خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۵۵ ب.ظ

عکسهایی که جا مونده بودند !

سلاااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااااام سلااااااااام خوبید منم خوبم! جونم براتون بگه که الان تهرانیم تو نار.مک سمت خونه مامان پیمان، من نشستم تو ماشین و پیمان هم رفته به مامانش سر بزنه و برگرده از خونه غذا و میوه براش آورده بود از اینجام براش نون سنگک گرفت اونارو هم برد بهش بده و بیاد منم با خودم گفتم تا اون بیاد بیام یه سر بهتون بزنم و چندتا عکسی که از گوجه هام و گردوهای خانم گردویی قبلا بهتون گفته بودم می ذارم و بخاطر سرعت پایین اینترنت نشده بود رو تو همین پست بذارم ببینید ... خب من می رم این شما و این عکسها ایشالا که خوشتون بیاد ....از دورم می بوسمتون مواظب خود ناز گلتون باشید بوووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

به ترتیب عکس گردوهای خانم گردویی، عکس اولین گوجه خانم گوجه ای و آخرین گوجه هاش که ریختم تو کاسه، و عکس خانمهای نیلوفر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۱۴:۵۵
رها رهایی
شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۳۶ ب.ظ

پاییز و برگ و رنگ و باران!!!

سلااااااااام سلاااااااااام سلاااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که ساعت هفت و نیم پیمان خونه رو به قصد تهران و دیدن مامانش ترک کرد و منم بعد از راه انداختنش دیدم دیگه خواب از سرم پریده تختخوابو مرتب کردم و بعدش دعاهای همیشگی مو خوندم و اومدم روی گازو که بخاطر غذای دیشب کثیف شده بود و پیمان یادش رفته بود تمیزش کنه رو تمیز کردم (دیشب یه قرمه سبزی خوشمزه درست کرده بودم که بوش تا هفت تا خونه پیچیده بود ...بععععععععله همچین آشپز قابلی هستم من 😜) بعد از تمیز کردن گاز هم  کتری رو گذاشتم جوشید و چایی دم کردم و گذاشتم روش که دم بکشه تا بعدا نوش جان کنم و دیگه اومدم خدمت شما دیگه! از اوضاع و احوالات این روزامون هم اگه بخوام براتون بگم اینه که خدارو شکر ملالی نیست جز دوری شما عزیزان(یادش بخیر تو نامه های قدیمی آدم اینجوری می نوشت)! از اون هفته تا حالا مهمترین چیزی که اتفاق افتاده اینه که دانشگاه با تغییر.شیو.ه من موافقت کرده! چند روز پیشا کارشناس رشته مون بهم زنگ زد که استان با درخواستت موافقت کرده منتها گفته دو میلیون بدهی داری باید اول اونو بریزی تا سیستم برا ثبت درسهای جدید باز بشه تا بتونیم پایا.ن نامه رو حذف کنیم و به جاش چهار واحد درس که دو تا کتاب میشه رو برات ثبتش کنیم منم گفتم مگه شش واحد نباید بخونم؟(قبلا گفته بودش شش واحد درس باید به جای پایا.ن نامه پاس کنی) گفت نه شش واحد نیست چهار واحده که هر چهار واحدشم نظریه و کار عملی نداری! منم خوشحال شدم و گفتم پس راحت خودم می تونم بخونم و نیازی به کلاس و استاد و میان ترم و اینا ندارم گفت آاااااره (البته نه اینکه درسام میان ترم نداشته باشند هااااااا، دارند ولی من با خودم گفتم وقتی خودم بخونم و نمره بالا بگیرم میان ترمو متناسب با نمره ام سیستم بهم میده دیگه نیازی به استاد ندارم که بخواد ناز کنه و بگه کلاسهای آنلاینو تا حالا شرکت نکردی و غیبت داشتی و کم می دم و از این حرفا!)...خلاصه کارشناس رشته مون کلی امیدوارم کرد و منم بعد از اینکه ازش کلی تشکر کردم و تلفنو قطع کردم از خوشحالی عربده ها بزدم و شادیها از خودم در کردم... بعد از خوشحالی فراوان رفتم منابع رو از سایت دانشگاه دانلود کردم ببینم این دو تا درسی که قراره بخونم منابعشون چیه که دیدم برا یکیش کتاب و منبع معرفی کرده ولی جلوی اون یکی که اسمش سمینا.ر(تحقیق.و .تتبع) بود نوشته فاقد کتاب ،فاقد منبع ولی جلوی آزمونش نوشته تشریحی و واحدشم نظری زده، منم خیییییییییییلی تعجب کردم آخه درسهای نظری اینهمه سال که من تو دانشگاه درس خوندم همیشه کتاب داشتند و وقتی واحدی کتاب نداشته باشه معمولا عملیه و براش کار باید ارائه بدی خلاصه تو بهت و حیرت به کارشناش رشته مون پیام دادم که این چرا اینجوریه؟ گفت آره اون واحد با اینکه نظری هستش کتاب نداره و استاد کار عملی ازتون می خواد و با خودش باید هماهنگ بشید منم گفتم عجببببببببببببببببببببببببببب این دیگه چه جورشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...کارشناس رشته مون به همین یه جمله اکتفا کرد و منم اومدم رفتم تو اینترنت یه خرده در موردش تحقیق کردم دیدم ای داد بی داد اینم یه چیزی تو مایه های پایان. نامه است اینجوری که مثل پایا.ن نامه باید موضوعت رو تو ایران.دا.ک ثبت کنی که مشابهت با موضوع کسی نداشته باشه بعدش یه پرو.پوزال براش بنویسی و بعدش یه مقاله از موضوت به صورت سمینار ارائه بدی و چاپش کنی و هزارتا دنگ و فنگ دیگه که عملا فرقی با نوشتن پایا.ن نامه نداره اونجا بود که به قول سحر دو قلمه بر سر خودم زدم که این چه کاری بود که کردم همون پایا.ن .نامه رو می نوشتم از این بهتر و راحت تر بود چون حالا علاوه بر اینکه یه چیزی مثل پایا.ن نامه باید بنویسم تازه یه درس دو واحدی دیگه هم به اسم بازسا.زی روانی(روان .در.مانگری مثبت.گرا) هم باید بخونم و به صورت تشریحی امتحان بدم(کارشناس رشته مون می گفت همه امتحانهای دانشگاهمون تشریحی شدن !) ...خلاصه که خواهر سرتونو درد نیارم الان منتظرم که کارشناس رشته مون بهم خبر بده برم اون دو میلیون بدهی رو با یک میلیون و خرده ای شهریه ثابت این چهار واحدو بدم تا درسارو برام ثبت کنه تا بتونم برم تو کلاسای. آنلاینش ببینم چی به چیه و چیکار باید بکنم؟(گفته نهایت تا آخر آبان درساتو ثبت می کنیم)! ...از درس و دانشگاه و اینا که بگذریم اینجا این چند روز هوا همش ابری بود یکی دو روز بارونهای شر شر اومد و یکی دو روزم هر از گاهی بارونهای لحظه ای می گرفت و بند می اومد یا اینکه بارونای ریزی می زد که روح آدمو تازه می کرد چند روز پیشا چتر برداشتیم و زیر بارون تا خیابون.الغدیر رفتیم(الغدیر یکی از خیابونای اصلی اینجاست که در واقع مرکز شهرش حساب میشه ) می خواستم قرص .آهن(فر.فو.لیک(آهن.با اسید.فو.لیک) ) بگیرم قرصام تموم شده بود با یه وازلین که شبا به دستام بزنم! این کرم.مغذی سینر.ه که اون سری گفتم پیمان ۶۵ تومن برام خرید انقدر که تبلیغشو کرده بودند خیلی به درد بخور نبود شب می زنی صبح بلند می شی یه آب به دستت می خوره انگار نه انگار که شب تا صبح رو دستت بوده دستای آدم از شدت خشکی می خواد ترک برداره اصلا نه نرم می کنه نه مرطوب، کلا به لعنت خدا هم نمی ارزه! برا همین گفتم برم یه واز.لین بگیرم دوباره شبا از اون بزنم درسته قیمتی نداره(۷۸۰۰خریدمش ایندفعه) ولی خیلی بهتر از این کرمها دستو نرم می کنه!... خلاصه به قصد خرید وازلین و قرص.آهن رفتیم ولی کلی از بارون و مناظر کوچه خیابوناش لذت بردیم از هر کوچه ای رد می شدیم یه عالمه برگ زرد و نارنجی و قرمز رو زمین بود حالا تو کرج سوپورا یه بار صبح و یه بار شب کوچه ها و خیابونارو جارو می زدند آدم تو پاییز اونقدری برگ رو زمین نمی دید که اینجا می دید، بوداااااا نه اینکه نبود ولی کم بود اینجا ولی انگار کوچه هارو کلا جارو نمی کنند یا شایدم کم جارو می کنند برا همین تمام کوچه هایی که ازشون رد شدیم سراسر پر برگ درخت بود و یه تصویر رویایی بهشون داده بود که نگووووووووو! قطرات بارونم رو برگا نشسته بود و با باد هم که این ور اون ور می رفتند نمی دونید چقدر حس و حال خوبی به آدم می دادند...با هر وزش بادم یه سری برگ زرد و نانجی دیگه از رو درختا رقص کنان بعد اینکه چرخها می زدند با باد، می ریختند رو زمین و آدم برگ ریزانو به معنای واقعی کلمه به زیبایی حس می کرد! من که تا بریم و بیاییم کلی از این مناظر زیبای طبیعی لذت بردم و سرشار از حس زندگی و شادابی شدم انقدرررررررررررر اون بارون زیبا بود که انگار به جای اینکه رو زمین بباره روی روح و روان آدم می بارید و می شستش و جلاش می داد و از همه دلواپسی ها رهاش می کرد! انقدررررررررررررر اون برگ ریزان قشنگ بود که انگار اون برگا به جای اینکه رو زمین فرود بیان روی احساس آدم سوار می شدند و با باد چرخ می خوردند و می رقصیدند و با اون رنگای محشرشون آدمو لبریز از حسایی می کردند که روح زندگی رو تو وجودش می دمید و بهشتو توی یه روز ابری و بارونی و پاییزی برا آدم مجسم می کرد من مطمئنم که روزای پاییزی بهشت هم همین شکلی اند! بعضی وقتها فک می کنم یه سری چیزا توی این دنیا هستند که انگار خدا قطعه هایی از ابدیتو توشون جا داده با همون حس و حال و با همون زیبایی، پاییزو برگ ریزانش و بوی بارونش و حس و حالشم از همون قطعه هاست ...خلاصه خواهر سرشار از حسای ناب و زیبا برگشتیم خونه، فقط تنها چیز بدی که بارون و هوای بارونی داره اینه که یه خرده که رطوبت تو هوا باشه سریع موهای من وز می شه و فر می خوره و من تبدیل به ببعی می شم  فک کنید از خونه که می خواستیم بریم بیرون موهامو سشوار کشیده بودم صاف صاف بودند بعد از اینکه رفتیم و برگشتیم یه جوری فر شده بودند و رفته بودند بالا که انگار صد ساله اینا فرند و اصلا به عمرشون صاف نبودند....دیگه تو خونه بعد از اینکه لباسامو عوض کردم و دست و بالمو شستم رفتم یه چایی ریختم و آوردم با پیمان در حالیکه کلی به موهام و حالتشون خندیدیم خوردیمش و کلی روح و روانمون شاد شد....بعضی وقتها فک می کنم اینکه یه فر شدن مو باعث خنده و شادی ما میشه و حداقل چند دقیقه ای حین خوردن چایی بهونه ای برای خندیدن ما میشه اونم نعمتیه و باید شکرشو به جا آورد .....بعله خواهر حتی ببعی شدن من هم تو هوای بارونی نعمتیه و هیچ چیزی تو این دنیا بی حکمت و بی حساب و کتاب نیست حتی وز شدن یه تار مو و باید قدر دونسته بشه و نباید به چشم زحمت و درد سر بهش نگاه بشه! ...پس تا می تونید در پس حتی رنجهای زندگیتون هم نعمتها و لطفهای بی شمار خدارو ببینید و به جای ناشکری تا می تونید سپاسگزارش باشید چون شما از حکمت نهفته در پس پرده اون رنجها آگاه نیستید و چه بسا نفع و سودی پشت اونا براتون گذاشته شده و در حال حاضر اون قسمت سختش رو به شمائه و اون یکی قسمتش بعدا قراره بهتون نشون داده بشه (ااااااااااااااالهی که همیشه روی خوش زندگی به سمتتون باشه و هرگز رنجشو نبینید) ...خب عزیزای دلم من دیگه برم  شارژ باطری تبلت داره تموم میشه و عنقریبه که خاموش بشه باید بزنمش به برق ....مواظب خودتون باشید از دور گل روی ماهتونو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای

​​​​

💥 گلواژه💥
به خاطر داشته باشید که زندگی شما نباید حتما صد در صد کامل باشد تا باعث خوشحالی تان شود!
نکته ای کوچک اما گرانبها از کتاب « نکته های قشنگ زندگی (۲۰۰۲ راه برای شاد زیستن) نوشته: سیندی هینس »

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۴:۳۶
رها رهایی
شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۱۰ ق.ظ

درس به جای پایا.ن .نامه!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان طبق معمول، امروزم ساعت هفت و نیم صبح شال و کاه کرد رفت تهران تا مامانشو ببینه منم گفتم تا نیومده بیام یه سر به شما بزنم تا ببینم چیکار می کنید و در چه حالید؟...ایشالا که هر کجا و مشغول هر کاری که هستید شااااااااااااد باشید و ایام به کامتون باشه و حال دلاتون خوش و تنتون سالم و روز و روزگارتون خوش و خرم باشه! منم از اون موقع که پست قبلی رو براتون گذاشتم همش داشتم رو پرو.پوزالم کار می کردم چند روز پیشا گفتم یه زنگ به کارشناس رشته مون بزنم ببینم نهایت تا چه تاریخی می تونم پرو.پوزالو بهشون بدم که گفت همین الانم دیر شده ولی دیگه سعی کن تو این چند روزه برسونیش دست من تا بفرستمش شورا برای تایید تا بهمن ماه بتونی دفاع کنی ده بهمن آخرین تاریخیه که برای دفاع این ترم به ما دادند و از این حرفها...گفت امروز دکتر گ.ل .پور (منظورش استاد راهنمام بود) تا ساعت چهار کلاس داره چهار به بعد بهش زنگ بزن و باهاش هماهنگ کن تا سریع پرو.پوزالتو بررسی کنه ok که داد سریع پرینت بگیر و امضاش کن واسه ما پستش کن تا کاراشو بکنیم بفرستیم شورا واسه تایید تا برات تاریخ دفاع تعیین بشه... منم بعد از ظهر همون روز به استاده زنگ زدم و قضیه رو براش گفتم اونم گفت که شما این ترم نمی تونی دفاع کنی گفتم چرااااااااااااااآاا؟ گفت تو باید پرو.پوزالتو نهایتا تا خرداد می دادی و الان تاییدش دستت بود، نه الان که مهر هم گذشته و آبانه! گفتم خب ما ترم پیش اومدیم بدیم شما گفتین که بچه های ترم قبل از شما، بخاطر کرو.نا نتونستند دفاع کنند و دفاعشون عقب افتاده و کدهای ما همه پره و ما ظرفیت نداریم که بهتون کد اختصاص بدیم باید بمونید برا ترم بعد تا ظرفیت خالی بشه و بشه بهتون کد داد ما هم گذاشتیمش برا این ترم تقصیر ما نبوده که، گفت به هر حال الان دیگه نمیشه و شما مجبوری ترم بعد دفاع کنی منم گفتم استاد شما که پاک منو ناامید کردید یه کاری برام بکنید دیگه، نذارید بمونم برا ترم بعد!  گفت آخه فقط من نیستم که، بقیه استادای مشاور و ناظرا و شورای استان و غیره هم هستند دیگه، من هم بگم باشه اونا می گن نه، گفتم حالا من پرو.پوزالو براتون می فرستم شما اصلاحش کنید شاید شد! گفت بفرست من اصلاحش می کنم ولی مطمئن باش که نمیشه ولی بازم خوب شروع کردی کارتو انجام بده بذار پرو.پوزالت تایید بشه شروع کن به نوشتن پایا.ن نامه تا ایشالا ترم بعد به موقع بتونی دفاع کنی...دیگه با اعصاب خرد از استاده خداحافظی کردم و بلافاصله زنگ زدم به موبایل کارشناس.رشته مون که بهش بگم این استاده چی میگه که اونم قربونش برم هر چی زدم جواب نداد و دیگه مجبور شدم تا فرداش صبر کنم فرداش ساعت ده یازده دوباره بهش زنگ زدم ایندفعه جواب داد قضیه رو بهش گفتم گفت من با استاده حرف می زنم شب بهت زنگ می زنم... شبم زنگ زد و گفت که باهاش صحبت کردم می گه که هر کاری بکنیم بازم دفاع می مونه برا ترم بعد و زودتر از اون امکانش نیست منم گفتم اونجوری که من دوباره باید شهریه بدم که، الان دو ترمه که همینجور بی خود و بی جهت دارم شهریه می دم اونم گفت آره دیگه ترم بعدم برا بار سوم باید شهریه بریزی ..یهو یاد تغییر.شیو.ه و درس جایگزین پایا.ن نامه افتادم چون وسط پرو.پوزالم همش به سرم می زد که به جای این همه دنگ و فنگ پایا.ن.نامه، برم درس وردارم به جاش پاس کنم و خودمو خلاص کنم! گفتم نمی تونم به جاش درس وردارم و این ترم تمومش کنم نمونه واسه ترم بعد که بخوام پایا.ن .نامه بنویسم؟ گفت این ترم دیگه نمیشه چون وقتش گذشته قبل از حذف و اضافه باید اینکارو می کردی! تابستون بهت گفتم معدلت خوبه بیا این کارو بکن ولی تو قبول نکردی و گفتی می خوام پایان.نامه بنویسم گفتم چه می دونستم آخه پایا.ن .نامه می خواد اینجوری بشه وگرنه همونو ورمی داشتم ترم قبل هم تموم می کردم می رفت پی کارش! گفت فردا دوباره یه زنگ به من بزن ببینم چیکار می تونم برات بکنم گفتم باشه و فرداش دوباره بهش زنگ زدم گفت می خوام یه حرکتی برات بکنم شاید جواب داد و تونستی این ترم شش .واحد درس به جای پایا.ن .نامه بگیری و دیگه نمونی برا ترم بعد! گفتم چه حرکتی؟ گفت می خوام موافقت استاد. راهنماتو بگیرم یه نامه بنویسم به استان با استناد به نامه ای که تابستون برا تغییر.شیو.ه برامون فرستاده بودند، دوشنبه بفرستمش شورای ویژه استان تا اول بتونم واحد .پایا.ن .نامه اتو بلا اثرش کنم بعد اجازه خوندن شش.واحد درسو برات بگیرم تا بخونی و پاس کنی و بتونی همین ترم فارغ التحصیل بشی و کارت نمونه برا ترم بعد! منم بعد از اینکه کلی ازش تشکر کردم دیگه خداحافظی کردم و تلفنو قطع کردم تا ببینم دوشنبه چی پیش می یاد..خلاصه خواهر الان منتظر شورای ویژه ام که ببینم دوشنبه چیکار می کنند و نتیجه چی میشه! از اون روزم تا حالا دیکه بی خیال پرو.پوزالو این چیزا شدم و دارم از زندگی لذت می برم چهارشنبه بعد از ظهر بعد از پونزده روز خونه نشینی و نوشتن پر.وپوزا.ل برای اولین بار با پیمان یکی دو ساعتی رفتم بیرون و یه خرده قدم زدیم و برگشتیم دیگه داشت رنگ بیرون یادم می رفت، این یکی دو روزه هم کلی مطالعه غیر درسی کردم و تونستم کتاب.«شدن» میشل. او.با.مارو که تو اون پونزده روز فقط نیم ساعت یه ساعتی صبح ها قبل از صبونه می تونستم بخونمش تمومش کنم این کتاب در مورد زندگی خانوادگی و پروسه رئیس .جمهور شدن بارا.ک اوبا.ما رئیس .جمهور سابق آمر.یکا از زبان همسرش میشل.او.باماست ایندفعه که اومده بودم میاندو.آب با دو تا کتاب دیگه آیهان بهم هدیه داده بودش که ازش یه دنیااااااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووووووووووونم !خییییییییییییییییییییییییییییییلی کتاب خوبی بود به جرات می تونم بگم یکی از بهترین و بی نظیرترین کتابهایی بود که تا حالا خونده بودم! هم از خوندنش کلی لذت بردم، هم هزاران چیز با ارزش ازش یاد گرفتم، هم شناخت بیشتری نسبت به جامعه.آمر.یکا پیدا کردم، هم قلبا احترامم به بارا.ک او.باما و همسرش میشل .اوبا.ما چندین برابر شد چون انسانهایی بودند که هر دو از دل فقر بلند شده بودند و با انسانی ترین آرمانها با نهایت تلاش و کوشش نهایتا به کاخ .سفید راه پیدا کرده بودند ...اگه تونستید حتما بگیرید و بخونیدش چون از خوندنش اصلا پشیمون نمی شید مطمئن باشید....دیشب بعد از تموم کردن کتاب «شدن» یه سر به کتابخونه ام زدم و تصمیم گرفتم ایندفعه کتاب «فاطمه، فاطمه است» دکتر .شر.یعتی رو بخونم برا همین ورش داشتم آوردم گذاشتمش رو میز عسلی تو هال که جلو چشمم باشه! این کتابو چندین سال پیش شاید هشت یا نه سال پیش از آزا.دگان کرج خریدمش از اون موقع گذاشتمش تو کتابخونه و تا همین دیشب که یه دو صفحه از مقدمه اشو خوندم لاشم باز نکرده بودم حالا ایشالا ایندفعه دیگه می خونمش تا با شخصیت حضرت.زهر.ا بیشتر آشنا بشم! تعریف این کتابو از وقتی دبیرستان بودم از زبون معلمامون شنیدم اصلا رو حساب حرف اونام این کتابو گرفتم ایشالا می خونمش و نتیجه اشو اینجا بهتون می گم تا اگه خوب بود که شک ندارم خوبه شمام برید بخونیدش البته اگه تا حالا نخوندینش! ...خب دیگه اینم از معرفی کتاب، من برم یه زنگ به پیمان بزنم ببینم رسید یا نه شمام برید به کارتون برسید وسطام اگه وقت داشتید دعا کنید این درسای منم جور بشه بلکه این ترم بخونم و مدرکمو به امید حق علیه باطل بگیرم و خلاص بشم!... این «به امید حق علیه باطلو» آقا نوری تو سریال نون. خ می گه! خیییییییییییییییییییییلی سریال باحالیه سری اولش دیروز تموم شد از امروز سری دومشو پخش می کنه اگه تا حالا ندیدینش حتما ببینید خیلی باحاله باعث میشه هر روز یه ساعت بخندید و روحتون حسابی شاد بشه😆😆😆😆 از کانال.یک پخش میشه معمولا ساعت پخششو می زنه «۱۸» ولی خیلی وقتها من می بینم پنج و نیم یا بیست دقیقه به شش شروع میشه پس مواظب باشید که از دستش ندید  ...خب دیگه اینم از معرفی سریا.ل ...دیگه چی می خواید؟ واقعااااااااااااااا چه انتظار دیگه ای از یه وبلاگ دارید که این وبلاگ نمی تونه برآورده اش کنه؟؟؟ هااااااااااااااااااااان؟؟؟؟!!!!😜.....خب دیگه من واقعا برم ...از دور می بوسمتون خییییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید... یادتونم نره دوستتون دارم شدییییییییییییییییییییییییید به مدت مدید ... بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

