خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۲۸ ق.ظ

ما مالک درختها نیستیم!

سلاااااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو این هفته ای که گذشت اتفاق قابل عرضی نیفتاد جز اینکه ما بودیم و سر و صدای تخریب و ساخت و ساز همسایه ها و زندگی روزمره همیشگیمون که خدارو شکر تخریب خونه آقای فر.جی جمعه به سلامتی تموم شد و نود درصد سروصداها خوابید و الان ما از دیروز یه خرده مخمون آروم گرفته و آرامش به خونه زندگیمون برگشته!... هر چند که چیز خاصی برا تعریف کردن نیست جز روزمرگی ولی یه خرده از جمعه و شنبه بنویسم بعد برم ...جمعه صبح من با یه دل درد و پا درد خیلی شدید از خواب بیدار شدم و دیدم که بععععععععععععله خاله پری نازنین تشریف زود هنگامشو آورده و همه اون دردا هم بخاطر تشریف فرمائیه ایشونه، دیگه بلند شدم و گلاب به روتون مقدمات جلوسشونو فراهم کردم و با حال زاری رفتم یه خرده صبونه خوردم! نمی دونم چرا تابستون که میشه (هر چند که الان بهاره ولی منظورم به گرماشه) سیستم بدن من کلا به هم می ریزه تو هوای خنک یا سرد همه چیز من خوبه ولی یه خرده که هوا گرم میشه کلا بدنم قاطی می کنه مخصوصا مواقعی که این خاله خانم محترم تشریفشو می یاره! تو زمستون و فصلهایی که خنکه مثل آدم می یاد ولی تابستون که میشه هم قبل از موعدش می یاد و هم دردش زیاد میشه هم گلاب به روتون خونریزیش، مثل این دفعه، در حالیکه من الان از سال ۹۷ که معصومه اون روش دراز کشیدن موقع پریودی رو یادم داده دیگه هیچوقت درد نداشتم الا وقتایی که هوا گرم بوده(پارسالم تابستون یکی دو ماهشو بخاطر گرما خیلی درد کشیدم)....خلاصه که یه صبونه مختصری همراه با درد فراوانی که داشتم خوردم و رفتم یه نیم ساعتی همونجور که معصومه یادم داده بود دراز کشیدم دردم کم کم آروم شد و دیگه داشت خوابم می برد ولی سر و صدای کنده کاری همسایه نمی ذاشت که کامل بخوابم بین خواب و بیدار بودم که پیمان اومد تو(قبلش بیرون پیش همسایه بود برا کارگراشون چایی و آب یخ برده بود) دیدم یکی دو تا برگ مو دستشه، اومد پیشم و گفت جوجو ببین این برگا برا دلمه خوبند بکنم بیارم بذاریم تو فریزر؟ منم نیم خیز شدم و یه نگاه انداختم گفتم آره خوبند اونم گفت فرجی اینا درخت مورو قطعش کردند معماره گفته که افتاده جایی که دقیقا باید ستون بزنند منم گفتم وااااااااااا چرا قطعش کردند حیف اون درخت نبود؟ اونم گفت نمیشه دیگه باید ستون بزنند گفتم خب ستونو یه خرده اون ورتر می زدند مگه دست خودشون نبود؟ حالا یکی دو متر خونه شون کوچیکتر می شد به جایی برنمی خورد که! اونم همینجور که داشت می رفت بیرون گفت حالا که دیگه زدند رفته دیگه! منم با خودم گفتم تو یه سری کشورا بخاطر یه درخت یارو کلی نقشه خونه شو عوض می کنه که بتونه اون یه درختو حفظ کنه و از بین نبره ولی تو مملکت ما بخاطر اینکه یه وجب خونه مون بزرگتر باشه حاضریم صد تا درختو نابود کنیم! نمی دونم چرا فکر می کنیم به هر چیزی که زورمون برسه مالکش ماییم و حق نابودیشو داریم و اصلا هم به این فکر نمی کنیم که داریم یه موجود زنده رو بخاطر خودخواهی خودمون از بین می بریم این مایه تاسفه ولی ذره ای هم خودمونو بخاطرش ناراحت نمی کنیم بعدم می گیم ما مسلمونیم و فلان کشورا مردمانشون کافرند! ... نمی دونید چه درخت نازی بود شاخه هاش از سر دیوار اومده بودند تو خونه ما، یه برگای خوشگل و خوشرنگی داشت که نگووووووووو! عصرها که هوا خنک می شد وقتی تو باد می رقصیدند دل آدمو می بردند ...خلاصه که اعصابم کلی خرد شد تو دلم از درخت مو بخاطر بلایی که سرش آورده بودند معذرت خواهی کردم با خودم گفتم حضرت محمد میگه که شکستن شاخه درخت مثل شکستن بال فرشته هاست و کلی گناه داره، اینا چه جوری قراره جواب این درختو تو اون دنیا بدن که از ریشه قطعش کردند؟!!! ...تو برنامه زندگی. پس. از. زندگی یه آقایی به اسم زما.نی تعریف می کرد که وقتی دچار مرگ موقت شده توی مرور زندگیش بهش یه قسمت از زندگیشو نشون دادند که مربوط به یه درختی بوده! می گفت یه روز سر مساله ای عصبانی بودم و دوستم اومده بود دنبالم و داشتیم توی خیابون نزدیک خونمون راه می رفتیم من همینجور که با دوستم حرف می زدم از کنار خیابون یه شاخه از یه درخت کندم و همینجور که داشتم راه می رفتم و با عصبانیت و ناراحتی حرف می زدم اون شاخه درختو همینجور تیکه تیکه می کردم و می انداختم رو زمین، می گفت تو مرور زندگیم نشون می دادند که اون درخت بعد از اون روز هر وقت من از کنارش رد می شدم قبل از اینکه بهش برسم تا وقتی که ازش رد بشم و برم از ترس به خودش می لرزیده مثل آدمی که احساس کنه یه قاتل داره می یاد سراغش که بکشدش ...خلاصه اش اینکه ما غافلیم و نمی دونیم چی داریم سر کائنات می یاریم ولی یه روزی بابت همه این بلاهایی که سرش آوردیم قراره جواب پس بدیم ...بگذریم بعد از این افکار و احساسات ناخوشایند بلند شدم و رفتم حیاط و از دم در بیرونو نگاه کردم دیدم درخت موی بیچاره رو بعد از اینکه قطعش کردند گذاشتند تو کوچه و پیمان داره ازش برگ می کنه کلی هم غوره روشه گفتم به آقای فرجی بگو لااقل غوره هاشو بکنه همینجوری پرت نکنه بیرون گفت بهش گفتم گفت بکنم بذارم اینجا تا شب بخوام ببرم خونه اینا پلاسیدند منم گفتم حداقل تو بکن بیار می اندازیمش تو آب نمک حیفه دیگه بلاخره نعمت خداست نباید حیف و میل بشند (به قول معروف ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند که اینا انقدری شدند زحمت اونارو حداقل نباید به هدر بدیم) اونم گفت باشه و منم برگشتم تو و یه خرده پیاز داغ درست کردم و یه مقدارم گوشت چرخ کرده تفت دادم! می خواستم دلمه برگ مو درست کنم البته نه از برگای درخت فرجی اینا، بلکه از اون برگایی که از میاندوآب با خودم آورده بودمشون(همون برگایی که ایندفعه اونجا بودم هاجر از باغ داییش برام آورده بود) پیمان می خواست شنبه بره خونه مامانش می خواست براش دلمه ببره...پیاز داغ و گوشتشو آماده کردم و ریختم توی ظرفی و  با سبزیش که چند روز پیش آماده کرده بودیم و گذاشته بودیمش تو فریزیر قاطی کردم می خواستم لپه و برنجشم بریزم که پیمان اومد تو و گفت جوجو میشه مواد دلمه رو نگهداشت یه روز دیگه درستشون کرد؟ گفتم آره می ذارمش تو فریزر چطور مگه؟ گفت این فرجی اینا دارند صفحه هایی که ستونای خونه روش سوار بوده رو با لودر می کشند بیرون فردارو بمونم خونه حواسم بهشون باشه یهو موقع بیرون کشیدن اون صفحه ها نزنند دیوار مارو هم بیارند پایین، بعد بذارم پس فردا برم خونه مامان! منم گفتم باشه من مواد دلمه رو بسته بندی می کنم می ذارم تو فریزر فردا می ذارم بیرون یخش که وا شد درستش می کنم تو پس فردا ببر گفت خراب نمیشه؟ گفتم نه! گفت پس همین کارو بکن دیگه! منم گفتم باشه و دیگه بی خیال برنج و لپه شدم و ترکیب گوشت و سبزی رو ریختم تو کیسه و گذاشتمش تو فریزر، دیگه اومدیم نشستیم یه چایی خوردیم ساعت دو سه بود، دیگه سرو صدای کارگرا خوابیده بود ما هم یه خرده گرفتیم خوابیدیم و یه ساعت بعدش دوباره سر و صداشون بلند شد و ما هم دیگه بلند شدیم و پیمان رفت پیش اونا و من منم نشستم یه خرده کتاب خوندم یه مقدارم تو اینترنت گشت زدم ساعت هفتم زدم کانال .تما.شا و سریال .کره ای خانواده. جدیدو دیدم موضوع پیش پا افتاده ای داره در مورد روابط عروس و مادر شوهر و خواهر شوهر و این حرفاست ولی با مزه است و یه رگه هایی هم از طنز داره که خنده داره از یه طرفم خونه زندگیاشون رنگی رنگی و خوشگله آدمو سر ذوق می یاره اگه خواستید ببینیدش هر روز ساعت هفت از کانال تما.شا پخش میشه! ...در حال دیدن سریال بودم و ظاهرا کارگرای همسایه هم رفته بودند و آرامش برقرار شده بود پیمان هم مشغول تمیز کردن و شستن حیاط بود که وسطا اومد تو و گفت جوجو گل پسر روشن نمیشه! گفتم واااااااااا چراااااااااااا؟ گفت درش از فردای اون روز که از خونه مامان اومدم و صبح شستمش نگو نیمه باز مونده و منم نفهمیدم چادرشو کشیدم روش، چراغ سقفیهاش از اون روز روشن مونده بخاطر نیمه باز موندن در و باتریش خالی شده گفتم ای بابا یعنی باید باتری نو بگیری؟ گفت نمی دونم الان اومدم زنگ بزنم امداد.خود.رو بیاد ببینم چی میگه! گفتم باشه بزن! زد و نیم ساعت بعدش از امدا.د خود.رو اومدند و کابل زدند و روشنش کردند گفتند باتریش خراب نشده فقط شارژ خالی کرده یه ده دقیقه روشن بمونه دوباره شارژ میشه پیمان پولشونو حساب کرد اونا رفتند و بعد از ده دقیقه هم خاموشش کرد و دوباره روشن کرد و امتحان کرد دید که درست شده، دیگه چادرشو کشید اومد تو و نشستیم شاممونو که عدس پلو بود خوردیم و بعدم طبق معمول هر شب نشستیم تلوزیون نگاه کردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم ....شنبه هم که اتفاق خاصی نیفتاد فقط من بعد از ظهرش دلمه رو درست کردم و جاتون خالی خیلی هم خوشمزه شد و شبم از همون خوردیم و یه مقدارم پیمان گذاشت که برا مامانش ببره و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال که بعدا بخوریم ...امروزم که پیمان ساعت هفت شال و کلاه کرد و طبق معمول رفت تهران و منم اومدم نشستم اینارو نوشتم و بعد از اینکه این پستو بذارم به احتمال زیاد می گیرم می خوابم! بعد از ظهرم می خوام بشینم برا مامان بزرگ عصمت که امروز سالگرد فوتشه فاتحه و آیه الکرسی و زیارت.عاشورا بخونم!

ننه عصمت نازنین روحت شااااااااااااااااااااااااااد و یادت گرامی! تو بهترین مامان بزرگ دنیا بودی ! heartheartheartcrying​​​​


... اینجوریاااااااااااااااااااااااااااااااا دیگه خواهر، دیگه من برم شمام به کاراتون برسید!...خییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم ...از دور صورت همچون ماهتونو می بوسم و لحظه های شادی رو براتون آرزو می کنم بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
قبل از اینکه با کسی بحث کنی...این سوال رو از خودت بپرس:"این آدم انقدر بالغ هست که اگر اشتباه کرده باشه بپذیره...!؟!؟" اگر جواب "نه" بود،پس نه خودتو اذیت کن،نه اونو...
این گلواژه ربطی به چیزهایی که توی این پست نوشتم نداره ولی چون قابل تأمل بود گفتم اینجا بنویسمش تا بخونید و بهش فکر کنید و سعی کنید تو زندگیتون به کار ببندید و باهاش جلوی بحثهای بیهوده رو بگیرید!

 

اینم یه عکس از نیلوفرای حیاط خلوت که امروز صبح از پشت پنجره ازشون گرفتم امسال بیچاره ها فقط توی خاک و خل بودند از بس بخاطر این ساخت و ساز همسایه ها خاک و سیمان ریخت روسرشون(اون ساختمون نیمه کاره هم که تو عکس دیده میشه همون ساختمون پشت خونمونه که چند وقت پیش کوبیدند و دارند توش آپارتمان می سازند)

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۲۳
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی