خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۰۳ ب.ظ

سردرد لعنتی!

سلاااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح هشت بلند شدیم و صبونه خوردیم و ده با گل پسر راه افتادیم سمت تهران، رفتیم تعاونی پیمان اینا و پیمان رفت یه خرده پول جابه جا کرد و اومد برگشتیم کرج و رفتیم جلوی پاساژی که آقای میر.محسنی اونجا مغازه سکه .فروشی داره پارک کردیم و من موندم تو ماشین و پیمان رفت چندتایی سکه بخره (امروز اولین روزی بود که بعد از تعطیلات کرو.نایی میر.محسنی اینا باز کرده بودند) رفت و یه ربع بعدش اومد گفت کارتمو دادم بهش و قرار شد بعد از ظهر بکشه و پول سکه هارو کم کنه و عصری برم هم کارتو بگیرم ازش هم سکه هارو (تعاونی پیمان اینا چون بانک نیست و موسسه است پولاشو از طریق بانک.سپه جابه جا می کنه و معمولا یه نصف روز طول می کشه تا پول بیاد به حساب آدم،پیمانم چون صبح پول انتقال داده بود گفته بودند چهار به بعد می یاد تو حسابت و برا همین کارتشو داده بود به میر.محسنی که بعد از ظهری پول اومد تو کارت بکشه و بره بگیرتش) خلاصه اومد سوار شدیم و رفتیم جلوی یه لوازم شیرینی فروشی وایستاد و من رفتم یه کیلو پودر قند و یه کیلو هم نشاسته ذرت گرفتم(برا یه سری دستور شیرینی که تو ذهنمه و درآینده نزدیک ایشالا قراره درستشون کنم) انقدرررررررررر هم شلوغ بود که نگو یعنی امروز نه تنها اونجا که همه جا شلوغ بود و انگار نه انگار که کرو.نایی باشه خیییییییییییلی بدجور بود به نظرم تو یکی دو هفته آینده تعداد مبتلاها با این اوضاع شلوغیها خیییییییییییلی بالا می ره و بازم مجبور میشن محدودیت بذارند...خلاصه اونارو گرفتم و سوار شدم رفتیم یه خرده شیر و ماست گرفتیم و بعدم پیمان از نونوایی هشت تا نون گرفت و اومدیم خونه،تو خونه هم بعد از اینکه وسایلو ضدعفونی کردیم و شیرو جوشوندیم و ریختیم تو شیشه و گذاشتیم تو یخچال و نونو بسته بندی کردیم و فرستادیمش تو فریزر یه چایی خوردیم و یه ساعتی خوابیدیم قبل از خوابیدن سرم یه کوچولو در حد خیلی کم درد می کرد بعد از اینکه خوابیدیم و بلند شدیم دیدم به جای اینکه خوب بشه بدتر شده و علاوه بر اینکه درد می کنه انگار رو گردنم هم بند نیست و یه جورایی سرگیجه خفیف دارم از دیروز پیمان یه مقدار باقالی خریده بود بذاریم تو فریزر که پوست اولیه اشو دیروز گرفته بود و مونده بود پوست داخلیش که دیروز دیگه حال نداشت و خسته شده بود گذاشته بود امروز بگیره، دیگه اونو از یخچال آورد بیرون و منم رفتم کمکش کردم تا اینکه تموم شد ولی سرم همونجوری هم درد می کرد هم گیج می رفت بعد از اینکه باقالیها تموم شدند یه چایی ریختم و با خرما آوردم گذاشتم که بخوریم و همون موقع هم رفتم دستگاه فشار خونو آوردم فشار هر دو دستمو گرفتم دیدم فشارم پایینه هردوش نه روی شیش بود (9روی 6) پیمان گفت چندتا خرما بخور فشارتو می بره بالا، دیگه چایی رو با سه چهار تا خرما خوردم و یه خرده سرگیجه ام بهتر شد ولی سرم همچنان درد می کرد (پریشبم از شدت سر درد داشتم می مردم شب به سختی خوابم برد صبح که بلند شدم دیدم خوب شده،حالا من اون موقعها هم بهتون گفتم اینهمه سال فکر می کردم سینوزیته ولی بعد از اینکه ام آر. آی .از .مغزم گرفتم و دکتر گفت که سینوسهات سالمند فهمیدم که سینوز.یت نیست و رفتم تو اینترنت کلی خوندم و تحقیق کردم بلاخره از روی علایمی که داشتم فهمیدم که میگرنه یه موقعهایی که ماست و این چیزا می خورم یا بوی عطر بهم می خوره یا عصبی و ناراحت می شم یا خسته میشم سریع عود می کنه و پدرمو درمی یاره )...خلاصه یه خرده بهتر شدم و رفتم باقالیهارو شستم و بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر و یه خرده هم وسایل سالاد شستم و گذاشتم کنار که پیمان بعدا سالاد درست کنه پیمان هم زنگ زد به میر .محسنی اونم گفت سکه هاش آماده است لباس پوشید و رفت اونارو بگیره و منم زیر کتری رو روشن کردم و اومدم نشستم اینارو نوشتم الانم خداروشکر سر دردم هم خوب شده ولی به شدت گشنمه و هیچی هم نداریم که بخوریم دیروز پیمان یهو به سرش زد که چند روزی هیچی درست نکنیم و به جاش سالاد بخوریم می گفت از هر چی غذاست خسته شدم بذار یه چند روز سالاد بخوریم تا بدنمون رفرش بشه منم گفتم باشه ولی الان انقدرررررر گشنمه که از گفته خودم پشیمونم ولی حال و حوصله غذا درست کردن هم ندارم حالا شاید یه نون پنیری چیزی بخورم و خودمو سیر کنم ....خلاصه اینجوریا دیگه خوااااااااااهر....من برم یه چیزی پیدا کنم بخورم تا از گشنگی تلف نشدم شمام مواظب خودتون باشید می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

*گلواژه*

گاهی سکوت شرافتی دارد که گفتن ندارد!

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۰۳
رها رهایی
چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۲۸ ق.ظ

پیراشکی هایی به شکل باگت !!!

سلاااااام سلاااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز صبح نه و نیم بیدار شدیم و بعد از اینکه صبونه مونو خوردیم پیمان گفت جوجو بریم بیمه.ایرا.ن سر کوچه بیمه .ماشین پیام 27ام تموم میشه اونو تمدید کنیم و بعدم یه سر بریم صرا.فی بیات اینا ببینم دلار و سکه چنده(بیات همون دوست پیمان تو صرافیه که گفتم رفته شعبه دبی)...دیگه آماده شدیم و ساعت یازده و نیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم! اول رفتیم بیمه.ایرا.ن و اونو تمدید کردیم و پولشو ریختیم و بیمه نامه رو گرفتیم بعدم یه خرده با نماینده بیمه که خونه شون تو کوچه ماست و همسایه مونه حرف زدیم و خندیدیم(اسمش سحره و تقریبا هم سن و سال منه و یه پسر ده ساله داره شوهرشم دوست پیمانه) بعد از اونجام رفتیم صرا.فی، جلو صرا.فی جای پارک نبود پیمان یه جا دوبله وایستاد و پیاده شد رفت قیمتهارو نگاه کرد اومد گفت دلا.ر پایین اومده می خواستم یه تعداد بفروشم ولی نمی صرفه بعد یه خرده فکر کرد و گفتدبذار برم چندتا سکه بگیرم قیمتش پایینه موقع خوبی برا خریده شنبه که همه جا باز بشه صد در صد می ره بالا و از این حرفها،خلاصه اون رفت سکه بخره و منم یه زنگ به سمیه زدم و چند دقیقه ای باهاش حرف زدم اونم گفت اتفاقا امشب می خواستم خودم بهت زنگ بزنم حالا عصری می رم خونه مامان و از اونجا بهت زنگ می زنم با مامان هم حرف بزنی گفتم باشه هر وقت رفتی زنگ بزن و دیگه خداحافظی کردیم و پیمانم سکه هاشو گرفت و اومد و راه افتادیم... وسطا معصومه بهم زنگ زد می گفت گوهردشت پیش اکبریه و فعلا رابطه شون گل و بلبله...می گفت که استادمون خانم تهرانی .زاده بهمون اولتیماتوم داده که تا آخر این هفته باید پرو.پوزالتون رو بفرستید منم توی یه سایتی ثبت نام کرده بودم که می شد ازش مقاله. رایگان دانلود کرد حالا هر چی آدرسشو می زنم هی ازم آدرس ایمیل و رمز و این چیزا می پرسه ولی نمی تونم برم توش از صبح دارم با اون کلنجار می رم منم بهش گفتم برو تو ایمیلت ببین از طریق اون ایمیل تاییدی که موقع ثبت نام از اون سایت اومده برات می تونی بری توش یا نه؟! اونم گفت راست می گی بذار برم اونو امتحان کنم...دیگه یه خرده از اینور و اونور حرف زدیم و خداحافظی کردیم پیمانم رفت جلوی لبنیاتی وایستاد و یه خرده شیر و ماست و این چیزا گرفت بعدشم رفتیم خیابون .فاطمیه و دوباره من نشستم تو ماشین و پیمان رفت از سوپر.میوه سر خیابون یه خرده میوه خرید و اومد راه افتادیم رفتیم نونوایی اونجام کسی نبود پیمان هفت هشت تایی سنگک گرفت و دیگه برگشتیم خونه، تو خونه هم بعد از ضدعفونی وسایلی که گرفته بودیم یه چایی خوردیم و بعدش من شروع کردم به درست کردن خمیر.و کرم.پیراشکی(می خواستم برای اولین بار از روی دستوری که از یه سایت پیدا کرده بودم پیراشکی.کرمدار درست کنم)...پیمان هم جارو برقیه رو آورد و کل خونه رو جارو کرد کارامون یه ساعتی طول کشید دیگه آخر سر من ظرفایی که کثیف کرده بودم رو شستم و پیمان هم جاروش تموم شد و گرفتیم یه ساعتی خوابیدیم ساعت هفت بود که بلند شدیم و من یه خرده کتاب خوندم و بعدش دیگه بلند شدم از خمیرم که حجمش دوبرابر شده بود چونه های کوچولو درست کردم و گذاشتم یه ربع دوباره استراحت کرد و بعدش چونه هارو باز کردم و توی هر کدومشون یه قاشق از کرمی که بعد از ظهری آماده کرده بودم گذاشتم و بهشون شکل دادم آخرای کارم بود و باید می ذاشتم خمیرای آماده شده دوباره چهل تا پنجاه دقیقه استراحت کنند که دیدم مامان و سمیه زنگ زدند جواب دادم دیدم مامان پشت خطه بهش گفتم دستم تو خمیره و خودم ده دقیقه دیگه بهشون زنگ می زنم اونم گفت باشه و قطع کرد منم یه خرده خمیرامو مرتبشون کردم و روشونو نایلون کشیدم و گذاشتم استراحت کنند رفتم زنگ زدم با مامان یه چند دقیقه ای حرف زدیم و بعد خواستم با سمیه حرف بزنم که مامان گفت سمیه می گه می رم خونه و خودم بهش زنگ می زنم منم گفتم باشه و دیگه با مامان خداحافظی کردم و گفتم تا سمیه زنگ بزنه برم آرایشمو بشورم و بیام رفتم شستم و اومدم دیدم سمیه زنگ زده نشنیدم برگشتم بهش زنگ زدم و یه ربعی با هم حرف زدیم و دیگه خداحافظی کردیم و اون رفت و منم اومدم پیراشکیهامو گذاشتم تو قابلمه رو شعله پخش کن پختند و یکیشو دادم پیمان تست کرد گفت خوووووووبه خوشمزه است مزه پیراشکی های بیرونو میده ولی چرا شکلش شبیه نون باگت شده؟ گفتم این هنر این پیراشکی پز ماهرو می رسونه عزیزم، که یه چیزی درست می کنه و شبیه یه چیز دیگه از آب در می یاد اونم گفت آره از هنرشه ولی نه خوووب شده دستت درد نکنه منم تشکر کردم و دیگه یه خرده اوضاع رو مرتب کردم و اومدم سه تا تخم مرغ تو یخچال داشتیم نیمرو کردم و آوردم به جای شام خوردیم و یه کوچولو هم ماکارونی داشتیم که اونم گذاشته بودم گرم بشه بعد از نیمرو سه چهار قاشقی هم از اون خوردیم و دیگه جمع کردم ظرفارو شستم و اومدم نشستم یه کوچولو قرآن خوندم و بعدم سریال.نون.خ رو دیدیم (این سعید .آقا.خانیه تو نون.خ خییییییییییییییییلی بامزه بازی کرده و کلی آدمو می خندونه حتما ببینیدش) بعد از اونم پیمان فرار از .زندانو نگاه کرد و منم سریال.در برابر .آینده رو دیدیم(همون سریال خارجی قدیمی که دبیرستان بودیم می داد همون که گربه روزنامه فردارو برا یه مرده که اسمس گری هاپسون بود می آورد...من اونموقع هم این سریالو دوستش داشتم الانم دارم و هر شب می بینمش) بعد از سریالم یه خرده میوه خوردیم و دیگه گرفتیم خوابیدیم...امروزم پیمان هفت و نیم بلند شد و تا هشت آماده شد شال و کلاه کرد و وسایلشو برداشت و سوار گل پسر شد و رفت دنبال پیام که با هم برند تهران خونه مامانش،منم بعد از اینکه اونو راه انداختم کتری رو پرآب کردم و تو قوری هم چای خشک ریختم گذاشتم رو گاز که آماده باشه بعد که خواستم روشنش کنم بجوشه دیگه تو زحمت نیفتم(هاهاهاها) بعدم یه خرده تو خونه قدم رو رفتم و دعاهای هر روزمو خوندم و بعد از اتمام دعاهامم اومدم پریدم رو تختو به حالت دراز کش و افقی اینارو برا شما نوشتم الانم بدجوری خوابم گرفته و اینو پست کردم می خوام بگیرم تا ظهر بخوابم ....خلاصه اینجوریااااااااا دیگه !...من برم اینو بزنم ثبت بشه و برم بگیرم بخوابم شمام مواظب خودتون باشید از دور یه عاااااااااااااالمه می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

زمانی پخته شده اید که به این نتیجه رسیده باشید که نیازی نیست به هر چیزی واکنش نشان دهید یا به هر حرفی جواب دهید!!!... 

 

اینم عکس پیراشکی های خوشگل من که شبیه نون باگت از آب دراومدند

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۲۸
رها رهایی
دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۰۰ ب.ظ

اینم از امروز!

سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح پیمان ساعت هشت بیدار شد گفت جوجو تو بخواب من برم از صرافی.آر.یا ببینم می تونم دلا.ر بگیرم صبح اول وقت خلوتند بعدا مردم می ریزند و اون تو رفتن خطرناکه (صرافیه یه حالت باریک و دراز داره و توش دو نفر آدم به زور از کنار هم رد می شن ) گفتم باشه و پیمان لباس پوشید و قبل از رفتن هم یه بسته نون از فریزر گذاشت بیرون و کتری رو هم پر آب کرد تو قوری هم چای خشک ریخت و گفت بعدا که بیدار شدی بذار کتری بجوشه چایی رو دم کن تا بیام صبونه بخوریم منم گفتم باشه و خلاصه اون راه افتاد رفت و منم یه خرده دعاهای صبحگاهیمو خوندم و بعدش پریدم رو تخت ولی خوابم نبرد یه خرده اینترنت گردی کردم و ساعت نه و ربع بلند شدم یه زنگ به پیمان زدم گفتم ببینم کجاست کتری رو بذارم بجوشه یا نه؟ اونم گفت نزدیکای چهار.راه.طا.لقانیه و داره می یاد خونه برم زیر کتری رو روشن کنم گفتم باشه و دیگه خداحافظی کردم و رفتم بعد از روشن کردن زیر کتری تختو مرتب کردم و اومدم نشستم یه کوچولو کتاب خوندم پیمان هم رسید صبونه خوردیم و جمع کردیم من رفتم یه خرده آرایش کردم و پیمانم قابلمه غذا و قاشق و چنگال و این چیزارو آماده کرد که برا ناهار ببریم نظر.آباد(قرار بود پیام بیاد دنبالمون بریم یه سر به خونه نظر.آباد بزنیم )...ساعت یازده و نیم اینجورا پیام اومد و لباس پوشیدیم و وسایلو ورداشتیم رفتیم پایین ، زن همسایه طبقه پایینمونو دیدیم(زنه یکی دو سالی از من بزرگتره معلم ابتدائیه و یه دختر پنج ساله داره) سلام علیک کردیم به پیمان گفت که آقای. طالبی تیر ماه داره از این مجتمع می ره و من مدیریت ساختمونو قبول کردم ولی می خوام از شما خواهش کنم که تو این کار با من همکاری کنید چون آقای الله.وردی سر کاره و نمی تونه بهم کمک کنه و من دست تنهام(منظورش شوهرش بود) پیمان هم گفت چشم من هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم ولی ما هم احتمالا تا تابستون از اینجا بریم چون اینجارو گذاشتیم برا فروش و می خوایم بریم تهران، اونم گفت بله می دونم آقای طالبی گفتند چون من اول شمارو برا مدیریت بهشون پیشنهاد دادم ولی ایشون گفتند که شمام دارید از اینجا می رید... پیمان هم گفت درسته ولی تا اونموقع هر کمکی لازم بود بهتون می کنم اونم تشکر کرد و رفت و ما هم رفتیم سوار شدیم و راه افتادیم ساعت دوازده و نیم یک بود که رسیدیم نظر.اباد، پیمان از یه دست فروش یه چندکیلویی موز گرفت و رفتیم سمت خونه سر راهمون پیمان و پیام پیاده شدند رفتند از سوپری سرکوچه نوشابه و ماست گرفتند و اومدند سوار شدند رفتیم خونه، تو خونه هم من کتری رو گذاشتم جوشید و چایی دم کردم پیمان هم نرسیده دوباره افتاد به جون حیاطها و حالا جارو نکن کی بکن ! پیام هم رفت سراغ ماشینش و تو حیاط اونو شست منم بعد از اینکه چایی دم کردم غذارو گذاشتم گرم شد و اومدند خوردیم و بعدش ظرفارو شستم و نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعدشم یه خرده با پیام حرف زدم و پیمان هم حیاط خلوته رو شست و اومد یه چایی خوردیم و دیگه جمع کردیم و راه افتادیم سمت کرج، الانم تو راهیم و داریم می ریم پیامو بذاریم سر کوچه شونو خودمون با ماشین اون بریم خونه (چند وقتیه پیام ماشینشو می یاره می ذاره تو پارکینگ ما،پیمان دوباره با طالبی صحبت کرده پارکینگ واحد یکو گرفتیم ماشینو می ذاریم اونجا و ماهی سی چهل تومن بهش می دیم).....خلاصه اینجوریاااااااا دیگه ...اینم از امروزمون...خب من برم الان داریم می رسیم کوچه پیام اینا و اون پیاده بشه بره من باید برم جلو بشینم و دیگه نمی تونم بنویسم ....پس فعلاااااااااااا بوووووووووووووووووووووس و بااااااااااای 

 

*گلواژه*

98 درصد مردم در 98 درصد مواقع حرفشان کوچکترین تاثیری در زندگی ما ندارد این ما هستیم که حرف آنها را کارد و چاقو می کنیم و به خودمان می زنیم!

دکتر هلاکویی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۰۰
رها رهایی
شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۰۶ ب.ظ

در همسایگی کوه !

سلاااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده و نیم بیدار شدیم دیدیم همچنان مثل دو سه روز قبل چه بارونی داره می یاد شر شرررررررررر...دیگه کوه نور که همیشه از پنجره مون دیده میشه توی یه مه سفید غلیظ فرو رفته بود و کلا محو شده بود و انگار نه انگار که اصلا کوهی اونجا وجود داشته ...قبلا وقتی که من میاندوآب بودم اصلا دوست نداشتم کوه از شهر دیده بشه نمی دونم چرا اصلا خوشم نمی اومد!کلا انگار کوه دوست نداشتم... ولی تو این خونه که اومدیم و کوه از پنجره اش دیده می شد چیزایی دیدم که بهم ثابت کرد که نه همسایگی با کوه هم زیباست چون هر دفعه که نگاش می کنم می بینم یه جوری قشنگه ...یه روز که هوا آفتابیه همه جاش روشنه و سبزه های روییده به تنش خودنمایی می کنند و سبزیش از دور چشمو نوازش می کنه..  یه روزایی که نیمه ابریه تنش انگار دو رنگ میشه یه قسمتهاش سایه است و رنگش تیره است یه قسمتهاش روشنه و به سفیدی می زنه و آدمو یاد روزای سایه روشن بچگیها می اندازه که کیف به دست تو هوای ابری و آفتابی به سمت مدرسه می رفتیم و تو دلامون آرزوی بارون می کردیم..  یه روزایی می بینی ابرا احاطه اش کردند و یکدست رنگ تنش مخملی تیره شده و به رنگ سورمه ای دراومده... یه روز می بینی باد روش غوغایی از گرد و خاک به پا کرده و داره از سمتش به سمت شهر می یاد انگار کوه فرماندهیه که لشگری برا خودش جمع کرده و غضبناک می خواد به شهر لشکر کشی کنه ...خیلی وقتها قبل از اینکه تو قسمتهای دیگه ی شهر تغییر و تحولی از نظر آب و هوا اتفاق بیفته رو کوه اتفاق می افته و کسایی مثل  ما که همسایه کوهند زودتر از بقیه اهالی شهر ازش بهره مند می شن مثل روزایی که یهو روی یه قسمتهاش کم کم مه پایین می یاد و نوید اومدن بارونو میده و کم کم این مه انقدری پایین می یاد که فقط سر و دم کوه دیده میشه انگار کسی کوهو از وسط به دو نیم کرده و حالا نوک کوه بدون اتصال به دامنه اش رو هوا معلق مونده این حالتش ادامه داره تا اینکه مه کل کوهو می گیره و تو یهو نگاه می کنی می بینی کوه نیست و انگار به قهر گذاشته از اونجا برای همیشه رفته و جای خالیش حالا سفید سفید به جا مونده...یا روزای بارونی رعد و برق چنان به تنش شلاق می کشه که درخششو رو تنش می بینی و از اینکه تکون نمی خوره از اینهمه جفای آسمون و خم به ابرو نمی یاره تو دلت تحسینش می کنی و هزاران درس از پایداری و صبوری و صلابتش می گیری...یا یه موقعهایی انگار نسبت به همسایه هاش بخشنده تره تا نسبت به بقیه اهالی شهر! چون یه روزایی هست که وقتی دلش برفی یا بارونیه فقط سمت ما که همسایشیم داره برف یا بارون می یاد و بقیه جاهای شهر خبری از برف و بارون نیست ...در همسایگی کوه ، ما زودتر از بقیه، بارونهای بهار و برفای زمستونو تجربه می کنیم یا یه موقعهایی تو تابستون که شهر تب می کنه باد خنکی که از سمت کوه به سمت شهر می وزه مارو زودتر نوازش می کنه  و سمت ما معمولا خنکتر از وسط شهره و کوه مهربون هوای مارو بیشتر داره یا تو روزای خیلی سرد پاییزاون موقع که هنوز مردم انتظار اومدن برفو تو شهر نمی کشند ما یه روز صبح از خواب بیدار می شیم  و می بینیم کوه زیبا کلاهی از برف سفید سرش گذاشته و بدون اینکه این پایین خبری باشه اون بالا زمستون ، زود هنگام رسیده ...خلاصه که خواهر نمی دونید همسایه کوه بودن چقدررررررررررر قشنگه آرزو می کنم که نصیبتون بشه تا درکش کنید ... داشتم می گفتم دیدیم بارون می یاد و همسایه مون هم توی مه محو شده...بعد از اینکه صبونه رو خوردیم پیمان بالش گذاشت و دراز کشید گفت هوا یه جوریه که آدم دلش می خواد بخوابه منم گفتم راست می گی و یه بالش کنارش گذاشتم و دو تا پتو رو خودمون انداختم و حالا نخواب کی بخواب(کلا من از خواب تحت هر شرایطی استقبال می کنم و جز علایقم محسوب میشه)...یکی دو ساعتی خوابیدیم و ساعت دو و نیم سه بود که بلند شدیم و پیمان رفت لباس پوشید می خواست بریم بیرون و منم بهش گفتم خودت تنها برو بذار من به بقیه خوابم ادامه بدم اونم گفت باشه و یه شیشه سم رو جاکفشی بود گذاشته بودیم ببریم پایین و پاپیتال توی پارکینگو که شته زده بود و حالش خراب بود سم پاشی کنیم اونو ورداشت و رفت(پاپیتال یه جور پیچکه که زیر پلها معمولا می کارنش و سایه دوسته) منم درو قفل کردم و اومدم همینجور پتو پیچ نشستم رو مبل و یه خرده اینترنت گردی کردم و بعدش اومدم بگیرم بخوابم که یادم افتاد با عرض معذرت نوار.بهداشتی لازم دارم(آخه خاله پری نازنین شب قبلش تشریفشو آورده بود) زنگ زدم به پیمان قرار بود سر راهش بره فروشگاه ا.تکا و یه خرده چیز میز بخره گفتم پیمان رفتی فروشگاه؟ گفت نه بابا من تازه سرکوچه ام الان اومدم بیرون،داشتم گله رو سمپاشی می کردم گفتم پس رفتی اونجا برا منم یه بسته نوار.بهداشتی بگیر گفت نمی تونم من روم نمیشه گفتم رو شدن نداره که بسته رو ورمی داری با جنسای دیگه می یاری صندوق حساب می کنی دیگه این رو شدن نداره که، تازه صندوقدارشم که زنه گفت نه من نمی تونم خودت بعدا بگیر گفتم باشه بابا ولش کن نمی خواد بگیری برگشت گفت جوجو نمی دونی چه مه غلیظیه از اینجا که من هستم پل .آزدگا.ن دیده نمیشه گفتم واااااااای حیف شد کاش منم می اومدم مهو می دیدم گفت من سر کوچه جلو این خشک شوئی ام بذار برگردم بیام دنبالت با هم بریم می خواستم اول بگم نه دیگه تو برو بعد دیدم با خوشحالی این حرفو زده گفتم باشه بیا دیدن مه ارزششو داره گفت پس برو حاضر شو تا بیام منم سریع رفتم یه خرده رژ و ریمیل زدم و دیگه بی خیال کرم و این چیزا شدم و رفتم لباسامو آوردم بپوشم که پیمان رسید و درو براش باز کردم و بهش گفتم گلاب به روتون من یه دستشویی برم و بیام بپوشم گفت باشه و رفتم دستشویی و همون موقع دیدم گوشیم زنگ خورد سریع کارمو کردم و دویدم بیرون دیدم مامانه همینجور که لباس می پوشیدم یه چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و گفت چیکار می کردی؟گفتم هیچی داشتم آماده می شدم با پیمان برم بیرون مهو ببینم اونم گفت دیگه مزاحمت نمی شم و از این حرفها و خداحافظی کرد و رفت منم لباس پوشیدم و راه افتادیم خیییییییییلی با حال بود همه جا تو مه فرو رفته بود ساختمونا، خیابونا، درختا...همه چی.. همه چی... تا برسیم آزادگان کلی از دیدن زیبایی مه لذت بردیم ولی آزادگا.ن که رسیدیم مه یه خرده کمتر شد به همون دلیلی که گفتم (یه سری چیزا تو همسایگی کوه بیشتر و قشنگترند و این لطف کوهو به ما همسایه هاش می رسونه) خلاصه تا چهار .راه.طا لقانی رفتیم و بعدش قدم زنان برگشتیم و اومدیم رفتیم فروشگا.ه کو.روش وانیل بگیریم که نداشت چند روزیه می خوام پیرا.شکی کرم.دار درست کنم که قحطی وانیل اومده و کلا طلسم شده! دیگه به جای وانیل من دو تا بسته نوار.بهدا.شتی و یه بسته ویفر و یه بسته ترد برا خودم گرفتم پیمان هم یه مایع شیشه شور و یکی دو بسته بیسکویت و یه شیشه گلاب گرفت و حساب کردیم و اومدیم خونه، تو خونه هم دو ساعت مراسم ضد عفونی داشتیم بعد از این مراسم خطیر من یه کاسه بزرگ برا پیمان شعله زرد درست کردم و گذاشتم سرد شد و گذاشتم تو یخچال!بعدم غذارو که عدس پلو بود و شب قبلش پخته بودم گذاشتم گرم شد و رفتم صورتمو شستم و اومدم خوردیم و بعدم من نشستم یه خرده کتاب خودندم و یه مقدار تو اینترنت گشت زدم و یه خرده هم قرآن خوندم و بعد نشستیم پشت صحنه پا.یتختو نگاه کردیم و بعدم یه خرده میوه خوردیم و یکی دو تا برنامه دیگه دیدیم و بعدش پیمان یه خرده شعله زرد خورد و در نهایت هم یه چایی خوردیم و گرفتیم با نوای زیبای بارون که همچنان می اومد خوابیدیم

 

*گلواژه*

در زندگی دنبال معجزه نباش زندگی خودش معجزه است!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۰۶
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۵۵ ب.ظ

برف بهاری!

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! خییییییییییییییلی فرصت ندارم گفتم فقط بیام یه سلام بدم و دو کلمه بنویسم و برم امروز صبح ساعت یازده بلند شدیم دیدیم یه برف تندی می یاد که نگو البته چون از پریروز اینجا داره یه ریز بارون می یادزمینا خیسه و رو زمین ننشسته بود ولی همینجور یه ربعی تند اومد و بعدش ریز شد و یه ساعتی هم برف ریز اومد و بعد تبدیل به تگرگ شد و الانم بارون داره می یاد هوام به شدت سرد شده خلاصه اوضاعیه خواهر...اونجا هوا چطوره؟ دیروز زنگ زده بودم به مامان می گفت بعد از چند روز بارندگی امروز هوا خوب و آفتابیه! اااااااااااااااالهی که هوای دلتون همیشه آفتابی باشه و روز و روزگارتون هم خوش و خرم و شاااااااااااد...مواظب خود گلتون باشید از دور یه عااااااااااااااالمه می بوسمتون بووووووووووووووووووس یادتونم نره که چقدررررررررررررررر دوستتون دارم .....خب دیگه من برم شما هم به همه سلام برسونید بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۵۵
رها رهایی
چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۲۳ ب.ظ

سحر و خبرهایش...و قضیه بالا رفتن فشار خون مامان!

سلااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که یه ساعت پیش پیمان زنگ زد به پیام و گفت که می یام دنبالت بریم خونه مامان بزرگ اونم گفت باشه پیمان هم یه خرده نون و میوه و این چیزا برا مامانش ورداشت و سوار گل پسر شد و رفت از دیروز اینجا شرشر بارون می یاد پیمان گفت اگه منتظر بند اومدن بارون باشم تا برم تهران، این بارون تا یکشنبه قرار نیست بند بیاد برا همین پاشم حالا که یه خرده کمتره برم و بیام اونجام شاید لازم شد مامانو ببرم درمونگاه تا فشارشو بگیرند...پریشب ساعت هشت و نیم،نه اینجورا پیمان زنگ زد به مامانش اونم گفت که حالم خوش نیست سرم یه جوری سنگینه،انگار فشارم رفته بالا به پیمان گفت کاش یه وقت از دکتر قلبم می گرفتی منو می بردی پیشش!پیمان هم گفت آخه الان که بخاطر کر.ونا دکترا همشون بسته اند باز نیستند که،بذار بیام ببرمت درمونگاه فشارتو بگیرند ببینیم چنده؟اونم گفت باشه...منم همون موقع شامو گرم کرده بودم آورده بودم که بخوریم پیمان بعد از خداحافظی با مامانش گفت جوجو تو بشین شامتو بخور مال منو بذار باشه برم مامانو ببرم درمونگاه بعدا می یام می خورم گفتم باشه و پیمان رفت لباس پوشید و کیفش و ماسک و دستکش و این چیزا ورداشت و راه افتاد تازه در واحدو باز کرده بود و کفشاشو از جاکفشی درآورده بود گذاشته بود بیرون که بپوشه مامانش زنگ زد گفت پیمان فعلا دست نگهدار نیا بذار من برم بدم دختر فاطمه خانوم فشارمو بگیره ببینم چنده(فاطمه خانوم همسایه شونه دخترش پرستاره)اگه بالا بود بگم بیای بریم درمونگاه اگه بالا نبود که دیگه اینهمه راه از اونجا تا اینجا نیای پیمانم گفت باشه پس برو بیا بهم زنگ بزن اونم گفت باشه و خداحافظی کرد رفت پیمان هم همینجوری لباس به تن اومد نشست شامشو خورد تا اینکه مامانش زنگ زد که دختر فاطمه خانوم بیمارستان بود هنوز نیومده بود رفتم خونه جواد اینا (جواد پسر یه همسایه دیگه شونه که بچگیها دوست پیام بوده) اونا دستگاه فشار خون داشتند جواد فشارمو گرفت پونزده بود گفت برو قرصتو بخور یه ساعت دیگه بیا بگیرم ببینیم چند شده الان قرصو خوردم منتظرم یه ساعت بگذره برم بدم جواد دوباره بگیره پیمان هم گفت باشه رفتی گرفت دوباره بهم زنگ بزن اونم گفت باشه...پیمان که یه خرده خیالش راحت شده بود بلند شد لباساشو درآورد و اومد نشست منم رفتم ظرفای شامو بشورم که وسطش سحر زنگ زد و مجبور شدم نصفه بذارم و بیام جواب بدم می گفت حوصله ام سر رفته بود گفتم یه زنگ بهت بزنم انقدر تو خونه موندیم افسردگی گرفتیم و از این حرفها...منم یه خرده باهاش حرف زدم ک وسطا سحر گفت که دیروز حال زن دایی بد شده بود بردیمش بیمارستان فشارش رفته بود رو بیست... منم خییییییییلی نگران مامان شدم گفت نگران نباش همونجا بهش آمپول زدند و قرص زیر زبونی بهش دادند حالش خوب شد آوردیمش خونه! منم خدارو شکر کردم و یه خرده دیگه هم باهم حرف زدیم و سحر هم قربونش برم یه سری خبرای بد دیگه بهم داد که کلا نگرانیهام تکمیل شد می گفت زندانیهای مها.باد موقع فرار صورت امیر حسین(نوه عمه فیروزه رو) که نگهبان بوده اسید پاشیدند و الان بیمارستانه و نمی دونم باغ عمه اینارو که دزد زده بودو درو پنجره های خونه باغه رو برده بود الان مشخص شده که توحید پسر مشتاق بوده و نمی دونم قربان دایی همسایه مامانم اینا مرده و... خلاصه به قول مامان هر چی " وای خبر" بود بهم داد و منم با هر خبری که می داد یکی می زدم تو سرم..که وسطا گفت نامزدش اومده و باید بره و گوشی رو داد به عمه ام و اونم گرفت گفت رفته بودم خونه زهرا بنابی یه سر بهشون بزنم و از این چیزا ...با اونم یه خرده حرف زدم و اونم همش از دست امیر شاکی بود و منم یه خرده دلداریش دادم و آرومش کردم و خلاصه بعد از پنج شش دقیقه ای حرف زدن خداحافظی کردیم و اومدم بقیه ظرفهارو شستم و از اونجایی که همش نگران مامان بودم اومدم گوشی پیمانو ورداشتم و رفتم تو اتاق و یه زنگ به گوشی بابا زدم گفتم با هردوشون حرف بزنم یه چند دقیقه ای با بابا حرف زدم می گفت حال مامان خوبه و نمی دونم ترسیده بوده فشارش رفته بالا و از این حرفها که پیمان اومد تو اتاق و گفت جوجو تلفنو خیلی اشغالش نکن مامان قراره بهم زنگ بزنه منم برگشتم به بابا گفتم مامان پیمان قراره بهش زنگ بزنه من مجبورم تلفنو قطع کنم تو به مامان سلام برسون بگو بعدا بهش زنگ می زنم اونم گفت باشه و خداحافظی کردیم و قطع کردم گوشی پیمانو بردم دادم بهش و اونم گفت حالا با مامانتم حرف می زدی بعد قطع می کردی من نگفتم که همین الان قطعش کن برو به اونم زنگ بزن ولی طولانی نشه یهو مامان زنگ می زنه دوباره گوشی رو ورداشتم و رفتم تو اتاقو زنگ زدم به بابا گفتم گوشی رو داد به مامان و بعد از سلام و احوالپرسی برام تعریف کرد که انگار سر زهرا درد می کرده و مامان بهش میگه که برو جلو بخاری یه خرده بخواب شاید گرما بهش بزنه خوب بشه اون می ره جلو بخاری دراز می کشه و بخاری هم رو شمعک بوده مامان می ره بخاری رو زیاد کنه نگو چون رو شمعک بوده گاز توش جمع شده بوده همین که زیادش می کنه یهو گاز توش با صدای بدجوری آتیش می گیره و یه صدای هولناکی میده که نگووو اون صدا که بلند میشه زهرا هم با وحشت می پره رو هوا و مامان هم بدجور می ترسه و فکر می کنه که زهرا آتیش گرفته بیچاره از شدت ترس رنگ و روش سفید میشه و..شبم که میره می خوابه یه خواب بد می بینه یه بارم تو خواب می ترسه انگار تو خواب می بینه یه عده دارند جنازه می یارند رو سرشون و مامان هم بهشون میگه بیارید تو خونه ما،صبح که بلند میشه اعصابش بخاطر خواب بدی که دیده بوده یه خرده به هم ریخته بوده که از اونورم می بینه از بیرون صدای شیون و گریه بلند چندتا زن می یاد بازم بیچاره می ترسه و با وحشت می دوه بیرون می بینه همسایه مون قربان دایی مرده و زن و بچه اون دارند می زنند تو سرشون و با صدای بلند گریه می کنند اونجام یه بار دیگه می ترسه دیگه فشارش می ره بالا و سرش گیج می ره و دیگه سحر اینا می یان می برنش دکتر و...خلاصه که اوضاعی بوده..مامان اینارو برام تعریف کرد و یه چند دقیقه ای باهم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم اون رفت ساعت ده اینجورام مامان پیمان زنگ زد که جواد اومد دوباره فشارمو گرفت گفت یازدهه و خوبه دیگه نمی خواد بیای مامان جان فقط هفته دیگه اگه دکترا باز کردند یه وقت از دکتر خودم بگیر برم پیشش،پیمان هم گفت باشه و خلاصه کلا اون شب رفتنش به تهران کنسل شد تا امروز که دیگه گفت برم یه سر بهش بزنم و اگرم خواست یه سر ببرمش درمونگاه فشارشو بگیرند تا خیالمون راحت بشه اون که راه افتاد منم اول یه اس ام اس دادم به سمیه که شماره خونه دختر دایی تورانو برام بفرسته تا بهش زنگ بزنم که اونم اول ایرانسلشو برام فرستاد منم چون ایرانسلم 248تومن بیشتر شارژ نداشت یه طرح.نیم.ساعته همراه.اول فعال کردم و بهش گفتم شماره خونشو بده که به خونه بزنم که داد ولی هر چی زنگ زدم دیدم جواب نمی دن مجبور شدم برم سراغ طرحهای.ایرانسل که دیدم یه طرح.روزانه داره که با 200تومن میشه اندازه 2000تومن حرف زد اونو فعال کردم و زنگ زدم بهش و یه بیست دقیقه ای با دختر دایی و بهزاد حرف زدیم و خندیدیم و بعدش دیگه خداحافظی کردیم و با طرح.همراه.اولی هم که فعال کرده بودم زنگ زدم ده دقیقه ای با مامان حرف زدم چون ساعتی بود ده دقیقه بیشتر از زمانش نمونده بود بعدم اومدم اینارو برا شما نوشتم و الانم می خوام برم یه چایی بریزم و بیارم و بشینم هم چایی بخورم هم کتاب بخونم ...خب دیگه من برم چاییمو بریزم و کتابمو بخونم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون خیییییییییییییلی ماهید بوووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

*گلواژه* 

مرحوم نائینی رحمه الله علیه می فرمایند : 

هر کس به مدت سه شب،هر شب چهل مرتبه سوره قدر را بخواند،از عالم غیب به او چیزی رسد و روزی او وسیع گردد! مجرب ِ مجرب مجرب است . 

منبع : گوهر شب چراغ ۲/۶۲

 

(سوره قدر پنج تا آیه بیشتر نداره و همونطور که می دونید سوره کوتاهیه و چهل بار خوندنش شاید یه ربع بیشتر زمان نبره!)

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۳
رها رهایی
يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۴ ب.ظ

تجربه بالاتر از سنه!!!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز بعد از نوشتن اون پست رفتم زیر کتری رو روشن کردم و اومدم گرفتم خوابیدم البته خواب که نبود در واقع یه چرتی بین خواب و بیداری بود بعدا دیدم خانم کتری شروع کرده به آواز خوندن و همش رو مخمه گفتم پاشم زیرشو یه خرده کم کنم شاید صداش قطع بشه و بتونم یه کوچولو بخوابم بلند شدم رفتم کشیدمش پایین و بعد رفتم تو اتاقو یه نگاه به صفحه گوشیم که زده بودمش به شارژ انداختم یهو دیدم پیمان داره زنگ می زنه و نمی دونم چرا با اینکه سایلنتش نکرده بودم صدای گوشی در نمی اومد جواب دادم گفت جوجو من هر جا می رم شوید ندارند گفتم خب عیب نداره تو باقالی رو بگیر من با شوید خشک درستش می کنم گفت نه شوید خشک به درد نمی خوره و با اون خوب نمیشه گفتم دیگه من نمی دونم پس بگرد شوید پیدا کن وگرنه یا باید با شوید خشک درست کنیم یا بی خیال باقالی پلو بشی و یه چیز دیگه درست کنیم گفت نه با خشک نمیشه بذار برم سمت خیابون بر.غان ببینم اونجا دارند گفتم آره اونجا دو تا سوپر میوه هست که یکیشون سبزی هم داره برو شاید داشته باشه خلاصه خداحافظی کرد و رفت و منم تو دلم گفتم خیلی هم از مامانت راضی ام که برام فرق بکنه که با شوید خشک براش باقالی پلو درست کنم یا با شوید تر ...تازه این فکر کرده اون این غذاهایی که می بره رو می خوره حاضرم قسم بخورم که تا پیمان پاشو از خونه اش می ذاره بیرون همه رو می ریزه تو سطل آشغال یا تو جوب خیابون...خودش اون سالی که اومد تو خونه ما دعوا کرد و رفت بهم گفت فکر کردی غذاهایی که درست می کردی رو من می خوردم تا شما می رفتید همه رو می ریختم تو جوب...یه بار یادمه تو خونه چهار راه طالقانیمون بودیم این یه هفته اومده بود مونده بود خونه ما، روز آخری که پیمان می خواست اینو ببره خونه اش من سبزی پلو با ماهی درست کرده بودم پیمان گفت یه قابلمه از غذا بریز مامان با خودش ببره چون می رسه اونجا غذا نداره بخوره تا نخواد غذا درست کنه منم گفتم باشه اومدم یه قابلمه براش ریختم و گذاشتم کنار پیمان اومد گفت جوجو تیغ این ماهیهای تو پلو رو براش در بیار مامان یهو چشمش نمی بینه و همینجوری می خوره و تیغاش می ره تو گلوش گیر می کنه منم گفتم باشه نشستم دو ساعت دونه دونه با دقت تمام تیغ ماهیهارو درآوردم خودم هم از صبح انقدررررررر کار کرده بودم که کمرم داشت می شکست از شدت خستگی و یادمه تا تیغارو دربیارم پدرم دراومد از شدت کمر درد و پشت درد...خلاصه اون روز غذاهه رو دادیم برد و هفته دیگه اش که رفته بودیم بهش سر بزنیم پیمان ازش پرسید مامان سبزی پلوتو خوردی؟برگشت گفت نه مامان جان ترسیدم بخورم با خودم گفتم معلوم نیست چی درست کرده نخورم یهو مریض شم همه رو ریختم تو سطل آشغال...من انقدرررررررر ناراحت شدم که نگو با خودم گفتم حیف اونهمه زحمتی که برا پختن اون غذا و بعدشم برا درآوردن تیغ ماهیها تو اوج خستگیم کشیدم...خلاصه که الانم اوضاع همینه غذایی که پیمان براش می بره رو همین که پیمان پاشو گذاشت بیرون می ریزه تو سطل آشغال و هم زحمت من حیف میشه و هم نعمت خدا ، ولی کو گوش شنوا هر چی هم به پیمان بگی حالیش نمیشه که! تازه داره دنبال سبزی و شوید تازه برای غذای اون می گرده...بگذریم اون رفت بگرده شوید تازه پیدا کنه و منم دیدم خوابم پریده صلوات شمارمو ورداشتم و یه خرده ذکر گفتم تا اینکه پیمان با خوشحالی بهم زنگ زد که جوجو بلاخره پیدا کردم مثل اون دانشمنده که می گفت اورکا اورکاااااااا! منم گفتم باشه عزیزم پس بدو بیا گفت تو هال روزنامه پهن کن تا بیارم پاکشون کنیم گفتم باشه و رفتم روزنامه پهن کردم و منتظر اومدن پیمان موندم تا اینکه رسید و نشستیم اول یه چایی خوردیم و بعدم اونارو پاکشون کردیم و بردیم شستیم و گذاشتیم کنار آبشون رفت و بعدش پیمان شویدو با دستش خرد کرد و منم نشستم هم خستگی در کردم هم ایمیل معصومه رو خوندم و جواب دادم نوشته بود که دوباره با اکبری آشتی کردند ولی بخاطر کرو.نا فعلا بلاتکلیفند و از این حرفها...ایمیل معصومه رو که می خوندم رفتار یه دختر جوان بیست و یکی دو ساله با دوست پسرش برام تداعی می شد نه یه زن پنجاه و دو ساله با یه پیرمرد هفتادو هفت ساله،من قبل از اینکه با معصومه آشنا بشم فکر می کردم پختگی آدما با بالا رفتن سنشون حاصل میشه و هر چی سنشون بالاتر باشه تصمیماشون پخته تره و از عقلانیت بیشتری برخورداره ولی الان کلا دیدم به این قضیه عوض شده ممکنه سن بالا تو پختگی تاثیر داشته باشه ولی انگار تاثیر تجربه تو پختگی آدما بیشتر از سن و ساله هر چی میزان تجربه آدما بیشتر باشه پختگیشون بیشتره و منطقی تر تصمیم می گیرند حتی اگه سن و سالشون کم باشه و برعکس هر چی تجربه کمی پیرامون یه موضوع داشته باشند تصمیماتشون احساسی تره و غیر منطقی تره حتی اگه سن و سالشون بالا باشه قضیه معصومه هم همینه درسته سنش بالاست ولی چون تجربه ارتباط با جنس مذکرو تا حالا نداشته دقیقا داره همون اشتباهاتی رو مرتکب میشه که اگه بیست سالش بود و همین تجربه رو می خواست بکنه مرتکب می شد بعضی وقتها فکر می کنم اینکه دارم سرزنشش می کنم کار اشتباهیه من به اندازه سن و سالش ازش انتظار دارم ولی اون براساس سن تجربیش که خیلی پایینه و در حد سه چهار ساله، داره عمل می کنه و اگه اشتباه می کنه یه جورایی حق داره اون چیزی که برا من تو سن بیست و هفت هشت سالگی پیش اومده برا اون تو این سن پیش اومده و اونم مثل من حق اشتباه کردن داره و نباید این حقو ازش گرفت... انگار مثل بچه دار شدن می مونه یکی که سن کمی داره ولی بچه دار شده مهارتهای بچه داریش قوی تر از کسیه که سنش بالاست ولی تا حالا بچه دار نشده! نمیشه از یه آدم سن بالا صرفا بخاطر سن بالاش انتظار داشت که از اونی که با سن پایین بچه دار شده مهارتهای بچه داری بهتر و بیشتری داشته باشه به نظرم این یه انتظار اشتباهه قضیه معصومه هم همینه انگار من از یه آدم بی تجربه که تازه پا تو راه گذاشته صرفا بخاطر سن و سالش انتظار رفتار یه آدم با تجربه رو دارم و این کار اشتباهه...می گن تجربه بالاتر از علمه به نظر من بالاتر از سن هم هست!...بگذریم جواب ایمیل معصومه رو دادم و پیمان هم شویدو خرد کرد و رفت سراغ تی کشیدن و این کارا منم رفتم یه چایی ریختم با چند تا کلمپه همدانی که پیمان از سوپری سر کوچه برام خریده بود(من خیلی کلمپه دوست دارم) آوردم خوردیم و بعدم غذارو که ماکارونی بود گذاشتم گرم شد و آوردم با سیر ترشی که شهرزاد جونم داده بود خوردیم و جمع کردیم بعدم نشستم یه خرده قرآن خوندم و یه چند صفحه ای هم کتاب خوندم ساعت نه اینجورام بلند شدم مواد باقالی پلورو آماده کردم و باقالی پلوئه رو گذاشتم پخت و پیمان اومد خالیش کرد تو سینی و خنک که شد یه قابلمه پر کردیم که پیمان فردا ببره خونه مامانش و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال و بعدشم اومدیم نشستیم و تلوزیون نگاه کردیم (سریا.ل پا.یتختم که دیگه نداد و بقیه اش موند بعد از کرو.نا بسازند)...بعدم که گرفتیم خوابیدیم!...امروزم صبح ساعت ده بلند شدیم و پیمان کتری رو گذاشت جوشید و چایی دم کرد برا منم نون گرم کرد و پنیر و این چیزا آورد گذاشت تو سفره و گفت جوجو تو بشین صبونتو بخور من برم سر راه پیامو وردارم بریم تهران تا ظهر برسیم چون به مامان گفتم غذا درست نکنه غذارو برسونم بهش تا گشنه نمونه...گفتم باشه و اونم وسایلشو ورداشت و ده دقیقه به یازده راه افتاد منم درو پشت سرش بستم و اومدم نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم سر ظهر صبونمو بخورم .... خب دیگه مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور روی ماه همه تونو می بوسم بووووووووووووووووس فعلا باااااای 

 

*گلواژه* 

امروز از هدیه با ارزش تخیل استفاده می کنم بدین ترتیب منفی بافی، رشک و تردید به خود و ترس را کنار گذاشته و در عوض از زندگی لذت می برم!

عزیزای دلم دنیای تخیلات امکاناتش زیاده هر چیزی که آدمی تو تخیلش بتونه ببینه یه روز رنگ واقعیت به خودش می گیره پس تا می تونید از امکانات این دنیا به نفع خودتون و آرزوهاتون بهره ببرید تا یه روز صورت واقعیت به خودشون بگیرند...

به امید برآورده شدن همه آرزوهای قشنگتون...

 

اینم عکس باقالی پلوی خوشمزه من

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۴
رها رهایی
شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۴۳ ب.ظ

فقط دو کلمه!

سلااااااااام سلاااااااام سلااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! زیاد فرصت نیست که بنویسم اومدم فقط یه سلام بدم و برم البته چیز خاصی هم برای نوشتن نیست جز اینکه همش تو خونه ایم و بعضی وقتها هم می ریم بیرون یه قدمی می زنیم و یه چیزی می خریم و باز می یاییم خونه،منم که کلا صبحها تا نزدیکای ظهر بی حس و حال و خوابالوام کلا انگار یه جوری ام که روز برای من به معنای واقعی از بعد از ظهر شروع میشه صبحها که به زور بیدار می شم همش تو دلم آرزو می کنم کاش پیمان نبود و خودم تنها بودم و تا لنگ ظهر می خوابیدم البته چند روز پیش یه جا خوندم که احساس خواب آلودگی و بی حس و حالی مربوط به کمبود منیز.یم تو بدنه منم که کلا منیز.یمم کمه چون عضلاتم هم همش می گیره دیروز رفته بودیم نونوایی از مشاور دارویی داروخونه بغلش رفتم پرسیدم قرص منیز.یم چی بخورم خوبه؟ گفت ما پودرشو داریم با قرص جوشانش که همراه ویتامین.ب6 و کلسیم و این چیزاست که خودم داشتم و نگرفتم یکی دو ماه پیش قرص جوشانشو گرفتم انقدر بدمزه بود که نتونستم بخورم و هنوز تو یخچاله مزه لاستیک ماشین که کشیده میشه رو آسفالتو می داد من دنبال قرصش بودم که فعلا نتونستم پیدا کنم باید داروخونه های دیگه رو سر بزنم یا تو اینترنت سرچ کنم ببینم چی پیدا می کنم...الان پیمان می خواست بره بیرون باقالی و شوید بخره که باقالی .پلو درست کنیم تا فردا ببره برا مامانش منم چون خوابالو بودم باهاش نرفتم گفتم می خوام بخوابم که گفتم بیام اینجا دو کلمه بنویسم برم بگیرم بخوابم پیمان می گفت می خوام کلی پیاده روی کنم منم اصلا حال راه رفتن نداشتم این مدت که کم پیاده روی کردم خیلی قشنگ و مجلسی چهار کیلو چاق شدم یعنی نه به اون موقع که از خدام بود چاق بشم خودمو می کشتم یه گرم هم چاق نمی شدم نه به الان که نمی خوام چاق بشم و چهار کیلو چهار کیلو چاق می شم قبل کرو.نا 63 کیلو بودم الان شدم 67 کیلو...ولی خودمونیما پیاده روی خیلی روی لاغر موندن آدم تاثیر داره من اگه به زور پیمان هر روز کلی پیاده روی نمی کردم اینجور که پیش می ره الان هزارکیلو بودم حتما برای سلامتی و لاغر و خوش اندام موندنتون پیاده روی کنید حتی شده یه ربع تو روز...راستی می خوام از اون حلقه ها بگیرم که اونموقع که بچه بودیم داشتیم ساناز می انداخت دور کمرش و کلی باهاش قر می داد ببینم میشه با اونا شکممو لاغر کنم فک کنم این چهار کیلویی که چاق شدم همش از قسمت شکم بوده من نمی فهمم واقعااااااااااا چرا این شکم لعنتی اینجوریه حالا اگه برای زیبایی بود آدم آرزو به دل می موند که ذره ای چاق بشه ولی از اونجایی که برای زشت شدن هیکل آدمه هر لحظه در حال چاق شدنه...می گم مثلا من می خواستم دو کلمه بنویسما شد قصه کرد شبستری، اگه می خواستم زیاد بنویسم چی می خواست بشه همشم شد غر زدن و نالیدن ...من برم بخوابم تا بیشتر از این انرژی شمارو هم از بین نبردم ...خب می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووس فعلا باااااااااای

