خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۵۷ ب.ظ

روز زیبا و حسای قشنگ

سلااااااام سلااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که جمعه ظهر شاه گل اینا رفتند و دیروز ما خودمون اومدیم این خونه و پیمان یه خرده هال و زیر زمین و اتاقارو جارو کرد و خاک و خلاشو برد ریخت بیرون و بعدش شیشه بره اومد شیشه هارو انداخت و رفت سیم کش هم اومد دو تا سیمو یادش رفته بود لوله خرطوم بندازه و بذاره لای دیوار(زیر داکت بودند یکیش مال چراغ راهرو بودو اون یکی هم مال آیفون بود) اونارو انجام داد و رفت و دوباره پیمان مشغول تمیز کاری شد و منم یه خرده کتاب خوندم و بعدش رفتم تخم مرغ و آب و این چیزا گرفتم برا ناهار(اون یه هفته ای که کارگرا بودند همش می رفتم از یه رستوران به اسم ته چین که سر کوچه مون تو اون خیابون تهرانه بود غذا می گرفتم غذاش بد نبود قیمتهاشم مناسب بود روز آخرم که تن ماهی گرفتم، دیگه دیروز پیمان گفت جوجو خسته شدیم بس که همش برنج خوردیم برو امروز چند تا تخم مرغ و گوجه بگیر بیار املت درست کنیم و امروز یه غذای نونی بخوریم که منم رفتم نتونستم گوجه پیدا کنم فعلا اینجاهارو خیلی نمی شناسم فقط تخم مرغ گرفتم آوردم گفتم دیگه نیمرو بخوریم ) خلاصه آوردم و درست کردم خوردیم و بعدشم یه خرده گرفتم تو یکی از اتاقا که زیلو انداخته بودیم خوابیدم با اینکه یه پتو مسافرتی انداخته بودم رو خودم چون درو پنجره ها چند روز بود همش باز بودند و هوام یه خرده سرد بود یخ کردم خودم هم چون یکی دو روزه به شدت سرما خورده بودم دیگه رسما لرز کرده بودم و حال نداشتم ...کارای پیمان که تموم شد جمع کردیم و ساعت 9/15 راه افتادیم به سمت کرج و پیمان تو ماشین برام بخاری زد و یه خرده گرمم شد! رسیدیم خونه رفتم کلی پونه گذاشتم جوشید و یکی دو لیوان شب خوردم و یه مقدارم ریختم تو یه شیشه گفتم فردا می برم اونجا می خورم ...امروزم صبح ساعت هشت اینجورا بلند شدیم و صبونه خوردیم و بعدش حاضر شدیم راه افتادیم پیمان اول می خواست بره به اداره پست سر بزنه چون قرار بود کارت ماشینمونو اون هفته بیارند که خبری نشده بود پیمان می گفت شاید آوردن ما نبودیم بریم پست سر بزنیم اگه بود بگیریمش که یهو پیمان دید صدای موتور از پشت در می یاد درو باز کرد دید پستچیه و کارت ماشینو آورده می گفت پنجشنبه آوردم نبودید، دیگه پیمان کارته رو گرفت و رفتنمون به اداره پست کنسل شد و راه افتادیم اول رفتیم بازار روز پیمان می خواست میوه بگیره اونجا که رسیدیم دیدم گوشیم زنگ خورد ورداشتم دیدم مامانه من با اون حرف زدم و پیمان هم پارک کرد و رفت میوه بخره مامان خوشحال بود می گفت که دیروز رفته بوده فک کنم خونه پسرخاله رضا که از کربلا اومده بوده و اونجا خاله بستی رو دیده و کلی باهم حرف زدند و اون کدورتی که تو ختم ننه خاتون پیش اومده بوده برطرف شده و به قول آبام باهم آشتی کردند(آبام می گفت که تو ختم ننه خاتون بستی مارو تحویل نگرفت و منم ایندفعه دیدمش گفتم باهات قهر بودم می گفت اونم تعجب کرد گفت باجی برای چی؟ می گفت منم گفتم اون روز به ما محل نذاشتی اونم گفته بود نه به خدا اینجوری نیست و من از دست برادرام ناراحت بودم و حواسم نبوده وگرنه چرا تحویل نگیرم و از این حرفها) منم خوشحال شدم و گفتم خدارو شکر ایشالا که همیشه خوش باشید ...دیگه مامان یه خرده حرف زد و خداحافظی کرد و رفت پیمانم اومد و راه افتادیم سمت نظر.آ.باد، تو راه که می رفتیم یه حس خیلی خوبی داشتم و انگار خیلی خوشحال بودم و به نظرم همه جا شاد و قشنگ بود با خودم گفتم چی شده من امروز اینجوری خوشحالم؟یه خرده فک کردم و بعد با خودم گفتم همش بخاطر زنگ مامانه اینکه آدم روزشو با زنگ مادرش شروع کنه معلومه که اون روز، روز قشنگی میشه و حسهای قشنگ می یاد سراغ آدم ، علی الخصوص وقتی که مادر آدم با خاله آدم هم آشتی کرده باشه (حالا اگه منو آدم فرض کنیم ;-) ) ....خلاصه خوشحال و شادان رفتیم سمت نظر.آبا.د پیمان از بازار روزه فقط موز گرفته بود می گفت میوه هاشو خیلی گرون می گفت سیبی که تو نظر. آبا.د می دن دو تومن این زده بود چهارو پونصد نگرفتم گفتم می رم از اونجا می گیرم...رسیدیم نظر.آ.باد پیمان منو جلو اداره. گاز پیاده کرد و خودش نشست تو ماشین رفتم داخل در مورد قبضا پرسیدم که قراره از این به بعد به صورت اس ام اس بیاد اونم یه برگه داد دستم و گفت اینجا کامل راهنمایی کردیم که چیکار بکنید گرفتم و اومدم و بعدش رفتیم خیابون کار.گر بغل یه پارکی که اسمشو نمی دونم کلی وانتی هستند که انواع میوه هارو می فروشند پیمان رفت ازشون سیب قرمز و زرد و نارنگی و خرمالو خرید و اومد و راه افتادیم سمت خونه و الانم اینجاییم و پیمان داره سیمان سفیدایی که رو موزاییکهای حیاط خلوت ریخته رو کاردک می زنه تمیز می کنه منم نشستم تو آشپزخونه و دارم اینارو می نویسم یه خرده هم وسایل لوبیا پلو آوردم و گذاشتم موادش بپزه تا لوبیا پلو درست کنم و آشپزی تو این خونه رو هم افتتاح کنم (این اولین باره که اینجا غذا درست می کنم به جز نیمرویی که درست کردم) دو دقیقه یه بارم گلاب به روتون دلپیچه می گیرم و می دوم تو دستشویی، بدجوری روده هام به هم ریخته، شب اولی که سرما خورده بودم لوزه هام باد کرده بود با آب ولرمی که از شیر آب آشپزخونه باز کردم یه آب نمک رقیق درست کردم و قرقره(یا غرغره نمی دونم کدوم درسته) کردم یه مقدار از آب نمکه پرید تو گلومو مجبور شدم قورتش بدم چون من همیشه آب تصفیه شده می خورم اون یه ذره آب شیر که قورتش دادم چند روزه پدر روده هامو درآورده ....خلاصه اینم روزگار ماست و داره اینجوری می گذره ...راستی مواظب خودتون باشید تا سرما نخورید این هفته هواشناسی گفته پنج شش روز قراره اکثر جاها بارون بیاد و تا هشت درجه هم هوا قراره سرد بشه امروزم اینجا ابریه و یه باد تندی هم می یاد که نگو درختای کوچه قشنگ دارند می رقصند و از پنجره آشپزخونه دارم می بینمشون ، اومدنی تو راه چند قطره بارونم اومد ولی فعلا بند اومده .. راستی پیمان اومدنی رفت از یه ابزارفروشی لوله بخاری گرفت و برام تو یکی از اتاقها بخاری رو راه انداخت و الان اینجا دیگه هواش خوبه و مثل دیروز یخ نیست و جام گرم و نرمه! لوبیا پلورو که گذاشتم می خوام برم تو اتاق و از گرماش لذت ببرم... !خب دیگه من برم لذتمو ببرم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووس فعلا بااااااای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۶:۵۷
رها رهایی
جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۹ ب.ظ

