خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۱۲ ب.ظ

شمال... بعد هم دیدار شما!

سلااااااااااام سلااااااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه پیمان رفت تهران ولی من چون داشتم رو دیوار پشت تلوزیون خلاقیت به خرج می دادم وقت نشد که بیام اینجا چیزی بنویسم الانم شمالیم صبح راه افتادیم تازه رسیدیم تا آخر هفته اینجاییم ایشالا از شمال که برگشتیم عکس خلاقیت هامو براتون می ذارم ... برا هفته دوم مهر هم می خوام بلیط بگیرم و بیام بهتون سر بزنم...فعلا همین دیگه....تا فرصت بعدی مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۱۲
رها رهایی
شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ

گوزن قطبی!

سلاااااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که خیلی فرصت ندارم اومدم در حد دو سه جمله بنویسم و برم همینقدر بگم که خلاقیت اون روزم با شکست مواجه شد و نشد که انجامش بدم امروز یه خلاقیت کوچولو به خرج دادم و چندتایی گوزن قطبی روی دیوار باریک بین دو تا در اتاقها انداختم که بد نشد طرحشو از تو اینترنت پیدا کردم کشیدم رو کاغذ بعد به حالت شابلون درش آوردم(روی جلد جزوه هام) و بعد با مداد رنگی انداختمش رو دیوار (کلا با کمترین امکانات ممکن خواهر!) پیمان قرار بود برام رنگ .اکریلیک بگیره که فعلا فرصت نشده منم گفتم فعلا با مداد رنگی امتحان کنم ببینم چه جوری میشه که اینجوری شد که تو عکس می بینید !(اون تابلوی خوشگلم که تو عکسه رو سمیه جونم یه بار که اومده بودم میاندو.آب بهم کادو داده بود که خییییییییییییییییییلی دوستش دارم! اسمشو گذاشتم تابلوی سنجاقک چون توش یه سنجاقک خوشگل داره!البته گل و پروانه اش هم خیییییییلی خوشگل و نازه!)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۵
رها رهایی
يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۴۵ ب.ظ

خداحافظ خونه...سلام بر آفاق!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااآم خوبید؟ منم خوبم! اومدم مختصری از این چند روزو بهتون بگم و برم چون امروز که پیمان نیست و رفته تهران می خوام یه خلاقیتی تو خونه به خرج بدم که حالا بعدا براتون می گم و اگه نتیجه داد عکسشم پست بعد براتون می ذارم برا همین احتیاج به زمان دارم تا پیمان برمی گرده باید تمومش کنم برا همین تیتر وار به کارایی که این چند روز کردیم اشاره می کنم و می رم تا بعدا ایشالا تو پستهای بعد مفصل بیام براتون تعریف کنم ...خب جونم براتون بگه که اون روز که بقایای اسباب کشی رو انجام دادیم و وسایلو بردیم نظرآبادو خالی کردیم پیمان و پیام یخچال فریزرو همون بیرون تو حیاط کارتن هاشو باز کردند و شستند و تمیز آوردند تو آشپزخونه جا دادند منم یه چایی دم کردم با چندتا کلوچه .فومن که پیام از شمال آورده بود خوردیم(تو تعطیلات محرم پیام با رفیقهاش سه چهار روزی رفتند شمال برگشتنی بیست تا کلوچه.فومن برامون آورده بود) بعد از خوردن چایی هم رفتم یه گردو از رو درخت کندم آوردم شکوندم دیدم خوبه و انگار مغزش کامله و سفت هم شده به پیام گفتم فک کنم گردوها رسیدند، دیگه وقت چیدنشونه بیا برو اونارو بچین اونم گفت باشه و رفت سراغ گردوها و یه مقدارشو که دستش می رسید از تو حیاط چیدشون و بقیه شونم یه جارو دسته دار بهش دادم رفت رو پشت بوم و رو دیوار و خلاصه زد انداختشون و منم جمعشون کردم شمردیم شد پنجاه و چهار تا با یه دونه که چند وقت پیش خودش افتاده بود در کل خانوم گردویی پنجاه و پنج تا گردو بهمون داده بود که دستش درد نکنه(یا بهتره بگیم شاخه هاش درد نکنه😜)...دیگه آوردیمشون تو و پوست سبز سی تاشونو با دستکش کندم و ریختمشون تو کیسه فریزر و دادم به پیام گفتم اینا مال توئه اونم می گفت نه اینا زیاده گفتم نه تو برای چیدنشون خیلی زحمت کشیدی...خلاصه دادم بهش و بقیه شونم گذاشتم موند تا روزای بعد سر فرصت پوستاشونو بکنم...اون روز برگشتیم خونه و روز بعدش قرار بود دختره بیاد خونه رو تحویل بگیره که صبح ساعت نه با پیمان قرار داشتند برند مخابرات و تلفنو به نام بزنند و ساعت دوازده هم بیان خونه رو تحویل بگیرند صبح پیمان هشت و نیم رفت مخابرات و منم لباس پوشیدم و آماده شدم پیمان ده برگشت و یه سری وسایل خرده ریزه مونده بود با دو تا رختخوابامون اونارو برد گذاشت تو ماشین و اومد بالا خونه رو یه جارو من کشیدم و اونم کلشو تی کشید...تو اون فاصله ای هم که کارا تموم شد و منتظر بودیم دختره بیاد من رفتم از مدیرمون خداحافظی کردم بعدم رفتم از همسایه طبقه اولمون مادر حسنی(همون پسره که پنجره هامونو دو جداره کرد) خداحافظی کردم یه بیست دقیقه ای دم درشون با هم حرف زدیم و کلی خندیدیم اونم یه سری خبرای خوش  بهم داد که مثلا داداش کوچیکه حسنی نامزد کرده و براش نشون بردند و یه خونه از این مسکن. مهری .ها هم براش خریدند و از این حرفها یا اینکه یکی دو ماه دیگه برا حسنی خودمون که اسمش امینه قراره برن خواستگاری و یه دختر خوب پیدا کردند که دکتره و یا اینکه خونه ای که تو تهران تو اشر.فی اصفها.نی دو سال پیش، پیش خرید کرده بودندرو شش ماه دیگه یعنی عید قراره بهشون تحویل بدن و اونام قراره از اون ساختمون برند و از این حرفها منم کلی بهش تبریک گفتم و برا جفت پسراش هم آرزوی خوشبختی کردم وسطای حرفامونم بهم گفت که امین همیشه از شما  تعریف می کرد چند وقت پیشا با خودم می گفتم کاش از این دختره می پرسیدم که خواهر مجرد داره یا نه؟ ولی روم نمی شد گفتم نه متاسفانه همه خواهرای من ازدواج کردند وگرنه برای ما مایه افتخار بود که دامادی به خوبی آقای حسنی داشته باشیم(حسنی چهل سالشه و دو سالی از من بزرگتره انگار یه خرده دیر اقدام کرده برا ازدواج ولی قیافه اش حدودا سی ساله نشونش میده ماشاالله هم جوونه هم جای برادری خیییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییلی خوشگل و خوش هیکله هم خییییییییییییییییییییلی خوش تیپه هم اینکه خیلی آقا و با شخصیته کلا همه چی تمومه و همه چیش قابل تحسینه پسر خیلی خوبیه)...خلاصه کلی حرفا زدیم و یه جایی هم در مورد خانم دکتره که پیدا کردند برا پسرش داشتیم حرف می زدیم می گفت خیلی دختر خوبیه و از این حرفا وسطش گفت ولی پسرم هم پسر خوبیه مثل پدرش خدا بیامرز خیلی خانواده دوست و بامحبت و با ادب و احترامه من با امین کلی مسافرت می رم(پسره یه مزدا. تری .سفید داره) انقدر با حوصله و مهربونه انقدر هوای منو داره که نگو هر چی بگم و هر چی بخوام برام انجام میده تو خونه هم مثل یه کوه پشت منه طوریکه اصلا نبود پدرشو حس نمی کنم مثل پدرش خیلی مرده پدرش هم  انقدرررررررررررررررررر با محبت بود و به من احترام می ذاشت که خدا می دونه اگه یه لیوان آب می خواستم می رفت تو بهترین لیوان خونه که تو دکور بود برام آب می ریخت و می آورد بهش می گفتم من خجالت می کشم و معذبم تو انقدررررررررررررررر به من توجه داری می گفت من دوست دارم تو توی بهترین شرایط زندگی کنی ...می گفت هر جا خونه هر فامیلی می رفتیم انقدررررررررررررررررررررررر با عزت و احترام جلوی مردم با من رفتار می کرد که من شرمنده می شدم از اونهمه محبت و احترامش، خیییییییییییییییییییلی خوب بود خییییییییییییییییییلی برا همینم زود مرد پسرشم مثل خودشه آقاست گفتم خدا براتون حفظش کنه چی شد که همسرتون  فوت کرد مریض بودند؟ گفت نه مرگش ناگهانی بود پیمانکار ساختمان بود با دانشگاه تهران قرارداد بسته بود که سنگ نمای دانشگاهو کار کنه یه روز صبح بلند شد بره دانشگاه.تهران رفتم راهش بندازم خداحافظی کردیم چند قدم رفت بعدش برگشت گفت امروز می خوام ببوسمت می گفت اومد منو بوسید و بهم نگاه کرد و رفت ظهر خبر مرگشو برامون آوردند می گفت سر کار داشته به شاگردش طرز بریدن سنگو با دستگاه یاد می داده که یه تیکه از سنگه کنده میشه و پرت میشه می خوره وسط پیشونیش و همونجا بیچاره می میره منم گفتم خدا بیامرزدشون واقعا هم خوبا زود می میرند اونم گفت آره گفتم من یه بار تو قطار با یه زنه هم سفر بودم حرف از شوهرامون افتاد من گفتم شوهر من خیلی خوبه فقط اگه یکی دو تا از اخلاقای بدش نبود کلا حرف نداشت اونم برگشت گفت مطمئن باش اگه اون یکی دو تا بدی رو نداشت سالها پیش مرده بود و تا الان نمونده بود آدمای خوب زود می میرند آدما باید چندتایی بدی داشته باشند که خدا بهشون کاری نداشته باشه اونم گفت راست می گی شوهر منم چون زیادی خوب بود زود مرد...خلاصه یه خرده دیگه از اینور و اونور حرف زدیم و بعد بیست دقیقه خداحافظی کردیم و اون رفت تو و منم رفتم بالا!ساعت یازده و نیم اینجورا دختره با اون رئیسش که اون موقع بهتون گفتم اومدند برا تحویل خونه، از اینکه خونه انقدرررررررررررررر تمیز بود کلی ازمون تشکر کردند(همه جای خونه برق می زد یه جای کثیف نبود که بخوان تمیزش کنند می تونستند اسبابشو نو بیارند و راحت بچینند) بعد از تشکر و این حرفها دو تا چک، یه چک نودو پنج میلیونی که چک تضمینی به اسم پیمان بود و یه چک پنجاه و پنج میلیونی که چک شخصی بود و دختره از یکی گرفته بود به پیمان دادند( انگار صدو پنجاه میلیون از پولو برا تحویل نگه داشته بودند من فکر می کردم صد میلیونه) پیمان بعد دیدن چکها گفت این چک نودو پنج میلیونی که هیچ، تضمینیه و مشکلی نداره ولی این پنجاه و پنج میلیونی چک شخصیه و کاش اینم تضمینی می گرفتید اونام گفتند اینم مشکلی نداره فردا صبح می تونید برید بانک و نقدش کنید کسی که ازش گرفتیم خیلی آدم معتبریه و از این حرفها پیمانم گفت شما اون آدمو می شناسیدش من که نمی شناسمش فردا اگه حسابش خالی باشه این منم که به مشکل می خورم و باید کلی دوندگی کنم تا به پولم برسم و از این حرفها... خلاصه کلی سر اون چکه با هم صحبت کردند و آخرش پیمان جفت چکارو پس داد بهشون و گفت اگه میشه صبح این چکو نقد بکنید و شبا کنید به حساب من بعدش بهم زنگ بزنید من یه ساعته می یام و خونه رو به شما تحویل می دم رئیس دختره(آقای فلا.ح) هم یه خرده اصرار کرد که اگه میشه شما کلیدو به خانم بهرا.می بدید تا یه دستی حداقل به خونه بکشه که فردا می خواد اسباب بیاره خیالش راحت باشه یا اینکه کلیدو ببرید بدید به بنگاهی ما از اونا بگیریم و دستی سر و گوش خونه بکشیم فردا اگه چکه نقد نشد بیایید ازشون پس بگیرید اگرم نقد شد که ما کلیدو از بنگاهی می گیریم و کار تمومه دیگه، پیمانم گفت خونه رو که دارید می بینید همه جاش تمیزه و کوچکترین کثیفی نداره که نگران تمیز کردنش باشید فردا می تونید با خیال راحت اسباب بیارید فقط یه کف هاله که من خودم یه تی براتون الان می کشم و می رم اونم کشیده بودم دیدید تمیز بود الان شما با کفش اومدید یه خرده خاکی شده که اونم الان براتون تمیزش می کنم فلا.حه خواست دوباره حرفی بزنه دختره برگشت خیلی ریلکس بهش گفت عیب نداره حساس نشو می ریم فردا می یاییم مرده هم دیگه هیچی نگفت و همونجور که با خنده اومده بودند خیلی شیک و با آرامش و خنده و تشکر خداحافظی کردند رفتند از این اخلاق دختره خیلی خوشم اومد اصلا خم به ابرو نیاورد حتی کوچکترین ناراحتی از خودش نشون نداد خیلی با آرامش و محترمانه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده خیلی با وقار به مرده گفت «عیب نداره حساس نشو می ریم فردا می یاییم» و خیلی با کلاس خداحافظی کرد و رفت با خودم گفتم اگه من بودم حداقل یه اعتراضی می کردم  یا دلخوریمو ابراز می کردم بعد می رفتم ولی اون خیلی سنگین و رنگین رفت طوریکه احساس کردم به جای اون ما بودیم که ناراحت شدیم درس قشنگی بود که من از رفتار دختره گرفتم آدم خیلی خوبه اینجوری باشه و یه جاهایی به جای ناراحت کردن خودش کسی رو که بهش بدی کرده رو با آرامش خودش و از کوره در نرفتن شرمنده کنه!حالا کار پیمان یه جورایی منطقی و درست بود چون بلاخره معامله کرده بود و تو معامله باید خیلی دقت کرد تا بعدا آدم به مشکل بر نخوره بلاخره صدو پنجاه میلیونم کم پولی نیست چک اونم چک تضمینی نبود و چک شخصی بود و اگه به مشکل می خورد و پول نمی شد کلی دوندگی داشت و معلوم نبود که آدم به پولش برسه یا نه، ولی با اینهمه من اگه جای پیمان بودم شاید خونه رو کامل تحویل نمی دادم ولی حداقل کلیدو به یارو می دادم تا اینجوری دست خالی نره چون تو اینجور مواقع آدما با شور و شوق می یان تا خونه شونو تحویل بگیرند و خیلی ذوق دارند و نباید ناراحت برشون گردوند ولی خب هر کسی یه جوره دیگه، ماها آدمایی هستیم که ممکنه تا حدی خودمونم در نظر داشته باشیم ولی دیگران و شادیشونو به خودمون ترجیح می دیم و به قیمت ضرر کردن خودمونم که شده حاضر نمی شیم کسی رو ناراحت کنیم و دست خالی برش گردونیم ولی یه عده نفع خودشونو به دیگران ترجیح می دن و حواسشون به اینه که خودشون ضرر نکنند خیلی به احساسات طرف مقابل کاری ندارند و کارهارو طبق اصول و قانونش پیش می برند البته هم موفق ترند چون مشکلات بعدی کمتری دارند ...ولی رفتار ما انسانی تره و بعدش ممکنه مشکلات بیشتری داشته باشیم حالا کدوم یکی از اینا درست تره نمی دونم ولی من دومی رو ترجیح می دم حتی اگه ضرر کنم ترجیح می دم دل کسی رو نشکنم..بگذریم اونا رفتند و پیمانم یه تی کشید و راه افتادیم اومدیم نظر.آباد...بعداز ظهری قیمت سکه رفته بود بالا پیمان زنگ زده بود به آقای.میر.محسنی اونم گفته بود که ازش بالا می خره اگه داره بیاره چون مشتری داره و سکه کم آورده پیمانم همش می گفت به نظرت پاشم برم تا کرج حالا که داره بالا می خره ده بیست تا از اینارو بهش بفروشم منم گفتم نمی دونم خودت هر جور که فکر می کنی درسته همون کارو بکن ولی اگه خواستی بری کرج، کلید خونه رو هم ببر بده به دختره! نامردی نکن بلاخره اونم امروز با کلی شوق و ذوق اومده بود خونه اشو تحویل بگیره! اونم گفت ولش کن اون مهم نیست بذار پوله رو بریزند به حساب خیالمون راحت بشه بعدش نیفتیم به مشکل و ندویم دنبال پولمون چون چکش چک شخصی بود و اعتباری بهش نیست حالا فردا به جای ساعت دوازده که بهشون گفتم صبح ساعت هشت می ریم کلیدو بهش می دیم که چند ساعت زودتر از اسباب کشی دستش باشه خونه هم که تمیزه و کاری نداره که بخواد نگرانش باشه! منم گفتم باشه با خودم گفتم حالا زیادم اصرار کنم ما شانس نداریم می بره کلیده رو می ده فردا هم چکه پاس نمیشه خر منو می گیره که تو کردی!...خلاصه فرداش که می شد پنجشنبه صبح زود بلند شدیم و رفتیم و ساعت نه بهشون زنگ زدیم که ما کرجیم و بیایید خونه رو تحویل بگیرید اونام همون موقع پوله رو ریخته بودند اس ام اسش برا پیمان اومد نیم ساعت بعدشم  اومدند و خونه رو تحویل دادیم و با هم اومدیم بیرون اونا سوار ماشین فلا.ح شدند و رفتند که اسباب بیارند کامیونشون قرار بود که ساعت یازده بیاد ما هم سوار گل پسر شدیم و رفتیم یه خرده میوه و این چیزا گرفتیم و برگشتیم نظر.آباد!جمعه هم که کلا به تمیز کاری و چیدن و مرتب کردن اسبابامون تو خونه گذشت صبح بعد از صبونه از ساعت ده من شروع کردم به شستن و سابیدن کابینتها تا ساعت پنج بعد از ظهر! انقدررررررررررررررررررررررر که کثیف بودند چون ما یه دفعه تصمیم گرفتیم که بیاییم آفاق دیگه فرصت نشد که تمیزشون کنیم هر چند که پیمان قبلا یه دست سطحی روشون کشیده بود ولی کافی نبود خیلی کثیف بودند و نمی شد همونجور ازشون استفاده کرد آدم چندشش می شد حالا کابینتهای اینجا فلزی و درب و داغونند ولی با خودم گفتم درسته قدیمی و از کار افتاده اند ولی میشه تمیزترشون کرد تا ظاهر بهتری پیدا بکنند برا همین افتادم به جونشون و تا تونستم با سیم و اسکاچ و مایع سابیدمشون و بعدم با آب تک تک شستمشون آخر سر کلی خوشگل شدند رنگشون زرد زرد بود و آدم حالش ازشون به هم می خورد ولی بعد از شستن سفید و ناز و قابل تحمل شدند اون روز موقع شستن کابینتها داشتم فکر می کردم خونه درب و داغون هم خوبه ها چون آدم وقتی کاری توش می کنه نگران خراب شدن چیزی نیست مثلا من این کابینتهارو انقدر سابیدم که گلاشون رفت و اصلا تبدیل به یه چیز دیگه شدند طوریکه دیگه وقتی نگاهشون می کردم خنده ام می گرفت با خودم گفتم هرکی ببیندشون باورش نمیشه که اینا یه روزی خالخالی بودند و طی تمیز کاری و سابیدن این شکلی شدن! خلاصه که خواهر توی هر چیز بدی هم که آدم خوب نگاه کنه یه چیز خوبی هست که ببینه و بابتش خدارو شکر کنه !...شنبه هم بعد از خوردن صبونه ساعت یازده دوازده لباس پوشیدیم و آماده شدیم و پیاده راه افتادیم رفتیم یه قدم تو شهر زدیم و خیابوناشو یه نگاه کردیم و در نهایت هم یه دستگاه تصفیه. آب از یه مغازه بزرگ وسایل لوله.کشی خریدیم(دستگاه خودمونو پیمان گذاشت رو اون خونه موند و دادیمش به دختره) و پولشو حساب کردیم(قیمتش دو میلیون بود که پنجاه تومن بهمون تخفیف داد و یک میلیون و نهصد و پنجاه ازمون گرفت) ولی چون ماشین نبرده بودیم نتونستیم بیاریمش گذاشتیمش تو مغازه موند یارو مغازه داره هم هم زنگ زد به نصابشون و قرار شد عصری ساعت پنج به بعد  پیمان ماشین ببره و هم دستگاهو بیاره هم نصاب و وسایلشو تا بیاد نصبش کنه برا همین برگشتیم خونه و یه چایی خوردیم و گرفتیم تا پنج خوابیدیم ساعت پنج پیمان بلند شد با گل پسر رفت دنبال دستگاه ونصاب و آوردش دستگاهو بست و تستش کرد بعدش پولشو حساب کرد و سوارش کرد بردش رسوندش و اومد منم تا اونا دستگاهو ببندند و برند یه خرده اینترنت گردی کردم ولی کوفتم شد این خونه انقدرررررررررررررررررررررررر آنتنش بده که خدا می دونه انگار خونه کلا کوره یه گو.گل می خوای بری سه ساعت طول می کشه اونم تازه اگه باز کنه چه برسه به برنامه های دیگه که اصلا نمی تونه با این آنتن ضعیف بیاردشون اون خونمون تو کرج خیلی آنتنش خوب بود فور جی می آورد من پنجاه و هفت قسمت از خاله هتی رو توی نیم ساعت یا کمتر حتی دانلودش کردم ولی اینجا یه عکس می خوام باز کنم باید تبلتو دور خونه بگردونم ببینم کجا یه خرده آنتن داره خلاصه که خواهر اوضاع اینترنتمون هم خراب شده و از این به بعد باید مطالبمو تو خونه بنویسم و بیرون که می رم براتون بذارمش چون دقیقا از سر کوچه مون به بعد مثل چی اینترنتش سرعت داره ولی تو این کوچه چرا اینجوریه نمی دونم! ... خب دیگه من برم کارمو انجام بدم چقدرم ماشاالله خلاصه وار نوشتم اگه می خواستم بیشتر توضیح بدم و خلاصه ننویسم ببینید دیگه چقدر می نوشتم!!!؟ کلا هنر من تو خلاصه نوشتنه انگار (استعدادمو کشف کردم)! فک کنید اگه کتابی رو بدن به من که خلاصه اشو بنویسم فک کنم خلاصه اش طولانی تر از خود کتاب بشه یه همچین آدمی هستم من، بسیار خلاصه گو و نغز گفتار! بهههههههههههههههههههههههههههله اینجوریا دیگه خواهر چیکار میشه کرد ....خب دیگه من برم تا بیشتر از این طولانی نشده ...شمام به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خوذتون باشید بووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
نه در حسرت دیروز... نه در رویای فردا ... فقط برای امروز !!!
«دیروز خیال، فردا محال، امروز حقیقت است»

پس تا می تونید از امروزتون بی حسرت دیروز و بی نگرانی فردا لذت ببرید که اگه امروزها ساخته بشن دیروزها جبران می شن و فردا ها آباد!(اینم فرمایش گرانباری از حضرت جوجو😆)

 

راستی عکس گردو و یه سری عکس دیگه رو هر وقت اینترنت یاری کنه به همین پست اضافه می کنم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۵
رها رهایی
سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۴۹ ب.ظ

بقایای اسباب کشی ما!

سلااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بعد از اینکه بیست و نهم مرداد وسایلمونو با کامیون بردیم آفاق(به جز یخچال فریزر و تلوزیون و یه فرش و دو تا رختخواب) به دختره که خونه رو ازمون خریده زنگ زدیم که بیاد پنج شهریور خونه رو تحویلش بدیم که اونم گفت دهم یازدهم امتحان نظا.م مهند.سی داره و احتمالا سیزدهم بتونه بیاد هم بقیه پولمونو بده(صد میلیون از پوله رو گذاشته بودند برا زمان تحویل) هم خونه رو تحویل بگیره حالا دیروز زنگ زد که من چهارشنبه یازده تا دوازده مرخصی می گیرم هم بریم تلفنو بنام بزنیم هم پولتونو بدم و خونه رو تحویل بگیرم تا یه دستی بهش بکشم پنجشنبه اسباب بیارم ما هم گفتیم باشه و بلند شدیم گل گلیامونو (ماهیامونو) با آکواریوم و این چیزاشون بردیم گذاشتیم آفاق و عصری برگشتیم خونه وسایلی که مونده بودو جمع و جور کردیم و به یه وانتی زنگ زدیم تا سه شنبه که میشه امروز بعد از ظهر بیاد تا یخچال و فریزر و فرشو باهاش ببریم اونم گفت باشه امروز صبح هم وکیل خونه تهران زنگ زد به پیمان که من ساعت نه تو کرج یه کاری دارم می خوام بیام ادا.ره بهز.یستی نه اونجا باش چک چهل میلیونی که از صاحبخونه گرفتم رو بهت بدم پیمانم ساعت هشت بلند شد بره منم بهش گفتم الان زوده داری می ری یارو اگه سر ساعت نه هم اونجا باشه باز تو باید نیم ساعت منتظرش بمونی گفت نه زود برم بهتره که رفت و نشون به اون نشون که یارو ده دقیقه به ده رسیده بود اونجا، اینم یک ساعت و نیم اونجا وایستاده بود و علف زیر پاش دراومده بود(کلا پیمان بخواد یه جا بره از صبح زود باید شال کلاه کنه و وقتی رسید کلی باید منتظر بمونه تا طرف بیاد یا اونجایی که رفته باز کنه یا ...) خلاصه یارو اومده بودو چکو گرفته بود رفته بود بانک دیده بود حساب خالیه زنگ زده بود به وکیله و اونم به بنگاهیه و اونم به صاحبخونه، که اونم گفته بود صبح پولو شبا کردم تا ظهر می یاد به حساب، دیگه پیمان برگشت خونه و قرار بود با پیام برن تهران خونه مامانش(آبگوشت درست کرده بودم ببرند) که دیگه بخاطر قضیه چک نشد و غذارو با چند بسته نون داد پیام برد خودشم وسطا وکیله زنگ زد که پوله اومده به حساب بلند شد رفت بانک و خوابوند به حساب و اومد یخچال و فریزرو کارتن پیچ کردیم و گذاشتیم دم در، نشستیم برا ناهار از آبگوشته خوردیم و ساعت چهار هم پیام اومد و با پیمان یخچال فریزرو بردند پایین و اومدند بالا یه چایی خوردیم و پیمان زنگ زد وانتی اومد منم لباس پوشیدم و آماده شدم اومدیم پایین ، پیمان اینا یخچال فریزرو فرشو به کمک وانتیه گذاشتند تو وانت و اون راه افتاد و ما هم سه تایی سوار گل پسر شدیم و تاختیم به سمت آفاق و الانم تو راهیم و داریم می ریم منم عقب نشستم و اینارو برا شما نوشتم .....اینجوریا دیگه خواهر اینم از بقایای اسباب کشی ما(البته شب قراره برگردیم کرج بخوابیم تا فردا ظهر تحویلش بدیم و بیاییم آفاق)...فعلا من برم چون دیگه داریم می رسیم از دور می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااای

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۴۹
رها رهایی
شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۵۲ ب.ظ

اینجا جنگ مرد با نامرده!!!

سلاااااااام سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم ! جونم براتون بگه که امروز روز حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بود اومدم یه روایتی از اون حضرت براتون نقل کنم که چند روز پیش یه زنه از این محجبه ها توی یکی از برنامه های تلوزیون به نقل از یه نویسنده آلمانی روایت می کرد ولی من هر چی تو اینترنت گشتم نتونستم اصل روایتو پیدا کنم و اینجا براتون بذارم برا همین اومدم به زبون خودم خلاصه ای از اونو براتون بنویسم تا به اندازه ذره ای هم که شده حضرت ابوالفضلو بهتر بشناسیم مخصوصا ما ترکها که ارادت خاصی به اون حضرت داریم!

زنه می گفت یه نویسنده آلمانی توی کتابش روایت می کنه که پهلوان قدری از سپاه یزید روز تاسوعا به میدان می یاد تا با حضرت ابوالفضل(ع) بجنگه وقتی پا به میدان می ذاره و قدرت و هیبت و دلاوری و شجاعت حضرت ابوالفضلو می بینه می فهمه که جنگیدن با اون کار هر کسی نیست ولی چون وسط میدان بوده  راه برگشتی نداشته برا همین می یاد جلو و در مقابل حضرت ابوالفضل قرار می گیره حضرت ابوالفضل با یک نگاه به پهلوان می فهمه که رقیب قدری نیست و می تونه براحتی شکستش بده و با یه ضربه شمشیر کارشو بسازه ولی چون پهلوان توی قوم خودش اسم و رسمی داشته و خیلی روش حساب می شده اون حضرت، هم برای حفظ آبروی اون پهلوان، هم اینکه مسلمان اول حمله نمی کنه بلکه فقط دفاع می کنه صبر می کنه تا اون پهلوان حمله کنه وقتی که پهلوان شمشیر به روی حضرت می کشه حضرت دستاشو به نشانه ترس جلوی صورتش می گیره و چند قدمی به عقب ورمی داره صدای خوشحالی از سپاه یزید بلند میشه که پهلوانو تشویق می کردند که اون حضرتو بکشه ولی پهلوان که خودش می فهمه که جریان از چه قراره با احترام عقب عقب می ره و از میدان جنگ خارج می شه سپاهیان یزید می ریزند سرش ازش می پرسند پس چرا نکشتیش تو که انقدررررررررر خوب حمله کردی طوریکه اون از ترسش عقب عقب می رفت؟؟؟ پهلوان برمی گرده بهشون میگه «ما با مردها نمی جنگیم!!! اینجا جنگ مرد با نامرده»! و بلاخره شمشیرشو می اندازه زمین و میدان جنگو ترک می کنه! 

منظور اون پهلوان این بوده که ما با قومی که انقدررررررررررررررررررر مردند که حتی حفظ آبروی دشمن هم براشون مهمه و آبروی دشمنشون رو هم حتی توی میدان جنگ نمی ریزند نمی جنگیم اینجا جنگ مرد( یعنی سپاه امام حسین(ع) ) با نامرده( یعنی سپاه یزیده)!
داشتم فکر می کردم بی خود نیست که اسم و رسم امام حسین و حضرت ابوالفضل و یارانش قرنهاست که از بین نرفته و این قوم اینهمه تو دنیا خواهان دارند!در حالیکه اکثر اهالی روزگار ما «دور از جون شما» آبروی دشمن که هیچ ، آبروی دوست و آشنا و فامیل و حتی خانواده هم براشون مهم نیست ...کاش بیاییم توی اخلاقیات ذره ای به این بزرگواران اقتدا کنیم و کمی فقط کمی خودمونو شبیه اونها بکنیم!
به امید این اقتدا ...
تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد! 
همه شما عزیزانو تو این روزهای عزیز از ته دل دعا می کنم از منم موقع دعاهاتون یادی بکنید!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۲
رها رهایی
چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۲۲ ب.ظ

مواظب سلامت روح و جسمتون باشید!

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! خییییییییییلی فرصت ندارم اومدم یه مختصری بنویسم و برم! جونم براتون بگه که دیروز وقت گرفتم و بعد از ظهر جواب آز.مایش و سونو.گرافیمو بردم نشون دکتره دادم در مورد پایین بودن همو.گلوبین خونم گفت که باید قرص. آهن مصرف کنی تا درست بشه می گفت پایین بودن همو.گلوبین خون نشون میده که سلولهای .خون کوچیکند و نمی تونند وظیفه شونو که حمل اکسیژنه انجام بدن و برا همین بدن دچار مشکل میشه اونم بخاطر کمبود آهن تو بدنه که باعث میشه سر.گیجه بگیری یا رنگت بپره یا حافظه ات مختل بشه و موهات بریزه یا پوستت خراب بشه و از این حرفها، گفت برات قرص آهن می نویسم تا دو ماه یکی صبح یکی شب استفاده کن! ...برا مایع.آزادی هم که تو سونوگرا.فیم نشون داده بود گفتم چیزی ننویسه چون مال یه ماه پیش بود و اونم گفت چون مقدارش کم بوده تو این یه ماه صد در صد خودش از بین رفته! ...در مورد سر درد و گردن دردم هم ازش پرسیدم گفت که سر دردت چون یه طرفه است صد در صد میگرنه گفتم آخه وقتی گردنم تحت فشاره بیشتر سرم درد می گیره ممکنه از گردنم باشه؟ گفت ممکنه گردنتم مشکلی داشته باشه که باید بررسی بشه ولی سر درد یه طرفه نشونه میگرنه مگه اینکه خلافش ثابت بشه حالا من برات یه قرصی می نویسم اگه سر دردات باهاش خوب شد بدون که میگرن بوده...خلاصه قرصارو نوشت و رفتم داروهارو گرفتم آوردم تو خونه نگاه کردم دیدم فرو.س سولفا.ت(قرص.آهن) نوشته با قرص.آمی.تر.یپ تیلین (برا میگر.ن) که رفتم تو اینترنت دیدم نوشته برا افسر.دگی و میگر.ن و ناراحتیهای .عصبی بیشتر تجویز میشه و یه سری عوارض وحشتناکی هم برا استفاده مداومش نوشته بود که من ترجیح دادم سر درده رو تحمل کنم تا اون قرصو بخورم برا همین اونو گذاشتمش کنار!...دکتره دو بسته هم امپر.ازول(کاهنده اسید.معده) نوشته بود که کلا نفهمیدم برا چی همچین چیزی برا من نوشته چون من معده ام کلا مشکلی نداشت که بخوام امپر.ازول بخورم برا همین اون دو تا بسته رو هم گذاشتم کنار تا پیمان ببره برا مامانش، چون مامان پیمان سالهاست که بخاطر اسید.معده اش هر روز صبح یه دونه امپرا.زول می خوره چون اگه نخوره انقدر اسید .معده اش می زنه بالا که بالا می یاره...خب این از داروهام که دیشب تکلیفشونو مشخص کردم ...ولی بریم سر وقت یه چیزی که می خواستم بهتون بگم دیروز تو مطب دکتره یه پیرمرد ۶۰-۷۰ ساله نوبتش بعد از من بود و تو اتاق انتظار نشسته بود بیچاره جلوی لباسش باز بود دیدم یه سری کمر بند و سینه بند فلزی با پیچ و مهره بهش وصله و به زور نشسته رو صندلی، می گفت مهره های کمرش بخاطر پوکی.استخوا.ن ترک برداشته و چون نمیشه کاری براش کرد اینارو بهش بستند که کمرش صاف بشه که بتونه راه بره انقدر دلم براش سوخت که نگووووووووووووو می گفت جوونیهام کار سنگین انجام دادم و به خودم فشار آوردم و رعایت نکردم خودم رو هم تقویت نکردم و مواظب نبودم تا اینکه کلا همه استخوانهام پوکی گرفت و الانم مهره هام خود به خود ترک برداشتند و به زور می تونم راه برم کلی هم درد دارم ....با خودم گفتم چقدرررررررررررررررررر وحشتناکه که این اتفاق برا آدم بیفته دوران پیری حتی اگه آدم سالم هم بهش برسه دوران سختیه چه برسه به این که یه همچین مریضیهایی هم آدم بگیره و پدرش در بیاد...آدم باید از زمان جوانی به فکر روزهای سخت پیری باشه و تا می تونه با پیشگیری و رعایت از یه سری از این اتفاقها جلوگیری کنه تا سختی اون دورانو کمتر کنه خواهش می کنم ازتون از الان که زیر چهل سال هستید مواظب خودتون و سلامتیتون باشید تا می تونید به خودتون فشار نیارید هیچوقت تحت هیچ شرایطی بار سنگین ور ندارید سعی کنید با پیاده روی و ورزشهای سبک و رعایت تغذیه همیشه وزنتونو متعادل نگه دارید مواظب سلامت استخوناتون باشید شیر و لبنیات و چیزهایی که کلسیم دارند(اگه لازمه مکملهای.کلسیم) رو حتما تو برنامه روزانه تون بذارید ماهی یه دونه ویتامین.د۳ پنجاه هزار واحد همراه ناهارتون که یه خرده چربه بخورید(چون ویتامین د۳قبلا هم بهتون گفتم محلول در چربیه و باید همراه با وعده ناهار با یه غذای چرب خورده بشه) چون هزاری هم که شما کلسیم بخورید ویتامین.د بدنتون کم باشه کلسیم جذب بدن نمیشه و دفع میشه و به درد بدنتون نمی خوره البته یادتون باشه که تو ماه یه قرص بیشتر نخورید چون همون یه دونه برای یه ماه کافیه و ویتامین د مورد نیاز بدنتونو تامین می کنه بیشتر از یه قرص تو ماه مسمومیت می یاره چون ویتامین .د۳ محلول در چربیه و تو بدن ذخیره میشه و کم کم استفاده میشه همون یه دونه در عرض یه ماه استفاده میشه و جذب میشه ولی اگه تعداد بیشتری مصرف بشه چون زیادیش از بدن دفع نمیشه باعث آسیب به بدن میشه(ممکنه سنگ کلیه و از کار افتادگی کلیه ایجاد کنه ) ولی اگه به اندازه خورده بشه(همون یه قرص تو ماه) نه تنها ضرر نداره بلکه هم باعث جذب بهتر کلسیم تو بدن میشه هم افسردگی و ناراحتیهای روحی و روانی مثل بدبینی و پارا.نویا(شکاک بودن و منفی بافی و اینارو ) رو درمان می کنه هم قلبو تقویت می کنه و باعث سلامتش میشه هم سیستم ایمنی بدنو بالا می بره و نمی ذاره ویروسها و بقیه مریضیها به بدن آسیب بزنه هم باعث حفظ جوانی و نشاط بدن میشه ....خلاصه که خواهر هر چیزی که بتونه بدنتونو تقویت کنه و باعث بشه که بیست سی سال دیگه با سلامتی وارد دوران پیری بشید رو از همین حالا انجام بدید و تو برنامه مراقبت از خودتون قرار بدید و تا می تونید سعی کنید سالم زندگی کنید و حواستون به خودتون باشه الان چندین ساله شعار سازمان. بهداشت.جهانی خود مراقبتیه که خیلی مهمه، اگه خودمون از زمان جوانی حواسمون به سلامتی جسم و روحمون باشه در پیری می تونیم بدون اینکه محتاج کمک کسی بشیم شادتر و سالمتر زندگی کنیم و از اون دوران لذت بیشتری ببریم......خب دیگه اینم از سفارشاتم برای زندگی سالمتر، درسته که همه تون بلا استثنا از من عاقلتر و باهوشترید ولی حرفهای منو در مورد خود .مراقبتی آویزه گوشتون بکنید تا هرگز خدای نکرده از پا نیفتید که محتاج کمک کسی بشید چون این اتفاق واقعااااااااااااااااااااااااا تلخ و غم انگیزه و خدا هیچوقت اون روزو براتون نیاره! ....خب من دیگه برم .... ایشالاااااااااااااااااااااااااااا که همیشه سلامت و شااااااااااااااااااد باشید از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید خیییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  بووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
اینارو هم برای سلامت روح و روانتون به یاد داشته باشید :

# مشکلات زندگی هرگز نشانه های توقف نیستند ، آن ها فقط برای راهنمایی شما هستند!

#هیچکس مسئول شادی و رضایت شما نیست بجز خودتان.

# هر مصیبت یا ضایعه‌ای که برایتان پیش می‌آید به خودتان بگوئید: «آیا ۵ سال دیگر، این اتفاق اهمیتی خواهد داشت؟»

# همه را به خاطر همه چیز ببخشید.

#بدانید که زندگی مانند مدرسه است و شما برای یادگیری به اینجا آمده‌اید. مسائل، جزئی از برنامه درسی است که ظاهر می‌شوند و از بین می‌روند، درست مثل مسائل کلاس ریاضی، امّا درس‌هایی که از آن‌ها یاد می‌گیرید برای همیشه پا برجا می‌ماند.
# هر روز ۱۰ تا ۳۰ دقیقه پیاده‌روی کنید و هنگام راه رفتن، لبخند بزنید. این بهترین داروی ضدافسردگی است.

#هر روز حداقل ۱۰ دقیقه در یک مکان کاملاً ساکت و بی‌سر و صدا بنشینید.این بهترین راه برای رهایی ذهن شما از افکار منفی و زاید و فشارهای زندگی است.

#با این سه «الف» زندگی کنید: انرژی، اشتیاق و احساس یگانگی با کل عالم و خدا 

# نسبت به سال قبل کتاب‌های بیشتری بخوانید و بازی‌های بیشتری انجام دهید.

# هر روز زمانی را برای دعا، مدیتیشن، یوگا و یا نظایر آن بگذارید.

# با افراد بالا‌تر از ۷۰ سال و نیز افراد کمتر از ۶ سال وقت بگذرانید.

#انرژی خود را صرف شایعات، موضوعات گذشته، افکار منفی یا چیزهایی که از کنترل شما خارج است نکنید. در عوض، انرژی خود را مصروف جنبه‌های مثبت «زمان حاضر» سازید.

#آنچه دیگران درباره شما فکر می‌کنند به شما مربوط نیست.

#لزومی ندارد که در هر بحثی برنده شوید، اختلاف نظر‌ها را بپذیرید.

#وبلاخره اینکه یادتون باشه هر وضعیتی، چه خوب و چه بد، تغییر خواهد کرد.


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۲۲
رها رهایی
شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۲۷ ب.ظ

سر.درد.لعنتی...و کار شاق خانم .وکیل!

سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب داشتم از سر درد دور از جونتون می مردم! حالا چرا؟بهتون می گم! بیست و نهم یعنی چهارشنبه همه اسبابامونو با کامیون بردیم آفاق و الان فقط تلوزیون و میزش و یه فرش با یخچال و فریزرمون مونده با یه خرده وسایل پخت و پز آشپزخونه اونم برای اینکه تا روزی که تحویل بدیم بتونیم همینجا بمونیم تا پیمان کارای خر.ید. سکه.و دلا.رشو بتونه انجام بده و منم تو این فاصله بتونم آزما.یش و سونو.گرافیمو ببرم نشون دکترم بدم! بیست و هفتم جواب آزمایشمو گرفتم همه چی نرمال بود الا همو.گلوبین .خونم که پایین بود فک کنم یه جور کم. خو.نی دارم که باعث سرگیجه و خستگی.مزمن و ریزش و سفید شدن موها و اینجور چیزا میشه حالا باید سه شنبه یه نوبت بگیرم برم نشون دکتره بدم تا برام دارو بنویسه...داشتم می گفتم این چند روزه نیست که همه چی رو بردیم اونجا از جمله تخت و تشک و اینارو همش دو تا پتو می انداختیم و رو زمین می خوابیدیم برا همین من با اینکه بالشم همون بالش بود ولی سفتی زمین و پتو به شونه هام فشار آورده بود رگ گردنم دوباره بدجور گرفته بود الان چند روز بود که بالای چشمام بدجور باد کرده بودو آویزون شده بود(نمی دونم چرا رگ گردنم که می گیره بالای چشمام هم اینجوری باد می کنه) وقتی هم که اونا باد می کنند کم کم سرم شروع می کنه به درد گرفتن، دیروزم از صبح شروع کرده بود به درد گرفتن ولی دیگه شب به اوجش رسید ساعتای هشت-نه، اومدم یه ماکارونی درست کردم گذاشتم رو اجاق تا دم بکشه رفتم دراز کشیدم تا شاید سر دردم آروم بگیره ولی نه تنها آروم نگرفت که رفته رفته بد تر شد تا نزدیکای ده و نیم اینجورا که رفتم ماکارونی رو گذاشتم پایین و به پیمان گفتم بیاد بریزدش تو دیس تا همش بزنم دیگه داشتم از درد می مردم اومدم تو دیس ماکارونیه رو هم بزنم تا موادش قاطی بشه دو تا که هم زدم دیدم اصلا نمی تونم دارم می میرم برا همین به پیمان گفتم بیا خودت هم بزن من خیلی حالم بده اون اومد و منم دوباره رفتم دراز کشیدم ولی درده  شدتش به جایی رسید که احساس می کردم سرم یه بمب کار گذاشتن که به فجیع ترین حالت ممکنش می خواد بترکه درد وحشتناکی که تا این لحظه از عمرم هرگز تجربه اش نکرده بودم یعنی سردرد های قبلیم هر چقدر هم که زیاد بودند یک صدم این درد نداشتند جالبه که دفعات قبل سمت راست سرم درد می گرفت با چشم راستم ایندفعه برای اولین بار سمت چپ درد گرفته بود با چشم چپم، دیگه دردش جوری بود که درمونده شده بودم نمی دونستم چیکار کنم قبلا هر وقت سر درد می گرفتم سعی می کردم هیچی نخورم و بذارم خودش خوب بشه فوقش این بود که چند ساعتی  می خوابیدم بلند می شدم می دیدم خوب شده ولی این یکی اصلا قابل تحمل نبود سرمم رو هم که می ذاشتم رو بالش دردش ده برابر می شد برا همین گفتم پاشم یه مسکن بخورم دیگه چاره ای نیست که بلند شدم دیدم هر چی قرص و دارو و پماده پیمان خان جمع کرده برده اون خونه و هیچی تو خونه نداریم ساعت هم یه ربع به یازده بود بهش گفتم اینا همه رو جمع کردی بردی اونجا من دارم می میرم بیا یه زنگ بزن به این مدیره ببین مسکنی چیزی ندارند بری بگیری ؟(منظورم مدیر ساختمونمون بود) گفت نه بابا زشته من روم نمیشه گفتم بده خودم بزنم گفت نه ولش کن گفتم پس برو دم در حسنی اینا از اونا بگیر(حسنی همون پسره است که اومد پنجره هامونو دو جداره کرد همسایه طبقه اولمونه هم با خودش و هم با مادرش صمیمی هستیم) گفت نه من روم نمیشه بذار برم از داروخونه بگیرم گفتم آخه بابا امروز جمعه است همه داروخونه ها تعطیلند باید بگردی داروخونه شبانه .روزی پیدا کنی گفت تو آزاد.گان یکی هست الان می رم سریع می گیرم می یام...خلاصه اون لباس پوشید و راه افتاد تا برگرده نیم ساعتی طول کشید منم تو اون فاصله فقط آه و ناله کردم یکی دو بارم حالم به هم خورد گلاب به روتون نزدیک بود بالا بیارم دویدم تا دستشویی ولی هیچی نیومد و برگشتم تا اینکه پیمان رسید و قرصو بهم داد یه دونه از جاش درآوردم خواستم بخورمش که حالم بد شد و بازم گلاب به روتون رفتم دستشویی و ایندفعه بالا آوردم بعد از اینکه یه خرده حالم بهتر شد دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون قرصه رو خوردم دراز کشیدم دیدم نه سرم جوری درد می کنه که اصلا نمی تونم رو زمین بذارمش بلند شدم یه ده دقیقه ای نشستم دوباره حالت تهوع اومد سراغم و دویدم دستشویی و یه بار دیگه با عرض معذرت بالا آوردم قرصه هم اومد رفت و دوباره دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون دوباره یه قرص دیگه خوردم داشتم می لرزیدم یه پتو انداختم رو خودمو گرفتم نیم ساعتی خوابیدم وقتی چشامو باز کردم دیدم مسکنه اثرشو گذاشته و دردم به کل از بین رفته و سرم خوب خوب شده ساعت دوازده و نیم -یک بود دیدم پیمان جاهامونو انداخته و درازکشیده و داره تلوزیون نگاه می کنه بهش گفتم پیمان خاموش کن تا اثر این قرصه از بین نرفته یه خرده بخوابیم اون بلند شد خاموش کرد و منم رفتم مسواک زدم و اومدم گرفتیم خوابیدم نصف شب بیدار شدم دیدم نه خوبه خوبم و با اینکه اثر قرصه هم از بین رفته ولی سر درده برنگشته یه خرده خدارو شکر کردم تا اینکه همونجور شکر گویان دوباره خوابم برد تا ساعت هشت که پیمان بلند شد و منم بیدار شدم الانم خدارو شکر خوبم فقط بازم یه خرده رگ گردنم سمت راست درد می کنه می خوام این یکی دوهفته ای که اینجا هستیم یه دکتر برم ببینم مشکل گردنم چیه که اینجوری میشم هر چند که قبلا چندباری عکس انداختم ازش و ام .آر .آی. هم کردم گفتند که آرتروز گردن دارم ولی این مشکل مهره.های گردنمه نمی دونم درد و گرفتگی رگش هم به آرتروز ربط داره یا نه؟ سر دردام بیشتر حالتشون شبیه میگرنه مخصوصا سر درد دیروزیه که با حالت .تهوع هم همراه بود ولی مطمئن نیستم برا همین باید اول برم دکتر تشخیص بده تا اگه میگرن بود دارویی چیزی بگیرم که هر وقت اینجوری می شم قبل از اینکه شدید بشه بخورم که دیگه مثل دیشب پدرم درنیاد تو اینترنت می خوندم که کسایی که میگرن دارند اکثرا می گن که دردشون اول از گردنشون شروع میشه برا همین منم احتمال می دم که میگرن باشه چون سینو.زیت که نبود اون سری ام.آر.آی کردم سینوسام سالم بود ام .آر.آی مغزم هم نشون داد که سالمه حالا یا میگرنه یا ربطی به رگ گردنم داره که اونو باید دکتر تشخیص بده فقط موندم برا درد رگ گردن پیش چه دکتری آدم باید بره؟؟! به نظرتون به متخصص عروق ربط داره یا منظور از عروق که توی تخصص دکترای قلب و عروق می زنند عروق قلبه؟ پس عروق گردن به چه دکتری مربوط میشه؟؟؟ اصلا میگرنو متخصص. مغز . و اعصا.ب باید تشخیص بده یا متخصص چه چیزی!؟ یکی به من کمک کنه ای جماعت !!! ...بگذریم شما هم سرتون درد گرفت انقدر از سر درد نوشتم....یه خرده هم از وکیلی که برا اون خونه گرفتیم بگم و برم تا درد گردنم دوباره شدیدتر نشده...چند روز پیش وکیله زنگ زده بود به پیمان گفته بود رفتم سراغ یارو صاحبخونه که بگم می خوایم خونه رو اجاره بدیم و یکی رو جایگزین کنیم برگشته میگه که من اصلا نمی ذارم شما خونه رو اجاره بدی یا باید خودتون بیایید تا یه سال بشینید و اجاره هارو به موقع بدید یا اینکه من ده میلیون از اون پولو کم می کنم و چهل میلیونتونو میدم برید پی کارتون و به جز این دو موردم هیچ توافقی رو قبول نمی کنم پیمان هم به وکیله گفته بود باشه بگو ده میلیونو کم کن بقیه پولمونو بده بذار شرت کم بشه! منم به پیمان گفتم چرا ده میلیونو قبول کردی؟ الان یک ماه و شش روز از موعد اجاره اش گذشته که یک ماهش میشه دو و هشتصد شش روزشم خیلی بشه، بشه ششصد هزار تومن که کلش میشه سه میلیون و سیصد ،حالا گیرم پول کمسیون بنگاهشم ما حساب کنیم که اونم یک میلیون و نیمه با هم بشند چهار میلیون و هشتصد که نهایت پنج میلیون هم در نظر بگیریم اون داره پنج میلیون از ما بیشتر می گیره پیمانم گفت آخه اون شش روز ماه دوم رو هم یه ماه حساب می کنه گفتم خب باشه اونجوری هم باشه بازم میشه هفت میلیون و صد و نزدیک سه میلیونش بازم زیاده گفت آره دیگه یه جورایی باج خواهیه دیگه، گفتم غلط کرده پس اون وکیله چه غلطی می کنه نمی تونست بگه چرا انقدررررررررررررر؟ اونم گفت آخه وکیله به من زنگ زد گفت میگه ده تومن منم قبول کردم! گفتم تو چرا بدون چونه قبول کردی مگه پولتو از سر راه آوردی که بدی همینجوری یارو بخوره و ببره؟؟؟ گفت پول مهم نیست من می خواستم روشو کم کنم! گفتم مثلا اینجوری کم شد؟؟؟!!! اینجوری که بیشتر روی خودمون کم شد که!!! اونم گفت ولش کن بذار بره گم شه! بهش گفتم اونو که قبول کردی و تموم شده و رفته و نمیشه هیچ کاری براش کرد حداقل دو میلیون باقی مونده پول وکیله رو بهش نده همون چهار میلیونی هم که ازمون گرفته از سرشم زیاده کار خاصی نکرده که یه زنگ زده به یارو اونم گفته نمی ذارم اجاره بدید و ده میلیون می گیرم و می کشم کنار اونم فقط حرف اونو به ما منتقل کرده و تو هم که رو هوا قبول کردی الان تنها کاری که قراره بکنه اینه که بره بنگاهو قرادادو فسخ کنه و چهل میلیونو بگیره بده به ما که اینو دیگه خودمونم می تونستیم بریم انجامش بدیم وکیل گرفتن نمی خواست که ! اونم برگشت گفت راست می گی بذار زنگ بزنم ببینم خانم اسرا.فیلی چی میگه که زنگ زد و قضیه رو بهش گفت اونم گفت خانمت راست میگه همون چهار میلیونی که دادی کافیه و اون دو میلیونو نده بهش چون کار خاصی نکرده و همون چهار تومن کافیه بذار کارارو انجام بده تموم که شد حرف دو تومنو زد بگو به من زنگ بزنه من باهاش صحبت می کنم ! ....خلاصه خواهر اون از باج ده میلیونیمون به صاحبخونه اینم از شش میلیون پول وکیل ...شونزده میلیون پول بیخود بخاطر خونه ای که توش یه ساعتم زندگی نکردیم حروم شد! حالا اگه وکیله دو میلیونو نگیره میشه چهارده میلیون، هر چند که من می دونم پیمان آخر سر اون دو میلیونم میده بهش! این مردا کلا زبونشون برا زن و بچه خودشون درازه برا ماها شیرند ولی پیش غریبه ها که می رن تبدیل به موش می شند و هر چی مردم بگن منطقی یا غیر منطقی رو هوا قبول می کنند!...خب اینم از کار خانم وکیله و زحمتی که برا خونه ما کشیده واااااااااااااااااااااااااااقعا خسته نباشند با این کار کردنشون... دیگه من برم تا گردنم به باد فنا نرفته و سر درد لعنتی دوباره پیداش نشده...ببخشید که سر شما رو هم به درد آوردم از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای


💥گلواژه💥
سلامتی همه چیز نیست ولی همه چیز بدون سلامتی هیچ است!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۲۷
رها رهایی