خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۵۵ ق.ظ

لبخند تو یعنی عشق!!!

سلاااااااااااام سلاااااااام سلاااااااام سلااااااااااام خوبید؟ جونم براتون بگه که اومدم یه پست کوتاهی بذارم و یه سلامی بدم و برم چون امروز از اون روزهاست که خییییییییییییییییلی خسته و کوفته ام البته فکر نکنید کاری کردم یا خدای ناکرده این خستگی بخاطر خونه تکونی و این حرفاستاااااااااا، نه اصلا!!! طبق شناختی که ازم دارید می دونید که کلا آدم این حرفا نیستم و اصلا از حرف زدن در مورد خونه تکونی هم بدم می یاد چه برسه به اینکه بخوام انجامش بدم کارای روزمره خونه رو هم شانس آوردم که پیمان می کنه وگرنه عمرا من دست به سیاه و سفید می زدم... خستگی امروزم از اون خستگیهاست که بعد رفتن خاله پری نازنین یه چند روزی گرفتارش می شم امروزم از اون روزاست(این خاله پری هم اومدنش مارو ناراحت می کنه هم رفتنش) امروز می خوام حالا که پیمان نیست برم بگیرم یه دل سیر بخوابم پیمان ساعت یه ربع به هفت طبق معمول همیشه بار و بندیلشو بست و رفت تهران به مامانش سر بزنه دفعه قبل که رفته بود سه تا از پرده های مامانشو انداخته بود لباسشویی شسته بود بعدمش اتو کرده بود و دوباره زده بود سر جاشون، پرده های مامانش چون خیلی بزرگند تک تک باید انداختشون تو لباسشویی همه با هم جا نمی شند  پنجره های خونه اش هر دو طبقه از اون پنجره های قدی بزرگه برا همین اون روز فقط تونسته بود سه تاشو بشوره حالا امروز قصد داره بقیه شونم بشوره و بزنه به اضافه اینکه یه دستم به هر دو طبقه بکشه به عنوان خونه تکونی و این حرفا، هر چند که مامانش کلا هر روز کارش تمیز کردن وجب به وجب اون خونه است و همه جا تمیزه ولی از اونجایی که پیمان حسابی کدبانوئه باید دم عیدم یه دور دیگه خودش تمیز کنه که خیالش از بابت خونه تکونی اونجا راحت بشه برا همین امروز یه خرده هم زودتر رفته که حسابی بیفته به جون اون خونه تمیز و تا می تونه بشوره و بسابه و خدای نکرده وقت کم نیاره منم بعد از اینکه اونو راه انداختم گفتم بیام یکی دو کلمه بنویسم و برم بگیرم بخوابم راستی بلاخره برا فردا بعد از ظهر از متخصص.داخلی وقت گرفتم برم ببینم این پهلوی راستم چرا درد می کنه ایندفعه دیگه از کلینیکی که همیشه می رفتم گرفتم برا ساعت چهارو نیم وقت داده! فردا بعد از ظهر ایشالا خدا بخواد می ریم کرج، من برم پیش دکتره پیمان هم اگه بتونه جای پارک پیدا کنه و گل پسرو بذاره بره یه سر به اون موسسه.خیریه بزنه(همونجا نزدیک کلینیکه است) تا هم آقای.فر.هاد پورو ببینه(مسئول اونجا که باهاش دوستیم) هم یه عیدی به بچه های اونجا بده هم صندوق صدقات .موسسه رو که یه سال پیش عید آقا.ی فرها.د پور بهمون داده بود و حالا پر شده ببره بهش بده...راستی اینجا هوا بدجوری سرد شده انگار که زمستون به عقب برگشته باشه یه سوز سرمایی می یاد با یه باد تند که نگووووووووووووو!!! از پنجشنبه هر از گاهی یه بارونی می اومد و بند می اومد ولی دیروز تبدیل شد به بارون تند و سیل آسا، از ساعت هشت و نه دیشبم یهو بارونه تبدیل شد به برف،الانم یه برف خیلی نازکی در حد مثلا یه سانت همه جارو پوشونده زمینم یخ زده آسمونم با اینکه صاف و آبیه و آفتابم زده ولی هوا خییییییییییییییییییییییلی سرد شده طوری که آدم دو دقیقه بیرون می ره می لرزه یک بادهای تندی هم می یاد که نگوووووووووووووووو جوری که انگار بخواد سقف خونه رو از جاش بکنه و با خودش ببره از اون بادای تندی که استاد .شهریار تو شعراش گفته (بایرام یلی چارداخلاری ییخاردی) فقط فرقش با اون بادی که شهریار می گه اینه که این بادش سوز داره و اصلا شبیه بایرام یلی(باد صبا) نیست و بیشتر شبیه قش یلیه(باد زمستونه)😃 البته من بسی خوشحالم از اینکه هوا سرد شده و یه برفی هم اومده هااااااااا بخاطر اینکه امسال زمستون اصلا اینجا به جز یه بار که در حد پنج شش سانت برف اومد دیگه هیچ برفی نیومد و فقط چندباری بارون اومد برا همین چند روز پیشا انقدرررررررررررررررر ناراحت بودم که قراره حسرت برف تا زمستون سال دیگه تو دلم بمونه که خدا می دونه (اونم تا سال دیگه زمستون معلوم نیست آدم باشه یا نباشه)!!! فک کنم خدا دید من خیییییییییییییییلی ناراحتم گفت بذار یه برفی بفرستم این بنده منم خشنود و راضی با زمستون خداحافظی کنه و بره به پیشواز بهار و آرزو به دل نمونه که از همینجا ازش یه عاااااااااااااااااااااالمه تشکر می کنم و روی ماه مهربونشو می بوسم خدای نازنینییه خییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم بووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس! 😘😘😘 راستی من تصمیم داشتم امروز تو حیاط خلوت نیلوفر بکارم ولی ظاهرا هوا خیلی سرده و ممکنه تخم نیلوفرا یخ بزنند! روز درختکاری پیمان باغچه حیاط جلوئیه و باغچه دم در، کنار خانوم گنجشکی رو، هم نیلوفر کاشت هم ناز(قبلا هم گفتم خانم گنجشکی درخت دم درمونه تو کوچه، چون اسم درختش زبون گنجشکه ما اسمشو مخفف کردیم گذاشتیم خانوم گنجشکی)، گلدونهای نازی هم که پارسال تابستون رو نرده های پنجره آشپزخونه بودند و زمستون آورده بودیمشون رو نرده های راه پله ها گذاشته بودیم دوباره بردشون گذاشت رو نرده های پنجره آشپزخونه و برگای خشک و زردشونم حرص کرد و حسابی خوشگل شدند ولی از وقتی بیچاره هارو گذاشته بیرون هوا سرد شده و همین جور دارند از سرما می لرزند اما خب گلای ناز خییییییییییییییییییلی جون سختند زیر برفم بمونند خراب نمی شن و دوباره رشد می کنند برا همین بهشون گل یخ هم می گن...منم دیدم حیاط جلوئیه رو پیمان گل کاشت بهش گفتم یه مشت تخم نیلوفر نگه داره ببرم تو حیاط خلوت تو اون حلقه های سیمانی که رو هم گذاشتیم و توش خاک ریختیم و تبدیل به باغچه اش کردیم بکارم پای خانوم گردویی هم یه خرده تخم فلفل دلمه بکارم که فعلا هوا سرد شده باید بذارم یکی دو روز دیگه که گرم شد این کارو بکنم تا تخمام از بین نرن ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...می گم مثلا من می خواستم کوتاه بنویسم الان دیدم داره مثل پستهای قبلیم میشه من دیگه برم تا بیشتر از این تبدیل به شاهنامه نشده...از دور صورت زیبای تک تکتونو می بوسم خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید پیشاپیش چهارشنبه سوریتونم مباااااااااااااااارک خواستید از رو آتیش بپرید به یاد منم باشید ااااااااااااااااااااااااااااالهی که دلاتون همیشه به گرمی آتیش باشه و هرگز دلسرد و نومید نشید و تا دنیاااااااااااااااااا دنیااااااااااااااااااااست شااااااااااااااد باشید و زندگیتون بر وفق مرادتون باشه و پیوسته ازش لذت ببرید ....بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
لبخند تو زندگی همه کسانی را که آن را می بینند روشن می کند
برای کسی که هزاران آدم اخمو و ترش رو دیده
لبخند تو مثل خورشید بیرون آمده از پشت ابرهاست!
لبخند بزن جانا ... لبخند تو یعنی عشق!heartheartheart​​​​

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۵۵
رها رهایی
سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ

سکوت.بره.ها!

سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااااام خوبید ؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که روزی که معصومه و اکبری رفته بودند از مغازه خرید کرده بودند وقتی ظهرش تلفنی با معصومه حرف زدم قرار گذاشتیم که یه روز من برم پاساژ اونم بیاد اونجا همدیگه رو ببینیم معصومه گفت که تا هجدهم گوهر دشته و بعدش می خواد بره فردیس خونه خودش، خونه تکونی کنه گفت اگه میشه تا هجدهم که من گوهر.دشتم و نزدیکترم همدیگه رو ببینیم منم گفتم باشه بهت خبر می دم بعد از اینکه با پیمان حرف زدم که کی می تونیم بریم کرج بهش پیغام دادم که قرارمون یکشنبه باشه اونم گفت باشه، شنبه عصری هم معصومه گفت خونه ما چون نزدیک مغازه است ده دقیقه یا نهایت یه ربع طول می کشه برسیم هر وقت خواستی بیای مغازه نیم ساعت قبلش به من بگو تا آماده بشم و بیام منم گفتم احتمالا ساعت یازده به بعد بگم بیای ولی بازم زمان دقیقشو بهت خبر می دم اونم گفت باشه !...یکشنبه صبح ما تا بیدار بشیم و صبونه بخوریم و راه بیفتیم ساعت شد یه ربع به یازده همون موقع هم یهو پیمان تصمیم گرفت که قبل رفتن به مغازه بریم پیکان شهر که نزدیک کارخونه ایرا.ن خودروئه یه سر به تعاونیشون بزنیم (قیمت.س.که اومده بود پایین می خواست از حسابش پول ورداره تا س.که بخره) برا همین من دیدم بریم اونجا و برگردیم مغازه یازده که هیچی تا یک و نیم هم نمی رسیم برا همین زنگ زدم به معصومه قضیه رو گفتم و ازش معذرت خواهی کردم قرار شد وقتی رسیدیم نزدیکای پاساژ بهش زنگ بزنم که اونم راه بیفته خلاصه رفتیم پیکان.شهر  پیمان کارشو انجام داد و تا برگردیم مغازه شد یک و ربع، از یک ربع به یک هم که تو ماشین بودیم من  هر چی شماره معصومه رو می گرفتم که بهش بگم ما داریم می یاییم یک و نیم مغازه باشه می گفت خاموشه تا اینکه یک اینجورا بود بلاخره گوشیش روشن شد مثل اینکه شارژ باطری گوشیش تموم شده بود زده بود به برق که شارژ بشه می گفت چون تو گفته بودی نزدیکای یک و نیم زنگ می زنی فکر نمی کردم زودتر بزنی...خلاصه بهش گفتم ما داریم می رسیم اونم گفت الان منم لباس می پوشم راه می افتیم خلاصه ما رفتیم جلو پاساژ یه جای پارک پیدا کردیم و ماشینو پارک کردیم و رفتیم مغازه، یه ربعی اونجا بودیم که معصومه و اکبری پیداشون شد اکبری یه سلام علیک اول با من که بیرون مغازه بودم کرد و بعدم رفت داخل با پیمان و پیام احوالپرسی کرد و اومد بیرون گفت که می خواد بره نیکا.مال(یه برج معروف تو گوهر .دشته) یه خرده خرید کنه برا همین خداحافظی کرد و رفت من و معصومه هم رفتیم تو یه خرده معصومه با پیام و پیمان سلام علیک کرد و بعدم یه بسته تو دستش بود داد به من و گفت که اینم کتابه منم گفتم نکنه سکو.ت بره.هاست خندید و گفت آره منم کلی ازش تشکر کردم و گفتم چرا این کارو کردی؟ اونم گفت آخه اینو چون خودم خییییییییییلی ازش خوشم می یاد دوست داشتم تو هم بخونیش(معصومه اون موقع که با اکبری رفته بودند پیش پیام دو تا کتاب برام کادو برده بود وقتی پیمان از مغازه برام آوردشون و دیدمشون تو واتساپ بهش پیغام دادم و از بابت کتابها ازش تشکر کردم تو جواب تشکر من اینارو برام نوشت: ( جملات بعدی کپی جملات معصومه است ): مهناز جون خیلی خوشحالم که کتاب ها رو پسندیدی راستش خودم اصلا این کتاب ها رو نخوندم دوست داشتم کتابی رو که خودم خوندم و خوشم اومده رو برات بخرم اما فرصت کم بود چون می دونستم کتاب های در زمینه روانشناسی رو دوست داری بخاطر همین در قسمت قفسه های روانشناسی برات گشتم چند مورد بود که همینطور یه نگاه انداختم دیدم مثل کتاب های درسی نگارش شده اند خودم بنظرم زیاد جالب نبود در نتیجه این دو مورد رو پیدا کردم البته در زمینه درمانی هم داشت که باز مثل کتاب های درسی بود خلاصه این دو مورد بنظرم جالب تر اومد اگر محتوای خوبی ندارند به خاطر کمی وقت و اینکه خودم قبلا مطالعه نکردمشون منو ببخش البته چون ماشالله خودت یه پا کتاب خون و منتقد و .... هستی خیالم راحت بود که اگر هم خدا نکرده محتوای خوبی نداشته باشند خودت با ذهن باز و مطالعه ای که داری می تونی مطالب رو تجزیه و تحلیل کنی و مثل فرحناز نگران بد آموزیش نبودم انشالله که مطالبشون برات مفید باشند و در زندگی چراغ هدایتت بشند ، مهناز جون خودم خیلی وقته ، چند ساله دوست داشتم کتاب سکوت بره ها رو بخونم چند وقت پیش برای خودم خریدم بردم فردیس تا بعد از رفتنم به فردیس و بعد از پایان نامه بشینم بخونم برای تو هم می خواستم کتاب سکوت بره ها رو بخرم اما کتابفروشی که رفته بودم فقط یه جلد داشت اون هم وسط جلدش به اندازه یک سانت پوستش رفته بود و به نظر دست دوم می اومد نمی خواستم کتابی که می دم بهت بنظر دست دوم بیاد و چقد حیفم اومد که ای کاش کتاب خودمو که سالم بود نبرده بودم فردیس و همون رو می دادم به تو و اونو برای خودم بر می داشتم خلاصه اینطوری شد که بجای کتاب رمان سکوت .بره ها برات این دو تا کتاب رو خریدم در حالیکه هیچ پیش زمینه ذهنی در مورد کتاب ها نداشتم خلاصه اگر مطالبش خوب نبود به بزرگی خودت ببخش(راستی فرحناز دختر خواهرشه که تقریبا بیست سالشه)....منم براش نوشتم مسی کتاب سکوت بره هارو من اسمشو تا حالا زیاد شنیدم ولی متاسفانه هیچوقت نخوندمش از اسمشم خیلی خوشم می یاد خییییییییییییییلی نازه، عزیز دلم این کتابایی که گرفتی خیییییییییییییییییلی عااااااااااااااالی اند دست گلت درد نکنه ولی حتی اگه همون سکوت بره ها که می گی پوست کتابش رفته بود رو هم می گرفتی بازم رو سر من جا داشت و برام عزیز بود فرقی نداشت که دست دوم دیده بشه یا دست اول چون از طرف تو بود برای من دنیااااااااااااااااااااااااایی می ارزید می گن هر چه از دوست رسد نیکوست کافی بود فقط دست تو بهش بخوره می شد گرانبهاترین و ارزنده ترین و زیباترین کتاب دنیااااااااااااااااااااااااا برا من، حتی پوست کنده شده ش هم برا من زیبا بود! ...بعد از این پیغامها نگو معصومه اون جلدی که پوستش رفته بوده رو رفته برا خودش خریده و با اکبری رفتند فردیس و اونو گذاشته جای مال خودش و اون سالمه رو ورداشته کادو پیچ کرده و دوباره برا من آورده...خلاصه که خواهر این دختر با این کارش حسابی منو شرمنده کرده بود نمی دونستم چه جوری ازش تشکرررررررررررررر کنم که اونهمه بخاطر من هم تو زحمت افتاده بود و تا فردیس رفته بود و کتابو آورده بود هم اونهمه تو خرج افتاده بود چون کتاب حجیمی بود و هفتاد هزار تومن روش قیمت خورده بود با اون دو تا کتاب دیگه ای که برام آورده بود تقریبا دویست هزار تومن اون سه تا کتاب براش تموم شده بود)... بعد از اینکه معصومه با کتاب سکوت.بره ها منو غافلگیر کرد من یه شالی رو تو ویترین نشونش دادم گفتم معصومه من از این شالها یه دونه بردم خونه(همون شال قرمزی که اون دفعه براتون نوشته بودم از پیام خریدم) اونم دست زد بهش گفت جنسش خیلی خوبه میشه منم اینو امتحانش کنم منم گفتم آره بابا چرا نمیشه؟!اون یه دونه رو که رنگش کرم نارنجی بود از تو ویترین آورد که امتحان کنه پیام هم چند رنگشو از تو نایلکس درآورد و معصومه از یه رنگ سرمه ایش هم خوشش اومد اون دو تا رنگو امتحان کرد در نهایت هم خودش و هم من به این نتیجه رسیدیم که کرم نارنجیه بیشتر بهش می یاد دیگه همونو ورداشت اومد کارت بکشه من گفتم نکش و دیگه اون دفعه دو تا خریدی بدون تخفیف اینو همینجوری ببر اونم گفت نه و هر چی هم پیمان و پیام گفتند بازم گوش نداد و رفت کارت کشید شاله هشتاد و هشت تومن قیمتش بود که تا هفتاد و پنج تومن هم تخفیف می دادند که پیمان به پیام گفت حالا که اصرار دارند پول بدن تو شصت تومن بکش و خلاصه شصت زدند و معصومه هم تشکر کرد و پیام براش گذاشت تو نایلون و اونم ورداشت گذاشت تو کیفش، بعد قرار شد من و معصومه بریم تو حیاط پاساژ همونجا که کافی .شاپ داره رو صندلیهاش بشینیم و یکی دو ساعتی با هم گپ بزنیم پیام باهامون اومد و پشتی و کف صندلیهارو که موقع تعطیلی جمع می کنند آورد گذاشت روشون و گفت همینجا بشینید کافی شاپیه نیست ساعت شش به بعد باز می کنه منم گفتم کاش باز بود من می خواستم نسکافه ای قهوه ای چیزی سفارش بدم و از معصومه پذیرایی کنم معصومه هم گفت دستت درد نکنه چون الان کرو.ناست من سعی می کنم بیرون هیچی نخورم بهتره که الانم چیزی نخوریم منم گفتم باشه و خلاصه نشستیم به حرف زدن یه ربع نشده بود نشسته بودیم که یهو صاحب کافی شاپ پیداش شد و برامون یه منو آورد و گفت چیزی می خورید معصومه گفت نه و منم گفتم یه چیزی انتخاب کن اونم گفت نه بهتره نخوریم خطرناکه منم از یارو تشکر کردم و رفت دوباره یه کوچولو حرف زدیم و دو دقیقه بعدش یارو دوباره اومد سراغمون و گفت ببخشید اینجا جزو مجتمع نیست و شخصیه اگه چیزی نمی خورید لطف کنید تشریف ببرید ما هم معذرت خواهی کردیم و بلند شدیم وسایلمونو ورداشتیم و راه افتادیم اول یه خرده رفتیم طبقه بالای پاساژ و یه ربعی توش قدم زدیم و حرف زدیم بعد چون وسیله دستمون بود معصومه گفت بهتره اینارو ببریم بذاریم تو مغازه بعد راحت بیاییم و تو پاساژ بچرخیم برا همین از پله ها رفتیم پایین و وسایلی رو که دستمون بود رو گذاشتیم تو مغازه(سه چهارتا چیز دستمون بود یکیش ساک کتابی بود که معصومه آورده بود یکیشم تابلوی ساقه گندمی بود که من برا معصومه درست کرده بودم و می خواستم بهش بدم یکیشم یه آدم برفی بود که من با جوراب برا معصومه درست کرده بودم و برده بودم که نشونش بدم که یارو بلندمون کرد و فرصت نداد که این کارو بکنم ) خلاصه رفتیم تو مغازه و به پیمان و پیام گفتیم که یارو بلندمون کرده اون وسط پیام ناراحت شد و دست منو گرفت گفت بیا بریم ببینم با چه حقی بلندتون کرده اونجا مشاعه و مال اون نیست و همه مغازه دارا حقشونه از اونجا استفاده کنند منم گفتم ولش کن اون که مارو نمی شناخت که فکر کرد از بیرون اومدیم از اونورم چون چیزی سفارش ندادیم با خودش گفته اینا که نمی خوان چیزی بخورند واسه چی صندلیهای منو اشغال کردن بلاخره میز و صندلیها مال کافی شاپ اونه دیگه، خلاصه یه جوری پیامو که می خواست هجوم ببره پیش یارو منصرف کردیم و برگردوندیم، بعدش چیزایی که دستمون بود رو گذاشتیم تو مغازه پیمان دو تا چهار پایه بود گذاشت سمت ویترین و چند دقیقه ای نشستیم و یه بسته از این ویفرهای رنگرنگ تو مغازه داشتیم آورد به معصومه تعارف کرد و گفت که ببخشید اینجا ما وسیله پذیرایی نداریم معصومه هم یه دونه ورداشت و تشکر کرد منم یکی ورداشتم از اونورم معصومه چندتا شکلات تافی از تو کیفش درآورد و گفت من چون قند خونم زود می افته همیشه چندتایی از اینا تو کیفم دارم شما هم بفرمایید از اینا بخورید من و پیمان یکی یه دونه ورداشتیم و مال پیام رو هم معصومه گذاشت رو میز و بعد به من گفت می خوای بریم بیرون بخوریم و  یه خرده هم چرخ بزنیم منم گفتم بریم ...دیگه راه افتادیم رفتیم بیرون و هم شکلاتهارو خوردیم و هم یه ساعتی در طول و عرض پاساژ راه رفتیم و حرف زدیم ...ساعت سه و ربع اینجورا بود که دیگه معصومه قصد رفتن کرد انگار ساعت چهار اینجورا می خواستند با آقای اکبری برن بازار و یه خرده ظرف و ظروف از این آرکو.پالهای فرانسو.ی برا معصومه بخرند... برا همین برگشتیم مغازه و من آدم برفیمو که براش درست کرده بودم رو نشونش دادم اونم خیییییییییییییلی خوشش اومد و گفت که خیییییییییییلی بامزه است منم به شوخی بهش گفتم مسی اینو از ترکیبی از جورابهای پیمان و خودم درست کردم سعی کردم کثیفیها و لک های کف جورابارو هم بندازم تو تا دیده نشند(معصومه چون خیلی رو تمیزی و اینا حساسه گفتند بذار اذیتش کنم یه خرده چندشش بشه) اونم کلی خندید و بعد پرسید میشه انداختش تو لباسشویی؟ گفتم نمی دونم والله شاید بندازی نخهای چشماش باز بشه بعد با خودم گفتم نکنه فکر کرده واقعا کثیفه گفتم بابا مسی نمی خواد بشوری شوخی کردم از جورابای تمیز درستش کردم خیالت راحت باشه اونجوری گفتم که تورو اذیت کنم وگرنه هر دوی جورابا هم مال من هم پیمان تمیز بودند پیام هم برگشت و گفت آخه پیمان مگه جوراب تمیزم داره؟ منم تو دلم گفتم ای تو روحت، حالا اگه گذاشتی آبروی ما حفظ بشه...خلاصه که یه خرده گفتیم و خندیدیم آخر سرم تابلویی که با ساقه گندم براش درست کرده بودم رو بهش دادم و قرار شد تو خونه بازش کنه و ببینه یه دبه کوچولو هم ترشی براش آورده بودم که اومدنی پیمان ازم گرفته بود گذاشته بود پشت دکور تو قفسه های ته مغازه اونم پیمان آورد دادم بهش و دیگه معصومه با پیمان و پیام خداحافظی کرد و با هم راه افتادیم رفتیم تا وسطای خیابون و اونجام یه ده دقیقه ای با هم حرف زدیم و دیگه با هم خداحافظی کردیم و معصومه بهم گفت برو از خیابون رد شو برو سمت پاساژ تا من خیالم راحت بشه که صحیح و سالم رفتی تا من برم منم رفتم اونور خیابون و براش دست تکون دادم که بره ولی همچنان وایستاده بود تا من برسم به پاساژ، برا اینکه معطل نشه بقیه راهو تا دم پله های پاساژ دویدم و اونجام دوباره براش دست تکون دادم و از پله ها رفتم پایین تا اینکه اون رفت و منم رفتم تو مغازه، دیگه یه ساعتی مغازه بودیم و بعدش راه افتادیم اول رفتیم جلو پاساژ میر.محسنی اینا پارک کردیم من نشستم تو ماشین و پیمان رفت پیش آقای میر.محسنی .سکه بخره یه بارم پلیس راهنما.یی رانندگی اومد گفت اینجا توقف نکنید و حرکت کنید بعد گذاشت رفت منم زنگ زدم به پیمان اونم گفت دارم می یام خلاصه تا پلیسه یه بار دیگه برگرده پیمان اومد و راه افتادیم رفتیم جلوی نون سنگکی دوباره من نشستم تو ماشین و پیمان رفت سنگک گرفت سنگکیه خلوت بود پیمان ده تایی گرفته بود که برا مامانشم ببره بعد از گرفتن نون هم رفتیم از خیابون.بهار شیر و ماست گرفتیم و دیگه راه افتادیم سمت خونه، تاریک شده بود که رسیدیم برا شام کوکو سبزی داشتیم با کته، گذاشتمش رو بخاری تا نمه نمه گرم بشه و خودم رفتم آرایش صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم و اومدم نشستم برنامه.کتا.ب باز رو دیدم پیمان هم رفت دوش گرفت اومد شام خوردیم بعد از شام من نشستم یه خرده از کتاب سکو.ت بره هارو که مسی برام آورده بود خوندم کتاب جالبیه یه جورایی در مورد روانشناسیه یه رمانه که بر اساس واقعیت نوشته شده و نویسنده اش با دید روانشناسی داره مسائل توش رو تحلیل می کنه فعلا چون تو صفحات اولشم زیاد نمی تونم در موردش حرف بزنم خوندم تموم شد می یام دوباره در موردش حرف می زنم فقط اینو بگم که من قبلا خیلی اسم این کتابو شنیده ولی هیچوقت نخونده بودمش از اسمش همونطور که گفتم خییییییییییییییییلی خوشم می اومد ولی همش فکر می کردم یه رمان ایرانیه در حالیکه وقتی معصومه کتابو بهم داد همونجا بازش کردم و برعکس چیزی که فکر می کردم دیدم نویسنده اش یه نویسنده آمریکایی به اسم توماس.هریسه! توما.س هریس نویسنده و فیلنامه نویس مشهور آمریکائیه که از روی اکثر رمانهاش از جمله سکو.ت بره ها فیلم ساخته شده و تازه فیلم سینمایی که از روی همین رمان سکوت.بره ها ساخته شده چندین بار تو زمینه های مختلف جایزه اسکار هم گرفته...خلاصه که این رمان یه شاهکار تو دنیای ادبیات و روانشناسی و سینماست و تو ایران هم تا حالا به چاپ هفدهم رسیده همین چاپی که معصومه برا من گرفته که مال زمستون همین امساله از تعریفهایی که تو اینترنت مردم ازش کردند خییییییییییییییییییییییییییلی باید کتاب خوبی باشه ایشالا کامل خوندمش می یام دوباره ازش براتون می نویسم... بعد از اینکه یه چند صفحه ای از این کتاب خوندم رفتم یه چایی آوردم خوردیم و دیدم بدجوری خوابم می یاد یه جوری که انگار قلبم می خواد از شدت خستگی وایسته (من بعضی وقتها که خیلی خسته می شم احساس می کنم قلبم یه در میون می زنه و توان این که بخواد کامل کار کنه رو نداره و مثل باتری ساعتی می مونه که داره تموم میشه و زور آخرشو برای کار کردن می زنه و هر آن احتمال اینکه بخواد از کار بیفته هست) برا همین یه بالش انداختم جلو مبل و به پیمان گفتم بذار یه خرده بخوابم بعد پاشم میوه بیارم بخوریم گفت باشه و گرفتم خوابیدم اون روزم از صبح که از خواب بیدار شده بودم انگار عضلات پشت پا و رونمو با یه پتکی چیزی له و لورده کرده باشند اونجوری درد می کرد یه مدت درد می گرفت مثلا نیم ساعت و یه مدت خوب می شد که البته خودم می دونستم به همون قضیه کمبود منیز.یم بدنم و گرفتگی عضلات مربوطه که قبلا هم بهتون گفتم که تو دوره پریودم بیشتر اینجوری میشه، دراز که کشیدم پاهام شروع کرد به درد گرفتن به هر طرف که خوابیدم دیدم درد می کنه آخرش مجبور شدم رو شکم دراز بکشم که فشار به عضلات پشت پام نیاد چون اونجوری دیگه درد نمی گرفت همین که این کارو کردم دیگه از خستگی بی هوش شدم و یکی دو ساعت بعدش با صدای تخمه خوردن پیمان از خواب پریدم نمی دونم این چه عادت زشتیه که پیمان داره آدم که می خوابه می یاد دم گوش آدم یا تخمه می شکنه یا میوه می خوره خب بابا یه خرده اونورتر بشین چرا باید دم بالش من بشینی آخه؟؟؟!!! باور کنید نیم ساعت قبل از اینکه کامل بیدار بشم احساس می کردم تو مغزم دارند تخمه می شکونند...خلاصه بلند شدم نشستم و دیدم قفسه سینه ام بخاطر اینکه رو شکمم خوابیدم درد گرفته ولی درد پام بهتر شده قلبم هم دوباره شارژ شده بود و داشت درست کار می کرد، یه خرده که درد قفسه سینه ام بهتر شد رفتم دستمو شستم و اومدم یه خرده تخمه خوردم و بعدم دیدم پیمان ظرف میوه رو آورده گذاشته بالا سر من جایی که خوابیده بودم، دیگه ورش داشتم میوه هارو پوست کندم و همزمان هم خدارو شکر کردم که پیمان موقعی که خواب بودم ورنداشته خیار گاز بزنه و دم گوش من بخوره 😜....خلاصه که میوه رو پوست کندم و خوردیم و نیم ساعت بعدشم یه چایی خوردیم ساعت یک و نیم اینجورا دم دمای اینکه می خواستیم بلند بشیم بریم بخوابیم دیدیم کانا.ل استانی. قزو.ین پا.یتخت پنجو داره می ده اون قسمتش بود که ارسطو و رحمت و بهداشت مرغه رو دنبال می کنند و مرغه پاش می ره رو مین و هزار تیکه می شه... دیگه نشستیم اونم نگاه کردیم و ساعت دو، دو و نیم تموم شد و گرفتیم خوابیدیم! ...خلاصه خواهر اینم از قضایا و مسائل ما ...من دیگه برم یه کوچولو بخوابم الان ساعت یه ربع به نه صبحه و پیمان ساعت هفت رفته تهران خونه مامانش و منم بعد از راه انداختن اون و جوش آوردن کتری و دم کردن چایی اومدم اینارو برا شما نوشتم و ایشالا ظهر بعد از اینکه ویرایشش کردم براتون می ذارم که بخونید...الانم بدجور خوابم گرفته برم تا ده بخوابم ده بلند شم به پیمان زنگ بزنم ...خب دیگه من رفتم که بخوابم شمام برید به کارتون برسید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییییلی گلید منم یه عااااااااااااااااااااااااااااالمه دوستتون دارم بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

💥گلواژه💥
ماندگارترین اثر هنری انسان محبته این اثر هرگز رنگ فراموشی به خودش نمی گیره! 
پس زنده باد هر کسی که با محبته از جمله شما عزیزای دلم بوووووووووس بوووووووس بووووووووووس

 

اینم عکس کتاب سکوت. بره ها که مسی برام آورده بود و عکس تابلو و آدم برفی که من براش درست کرده بودم(راستی عکس کادوی قبلیش رو هم توی پست قبل گذاشتم برید ببینید)

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۰۶
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۱۰ ب.ظ

لطف دوست!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دوشنبه صبح ساعت یازده اینجورا با پیمان رفتم کرج، می خواستم برم بیمارستا.ن البر.ز که مال تا.مین اجتماعیه بدم یکی از دکتراش برام ام.آر.آی از شکم و لگن بنویسه(روز قبلش اینترنتی از یه دکتر متخصص جراح .داخلی برای ساعت ۲ بعد از ظهر وقت گرفته بودم) از دو سال پیش هر از گاهی پهلوی راستم درد می گیره مخصوصا وقتی که شبا روش می خوابم دو بارم تا حالا رفتم کلیه هامو سونو.گرا.فی کردم ولی هیچی نشون نداده گفتند سالم سالمند حالا چرا درد می کنند نمی دونم!؟ چند وقت پیشا که تلفنی با سمیه حرف می زدم گفت ممکنه این درد پهلوت مال زمان تخمک.گذاری و پریودت باشه یه بار دقت کن چون اون موقعها معمولا هر کدوم از تخمدانها فعال تر باشند اون سمت بیشتر درد می گیره منم دقت کردم دیدم نه انگار از اون نیست این اصلا وقتایی هم که به اون مواقع ربطی نداره باز هم درد می گیره مخصوصا وقتی که شبا رو پهلوی راستم می خوابم چند روز پیشا هم یه شب رو مبل نشسته بودم خم شدم یه چیزی از رو زمین وردارم دوباره درد گرفت و یه ساعت بعدش خوب شد فرداشم از کلیه و این چیزا حرف افتاده بود دستمو گذاشتم رو پهلوم و دو تا آروم زدم بهش به پیمان گفتم دیشب چقدررررررررررررر بد درد گرفته بود یهو همون دو تا ضربه آرومی که بهش زدم باعث شد دوباره درد بگیره تا نیم ساعت همینجور درد می کرد تا بلاخره خوب شد برا همین گفتم برم بگم دکتره برام ایندفعه ام .آر .آی بنویسه شاید یه چیزی هست و سونو.گرافی نمی تونه نشون بده که اونم رفتم تو اینترنت دیدم اون کلینیکی که همیشه می رفتم هم متخصص.او.رولوژی و هم متخصص داخیلش نوبتاشون پره گفتم بذار نوبت دهی درمونگاه بیمارستا.ن البر.زو بزنم اگه اونجا داشت یه دفعه همونجا برم چون اگه ام .آر.آی هم می خواستم بکنم باید می رفتم همون بیمارستان انجام می دادم که زدم دیدم اونم متخصص. اورو.لوژی. و متخصص .داخلی برا روزی که من می خوام نداره، دیگه مجبور شدم از یه متخصص.جرا.ح داخلی وقت بگیرم با خودم گفتم درسته به جراح مربوط نمیشه و می دونم که نباید پیش اون برم ولی حداقل بهش می گم ام آر.آیه رو بنویسه برم انجام بدم وقتی نتیجه اشو گرفتم از یه متخصص داخلی وقت می گیرم می برم نشونش می دم خلاصه از همون جراحه برا دوشنبه بعد از ظهر ساعت دو تا دو نیم وقت گرفتم! دوشنبه قبل از اینکه بریم دکتر چون زود رفته بودیم اول رفتیم اداره.ثبت. اسناد و املا.ک پیمان سند مغازه رو برد داد اصلاحش کردند کدپستیشو اشتباه وارد کرده بودند کدپستی مغازه بغلی رو روش زده بودند بعدشم رفتیم فاطمیه یه خرده میوه خریدیم بعدم از اون شرکتی که دستگاه.پوز گرفته بودیم زنگ زدند گفتند دارند دستگاهو می یارند تستش کنند رفتیم سمت مغازه، تا ما برسیم اونا اومده بودند و رفته بودند پیام مغازه بود دستگاهه رو تحویل گرفته بود، دیگه تا یکی دو ساعتی مغازه بودیم بعد نزدیکای یک و نیم راه افتادیم سمت بیمارستا.ن البر.ز، دیگه دو اونجا بودیم رفتیم برگه پذیرشو که اسم و نوبت رو روش می زنه از تو دستگاه گرفتیم و رفتیم طبقه دوم، اتاق دکتره تو کلینیک.جراحی بود یه نیم ساعت چهل دقیقه ای وایستادیم تا نوبتم شد رفتم تو، قضیه رو به دکتره گفتم اونم گفت که نباید می اومدی اینجا، ارجاعت می دم به متخصص.داخلی! منم گفتم حالا که ارجاع می دید لطف کنید یه ام .آر.آی از شکم و لگن بنویسید تا من بگیرم و جوابشو ببرم نشونش بدم! اونم گفت تو یه چیزی در مورد ام.آر.آی شنیدی ولی آگاهی تو در حدی نیست که تعیین کنی چی باید برات نوشته بشه تو اول باید بری پیش دکتر داخلی تا معاینه بشی بعد هر چیزی که خودش صلاح دونست خودش برات می نویسه گفتم می دونم منم نخواستم جسارت کنم منظورم اینه که گفتم حالا که امروز تا اینجا اومدم شما اینکارو بکنی تا من دست خالی پیش ایشون نرم و ...اونم گفت من وقتی مریض پاشو داخل مطب می ذاره قبل از اینکه حرفی بزنه نهایت منظورشو می فهمم من همونجور که گفتم نمی تونم چیزی برات بنویسم هزاران مشکل تو شکم و لگن می تونه وجود داشته باشه که هر کدوم راه تشخیص خودشو داره برا یکیش باید سونو گ.رافی انجام بشه یه سریهاش باید آندو.سکوپی بشند برا یه سریهاش باید آزمایش گرفته بشه یه چیزای خیلی معدودی هم هست که با ام .آر .آی باید مشکل تشخیص داده بشه من ارجاعت می دم به متخصص.داخلی اون باید بگه چی برای تو خوبه! منم گفتم دستتون درد نکنه و معذرت می خوام که مزاحمتون شدم تو دلم هم گفتم خدا پدرتو بیامرزه خیری که از تو برسه رو نخواستیم! دیگه بلند شدم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون، قضیه رو به پیمان گفتم رفتیم پایین از پذیرش پرسیدم خانم دکترم منو ارجاع داد به متخصص.داخلی حالا چیکار باید بکنم؟ گفت هیچی فردا صبح ساعت شش و نیم اینجا باش تا نوبت بگیری! گفتم نمی تونم با اینترنت یا تلفن بگیرم حتما باید حضوری بیام؟ گفت بله داخلیمون نوبت دهیش حضوریه! گفتم دکتر عمومی منظورم نیستاااااا منظورم متخصص .داخلیه! گفت منم منظورم همون متخصص. داخلیه! ازش تشکر کردم و راه افتادیم به پیمان گفتم ای بابا چقدرررررررررررررر سیستم این بیمارستا.ن مزخرفه برا یه نوبت باید شش و نیم صبح بلند شیم بیاییم اینجا اونم تو این موقعیت کرو.نا که همه جا نوبتارو اینترنتی می دن ولش کن بعدا از همون کلینیک خودمون وقت می گیرم می رم اونجا نهایت اگه ام.آر آیی چیزی نوشت می یام اینجا انجام می دم دیگه (اونجا سونو.گرافی و آزمایشگاه و رادیولوژی و این چیزا داره ولی ام.آر آی نداره) اونم گفت باشه و رفتیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم رفتیم خیابو.ن امیری پیاده شدیم یه خرده صندلیهاشو نگاه کردیم می خواستیم یه صندلی برا مغازه بخریم که پیام روش بشینه! خود مغازه یه صندلی از این اداریها که چرمند و چرخدار هم هستند داشت که اون موقع که دو تا از قفسه های مغازه رو با وانت آوردیم نظر.آباد، پیام به پیمان گفته بود این خیلی یوغور و جاگیره اینم ببر، برا اینجا یه چیز جمع و جور و کوچیکتر بخر اونم داده بود وانتی آورده بودش خونه، تو امیری هم ما هر چی گشتیم چیزی که مناسب اونجا باشه پیدا نکردیم برا همین برگشتیم مغازه و به پیام گفتیم یه دور دیگه خودش بره امیری ببینه چیزی پیدا می کنه یا نه؟ اگه پیدا نکرد دوباره اون صندلی چرمیه رو از خونه براش بیاریم اونم گفت باشه و بعدشم بلند شد رفت خونه ناهار بخوره ما هم تا ساعت شش اونجا بودیم! پیمان تا پیام برگرده یه خرده قفسه هارو مرتب کرد و یه مقدارم یکی از دکوری های ام دی افی که ته مغازه بود رو عقبتر برد که جا بازتر بشه تا اگه صندلیه رو دوباره آوردیم بشه جاش داد! ساعت پنج پیام برگشت و همین که چشمش افتاد به اینکه پیمان به قفسه ها دست زده و اون دکوریه رو یه خرده عقب تر برده اخماش رفت تو هم و گفت اینو چرا اینجوری کردی؟ و این لباسارو چرا جاشونو تغییر دادی؟ و ...خلاصه یه خرده با پیمان سر هر کدومشون بحث کرد و بعدشم رفت نشست یه گوشه و با اخم و تخم به این ور اونور نگاه کرد و دیگه هم باهامون حرف نزد تا اینکه ساعت شش اینجورام شروع کرد هی به پیمان گفت بلند شید برید دیگه، الان مشتری می یاد واسه چی شما اینجایید؟ چرا نمی رید و از این حرفها، بعدم بلند شد سه تا شیشه از اون چند میلها تو مغازه بود که قرار بود ببریمشون خونه، سریع اونارو ورداشت و از مغازه برد بیرون به ما هم گفت بیایید دیگه ...و خلاصه رسما مارو کشون کشون بیرونمون کرد و ما هم رفتیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم سمت خونه، پیمان هم خیلی ناراحت شد و گفت ببین تو رو خدا مغازه رو من برا این خریدم اونوقت این داره منو از مغازه بیرون می کنه، اصلا بعد عید می ذارم مغازه رو می فروشمش اینم با یه تیپا بیرونش می کنم بره گم شه!...خلاصه با اعصاب خرد رفتیم خونه و شام خوردیم و یه خرده تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم!... فرداشم که می شد سه شنبه ساعت دوازده اینجورا بود که پیام زنگ زد به پیمان و گفت دوست مهناز با شوهرش اومدند مغازه هم دو تا شال خریدند هم یه بسته شکلات آوردند گفتند شیرینی مغازتونه و هم یه کادو دادند بهم که بدمش به مهناز!(منم از روی حرفاش فهمیدم که معصومه و اکبری رفتند پیشش، چون قبلش معصومه بهم گفته بود که هر وقت مغازتون راه افتاد بهم بگو برم ببینم چه جوریه! خونه اکبری هم تو همون گوهر دشت تو فاز یکه و فک کنم به مغازه ما نزدیکه اون موقع که مغازه رو تازه خریده بودیم آدرسشو به معصومه گفته بودم اونم یه بار که با اکبری بیرون بودند رفته بودند یه دور تو پاساژ زده بودند و مغازه رو هم دیده بودند البته اون موقع هنوز راه نیفتاده بود) بعد از شنیدن این خبر هم خییییییییییییییییییلی خوشحال شدم که رفتند اونجا، هم خیییییییییییییییییییییییلی شرمنده شدم از اینکه اونقدرررررررررررررررررر زحمت کشیدند و شکلات و کادو و این چیزا بردند، همونجور که پیام با پیمان حرف می زد و قضیه اومدن معصومه رو تعریف می کرد وسطاش برگشت به پیمان گفت یه لحظه گوشی رو نگه دار دوست مهناز برگشت ببینم چیکار داره! پیمانم برگشت بهش گفت گوشی رو بده بهش بذار مهناز باهاش حرف بزنه ولی پیام نشنید چون گوشیشو گذاشته بود رو میز و رفته بود ببینه معصومه چرا برگشته بعد که اون رفته بود برگشت گوشی رو ورداشت و پیمان دوباره بهش گفت اونم گفت که معصومه بدو بدو رفته و دور شده دیگه نمی تونه صداش کنه منم گفتم عیب نداره حالا خودم بهش زنگ می زنم حرفای پیمان تموم شد و با پیام خداحافظی کرد گفت که آره معصومه و اکبری رفتند مغازه اول خودشونو معرفی نکردن دو تا شال خریدند دونه ای هفتاد و پنج تومن بعد که صدو پنجاه هزار تومن کارت کشیدند و خواستند که برند معصومه درآورده شکلات و کادو رو داده و گفته که دوست مهنازم و... منم گفتم معصومه کاراش همیشه با ملاحظه است صد در صد خودش قبلش نگفته گفته بذار نگم تا مجبور نشند تخفیف بدن من اونو می شناسم دیگه، خیلی شخصیت والایی داره اکبری هم مثل خودشه اونم گفت کاش قبلش می گفت پیام یه تخفیف درست و حسابی بهش می داد بهش زنگ زدی بگو یه تخفیف ازمون طلب داری ایشالا دفعه بعد اومدی مغازه جبران می کنیم منم گفتم باشه و گوشیشو ازش گرفتم به معصومه زنگ زدم ولی جواب نداد گفتم شاید نمی شنوه دوباره و سه باره هم گرفتم دیدم نخیرررررررر این جواب بده نیست بعد یهو یادم افتاد که معصومه از وقتی کر.ونا اومده موقع بیرون رفتن گوشیشو نمی بره که کثیف نشه چون چند بار که قبلا بهش زنگ زده بودم جواب نداده بود می گفت بیرون بودم گوشیمو نبرده بودم خلاصه یکی دو بار دیگه هم شماره اشو گرفتم دیدم جواب نداد گفتم منتظر بمونم تاخودش شماره مو ببینه و زنگ بزنه پیمان هم همون موقع بلند شد گفت جوجو من برم یه خرده شیر و ماست و پیاز و این چیزا بگیرم بیام گفتم باشه اون رفت و منم نشستم یه خرده کتاب خوندم آخرای کتاب در آغو.ش .نور ۳ بود گفتم اونو تمومش کنم همینجور که داشتم کتاب می خوندم دیدم پیمان زنگ زد و گفت معصومه زنگ زد فک می کرد گوشی دست توئه باهاش حرف زدم و ازش تشکر کردم گفتم من بیرونم و احتمالا یه ساعتی طول بکشه تا برم خونه گفتم به خودت زنگ بزنه منم گفتم الان خودم بهش زنگ می زنم همینجور که داشتم با پیمان حرف می زدم دیدم معصومه پشت خط شد منم جواب ندادم گفتم بذار خودم بهش زنگ بزنم زشته اون اونهمه زحمت کشیده، بعد از اینکه با پیمان خداحافظی کردم شماره معصومه رو گرفتم و بعد از سلام علیک ازش کلی تشکر کردم که چرا اونهمه زحمت کشیدن و اونم گفت قابل تورو نداره و خلاصه کلی باهم حرف زدیم و وسطا هم گفت بذار بگم کادوم چیه که بدون،  گفتم بگو گفت چون می دونستم کتاب خییییییییییییییییییلی دوست داری برات کتاب گرفتم منم خیییییییییییییییییییییییییلی خوشحال شدم گفتم به خدا هر کادویی می گرفتی انقدر خوشحالم نمی کرد که کتاب گرفتنت خوشحالم کرد دست گلت درد نکنه زحمت کشیدی اونم گفت قابل تورو نداره گفتم خب کتابو گرفته بودی دیگه شکلاتو نمی گرفتید منو حسابی شرمنده کردید گفت اون شیرینی مغازه است نمیشد که برا مغازتون شیرینی نگیریم گفتم لطف کردید ایشالا که همیشه شیرین کام باشید...بعدم  گفت اون موقع هم که برگشتم مغازه برا این بود که یادم رفته بود رسید پول کتاب وشکلات مونده بود داخل بسته با اکبری تا سر خیابون رفته بودیم یهو یادم افتاد اکبری گفت بدو ورش دار خیلی زشته الان می بینه می گه عجب آدمیه قیمتشم گذاشته توش، می گفت برا همین بدو بدو اومدم و به آقا پیام گفتم یه چیزی تو مشما جا گذاشتم اونم آوردش و رسیدارو از توش ورداشتم منم گفتم بابا عیب نداشت می ذاشتی می موند من و تو که غریبه نیستیم که اونم گفت نه زشت بود خودم هم خییییییییییییییییییییییلی خجالت کشیدم اکبری هم کلی به جونم غر زد ...بعد یه خرده دیگه با هم حرف زدیم و آخر سرم موقع خداحافظی به معصومه گفتم گوشی رو داد به آقای اکبری و از اونم تشکر کردم و گفتم همین که قدمه رنجه کرده بودید و رفته بودید اونجا برای من کافی بود دیگه با شکلات و کادو هم واقعاااااااااااااااااااااااا منو شرمنده کردید تازه خودتونم معرفی نکردید تا اولا که اونجا مغازه خودتون بود ازتون پول نگیرند ثانیا اگرم می گرفتند حداقل یه تخفیف درست و حسابی و خوب بهتون بدن اونم گفت مهناز خانم مساله این نیست اینا هیچکدوم مهم نبود کار خاصی نکردیم که، هدف ما این بود که فقط یه لبخند رو لب شما و آقا پیمان بیاریم گفتم مرررررررررررررررررسی شما لطف دارید ما که خییبیییییییییییییییییییییییلی خوشحال شدیم ایشالاااااااااااااااااا شما هم همیشه شاااااااااااااااااد باشید اونم تشکر کرد و دیگه خداحافظی کردم و گوشی رو داد به معصومه و یکی دو دقیقه دیگه هم با هم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم و اون رفت و من دوباره نشستم پای کتابه ولی همش فکرم پیش کتابی بود که معصومه برام کادو داده بود هی با خودم فکر می کردم یعنی چه کتابی برام گرفته؟...یعنی اسم کتابه چیه؟ ....در مورد چه موضوعیه؟ و ...خلاصه کلی بهش فکر کردم و در نهایت هم به جایی نرسیدم... الانم دل تو دلم نیست چون امروز پیمان رفته تهران گفته عصری برگشتنی می ره مغازه و برام می یاره تا ببینمش معصومه می گفتش که برای کاغذ کادوش اول رفته یه کاغذ کادوی خطاطی شده خوشگل گرفته با خودش گفته مهناز چون اهل نوشتن و این چیزاست از این حتما خوشش می یاد می گفت بعد که می خواستم باهاش کتابو کادو کنم دقت کردم دیدم روش نوشته چرا رفتی؟ چرا من بی قرارم و از این حرفا، می گفت دیدم این بیشتر به جدایی و این چیزا مربوطه... اون موقع که خریده بودمش متوجه نشده بودم برا همین گفتم این زشته برم یه کاغذ کادوی دیگه بگیرم برا همین رفتم یکی دیگه گرفتم ولی این یکی دیگه ساده است خطاطی و اینا نداره منم گفتم عیب نداشت بابا با همون قبلیه کادوش می کردی خیلی هم خوب بوده گفت نه آخه در مورد جدایی بود خوب نبود گفتم خب ما هم از وقتی دانشگاه تموم شده جدا شدیم دیگه، ببین چقدررررررررررررررر از هم دوریم! اونم گفت آره ولی دلم نیومد با اون کادوش کنم رفتم برات یکی دیگه گرفتم و کادوش کردم منم کلی ازش تشکررررررررررررررررررر کردم که افتاده تو زحمت ...خلاصه که خواهر نمی دونید این دختر چه نازنینه انقدرررررررررررررررررررررررررر خوب و ماهه که حد نداره هر چی بگم از خوبیهاش کم گفتم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم مثل خواهر چهارمم می مونه خدا می دونه که اندازه شما سه تا دوستش دارم ایشالاااااااااااااااااااااااااااااااا که هم اون و هم شما همیشه زنده و سلامت و شاااااااااااااااااااااااااااد باشید و تا دنیا دنیااااااااااااااااااااااااااااست هر چهارتاتونو داشته باشم و برام بمونید ....خب دیگه خواهر اینم از رفیق نازنین ما و لطفهایی که در حق ما داره ....من دیگه برم ...صبح بلند شدم دیدم خاله پری نازنین دوباره تشریف فرما شده و افتاده به جون من بیچاره، می خوام برم یه خرده بخوابم(نمی دونم این خاله پری تند تند می یاد پیش من یا به من زیادی خوش می گذره و گذر زمانو حس نمی کنم یا ماهها تند تند دارند می گذرند؟؟؟!!! کلا معلوم نیست چه جوریه! اگه فهمیدید به منم بگید!)...خب دیگه من رفتم مواظب خودتون باشید یادتونم نره که خیییییییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییلی بیش از اون چیزی که فکرشو بکنید دوستتون دارم... از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای 
راستی پیمان کادوی معصومه رو بیاره عکسشو پایین همین پست براتون می ذارم تا ببینید!

 

💥گلواژه💥
دوست خوب پادشاه بی تاج و تختی است که بر دل حکومت می کند.❤️❤️❤️

 

اینم عکس کادوی معصومه(کادوش دو تا کتاب بود) عکس شکلاتی که آورده رو ندارم چون اصلا ندیدمش که بخوام ازش عکس بندازم پیام شکلاتو بین فروشنده های پاساژ پخش کرده بود یه مقدارشم خودش خورده بود و جعبه اش رو هم انداخته بود تو سطل آشغال 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۱۰
رها رهایی
شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۱۴ ق.ظ

ما اهلش نیستیم!

سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دوشنبه صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم تا هشت و نیم آماده شدیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم سمت کرج، از شب قبلش قرار بود که صبح زود بلند بشیم و بریم کرج اول پیمان بره اتحاد.یه پو.شاک برا مجوز اقدام کنه و بعدم بریم اداره. پست دستگاه پو.ز ثبت نام کنیم و بعدم که کارمون تموم شد یه سر بریم بهشت.زهرای تهران سر خاک پدر و برادر پیمان، از اونجا برگشتنی هم یه سر به مغازه بزنیم و برگردیم خونه! خلاصه راه افتادیم و یه ساعت بعدش تو چهار.راه طالقانی کرج بودیم پیمان به پیام زنگ زده بود بیاد اونجا غذا و میوه براش آورده بودیم اونو بهش بدیم و بریم دنبال کارامون(شب قبلش عدس پلو درست کرده بودم) یه خرده تو چهار راه منتظر موندیم پیام رسید و پیمان غذا و میوه رو بهش داد و راه افتادیم رفتیم اداره. پست، پیمان یه خرده با فاصله از اداره.پست یه جای پارک پیدا کرد و ماشینو پارک کرد من موندم توش و خودش رفت برا ثبت نام دستگاه.پوز(جدیدا انگار اداره.پست دستگاههای ثابت و سیار پوز رو ثبت نام می کنه ثابت رو فک کنم دو میلیون و پونصد، سیارو سه میلیون)...خلاصه اون رفت و یه ربع بعدش من دیدم دو تاماشین .پلیس راهنمایی رانندگی دارند کم کم به ماشین ما نزدیک می شند(اونجا که ما وایستاده بودیم پارک.ممنوع بود) سریع زنگ زدم به پیمان گفتم بدو الان بهمون می رسند جریمه می کنند اونم گفت آخه هنوز کار دارم اینجا، کارم تموم نشده ولش کن بذار جریمه کنند، دیگه چیکار کنم ؟ منم دیگه گفتم خود دانی! چند دقیقه بعدشم دو تا ماشینا بهمون رسیدند و یکیشون چهار تا دوربین رو سقفش بود که همونجور که راه می رفت عکس پلاک همه ماشینهایی که پارک کرده بودند رو از بغل می انداخت افسری هم که تو اون یکی ماشینه بود اگه کسی داخل ماشین بود تذکر می داد که حرکت کنه! ماشین جلوئیه عکس پلاک مارو انداخت و افسره تو ماشین عقبیه هم بهم گفت خانوم حرکت کنید بعدم با دست به ماشین جلویی اشاره کرد و گفت جریمه شدید منم گفتم بعله چشم الان راه می افتیم!..اونا رفتند و من همچنان تو ماشین منتظر موندم تا پیمان بیاد چند دقیقه بعدش سرم پایین بود داشتم تو تبلت یه چیزی می خوندم که یهو انگار یه چیزی خورد به ماشینمون بدجور ترسیدم نزدیک بود قلبم وایسته نگاه کردم دیدم یه ماشین خورده به آینه سمت راننده، نزدیک بود آینه کنده بشه ولی نشد و شانس آوردیم نمی دونم راننده ای که زد به آینه ما چرا انقدر نزدیک به ماشین هایی که پارک بودند رانندگی می کرد چون ما کاملا کنار خیابون بودیم و ماشینا همه با فاصله از  کنارمون رد می شدند خلاصه اون زد و رفت و منم چون بدجور ترسیده بودم یه لعنت تو دلم نثارش کردم و دوباره به خوندن مطلبم تو تبلت ادامه دادم تا اینکه یه ربع بعدش پیمان اومد و سوار شدیم قضیه جریمه رو بهش گفتم و بعدشم بهش گفتم هر وقت پیاده می شی این آینه رو بخوابون تا نزنند بهش، نزدیک بود کنده بشه اونم دوباره پیاده شد و یه نگاه بهش انداخت و گفت هیچیش نشده اومد سوار شد راه افتادیم رفتیم سمت پارک.نور تا پیمان بره اتحاد.یه پوشاک! پشت پارک.نور یه خیابونهایی به اسم فرهنگ هست که اکثر ادارات کرج اونجا جمعند رفتیم یه خرده گشتیم تا اتحاد.یه رو پیدا کردیم یه فضای بازی جلوش بود که حالت پارکینگ داشت و کنارش یه تپه خاکی مانند داشت که سبزه های کوچولو روش دراومده بودند و قشنگش کرده بودند پیمان بغل همون تپه خاکیه پارک کرد و دوباره من نشستم تو ماشین و خودش از کوچه باریکی که بغل اداره بود و انگار در اتحاد.یه از تو کوچه بود رفت تو، منم مشغول خوندن یه سری چیزا تو تبلت و دانلود یکی دو تا کتاب شدم یه ربعی بود که مشغول بودم یهو یکی زد به شیشه ماشین سرمو بلند کردم دیدم یه دختر بیست و سه چهار ساله است یه مانتو توسی رنگ اداری تنش بودو یه مقنعه مشکی سرش، گفت ببخشید خانوم می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ منم گفتم بله فقط یه لحظه صبر کنید من ماسکمو بزنم! اونم گفت باشه و من ماسکو زدم و در ماشینو باز کردم گفتم بفرمایید اونم از تو کیفش چند جلد کتاب درآورد و گفت میشه ازتون خواهش کنم یه نگاهی به کتابای ما بندازید مال نشر.فانو.سه! گفتم حتمااااااااا ! اتفاقا من عاشق کتابم! اونم لبخند زد و گفت چه خوووووووووب! خلاصه کتابارو از دستش گرفتم و یکی یکی نگاه کردم و اونم متناسب با هر کدوم یه توضیحاتی داد کتاباش اکثرا در مورد قانو ن جذب و اینا بود یه سری هم کتاب بچگونه داشت من دیدم کتابای بزرگسالشو چون اکثرا پیشرفته ترشو خودم قبلا خوندم برا همین کتابای بچگونه اشو یه خرده نگاه کردم و از دوتاش خوشم اومد گفتم بذار این دو تارو برا الیار بگیرم یه روز که رفتم میاندوآب بهش می دم برا همین اون دو تا رو ازش قیمت کردم گفت میشه شصت تومن دونه ای سی تومنه! گفتم شما دستگاه پو.ز دارید همراهتون؟ گفت نه من تازه کارم فعلا دستگاه بهم ندادند شماره حساب می دم تا ساعت سه بریزید به حساب! منم گفتم باشه یهو یادم افتاد تو کیفم چند تا تراول دارم گفتم شما چهل تومن پول خرد دارید به من بدید من دو تا تراول بهتون بدم و دیگه همینجا حساب کنم و نخوام بریزم به حساب؟ گفت بعله دارم من ترالارو درآوردم و اونم تو فاصله ای که داشت دنبال پول تو کیفش می گشت که بقیه پول منو بده ازم پرسید شما تا حالا از قانون جذب نتیجه گرفتید ؟ گفتم آاااااااره خیلی، بعد ازش پرسیدم که کتاب از دولت.عشق کاتر.ین پا.ندرو خونده گفت نه گفتم حتما بخون خیلی عااااااااااااااالیه اونم بعد از اینکه چهل تومن منو داد یه دفترچه کوچولو از تو کیفش درآورد و اسم کتابو یادداشت کرد بعد بهم گفت منم مثل شما عاشق کتابم خییییییییییلی مطالعه می کنم گفتم چه خوووووووووووووب آاااااااااااااافرین عاااااااااااااااااااالیه، گفت ولی مردم خییییییییییییییییییلی کم کتاب می خونند من خیلی ناراحت می شم گفتم آااااااره راست می گی منم همینطور مایه تاسفه که ملت ما اینجوری اند! گفت خیلی وقتها من می رم تو ادارات و اینا که کتاب به کارمنداش معرفی کنم خیییییییییییلیا انقدر بد با آدم رفتار می کنند که نگوووووووو بعضیاشون همچین عصبانی میشند و برمی گردند با خشم بهم می گند که مزاحم نشین ما اهلش نیستیم که من دلم می گیره خیلی وقتها برمی گردم بهشون می گم به خدا من دارم کتاب بهتون پیشنهاد می دماااااااااااااااااا مواد مخدر نیست که شما می گید ما اهلش نیستیم! گفتم برا همینه که مملکت ما پیشرفت نمی کنه دیگه، گفت آره واقعا نسلهارو نگاه کنید چه جوری دارند تربیت می شند همشون گستاخ و هنجار شکن شدن انقدر که همش سرشون تو موبایل و بازی کامپیوتریه درصد خیلی پائینی اهل مطالعه اند گفتم برای اینه که پدر و مادرشون اهل مطالعه نیستند اونا باید یه الگویی تو زندگیشون داشته باشند که اهل مطالعه باشه تا ازش مطالعه کردنو یاد بگیرند یا نه؟ گفت بعله راست می گید پدرو مادرا اصلا اهمیت نمی دن! گفتم شوهر من(منظورم پیمان بود) می گفت رفته بودیم روسیه حتی تو پله برقیهای متروش هم اون دو دقیقه رو مردمش کتاب دستشون بود و سرشون تو کتاب بود تا برسند پایین پله! اونم گفت برا همینه دیگه روسیه الان یکی از قدرتهای برتر دنیاست ....خلاصه یه خرده در مورد این چیزا حرف زدیم و بعدش من کتاب محدودیت.صفر جو. و.یتالی رو بهش معرفی کردم و گفتم این کتاب خیلی محشره اگه این کتابو بخونی کلا یه خط بطلان بزرگ رو قانون. جذب و این چیزا می کشی این یه چیز دیگه است و چهار تا عبارت ساده داره که برا هر مشکلی بخونی خیلی سریع جواب می ده... اونم گفت اتفاقا من یه مشکلی دارم که انقدر بابتش ناراحتم و ذهنمو به خودش مشغول کرده که دو روزه حتی نتونستم کتاب هم بفروشم گفتم پس اومدن امروزت رو پیش من یه نشونه بدون و این کتابو حتما بخون چون حتما به دردت می خونه! اونم اسم کتاب و نویسنده اشو تو دفترچه اش یادداشت کرد گفت حتما می گیرم می خونم بعد من یهو یادم افتاد من پی دی اف این کتابو دارم بذار ببینم دختره واتساپ داره اگه داره با واتساپ تبلت براش بفرستم پرسیدم گفت آره دارم شماره اشو داد و کلی تشکر کرد و خداحافظی کرد و رفت منم شماره اشو تو واتساپ وارد کردم و کتابارو براش فرستادم بعد که واتساپو بستم کلی هم برا حل شدن مشکلش دعا کردم خیییییییییییییییییییییییییلی دختر نازی بود خییییییییییییییییلی هم با درک و فهم و متین و با شخصیت بود دلم خیییییییییییییییلی به حالش سوخت می گفت سه ترم تو دانشگاه روانشناسی خوندم ولی از پس شهریه اش بر نیومدم ترک تحصیل کردم منم بهش گفتم خیلی حیفه که تو ترک تحصیل کنی تو اهل کتاب و مطالعه ای خیلی می تونی تو این رشته مفید باشی بعدا حتما ادامه بده گفت دارم کار می کنم اگه بتونم یه ذره اوضاع مالیمو درست کنم دوباره شروع می کنم به درس خوندن! با خودم گفتم ببین چه استعدادهایی به خاطر نداشتن پول از تحصیل باز می مونند اونوقت یکی مثل پیام که به اندازه ساعتی برای زندگی و آینده اش تلاش نکرده جز اینکه ول گشته، حتی مدرک دیپلمش رو هم باباش با پول براش خریده و اندازه دو خط کتاب خوندن هم سواد نداره و هیچی بارش نیست از در و دیوار براش پول می باره همینجور پدره راه می ره و براش خونه میلیاردی می خره دوتا دوتا ماشین می خره مغازه می خره جنس مفت می ریزه تو مغازه اش، اونوقت ببخشید خییییییییلی معذرت می خوام سر از ک و ن خر هم در نمی یاره و یه تشکر خشک و خالی هم بلد نیست از پدرش بکنه همه اوقاتشم که خدارو شکر به گشت و گذار با اراذل و اوباش بدتر از خودش می گذره ولی یه دختر به این باسوادی و خانومی باید برا چندرغاز التماس این و اونو بکنه و صبح تا شب خیابونارو برای فروختن دو تا دونه کتاب متر کنه و هزار جور از طرف مردم بهش جسارت بشه و بخاطر یه شهریه باید مجبور به ترک تحصیل بشه...نمی دونم چرا عدالت خدا اینجوریه به یکی که اهله و جنمشو داره هیچی نمی ده تا بتونه به اهداف والایی که داره برسه به یکی هم که هیچی حالیش نیست و گاو از اون بیشتر می فهمه همه چی میده تازه یارو نازم می کنه و ادا هم درمی یاره و می گه این چیه؟ اون روز پیمان رفته بود مغازه اومده بود ناراحت بود می گفت به پیام گفتم تا وقتی که فروشت بره بالا و بتونی از سودی که از فروش لباسها می کنی استفاده کنی هر ماه دو میلیون تومن بهت حقوق می دم میگه یه پوزخند تمسخرآمیز به من زده و برگشته میگه دووووووووو میلیون؟؟؟ زحمت می کشی واقعاااااااااااااااااا !!!! می گفت انقدررررررررررر ناراحت شدم که نمی دونی من به این فکر کردم که چون مغازه تازه راه افتاده ممکنه تا یه مدت، ماهی یکی دو تا لباس بیشتر فروش نره و سود یکی دو تا لباسم چیزی نمیشه بذار تا سودش به یه حد قابل قبولی برسه من علاوه بر اون چیزی که هر ماه برا خورد و خوراک و لباسش براش می ریزم دو میلیونم بهش حقوق بدم تا دلگرم بشه و بچسبه به کار اونم به جای دستت درد نکند منو مسخره کرده که دو تومن چیه ؟ فک کردی دوتومن هم پوله می خوای بدی به من؟ می گفت اصلا ازش بدم اومده می بینمش گوشت تنم می خواد بریزه ...می گفت همه چی رو به بازی گرفته اون روز بهش می گم بیا دنبالم بریم مغازه، می گه بریم مغازه که چی بشه؟؟؟؟ ...می گه اونجا هم رفتیم به جای اینکه بیاد وایسته تو مغازه وبه من کمک کنه که داشتم ویترینو می چیدم رفته پنج شش تا مغازه اونورتر وایستاده مشغول حرف زدن با این و اون شده بعدشم گذاشته رفته طبقه بالا وایستاده تو یه مغازه دیگه به حرف زدن  ..خلاصه که خواهر با این اوصاف چرا خدا به یک آدمای اینجوری همه چی میده و به یکی که قدردان و کاریه هیچی نمی ده من نمی دونم و مات و مبهوت تو حکمتش موندم ! ...بگذریم ...بعد از فرستادن کتابا برا دختره نشستم یه خرده کتاب تو تبلت خوندم تا اینکه پیمان کارش تو اتحاد.یه تموم شد و اومد راه افتادیم سمت کافی.نت سر آزادگان، چون تو اتحادیه بهش گفته بودند باید کد .اقتصا.دی از دارایی بگیره که اونم باید ثبت نام اولیه اش از کافی.نت انجام می شد! خلاصه رفتیم آزادگان و پیمان یه گوشه تو خیابون پارک کرد و رفت کافی .نت منم تو ماشین منتظر موندم و به کتاب خوندنم ادامه دادم تا اینکه یه پسر بچه ده دوازده ساله از این دستمالای آشپزخونه نانو می فروخت اومد سمت ماشین و گفت خاله دستمال لازم نداری؟ منم گفتم بده ببینم چه جوریه؟ یه بسته اش رو از شیشه ماشین داد تو دستمالاشو یه دست زدم به نظرم خوب اومد پسره هم گفت اینا جنسشون نانوئه پرز نمی اندازه و خیلی خوب پاک می کنه منم گفتم قیمتش چنده؟ گفت سی و پنج تومن گفتم تخفیف نمی خوای بدی؟ گفت خاله تو سی تومن بده! منم سی تومن درآوردم و بهش دادم اونم تشکر کرد و رفت همین که اون رفت دو تا پسر بچه دیگه که همون اطراف بودند و شیشه ماشین می شستند حمله کردند سمت ماشین و یکیشون مایع شیشه شورو اسپری کرد رو شیشه جلوی ماشین و اون یکی با شیشه پاک کن افتاد به جونش و حالا پاک نکن کی پاک کن، منم سرمو از شیشه کردم بیرون گفتم خاله نمی خواد پاکش کنید ولی گوش ندادند و سریع پاکش کردند و اومدن سمت شیشه گفتند خاله پول بده گفتم عزیزم من که پول ندارم که! یکیش گفت خاله الکی نگو دیگه، پس چرا چهل تومن دادی از اون پسره دستمال خریدی؟به ما هم بده! گفتم خب دستمال خریدم پولم تموم شد دیگه، برید از دوستتون بپرسید بعدم کیفمو نشونشون دادم و گفتم ببینید هیچی پول توش نیست قیافه ام رو هم یه جوری کج و کوله کردم که مثلا پول ندارم و ناراحتم اونام یه خرده خندیدند و گذاشتند رفتند پنج دقیقه بعدشم پیمان اومد و سوار شد گفت جوجو ثبت نام کردم گفت تا یه ساعت دیگه یه رمز می یاد به گوشیت هر وقت اومد بیا رمزو بگو تا ثبت نامتو تکمیل کنیم منم گفتم پس تو این فاصله بیا بریم فاطمیه یه خرده لیمو و این چیزا بگیریم(لیمومون تموم شده بود) اونم گفت آره راست می گی خودم هم می خوام یه خرده میوه بگیرم ولی فک کنم دیگه نتونیم بهشت. زهرا بریم چون الان ساعت نزدیک یکه تا این رمزه بیاد و بدیم ثبت نامو کامل کنه ساعت شده دو اونموقع هم بخوایم بریم برگردیم میشه نصف شب بعد از ظهری هم اتوبان ترافیک میشه و پدرمون در می یاد! منم گفتم خب اونجارو می ذاریم یه روز دیگه می ریم اونم گفت باشه و دیگه راه افتادیم به سمت فاطمیه و من یه خرده لیمو ورداشتم و پیمان هم کلی میوه خرید و گذاشتیم تو ماشین و تو اون فاصله هم رمزه اومد و رفتیم دادیمش به کافی نتو ثبت نامو تکمیل کرد و برگه داد بهمون راه افتادیم سمت مغازه...پیام گفته بود می ره خونشون ناهار بخوره ولی رفتیم دیدیم مغازه است و نرفته ...دیگه پیمان و پیام یه خرده با ویترین ور رفتند و زیر مانکنها ساتن انداختند و دوباره چیدنش (ساتنو یادم رفت بگم صبح من از یه پارچه فروشی تو آزاد.گان دو سه متری ساتن سفید صدفی گرفته بودم)...بعدم یه سری لباس رو قفسه ها چیدند همینجور که اونا مشغول بودند منم رفتم از یه لوازم آرایشی تو پاساژ یه دوک نخ آرایشی (نخ بند اندازی) برا خودم گرفتم آوردم نخم تموم شده بود بعدم اومدم با تبلت مشغول خوندن کتاب شدم هر از گاهی هم یه نظری به کارای پیمان و پیام می دادم وسطا هم یه شال سر یه کله عروسکی که پیام آورده بود تو مغازه کردم و گذاشتیم یه گوشه مغازه تا هم حالت دکوری داشته باشه هم شال روش بهتر دیده بشه بعدم پیام بهم گفت مهناز بیا یه شال از اینا برا خودت وردار منم یکی دو مدلشو امتحان کردم یکیشو خوشم اومد ورداشتم رفتم از تو کیفم دو تا تراول پنجاه تومنی آوردم دادم بهش و اونم می گفت این چه کاریه مگه تو هم باید پول بدی؟ گفتم پولو می دم که دستم سبک باشه ایشالا همه لباسات فروش بره! اونم گفت باشه اونو یه دشت کوچولو میدادی نه اینکه شاله هفتاد تومنه تو صد تومن بدی بذار الان سی تومنتو بهت می دم منم گفتم ولش کن من که غریبه نیستم که می خوای بقیه اشو بدی! اونم گفت نه و خلاصه بقیه اشو داد و منم شالو ورداشتم تا کردم و گذاشتم تو کیفم و بعدش اومدیم نشستیم هر کدوم یه لقمه نون و خرما خوردیم (پیمان صبح تو خونه درست کرده بود با خودمون آورده بودیم)، یه ساعت بعدشم راه افتادیم بیاییم خونه که پیام هم باهامون اومد تا پیمان گونی برنجی که براش آورده بود رو از تو ماشین بهش بده(روز قبلش پیام گفته بود برنج ندارم پیمان هم یه گونی از برنجای شالیزار خودمونو براش آورده بود) ...اون برنجه رو گرفت و رفت من و پیمان هم سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه...خلاصه خواهر اینم از روزگار ما دیگه ...امروز دیگه زیاد نمی نویسم تا جبران دفعه پیش بشه ...خب دیگه من برم شمام به کار و زندگیتون برسید ....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
مارکوس معتقد بود که راز بهره‌مندی از زندگی خوب همانا ارج نهادن به چیزهای براستی ارزشمند و بی‌اعتنا بودن به امور بی‌ارزش است. 
او معتقد است که با شکل دادن مناسب عقایدمان -با تعیین ارزش درست چیزها- میتوانیم از رنج بردن، غصه و اضطراب برهیم. 

قطعه ای از کتاب فلسفه‌ای برای زندگی
نوشته ویلیام بی اروین

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۱۴
رها رهایی
شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ب.ظ

سلطان میوه ها!

سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان و پیام تا دوشنبه سر همون دعوایی که تو مغازه با هم کرده بودند و پیام گذاشته بود رفته بود با هم قهر بودند پیام هر از گاهی زنگ می زد به پیمان ولی پیمان جوابشو نمی داد تا اینکه دوشنبه ساعت یازده اینجورا دوباره زنگ زد و منم به پیمان گفتم جواب بده گناه داره بچه است دیگه! اونم گفت نه من جواب نمی دم خودت باهاش حرف بزن منم گوشی پیمانو ورداشتم زدم رو دکمه پاسخ و گرفتم جلو دهن پیمان، اونم ازم گرفتش و قطعش کرد منم گفتم ای بابا این چه ادائیه آخه شما دو تا در آوردید به جای اینکه الان دم عیده به فکر راه انداختن اون مغازه باشید همش با همدیگه مثل بچه ها قهر می کنید وردار بهش زنگ بزن با هم حرف بزنید، دیگه این لج و لجبازی رو تمومش کنید! اونم اول گفت نه من به کسی که بخواد پر رو بازی دربیاره زنگ نمی زنم! ولی یکی دو دقیقه بعدش گوشی رو ورداشت و بهش زنگ زد یه خرده با هم حرف زدند و بعد قرار شد که پیام تا یه ساعت دیگه بیاد دنبال پیمان و برن کرج مانکن بخرند(پیمان چون روز قبلش رفته بود تهران و برگشته بود می گفت خودم حال ندارم با ماشین خودم برم) اون موقع ساعت یازده بود ساعت دوازده پیام اومد و اینا راه افتادند رفتند کرج و منم موندم خونه! اون روزم من خیلی احساس خستگی می کردم تازه خاله پری نازنین منو ترک کرده بود و از اون روزایی بود که احساس می کردم همه عصاره وجودم کشیده شده و باید بگیرم چندین ساعت بخوابم تا خستگی از تن و جونم بره بیرون برا همین به پیمان که داشت می رفت گفتم من می خوام بگیرم بخوابم تا یادش باشه که من خوابمو ورنداره هی به من زنگ بزنه اونم گفت باشه! ولی اونا که رفتند انگار یه حس و حال تازه ای به من دست داد و اون خستگیه یهو از وجودم رفت(نمی دونم این چه حسیه که من وقتی تنها می مونم می یاد سراغم و منو سرشار از انرژی می کنه) خلاصه با همون حس و حال سبکبالی رفتم تو و اول یه کوچولو تو اینترنت گشت زدم و بعدم چشمم افتاد به گل کلمهایی که پیمان شب قبلش از کرج گرفته بود و قرار بود من بشورم و خردشون کنم برا ترشی کلم و پیمان آورده بود و گذاشته بود تو آشپزخونه و گفته بود بعد از اینکه خوابیدی و خستگیت رفت بلند که شدی هر وقت حال داشتی اینارو هم خردشون کن! (چند وقت پیشا که داشتم ترشی درست می کردم وقتی رفتیم وسایل ترشی بگیریم هر چی گشتیم گل کلم پیدا نکردیم می گفتند فصلش تموم شده برا همین اون ترشی مخلوطه رو بدون گل کلم درست کردم حالا اون روز که پیمان رفته بود تهران برگشتنی رفته بود کرج از خیابون.فا.طمی میوه بخره دیده بود کلم هم داره و دو تا بزرگشو گرفته بود آورده بود منم گفتم حالا که نمیشه تو اون ترشیه ریختشون باید اینارو هم جدا ترشیش کنم بشه ترشی گل کلم، پیمانم چون ترشی گل کلم خیلی دوست داره گفت باشه) خلاصه بلند شدم و افتادم به جون کلمها و تمیزشون کردم بعدم خردشون کردم و شستم و گذاشتمشون کنار تا آبشون بره تا پیمان اومدنی برام یه سرکه بگیره بیاره تا شب بریزمشون تو دبه و بشن ترشی(تو خونه سرکه داشتیم ولی کم بود)...بعد از اینکه کلمهارو راست و ریستشون کردم اومدم نشستم یه سری آهنگ تولد از تو اینترنت دانلود کردم چون فرداش که می شد بیست و هشتم تولد معصومه دوستم بود می خواستم شب براش بفرستمشون و تولدشو بهش تبریک بگم در حین دانلود آهنگها هم به مناسبت تولد مسی جونم و به افتخارش با هر آهنگی که دانلود می کردم کلی رقصیدم ...خلاصه که تا پیمان بیاد همینجور مشغول دانلود آهنگ و رقص و این چیزا بودم و کلی با خودم خوش گذروندم!... من خیلی وقتها که یه عده می گن تنهایی بده و از دست تنهایی و تنها موندن می نالند می مونم که چرا این حرفو می زنند چون خودم وقتی تنهام بیشتر از زندگی لذت می برم انگار به آدم آزادی و اختیار عمل داده میشه تا اونجور که دلش خواست زندگی کنه و لحظه هاشو بگذرونه که اینم نه تنها بد نیست که خیلی هم عالیه ! من نهایت آرزویی که تو دلم برای زندگی آینده ام دارم اینه که یه خونه داشته باشم که مال خودم باشه و توش تنها زندگی کنم البته نه اینکه بخوام عزلت پیشه کنم و با هیشکی در ارتباط نباشماااآاااااااااااا نه!!! منظورم از تنهایی اون استقلالیه که آدم تو تنهایی داره و می تونه تصمیم بگیره که کجا بره و کجا نره و با کی بره و با کی نره وگرنه من آدم اجتماعی هستم و اگه به اختیار خودم باشه دوست دارم خونه ام همیشه پر مهمون باشه و عزیزام بیان و برن و منم برم به همشون سر بزنم و خلاصه کلی رفت و آمد داشته باشم... به نظر من از اونجایی که خودمون بیشتر از هر کس دیگه ای قراره برا خودمون بمونیم( منظورم اینه که هر کسی ممکنه مارو ترک کنه و از پیشمون بره ولی خودمون تنها کسی هستیم که تا آخر عمرمون با خودمون و کنار خودمون هستیم دیگه) پس بهتره که یاد بگیریم چه جوری با خودمون کنار بیاییم و چه شکلی خودمونو سر گرم کنیم که اگه یه روزی هم تنها موندیم و کسی نبود کنارمون، تنها بودن و تنها موندن به جای اینکه اذیتمون کنه برامون لذت بخش باشه...خلاصه که خواهر تنهایی هم برا خودش عالمی داره فقط باید دریابیمش...بگذریم... ساعت هفت اینجورا بود که پیمان با دبه سرکه از راه رسید و منم شامو گذاشتم گرم شد و بعد اینکه پیمان رفت دوش گرفت اومد آوردم خوردیم بعد شام هم  مخلوط آب و سرکه ترشی رو جوشوندم و بهش نمک زدم و گذاشتم خنک شد و با کلمها ریختم تو دبه و درشو گذاشتم اومدم نشستم سریال.هشت.و نیم.دقیقه رو از شبکه آی .فیلم دیدیم اولین قستش بود هر شب ساعت ده میده یه بار قبلا سال نود وپنج از یکی از کانال ها پخش شده (فک کنم کانال.سه) نمی دونم یادتونه یا نه قصه فرزین و یلدا و یکتائه! یکتا عروس یه کارخونه داره و تو کارخونه پدر شوهرش مهندس ناظره و پدر شوهره هم خیلی دوستش داره ولی برادر شوهره که اسمش احسانه از اینکه پدرش به یکتا بیشتر از اون اعتماد داره ناراحته و یه روز پدر شوهره از دست همین احسانه ناراحت میشه و تو کارخونه سکته می کنه اون یکی برادره که اسمش امیره و شوهر یکتائه پدره رو سوار ماشین می کنه که برسوندش بیمارستان که تو راه لاستیک ماشین می ترکه و تصادف می کنند و هردوشون می رن به کما و بعدشم جفتشون می میرند و چون پسره امیر هشت و نیم دقیقه زودتر از باباش می میره هیچ ارثی به زن و بچه اش نمی رسه و اونام با یه سری مشکلات مواجه می شند و باقی مسائل...ایشالا با چیزایی که گفتم یادتون اومده باشه که کدوم سریالو می گم که اگه دوست داشتید نگاه کنید اگرم یادتون نیومد و قبلا ندیدینش بازم پیشنهاد می کنم که نگاه کنید چون سریال جذابیه و بازیگرای مطرحی توش بازی کردن! ...بگذریم بعد از دیدن سریال هم یه چایی و میوه خوردیم و یه مقدار دیگه هم تلوزیون دیدیم و منم یه خرده کتاب خوندم و گرفتیم خوابیدیم!...فرداشم که می شد سه شنبه دم ظهر پیمان رفت یه خرده شیر و میوه و این چیزا خرید و اومد بهش سپردم که برا ترشی کلم هم فلفل بگیره که اونم فلفل از اون ریزا پیدا نکرده بود و سه چهار تا فلفل دلمه گرفته بود آورده بود که همون موقع شستم و ریزشون کردم و ریختم تو ترشی بعد به پیمان گفتم کاش چند تایی هم هویچ می گرفتی ترشیه خیلی بی رنگ و رو شده یه خرده رنگ می گرفت اونم گفت چرا یکی یکی یادت می افته اگه همون موقع می گفتی یارو هویچم داشت یه دفعه می گرفتم، گفتم راست می گی ولی چیکار کنم اون موقع حواسم نبود الان یهو یادم افتاد اونم گفت عیب نداره فردا رفتم بیرون برات می گیرم ...بعد از این گفتگوها یه چایی با خرما خوردیم و پیمان رفت تو حیاط خلوت و مشغول زدن گونی به دیوار حیاط شد همسایه پشتیمون خونه اش رو تخلیه کرده و داره می کوبه که جاش آپارتمان بسازه روز قبلش کارفرماشون به پیمان گفته بودند که کارگرا دارند خونه رو تخریب می کنند چند روز دیگه می رسند به دیواری که با شما مشترکه چون دیوار شما که پشت دیوار ماست هم کوتاهه هم به شکل یه تیغه باریکه احتمالا ما وقتی بخوایم این دیوارو خراب کنیم دیوار شما هم می ریزه برا همین یه چیزی بزنید اینجا که از بیرون دید نداشته باشه تا بعد از اینکه نخاله هارو بردیم بگیم کارگرا بیان دیوارتونو دوباره بسازند پیمانم روز قبلش که رفته بود کرج ده دوازده متر گونی از این آبیها که پلاستیکند گرفته بود آورده بود که فعلا اونو مثل یه پرده به جای دیوار میخش کنیم به اینور اونور دیوار تا جلو دیدو بگیره تا بلاخره اونا بیان دیوارمونو دوباره درست کنند ....خلاصه اون رفت تو حیاط خلوت و با گونیه مشغول شد منم نشستم و دو ساعتی کتاب خوندم ساعت سه و نیم، چهار بود که دیگه خسته شده بودم و بدجور خوابم گرفته بود از اونورم هوا حسابی ابری شده بود و گرفته بود خونه هم تاریک شده بود، دیگه کتابو گذاشتم کنار و  بلند شدم رفتم از لابلای پرده حیاط خلوتو نگاه کردم که ببینم کار پیمان تو چه مرحله ایه که بهش بگم بیاد یه خرده استراحت کنه و بخوابه که دیدم داره طناب می بنده و پیچ محکم می کنه و همزمان با کارگر بالای دیوارم حرف می زنه با خودم گفتم این کارش زیاده حالا حالاها نمی یاد تو برم خودم بگیرم بخوابم برا همین یه بالش و یه پتو از تو اتاق ورداشتم و آوردم انداختم جلو مبل و حالا نخواب کی بخواب...نمی دونم چقدر خوابیده بودم که سر و صدای باز شدن در حیاط خلوت از خواب بیدارم کرد و دیدم پیمان کارش تموم شده و داره می یاد تو، دیگه بلند شدم و پتو رو جمع کردم اون رفت دست و بالشو شست و اومد یه چایی ریختم نشست خورد و بعد گفت توی موهام پر خاک و خله کارگره هر چی اونجا کلنگ زده خاکشو رو سر من ریخته غذارو بذار کم کم گرم بشه من برم یه دوش بگیرم و بیام بعد بخوریم خیلی گشنمه منم بلند شدم و غذارو از تو یخچال آوردم گذاشتم رو بخاری تا اون از حموم می یاد گرم بشه بعدم رفتم تلوزیونو روشن کردم و اول اخبار ساعت شش و نیمو از شبکه پنج (شبکه. تهران) گوش دادم بعدم ساعت هفت زدم کانا.ل نسیم و کتاب. بازو دیدم پیمانم از حموم اومد و سفره رو آوردم و غذامونو خوردیم و بعد شامم مثل هر شب یه خرده سریال و این چیزا دیدیم و گرفتیم خوابیدم! ...چهارشنبه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه صبح تا ظهرشو پیمان یه خرده خونه رو جارو کشید و گردگیری کرد بعدم رفت دو تا حیاطارو شست! بعد از ظهرشم رفت برا من هویچ بگیره که زنگ زدم بهش گفتم تازه یادم افتاده که بهت بگم یه خرده هم جعفری و نعنا و شوید بگیری که سر دبه بذارم تا طعمش دربیاد به ترشی و اونم گفت باشه می گیرم ولی بازم دقیق فک کن ببین این ترشیه چیز دیگه ای نمی خواد که بگیریم؟ نیام خونه دوباره بگی فلان چیزم می خواست و حواسم نبود بهت بگم و از این حرفها!؟ منم گفتم نه دیگه مطمئنم که چیز دیگه ای نمی خواد اونم گفت چه عجببببببببببب منم یه خرده بهش خندیدم و دیگه خداحافظی کردم تا اینکه یه ساعت بعدش اومد دیدم پنج شش تا هویچ گرفته به چه کته کلفتی از اون هویچها که دیگه از شدت سفتی تبدیل به چوب شدن با خودم گفتم چشم که ندارند که، فقط زبونشونه که خوب کار می کنه و درازه...علاوه بر هویچهای خوشگلی که گرفته بود نیم کیلویی هم جعفری و نعنا و شوید گرفته بود که نعناهاش به لعنت خدا هم نمی ارزید بس که سیاه و له و لورده بودند به جز اونا دو کیلو هم سبزی قرمه گرفته بود که نشستیم باهم  پاک کردیم و بعد من شستم و پهنشون کردم آبشون رفت و پیمان با دستگاه خردشون کرد و منم بعد از خوردن شام گذاشتم سرخ شدن و بسته بندیشون کردم گذاشتم تو فریزر و بعدم نشستیم تلوزیون دیدیم و ساعت یک اینجورام خوابیدیم! ... پنجشنبه هم وقتی بلند شدیم داشت بارون می اومد بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو به نظرت تا ظهر بارون بند می یاد که برم مغازه؟ گفتم کدوم مغازه می خوای بری؟ گفت مغازه خودمون کرج دیگه! گفتم آهان می خوای بری اونجاااااااا؟ گفت آره می خوام برم ببینم پیام دیروز چیا خریده (روز قبلش پیام رفته بود بازار .تهران و یه خرده لباس خریده بود برا مغازه) گفتم والله نمی دونم اینجوری که این هوا گرفته فک نمی کنم به این زودیها بارون بند بیاد گفت بذار به پیام زنگ بزنم ببینم می یاد دنبالم بریم؟ گفتم بزن! زد و حرف زد و قرار شد که اون تا دوازده بیاد و ببرتش ....تا اون بیاد پیمان یه خرده دستمال گردگیری(کهنه برا گردگیری) و شیشه شور و یکی دو تا لیوان و یه سری چیزای دیگه که تو مغازه لازم داشتو گذاشت توی یه سطلی که می خواست ببره به اونجا به منم یه سری میوه داد که بشورم اونجا بخورند یه مقدارم شب همینجا تو خونه بعد شام بخوریم منم شستم و دوازده و نیم پیام اومد و پیمان خداحافظی کرد و وسایلو برداشت و با اون رفت منم اومدم یه خرده کاهو شستم برا شب تا سالاد درست کنیم و بعدم یه مقدار تخمه ریختم تو پیشدستی و آوردم نشستم هم تلوزیون نگاه کردم هم تخمه خوردم(کانال تما.شا داشت سری اول نون. خ رو پخش می کرد نمی دونم شبا چه ساعتی میده ولی تکرارشو از دو چهل و پنج تا سه و نیم پخش کرد) بعد از دیدن نون.خ هم نشستم جواب پیغامهایی که تو روبیکا و این چیزا برام اومده بود و روزای قبل فرصت نشده بود جواب بدم رو دادم و بعدم نشستم یه خرده کتاب خوندم و آخر سرم ساعت شش و نیم اینجورا زنگ زدم به پیمان ببینم راه افتاده یا نه که گفت جوجو تو میدو.ن توحید اصلا تاکسی نیست که باهاش بیام نظر.آباد الان با پیام داریم می ریم مترو.ی گلشهر تا ببینم اونجا اتوبوسی مینی بوسی چیزی هست که باهاش بیام( پیمان صبح که به پیام گفت بیا دنبالم قرار شد برگشتنی دیگه خودش با تاکسی برگرده و نخواد پیامو برا برگردوندنش تا اینجا بکشونه چون شبها خیلی اتوبان ترافیک و شلوغه) ...خلاصه که اون رفت ببینه چیزی پیدا می کنه که باهاش برگرده منم بلند شدم رفتم چراغ دم در راهرورو تو حیاط روشن کردم و اومدم تلوزیونو روشن کردم و نشستم برنامه کتاب. بازو دیدم آقای خیا.بانی مهمون برنامه شون بود... نیم ساعت دیگه یعنی ساعت هفت و نیم دوباره بهش زنگ زدم ببینم چی شد تونست ماشین پیدا کنه یا نه که گفت آره یه اتوبوس از مترو به نظر.آباد هست آخرین اتوبوس امشبم هست فعلا یه ربعه نشستم توش ولی هنوز حرکت نکرده، بعدشم گفت جوجو تو اگه می تونی سالادو درست کن تا من بیام چون برسم دیگه خسته ام و نمی تونم خودم درستش کنم (صبح گوجه و خیار و کاهو و این چیزا شسته بودم که پیمان شب بیاد سالاد درست کنه) گفتم باشه و خداحافظی کردم رفتم سالاده رو درست کردم و گذاشتم تو یخچال اومدم بقیه برنامه ام رو دیدم یه ربع به نه در حالیکه چهل و پنج دقیقه از آخرین زنگم به پیمان گذشته بود دوباره بهش زنگ زدم گفت همین الان اتوبوسه راه افتاده دم حصارکیم گفتم ای بابا من فک کردم الان دیگه داری می رسی گفت نه بابا یه ساعته تموم نشستیم تو ماشین تازه راه افتاده تو این یه ساعت هم جفت دراشو باز گذاشته بود یخ کردم از سرما، تا اینکه پنج دقیقه پیش درارو بست و بلاخره راه افتاد ایشالا خدا بخواد ساعت ده می رسم گفتم ایشالا و دیگه خداحافظی کردم و اومدم نشستم یه خرده مطلب تو اینترنت خوندم نیم ساعت بعدش یهو یه باد و طوفانی گرفت و یک سر و صدایی بیرون راه افتاد که نگوووووووووووووووو! بلند شدم رفتم از پنجره اتاق یه نگاه به حیاط خلوته انداختم گفتم ببینم گونی رو که پیمان به دیوار زده بود هست یا باد کنده که دیدم نه سر جاشه و اومدم رفتم از پنجره آشپزخونه هم حیاط جلوئیه رو نگاه کردم دیدم چادر گل پسر و شاخه های خانم گنجشکی(درخت دم در) و حوله ای که رو بند رخت بود و نایلونایی که پیمان تو حیاط کنار دیوار گذاشته بود و خلاصه همه چیز با باد در حال رقصند و یه اوضاعی تو حیاط پیش اومده که بیا و ببین! بعد از تماشای رقص اونا و شنیدن آواز باد و غوغایی که به پا کرده بود اومدم دوباره نشستم و به خوندن ادامه دادم یه ربع بعدش دیدم صدای برخورد یه چیزایی روی روشنایی هال می یاد انگار یه چیزی مثل شن روش می ریزند  دوباره رفتم از پنجره آشپزخونه بیرونو نگاه کردم دیدم یه برف و تگرگی با باد می یاد که بیا و ببین(یه جوری بود که نه برف بود نه تگرگ بین هر دوشون بود) با خودم گفتم همینو کم داشتیم الانه که پیمان برسه و از ماشین پیاده بشه تا زیر این برف و کولاک خودشو برسونه خونه خیس خالی شده (قرار بود تو ایستگاه اتوبوس یه خیابون اونورتر از خیابون خودمون پیاده بشه و از اونجام تا خونه یه ربعی پیاده روی داشت) تازه بادم می اومد و هوام به شدت سرد شده بود انگار نه انگار که صبح همون روز هوا بهاری بهاری بود خلاصه دوباره رفتم به پیمان زنگ زدم(با خودم گفتم الانه که پیمان سرم داد بکشه بگه چه خبرته انقدر زنگ می زنی بعد گفتم بذار بزنم بفهمه که وقتی یه نفر به آدم زیاد زنگ می زنه چقدر بده تا وقتی بیرون می ره اینهمه به من زنگ نزنه) خلاصه زدم و جواب داد بهش گفتم پیمان از شانس تو تا الان هوا خوب بودااااااااا همین الان یهو اینجوری شد می خوای برات چتر بیارم خیس نشی؟ گفت مگه هوا چه جوری شده؟ گفتم مگه نمی بینی برف و تگرگ می یاد؟ گفت نه اینجا خبری نیست چیزی نمی یاد که!!! گفتم مگه کجایید؟ گفت تو اتوبانیم تازه می خوایم بپیچیم سمت نظر.آباد ولی خبری نیست گفتم بابا اینجا یه باد و طوفانی شده و یه برف و تگرگی می یاد که نگو الان جلوتر بیایید می بینی! یه خرده که سمت نظر آباد اومدند گفت آره رو چمنا سفید شده ولی چیزی نمی یاد! گفتم چه می دونم والله داخل شهر که می یاد می خوای چتر بیارم برات؟ گفت نه چتر خودم دارم صبح برده بودم گفتم پس بدو بیا دیگه منتظرتم گفت باشه و خداحافظی کردم قطع کردم اومدم یه ده دقیقه ای نشستم جلو تلوزیون بعد بلند شدم رفتم دیدم برفه بند اومده یه پنج دقیقه بعدشم پیمان کلید انداخت و اومد تو و رفتم در هالو براش باز کردم گفت جوجو از سرما گوشام یخ زده هوا خییییییییییییییلی سرد شده خوبه حالا صبح رفتنی این پیرن پشمیه رو پوشیدم وگرنه یخ می زدم! گفتم آره بابا منم که تو خونه بودم دیدم پاهام یخ کرده بلند شدم رفتم بخاری رو زیاد کردم از بعد از ظهر تا حالا هوا خیلی سرد شده تازه شانس آوردی برف و تگرگی که می اومد بند اومد وگرنه خیسم می شدی و بدتر یخ می کردی! اونم گفت تو اتوبان اصلا چیزی نمی اومد داخل نظر آباد که شدیم من دیدم رو چمنای وسط میدون برف نشسته و سفید شده  ولی چیزی نمی اومد ! گفتم اون موقع که من به تو زنگ زدم داشت می اومد ولی ده دقیقه بعدش بند اومد ....خلاصه که یه خرده در مورد این چیزا حرف زدیم و پیمان لباساشو عوض کرد و گفت جوجو تا تو سفره رو می اندازی من برم یه دوش بگیرم و بیام! گفتم باشه و اون رفت و منم سفره رو انداختم و وسایلشو چیدم یه ربع بعدشم پیمان از حموم اومد و نشستیم  شام خوردیم و بعدم من ظرفای شامو شستم و اومدم نشستم سریال دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم ! ...دیروزم بعد از خوردن صبونه حول و حوش ساعت یازده ونیم پیمان بهم گفت جوجو یه بسته گوشت چرخ‌کرده و یه رب بذار بیرون برم ماکارونی و فلفل دلمه و هویچ و این چیزا بگیرم امشب یه ماکارانی درست کن فردا ببرم تهران، ظهر با مامان بخوریم و بعد از ظهرم ببرمش دکتر! گفتم باشه (چهارشنبه زنگ زده بودم دکتر قلب مامانش و براش وقت چکاپ کرفته بودم اونم گفته بود شنبه ساعت چهار اینجا باشید )...خلاصه اون بلند شد و لباس پوشید و رفت که ماکارونی و این چیزا بگیره منم بلند شدم رب و گوشتو گذاشتم بیرون تا اون می یاد یخش وا بشه و بعد از ظهری درستش کنم بعدشم اومدم نشستم یه خرده از وقایع این چند روزو برا این پست تایپ کردم تا بعدا ویرایشش کنم یه ساعت بعدم پیمان از راه رسید و دیدم برا منم یه چیپس و یه پفک گنده گرفته با یه بسته ترد و دو بسته بیسکوییت زعفرونی منم یه خرده پریدم رو سر و کولش و ازش تشکر کردم بعدم وسایل ماکارونی رو آماده کردم و گذاشتم کنار تا بعد از ظهری بذارم بپزه بعدشم کلی میوه شستم گذاشتم کنار تا هم پیمان فرداش که می شد امروز یه مقدارشو برا مامانش ببره یه مقدارش هم خودمون شب بخوریم(مامان پیمان میوه هارو خیلی خوب نمی شوره یعنی فقط با آب خالی می شوره برا اینکه مریض نشه ما خودمون تو خونه همه رو با مواد ضد عفونی کننده میوه و سبزیجات و چند قطره مایع ظرفشویی می شوریم و خشکشون می کنیم بعد شسته شده اشو پیمان براش می بره)...بعد از شستن میوه ها هم اومدیم نشستیم یه چایی با بیسکوییتهایی که پیمان گرفته بود خوردیم و گرفتیم تا پنج خوابیدیم پنج هم بلند شدیم من مواد ماکارونی رو که آماده بود گذاشتم بپزه پیمان هم رفت تو حیاطو یه خرده با گل پسر ور رفت! عصری هم پیمان زنگ زد به پیام که تو مغازه بود ببینه چیکار می کنه که پیام گفت یه شلوارک فروخته (اولین لباسی بود که فروش می رفت) پیمانم خییییییییییییییییییییییلی خوشحال شد و برگشت به من گفت جوجو پیام یه شلوارک فروخته صدو بیست تومن، برا دشت اول خوبه! (خودشون نود تومن گرفته بودنش) منم گفتم مبااااااااااااااااااااااارکه ایشالاااااااااااااااااااا از این به بعد بیشتر از اینا بفروشه! پیمانم گفت مرسی و یه خرده دیگه ام با پیام حرف زد و خداحافظی کرد!... بعد از خداحافظی هم رفت تو اتاق و مدارکی که برا گرفتن جواز لازم بود رو آماده کرد که فردا سر راهش یه سر به اتحادیه پوشاک بزنه و برا جواز مغازه اقدام کنه چون چند روز پیشا رفته بودند دستگاه پوز برا مغازه بگیرند بانک گفته بود که باید جواز کسب بیارید تا دستگاه بهتون بدیم حالا فروش رفتن اولین لباس باعث شده بود پیمان امیدوار بشه و با خوشحالی برا گرفتن جواز اقدام کنه منم دیدم خوشحاله تو دلم خدارو شکر کردم و با خودم گفتم خدایا پشیمونش نکن و کمکشون کن که کارای مغازه خوب پیش بره بلاخره اینم برا بچه اش خیلی زحمت کشیده بذار موفق شدنش رو هم ببینه ....پیمان با خوشحالی مدارکو آماده کرد و از اتاق اومد بیرون دوباره به پیام زنگ زد که اون رفیقت بود که گفتی از ترکیه تیشرت آورده بهش زنگ بزن بگو بیست مدل تیشرت تو سه تا سایز برا ما کنار بذاره شماره حسابشم بگیر پولشو فردا براش کارت به کارت کنم اونم گفت باشه(یه مقدار لباس تو این مدت گرفتند ولی هنوز خیلی کمه و برا اینکه مغازه پر بشه حالا حالاها باید بگیرند فعلا فقط ویترینو چیدند هنوز قفسه ها خالی اند این مقداری که خریدند رو اگه بذارند تو قفسه ها بازم خیلیاشون خالی می مونند) خلاصه که خواهر انگیزه و امید برای تلاشهای آدمیزاد خیییییییییییییییییییییییییییلی مهمه و فروش رفتن همون یه شلوارک باعث شد که اینا انگیزه پیدا کنند تا بیشتر دل به کار بدند که ایشالاااااااااااااااااا موفق باشند ...بعد از این خوشحالیها دیگه ماکارونی پخته بود آوردیم خوردیم و بعد از شستن ظرفاش هم نشستیم و سریال نگاه کردیم ساعت دوازده یک هم گرفتیم خوابیدیم!... امروزم که صبح ساعت هفت و نیم پیمان شال و کلاه کرد و رفت تهران منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم گرفتم تا ساعت ده خوابیدم ده که آلارم گوشی بیدارم کرد یه زنگ به پیمان زدم ببینم رسیده که که گفت نیم ساعته رسیده و داره می ره نون بخره منم گفتم باشه و باهاش خداحافظی کردم و دوباره گرفتم خوابیدم وقتی دومین بار چشممو باز کردم دیدم ساعت یازده و بیست دقیقه است، دیگه بلند شدم تختخوابو مرتب کردم و رفتم به ماهیها غذا دادم و بعدم کتری رو گذاشتم رو گاز تا بجوشه و برا خودم چایی درست کنم اومدم نشستم یه قصه کوتاه برا الیار جونم ضبط کردم و فرستادمش برا سمیه تا بده الیار گوش کنه بعدم بلند شدم رفتم یه لیوان آب جوشیده برا خودم ریختم و آب یه لیمو ترشم چلوندم توش و ناشتا با نی خوردمش برا این با نی چون می گن اسید لیمو ممکنه به مینای دندان آسیب بزنه (ترکیب آب جوشیده ولرم و لیمو ترش بصورت ناشتا خیییییییییییییییییییلی برا بدن مفیده آدرس یه سایتو براتون می نویسم برید ببینید چه چیزای خوبی در مورد لیمو ترش نوشته این میوه به سلطان میوه ها معروفه و کمترین اثرش اینه که می گن بدن رو شیمی درمانی طبیعی می کنه و ریشه هر چی سرطانه تو بدن می سوزونه و نمی ذاره آدم هرگز سرطان بگیره تو یه سایتی نوشته بود لیمو ترش ده هزار برابر قوی تر از شیمی درمانی عمل می کنه ولی چون توی دنیای امروز سرطان تبدیل به تجارت شده این چیزارو به ملت نمی گند تا مردم دنبال قرص و دارو و اشعه برای شیمی درمانی باشند...علاوه بر شیمی درمانی طبیعی این میوه هر دردی که تو بدن باشه رو از بین می بره و برای سلامتی خیلی مفیده من خودم تجربه اش کردم علاوه بر من خیلیهای دیگه هم که تجربه اش کردند نظراتشونو تو خیلی از سایتها و همین سایتی که من معرفیش می کنم نوشتند حتما برید بخونید در ضمن ناشتا خوردنش هم اصلا معده رو اذیت نمی کنه حتی سوزش سر دل و زخم معده و اثنی عشر رو هم خوب می کنه!... یه تاثیر فوق العاده ای هم که لیمو ترش رو بدن می ذاره اینه که پوستو باز سازی می کنه و جوانی رو بهش برمی گردونه چون ویتامین c فراوانی که توش داره عاملی برای ساخت کلاژن تو بدنه و کلاژن هم همون چیزیه که وقتی آدم پیر میشه ساختش تو بدن متوقف میشه و همون باعث بوجود اومدن چین و چروک تو صورت و زیر چشم و غیره میشه ....یه خاصیت با حال دیگه ای هم که داره و من جدیدا کشفش کردم اینه که میشه به جای استفاده از مام و دئودورانت های ضد تعریق برای زیر بغل که به دلیل داشتن ترکیبات آلومنیوم کلی برای بدن ضرر دارند و باعث سرطان می شند از چند قطره لیمو ترش استفاده کرد به این صورت که آب یه لیمو ترشو بگیرید از یه صافی ردش کنید که لرد نداشته باشه بعد بریزیدش توی یه ظرف یا شیشه در دار کوچولو و بذاریدش تو یخچال (فک کنم آب یه لیموی متوسط برای استفاده یک ماهتون کافی باشه) هر روز به جای مام دو سه قطره اش رو بریزید تو دستتون و بمالیدش زیر بغلتون(سعی کنید درست زیر بغلتون مالیده بشه و نریزه رو بازوتون که چسبوک بشه) بعد دستاتو نو چند دقیقه ای بالا نگه دارید تا خشک بشه بعد لباستونو بپوشید اولش تا قبل از اینکه کامل جذب بشه ممکنه یه کوچولو حالت چسبناک داشته باشه ولی موقتیه و یه ربع بیشتر طول نمی کشه که این حالت از بین می ره و دیگه اصلا حس چسبندگی زیر بغلتون ندارید از اون به بعد هر چقدر هم که عرق کنید تا چهل و هشت ساعت اصلا بدنتون ذره ای بوی بد عرق نمی گیره (من خودم اینو امتحان کردم من هر روز لباسامو عوض می کنم ولی برای اینکه ببینم چقدر دوام داره دو روز کامل لباسمو عوض نکردم در طول دو روز اصلا بوی عرق نگرفتم(با اینکه خیلی عرق کرده بودم) حتی به اندازه یه ذره، ولی آخر روز دوم احساس کردم یه کوچولو بوی عرق می دم دقیقا بعد از اینکه چهل و هشت ساعتش تموم شده بود البته برا من چهل و هشت ساعت طول کشید شاید برای یکی دیگه یه کم زمانش کم یا زیاد بش ولی بهترین مامها هم بیست و چهار ساعت بیشتر اثر ندارند  ...تازه فرقش با مام و این چیزا اینه که برعکس اونا که باعث می شن آدم عرق نکنه و سموم توی بدن بمونه لیمو ترش جلوی عرق کردن آدمو نمی گیره فقط تنها کاری که می کنه اینه که باکتری های زیر بغل رو می کشه و نمی ذاره که بوی بد بگیرند برا همین برعکس مام و دئودورانتهای دیگه هیچ ضرری رو متوجه بدن نمی کنه ...اینا یه گوشه از خواص این میوه نازنینه که گفتم هزاران خاصیت دیگه هم داره که اینجا نمیشه نوشت و خودتون برید تو گوگل سرچ کنید و بخونیدش)... خب اینم از این ... بگذریم ...می گم این پستم بدجور تبدیل به شاهنامه شد اونم نه یه شاهنامه که فک کنم اندازه ده تا شاهنامه شد تا من همینجور ادامه ندادم و تبدیل به بیست تا نشده و چشماتون به باد فنا نرفته من برم و شما هم برید به کاراتون برسید! ...از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید  بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

💥گلواژه💥
چیزی که الان می خوام بنویسم هیچ ربطی به پست امروز نداره ولی جمله ایه که تامل برانگیزه و بهتره بیشتر در موردش فکر کنیم!

داستایوفسکی می گه ‌‌: ما هرکسی رو طوری می کشیم؛ بعضی ها را با گلوله ؛ بعضی ها را با حرف..بعضی ها را با کارهایی که کرده ایم و بعضی ها را با کارهایی که تا به امروز برای آن ها نکرده ایم! 

 

راستی آدرس سایتهایی که در مورد لیمو ترش گفتم اینا هستند (می تونید به جای این آدرسها تو گوگل دو جمله«لیمو ترش شیمی درمانی می کند»  و «صد و یک خاصیت لیمو ترش برای بدن » رو سرچ کنید)


https://namnak.com/%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B5-%D8%A8%DB%8C-%D9%86%D8%B8%DB%8C%D8%B1-%D9%84%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%AA%D8%B1%D8%B4.p14763


https://namnak.com/%D8%B4%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%84%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%AA%D8%B1%D8%B4.p18418

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۲
رها رهایی