کردم دیدم نمی شنوه برگشتم پایین گفتم حالا خودش می یاد دیگه! رفتم آشپزخونه و دم کنی گذاشتم رو در قابلمه و گفتم گرم بمونه تا پیمان بیاد، دیگه اومدم نشستم از آپارات یه خرده فیلم دانلود کردم یه نیم ساعت، چهل دقیقه دیگه هم گذشت دیدم نخیررررررررر از پیمان خبری نیست دوباره بلند شدم رفتم بالا و از دم در نگاه کردم دیدم یکی از کارگرای ساختمون پشتی که یه پسر جوان افغانیه اومده وایستاده رو پشت بوم ما و پیمان هم وایستاده پیشش و گرم حرف زدن با اونه و ولش کنی تا دو ساعت دیگه هم نمی یاد پایین، یکی دو بار صداش کردم دیدم نمی شنوه، دیگه مجبور شدم با دست چند بار بکوبم رو در پشت بوم تا برگرده نگام کنه بهش گفتم غذا داره سرد میشه بیا پایین شام بخوریم! اونم گفت باشه و دیگه راه افتادم اومدم پایین غذا رو ریختم تو دیسو و گذاشتم تو سفره که یه ساعت پیش پهنش کرده بودم سبزی و ماست و این چیزارو هم آوردم تا اینکه پیمان خنده کنان اومد پایین  و گفت جوجو می دونستی اشرف.غنی رئیس جمهور.افغانستان شوهر خواهر ترامپه؟ گفتم نه! گفت این پسر افغانیه می گفت!می گفت وقتی زن یارو شده اومده مسلمون شده ولی حالا دخترش میگه من مسیحی ام چون مامانم مسیحیه! منم یه خرده شوخی کردم و خندوندمش گفتم خوبه دیگه اینجا غذا داره سرد میشه شصت بار اومدم دنبالت صدات کردم نشنیدی اونوقت تو سه ساعت وایستادی اون بالا با اون پسره تاریخ افغانستانو مرور کردی!!! اونم خندید و گفت حالا یه سوتی هم دادم کلی با پسره خندیدیم! گفتم چی گفتی؟ گفت اومدم در مورد رئیس جمهور افغانستان حرف بزنم به پسره گفتم اون رئیس جمهورتون کیه محمد محمد!!! می گفت پسره اول تعجب کرد بعد گفت نکنه عبدالله عبداللهو میگی؟ می گفت منم گفتم آره همون! می گفت اونم زد زیر خنده و گفت اون رئیس جمهور قبلیمون بوده و الان اشرف.غنی رئیس جمهوره...خلاصه کلی سر محمد محمد گفتن من خندیدیم دیگه...منم کلی خندیدم و گفتم فک کنم با این حرفت پسره پاک از ملت ایران ناامید شده! اونم خندید و دیگه چیزی نگفت و رفت دستاشو بشوره منم دنبالش رفتم و بهش گفتم قربونت برم وقتی می ری با اونا مشغول حرف زدن میشی هر یه ربعی، نیم ساعتی یه بار یه سری به پایین بزن شاید آدم کار داشته باشه همینجور بی خبر سه ساعت نذار برو که آدم بیفته دنبالت! اونم خندید و گفت باشه از این به بعد می یام سر می زنم!... خلاصه دستاشو شست و اومد نشستیم شام خوردیم، بعد شام هم یه خرده سریال دیدیم و یه مقدار میوه و چایی خوردیم و نزدیک دو رفتیم خوابیدیم یه ساعتی می شد که خوابیده بودیم من یهو از خواب پریدم و دیدم یه بوی سوختگی کارتن ،کاغذ یا یه همچین چیزی می یاد پیمانوبیدار کردم گفتم نکنه از تو خونه خودمون باشه! اونم یه ثانیه چشماشو باز کرد و گفت نه از بیرونه و دوباره بست و به خوابش ادامه داد! بوی دود هی بیشتر و بیشتر می شد طوریکه انقدر غلیظ شده بود که من دیگه نمی تونستم درست و حسابی نفس بکشم از تو حیاط خلوت هم می اومد تو، انگار افغانیه که نگهبان ساختمون پشتیه است و شبها اونجا می خوابه روشنش کرده بود حالا داشت اون موقع شب چیکار می کرد نمی دونم! دیگه نگم براتون انقدر خودمو با بادبزنی که کنار تخت بود باد زدم که هوا جابه جا بشه شاید این بو کمتر بشه که بتونم بخوابم پدر دستم دراومد تا نیم ساعت همینجور داشتم خفه می شدم از دود، سرم هم درد گرفته بود، از پیمان تعجب کرده بودم که با این دود به این غلیظی چه جوری اونقدر راحت خوابیده بود...خلاصه نیم ساعت بعدش یه خرده بو کمتر شد و منم انقدر با بادبزن هوارو جابه جا کردم تا اینکه قابل تحمل شد و تونستم چشم رو هم بذارم، تازه داشت خوابم می برد که پیمان شروع کرد به خرو پف کردن اونم نه خر و پف معمولیهاااااااااااااااااااا، نه!!! یه صدایی که فقط تراکتور قادره اون صدارو دربیاره حالا چه جوری از حنجره پیمان این صدا خارج می شه من همیشه تعجب می کنم ...دیگه صدای خرو پفش انقدر بلند بود که دیدم اینجوری نمیشه خوابید، با دستم زدم به پهلوش چشاشو باز کرد بهش گفتم برگرد به پهلو بخواب خیلی داری خرو پف می کنی اونم بر گشت به پهلو و صداش قطع شد(معمولا وقتی به پشت به حالت طاقباز می خوابه بیشتر خروپف می کنه) ...خلاصه که صداش خوابید و منم تونستم بگیرم بخوابم تا دم دمای صبح که صدای سگ همسایه بلند شد و دوباره از خواب پریدم و بازم یه نیم ساعتی طول کشید که خوابم ببره تا اینکه یه ساعت بعدش پیمان خان مثل خروس از خواب بیدار شد و پرید رادیورو روشن کرد و صدای ظرف و ظروف و گازو برا آماده کردن صبونه درآورد و منم الکی خواب و بیدار تا ساعت ده رو تخت دراز کشیدم و بعدشم بلند شدم عطای این خواب آشفته رو به لقاش بخشیدم و رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستم صبونه خوردم بعدشم جمع کردم ظرفاشو شستم و نشستم تا دم ظهر یه خرده کتاب خوندم بعد یه چایی آوردم خوردیم و گرفتیم تا ساعت دو و نیم اینجورا خوابیدیم بعد بلند شدیم و طبق معمول همیشه دوباره یه چایی دیگه خوردیم پیمان رفت باغچه دم درو آب بده منم مواد ماکارونی آماده کردم گذاشتم رو گاز و تا اون بپزه کلی میوه شستم که یه مقدارشو شب بخوریم یه مقدارشم پیمان برا مامانش و پیام ببره بعد از شستن میوه ها هم ماکارونی رو ریختم جوشید وگذاشتم دم کشید،دیگه رفتم نشستم سریال کره ایه رو دیدم و بعدشم غذا پخت و یه مقدار از اونو با یه مقدار از عدس پلوی دیروز نشستیم خوردیم و بعدم غذارو تو سه تا قابلمه کشیدیم تا دوتاشو پیمان برا مامانش و پیام ببره یکیشم بذاریم تو یخچال برای شام شب بعدمون، بعدشم دیگه نشستیم و طبق معمول تلوزیون نگاه کردیم و بعدم میوه و چایی و مسواک و لالا! ...امروزم که پیمان ساعت شش و نیم رفت تهران و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم نشستم اینارو نوشتم و بعد از گذاشتن این پست شاید بگیرم بخوابم البته طبق معمول این چند وقت اگه سروصدای این کارگرا بذازه، تازه از امروزم بوی قیر به بقیه چیزا اضافه شده و خلاصه یه شیر تو شیری شده که نگم براتون! اون روز به پیمان می گفتم اومدیم اینجا گفتیم خونه ویلائیه و قراره استراحت کنیم و لذت ببریم یه جوری شد که حالا باید یه،یه سالی بریم تو آپارتمان بخوابیم که خستگی خونه ویلایی از تنمون بره بیرون!...خلاصه اینجوریااااااااااا دیگه خواهر ...من دیگه برم شمام برید به کارتون برسید....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
شادی کجاست؟ جایی که همه ارزشمند باشند!

بازم این گلواژه هیچ ربطی به پستی که گذاشتم نداره ولی همین جمله کوتاه اگه به درستی درک بشه چه خوشبختی هایی که بار نمی یاد و چه جوامعی که اصلاح نمیشه! ...خوب بهش فکر کنید به نظر من علاوه بر شادی، خوشبختی هم همونجائیه که از بزرگ تا کوچک همه ارزشمند باشند و به همه اهمیت بدهیم و حقوق همه رو یکسان رعایت کنیم و به همه فارغ از خردی و بزرگی عشق بورزیم و احترام بذاریم! 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۰۵
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی