خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ب.ظ

سلطان میوه ها!

سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان و پیام تا دوشنبه سر همون دعوایی که تو مغازه با هم کرده بودند و پیام گذاشته بود رفته بود با هم قهر بودند پیام هر از گاهی زنگ می زد به پیمان ولی پیمان جوابشو نمی داد تا اینکه دوشنبه ساعت یازده اینجورا دوباره زنگ زد و منم به پیمان گفتم جواب بده گناه داره بچه است دیگه! اونم گفت نه من جواب نمی دم خودت باهاش حرف بزن منم گوشی پیمانو ورداشتم زدم رو دکمه پاسخ و گرفتم جلو دهن پیمان، اونم ازم گرفتش و قطعش کرد منم گفتم ای بابا این چه ادائیه آخه شما دو تا در آوردید به جای اینکه الان دم عیده به فکر راه انداختن اون مغازه باشید همش با همدیگه مثل بچه ها قهر می کنید وردار بهش زنگ بزن با هم حرف بزنید، دیگه این لج و لجبازی رو تمومش کنید! اونم اول گفت نه من به کسی که بخواد پر رو بازی دربیاره زنگ نمی زنم! ولی یکی دو دقیقه بعدش گوشی رو ورداشت و بهش زنگ زد یه خرده با هم حرف زدند و بعد قرار شد که پیام تا یه ساعت دیگه بیاد دنبال پیمان و برن کرج مانکن بخرند(پیمان چون روز قبلش رفته بود تهران و برگشته بود می گفت خودم حال ندارم با ماشین خودم برم) اون موقع ساعت یازده بود ساعت دوازده پیام اومد و اینا راه افتادند رفتند کرج و منم موندم خونه! اون روزم من خیلی احساس خستگی می کردم تازه خاله پری نازنین منو ترک کرده بود و از اون روزایی بود که احساس می کردم همه عصاره وجودم کشیده شده و باید بگیرم چندین ساعت بخوابم تا خستگی از تن و جونم بره بیرون برا همین به پیمان که داشت می رفت گفتم من می خوام بگیرم بخوابم تا یادش باشه که من خوابمو ورنداره هی به من زنگ بزنه اونم گفت باشه! ولی اونا که رفتند انگار یه حس و حال تازه ای به من دست داد و اون خستگیه یهو از وجودم رفت(نمی دونم این چه حسیه که من وقتی تنها می مونم می یاد سراغم و منو سرشار از انرژی می کنه) خلاصه با همون حس و حال سبکبالی رفتم تو و اول یه کوچولو تو اینترنت گشت زدم و بعدم چشمم افتاد به گل کلمهایی که پیمان شب قبلش از کرج گرفته بود و قرار بود من بشورم و خردشون کنم برا ترشی کلم و پیمان آورده بود و گذاشته بود تو آشپزخونه و گفته بود بعد از اینکه خوابیدی و خستگیت رفت بلند که شدی هر وقت حال داشتی اینارو هم خردشون کن! (چند وقت پیشا که داشتم ترشی درست می کردم وقتی رفتیم وسایل ترشی بگیریم هر چی گشتیم گل کلم پیدا نکردیم می گفتند فصلش تموم شده برا همین اون ترشی مخلوطه رو بدون گل کلم درست کردم حالا اون روز که پیمان رفته بود تهران برگشتنی رفته بود کرج از خیابون.فا.طمی میوه بخره دیده بود کلم هم داره و دو تا بزرگشو گرفته بود آورده بود منم گفتم حالا که نمیشه تو اون ترشیه ریختشون باید اینارو هم جدا ترشیش کنم بشه ترشی گل کلم، پیمانم چون ترشی گل کلم خیلی دوست داره گفت باشه) خلاصه بلند شدم و افتادم به جون کلمها و تمیزشون کردم بعدم خردشون کردم و شستم و گذاشتمشون کنار تا آبشون بره تا پیمان اومدنی برام یه سرکه بگیره بیاره تا شب بریزمشون تو دبه و بشن ترشی(تو خونه سرکه داشتیم ولی کم بود)...بعد از اینکه کلمهارو راست و ریستشون کردم اومدم نشستم یه سری آهنگ تولد از تو اینترنت دانلود کردم چون فرداش که می شد بیست و هشتم تولد معصومه دوستم بود می خواستم شب براش بفرستمشون و تولدشو بهش تبریک بگم در حین دانلود آهنگها هم به مناسبت تولد مسی جونم و به افتخارش با هر آهنگی که دانلود می کردم کلی رقصیدم ...خلاصه که تا پیمان بیاد همینجور مشغول دانلود آهنگ و رقص و این چیزا بودم و کلی با خودم خوش گذروندم!... من خیلی وقتها که یه عده می گن تنهایی بده و از دست تنهایی و تنها موندن می نالند می مونم که چرا این حرفو می زنند چون خودم وقتی تنهام بیشتر از زندگی لذت می برم انگار به آدم آزادی و اختیار عمل داده میشه تا اونجور که دلش خواست زندگی کنه و لحظه هاشو بگذرونه که اینم نه تنها بد نیست که خیلی هم عالیه ! من نهایت آرزویی که تو دلم برای زندگی آینده ام دارم اینه که یه خونه داشته باشم که مال خودم باشه و توش تنها زندگی کنم البته نه اینکه بخوام عزلت پیشه کنم و با هیشکی در ارتباط نباشماااآاااااااااااا نه!!! منظورم از تنهایی اون استقلالیه که آدم تو تنهایی داره و می تونه تصمیم بگیره که کجا بره و کجا نره و با کی بره و با کی نره وگرنه من آدم اجتماعی هستم و اگه به اختیار خودم باشه دوست دارم خونه ام همیشه پر مهمون باشه و عزیزام بیان و برن و منم برم به همشون سر بزنم و خلاصه کلی رفت و آمد داشته باشم... به نظر من از اونجایی که خودمون بیشتر از هر کس دیگه ای قراره برا خودمون بمونیم( منظورم اینه که هر کسی ممکنه مارو ترک کنه و از پیشمون بره ولی خودمون تنها کسی هستیم که تا آخر عمرمون با خودمون و کنار خودمون هستیم دیگه) پس بهتره که یاد بگیریم چه جوری با خودمون کنار بیاییم و چه شکلی خودمونو سر گرم کنیم که اگه یه روزی هم تنها موندیم و کسی نبود کنارمون، تنها بودن و تنها موندن به جای اینکه اذیتمون کنه برامون لذت بخش باشه...خلاصه که خواهر تنهایی هم برا خودش عالمی داره فقط باید دریابیمش...بگذریم... ساعت هفت اینجورا بود که پیمان با دبه سرکه از راه رسید و منم شامو گذاشتم گرم شد و بعد اینکه پیمان رفت دوش گرفت اومد آوردم خوردیم بعد شام هم  مخلوط آب و سرکه ترشی رو جوشوندم و بهش نمک زدم و گذاشتم خنک شد و با کلمها ریختم تو دبه و درشو گذاشتم اومدم نشستم سریال.هشت.و نیم.دقیقه رو از شبکه آی .فیلم دیدیم اولین قستش بود هر شب ساعت ده میده یه بار قبلا سال نود وپنج از یکی از کانال ها پخش شده (فک کنم کانال.سه) نمی دونم یادتونه یا نه قصه فرزین و یلدا و یکتائه! یکتا عروس یه کارخونه داره و تو کارخونه پدر شوهرش مهندس ناظره و پدر شوهره هم خیلی دوستش داره ولی برادر شوهره که اسمش احسانه از اینکه پدرش به یکتا بیشتر از اون اعتماد داره ناراحته و یه روز پدر شوهره از دست همین احسانه ناراحت میشه و تو کارخونه سکته می کنه اون یکی برادره که اسمش امیره و شوهر یکتائه پدره رو سوار ماشین می کنه که برسوندش بیمارستان که تو راه لاستیک ماشین می ترکه و تصادف می کنند و هردوشون می رن به کما و بعدشم جفتشون می میرند و چون پسره امیر هشت و نیم دقیقه زودتر از باباش می میره هیچ ارثی به زن و بچه اش نمی رسه و اونام با یه سری مشکلات مواجه می شند و باقی مسائل...ایشالا با چیزایی که گفتم یادتون اومده باشه که کدوم سریالو می گم که اگه دوست داشتید نگاه کنید اگرم یادتون نیومد و قبلا ندیدینش بازم پیشنهاد می کنم که نگاه کنید چون سریال جذابیه و بازیگرای مطرحی توش بازی کردن! ...بگذریم بعد از دیدن سریال هم یه چایی و میوه خوردیم و یه مقدار دیگه هم تلوزیون دیدیم و منم یه خرده کتاب خوندم و گرفتیم خوابیدیم!...فرداشم که می شد سه شنبه دم ظهر پیمان رفت یه خرده شیر و میوه و این چیزا خرید و اومد بهش سپردم که برا ترشی کلم هم فلفل بگیره که اونم فلفل از اون ریزا پیدا نکرده بود و سه چهار تا فلفل دلمه گرفته بود آورده بود که همون موقع شستم و ریزشون کردم و ریختم تو ترشی بعد به پیمان گفتم کاش چند تایی هم هویچ می گرفتی ترشیه خیلی بی رنگ و رو شده یه خرده رنگ می گرفت اونم گفت چرا یکی یکی یادت می افته اگه همون موقع می گفتی یارو هویچم داشت یه دفعه می گرفتم، گفتم راست می گی ولی چیکار کنم اون موقع حواسم نبود الان یهو یادم افتاد اونم گفت عیب نداره فردا رفتم بیرون برات می گیرم ...بعد از این گفتگوها یه چایی با خرما خوردیم و پیمان رفت تو حیاط خلوت و مشغول زدن گونی به دیوار حیاط شد همسایه پشتیمون خونه اش رو تخلیه کرده و داره می کوبه که جاش آپارتمان بسازه روز قبلش کارفرماشون به پیمان گفته بودند که کارگرا دارند خونه رو تخریب می کنند چند روز دیگه می رسند به دیواری که با شما مشترکه چون دیوار شما که پشت دیوار ماست هم کوتاهه هم به شکل یه تیغه باریکه احتمالا ما وقتی بخوایم این دیوارو خراب کنیم دیوار شما هم می ریزه برا همین یه چیزی بزنید اینجا که از بیرون دید نداشته باشه تا بعد از اینکه نخاله هارو بردیم بگیم کارگرا بیان دیوارتونو دوباره بسازند پیمانم روز قبلش که رفته بود کرج ده دوازده متر گونی از این آبیها که پلاستیکند گرفته بود آورده بود که فعلا اونو مثل یه پرده به جای دیوار میخش کنیم به اینور اونور دیوار تا جلو دیدو بگیره تا بلاخره اونا بیان دیوارمونو دوباره درست کنند ....خلاصه اون رفت تو حیاط خلوت و با گونیه مشغول شد منم نشستم و دو ساعتی کتاب خوندم ساعت سه و نیم، چهار بود که دیگه خسته شده بودم و بدجور خوابم گرفته بود از اونورم هوا حسابی ابری شده بود و گرفته بود خونه هم تاریک شده بود، دیگه کتابو گذاشتم کنار و  بلند شدم رفتم از لابلای پرده حیاط خلوتو نگاه کردم که ببینم کار پیمان تو چه مرحله ایه که بهش بگم بیاد یه خرده استراحت کنه و بخوابه که دیدم داره طناب می بنده و پیچ محکم می کنه و همزمان با کارگر بالای دیوارم حرف می زنه با خودم گفتم این کارش زیاده حالا حالاها نمی یاد تو برم خودم بگیرم بخوابم برا همین یه بالش و یه پتو از تو اتاق ورداشتم و آوردم انداختم جلو مبل و حالا نخواب کی بخواب...نمی دونم چقدر خوابیده بودم که سر و صدای باز شدن در حیاط خلوت از خواب بیدارم کرد و دیدم پیمان کارش تموم شده و داره می یاد تو، دیگه بلند شدم و پتو رو جمع کردم اون رفت دست و بالشو شست و اومد یه چایی ریختم نشست خورد و بعد گفت توی موهام پر خاک و خله کارگره هر چی اونجا کلنگ زده خاکشو رو سر من ریخته غذارو بذار کم کم گرم بشه من برم یه دوش بگیرم و بیام بعد بخوریم خیلی گشنمه منم بلند شدم و غذارو از تو یخچال آوردم گذاشتم رو بخاری تا اون از حموم می یاد گرم بشه بعدم رفتم تلوزیونو روشن کردم و اول اخبار ساعت شش و نیمو از شبکه پنج (شبکه. تهران) گوش دادم بعدم ساعت هفت زدم کانا.ل نسیم و کتاب. بازو دیدم پیمانم از حموم اومد و سفره رو آوردم و غذامونو خوردیم و بعد شامم مثل هر شب یه خرده سریال و این چیزا دیدیم و گرفتیم خوابیدم! ...چهارشنبه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه صبح تا ظهرشو پیمان یه خرده خونه رو جارو کشید و گردگیری کرد بعدم رفت دو تا حیاطارو شست! بعد از ظهرشم رفت برا من هویچ بگیره که زنگ زدم بهش گفتم تازه یادم افتاده که بهت بگم یه خرده هم جعفری و نعنا و شوید بگیری که سر دبه بذارم تا طعمش دربیاد به ترشی و اونم گفت باشه می گیرم ولی بازم دقیق فک کن ببین این ترشیه چیز دیگه ای نمی خواد که بگیریم؟ نیام خونه دوباره بگی فلان چیزم می خواست و حواسم نبود بهت بگم و از این حرفها!؟ منم گفتم نه دیگه مطمئنم که چیز دیگه ای نمی خواد اونم گفت چه عجببببببببببب منم یه خرده بهش خندیدم و دیگه خداحافظی کردم تا اینکه یه ساعت بعدش اومد دیدم پنج شش تا هویچ گرفته به چه کته کلفتی از اون هویچها که دیگه از شدت سفتی تبدیل به چوب شدن با خودم گفتم چشم که ندارند که، فقط زبونشونه که خوب کار می کنه و درازه...علاوه بر هویچهای خوشگلی که گرفته بود نیم کیلویی هم جعفری و نعنا و شوید گرفته بود که نعناهاش به لعنت خدا هم نمی ارزید بس که سیاه و له و لورده بودند به جز اونا دو کیلو هم سبزی قرمه گرفته بود که نشستیم باهم  پاک کردیم و بعد من شستم و پهنشون کردم آبشون رفت و پیمان با دستگاه خردشون کرد و منم بعد از خوردن شام گذاشتم سرخ شدن و بسته بندیشون کردم گذاشتم تو فریزر و بعدم نشستیم تلوزیون دیدیم و ساعت یک اینجورام خوابیدیم! ... پنجشنبه هم وقتی بلند شدیم داشت بارون می اومد بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو به نظرت تا ظهر بارون بند می یاد که برم مغازه؟ گفتم کدوم مغازه می خوای بری؟ گفت مغازه خودمون کرج دیگه! گفتم آهان می خوای بری اونجاااااااا؟ گفت آره می خوام برم ببینم پیام دیروز چیا خریده (روز قبلش پیام رفته بود بازار .تهران و یه خرده لباس خریده بود برا مغازه) گفتم والله نمی دونم اینجوری که این هوا گرفته فک نمی کنم به این زودیها بارون بند بیاد گفت بذار به پیام زنگ بزنم ببینم می یاد دنبالم بریم؟ گفتم بزن! زد و حرف زد و قرار شد که اون تا دوازده بیاد و ببرتش ....تا اون بیاد پیمان یه خرده دستمال گردگیری(کهنه برا گردگیری) و شیشه شور و یکی دو تا لیوان و یه سری چیزای دیگه که تو مغازه لازم داشتو گذاشت توی یه سطلی که می خواست ببره به اونجا به منم یه سری میوه داد که بشورم اونجا بخورند یه مقدارم شب همینجا تو خونه بعد شام بخوریم منم شستم و دوازده و نیم پیام اومد و پیمان خداحافظی کرد و وسایلو برداشت و با اون رفت منم اومدم یه خرده کاهو شستم برا شب تا سالاد درست کنیم و بعدم یه مقدار تخمه ریختم تو پیشدستی و آوردم نشستم هم تلوزیون نگاه کردم هم تخمه خوردم(کانال تما.شا داشت سری اول نون. خ رو پخش می کرد نمی دونم شبا چه ساعتی میده ولی تکرارشو از دو چهل و پنج تا سه و نیم پخش کرد) بعد از دیدن نون.خ هم نشستم جواب پیغامهایی که تو روبیکا و این چیزا برام اومده بود و روزای قبل فرصت نشده بود جواب بدم رو دادم و بعدم نشستم یه خرده کتاب خوندم و آخر سرم ساعت شش و نیم اینجورا زنگ زدم به پیمان ببینم راه افتاده یا نه که گفت جوجو تو میدو.ن توحید اصلا تاکسی نیست که باهاش بیام نظر.آباد الان با پیام داریم می ریم مترو.ی گلشهر تا ببینم اونجا اتوبوسی مینی بوسی چیزی هست که باهاش بیام( پیمان صبح که به پیام گفت بیا دنبالم قرار شد برگشتنی دیگه خودش با تاکسی برگرده و نخواد پیامو برا برگردوندنش تا اینجا بکشونه چون شبها خیلی اتوبان ترافیک و شلوغه) ...خلاصه که اون رفت ببینه چیزی پیدا می کنه که باهاش برگرده منم بلند شدم رفتم چراغ دم در راهرورو تو حیاط روشن کردم و اومدم تلوزیونو روشن کردم و نشستم برنامه کتاب. بازو دیدم آقای خیا.بانی مهمون برنامه شون بود... نیم ساعت دیگه یعنی ساعت هفت و نیم دوباره بهش زنگ زدم ببینم چی شد تونست ماشین پیدا کنه یا نه که گفت آره یه اتوبوس از مترو به نظر.آباد هست آخرین اتوبوس امشبم هست فعلا یه ربعه نشستم توش ولی هنوز حرکت نکرده، بعدشم گفت جوجو تو اگه می تونی سالادو درست کن تا من بیام چون برسم دیگه خسته ام و نمی تونم خودم درستش کنم (صبح گوجه و خیار و کاهو و این چیزا شسته بودم که پیمان شب بیاد سالاد درست کنه) گفتم باشه و خداحافظی کردم رفتم سالاده رو درست کردم و گذاشتم تو یخچال اومدم بقیه برنامه ام رو دیدم یه ربع به نه در حالیکه چهل و پنج دقیقه از آخرین زنگم به پیمان گذشته بود دوباره بهش زنگ زدم گفت همین الان اتوبوسه راه افتاده دم حصارکیم گفتم ای بابا من فک کردم الان دیگه داری می رسی گفت نه بابا یه ساعته تموم نشستیم تو ماشین تازه راه افتاده تو این یه ساعت هم جفت دراشو باز گذاشته بود یخ کردم از سرما، تا اینکه پنج دقیقه پیش درارو بست و بلاخره راه افتاد ایشالا خدا بخواد ساعت ده می رسم گفتم ایشالا و دیگه خداحافظی کردم و اومدم نشستم یه خرده مطلب تو اینترنت خوندم نیم ساعت بعدش یهو یه باد و طوفانی گرفت و یک سر و صدایی بیرون راه افتاد که نگوووووووووووووووو! بلند شدم رفتم از پنجره اتاق یه نگاه به حیاط خلوته انداختم گفتم ببینم گونی رو که پیمان به دیوار زده بود هست یا باد کنده که دیدم نه سر جاشه و اومدم رفتم از پنجره آشپزخونه هم حیاط جلوئیه رو نگاه کردم دیدم چادر گل پسر و شاخه های خانم گنجشکی(درخت دم در) و حوله ای که رو بند رخت بود و نایلونایی که پیمان تو حیاط کنار دیوار گذاشته بود و خلاصه همه چیز با باد در حال رقصند و یه اوضاعی تو حیاط پیش اومده که بیا و ببین! بعد از تماشای رقص اونا و شنیدن آواز باد و غوغایی که به پا کرده بود اومدم دوباره نشستم و به خوندن ادامه دادم یه ربع بعدش دیدم صدای برخورد یه چیزایی روی روشنایی هال می یاد انگار یه چیزی مثل شن روش می ریزند  دوباره رفتم از پنجره آشپزخونه بیرونو نگاه کردم دیدم یه برف و تگرگی با باد می یاد که بیا و ببین(یه جوری بود که نه برف بود نه تگرگ بین هر دوشون بود) با خودم گفتم همینو کم داشتیم الانه که پیمان برسه و از ماشین پیاده بشه تا زیر این برف و کولاک خودشو برسونه خونه خیس خالی شده (قرار بود تو ایستگاه اتوبوس یه خیابون اونورتر از خیابون خودمون پیاده بشه و از اونجام تا خونه یه ربعی پیاده روی داشت) تازه بادم می اومد و هوام به شدت سرد شده بود انگار نه انگار که صبح همون روز هوا بهاری بهاری بود خلاصه دوباره رفتم به پیمان زنگ زدم(با خودم گفتم الانه که پیمان سرم داد بکشه بگه چه خبرته انقدر زنگ می زنی بعد گفتم بذار بزنم بفهمه که وقتی یه نفر به آدم زیاد زنگ می زنه چقدر بده تا وقتی بیرون می ره اینهمه به من زنگ نزنه) خلاصه زدم و جواب داد بهش گفتم پیمان از شانس تو تا الان هوا خوب بودااااااااا همین الان یهو اینجوری شد می خوای برات چتر بیارم خیس نشی؟ گفت مگه هوا چه جوری شده؟ گفتم مگه نمی بینی برف و تگرگ می یاد؟ گفت نه اینجا خبری نیست چیزی نمی یاد که!!! گفتم مگه کجایید؟ گفت تو اتوبانیم تازه می خوایم بپیچیم سمت نظر.آباد ولی خبری نیست گفتم بابا اینجا یه باد و طوفانی شده و یه برف و تگرگی می یاد که نگو الان جلوتر بیایید می بینی! یه خرده که سمت نظر آباد اومدند گفت آره رو چمنا سفید شده ولی چیزی نمی یاد! گفتم چه می دونم والله داخل شهر که می یاد می خوای چتر بیارم برات؟ گفت نه چتر خودم دارم صبح برده بودم گفتم پس بدو بیا دیگه منتظرتم گفت باشه و خداحافظی کردم قطع کردم اومدم یه ده دقیقه ای نشستم جلو تلوزیون بعد بلند شدم رفتم دیدم برفه بند اومده یه پنج دقیقه بعدشم پیمان کلید انداخت و اومد تو و رفتم در هالو براش باز کردم گفت جوجو از سرما گوشام یخ زده هوا خییییییییییییییلی سرد شده خوبه حالا صبح رفتنی این پیرن پشمیه رو پوشیدم وگرنه یخ می زدم! گفتم آره بابا منم که تو خونه بودم دیدم پاهام یخ کرده بلند شدم رفتم بخاری رو زیاد کردم از بعد از ظهر تا حالا هوا خیلی سرد شده تازه شانس آوردی برف و تگرگی که می اومد بند اومد وگرنه خیسم می شدی و بدتر یخ می کردی! اونم گفت تو اتوبان اصلا چیزی نمی اومد داخل نظر آباد که شدیم من دیدم رو چمنای وسط میدون برف نشسته و سفید شده  ولی چیزی نمی اومد ! گفتم اون موقع که من به تو زنگ زدم داشت می اومد ولی ده دقیقه بعدش بند اومد ....خلاصه که یه خرده در مورد این چیزا حرف زدیم و پیمان لباساشو عوض کرد و گفت جوجو تا تو سفره رو می اندازی من برم یه دوش بگیرم و بیام! گفتم باشه و اون رفت و منم سفره رو انداختم و وسایلشو چیدم یه ربع بعدشم پیمان از حموم اومد و نشستیم  شام خوردیم و بعدم من ظرفای شامو شستم و اومدم نشستم سریال دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم ! ...دیروزم بعد از خوردن صبونه حول و حوش ساعت یازده ونیم پیمان بهم گفت جوجو یه بسته گوشت چرخ‌کرده و یه رب بذار بیرون برم ماکارونی و فلفل دلمه و هویچ و این چیزا بگیرم امشب یه ماکارانی درست کن فردا ببرم تهران، ظهر با مامان بخوریم و بعد از ظهرم ببرمش دکتر! گفتم باشه (چهارشنبه زنگ زده بودم دکتر قلب مامانش و براش وقت چکاپ کرفته بودم اونم گفته بود شنبه ساعت چهار اینجا باشید )...خلاصه اون بلند شد و لباس پوشید و رفت که ماکارونی و این چیزا بگیره منم بلند شدم رب و گوشتو گذاشتم بیرون تا اون می یاد یخش وا بشه و بعد از ظهری درستش کنم بعدشم اومدم نشستم یه خرده از وقایع این چند روزو برا این پست تایپ کردم تا بعدا ویرایشش کنم یه ساعت بعدم پیمان از راه رسید و دیدم برا منم یه چیپس و یه پفک گنده گرفته با یه بسته ترد و دو بسته بیسکوییت زعفرونی منم یه خرده پریدم رو سر و کولش و ازش تشکر کردم بعدم وسایل ماکارونی رو آماده کردم و گذاشتم کنار تا بعد از ظهری بذارم بپزه بعدشم کلی میوه شستم گذاشتم کنار تا هم پیمان فرداش که می شد امروز یه مقدارشو برا مامانش ببره یه مقدارش هم خودمون شب بخوریم(مامان پیمان میوه هارو خیلی خوب نمی شوره یعنی فقط با آب خالی می شوره برا اینکه مریض نشه ما خودمون تو خونه همه رو با مواد ضد عفونی کننده میوه و سبزیجات و چند قطره مایع ظرفشویی می شوریم و خشکشون می کنیم بعد شسته شده اشو پیمان براش می بره)...بعد از شستن میوه ها هم اومدیم نشستیم یه چایی با بیسکوییتهایی که پیمان گرفته بود خوردیم و گرفتیم تا پنج خوابیدیم پنج هم بلند شدیم من مواد ماکارونی رو که آماده بود گذاشتم بپزه پیمان هم رفت تو حیاطو یه خرده با گل پسر ور رفت! عصری هم پیمان زنگ زد به پیام که تو مغازه بود ببینه چیکار می کنه که پیام گفت یه شلوارک فروخته (اولین لباسی بود که فروش می رفت) پیمانم خییییییییییییییییییییییلی خوشحال شد و برگشت به من گفت جوجو پیام یه شلوارک فروخته صدو بیست تومن، برا دشت اول خوبه! (خودشون نود تومن گرفته بودنش) منم گفتم مبااااااااااااااااااااااارکه ایشالاااااااااااااااااااا از این به بعد بیشتر از اینا بفروشه! پیمانم گفت مرسی و یه خرده دیگه ام با پیام حرف زد و خداحافظی کرد!... بعد از خداحافظی هم رفت تو اتاق و مدارکی که برا گرفتن جواز لازم بود رو آماده کرد که فردا سر راهش یه سر به اتحادیه پوشاک بزنه و برا جواز مغازه اقدام کنه چون چند روز پیشا رفته بودند دستگاه پوز برا مغازه بگیرند بانک گفته بود که باید جواز کسب بیارید تا دستگاه بهتون بدیم حالا فروش رفتن اولین لباس باعث شده بود پیمان امیدوار بشه و با خوشحالی برا گرفتن جواز اقدام کنه منم دیدم خوشحاله تو دلم خدارو شکر کردم و با خودم گفتم خدایا پشیمونش نکن و کمکشون کن که کارای مغازه خوب پیش بره بلاخره اینم برا بچه اش خیلی زحمت کشیده بذار موفق شدنش رو هم ببینه ....پیمان با خوشحالی مدارکو آماده کرد و از اتاق اومد بیرون دوباره به پیام زنگ زد که اون رفیقت بود که گفتی از ترکیه تیشرت آورده بهش زنگ بزن بگو بیست مدل تیشرت تو سه تا سایز برا ما کنار بذاره شماره حسابشم بگیر پولشو فردا براش کارت به کارت کنم اونم گفت باشه(یه مقدار لباس تو این مدت گرفتند ولی هنوز خیلی کمه و برا اینکه مغازه پر بشه حالا حالاها باید بگیرند فعلا فقط ویترینو چیدند هنوز قفسه ها خالی اند این مقداری که خریدند رو اگه بذارند تو قفسه ها بازم خیلیاشون خالی می مونند) خلاصه که خواهر انگیزه و امید برای تلاشهای آدمیزاد خیییییییییییییییییییییییییییلی مهمه و فروش رفتن همون یه شلوارک باعث شد که اینا انگیزه پیدا کنند تا بیشتر دل به کار بدند که ایشالاااااااااااااااااا موفق باشند ...بعد از این خوشحالیها دیگه ماکارونی پخته بود آوردیم خوردیم و بعد از شستن ظرفاش هم نشستیم و سریال نگاه کردیم ساعت دوازده یک هم گرفتیم خوابیدیم!... امروزم که صبح ساعت هفت و نیم پیمان شال و کلاه کرد و رفت تهران منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم گرفتم تا ساعت ده خوابیدم ده که آلارم گوشی بیدارم کرد یه زنگ به پیمان زدم ببینم رسیده که که گفت نیم ساعته رسیده و داره می ره نون بخره منم گفتم باشه و باهاش خداحافظی کردم و دوباره گرفتم خوابیدم وقتی دومین بار چشممو باز کردم دیدم ساعت یازده و بیست دقیقه است، دیگه بلند شدم تختخوابو مرتب کردم و رفتم به ماهیها غذا دادم و بعدم کتری رو گذاشتم رو گاز تا بجوشه و برا خودم چایی درست کنم اومدم نشستم یه قصه کوتاه برا الیار جونم ضبط کردم و فرستادمش برا سمیه تا بده الیار گوش کنه بعدم بلند شدم رفتم یه لیوان آب جوشیده برا خودم ریختم و آب یه لیمو ترشم چلوندم توش و ناشتا با نی خوردمش برا این با نی چون می گن اسید لیمو ممکنه به مینای دندان آسیب بزنه (ترکیب آب جوشیده ولرم و لیمو ترش بصورت ناشتا خیییییییییییییییییییلی برا بدن مفیده آدرس یه سایتو براتون می نویسم برید ببینید چه چیزای خوبی در مورد لیمو ترش نوشته این میوه به سلطان میوه ها معروفه و کمترین اثرش اینه که می گن بدن رو شیمی درمانی طبیعی می کنه و ریشه هر چی سرطانه تو بدن می سوزونه و نمی ذاره آدم هرگز سرطان بگیره تو یه سایتی نوشته بود لیمو ترش ده هزار برابر قوی تر از شیمی درمانی عمل می کنه ولی چون توی دنیای امروز سرطان تبدیل به تجارت شده این چیزارو به ملت نمی گند تا مردم دنبال قرص و دارو و اشعه برای شیمی درمانی باشند...علاوه بر شیمی درمانی طبیعی این میوه هر دردی که تو بدن باشه رو از بین می بره و برای سلامتی خیلی مفیده من خودم تجربه اش کردم علاوه بر من خیلیهای دیگه هم که تجربه اش کردند نظراتشونو تو خیلی از سایتها و همین سایتی که من معرفیش می کنم نوشتند حتما برید بخونید در ضمن ناشتا خوردنش هم اصلا معده رو اذیت نمی کنه حتی سوزش سر دل و زخم معده و اثنی عشر رو هم خوب می کنه!... یه تاثیر فوق العاده ای هم که لیمو ترش رو بدن می ذاره اینه که پوستو باز سازی می کنه و جوانی رو بهش برمی گردونه چون ویتامین c فراوانی که توش داره عاملی برای ساخت کلاژن تو بدنه و کلاژن هم همون چیزیه که وقتی آدم پیر میشه ساختش تو بدن متوقف میشه و همون باعث بوجود اومدن چین و چروک تو صورت و زیر چشم و غیره میشه ....یه خاصیت با حال دیگه ای هم که داره و من جدیدا کشفش کردم اینه که میشه به جای استفاده از مام و دئودورانت های ضد تعریق برای زیر بغل که به دلیل داشتن ترکیبات آلومنیوم کلی برای بدن ضرر دارند و باعث سرطان می شند از چند قطره لیمو ترش استفاده کرد به این صورت که آب یه لیمو ترشو بگیرید از یه صافی ردش کنید که لرد نداشته باشه بعد بریزیدش توی یه ظرف یا شیشه در دار کوچولو و بذاریدش تو یخچال (فک کنم آب یه لیموی متوسط برای استفاده یک ماهتون کافی باشه) هر روز به جای مام دو سه قطره اش رو بریزید تو دستتون و بمالیدش زیر بغلتون(سعی کنید درست زیر بغلتون مالیده بشه و نریزه رو بازوتون که چسبوک بشه) بعد دستاتو نو چند دقیقه ای بالا نگه دارید تا خشک بشه بعد لباستونو بپوشید اولش تا قبل از اینکه کامل جذب بشه ممکنه یه کوچولو حالت چسبناک داشته باشه ولی موقتیه و یه ربع بیشتر طول نمی کشه که این حالت از بین می ره و دیگه اصلا حس چسبندگی زیر بغلتون ندارید از اون به بعد هر چقدر هم که عرق کنید تا چهل و هشت ساعت اصلا بدنتون ذره ای بوی بد عرق نمی گیره (من خودم اینو امتحان کردم من هر روز لباسامو عوض می کنم ولی برای اینکه ببینم چقدر دوام داره دو روز کامل لباسمو عوض نکردم در طول دو روز اصلا بوی عرق نگرفتم(با اینکه خیلی عرق کرده بودم) حتی به اندازه یه ذره، ولی آخر روز دوم احساس کردم یه کوچولو بوی عرق می دم دقیقا بعد از اینکه چهل و هشت ساعتش تموم شده بود البته برا من چهل و هشت ساعت طول کشید شاید برای یکی دیگه یه کم زمانش کم یا زیاد بش ولی بهترین مامها هم بیست و چهار ساعت بیشتر اثر ندارند  ...تازه فرقش با مام و این چیزا اینه که برعکس اونا که باعث می شن آدم عرق نکنه و سموم توی بدن بمونه لیمو ترش جلوی عرق کردن آدمو نمی گیره فقط تنها کاری که می کنه اینه که باکتری های زیر بغل رو می کشه و نمی ذاره که بوی بد بگیرند برا همین برعکس مام و دئودورانتهای دیگه هیچ ضرری رو متوجه بدن نمی کنه ...اینا یه گوشه از خواص این میوه نازنینه که گفتم هزاران خاصیت دیگه هم داره که اینجا نمیشه نوشت و خودتون برید تو گوگل سرچ کنید و بخونیدش)... خب اینم از این ... بگذریم ...می گم این پستم بدجور تبدیل به شاهنامه شد اونم نه یه شاهنامه که فک کنم اندازه ده تا شاهنامه شد تا من همینجور ادامه ندادم و تبدیل به بیست تا نشده و چشماتون به باد فنا نرفته من برم و شما هم برید به کاراتون برسید! ...از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید  بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

💥گلواژه💥
چیزی که الان می خوام بنویسم هیچ ربطی به پست امروز نداره ولی جمله ایه که تامل برانگیزه و بهتره بیشتر در موردش فکر کنیم!

داستایوفسکی می گه ‌‌: ما هرکسی رو طوری می کشیم؛ بعضی ها را با گلوله ؛ بعضی ها را با حرف..بعضی ها را با کارهایی که کرده ایم و بعضی ها را با کارهایی که تا به امروز برای آن ها نکرده ایم! 

 

راستی آدرس سایتهایی که در مورد لیمو ترش گفتم اینا هستند (می تونید به جای این آدرسها تو گوگل دو جمله«لیمو ترش شیمی درمانی می کند»  و «صد و یک خاصیت لیمو ترش برای بدن » رو سرچ کنید)


https://namnak.com/%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B5-%D8%A8%DB%8C-%D9%86%D8%B8%DB%8C%D8%B1-%D9%84%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%AA%D8%B1%D8%B4.p14763


https://namnak.com/%D8%B4%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%84%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%AA%D8%B1%D8%B4.p18418

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۲/۰۲
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی