خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۰۰ ب.ظ

اینم از امروز!

سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح پیمان ساعت هشت بیدار شد گفت جوجو تو بخواب من برم از صرافی.آر.یا ببینم می تونم دلا.ر بگیرم صبح اول وقت خلوتند بعدا مردم می ریزند و اون تو رفتن خطرناکه (صرافیه یه حالت باریک و دراز داره و توش دو نفر آدم به زور از کنار هم رد می شن ) گفتم باشه و پیمان لباس پوشید و قبل از رفتن هم یه بسته نون از فریزر گذاشت بیرون و کتری رو هم پر آب کرد تو قوری هم چای خشک ریخت و گفت بعدا که بیدار شدی بذار کتری بجوشه چایی رو دم کن تا بیام صبونه بخوریم منم گفتم باشه و خلاصه اون راه افتاد رفت و منم یه خرده دعاهای صبحگاهیمو خوندم و بعدش پریدم رو تخت ولی خوابم نبرد یه خرده اینترنت گردی کردم و ساعت نه و ربع بلند شدم یه زنگ به پیمان زدم گفتم ببینم کجاست کتری رو بذارم بجوشه یا نه؟ اونم گفت نزدیکای چهار.راه.طا.لقانیه و داره می یاد خونه برم زیر کتری رو روشن کنم گفتم باشه و دیگه خداحافظی کردم و رفتم بعد از روشن کردن زیر کتری تختو مرتب کردم و اومدم نشستم یه کوچولو کتاب خوندم پیمان هم رسید صبونه خوردیم و جمع کردیم من رفتم یه خرده آرایش کردم و پیمانم قابلمه غذا و قاشق و چنگال و این چیزارو آماده کرد که برا ناهار ببریم نظر.آباد(قرار بود پیام بیاد دنبالمون بریم یه سر به خونه نظر.آباد بزنیم )...ساعت یازده و نیم اینجورا پیام اومد و لباس پوشیدیم و وسایلو ورداشتیم رفتیم پایین ، زن همسایه طبقه پایینمونو دیدیم(زنه یکی دو سالی از من بزرگتره معلم ابتدائیه و یه دختر پنج ساله داره) سلام علیک کردیم به پیمان گفت که آقای. طالبی تیر ماه داره از این مجتمع می ره و من مدیریت ساختمونو قبول کردم ولی می خوام از شما خواهش کنم که تو این کار با من همکاری کنید چون آقای الله.وردی سر کاره و نمی تونه بهم کمک کنه و من دست تنهام(منظورش شوهرش بود) پیمان هم گفت چشم من هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم ولی ما هم احتمالا تا تابستون از اینجا بریم چون اینجارو گذاشتیم برا فروش و می خوایم بریم تهران، اونم گفت بله می دونم آقای طالبی گفتند چون من اول شمارو برا مدیریت بهشون پیشنهاد دادم ولی ایشون گفتند که شمام دارید از اینجا می رید... پیمان هم گفت درسته ولی تا اونموقع هر کمکی لازم بود بهتون می کنم اونم تشکر کرد و رفت و ما هم رفتیم سوار شدیم و راه افتادیم ساعت دوازده و نیم یک بود که رسیدیم نظر.اباد، پیمان از یه دست فروش یه چندکیلویی موز گرفت و رفتیم سمت خونه سر راهمون پیمان و پیام پیاده شدند رفتند از سوپری سرکوچه نوشابه و ماست گرفتند و اومدند سوار شدند رفتیم خونه، تو خونه هم من کتری رو گذاشتم جوشید و چایی دم کردم پیمان هم نرسیده دوباره افتاد به جون حیاطها و حالا جارو نکن کی بکن ! پیام هم رفت سراغ ماشینش و تو حیاط اونو شست منم بعد از اینکه چایی دم کردم غذارو گذاشتم گرم شد و اومدند خوردیم و بعدش ظرفارو شستم و نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعدشم یه خرده با پیام حرف زدم و پیمان هم حیاط خلوته رو شست و اومد یه چایی خوردیم و دیگه جمع کردیم و راه افتادیم سمت کرج، الانم تو راهیم و داریم می ریم پیامو بذاریم سر کوچه شونو خودمون با ماشین اون بریم خونه (چند وقتیه پیام ماشینشو می یاره می ذاره تو پارکینگ ما،پیمان دوباره با طالبی صحبت کرده پارکینگ واحد یکو گرفتیم ماشینو می ذاریم اونجا و ماهی سی چهل تومن بهش می دیم).....خلاصه اینجوریاااااااا دیگه ...اینم از امروزمون...خب من برم الان داریم می رسیم کوچه پیام اینا و اون پیاده بشه بره من باید برم جلو بشینم و دیگه نمی تونم بنویسم ....پس فعلاااااااااااا بوووووووووووووووووووووس و بااااااااااای 

 

*گلواژه*

98 درصد مردم در 98 درصد مواقع حرفشان کوچکترین تاثیری در زندگی ما ندارد این ما هستیم که حرف آنها را کارد و چاقو می کنیم و به خودمان می زنیم!

دکتر هلاکویی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۲۵
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی