خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ق.ظ

ماجراهای خونه خریدن ما !

سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بازم خاله پری نازنین از دیروز تشریفشو آورده و افتاده به جون من، برا همین مجبورم کوتاه بنویسم تا برم استراحت کنم شاید یه خرده جون بگیرم نمی دونم از جون من چی می خواد دوم همین ماه بود که یه هفته اومد و موند حالا دو هفته نشده دوباره برگشته! کلا سیستم بدنم به هم ریخته اون دفعه کلی ضعیف شدم و تا همین پریشبم سرگیجه داشتم حالم هنوز سر جاش نیومده بود که دوباره از دیروز پیداش شده...خلاصه که خواهر موندم از دست این خاله مهربون که دم به دقیقه سراغ منو می گیره و پدر منو درمی یاره چیکار کنم !؟ ...بگذریم یه مختصری در مورد این چند روز بهتون بگم و برم چون قراره به معصومه زنگ بزنم قبلا بهتون گفتم با اکبری تا سی تیر به همدیگه فرصت داده بودند که در مورد عقد دائم فکر کنند و ببینند به نتیجه می رسند یا نه که دیروز انگار برای همیشه از هم جدا شدند برا همین معصومه ناراحته و باید یه خرده دلداریش بدم......از آخرین پستی که گذاشتم تا امروز همش دنبال خونه بودیم چند روز دنبال آپارتمان بودیم پیمان می خواست دو تا آپارتمان بگیره یکی برا پیام یکی برا خودمون! پیام که خودش دنبالش می گشت و می رفت می دید اگه خوشش می اومد آدرس می داد ما هم می رفتیم می دیدیم حالا چیزی که پیام می پسندید پیمان خوشش نمی اومد چیزی که پیمان خوشش می اومد پیام ادا درمی آورد مثلا یه خونه تاپ که همه چیش خوب بود یهو پیام می گفت به درد نمی خوره می پرسیدیم چرا؟؟؟ می گفت برا اینکه اصلا موبایل اونجا آنتن نمیده!!!! پیمان هم می گفت حالا آنتن خییییییییییییییلی مهمه؟ پیام با یه نگاه حق به جانب می گفت مهم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! یا یه جایی که اصلا نه موقعیتش خوب بود نه واحدش اصرار می کرد که خوبه و الا و بلا باید اینجارو بگیریم...آخرین بارم یه خونه تو مهر شهر(یکی از محله های تاپ کرجه که خیلی با کلاسه و یه حالت باغ شهر داره که زمان شاه آمریکائیها ساختنش) پیدا کرده بود که هم نوساز بود هم خیییییییییییییییلی خوشگل بود هم محله اش خوب بود اون رفته بود دیده بود بعدش ما رفتیم که ببینیمش پشت تلفن انقدر پیام با پیمان بد حرف زد که کلا پیمان منصرف شد و گفت ولش کن یه جوری با آدم حرف می زنه که انگار من نوکرشم، دارم یک میلیارد و هشتاد میلیون پول می دم براش خونه بخرم اونوقت به جای دستت درد نکند اینم طرز حرف زدنشه زورش می یاد جواب سوالای آدمو بده(پیمان پشت تلفن ازش پرسیده بود پنجره های پشت خونه رو به چیه؟ انگار اونم با یه لحن بد بهش گفته بود چقدر می پرسی من چه می دونم خودت ببین دیگه! برا همین پیمانم ناراحت شده بود) ....خلاصه پیمان ناراحت شد و ولش کرد برگشتیم!... برا خودمونم چندتایی آپارتمان تو همین محل خودمون رفتیم دیدیم ولی هر کدوم یه موردی داشتند که نپسندیدیم تا اینکه یه شب من به پیمان گفتم کاش آدم به جای آپارتمان یه خونه ویلایی حیاط دار می خرید حتی اگه درب و داغون و قدیمی هم بود بازم آدم توش آرامش داشت و مال خودش بود همچین خونه هایی هزاران بار می ارزند به اینکه آدم توی یه آپارتمان شیک با صد تا همسایه که هر کدوم یه ساز می زنند زندگی کنه اونم یهو گفت راست می گی و خلاصه نتیجه اون حرف من این شد که از فرداش پیمان افتاد دنبال اینکه خونه ویلایی پیدا کنه چندتایی از سایت دیوا.ر و شیپو.ر پیدا کردیم رفتیم دیدیم زیاد خوب نبودند ولی پریروز دو تا خونه ویلایی که هر دوشون سه طبقه بودند رو یه املاکی تو همین محله خودمون توی میدون.نبو.ت دم پاساژ .مهستا.ن از بیرون نشونمون داد که خیلی خوب بودند قیمت یکیشون دو میلیارد و پونصد میلیون بود یکی هم دو میلیارد و سیصد میلیون ...قرار شد املاکی هماهنگ کنه بریم ببینیم که دیروز پیمان رفت بنگاهیه رو دید اونم گفت یکیشون فروخته و ما اطلاع نداشتیم اون یکی هم انگار منصرف شده ولی یه خونه دیگه نشون پیمان داده بود که انگار قیمتش دو میلیارد و هشتصد میلیون بوده گفته بود با مالکش حرف می زنه شاید بتونه یه تخفیفی هم برامون بگیره قراره امروز  غروب بهمون خبر بده که بریم ببینیم ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از ماجراهای خونه خریدن ما  ...خب دیگه من برم یه زنگ به این دختره که شکست عشقی خورده بزنم ببینم حالش چطوره شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
گاهی اوقات ما انسانها از فرط ثروتی که داریم احساس فقر می کنیم یک چیزهایی را انقدر داشتیم که داشتنشون برامون عادی شده و دیگه نمی بینیمشون و مدام غر نداشته هامونو سر خدا می زنیم ولی اونی که همون نعمتو نداره می فهمه که ما چه نعمت و ثروت بزرگی داریم و قدر نمی دونیم!(کسی که مادر نداره می فهمه اونی که مادر داره چه گنج معنوی بزرگی داره... یا اونی که فرزندشو از دست داده می فهمه اونی که فرزندش سالم و سر حال کنارشه صاحب چه نعمت بزرگیه ...اونی که مریضه می فهمه که سلامتی که یک فرد سالم داره چقدر گرون قیمته ...)

 

اینم عکس اون خونه مهر شهریه است که پیمان می خواست برا پیام بخره البته جلو درشه فقط، چون توش نرفتیم که، پیام ادا درآورد برگشتیم!(فک کنم پنج طبقه بود زیاد دقت نکردم)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۱:۲۲
رها رهایی
سه شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۰ ب.ظ

به روایت تصویر!

سلااااااام سلااااام سلاااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان رفته تهران به مامانش سر بزنه منم گفتم یه سر بیام اینجا هم حالی ازتون بپرسم هم چند تا عکس بذارم ببینید حالا برا هر عکس توضیحی بالای عکس می نویسم تا بفهمید چی به چیه!...خب من دیگه می رم و شمام بفرمایید عکسارو ببینید...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید یادتونم نره که خیییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم... بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااای  

اون روز رفته بودیم نظر .آباد تا درو باز کردیم رفتیم تو دیدیم گلهای رزمون که قبلا کنار باغچه زیر آفتاب بودند و آبشون زود خشک می شد و ما هم نمی رسیدیم زودتر از سه چهار روز بهشون سر بزنیم و آب بدیم و بیچاره ها کلی خشک شده بودند و دفعه قبلش به پیشنهاد من پیمان برده بودشون کنار دیوار تو سایه تا آبشون دیر تبخیر بشه چه گلای خوشگلی دادند و چه برگای خوش رنگی درآوردند و چقدرررررررررررر حالشون خوب شده! این عکسو ببینید(البته اون آخریه کنار دیوار خانوم اناره رز نیست!) 

همون روزوقتی وارد خونه شدیم نمی دونید گلهای ناز باغچه چقدررررررررررررر غوغا کرده بودند و چقدرررررررررر گل داده بودند با اینکه بیچاره ها تشنه بودند!...این عکسو ببینید ...البته بعد از اینکه آبشون دادیم عکسه رو انداختمش و قطره های آب روشه! 

یه سری هم گلدون ناز اینجا تو کرج توی بالکنمون داشتیم که بعد از فروش خونه پیمان گفت که اینارو می خوام فعلا ببرم بذارم نظر.آباد تا بعدا که خونه گرفتیم اگه جا داشت می بریم اگه نداشت می ذاریم همینجا بمونه، منم گفتم فکر خوبیه و هفته پیش بردیمشون نظر.آبادو و پیمان آویزونشون کرد به پنجره آشپزخونه و در ورودی ، خیییییییییییییییییییلی هم قشنگ شد...اینا عکساشه البته پنجره آشپزخونه هنوز رنگ نداره و ضد زنگ فقط روشه ولی با اینهمه بازم قشنگ شد اون موقع که خونه نظر .آبادو تازه گرفته بودیم پنجره آشپزخونه کوچیک بود دادیم بزرگش کردند و بعد از اینکه نصبش کردند پیمان بهش ضد زنگ زد تا بعدا رنگش بکنه که بعدا تصمیم گرفتیم خونه رو بکوبیم دیگه بی خیال رنگش شدیم، اون پرده هم که تو عکس می بینید همینجوری به پنجره زدیم که از بیرون که نگاه می کنند فک کنند که کسی توش زندگی می کنه و دزد اینا بهش نزنه 

دو هفته پیش که رفته بودیم نظر.آباد رفتم نیلوفرا و گوجه های حیاط خلوتو آب بدم دیدم برگ نیلوفرا یه کم سوراخ سوراخ شدند شلنگ آبو که گذاشتم پاشون دیدم یه ملخ از توشون پرید بیرون و نشست رو دیوار که خیس نشه چشمم که بهش افتاد فهمیدم که کار کار خودشه گفتم ملخ تو اینارو اینجوری خوردی و سوراخشون کردی؟ دیدم یه خرده خودشو جمع کرد دلم براش سوخت احساس کردم داره میگه خب چیکار کنم گشنه ام بود! بهش گفتم عیب نداره بخور ولی سعی کن از اون برگایی که اون پشته بخوری نیلوفرارو زیاد زشتشون نکنی بلاخره اونا هم گلند و هم خانومند دوست دارند خوشگل باشند!...بعد از این مذاکرات که من فکر می کردم جناب ملخ از این به بعد دیگه مواظبه که خرابکاری نکنه باغچه رو آب دادم و اومدم کنار تا برگرده بره تو خونه اش که صد در صد مطمئنم تو باغچه بود ...خلاصه گذشت و ما برگشتیم رفتیم کرج و چند روز بعدش اومدیم دیدیم جناب ملخ خان بلایی سر نیلوفرا آورده که دیگه جای سالم رو برگاشون نیست تازه علاوه بر نیلوفرا برگای گوجه هارو هم خورده...اونجا بود که دیگه من نمی دونستم با این ملخ تخس و حرف گوش نکن چیکار کنم جز اینکه ازش عکس بگیرم بذارم تو اینترنت تا همه بفهمند که چیکار کرده تا شاید خجالت بکشه و بشینه یه خرده در مورد کاراش فکر کنه!!!...اینم عکس جناب ملخ که ایندفعه خواستم آب بدم پرید نشست رو شلنگ و اون یکی هم عکس نیلوفرای بدبخت منه که سوراخ سوراخ شدن 

این عکسی که الان می خوام براتون بذارم خنده داره! دو سه روز پیش که رفته بودیم تهران تا با صاحبخونه اون خونه که به مشکل خورده حرف بزنیم برگشتنی پیمان ماشینو سر کوچه مامانش یه گوشه ای پارک کرد و گفت جوجو تو بشین تو ماشین تا من برم یه بطری شیر برا مامان بگیرم و ببرم بهش بدم یه سر کوچولو هم بهش بزنم بیام بریم! گفتم باشه و رفت... برگشتنی دیدم یه شیشه مربا با دو تا شکلات گذاشته توی یه کیسه فریزرو با خودش آورده گفتم این چیه؟ گفت برات چایی آوردم !...منم ازش گرفتم و هم خوردم هم کلی خندیدم گفتم تو شیشه مربا چایی نخورده بودیم که اونم خوردیم اونم گفت آخه چیکار کنم دیدم چاییش تازه دمه مامان ریخت یکی خودم خوردم گفتم یکی هم بریزم برا تو بیارم برا آوردنش هم عقلم جز شیشه مربا به چیز دیگه ای نرسید! گفتم اتفاقا خییییییییییییییییییییییلی هم چسبید دست گلت درد نکنه مهم نیست تو چی آوردی مهم اینه که موقع چایی خوردن به یاد منم بودی و برا منم آوردی این خییییییییییییییییییییییییلی ارزشمنده! ....

اینم اون چایی تو شیشه مربای مذکور که گذاشتمش رو پام و عکسشو گرفتم 

آخرین عکسی که می خوام براتون بذارم باز مربوط به همون روزه که رفتیم با صاحبخونه حرف بزنیم، اون روز بعد از صحبت با صاحبخونه داشتیم تو کوچه جلوی در، قفسه کتابخونه منو با کتاباش می ذاشتیم تو ماشین دوباره برش گردونیم کرج که من دیدم یه پیرمرد لحاف زن با یه شکل و قیافه خیییییییییییییییییلی باصفا با یه سری ابزارهای لحاف زنی قدیمی با یه آواز خاص و دلنشین و خاطره انگیز که مخصوص لحاف زنهای قدیم بود سوار بر یه دوچرخه خورجین دار ساده و قدیمی در حالی که می گفت لااااااااااااااااااااف دوزیه(لحاف دوزیه) از کنارمون رد شد و رفت به سمت ته کوچه، من و پیمان با تعجب برگشتیم به هم نگاه کردیم و من گفتم مگه اینا هنوزم هستند؟... بعد گفتم کاش می تونستم ازش عکس بگیرم! پیمان هم گفت همینجور که داره میره از پشت سریع بنداز منم تا دوربین گوشیمو روشن کنم و عکسو بندازم یارو خیلی دور شد و عکسه خوب نیفتاد.. گفتم حیف شد کاش زودتر گوشیمو درآورده بودم ...ولی بعدا که سوار ماشین شدیم و یه خرده رفتیم جلوتر از یه کوچه دیگه دور زد و اومد از کنارمون رد بشه من شیشه ماشینو دادم پایین و گفتم می تونم ازتون عکس بندازم خندید و از دوچرخه اش پیاده شد و وایستاد منم زود پیاده شدم و تشکر کردم و ازش عکس انداختم بعد از اینکه عکسه افتاد گفت من بد نمودم با این ماسک و کلاه عکسم خوب نمی افته بعد از اینکه ببینیش پاره اش می کنی(فک کنم فکر می کرد مثل قدیم قراره عکسو چاپ کنم و ببینم) منم گفتم نه حاج آقا اتفاقا خیییییییییییییییلی هم با صفا و قشنگید... اونم خندید و سوار دوچرخه اش شد در حالیکه بازم می گفت لااااااااااااااااف دوزیه به راه خودش ادامه داد و رفت توی یه کوچه دیگه!...
ببینید چقدررررررررررررررررررر با صفاست

 

✴️گلواژه✴️

حرف هایِ بزرگ را بگذاریم دیگران بزنند
ما با همین کلماتِ کوچک هم به مقصد می رسیم
کلماتِ کوچک،کلماتِ مهمی هستند
خیلی از زندگی ها با یک "سلام" آغاز شده است.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۹ ، ۱۴:۲۰
رها رهایی
دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۴۶ ق.ظ