دوست به درد بخور

سلاااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شاه گل و کارگرش تقریبا کارشون داره تموم میشه فک کنم دیگه امشب برگردند کرج ،فقط می مونه موزاییک حیاط و دوغاب کل هال و اتاقها و آشپزخونه که اونم وقتی سعید از کربلا برگشت و لوله کشیشو کرد باید دوباره برگردند و انجامش بدن بعد از اونم می مونه سفید کاری و نقاشیش که باید بعد از لوله کشی یکی رو بیاریم انجام بده،سیم کشیش هم یکی دو روزه یکی رو آوردیم داره انجام میده فک کنم اونم فردا پس فردا کارش تموم بشه فردا هم یه شیشه بر می یاد شیشه هاشو می اندازه در کل فعلا مشغولیم و انقدرم همه جا خاک و خلیه که حد نداره شب می ریم خونه خودمونو می شوریم صبح می یاییم اینجا دوباره خاک بر سر می شیم خلاصه اوضاعیه خواهر...دیروز اون کتابی که پیدا نکرده بودم رو یکی از دوستام که پاس کرده بود برام آورد البته نه اینکه بیاره دم در خونه ،نه !بهم اس ام اس داد که من تا پنج دانشگاهم بیا بگیر منم چون اینجا تو نظر.آباد بودیم به دوستم معصومه که اتفاقی همون ساعت دانشگاه بود گفتم بگیره تا بعدا ازش بگیرمش فعلا دست معصومه است تا بعدا ببینمش و ازش بگیرم البته اون دوستم که کتاب آورده بود برام وقتی فهمید نظر.آبادم گفت کاش می گفتی اصلا نمی بردم دانشگاه ما خونه مون هشتگرده همونجا می آوردم دم در بهت می دادم (هشتگرد و نظر.آباد ده دقیقه یه ربع باهم فاصله دارند و چسبیدن به هم، دوستم هم خودش ماشین داشت ) ...خلاصه که کتابم هم پیدا شد و کلی خوشحال شدم هر چی هم بهش گفتم پولشو ازم نگرفت گفت تو قبول بشی برام من کافیه اگه کتاب دیگه ای هم لازم داری بگو تا بهت بدم ....این دوستم خییییییییییییلی دختر نازنینیه البته دختر نیستا ازدواج کرده و دو تا هم بچه داره منظورم اینه که خیلی دوست به درد بخوریه ترم قبلم من کار عملی به استاد نداده بودم بهم زنگ زد و گفت سوالا و جواباشو برات می فرستم با دست خط خودت بنویس از روشون بعدش عکساشونو برا من ایمیل کن من زیپش می کنم و برا استاد می فرستم(من خودم کلا نه جواب سوالارو بلد بودم نه زیپ کردنشونو) ...خلاصه از اون آدمای به درد بخوره که تو تنگناها به داد آدم می رسه و هر کاری از دستش بر بیاد برا آدم می کنه ایشالا که خدا هم تو تنگناهای زندگیش دستشو بگیره و پشت و پناهش باشه ....معصومه بعد از اینکه کتابو گرفته بود بهم اس ام اس داد که متاسفانه من الان تو راه خونه ام و فراموش کردم کتابو ازش بگیرم منم براش نوشتم عیب نداره فدای سرت ..که بعدا برام نوشت شوخی کردم ازش گرفتم یه روز با آقا پیمان شام یا ناهار بیایید خونمون و کتابم ببرید منم گفتم دستت درد نکنه مزاحم نمی شیم و یه روز که کارامون اینجا تموم شد یه روزی که تو کلاس داری می یام دانشگاه و ازت می گیرمش اونم برام نوشته بود دختر یه روز چیه کتاب سنگینیه ها نمی رسی بخونی تو امتحان نورو داریااااااااا نه امتحان معماری! (اسم کتابمون نوروپسیکولوژیه) .گفتم باشه بذار اول امتحان عمله کارگری رو (به قول تو معماری رو) اینجا قبول بشم تا بعدش برسیم به نورو...با خودم گفتم معصومه هم دلش خوشه ها فک کرده منم مثل خودشم که از اول ترم شروع کنم به خوندن نمی دونه که من یه روز مونده به امتحان تازه لای کتابو باز می کنم ببینم اصلا موضوعش راجع به چی هست و چیکارش باید بکنم!...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر...الانم نظر.آبادیم و می خوایم با کارگرا ناهار تن ماهی بخوریم ...من دیگه برم تنهارو بذارم بجوشه ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووس فعلا بااااااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۸ ، ۱۲:۲۹
رها رهایی
سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۲ ب.ظ

انقلا.ب و کتاب

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم! خیلی فرصت ندارم اومدم یه کوچولو بنویسم و برم چند روزه همش صبح می ریم نظر.آبا.د پیش کارگر بناها و شب می آییم( وسایل لازمشون میشه و می ریم می گیریم و از این کارا دیگه)... امروز نرفتیم چون قرار بود ماشین پیامو ببرند نمایندگی.، اون روز که برده بودیم نصفه نیمه سرویسش کردند یه قطعه نداشتند که گفتتد بعدا زنگ می زنیم بیارید عوضش کنیم که دیروز زنگ زدند و صبح ساعت شش و نیم هفت پیام ماشینو آورد با پیمان رفتند گذاشتند نمایندگی و پیمان اومد خونه و پیام هم از همونجا رفته بود خونه شون که بخوابه چند روزه که داره توی یه آژانس کار می کنه و به قول پیمان دو روز کار نکرده خسته شده...خلاصه پیمان اومد و صبونه خوردیم و پیمان گفت حالا که امروز نمی ریم نظر.آبا.د پاشو بریم انقلا.ب کتاباتو بخریم بلند شدیم با مترو رفتیم چهار پنج تا هم کتابای ترم قبلمو بردم گفتم الکی موندند تو خونه برم بدم بهشون پولشو بگیرم یا با کتاب تعویض کنم که چهارتا کتابمو نودو هفت تومن فروختم و دو تا کتاب می خواستم که یکیش کلا پیدا نشد گفتند هفته بعد می یاد اون یکی رو هم گرفتم چهل و پنج تومن و دیگه رفتیم یه آب میوه خوردیم و چهار اینجورا برگشتیم تو راه هم زنگ زدند که ماشینتون آماده است پیمان زنگ زد به پیام اونم اومد تو مترو و سوار شد و اومد پیشمون و رفتیم ایستگاه گلشهر (یکی از محله های کرج که به نمایندگی نزدیکتر بود) پیاده شدیم و رفتیم ماشینو تحویل گرفتیم و الانم داریم می ریم سنگک بگیریم و بریم خونه که فعلا تو ترافیکیم و هنوز نرسیدیم نونوایی....

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۸:۳۲
رها رهایی
جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۵:۳۴ ب.ظ

بنا و کارگر

سلااااااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که الان تو پارک نور من زیر سایه درخت نشستم و پیام و پیمان هم دارند ماشینهاشونو با فاصله 20 متری از من زیر سایه یه درخت دیگه تمیز می کنند منم گفتم تا اونا مشغولند بیام یه خرده حرف بزنم برم اون روز که سعیدو بردیم خونه رو دید یه افغانی رو بهمون معرفی کرد به اسم شاه گل (اسم کوچیکشه) گفت همه کار از تخریب و نصب در و پنجره و کاشی کاری و موزاییک کاری و دیوار چینی و اینا بلده خلاصه منظورش این بود که بنا نیست به اون مفهوم ولی همه فن حریفه و کارش هم تمیزه و به جای اینکه کلی پول اجرت بنا بدیم کارارو بسپریم به این چون برامون با صرفه تره ما هم گفتیم باشه و اونم باهاش هماهنگ کرد و گفت فردا بین ساعت 7/5 - 8 می یاد سرکوچه ببریدش خونه رو ببینه فرداش ساعت 8 زنگ زد که شاه گل سر کوچه است ما هم که از یه ساعت پیشش آماده بودیم سوار ماشین شدیم و سر کوچه سوارش کردیم و راه افتادیم تقریبا سی سالش بود و قیافه اش یه کم شبیه محمد.رضا .گلزا.ر بود با همون هیکل ،البته نه به شیکی اون بلکه یه آدم ساده با دستهای زمخت و لهجه افغانی ...خلاصه رفتیم خونه رو دید و قرار شد دستشویی فرنگی تو هال رو ورداره و جاش پاسیو برا گلامون درست کنه و کاشی حموم و دستشویی تو حیاطو برامون عوض کنه و حیاط و جلوی در کوچه رو برامون موزاییک کنه و حیاط خلوت رو با زیر زمین برامون سیمان سفید کنه و پنجره آشپزخونه رو تخریب کنه و بعدش یه پنجره بزرگ که قراره بدیم بسازند رو برامون نصب کنه و اپن آشپزخونه رو خراب کنه کلشو گفت چهار میلیون و پونصد می گیرم و سه چهار تومن هم ممکنه پول سیمان سفید و سیاه و ماسه و کاشی و این چیزا بشه ...در کل این کاراش فک کنم ده تومن تموم بشه و می مونه سفید کاری و نقاشیش که اونو دیگه این بلد نبود و باید یه نقاش بیاریم با سیم کشی و لوله کشیش که لوله کشی رو سعید قرار انجام بده که البته الان نیستش و قراره آخر ماه بیاد روزی که اومد دید گفت پنجشنبه( یعنی دیروز) قراره بره کربلا برا اربعین و آخر ماه برمی گرده که منم بهش سپردم که سلام مارو به امام حسین برسونه که اونم گفت چشم و البته یه چیز دیگه هم گفت که خیلی به دل من نشست "گفت کربلا تو دلمونه " ...و من فکر می کنم واقعا همینجوره ...خلاصه اون از کربلا برگرده قراره بیاد لوله کشیشو انجام بده و یه سیم کشم باید بیاریم سیم کشیشو نو کنه و فک کنم تا همه این کارا انجام بشه میشه عید و ایشالا اگه خدا بخواد سال نو رو می ریم اونجا...اینجام که فعلا فروش نرفته اگه رفت که هیچی اگه نرفت پیمان می گفت بعضی وقتها می ریم اونجا و بعضی وقتها هم می یاییم اینجا...خلاصه ییلاق قشلاق می کنیم خواهر تا روزگارمون بگذره!....اون معماره که اون روز گفتم بعدا یه چیزی در موردش می گم ...اون اومد خونه رو دید گفت این کارایی که می خواین انجام بدین پنجاه میلیون هزینه داره که پیمانم گفت ایرادی نداره و شما کارگراتو از شنبه بیار و شروع کن اونم گفت باشه و رفت و عصرش کشاورز(همون بنگاهیه) زنگ زد که معمار اینجاست و یه تک پا بیا اینجا( اون معمارو کشاورز بهمون معرفی کرده بود )پیمان رفت و من تو ماشین نشستم اومد گفت که کشاورز میگه حالا که معماره قراره کارتونو از شنبه شروع کنه امروز باید یه قرار دادی بنویسید تو بنگاه که این کار رسمیت پیدا کنه و دیگه کسی زیرش نزنه و از این حرفها ...می گفت معماره برای مدیریت این کار پونزده تا بیست میلیون دستمزد تعیین کرده که البته اگه هزینه کار از پنجاه میلیون بزنه بالاتر دستمزد ایشونم می ره بالا...پیمانم گفته بود من فکرامو می کنم تا شب بهتون خبر می دم ..گفت نظرت چیه اینا اینجوری می گن؟منم گفتم چه خبره بابااااااااااااا ما می خوایم کارمون راه بیفته نه اینکه پروژه راه بندازیم اینجا که یارو بیاد برا مدیریتش بیست میلیون از ما پول بگیره مگه می خواد آپولو هوا کنه؟ مدیریت چیه؟مگه ما خودمون چلاقیم و نمی تونیم مدیریت کنیم که بخوایم به یکی بیست میلیون بدیم که دو تا بنا و کارگر برا ما بیاره برو بگو نمی خواد گفت آخه ما اینجا کسی رو نمی شناسیم بریم کی رو بیاریم؟گفتم شناختن نمی خواد که از دو تا مصالح فروش بپرسی صدتا بنا و کارگر بهت معرفی می کنن ما به مدیر احتیاج نداریم ما به کسی احتیاج داریم که بیادو این کارارو انجام بده اونم نمی خواد معمار باشه یه بنا و دو تا کارگر ساده نیاز داریم ...یه خرده من من کرد که ما نمی تونیم و از کجا پیدا کنیم و این حرفها ..گفتم بابا تو خونه ما مامانم می رفت بنا کارگر می آورد اینکه کاری نداره که!!! تو به اندازه مامان من دست و پا نداری که یه بنا پیدا کنی؟؟؟...یه خرده فکر کرد و گفت راست می گی اینم خییییییییییییلی می خواد بگیره مگه می خواد چیکار کنه ؟ گفتم آره بابا یه بنا و کارگر آوردن کاری نداره که بخوایم بیست میلیون به یارو پول مفت بدیم که این کارو بکنه دیگه یه بنا آوردن انقدرام کار پیچیده ای نیست که اینا انقدر پیچیده اش کردن که قرار داد می نویسن و اونهمه می خوان پول بگیرند و ...خلاصه این شد که پیمان زنگ زد به یارو گفت من منصرف شدم و نمی خوام! که بعدا هم رفتیم سعیدو آوردیم و اونم شاه گلو معرفی کرد ...ولی اینش برام جالبه که آدمای اینجا حتی مرداشون (مثل پیمان) اندازه دخترای ما دل و جرات انجام یه کار ساده رو ندارند و حتما باید یکی یه پول گنده ازشون بگیره و به قول خودشون مدیریت کنه تا یه کار پیش پا افتاده رو بتونن انجام بدن ...البته یه چیزی هم هستااااااا ما تو خونه مون انقدرررررر از این کارا جلو چشممون انجام شده برامون راحته تا اینا که این چیزارو تجربه نکردند فک کنم من با اینکه زنم خیییییییییلی بیشتر از پیمان سر از کارهای ساختمونی در می یارم که همه اش هم به تجربه گذشته برمی گرده و اون این تجربه هارو نداره.....دیگه فرصت نیست زیاد بنویسم من برم دیگه...از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا بااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۷:۳۴
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۵:۳۶ ب.ظ

فرصت نیست

سلااااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!اومدم بگم فعلا فرصت نیست ایشالا شنبه به بعد می نویسم فعلا می بوسمتون بووووووووووس باااااای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۱۷:۳۶
رها رهایی
شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۲ ب.ظ