 

💥گلواژه💥
با هر دری که به روی من گشوده شد، در حد توانم سعی کردم تا من هم راهی برای دیگران هموار سازم.
جمله ای ناب از «میشل اوباما» از کتاب بی نظیر «شدن» 
(خیییییییییییییییلی این جمله رو دوست دارم همین یه جمله کافی بود که تمام قد در مقابل این بانوی بزرگوار تعظیم کنم کاش همه ما آدمها اینجوری باشیم با هر دری که به رومون باز میشه به شکرانه اون گشایش ما هم در حد توانمون دری به روی دیگران باز کنیم و مشکلی از اونا حل کنیم با هر نعمتی که به دستمون می رسه ما هم زمینه ساز رسیدن نعمتی به دست کسی که بهش نیاز داره بشیم، با هر مشکلی که به نوعی به لطف خدا ازمون حل میشه ما هم مشکلی رو از احدی حل کنیم و گرهی رو که توانایی باز کردنشو داریم از کار کسی باز کنیم!) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۰
رها رهایی
شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۱۸ ب.ظ

تا غر بعدی!!!

سلاااااام سلاااااام سلااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان رفته تهران خونه مامانش تا عصری مامانشو ببره پیش دکتر قلب برا چکاپ ماهانه اش منم خونه ام و می خوام تمام امروزو تا اومدن پیمان صرف نوشتن این پرو.پوزال لعنتی کنم الان چند روزه دارم روش کار می کنم هنوز نتونستم درست و حسابی بنویسمش خییییییییییییییلی سخته پدرم دراومده! انقدرم سرمو انداختم پایین و نوشتم و دنبال مقاله تو سایتها گشتم که از دیشب رگ گردنم بدجور گرفته و تا خود صبح که نتونستم از شدت سر درد و گردن درد درست و حسابی بخوابم، صبح هم دوباره با سردرد و گردن درد بیدار شدم دیدم اصلا خوب نشده... الان که ساعت ده و نیمه سرم یه خرده بهتر شده ولی گردنم همچنان درد می کنه یه ربع پیش کلی پماد سالیسیلا.ت بهش مالیدم ولی فعلا که خیلی اثر نذاشته، یک بوی بدی هم راه افتاده تو خونه که نگووووووووووووو! حالا بوش مهم نیست، اگه خوبش کنه حاضرم صد برابر این بورو تحمل کنم! فک کنم تا این پایان .نامه تموم بشه دیگه نه گردنی برا من بمونه نه سری نه چشم و چالی...خلاصه که خواهر فقط سختی نوشتن پایان.نامه نیست بلکه من مشکلات عدیده جسمی و بلکه روحی زیادی دارم که مزید بر علت شدند و بیشتر از پایان نامه پدر منو درآوردند یکیش این خاله پری نازنینه که دو روزه تشریف فرما شده و پیش من جا خوش کرده و هر دفعه که بلند می شم راه برم صدبار سرم گیج می ره و بعد از اینکه چندین بار به در و دیوار می خورم بلاخره کارمو انجام می دم و می یام دوباره می شینم این قرصهای آهنی هم که خوردم انگار هیچ تاثیری تو کم کردن این کم خونی نداشتند و الحمدالله مشکل همچنان به قوت خودش باقیه!شهرزاد بهم گفته بود که برا کم خونی عرق بید.مشک خیلی خوبه چند وقت پیشا که کرج بودیم بعد از اینکه شهرزاد اون حرفو زد رفتم  دو تا بطری عرق بید.مشک گرفتم آوردم گذاشتم تو یخچال، ولی از بس فراموشکار شدم یادم رفته ازشون استفاده کنم از امروز گذاشتمشون جلو چشمم که دیگه هر روز بخورمشون شاید اینا یه تاثیری بذارند...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از حال و روز این روزای من...خب دیگه خدارو شکر به حد کافی غر زدم و از مشکلاتم براتون گفتم فک کنم برا امروز دیگه کفایت کنه 😜  من برم یه چیزی بخورم گشنمه تا ببینم بعدش چیکار باید بکنم  شمام برید به کار و زندگیتون برسید ببخشید که با غر زدنام سر شمارو هم درد آوردم ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خیییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای
«راستی از این به بعد ممکنه مثل این پست یه خرده کوتاهتر بنویسم تا وقتی که پایان .نامه رو یه کاریش بکنم برا همین این روزا فقط منتظر غر زدنای من باشید نه چیز دیگه ای 😜 » پس تا غر بعدی خدانگهدااااااااااااااااااار 😆😆😆😆

*گلواژه*

*خنده آیین خردمندان است!*

این گلواژه هیچ ربطی به این پست نداشت ولی برای اینکه به این پست بتونید ربطش بدید می تونید به غرهای من بخندید!... ولی در کل خنده خوبه چه با دلیل چه بی دلیل...تو این دنیای گذرا بهتر اینه که آدم بخنده تا غصه بخوره و گریه کنه... پس لطفا خندیدن یادتون نره! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۴:۱۸
رها رهایی
سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۱۱ ب.ظ

از پس خودم هم بر نمی یام !!!

سلااااام سلااااااام سلااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که صبح ساعت هفت و نیم پیمان شال و کلاه کرد و رفت تهران خونه مامانش، منم اونو که راهی کردم اومدم گرفتم تا ساعت ده خوابیدم اما چه خوابیدنی؟ یه مگس نمی دونم از کجا اومده بود تو اتاق صبح هر کاری با پیمان کردیم نتونستیم بیرونش کنیم یا بکشیمش اسپری هم من نذاشتم پیمان بزنه تو اتاق چون می خواستم دوباره بگیرم بخوابم! خلاصه اون یکی دو ساعتی که من خوابیدم مدام بالا سر من بود و برا اینکه رو صورتم نشینه ملافه رو کشیده بودم رو صورتم، تا ساعت ده خوابیدم ده دیدم نفسم گرفته و دارم زیر ملافه خفه می شم گفتم بلند شم و عطای این خوابو به لقاش ببخشم! دیگه بلند شدم تختو مرتب کردم و یه زنگم به پیمان زدم ببینم رسیده گفت راه خلوت بوده و  نه و ربع اینجورا رسیده و صبونه هم خورده منم بهش گفتم ساعت دهه پس قرص فشارتم بخور یادت نره(هر روز ساعت ده می خوره) گفت باشه و دیگه خداحافظی کردم اومدم رفتم کتری رو گذاشتم بجوشه چایی دم کنم بعدشم اومدم یه زنگ به ساناز زدم و یه ربعی باهم حرف زدیم و خندیدیم دلیل خنده مون هم این بود که ساناز می گفت لیندا.کیا.نی بازیگر.سینما توی صفحه اینستا.گرامش نوشته : مسئول یارانه کیه تو مملکت؟ دوازده ساله یارا.نه رو تونسته روی چهل و پنج هزار تومن نگه داره! لامصبو پیداش کنید اقتصاد کل مملکتو بدید دستش خیالمون راحت شه!😆 ...بعد ازاین خنده ها و حرف زدن با ساناز هم پیمان زنگ زد که جوجو این کرمهایی که بهم سپردی رفتم داروخونه بگیرم میگه دو جوره کدومو بگیرم؟یکیش معمولیه یکیش مغذیه!(صبح بهش سپرده بودم یه لوسیون.بدن.سینر.ه از این ۲۵۰ میل ها که بزرگند برام بگیره با یه پماد ویتا.مین آ+د! جدیدا پوست دستام خیلی خشک شده از بس که شستمشون دیگه هر چی می زنم تاثیر نداره روشون، گفتم این کرم و پمادو بگیرم بزنم شاید تاثیر بذارند قبلا ازشون استفاده کرده بودم خوب بودند) ...خلاصه گفت معمولیه رو بگیرم یا مغذیه رو؟ بهش گفتم قیمتهاشون چنده؟ گفت معمولیه که ضد آلود.گی هوا هم هست چهل و پنج تومنه! مغذیه شصت و پنج تومنه! منم گفتم همون معمولیه رو بگیر که ارزونتره اونم گفت باشه و پنج دقیقه بعدش زنگ زد که شصت و پنج تومنیه رو برات گرفتم گفتم مواد مغذی داره برا پوستت خوبه منم کلی ازش تشکر کردم و گفتم پماده رو هم گرفتی؟ گفت آره اونم گرفتم بازم ازش تشکر کردم، دیگه اون خداحافظی کرد و رفت از روغن گیریه روغن بخره منم اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم و بعد از اینم می خوام برم اگه خدا بخواد یه خرده رو پرو.پوزال پایان نامه ام کار کنم این لامصبم کلا طلسم شده ترم قبل یه بار نوشتم و برا استاد پستش کردم اونم قربونش برم با صدتا ایراد پسم داد و گفت اصلاحش کن دوباره بفرست از اون موقع تا حالا هم همچنان من دنبال رفع این ایرادات هستم و مثل همیشه که کارو دقیقه نود انجام می دم اینم گذاشتم برای دقیقه نود، البته کاش دقیقه نود بود الان دیگه از نودم گذشته چون کارشناس رشته مون گفته بود تا آخر مهر تحویل بده بفرستم بره برا تایید تا بتونی بهمن ماه دفاع کنی چون چهار ماه تاییدش طول می کشه منم که از بس تنبلی بهم غلبه کرده یه هفته هم از آبان گذشته هنوز هیچ کاری نکردم بعضی وقتها از دست خودم و کارام می خوام سرمو بکوبم به دیوار! جالبه که من از پس خودم هم بر نمی یام که گوش خودمو بگیرم و بنشونم خودمو پای کار تا انجامش ندادم از جام بلند نشم همش امروز و فردا می کنم و بدبختی یه وقتی به خودم می یام که دیگه کار از کار گذشته!....حالا دیشب با خودم تصمیم گرفتم که امروز که پیمان نیست مثل آدم بشینم و روش کار کنم فعلا هم از صبح تا الان که ساعت یک ظهره هیچ کاری نکردم ...خدا آخر و عاقبت منو به خیر کنه...من برم ببینم میشه امروز کاری بکنم یا نه شمام هم مواظب خودتون باشید هم دعا کنید که یه خرده من آدم شم ...از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا بااااااااااای

💥گلواژه💥
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند 
بس خجالت که از این گردش ایام برد! 
(این گلواژه هم خطاب به خودم بود شاید یه کم خجالت بکشم!)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۳:۱۱
رها رهایی
پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۱۳ ب.ظ

ماجراهای این چند روزی که نبودم !

سلاااااااااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بعد از صد سال بلاخره امروز تونستم یه سر به اینجا بزنم تا شاید بتونم یه کوچولو بنویسم البته ممکنه در حد چند خط باشه چون پیمان از ساعت شش و نیم صبح رفته کرج گل پسرو برده نمایندگی برا سرویس بیست هزار، منم از اون موقع گرفتم خوابیدم تا نیم ساعت پیش که بلند شدم زنگ زدم پیمان گفت کارش تموم شده و داره راه می افته که برگرده برا همین مجبورم یه توضیح مختصر و مفید از این مدت که نبودم بدم و برم... دوباره جونم براتون بگه که از وقتی که از میاندو.آب برگشتیم همش بین نظر .آباد و تهران در حال رفت و آمد بودیم و دنبال خونه تو تهران می گشتیم اونجا که بودم بهتون گفتم که دو سه روز مونده به اومدنم به میاندو.آب تو کرج یه آپارتمان ۸۳ متری تک واحد خریدیم ولی به مدت ده ماه رهنش دادیم به صاحبخونه ای که ازش خریده بودیمش چون اونم یه جا دیگه خونه خریده بود و مستاجر خونه اش قرار بود ده ماه دیگه خونه رو تخلیه کنه برا همین مجبور بود تو همین خونه ده ماه بشینه تا اون تخلیه کنه و بره تا این بتونه بره توش! از اون جایی که چون تخلیه خونه ده ماه دیگه است پیمان گفت جوجو ما باید حتما یه خونه دیگه تو کرج یا تهران پیدا کنیم بخریم که تخلیه باشه و تا زمستون نشده از نظر .آباد بریم اونجا! چون زمستون که بشه برف وبارون بخواد بیاد رفت و آمد به تهران سخت میشه و نمی تونم تو برف و بارون اینهمه راه از نظر .آباد تا تهران برم و به مامان سر بزنم برا همین تصمیممون این شد که اول تو تهران همون حول و حوش خونه مامان پیمان تو نار.مک دنبال خونه بگردیم اگه پیدا کردیم که هیچ، اگه نتونستیم پیدا کنیم دوباره بیاییم تو کرج تو همون محله خودمون یه خونه دیگه پیدا کنیم و بخریم برا همین این مدت که نبودم همش تو تهران دنبال یه آپارتمان پنجاه متری بودیم هر جای نار.مک هم می رفتیم قیمتها انقدر بالا بود که می گفتند برا پول ما که دو.میلیارده چیزی نمی دن و باید بریم مناطق پایین تر ،پایین تر هم که می رفتیم دوباره همین حرفو می زدند 😃  پیمان می گفت آخر سر انقدر می زیم پایین که از تهران خارج می شیم بازم می گن به پول شما اینجام نمی دن! خلاصه صبح می رفتیم تهران و نصف شب با اعصاب خرد و سر درد شدید، خسته و کوفته بر می گشتیم نظر.آباد ،فرداش دوباره همینجور! تا اینکه دو سه روز پیش غروب که دیگه می خواستیم برگردیم خونه، من تو دیوا.ر یه آگهی دیدم که سه تا واحد. پنجاه .متری. نوساز. تو خیابون .کر.مان که نزدیک میدون.رسا.لته و با نار.مک دو سه تا خیابون بیشتر فاصله نداره گذاشته دو .میلیارد و ششصد .میلیون(واحدها تو طبقات دوم و چهارم و پنجم بودند نوشته بود واحد طبقه دومی متری دو میلیون از واحدهای طبقه چهارم و پنجم ارزونتره پیمان هم می گفت اگه خوب بود و خوشمون اومد همون پنجمیه رو که طبقه آخره ورمی داریم درسته که متری دو میلیون  گرونتره ولی در عوض بالا سر آدم کسی نیست که اذیت کنه و سرو صداش بیاد) خلاصه پیمان زنگ زد یارو آدرس خونه رو داد گفت برید از بیرون ببینید اگه خوشتون اومد هماهنگ می کنیم فردا تو روز بیایید داخلشو ببینید ما هم رفتیم دیدیم و از ساختمونش و محله اش خوشمون اومد و با یارو حرف زدیم و قرار شد فرداش نه بلکه پس فرداش که می شد سه شنبه بریم داخلشو ببینیم سه شنبه ظهر رفتیم تعو.یض.پلا.ک.میثم تو جاده. قدیم. تهران پیمان سند خونه مامانشو گرفته بود تا باهاش پلاک گل پسرو عوض کنه و پلاک تهرانشو بزنه روش(یکی از اون دو تا پلاکهاشو که داره ۶۶ و ۱۱ ! پلاکی که رو گل پسر بود ۳۰ بود هر چند که ۳۰هم مال تهرانه که به کرج دادند ولی پیمان ازش بدش می اومد ) ...خلاصه برا ساعت یک و بیست دقیقه ظهر اینترنتی نوبت گرفته بودیم رفتیم تعویض پلاک و تا ساعت چهار و نیم کارمون طول کشید بلاخره پلاکو عوض کردند و پلاک یازده رو روش زدند و راه افتادیم سمت نارمک قرار بود هم بریم اون خونه رو ببینیم هم پیمان بره به مامانش سر بزنه براش آش ببره(روز قبلش آش پخته بودم با خودمون برده بودیم) هم اینکه براش بره نون بخره از شانس بدمون دو روز بود که قیمت سکه .و دلا.ر همش داشت می اومد پایین اون روزم دلا.ر از سی و دو تومن اومد رو بیست و هفت تومن و سک.ه. هم از شونزده و پونصد اومد رو سیزده میلیون، ما هم چون پول خرید خونه رو به صورت دلا.ر و سک.ه نگه داشته بودیم اگه می خواستیم بفروشیمشون در حد سیصد چهارصد میلیون ضرر می کردیم برا همین پیمان گفت با این قیمتها دیدن اون خونه دیگه فایده نداره چون به فرض اگه بپسندیم هم دیگه با این قیمت دلا.ر و سک.ه ما اونقدر پول نداریم که بخوایم بریم پای معامله و بخریمش پس بهتره که فعلا بی خیالش بشیم تا ببینیم چی سر قیمتها می یاد ...خلاصه که خواهر دیگه نرفتیم خونه رو ببینیم من سر خیابون.آیت که خیابون مامان پیمانه پیاده شدم گفتم برم از سرسبز از اون روغن گیریه که همیشه روغن می خریم برا خودم روغن.نار.گیل بگیرم پیمان هم گفت حالا که می ری اونجا نیم کیلو هم ارده بگیر(سرسبز اسم یه محله است که چسبیده به نار.مک) بعد از اونجام می خواستم برم برا خودم یه خرده لوازم آرایش بگیرم پیمان گفت ته کارت.ملتت که اون روز بهت دادم دویست و بیست تومن هست با اون بگیر (چند وقت پیشا پیمان دو تا کارتهای منو ازم امانت گرفته بود و پول ریخته بود توش که باهاش سک.ه بخره چون جدیدا بخاطر جلوگیری از پو.ل شویی و این حرفها یه نفر تو روز بیشتر از دویست میلیون پول نمی تونه از حسابش ورداره برا همین مجبور بود بیشتر از دویست میلیون اگه لازم داشت بریزه تو حساب منو از اون برداشت کنه...جالبه که مسئو.لامون پ.و.ل.شویی . و  ا. ختلا.س رو خودشون می کنند و قوانین سفت و سختشم برا ملت می ذارند)خلاصه اول رفتم سر.سبز و دو تا شیشه روغن نارگیل برا خودم و نیم کیلو ارده برا پیمان گرفتم و بعدشم رفتم سه تا شال از این چروکها به رنگ سبز یشمی و آبی نفتی و قهوه ای پر رنگ که به زرشکی می زد با یه شال پاییزی کرم تقریبا بافت  که خطهای قرمز داشت با دو تا تیشرت و چهار تا مداد لب و دو تا لاک گرفتم شد دویست و شصت هزار تومن! یعنی دویست و بیست هزارتومنی که ته کارتم مونده بود رو خالی کردم هیچ، از این یکی کارتم هم چهل هزار تومن خرج کردم بعد دیگه بی خیال خرید چیزای دیگه شدم و یه خرده تو نار.مک راه رفتم و یه زنگ به مامان زدم که جواب نداد و برگشتم یه زنگ به سمیه زدم ده دقیقه ای باهاش حرف زدم بعد از اینکه خداحافظی کردیم و قطع کردم مامان زنگ زد گفت که رفته بوده پشت بوم کشمشهایی که پهن کرده بوده رو جمع کنه چون هوا داشته ابری می شده ممکن بوده بارون بیاد برا همین متوجه زنگ من نشده بوده ...با اونم هفت هشت دقیقه ای حرف زدم و خداحافظی کردم بعدش دیدم انقدر راه رفتم خسته ام برا همین رفتم تو میدو.ن هفت.حوض روی نیمکتهای یه بستنی فروشی نشستم تا اینکه پیمان بهم زنگ زد که دارم می یام سوارت کنم کجایی؟ جامو بهش گفتم اومد سوارم کرد و راه افتادیم سمت خونه! ...دیروزم جایی نرفتیم و فقط رفتیم همین جا تو نظر .آباد از نمایندگی اسنو.ا یه یخچال .فریزر رنگ .تیتانیوم از این پهنا خریدیم پونزده میلیون و سیصد و هشتاد هزار تومن، پولشو دادیم برگشتیم بعد از ظهر با وانت آوردن در خونه ...ساید بای ساید نیستا از ایناست که یه خرده پهنند و مثل ساید بای سایدند! پیمان تصمیم گرفته اون خونه ای که تو کرج خریدیم رو بده به پیام داره برا توش وسیله می خره فعلا یخچالشو خریدیم تلوزیون و لباسشوییشم شاید هفته دیگه بگیریم بقیه چیزاشم تا این ده ماه بگذره خرد خرد می گیریم تا خونه که تخلیه شد ببریم اونجا و مبله اش کنیم تا آقا تشریف فرما بشه و بیاد اونجا زندگی کنه!جالبه که با اینهمه کاری که پیمان براش می کنه نه تنها تشکر تو کارش نیست بلکه همیشه پشت سر پیمان حرف که می افته میگه اینم روانیه... رد داده  ...دیواااااااانه است و از این حرفها ...خلاصه که خواهر دنیای جالبیه هر کی بیشتر بی احترامی و بی حرمتی می کنه بهش بیشتر خدمت می کنند ....خب دیگه من برم چند خطم باز تبدیل شد به شاهنامه... الان دیگه پیمان می رسه ....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۹ ، ۱۲:۱۳
رها رهایی