خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۵ ب.ظ

سالی یه بار مثل اتوبوس جهانگردی!

سلااااااااااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پست قبلی رو با اینکه امروز گذاشتمش ولی مربوط به دیروزه...دیروز بعد از اینکه پیمان از پیش میر .محسنی برگشت رفت یه سر پیش پسر .طا.لبی و برا کارگراشون آب خنک برد و تا ساعت یک و نیم دو که اونا دیگه اسباباشونو بردند و خداحافظی کردند و رفتند، پایین بود و بعد از رفتن اونا دیگه جای ماشینو عوض کرد و آورد گذاشت تو پارکینگ خودمون و اومد بالا نشستیم یه چایی خوردیم و منم قرمه سبزی بار گذاشته بودم زیرشو کشیدم پایین و گرفتیم تا ساعت چهار خوابیدیم چهار بلند شدیم من یه خرده اینترنت گردی کردم و یه نیم ساعتی هم کتاب خوندم (یه کتاب به اسم انرژی.درمانی.کاربردی از همایون.خرم و رضا.رامز... اون ماساژ کف سرم که تو پست«پماد نازنین» بهتون گفتم از همین کتاب خونده بودم خیییییییییییییییییییییییییلی کتاب خوبیه برای درمان خیلی از مریضیها یه سری حرکات نرمشی ساده گفته که از طریق اونا کانالهای انرژی اون قسمت از بدن که درد می کنه فعال میشه و بدن خودشو ترمیم می کنه...یه سری فنون هم برای برگشت به جوانی گفته که اونام خیلی خوبند و با انجام دادنشون بدن توانائیهایی که از دست داده رو دوباره به دست می یاره و دست کم بیست سال جوونتر میشه یکیشون همون ماساژ کف سر بود که پوست صورت و موها و چشمها و مغزرو جوون می کنه!)...خلاصه من کتاب خوندم و پیمان هم کلی میوه شست تا امروز که می خواست بره خونه مامانش براش ببره...ساعت هفت اینجورام بلند شدم چهار پیمونه برنج برا خودمون گذاشتم دم بکشه تا هم برا شام بخوریم هم بمونه برا ناهار فردا(پیمان به مامانش گفته بود که برا ناهار خورشتو من می یارم برنجشو خودت درست کن)...بعد از برنجم اومدم نشستم یه خرده مطلب تو اینترنت سرچ کردم و خوندم... ساعت هشت و نیم اینجورا املاکی سر کوچه مون آقای .صادقی زنگ زد گفت یه خانم و آقایی رو با یکی از همکارا می فرستم برا بازدید خونتون(اگه یادتون باشه گفتم که این خونه رو گذاشتیم برا فروش تا بفروشیم بریم تهران بخریم) پیمان هم گفت یه ده دقیقه ای اجازه بدین ما لباس بپوشیم بعد تشریف بیارند اونم گفت باشه منم به پیمان گفتم من سرو وضعم مناسب نیست لباس می پوشم می رم راهرو بالایی اونا که رفتند برمی گردم اونم گفت باشه منم سریع لباسامو پوشیدم و تا زنگ زدند رفتم بیرون و از پله ها رفتم بالا تو پاگرد پشت بوم وایستادم اونا اومدند رفتند تو و منم همونجا منتظر موندم تا برند دو دقیقه ای نبود که وایستاده بودم که دیدم یکی از همسایه ها اومد دم در همسایه طبقه چهارمیمون که یه دکتر پیره(همون که یکی دو سال پیش از نیویورک اومد به یاد خانومش که فوت کرده اینجا خونه خرید) زنگشو زد و یه خرده اومد عقبتر پله هارو یه نگاه اندخت یهو متوجه من شد منم سریع کشیدم عقب...پیرمرده اومد درو باز کرد و مرده ازش پرسید که کلید پشت بومو دارید؟ اونم گفت من پشت بوم پایینیه رو دارم بالایی هم که قفلشو بکشی خودش باز میشه و کلید نمی خواد اونم گفت قفل پائینیه رو اگه میشه بهم بدید با همونجا کار دارم با بالایی کار ندارم(ساختمون ما چون شونزده واحد تو چهار طبقه است بصورت نیم طبقه نیم طبقه ساخته شده یعنی تو هر نیم طبقه دو واحده به این صورت که تو هر پاگرد دو واحد خونه است که جمعا تو دو ردیف، هر ردیف هشت تا نیم طبقه داریم که ردیفهای جلویی که پنجره هاشون به سمت حیاط باز میشن پشت بومشون اندازه نیم طبقه از ما که تو ردیفهای عقب هستیم و پنجره هامون به سمت خیابون باز میشه پایینتره و درهای جدا دارند) حالا من رو پاگردی که به سمت پشت بوم بالایی می رفت وایستاده بودم ولی در پشت بوم پائینیه هم درست روبروی همین بود با یه پاگرد پایینتر که اگه اون می خواست بره پشت بوم پائینیه حتما منو می دید با خودم گفتم ببین تو رو خدا شانس منو نگاه کن حالا سالی یه بار کسی راهش از اینجا نمی افته هاااااااااااا اونوقت امروز که من اومدم یه ثانیه اینجا وایستادم همه با پشت بوم کار دارند..یاد کارتون مورچه خور افتاده بودم که تا می خواست از خیابون رد بشه اتوبوس جهانگردی می رسید و از روش رد می شد مورچه‌خوارم با عصبانیت فریاد می‌زد اتوبوس جهانگردی فقط سالی یه بار از اینجا رد میشه آخه چرا حالا؟!!!...تو این فکرا بودم و داشتم به شانس خودم لعنت می فرستادم که مرده کلیدو گرفت و اومد بالا و دیگه مجبور شدم بهش سلام بدم اونم بهت زده جواب سلام منو داد و در پشت بوم پائینیه رو باز کرد و رفت رو پشت بوم (همون همسایه مون بود که شب زلزله بچه اشو یهو داده بود بغل من، با خودم گفتم این آدم انگار مأموره که تو برحه های حساس زندگی منو غافلگیر کنه اون از رو زمینش اینم از پشت بومش!)...خلاصه اومد و رفت بالا پشت بوم و داشت با کولرشون ور می رفت با خودم گفتم نکنه برگشتنی بخواد ازم سوال کنه چرا اینجا وایستادم داشتم تو ذهنم دنبال جواب می گشتم که یهو دیدم یه سرو صدایی از طبقه ما اومد و انگار املاکیه و زن و مردی که با خودش آورده بود داشتند با پیمان خداحافظی می کردند منم خوشحال شدم و آسانسور که از طبقه ما حرکت کرد به سمت پایین فهمیدم رفتند پایین و دیگه پله هارو چندتا یکی کردم و پریدم رفتم تو خونه! لباسامو درآوردم و از پیمان پرسیدم همون زن و شوهری بودند که اون روز اومده بودند؟اونم گفت نه اینام یکی دیگه بودند (پریروز یه زن و شوهر جوان که یه بچه هم داشتند اومدند خونه رو دیدند و ظاهرا پسندیدند ولی سر قیمت یه خرده باهم اختلاف داشتند پیمان می گفت یک میلیارد و دویست میلیون اونا می گفتن یک و صد و قرار بود املاکی نشست بذاره برند سر قیمت به توافق برسند) ...پیمان یه خرده در مورد زن و مرده که اومده بودند خونه رو ببینند و چی گفته بودند و چیکار کرده بودند حرف زد و منم گوش کردم بعدا رفتم سراغ خورشت و برنج دیدم هر دوشون پختند گذاشتمشون کنار و وسایل شامو آماده کردم آوردم نشستیم خوردیم بعدشم بلند شدیم غذاهایی که قرار بود پیمان ببره خونه مامانش رو ریختیم تو قابلمه و کنار گذاشتیم تا خنک بشن بعدش من رفتم ظرفهای شامو شستم و اومدم، دیگه نشستیم طبق معمول همیشه تلوزیون نگاه کردیم و میوه و چایی خوردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم ! ...اینجوریا دیگه خواهر ببخشید سرتونو درد آوردم...من برم یه چیزی بخورم که دلم بد جوری ضعف میره شمام برید به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خود نازگلتون باشید بوووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای


💥گلواژه💥
برای خودت زندگی کن
بپوش، برقص، بگو، بخند 
هر طور که دلت می خواهد! 
یادت باشد تو تنها کسی هستی که 
بیش از هر کسی می تونی حال دلت رو زیر و رو کنی
پس با خودت رفیق باش!
 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۰۱
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی