خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۲۴ ق.ظ

کادوهای بی مناسبت!

سلاااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ظهر یه لیوان شیر خوردم و گلاب به روتون از دیشب تا حالا جامو جلوی دستشویی انداختم و هر چند دقیقه یکبار می پرم توش و و کلا دل و روده برام نمونده! چند وقتیه بخاطر اون آب ولرم و لیمویی که اول صبح قبل از صبونه می خورم شیرو گذاشتم ظهرا یا بعد از ظهرا می خورم الان چند هفته ای هم هست که کلا یادم می ره بخورم و پیمان هر از گاهی یادم می اندازه این چند وقته آخرین بار که خوردم پنج شش روز پیش بود! دیروز ظهر پیمان رفت شیر گرفت و آورد بعد از اینکه گذاشتم پخت گفت حالا که آماده است بیا یه لیوان بخور صبح هم نخوردی! منم گفتم باشه و یه لیوان خوردم و قصه از همونجا شروع شد که تا حالا هم ادامه داره! من کلا شیر خوردنو دوست ندارم ولی دو سه ساله بخاطر کلسیمش صبحها یه لیوان می خورم تا استخوانهای مبارکم ایراد پیدا نکنند که اونم بعضی وقتها می زنه با عرض معذرت پدر روده های منو درمی یاره مخصوصا وقتی که یه چند روز نخورم و دوباره شروع کنم به خوردنش مثل دیروز! از اونورم شیرهای اینجا اصلا خوشمزه نیست می خوام بخورم تا بوی مزخرفش بهم می خوره و مزه اشو می چشم می خوام بالا بیارم تا حالا پیمان از چندین و چند جای مختلف خریده ولی کلا مثل همنند شیرهای کرج خیلی بهتر از مال اینجا بود به این بدمزگی و بد بویی نبود لااقل! نمی دونم چرا مال اینجا اینجوریه در حالیکه اینجا شهرستانه باید بهتر باشه ...خلاصه که خواهر داستان داریم دیگه!... از اونورم از فردا ظهر باید شروع کنم به خوردن پودرهایی که برای کلونو.سکوپی بهم دادند و تا چهارشنبه عصر که انجامش بدم به جز اون پودرهای محلول تو آب و مایعات و چایی و این چیزا هیچی نباید بخورم برا همین فک کنم هم بخاطر گشنگی و هم بخاطر خوابیدن دم در دستشویی پدرم حسابی دربیاد ...با این اوصاف برام دعا کنید که نمیرم و بتونم چهارشنبه شبو ببینم 😜 ...بگذریم ...از روزمرگی ها هم اگه بخوام بگم براتون، از پست قبل تا حالا خبر خاصی نبوده جز اینکه اون روز که پیمان رفته بود تهران از نارمک برام یه ساعت رومیزی از اون کلاسیکها که زنگ می خورند گرفته بود با یه نیم سکه، که کلی خوشحال شدم! چون کلا بدون مناسبت بود وقتی بهم دادشون حسابی غافلگیر شدم و برا همین پریدم و یه عالمه بوسش کردم! ساعته چون مارک معروفی بود و مال شرکت لوتو.س بود پونصد و هشتاد هزار تومن گرفته بودش، من اولش با خودم فکر کردم فوقش قیمتش دویست سیصد تومن باشه البته یه خرده هم بزرگه شاید قیمتش بیشتر بخاطر بزرگیش گرونه قطر شیشه اش تقریبا بیست سانته عرضش ده سانت و قدشم سی سانتی میشه اندازه یه ساعت دیواری هست اگه بخوام دقیقتر بهتون بگم شیشه اش اندازه دهنه یه قابلمه سه چهار نفره است (مثالهایی که من می زنمو حال می کنید؟ تا حالا فک نکنم کسی برا اندازه گیری ساعت رومیزی قابلمه رو معیار قرار داده باشه) دیگه با این مثالی که زدم فک کنم اندازه ساعته دقیق دستتون اومده، حالا عکساشو براتون می ذارم ببینید آخه تو عکسها نمی دونم چرا هر چی انداختم ساعته کوچیک دیده میشه در حالیکه تو واقعیت خیلی گنده تره برا همین گفتم مثال قابلمه رو بزنم که اندازه واقعیش دستتون بیاد و فکر نکنید که ساعت من کوچیک و ریزه میزه است! 😜 ...خب این از ساعته بریم سراغ تیشرتهام...چند روز پیشا فک کنم پنج شنبه بود شال و کلاه کردیم و یه خرده میوه و چایی و این چیزا برداشتیم و یه هشت تیکه هم پیتزا برا پیام گذاشتیم توی یه ظرف یه بار مصرف و رفتیم مغازه(روز قبلش چهار تا پیتزا درست کرده بودم یکیشو همون روز خوردیم و یکیشو بردیم برا پیام و دو تاشم گذاشتیم برا فرداش که از کرج برگشتیم شام داشته باشیم که بخوریم) ...خلاصه رفتیم مغازه و دو سه ساعتی اونجا بودیم دم دمای اومدنمون پیمان بهم گفت جوجو تیشرت نمی خوای؟ منم به شوخی بهش گفتم چرا برام بگیر دیگه! اونم گفت پاشو تیشرتهارو یه نگاه بکن ببین از کدوما خوشت می یاد منم بلند شدم و نگاه کردم و از سه تاش خوشم اومد و ورداشتم قیمتاشون برا من با تخفیف می شد سیصد و چهل هزار تومن که پیمان کارت کشید و حساب کرد پیام هم برام گذاشت تو نایلکس و خلاصه ورداشتمشون و راه افتادیم اومدیم خونه! حالا عکساشونو براتون پایین همین پست می ذارم هر سه تاشونم از این مدل فانتزیهای کوتاهه از اونا که تقریبا رو ناف آدم وایمیسته و پایینشونم انگار فقط برش زدن و همینجور ولش کردند و دوخت نداره(تیشرتهای مغازه رو چون پیام خریده اکثرا همهشون همینجوری اند و چیز درست و حسابی و آدمیزادی نداره همش از این دخترونه های کوتاه موتاهه) ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم از هفته ای که بر ما گذشته بود با کادوهایی که پیمان خان زحمت کشیده بود برام خریده بود ...خب من عکسارو می ذارم نگاه کنید خودم هم دیگه می رم و زحمتو کم می کنم ...مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون خییییییییییییییییییییییییلی ماهید ...بوووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