تحویل گل پسر

سلااااااام سلاااااام سلااااااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه نرفتیم اون خونه و موندیم خونه چون پیمان احتمال می داد که ماشینمونو بدن چون نمایندگیه گفته بود پنجشنبه احتمالا زنگ بزنیم بیایید تحویلش بگیرید خلاصه تا دم ظهر منتظر موندیم خبری ازشون نشد ظهر دوازده اینجورا رفتیم بیرون و یه کیسه ده کیلویی از برنج خودمون بردیم برا اون موسسه .خیریه که همیشه می ریم بردیم و یه خرده با آقای فرهاد.پور یکی از مسئولای موسسه نشستیم و یه خرده حرف زدیم و بعدش بلند شدیم اومدیم بیرون و پیمان زنگ زد به نمایندگی و باهاشون حرف زد و گفتند ماشینتون اومده با هشت تا ماشین دیگه امروز ما باید بهتون زنگ می زدیم ولی شرکت ماشینهارو انقدرررررر کثیف برامون فرستاده که ما اعتراض کردیم و گفتیم این چه وضعشه برا همین قراره از طرف ایرا.ن .خود.رو بازرس بفرستند بیاد ببینه اگه می تونید تا یکشنبه صبر کنید تا این بازرسه بیاد بره بعد..پیمان هم از اونجایی که عجوله گفت اگه فقط مشکل تمیزیشه من خودم تمیزش می کنم مشکلی نیست خلاصه راه افتادیم رفتیم نمایندگی و پیمان راضیشون کرد که همون موقع تحویلش بدن برا همین رفتند یه آب روش گرفتند و کاراشو کردند و پلاکشو نصب کردند و آوردنش بیرون و پیمان گفت همونجا براش از این کف پوش سه بعدیها که قالب کف ماشینه براش انداحتند و حساب کرد و خلاصه تحویل گرفتیم و اومدیم بیرون منتظر پیام موندیم تا برسه بهمون (ماشینو که خواستند تحویل بدن پیمان زنگ زد به پیام تا نیم ساعت دیگه بیا اینجا ،حالا واسه چی نمی دونم؟شاید برا اینکه مثلا پسرش هم باهاش باشه که اونم بعد اینکه ماشینو گرفتیم رسید) خلاصه رسیدو سوار شدیم اومدیم سمت خونه و از خیابون .بهار از رستوران.طه سه تا غذا گرفتیم و راه افتادیم رفتیم خونه و غذارو خوردیم و من گرفتم یه خرده خوابیدم و پیمان و پیام هم رفتند پایین و یه خرده ماشینو بررسی کردند و بعدش اومدند بالا و پیمان براش میوه و این چیزا گذاشت و برداشت و سوار ماشین خودش شد و رفت ...دیروزم چایی و میوه برداشتیم و راه افتادیم سمت اون خونه که وسط راه پیمان پشیمون شد و رفتیم امامزاده.طا.هر نشستیم و نایلونای ماشینو کند و حسابی تمیزش کرد و منم نشستم و کلی دعا خوندم برا همه تون و بعدش ساعتای شش و نیم اینجورا برگشتیم خونه و شامم هیچی نداشتیم و من اون بادمجونایی که اون روز تو اون خونه کباب کرده بودم رو تبدیل به کشک بادمجون کردم البته کشک بادمجونی که کلا نه کشک داشت و نه پیاز داغ و این چیزا! در واقع یه چیزی الکی سمبل(بر وزن صندل، فارسها به چیز الکی می گن سمبل به ترکی میشه باشدان سوودی) کردم آوردم خوردیم و اسمش شد کشک بادمجون و بعدشم تلوزیون دیدیم و ساعت یازده و نیم گرفتیم خوابیدیم امروزم پیمان ساعت شش و ربع بلند شد رفت ماشین پیامو برد گذاشت نمایندگی تا سرویس ده هزارشو انجام بدن گفته بودند فردا تحویل میدن! دیگه ساعت هشت برگشت منم تا هشت خوابیدم و هشت بلند شدم کتری گذاشتم پیمان اومد بقیه صبونه رو درست کرد و منم رفتم دست و صورت شستم و اومدم نشستم دعاهای روزانه مو خوندم و همه تونو دعا کردم و بعدش صبونه خوردیم و تا ساعت یازده خوابیدیم و ساعت یازده هم آقا سعید لوله کش محلمون زنگ زد گفت اگه وقت دارید بیام بریم خونه رو ببینیم منظورش خونه نظر .آبا.د بود چند روز پیشا پیمان گفته بود بیاد خونه رو ببینه هم لوله کشیشو انجام بده هم یه سری بنا و اینا بیاره تا کارای دیگه اشو انجام بدن خلاصه پیمان گفت باشه و به منم گفت لباس بپوش بریم پوشیدم و راه افتادیم رفتیم از جلو مغازه مهندس سر کوچه مون سعیدو سوار کردیم و راه افتادیم به سمت نظر.آباد و الانم اینجاییم و سعیده داره نگاه می کنه و نظر میده حالا بعدا یه چیزی در مورد معماری که اون روز آوردیم خونه رو دید می گم فعلا فرصت نیست ...خب دیگه من برم از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووس بااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۱۳:۴۲
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۵ ق.ظ

الگو

سلااااااااام سلااااام سلاااام سلااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت هشت بیدار شدیم و پیمان گفت جوجو دیره پاشو بریم اون خونه صبونه رو اونجا بخوریم ممکنه اداره برقیه بیاد و ببینه که ما نیستیم و بره منم گفتم باشه و رفتم یه خرده آرایش کردم و آماده شدم پیمان هم رفت وسایل صبونه و چیزهایی که لازم بود ببریم اونجارو آماده کرد و نه بود اومدیم پایین و پیمان تا ماشینو روشن کنه و آماده رفتن بشیم من رفتم یه خرده نیلوفرای کوچه رو نگاه کردم و لذت بردم ..خیلی ناز بودند البته بیچاره ها کم کم برگاشون داره زرد میشه و گلهاشونم چون ساختمون ما سمت سایه کوچه است و آفتاب کم می خورند کوچکتر شدند ولی هنوز هم زیبان مخصوصا که چند روزه از وقتی هوا خنکتر شده زیباییشون با هوای روح نواز صبح پاییزی که ترکیب میشه به طرز عجیبی هزار برابر میشه و روح آدمو پرواز میده به پاییزهای دل انگیز سالهای زیبای کودکی و نوجوانی تو میاندوآب و خلاصه که غوغایی تو دل آدم برپا می کنند که بیا و ببین!!! بعضی وقتها با خودم می گم کسی چه می دونست که سالها بعد اون پاییزها و یادشون قراربوده مارو بکشه و دلهامونو انقدر منقلب کنه...دنیای عجیبیه بعضی چیزا انگار فقط مختص یه دوره از زمان بوده و بعدها فقط و فقط یادشون قرار بوده تکرار بشه نه هرگز خودشون ...اون پاییزها و دوران زیبای مدرسه هم جزیی از همون بعضیان...خلاصه بعد اینکه زیبایی نیلوفرا و صبح خنک کوچه منو کشت و تا مرز جنون برد اومدم تو پارکینگ و سوار ماشین شدم و راه افتادیم ده بود رسیدیم نظر.آباد و پیمان گفت جوجو اول بریم شهرداری من در مورد درخت جلو در ازشون بپرسم و بعد بریم خونه و صبونه بخوریم (جلوی در خونه دو تا درخته که یکیشون خیلی بزرگه و ریشه هاش زده موزاییکهای دم درو خراب کرده و ریشه کت و کلفتش از موزاییکها زده بیرون و خلاصه کلی خراب کاری کرده پیمان از وقتی اومدیم اینجا گیر داده که بریم بگیم شهرداری بیاد این درختو از اینجا ببره و جلو خونه باز بشه تا بتونیم موزاییکش کنیم مرتب و تر تمیز بشه منم مخالف سرسخته بریدن این درختم و بهش گفتم چرا ببرن ؟حیف این درخت نیست به این زیبایی؟ بگیم بیان این یه ریشه شو یه کاریش بکنند که بدون بریدن این درخت بشه دم درو موزاییک کرد اونم الا و بلا که نه، باید ببرند وگرنه خودم یه کاری می کنم خشک بشه و از این دری وریها!منم با خودم گفتم به قول آبام اصلاهی اصل!!! مامانش یه درخت جلو درشون بود به چه خوشگلی،می گفت این درخت جلو درو کثیف می کنه هی برگای خشکش می ریزه و من باید جارو بکنم برا همین اولش اقدام کرد به قطع درخت ولی چون شهرداری بهش گفت شما حق قطع درخت ندارید هم جریمه داره هم زندان بی خیال شد از اونجایی که بهش گفته بودند ما فقط در یک صورت درخت تو خیابونو ممکنه ببریم که درخته خشک شده باشه وگرنه امکان بریدنش نیست و اینا همه شناسنامه دارند اونم به فکر افتاده بود یه کاری بکنه که درخته خشک بشه تا بیان مجبور بشن ببرنش برا همین یه روز پنج تا گونی نمک گرفته بودو یه کارگر افغانی رو هم که تو ساختمون بغلشون کار می کرده پول بهش داده بود که بیا ریشه های این درختو تا می تونی ببر و نمک بتپون تو ریشه ها ،خلاصه کارگره هم همین کارو کرده بودو تا می تونستند نمک تراپی کرده بودند تو ریشه های درخت بیچاره به امید اینکه خشک بشه و شهرداری بیاد قطعش کنه ولی قربون خدا برم که تا خواست اون نباشه می گن یه برگ از درخت هم نمی افته راست می گن پیرزنه هر چی منتظر موند درخته خشک بشه نشد که نشد درخته نه تنها آخ نگفت بلکه از قبلشم سر سبز تر شد نمی دونید وقتی گفت نمک داده کردند تو ریشه درخت من چقدرررررر ناراحت شدم گفتم عجب آدمای پستی پیدا میشن به قول حیدرآقام خدایا کم خلق کن ولی آدم خلق کن آخه این چه وضعشه؟؟؟..نمی دونید چقدر برا درخته دعا کردم که نمیره و وقتی دیدم روز به روز داره سبزتر میشه کلی خدارو شکر کردم الانم بعضی وقتها که می ریم تهران و پیمان یواشکی می ره از جلو خونه مامانش دور می زنه و برمی گرده می بینم که زنده و سرحاله خدارو شکر می کنم) خلاصه اینو گفتم بدونید که هر کاری پدر و مادر انجام بدن بچه هم همون کارو بی کم و کاست تکرار می کنه هر چند که اون بچه پنجاه سالش باشه به نظر من آدمیزاد تو زندگیش به نصیحت و سرزنش و تشویق و تنبیه احتیاج نداره تنها چیزی که آدمها بهش احتیاج دارند و از نون شب هم براشون واجب تر ومهمتره الگوی خوبه واای به روزی که بزرگترهای زندگی آدم الگوهای بدی باشند که در اون صورت اون بدی تا ابد ادامه پیدا می کنه و نسل به نسل منتقل میشه...حالا هم داستان دشمنی پیمان با این درخت قصه همون الگوئیه که تعریف کردم خلاصه به قصد رفتن به شهرداری تا سر خیابونش رفتیم و پیمان پشت یه ماشینه که داشت می رفت وایستاد تا اون بره و ما به جاش پارک کنیم که یهو یه مینی بوس از پشت اومد کوبید به ماشین ما و رفتیم پایین دیدیم دو جا از سپرش به اندازه پنج شش سانتی متر زخمی شده و رنگش ریخته پیمان رفت سراغ راننده اش و یه خرده بگو مگو کردند و راننده مینی بوس رفت جلوتر پارک کرد و اومد پایین و یه نگاهی به سپر انداخت و با پر رویی گفت نه داداش این کار من نیست اینو قبلا خودت یه جا زدی می خوای بندازی گردن من الان من بیارم ماشینو بذارم پشت ماشین تو اصلا جلوی ماشین من به اینجای ماشین تو نمی خوره که بخواد اینجاشو زخمی کنه پیمان هم با گوشی من یه عکس از مینی بوس و پلاکش انداخت و گفت باشه تو راست می گی بفرما برو وقتی شکایت کردم ازت می یای اون موقع معلوم میشه که جلوی ماشین تو بهش خورده یا از قبل بوده خلاصه اون رفت و پیمان هم ماشینو پارک کرد و راه افتادیم به سمت شهرداری(منم با خودم گفتم خدای اون درخته که زد و اینطوری شد حالا این اولشه) رفتیم تو شهرداری و گفتند یه درخواست بنویسید تا بازرس بفرستیم ببینه الان به این راحتیها درخت قطع نمی کنند و اگرم خودتون قطعش کنید چهل پنجاه میلیون جریمه داره و شش ماه هم زندان...دیگه پیمان درخواستو نوشت و گفتند چند روز دیگه می یان بازرسی و ما هم گفتیم باشه و زدیم از اونجا اومدیم بیرون و راه افتادیم رفتیم خونه و چایی گذاشتیم و صبونه خوردیم و بعدشم من یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم اینور اونورو تمیز کرد و ظهر بود که پسر مستاجر با بازرس اداره برق اومدند و کنتورو دیدند بازرسه گفت که کنتور دستکاری شده و پلمپش باز شده و باید عوض بشه که سیصد چهارصد تومن هزینه عوض کردن کنتورتون میشه حدود یک میلیون و دویست تومن هم جریمه دست کاریشه که باید بپردازید پیمان هم گفت ما اصلا اطلاع نداشتیم و تازه اینجارو خریدیم و بعدشم دست مستاجر بوده دو سه روزه تحویل گرفتیم اونم گفت چیزی که برای ما مهمه اینه که الان این کنتور به اسم شماست و شما باید پاسخگو باشید خلاصه یه خرده حرف زدند و ماموره گفت که من درخواست کنتور جدید می دم تا چند روز دیگه می یان عوضش می کنند جریمه رو هم برگه اش براتون می یاد بیایید اداره برق تکلیفشو مشخص کنید ...دیگه بازرسه و پسر مستاجره رفتند و گرفتیم یه خرده خوابیدیم بعد از ظهرم من یه خرده بادمجون گرفته بودیم اون روز، اونارو گذاشتم رو شعله پخش کن رو گاز کبابیش کردم تا بعدا میرزا قاسمی درست کنیم چندتا هم گوجه داشتیم پیمان گفت بذار برم چندتا تخم مرغ بگیرم از سوپری سر کوچه تا باهاشون یه املت درست کنیم بخوریم گفتم باشه پس می ری یه بسته هم کبریت بگیر بیار گفت باشه! اینجا اجاق گاز نداره و اون روز یه گاز دو شعله از اون رو میزیها گرفتیم گفتیم فعلا تا کارگر و بنا هست موقتا از این استفاده کنیم تا بعدا موقع اسباب کشی یه اجاق گاز درست حسابی بگیریم برا همین این گازه فندک نداره و با کبریت باید روشنش کرد یه کبریت از خونه چند روز پیش آورده بودیم که داشت تموم می شد خلاصه اون رفت کبریت و تخم مرغ بگیره منم با خودم گفتم تا اون می یاد برم تو حیاط بشینم رفتم تو حیاط و در وردودی هالو بستم می خواستم بشینم رو پله های جلو در که یهو دیدم ای داد بی داد این در از بیرون دستگیره نداره و باید فقط با کلید بازش کرد درش یه جوریه که مثل درهای حفاظ آهنیه و نرده داره و برا امنیتش از بیرون فقط قفل داره و با کلید باز میشه از داخل فقط دستگیره داره خلاصه آه از نهادم براومد که این چه کاری بود من کردم و اینو بستم حالا دیگه تا کلید نباشه نمیشه رفت تو ..بعدش با خودم گفتم شاید پیمان کلیدو با خودش برده باشه برا همین نشستم رو پله و منتظر موندم تا پیمان بیاد اونم اومد و ماجرارو بهش گفتم گفت من کلید ندارم کلیدا تو کیفم تو هالند آخه تو چیکار به این داشتی و اینو چرا بستی و ...خلاصه یه خرده فحشم داد و بعد رفت بیرون و از تو کوچه گشت یه میله پیدا کرد و آورد رو در یه سوراخی داشت کرد اون تو و زبانه رو کشید و در تو یه ثانیه باز شد انگار که کلید بندازی درو باز کنی منم خنده ام گرفته بود گفتم تو این میله رو از کجا پیدا کردی؟ اونم خندید و گفت از اون خرابه که دو تا خونه اونورتره(یه زمین خالی دو تا اونورترمونه اونو می گفت) خلاصه کلی خندیدیم و پیمان گفت از این به بعد خواستم برم بیرون باید ببندمت به درختی چیزی که راه نیفتی خراب کاری کنی گفتم من نمی دونم سعی کن منو تنها نذاری بذاری من راه می افتم خراب کاری می کنم گفته باشم ...خلاصه که در باز شد و رفتیم تو و من املتو درست کردم و خوردیم و بعدشم یه چایی خوردیم و یه خرده هم میوه داشتیم وسایلمونو جمع کردیم و اومدیم نشستیم تو آشپزخونه و اونارو هم خوردیم و وسطا ساناز بهم زنگ زد و یه بیست دقیقه ای با اون حرف زدم (از همینجا ازش تشکر می کنم ساناری جونم دستت درد نکنه که زنگ زدی خیلی خوشحالم کردی بوووووووووووووس) بعد از حرف زدن با ساناز هم جمع کردیم و رفتیم خونه ساعت نه و نیم رسیدیم تا یازده و نیم یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و 12 گرفتیم خوابیدیم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۱:۱۵
رها رهایی
دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۱۱ ب.ظ

ترشی با آب خیار شور

سلااااااام سلااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت هشت و نیم پریدیم تو ماشین و راه افتادیم سمت اون خونه، رسیدیم اونجا اول رفتیم مخابرات و یه خط تلفن ثبت نام کردیم خط تلفن اونجا به اسم شوهر اون زنه که خونه رو ازش گرفته بودیم بود و اونم بخاطر اختلافی که با زنش داشت و زنه موقع طلاق اون خونه رو بابت مهریه اش به زور ازش گرفته بود نیومد به اسممون بزنه و مجبور شدیم خودمون یه دونه بنویسیم بعد از مخابرات هم رفتیم یه پیشخوان.دولت و پیمان شماره اشو داد که قبض برق به اون شماره بیاد اونو که درست کردیم اومدیم از یه پسره که کنار خیابان بساط کرده بود سه کیلو لوبیا سبزو دو کیلو بادمجون و یه خرده فلفل و دو تا هم گل کلم گنده و یکی دو کیلو هم سیب گرفتیم خیلی قیمتاشون نسبت به کرج مناسب بود مثلا ما کرج سیبو می گرفتیم پنج و پونصد اونجا سه و سیصد بود لوبیا سبزو سه و پونصد می گرفتیم اونجا دو و نیم بود خلاصه خیلی ارزون بود گل کلم رو هم گرفتم گفتم خردش کنم با فلفل دلمه بریزم تو آب خیارشور که تموم شده بود و سبزیجات و سیر و فلفلش مونده بود و طعمش هم بد نبود بکنمش ترشی کلم که پیمان دوست داره (یعنی فک کنم با این کارای من دنیای ترشیجات دچار تغییر و تحول بزرگی میشه که تا حالا اتفاق نیفتاده!!کی تا حالا آخه با آب خیار شور ترشی درست کرده جز من ؟؟؟) خلاصه با فکر این خلاقیتها اون خریدارو کردیم و رفتیم خونه!قرار بود از اداره برق بیان کنتورو ببینند و قبض صادر کنند برا مستاجر که پریروز درخواستشو داده بود تا ظهر هرچی منتظر شدیم نیومد زنگ زدیم به مستاجره گفت شاید فردا بیان پیمان هم گفت فردا ما نیستیم باید بریم تهران یه کاری داریم بگو پس فردا بیان اونم گفت باشه (صبح که برا کاری رفته بودیم شهرداری از نمایندگی.ایرا.ن .خود.رو زنگ زدند که ماشینتون اومده و برید احرا.ز.سکو.نت کنید تا پلاک براش صادر بشه و تحویلتون بدیم ما اصلا باورمون نمی شد فکر می کردیم دوربین مخفیه چون دعوتنامه اش که اومد پولو ریختیم تحویلشو چهار ماه بعد زده بودند تازه می گفتند چهار ماه می گن ولی زودتر از شش ماه تحویلش نمی دن که اونم می افتاد اسفند ماه ...حالا که یه ماه نشده زنگ زده بودند تعجب کرده بودیم ..ایرا.ن .خود.رو جدیدا زرنگ شده اونم چه جورررر!!!..) بعد از اینکه دیگه خیالمون از نیومدن اداره برقیه راحت شد گرفتیم یه خرده چرت زدیم! وسط هال حصیر انداخته بودیم با یه زیلو روش و دوتا هم بالش کوچولو با یه پتو مسافرتی که تو ماشین داشتیم! یه ساعتی خوابیدیم و بعدش بلند شدیم من لوبیاهارو همونجا تو حیاط سرو تهشو زدم و پاک کردم و ریختم تو نایلون گفتم دیگه شب رفتیم خونه می شورمشون آبشون که رفت خردش می کنم و می ذارم تو فریزر، پیمان هم قفل درهارو عوض کرد و بعدش ساعت پنج اینجورا پیمان گفت جوجو بپوش بریم از قفل سازه قفل درو بگیریم و از کوروش هم یه بسته قند و شکر و یه اسپری سوسک.کش بگیریم و بعدشم بریم دو تا ساندویچ.فلا.فل بگیریم از سر کوچه و بیاییم خونه بخوریمش مردیم از گشنگی!گفتم باشه و لباس پوشیدم و پریدیم تو پسرک(اسم ماشین پیامو گذاشتیم پسرک،ماشین خودمون اسمش گل پسره همچنان)رفتیم اول قفلو گرفتیم بعد رفتیم از کوروش اون وسایلو گرفتیم و بعدشم برگشتیم از سر کوچه ساندویچ و نوشابه گرفتیم و اومدیم خونه و نشستیم خوردیم و بعدش پیمان قفله رو بست و دو تا نسکافه داشتیم آب جوش آوردم دو لیوان و اونارو خوردیم و بعد درو پنجره هارو بستیم و پیمان داخل خونه رو اسپری زد تا مگسها و مورچه ها و سوسک و این چیزا اگه باشه بمیرند و اومدیم سوار شدیم و برگشتیم کرج ساعت هشت و نیم رسیدیم من دیگه لباسامو که درآوردم سریع پریدم لوبیاهارو شستم دادم پیمان خردش کرد و خودم هم همچنان که گوشم به سریال .ستا.یش بود تو آشپزخونه کلمهارو شستم و ترشی مذکورو درست کردم و بعدش رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم یه خرده روغن نارگیل زدم به صورتم و نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعدشم سه قسمت آخر سریال.هیو.لارو گذاشتیم و میوه و چایی خوردیم و اونو نگاه کردیم تا اینکه وسط سریال خواب بهمون غلبه کرد و خاموش کردیم و مسواک زدیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم صبونه خوردیم و ساعت ده راه افتادیم رفتیم زیر پل .فر.دیس پیامو سوار کردیم و رفتیم تعویض. پلا.ک ورد.آورد تا پیمان کارای احر.از .سکونتو برا ماشین انجام بده پیمان گذاشته بود تو این چهار ماهی که تا تحویل ماشین وقت داشتیم یه خونه تو تهران یا بخره یا اجاره کنه تا بتونه مدارک اون خونه رو به تعو.یض پلا.ک بده تا پلاک تهرانشو بگیره ولی از اونجایی که زودتر زنگ زدند نشد اینکارو انجام بده امروز رسیدیم تعو.یض پلا.ک با پیام رفتند پیش این دلالهایی که اطراف اونجا بودند و یه پولی می گرفتند و مدارک .جعلی می زدند که یارو بتونه پلاک تهران بگیره باهاشون حرف زدند اونام گفتند یه میلون می گیرند و این کارو می کنند از اونجایی هم که امروز پلیس ریخته بود اونجا و دوتاشونو گرفته بود از ترسشون هیچکدوم حاضر نبودند انجام بدن و منم به پیمان گفتم آخه چه کاریه پلاک پلاکه دیگه یه تومن بدی که چی بشه آخه؟مگه پول مفت داری؟ اونم گفت نه آخه می خوام پلا.ک خودمو بگیرم و نمی دونم از پلا.ک کرج بدم می یاد و دهاتیه و از این حرفها گفتم جمع کن بابا مثلا تو مردی مرد که دیگه نباید از این سوسول بازیها دربیاره انگار دختره داره از این اداها درمی یاره اونم یه خرده سکوت کرد و منم گفتم برو فعلا همین کرجو بگیر بعدا که خونه خریدی اونجا برو عوضش کن پلا.ک تهرانو بزن اونجوری اصولی و قانونی هم هست حالا می دی این دلالها یه چیزی جعل می کنند و ما هم شانس نداریم بعدا می فهمند و میشه سو سابقه برات و حالا بیا درستش کن اونم گفت راست می گی رفت پرسید گفتند وقتی آدرستونو عوض کردید می تونید مدارک بیارید و پلا.ک تهران بگیرید و این پلاکو عوضش کنید صدو پنجاه و هفت تومن هم هزینه داره منم گفتم بیاااااا صدو پنجاه و هفت تومن کجا و یه میلیون کجا؟اونم گفت راست می گی و رفت مدارک کرجو دادو برگه احرا.ز سکو.نتو گرفت و اومد سوار شدیم و راه افتادیم سمت کرج که ببریم بدیمش به نمایندگی تا ترتیب تحویلشو بدن الانم تو ماشینیم و تازه رسیدیم کرج و فعلا تو ترافیکیم و منم دارم از گشنگی هلاک می شم و هلاک هلاک دارم اینارو می نویسم و پیمان و پیام هم جلو دارند باهم حرف می زنند من عقب نشستم 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۱۳:۱۱
رها رهایی
شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۱۵ ب.ظ

خونه جدید

سلااااام سلاااااام سلاااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که مستاجر اون خونه پنجشنبه زنگ زد که ما جمعه داریم تخلیه می کنیم و اگه می تونید بیایید که خونه رو تحویل بدیم پیمان هم زنگ زد به کشاورز(املاکی) باهاش هماهنگ کرد که جمعه بعد از ظهر تو بنگاه باشه که بریم قراردادو امضا کنیم و پول پیش یارو رو بدیم و خونه رو تحویل بگیریم خلاصه دیروز ساعت سه و نیم راه افتادیم و چهار اونجا بودیم اول خونه رو پسر مستاجره اومد تحویل داد و بعد رفتیم بنگاه و قرارداد اینارو امضا کردند و پولشو دادیم فقط یک میلیون و دویستش رو نگه داشتیم که بعد از اینکه قبضارو صفر کرد و بهمون تحویل داد بهش بدیم(پول پیشش ده میلیون بود اجاره اش هم فک کنم ماهی ششصد تومن ) ...بعد از اینکه از بنگاه اومدیم بیرون رفتیم سه تا لامپ گرفتیم مستاجر لامپ هال و اتاق و حمومو باز کرده بود برده بود می گفت اون موقع که به ما تحویل دادند لامپ نداشت اینارو خودمون گرفته بودیم پیمان هم بعدا می گفت حیف اون دسته گلی که هفتاد هزارتومن دادم بردیم مراسم داداشش و حیف اونهمه وقتی که به اینا فرصت دادیم یارو نکرده دو تا لامپو بذاره رو خونه بمونه بگه اینهمه اینا رعایت مارو کردند مگه چقدر پولش میشد فوقش می شد بیست هزارتومن بعدا پولشو ازمون می گرفت (اینا نزدیک سی و پنج روز بیشتر از اون چیزی که باید می نشستند نشستند آخر مرداد باید تخلیه می کردند گفتند پسرمون فوت کرده ده روز به ما مهلت بدید مراسم چهلمو بگیریم بریم که ده روزشون شد سی و پنج روز) منم با خودم گفتم بعضی جاها نباید انقدر حسابگر بودو گفت چون این خونه موقع تحویل سه تا لامپ کم داشته من این سه تارو موقع رفتن باز کنم و ببرم اینجوری انگار گدا صفتی آدمو نشون میده ما خودمون اون خونه رو می خواستیم بفروشیم لوسترهارو که کلی هم قیمتش بود گذاشتیم روش موند و باز نکردیم ...خلاصه که آدم با آدم فرق می کنه به قول مامان آدم باید گوولو گوزو توخ باشه ...خلاصه لامپارو گرفتیم و اومدیم بستیم یه خرده پیمان کف خونه و حیاط و زیر زمینو جارو کرد یه آبی هم ریخت رو ماشینو یه دستمالی روش کشید و بعدش یه چایی خوردیم و دیگه ساعت نه و نیم بود پیمان گفت جوجو بیا پیاده بریم سر کوچه یه آب هویچ بخوریم برگردیم ماشینو ورداریم بریم گفتم باشه و لباس پوشیدم راه افتادیم!این کوچه یه سرش بازه و به کوچه های دیگه و 

خیابونهای اطراف راه داره یه سر دیگه اش یه پارتمانه تهش که از دو طرف آپارتمان دو تا کوچه باریکه که به خیابونی به اسم خیابون تهران راه داره که آدم روست و ماشین نمی تونه ازش رد بشه در واقع یه جورایی بن بسته ولی اون دو تا کوچه نفر رو رو به سمت اون خیابون داره اون خیابون هم پره از مغازه های آب میوه فروشی و بستنی و کافی شاپ و فست فودو رستوران و این چیزا که شبها خیلی شلوغ میشه و بیرون مغاره ها میز و صندلی چیدن و مردم می یان غذا و آب میوه و بستنی و این چیزا می خورند ما اگه بخوایم از اون سر باز کوچه بریم تو اون خیابون باید دو سه تا خیابونو رد کنیم تا برسیم بهش ولی اگه از اون دو تا کوچه باریک بریم دو دقیقه بیشتر راه نیست و مستقیم کوچه مون وصل میشه به اون خیابون و دقیقا جلو آب میوه فروشیهاش در می آییم برا همین دیگه ماشینو نبردیم و پیاده رفتیم و یه آب هویچ خنک نشستیم بیرون مغازه خوردیم و برگشتیم ماشینو ورداشتیم و راه افتادیم سمت کرج ساعت ده و نیم اینجورا دیگه خونه بودیم و یه خرده نشستیم تلوزیون دیدیم و یه چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم صبح یه خرده از وسیله های اضافی انباری رو بار وانت کردیم و آوردیم اینجا مثل بخاری ها و میز و صندلی اضافه و این چیزا که فعلا اینجا اومدیم روش بشینیم و بعدشم با کشاورز هماهنگ کردیم یه معمار فرستاد تا خونه رو ببینه و فعلا یه خرده تغییرات بدیم بهش که قابل سکونت بشه تا بمونه بعد عید جواز بگیریم برا دوبلکس کردنش ،چون الان دیگه پاییزه و تا ما بخوایم به خودمون بجنبیم زمستون میشه و نمیشه کاری کرد معماره هم اومد دید و گفت که هزینه تغییراتی که می خوایم بدیم تقریبا پنجاه میلیون میشه و پیمان هم گفت اگه می تونه از همین فردا کارگراشو بفرسته که شروع کنند و اونم گفت باشه و الانم پیمان رفته معماره رو برسونه و بیاد و منم نشستم تو خنکای حیاط و دارم اینارو می نویسم و کلی هم خوشحالم که از این به بعد حیاط داریم و مثل اونجا دیگه تو آپارتمان محبوس نیستیم و هروقت دلمون خواست می تونیم بیاییم بیرون و آسمونو ببینیم و هوای تازه تنفس بکنیم و خلاصه که عشق کنیم مردیم از بس تو قفس زندگی کردیم انقدرم اینجا خلوت و دنج و ساکته که نگو اصلا مثل خونه خودمون نیست که از هر طرف صدایی بیاد و آدم سرسام بگیره ...

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۳:۱۵
رها رهایی
چهارشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۵۱ ب.ظ

برگشت از سفر

 

سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت نه سوییت رو تحویل دادیم و راه افتادیم سمت کرج و اول از لاهیجان پیمان و پیام رفتند طبق معمل همیشه کلی کلوچه و این چیزا گرفتند و بعدش دیگه سوار شدیم و روندیم به سمت کرج ،وسطا هم یه جا نشستیم صبونه خوردیم و ساعت دو و نیم اینجورام رسیدیم قزوین و اونجام ناهار خوردیم و دو سه ساعتی استراحت کردیم و بعدش یه کله تا کرج اومدیم و پیام جلو مترو پیاده شد و رفت و ما هم اومدیم خونه،ساعت هفت و نیم بود رسیدیم و یه خرده وسایلارو آوردیم بالا و من مرتبشون کردم و بعدا پیمان رفت پایین و برنجارو تو انباری جا داد و چادر ماشینو کشید و اومد بالا بعد از اینکه چایی خوردیم و دوش و این چیزا گرفتیم پیمان جلو تلوزیون خوابش برد و منم یه خرده زیر ابروهامو مرتب کردم و یه مقدارم کتاب خوندم و بعدش دیگه گرفتیم خوابیدیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۵:۵۱
رها رهایی
دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۲۳ ب.ظ

شمال

سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که اون روز(شنبه)ساعت سه اینجورا رسیدیم شمال و بعد از اینکه سوییت رو تحویل گرفتیم یه خرده چایی و این چیزا خوردیم و بعدش من و پیمان گرفتیم یه ساعتی خوابیدیم و پیام رفت تو مجتمع دور بزنه بعد که بلند شدیم دیدیم بارون شروع شد دیگه یه خرده غذا خوردیم و تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم فرداش که می شد یکشنبه هم از صبح تا شب بارونی بود بارونهای شرشر و همش با ماشین رفتیم اینور اونور ،صبحش که تا دم ساحل با ماشین رفتیم یک کوچولو که پیاده شدیم تا بریم سمت دریا با اینکه چتر هم داشتیم خیس خالی شدیم و سریع برگشتیم و پریدیم تو ماشین بخاری ماشینو زدیم تا لباسامون خشک بشن هوام نسبت به روز قبل خیلی سرد شده بود آدم می لرزید تو سوییت هم دیگه شب اسپلیتشو گذاشته بودیم رو بخاری وگرنه آدم یخ می کرد ...بعد از ظهرشم رفتیم لاهیجان و از نادری کولوچه و این چیزا گرفتیم و تو اون اطراف یه خرده دور زدیم و گوجه خیار و سوسیس و تخم مرغ و این چیزا گرفتیم و برگشتیم شبم بعد از اینکه غذا خوردیم رفتیم دور رودخونه یه خرده راه رفتیم و اومدیم بارون هم همچنان داشت می اومد دیگه شب خوابیدیم و امروز صبح که بلند شدیم دیدیم هوا ابریه ولی بارون بند اومده، دیگه صبونه خوردیم و پیام و پیمان رفتند یه خرده ماشینو که کثیف شده بود تمیز کردند و منم نشستم یه خرده آرایش کردم و بعدش اومدند و لباس پوشیدیم و راه افتادیم رفتیم مغازه غلام پور که برنجامونو بگیریم (غلام پور اونیه که شالیزارو بهمون فروخته) رفتیم و دیدیم تو مغازه است یه خرده باهاش حرف زدیم و بعدش قرار شد بریم باغشون و درخت توتی که مامان داده بود رو بکاریم ما می خواستیم تو شالیزار بکاریمش که غلامپور گفت نمیشه اونجا کاشت چون ریشه هاش می ره تو زمین شالی و برنجارو خراب می کنه از اونورم بعدها سایه می اندازه رو برنجها و نمی ذاره رشد کنند گفت معمولا تو شالیزارها هیچ درختی نمی کارند مگه بیدمجنون که ریشه های درازی نداره گفت اطراف همون شالیزار خودمون یه باغ داریم که خانمم بهش رسیدگی می کنه ببریم بکاریمش تو اون باغ هر وقت اومدید سر راهتونه ببینیدش و بزرگ شد از میوه اش استفاده کنید خودم و خانومم هم بهش می رسیم و حواسمون بهش هست منم گفتم این درختو مامانم بهم داده و برام خیییییییلی عزیزه نمی خوام خراب بشه گفت خیالت راحت باشه ما ازش مواظبت می کنیم و ایشالا میشه یه درخت سرسبز بزرگ،و هر وقت اومدید احتیاجی به اجازه گرفتن نیست بیایید برید تو باغ بهش سر بزنید گفتم باشه دستتون درد نکنه و خلاصه اونم اومد سوار ماشین ما شد و رفتیم باغشون و خانم توت رو کاشتیم و یه چندتایی هم عکس ازش گرفتیم و یه خرده هم تو باغ قدم زدیم و آقای غلام پور هم برامون از درخت ، انجیر زرد چید و داد بهمون و بعدش سوار ماشین شدیم و از خانم توت خداحافظی کردیم و رفتیم یه سر هم به شالیزار زدیم و بعدش برگشتیم مغازه غلام پور و برنجارو بار زدیم و یه خرده هم تو مغازه حرف زدیم و بعدش غلام پوربا تلفن مغازه اش شماره زنشو گرفت داد من باهاش حرف زدم و حالشو پرسیدم چون می گفت که هم کمرش درد می کنه هم روده هاش عفونت کرده منم بهش گفتم که پونه اسنفاده کنه و از این حرفها....خلاصه بعد از اینکه کلی حرف زدیم خداحافظی کردم و گوشی رو گذاستم و یه روسری برا زنش گرفته بودیم اونو دادم به غلام پور که بده بهش و دیگه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و سر راه پیام یه خرده پسته تازه و زغال اخته گرفت و رفتیم رودسر و تو ساحلش زیلو انداختیم و یکی دو ساعتی نشستیم و بعدشم بلند شدیم و راه افتادیم سمت چمخاله و الانم داریم می ریم لاهیجان که شام بگیریم و برگردیم 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۸ ، ۱۶:۲۳
رها رهایی