قضیه اون خونه!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش یعنی ساعت شش و نیم پیمان و پیام رفتند تعویض.پلا.ک.حصا.رک برای تعویض.پلا.ک اون کوییکی که برا پیام خریده بودیم و تحویلش به کسی که ازمون خریده (دیروز صدو سیزده میلیون تومن فروختیمش به یکی به اسم شکر.الهی که اومد دید و پونصد هزارتومن بیعانه داد و قرار گذاشت که امروز اول وقت برن تعویض .پلا.ک و کاراشو انجام بدن!) منم گفتم تا اونا می یان بیام اینجا و قضیه اون خونه رو مختصر و مفید براتون تعریف کنم و برم!قضیه اینجوری بود که ما قرار بود بیستم که می شد جمعه پیش اونجارو از صاحبخونه تحویل بگیریم ولی پیمان چهارشنبه یهو گفت ما که پولمون آماده است واسه چی بذاریم برا جمعه، بذار بریم چک بگیریم برا سی میلیون تومنی که مونده خیر سرمون بریم خونه رو دو روز زودتر تحویل بگیریم(پول پیشش پنجاه میلیون بود که بیست میلیونشو اون روز موقع بستن قرارداد تو بنگاه کارت کشیده بودیم مونده بود سی میلیونش) خلاصه پیمان چهارشنبه صبح زود پرید رفت دو تا چک پونزده میلیونی که رو هم می شد سی میلیون به اسم یارو و زنش گرفت (اون روز گفتم بهتون خونه به اسم جفتشون بود) بعد از گرفتن چکها زنگ زد به مرده که ما پولمون آماده است بعد از ظهر یه قرار بذاریم چکو بهتون تحویل بدیم شمام خونه رو به جای بیستم امروز که هجدهمه به ما تحویل بده اونم گفت باشه ساعت شش می یام بنگاه شما هم بیایید ما هم بعد از ظهری شال و کلاه کردیم و رفتیم تهران ساعت شش بنگاه بودیم چکو دادیم بنگاهیه ازش کپی گرفت و بعد تحویلش داد و اونم گرفت و امضا کرد و ...بعد که کاراش تموم شد باهامون اومد که خونه رو تحویلمون بده! رسیدیم خونه رفتیم بالا همه چی رو ( مثل پکیج و کولر و هود و ..) روشن کرد و تحویلمون داد بعد اومدیم پایین پیمان گفت ریموت(کنترل) در پارکینگو یادتون رفت بهمون بدید یارو با یه لحن خیلی آمرانه و خشن گفت اونو بیستم تحویل می دم پیمان گفت چرا بیستم؟ بازم با اون لحن بد گفت برای اینکه تاریخ تحویل ما بیستمه نه هجدهم ! پیمان گفت درسته ولی ما تمام پول پیشو بهتون دادیم و دیگه حساب کتابی باهم نداریم که شما نگرانش باشید گفت بعله دادید ولی من نمی تونم الان ریموتو بهتون بدم تاریخ قرارداد ما الان نیست کلیدم نباید می دادم بهتون  ولی حالا دادم که اگه خواستید تو این دو روز تمیزکاری و اینا بکنید بتونید وگرنه اونم نباید می دادم جمعه بیایید ریموتو تحویل بگیرید پیمان گفت یعنی ما یه بار دیگه باید جمعه بیاییم با یه لحن دستوری گفت بعله باید دوباره بیایید! پیمان هم گفت یعنی چی ما دو روز زودتر چکو به شما دادیم که شما خونه رو دو روز زودتر به ما تحویل بدید! اونم گفت نه ما قرارمون بیستمه....خلاصه هر چی ما گفتیم اون با یه لحن زشت تحقیر آمیزی حرفشو تکرار کرد و گفت ما قراردادمون بیستمه....پیمان هم گفت باشه ولی این رسمش نیست ....بعد از این حرفها یارو جای پارک ماشین رو بهمون نشون داد و گفت اینجا پارکینگ شماست و می تونید دوتا ماشین اینجا بذارید(قبلا هم نوشته بودم این خونه دو تا پارکینگ سندی داره و میشه دو تا ماشین توش گذاشت) گفت ولی دو تا ماشینی که باید مال خودتون باشه مثلا نمی تونید ماشین مهمونتونو اینجا بذارید پیمان گفت یعنی چی مگه نمی گید هر دوی این پارکینگها مال این واحده حالا چه فرقی می کنه ما ماشین خودمونو بذاریم یا ماشین مهمونمونو؟! گفت چرا فرق می کنه شما فقط می تونی ماشین خودت و خانومتو اینجا بذاری به غیر از این دو مورد حق گذاشتن ماشین کس دیگه ای رو اینجا نداری پیمانم گفت یعنی چی یه شب مثلا مهمون واسه ما اومد با اینکه اینجا ما یه پارکینگ خالی داریم بگیم ببر ماشینتو بیرون پارک کن؟! گفت بعله باید بگید بیرون پارک کنه مهمون نباید بیاد رو پارکینگ صاحبخونه حساب باز کنه ....خلاصه در این موردم هر چی ما گفتیم اون گفت نه و الا و بلا که فقط ماشین شما دوتا باید توش باشه یهو همسایه ها نگن که این یه روز اینجا پراید پارک می کنه یه روز بنز! پیمان هم گفت به همسایه ها چه ربطی داره وقتی این دو تا پارکینگ مال ماست و داریم پول اجاره اش رو می دیم هر ماشینی دلمون خواست می تونیم توش بذاریم و به کسی ربطی نداره ما اگه تو پارکینگ همسایه ها ماشین گذاشتیم اون موقع حق اعتراض دارند نه تو پارکینگ خودمون  یارو گفت نه همین که گفتم ......خلاصه مرغش یه پا داشت و کلی مارو با حرفاش ناراحت کرد آخر سرم گفت تا جمعه حق ندارید اسباب بیارید جمعه یه ساعتی خودم تعیین می کنم که اسبابتونو بیارید خودم هم می یام وایمی ایستم بالا سر کارگراتون!...بعد از اینکه خط و نشوناشو برامون کشید خداحافظی کرد و رفت ما هم بعد از رفتن اون یه سری از کتابای منو با یه قفسه از کتابخونه امو که موقع اومدن گذاشته بودیم تو ماشین و با خودمون آورده بودیم رو بردیم گذاشتیم بالا بعد درو بستیم و راه افتادیم (بعد از ظهری که می خواستیم راه بیفتیم بیاییم تهران تا خونه رو تحویل بگیریم پیمان گفت ما که امروز قراره خونه رو تحویل بگیریم این راهم داریم می ریم بذار یه تیکه از اسبابو که تو ماشین جا میشه بذاریم با خودمون ببریم برا همین یه قفسه از سه قفسه کتابخونه منو خالی کرد و کتاباشم تو دو تا نایلون جا داد و با کمد زیرش گذاشتیم رو صندلی و صندوق عقب ماشین و با خودمون آوردیم) ...سر راه رفتیم بنگاه به بنگاهیه ماجرارو گفتیم و گفتیم ما می خوایم قراردادمونو با این آقا لغو کنیم ما خونه رو نمی خوایم این از الان اینجوری شروع کرده تو این یه سال پدر مارو درمی یاره اونام یه خرده پا در میونی کردند و بلاخره ما منصرف شدیم و برگشتیم خونه! فرداش دوباره بین پیمان و یارو تلفنی جر و بحث پیش اومد و در نهایت تصمیم ما برای لغو قرار داد جدی شد یارو هم گفت حالا که فسخش می کنید هم باید اجاره یک ماهو بهم بدید یعنی دو میلیون و هشتصد هزار تومنو هم باید حق کمسیون بنگاه منو بدید(کمسیون بنگاه موقع امضای قرارداد شده بود سه میلیون که یک میلیون و نیمشو پیمان داده بود یک میلیون و نیمش هم یارو) هم باید برا خونه من مستاجر پیدا کنید و بذارید جاتون و پول پیشتونو (همون پنجاه میلیونو) از اون بگیرید من بهتون پول نمی دم پیمان هم گفت من پول یه ماه اجاره و پول کمسیون بنگاهو بهت می دم ولی وظیفه من پیدا کردن مستاجر برا تو نیست یارو هم گفت همینی که گفتم هم باید اجاره و کمسیونو بدی هم مستاجر پیدا کنی پیمان هم گفت اون دوتا رو می دم ولی مستاجرو خودت پیدا کن اونم گفت نه به من مربوط نیست این مشکل توئه تو قراردادو داری فسخ می کنی و تو باید پیدا کنی....خلاصه جرو بحثشون ادامه پیدا کرد و بنگاهی وارد بحث شد و گفت قانونش اینه که قبل از تحویل ملک اگه قرارداد فسخ بشه اونی که فسخ کرده فقط باید حق کمسیون طرف مقابلو بده و جز این کار دیگه ای نباید بکنه فوق فوقش یه ماه اجاره رو باید بده ولی هیچ کجای قانون ننوشته که مستاجر پیدا کردن هم جز وظیفه طرفه یارو هم گفت من نمی دونم این اگه پول پیششو می خواد باید برا خونه من مستاجر پیدا کنه وگرنه من پول بده نیستم والسلام ! ....پیمان هم دید اینجوریه به بنگاهیه گفت روی خونه کار کنید و مشتری بیارید تا زودتر بدیمش اجاره و از شر این راحت بشیم بنگاهیه هم یه روز اومد باهامون رفتیم از خونه عکس گرفت و گفت آگهیش می کنم تا زودتر اجاره بره فرداشم زنگ زد گفت یه مادر و پسر اومدن بنگاه می خوان خونه رو ببینند اگه میشه بیایید درو باز کنید نشونشون بدیم که پیمان به یارو زنگ زد اونم گفت من به مادر و پسر خونه اجاره نمی دم مستاجر خونه من فقط باید زوج باشه(یه زن و شوهر بدون بچه) پیمان گفت اینجوری که ممکنه چند ماه طول بکشه تا یه زوج بیاد سراغ این خونه، اونوقت تکلیف ما چیه؟ یارو هم گفت مشکل خودته و هر چقدر هم طول بکشه به من ربطی نداره پیمانم ناراحت شد زنگ زد با یه وکیل مشورت کرد و وکیله هم گفت که مستاجر پیدا کردن جز وظایف شما نیست و شما فقط باید اجاره یه ماه و با حق کمسیون بنگاه طرفو بدی حالا که اون قبول نمی کنه بیا یه اظهار.نامه قانونی برا داد.گستری بفرست توش بنویس که من قراردادو فسخ کردم با اینکه حاضرم اجاره یک ماه و حق کمسیون طرف مقابلو بدم با اینهمه ایشون از پس دادن پول پیش من امتناع می کنه گفت اینجوری تو کلید خونه رو تحویل داد.گستری میدی  و اظهار نامه تو ثبت میشه و چون حق با توئه هر چند روزی که اون تو پس دادن پول پیش به تو تاخیر داشته باشه بهش جریمه تعلق می گیره و علاوه بر اون پنجاه میلیون که اصل پوله و باید بهت برگردونه بابت هر روز تاخیر هم باید بهت جریمه تاخیرو که بهش می گن تاخیر.تعدیه پرداخت کنه ...حالا امروز بعد از ظهر قراره بریم پیش وکیله و اظهار نامه رو برامون تنظیم کنه تا بفرستیم ببینیم چی میشه ....خلاصه خواهر گیر یه آدم زبون نفهم عوضی افتادیم اون روز که باهامون اینجوری رفتار کرد به پیمان گفتم حیف نیست آدم خودش صاحبخونه باشه اونوقت بره تو خونه همچین آدمهایی مستاجر بشه که بخوان اینجوری با آدم برخورد کنند و فک کنند که دارند بهش لطف می کنند در صورتیکه ما بخوایم خونه بخریم می تونیم چند برابر خونه اونو تو بهترین نقطه تهران بخریم گفتم تورو خدا به جای اجاره بیا یه خونه بخر مارو از شر اینجور آدما نجات بده اونم گفت آخه تو این فرصت کم تو تهران نمیشه خونه خرید تو که اوضاع خونه هارو می بینی که!تهران یه جوریه که آدم باید انقدر بگرده تا یه مورد مناسب پیدا کنه ما هم وقتمون کمه و باید این خونه رو که فروختیم تحویل یارو بدیم فرصت زیادی نداریم که! منم گفتم گور بابای تهران انگار قراره توش با این آب و هوای گندش و با این دود و دمش سرطان بگیریم دیگه ، چیز دیگه ای برامون نداره که، تهران بدترین شهر ایرانه اونوقت چون پایتخته مردم فک می کنند توش چه خبره ، همین محله مون تو کرج به این با کلاسی و به این قشنگی و دنجی مگه چشه تازه آب و هواشم خییییییییییییییییییییلی بهتر از هوای کثیف و خفه تهرانه بیا دوباره تو کرج تو همین محله خودمون بگیر اونم گفت راست می گی با این پولی که می خوام تو تهران بگیرم می تونم اینجا هم بزرگتر بگیرم هم به جای یه خونه دو تا خونه بگیرم هم خونه خوب بگیرم خونه های تهرانو دیدی که چه جوری اند همه شون کوچیک و تاریک مثل دخمه می مونند یه پنجره درست و حسابی هم ندارند که یه نوری بیاد تو! منم گفتم پس همینجا بگیر حداقل می ریم تو خونه خودمون دیگه مستاجر هم نیستیم! با خودم گفتم کرج سگش می ارزه به این که بخوام برم تو نارمک بغل گوش مامان پیمان اونم تو اون محل که از شدت شلوغی و ترافیک و دود و دم آدم اعصابش خرد میشه بعدشم اینجا ما تو شمال شهر کرجیم و محله مون هم از نظر دنجی و خلوتی هم از نظر نظم و زیبایی با بهترین محله های بالا شهر تهران برابری می کنه و خیلی از محله های تهران با اینکه اسمش تهرانه توی قشنگی و دنجی و خلوتی به پای اینجا نمی رسند بس که بی نظم و خر تو خر و شلوغند ....خلاصه که خواهر الان قرار شد تو این فرصت کمی که داریم فعلا همینجا یه خونه بخریم و بریم توش تا بعدا یا همینجا با یه خونه بهتر عوضش کنیم یا اینکه اگه خواستیم بریم تهران سر فرصت بگردیم یه خونه خوب پیدا کنیم و بخریم .....خب دیگه اینم از این اوضاع این روزای ما ...من دیگه برم الان پیمان اینام برمی گردند ! ....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

اینم چندتا عکس از اون خونه 

اینم عکس یه تیکه از قفسه کتابخونه من با کمد و کتاباش که بردیم و پس آوردیم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۰۸:۴۶
رها رهایی
جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

خونه ای که شر شد !

سلااااااام سلاااااام سلااااام سلااااالم خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بین ما و مالک اون خونه ای که تو تهران اجاره کردیم اختلاف پیش اومده و همه چی بهم ریخته هی اون برا ما خط و نشون می کشه هی ما برا اون...خلاصه که شیر تو شیری شده که بیا و ببین!.. الان فرصت نیست بگم چی شده حالا بعدا می یام مفصل می نویسم! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۹:۱۱
رها رهایی
دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۰ ب.ظ

بلاخره یه خونه فسقلی اجاره کردیم!

سلاااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده اینجورا از یه بنگاهی از نارمک تهران(سمت خونه مامان پیمان ) بهمون زنگ زدند که یه مورد خونه برای اجاره بهمون سپردن که همه اون چیزایی که شما می خواستیدو داره اگه هنوز خونه پیدا نکردید عصری ساعت شش تا هشت صاحبخونه بازدید می ده بیایید ببینیدش پیمان هم گفت که نه هنوز پیدا نکردیم خونه ای که می گید چند متره و رهن و اجاره اش چقدره و چه امکاناتی داره؟ یارو گفت که پنجاه متره، رهنش پنجاه میلیون اجاره اش هم ماهی سه میلیونه!خونه  توی میدان شماره ۹۲ نارمک که یکی از بهترین میدوناشه هست(نارمک صد تا میدون داره) فول امکاناته همه چی داره(آسانسور و انباری و پارکینگ و پکیج و پنجره دو جداره و دستشویی ایرانی و فرنگی و گاز رو میزی و ....) خونه شمالی و رو به آفتابه چهار تا تک واحده و خیلی توش خلوته تازه به جای یه پارکینگ دو تا پارکینگ سندی داره و می تونید دو تا ماشین توش بذارید ....پیمان هم گفت پس ما ساعت شش می یاییم خدمتتون که بریم ببینیمش اونم گفت منتظریم ...بعد از خداحافظی با اون پیمان بهم گفت جوجو ظاهرا این خونه مورد خوبیه بیا بعد از ظهر بریم ببینیمش فقط می تونی الان تا ساعت سه و نیم چهار که می ریم یه فسنجون درست کنی که داشته باشیم هم شب برگشتیم خونه بخوریم هم فردا که می خوام برم خونه مامان یه خرده براش ببرم؟ گفتم آره فسنجون زود می پزه تو اگه گردوهاشو برام آسیاب کنی من می ذارم زود بپزه گفت باشه تو بقیه کاراشو بکن من الان گردوهارو برات چرخ می کنم....خلاصه تا من پیازو این چیزاشو آماده کنم اونم گردوهارو برام چرخ کرد و دیگه گذاشتم که بپزه بعد اینکه جوش اومد کشیدمش پایین، دو تا چایی ریختم بردم که بخوریم پیمان گفت جوجو چایی رو خوردیم یه خرده بخوابیم چون صبح زود بلند شدم سرم یه خرده منگه نخوابم نمی تونم رانندگی کنم (صبح زود بلند شده بود با پیام رفته بودند نمایندگی ایرا.ن .خود.رو، سیم کشی ماشین پیام ایراد پیدا کرده بود اونو بدن درستش کنند، اونم تا ساعت ده و نیم طول کشیده بود اینم خسته شده بود) گفتم باشه و بعد از اینکه چاییمونو خوردیم رفتم دو تا بالش آوردم گذاشتیم زیر سرمون و گرفتیم تا ساعت دو اینجورا خوابیدیم بعدش بلند شدیم دیدم فسنجون هم پخته گذاشتمش کنار تا خنک بشه و رفتم یه خرده آرایش کردم و موهامو بستم تا اینکه سه و نیم غذارو که سرد شده بود گذاشتیم تو یخچال و لباس پوشیدیم و راه افتادیم سمت تهران چهار و نیم،پنج دیگه سمت نارمک بودیم ولی چون زود رسیده بودیم رفتیم یه دور تو تهرانپارس که همون اطراف نارمکه و یک ربعی تقریبا باهاش فاصله داره زدیم و پیمان یه سری هم به یکی از بنگاههای اونجا زد تا ببینه چیزی برا فروش دارند؟ که اونام دو تا آدرس داده بودند بهش و گفته بودند که فعلا برید از بیرون ساختمونارو ببینید اگه پسندیدید با صاحبخونه هاشون تماس می گیریم وقت بازدید براتون می ذاریم....ما هم رفتیم آدرسهارو پیدا کردیم و رفتیم دیدیمشون! یکیش یه خونه بیست واحدی توی یه کوچه بود که سه تا ساختمون بیست واحدی شبیه به خودشم اطرافش بودند که معلوم بود هر چهارتا نوسازند و همزمان ساخته شدند نماش قشنگ بود ولی خونه جنوبی و پشت به آفتاب بود(منظورم اینه که پشت به جنوب و رو به شمال بود و آفتاب نداشت به این جور خونه ها اینجا جنوبی می گن خونه هایی هم که رو به آفتابند بهشون می گن شمالی)...اون یکی هم یه خیابون با خونه اولیه فاصله داشت یه مجتمع صدو بیست و شش واحدی دو سال ساخت به اسم پار.سان بود که خیلی مدرن و شیک بود نماش کامپوزیت سفید بود و ویوش(چشم اندازش) هم پارکی به اسم پارک شیرود بود که درست روبروش بود یعنی در ساختمون به سمت پارک باز می شد و همه پنجره هاش هم رو به پارک بودند کلا ساختمون ویوی ابدی داشت(جلوش برای همیشه باز بود و قرار نبود ساختمونی جلوش ساخته بشه که بخواد کورش کنه) تازه ساختمون تو نبش بود و اون یکی سمتشم باز یه فضای سبز بود که پر دار و درخت و گل بود بود محله اش هم محله خلوت و آرومی بود و اون ور پارک هم مشرف به جنگلهای. سرخه. حصا.ر بود(به سمت دماوند) برا همین آب و هواشم خیلی خوب بود! من و پیمان ازش خیلی خوشمون اومد رفتیم تو با سرایه دارش حرف زدیم و یه خرده اطاعات ازش در مورد ساختمون گرفتیم یه گیشه سرایه داری داشت که سه تا سرایه دار پشتش نشسته بودند دو تا مرد و یه زن، در ورودی ساختمون هم یه در چوبی خوشگل با شیشه های طلایی آینه ای بود که وقتی ازش می اومدی تو وارد یه لابی خیلی بزرگ می شدی که شبیه لابی هتلهای پنج ،شش ستاره بود که یه سالن بزرگ آینه کاری با گچ بریهای خوشگل داشت که یه گوشه اش یه سری مبل خیلی خوشگل با یه سری میزای عسلی چیده شده بود که دو سه تا زن و دختر نشسته بودند با هم حرف می زدند...یه سری هم آسانسور با درهای خیلی خوشگل با طرحهای مختلف داشت که اطرافشون یه سری میزای تزئینی با گلدونهای خوشگل و صندلیهای پایه دار سلطنتی بود ... یه آکواریوم خیلی بزرگ هم (مثلا اندازه یه دیوار پهن) که توش انواع ماهیها و گیاههای آبزی با صدفها و تزئینات مختلف داشت درست وسط لابی بود که توش حبابهای خیلی خوشگلی جریان داشت که مثل ستاره های خوشگل و براق زیر نور لوسترهای بزرگ و قشنگی که از سقف لابی آویزون بود برق می زدند خلاصه که یه جای خیلی با کلاس و زیبا و تقریبا میشه گفت اشرافی بود...ساختمون سه تا بلوک چهل و دو واحدی بود که جمعا می شد صد و بیست و شش واحد که هر کدوم از توی لابی ورودی جدا و آسانسورهای نفر بر و بار بر جدا داشتند یارو سرایه داره میگفت که ساختمون خوب و آرومیه و همه اکثرا زوجند توش و زیاد بچه نداره و در کل صدو بیست و شش واحد شاید هفت یا هشت تا بچه باشه برا همین کلا خلوته و سر و صدایی توش نیست! می گفت همه جاشم دوربین داره و سرایداریش هم بیست و چهار ساعته است و کلا ورود و خروج کنترل میشه و امنیتش بالاست! یه هیات مدیره هفت هشت هفره هم داره که اداره اش می کنند و به مشکلاتش رسیدگی می کنند ... خلاصه جای بدی نیست ...بعد از حرف زدن با سرایه دار اومدیم بیرون و دوباره برگشتیم بنگاه و بهشون گفتیم که ما از ظاهر این خونه و محله اش خوشمون اومده و اگه میشه هماهنگ کنید که بریم داخلشم ببینیم که زنگ زدند به صاحبخونه اونم گفت که شماله و شب برمی گرده تهران و چون کارمند بانکه فردا تا ساعت دو سر کاره و می تونه بعد از ظهر بهمون وقت برای بازدید بده که اونم فردا تماس می گیره با بنگاه هماهنگ می کنه ما هم گفتیم باشه و بنگاهیه هم گفت که فردا ساعت بازدیدو بهتون خبر می دم ما هم تشکر کردیم و اومدیم بیرون ، دیگه ساعت حول و حوش شش بود راه افتادیم رفتیم نارمک و املاکیه رو پیدا کردیم و پیمان رفت تو و با کارشناس املاکشون که یه پسر بیست و پنج شش ساله به اسم آقای .شیرازی بود برگشت رفتیم خونه رو دیدیم همونجور که گفته بودند یه ساختمون چهار طبقه تک واحدی رو به آفتاب بود که توش خیلی تر تمیز بود و همه چی هم داشت خونه تک خواب بود و اتاق و آشپزخونه اش هر کدوم یه پنجره به سمت کوچه داشتند و از نظر نور عالی بود سرویس بهداشتی و حمومشم خوب و جادار و تر تمیز بود ته حمومشم یه اتاقک کوچولویی بود که یارو می گفت مثل یه انباری دم دستیه و می تونید وسایل اضافه تونو توش بذارید یه انباری دو سه متری هم ته پارکینگ داشت ، پارکینگشم همونجور که گفته بود اندازه دو تا ماشین جا داشت و خلاصه همون چیزی بود که ما دنبالش بودیم و نقصی از نظر ما نداشت اونجور هم که صاحبخونه اش می گفت تعداد افرادی هم که توش بودند شش نفر بیشتر نبودند که دو نفرشون(یه زن و شوهر) که می شدند مالک طبقه سوم گاهی می اومدن و می رفتند و اونجا ساکن نبودند چهار نفر دیگه هم که تو طبقه اول و دوم بودند ظاهرا دو تا مادر و دو تا دختر بودند(یعنی یه مادر و دختر تو طبقه اول و یه مادر و دختر دیگه هم تو طبقه دوم) می گفت ساختمون یه بچه بیشتر نداره و احتمالا یکی از اون دو تا دختر که می گفت بچه اند! ....بعد از اینکه خونه رو دیدیم با املاکیه اومدیم بیرون و تو خیابون قبل از سوار شدن به گل پسر به این نتیجه رسیدیم که خونه رو می خوایم به املاکی گفتیم و اونم زنگ زد به یارو صاحبخونه و گفت که مدارکتو وردار بیا برا نوشتن قرارداد اونم گفت باشه و ما سوار شدیم رفتیم بنگاه و ده دقیقه بعدشم یارو اومد و قراردادو نوشتند و آخر سرم بنگاهی یه تخفیف دویست هزار تومنی برامون از صاحبخونه گرفت و قرار شد به جای سه میلیون تومن، ماهی دو میلیون و هشتصد هزار تومن اجاره بدیم بلاخره قرارداد امضا شد و قرار شد بیستم یعنی پنج روز دیگه خونه رو به ما تحویل بدن و پیمان هم بیست میلیون از پنجاه میلیون پول پیشو براشون کارت کشید تا املاکی بتونه کد.رهگیر.ی بگیره سی میلیون بقیه رو هم قرار شد پنجشنبه انتقال بده به حساب یارو و جمعه بریم خونه رو تحویل بگیریم !حالا موقع نوشتن قرار داد یارو دو تا سند درآورد گذاشت جلو املاکی و گفت من همه چیزمو نصف به نصف به اسم خانومم زدم ما همه چیزمون تو زندگی همینجوریه چیز مخفی هم از هم نداریم خونه مون هم سه دانگش به اسم منه و سه دانگش به اسم خانوممه برا همین دو تا سند داریم بعد وسط پرانتزم گفت که البته خانومم مهریه نداره هاااااااااااااااا، اول ازدواجمون همه رو به من بخشیده ! می گفت علاوه بر خونه براش ماشینم خریدم!! ( منم تو دلم گفتم خوش به حال خانومت حداقل تو انقدری شعور داری که وقتی اون از مهریه اش بخاطر تو گذشته تو هم تو زندگی هواشو داشتی و به جاش یه چیزایی براش در نظر گرفتی و به اسمش کردی تا اگه روزی اتفاقی افتاد و تو نبودی اونم بیچاره بی خانه و کاشانه نمونه و نخواد از نو شروع کنه و به سختی بیفته! بلاخره مهریه پشتوانه یه زنه تا اگه روزی شوهرش نبود از دارایی شوهر به اندازه مهریه اش بهش برسه که بتونه رو پای خودش وایسته و محتاج کسی نشه )...بنگاهیه هم سندارو یه نگاه انداخت و به صاحبخونه گفت که چون شما دو تا سند دارید لازمه که خانومتونم تشریف بیارند پای قراردادو امضا کنند تا بعدا خدای نکرده موردی پیش نیاد اونم گفت باشه چشم فردا بعد از ظهر با هم می یاییم که اونم امضا کنه خیالتون از این نظر راحت باشه ... به پیمانم گفت شمام اصل شناسنامه تونو بیارید تا یه سری کپی برای داخل پرونده تون بگیریم اونم گفت باشه فردا می یارم خدمتتون(پیمان فقط کارت ملی همراهش بود شناسنامه نبرده بود)...بعد از این حرفا دیگه صاحبخونه بلند شد و رفت و ما هم بلندشدیم خداحافظی کردیم و اومدیم سوار گل پسر شدیم و تاختیم تا کرج! ساعت نه و نیم بود که رسیدیم خونه...من بعد عوض کردن لباسام سریع رفتم صورتمو شستم و اومدم تلویزیونو روشن کردم که قصه .های جزیره رو از کانال. نمایش ببینم و همزمان هم یه کته کوچولو درست کردم که با فسنجونی که ظهر پخته بودم بخوریم پیمان هم رفت دوش گرفت و اومد... اول نشستیم یه چایی خوردیم و بعدم کته پخت و سفره آوردیم و شاممونو خوردیم بعدشم پیمان نشست سریال نگاه کرد و منم یه خرده کتاب خوندم تو تبلت، از  غروبم یه سر درد بدی گرفته بودم که لحظه به لحظه بیشتر می شد، دیگه وسطا دیدم اصلا نمی تونم یه کلمه هم بخونم و حالم خیییییییییییلی بده علاوه بر سر درد یه سر گیجه خفیف هم داشتم شدت سر درده هم جوری بود که احساس می کردم گلاب به روتون می خوام بالا بیارم برا همین تبلتو خاموش کردم و گذاشتم کنار و همونجا کنار پیمان یه بالش گذاشتم زیر سرم و در حالیکه به پهلو دراز کشیده و سرمو بین دوتا دستهام گرفته بودم یه ساعتی خوابیدم البته نه اینکه کامل خوابم ببره هاااااا نه، در واقع بین خواب و بیداری بودم ساعت یک و نیم اینجورا بود چشامو باز کردم سرم یه خرده بهتر شده بود نگاه کردم دیدم پیمان هم همونجور که نشسته رو مبل خوابش برده و تلویزیون هم داره برا خودش جومونگو پخش می کنه، دیگه آروم زدم رو پای پیمانو بیدارش کردم گفتم پاشو خاموش کن بریم بخوابیم اونم بلند شد و خاموشش کرد رفت مسواک بزنه منم رفتم زیر چایی رو خاموش کردم، دیگه حسش نبود قوری رو بشورم همونجوری ولش کردم رو گاز و رفتم مسواک زدم و گرفتیم خوابیدیم...امروزم ساعت هفت و نیم پیمان مثل خروس پرید و بیدار شد و رفت چایی دم کرد و صبونه آماده کرد ساعت نه بود نشستیم صبونه خوردیم بهش گفتم آخه ما که امروز کاری نداشتیم که، واسه چی ساعت هفت و نیم بلند می شی آدمو بیدار می کنی نمی ذاری بخوابه من با اونهمه سر دردی که دیشب داشتم امروز احتیاج داشتم که بیشتر بخوابم و استراحت کنم سرم هنوز اون ته تهش درد می کنه اونم خندید و گفت آخه هوا که روشن میشه من دیگه خوابم نمی بره و باید بلند شم گفتم اینم از بدبختی منه دیگه همه چی تو دقیقا بر عکس من تنظیم شده که بشی ملکه عذاب من! اونم خندید و گفت بیا سرتو بوس کنم خوب بشه گفتم نمی خواد تو منو اذیت نکنی و صبح علی الطلوع از خواب بیدارم نکنی و بذاری درست و حسابی بخوابم انگار هزار بار سرمو بوس کردی...خلاصه همراه با غرهای من صبونه رو خوردیم و جمع کردیم! قرار بود بعد از ظهر دوباره بریم تهران و هم شناسنامه پیمان رو ببریم بدیم به بنگاه و هم اینکه بریم اون خونه خوشگله رو ببینیم...البته چون از قبل قرار بود امروز پیمان و پیام با هم برن خونه مامانش و فسنجونم که دیروز پخته بودم براش ببرند قرار شد که امروز من دیگه باهاش نرم تهران و خودش با پیام که رفت خونه مامانش شناسنامه رو ببره بده بنگاه و از اونورم اگه از بنگاه تهرانپارس برا دیدن اون خونه زنگ زدند بره با پیام ببیندش و اگه پسندید بهشون بگه که بعدا یه بارم با خانومم می یاییم می بینیم ولی دیشب که زنگ زد به پیام و بهش گفت که فردا ساعت ده بیا بریم خونه مامان بزرگ، پیام اولش گفت بذار من نیام کرونا زیاد شده و از این حرفها، پیمانم گفت تو نترس رعایت کنی مثل آدم، هیچی نمیشه فردا ده منتظرتم! اونم با اکراه گفت باشه و خداحافظی کرد ولی چند دقیقه بعدش زنگ زد و گفت بابا من یه خرده گلوم درد می کنه بذار من نیام و از این حرفها...بعدش یه خرده من من کرد و آخرش دید پیمان می گه نه حتما باید بیای بلاخره گفت که تست کرونای مامانش مثبت شده و کرو.نا گرفته حالا خودشم باید تو قرنطینه بمونه چون اونم مشکوک به کر.وناست! انگار زنه یه حالت سرما خوردگی داشته حالش خوب نبوده رفته دکتر اونم فرستاده ازش آزمایش کرو.نا گرفتند دیدند مثبته بعد فرستادنش عکس ریه گرفته دیدند ریه اش عفونت داره و آلوده شده! پیمانم گفت هیچی دیگه پس کلا بمون خونه راه نیفت اینور اونور تا ببینیم چی میشه می یای اونجا مامان رو هم مبتلا می کنی اونم پیره و دیگه هیچی!....خلاصه رفتنش با پیام کنسل شد و به من گفت زنگ می زنم به مامان می گم ناهار منتظرم نباشه بعد از ظهری با هم می ریم بنگاه و از اونجام اومدیم بیرون تو می شینی تو ماشین من می رم یه سر بهش می زنم و براش شیر و این چیزا می خرم و می دم می یام منم با اینکه دلم نمی خواست دوباره این راهو برم و بیام خستگی دیروز هنوز تو تنم بود ولی گفتم باشه باهات می یام ! منتها امروز املاکیه گفت معلوم نیست چه ساعتی بتونه با یارو صاحبخونه قرار بذاره که ما هم همزمان بریم بنگاه برا همین بهتره تا بعد از ظهر صبر کنیم تا باهامون تماس بگیره(یارو املاکیه فک می کرد ما خونمون همون نارمکه چون پیمان تو قرارداد آدرس خونه مامانشو گفت نوشتند برا همین می گفت عصری بهتون خبر می دم پنج دقیقه بیایید اینو امضا کنید برید نمی دونست که ما کرجیم و تا بخوایم برسیم اونجا باید کلی وقت صرف کنیم و دو ساعت قبلش باید بدونیم که سر ساعت اونجا باشیم) برا همین پیمان گفت بهتره من پاشم برم خونه مامان اونجا منتظر تماس اون بمونم زنگ که زد سریع پاشم برم امضا کنم بیام منم خوشحال شدم و گفتم آره اینجوری بهتره و منم می مونم خونه استراحت می کنم...خلاصه اینجوری شد که دیگه اون ساعت ده و نیم یازده راه افتاد رفت و من موندم ...از صبح همش هزار تا فکر ناجور کردم ...فکر می کردم نکنه سرگیجه و سر درد دیروز من هم از کرو.نا باشه پریروزم یه دل دردای بدی گرفته بودم ...آخه بدبختی اینجاست که جمعه(یعنی همین دو سه روز پیش ) من و پیمان با پیام رفتیم بهشت زهرا، سالگرد بابای پیمان بود و بعدشم کلی تو تهران دور زدیم و پنج شش ساعت قشنگ باهاش تو ماشین بودیم و یه بارم وسطای راه اومدیم پایین و وایستادیم حرف زدیم و میوه و آب و این چیزا خوردیم ... والله ما پدرمون در اومده انقدر که رعایت کردیم حالا انصاف نیست که یکی که رعایت نکرده بیاد مارو هم مریض کنه....خلاصه که خواهر خدا کنه ازش نگرفته باشیم!!!برامون دعا کنید! ...هر چند که بعدا با خودم فکر کردم هر چی خدا بخواد همون میشه و نباید آدم زیاد ذهنشو درگیر کنه و هی به خودش چیزای بدو تلقین کنه و درد و مرضو بکشونه سمت خودش!هر چی قسمت باشه همون میشه و بی خودی نباید خودمونو اذیت کنیم  ........خب دیگه خواهر اینم از ماجراهای دیروز و امروز ما ....منو ببخشید که سرتونو درد آوردم دیگه می رم که شمام استراحت کنید ...خیییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید مسائل بهداشتی رو هم خوب رعایت کنید و سعی کنید دور از مردم و با فاصله ازشون وایستید مثل ما هم بی احتیاطی نکنید تا ایشالا همیشه سالم بمونید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

💥گلواژه💥
یکی از بهترین راه های پس زدن و متوقف کردن نگرانی « اعتماد کامل به مدیریت عالی خداوند در زندگی » و نیز «در زمان حال زندگی کردن» است. همیشه در زمانی که در آن به سر می برید زندگی کنید!
بیشتر نگرانی های ما در زندگی زمانی سراغ ما می آیند که به آینده ای که هنوز پیش نیامده فکر می کنیم آینده ای که ساخته ذهن ماست و خیلی وقتها قرار نیست هرگز اتفاق بیافتد!
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۹ ، ۱۷:۵۰
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۰ ب.ظ

سلطا.ن کتاب. ایران!!!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! همین الان پیمان و پیام رفتند تهران و منم گفتم بیام یه حالی از شما بپرسم و یه خرده بنویسم و برم! جونم براتون بگه که پیمان این هفته یکی دو روزشو در حال انجام کارای شهرداری و دارایی خونه بود تا بتونند آخر ماه سند بزنند دیگه دیروز کاراش تموم شد و حالا باید منتظر تماس محضر بمونند... یه روزم یادم نیست چند شنبه بود رفتیم تهران دنبال خونه برا اجاره گشتیم چند جارو دیدیم که هر کدوم یه سری مورد داشتند که نمی شد ازشون چشم پوشید برا همین نشد که اجاره شون کنیم  البته همزمان برای خرید هم یکی دو جارو دیدیم که خوب نبودند و خوشمون نیومد... دیگه به چندتا بنگاه سپردیم که اگه موردی مطابق سلیقه ما بهشون سپردند به ما خبر بدن تا بریم ببینیمشون، دیگه برگشتیم خونه ! یه روزم رفتیم نظر .آباد پیمان رفت شهرداری تا در مورد مجوز ساخت یه دوبلکس تو اون خونه ازشون سوال کنه منم یه سری کتاب داشتم(حدود چهل، پنجاه جلد) که در طول این سالها از این ایستگاههای مطالعه توی بانکها و ادارات و مترو و ترمینالها و...ورداشته بودم بخونمشون ولی نبرده بودم بذارم سر جاشون و همینجوری مونده بودند تو کتابخونه ام!حالا قانون اون ایستگاهها اینجوری بود که اگه کتابی رو بردید خوندید چنانچه ازش خوشتون اومد مبلغ پشت جلدشو به شماره حسابی که اونم پشت جلد درج شده بریزید و برا خودتون نگهش دارید ولی اگه خوندید و خواستید برش گردونید نمی خواد به اون ایستگاهی که ازش ورداشتید مراجعه کنید می تونید کتابو به هر ایستگاه مطالعه ای که بهتون نزدیکه بدید یا ببرید به نزدیکترین کتابخونه عمومی تحویلش بدید! حالا من نه مبلغشو تو این چندسال ریخته بودم به حسابشون، نه برده بودم تحویلشون داده بودم چند وقت پیش عذاب وجدان گرفتم و با خودم گفتم وردارم این کتابارو ببرم پس بدم ولی از اونجایی که خیلی از این ایستگاههای مطالعه دیگه جمع شده بود(بخاطر آدمایی مثل من که کتابارو برده بودند و پس نیاورده بودند) مجبور بودم ببرمشون و تحویل کتابخونه ها بدمشون و از اونجاییکه کتابخونه ها هم بخاطر کرونا تعطیل بودند همینجور تو صندوق عقب ماشین پیمان مونده بودند!دیگه پیمان که داشت می رفت شهرداری ماشینو گذاشت کنار یه پارکی که توی اون پارک یه کتابخونه عمومی بود (پارسال تابستون یه بار رفته بودم یه نگاه بهش انداخته بودم و تصمیم داشتم بعدا برم عضوش بشم) برا همین به پیمان گفتم حالا که تو داری می ری شهرداری بذار منم برم یه سر به این کتابخونه بزنم اگه باز بود این کتابارو ببرم بدم اونجا! اونم گفت باشه برو و رفت کیسه کتابارو از صندوق عقب آورد و داد دستم و خودش رفت شهرداری و منم راه افتادم به سمت کتابخونه، رفتم تو و با مسئولش حرف زدم و توضیح دادم که این کتابا قضیه اش چیه و چند ساله که خونه ما بوده! (چون اولش فکر کرد کتابا اهدائیه و می خوام به کتابخونه هدیه شون کنم) بعد از اینکه ماجرارو فهمید کلی بهم خندید و گفت خسته نباشی وااااااااااااااااااااااقعاااااااااااااااااا! ما یکی دو تا کتابخون مثل شما داشته باشیم که کتابارو اینجوری تو خونه هاشون دپو کنند نسل هر چی کتابه تو این مملکت ورمی افته منم کلی خندیدم و گفتم فک کردید سلطان.کتاب .ایران کیه؟منم دیگه! اونای دیگه سکه و ارز و غیره رو دپو می کردند اسمشون شد سلطان.سکه و سلطان.ارز و سلطان غیره... منم دیدم سلطا.ن همه چی تو این مملکت داریم یه سلطان.کتاب این وسط کمه، دیگه رفتم دنبالش! اونم بیچاره غش کرده بود، دیگه یه خرده باهم خندیدیم و آخرش گفت شما که انقدر کتاب دوست و کتابخونید چرا من شمارو تو کتابخونه ندیدم گفتم برا اینکه ما خونمون اینجا نیست ما کرجیم از پارسال یه خونه ویلایی اینجا تو خیابون.تهران خریدیم هر ازگاهی می آییم اینجا یه سر می زنیم اونم گفت خیابون تهران جای خوبیه و شمال شهر حساب میشه اگه پارسال خریدید لابد خییییییییییییییییییییییلی خوب خریدید الان قیمتها دو برابر شده منم گفتم آااااااااره پارسال ما اونجارو چهارصد میلیون خریدیم (البته دقیقش سیصدو هفتاد و پنج میلیونه) ولی الان شده هشتصد، نهصد میلیون ! گفت آااااااااااااره قیمتها خیلی افتضاح شده شما خیلی خوووووووووووووب خریدید... خلاصه یه خرده در مورد قیمتها و این چیزا حرف زدیم و حرفامون که تموم شد خواستم خداحافظی کنم گفت شما خیلی کتابخونید و حیفه اینجا عضو نباشید بیایید اینجام عضو بشید گفتم اتفاقا همین الان می خواستم عضو بشم ولی مدارک همرام نیست ایشالا هفته دیگه می یام خدمتتون اونم گفت خدمت از ماست و دیگه خداحافظی کردم و اومدم بیرون،رفتم کنار گل پسر دیدم پیمان هنوز نیومده !اول خواستم پیاده تا شهرداری برم ولی بعدا با خودم گفتم ولش کن اونجام پر آدمه خطرناکه(از نظر ابتلا به کرو.نا) تازه جدیدا اداره ها بدون ماسکم راه نمی دن منم ماسک همراه نیست بهتره بشینم همینجا رو نیمکتهای پارکو یه خرده از هوای خنک اینجا لذت ببرم تا پیمانم بیاد! دیگه نشستم تو خنکای درختای پارک و اول یه خرده کتاب صوتی گوش دادم (کتاب تجسم.خلاق شاکتی.گواین رو که هفته پیش از اینترنت دانلود کرده بودم خیلییییییییییییییلی کتاب خوبیه در واقع یکی از کتابای پر فروش دنیا بوده که به ساده ترین شکل ممکن راههای مختلف تجسم کردن رو یاد آدم میده که تو رسیدن به رویاها و آرزوها تاثیر زیادی داره و معجزاتی می کنه که نگووووووو!) بعد از اونم یه زنگ به آستارا زدم و در مورد مدارکم باهاشون حرف زدم از اون موقع تا حالا دانشگاه آستارا پرونده منو پس نفرستاده به دانشگاه خودمون! کارشناس رشتمون می گفت که چندین بارم براشون نامه فرستادیم ولی ترتیب اثر ندادند، زنگ که زدم گفتند که هیچ نامه ای دریافت نکردند که بخوان مدارکو عودت بدن کارشناس رشته مونم گفت که دوباره بهشون نامه میدم اونام گفتند به محض رسیدن نامه حتما مدارکمو به آدرس دانشگاه پست می کنند ...بعد از حرف زدن با دو تا دانشگاه، دیگه پیمان اومد و سوار شدیم رفتیم خونه، من طبق معمول چایی دم کردم و گلای تو پاسیو رو آب دادم ( خانم صادقی اینارو ) پیمانم رفت از سر کوچه بربری بگیره بیاد صبونه بخوریم(تو خونه نخورده بودیم) تازه از آب دادن به گلا فارغ شده بودم ولباسامو درآورده بودم لباسای خونه رو پوشیده بودم که پیمان زنگ زد جوجو سریع لباساتو بپوش از شهرداری اومدند خونه رو ببینند دم درند( پیمان که رفته بود در مورد مجوز حرف بزنه گفته بودند کارشناسمونو می فرستیم بیاد خونه رو ببینه و نظر بده ) خلاصه دوباره سریع لباس پوشیدم و تا روسریمو سرم کردم پیمانم با کلید درو باز کرد و همراه دو نفر اومد تو...دیگه اون دو نفر اومدند و خونه رو دیدند و نظرشونو دادند و رفتند ما هم نشستیم صبونه خوردیم و سر صبونه پیمان گفت جوجو اینارو کارمند شهرداری اونجا که داشت پرونده این خونه رو بررسی می کرد بهم معرفی کرد گفت که دفتر مهندسیشون تو کوچه بغل شهرداریه و تو شهرداری هم خرشون خیلی میره و به قول معروف پارتی کلفت اونجا دارند و پول می گیرند و صفر تا صد کارو بی دردسر برات انجام میدن از مجوز گرفته تا نقشه ساختمون و پایان کار و خلاصه همه چی، می خوام بعد صبونه برم دفترشون یه قرار داد امضا کنم و کارو بدم به اینا، نظرشونم اینه که به جای گرفتن مجوز برا ساخت یه ساختمون دوبلکس بهتره مجوز ساخت یه آپارتمان سه طبقه بصورت تک واحد با یه طبقه پارکینگ بگیریم چون اینجوری به نفعه و به جای یه خونه در واقع سه تا خونه می تونیم بسازیم و یه روزی هم اگه خواستیم بفروشیم بهتر می خرنش منم گفتم خب اینا چقدر می گیرن که اینکارارو بکنند؟ گفت نمی دونم در این مورد باهاشون حرف نزدم ولی فک نمی کنم خیلی بگیرند گفتم خب تو به جای اینکه هول هولکی بری اون قراردادو امضا کنی اول برو بشین باهاشون در مورد این چیزا دقیق حرف بزن و در مورد همه چیش بپرس و همه ابعاد قضیه رو بسنج بعد ببین می صرفه بدی کارتو اینا انجام بدن یا نه!؟ الان می ری بدون پرس و جو و همینجوری یه چیزی رو امضا می کنی فردام اونا هر مبلغی بگند چون قرار داد بستی مجبوری بدی و نمی تونی اعتراض کنی ولی الان حق انتخاب داری اگه دیدی مبلغی که می خوان بگیرند به نفعت نیست می تونی قبول نکنی به قول معروف جنگ اول به از صلح آخر!...بعدشم دقیق بپرس ببین اینا کارشون چه جوریه و چقدر حرفشون تو شهرداری اعتبار داره نیان الکی بگن هر جور که تو دلت می خواد بساز ما برات مجوز می گیریم(دو نفری که اومدند نگاه کردند این حرفو زدند) اولش بخاطر پول اینجوری بگن و آخر سرم شهرداری بیاد بگه چرا اینجوری ساختید و باید تخریب بشه و از این حرفها...اونم گفت راست می گی بهتره برای امضای قرارداد عجله نکنم و یه خرده تحقیق کنیم بعد، گفتم آره درستش اینه چون به اینا اعتمادی نیست یهو دیدی نپرسیده می ری چیزی رو امضا می کنی و آخر سرم میگن پونصد میلیونم باید به ما بدی... اونم گفت راست می گی من فکر اینجاشو نکرده بودم تو دلم به حرفش خندیدم چون یاد اول آشنایی مون افتادم باورتون نمیشه دو روز نبود که با من تو اینترنت آشنا شده بود(دقیقا دو روزااااا نه بیشتر!) برگشت بهم ایمیل داد «بیا با هم زندگی کنیم »(یعنی بیا باهم ازدواج کنیم) در حالی که اصلا نه شناختی رو من داشت نه حتی عکسمو دیده بود که ببینه اصلا چه شکلی ام نه حتی صدامو شنیده بود! منم شاخ درآورده بودم از تعجب! با خودم گفتم حالام دقیقا داره همون رفتارو می کنه حالا در مورد من واااااااااااااااااااااقعا شانس آورد(یه خرده خودمو تحویل بگیرم!😃) ولی اون یه بار بود بعید می دونم تو این دوره زمونه آدم بی گدار به آب بزنه و از این شانسها بیاره!...خلاصه قرار شد بعد از ظهر ساعت پنج که اونا دفترشونو باز کردند بره در مورد همه چی باهاشون حرف بزنه و بعد تصمیم بگیره...یکی دو ساعت بعد از اینکه این حرفارو زدیم پیمان بهم گفت جوجو بعد از ظهری با من بیا بریم تو هم باهاشون حرف بزن تو خوب حرف می زنی همه چیشو خودت دقیق ازشون بپرس منم اول گفتم دیگه خودت بپرس دیگه، من واسه چی بیام؟ ...ولی بعد گفتم باشه باهات می یام......بعد از این حرفا اون رفت یه خرده باغچه آب داد و منم رفتم تو حیاط خلوت و یه خرده گلا و گوجه هارو نگاه کردم و دیدم یکی از بوته ها یه گوجه کوچولو داده خوشحال شدم و رفتم موبایلمو آوردم و ازش عکس گرفتم آخه اولین گوجه ای بود که داده بود نمی دونم چرا با اینکه بوته ها گل زیاد دادن ولی هیچکدومشون تبدیل به گوجه نشدند الا این یکی(حالا عکسشو براتون می ذارم)..بعد از اینکه یه خرده با گوجه ها ور رفتم و با شلنگ یه مقدار آبشون دادم برگشتم تو و پیمان هم اومد رفتیم تو اتاق بزرگه که موکت انداختیم دو تا بالش گذاشتیم زیر سرمون و گرفتیم یکی دو ساعتی خوابیدیم از چهارشنبه اون هفته خاله پری تشریفشو آورده بود و انقدر گلاب به روتون خون از دست داده بودم که بدنم بی رمق بود و همش احساس خستگی می کردم و دوست داشتم فقط بیفتم یه جا و بخوابم نمی دونم چرا خاله پری  ایندفعه به جای سه روز هفت روز موند و پدر منو درآورد تا اینکه بلاخره رفت تا حالا هیچوقت سه روز بیشتر نمونده بود ولی ایندفعه خیلی طول کشید جوری که چشام انقدر گود افتاده که خودم تعجب می کنم دو روزم بالای چشام بدجور باد کرده بودو سر درد بدی داشتم هر چند که بادش هنوزم هست ولی سرم بهتر شده! فک کنم هوا که گرمتر میشه بدن من قاطی می کنه پارسال تابستونم یه بار اینجوری شده بودم ...خلاصه یکی دو ساعتی خوابیدیم و پنج پیمان بلند شد و گفت جوجو پاشو بریم اینا دیگه الان اومدن منم انقدررررررررررررررر خواب آلو بودم که نای حرکت کردن نداشتم گفتم نمیشه خودت بری حرف بزنی من دیگه نیام؟ اونم یه خرده فکر کرد و گفت باشه خودم می رم بهش گفتم پس کلیدو ببر برگشتنی خودت درو باز کن من می خوام بازم بخوابم دیگه منو بیدار نکن گفت باشه می برم و لباس پوشید و رفت و منم گرفتم یه ساعتی دوباره خوابیدم بعد از یه ساعت به زور بلند شدم و رفتم زیر کتری رو روشن کردم و گوشیمم تو هال بود سایلنتش کرده بودم صدای اونم باز کردم  یه خرده که خوابم پرید یه زنگ به پیمان زدم گفت دارم می یام سر راه رفتم پیش یه الکتریکی که بیاد برق کولرو وصل کنه بتونیم روشنش کنیم گفته نیم ساعت دیگه می یاد الان دارم برمی گردم خونه! گفتم باشه بیا! (پیمان یه پنکه از این ایستاده ها از خونه مامانش آورده بود اونجا، ولی نیست که هوا خیلی گرم شده اون دیگه جواب نمی داد و باید دیگه کولرو روشن می کردیم ولی قبل عید بخاطر اینکه قرار بود بدیم اونجارو نقاشی کنند همه کلید پریزارو داده بودیم سیم کش باز کرده بود برق کولرم قطع شده بود برا همین نمی تونستیم روشنش کنیم ) ...یه ربع بعدش پیمان اومد و همونموقع هم برقکاره رسید و من رفتم تو اتاق و درو بستم اونم اومد برقو وصل کرد و کولرو روشن کرد امتحان کرد و تحویل داد و رفت، منم از اتاق اومدم بیرون و یه چایی ریختم نشستیم هم چایی خوردیم و هم حرف زدیم پیمان می گفت یارو گفته برا خودشون چهارده میلیون می گیرند و با پول مجوزی که شهرداری می گیره و اونم هشت میلیونه، میشه در کل بیست و دو میلیون، می گفت قرار دادو امضا کردم و قرار شده شنبه از فضای سبز بیان خونه رو بازرسی کنند تا بعدا اینا برن کارای دیگه شونو بکنند مهرشون هم قانونیه و مورد تایید نظام مهندسی و شهرداریه و از این حرفها....خلاصه این خونه هم تکلیفش مشخص شد و دیگه ایشالا بعد از عید شروع می کنیم به ساختنش و دیگه ببینیم چی پیش می یاد ...بعد از این حرفها یه خرده میوه خوردیم و یه خرده هم جمع و جور کردیم و ساعت ده دیگه راه افتادیم سمت کرج، تو راه هم توی اتوبان یه کامیون با بار گچ و سیمان کج کرده بود کلی موندیم تو ترافیک و تا اینکه یازده و نیم رسیدیم خونه، تو خونه هم یه خرده تلوزیون و این چیزا نگاه کردیم و ساعت دو هم گرفتیم خوابیدیم... دیروزم خونه بودیم و کار خاصی انجام ندادیم فقط من یه ماکارونی درست کردم که امروز پیمان ببره خونه مامانش پیمانم رفت یه خرده نون و و میوه و این چیزا گرفت و اومد...امروزم که اون ساعت نه و نیم با پیام رفت و منم بعد از اینکه ساعت ده نشستم قصه های.جزیره رو نگاه کردم اومدم خدمتتون و اینارو براتون نوشتم الانم غذا گرم کردم که ناهار بخورم ( یه خرده قرمه سبزی از دیروز داشتیم) یه خرده هم پای مرغ پخته تو فریزر داشتیم گذاشتم یخش وا بشه تا بعد از ظهر گرمش کنم بخورم شاید یه خرده تقویت بشم از وقتی خاله پری اومده خیلی ضعیف شدم از جام بلند که می شم سرم گیج میره...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از قصه زندگی ما تو این چند روز ....دیگه من برم ناهارمو بخورم شمام برید به کارتون برسید راستی خیییییییییییییییییییلی اینروزا مواظب خودتون باشید کرو.نا دوباره عود کرده و اوضاع اونورا هم قرمز شده حتما بیرون که می رید ماسک بزنید و دستکش دستتون کنید از مردمم تا می تونید فاصله بگیرید و بهشون نزدیک نشید خونه هم که می یایید حتما دستاتونو خوب بشورید و همه چیو ضد عفونی کنید قبل از خوردن هر چیزی هم حتی اگه دستاتونو به جایی نزدید بازم بشورید و بعدا بخورید تا خدای نکرده مریض نشید که خیییییییییییییلی خطرناکه خلاصه که خیییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید.....ایشالا که همیشه سلامت باشید ....خب من دیگه رفتم یادتون باشه که یه عااااااااااااااااااااااااااالمه دوستتون دارم و انقدرررررررررررررررررررررررررررررررر ماهید که هیچ ماهی نمی تونه جای شمارو تو دلم بگیره! از دور صورت ماهتونو می بوسم بووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
دوباره حالمان خوب می شود
دوباره بلند بلند و بدون ترس خواهیم خندید
دوباره همدیگر را در آغوش میگیرم
دوباره دست در دست هم خیابان های شهر را بدون ترس قدم خواهیم زد
دوباره بر گونه های همدیگر بوسه خواهیم زد
دوباره نه از پشت تلفن و از فاصله دور،از نزدیک و رو در رو احوال همدیگر را خواهیم پرسید اما،
اما باید یادمان بماند که دوباره مثل همین روزها حواسمان بیشتر به عزیزهایمان در زندگی باشد
دوستشان داشته باشیم
بیشتر وقتمان را با آنها بگذرانیم
باید بدانیم که زندگی چقدر کوتاه است و 
می تواند حسرت یک خنده بی دلیل ،یک بوسه ساده،یک دست گرفتن و قدم زدن با آرامش و یک دوست داشتن بی منت را از ما بگیرد.

 

اینم عکس اولین گوجه ما

 

راستی یه چندتا جمله به بالای عکس اون پماده توی پست «پماد نازنین» اضافه کردم لطفا یه نگاهی بهش بندازید ! یه چیزایی در مورد عوارض احتمالی این پماده که بهتره بهش توجه بشه!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۰
رها رهایی
يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۶ ب.ظ

سومین مرد واقعی که تو عمرم دیدم!

سلاااااااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان صبح ساعت ده با پیام رفتند تهران و منم بعد از اینکه یه خرده میوه شستم گذاشتم تو یخچال که شب بخوریم اومدم نشستم یه فیلم سینمایی خارجی می داد در مورد رباتها بود اسمش الان یادم نیست یه خرده اونو نگاه کردم که وسطش معصومه زنگ زد بهم که من همین الان از خونه اومدم بیرون و دارم می رم یه خرده خیابون گردی کنم و قدم بزنم اکبری تو خونه منتظر تماس توئه و بهش زنگ بزن باهاش حرف بزن(چند روز پیشا اکبری به معصومه گفته بود من یه بار دیگه می خوام با مهناز خانوم در مورد رابطه مون و مشکلاتش حرف بزنم اگه میشه باهاش هماهنگ کن اونم به من گفت و منم با اینکه از دفعه قبل خیلی خاطره خوشی از این قضیه نداشتم بازم بر خلاف میلم گفتم بذار یه روز که تو خونه تنها بودم بهت خبر می دم، دیگه پیمان قرار شد امروز بره تهران و منم دیروز پریروز به مسی گفتم که یکشنبه تنها که شدم بهت خبر می دم برا همین امروز پیمان که رفت بهش اس ام اس دادم و گفتم هر وقت بگید من حاضرم مناظره کنم(خخخخخخخ) اونم گفت من می رم بیرون که این بتونه راحت حرفاشو به تو بزنه راه که افتادم بهت زنگ می زنم ) ... خلاصه زنگ زد و گفت من دارم می رم بیرون بهش زنگ بزن منم اول سه تا آیه الکرسی خوندم و از خدا کمک خواستم و بعد رفتم سراغ تلفن و شماره خونه اکبری رو گرفتم و شروع کردیم به حرف زدن یه، یه ساعتی حرف زدیم و اون از مشکلاتشون گفت و از ادا اصولهایی که معصومه در می یاره حرف زد و خلاصه بعد از اینکه کلی نالید از دست معصومه دو تا چیزو به من گفت که در موردشون با معصومه حرف بزنم و باهاش اتمام حجت کنم که اگه قبول کرد رابطه شونو ادامه بدن وگرنه سی تیر برای همیشه از هم جدا بشن منم گفتم باشه و بعد از اینکه باهاش خداحافظی کردم اون دوتا چیزو زنگ زدم به معصومه گفتم و یه ده دقیقه ای هم با اون حرف زدم و بعد ده دقیقه اون رفت که بره خونه پیش اکبری و منم اومدم یه زنگ به پیمان زدم و بعدش اومدم نشستم تازه صبونه خوردم (یه خرده نون و پنیر با چایی شیرین) بعدش ساعت دو نشستم برنامه .کتاب.بازو نگاه کردم و کلی کیف کردم( خییییییییییییییییییییییییییییییلی این برنامه رو دوست دارم سروش.صحت واااااااااااااااااااااااااااااااااقعا آدم با سواد و اهل مطالعه ایه و من لذت می برم از طرز نگاهش و طریقه حرف زدنش با مهموناش و همچنین از بعضی از مهمونهایی که می یارند خیلی خوشم می یاد و خیلی چیزا تا حالا ازشون یاد گرفتم مخصوصا یه کارشناس زن دارند که در مورد کتاب برای کودکان حرف می زنه که من عاشقشم خانم .مصطفی. زاده!) بعد از کتاب.بازم یه چایی برا خودم ریختم و آوردم گفتم بیام بشینم یه خرده برا شما بنویسم! امروز همونجور که قبلا بهتون قول داده بودم می خوام در مورد معصومه و اکبری حرف بزنم ...جونم براتون بگه که من قبلا که فقط با معصومه مراوده داشتم و شناختی از اکبری نداشتم همش از دست اکبری ناراحت بودم که این مرتیکه چرا این دختره رو سر کار گذاشته و عقدش نمی کنه و چرا داره این ظلمو در حق اون می کنه ولی دفعه قبل که یک ساعتی با اکبری حرف زدم فهمیدم که معصومه هم اعجوبه ایه برا خودش و توی این مدت چه کارها که نکرده و چه حرفا که نزده و چه جونی از این پیرمرده به لبش نرسونده برا همین از اون به بعد به این نتیجه رسیدم که پیرمرده حق داره و اصلا من به جای اون بودم تا عمر داشتم به همچین آدمی نگاه نمی کردم چه برسه به اینکه بخوام عقدش کنم حالا برا اینکه شمام توجیه بشید که چرا الان اینجوری دارم فکر می کنم چند مورد از حرفایی که ا.کبری در مورد معصومه بهم زده رو بهتون می گم تا خودتون قضاوت کنید که اگه جای اکبری بودید چیکار می کردید؟! البته اینایی که می گم گزیده ای از حرفای اکبریه هااااااااا، همش نیست همشو بخوام اینجا بنویسیم بازم گردنم به باد فنا می ره و تا دو هفته نباید تکونش بدم برا همین مجبورم مختصر و مفید بنویسم و فکر می کنم همینقدرش کافیه تا همه چی دستتون بیاد...خب بریم سر اصل مطلب...بزرگترین مشکل اکبری با معصومه سر دختراشه اکبری دو تا دختر و یه پسر داره که پسرش همونجور که قبلا گفتم آمریکائه و ایران نیست و تو این چهار سال که اکبری و مسی با هم بودند فقط دوبار در حد یکی دو هفته اومده ایران! اما دختراش جفتشونم تو کرجند دختر کوچیکه اش هم سن منه و ازدواج کرده و تو خونه شوهرش که تو همون گوهر دشت یکی دو تا خیابون بالاتر از خونه اکبریه زندگی می کنه ولی دختر بزرگه اش که من نمی دونم دقیقا چند سالشه مجرده ولی چون کارمند یه اداره ایه (اونم دقیقا نمی دونم چه اداره ای) برا خودش خونه زندگی جدا داره یعنی سالهاست برا خودش خونه خریده و یه سال قبل از اومدن مسی یعنی از پنج شش سال پیش رفته تو خونه خودش و داره تنها زندگی می کنه(اونم تو همون گوهر دشته حالا کجاشه نمی دونم؟!....گوهر دشت یه محله خیلی با کلاس و پولدار نشین کرجه در واقع یکی از بهترین و تاپترین محله های کرجه!) ....خلاصه این دو تا دختر تو خونه آقای اکبری نیستند که بخوان مزاحم اکبری و مسی بشند فقط هفته ای یه بار در حد چند ساعت می یان یه سر به باباشون می زنند و می رند یعنی حتی شبم خونه باباشون نمی مونند اکبری می گفت معصومه با این حد از اومدن اونا هم به خونه باباشونم مشکل داره میگه اینا واسه چی می یان اینجا مگه خودشون خونه زندگی ندارند میگه منم می گم اینا دخترای منند من هر چقدر هم به اینا محبت کنم بازم کم کردم مگه دختر جایی به غیر از خونه پدرش داره که بخواد بره؟ چشم امید اونا و تکیه گاهشون تو زندگی فقط منم دیگه ، به جز من کیو دارند؟ مادرشون که مرده برادرشونم اونور دنیاست، دیگه هفته ای یه بارم نخوان بیان اینجا پس کجا برند؟ ولی مسی میگه که نه اونا می خوان با اومدنشون بین من و تو جدایی بندازند برا همین انقدرررررررررررررررر چسبیدن به تو! میگه خیلی وقتا همون یه روز تو هفته هم اون یکی دو ساعتی که می خوان بیان به من سر بزنند بهم که زنگ می زنند می پرسند بابا خونه ای بیاییم ببینیمت؟ تا معصومه می فهمه اخماش میره تو هم و میگه نه بگو تا من اینجام اونا نیان اینجا! منم خیلی وقتا به بیچاره ها گفتم فعلا نیایید ولی خودم خیلی ناراحت شدم چون با خودم گفتم اینجا نیان پس کجا برن؟ می گفت الان هفته ای یه بارشون شده چند هفته یه بار بازم تا می خوان بیان این میگه مگه نگفتم تا من اینجام به اونا بگو نیان اگه می خوان بیان منو ببر بذار فردیس بعدش خودت بیا بشین ور دلشون، می گفت منم مجبور می شم برا اینکه اونام ناراحت نشن هر از گاهی که اونا می یان اینو ببرم بذارم خونه اش تو فردیس تا بیان و برن تا دوباره برم بیارمش این کارم که می کنم ناراحت میشه میگه چرا تو بخاطر اونا منو می بری میذاری اونجا ...و خلاصه نمی دونم به کدوم سازش برقصم میگم بمون بذار اونام بیان میگه من نمی خوام ببینمشون منو ببر خونه خودم وقتی می برمش هم میگه تو چرا بخاطر اونا منو می بری فردیس ... هر دو حرفم خودش می زنه نمی دونم کلا چیکار باید بکنم انصافم نیست که من بچه هامو بخاطر این از خودم برونم وجدانم اجازه نمیده این کارو بکنم یعنی هیچ پدری اینکارو نمی کنه که من بیام بکنم ...از اینا گذشته تو ایام کرونا شوهر دختر کوچیکم بیکار شده بود یه کافی شاپ داره که درآمدش از اون طریقه کرونا که اومد یکی دوماهی کافی شاپ اینارو بستند یه شب من رفتم بهشون سر زدم و کارت بانکیمو بردم گذاشتم پیش دامادم و گفتم بابا جون الان اوضاع همه خرابه و اکثر کارها مثل کار تو تعطیل شده کارت من پیشت باشه هر وقت لازم داشتی ازش استفاده کن اونم تشکر کرد و به رسم ادب کارتمو پیشش نگه داشت ولی بعد از یه مدت کارتمو بهم پس داد بدون اینکه ریالی ازش استفاده کرده باشه کلی هم ازم تشکر کرد معصومه که موقع پس دادن کارته فهمید من اینکارو کردم نمی دونید چقدرررررررررررررررر ناراحت شد که اولا چرا این کارو کردی به ما چه؟ ثانیا چرا به من نگفتی و این کارو کردی خلاصه که دماری از روزگار من درآورد بخاطر اون کار که بیا و ببین! حتی یه بارم دست برادر خود معصومه خالی بود من بدون اینکه معصومه بفمهمه یه پولی کمکش کردم بعد مدتها برادره به معصومه گفته بود که آقای اکبری خیلی آقای خوبیه و فلان زمان فلان قدر به من کمک کرد و دست منو گرفت یه بارم چکم به مشکل خورده بود دنبال کاراش رفت و خیلی دوندگی کرد تا مشکل منو حل کرد می گفت معصومه اینارو که فهمیده بود به جای اینکه بابت این کارها از من تشکر کنه گیر داده بود که تو چرا مخفی کاری می کنی؟ چرا اینارو از من قایم کردی!؟ چرا با من رو راست نیستی...یعنی قدر شناسی تو کارش نیست هیچ، تازه از خوبیهای آدمم برداشتهای خیلی بدی می کنه ! می گفت یه مدت هم گیر داده بود به عکس خانومم که فوت کرده که چرا عکسش رو دیواره اونو باید ورش داری می گفت بهش می گفتم صبر کن اینو دخترام زدند رو دیوار من اگه بلافاصله با ورود تو اینارو از رو دیوار جمع کنم اونا نسبت به تو دید منفی پیدا می کنند بذار آروم آروم این کارو بکنم تا کم کم جا بیفته اونام جبهه نگیرند مقابل تو..می گفت من عکسهای بزرگو جمع کردم و عکسهای کوچیکی ازش رو میز گذاشتم تا کم کم بتونم بدون اینکه دخترام دلگیر بشن و تقصیرو گردن مسی بندازند این عکسارو کلا جمع کنم ...ولی مگه مسی می فهمید می گفت تو از دخترات مثل چی می ترسی ازشون حساب می بری برا همین این عکسارو یه دفعه جمع نمی کنی تمومش کنی ! ...یا روزی که پسرم بعد از چندین سال داشت می اومد ایران یه روز دختر کوچیکم با خوشحالی اومد خونه ما یه قاب عکس از پسرم و عروسم و نوه ام با خودش آورده بود گذاشت رو شومینه گفت بابا بذار عکس داداشو بذارم اینجا اومد ببینه خوشحال بشه می گفت بعد از اینکه اون رفت مسی یک بلایی سر من آورد که نگوووووووو گفت اون بی جا کرده عکس پسرتو عروستو سر خود آورده گذاشته اینجا، دوست داره برادرشو خوشحال کنه عکسشو ببره بذاره رو شومینه خونه خودش اونم بیاد اونجا ببینه چرا آورده گذاشته اینجا...یا می گفت اونموقع که پسرم و عروسم اومدند ایران چون بچه کوچیک داشتند مسی هم وسواسیه و همش نگران این بود که بچه اونا رو فرش خراب کاری کنه رفتند خونه دختر بزرگم که مجرده و تا ایران بودند اونجا بودند و هفته ای یکی دو بار می اومدن یه سر به ما می زدند و می رفتند مسی گیر داده بود که چرا اونا رفتند اونجا؟ چرا نیومدند اینجا؟!....یا می گفت چند روز پیش عروسی دختر یکی از دوستان خانوادگیمون بود من به مسی گفتم آماده شو اگه می خوای بری آرایشگاه یا لباس و این چیزا بخری بخر که پنجشنبه می خوایم بریم عروسی دختر آقای چیت.ساز گفت نه من نمی یام خوشم نمی یاد میگه منم چیزی نگفتم بعدا یکی دو روز مونده به عروسی دوباره بهش گفتم فکراتو بکن اگه می یای با من بیا اگه نمی یای من به سمانه بگم باهام بیاد(دختر کوچیکش اسمش سمانه است بزرگه رو نمی دونم چیه) می گفت برگشته به من میگه سمانه خودش شوهر داره چرا با شوهرش نمی ره؟ نکنه می خواد بین ما جدایی بندازه که همش چسبیده به ما، من رسم شمارونمی فهمم شما زن داری می خوای با دخترت بری سمانه شوهر داره می خواد با تو بره اصلا معلوم نیست کی شوهر کیه کی زن کیه!؟ ....خلاصه که خواهر یک اعجوبه ایه این معصومه که لنگه نداره پدر پیرمرد بیچاره رو درآورده تازه این یک از هزار اون چیزیه که اکبری برا من تعریف کرده همشو بگم کلا خودتون از طرف اکبری می رید سه طلاقش می کنید این آدمو... دفعه قبل که به من گفته بود با اکبری حرف بزنم بهش گفتم آقای اکبر.ی مسی گله داره که شما به دختراتون انقدری که توجه دارید به مسی ندارید و این قضیه مسی رو اذیت می کنه گفت به جون دو تا دخترام اگه من همچین کاری کرده باشم!؟ خدای من بالا سرم شاهده که من اگه یه بار به دخترام توجه کرده باشم دو بار و دو برابر به مسی توجه کردم گفت بذارین با دو تا مثال ساده قضیه رو روشن کنم من روز تولد دخترام یکی پونصد هزار تومن بهشون کادو دادم ولی روز تولد مسی دو میلیون تومن بهش کادو دادم گفتم فکر نکنه من براش ارزشی قائل نیستم یا اگه دخترامو یه بار بردم رستوران شامی ناهاری بهشون دادم به جاش معصومه رو دوبار بردم با خودم گفتم من در مقابل این دختر مسئولم این دختر پدر نداره اگه یه بار به عنوان شوهر بردمش رستوران یه بارم دوباره به عنوان پدر بردمش گفتم بذار دلش نسوزه و نگه که دخترای این پدر دارند من ندارم و کمبود پدرشو حس کنه و ناراحت بشه ولی مسی اصلا آدم قدر شناسی نیست یه بار بردن اونارو به رستوران می بینه ولی دوبار رفتن خودشو نمی بینه حالا اینا مثال کوچیکی بود از اون کارائیه که براش کردم من تو همه کارهای دیگه هم اول رضایت خدا و معصومه رو در نظر گرفتم بعدا به رضایت دخترام فکر کردم ولی کلا معصومه نمی بینه اینارو ...حالا من این دو تا مثالی که برام زده بود رو بعدا که با معصومه حرف می زدم بهش گفتم واااااااااااااااااااااای نمی دونید چیکار کرد رفت به اکبر.ی پیغام داد که تو به مهناز اینجوری گفتی و کادویی که به من داده بودی رو به زبون آوردی و من کادویی که به زبون بیادو نمی خوام و همین الان اون دو میلیونو برات کارت به کارت می کنم پول رستوران بردناتم می دم و پول عیدی عید فطرم می ریزم به حسابت(عید فطرم ظاهرا اکبر.ی به این پونصد هزار تومن عیدی داده بوده به دختراش هر کدوم صد هزار تومن) خلاصه که غوغایی به پا کرده بودو پول اکبر.ی رو اینترنتی پس فرستاده بود اونم به معصومه گفته بود من هدفم از اون حرفا منت گذاشتن سر تو نبوده و منظورم این بودکه به تو چندین برابر دخترام توجه نشون دادم و اونارو صرفا مثال زدم که مهناز خانومو روشن کنم و بتونم منظورمو بهتر بهش برسونم حالا یا من بد به ایشون رسوندم یا اون نتونسته خوب منتقل کنه و تو اینجوری برداشت کردی که من کادویی که به تو دادمو به زبون آوردم و خواستم که منت سرت بذارم ... منم کلی بهش توضیح دادم تو جوابش اینو نوشتم  «واااااااااااااااااااااای مسی کاش این کارو نمی کردی! از وقتی خوندم انقدر شوک بهم وارد شده که دستام همینجور داره می لرزه... بابا اون بنده خدا اصلا منظورش از گفتن این موضوع این نبود که بخواد به زبون بیاره یا سرت خدای نکرده منت بذاره اون با دو تا مثال در مورد کارهایی که برای تو و دخترهاش کرده بود خواست منو روشن کنه که تصور تو از اینکه اون بیشترین توجه رو به دختراش داره اشتباهه! اون بیچاره با این مثالها می خواست بگه که اگه یه بار به دخترهاش توجه کرده و کاری برا اونها کرده در مقابل دو بار و دو برابر به تو توجه کرده تا تو احساس نکنی که اون تمام توجهش به دخترهاشه و به تو کمتر توجه داره! اگه بهم گفت به تو پونصد تومن عیدی داده ولی به دخترهاش صد تومن، منظورش این نبود که بخواد بخاطر اینکه به تو بیشتر داده سرت منت بذاره یا به زبون بیاره و خدای نکرده بگه که از این کار پشیمونه،نه مسی جون قطعا منظور اون بیچاره اینا نبود اون از بیان کردن این موضوع منظورش این بود که اگه به دختراش صد تومن داده، به تو پونصد تومن داده که بگه چندین برابر توجهی که به اونا کرده رو به تو داره تا تو احساس ارزش بکنی و فکر نکنی که همش به اونا توجه می کنه و به تو توجهی نداره...اگه آقای اکبری با مثال مادی خواسته اینو توضیح بده بخاطر به زبون آوردن و منت گذاشتن سر تو نبوده اون بیچاره برای اینکه این قضیه برا من ملموس باشه این مثالو زده که بهتر درک بکنم! برداشتی که تو کردی بدترین برداشتیه که میشه از حرفای ایشون کرد اون قصدش از این حرف و از این مثال این بود که به من بگه من چندین برابر دخترام برا مسی ارزش قائلم! هدف حرف اون بیچاره، میزان ارزشی بود که می خواست نشون بده به تو در مقابل دختراش قائله! اگه ما بخوایم غیر از این، برداشت دیگه ای از حرفاش داشته باشیم مثل این می مونه که با انگشت بخوای ماهو به یکی نشون بدی و اون به جای نگاه کردن به ماه نگاهش به نوک انگشت آدم باشه...من واقعا شرمنده آقای اکبری شدم از اینکه نمی دونم اون روز چه جوری این قضیه رو به تو توضیح دادم که تو همچین برداشتی از حرفهای اون بزرگوار کردی الان از شدت شرمندگی سرم پایینه..امیدوارم منو ببخشند که باعث این سوتفاهم شدم! ...» ...معصومه هم بعدا تو جواب برام نوشت که من درک کردم تو چی می گی و اونم منظورش چی بوده فقط خواستم محکم کاری کنم که فردا روزی اگه عقد کردیم دم به دقیقه نخواد منت کارایی که قراره برا من بکنه یا پولایی که قراره برام خرج کنه رو رو سرم بذاره...خلاصه اینا مال اون دفعه بود که کاراش منو به غلط کردن انداخت ...ایندفعه هم اکبر.ی بهم گفت مهناز خانوم ازتون می خوام خیلی جدی با معصومه در مورد دخترام حرف بزنید از وقتی که بازم آوردمش خونه ام(الان نزدیک یه ماهه تقریبا که مسی خونه اکب.ریه) بازم نمی ذاره دخترا بیان و هر دفعه یه ادایی در می یاره جدیدا هم شروع کرده که این خونه رو بفروش بریم تهران زندگی کنیم اونجوری دخترات هم حساب کار دستشون می یاد! من اینجا بهترین خونه رو تو بهترین محله دارم و الانم قیمتا یه جوریه که من بخوام اینو بفروشم نمی تونم اندازه این اصلا اینجا بخرم چه برسه به اینکه بخوام برم تهران بخرم یه روزی می خواستم واسه مسی تو همین گوهر دشت یه خونه مستقل بگیرم ولی اون موقع اداد در آورد و گذاشت رفت با داداشش شمال و گفت نمی خوام الانم با این قیمتها من واقعا دیگه نمی تونم و اصلا هم نمی خوام خودمو درگیر عوض کردن خونه و اسباب کشی و این حرفا بکنم من الان تو سنی ام که بیشتر به آرامش احتیاج دارم تا عوض کردن خونه و جای زندگی، حالام می خوام از شما بخوام که بهش بگید من تصمیممو گرفتم مسی اگه می خواد با من بمونه و زندگی کنه باید با دخترام کنار بیاد و اونارو بپذیره تا منم بعد از یه مدت که رفتارشو با دخترام دیدم عقدش کنم و به امید خدا با هم زندگی کنیم وگرنه که من سی تیر دیگه برای همیشه ازش جدا می شم چون من الان با حرف اون بخوان دخترامو کنار بذارم همه منو سرزنش می کنند اول از همه هم وجدان خودم اذیتم می کنه دخترام برا من مثل نماز می مونند و مسی مثل روزه، نمازو تحت هر شرایطی باید خوند ولی روزه رو یه موقعهایی میشه نگرفت پیوند من و دخترام مال امروز و دیروز نیست که بخوام پاره اش کنم اونا پاره تن منند من چطور می تونم اونارو کنار بذارم من خییییییییییییییییییییییییلی از فامیلهارو که قبلا باهاشون رفت و آمد داشتیم بخاطر مسی گذاشتم کنار چون دوست نداشت باهاشون ارتباط داشته باشه ولی دیگه از دخترام نمی تونم بگذرم حالا شما یه لطفی کن بهش بگو اگه می خواد با من بمونه باید دخترامو کنار من بپذیره یکی دو سال هم رفتاراشو با دخترام ملاحظه می کنم اگه خوب بود حتما عقدش می کنم ولی الان نمی تونم این ریسکو بکنم چون من با این اخلاق بخوام مسی رو عقد کنم به یه سال نکشیده کار ما به طلاق و جدایی می کشه و منم تو این سن و سال حال و حوصله دادگاه و ایناشو ندارم این چهار سالم برا همین عقدش نکردم چون مطمئن نبودم که با رویه ای که مسی پیش گرفته این زندگی دوام بیاره برای اینکه حقی هم ازش پایمال نشه من مهریه ای که برای صیغه این یکی دو سال در نظر می گیرم بالا می گیرم که اگه بخاطر کهولت سن بلایی سر من اومد اون مهریه اندازه ارثیه ای باشه که در صورت عقد بودن قرار بوده از من ببره منم گفتم باشه من حتما باهاش حرف می زنم و همه اینارو بهش می گم اونم تشکر کرد و گفت تا عمر دارم سر نمازام برا خوشبختیتون دعا خواهم کرد شما خیییییییییییییییییییییییلی خانم فهمیده و با شعوری هستید و اینو به مسی هم بارها گفتم راهنماییهایی هم که به مسی و من کردید خیلی هوشمندانه و عالمانه بوده ...منم در حالی که تو دلم قند آب شده بود ازش کلی تشکر کردم و بهش گفتم من سه مرد تو زندگی سی و هشت ساله ام می شناسم که از نظر من به تمام معنی مرد بودند اولیش بابابزرگم (بابای مامانم بود که به معنای واقعی مرد بود) دومی یه آقای شاعری بودند که من سالها پیش یه مقطع کوتاهی باهاشون آشنا بودم(منظورم رضا.کریمی بود) سومیش هم شما هستید که به لطف معصومه افتخار آشناییتون نصیب من شد اونم از ته دل خندید و گفت شما لطف دارید خوبی از خود شما بوده من که جز زحمت برا شما چیزی نداشتم گفتم اختیار دارید شما و مسی برای من سر تا پا رحمتید در آخرم بهش گفتم آقای ا.کبری آرزوی قلبی من اینه که شما دو تا با هم عقد کنید و منم دعوت کنید که بیام تو محضر و شاهد عقدتون بشم باور کنید اگه این اتفاق بیفته اون روز بهترین روز عمر من در این نه سالی خواهد بود که کرج بودم دوباره خندید و گفت شما لطف دارید و ایشالا و از این حرفها ....بعد از خداحافظی با اکبر.ی هم زنگ زدم به معصومه که تو پارک نشسته بود و تو ده دقیقه لب مطلبو بهش رسوندم و گفتم حالا پاشو برو خونه و دیگه آدم باش اونم بهم قول داد رو خودش کار کنه و انقدر به دخترای بدبخت اکبر.ی پیله نکنه و بذاره مثل آدم بیان خونه پدرشونو و برن  هر چند که تا حالا هزار بار قول داده و زده زیرش و زیاد نمیشه رو قولش حساب باز کرد ولی بازم به قول معروف تا ریشه در آب است امید ثمری هست ...فک کنم دیگه انقدر حرف زدم شمام دیگه سر درد گرفتید حالا شانس آوردید خلاصه کردم وگرنه ده شبانه روز باید می نشستید واین شاهنامه درازو طویل رو می خوندید .....البته الانشم خیلی کوتاه نیست ولی اگه تو دل من بودید و از حرفای اکب.ری و کارای معصومه خبر داشتید حق می دادید که به این بگم کوتاه....خب دیگه من برم شمام به کارتون برسید پیمانم الان می رسه چون زنگ زدم گفت راه افتادیم ...مواظب خود گلتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووووس فعلا بای ....امروز دیگه گلواژه نمی نویسم گلواژه امروز این باشه که یاد بگیریم برای روابط افراد با همدیگه(مثل رابطه پدر با دختر ،رابطه شوهرمون با مادر یا خواهرش ،رابطه شوهرمون با دوستش یا هر نوع رابطه مشروع دیگه ای ) به خودمون اجازه دخالت و تصمیم گیری از طرف بقیه رو ندیم و دیگران رو مجبور به ادامه یا قطع رابطه ای برخلاف میلشون نکنیم انقدری شعور داشته باشیم که تو رابطه هیچ دو نفری با هم دخالت نکنیم و اجازه بدیم افراد خودشون در مورد روابطشون تصمیم بگیرند !

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۶
رها رهایی
سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۷ ب.ظ

خونه و کوییک!

​​​سلااااااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت پنج بعد از ظهر آقای صا.دقی املاکی سر کوچه مون زنگ زد و گفت که دوباره یکی رو می فرسته برا بازدید خونه، ما هم سریع لباس پوشیدیم و آماده شدیم یه چند دقیقه بعدش زنگ اف اف خورد و کارشناس املاکیه پشت آیفون به پیمان گفت که همزمان دو نفرو برا بازدید آورده پیمان هم درو باز کرد و گفت ایرادی نداره و بفرمایید داخل...بالا که اومدند دیدیم یکیش همون پسر جوانه است که اون روز با زن و بچه اش اومده بود یکیشونم یه دختر جوان همراه با دو تا مرد میانسال بود که بعدا فهمیدیم یکیشون کارشناس املاکه و همکار صادقیه که باهاشون اومده و اونجور که دختره می گفت رفیق هفده هجده ساله خودش و خونواده اش بود اون یکی مرده هم رییس دختره بود تو دفتر مشاوره معماری که دختره توش کار می کرد اونجور که دختره معرفیش کرد گفت هم رئیسمه هم دوست و رفیق چندین و چند سالمونه و هم امین منه (دختره مهندس معمار بود تقریبا هم سن و سال صادق خومون متولد ۶۴، مجردم بود ! می خواستند خونه رو برا اون بخرند)...خلاصه شروع کردند خونه رو دیدند و ما هم همه جارو نشونشون دادیم و ظاهرا هم دختره خونه رو پسندید هم دو تا مردا، اون یکی پسره هم که اون روز اومده بود یه کارشناس با خودش آورده بود که ازش در مورد عوض کردن جای اتاق جلویی و یکه تیکه کردن هال نظر بخواد هال ما دو تیکه است یه قسمتش به شکل تقریبا مربع جلوی آشپزخونه و یه تیکه اش هم به شکل تقریبا مستطیل جلوی اتاقها، پسره می گفت که من هال دو تیکه دوست ندارم و دوست دارم هال یه چیز یه سره و بزرگ باشه اون کارشناسه هم یه خرده راهنماییش کرد و یه پیشنهاداتی در مورد جابجایی آشپزخونه و اتاق بزرگه بهش داد و در آخرم پسره به من گفت اجازه هست چند تا عکس از خونه بگیرم بفرستم برا بابام؟ منم گفتم بعله راحت باشید اونم رفت تا می تونست از همه جای خونه نقطه به نقطه عکس انداخت حتی از دستشویی و تا کارش تموم بشه ما هم با اون دختره و اون دوتا مردا حرف زدیم تا اینکه اون کارش تموم شد و با اون کارشناسه ازمون خداحافظی کردند و قبل از همه رفتند و بعد چند دقیقه هم دختره با مردا رفت ما هم یه خرده جاهایی که دست زده بودند رو ضدعفونی کردیم و بعدش پیمان کل خونه رو تی کشید و منم رفتم لباسامو دربیارم که پیمان گفت جوجو لباساتو درنیار بیا بریم نون بگیریم بیاییم گفتم باشه و رفتم کیفمو از کمد ورداشتم و کفش پوشیدیم که بریم پیمان در حال قفل کردن در بود که از املاکی آقای صادقی بهش زنگ زد و گفت که دختره خونه رو پسندیده و می خواد بخردش همین الان پاشو بیا اینجا مدارکتم بیار پیمانم گفت بذار بیام حرفامونو بزنیم اگه به تفاهم رسیدیم یه ثانیه می یام مدارکو می یارم اونم گفت باشه و خلاصه به جای نونوایی راه افتادیم رفتیم املاکی و خلاصه شروع کردند به حرف زدن، پیمان چند روز پیش به آقای صاد.قی گفته بود که من قیمتو گفتم یک میلیاردو دویست میلیون ولی اگه مشتری واقعی و دست به نقد باشه حاضرم تا یک و صدم بدم ولی دیگه از یک و صد یک ریال پایینتر نمی دم صا.دقی هم عین گفته پیمانو به دختره منتقل کرده بود و اونم گفته بود مشکلی با قیمت نداره برا همین دیگه سر قیمت چک و چونه اضافی نزدند و فقط در مورد نحوه پرداختش حرف زدند و قرار شد سوم این ماه چهارصد میلیون بده و پنجم ماه بعدم چهارصد میلیون و موقع سند هم صدو پنجاه میلیون بده و صدو پنجاه میلیونش هم که میشه اندازه رهن خونه موقع تحویل خونه بهمون بده که کلا میشه یک میلیارد و صد میلیون،دختره می خواست همزمان با سند زدن بلافاصله اون صدو پنجاه میلیون آخرم بده و تسویه کنه یعنی می خواست تحویل و سند تو یه تاریخ باشه و ماه بعد کل پولو بده و سند بزنه و خونه رو تحویل بگیره ولی پیمان گفت من سه ماه مهلت می خوام تا یه جا تو تهران اجاره کنم برم بعد تحویل بدم اونم گفت سه ماه زیاده و اگه بتونید دو ماهه تخلیه کنید خیلی خوب میشه چون منم دارم خونمو می فروشم باید سریع جابجا بشم (دختره یه خونه ۷۵ متری توی بلوار. کاج. عظیمیه یه خرده بالاتر از محله ما داشت و اونجا زندگی می کرد جالب بود با اینکه مجرد بود ولی تنها زندگی می کرد می گفت خونه مامانم اینا یه خیابون با خونه من فاصله داره جالبتر از اونام اینکه برا خرید خونه هم با رئیسش و به قول خودش رفیقش اومده بود نه با برادرش یا پدرش! راستی دختره اصالتا ترک بود اهل ابهر زنجان ولی از بچگی تهران بزرگ شده بود حالام تو کرج زندگی می کرد پدرو مادرشم کرج بودند می گفت یکی دو ساله از تهران اومدن کرج!)... آخر سر قرار شد دو ماه و نیم به ما مهلت بدن سر تاریخ ۱۵ شهریور به تفاهم رسیدند و قرار شد ما سر اون تاریخ تخلیه کنیم و خونه رو تحویلش بدیم ...خلاصه پیش نویس قرارداد نوشته شد و قرار شد امروز که میشه سوم یه چک تضمینی چهارصد میلیونی برامون بگیره و بیاره بنگاه تا بنگاهیه برا ملک کد.رهگیری بگیره تا قولنامه رو بنویسند و بقیه چکهارو هم به تاریخهای تعیین شده بده و دیگه ایشالا ما هم بگردیم یه جا تو تهران اجاره کنیم و بریم تا بعد ایشالا سر فرصت بگردیم یه خونه خوب پیدا کنیم و بخریم ....خلاصه این خونه هم بالاخره فروخته شد و ما هم از کرج رفتنی شدیم !...دیروز بعد از بنگاه رفتیم نون خریدیم و برگشتیم خونه... امروزم پیمان و پیام صبح رفتند این یکی ماشین پیامو که موعد تحویلش رسیده بود تحویل گرفتند و آوردند خونه(منظورم اون کوییکه است) رسیدند دم در پیمان زنگ زد گفت بیا پایین ماشینو ببین آوردیمش! منم یه تخم مرغ تاریخ گذشته داشتیم تو یخچال ورداشتم و رفتم پایین و ماشینو دیدم و به پیام تبریک گفتم و بعدم اون موقع که پیام آوردش تو پارکینگ تخم مرغو گذاشتم زیر چرخش اونم از روش رد شد(اینم اعتقاد این فارسهاست دیگه، گفتم دلشون خوش باشه) بعد از رد شدن از روی تخم مرغ ماشینو بردیم پارکینگ پایین(ساختمون ما یه سری پارکینگ تو هم کف داره یه سری هم یه خرده پایینتر از هم کف و یه سری دیگه هم می ره زیر هم کف تو زیر زمین و در واقع طبقه منفی یکه ،ماشین خودمون تو پارکینگ بالا بالائیه است ولی برا این کوییکه ا ز مدیر ساختمون اجازه گرفته بودیم که تو پارکینگ پائینیه یه جای خالی گوشه یه دیواری بود اونجا بذاریم ) ...خلاصه رفتیم اونجا و پیام پارکش کرد و یه خرده با پیمان اینور اونورشو چک کردند و منم چندتا عکس ازش انداختم و دیگه روشو چادر کشیدیم و اومدیم بالا سمت آسانسور پیام خداحافظی کرد و رفت من و پیمانم اومدیم خونه پیمان یه لیوان آب خورد و به منم گفت جوجو بیا بریم اون چکه رو بگیریم سریع بریم بانک برگردیم(چک چهارصد میلیونی که قرار بود دختره بده املاکیه زنگ زده بود که آورده دوازده و نیم بیایید بگیرید ) منم گفتم کاش من نیام چون خیلی گرممه نمیشه خودت بری؟ اونم گفت باشه نیا ولی بذار برم بیام آماده شو بریم نظر آباد گلارو آب بدیم برگردیم گفتم باشه اون رفت و منم اومدم نشستم اینارو نوشتم حالام تا اون نیومده می خوام برم با یه چایی از خودم پذیرایی کنم و یه کوچولو استراحت کنم تا بیاد و بریم نظر .آباد ...خب من رفتم چاییمو بخورم شمام بفرمایید چایی ...از دور می بوسمتون یادتونم نره برام خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی عزیزید پس مواظب خودتون باشید فعلا بووووووووووووووووووووووووووووووووووس بااااااااااای 

 

💥گلواژه💥
این زن را نمی توان شکست داد :
زنی که می تواند با صدای گنجشکها به وجد بیاید 
زنی که می تواند با استکان تازه دمش حال همه را خوب کند 
زنی که می تواند آواز بخواند و خیاطی کند 
زنی که می تواند با خدا گپ بزند و قهوه بنوشد 
زنی که می تواند قصه های سرزمین مادری اش را برای کودکانش لالایی کند 
زنی که می تواند برقصد
زنی که می تواند نترسد 
زنی که می تواند بدون توجه به حرفهای پشت سرش برای زندگی اش بجگند 
...تو قهرمان زندگی خودت هستی بانو ...تا تو نخواهی هیچکس نمی تواند شکستت دهد ! 

 

اینم عکس جناب کوییک دومین ماشین پیام خان

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۳:۳۷
رها رهایی
يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۵ ب.ظ

سالی یه بار مثل اتوبوس جهانگردی!

سلااااااااااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پست قبلی رو با اینکه امروز گذاشتمش ولی مربوط به دیروزه...دیروز بعد از اینکه پیمان از پیش میر .محسنی برگشت رفت یه سر پیش پسر .طا.لبی و برا کارگراشون آب خنک برد و تا ساعت یک و نیم دو که اونا دیگه اسباباشونو بردند و خداحافظی کردند و رفتند، پایین بود و بعد از رفتن اونا دیگه جای ماشینو عوض کرد و آورد گذاشت تو پارکینگ خودمون و اومد بالا نشستیم یه چایی خوردیم و منم قرمه سبزی بار گذاشته بودم زیرشو کشیدم پایین و گرفتیم تا ساعت چهار خوابیدیم چهار بلند شدیم من یه خرده اینترنت گردی کردم و یه نیم ساعتی هم کتاب خوندم (یه کتاب به اسم انرژی.درمانی.کاربردی از همایون.خرم و رضا.رامز... اون ماساژ کف سرم که تو پست«پماد نازنین» بهتون گفتم از همین کتاب خونده بودم خیییییییییییییییییییییییییلی کتاب خوبیه برای درمان خیلی از مریضیها یه سری حرکات نرمشی ساده گفته که از طریق اونا کانالهای انرژی اون قسمت از بدن که درد می کنه فعال میشه و بدن خودشو ترمیم می کنه...یه سری فنون هم برای برگشت به جوانی گفته که اونام خیلی خوبند و با انجام دادنشون بدن توانائیهایی که از دست داده رو دوباره به دست می یاره و دست کم بیست سال جوونتر میشه یکیشون همون ماساژ کف سر بود که پوست صورت و موها و چشمها و مغزرو جوون می کنه!)...خلاصه من کتاب خوندم و پیمان هم کلی میوه شست تا امروز که می خواست بره خونه مامانش براش ببره...ساعت هفت اینجورام بلند شدم چهار پیمونه برنج برا خودمون گذاشتم دم بکشه تا هم برا شام بخوریم هم بمونه برا ناهار فردا(پیمان به مامانش گفته بود که برا ناهار خورشتو من می یارم برنجشو خودت درست کن)...بعد از برنجم اومدم نشستم یه خرده مطلب تو اینترنت سرچ کردم و خوندم... ساعت هشت و نیم اینجورا املاکی سر کوچه مون آقای .صادقی زنگ زد گفت یه خانم و آقایی رو با یکی از همکارا می فرستم برا بازدید خونتون(اگه یادتون باشه گفتم که این خونه رو گذاشتیم برا فروش تا بفروشیم بریم تهران بخریم) پیمان هم گفت یه ده دقیقه ای اجازه بدین ما لباس بپوشیم بعد تشریف بیارند اونم گفت باشه منم به پیمان گفتم من سرو وضعم مناسب نیست لباس می پوشم می رم راهرو بالایی اونا که رفتند برمی گردم اونم گفت باشه منم سریع لباسامو پوشیدم و تا زنگ زدند رفتم بیرون و از پله ها رفتم بالا تو پاگرد پشت بوم وایستادم اونا اومدند رفتند تو و منم همونجا منتظر موندم تا برند دو دقیقه ای نبود که وایستاده بودم که دیدم یکی از همسایه ها اومد دم در همسایه طبقه چهارمیمون که یه دکتر پیره(همون که یکی دو سال پیش از نیویورک اومد به یاد خانومش که فوت کرده اینجا خونه خرید) زنگشو زد و یه خرده اومد عقبتر پله هارو یه نگاه اندخت یهو متوجه من شد منم سریع کشیدم عقب...پیرمرده اومد درو باز کرد و مرده ازش پرسید که کلید پشت بومو دارید؟ اونم گفت من پشت بوم پایینیه رو دارم بالایی هم که قفلشو بکشی خودش باز میشه و کلید نمی خواد اونم گفت قفل پائینیه رو اگه میشه بهم بدید با همونجا کار دارم با بالایی کار ندارم(ساختمون ما چون شونزده واحد تو چهار طبقه است بصورت نیم طبقه نیم طبقه ساخته شده یعنی تو هر نیم طبقه دو واحده به این صورت که تو هر پاگرد دو واحد خونه است که جمعا تو دو ردیف، هر ردیف هشت تا نیم طبقه داریم که ردیفهای جلویی که پنجره هاشون به سمت حیاط باز میشن پشت بومشون اندازه نیم طبقه از ما که تو ردیفهای عقب هستیم و پنجره هامون به سمت خیابون باز میشه پایینتره و درهای جدا دارند) حالا من رو پاگردی که به سمت پشت بوم بالایی می رفت وایستاده بودم ولی در پشت بوم پائینیه هم درست روبروی همین بود با یه پاگرد پایینتر که اگه اون می خواست بره پشت بوم پائینیه حتما منو می دید با خودم گفتم ببین تو رو خدا شانس منو نگاه کن حالا سالی یه بار کسی راهش از اینجا نمی افته هاااااااااااا اونوقت امروز که من اومدم یه ثانیه اینجا وایستادم همه با پشت بوم کار دارند..یاد کارتون مورچه خور افتاده بودم که تا می خواست از خیابون رد بشه اتوبوس جهانگردی می رسید و از روش رد می شد مورچه‌خوارم با عصبانیت فریاد می‌زد اتوبوس جهانگردی فقط سالی یه بار از اینجا رد میشه آخه چرا حالا؟!!!...تو این فکرا بودم و داشتم به شانس خودم لعنت می فرستادم که مرده کلیدو گرفت و اومد بالا و دیگه مجبور شدم بهش سلام بدم اونم بهت زده جواب سلام منو داد و در پشت بوم پائینیه رو باز کرد و رفت رو پشت بوم (همون همسایه مون بود که شب زلزله بچه اشو یهو داده بود بغل من، با خودم گفتم این آدم انگار مأموره که تو برحه های حساس زندگی منو غافلگیر کنه اون از رو زمینش اینم از پشت بومش!)...خلاصه اومد و رفت بالا پشت بوم و داشت با کولرشون ور می رفت با خودم گفتم نکنه برگشتنی بخواد ازم سوال کنه چرا اینجا وایستادم داشتم تو ذهنم دنبال جواب می گشتم که یهو دیدم یه سرو صدایی از طبقه ما اومد و انگار املاکیه و زن و مردی که با خودش آورده بود داشتند با پیمان خداحافظی می کردند منم خوشحال شدم و آسانسور که از طبقه ما حرکت کرد به سمت پایین فهمیدم رفتند پایین و دیگه پله هارو چندتا یکی کردم و پریدم رفتم تو خونه! لباسامو درآوردم و از پیمان پرسیدم همون زن و شوهری بودند که اون روز اومده بودند؟اونم گفت نه اینام یکی دیگه بودند (پریروز یه زن و شوهر جوان که یه بچه هم داشتند اومدند خونه رو دیدند و ظاهرا پسندیدند ولی سر قیمت یه خرده باهم اختلاف داشتند پیمان می گفت یک میلیارد و دویست میلیون اونا می گفتن یک و صد و قرار بود املاکی نشست بذاره برند سر قیمت به توافق برسند) ...پیمان یه خرده در مورد زن و مرده که اومده بودند خونه رو ببینند و چی گفته بودند و چیکار کرده بودند حرف زد و منم گوش کردم بعدا رفتم سراغ خورشت و برنج دیدم هر دوشون پختند گذاشتمشون کنار و وسایل شامو آماده کردم آوردم نشستیم خوردیم بعدشم بلند شدیم غذاهایی که قرار بود پیمان ببره خونه مامانش رو ریختیم تو قابلمه و کنار گذاشتیم تا خنک بشن بعدش من رفتم ظرفهای شامو شستم و اومدم، دیگه نشستیم طبق معمول همیشه تلوزیون نگاه کردیم و میوه و چایی خوردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم ! ...اینجوریا دیگه خواهر ببخشید سرتونو درد آوردم...من برم یه چیزی بخورم که دلم بد جوری ضعف میره شمام برید به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خود نازگلتون باشید بوووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای


💥گلواژه💥
برای خودت زندگی کن
بپوش، برقص، بگو، بخند 
هر طور که دلت می خواهد! 
یادت باشد تو تنها کسی هستی که 
بیش از هر کسی می تونی حال دلت رو زیر و رو کنی
پس با خودت رفیق باش!
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۵
رها رهایی
يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۰ ق.ظ

معصومیت و سادگی !

سلاااااااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان رفته پیش آقای میر.محسنی سکه بخره الان تو راه برگشت به خونه است منم گفتم تا می رسه بیام یه سر به اینجا بزنم و برم! این چند روزه خبر خاصی نبود و مثل همیشه گذشت از دوشنبه هم پیمان نرفته خونه مامانش و بخاطر ماشین پیام که هر روز یه جاش می لنگه درگیر بود منم دیگه نتونستم بیام بنویسم الان دیگه فرصتی دست داد گفتم بیام یه کوچولو بنویسم امروز صبح ساعت هشت و نیم کامیون اومد تا اسبابهای آقای .طا.لبی مدیر ساختمونمو ببره خونه شونو پارسال فروخته بودند تا یه سال توش خودشون رهن کرده بودند نشستند الان دیگه قراردادشون تموم شده دارند از اینجا می رن ظاهرا تهران دو تا خونه دارند که مستاجر یکی از خونه هاشون رفته و دارند می رند اونجا،دیشب پسرش اومد به پیمان گفت که صبح ساعت هشت اگه میشه ماشینتونو جابجا کنید تا ما بتونیم وسایل انباریمونو از توش ورداریم هشت و نیم قراره کامیون و کارگرامون بیان برا اسباب کشی(انباریشون پشت ماشین ماست) پیمان هم گفت باشه صبح حتما ورش می دارم امروزم هفت و نیم بلند شدیم پیمان رفت ماشینو گذاشت تو پارکینگ طا.لبی اینا تا جلوی انباری باز باشه بتونند وسایلشونو وردارند ساعت ده اینجورا پسره دوباره اومد دم درمون و به پیمان گفت چایی دارین؟ اونم گفت آره گفت اگه میشه چهارتا برا کارگرای ما بریزید...منم خنده ام گرفته بود پسرش دبیرستانیه هم سن و سالای اشکانه نوجوانهای این سن و سالی خیییییییییییییییییییییییییییییلی با حالند یه معصومیت خاصی دارند که من دوستش دارم با خودم فکر می کردم اگه آدم بزرگ بود شاید خجالت می کشید بره دم در همسایه و بگه برا کارگرای ما چایی بریز ولی بچه های این سن و سالی این کارو با یه صمیمیت و سادگی خاصی انجام می دن که به دل آدم می شینه!(آقای طالبی یه هفته ده روزی میشه که برا کاری رفته شهرستان و پسرش و زنش اومدند دارند اسبابارو می برند )....خلاصه پیمان چهارتا چایی ریخت و با یه ظرف خرما برد برا کارگرای اونا(قندمونم تموم شده بود نداشتیم که ببره) بعدش پیمان برگشت کیفشو ورداشت و گفت جوجو من یه سر  می رم پیش میر.محسنی پنجشنبه بهش سفارش سکه دادم اونارو بگیرم بیام گفتم اگه اینا دوباره چایی خواستند چی؟ گفت تا اونموقع خودم می یام تو فقط یکی دو قاشق چای خشک به چایی تو قوری اضافه کن آب کتری رو هم پر کن بذار بجوشه می رم یه ساعته برمی گردم گفتم باشه اون رفت و منم اول رفتم یه زنگ ده بیست دقیقه ای به مسی زدم قبلش زنگ زده بودم به کارشناس رشته مون گفت که پایان‌نامه هامون بخاطر کرونا با حفظ شهریه به ترم بعد موکول شده منم خوشحال شدم چون اصلا هیچ کاری براش نکرده بودم می گفت چون بچه هایی که پرو.پوزالشون تایید شده بوده و کد گرفته بودند نیومدن سر وقت دفاع کنند استادهامون ظرفیت کدشون پره و نمی تونند کد جدید بگیرند برا همین از مرکز بهمون گفتند که شهریه تون محفوظه و پایان نامه هاتون می مونه برا ترم بعد! منم بعد از اینکه از شادی عربده ها بزدم و حرکات موزون بسیاری از شدت خوشحالی از خودم در کردم گفتم بپرم به معصومه خبر بدم خلاصه زنگ زدم و باهاش یه خرده حرف زدم و خبرو بهش دادم اونم کلی خوشحال شد چون اونم مثل من کاری نکرده بود(اصلا ماها آدم تحقیق و پژوهش و این چیزا نیستیم به ماها باید یه چندتا کتاب بدن و بگن اینارو بخونید و بیایید امتحان بدید....آخه مارو چه به تحقیق و پایان نامه و این مزخرفات!!!...اصلا تو این مملکت اینا به چه دردی می خوره حالا اینهمه هم الکی باید هزینه کنی و وقت و انرژی بذاری بعدشم پرتش کنند بره گوشه کتابخونه خاک بخوره!!!)...بعد از زنگ زدن به مسی هم مامان بهم زنگ زد یه بیست دقیقه ای هم با اون حرف زدم بعدم اومدم سراغ شما و گفتم حالی از شما بپرسم و برم !...خب دیگه الان پیمان می رسه من می رم شمام مواظب خودتون باشید از دور یه عاااااااااااااااااااااااااالمه می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 


💥گلواژه💥
شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی ، خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد ..
من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان ، پر از هیجان می شوم و دلم شروع می کند به تپیدن ..
دلم آنقدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان ، خداوند را ببینم !

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۱۰:۵۰
رها رهایی