💥گلواژه💥
از امروز تصمیم بگیرید برای هر کاری که انجام می دهید در خودتان "احساس اضطرار" ایجاد کنید. 
یکی از کارهایی را که معمولا در انجام آن تنبلی می کنید انتخاب کنید و اراده کنید که عادت سریع انجام دادن آن کار را در خود تقویت کنید هم در مواقعی که فرصتی پیش می آید و هم وقتی که مشکلی رخ می دهد فورا وارد عمل شوید.
هنگامی که کار یا مسئولیتی را به شما می سپارند، سریع آن را به انجام برسانید و نتیجه ی کار را اطلاع دهید.
در تمام مسائل مهم زندگی تان سریع عمل کنید. آن گاه از اینکه می بینید چقدر کارهای بیشتری انجام می دهید و احساس بهتری دارید، تعجب خواهید کرد!

قسمتی از کتاب بسیار ارزشمند «قورباغه ات را قورت بده»
نوشته برایان تریسی


گلواژه امروز هم ربطی به پستی که گذاشتم نداره ولی می دونم که پشت گوش انداختن کارها عادتیه که اکثرمون داریم و این عادت زشت خیلی وقتها خیلی از فرصتهای زیبای زندگی مونو ازمون گرفته برا همین گفتم این قسمت از حرفهای برایان تریسی رو براتون بذارم تا بخونیم و بهش فکر کنیم و به موقع دست به عمل بزنیم تا با تنبلی و تعلل تو کارها فرصت زیبا زندگی کردن و به موقع اقدام کردن از دستمون نره!

 

این عکس ساعت خوشگل من 

 

 

 

اینم عکس نیم سکه ای که همراه ساعت بود 

 

اینم عکس تیشرتهای گوگولی من 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۲۴
رها رهایی
يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۲۸ ق.ظ

ما مالک درختها نیستیم!

سلاااااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو این هفته ای که گذشت اتفاق قابل عرضی نیفتاد جز اینکه ما بودیم و سر و صدای تخریب و ساخت و ساز همسایه ها و زندگی روزمره همیشگیمون که خدارو شکر تخریب خونه آقای فر.جی جمعه به سلامتی تموم شد و نود درصد سروصداها خوابید و الان ما از دیروز یه خرده مخمون آروم گرفته و آرامش به خونه زندگیمون برگشته!... هر چند که چیز خاصی برا تعریف کردن نیست جز روزمرگی ولی یه خرده از جمعه و شنبه بنویسم بعد برم ...جمعه صبح من با یه دل درد و پا درد خیلی شدید از خواب بیدار شدم و دیدم که بععععععععععععله خاله پری نازنین تشریف زود هنگامشو آورده و همه اون دردا هم بخاطر تشریف فرمائیه ایشونه، دیگه بلند شدم و گلاب به روتون مقدمات جلوسشونو فراهم کردم و با حال زاری رفتم یه خرده صبونه خوردم! نمی دونم چرا تابستون که میشه (هر چند که الان بهاره ولی منظورم به گرماشه) سیستم بدن من کلا به هم می ریزه تو هوای خنک یا سرد همه چیز من خوبه ولی یه خرده که هوا گرم میشه کلا بدنم قاطی می کنه مخصوصا مواقعی که این خاله خانم محترم تشریفشو می یاره! تو زمستون و فصلهایی که خنکه مثل آدم می یاد ولی تابستون که میشه هم قبل از موعدش می یاد و هم دردش زیاد میشه هم گلاب به روتون خونریزیش، مثل این دفعه، در حالیکه من الان از سال ۹۷ که معصومه اون روش دراز کشیدن موقع پریودی رو یادم داده دیگه هیچوقت درد نداشتم الا وقتایی که هوا گرم بوده(پارسالم تابستون یکی دو ماهشو بخاطر گرما خیلی درد کشیدم)....خلاصه که یه صبونه مختصری همراه با درد فراوانی که داشتم خوردم و رفتم یه نیم ساعتی همونجور که معصومه یادم داده بود دراز کشیدم دردم کم کم آروم شد و دیگه داشت خوابم می برد ولی سر و صدای کنده کاری همسایه نمی ذاشت که کامل بخوابم بین خواب و بیدار بودم که پیمان اومد تو(قبلش بیرون پیش همسایه بود برا کارگراشون چایی و آب یخ برده بود) دیدم یکی دو تا برگ مو دستشه، اومد پیشم و گفت جوجو ببین این برگا برا دلمه خوبند بکنم بیارم بذاریم تو فریزر؟ منم نیم خیز شدم و یه نگاه انداختم گفتم آره خوبند اونم گفت فرجی اینا درخت مورو قطعش کردند معماره گفته که افتاده جایی که دقیقا باید ستون بزنند منم گفتم وااااااااااا چرا قطعش کردند حیف اون درخت نبود؟ اونم گفت نمیشه دیگه باید ستون بزنند گفتم خب ستونو یه خرده اون ورتر می زدند مگه دست خودشون نبود؟ حالا یکی دو متر خونه شون کوچیکتر می شد به جایی برنمی خورد که! اونم همینجور که داشت می رفت بیرون گفت حالا که دیگه زدند رفته دیگه! منم با خودم گفتم تو یه سری کشورا بخاطر یه درخت یارو کلی نقشه خونه شو عوض می کنه که بتونه اون یه درختو حفظ کنه و از بین نبره ولی تو مملکت ما بخاطر اینکه یه وجب خونه مون بزرگتر باشه حاضریم صد تا درختو نابود کنیم! نمی دونم چرا فکر می کنیم به هر چیزی که زورمون برسه مالکش ماییم و حق نابودیشو داریم و اصلا هم به این فکر نمی کنیم که داریم یه موجود زنده رو بخاطر خودخواهی خودمون از بین می بریم این مایه تاسفه ولی ذره ای هم خودمونو بخاطرش ناراحت نمی کنیم بعدم می گیم ما مسلمونیم و فلان کشورا مردمانشون کافرند! ... نمی دونید چه درخت نازی بود شاخه هاش از سر دیوار اومده بودند تو خونه ما، یه برگای خوشگل و خوشرنگی داشت که نگووووووووو! عصرها که هوا خنک می شد وقتی تو باد می رقصیدند دل آدمو می بردند ...خلاصه که اعصابم کلی خرد شد تو دلم از درخت مو بخاطر بلایی که سرش آورده بودند معذرت خواهی کردم با خودم گفتم حضرت محمد میگه که شکستن شاخه درخت مثل شکستن بال فرشته هاست و کلی گناه داره، اینا چه جوری قراره جواب این درختو تو اون دنیا بدن که از ریشه قطعش کردند؟!!! ...تو برنامه زندگی. پس. از. زندگی یه آقایی به اسم زما.نی تعریف می کرد که وقتی دچار مرگ موقت شده توی مرور زندگیش بهش یه قسمت از زندگیشو نشون دادند که مربوط به یه درختی بوده! می گفت یه روز سر مساله ای عصبانی بودم و دوستم اومده بود دنبالم و داشتیم توی خیابون نزدیک خونمون راه می رفتیم من همینجور که با دوستم حرف می زدم از کنار خیابون یه شاخه از یه درخت کندم و همینجور که داشتم راه می رفتم و با عصبانیت و ناراحتی حرف می زدم اون شاخه درختو همینجور تیکه تیکه می کردم و می انداختم رو زمین، می گفت تو مرور زندگیم نشون می دادند که اون درخت بعد از اون روز هر وقت من از کنارش رد می شدم قبل از اینکه بهش برسم تا وقتی که ازش رد بشم و برم از ترس به خودش می لرزیده مثل آدمی که احساس کنه یه قاتل داره می یاد سراغش که بکشدش ...خلاصه اش اینکه ما غافلیم و نمی دونیم چی داریم سر کائنات می یاریم ولی یه روزی بابت همه این بلاهایی که سرش آوردیم قراره جواب پس بدیم ...بگذریم بعد از این افکار و احساسات ناخوشایند بلند شدم و رفتم حیاط و از دم در بیرونو نگاه کردم دیدم درخت موی بیچاره رو بعد از اینکه قطعش کردند گذاشتند تو کوچه و پیمان داره ازش برگ می کنه کلی هم غوره روشه گفتم به آقای فرجی بگو لااقل غوره هاشو بکنه همینجوری پرت نکنه بیرون گفت بهش گفتم گفت بکنم بذارم اینجا تا شب بخوام ببرم خونه اینا پلاسیدند منم گفتم حداقل تو بکن بیار می اندازیمش تو آب نمک حیفه دیگه بلاخره نعمت خداست نباید حیف و میل بشند (به قول معروف ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند که اینا انقدری شدند زحمت اونارو حداقل نباید به هدر بدیم) اونم گفت باشه و منم برگشتم تو و یه خرده پیاز داغ درست کردم و یه مقدارم گوشت چرخ کرده تفت دادم! می خواستم دلمه برگ مو درست کنم البته نه از برگای درخت فرجی اینا، بلکه از اون برگایی که از میاندوآب با خودم آورده بودمشون(همون برگایی که ایندفعه اونجا بودم هاجر از باغ داییش برام آورده بود) پیمان می خواست شنبه بره خونه مامانش می خواست براش دلمه ببره...پیاز داغ و گوشتشو آماده کردم و ریختم توی ظرفی و  با سبزیش که چند روز پیش آماده کرده بودیم و گذاشته بودیمش تو فریزیر قاطی کردم می خواستم لپه و برنجشم بریزم که پیمان اومد تو و گفت جوجو میشه مواد دلمه رو نگهداشت یه روز دیگه درستشون کرد؟ گفتم آره می ذارمش تو فریزر چطور مگه؟ گفت این فرجی اینا دارند صفحه هایی که ستونای خونه روش سوار بوده رو با لودر می کشند بیرون فردارو بمونم خونه حواسم بهشون باشه یهو موقع بیرون کشیدن اون صفحه ها نزنند دیوار مارو هم بیارند پایین، بعد بذارم پس فردا برم خونه مامان! منم گفتم باشه من مواد دلمه رو بسته بندی می کنم می ذارم تو فریزر فردا می ذارم بیرون یخش که وا شد درستش می کنم تو پس فردا ببر گفت خراب نمیشه؟ گفتم نه! گفت پس همین کارو بکن دیگه! منم گفتم باشه و دیگه بی خیال برنج و لپه شدم و ترکیب گوشت و سبزی رو ریختم تو کیسه و گذاشتمش تو فریزر، دیگه اومدیم نشستیم یه چایی خوردیم ساعت دو سه بود، دیگه سرو صدای کارگرا خوابیده بود ما هم یه خرده گرفتیم خوابیدیم و یه ساعت بعدش دوباره سر و صداشون بلند شد و ما هم دیگه بلند شدیم و پیمان رفت پیش اونا و من منم نشستم یه خرده کتاب خوندم یه مقدارم تو اینترنت گشت زدم ساعت هفتم زدم کانال .تما.شا و سریال .کره ای خانواده. جدیدو دیدم موضوع پیش پا افتاده ای داره در مورد روابط عروس و مادر شوهر و خواهر شوهر و این حرفاست ولی با مزه است و یه رگه هایی هم از طنز داره که خنده داره از یه طرفم خونه زندگیاشون رنگی رنگی و خوشگله آدمو سر ذوق می یاره اگه خواستید ببینیدش هر روز ساعت هفت از کانال تما.شا پخش میشه! ...در حال دیدن سریال بودم و ظاهرا کارگرای همسایه هم رفته بودند و آرامش برقرار شده بود پیمان هم مشغول تمیز کردن و شستن حیاط بود که وسطا اومد تو و گفت جوجو گل پسر روشن نمیشه! گفتم واااااااااا چراااااااااااا؟ گفت درش از فردای اون روز که از خونه مامان اومدم و صبح شستمش نگو نیمه باز مونده و منم نفهمیدم چادرشو کشیدم روش، چراغ سقفیهاش از اون روز روشن مونده بخاطر نیمه باز موندن در و باتریش خالی شده گفتم ای بابا یعنی باید باتری نو بگیری؟ گفت نمی دونم الان اومدم زنگ بزنم امداد.خود.رو بیاد ببینم چی میگه! گفتم باشه بزن! زد و نیم ساعت بعدش از امدا.د خود.رو اومدند و کابل زدند و روشنش کردند گفتند باتریش خراب نشده فقط شارژ خالی کرده یه ده دقیقه روشن بمونه دوباره شارژ میشه پیمان پولشونو حساب کرد اونا رفتند و بعد از ده دقیقه هم خاموشش کرد و دوباره روشن کرد و امتحان کرد دید که درست شده، دیگه چادرشو کشید اومد تو و نشستیم شاممونو که عدس پلو بود خوردیم و بعدم طبق معمول هر شب نشستیم تلوزیون نگاه کردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم ....شنبه هم که اتفاق خاصی نیفتاد فقط من بعد از ظهرش دلمه رو درست کردم و جاتون خالی خیلی هم خوشمزه شد و شبم از همون خوردیم و یه مقدارم پیمان گذاشت که برا مامانش ببره و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال که بعدا بخوریم ...امروزم که پیمان ساعت هفت شال و کلاه کرد و طبق معمول رفت تهران و منم اومدم نشستم اینارو نوشتم و بعد از اینکه این پستو بذارم به احتمال زیاد می گیرم می خوابم! بعد از ظهرم می خوام بشینم برا مامان بزرگ عصمت که امروز سالگرد فوتشه فاتحه و آیه الکرسی و زیارت.عاشورا بخونم!

ننه عصمت نازنین روحت شااااااااااااااااااااااااااد و یادت گرامی! تو بهترین مامان بزرگ دنیا بودی ! heartheartheartcrying​​​​


... اینجوریاااااااااااااااااااااااااااااااا دیگه خواهر، دیگه من برم شمام به کاراتون برسید!...خییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم ...از دور صورت همچون ماهتونو می بوسم و لحظه های شادی رو براتون آرزو می کنم بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
قبل از اینکه با کسی بحث کنی...این سوال رو از خودت بپرس:"این آدم انقدر بالغ هست که اگر اشتباه کرده باشه بپذیره...!؟!؟" اگر جواب "نه" بود،پس نه خودتو اذیت کن،نه اونو...
این گلواژه ربطی به چیزهایی که توی این پست نوشتم نداره ولی چون قابل تأمل بود گفتم اینجا بنویسمش تا بخونید و بهش فکر کنید و سعی کنید تو زندگیتون به کار ببندید و باهاش جلوی بحثهای بیهوده رو بگیرید!

 

اینم یه عکس از نیلوفرای حیاط خلوت که امروز صبح از پشت پنجره ازشون گرفتم امسال بیچاره ها فقط توی خاک و خل بودند از بس بخاطر این ساخت و ساز همسایه ها خاک و سیمان ریخت روسرشون(اون ساختمون نیمه کاره هم که تو عکس دیده میشه همون ساختمون پشت خونمونه که چند وقت پیش کوبیدند و دارند توش آپارتمان می سازند)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۲۸
رها رهایی
دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۴ ق.ظ

اینها همه از لطف پروردگار من است!

سلاااااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه هفته پیش وقت دکتر گرفتم و بردم آزمایشمو نشون دادم گفت که همه چی خوبه و احتمالا مشکل روده ام عصبیه ولی چون قبلا پولیپ. آدنوم داشتم و تاریخ آخرین کلونو.سکوپی روده ام مربوط به هفت سال پیشه بهتره که کلونو.سکوپی رو انجام بدم برا همین برای دوم تیر ساعت سه بعد از ظهر برام وقت کلونو.سکوپی گذاشت و دو تا هم برگه بهم داد که روش اسم یه سری پودر و شیاف و اینا با طریقه مصرفشون و چه جوری آماده شدن برای انجام کلونو.سکوپی رو نوشته بود بهم گفت که برگه هارو بیرون از اتاقش بخونم و اگه سوالی داشتم از منشیش بپرسم منم خوندم و یه سوال در مورد غذا خوردن تو دو روز مونده به کلونو.سکوپی داشتم ازش پرسیدم اونم گفت که چهل و هشت ساعت قبل از انجام کلونو.سکوپی باید خوردن پودرارو که هر بسته باید توی یک لیتر آب حل بشه رو شروع کنم(پودرها شش بسته اند) و هر دوساعت یکبار یه لیوان از محلولو بخورم غذا هم تحت هیچ شرایطی نباید بخورم به جز آب میوه و آب گوشت و آب مرغ یا آب سوپ(گفت سوپو می ریزی تو صافی و موادشو جدا می کنی و فقط آبشو می خوری به هیچ وجه هم میکسش نمی کنی چون غذا محسوب میشه) به جز اینا هم هیچ غذایی نمی خوری فقط تا می تونی چایی و شربت و این چیزا به قدر تحمل می خوری تا روده هات تمیز بشه و آماده  کلونو.سکوپی باشه ساعت هشت شب قبل از کلونو.سکوپی هم محلولت تموم میشه و دو ساعت بعد از تموم شدنمحلول، اون دو تا شیافی که بهت دادند رو همزمان مصرف می کنی روز بعدشم باز تا می تونی چایی و شربت استفاده می کنی تا ساعت کلونو.سکوپی برسه ...منم گفتم باشه واز منشی خداحافظی کردم اومدم برم بیرون یه پیرزن سفید چشم آبی خوشگل اونجا بود که برای شوهرش وقت کلونو.سکوپی و آندو.سکوپی همزمان داده بودند بهم گفت دخترم اینایی که گفت رو به منم می گی منم کامل براش توضیح دادم و اونم کلی ازم تشکر کرد و آخر سر هم بهم گفت اسمت چیه بهم بگو تا سر نماز شبام برات دعا کنم منم اسممو بهش گفتم و کلی ازش تشکر کردم گفتم حالا که می خواین دعام کنید میشه به جای من پدر و مادرمو دعا کنید؟ اونم لبخند قشنگی زد و گفت حتماااااااا عزیزم، هم خودتو دعا می کنم هم پدر و مادرت و خانواده ات رو! منم گفتم خیییییییییییلی گلید اونم خندید (حس خیییییییییییییییییییییلی خوبیه که یکی سر نماز شباش نصفه های شب که آدم خوابه آدم و عزیزانشو دعا کنه نمی دونم چرا حرفاش باعث شد احساس سبکی وخوشحالی بهم دست بده انگار اون حرفارو از ته دل بهم زد) بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم یه حس خیلی خوبی داشتم آخه این اولین باری بود که یکی بهم می گفت می خواد سر نمازای شبش برا من و پدر و مادرم و خانواده ام دعا کنه تا برسم به پیمان و سوار ماشین بشم کلی خدارو بابت بنده های خوبش شکر کردم و به خودم گفتم به قول اون آیه که میگه «هذا من فضل ربی» اینها همه از فضل و لطف پروردگار منه که آدمای خوبو سر راه من می ذاره تا خودشو یاد من بیاره ...خلاصه با این حسای خوب اومدم سوار گل پسر شدم رفتیم خیابون .بهار از بوفالو یه خرده بوقلمون خریدیم از نونوایی سنگکی یه کوچه اونورترش هم ده تا نون گرفتیم و راه افتادیم رفتیم خونه!...فرداشم عصری پیمان تلوزیونو روشن کرد دید نشون نمی ده رفت بالا پشت بوم دید چراغ آنتن برقیه خاموشه اومد هر کاریش کرد درست نشد و آخر سر مجبور شد اون دستگاه جعبه مانند آنتنه رو که پایین تلوزیون بود باز کنه و توشو بررسی کنه که وقتی بستش و زد به برق یهو برقه اتصالی کرد و نزدیک بود تلوزیون آتیش بگیره که فیوزه پرید سریع درش آوردیم از برق و رفتیم فیوزو زدیم اومدیم دیدیم تلوزیونه سالمه و هیچیش نشده ولی آنتنه دیگه دم و دستگاهش سوخت و خیالمون راحت شد و گذاشتیمش کنار اومدیم نشستیم شاممون که نیمرو بود خوردیم و از اونجایی که دیگه تلوزیون نداشتیم بلند شدم یه فیلم به اسم آخرین.کریسمس که از اینترنت دانلود کرده بودم رو گذاشتم نشستیم نگاه کردیم فیلم قشنگی بود ولی ده دقیقه آخرش دانلود نشده بود و نفهمیدیم آخرش چی شد ...بعدشم که یه چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم ....روز بعدشم پیمان رفت یه آنتن خرید اومد نصب کرد ولی کانالای تلوزیونو هر چی سرچ کردیم هیچی نیاورد برا همین پیمان رفت کلی سیم گرفت و آورد کل سیم آنتنو از بالا پشت بوم تا خود خونه عوض کرد بازم نشون نداد که نداد پیمان رفت جای آنتنو رو پشت بوم صد بار عوض کرد ولی بازم خبری از کانالا نشد تا اینکه اومدیم زنگ زدیم به نمایندگی اسنو.ا گفتیم بیان ببینند این تلوزیونه چشه اونام آدرس و تلفن گرفتند گفتند تماس می گیرند تا اونا تماس بگیرند پیمان یه بار دیگه رفت بالا پشت بومو جای آنتنو عوض کرد من سرچ زدم یهو دیدم یه دوازده تا کانال آورد دیگه نمی دونید چقدرررررررررررررررر خوشحال شدیم پیمان اومد تو و تو ادامه سرچ یازده تا کانال دیگه هم بهش اضافه شد و کانالا شدند بیست و سه تا...بلاخره تلوزیونه نشون داد ولی یه سری از کانالارو مثل کانال پنج و دو و چهارو اصلا نیاورده بود به جاش کانالای دیگه رو هم اچ دیشونو آورده بود هم معمولیشونو...از اون به بعدم هر کاری کردیم از جابه جایی آنتن بگیر تا سرچ صدباره کانالا و باز و بسته کردن فیشهای رابط و غیره که اون سه تا کانالم بیاره که نیاورد! دیگه بی خیال اون سه تا شدیم و به همون کانالایی که آورده بود قانع شدیم ولش کردیم... جمعه صبح هم باز پیمان یه دور دیگه با آنتن و تلوزیون ور رفت ولی بازم نشد و دیگه بی خیال شد و رفت وسایل الویه خرید آورد من یه سالاد الویه خوشمزه درست کردم و گذاشتم تو یخچال و گرفتیم یه خرده خوابیدیم البته چه خوابی یه مدته که کلا آرامش از خونه ما رفته، علاوه بر همسایه پشتیه که اون سری گفتم خونه اش رو کوبیده و داره می سازه الان یه هفته ده روزه که همسایه سمت چپیمون هم شروع کرده به کوبیدن خونه اش و یک سرو صدایی راه افتاده که بیا و ببین صدای کلنگ و چکش و دستگاههای بتون کنی و صدای جوشکارایی که دارند آهنای خونه رو می برند صدای کارگرایی که دارند درو پنجره هارو جدا می کنند صدای ریختن راه به راه دیوارای خونه و آوار شدن اونا و لرزش خونه و ...خلاصه یه وضعیه که بیا و ببین علاوه بر اینا خونه همسایه پشتیمون هم دم به دقیقه جرثقیل می یاد و صدای کارگرا بلند میشه و صدای ریزش بتون داخل ستونای آپارتمان می یاد و یه غوغایی راه می افته که نگوووووووووووو! سمت راستمون هم دو تا خونه اون ورتر که چندماه پیش شروع کرده با اینکه اسکلت پنج طبقه رفته بالا و فعلا کار مسکوت مونده ولی نگهبانش هر از گاهی با چند نفر دیگه راه می افته تو طبقات و یه صدای کوبیدن آهن و چکش کاری راه می اندازه و صدای اونم به بقیه صداها اضافه میشه یعنی از صبح علی طلوع از سه طرف این صداها بلند میشه تا تقریبا ساعت هفت و هشت شب، از اون به بعد مخمون یه خرده استراحت می کنه تا موقع خواب که تا سرمونو می ذاریم رو بالش صدای سگ همسایه سمت چپمون که چند وقتیه آورده گذاشته تو ساختمون نیمه مخروبه که مواظب وسایلاشون باشه که دزد نبره شروع میشه و تا دم صبح هم با صدای پارس بلند سگ می خوابیم و از خوابمون لذت می بریم تا کارگرای محترم تشریف بیارند و صدای سگ تو سر و صدایی که اونا راه می اندازند گم بشه و روز از نو شروع بشه و روزی از نو! حالا علاوه بر سر و صداشون وحشت از ریزش یه باره خونه رو سرمون رو هم بهش اضافه کنید ما هر چند دقیقه یه بار با صدای هولناک ریزش دیوارای خونه بغلی با ترس از این سر خونه به اون سر خونه فرار می کنیم  حتی دو دقیقه هم که دستشویی می ریم می گیم الانه که دیوار دستشویی بریزه رو سرمون یا اقلا فرود بیاد رو کمرمون و قطع نخاع بشیم ...خلاصه که خواهر اوضاعیه که نمی دونید ...بگذریم داشتم می گفتم یه خرده تو اوضاعی که تعریف کردم خوابیدیم و خسته تر و کوفته تر از قبل با اعصاب خرد بلند شدیم و دیگه یه چایی خوردیم و پیمان رفت دو تا سم سوسک کش خرید برا مامانش تا دوشنبه که امروزه ببره براش، اون روز زنگ زده بود می گفت حیاطشون سوسک دراومده! بعد از اونم پیمان اومد افتاد به جون حیاط و برای هزارمین بار از صبح شستش تا خاکایی که از کنده کاری همسایه ریخته بود تو حیاط پاک بشه شبم نشستیم الویه مونو خوردیم و یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و بعدشم ساعت یک و نیم اینجورا با آوای پارسهای پی در پی و دل انگیز «برفی» سگ همسایه مون به خواب شیرین رفتیم(سگه چون خیلی سفیده اسمشو برفی گذاشتند) ...شنبه هم با سر و صدایی به مراتب بدتر از روزای قبل از خواب پریدیم و صبونه خوردیم و بعد از اینکه ظرفای صبونه رو شستیم من نشستم یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم رفت شیر و ماست و این چیزا بگیره گرفت و آورد و بعدشم مشغول تمیز کردن حیاطها شد و هر از گاهی هم که صدای ریزش آوار خونه همسایه زیاد می شد می پرید بالا پشت بوم و یه خرده با اونا حرف می زد و به آرامش دعوتشون می کرد😜 بعد می اومد پایین و به کارش ادامه می داد ساعت دو سه بود که کارش تموم شد و اومد گرفتیم یه خرده خوابیدیم گوش شیطان کر انگار کارگرا هم خوابیده بودند چون سکوت دل انگیزی برقرار شده بود نیم ساعتی تو اون سکوت خوابیدیم تا اینکه با اولین صدای کوبیده شدن کلنگ و پتک کارگرا از خواب پریدیم و اون سکوت دل انگیز هم دود شد و رفت هوا! بلند شدیم یه چایی خوردیم یهو پیمان به سرش زد که بسته بندی وسایل تو بوفه رو برای اسباب کشی آخر مرداد شروع کنه(آخه آخر مرداد می خوایم برگردیم به اون خونه ای که پارسال تو کرج تو محله خودمون خریدیم) خلاصه بلند شد و یه خرده کاغذ و روزنامه و این چیزا آورد و افتاد به جون ظرفهای بوفه تو هال و یکی یکی کاغذ پیچشون کرد و گذاشتشون تو نایلون و دراشونو بست پنج شش دقیقه ای بود که کارشو شروع کرده بود و منم نشسته بودم رو مبل و داشتم اینترنت گردی می کردم که یهو یه لیوان از دست پیمان در رفت و افتاد رو یکی از طبقات بوفه و همینجور که داشت می اومد پایین زد هفت هشت تا فنجون چینی و قندون و لیوان و استکانو با هم شکوند تا رسید به طبقه پایین و افتاد رو زمین، اونا می ریختند و پیمان هم سعی می کرد بگیردشون منم داد می زدم که بیا کنار الان دست و پاتو می برند خلاصه یک سرو صدایی بود و یه بشکن بشکنی راه افتاده بود که جاتون خالی! کلی ظرف و ظروف خوشگل که تا حالا یک بار هم ازشون استفاده نکرده بودیم جز اینکه از این خونه به اون خونه برده بودیم شکست و خرد شد به پیمان گفتم آدمیزادم کاراش با مزه استاااا یه عالمه پول می ده ظرف و ظروف می خره می ذاره تو بوفه و نگاشون می کنه(خیلی وقتها حتی نگاشونم نمی کنه) و هی از این خونه به اون خونه می بردشون و دوباره می چیندشون و هیچوقتم ازشون استفاده نمی کنه تا اینکه یه روزی در اثر ضربه ای چیزی می شکنند و از بین می رند و بعد خرده هاشو جمع می کنه و می ریزدشون دور و با خودش میگه کاش استفاده شون کرده بودم! اونم گفت آره والله راست می گی اینا چی اند آخه هی پشت سر خودمون اینور اونور می کشونیم هیچوقت هم ازشون استفاده نمی کنیم شیطونه میگه وردارم همه رو بریزم دور...! ...بعد از این بحثهای فلسفی من سه تا از فنجونهایی که لب پر شده بودند رو جدا کردم که توش گل بکاریم بقیه خرده ریزارو هم ریختم تو سطل آشغال و پیمان هم آورد کل اون قسمتو جارو کشید چون پر خرده شیشه و تکه های ریز فنجونهای چینی بود بعد از جارو کشی هم دوباره یه سر و صدای بلندی از ریزش دیوارای خونه همسایه بلند شد و پیمان پرید رفت بالا پشت بوم و وقتی اومد پایین دیدم یه ظرف یکبار مصرف پر گیلاس با خودش آورده گفت اینارو این کرده داد (یه پیرمرد کردی همسایه دست راستمونه که یه درخت گیلاس خوشگل تو حیاط خلوتشونه که از حیاط خلوت ما هم سرشاخه هاش دیده میشه که پر گیلاسه) منم گفتم دستش درد نکنه  پیمان گفت من اصلا از پارسال با این آدم حرف نمی زنم بیرونم ببینمش اصلا سلام احوالپرسی نمی کنم الان با این ظرفه اومده بالا باهام دست داده تازه می خواست روبوسی هم بکنه که من کشیدم کنار و بهش گفتم حاج آقا مریضیه، انگار اصلا حالیش نیست! گفتم خب اون انسانیت به خرج داده دست گلش درد نکنه(پارسال یه چند روزی تو این خونه کارگر کار می کرد پیمان با پیام اومدند بالا سر کارگرا وایستادند من دیگه باهاشون نیومدم یه شب پیمان اومد گفت که با این کرده دعواش شده قضیه از این قرار بود که یکی از دیوارای اتاقا چسبیده به حموم اونا بود و همش نم پس می داد پیمانم یکی دو بار به کرده گفته بود از حموم شماست ولی اون قبول نکرده بود اون روزم انگار نمه زیاد شده بود و پیمان رفته بود سراغ پیرمرده و گفته بود بیا نگاه کن که اونم عصبانی شده بود و گفته بود از حموم ما نیست و دیگه دم در خونه ما نیا و از این حرفها ...حالا دقیقا تقصیر کدومشون بود من نمی دونم پیمان برا من همین قدر تعریف کرده بود حالا بعد از یکسال پیرمرده به بهانه دادن یه کاسه گیلاس خواسته بود که از دل پیمان دربیاره) خلاصه پیمان گیلاسارو داد به من و منم بردم گذاشتمشون تو یخچال و اومدم نشستم یه خرده تلوزیون نگاه کردم و بعدم بلند شدم نون گرم کردم و یه مقدار از الویه روز قبل مونده بود آوردم و نشستیم شام خوردیم و بعدم نشستیم تلویزیون ببینیم دیدیم هیچی نداره و به قول مامان فقط نوحه و تو سر زدنه گفتم بذار عمه .ماه .منیرو بذارم ببینیم(چند وقت پیشا از تو اینترنت دانلودش کرده بودم رو فلش بود) گذاشتم اونو دیدیم و بعدم یه خرده میوه و چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم...دیروزم دم ظهر پیمان بلند شد رفت وسایل ماکارونی گرفت و آورد منم گذاشتم موادش پخت و گرفتیم یه خرده بخوابیم (سر و صدای کارگرا خوابیده بود) تا بعدا بلند بشیم بذارم ماکارونیه دم بکشه که هنوز ده دقیقه نشده بود دراز کشیده بودیم که صدای کلنگشون بلند شد و نخوابیده مجبور شدیم بلند بشیم ، دیگه بلند شدیم و یه چایی خوردیم و منم گذاشتم ماکارونیه پخت و پیمان اومد ریخت تو دیس تا خنک بشه ، بعدش یه مقدار ریخت تو قابلمه تا فرداش که می شد امروز ببره با مامانش ظهر بخورند بقیه اش رو هم ریختم توی یه قابلمه دیگه و گذاشتم تو یخچال ! پیمان هم ته دیگشو با یه مقدار از دورش که خشک شده بود خورد منم یه چند قاشقی ازش خوردم و جمع کردیم! پیمان دوباره رفت بالا ‌پشت بوم و با همسایه سمت چپی که داره تخریب می کنه حرف زد و منم رفتم تو اون فنجون شکسته ها گل ناز کاشتم(حالا عکساشونو پایین همین پست براتون می ذارم) بعدم اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم و یه کوچولو تلوزیون نگاه کردم و یه مقدارم اینترنت گردی کردم بعدا پیمان اومد پایین و نشستیم چایی و میوه خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم، دیگه چون عصری از ماکارونیه خورده بودیم سیر بودیم و شام نخوردیم ساعت ده اینجورا بود پیمان سرش درد می کرد یه قرص برا اون آوردم خورد و یه خرده همونجا رو مبل خوابید و بعدم دیگه ساعت یازده و نیم دوازده بود پیمان بلند شد داشت سریال دود.کش رو می داد اونو نگاه کردیم و رفتیم خوابیدیم ...امروزم که شش و نیم پیمان بلند شد و شال و کلاه کرد و رفت تهران خونه مامانش منم اومدم خدمت شما و طبق معمول همیشه این پستو بذارم می خوام برم بگیرم تا لنگ ظهر بخوابم البته اگه سر و صدای بیل و تیشه و کلنگ و پتک کارگرای محترم همسایه بذاره! ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید ...خیییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
سوت های زندگی شما چیست؟

بنجامین فرانکلین در هفت‌سالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتادسالگی هم از یادش نرفت... پسرک هفت‌ساله‌ای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود. اشتیاق او برای خرید سوت به‌قدری زیاد بود که یک‌راست به مغازه اسباب‌بازی‌فروشی رفت و هر چه سکه در جیبش داشت روی پیشخوان مغازه ریخت و بدون آنکه قیمت سوت را بپرسد همه سکه‌ها را به فروشنده داد. 

فرانکلین هفتادساله بعد برای یک دوستی نوشت: سوت را گرفتم و به خانه رفتم و آن‌قدر سوت زدم که همه کلافه شدن اما خواهر و برادرهای بزرگم متوجه شدن که برای یک سوت پول فراوان پرداخته‌ام و وحشتناک به من می‌خندیدند!
اوقاتم عجیب تلخ شده بود و از ته دل گریه می‌کردم. 

سال‌ها بعد که فرانکلین سفیر امریکا در فرانسه و شخصیت معروف و جهانی شد هنوز آن را فراموش نکرده بود و می‌گفت: همین‌طور که بزرگ شدم و قدم به دنیای واقعی گذاشتم و اعمال انسان‌ها را دیدم متوجه شدم بسیاری از آن‌ها بهای گزافی برای یک سوت می‌پردازند.

بخش اعظم بدبختی افراد با ارزیابی غلط آن‌ها از ارزش واقعی چیزها برای پرداختن بهایی بسیار گزاف برای سوت‌هایشان فراهم آمده است.
تردیدها و انتخاب ها،اختلافات خانوادگی، مشاجره‌ها، بحث و جدال بر سر مسائلی که حتی ارزش فکر کردن ندارند همه سوت‌هایی هستند که بیشتر افراد با نادانی بهای گزافی برایش می‌پردازند.

بخشی از کتاب ارزشمند «آیین زندگی» 
نوشته «دیل کارنگی»

 

اینم عکس گل فنجونیهای من 

 

اینم گیلاسای پیرمرد کرد همسایه 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۴۴
رها رهایی
شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ق.ظ

ممنون بابت همه محبتهاتون!

سلااااااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که خیلی وقته ننوشتم و نمی دونم کلا از کجا بنویسم فقط اول از همه تشکر کنم از همه تون که تو اون چند روزی که اومدم میاندوآب خیییییییییییییییییییلی برام زحمت کشیدید اگه بخوام بشمرم موارد انقدر زیاده که توی یه پست جا نمیشه برا همین مجبورم بصورت کلی و یه جا بابت همه چی ازتون تشکر کنم منو با مجبتهاتون وااااااااااااااااااااقعا شرمنده کردید طوریکه فکر نمی کنم توان جبرانشو داشته باشم ولی از خدا می خوام که به بهترین و زیباترین حالت ممکن براتون جبران کنه و همیشه پشت و پناهتون باشه ااااااااااااااااااااااااااااالهی آمین🙏🙏🙏
خدا دایی عزیزمون رو هم بیامرزه که نه تنها زنده بودنش که حتی مرگش هم سبب خیر و اتفاقات خوب بود و باعث شد بعد از مدتها من شما و همه فامیلو یه جا ببینم ااااااااااااااااااااااااالهی که نور به قبرش بباره و با حضرت علی و امام حسین و چهارده معصوم محشور بشه و جایگاهش درست در آغوش نور و عشق و رحمت خدا باشه که شک ندارم هست انقدرررررررررررررررررررررررررر که بزرگوار و خوش اخلاق و نیکو خصال بود طوریکه هرگز به اندازه ذره ای دلی رو نرنجوند دایی تنها کسی بود تو دنیا که به جرأت می تونم بگم توی خوبی و خوش اخلاقی و مردونگی آراسته به اخلاق پیغمبرها بود و سراسر وجودش خدایی بود به قول قیصر : رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماند
آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند !

از دست دادن دایی اگه نگم برای دنیای ما (که اگه بگم هم بیراهه نگفتم) یه خسران بزرگ برای فامیل ما بود واااااااااااااااااااااااااااقعا حیف شد خدا بیامرزدش ! مطمئنم یادش تا زنده ایم توی دل و جان ما می مونه و هرگز فراموش نمیشه ! ...بگذریم نمی خواستم ناراحتتون کنم! ...هر چند که دنیا گذرگاهی بیش نیست و چیزی که به نظرم توش زیادیه همین ناراحت شدن ما از حقیقتی به اسم مرگه که فقط یه پل و یه گذر از این دنیا به دنیایی بالاتر و برتره و نه تنها ناراحتی نداره که باید خوشحال بود که برعکس بی عدالتی های این دنیا، اونجا جایی برای احقاق حق و رسیدن حق به حقداره! ...و الانم دایی بی شک به حقش که تمام خوبیها و زیباییهای اون دنیاست رسیده و در جوار نور عشق الهی آروم گرفته و این خوشحالیه بزرگیه و باید شکر کنیم و نباید با ناراحتیمون اونو به کامش تلخ کنیم!...اون رفته به جایی که به قول ریحان خانوم(مادر زن پسردایی اکبر) همه مون تو صفیم که به همونجا بریم تنها فرقش اینه که اون زودتر رفته و رسیده ما هم دیر یا زود قراره بهش بپیوندیم...به امید روزی که توی دنیایی برتر و زیباتر از اینجا همه مون دوباره به شادی کنار هم جمع بشیم 🙏🙏🙏 ....

این یه هفته ای که از اومدنم گذشت همش در حال استراحت بودم نمی دونم چرا انقدر سست و بی حال شده بودم البته تا حدودی علتش این بود که اون چند روزی که اونجا بودم به جز روز اول که به موقع خوابیدم روزای بعدش زودتر از چهار پنج صبح نخوابیدم حتی اون شبی که ارومیه بودیم هم تا ساعت چهار خونه اکبر اینا با اکبر نشستیم و حرف زدیم و نشد درست و حسابی بخوابم از اونورم خاله پری نازنین فردای همون روزی که رسیدم میاندوآب سریع خودشو رسوند بهم که منو تنها نذاشته باشه با اینکه اصلا وقتش نبود و قرار بود شش خرداد بیاد! اومدن اون هم کل مواد مغذی بدن منو انگار تخلیه کرد و باعث شد فقط جسدی از من برسه خونه، از اونجایی هم که یکی دو ماهه قرص آهن هم مصرف نکردم دیگه کل عصاره وجودم کشیده شده بود و همش می افتادم یه گوشه و می خوابیدم وسطا هم دوبار پیمان خونه نبود یه بارشو رفته بود خونه مامانش یه بارشم مغازه ولی من همچنان در حالت استراحت بودم و نشد که بیام اینجا بنویسم تا اینکه دیگه امروز که پیمان دوباره رفت خونه مامانش با خودم گفتم بیام یه مختصری بنویسم تا ایشالا تو پستهای آینده مفصلتر بنویسم برا همین امروز دیگه همینجا این پستو تمومش می کنم تا ایشالا بعدا بیام و طولانی تر بنویسم خب دیگه ببخشید سرتونو درد آوردم از دور می بوسمتون بازم ازتون یه دنیاااااااااااااااااااااااااااا ممنووووووووووووووووووووووونم مواظب خود نازنینتون باشید خیییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۲۰
رها رهایی