 

*گلواژه* 

شاید باورتان نشود ولی کسی که تفکرش با شما تفاوت دارد دشمن شما نیست بلکه انسان دیگری است.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۴۳
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۵۸ ب.ظ

معجزه های سبز خدا

(این مطلب مربوط به روز نهم فروردینه)

سلااااام سلااااام سلااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز ظهر پیمان گفت جوجو بریم یه سر به آفاق بزنیم؟(منظورش خونه نظر.آباد بود که اسم کوچه اش آفاقه)منم گفتم باشه و لباس پوشیدم و آماده شدم لاکها و کتابام و صلوات شمارمو ورداشتم و راه افتادیم(من نظر.آباد که می ریم اونجا چند تا کار انجام می دم یکیش اینه که لاک می زنم چون فضاش بازه بوش زود از بین می ره یه کار دیگه که می کنم کتاب خوندنه و کار سومم هم ذکر گفتنه حالا هر چی که از قبل تصمیم داشته باشم)...راه که افتادیم پیمان اول رفت بنزین زد و بعد گفت بذار برم جلو موسسه.خیریه از فرهاد. پور تقویمه رو بگیرم بعد بریم(چند روز پیشا که پیمان رفته بود اونجا آقای.فرهاد.پور مسئول موسسه که دوست پیمان هم هست اونجا نبوده و پیمان اون صندوق.صدقاته رو که اون روز گفتم داده بود به یکی دیگه از همکاراشون و از اونورم زنگ زده بود به فرهاد.پور، اونم ازش تشکر کرده بود و گفته بود برات کارت .پستال و تقویم گذاشتم کنار بعدا یه روز که خودم بودم بیا بگیر(هر سال اون خیریه برا اعضاش و خیرها کارت پستال چاپ می کنه و با یه تقویم رومیزی بعنوان تبریک عید بهشون میده))...برا همین رفتیم جلو موسسه وایستادیم پیمان پیاده شد که بره تو،دیدیم رییس اونجا و یکی از کارمندای زنشون دارند از پله ها می یان پایین و از اونورم ریموت درو زدن که بسته بشه نگهبان دم درشون هم که یه پیرمرد خیلی باصفا و مودبه و قبلا هم در موردش بهتون گفته بودم آماده شده که بره پیمان باهاشون سلام علیک کرد و اونام گفتند که آقای.فرهاد.پور مرخصیه و از سیزدهم به بعد قراره بیاد پیمان هم ازشون تشکر کرد و به پیرمرده ماشینمونو نشون داد و با هم اومدند که ببریم پیرمرده رو برسونیم خونشون ،پیرمرده هم اومد سوار شد و باهم سلام علیک کردیم و عیدو تبریک گفتیم و راه افتادیم بیچاره کلی هم تشکر کرد گفت این دومین باره که شما منو شرمنده می کنید(قبلا هم یه بار رسونده بودیمش)...رسیدیم سر کوچه شون پیاده شد و پیمان هم پیاده شد و صدهزار تومن هم بهش عیدی داد و بازم کلی تشکر کرد و دیگه خداحافظی کرد و رفت و ما هم راه افتادیم به سمت نظر.آباد، ساعت دو بود که رسیدیم من اول یه چایی دم کردم و بعدم با پیمان رفتیم تو حیاط خلوت و پیمان رزهای تو حلقه سیمانیه رو یکی یکی درآورد و گذاشت تو گلدون(پنج تا بودند) اون حلقه سیمانیه توی یه گوشه ای از حیاط خلوته که زیاد آفتاب بهش نمی خوره گفتیم گلا خوب رشد نمی کنند توش!من اول به پیمان گفتم گلارو دربیاریم خاکشو خالی کنیم و حلقه هارو بیاریم سمتی که آفتاب می خوره دوباره گلارو توش بکاریم ولی پیمان گفت بذار بذاریمش تو گلدونا چون اینجوری تابستون که بخوایم اینجارو بکوبیم می تونیم راحت جابه جاشون کنیم ولی اگه تو حلقه سیمانیه دوباره بکاریمش اون موقع خاک و خل می ریزه روشون و همه باهم خراب می شن منم دیدم حق با اونه و اینجوری بهتره!خلاصه پیمان همه رو با ریشه هاشون درآورد و گذاشت تو گلدونا منم ازشون عکس انداختم یادتونه روز درختکاری گفتم تو باغچه ها و تو حلقه سیمانیه نیلوفر کاشتم امروز دیدم یه هفت هشت تاش دراومدند و سراشون از زیر خاک زده بیرون،نمی دونید چقدررررر خوشحال شدم کلی قربون صدقه شون رفتم...تازه خانم گردویی تو حیاط خلوت هم کلی برگ درآورده بود و منو غافگیر کرده بود طوری که رفتم بغلش کردم و بوسیدمش و از خدا بخاطر اینهمه معجزاتی که داره و چوب خشکو اینچنین سبز و زیبا می کنه تشکر کردم و این آیه تو ذهنم اومد"فتبارک الله احسن الخالقین"...واااااااآااااااااقعا که آااااااااااااااااافرین بر دست و بر بازوی او!!!...حالا عکس این معجزات سبز خدارو پایین این پست براتون می ذارم که ببینید!...بعضی وقتها با خودم فکر می کنم چه جوری بعضیا می تونند وجود خدارو انکار کنند در حالیکه به قول شاعر "یار پیداست از در و دیوار" ...مگه میشه همچین قدرتی رو با اینهمه اعجاز انکار کرد؟؟؟...من تو این دوره شکر گزاری که هر روز دارم نعمتهاشو می شمرم هر روز متعجب تر می شم از این حجم از نعمت که به من ناچیز داده با خودم می گم اگه از حالا تا ابد هیچ کاری نکنم و فقط و فقط بخوام بشینم و دونه دونه نعمتهایی که فقط به خود من داده رو ببینم و بشمرم یه عمر ابدی کافی نیست و ابدیتها لازمه تا شاید بشه شمردشون اونم شااااااااااااید...از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید ...وااااااااااااااقعا که در مقابل عظمتش به خاک باید افتاد هر لحظه و هر ثانیه...اینکه می گن اگه داشته هاتونو ببینید حالتون خوب میشه راست می گن اگه ما آدما چشم دلمونو باز کنیم و چیزایی رو که داریمو ببینیم هرگز فرصت نمی کنیم به چیزایی که نداریم فکر کنیم چون چیزایی که نداریم در مقابل اینهمه نعمتی که داریم واقعا هیچه!...ایشالا که چشم دلمونو باز کنیم و داریی هامونو ببینیم و بابتشون از اون یگانه بی همتا تشکر کنیم...داشتم می گفتم پیمان گلارو درآورد و گذاشت تو گلدون و بعدشم حیاطو جارو کرد و شست منم رفتم تو و نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعد پیمان اومد گفت جوجو راه آب حیاط خلوت گرفته و آب همینجور جمع شده تو حیاطو هر کاری می کنم باز نمیشه بلند شدم رفتم تو حیاط و دیدم پر آبه گفتم یه میله ای چیزی بکن تو اون لوله شاید باز شد گفت کردم شلنگم انداختم ولی می ره می خوره به یه چیزی و از اون بیشتر نمی ره تو، دستم هم نمی ره توش ببینم چه خبره؟ گفتم بذار من بیام دست بکنم توش دست من لاغرتر از مال توئه شاید رفت گفت باشه و رفتم آستینمو زدم بالا و دست کردم تو لوله و دیدم تهش دستم می خوره به یه چوب مانندی، اول فکر کردم ریشه خانم گردوئیه که تا اونجا رفته ولی بعد یه خرده باهاش ور رفتم دیدم کنده شد آوردمش بیرون دیدیم شاخه درخته رفته اون تو گیر کرده، دوباره دست کردم توشو و ایندفعه شکسته های یه مداد رنگی رو از توش درآوردم و بازم دست کردم توشو یه خرده با شن و ماسه ای که توش بود ور رفتم و یهو دیدم انگشتم رفت توی یه سوراخی یه خرده باهاش ور رفتم و گشادترش کردم یهو آبه با سرعت شروع کرد به پایین رفتن و بلاخره راه آب باز شد دستمو آوردم بیرون و کل آب حیاط تو سه ثانیه تخلیه شد به پیمان گفتم بیا برات بازش کردم حالا باید کلی دنبال لوله باز کن می گشتی اونم گفت آره راست می گی دستت درد نکنه شدی جوجوی لوله باز کن!منم یه خرده خندیدم و بعد رفتم دستامو حسابی شستم و پیمانم یه خرده حیاطو آب گرفت بعد یه چایی ریختم اومد نشستیم خوردیم همینجور که داشتیم چایی می خوردیم به پیمان گفتم تو که رزهارو از حلقه سیمانیه درآوردی و اون تو خالی شد حالا که خاک داره چطوره من توش گوجه و فلفل بکارم؟ پیمان گفت میشه آخه؟ درمی یاد؟ گفتم چرا نمیشه مگه یادت نیست تو اون خونمون دو سه سال پیش تو گلدون رو پشت بوم گوجه کاشتم چه گوجه های خوبی دراومد تازه این که از گلدون بهتره چون خاکش بیشتره گفت پس بکار دیگه!گفتم باشه بذار یه زنگ به مامانم بزنم ببینم میشه تخم گوجه رو همون موقع که از تو گوجه در می یارم بکارم یا اینکه باید اول خشکشون کنم؟ اگه گفت میشه تخم چندتا از این گوجه هایی که از همینجا خریدی رو دربیارم بکارم (ظهر اینجا،دم در گوجه و خیار می فروختند پیمان رفت دو سه کیلویی خرید آورد خیاراش خیلی خوب بود ولی گوجه هاش همه سیاه و له و لوردیده بودند مرد گنده انگار چشم نداره می ره یه چیزی بخره دقت نمی کنه چی بهش می دن مثل بچه ها پولو می ده و هر چی دادند می گیره می یاره تازه وقتی آورده می گه جوجو خیارارو ریخت رو گوجه ها، گوجه ها موندند اون زیر، بیا گوجه هارو درشون بیار تا له نشند منم نگاه کردم دیدم گوجه ها له خدایی هستند و نیازی هم نیست اصلا خیارا بهشون فشار بیارند)چایی رو که خوردیم پیمان بلند شد رفت از سر کوچه بربری بگیره بیاره منم یه خرده گوجه و خیار خرد کردم گذاشتم کنار که با تخم مرغ بخوریم بعدش زنگ زدم به مامان و ازش در مورد تخم گوجه پرسیدم اونم گفت نه همینجوری هم میشه کاشت نیازی به خشک کردنشون نیست چندتاشو له کن تخماش می زنه بیرون بکارشون توی یه استامبولی چیزی، بعد که نشاهاش دراومد دونه دونه درشون بیار و با فاصله بکارشون تو باغچه! گفتم نمیشه از همون اول بکارمشون تو باغچه؟ گفت چرا الانم میشه ولی بعد از اینکه دراومدند تنکشون کن که بهتر بتونند رشد کنند(منظورش این بود که چندتا نشا یه جا نباشند که جلوی رشد همو بگیرند تک تک باشند که بتونند خوب رشد کنند)منم ازش تشکر کردم و یه خرده هم در مورد چیزای دیگه حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه پیمان نونارو آورد و منم از مامان خداحافظی کردم و اول دو سه تا گوجه له کردم و تخماشو بردم تو حلقه سیمانی کاشتم و بعدم اومدم دست و یالمو شستم و نشستیم ناهار خوشمزه مونو خوردیم(منظورم تخم مرغ آبپز با نون بربریه و گوجه و خیاره) بعدشم یه چایی دبش دشلمه خوردیم و بعدم پیمان رفت گل پسرو تو حیاط بشوره و منم یه زنگ به دوستم معصومه زدم و یه بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم و درد دل کردیم و بعد خداحافظی کردیم(معصومه دوباره با اکبری به هم زده و اکبری ایندفعه دیگه کلا زنگا و اس ام اسهای معصومه رو جواب نمی ده چند وقت پیش معصومه به اکبری گفته عیده پاشو بیا اینجا اونم گفته دخترام گفتند از خونه بیرون نرو اینم گفته یعنی اینجام دیگه نمی خوای بیای؟ اونم با یه حالت بی میل گفته حالا بذار ببینم... معصومه هم ناراحت شده و گفته باشه می دونم اجازه تو دست اوناست مواظب باش ازشون اجازه نگرفته نیایی اینجا بد میشه برات و از این حرفها... اکبری هم اینارو که شنیده تلفنو قطع کرده و فقط تو اس ام اس براش نوشته که بابت همه چی ممنون و خداحافظ...معصومه هم هر چی بهش زنگ زده جواب نداده روز عیدم باز دوباره زنگ زده که عیدو بهش تبریک بگه که بازم جواب نداده و تو تلگرام هم پیامهای تبریکشو بی جواب گذاشته اینم اومده دوباره براش نوشته که تا فردا ظهر وقت داری تکلیف منو مشخص کنی اگه بازم جواب ندی من این رابطه رو تموم شده فرض می کنم که اونم جواب نداده و اینم ورداشته کلا شماره اکبری و هر چی مربوط به اون بوده رو تو گوشیش پاک کرده و حالا هم مثل مصیبت زده ها نشسته تو خونه اشو ماتم گرفته که اون مرد خوبی بود و حیف شد و از این چیزا ...منم کلی باهاش دعوا کردم که اگرم مرد خوبی بوده بازم به درد تو نمی خورده چون اون اگه تورو می خواست اینهمه بلاتکلیف نگهت نمی داشت و در مورد تو تعهد قبول می کرد ...اونم که کلا گوشش به حرفهای من بدهکار نبود و باز حرف خودشو می زد که تقصیر خودم بود و نباید این حرفارو بهش می زدم و از این چرت و پرتای همیشگیش)...بعد از حرف زدن با معصومه نشستم از تو گوشیم یه خرده کتاب خوندم یه کانا.لی هست تو رو.بیکا به اسم کتاب باز که هر روز یه سری کتاب به صورت پی.دی اف برا دانلود می ذاره که تا حالا چندتا کتاب خوب ازش دانلود کردم که دوتاشون واقعاااااااااا عالی اند یکیشون یه رمان به اسم حرام.زاده استا.مبول از الیف.شا.فاک نویسنده دو رگه ترکیه ای -آمریکاییه (نویسنده کتاب ملت.عشق که قبلا بهتون گفتم که چه کتاب محشریه) یکی دیگه شون هم کتاب من او. را دوست .داشتم از آنا.گا.والدا که اونم رمانه این دوتا خیییییییییییییییییییلی محشرند هر دوی نویسنده ها یعنی هم آنا.گاوالدا و هم الیف.شا.فاک از اون نوبیسنده هایی هستند که خییییییییییییییییلی بهشون علاقه دارم نوشته هاشون انگار تا اعماق قلب من نفوذ می کنند کتاباشون یه جوریه که انگار آدم قصه زندگی خودشو از زبون اونا داره می شنوه انقدرررر ماجراهاشون به خود آدم گره می خوره که آدم نمی دونه موقع خوندنشون از اینهمه نزدیکی تعجب کنه یا گریه کنه یا به خوندن ادامه بده انگار هر دو نویسنده دارند از دردای دل خودمون می نویسند و به اون قسمت از قلبمون که کسی جز خودمون از شادیها و غصه هاش خبر نداره نفوذ می کنند و اونارو به یادمون می یارند ...خلاصه که محشرررررررند و بهتون توصیه می کنم که حتما بخونیدشون...داشتم می گفتم یه خرده کتاب خوندم و بعدم پیمان کارش تموم شد و لباس پوشیدیم و راه افتادیم به سمت کرج! تو خونه هم بعد از مراسم آیینی ضدعفونی من رفتم آرایشمو شستم و اومدیم نشستیم یه چایی خوردیم و سریال نگاه کردیم بعدش من یه خرده قرآن خوندم و یه مقدار ذکر گفتم(از اول امسال تصمیم گرفتم که هر شب یه زمانی رو بذارم و شده به اندازه چند آیه قرآن بخونم...) بعد از قرآن هم یه خرده میوه پوست کندم خوردیم و بعدش دوباره یه خرده از کتاب من.او.را.دوست داشتم رو خوندم و ساعت یک و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم!

 

*گلواژه*

شازده کوچولو پرسید : کی اوضاع بهتر میشه؟

روباه گفت : هر وقت بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره...

 

این عکس نیلوفرای تازه متولد شده ما

 

این عکس خانم گنجشکی که از رو دیوار سرک کشیده تو خونه ما

 

این  سر شاخه های سبز شده خانم گردویی

 

اینم گلهای رز تو گلدون ما

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۵۸
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۰۸ ب.ظ

چه شوهر نازنینی!!!

تلوزیون : پدر شهیدان فهمیده درگذشت...!

من : ای بابااااااا مادرشون که یکی دو ماه پیش مرد حالام باباشون مرد؟ چه مرد با وفایی تا زنش مرد خودشم مرد ...ببین پیمان اینجوری باش!

پیمان : حالا تو بمیر تا من بعدا تصمیم بگیرم !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۰۸
رها رهایی
جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۰۳ ب.ظ

تولدمه ...

سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز سی و هشت ساله شدم... تولدم مبااااااااااااااااااارک بوووووووووووووووووس (اینم بوس تولدم خودم بود به خودم...البته صبح تا چشممو باز کردم همونجوری دراز کش رو تخت با دستم برا چشم و صورت و پیشونی و خلاصه همه جای خودم بوس فرستادم و تولدمو به خودم تبریک گفتم و کلی هم این تبریکات خوشحالم کرد...)...دیروز دم ظهر پیمان دوباره یه کارت هدیه پونصد هزار تومنی آورد و داد بهم و گفت این مال توئه منم خودمو زدم به اون راهو گفتم واسه چییییییییییی؟ مناسبتش چیه؟اونم گفت کارتو نگاه کنی مناسبتشو می فهمی منم بازش کردم و دیدم یه کارته که روش پر از بادکنکه و با رنگ زرد پابینش نوشته شده تولدت مبارک و تازه فهمیدم که ای بابا تولدم بوده و خبر نداشتم(مثلاااا) خلاصه کلی ازش تشکر کردم و ماچ و بوسش کردم و به شوخی بهش گفتم این کارتو نباید خرجش کرد و به قول نقی باید کشید به چشم به ابرووووو... و اونم کلی خندید...خلاصه اینجوری شد که ما فهمیدیم امروز تولدمونه ...شبم یه سر درد بدی گرفتم که نگو سرم ،گردنم، چشام، به شدت درد می کرد فک کنم اینم کادوی تولد خدا بود بهم تا قدر نعمت سلامتی که بهم داده رو بیشتر بدونم که دمش گرررررررررررم ...هر چه از دوست رسد نیکوست حتی اگه سردرد باشه...خلاصه شب با اون سردرد و حال بد خوابیدم و صبح بلند شدم دیدم سرم خوب شده ولی رگ گردنم بدجور گرفته و درد می کنه و چشام هم به شدت باد کردن...بعد از صبونه دیدم رگ گردنم خییییییییییلی اذیت می کنه تو هال جلو مبلا یه بالش گذاشتم و یه پتو رو خودم انداختم و گرفتم دراز کشیدم و همزمان هم گوشیمو روشن کردم و جواب تبریکات شهرزاد جونم و سانازجونم و سمیه جونمو دادم که از همینجا ازشون تشکررررررررر می کنم یه دنیااااااااااااااا ممنوووووووووووونم خواهرای گلم اااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشید بووووووووووووووس....

من که دراز کشیدم پیمان یه زنگ به مامانش زد و اونم گفت که زرشک پلو درست کرده و بره بیاره پیمانم گفت غروب با پیام می یاییم می بریم و بعدم به پیام زنگ زد گفت بیا بریم خونه مامان بزرگ اونم گفت جاده هارو بستن که،نمیشه رفت پیمانم گفت راه کرج به تهران بازه و تو اخبار اعلام کرده که تهران و البرزو یه استان اعلام کردند و رفت و آمد بین کرج و تهران آزاده (واقعا هم نمی تونستند این دوتا رو ببندند چون میلیونها نفر از کرج هر روز صبح می رن تهران سر کارو و شب برمی گردند و محل کارشون تهرانه درسته که مدارس و ادارت بسته است ولی همه کارها هم تعطیل نیستند که) اونم گفت باشه می یام و خلاصه قرار شد شب برند تهران...بعد از تلفن به پیام هم پیمان رفت یه خرده میوه و این چیزا هم برا خودمون بخره هم برا مامانش! البته اگه جای بازی بتونه پیدا کنه چون اینجام مثل همه جا فقط داروخونه ها و نونوایی ها و گوشت فروشیها با سوپرمارکتها بازند و بقیه همه تعطیلند و گفتند اگه کسی باز کنه جریمه اش می کنند و مغازه اشم پلمپ میشه... می گم اینام همه کاراشون برعکسه اون موقع اولش باید این کارو می کردند که مریضی پخش نشه و اینهمه آدم نگیرند نه حالا که دیگه همه شهرها درگیر شدند ...بعد اینهمه مدت تازه یادشون افتاده که قر.نطینه کنند اولش زر می زدند که اصلا قر.نطینه علمی نیست و اله و بله! انگار که مثلا خیلی هم علم حالیشون بود که چیه...بگذریم بازم من حرف س.یا.سی زدم الان می یان منو کت بسته می برند و در شرف سی و هشت سالگی ام سابقه دار می شم و آبروم می ره بهتره که حرف نزنم تا سرم سلامت بمونه...دیگه من برم که رگ گردنم دردناکه و ببینم چه کاری میشه براش انجام داد شما هم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااای 

 

*گلواژه*

اگر خداوند اراده خیری درباره تو داشته باشد، هیچکس قادر نیست مانع فضل او گردد! (سوره یونس آیه 107)

اااااااااااااااااالهی که هر چی خیر و خوشیه از طرف خدا نصیبتون بشه! آمین یا رب العالمین

 

اینم کارت هدیه تولد من(نوشته های روش چون به رنگ زردند به سختی دیده می شدند پیمان می گفت تو خود.پرداز.با.نک .شهر که داشتم این متن رو با این رنگ انتخاب می کردم رو مونیتورش پر رنگ و قشنگ دیده می شد ولی وقتی چاپش کرد و دادش بیرون دیدم کمرنگه و به سختی خونده میشه)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۰۳
رها رهایی
دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۵۴ ب.ظ

زنگ تبریک عیدو اینهمه خبر بد!

سلااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم !جونم براتون بگه که پریروز که شنبه بود بعد از صبونه پیاده رفتیم بیرون که یه خرده نون و این چیزا بگیریم اول تا آزادگان دم خود.پر.دازای با.نک.ملت رفتیم پیمان قبض گاز مامانش رو که اس ام اسی اومده بود پرداخت کرد بعد رفتیم اونور خیابون یه عطاری بود من می خواستم ازش پودر .فلفل.سیاه بگیرم چند وقتی بود که تموم کرده بودیم رفتیم تو عطاری دیدیم فروشنده اش داره با صاحب مغازه تلفنی حرف می زنه و با یه لحن نگرانی بهش میگه که حاجی مرتیکه اومده بود تو داشت به همه چی دست می مالید زنگم زدیم پلیسها اومدند ولی وقتی دیدند اوضاعش خرابه و انگار کر.ونا داره فرار کردند و سوار ماشینشون شدند و از ترسشون در رفتند اینم تک تک وارد همه مغازه ها شد انگار می خواست همه رو مبتلا کنه همه مغازه دارا هم شاکی شده بودند و ریخته بودند بیرون یه سرو صدایی راه افتاده بود که نگووووو...فروشندهه که اینجوری داشت حرف می زد من ترسیدم می خواستم برگردم به پیمان بگم بیا از اینجا بریم اینجا خطرناکه که تا بیام این حرفو بزنم یارو تلفنش تموم شد و برگشت سمت ما و گفت در خدمتم چی می خواستید؟که دیگه من مجبور شدم بگم فلفل سیاه می خوام فروشنده هم همینجور که فلفلو برامون می کشید گفت یه معتاد که کر.ونا گرفته بوده و حالش بد بوده اومده تو مغازه های اینا و تند و تند به همه چی دست زده و کل مغازه های اون اطرافم رفته و کلا همه چی رو دست مالی کرده انگار می خواسته حالا که خودش گرفته بقیه رو هم آلوده کنه اینام دیدن از پسش برنمی یان زنگ زدن به 110 اونام اومدن وقتی دیدن یارو کر.ونائیه به جای اینکه بگیرنش ازش ترسیدن و سوار ماشیناشون شدن و الفرااااااار ...فروشندهه می گفت یارو هنوز تو این راسته است و خدا می دونه الان تو کدوم مغازه است...البته اکثر مغازه های اونجا بسته بودند ولی لابلاشون چند تایی هم مثل این عطاریه باز بودند...خلاصه که اوضاعی بود و منم با خودم گفتم کاش نمی اومدیم اینجا...یارو فلفله رو که داد گفت تو خونه اول بسته بندیشو حسابی با الکل ضد عفونیش کنید بعد بریزیدش تو ظرف و خیییییییییییییلی هم نگران نشید چون اجناس دم دستی رو یارو دستمالی کرد این فلفلا اون پشت بودند ولی بازم احتیاطو رعایت کنید ما هم فلفله رو گرفتیم و تشکر کردیم و راه افتادیم سمت نونوایی، رسیدیم دیدیم دو نفر بیشتر تو صف نیست یکیشون یه مرده بود و داشت نوناشو جمع می کرد که راه بیفته یکیشونم یه پیرزنه بود که به شاطر می گفت من هفت تا نون نذر کردم به هرکسی که می یاد اینجا تا هفت نفر یکی یه دونه نون مجانی بده من حسابش می کنم اونم گفت باشه و شاطره برگشت از پیمان پرسید شما چند تا نون می خواین؟ گفت شش تا گفت من هفت تا می دم ولی پول شش تارو باهاتون حساب می کنم یکیش نذری این خانومه برا شما پیمانم گفت دستشون درد نکنه منم برگشتم ازش تشکر کردم ... دیگه نونارو گرفتیم و راه افتادیم(اینجا خیلی وقتها مخصوصا پنجشنبه ها مردم به نیت امواتشون نذر نون می کنند بعضیاشون تعدادی میگن بعضیا هم پول چند تنورو می دن به نونوا و می گن مثلا اندازه پنج تا تنور هرچند تا که نون شد از طرف ما مجانی بده به مردم یا پول نونای یه روز نونوایی رو حساب می کنند و اون روز نونوائیه نون مجانی پخت می کنه و میده دست مردم)...بعد از نونوایی راه افتادیم رفتیم سمت چهار راه.طا.لقانی و از لبنیاتی اونجا شیر و ماست گرفتیم و قدم زنان برگشتیم سمت خونه... خیابونا و پیاده روها خلوت خلوت بودند و همه مغازه ها هم تعطیل بودند به جز چندتایی و پرنده پر نمی زد..نزدیکای خونه رفتیم از فروشگا.ه جا.نبویی که اونروز گفتم یه خمیر دندون گرفتیم و یه بسته ویفر و بعد رفتیم خونه(سه شب بود که پشت سر هم وقتیکه می خوابیدم تا خود صبح دندونای جلوی پایینم همه با هم درد می کردند صبح که بلند می شدم خوب می شدند اصلا اینجوری درد کردنشون خییییییییلی برام جالب بود انگار شب کار بودند و روزا استراحت می کردند...چند وقت پیشا قبل از اینکه این کر.ونا بیاد پیمان یه بار با مترو رفته بود تهران خونه مامانش برگشتنی دو تا مسواک از فروشنده های مترو خریده بود و آورده بود این مسواکا خیلی جالب بودند دورشون مو داشت و وسطش یه حالت پلاستیکی بود که انگار روی دندونای آدمو ماساژ می داد یعنی پیمان می گفت یارویی که داشته اینارو تو مترو می فروخته می گفته وسطاش یه حالت ماساژور داره...خلاصه ما الان نزدیک دو ماهه که داشتیم با این مسواکا مسواک می زدیم خمیر دندونمون هم یه خمیر دندون ژله ای بود این ژله ایهارو نباید مدام مصرف کرد چون بعد چندوقت دندونای آدمو حساس می کنند من اینو خودم می دونستم ولی از اونجایی که بیرون می رفتیم همش یادمون می رفت خمیردندون معمولی بخریم مدام داشتیم از این استفاده می کردیم که زد پدر دندونای منو درآورد و حساسشون کرد طوریکه همه باهم دسته جمعی درد گرفتند حالا من می خواستم از اون خمیر دندونای سنسو.داین که ضد حساسیتند و مخصوص دندونای حساسند بگیرم که اونم باید می رفتیم داروخونه و اون اطرافم داروخونه باز نبود و برا همین دیگه گفتیم بریم از جا.نبو فعلا یه خمیردندون معمولی بگیریم تا ببینیم بعدا چی پیش می یاد!ماشاالله الانم هیچ دندونپزشکی باز نیست و بخواد بدتر بشه آدم از شدت درد تنها انتخابی که داره اینه که به باد فنا بره وگرنه راه دیگه ای نداره)خلاصه خمیر دندونه رو گرفتیم و اومدیم خونه مراسم ضدعفونی وسایل رو انجام دادیم و بعدش یه چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم که اونم طبقه بالاییمون انقدر بالا سرمون درست همون جایی که ما خوابیده بودیم رژه رفت که صدای پاش نذاشت بخوابیم و مجبور شدیم بلند بشیم خونه ما با اینکه نو سازه ولی انقدر ترتری و الکی ساخته شده که خدا می دونه انگار همه جاشو با تف به هم چسبوندن از همه جاش صدا می یاد تو! از بالا، پایین، چپ،راست،حتی از ساختمون بغل با اینکه اندازه دو تا دیوار فاصله داره فقط از خیابون صدا نمی یاد اونم بخاطر اون پنحره های دو جداره ای که خودمون گذاشتیم...خلاصه خواب کوفتمون شد و بلند شدیم..یه بارون شرشری هم می اومد که نگو البته یه ریز نمی اومدا مثلا یه ربع می اومد بیست دقیقه استراحت می کرد دوباره یه ربع می اومد ...یه حالت رگباری داشت..دیگه بهاره دیگه از این به بعد هوا اینجوریه به قول مامان آغلار گولر آییدی...بعد از اینکه بی خیال خواب شدیم غذارو که قرمه سبزی بود و شب عید به جای سبزی پلو با ماهی پخته بودم و هنوز یه مقدار ازش مونده بود رو گذاشتم گرم بشه و رفتم صورتمو شستم و اومدم دیدم گرم شده آوردم خوردیم و بعد از اینکه ظرفاشو شستم نشستیم سریالای عیدو نگاه کردیم(این سریا.ل دو.پینگ بد نیست حتما نگاش کنید فک کنم ساعت هشت از کا.نال.سه پخش میشه اگه اشتباه نکنم پا.یتختم که ساعت ده از کانا.ل یک و ساعت دوازده هم از کا.نال تما.شا پخش میشه یه سریا.ل بی خودی هم میده به اسم کامیو.ن که من ازش بدم می یاد و نمی دونم کی و از کدوم کا.نال پخش میشه)...بعد از سریالم من تمرین روز دوم شکرگزاریمو انجام دادم...راستی یادم رفت بگم صبح موقع برگشتن از نونوایی سر راه رفتیم یه تقویم بگیریم از یه کتابفروشی به اسم کتاب.سبز که تو آزاد.گانه(یه کتابفروشی دو طبقه خیلی بزرگ و شیکه که یه طبقه اش نوشت افزاری و وسایل فانتزیه و اون یکی طبقه اش هم کتابفروشیه و انواع و اقسام کتابها رو داره که من عاشقشم)رفتیم تو من می خواستم یه تقویم کوچولو از این جیبی ها بگیرم که بذارم تو کیفم که پیمان یه سر رسیدایی رو نشونم داد که جلداشون یه حالت پارچه ای و مخملی داشت گفت یکی از اینارو انتخاب کن برات بگیرم(می دونه من سر رسید خیلی دوست دارم سالهای قبل که سر کار می رفت هر سال می رفت از کتابفروشی ایرا.ن خود.رو برام می خرید و با خودش می آورد و منم کلی خوشحال می شدم ولی الان یکی دو ساله که از بیرون برام می گیره)...منم خوشحال شدم و یکیشو انتخاب کردم قیمتش سی و نه تومن بود رفتیم صندوق پیمان حساب کرد و اومدیم بیرون،فروشنده اش هم یه دختر خوشگلی بود که نگووووووو آدم دلش می خواست همش نگاش کنه از این دخترای خیییییییییییییلی فانتزی و خوش تیپ بود یه شالی هم سرش کرده بود عین شال من،هم مدلش هم رنگش(شالم از این شال چروکهای نخی بود که دو سال پیش گرفته بودم و پارسال انقدرررررررر تو تابستون زیر آفتاب سرم کرده بودم که یه کوچولو رنگش پریده بود امسالم چند روزی بود ورداشته بودم اونو سرم می کردم و همش از اینکه یه ذره رنگش پریده بود معذب بودم اون روز که سرم کردم با خودم گفتم این آخرین باره که سرم می کنم دیگه می ذارمش کنار که اومدم دیدم این دختره عین اونو سرش کرده با این تفاوت که مال من در مقابل مال اون واقعااااااااا می شد گفت نوئه مال اون یک جوری رنگش پریده بود که انگار همین الان از سطل آشغال ورش داشته و سرش کرده بود ولی با اینهمه انقدرررررررررررر شیک دیده می شد و انقدررررررررررر خوشگل بود که تصمیم من برا کنار گذاشتن شالم عوض شد و از این به بعد همچنان قراره سرم کنم... داشتم فکر می کردم که آدم به جای اینکه بخواد بیش از اندازه به لباسش اهمیت بده تا زیبا به نظر برسه باید این اهمیتو به زیبایی و مرتب بودن سر و صورتش بده وقتی زیبا باشه و دل انگیز ناخود آگاه زیباییش روی لباسهایی که تنشند هم تاثیر می ذاره و ساده ترین و پیش پا افتاده ترین لباسهارو به یه لباسهای خاص و شیک تبدیل می کنه دختره هم همینکارو کرده بود انقدررررر مدل موهاش قشنگ و مرتب بود انقدررررر آرایششو با ظرافت انجام داده بود که همه اینا جمع شده بودند و لباسهای معمولیشو به زیباترین لباسها تبدیل کرده بودند و زیباییش آدمو یاد اون شعر می انداخت که میگه : به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را..تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی)..بگذریم خلاصه تو اون سر رسیده تمرینهای شکر گزاریمو نوشتم و دیگه گرفتیم خوابیدیم! دیروزم ساعت یازده از خواب بیدار شدیم(البته همون ده قدیم دیگه..حالا تا یه مدت قراره قدیم جدید کنیم..)بعد از خوردن صبونه من دیدم دندونم داره زوق زوق (ذوق ذوق؟نمی دونم چه جوری نوشته میشه!!!) می کنه از اونورم با اینکه شب تا صبحم خوابیده بودم ولی انگار کوه کنده بودم و خسته و کوفته بودم و دلم می خواست بگیرم سه شبانه روز کامل بخوابم(همیشه تا چند روز بعد از تموم شدن پریود من همش اینجوری خسته کوفته ام)برا همین رفتم یه خرده از پونه های خشکی که مامان بهم داده بود رو آوردم شستم و گذاشتم تو دهنم پای اون دندونایی که درد می کردند و گرفتم دو سه ساعت خوابیدم پیمانم اولش گفت الان می رم بیرون برات خمیر دندون سنسو.داین می گیرم بعدش دیگه نفهمیدم چی شد که دیدم خبری از بیرون رفتن نیست و همش صدای خش خش دستمال کشیدنش می یادو دوباره افتاده به جون خونه و داره همه جارو گردگیری می کنه...دیگه تموم اون دو سه ساعتو با نوای دستمال و تی پیمان خوابیده بودم و تو خواب و بیدار صدای دستمال کشیدنشو می شنیدم ولی با اینهمه خیییییییییییلی اون خوابه بهم چسبید تموم خستگیهام باهاش رفت آخر سرم یه بار با صدای افتادن در مایع لکه بر مبل که از دست پیمان افتاده بود و داشت مبلارو باهاش می شست از خواب پریدم ولی دوباره خوابم برد تا اینکه دوباره بعد از ده دقیقه به خواب رفتن با صدای زنگ موبایل پیمان که جواب داد و فهمیدم که معصومه است کلا خواب از سرم پرید(موبایلم از صبح خاموش بود و یادم رفته بود روشنش کنم معصومه هم زنگ زده بود دیده بود خاموشه زنگ زده بود به پیمان)منم به پیمان با اشاره گفتم می رم دهنمو بشورم بهش بگو خودم بهش زنگ می زنم اونم گفت باشه و رفتم پونه هارو خالی کردم و دهنمو آب کشیدم و اومدم گوشی پیمانو که طرح .مکالمه داشت ازش گرفتم و زنگ زدم به ایرا.نسل معصومه وبعد از سلام احوالپرسی و تبریک عید یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم و خندیدیم بعدش دیگه خداحافظی کردیم و اومدم نشستیم یه چایی با دو تیکه کیک یخچالی که چند روز پیش درست کرده بودم خوردیم و پیمان گفت جوجو لباس بپوش بریم یه خرده راه بریم خسته شدم گفتم چه خبرت بود باز افتاده بودی به جون این خونه؟ گفت چیکار کنم باید تمیز کنیم دیگه نمیشه که همینجوری ولش کرد گفتم آخه بابا همین دیروز پریروز همه جا رو تمیز کردی به این زودی کثیف شد؟اونم چیزی نگفت ولی دستشو گذاشت زیر قفسه سینه اش و گفت داشتم دیوارارو تمیز می کردم یهو اینجام درد گرفت گفتم برا همین می گم خودتو نکش دیگه،لابد کش اومده دیگه انقدر که بالا و پایین پریدی دیوار پاک کردی اونم گفت آره و یه خرده اونجایی که درد می کردو مالیدم و رفتم لباس پوشیدم و راه افتادیم پیاده، قدم زنان و به قول نقی تخمه شکن رفتیم پارک نورو یه گشتی زدیم و یه خرده حرف زدیم و خندیدیم و یه چند تایی هم عکس انداختیم و برگشتیم خونه!هوا هم دوباره به شدت سرد شده بود و دیگه آخرا داشتیم می لرزیدیم چون کاپشن و این چیزا نپوشیده بودیم پیمان یه پیرن آستین کوتاه تنش بود و منم فقط یه مانتو ! تو خونه هم یه چایی خوردیم و یه ساعتی خوابیدیم و بعدش من بلند شدم رفتم آرایشمو شستم و اومدم نشستم تمرینهای شکرگزاریمو انجام دادم و پیمان هم زنگ زد به آقای غلام پور(همونی که شالیزار منو ازش خریدیم)دیدیم اون بیچاره هم کر.ونا گرفته و حالش بده انگار داداشش مریض بوده و اینم نمی دونسته که اون کرو.نا گرفته ورش داشته برده دکتر دیدن دکتره شلوغه تا نوبتش بشه آورده نشونده تو ماشینش گفته اونجا خطرناکه که همون موقع تو ماشین خودش هم از داداشش گرفته دکتره داداشه رو کر.ونا تشخیص داده و فرستادنش بیمارستان و حال آقای غلام پورم چند روز بعدش بد میشه و می ره دکتر و دکتر براش اسکن ریه می نویسه و می بینند که کرو.نا گرفته می ره بیمارستان و اونجا بهش می گن اینجا جا نداریم چون حالت خیلی وخیم نیست دارو برات می نویسیم برو تو خونه خودتو قرنطینه کن اگه بدتر شدی بیا اینجا و این بیچاره هم داروهارو ورمی داره و می ره خونه و خودشو توی یکی از اتاقهاشون قرتطینه می کنه و زنگ می زنند پسرش هم از اینجا می ره اونجا تا مواظبش باشند(یکی از پسراش اینجا تو کرجه) و خلاصه الان تو قرنطینه است و می گفت آخرین سرومی که دکتر داده بوده رو دیروز بهش زدند و فعلا داره داروهارو مصرف می کنه و بیچاره اصلا حال نداشت و به زور حرف می زد می گفت کل بدنم درد می کنه...خلاصه که اوضاع بیچاره خیلی به هم ریخته بود و ما هم خیییییییییییییییلی ناراحت شدیم خدا ایشالا بهش شفا بده...بعد اینکه پیمان باهاش خداحافظی کرد از اونورم حسین دوست پیمان زنگ زد  و گفت داداشش و زن و بچه اش همه شون کرو.نا گرفتنددو بیمارستانند همون داداشش که تو لنگروده و هر وقت می رفتیم شمال می رفتیم از سوپر مارکتش وسایل می خریدیم و اون شالیزارم اون برا ما پیدا کرده بود...انگار اوضاع. لنگر.ود. تو. گیلا.ن .از همه بدتره و خیلیا گرفتند و بیمارستاناشونم.پره و جا ندارند. که بستری .کنند خدا به .دادشون .برسه خبر کر.ونا گرفتن اونا هم از یه طرف ناراحتمون کرد...زنگ سوم هم پیمان به آقای .طا.لبی مدیر ساختمونمون زد که عیدو بهش تبریک بگه که اونم دوباره یه خبر ناراحت کننده داد و کلا دپرس شدیم گفت که زنش و دخترش و مادرو پدر زنش همه شون باهم کرو.نا گرفتند و تو شهریار بستری اند و عمه زنشم که کرو.نا گرفته بوده بیچاره فوت کرده...انگار زنش دو سه ماهی بوده که بخاطر عمل زانوی مادرش با دخترش شهریار خونه مادرش بوده و آقای طا.لبی و پسرش هم اینجا تو خونه خودشون بودند و هر از گاهی می رفتند و بهشون سر می زدند چند هفته پیش عمه زنش کرو.نا می گیره و بستری میشه و بعد از چند روزم می میره حالا نمی دونم باباش از عمه هه می گیره یا چون می رفته سرکار از اونایی که می اومدن مغازه اش گرفته (انگار باباهه تو شهریار مغازه لوازم ورزشی داره) که اونم می برنش بستریش می کنند و بعدشم زن طالبی و مادرش و دخترشم از اون می گیرند و خلاصه الان چند نفرشون بیمارستان و چند نفرشون هم تو خونه بستری اند و طالبی و پسرش هم اینجان و می ترسن برن اونور و از اونا بگیرند و خلاصه اوضاع بدجوری شیر تو شیر شده و خدا فقط باید به داد مردم برسه...بعد از اینکه پیمان به هر کی زنگ زد عیدو تبریک بگه دیدیم کر.ونا گرفته دیگه بهش گفتم برا امروز کافیه و دیگه نمی خواد به کس دیگه ای زنگ بزنی بذار فعلا همینارو هضم کنیم بعدا به اونای دیگه بزن...بعد از این زنگای نامبارک و این خبرای بد نشستیم طبق معمول سریال دیدیم و بعدشم یه خرده میوه و چایی خوردیم و منم یه خرده کتاب خوندم و یه ساعتی هم تو اینترنت گشت زدم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم یه برف ریزی هم چند ساعتی بود که می اومد و هوا هم به شدت سرد شده بود البته برفش جوری نبود که بشینه ولی خب هوارو سرد کرده بود دیگه...امروزم نه بلند شدیم (نه جدید) من بعد از شستن صوزتم اومدم اول یه کیک درست کردم گذاشتم بپزه چون پیمان و پیام قرار بود ظهر برن تهران و یه سر به مادر بزرگه بزنند و بخاریهاشو دوباره بذارند و روشنش کنند می خواستند کیک هم براش ببرند که حالا که نمیشه شیرینی خرید یه چیزی تو خونه داشته باشه!اون دفعه که رفته بودند مامانه به پیمان گفته بود که هوا گرم شده اینارو ورشون دار اونم جمعشون کرده بود و حالام که هوا سرد شده بود پشیمون شده بود که چرا ورش داشتم!... پیرزنه هر سال همین داستانو داره و هیچوقتم درس عبرت نمی گیره! از سالی که من ازدواج کردم و اومدم اینجا (تقریبا نه ساله) که هر سال کارش همینه یه خرده هوا گرم شد سریع بخاریهارو جمع می کنه و بعدشم وقتی سرما حسابی حالشو گرفت می گه بیایید و دوباره برام روشنش کنید من تا حالا هزار بار به پیمان گفتم بابا جان سرمای بهار بعضی وقتها بدتر از سرمای زمستون میشه وقتی اون میگه بخاریهارو ودار حداقل تو گوش نده ولی کو گوش شنوا؟ البته اونم میگه من ورندارم می ره از تو خیابون یکی رو صدا می کنه میگه بیا اینارو وردار الانم اوضاع خطریه برا همین من خودم ورش داشتم که نره کسی رو بیاره و مریضی چیزی ازش بگیره...خلاصه داستان داریم دیگه...بعد از اینکه کیکو درست کردم و گذاشتم بپزه رفتیم نشستیم صبونه خوردیم و یه ساعت یعدشم کیکه پخت و برش زدیم و سرد شد یه مقدارشو گذاشتیم توی دو تا ظرف که پیمان ببره برا مامانش و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال، ساعت یک و نیم هم پیام اومد و با پیمان رفتند و منم اول یه زنگ به بابا زدم و یه خرده باهاش حرف زدم و بعدم یه خرده کتاب خوندم و بعدم اینارو برا شما نوشتم ....خب دیگه خییییییییلی نوشتم و سرتونو درد آوردم من برم شمام برید استراحت کنید از دور می بوسمتون در خییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید دوستتون دارم بووووووووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

دیگران را ببخش...حتی وقتی متاسف نیستند بگذار حق با آنها باشد اگر این آن چیزیست که به آن نیازمندند برایشان مهر بفرست و خاموششان کن خودت رابه کوته فکری آنان گره نزن این سلامت روانت را از تو می گیرد.

 

 

 

 

 

.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۵۴
رها رهایی

سلااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! به به ... چه عیدی... چه بهاری...مبااااااااااااااااااارکه... یکی یکی بیایید جلو تا ماچتون کنم نترسید از دور بوس و ماچه (بیاااااا اینم سوتی اول سالمون! می خواستم بگم ماچ و بوسه) خطری نداره و آسیبی به کسی نمی رسونه پس به خط بشید و صورتهاتونو بگیرید سمت من آاااااااااااااااهاااااااا بوووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووووس از گل روی ماه تک تکتون ...اااااااااااااااااااااااالهی که سالی سرشار از خیر و خوشی و برکت و سلامت و سعادت و پر از نعمت و ثروت مادی و معنوی و دل خوش و تن سالم و روح و روان زیبا و زندگی لبریز از عشق و لذت و آرامش و آسودگی براتون باشه و به بیش از آنچه توی دعاهاتون ازش خواستید برسید و روز و روزگارتون خوش و خرم و دلاتون شاااااااااااااااد و لبتون خندون باشه اااااااااااااااااااالهی آااااااااااااااامین بوووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووووووس

صبح بعد از شستن صورتم وقتی اومدم جلو میز آرایش تو اتاق دیدم پیمان یه کارت هدیه پونصد هزارتومنی برام روز میز گذاشته همون موقع هم خودش اومد تو اتاقو گفت این مال توئه منم کلی ازش تشکر کردم و قربون صدقه اش رفتم و مثل کوآلا دو ساعت از گردنش آویزون شدم و یه عالمه بوسش کردم و وقتی بعد دو ساعت به سختی منو از خودش کند یه کارت هدیه دیگه که اونم پونصد هزارتومنی بود بهم داد و گفت اینم گرفتم تو بدی به پیام، منم تشکر کردم و گفتم باشه اومد بهش می دم خودش هم یه کارت هدیه دیگه تو دستش بود که بازم اونم پونصد هزارتومنی بود نشونم داد و گفت اینم من می خوام بهش بدم گفتم دستت درد نکنه و... خلاصه کارت در کارت شده بود...ساعت یازده قرار بود که پیام بیاد و با هم برن تهران خونه مامانش، ده دقیقه به یازده اومد و منم عیدو بهش تبریک گفتم و کارت هدیه رو بردم بهش دادم و اونم تشکر کرد و پیمان هم کارت خودشو گذاشت تو کیفش وگفت من تو ماشین بهش می دم گفتم باشه و ...خلاصه اونا وسایلشونو ورداشتند و رفتند و منم درو پشت سرشون بستم و اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم و حالام می خوام بعد از پست این مطلب برم سراغ کتاب معجزه.شکرگزاری راندا برن و تمرین اول شکرگزاریشو انجام بدم این کتاب یه دوره 28 روزه شکرگزاریه که هر روزش یکی از تمریناتشو باید انجام بدیم به این صورت که تو اون روز باید یه فهرست ده تایی از نعمتهامون (یعنی چیزهایی که تو زندگیمون داریم مثلا از یه دمپایی دم دستی بگیر تا عزیزایی که کنارمونند و هوایی که تنفس می کنیم، نسیمی که می وزه، صدای پرنده ای که می یاد و حس خوبی بهمون میده،آبی که می خوریم، مریضی بیست سال پیش مادرمون که بخیر گذشته و...خلاصه همه چیز ...هر چیزی که بشه اسم نعمت روش گذاشت و بخاطرش خدارو شکر کرد) باید بنویسیم و بخاطر هر کدومشون سه بار خدارو شکر کنیم یه سنگ شکر گزاری هم داره که شبا موقع خواب باید بگیریم دستمون و بخاطر بهترین اتفاق افتاده در طول اون روز خدارو شکر کنیم یه سری هم کارهای دیگه که تو هر تمرین از شب قبلش راندا برن برنامه شکر گزاری فردامونو بهمون می گه که باید انجامش بدیم ...خلاصه که این کتاب خییییییییییییییییلی کتاب خوبیه و حس و حال خییییییییییییییلی خوبی به آدم میده چند سال پیش آرایشگاه نغمه که می رفتم اولین بار دست اون دیدم و برام تعریف کرد که چه معجزه ها از این دوره 28 روزه شکرگزاری هم خودش و هم دوستاش دیدند و چه چیزهای غیر ممکنی که با شکرگزاری پی در پی ممکن شدن ...برا همین منم اومدم رفتم کتابشو خریدم یه بارم شروع کردم ولی همون دو سه روز اولش نصفه نیمه موند نمی دونم چی شد که دیگه نتونستم ادامه بدم و از اونموقع نشده بود تا اینکه چند روز پیش تصمیم گرفتم سالمو با شکرگزاری شروع کنم و ایندفعه این دوره رو تا آخرش برم...ایشالا می یام از نتایج شگفت انگیزی که قراره بگیرم و از غیر ممکنهایی که قراره بواسطه شکرگزاری برام ممکن بشن براتون می نویسم شما هم حتما کتابشو بگیرید یا فایل پی دی افشو تهیه کنید و انجامش بدید خیلی از سایتها پی دی اف رایگانشو گذاشتن می تونید برید تو گو.گل سرچش کنید و بزنید دانلود بشه یه وبلاگی هم اینجا آدرسشو براتون می ذارم که کل 28 دوره رو تو 28 پست کامل گذاشته اگه کتابم نداشتید از رو اون می تونید تمریناتشو انجام بدید آدرس وبلاگ اینه:

http://shokrgozari68.blogfa.com 

خب دیگه اینم از معرفی کتابمون...ایشالا که تمریناتشو انجام بدید و زندگیتون سرشار از معجزه و جادوی شکرگزاری باشه و به هرچیزی که دلتون می خواد برسید....بازم سال نورو بهتون تبریک می گم....عیدتون مبااااااااااااارک و خدا پشت و پناهتون.....

از دور صد تیلیاردبار می بوسمتون و به قول آیهان اااااااااااااااااالهی که امسال که سال نودو نهه نودو نه هزار آرزوتون برآورده بشه ...مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

*گلواژه*

تنها با سپاسگزاری است که زندگی غنی می شود! (دیتریچ بونوفر) 

 

اینم عیدی من که پیمان صبح بهم داد

 

 

برخیز که باد صبح نوروز در باغچه می کند گل افشان

                             خاموشی بلبلان بی دل در موسم گل ندارد امکان ...!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۲۲
رها رهایی