خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

دوشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۲۲ ب.ظ

چهل سالگی!🎈🎂🎈

         ❣️❣️❣️

گفت در فصل بهاری دلپذیر
از چهل بگذشت عمرت روز عید
شاد باش و زندگی را پاس دار
مثل فروردین و آغازِ سعید

آن چه بگذشته است منما یاد از او
بار دیگر زندگی آغاز کن
با صدای بالک مرغ سحر
با سپیده با سحر پرواز کن

با هزاران گله ی ابر سپید
در هوای آسمان همراه شو
تا بدانی کیستی تنها بمان
از رموز اندرون آگاه شو

یک نفس کافی است تا اندوه را
با نوای شاد خود رسوا کنی
صد هزاران غنچه ی لبخند را
با نسیم مهربانی وا کنی

نوبهاری تازه آمد عزم کن
از برای مهربانی دیر نیست
با دلت این جمله را فریاد کن
«کودک ِ احساس ِ شادی» پیر نیست!🌷🌷🌷

سلااااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که هم اومدم حالی ازتون بپرسم توی این سال جدید هم یه کوچولو از تولدم و چهل ساله شدنم و مسائل و قضایاش براتون بنویسم و زود برم چون خیلی فرصت ندارم هم از این نظر که یه کوچولو کار دارم باید انجام بدم هم اینکه اگه خدا بخواد و قسمت بشه شاید کمی بتونم درس بخونم چون تا اینجای کار اونجور ی که بشه روش حساب کرد درست و حسابی نخوندم و برا همین باید به خودم بجنبم چون دیگه زمان زیادی تا امتحان نمونده...خب بریم سر اصل مطلب...جونم دوباره بهتون بگه که همونطور که خودتون مستحضر هستید و بودید امروز تولد چهل سالگی من بود و هست تا یادم نرفته اول از همه از شما سه خواهر گلم و مامان خوشگلم که با تبریکهای قشنگتون توی واتساپ و تماسهای تلفنیتون منو از ته ته ته دل خوشحال کردید ممنوووووووووووووووووووووووونم دست گلتون درد نکنه اااااااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشید 🙏🙏🙏 سلامتی و طول عمر همراه با عافیت و شااااااااااااااااادی شما و بقیه عزیزان دلم و برآورده شدن تک تک آرزوهای قشنگتون، آرزوی قلبی من توی همه روزهام مخصوصا تو روز تولدمه و از خدا می خوام که بعنوان هدیه تولدم از طرف خودش این آرزوی قلبی منو برآورده کنه تا همیشه لبخند رو لبهای تک به تکتون ببینم و از شااااااااااااااااااااااااادی شما عزیزانم شااااااااااااااااااااااد بشم چون شما که شااااااااااااااااااااااااااااد و پیروز و سلامت باشید من چیزی تو زندگی کم ندارم که بخوام آرزوشو بکنم! ... خب این از آرزوی روز تولدم حالا بریم سر کادوهایی که پیمان برام خرید ... بعد از سال تحویل پیمان یه سکه تمام بهار و با یه چند تا ده هزار تومنی نو که هنوزم نشمردم ببینم چندتاست بهم عیدی داد(شاید ده تا باشند یعنی رو هم بشن صدهزار تومن شایدم بیشتر باشند نمی دونم بعد از اینکه اینو نوشتم می رم می شمرمشون😁) منم کلی ازش تشکر کردم و اونم گفت این کادو هم برای عیدته هم تولدت، برا همین من دیگه اصلا انتظار اینو نداشتم که روز تولدم ازش کادو بگیرم در نهایت فک می کردم می خواد یه تبریک بهم بگه ولی شنبه صبح (یعنی ششم) بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو من یه سر می رم پیش میر.محسنی(همون سکه فروشه) برگشتنی هم سیب زمینی و پیاز و بادمجونی هم که گفتی برات می گیرم می یارم منم گفتم باشه!(از قبل بهش سپرده بودم که بگیره قرار بود باهاشون قیمه درست کنم ببره برا مامانش)....خلاصه اون رفت و منم نشستم پای کتابام یه خرده روا.نشناسی .سنجش و اندازه گیری خوندم یکی از فصلهاش بود که داشت در مورد اندازه گیری و سنجش و ارزشیابی و آزمون حرف می زد و انقدر این چهار تا کلمه مباحث شون هم شبیه هم بودند و هم با هم تفاوت داشتند که من بعد اینکه فصلو تموم کردم مخم دیگه تاب ورداشته بود و سیمهای مغزم اتصالی کرده بود طوریکه رسمأ داشتم دیوونه می شدم برا همین دیگه کتابو گذاشتم کنار و یه زنگ به پیمان زدم گفتم هم یه کوچولو باهاش حرف بزنم یه خرده مغزم استراحت کنه هم اینکه بهش بگم مایع دستشوییمون تموم شده همراه با چیزای دیگه مایع هم بگیره اونم یه جوری با عجله جواب منو داد و گفت باشه می گیرم و سریع قطع کرد که من به جای آروم شدن بدتر اعصابم خرد شد خلاصه یه، یه ساعتی گذشت و آقا اومد خونه من دیدم نه سیب زمینی پیاز گرفته نه بادمجون نه حتی مایع دستشویی فقط یه نایلون سفید که یه چیز کوچیکی توشه دستشه و یه لبخند ژکوند هم گوشه لبشه منم تا چشمم بهش افتاد چون اعصابم خیلی خرد بود با عصبانیت گفتم بیا شش ساعته رفتی اینم برگشتنته که دست خالی اومدی! اونم خندید و اومد تو و یه جعبه سفیدی رو از تو نایلون درآورد و با خنده داد دست من، منم اولش فکر کردم ادکلنی عطری چیزیه گفتم این چیه؟ اونم دوباره خندید و به جعبه اشاره کرد درست که نگاه کردم دیدم روش عکس گوشیه گفتم ااااااااااااااااا برا خودت گوشی خریدی؟(گوشی پیمان قدیمیه و جدیدا هم خیلی اذیتش می کرد) اونم گفت نه برا تو خریدم تولدت مباااااآاااااااااااااااااارک! منم هم خییییییییییییییییییییییییییییییییلی سورپرایز شدم چون اصلا انتظارشو نداشتم آخه فک می کردم کادوشو قبلا داده هم اینکه کلی خجالت کشیدم بخاطر اینکه تو بدو ورودش سرش داد زده بودم که چرا شش ساعته رفته و حالا دست خالی اومده، نگو بیچاره از صبح دنبال گوشی بوده و هی داشته می گشته که برا من یه چیز خوب پیدا کنه برا همین وقت نکرده بود بقیه چیزارو بگیره خلاصه با کلی خوشحالی و کلی شرمندگی بغلش کردم و کلی بوسیدمش و هم ازش تشکر کردم هم بابت رفتارم ازش معذرت خواستم اونم گفت خواهش می کنم و بعدم گفت جوجو می خواستم آخر سر هم برم شیرینی تینا برات کیک هم بخرم ولی راستش انقدر خسته شده بودم که نای اینکه بخوام اون سربالایی تینارو برم بالا نداشتم(ما چون محله مون نزدیک کوه نوره در واقع تو دامنه کوهیم و اکثر خیابونای اطرافمون شیبدارند و راه رفتن توشون سخته پیمان هم چون پیاده رفته بود دیگه خسته شده بود) منم گفتم همین که اینهمه زحمت کشیدی و گوشی به این خوشگلی برام خریدی ازت ممنووووووووووووووووووووووونم و نیازی به کیک نیست اونم تشکر کرد منم ازش پرسیدم گوشی رو چند گرفته؟ که گفت خود گوشی رو پنج میلیون و دویست و پنجاه هزار تومن خریده گلس روشو دویست هزار تومن و قابشم پنجاه هزار تومن که سر جمع شده پنج میلیون و پونصد هزار تومن! منم بازم ازش تشکر کردم که یهو پیمان انگار یه چیزی یادش افتاده باشه گفت جوجو سیم کارت همراه اولتو با کارت ملیت بده من سریع برم بدم تو خدمات. ارتباطی پانچش کنند چون این گوشیه سیم کارت خیلی ریز می خوره منم دادم و رفت ده دقیقه بعد زنگ زد که جوجو چون سیم کارت توئه قبول نکردند و گفتند باید خودت بیای منم گفتم باشه الان می پوشم می یام گفت لباس بپوش می یام دنبالت منم پوشیدم و اومد دوباره با هم رفتیم اونجام یه نیم ساعتی معطل شدیم تا اینکه یه فرم پر کردم و انگشت و امضا زدم دادم بهشون سیم کارتمو با یه سیم کارت جدید عوض کردند و گرفتیم اومدیم بیرون همونجام بیرون در پاساژ سیم کارتو از تو پوکه اش درآوردیم و با سیم. کارت. ایرانسلم که خودش از قبل پانچ بود گذاشتیم تو اون قسمت خشاب مانند گوشی و تا اومدیم فشار بدیم بره تو گوشی باد اومد و جفت سیم کارتارو با خودش برد یه خرده دنبالشون رو زمین گشتیم چون ریز بودند سخت بود پیدا کردنشون، کلی هم به باده خندیدیم و خلاصه پیداشون کردیم و گذاشتیمشون تو گوشی و پیمان با گوشی خودش به گوشی من زنگ زدم و اون جلوتر رفت و من پشت سرش با فاصله که صداشو تست کنیم در حین تست صدا پشت تلفن هم یه خرده با هم شوخی کردیم و خندیدیم تا اینکه دیگه راه افتادیم اومدیم خونه، بعد از عوض کردن لباسامون و شستن دست و بالمون نشستیم یه چایی خوردیم و یه خرده با گوشیه ور رفتیم و برنامه هاشو اینارو تنظیم کردیم، دیگه ساعت سه اینجورا بود گرفتیم یه ساعتی خوابیدیم ساعت چهار هم بلند شدیم پیمان رفت مغازه و منم درسو بی خیال شدم و نشستم با گوشیه ور رفتم و برا خودم استراحت کردم تا اینکه ساعت ده اینجورا پیمان با یه پک کباب کوبیده و جیگر گوشفندی همراه با مخلافتش اومد خونه وگفت بیا به جای کیک برات کباب خریدم منم که دوباره سورپرایز شده بودم کلی ازش تشکر کردم! از شب قبل یه مقدار کته خالی داشتیم  که هیچ خورشتی نداشت و منم حال درست کردن چیزی رو نداشتم ظهرش پیمان گفته بود ولش کن خورشت نمی خواد با یه سالادی چیزی می خوریمش دیگه، منم از خدا خواسته دیگه چیزی درست نکرده بودم، آوردم اونو گذاشتم گرم شد و با کباب و جیگر خوردیم و بعدم باز یه کوچولو با گوشیه مشغول شدیم و گرفتیم خوابیدیم، دیروزم که با کتاب خوندن و قیمه درست کردن گذشت امروزم که پیمان ساعت هفت و نیم بلند شد رفت تهران منم بعد از اینکه راهش انداختم اومدم گرفتم تا ساعت دوازده خوابیدم دوازده به بعدم اول سمیه جونم و بعدم مامان خوشگلم و بعدشم ساناز جونم بهم زنگ زدند و تولدمو تبریک گفتند شهرزاد جونم و مسی جونم هم تو واتساپ تبریک گفته بودند و آیهان جونم هم تو روبیکا که از همینجا ازشون تشکر می کنم یه دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووووووووووووووون عزیزای دلم دست گلتون درد نکنه لطف کردید  بوووووووووووووووووووووووووووووووووس .....خلاصه تا دو و نیم با این تبریکات و تلفنها مشغول بودم دو و نیم هم پیمان زنگ زد که داره می یاد و یه ربع بعدشم رسید وقتی اومد تو گفت جوجو بیا که برات جایزه خریدم منم رفتم ببینم چی خریده که دیدم یه حعبه شیرینی دانمارکی و زبان خریده البته می گفت دو جعبه بودند یکیش دانمارکی و یکی زبان که بعدا ترکیبشون کرده یه جعبه اش رو داده به مامانش یه جعبه اش رو هم آورده خونه، منم کلی ازش تشکر کرد و یه خرده به درازی شیرینیهای زبانی هم که خریده بود خندیدم اونم گفت اینارو از نان.تهران خریدم اون همیشه اینجوری دراز درست می کنه راستش کیکهای خیلی خوشگلی هم داشت می خواستم برات بگیرم ولی با خودم گفتم تا از تهران برسه کرج ممکنه آب بشه! (نان.تهران شیرینی فروشی قدیمی محلشونه که از زمان بچگیهای پیمان هم بوده تو میدون نار.مک نزدیک متروی.سرسبزه) بعد از این حرفا هم گفت یه جایزه دیگه هم برات خریدم منم گفتم چیه که از توی یه نایلون یه شیشه نیم لیتری روغن نارگیل درآورد داد دستم می گفت لیتری دویست و هشتاد هزار تومن بوده نیم لیترشو صدو چهل هزار تومن گرفته منم کلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم اونم با خنده گفت اینو خریدم که دیگه نری روغنای منو بدزدی ای دزد نابکار! منم کلی به حرفش خندیدم!( آخه نیست که من همیشه شبا به پوستم روغن نارگیل می زنم همیشه یکی دو تا شیشه کوچولو روغن نارگیل دارم که به محض تموم شدنشون پیمان میره از روغن گیری که توی سرسبزه و ازش همیشه روغن کنجدو اینا می گیریم برام می گیره می یاره چند وقت پیش پیمان یه شیشه یه لیتری روغن نارگیل برا خودش گرفت که هر وقت خواست بره حموم قبلش بزنه به موهاش، از اون موقع به بعد من دیگه هر وقت روغن نارگیلم تموم می شد دیگه به پیمان نمی گفتم بره بگیره یواشکی می رفتم از اون شیشه بزرگه پرش می کردم و بعدا به شوخی به پیمان می گفتم مامانی روغنم تموم شده بود رفتم یواشکی از روغنت یه خرده دزدیم انقدر اینکارو کرده بودم که روغنه دیگه نصف شده بود و اونم به فکر افتاده بود که برام روغن بگیره که دیگه از روغن اون استفاده نکنم) ....خلاصه اینجوریااااااااااااا دیگه خواهر اینم از تولد ما و چهل سالگیمون و هدایا و سورپرایزهاش .......عکس کادوهامو می ذارم پایین که ببینید ....خب دیگه من برم باز پستم تبدیل به شاهنامه شد و درسم هم که به باد فنا رفت .....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بازم بابت تبریکاتتون ممنووووووووووووووووووووووووووووووونم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااااااااااااای 

 

این عکسهای گوشی جدیدم 

 

 

اینم عکس شیرینی و روغن نارگیلم 

 

 

اینم عکس کباب و جیگر اون روز 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۲۲
رها رهایی