خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۱۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۳۳ ب.ظ

خراب شده

وبلاگم دیوانه شده مطلب پست نمیشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۳۳
رها رهایی
سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۱۸ ب.ظ

کیک یخچالی!

سلااااااام سلااااااااام سلاااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که الان پیمان رفته یه سر به صرافی بزنه و یه سر هم به اون موسسه خیریه که همیشه می ریم تا هم صندوق صدقاتشونو که هر سال اول سال می دن تا پرش کنیمو بهشون بده هم یه عیدی برا اون بچه هایی که تحت حمایتشند بده منم چون راه طولانی بود و پیمان هم نمی خواست ماشین ببره و قرار بود پیاده بره و برگرده باهاش نرفتم چون زیاد که راه می رم پا و کمرم درد می گیره برا همین موندم خونه و گفتم حالا که خونه ام بیام یه سر به شما بزنم و یه مختصری در مورد این دو روز بنویسم و برم...جونم براتون بگه که پریروز نزدیکای ظهر با ماشین رفتیم بیرون و یه خرده دور زدیم و بعدش پیمان گفت بذار بریم سمت جاده چالوس دم رودخونه و یه هوایی تازه کنیم و برگردیم رفتیم و کنار رودخونه پارک کردیم پیاده شدیم و یه بیست دقیقه ای اونجا بودیم و یه خرده رودخونه رو تماشا کردیم و یه چندتایی هم عکس انداختیم و سوار شدیم و برگشتیم انقدرررررررم هوا بهاری و عااااااااالی بود که نگو...همه جا سرسبز و قشنگ بود و یه باد خنکی هم دم رودخونه به صورتمون می زد که روح آدم تازه می شد! هم کنار جاده و هم روی کوه هم از این گلای زردی که اول بهار می زنند بیرون دراومده بود و ترکیبش با رنگ سبز چمن اطرافشون محشررررررررر بود و روح و روان آدمو نوازش می کرد اول بهار من دقت کردم دو جور گل زرد رو چمنا و کنار جاده ها و رو تپه ها و خلاصه هرجایی که یه کوچولو خاک داشته باشه در می یاد یه سری هاش گلهایی اند که شبیه گل کلزان(گل اون دانه های روغنی که همه مون دیدیم اکثرا تو تلویزون هم نشون میده)یه سریاشونم گلهای زردی اند که اسمشون گل قاصد یا گل قاصدکه که من بهشون می گم قاصد بهار البته به جز بهار اول پاییزم اینا درمی یان یعنی هم قاصد بهارند هم قاصد پاییز...من این گلارو خیلی دوست دارم منو یاد بچگیهام و کوچه رهایی می اندازه یاد باغها و دشتهایی می افتم که وقتی تو کوچه رهایی زندگی می کردیم با ننه عصمت خدابیامرزو خان ننه و خاله قزی و زنهای همسایه می رفتیم و کلی بهمون خوش می گذشت و یه وقتایی هم کلی از این گلا و بقیه گلا و لاله های وحشی که تو اون دشتها دراومده بود می کندیم و دسته گل درست می کردیم....یادش بخیرررررر چه دورانی بود ...سرشار از زیبایی... پر از حسهای خوب و رنگای شاد و دلای خوش...خلاصه که هر چی بگم کم گفتم دم رودخونه و تو جاده چالوسم یه حسایی شبیه حسای اون موقع داشتم و کلی تو ذهنم اون روزارو کاویدم و از یادآوریشون لبخندها زدم تا اینکه برگشتیم سمت شهر و رفتیم یه خرده میوه و شیر و ماست و این چیزا گرفتیم و از کو.روش سر کوچه مونم پنج بسته از این بیسکوییت پتی بورا و یه بسته هم شکلات کاکائویی گرفتیم و رفتیم خونه(می خواستم شب باهاشون از این کیک یخچالیها درست کنم )...تو خونه هم دوباره مراسم آیینی ضدعفونی کردن وسایلی که از بیرون آورده بودیم رو انجام دادیم و بعدم یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم و بعدش بلند شدیم و من صورتمو شستم و اومدم غذارو که از لوبیا پلوی اون روز بود گذاشتم گرم شد و خوردیم و بعدشم اون کیک یخچالیه رو درست کردم و گذاشتم تو یخچال تا آماده بشه حالا پایین این پست هم عکساشو براتون می ذارم هم طرز تهیه اشو...هم خیییییییییییییلی راحته هم خییییییییییییییلی خوشمزه است هم خییییییییییییلی شیکه و میشه باهاش از مهمون هم پذیرایی کرد بافت و طعمش مثل شیرینی تر می مونه و برا پذیرایی از مهمون عااااااااااالیه مخصوصا این روزا که نمیشه بخاطر کر.ونا شیرینی خرید هم خیلی به درد می خوره یه بار درست کنید و امتحان کنید دیگه همیشه درستش می کنید چون وااااااااااقعا عااااااااآلی میشه خیلی هم وسایل لازم نداره فقط تنها چیزی که لازم داره چند بسته بیسکوییت پتی بوره و یه خرده شکر و دو قاشق هم پودر کاکائو و آرد و دو لیوان شیر...نیم ساعت هم بیشتر وقت نمی بره...حالا پایین دقیقتر می ذارم تا خودتون قضاوت کنید ...بگذریم داشتم می گفتم کیکو درست کردم و گذاشتم تو یخچال و یه خرده میوه آوردم پوست کندم خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم بعدش دیدم سرم بدجوری گیج می ره و انگار می خوام با کله بخورم زمین (چون پریود بودم و خون از دست داده بودم ضعیف شده بودم) پیمان گفت جوجو چندتا خرما بخور بذار حالت خوب شه رفتم خرما بشورم دیدم نمی تونم اصلا رو پام وایستم برا همین تو بشقاب رو اوپن چهار تا خرما بود که قبلا شسته بودیم همونارو خوردم و اومدم همونجا جلو تلوزیون یه بالش گذاشتم زیر سرم و یه پتوی کوچولو هم انداختم رو خودم و گرفتم دو ساعتی خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم حالم خوب شده برا همین رفتم سراغ کیک و برشش زدم دو تیکه گذاشتم تو بشقاب و با چایی آوردم خوردیم پیمان می گفت خوشمزه تر از دفعه قبل شده منم خوشحال شدم آخه این دومین بار بود که درستش می کردم یه ماه پیشم یه بار درست کرده بودم.. خلاصه اونو خوردیم و رفتیم مسواک زدیم و گرفتیم خوابیدیم...دیروزم صبح بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا با گل پسر راه افتادیم سمت تهرانو رفتیم صادقیه، پیمان می خواست سکه و دلار بخره چون صرافیها و طلا فروشیهای اینجا رو تا پونزدهم تعطیل کردند و نمی شد از اینجا گرفت البته یه صرافی غیر دولتی هست که تو کل شهر فقط اون بازه و چون چند روزیه طلا و سکه و دلار خیلی رفته بالا جلوش غلغله است...رفتیم صادقیه و دیدیم مال اونجام تعطیله و جلوشون کاغذ زدن که مثل کرج پونزدهم به بعد باز می کنند برا همین دست از پا درازتر عزم برگشت کردیم ولی مگه می شد از ترافیک صادقیه دراومد انقدر شلوغ بود که خدا می دونه تازه با اینهمه که می گن خطرناکه و بیرون نیایید بازم پیاده رو هاش شلوغ بود البته نه به شلوغی قبل که جای سوزن انداختن نبود ولی بازم با توجه به اوضاع این روزا شلوغ بود! پیمان می گفت به جای بادمجون سنگم تو این صادقیه بباره اینا بازم دست بردار نیستند و همچنان تو خیابونند (آخه اون روز پیام زنگ زد به پیمان گفت که بابا امروز تو تهران بادمجون باریده پیمانم یه خرده فحشش داد که خل شدی؟اونم گفت نه به خدا راست می گم مامان بزرگ بهتون چیزی نگفت؟ به قول پیمان فکر می کرد که مامان بزرگش زنگ زده به ما گفته که اینجا داره بادمجون می باره...بعدشم که تو اخبار گفتند عاملان بارش بادمجان در تهرانو گرفتندو انگار یه نماهنگ از این جلوه های ویژه بوده و سازنده هاشو دستگیر کردند و اونا هم از کارشون پشیمونند و از این حرفها...  بارش بادمجان تو تهران منو یاد یه کتاب داستان بچگونه انداخت که سالها پیش توی یه سوپر مارکت دیدم که اسمش "احتمال بارش کوفته قلقلی" بود...)......خلاصه به زور از ترافیک اومدیم بیرون و برگشتیم کرج و دوباره یه خرده خرید کردیم و رفتیم خونه...عصری هم ساعتای پنج اینجورا پیمان گفت جوجو می یای بریم یه خرده قدم بزنیم و این قبض.عوارض و مالیاتم سر راهمون بدیم و بیاییم؟(قبضه خیلی وقت بود اومده بود و مهلتش تا بیست و نه اسفند یعنی چند روزه دیگه بود) گفتم باشه و بلند شدم لباس پوشیدم و پیاده تا آزادگان رفتیم و از خود.پردازای بانک.شهر قبضه رو دادیم و برگشتیم تو پارک.شهر.یار هم یه دور زدیم و کنار درختای کاجش چندتا عکس انداختیم و راه افتادیم سمت خونه...سر ار.دلان چهار دو سه روزیه یه فروشگا.ه جا.نبو باز شده دیدیم دیروز زده که افتتاحیشه به پیمان گفتم بریم یه پودر کاکائو ازش بگیریم گفت باشه!رفتیم تو من یه پودر کاکائو و دو تا هم شکلات شیری و کاکائویی ورداشتم و پیمانم یه بسته ماکارونی ورداشت آوردیم حساب کردیم و اومدیم بیرون و رفتیم خونه! تو خونه هم طبق معمول همه چی رو ضدعفونی کردیم و بعدشم من رفتم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم و اومدم پیمان گفت جوجو حالا که برا شام هیجی نداریم چندتا تخم مرغ و سیب زمینی بذاریم آبپز بشه و بخوریم گفتم باشه و رفتم گذاشتم پخت و آوردم پوست کندم نشستیم با فلفل سبز و پودر فلفل قرمز خوردیم یکی از سیب زمینیها هم مثل زهرمار تلخ بود و اونو گذاشتیم کنارو بقیه رو خوردیم و جمع کردیم و بعدشم یه چایی هم خوردیم و نشستیم فیلم دیدیم و منم یه خرده کتاب خوندم و گرفتیم خوابیدیم!

 

*گلواژه*

برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند*

 

.و اما مواد لازم برای کیک یخچالی:

بیسکوییت پتی بور ۲ الی ۳ بسته 

آرد ۲ قاشق غذاخوری 

پودر کاکائو ۲ قاشق غذاخورى

شکر نصف لیوان 

شیر ۲ لیوان 

وانیل نصف قاشق چایخوری

طرز تهیه:

پودر کاکائو و آرد رو الک کنید تا مخلوطی یک دست درست بشه و کنار بذارید 

شکر و شیر رو با هم مخلوط کنید و روی حرارت بذارید و مرتب هم بزنید تا شکر‌ توش کاملا حل بشه.حل که شد پودر کاکائو و آرد رو آهسته آهسته به مخلوط شیر و شکر اضافه کنید و درعین حال مخلوط رو هم بزنید تا مواد گلوله نشن بعد وانیل رو اضافه کنید.

مخلوط رو به قدری هم بزنید تا غلیظ بشه و غلظتی مثل فرنی(ماست) پیدا بکنه بعد شعله رو خاموش کنید یه نایلون فزیزر رو باز کنید و

توی یه ظرف دیواره دار مستطیلی یا مربعی شکلی پهن کنید طوری که دیواره هاشم بگیره بعد کل کفشو یک لایه بیسکویت بچینید روی بیسکویت‌ها از سسی که تهیه کردیم بریزید و با قاشق سس رو بدید رو بیسکوییتها و صافش کنید طوریکه که روی همه شونو بپوشونه(اندازه چند میل مثلا)

مجددا یک لایه بیسکویت بچینید و دوباره روشو با سس بپوشونید.

این کار رو تا تموم شدن بیسکویت‌ها ادامه بدید توجه کنید که لایه‌ی آخر باید سس ریخته بشه(راستی اینم بگم من وسطا یه لایه اش رو بعد اینکه سس ریختم ورقه های موز چیدم و بعد یه کم دوباره رو موزها سس مالیدم و بیسکوییتهارو روش چیدم موز وقتی لابلاش باشه خیلی مزه اشو خوشمزه می کنه مزه اش شبیه کیکهای بیرون میشه تو بعضی از لایه ها هم خرده های گردو و پسته ریختم اونم خوشمزه اش می کنه می تونید از خرده های فندق یا حتی مغز تخمه یا هر مغز دیگه ای هم استفاده کنید)بعد اینکه آخرین لایه رو سس ریختید می تونید شکلات تخته ای رو آب کنید و رو همه کیکتون بریزید و بذارید تو یخچال تا خودشو بگیره من تا حالا اینکارو نکردم و ایشالا دفعه بعد که خواستم درست کنم اینکارو می کنم ایندفعه من اون شکلات کاکائویی رو که گرفته بودم رنده کردم و با پودر نارگیل پاشیدم روش و بعدم با گردو و پسته تزیینش کردم شما هم می تونید به ابتکار خودتون با هر چی که دلتون خواست تزیینش کنید بعد از تزیین بذاریدش تو یخچال تا سه چهار ساعت اون تو بمونه بعد برش بزنید معمولا می گن باید کیک یخچالی بیست و چهار ساعت تو یخچال بمونه ولی خب چون اینهمه ساعت از حوصله ما خارجه همون سه چهار ساعت کافیه ولی اینم بگم که هر چی بیشتر بمونه مزه اش بهتر میشه چون ما اون شب که خوردیم خوشمزه بود ولی فرداش که ساعات زیادی از درست کردنش گذشته بود خوردیمش مزه اش خییییییییییییلی بهتر از شب قبلش شده بود برا همین اگه تونستید و شد یه شب بذارید تو یخچال بمونه فرداش برشش بزنید که کلی هم خوشمزه تر میشه ....خب اینم از کیک یخچالی ما ...ایشالا که درست کنید و نوش جان کنید و خوشتون بیاد ....من دیگه برم شمام برید عکساشو ببینید ...مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووس فعلا بااااااااای 

 

اینم عکس کیک یخچالی خوشمزه من 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۱۸
رها رهایی
شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۵۲ ب.ظ

قدمش پربرکت!

سلااااااااااااااام سمیه جونم تبریک می گم عزیزم که بچه ات دختر شد! مباااااااااااااااااااااارکه بووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس

 امروز دو بار از صمیم قلب خوشحال شدم یه بار وقتی که مسیجت رو خوندم و فهمیدم که بچه ات دختره و قراره اسم قشنگش یامور باشه یه بارم وقتی بهت زنگ زدم و دیدم که از ته قلبت خوشحالی! در واقع از خوشحالی تو خوشحال شدم از اینکه دیدم جنسیت بچه ات همونی شد که دلت می خواست ...خدارو صد هزار مرتبه شکرررررررررررر عزیزم ااااااااااااااااااااالهی که همیشه شااااااااااااااااد باشی و یامور عزیزم هم به سلامتی به دنیا بیاد و به سلامتی و با دل خوش کنار تو و پدرشو و الیار نازنینم و زیر سایه تون بزرگ بشه و همراه الیار گلم به بیش از اون چیزی برسند که براشون آرزو دارید 

 

اینم عکس نونم(خبر خوشت خستگی رو از تن این شاطر خسته درآورد ااااااااااااااااااااالهی که قدمش پربرکت باشه...صد البته که حتما هست)

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۲
رها رهایی
شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۲۸ ب.ظ

روحمون شاد شد!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت نه و نیم اینجورا بود که بلند شدیم و بعد از اینکه صبونه خوردیم پیمان گفت جوجو بریم بیرون یه خرده زرشک بخریم ببرم برا مامان بهش بگم ایندفعه برامون زرشک پلو درست کنه(پیمان زرشک پلو خییییییییییلی دوست داره منم زرشک پلو بلد نیستم یه بار چند سال پیش درست کردم افتضاح شد و دیگه هم درست نکردم ) گفتم باشه اتفاقا منم می خوام یه خرده گندم بخرم سبزه بذارم یه عرق نعنا هم می خوام بگیرم گفت پس برو آماده شو با گل پسر بریم همه رو بگیریم یه خرده هم میوه بخریم.. گفتم باشه و رفتم آماده بشم...چندتا گلدون تو خونه داشتیم که پیمان چند روز بود گذاشته بود دم در و قرار بود ببرتشون بذاره تو پارکینگ تا اونجا نور و آفتاب بخورند یه چندتایی هم ساختمون گل داشت که چند ماه پیش زمستون که شد پیمان و آقای طالبی برده بودند گذاشته بودنشون تو پاگرد دم پشت بوم..اونجا چون درش شیشه ای بود نور و آفتابش خوب بود و باعث می شد که گلا خراب نشن و تا بهار اونجا بمونند پیمان گفت جوجو تا تو آماده بشی بیای پایین من این گلدونای تو خونه و اون گلدونای دم پشت بومو ببرم پایین...اول اینارو بذاریمشون تو پارکینگ و یه خرده راست و ریستشون کنیم بعد بریم فقط خواستی بیای پایین کیف منم با خودت بیار گفتم باشه ...اون رفت و منم آرایش کردم و لباس پوشیدم کیف خودم و پیمانو ورداشتم راه بیفتم که دیدم دلم درد گرفته و گلاب به روتون انگار باید برم دستشویی،اومدم اعتنا نکنم و برم دیدم نمیشه و دوباره لباسامو درآوردم و گذاشتم رو دسته صندلی و رفتم دیدم بععععععععله خاله پری نازنین تشریف فرما شدن با خودم گفتم خوب شد همونجوری نرفتم...خلاصه مقدمات ورود پر برکتشونو فراهم کردم و دوباره لباس پوشیدم و درو قفل کردم و راه افتادم رفتم تو پارکینگ، دیدم نظافتچی اومده و داره پارکینگو می شوره و آقای طالبی هم تو پارکینگه و ماشینشو آورده جلوتر و داره کف مالیش می کنه پیمان هم دستکش دستش کرده و با گلا مشغوله بهشون سلام دادم و رفتم پیش پیمان گفت زنگ اف افو زدم بهت بگم می یای پایین اون آچار فرانسه رو هم بیار آقای طالبی لازم داره که جواب ندادی یواشکی بهش گفتم صدای زنگو شنیدم ولی تو دستشویی بودم تا بیام جواب بدم رفته بودی گفت می تونی بری بالا بیاریش یا خودم برم؟گفتم می رم طالبی هم از اونور همش می گفت نمی خواد برید زحمت میشه خودم یه کاریش می کنم خلاصه بعد از اینکه کلی تعارف تیکه پاره کردم رفتم بالا و دیدم تو جعبه ابزار دو تا آچاره نفهمیدم کدومشو ببرم هر جفتشو ورداشتم یه انبر دستم بود اونم ورداشتم همه رو بردم پایین گفتم حالا هر کدوم به دردشون خورد اونو استفاده می کنند اون یکیهارو برمی گردونیم دیگه...دادمشون به پیمان یکی یکی آچارهارو نشونم داد گفت این آچار شلاقیه این یکی فرانسه است این یکی هم انبردسته گفتم می دونم اینم محض احتیاط آوردم که دوباره بخاطر اون محبور نشم یه دور دیگه برم بالا اونم خندید و برد آچارو داد به طالبی و بعدشم برگشت به من گفت بیا ببین این گل قاشقیه که دم پشت بوم بود چه رشدی کرده رفتم دیدم راست میگه یه برگای پهنی درآورده که نگو کلی هم غنچه داشت این گل قاشقیه اون موقع که بردیمش بالا یه شاخه بیشتر نبود و برگاشم ریزتر بودند ولی حالا کل گلدونو پر کرده بود و برگاشم اندازه کف دست شده بودند خیییییییییلی باحال شده بود جنس گلش خییییییییییلی خوبه به پیمان گفتم بعدا یکی دو شاخه ازش قلمه بزنیم برا خودمون خیییییییییییلی گلش نازه اونم گفت آره حتما چند شاخه ازش می برم می ذارم تو آب! حالا برا خودمون که درست کردیم موقع اومدن به میاندوآب برا شما هم حتما می یارم..خلاصه پیمان گلارو مرتب کرد و چیدشون لبه پارکینگ قسمت ورودی حیاط و یه مقدارم با آبپاش برا نیلوفرایی که اون روز دم درکاشته بودم آب برد و بعدم یه خرده با طالبی حرف زدیم و اومدیم سوار بشیم پیمان یه تراول پنجاه هزارتومنی از کیفش درآورد و گفت بذار اینو بدم به این نظافتچیه بیام گفتم آره خوبه بده این بیچاره ها هم از وقتی کرو.نا اومده خیلیاشون بیکار شدن...برد داد بهش و گفت عیدیه و اونم کلی تشکر کرد و دیگه اومد راه افتادیم! تو راه گوشیمو نگاه کردم دیدم مامان نه بار زنگ زده! نیست که گوشیم تو ماشین بود و خودمونم اونور پارکینگ،دم حیاط بودیم نشنیده بودم گوشی پیمانو گرفتم و گفتم زنگ بزنم به شماره بابا و هم با اون حرف بزنم هم با مامان(چون گوشی مامان چند وقتیه خراب شده و خاموشه)زنگ زدم دیدم بابا سر کاره و یه چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و خداحافظی کردم ایندفعه با گوشی خودم زنگ زدم به خونه و مامان ورداشت و گفت که نمی دونی چقدر بهت زنگ زدم نگرانت شدم و از این حرفا منم بهش توضیح دادم و با اونم پنج شش دقیقه ای حرف زدم و دیگه خداحافظی کردم رسیده بودیم جلو مغازه زرشک فروشه پیمان ماشینو پارک کرد و رفتیم قیمت کردیم دو جور داشت یکیش کیلویی هشتادو پنج هزارتومن اون یکی نودو پنح هزارتومن(زرشک پارسال پیارسال پونزده هزارتومن بود می گفتیم گرونه الان ببین چی شده) پرسیدیم فرقش چیه؟ گفت نودوپنج تومنیه تازه تره..دیگه از همون اندازه پنجاه هزارتومن(نیم کیلو) گرفتیم و اومدیم سوار شدیم راه افتادیم رفتیم فاطمیه یه مقدارم پرتقال و موز و سیب گرفتیم و بعدم اومدیم رفتیم یه عطاری من یه کوچولو اندازه دو هزارتومن گندم با یه عرق نعنای دو آتیشه گرفتم (دوآتیشه ها بهترو غلیظترند(منظورم اینه که طعمشون تندتره و بیشتر طعم نعنا میدن و اثرشون بیشتره) انگار اونارو دوبار تقطیرشون می کنند برعکس عرقهای ساده که یه بار تقطیر می شن )..بعد از عطاری هم پیمان گفت جوجو تشنمه به نظرت دو تا نوشابه بگیرم بخوریم ایراد نداره؟(منظورش از نظر کرو.نا و این چیزا بود)گفتم نه بگیر تو ماشین لیوان تمیز داریم می ریزیم تو اونا می خوریم خلاصه رفت از سوپری بغل عطاری دو تا نوشابه گرفت و اومد راه افتادیم رفتیم سمت پارک نور که دم خونه مونه پیمان می خواست یه دستی به سر و صورت گل پسر بکشه!..اونجا پیمان حصیرو پهن کرد روی یکی از سکوهاش زیر درختای کاج که حالت پله داشت منم بعد از اینکه پیمان آب ریخت دستامو شستم نشستم روشو نوشابه هارو ریختم تو لیوانو خوردیم و اون رفت یه بیست سی متر اونورتر گل پسرو تمیز کنه و منم مشغول کتاب خوندن شدم (یه کتاب به اسم پاکسازی.ضمیر(بیداری.روحانی در 21.روز) از دبی.فورد پارسال گرفته بودم ولی نخونده بودم گفتم حالا که کتابخونه ها بسته است و نمیشه کتاب جدید گرفت لااقل اینایی که دارم و نخوندم رو بخونم از دبی فورد کتاب اثر سایه و کتاب شهامتش رو هم دارم که اونارو هم متاسفانه تا حالا نخوندم یه کتاب دیگه هم داره به اسم نیمه.تاریک.وجود که اونم کتاب خییییییییییییلی خوبیه ولی من نخوندمش و یکی از اون کتابائیه که دلم می خواد بخرمش میگن کتاب خیلی تاثیر گذاریه..کلا دبی فورد کتابای زیادی نوشته که اکثرا تو زمینه خودشناسی اند مثل جوجه.اردک.زشت .درون، چرا آدمهای خوب کارهای بد می کنند،راز سایه،شجاعت، و ..دبی. فورد روانشناسه و یکی از پیشگامان مطالعه جنبه های پنهان ضمیر آدمهاست و کاراش هم همگی پایه علمی دارند یه موسسه به اسم موسسه. فورد تاسیس کرده بوده که همه چیزو علمی اونجا با کلی دانشمند که کمکش می کردند و باهاش همکاری داشتند تحقیق می کرده و همه کتاباش نتیجه اون تحقیقاته و بنیه علمی قوی دارند...من فکر می کردم دبی فورد زنده است ولی یکی دو ماه پیش تو اینترنت خوندم که سال 2013 با اینکه فقط 58 سالش بوده در اثر سرطان فوت کرده...خیلی حیف بود خدابیامرزدش!)...خلاصه یه مقدار از اون کتابه رو خوندم و کلی هم لذت بردم حتما بگیرید و بخونید خیییییییییییییییلی عالیه این کتاب حرف نداره....بعد از اونم یه خرده رفتم تو رو.بیکا و کانالای توشو دیدم راستی تا یادم نرفته اینو بگم تو رو.بیکا یه کانال پیدا کردم(تو قسمت کانالهای پر بازدید تلگرام) که اسمش 48h♡English است آموزش مکالمه انگلیسیه خیلی عااااااااااالیه یه پسره است که به صورت محاوره ای مکالمه یاد میده انقدر عالیه که آدم سریع یاد می گیره مخصوصا که با لهجه آمریکایی هم یاد میده و قشنگ آدم تلفظهاشم یاد می گیره بدون اینکه درگیر گرامر و این چیزا بشه و مخش از هم بپاشه یه سری ویدیوهای کوتاه چند دقیقه ای می ذاره و هر دفعه یه چیزی رو یاد میده اونم با تمام نکاتی که باید رعایت بشه ولی مختصر و مفید و کاربردی بدون هر چیز اضافه ای که آدمو خسته کنه مثلا یه ویدیوش فقط اختصاص داره به سلام دادن و انواع مدلهایی که آمریکاییها به هم سلام می دن رو آورده با تلفظ و تیکه های کوتاهی از فیلمهای سینمایی که انواع سلام دادن توشه اول خودش یاد میده بعد کوتاه اون فیلمهارو هم وسط حرفاش پخش می کنه...خییییییییییییلی چیز خوبیه اگه خواستید راحت و بدون دردسر انگلیسی حرف بزنید حتما اون کانالو ببینید...خب اینم از این...داشتم می گفتم یه خرده کانالای روبیکارو دیدم تا اینکه کار پیمان تموم شد و بهم گفت جوجو بیا آب بریز دستامو بشورم (یه دبه آب از خونه پر کرده بود آورده بود برا اینکار) گفتم باشه و رفتم دبه رو ورداشتم پیمان می خواست دم یه دیواری دستاشو بشوره من دیدم اونجا پای دیوار یه سری علفهای ریز دراومده که گلهای قرمز و سفید ریز دارند گفتم حیفه مایع بریزه پای اونا خشکشون می کنه برا همین بهش گفتم بیا یه خرده اینور تر بشور که رو اونا نریزه اونم گفت باشه..خلاصه اومد وسط و دستاشو مایع زد و منم آب ریختم و شست همینجور که داشتم آب می ریختم و اونم می شست دیدم از تو پارک یه دختره و یه زنه دارند رد میشن و با تعجب مارو نگاه می کنند انگار که دارند با خودشون می گن اینا چرا اونجا دارند دست می شورند؟منم اونارو که دیدم با خنده به پیمان گفتم الان کسایی که مارو می بینن می گن ترس از کرو.نا جوری شده که مردم توقف می کنند و وسط معابر دست می شورند اونم همینجور که دستاشو می شست با خنده یه جور خییییییییییییلی با مزه ای تو جواب من گفت آره می گن: با یه دبه آب می یان پایین مکرر می شورند ...وااااااااای من انقدرررررررر به این جمله ی "با یه دبه آب می یان پایین مکرر می شورند" خندیدم که نگوووووو آخه خییییییییییییییلی بامزه گفت انقدربامزه که دیگه از شدت خنده نمی دونستم آبو کجا دارم می ریزم الانم یادم می افته خنده ام می گیره... پیمانم به خنده های من کلی خندید و گفت چیکار کنم آخه همش می گن مکرر بشورید...خلاصه که به قول نقی کلی خنده کردیم و روحمون شاااااااد شد و دیگه جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه ...خونه هم طبق معمول این روزا نزدیک دو ساعت مراسم ضدعفونی و شستشو داشتیم تا اینکه بلاخره ساعت هفت کارامون تموم شد و من رفتم تو آشپزخونه و یه لوبیا پلو بار گذاشتم که نه و نیم آماده شد و پیمان یه بشقاب ازش خورد و بقیه اش رو هم ریخت تو قابلمه ها که هم برا مامانش ببره هم فرداش خودمون بخوریم من نخوردم چون عصری یه خرده کوکو سبزی با نون خورده بودم و سیر بودم..پیمان بعد از خوردن شامش ظرفهایی که کثیف کرده بودم رو شست و گازم پاک کرد و منم صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم و اومدم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم و میوه و چایی خوردیم وسطا هم پیمان زنگ زد به پیام که فردا بیا بریم خونه مامان بزرگ و اونم اولش یه خرده من من کرد و بعد گفت باشه ولی یه ساعت بعدش زنگ زد که ماشینم تو پارکینگ خونه دوستم ایناست و اونم رفته تهران و گوشیش هم خاموشه پیمان هم گفت خب برو دم درشون به پدرو مادرش بگو درو برات باز کنند برو ماشینو وردار بیار گفت نه این بین من و اون بوده و پدر مادرش خبر ندارند گفت یعنی چی خبر ندارند مگه کورند ماشین به اون گندگی رو تو پارکینگشون نمی بینند ؟نمی گن این ماشین چیه تو پارکینگ ما؟ کی اینو آورده گذاشته اینجا؟ اونم یه سری دری وری گفت و پیمانم عصبانی شد و سرش یه خرده داد کشید و گفت من نمی دونم فردا ساعت ده با ماشین اینجا باش اونم نمی دونم چی گفت که آخر سر پیمان با چندتا فحش گوشی رو قطع کرد و بعدشم یه خرده غر زد تا آروم شد و نشستیم دوباره تلوزیون دیدیم یه ساعت بعدم دوباره پیام زنگ زد که دوستم فردا تا یازده می رسه و من یازده می تونم بیام و پیمانم گفت وای به حالت یازده اینجا نباشی و قطع کرد...حالا نمی دونم خودش جایی بود و یازده زودتر نمی رسید کرج یا اینکه ماشینو داده بود دست کسی یا چه گندی بالا آورده بود خدا می دونه...خلاصه که کلی اعصاب پیمانو به هم ریخت ...بعد از این اعصاب خوردیها ساعت دوازده نشستیم اول قسمت آخر ها.نیکو و بعدم یکی از قسمتهای پا.یتختو که کانال.تما.شا گذاشته بود دیدیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم هشت و نیم بلند شدیم و صبونه خوردیم و بعد از صبونه پیمان وسایلشو آماده گذاشت و ساعت یازده پیام رسید و باهم رفتند تهران و منم اونارو که راه انداختم اول رفتم یه خمیر درست کردم گذاشتم کنار تا وربیاد و بعدم یه چایی برا خودم ریختم و اومدم نشستم هم اونو خوردم هم اینارو برا شما نوشتم الانم می خوام برم با خمیرم تو ماهیتابه نون درست کنم نون تافتون...طرز تهیه اشو از یکی از کانالهای رو.بیکا به اسم ایستگا.ه.شکم یاد گرفتم ببینم چه جوری درمی یاد درست کردم تموم شد امروز یا فردا عکسشو براتون می ذارم....خب من برم نونمو بپزم... مهناز نانوا می شود ...شاطر کی بودی تو؟؟؟ هه هه هه ... خب شماها هم مواظب خود گلتون باشید و سعی کنید این روزا نون که می خواین بخورین اول توی فری،ماکرو فری یا ماهیتابه ای چیزی چند دقیقه ای گرمش کنید بعد بخورید تا خدای نکرده آلوده به ویروس نباشه چون این شاطر ماطرا هم خیلی رعایت نمی کنند و ممکنه دستاشون آلوده باشه...خب دیگه من رفتم می بووووووووووسمتون بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

بیشتر از هر کسی خودتو دوست داشته باش! به خودت احترام بذار! برای خودت وقت بذار! به خودت برس! به سلامتیت اهمیت بده! نذار آدمای منفی تو رو بهم بریزن! خودتو قوی کن و در عین حال صفات انسانی نیکو رو در خودت پرورش بده.اینطوری هم موفقی و هم بقیه دوستت خواهند داشت.تو فقط یکبار به دنیا می یای پس از هر روزت لذت ببر. یادت باشه زندگی برای هیچکس بدون سختی نیست. 🌷😀😉

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۲۸
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۰۷ ب.ظ

خدا بیامرزدشون

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز پنجشنبه آخر ساله هر سال بهتون می گفتم که سر خاک مامان بزرگ رفتید سلام منو بهش برسونید ولی امسال دیگه کسی نمی تونه سر خاک بره و مجبوریم از دور براشون فاتحه بفرستیم حالا من امروز صبح و ظهر برا مامان بزرگ و همه آبا و اجداد پدری و مادری خودمون و عالم و آدم فاتحه خوندم ولی شبم می خوام براشون یس و الرحمن و واقعه بخونم شما هم حتما همراه با یس و الرحمن واقعه رو هم بخونید می گن برای هر مرده ای بخونی باعث آمرزشش میشه ...خدا مامان بزرگ عصمت و بابابزرگ فیض الله و خاله فاطمه و پسر خاله جمشید و ...و همه آبا و اجداد پدری و مادریمونو همراه با همه اسیران خاک عالم و آدم بیامرزه و در جوار خودش روحشونو قرین رحمت کنه ااااااااااااالهی آمین 

 

*گلواژه*

از امام صادق علیه السلام نقل شده است: سوره واقعه دارای منافع و بهره های زیادی است که قابل شمارش نیست. از جمله فواید این سوره آن است که اگر برای مرده ای خوانده شود، خداوند او را می آمرزد و اگر برای کسی که در حال احتضار و مرگ است بخوانند، مرگ و خروج روحش به اذن خدا آسان می شود.

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۰۷
رها رهایی
چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۴۸ ب.ظ

بخاطر یک مو کوتاه کردن

سلااااام سلاااااام سلااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح هشت و نیم بیدار شدیم و بعد از صبونه من نشستم یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم خونه رو جارو کشید و بعدشم غذا و میوه و آب و این چیزا آماده کرد که با خودمون ببریم نظر.آباد! قرار نبود بریم اونجا، قرار بود ظهر پیام بیاد اول با پیمان برن صرافی با کارت.ملی پیام دلار بخرن (اون روز پیمان رفته بود نتونسته بود بخره چون از پارسال یه قانونی گذاشتن که هر کی در طول سال یه بار دلار بخره نمی تونه تا آخر سال بخره حالا تو اون یه بار چه یه دلار بخره چه 2100تا که سقفشه! پیمان چون قبلا خریده بود بهش نداده بودند البته قبلا تو اون صرافی یه آشنایی داشتیم به اسم بیات که بدون فاکتور هر چقدر می خواستیم بهمون می داد ولی پیمان می گفت انگار جدیدا یه شعبه تو دبی زدن و بیات رفته اون شعبه و دیگه اونجا نیست و این یکیها هم قبول نمی کنند بدن)... بعد از صرافی هم قرار بود پیام بیاد خونه و موهای پیمانو کوتاه کنه ولی بعدا پیمان به پیام گفت که تو اگه بخوای بیای خونه ما باید یه دست لباس دیگه هم با خودت بیاری و دم در لباساتو که بیرون پوشیدی عوض کنی و بیای تو(دیگه کرو.نا یه کاری کرده که بچه ها هم نمی تونند راحت خونه پدر مادرشون برن) اونم گفت ای باباااااااااا چه خبره آخه؟ پیمانم گفت همینه که هست ...بعدا دوباره فکر کرد و زنگ زد به پیام که نیا خونه، بیا دنبال ما اول بریم صرافی بعد باهم می ریم نظر.آباد موهامو بزن بعد برگردیم ...این شد که قرار شد بخاطر یه مو تا نظر .آباد بریم...خلاصه ساعت دوازده و ربع پیام اومد دنبالمون و اول رفتیم جلو صرافی و اون دوتا رفتند دلا.ر بخرن و منم نشستم تو ماشین و تا بیان چند صفحه ای کتاب خوندم تا اینکه اومدند و راه افتادیم تو راه هم اون دوتا باهم حرف می زدند و منم نشسته بودم پشت و تا برسیم جواب ایمیل یکی از دوستامو دادم (چند وقتیه یه وبلاگی رو می خونم که نویسنده اش تو کانادا تو شهر مونترال زندگی می کنه اسمش بارانه و اهل تهرانه چهار سالی میشه که اقامت کانادارو گرفته و اونجا زندگی می کنه دو سه سالی از من کوچیکتره و یه پسر سه چهار ساله داره شوهرشم نویسنده است... یه چند وقتی میشه که از طریق ایمیل باهم دوست شدیم و دیشب دیدم بهم ایمیل داده و کلی ابراز لطف کرده...گفتم جواب ایمیل اونو بدم)...ساعت یک و نیم رسیدیم نظر.آبادو اول رفتیم جلو فروشگا.ه کو.روش وایستادیم پیمان رفت دو تا تن ماهی گرفت و اومد سوار شد رفتیم خونه...تو خونه هم من لباسامو عوض کردم و چایی درست کردم و یه کته کوچولو هم دم کردم که بعدا با تن بخوریم و یه نصف قابلمه کوچولو هم ماکارونی از شب قبل داشتیم که پیمان آورده بود اونم گذاشتم گرم شد پیام گشنه اش بود خورد و بعدا اونا رفتند یه گوشه خونه مشغول مو زدن شدند و منم یه ایمیل به معصومه دادم چند روز پیش یه ایمیل داده بود جوابشو نداده بودم (کلا امروز روز ایمیل بود) بعدشم نشستم کتاب خوندم! کار پیمان اینا هم که تموم شد پیام رفت ماشین شو تو حیاط شست و پیمان هم طبق معمول اینور اونورو جارو کرددو باغچه هارو آب داد و بعدش اومدند ناهار خوردیم و جمع کردیم من ظرفارو شستم و یه چایی آوردم خوردیم اونا رفتند تو حیاط و دوباره با ماشین مشغول شدند! بیرونم سپاهیها با ماشینایی که تانکر پشتشون بود اومده بودند همه جارو سم پاشی و ضد عفونی می کردند پریروزم بعد از ظهر اومده بودند داشتند تو کرج کوچه مونو ضد عفونی می کردند حالا من چندباری دیده بودم دارند خیابونا و خودپردازارو ضدعفونی می کنند ولی اون روز اولین بار بود که دیدم کوچه ها و درا و آیفونا و اینارو دارند ضدعفونی می کنند...خلاصه دستشون درد نکنه شاید همینم باعث بشه چند نفر کمتر این مریضی رو بگیرند...داشتم می گفتم اونا بیرون بودند و منم نشستم اینارو براتون نوشتم و بعدشم یه خرده ناخنامو مرتب کردم پیمان اومد یه چندتا میوه برده بودیم اونارو پوست کند و خوردیم ، دیگه جمع کردیم و راه افتادیم الانم تو راهیم و داریم می ریم کرج .....خب دیگه اینم از امروزمون من دیگه برم ....راستی پیمان از اون روز تا وقتی که امروز برسیم نظر.آباد همچنان سایلنت بود ولی اینجا که رسیدیم من یه خرده شوخی کردم و خندوندمش، بلاخره زبون باز کرد بچه ام ...خلاصه اینجوریااااااااا دیگه ...خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید و همچنان به شدت رعایت بکنید تا ایشالا این ویروس لعنتی رو از پا دربیاریم...به امید اون روز و به امید فرداهای بهتر به خدای بزرگ می سپارمتون بوووووووووس فعلا باااااااااای 

راستی میوه هاتونم حتما با چند قطره مایع ظرفشویی حسابی بشورید تا کاملا تمیز و ضدعفونی بشن موقع خوردن هم پوستشونو بکنید چون دست هزار نفر به اون میوه ها می خوره و خیلی خطرناکند 

 

*گلواژه*

یه مادر دارید که نفس میکشه؟پس خوشبختید و خودتون حالیتون نیست ! (اااااااالهی که همیشه زنده باشند) 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۴۸
رها رهایی
سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۵۴ ب.ظ

یک بغل معجزه

سلااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم از اعجاز یه سری از سوره های قرآن برای افزایش رزق و روزی و مال و ثروت بگم و برم که اگه دوست داشتید بخونید و اعجازشو به چشم خودتون تو زندگیتون ببینید یکی از این سوره ها سوره واقعه است که انقدر تاثیر داره که خیلیها سوره رزق و روزی و ثروت بهش می گن بعضی ها هم بهش سوره معجزه می گن چون انقدرررررررررر که برای هر امری(چه مادی و چه معنوی) که آدم بخونه تاثیر داره و خواسته آدم مستجاب میشه می گن هر کس سوره واقعه رو هر شب یه بار بخونه هیچ تنگدستی و گرفتاری به اون نمی رسه!

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: سوره واقعه را به زنانتان یاد دهید؛ زیرا آن سوره بی نیاز کننده است.(منظورشون از نظر مادیه یعنی زنانتون از نظر گذران زندگی بعد از شما محتاج کسی نمی شن. )می گن برای ختم سوره واقعه هر شب یه بار تا چهل شب بخونید!

یکی دیگه از سوره ها که می گن خیلی تو بی نیازی و رزق و روزی تاثیر داره و اگه چهل روز خونده بشه ثروتی خدا به انسان میده که عقلها متحیر میشه سوره ذاریاته!

ازامام باقر(ع) آمده است:

کسی که سوره ذاریات رو قرائت می‌کند خداوند امور معیشتش رو اصلاح می‌کند و به او روزی فراوان عطا می‌شود.

همینطور امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:هر کس سوره ذاریات را روز یا شب بخواند، خداوند وضع زندگی او را اصلاح می کند و روزی فراوانی برایش می دهد...

دیشب پریشب تو نی. نی.سایت داشتم در مورد کسایی که از این خوندن این سوره ها نتیجه گرفته بودند می خوندم دیدم خیلیها از سوره ذاریات خییییییییییییلی تعریف کردند و خیییییییییییییلی نتیجه گرفتند یکی این سوره بود یکی هم جمیع سوره های (ذاریات، طلاق، مزمل و انشراح(شرح)) که میگن این چهار تا سوره رو که جمیعا صد آیه است و میشه توی یک ربع خوند رو هر روز یه بار تا چهل روز بخونید خییییییییلی تاثیر داره و واقعا معجزه می کنه یکی نوشته بود انقدراین چهار سوره رو کار من تاثیر داشته که الان دیگه انقدر پروژه اومده سراغم و تعدادشون زیاده که نمی تونم قبولشون کنم ...یکی دیگه هم نوشته بود برای کار شوهرم خوندم یه کاری پیدا کرد که اولا زیاد خوب نبود ولی یه خرده که گذشت هر روز بهتر از روز قبل شد و الان خیییییییییلی راضی هستیم یکی دیگه هم نوشته بود من الان یه ساله که می خونم نبوده که بخونم و پول دستم نیاد...در مورد سوره واقعه هم یه مرده توی یه سایتی تو قسمت نظرات نوشته بود من ده ساله که هر شب یه بار می خونمش ده سال پیش هیچی نداشتم و با ناامیدی شروع به خوندن این سوره کردم ولی از اونموقع هر روز اوضاع من نسبت به روز قبل بهتر و بهتر شد و الان به لطف خدا همه چی دارم بیشتر از اون چیزی که انتظارشو داشتم و همه از برکات سوره واقعه است نوشته بود نمی دونم این سوره چه چیزی داره ولی هرچیه خییییییییییییییلی تاثیر داره و معجزه می کنه...یه زنه هم در مورد سوره واقعه نوشته بود من انقدر که برای هر چیزی چه مشکلات مادی و چه مشکلات غیر مادی این سوره رو خوندم و اثر داشته و مشکلاتم حل شده که اسمشو گذاشتم سوره معجزه!...در مورد سوره انشراح (شرح) همون الم نشرح لک صدرک که خیلی هم سوره کوتاهیه و همش هشت تا آیه کوچیکه و اکثرا هم همه مون حفظیم هم خیییییییییییییییییییلی نوشته بودند میگن اگه عادت کنید تو روز شده حتی یه بار بخونید کلی روی رزق و روزیتون تاثیر می ذاره من دیروز صدتا خوندم ده دقیقه هم طول نکشید چون خودش انقدر کوتاهه که سی ثانیه بیشتر خوندنش طول نمی کشه...خلاصه عزیزانم اینا چیزایی بود که بنده در گشت زنیهای اینترنتی ام بهش رسیدم و گفتم بهتون بگم که اگه خواستید بخونید و ازشون فیض ببرید!... انس با قرآن خیییییییییییییییلی قشنگه روح آدمو اعتلا میده بیایین سعی کنیم نه حالا صرفا برا مادیات، بلکه برا پالایش روحمون از غبار زندگی مادی هم که شده به اندازه چند سوره کوتاه هر روز بخونیمش و ازش بهره ببریم امید که دلامون بیش از پیش به خدا و عالم بالا گره بخوره...خب دیگه من چیزایی که باید می گفتم و گفتم ایشالا که به دردتون بخوره ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید به شدت... بووووووووووووووووس باااااااااااای

 

*گلواژه*

حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند:

برای یافتن مالی عظیم هر پنج شنبه 40مرتبه سوره نصر خوانده شود تا مالی بیابی که در خاطرت نگنجد

 

هروی گوید: اگر کسی سوره نصر را هر روز ۴۱ مرتبه بخواند از عالم غیب برای او گشایش و فتحی خواهد شد.

 

هر خطر و غم و اندوهی با ذکر یونسیّه برطرف می شود اگر انسان غمگینی به ذکر یونسیه سرگرم باشد، قبل از اینکه از ما چیزی بخواهد ما غمش را برطرف می کنیم. ذکر یونسیه این است:﴿لاَّ إِلهَ إِلاَّ أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ﴾

 

علی علیه السلام فرمود:شکایت کردم به پیغمبر از قرض،پس فرمود:یا علی بگو اللَّهُمَّ أَغْنِنِى بِحَلاَلِکَ عَنْ حَرَامِکَ و بِفَضْلِکَ عَمَّنْ سِوَاکَ(پروردگارا، من را به‌وسیلۀ حلالت، از حرام خویش بی نیاز کن و با فضل و بخشش خود، مرا از هرچه غیر توست، بی‌نیاز فرما.) پس اگر به قدر کوه بزرگی قرض دارباشی خداوند آنرا ادا می کند.

 

*( سوره نصر هم همش سه آیه بیشتر نیست )

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۵۴
رها رهایی
دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۰۲ ب.ظ

سایلنت

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که الان خونه تنهامو و پیمان پیاده رفته صرافی دلار بخره و برگشتنی هم یه خرده فلفل دلمه و هویچ بگیره تا ماکارونی درست کنیم فردا ببره برا مامانش...این چند روز کار خاصی نکردیم فقط صبحها هر از گاهی کوتاه با گل پسر یا پیاده رفتیم بیرونو نون و میوه و این چیزا گرفتیم و برگشتیم خونه،بعد از ظهرا و شبا هم همش خونه بودیم و در حال انجام آیین مقدس ضدعفونی کردن خودمون و لباسامون و در و دیوار و وسایلی که از بیرون آورده بودیم انقدرررررررر دست شستیم که از شدت خشکی پوست داریم رسما اگز.ما می گیریم. دیروزم که روز پدر بود و شب قبلش من به حیدر بابا زنگ زدم و تبریک گفتم اونم کلی تشکر کرد...بهش گفتم ممنووووووونم بابت زحمتهایی که سالها برا ما کشیدی گفت وظیفه ام بود گفتم نه وظیفه نبود لطف و محبتت بود اونم گفت نه ما وظیفه مون بود که بزرگتون کنیم حتی یه مرغم بچه هاشو تا بزرگ نشن ول نمی کنه دیگه ما که انسانیم!منم گفتم ااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشی و سایه ات همراه با مامان همیشه رو سر ما باشه گفت ایشالا شما هم خوشبخت باشید منم کلی از دعایی که برام کرد خوشحال شدم و ازش تشکر کردم...اون شب با اینکه با خوشحالی خوابیده بودم ولی دم دمای صبح یه خواب بد در مورد حیدر بابا دیدم انقدر بد بود که وقتی چشمامو باز کردم از اینکه خواب بوده کلی خدارو شکر کردم و بعدشم تا ساعتها ذهنم درگیر اون خواب بود و برا بابا و مامان و همه شماها دوازده تا آیه الکرسی خوندم و فوت کردم و برا سلامتیتون دعا کردم(می گن دوازده تا آیه الکرسی بخونی و بعد دعا کنی اون دعا مستجاب میشه) ...اون روز بعد صبونه پیاده رفتیم تا پارک شهریار و یه ساعتی روی یکی از نیمکتهاش جلوی آبشار کوچیکی که داره نشستیم و صدای آبو گوش کردیم منم همینجور فکرم درگیر اون خواب بود و نگران حیدربابا بودم که دیدم مامان زنگ زد باهاش حرف زدم و وسط حرفهام پرسیدم حیدر بابا کجاست گفت رفته سر کار گفتم مامان بهش بگو خیییییییییلی مواظب باشه گفت نه مواظبه ماسکم زده و دم به دقیقه هم دستاشو می شوره و خییییییییلی مواظبه گفتم خدارو شکر و بعدم خوابمو براش تعریف کردم اونم گفت ایشالا خیره و اصلا نگران نباش ایشالا برعکس اون چیزی که تو خواب دیدی قراره براش اتفاق بیفته و همیشه زنده و سلامت باشه منم گفتم ایشالاااااااااااااا! وقتی مامان اینجوری خوابمو تعبیر کرد خیالم راحت شد چون می گن که اولین کسی که خوابتو تعبیر می کنه هر چی بگه همون میشه...خلاصه یه خرده دیگه با مامان حرف زدیم و بعد انگار عالیه خاله اومد خونه مامان، چون زنگ اف اف اومد و مامان گفت که عالیه خاله است بذار ببینم چیکار داره بعدا بهت زنگ می زنم اون خداحافظی کرد و رفت و ما هم بلند شدیم رفتیم خونه و سر راهم می خواستم یه بسته وانیل و یه مقدار شکر بخرم برا همین رفتیم فرو.شگاه.کو.روش که اونم شکر نداشت و من فقط یه وانیل برداشتم و پیمان هم یه عطر ازاون قلمیها با یه بسته بیسکویت ورداشت اومد حساب کردیم و راه افتادیم (نیست که ژل شستشو و اسپری ضدعفونی کننده پیدا نمیشه پیمان از این عطرا می گیره می ذاره تو کیفش یه جاهایی که نیاز یه ضدعفونی دست هست از اینا به جای اسپری استفاده می کنه چون اینا قسمت بیشترش الکله دیگه یه اپسیلون هم عطر دارند! تا حالا چندتاشو تموم کردیم قبلا اینا هفت هشت ده تومن بودند الان شدن 34 تومن)...از فروشگاه اومدیم بیرون به یه مغازه دیگه هم برا شکر سر زدیم ولی اونجام نداشت و قحطی شکر اومده بود، دیگه جای دیگه ای نرفتیم و رفتیم خونه! شکرو می خواستم تا برا روز پدر برا پیمان کیک درست کنم چون کیکهای بیرون الان خطریه و نمیشه خرید که اونم پیدا نشد! چند روز پیشا از یکی از کانا.لهای رو.بیکا یه ویدیو دانلود کرده بودم که طرز تهیه تی .تاب بود دیدم یه لیوان بیشتر شکر نمی خواد و اونم در حد یک لیوان ما داریم برا همین گفتم به جای کیک اونو درست کنم دیگه عصری موادشو از روی اون ویدیو آماده کردم و گذاشتم رو گاز که بپزه و رفتم یه زنگ به شهرزاد زدم و نیم ساعتی باهم حرف زدیم...می گفت شعار .نوروز .99 اینه: نه منو ببر به خونتون، نه بیا به خونه ما!..با هم کلی به این شعار خندیدیم و کلی هم در مورد ویرو.س منحو.س کر.ونا حرف زدیم و بعدش خداحافظی کردیم...گوشی رو که قطع کردم مستقیم رفتم تو آشپزخونه و دیدم تی .تابم هم پخته و از رو گاز ورش داشتم و برعکسش کردم و دوباره گذاشتمش رو گاز تا ده دقیقه دیگه بمونه تا اون طرفشم یه کوچولو برشته بشه...بعد از ده دقیقه ورداشتم و برشش زدم یه تیکه ازش خوردم دیدم اصلا مزه تی.تاب نمیده و دقیقا شده مثل کیکهایی که همیشه درست می کنم...دیگه چاره ای نبود چیدمشون تو بشقاب و به پیمان گفتم بیا اینم تی.تاب روز مردت، برا کادوتم پول و کارتمو می ذارم رو دراور هر وقت رفتی تهران اون کفشه رو برا خودت از طرف من بخر (چند وقت پیشا می گفت توی یکی از کفش فروشیهای نارمک سمت خونه مامانش یه کفش دیده که خیلی ازش خوشش اومده فک کنم می گفت قیمتش سیصدو خرده ای بوده البته اونموقع،فک کنم الان چون دم عیده گرونتر شده باشه! منم بهش گفتم تو یه جوری هستی که هر چی من برات بخرم نمی پسندی و در آخرم یا می بری پسش می دی و اعصاب منو خرد می کنی یا کلا ازش استفاده نمی کنی برا همین من پولشو می دم خودت اون کفشه رو که دوست داری برا خودت بخر اونم گفت باشه )...دیگه رفتم یه چهارتا تراول پنجاهی داشتم با کارت بانکیم که تقریبا یک و سیصد توش بود رو براش گذاشتم رو میز آرایش و بهش گفتم که رفتی تهران اون کفشه رو بگیر و اومدم یه چایی هم ریختم و با چند تیکه از تی.تابا آوردم خوردیم پیمانم کلا از شب قبلش رفته بود تو خودش و حرف نمی زد نمی دونم چی شده بود چندبارم ازش پرسیدم چیزی نگفت یعنی اصولا پیمان کلا آدمیه که سوالای اینجوری آدمو همیشه بی جواب می ذاره و صدا از سنگ درمی یاد از این آدم درنمی یاد تو خودشم که می ره کلا حرف زدنش تعطیل میشه و انگار که خدای نکرده از اول عمرش لال بوده انقدررررررررررر که قشنگ این نقشو بازی می کنه...خلاصه که ایشون سایلنت بودند و البته هنوزم هستند و منم با خودم گفتم من که کاریش نداشتم که از دست من ناراحت باشه از دست پسرو مادرش هم اگر ناراحته به من ربطی نداره برا همین ولش کردم به حال خودش گفتم خودش خوب میشه و نشستم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم تو اینترنت گشت زدم و بعدشم رفتم غذارو گرم کردم و آوردم خوردیم و جمع کردم ظرفاشو شستم و اومدم دوباره نشستم به کتاب خوندن و گشت تو اینترنت...البته یه چیزی رو حدس می زنم فکر کنم پیمان از این ناراحت و گرفته بود که با اینکه روز پدر بود پیام حتی یه زنگ نزد که یه تبریک خشک و خالی بهش بگه حالا کادو به جهنم،...فک کنم همین باعث شده بود که دلش بگیره و بره تو خودش ...پیمان بیچاره هر ماه نصف بیشتر حقوقشو می ریزه تو حساب اون و اونم با پولای پیمان حسابی خوش می گذرونه و تو مناسبتهای اینجوری هم انگار نه انگار ...یادمه پارسال هم روز پدر اصلا به روی خودش نیاورد و انگار نه انگار که پدری داره حتی یه تبریکم نگفت تو تولدشم امسال براتون تعریف کردم که هیچ کادویی برا پیمان نگرفته بود فقط یه کیک کوچولو گرفته بود که اونم بیست و پنج تومن از پول من دستش بود و فک کنم با همون گرفته بود یا اگه خیلی هنر کرده بود یه پنج تومن رو اون بیست و پنج تومن من گذاشته بود و نهایت اون کیکو سی تومن گرفته بود که اونم پیمان موقع رفتن یه تراول پنجاه تومنی بهش داد...هر کی بود از اینهمه پولی که بهش می دادند یه بیست و هزارتومن می ذاشت کنار و حداقل دو جفت جوراب برا باباش می گرفت ولی به قول پیمان هر چی بهش میدی می قاپه و بدون تشکر می ذاره تو جیبش و شعورش به این چیزا هم نمی رسه...چند وقت پیشا پیمان ناراحت بود می گفت اینم مثل مامانش نمک به حرومه من شش میلیون و خرده ای دادم برا این گوشی آی.فون گرفتم بهش گفتم گوشی کهنه ات رو بده به من گوشی من دگمه هاش خراب شده و بد می زنه(گوشی پیمان از این سام.سونگ قدیمیهای ساده است)..ولی انگار نه انگار که این حرفو بهش زدم... تا حالام صدبار بهش گفتم اون گوشی رو وردار بیار اینجا من ازش استفاده کنم ولی محل سگم به حرف من نداده...می گفت هر کی بود می گفت حالا که بابام نزدیک هفت میلیون برا من گوشی گرفته برم حالا که گوشی بابام خرابه یه گوشی ساده دویست تومنی براش بخرم یا حالا اون که پیشکشش ، همین گوشی کهنه خودمو که هزاربار گفته وردارم ببرم براش استفاده کنه ولی انگار نه انگار ....خلاصه که خواهر کلا از این شعورها نداره و فقط بلده مفت بخوره و با اراذل و اوباشایی مثل خودش صبح تا شب مراوده کنه ...امروزم پیمان همچنان سایلنت بود و یکی دو ساعت پیش هم ماسکشو زد و رفت صرافی و الانم بهش زنگ زدم داره می یاد و نزدیکای خونه است....خب دیگه من برم الان این می رسه مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووس فعلا باااااااای  

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۰۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۲۴ ب.ظ

به دست خود نیلوفر می نشانم !

سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز روز درختکاریه و منم به پاس این روز قشنگ کلی نیلوفر تو دو تا باغچه کوچیک خونه نظر.آبا.د کاشتم تا تابستون نیلوفرام غوغا کنند و از دیدن زیباییشون روحم شاد بشه!گل نیلوفر همیشه منو یاد بچگیهام می اندازه یادتونه مامان یه عالمه نیلوفر تو حیاط خونه می کاشت و صبحها چه غوغایی به پا می شد و چقدررررررررررررر زیبایی گلهاش روحمونو نوازش می کرد و چه حس و حال قشنگی بهمون می داد؟!!!یادش بخیرررررررر.... امروز صبح بعد از صبونه شال و کلاه کردیم و اومدیم اینجا(نظر.آبا.د) و منم تخم نیلوفرامو با خودم آوردم و بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم اولین کاری که کردم کاشتن نیلوفر بود! پای دیوار، دور تا دور باغچه حیاط بزرگه و یه نیم دایره از حلقه های سیمانی تو حیاط خلوت که تابستون توش رز کاشته بودیم و پای خانوم گردوی تو حیاطو نیلوفر کاشتم و یه مقدارم از تخمهاشو دادم به پیمان که تو کوچه،جلوی در، دور خانوم گنجشکی کاشت(اسم درخت جلو درمون زبان گنجشکه که ما بهش می گیم خانوم گنجشکی) یه مقدار از تخمهارو هم نگه داشتم مثل پارسال تو باغچه جلو در خونه کرج بکارم یه خرده اش رو هم با یه مقدار کوچولو تخم ناز رنگی دادم به پیمان که تو باغچه خونه مامانش بکاره...خلاصه که خواهر گل کاشتیم اونم چه گلایی مثل خودتون خوشگل...ایشالا دراومدند حتما همینجا عکساشو براتون می ذارم تا ببینید!...کاشتن گل و گیاه،کاشتن درخت و در کل باغبونی خیییییییییلی حس و حال قشنگی داره مراقبت از یه گیاه، یه گل،دیدن رشد و بالیدنش خیییییییییلی آدمو خوشحال می کنه!ما تو خونه مون خیییییییییلی گل داریم من یه وقتایی می رم لابلاشون و نگاشون می کنم یهو می بینم یکیشون یه برگ کوچیک درآورده یا یکی دیگه شون یه غنچه کوچولو داده یا اون یکی یه ساقه نو از بغلش زده بیرون یا یکی دیگشون یه گل خوشگل ناز داده، نمی دونید چقدررررررررررر خوشحال می شم انگار روحم از اون همه زیبایی به وجد می یاد و شروع میکنه به رقصیدن!حس و حال قشنگیه وقتی با دیدن اونا ناخودآگاه فکرت به این سمت کشیده میشه که توی اون گوشه خونه ات یه گلی در حال متولد شدنه، یه برگی داره سبز میشه و یه سری از فرشتگان سبز دارند اونجا زندگی می کنند و روح طبیعت تو خونه ات جاریه! روح زندگی ، روحی که سرشار از شادابیه...خیییییلی خیییییییییییلی حس قشنگیه...شما چیکار کردید؟ گلی، گیاهی ،درختی ،چیزی کاشتید؟اگه هنوز نکاشتید دست به کار بشید و بکارید که دیگه دو هفته بیشتر تا بهار نمونده و الان وقتشه... خب دیگه من برم گلایی که کاشتمو آب بدم شمام برید به زندگیتون برسید از دور می بوسمتون بووووووووووووس خیییییییییییییییییلی مواظب خودتون و سلامتیتون باشید... راستی اینم بگم و بعد خداحافظی کنم پریشب از یکی از شالهای قدیمیم که استفاده نمی کردم چندتایی ماسک درست کردم برا خودم و پیمان و پیام،نمی دونید چقدر هم خوشگل شد دو لایه هم درست کردم ویروس که سهله هیچی نمی تونه توش نفوذ کنه تازه قابل شستشو هم هست، بیرون می زنیم رسیدیم خونه قشنگ می شوریم و می ذاریم خشک میشه وقتی خشک شد یه دورم قشنگ اتو می کنیم که دیگه کاملا ضدعفونی بشه و برا استفاده دوباره آماده باشه... با خودم گفتم بیرون پیدا نمیشه ولی خلاقیتو که ازمون نگرفتند که،چرا خودمون درست نکنیم؟ کاری نداره که!برا همین دست به کار شدم و خودم تولیدش کردم... داشتم فکر می کردم منظور آقام از سال.تو.لید. ملی.همین بوده بی شک... ...تازه موقع درست کردنش هم کلی خندیدیم... ماسک اولو که داشتم درست می کردم کش نداشتیم تو خونه که بهش بندازم رفتم با عرض معذرت، کش یکی از سوتین های قدیمیمو بریدم و آوردم که از اون استفاده کنم... پیمان وسطای کار ازم پرسید پارچه چیه؟ گفتم مال یکی از شالهامه که دیگه استفاده اش نمی کنم بعد گفتم تازه کشش رو هم از یکی از سوتین هام بریدم! برگشت خیلی جدی بهم گفت: خااااااااک توووووو سرت اونوقت ما اینو می خوایم تو خیابون بزنیم؟منم کلی بهش خندیدم گفتم خب بزنیم کی می فهمه که کش سوتینه؟ مگه روش نوشته ما اینو از کجا کندیم زدیم به این؟؟؟اونم با خنده من تازه فهمید که چی گفته و کلی به حرفی که زده بود خندید...خلاصه که خواهر من با اینهمه کمبود امکانات دو سه تا ماسک از پارچه شال و کش سوتین تونستم تولید کنم و بدم دست مردم(منظورم پیمان و پیامه) ولی نمی دونم این دو.لت با اینهمه امکانات و با اینهمه تد.بیر.و امیدی که ادعاشو داره و اینهمه کارخونجات که تحت فرمانش دارند کار می کنند چرا نتونست یه دونه .ماسک دست این ملت برسونه؟ هر روزم اعلا.م می کنند که فلان تعداد .ما.سک و دست.کش و مایع.ضد.عفونی و ...که محتکرا.ن دپو .کرده بودند رو ضبط کردند داشتم فکر می کردم همونارو که ضبط  کرده بودند اگه می دادند به مردم،هر کس اندازه مصرف یه سالش، هم ما.سک داشت، هم دست.کش، هم مایع و ژل.ضد .عفونی و هم ...دیگه نیازی هم نبود از خودشون هزینه کنند و تولید هم لازم نبود!حالا اونارو می گیرند چیکار می کنند که خبر از ما.سک و این چیزا تو بازار نیست من نمی دونم ؟ فک کنم از محتک.ر.ا می گیرند و فوری صا.درش می کنند و تبدیل به پولش می کنند و می ذارند تو جیباشون...یعنی رسما دزد به دزد می زنه و میشه شاه دزد😉!...خب بگذریم تا من بیشتر از این حرفای س.یا.سی نزدم و نیومدند کت بسته ببرنم برم ...از دور می بوسمتون بووووووووووووووش فعلا بااااااااای✋

 

*گلواژه*

مثل درخت باش

که در تهاجم پاییز هرچه را بدهد،

روح زندگی را برای خویش نگه می دارد. 🌷

 

اینم یه نمونه از تولیدات خودم (با اینکه با دست دوختم دوختاشو جوری کار کردم که انگار با چرخ خیاطی دوخته شده...این هنر این تولیدکننده رو می رسونه...بزن به افتخارش)

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۴
رها رهایی
سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ب.ظ

پیشنهادهای اسکاچی و دستکشی!

سلاااااام سلااااااااام سلاااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان صبح ساعت هشت رفت خونه مامانش و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم گرفتم خوابیدم و الان بیدار شدم با اینکه اینهمه خوابیدم نمی دونم چرا بازم خوابم می یاد ولی گفتم بیام یه حالی از شما بپرسم و یه کوچولو بنویسم و برم! این روزا همونجور که می دونید مثل هم داره می گذره دیگه، اکثرا تو خونه ایم و در حال ضدعفونی کردن اینور اونور و دست شستن و این کارا...برا همین دیگه امروز می خوام از کارای روزمره ننویسم چون میشه تکرار مکررات! امروز می خوام بهتون دو تا پیشنهاد بدم در مورد اسکاچ و دستکش آشپزخونه! چند سال پیش(فک کنم پنج شش سال پیش بود هنوز پیمان بازنشست نشده بود) رفته بودیم یکی از نمایندگیهای .ایرا.ن خود.رو تو اتوبان تهر.ان کر.ج، گل پسر اون موقعمونو که 405 بود برده بودیم سرویس، کارش یه خرده طول کشید به ما گفتند برید یکی دو ساعت دیگه بیایید ببریدش ما هم که پیاده بودیم و جای دوری نمی تونستیم بریم اومدیم بیرون، روبروی نمایندگی یه فروشگا.ه.سپه. بود گفتیم بریم ببینیم چی داره، رفتیم توش کلی گشت زدیم و پیمان یه چند بسته حبوبات و شکلات و این چیزا گرفت منم تو قفسه اسکاچهاش چشمم خورد به یه سری اسکاچ که حالت دستمال داشتند به شکل مربع بودند یه چیزی تو مایه های بافت یا قلاب بافی بودند و رنگای خیلی قشنگی هم داشتند سه تا رنگ ورداشتم(زرد و بنفش و صورتی فک کنم )ماشینو که تحویل گرفتیم برگشتیم خونه من صورتیه رو گذاشتم تو آشپزخونه که استفاده کنیم و اون دوتای دیگه رو هم گذاشتم کنار تا وقتی این یکی خراب شد استفاده شون کنم باورتون نمیشه از اون سال تا اونموقع که بیاییم این خونه فک کنم چهارسال اینجورا اون یه دونه همینجور داشت کار می کرد آخ هم نگفته بود اینجا که اومدیم پیمان ور داشته بود باهاش چسب آکواریوم کناره های ظرفشویی رو که داشته آببندی می کرده پاک کرده بود که مجبور شدیم بندازیمش بره از اون موقع هم الان دو ساله زرده رو داریم استفاده می کنیم اونم همچنان کار می کنه... به جز عمر طولانی که این اسکاچها دارند چیزی که باعث شده من ازشون خیییییییلی خوشم بیاد اینه که مثل اسکاچهای دیگه که توشون ابر یا اسفنجه بو نمی گیرند و تبدیل به معدنی برای میکروبها نمیشن من همیشه بعد از اینکه شستن ظرفها تموم شد تمیز می شورمش و از جا اسکاچی آویزونش می کنم، نیست که نازکه سریع خشک میشه و اصلا بو نمی گیره و مثل اون یکی اسکاچها مرطوب نمی مونه که میکروبها و باکتریها توش رشد کنه و بدبو بشه و آدم مجبور بشه ماهی یه بار عوضشون کنه! درسته که مثل اسکاچهای دیگه زبر نیست و بعضی ظرفهایی که لازم سابیده بشند رو نمیشه باهاش سابید ولی به جاش اکثر ظرفارو مخصوصا ظروف تفلونو میشه باهاش بدون اینکه نگران خطو خش افتادنشون باشیم شست! من همه ظرفارو باهاش می شورم به جز اونایی که نیاز به اسکاچ زبر دارند و باید حسابی سابیده بشن برا اونا هم یه سیم گذاشتم تو جا اسکاچی که از اون استفاده می کنم و براحتی تمیزشون می کنم اون سیم انگار مکملی برای این اسکاچه و دیگه برا شستن هیچ ظرفی دچار مشکل نمی شم...حالا عکس این اسکاچهارو آخر پست می ذارم تا ببینیدشون و اگه دوست داشتید بگیرید و ازشون استفاده کنید و از شر اسکاچهای اسفنجی بدبو نجات پیدا کنید!...اما چیزی که می خوام در مورد دستکش بگم ...من همیشه هر دستکشی می گرفتم هر مارکی چه مارکهای فرعی و چه مارکهای معروف مثل گل.مر.یم و رز.مر.یم و از این چیزا تو زمان کوتاهی سوراخ می شدند و مجبور بودم تعویضشون کنم مهرماه اون موقع که تو اون خونه کارگر کار می کرد رفته بودیم ابزاری رنگ بخریم پیمان گفت جوجو بذار از این دستکش کارگریها یه جفت سایز اسمالشو (کوچکشو) برات بگیریم ایندفعه با اینا ظرفارو بشور ببینیم دوامشون چقدره اینا چون کارگری اند فک کنم محکمتر از دستکشهای دیگه باشند...خلاصه یه جفت مارک گیلا.نشو گرفتیم آوردیم (دستکش.کارگری.گیلا.ن) و از اون موقع تا حالا دارم استفاده می کنم و همچنان داره کار می کنه و به نظرم خیلی کاری تر از دستکشهای آشپزخونه هست قیمتاشونم مثل هموناست تازه اینکه مارکش گیلا.نه،می گفتند مارک.استا.د.کار از اینا هم محکمتره و دیرتر خراب میشه...خلاصه خواهر گفتم اینم بگم که اگه خواستید دستکش محکمتر و در عین حال باصرفه تر دا شته باشید برید ابزاری و از اینا سایزکوچیکشو بخرید و استفاده کنید (اسمالش اندازه دست ماست لارج و ایناش خیلی بزرگ میشه) فقط تنها چیز بدی که این دستکشها دارند رنگ مشکیشونه که اونم هنر به خرج بدید و با یه سری تزئینات خوشگلش کنید دیگه چاره ای نیست! من خودم همونجوری دارم ازشون استفاده می کنم و فعلا ایده ای به ذهنم نرسیده برا خوشگل کردنش که اگه در آینده کاری براش کردم حتما بهتون می گم ....خب اینم از پیشنهادات اسکاچی و دستکشی من برای شما...ایشالا که به دردتون بخوره و خوشتون اومده باشه ....از دور می بوسمتون تو این روزا حسابی مواظب خودتون باشید و حتما برای شستن دست و ضدعفونی کردن اینور و اونور بیشتر از دستکش استفاده کنید تا پوست دستاتون خراب نشه...خب من برم و شما هم بفرمایید عکس اسکاچها و دستکشهای کارگری مارا ببینید و لذت ببرید( واقعاااااااااااا که! چه لذتی!!! هاهاهاها)...خیییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

 

*گلواژه*

امروز اگر با یک موقعیت آشفته مواجه شوم، پیش از آنکه تحت تاثیر واقع شده و واکنش نشان دهم،از خود می پرسم:"چقدر اهمیت دارد؟" ممکن است بفهمم که این موقعیت آنقدر اهمیت ندارد که آرامش خویش را قربانی آن سازم!

"تقریبا به همان میزان که اهمیت دارد بدانیم موضوعی چیست؟به همان اندازه هم مهم است بدانیم که چه چیزی اهمیت ندارد" !!!

 

اینم عکس دستکش و اسکاچهای ما 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۷
رها رهایی
شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۳۲ ب.ظ

عکسهای اون سگ کوچولوی شاد و برف اون روز

 سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم چندتا عکس از برف اون روز و اون سگ کوچولوی شاد بذارم تا ببینید ایشالا که خوشتون بیاد عکسا مال کوچه خودمونه دوتا دونه اش هم مال پارک سر کوچه مونه 

خب بفرمایید اینم عکسا( ممکنه یه خرده دیر باز بشن یه کوچولو صبر کنید )

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۳۲
رها رهایی
جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۱۸ ب.ظ

بخار شور و موارد استفاده اون تو خونه ما!

سلاااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که از دوشنبه غروب حول و حوش ساعت هفت اینجا بارون گرفت تا فردا شبش که ما ساعت دو و نیم نصف شب داشتیم می خوابیدیم همینجور داشت می اومد یعنی تا وقتی که ما بخوابیم بیشتر از سی ساعت بود که داشت می اومد صبح سه شنبه هم که ساعت ده و نیم بیدار شدیم دیدیم یک برف تندی داره می یاد که نگوووووووو کلی هم رو زمین نشسته بود دیگه من از پنجره بیرونو نگاه می کردم دیدم از دو تا درخت کاجی که تو حیاط ساختمون روبروئیه یکیش که کلا افتاده رو دیوار انقدر که برف روش سنگینی کرده بود دیگه نتونسته بود خودشو نگه داره یکی دیگه اش هم از شدت سنگینی برف عنقریب بود که از ریشه کنده بشه درختای کاج نیست که برگ دارند بیشتر برف روشون میشینه و سنگینتر از بقیه درختا می شن بقیه برگ ندارند و فوقش رو شاخه هاشون می شینه و احتمال شکستنشون زیر سنگینی برف کمتره، حالا تو ساختمونها هم کلا هیشکی دقت نمی کنه که این درختا ممکنه بشکنند که برن لااقل هر چند ساعت یه بار اینارو بتکونند که این اتفاق نیفته البته ساختمونهایی که سرایه دار و هیات مدیره دارند اونجا ممکنه این کارو بکنند چون سرایه دار بیست و چهار ساعته تو ساختمونه و هم خودش و هم هیات مدیره چون حقوق می گیرند موظند که حواسشون به همه چی باشه ولی تو اکثر ساختمونا خود اهالی که مشغولند و اصلا دقت نمی کنند مدیرا هم که بیست و چهار ساعته تو ساختمون نیستند که بخوان این کارو بکنند بلاخره اونام سر کار می رن و هزارتا مشکلات دارند خیلیاشونم کلا احساس مسئولیت نمی کنند و خیلی هنر کنند یه شارژ می گیرند و دوتا قبض پرداخت می کنند و یه نظافتچی می یارند البته نباید از حق گذشت مدیر ساختمون ما آقای .طا.لبی(همون که گفتم اسمش اشکانه و اصالتا اهل تبریزه) خییییییییییییلی مدیر خوب و دلسوزیه و حواسش به همه چی هست و به کل ساختنون مثل خونه خودش دل می سوزونه و شده نصف شب از خوابشم بزنه مشکلات ساختمونو با جان و دل حل می کنه ولی حیف که اونم خونه شو فروخته و قراره تابستون از اینجا بره پیمان می گفت بدون طا.لبی موندن تو این ساختمون ارزش نداره و اون رفت ما هم باید بریم چون دیگه کسی مثل اون پیدا نمیشه که اینجوری به ساختمون برسه...خلاصه که تو مدیرهای ساختمونم آدم متعهد و دلسوز مثل آقای.طا.لبی پیدا میشه!...داشتم می گفتم برف سنگینی بود تا ساعت دوازده و نیم هم همینجور یه ریز اومد ولی دوازده و نیم دیگه کم شد و کم کم قطع شد مام بعد از اینکه صبونه خوردیم پیمان گفت جوجو پاشو بریم سمت حسن.آبا.د یه نون سنگک از این سنتی ها توی یکی از کوچه های اونجا دیدم یه خرده نون بگیریم بیاریم هیچی نون دیگه تو فریزر نداریم گفتم باشه و آماده شدم رفتیم بیرون دیدیم برف همه جارو پوشونده،پیمان رفت یه بیل از تو انباری ساختمون آورد(پارو نبود اونجا!طا.لبی خوبه ها ولی نمی دونم چرا یه پارو برا ساختمون نمی خره؟ می گن هر گلی یه خاری داره اینم انتقادیه که به طا.لبی وارده)پیمان بیله رو آورد و برفهای دم درو تا برسه به خیابون پاک کرد تا ماشینا از تو پارکینگ راحت بتونند در بیان منم تو این فرصت یه چند تا عکس از برف انداختم و کلی از زیبایی این جادوی سفید لذت بردم بعدش دیگه پیمان کارش تموم شد و اومد راه افتادیم سمت حسن.آبا.د (حسن.آبا.د یه محله دم کوه نوره و تقریبا از محله ما پیاده نیم ساعتی فاصله داره)تا پارک سر کوچه به سختی تو برف رفتیم ولی من پاهام خسته شد و دیگه نمی تونستم بیشتر از اون برم خیابونای ما چون به سمت کوه می رن(یه جورایی تو دامنه کوهند دیگه) برا همین یه خرده شیب دارند و راه رفتن تو مواقع عادی هم توشون سخته چه برسه به موقعی که برفم اومده باشه به پیمان گفتم نریم حسن.آ.باد اونجا سخته(چون هر چی بالاتر می ری شیبش تندتر میشه و راه رفتن سختتره) بریم از سر اردلا.ن 5 از نونوایی دم داروخونه بگیریم بیاییم چون اونجا باز سرپایینی هستش و راه رفتن توش راحتتره اونم گفت فک کنم اصلا رفتن به حسن.آ.بادم دیگه فایده نداره چون الان یک و نیمه تا ما برسیم اونا تعطیل کردند می مونه بعد پنج باز کنند که اون موقع هم نمی تونیم! بذار بریم ببینیم لواشی ارد.لان 3 بازه فعلا چندتایی لواش بگیریم تا فردا پس فردا بریم سنگک بخریم گفتم باشه و راه افتادیم سمت اردلا.ن سه، سر ارد.لان سه یه وانتی گیر کرده بود و نیست که اون خیابونا همشون شیب دارند ماشین رو برفا سر می خورد و نمی تونست ازش بیرون بیاد پیمان رفت یه خرده هل داد ولی ماشین همش رو برف می چرخید و برمی گشت عقب و نمی تونست جلو بره لیز می خورد پیمان همچنان هل می داد تا اینکه دو نفر دیگه هم اومدند به کمکش و بلاخره بعد از ده دقیقه ای هل دادن تونستند درش بیارن تا بره تو خیابون اصلی و بره...ماشینه رفت و پیمان اومد که بریم منم یه خرده براش دست زدم و گفتم آااااااااافرین به تو!دستت درد نکنه که کمک کردی و از این حرفها...اونم گفت من که کاری نکردم اگه منم نمی رفتم کمک کنم کسای دیگه بلاخره کمکش می کردند و درش می آوردن گفتم درسته ولی همیشه اونی که اول کمک می کنه مهمتره چون باعث میشه یه عده دیگه هم به اون نگاه کنند و بیان کمک...یه وقتایی می بینی یکی یه مشکلی براش پیش اومده ولی همه دارند از کنارش بی خیال رد میشن و ممکنه اصلا به ذهنشون خطور نکنه که میشه رفت و به این آدم کمک کرد ولی وقتی یه نفر شروع می کنه به کمک کردن بقیه هم یه جرقه هایی تو مغزشون می زنه و می یان به کمکش...اون نفر اولیه انگار فرهنگ این کمک کردنو ایجاد می کنه پس کارش خیلی بارزشتر از کار بقیه افرادیه که بعدا می یان کمک...خلاصه رسیدیم لواشی و پیمان یه ده تایی لواش گرفت و راه افتادیم سمت خونه،تو اردلان سه که داشتیم می رفتیم جلوی یه ساختمون یه مرده پارو به دست، داشت برفارو پارو می کرد یه سگ کوچولوی سفیدم داشت که رو برفها ورجه وورجه می کرد انقدررررررررر با خوشحالی رو برفا اینور اونور می دوید که نگووووو انگار از دیدن برفا خوشحال شده بود دست می زد به برفا و با خوشحالی می پرید اینور اونور..مرده هم بعضی وقتها با پارو به شوخی جلوشو می گرفت و می گفت ای شلوغ..دیدن شادی اون سگ کوچولو باعث شد یه حس و حال شادی بهم دست بده با خودم گفتم همه مون مثل این هاپوی کوچولو باید با قشنگی های زندگی حال کنیم و ازشون لذت ببریم همیشه هم که نباید منتظر باشیم که اتفاقهای خیلی عظیمی رخ بده که ما بخندیم و شاد باشیم اگه منتظر اونجور اتفاقها باشیم اونا هر سه هزار سال نوری یه بار اتفاق می افتند و تا اون موقع هم کلی عمرمون بابت شاد نبودن تلف شده و از بین رفته به نظر من برای شاد بودن همون بهونه های کوچیکی که اون سگه بابتش خوشحال بود مثل اون برفه کافیه و دلیل بزرگتری نمی خواد ما باید اینو یاد بگیریم! باید یاد بگیریم که به جای اینکه متتظر برآورده شدن محالترین آرزومون باشیم تا بعدا شادی کنیم باید چیزای کوچیک و دوست داشتنی دم دستمونو ببینیم و از دیدنشون لذت ببریم و شاد باشیم تا این شادی های کوچک زمینه ورود اون محال بزرگ رو هم به زندگیمون فراهم کنند...همینجور که داشتم به این جیزا فکر می کردم چندتا عکس از ورجه وورجه های شاد اون سگ کوچولوی ناز گرفتم و سرمو بلند کردم و یه لبخندم در جواب صاحبش که لبخند به لب داشت بهم نگاه می کرد زدم و راه افتادم...سر راه پیمان گفت جوجو بریم فروشگاه.کو.روش یه دو تا مایع دستشویی دیگه هم بگیریم ممکنه با این اوضاعی که پیش اومده بعدا گیر نیاد گفتم باشه بریم رفتیم و چشمتون روز بد نبینه انگار فروشگاهو غارت کرده بودند همه قفسه ها خالی بود همه چی رو خریده و برده بودند فقط چیزهای به درد نخور مونده بود مایع هم که کلا تموم شده بود فقط دو تا دونه مایع کوچیک که پلمپ دراشون مشکل داشت مونده بود که اونارو هم ما ورداشتیم پیمان گفت اینم فعلا غنیمته و از هیچی بهتره!دو تا هم ماکارونی می خواستیم بگیریم که دیدیم قفسه ماکارونیها هم خالیه و همه رو بردن فقط چند بسته ای ماکارونی طرح دار مونده، دیگه دو بسته از همونا ورداشتیم و یه چند بسته هم پیمان بیسکوییت ورداشت و اومد حساب کردیم و راه افتادیم...پیمان می گفت خدا به دادمون برسه یه خرده اوضاع وخیمتر بشه قحطی هم به مشکلاتمون اضافه میشه و دیگه هیچی پیدا نمیشه!..رسیدیم خونه من روی وسایلی که گرفته بودیم رو دستمال کشیدم و تمیزشون کردم پیمان هم با بخار شور افتاد به جون خونه و همه جارو باهاش ضدعفونی کرد اول از همه هم لباسامونو که بیرون تنمون بود...یکی دو ساعت همینجور کار کردیم و بعدش گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعدشم بلند شدیم یه چایی خوردیم و برا شام هم چون چیزی نداشتیم پیمان دو تا تخم مرغ با یه سیب زمینی گنده گذاشت آبپز شد و آورد پوستشونو کند و گوجه خرد کرد و چندتایی هم گردو با پسته پوست کند و با یه خرده زیتون و این چیزا آورد خوردیم و بعدشم دو تا چایی دبش دشلمه خوردیم و بعدم طبق معمول یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و بعدش من ساعت یازده و نیم یه زنگ به معصومه زدم که جواب نداد و با خودم گفتم لابد خوابه که یه ربع بعدش خودش زنگ زد و گفت که گوشیش سایلنت بوده و نفهمیده که من زنگ زدم گفت تهران خونه خواهرشه و عصری خواهر زاده اش رفته دنبالش و بردتش تهران!...خلاصه یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم و کلی هم خندیدیم وسط حرفاشم گفت که یه روز اکبری اومده ناهار خونه اش و کلی باهم حرف زدن و دوباره بهش پیشنهاد صیغه.نود و نه ساله رو داده و اینم گفته نه و من نمی خوام دوباره صیغه کنم و از این حرفها و اونم گفته من وقتی تورو عقد می کنم که تو سه سال تموم تو خونه من با من زندگی کرده باشی منم گفتم نیست که مرتیکه نوجوون پونزده ساله است برا همین نمی خواد بی گدار به آب بزنه و می خواد کامل بشناسدت بعد عقدت کنه!نیست که خیییییییییلی جوونه برا همین لابد میگه صحبت یه عمر زندگیه دیگه!...واقعااااااااااا نمی فهمم این مردک پیش خودش چی فکر کرده؟هفتادو شش سالشه همین الانشم داره می میره چه برسه به سه سال دیگه که میشه نزدیک هشتاد سالش!..به معصومه گفته فکراتو بکن اگه منو می خوای از هر لحظه ای پاتو تو خونه من بذاری اون سه سال شروع میشه چه الان بیای چه بذاری پنج سال دیگه بیای!...منم گفتم اون خودش می دونه که عمرش انقدی قد نمیده که تورو عقد کنه برا همین گفته بذار تا اون موقع یه جورایی اینو بذارم سر کار تا فعلا حرف عقدو نزنه...اصلا از نظر من کلا ازدواج این دوتا با هم اشتباهه ولی نمی دونم چرا معصومه پاشو کرده تو یه کفشو فقط اینو می خواد چون دوسال دیگه یارو می میره و باز این تنها می مونه چون بیست و پنج سال از خودش بزرگتره ولی مگه تو گوشش می ره یک دل نه صد دل عاشق این پیرمرد پیزوری شده و دل هم نمی کنه میگه اون انقدرررررررر خوبه که یه روزم باهاش یه روزه!..خلاصه که فعلا مسی خانوم داره فکراشو می کنه...البته به نظر من اصلا فکر نمی کنه چون مطمئنم که با کله قراره پیشنهاد یارو رو قبول کنه و بره دوباره باهاش زندگی کنه...چه می دونم والله هر کی یه جور دیوانه است اینم یه جور...بگذریم ...بعد نیم ساعت حرف زدن خداحافظی کردیم و اومدم یه خرده چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم...دیروزم ساعت نه و نیم بیدار شدیم و بعد از صبونه گفتیم بریم یه خرده سنگک و یه مقدار هم میوه بگیریم و بیاییم پیاده راه افتادیم سمت چهار. راه.طا لقانی (اتوبوس که بخاطر کر.ونا نمیشد سوار بشیم ماشین خودمونم که انقدر ترافیکه که بردنش فایده نداره برا همین پیاده رفتیم) تا نزدیکای چهار راه رفتیم بعدا دیدیم جمعیت زیادی تو خیابوناست و همه از کنار آدم رد می شن و خطریه برا همین برگشتیم سمت خونه و پیمان گفت بعد از ظهری خودم می رم از حسن.آ.باد می گیرم...تو راهم موبایل پیمان زنگ خورد دیدم گرفته سمت من نگاه کردم دیدم سمیه است باهاش حرف زدم گفت که چند بار گوشی منو گرفته جواب ندادم نگران شده برا همین زنگ زده به موبایل پیمان،منم گوشیمو از جیب پالتوم درآوردم نگاه کردم دیدم شماره اش رو صفحه است معذرت خواهی کردم و گفتم که صداشو نشنیدم...تو مسیر برگشت یه ربعی باهم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم...که از همینجا ازش کلی تشکر می کنم سمیه جونم مررررررررررسی خواهر که یاد من بودی و بهم زنگ زدی یه دنیااااااااااا ممنووووووووووون ببخشید که با دیر جواب دادن نگرانت کردم معذرت می خوام بوووووووووس بووووووووووووس بووووووووووووووووس...خلاصه برگشتیم خونه و پیمان دوباره بخار شور رو راه انداخت و شروع کرد به تمیز کردن...این که قبلا هیچ خبری نبود همش در حال تمیز کردن بود الانم که دیگه عذرش موجهه و فقط یه لباس از اون فضایی ها که چینیها تنشون بود کم داره که تنش کنه و دیگه شبا هم نخوابه و بیست و چهار ساعته همه جارو ضد عفونی کنه...ساعت چهار بود که ضد عفونی پیمان تموم شد و لباس پوشید که بره از حسن. آبا.د سنگک بگیره منم هم خوابم می اومد هم دلم درد می کرد و بدجور گلاب به روتون اسی شده بودم(ا س ه ا ل) و دم به دقیقه می دویدم دستشویی،از اونورم طا.لبی لوله کش آورده بود داشتند سایز لوله ای که از بیرون می یاد داخل ساختمون رو بزرگتر می کردند انگار به طبقه بالا ما که میشه طبقه چهارم آب کم می رسیده و چندباری پکیجشون سوخته بوده برا همین آبو قطع کرده بودند و لوله کشه داشت کار می کرد حالا پیمان از صبح قبل از اینکه آبو قطع کنند چون طا.لبی خبر داده بود بهمون، یه سطل گنده پر کرده بود آفتابه هم پر بود ولی دو بار که من رفتم دستشویی ته آبو درآوردم و تمومش کردم من تو دستشویی خیلی آب مصرف می کنم که البته بیشترشم برا دست شستنه چون بیشتر از سه چهار بار مایع می زنم و می شورم و دوباره مایع می زنم این باعث میشه پدر پوست دستم هم دربیاد ولی دست خودم نیست اصلا نمی تونم خودمو راضی کنم که کمتر بشورم کلا تبدیل به وسواس شده...خلاصه آبه رو تموم کردم و همش نگران بودم اگه یه بار دیگه بخوام برم چیکار باید بکنم که خدارو شکر کار طا.لبی اینا تموم شد و آبو وصل کردند منم دیدم آب اومد دویدم رفتم سطل و آفتابه رو دوباره پر آبشون کردم گفتم نکنه باز بخوان دوباره قطعش کنند که دیگه نکردند ساعت پنج پیمان با هفت هشت ده تا نون سنگک اومد و اول نونارو خرد کرد و بسته بندی کرد گذاشت تو فریزر بعدم دسته بخار شوره رو ورداشت و برد پیش دوستش فرهاد که الکتریکی داره یکی از کلیداش بد کار می کرد داد اون درستش کرد و آورد راستی اون روز که برف اومده بود من سرم باز درد می کرد پیمان گفت حالا که دستگاه بخوره خرابه بیا با بخارشور سرتو بخور بدیم گفتم مگه میشه گفت آره بابا تو یه پتو بیار بیا اینجا...منم یه پتو بردم و رفتم زیرش پیمان هم اتوی بخارو زد به سر بخار شورو گذاشت زیر پتو و هر چند ثانیه یه بار دکمه شو می زد و اونم کلی بخار ازش می اومد بیرون و زیر پتو جمع میشد منم نفس عمیق می کشیدم اون زیر شده بود مثل سونا ،پیمانم تا یه ربع همینجور بیچاره نشسته بود و دکمه اونو می زد...خلاصه حسابی سرمو بخور دادم و همون لحظه هم خوب شد ولی کلی هم خندیدیم دیگه! به پیمان گفتم با بخار شور تا حالا بخور نداده بودم که اونم دادم...پیمانم می گفت بخار از بالا سرت از پتو می زنه بیرون،الان کسی از پنجره تورو ببینه با خودش میگه لابد یارو عملش خیلی سنگینه ببین چه جوری داره می زنه که دود از سرش بلند شده گفتم آره الان فکر می کنند من دارم به قول برره ایها گرد نخود می زنم ...خلاصه کلی خندیدیم ...پیمان دسته رو آورد و دوباره لباسهای خودشو بخور داد و منم بلند شدم پتویی که روم کشیده بودم و خوابیده بودم رو جمع کردم و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم یه خرده سریال و این جیزا نگاه کردیم بعدش مامان زنگ زد و یه ربعی هم با اون حرف زدیم و بعدم چایی و میوه و بعدم لالا کردیم امروزم که هشت بلند شدیم و پیمان گل پسرو ورداشت رفت تهران خونه مامانش(قرار بود با پیام برن که پیام چند روزیه مریضه و سرفه و آبریزش و این چیزا داره نیومد موند که استراحت کنه پیمان خودش تنهایی رفت) منم یه دستی به سرو گوش خونه کشیدم و چایی و این چیزا گذاشتم و بعدشم که اینارو نوشتم...خب دیگه من برم شمام خیییییلی مراقب خودتون باشید اون روز طبقه بالایی ما که دکتر متخصصه و زنش هم پرستاره و باهم توی یه بیمارستان کار می کنند می گفت آمارهایی که اینا تو تلویزیون دارند می دن غیر واقعیه می گفت گفتند تو استا.ن البر.ز فقط دو نفر مبتلا شدن در حالیکه تو همین بیمارستانی که ما هستیم (فکر کنم اسمش قا.ئمه ) پنجاه و پنج نفر مبتلا داریم که چهار تاشونم تا حالا فوت کردن می گفت ما داریم سه شیفته کار می کنیم الان بعد سه روز امروز خانوممو آوردم خونه که استراحت کنه بیچاره! ...خلاصه که اوضا.ع از اون چیزی که اینا. اعلام. می کنند وخیم. تره. باید خیلی مواظب بود البته نه در حدی که نگران بشیم و از شدت استرس نتونیم بخوابیم...نه!..منظورم اینه که بیشتر رعایت کنید سعی کنید زیاد از خونه بیرون نرید حتی خونه فامیلا هم اگه لزومی نداشت نرید چون معلوم نیست کیا کجا رفتند و با کیا در ارتباط بودند،بیرون هم رفتید مواظب باشید و با یه شال گردنی چیزی جلوی دهان و دماغتونو بگیرید و زیاد به مردم نزدیک نشید و خلاصه رعایت کنید تا این روزا بگذره دیگه ...راستی امسال سعی کنید آرایشگاه هم نرید چون آرایشگرا بخاطر اینکه با افراد زیادی ارتباط دارند ممکنه این مریضی رو انتقال بدن آرایشگاهها هم فضاشون بسته است خطرناکند درسته عیده ولی بخاطر سلامتی خودمون بهتره که تا یه مدت آرایشگاهو بی خیال بشیم و خودمون تو خونه یه دستی به سرو رومون بکشیم تا اوضاع عادی بشه و بعد ایشالا بریم چیتان پیتان کنیم حسابی !.. رعایتهاتونو بیشتر کنید ولی برا جلوگیری از استرس و نگرانی، کمتر از قبل تو فضای مجازی و شبکه های اجتماعی خبرهای بدو دنبال کنید ...خب دیگه من برم می بوسمتون بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺩﺭ زندگی ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﯿﺪ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺑﺪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ و ﺑﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﻫﯿﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺭﻧﺞ ﺷﻤﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﺩ

ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﻣﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﯿﺪ ‌ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪ...

در گرفتاری باید اندیشه را به جنب و جوش درآورد، 

نه اعصاب را.

خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد ، 

بلکه خوشبخت کسی است که با مشکلات مشکلی ندارد.

باید حوصله داشته باشیم و تحمل کنیم تا موفق شویم.

اُپرا وینفری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۱۸
رها رهایی
سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۲۴ ب.ظ

دعا جهت در امان ماندن از بیماریهای واگیر دار

سلااااااااااام سلااااااااااام سلاااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم!جونم براتون بگه که معصومه یه دعایی برام ایمیل کرده که برای دور موندن از مریضیهای واگیر داره، گفتم اینجا بذارمش تا شما هم بعد از رعایت کامل موارد بهداشتی جهت اطمینان خاطر اونم بخونید که دعا و آیات از نظر روانی آثار خوبی روی روح و روان آدم می ذارند و می تونند تو این شرایط حساس که همه استرس این بیماری رو دارند آرامش روانی خوبی بهمون بدن تا با اتکا به خدای مهربونمون استرسو که سیستم ایمنی بدن رو تضعیف می کنه از خودمون دور کنیم ...اااااااااااااااالهی که همیشه سلامت باشید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووس فعلا بااااااای

اینم دعا

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۴
رها رهایی
دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۳۸ ب.ظ

ببینید اینا دانلود میشه زنان زیرکه

http://s6.picofile.com/file/8383984642/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86_%D8%B2%DB%8C%D8%B1%DA%A92.pdf.html

 

http://s7.picofile.com/file/8383984018/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86_%D8%B2%DB%8C%D8%B1%DA%A9_1.pdf.html

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۳۸
رها رهایی
دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۲۸ ب.ظ

ماجراهای ما ازجمعه تا دوشنبه

سلاااااااام سلااااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که جمعه نزدیکای ظهر چایی رو ریختیم تو فلاکس و یه خرده هم میوه ورداشتیم با یه بسته چیپس و پفک و بیسکوییت که روز قبلش پیمان موقع برگشتن از تهران برام گرفته بود و می گفت برات جایزه گرفتم پریدیم تو گل پسر و رفتیم پارک نور،روی یکی از سکوهاش پیمان زیلو انداخت من نشستم و خودشم رفت یه ده متر اونورتر طبق معمول مشغول تمیز کردن ماشین شد منم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم تو سایتها گشت زدم و بعضی وقتها هم با چایی و میوه و چیپس و این چیزا از خودم پذیرایی کردم وسطام پیمان اومد گفت جوجو بیا یه زنگ بزن به ساناز ببین اونجا اگه ماسک پیدا میشه یه صدتا برامون بگیره بفرسته(قبل از اینکه بریم پارک کل داروخونه هارو گشتیم هیچکدوم نداشتند حتی الکل و ژل.شستشو و اسپری. ضد.عفونی. کننده و ...همه شون یه کاغذ زده بودند که ماسک و الکل و فلان و بیسار نداریم لطفا سوال نفرمایید) منم بهش گفتم بعید می دونم اونجام باشه الان همه جا مثل همه!اونم گفت حالا تو بزن بهش بگو شاید بود...گوشی پیمانو ورداشتم به شماره بابا زنگ زدم و یه کوچولو باهاش حرف زدم از شانسم سانازم همونجا بود گوشی رو داد بهش و همونجور که فکر می کردم ساناز گفت اونجام پیدا نمیشه و آیهان دیشب رفته برا زهرا یه دونه از این معمولیا از یه داروخونه ای پیدا کرده دونه ای ده هزار تومن بهش دادند اونم فقط یه دونه بوده نه بیشتر...خلاصه فهمیدیم که اونجام مثل اینجاست و همه چی نایاب شده...دیگه یه نیم ساعتی با ساناز حرف زدم و بعدش خداحافظی کردم و قضیه رو به پیمان گفتم و یه خرده باهم حرف زدیم و یه چایی خوردیم و دیگه بلند شدیم جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه البته قبلش رفتیم یه خرده شیر و پنیر و میوه و این چیزا گرفتیم!...شنبه هم بعد صبونه با گل پسر رفتیم تهران تعاونی پیمان اینا(پیمان یه پولی می خواست بگیره) من نشستم تو ماشین و پیمان رفت کارشو انجام داد و برگشت راه افتادیم سمت کرج، کرج که رسیدیم سمت فاطمیه پیمان گفت جوجو بذار بریم با کارت مامان از این فروشگاه.ا.تکا یه خرده مایع دستشویی و این چیزا بگیریم فردا پس فردا اینام پیدا نمیشه(بابای پیمان چون سرهنگ ارتش بوده مامانش از این حکمت.کارتای.ارتشی داره که ماهانه یه چیزی در حد سی چهل تومن می ریزن براشون بخاطر 22.بهمن هم انگار 200 تومن ریخته بودند براشون، قبلا مامانش اصلا از این کارت استفاده نمی کرد و همه پولایی که می ریختند سوخت می شد و از بین می رفت الان دوماهه پیمان کارته رو ازش گرفته و هر از گاهی می ره از تو فروشگاه یه چیزایی که به درد مامانش می خوره رو می گیره تا یه استفاده ای از کارت شده باشه)...خلاصه تو خیابون فاطمیه رفتیم جلو ا.تکا وایستیم دیدیم اصلا جای پارک نیست اونجام دوربین داره اون روزم تو همون خیابون یه لحظه پیمان برا خرید میوه وایستاده بود شبش برامون اس ام اس جریمه اومد دوربین گرفته بود برا همین نشد پارک کنیم من به پیمان گفتم بیا بریم از ا.تکای نزدیک خونه مون که تازه باز شده بگیریم اونجا خلوتتره جای پارکم زیاده (چند روز پیشا قدم زنان از کوچه پشتی خونمون رفتیم از یه عطاری تو آ.زادگان برا مامان پیمان نبات بگیریم که دیدیم تو اون کوچه یه ا.تکا باز شده) اونم گفت راست می گی بذار بریم اونجا...خلاصه سر گل پسرو کج کردیم و رفتیم اونجا،اتفاقا هم خلوت بود هم جای پارک داشت پارک کردیم و رفتیم تو پیمان دو تا مایع.دست شویی گنده از اون چهار لیتری ها گرفت با دو تا مایع.ظرفشویی اونام چهار لیتری بودند با یه بسته کیسه زباله برا مامانش و یه بسته ویفر و منم برا خودم دو بسته گلاب به روتون نوار بهداشتی و یه اسپری بدن گرفتم رفتیم حساب کردیم با تخفیفهای اونجا شد 173 تومن(نزدیک هفتادهزار تومن تخفیف داشت) که از کارت .حکمته که دویست و هشت تومن توش داشت کم کرد و ورشون داشتیم آوردیم گذاشتیم تو ماشین و پیمان می خواست از اونجا یه راست بره نظر.آباد یه سر به خونه بزنیم و برگردیم چون می گفت فردا پس فردا کار دارم و نمی تونم برم و آخر هفته هم قراره برف و بارون بیاد و نمیشه رفت و تنها فرصتی که میشه رفت سر زد امروزه منم باز گلاب به روتون دلم درد می کرد و احتیاج شدید به دستشویی رفتن داشتم (نمی دونم چرا چند روزیه روده هام به هم ریخته دوباره)به پیمان گفتم الان نزدیک خونه ایم بیا اینایی که خریدیمو ببریم بذاریم خونه منم یه دستشویی برم بعد بریم اونم گفت اوووووه این کارایی که تو میگی شش ساعت طول می کشه گفتم مگه اونجا کار دیگه ای داری؟می خوای بری یه سر بزنی برگردی دیگه حالا گیرم دستشویی رفتن من نیم ساعت طول بکشه خب الان ساعت یکه ما یک و نیم هم بریم دو و نیم اونجاییم سر می زنیم و تا سه و نیم هم برگشتیم کرج دیگه! گفت نمی تونی تا اونجا صبر کنی اونجا بری؟گفتم همین الانشم دیر شده تا دو دقیقه دیگه منو نرسونی دستشویی من دیگه مسئولیت اتفاقی که قراره برا ماشینت بیفته رو به عهده نمی گیرم گفته باشم اونم با خنده گفت خاک تو سرت!تو دلم گفتم خدایا ببین کار ما به کجا رسیده که برای ر ی د ن هم باید ایشونو توجیه کنیم(خیلی معذرت می خوام که انقدر بی ادبانه حرف زدم ببخشید آخه یه خرده زور داشت)خلاصه رفتیم خونه و پیمان جلو در پارک کرد و دیگه ماشینو نیاورد تو گفت من همینجا وایستادم دیگه نمی یام بالا این وسایلم همینجا می ذارم تو انباری،تو برو بالا زود بیا!کلیدو ازش گرفتم و پریدم تو آسانسورو رفتم بالا و کارمو انجام دادم و لباسامو که درآورده بودم دوباره پوشیدم و یه کرم هم به دستم زدم و کلیدو برداشتم که راه بیفتم سر راهم تا برسم جلو در یه غذایی هم برا گل گلیا(ماهیها)ریختم گفتم تا بریم برگردیم گشنه نمونند و رفتم پایین دیدم پیمان تو کوچه کنار ماشین وایستاده گفت چه عجبببب تشریف آوردین؟ گفتم عجب به جمالت حالا که اومدم سوار شو بریم وقتو تلف نکن...دیگه سوار شدیم و رفتیم دو و نیم اونجا بودیم یه نیم ساعتی پیمان دو تا حیاطهارو جارو کرد و یه سری هم به پشت بوم زد منم تو اون فاصله دو تا لاک آبی برده بودم یکی روشن یکی تیره یه در میون زدم به ناخنام و خوشگلشون کردم و بعدشم جواب ایمیل معصومه رو که صبح بهم داده بود و دادم و دیگه سه راه افتادیم و چهارو ربع اینجورا کرج بودیم رفتیم جلو صرافی پیمان رفت قیمت .سکه و .د.لارو ببینه(بخاطر این اف .ای .تی .اف سکه از اول صبح تا اون موقع از پنج میلیون تومن رسیده بود به شش میلیون و صد،توی یک روز یک میلیون و صد هزار تومن رفته بود روش،دلا.ر هم پونزدهو رد کرده بود روزای قبل رو سیزده و خرده ای بود )اون رفت ومنم نشستم تو ماشین و یه آهنگ. ترکی به اسم سنی.دیییللر که خیلی شاده و تو عروسیها می ذارند رو از آ.پا.رات دانلود کردم و گوش کردم تا اینکه پیمان اومد و راه افتادیم رفتیم شیر گرفتیم و رفتیم خونه! تو پارکینگ آقای طالبی مدیر ساختمون با چندتا کارگر داشتند رو اون لوله فاضلابه که اون روز گرفته بودو زده بود از خونه حسنی اینا بالا کار می کردند انگار اون روز تا دو و نیم نصف شب کارگرا کار کردند و لوله رو باز کردند ولی دو روز بعدش دوباره گرفته و از سقف پارکینگ آب زده بیرون شرشر، البته آب که نه بلکه به قول نقی کثافتی!پیمان دید طالبی پایینه کلیدارو داد به من و گفت تو برو بالا من برم پیش طالبی ببینم کمکی چیزی نمی خواد منم کلیدارو گرفتم و اومدم بالا بعد از عوض کردن لباسام شیرو گذاشتم جوشید و چایی هم دم کردم و زدم یه خرده اخبار گوش کردم و تا اینکه دیدم صدای آسانسور از طبقه ما اومد و یه صدای خش خشی هم از پشت در می یاد فکر کردم پیمانه رفتم درو باز کردم و یهو دیدم نظافتچی جدید ساختمونه(یه پسر جوون بیست و پنج شش ساله است که یکی دو ماهه می یاد و ساختمونو نظافت می کنه قبلیه یه مرد میانسال بود)داشت با این کارواش خونگیها که شلنگ سرشون وصله راهرو رو تمیز می کرد من چون فکر کردم پیمانه با خنده درو باز کردم و سرمو بردم بیرون و اون بیچاره هم دید من می خندم و نیشم تا بناگوشم بازه بهم سلام داد منم یهو چشمم که بهش افتاد تازه فهمیدم که پیمان نیستو سریع تو جواب سلامش گفتم ببخشید و پریدم تو و درو بستم چون روسری که نداشتم و لباسم هم یه خرده باز بود و ممکن بود اسلام به خطر بیفته..دیگه رفتم نشستم بقیه اخبارو گوش کردم و تا اینکه پیمان اومد بالا و شیره رو که جوشیده بود گذاشته بودم سرد بشه رو ریخت تو شیشه ها و گذاشت تو یخچال منم رفتم صورتمو شستم و اومدم یه خرده ماکارونی داشتیم گرم کردم و آوردم خوردیم و بعدم من یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم رو تابلوی معصومه کار کردم و بعدم یه خرده تلویزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم در حالیکه که از عصری هم یه سر درد خیلی وحشتناکی گرفته بودم که چشمام از شدت درد داشت از حدقه درمی اومد...دیروزم صبح ساعت هشت و نیم بلند شدیم دیدم هنوزم سرم درد می کنه تا پیمان ورزششو بکنه من یه بالش گذاشتم و جلو مبلها تو هال یه خرده خوابیدم و بعدش بلند شدم و به زور یه خرده صبونه خوردم و دوباره گرفتم خوابیدم به پیمان گفتم من نمی تونم باهات بیام بیرون سرم بدجور درد می کنه خودت برو اونم گفت باشه بعد گفت بذار یه قرص بیارم بخور گفتم نه نمی خورم من باید بخوابم تا خوب بشه...دیگه ده و نیم اینجورا اون رفت تا یه خرده گوشت و بوقلمون و لوبیا چیتی و از این چیزا بگیره بعد از ظهر می خواستم قرمه سبزی درست کنم تا فردا ببره برا مامانش...خلاصه اون رفت و منم تا دوازده ونیم خوابیدم و دوازده و نیم بلند شدم دیدم سرم خوب شده دیگه همونجا دراز کش برا شما اون پست زنان.زیرکو گذاشتم(نمی دونم تونستید دانلودش کنید یا نه؟اون دو تا آدرسو هر جور که می ذارم بخاطر اون نوشته های فارسیش پس و پیش می افته و به هم می ریزه و فک کنم نشه دانلودش کرد دیشب یه مدل دیگه هم گذاشتمشون ولی خودم که رفتم کپی پیست کردم دیدم بازم باز نمیشه حالا هر کدومتون که خواستید بگید بهم یا تو ایمیل براتون بفرستم یا به شماره موبایلتون اس ام اس کنم فک کنم اونجوری بتونید دانلودش کنید چون برا معصومه ایمیلش کردم درست بود و تونسته بود دانلود کنه)..ساعت یک و نیم پیمان اومد یه کیلو گوشت خورشتی از این پاک شده ها با چهار پنج کیلو سینه بوقلمون گرفته بود از حبوبات فروشی سر کوچه مون(همون مرده که اهل شبستره)هم دو تا زعفرون یه مثقالی و دو کیلو هم لوبیا چیتی و از کو.رو.شم یکی دو بسته بیسکوییت که با چایی بخوریم و یه بسته کبریتم برا مامانش گرفته بود!اون رفت لباساشو عوض کرد و منم زیر کتری رو روشن کردم اومد اول بوقلمونه رو پاک کرد و پوست و ایناشو گرفت و تیکه کرد و شست بعدشم گوشتو تیکه کرد و شست منم آبشون که رفت بسته بندیشون کردم و گذاشتم تو فریزر و بعدم قرمه سبزیه رو بار گذاشتم و اومدیم یه خرده خوابیدیم و ساعت پنج اینجورا بود که با صدای زنگ موبایل پیمان از خواب پریدیم از املاکی بود همون زن کارشناسه که اون روز میخواست برا خونه مشتری بیاره و نیاورد گفت اون مشتریه رو تا یه ساعت دیگه می خواد بیاره و پیمانم گفت فعلا بخاطر شیوع .کر.ونا فروش خونه رو کنسلش کردیم و شمام لطف کنید به مشتریتون اطلاع بدید که نخواد اینهمه راه بلند شه بیاد و برگرده اونم گفت باشه هرجور صلاح می دونید و دیگه خداحافظی کرد و رفت و ما هم دیگه بلند شدیم و اول یه چایی خوردیم و بعدم من برنجو گذاشتم پخت و پیمان هم افتاد به جون سرویس بهداشتی و ضدعفونیش کرد و بعدم رفت دوش گرفت و اومد منم قرمه سبزی که آماده شد آوردم یه خرده خوردیم و بعدم پیمان کشیدشون تو قابلمه ها که هم برا مامانش و پیام ببره هم برا خودمون بذاره تا بعدا بخوریم و گذاشت تا سرد بشن،دیگه اومدیم نشستیم یه خرده تلویزیون نگاه کردیم و ساعت ده اینجورا من گوشی پیمانو ورداشتم و رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم و یه زنگ زدم به گوشی بابا و یه خرده با هم حرف زدیم و خندیدیم حرف از کر.ونا بود بابا گفت که بلاخره یه روز قراره بمیریم دیگه حالا چه فرقی می کنه با کر.ونا بمیریم یا با یه چیز دیگه گفتم آره ولی خدا نکنه  آدم بگیره تا بمیره کلی باید درد بکشه گفت نه بابا نگران نباش خیلی درد نداره هر کی می گیره سریع می میره راحت میشه!گفتم چه خوووووووب پس جای نگرانی نیست؟گفت نه خیالت راحت باشه! منم گفتم دستت درد نکنه که امیدوارم کردی و منو از نگرانی درآوردی آخه خیییییییییییییییلی نگران بودم گفتم نکنه تا بمیریم باید کلی درد بکشیم گفت نه جای هیچ نگرانی نیست تا بگیری اجازه نفس کشیدن هم بهت نمیده و سریع کار آدمو تموم می کنه ...همه اینارو هم با خنده می گفت و منم کلی خندیدم و بعدا گوشی رو داد به مامان و با اونم یه خرده حرف زدیم و خندیدیم بعدم مامان گفت سمیه اینام اونجان گفتم گوشی رو داد با اونم یه ربعی حرف زدم و بهش گفتم نذاره الیار بره مدرسه تا بعد از اینکه تعطیلات عید تموم بشه فوقش اینه که بچه یه سال رفوزه میشه و سال دیگه می خونه خیلی بهتر از اینه که بره اونجا مریضی بگیره درس از جونش که مهمتر نیست که بچه باید اول زنده و سالم باشه تا بعد بتونه درس بخونه با یه ماه هم قرار نیست کسی پروفسور بشه اونم گفت نه نمی ذارم بره گفتم بچه های دیگه رو هم نذارید برن(منظورم آرتان و اشکان و نازلی بود) گفت نه نمی ذاریم فعلا هم که خودشون تعطیل کردن ...خلاصه یه خرده هم در مورد اوضاع.آ.شفته.مملکت. حرف زدیم و بعدم خداحافظی کردیم و اومدم نشستم یه چایی خوردیم و یه خرده تلوزیون نگاه کردیم سرم هم باز شروع کرده بود به درد کردن نه به شدت دیشب ولی آروم آروم درد می کرد با خودم گفتم بذار یه خرده بخور بدم شاید خوب بشه به پیمان گفتم رفت دستگاه بخورو آورد پر آبش کردم و زدمش به برق هر چی منتظر موندم بخار نکرد پیمان اومد کلی بررسیش کرد ولی کار نکرد که نکرد(چند وقت پیش المنتش خراب شد رفتیم عوضش کردیم یه نوشو گرفتیم از اون نوئه هم یه بار بیشتر استفاده نکرده بودیم و این دومین بار بود که می خواستیم استفاده کنیم که کار نکرد ماشاالله همه چی یه بار مصرف شده هی هم زر می زنند که جنس .ایرانی بخرید اینم از ایرانیشون خیلی هم کار می کنند!مارکش از این شفا.بخشها بود)...دیگه بی خیال بخور شدم و پیمان گفت بعدا می برمش پیش فرهاد تا یه نگا بهش بندازه شاید تونست درستش بکنه فرهاد همون دوستشه که سر کوچه مون الکتریکی داره ...خلاصه بخور هم نشد و دست از پا درازتر با سر درد اومدم نشستم یه خرده تلویزیون نگاه کردم و بعدم یه خرده میوه آوردم پوست کندم و خوردیم ساعت یک اینجورام گرفتیم خوابیدیم امروزم یه ربع به هشت بلند شدیم پیمان وسایلشو آماده کرد پیام یه ریع به نه اومد دنبالش و رفتند تهران و منم یه خرده خوابیدم و ساعت ده و نیم زنگ زدم به پیمان که جواب نداد و یازده خودش زنگ زد گفت بیرون بودم رفته بودم برا مامان تافتون بگیرم دستم پر بود گفتم برسم خونه بهت زنگ بزنم خلاصه یه خرده حرف زدیم و اون خداحافظی کرد و رفت منم تا ساعت دوازده و نیم رو تخت بودم چون هم سرم دوباره درد گرفته بود هم دلم درد می کرد فک کنم کر.ونا گرفتم ولی فعلا خفیفه و همه علایمش ظاهر نشده نمی دونم سر درد هم جز علائمشه یا نه ولی دل درد یکی از علامتهاشه هر از گاهی هم تنم یهو داغ می کنه و بعد دوباره خوب می شم...خلاصه از من دوری کنید که خطرناکم!!!اگرم حالم بدتر شد و دیگه ندیدمتون حلالم کنید...اگه یهو دیدید فردا اعلام کردند که یک مورد ابتلا .به کر.ونا هم در کرج مشاهده شده بدونید اون منم...بگذریم شوخی کردم...ایشالا همیشه همه مون تنمون سالم باشه و دلامون خوش....خب دیگه من برم اول صبونه بخورم(فک کنم بهتره بگم ظهرونه) و بعدم یه خرده پونه بجوشونم بخورم شاید این دلم خوب بشه... خییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید حسابی دستاتونو بشورید مخصوصا وقتی می خواید چیزی بخورید !جاهای پرجمعیت و شلوغ هم نرید کنار آدمها هم با فاصله یک متری بایستید ماسک که پیدا نمیشه ولی حتی الامکان بیرون می رید جلوی دهن و دماغتونو با شال گردنی چیزی بپوشونید و پرتغال و لیمو و میوه های حاوی ویتامین c زیاد بخورید تا ایمنی بدنتون بره بالا،خونه هاتونو هر روز یا یه روز در میون با بخار شور ضد عفونی کنید تا ویروسها کشته بشن دستاتونم اصلا به دهن و دماغ و چشماتون نزنید مخصوصا وقتی بیرونید و دستاتون کثیفند...این چی بود اومد سمت من؟دمپایی بود؟سمیه تو پرت کردی که زیاد حرف نزنم؟باشه بابااااااااااا دارم می رم... دیگه سفارش نکنم مواظب خودتون باشید که کر.ونا نگیرید وگرنه وای به حالتون خودم می کشمتون !.خب دیگه من رفتم .....با اینکه بوس در شرایط کنونی غیر بهداشتیه ولی از دور می بوسمتون بووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

عشق پاسخ تمام پرسشهاست 

هرجا که دیدید یه جای کار می لنگه بدونید که عشق کافی برای انجام اون کار نثار نشده وگرنه نمی لنگید پس دست به کار بشید و دوباره با عشق از نو

درستش کنید 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۲۸
رها رهایی
دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۲۲ ق.ظ

دوباره زنان.زیرک

http://s7.picofile.com/file/8383984018/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86_%D8%B2%DB%8C%D8%B1%DA%A9_1.pdf.html

 

 

http://s6.picofile.com/file/8383984642/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86_%D8%B2%DB%8C%D8%B1%DA%A92.pdf.html

 

سلام دوباره

اگه آدرس کتاب تو پست قبلی باز نشد این آدرسهارو کپی پیست کنید

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۲۲
رها رهایی
يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ب.ظ

زنان.زیرک

سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااام سلااااااااااام خوبید؟ جونم براتون بگه که الان خونه ام و پیمان رفته بیرون یه سر به صرافی بزنه و از اونورم یه خرده گوشت و بوقلمون و یه خرده هم لوبیا چیتی و این چیزا بگیره بیاد من از دیروز غروب یه سر درد بدی گرفته بودم که با اینکه شبم تا صبح خوابیدم ولی خوب نشد برا همین موندم خونه تا یه خرده استراحت کنم شاید خوب بشه از ساعت ده تا حالا که دوازده و نیمه خوابیده بودم الان یه خرده بهتر شدم و دیگه خدارو شکر درد اونجوری ندارم ولی سرمو که تکون می دم یه خرده تیر می کشه بالای چشام هم باد کرده و آویزون شده...گفتم بیام بهتون یه کتاب معرفی کنم که برید دانلود کنید اسم کتابه زنان زیرکه از شری آرگو! دو تا آدرس سایت می ذارم که مربوط به جلد یک و دوشه تو وبلاگ احتمالا روش کلیک کنید می یاره اگه نیاورد آدرسهارو دونه دونه کپی کنید و تو نوار آدرس مرورگرتون پیست کنید بزنید می یاد! یه توضیحی هم در مورد دانلودش بگم اونم اینکه صفحه اولی که باز میشه یه کادری داره که توش نوشته دریافت لینک دانلود، روش بزنید یه صفحه دیگه باز می کنه که باز یه کادری داره که نوشته دانلود فایل،رو اون بزنید می ره دانلود می کنه خییییییییییییییییلی کتاب خوب و کاربردیه برا ما زنها به نظرم از واجباته تا نکاتشو یاد بگیریم و تو روابطمون نه تنها با مردها که با همه آدمها به کار ببریم تا بتونیم تو نظر همه یه زن قابل احترام و رویایی و جذاب باشیم 

 

آدرسها ایناست:( تمام و کمال کپی کنید و بزنید تو آدرس تا بیاره )

Http://s7.picofile.com/file/8383984018/زنان_زیرک_1.pdf.html

 

Http://s6.picofile.com/file/8383984642/زنان_زیرک_2.pdf.html

 

دقت کنید که دو جلده 1و 2 داره!خیییییییییییییییییلی معرکه است ایشالا که خوشتون بیاد... خب من برم به استراحتم ادامه بدم شمام بفرمایید برید کتابو دانلود کنید...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااای

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۷
رها رهایی

سلااااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که لطفا لطفا لطفا هر وقت که از محیط بیرون به خونه می رسید اولین کاری که می کنید قبل از اینکه به جایی دست بزنید دستاتونو دو دقیقه تمام با آب و مایع دستشویی قشنگ ماساژ بدید و بشویید تا همه میکروبها و ویروسها از بین برند و خدای نکرده به هیچ مریضی مخصوصا کرونا ویروس مبتلا نشید یادتون باشه قبل از خوردن هر چیزی هم دوباره اینکارو تکرار کنید(درست قبل از خوردن غذا ، میوه ، چایی یا هر چیز دیگه ای)! شستن دستها بیشتر از هر روش دیگه ای جلوی ابتلای شما به کرونارو می گیره پس این کارو جدی بگیرید و از بچه هاتونم خواهش کنید که اینکارو بکنند یادتون نره که سلامت شما در دستان تمیز شماست! ایشالا که همیشه سلامت باشید 

 

اینم روش درست شستشوی دستا با تصویر 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۴۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۳۸ ب.ظ

خدای نازنین من

سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلاااااام خوبید؟جونم براتون بگه که انقدر تعداد روزایی که ننوشتم زیاد شده که نمی دونم از کجا بگم تازه خیلیاشم یادم رفته،این هفته پیمان وسط هفته نرفت تهران و گذاشت آخر هفته که امروز باشه رفت منم رشته کلام از دستم خارج شده حالا خلاصه وار چیزایی که یادمه رو می گم...یادمه روز زن که شنبه میشد رفتیم نظر.آباد قرار بود مامور.آب بیاد کنتورو ببینه که پیمان اونجا یه کارت هدیه پونصد هزار تومنی که روشم گل و نوشته داشت بهم کادو داد و منم کلی ازش تشکر کردم که حالا عکسشو پایین پست می ذارم ببینید مامور.آبم بهش زنگ زدیم گفت یک و نیم می یام که اومد و رقم کنتورو نوشت و رفت کنتور هم شیشه اش بخار کرده بود که گفت توی یه جوراب زنانه نمک بریزید بذارید همیشه بمونه رو شیشه اش نم و بخارشو می گیره بعد از اینکه اون رفت ما هم شال و کلاه کردیم و دو و نیم راه افتادیم پیمان گفت چون روز.مادره دیرتر بریم خیابونا شلوغ میشه و می مونیم تو ترافیک...تو مناسبتها ترافیکیهای اینجا بدجور میشه...خلاصه رفتیم خونه و فرداشم که می شد یکشنبه صبحش رفتیم تعاونی .اعتبار پیمان اینا و پیمان رفت کارشو انجام بده منم دویدم رفتم کا.نون.باز.نشستگا.ن که نزدیک اونجاست و یه سر به دوست پیرزنم (خانم محب.ی) زدم روز قبلش هر چی بهش زنگ زدم که روز.زنو بهش تبریک بگم گوشیشو جواب نداد منم نگران شدم گفتم نکنه مریض شده،از در که رفتم تو دیدم تو اتاقشه(در اتاقه باز بود)همین که چشمش به من که تو سالن بودم افتاد بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و گفت دختر خوشگلم خوبی؟ روزت مبااااااااااارک... چرا نگفتی می یای پیشم برات کادو بگیرم؟منم بغلش کردم و بوسیدمش و قضیه زنگ دیروزو بهش گفتم و اونم گفت که اصلا گوشیش زنگ نخورده شماره رو هم چک کردیم دیدیم درسته گفت شاید دیروز چون خطها همه مشغول بوده و همه به هم تبریک می گفتند خط رو خط شده و اشتباهی افتاده رو خط یکی دیگه..بعد از این حرفها کلی قربون صدقه هم رفتیم و خانم محب.ی هر دو دقیقه یه بار منو بغل کرد و بوسید و منم اونو بوسیدم و خلاصه کلی از خودمون عشق در کردیم و کلی حسهای خوب رد و بدل کردیم تا اینکه بعد از یه ربع لاو ترکوندن من دیگه گفتم الان کار پیمان تموم شده دیگه برم اونم هی اصرار می کرد تورو خدا بشین یه چایی برات بیارم که ازش تشکر کردم و نذاشتم بیاره آخر سر از تو کشوش یه ظرف آبنبات در آورد گفت حداقل حالا که نذاشتی چایی بیارم از اینا وردار دهنتو شیرین کن یکی ورداشتم گفت یکی هم برا آقاتون وردار یکی دیگه هم برا اون ورداشتم(خانم محب.ی خیییییییییییییلی آدم مهمون نوازیه هر وقت می ریم اونجا با همه امکاناتی که داره از ادم پذیرایی می کنه با اینکه اونجا اداره است و امکاناتش محدوده ولی اون سنگ تموم می ذاره مثلا چایی می ریزه می یاره از یه کشوش بیسکوییت در می یاره از کشوی دیگه می ره نقل می یاره از یه جا دیگه آبنبات می یاره می ذاره جلوی آدم و ...خلاصه هر چی تو هرجا که به نظرش می رسه که داره می یاره و باهاش از آدم پذیرایی می کنه موقع رفتن هم از هر کدوم نخورده باشی می ریزه تو جیبت و اصرااااار اصرار که ببر تو راه بخور)...خلاصه آبنباتهارو ورداشتم و چند دقیقه دیگه هم حرف زدیم و آخر سر در حالیکه خانم محب.ی دستامو گرفته بودو کلی دعاهای خوشگل برام می کرد ازش خداحافظی کردم و تا دم در باهام اومد و من با یه عالمه حس قشنگ اومدم بیرون و اون برگشت رفت سمت اتاقش!... خییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم پیرزن نازنینیه آدمو انقدررررررررررر با محبت تحویل می گیره که آدم یاد اون اخلاق پیغمبر می افته که میگه آدمارو یه جوری تحویل می گرفت که فکر می کردند عزیزتر از اونا پیش پیغمبر نیست...اخلاقش دقیقا شبیه همون اخلاق پیغمبره و آدم پیشش احساس عزیز بودن و بزرگی و زیبایی می کنه خیییییییییییییییلی هم قدرشناسه اون سری ما براش یه گلدون ناز برده بودیم با اینکه فرداش بهم زنگ زده بود و کلی ازم تشکر کرده بود که گلت خونه مو خوشگل کرده و خیییییییییییییییلی برام ارزشمنده و از این حرفها، ایندفعه هم باز بابتش دوباره کلی ازم تشکر کرد و گفت نمی دونی چقدررررررررررر بزرگ و زیبا شده و چه جلوه ای به خونه ام داده کل تابستونم فراوون گل داده و هر وقت گلاشو دیدم یاد تو افتادم و گفتم مثل صاحبش زیباست...خلاصه که نمی دونید چقدررررررررررررر این پیرزن ماهه خیییییییییییییییلی هم با کلاس و بافرهنگه و صد البته هم پولداره خونه اش شمال.تهرانه و از اون پیرزنهای مایه دار بالا شهره ولی همونجور که خودش میگه بخاطر دینی که به مدیر.عا.مل اسبق ایرا.ن خو.د.رو و کارمندای اونجا داره تو کانو.ن به صورت افتخاری کار می کنه...حالا همه این چیزها به کنار انسانیت و اخلاق خوب و محبتشه که منو عاشق خودش کرده به خودم قول دادم وقتی پیر شدم به جای اینکه بشم یه پیرزن عبوس و افسرده و غر غرو و منفی باف که همه ازم فرار کنند بشم یه پیرزن سر زنده و شاداب و با محبت و صد البته با کلاس و شیک که مثل خانم محب.ی همه شوق دیدنمو داشته باشند و مثل اون مردمو عزیز بدارم و براشون ارزش قائل باشم مثل اون با محبت و قدر شناس و انسان باشم...درسته شاید بگید اونایی که غرغرو و افسرده و عبوس شدن شاید سختیهای زندگیشون زیاد بوده و زندگی بهشون سخت گرفته ولی مگه خانم.محب.ی همیشه زندگیش گل و بلبل بوده و هیچ سختی نداشته که انقدررررررررر با محبت و انسان مونده؟درسته پول داشته ولی آیا تا این سن عزیزی رو از دست نداده که بخواد بخاطرش افسرده بشه؟مگه میشه نداده باشه...به نظر من رویه ای که آدما تو زندگی پیش می گیرند خیییییییییییلی مهمه یه عده ممکنه خییییییییییییلی مشکلات پیش پا افتاده ای تو زندگیاشون باشه ولی اونو انقدررررررر بزرگ می کنند و کشش می دن که تمام زندگیشونو مثل ماتم زده ها زندگی می کنند و دل و دماغ هیچی رو ندارند یه عده هم با وجود مشکلات بزرگ و گاهی لاینحل.. ولی درست زندگی می کنند به موقعش گریه هاشونو می کنند و به موقعش هم می خندند مصیبتهاشونو به تمام جنبه های زندگیشون تعمیم نمی دن و برا هر کدومشون حد و حدودی دارند و زندگی رو با همه حسهای خوب و بدش زندگی می کنند و نمی ذارند یکیشون غلبه کنه و رشته زندگی رو از چنگشون دربیاره و نعمت خوب زندگی کردن رو ازشون بگیره...ایشالا که ما جز گروه دوم باشیم نه از نظر داشتن مشکلات لاینحل، نه!!! بلکه از نظر شیوه زندگی که پیش گرفتیم یا قراره پیش بگیریم تا درست زندگی کنیم ...بگذریم از اونجا اومدیم بیرون و برگشتیم سمت کرج و رفتیم کتابخونه و شهریه منو ریختیم و انتخاب واحد کردم و پایان نامه رو ورداشتم و بعدشم رفتیم یه خرده نون و میوه و این چیزا گرفتیم رفتیم خونه، تو خونه هم یه خرده استراحت کردیم برا ساعت هفت شب برا پیمان از دکتر. قلبش وقت گرفته بودیم که بریم فشارشو چک کنه و اگه لازم بود داروهاشو تغییر بده چند وقتی بود تو خونه با دستگاه .فشار.سنج خودمون فشارشو می گرفتیم همش بالا بود خلاصه رفتیم و دکتره هم سرش خلوت بود رفتیم تو و معاینه کرد و فشار گرفت گفت فشارش خوبه و داروهاشو همونجور که قبلا مصرف می کرد مصرف بکنه قبل از اینکه معاینه بکنه بهش گفتیم که با فشار.سنج.دیجیتا.لی از این مچیها فشارشو گرفتیم بالا بوده گفت اون دیجیتا.لیها به درد نمی خورند و قابل اعتماد نیستند و درست نشون نمی دن باید با این فشار.سنجهای قدیمی به قول نقی یا این فس فسیها که با دست بادش می کنند و از رو بازو می گیرند نه از رو مچ همیشه فشارشو بگیرید گفت شما که بیمه. تا.مین.اجتما.عی هستید بیمار.ستا.ن. ا.لبر.ز برا شما همه چیش همیشه رایگانه چرا نمی رید اونجا فشارشو مرتب بگیرید که خدای نکرده یهو نره بالا که سکته مغزی و قلبی بکنه...ما هم گفتیم چشم شما دعوا نکن از این به بعد می ریم اونجا هی می گیریم...بعد معاینه ام که دید اصلا بالا نبوده و دستگاهه اشتباه نشون می داده گفت اون دستگاهو بذارید کنار،یا یه دستگاه از این قدیمیها بگیرید یا برید الب.رز و مدام فشارشو چک کنید تا بالا پایین نشه که خطرناکه!ما هم گفتیم به روی چشم و اونم دویست تا قرص براش نوشت که اندازه مصرف شش ماهشه و دفترچه رو ورداشتیم و از دکتر و منشیش خداحافظی کردیم و اومدیم رفتیم از داروخونه قرصاشم گرفتیم و بعدشم قدم زنان تا آزا.دگان پیاده رفتیم و از نون تافتونی سر آزا.دگان پیمان چندتایی نون گرفت و منم تا اون نونو بگیره رفتم جلوی یه مغازه ای به اسم چیتا.ن.پیتا.ن که چیزهای فانتزی دخترونه می فروشه وایستادم و چیزای خوشگل پشت ویترینشو نگاه کردم و بعدش پیمان با نون اومد بیرون رفتم کمکش کردم که نونارو بذاره تو کیسه که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره ورداشتم دیدم از خونه معصومه است اومدم جواب بدم دیدم قطع شد گوشی پیمانو که طرح داشت ازش گرفتم و به ایرا.نسل معصومه زنگ زدم اونم جواب داد و گفت بذار خودم بزنم منم تا اومدم بگم نمی خواد این طرح داره معصومه زد قطعش کرد از اونورم اتوبوس رسید و دویدیم سوار شدیم و تو ماشین هم هرچی معصومه رو گرفتم بوق اشغال می زد چون اونم داشت منو می گرفت تا اینکه دم دمای رسیدن اتوبوس به سر کوچه مون بلاخره تونستم بگیرمش بازم می گفت بذار من بگیرم که دیگه مجبور شدم سرش داد بزنم تا آدم بشه و قطع نکنه بعد اینکه حالیش کردم که طرح دارم و رایگانه خانوم بلاخره شروع کرد به حرف زدن بهش گفتم امشب می خواستم بهت زنگ بزنم و تولدتو تبریک بگم که خودت پیشدستی کردی و زنگ زدی تولدتو تبریک می گم ایشالارهزارو یک سال زنده باشی و از این حرفها... (بیست و هشتم که میشد فردای اون روز تولدش بود) اونم تشکر کرد و همینجور در حال حرف زدن از اتوبوس پیاده شدیم و راه افتادیم سمت خونه و اونم گفت زنگ زدم یه چیزی رو بهت بگم اکبری برا تولدم دو تا جعبه شیرینی و یه پاکت با یه جعبه شکلات خارجی که خواهر زن سابقش از کانادا برام سوغاتی آورده رو آورده داده به یکی از دوستام که مغازه شوینده فروشی داره و گفته که اون بده بهم،اونم زنگ زد بهم گفت که اگه می تونی بیا ببرشون اگه نه چون من امشب مهمون دارم نمی تونم برات بیارمشون می برم خونه فردا برات می یارمشون...منم گفتم راستشو بگو تو رفتی منت کشی یا اکبری خودش اومده سراغت؟گفت نه به خدا من تصمیم داشتم برم منت کشی ولی اون خودش اومده سراغم من فعلا هیچ حرکتی نکردم اون خودش یهو پیداش شده گفتم خب خدارو شکر ایشالا که خوش خبر باشی ...دیگه تا برسم خونه معصومه همینجور با خوشحالی و آب و تاب از اکبری و این کاری که کرده حرف زد و تا اینکه رسیدیم خونه و تو خونه هم بعد از اینکه حرفامون در مورد اکبری تموم شد دوباره من تولدشو بهش تبریک گفتم و اونم تشکر کرد و دیگه بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم و قطع کرد منم لباسامو عوض کردم و دست و بالمو شستم و اومدم چون برا شام هیچی نداشتیم برا پیمان نیمرو خرما و برا خودم هم جدا نیمروی ساده درست کردم و نشستیم خوردیم و بعدشم دو تا چایی خوردیم و نشستیم تلوزیون دیدیم و منم یه خرده رو تابلویی که دارم برا تولد معصومه از ساقه گندم درست می کنم کار کردم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم (تابلوم آماده شد عکسشو همینجا براتون می ذارم می خوام هفته دیگه به بهونه عضو شدن تو کتابخونه دانشگاه که قراره با معصومه بریم اونجا،ببرم بهش بدم)...دوشنبه و سه شنبه هم که طبق معمول گذشت و چیز خاص و مهمی ازشون یادم نمی یاد که بگم جز اینکه سه شنبه یه زن از املاکی به اسم رو.یال زنگ زد و گفت که قراره یه مشتری رو ساعت هفت بیاره که خونه رو ببینند که ما هم لباس پوشیده آماده تا هشت مثل مهمون،اتو کشیده نشستیم و منتظر موندیم که نیومدند و بعدا زنه زنگ زد و معذرت خواهی کرد که مشتریه قرارو انداخته به یه روز دیگه و ما هم لباسامونو عوض کردیم و نشستیم زندگیمونو کردیم...چهارشنبه هم که دیروز باشه صبح بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا رفتیم از بازار.روز حسن.آبا.د که نیم ساعتی با ما فاصله داره قدم زنان سبزی.کوکو و سبزی .قرمه گرفتیم و یه خرده هم از یه سوپر میوه که سر راهمون بود وسایل ماکارونی گرفتیم و از یه الکتریکی هم که اونم سر راهمون بود پیمان لامپ برا لوسترای مامانش گرفت و اومدیم رفتیم از قوربانام پنیر.تبر.یز گرفتیم و بعدشم رفتیم از فروشگاه.کو.روش سر کوچه مون دو بسته ماکارونی.طرح.دار از این شلزها گرفتیم و اومدیم خونه و اول نشستیم سبزیهارو پاک کردیم بعدش یه چایی خوردیم و طبق معمول من سبزیهارو شستم و پیمان هم بعد اینکه آبشون رفت با دستگاه خردشون کرد و منم وسایل ماکارونی رو آماده کردم و گذاشتم رو گاز تا موادش می پزه سبزی قرمه رو سرخ کردم و بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر و بعدشم ماکارونی رو گذاشتم دم کشید و رفتم صورتمو شستم و اومدم یه کوچولو نشستم رو مبل دلم یه خرده درد گرفته بود(بخاطر حضور خاله پری محترم که دو روزی بود تشریف فرما شده بودند)البته دردش زیاد نبود دو دقیقه ای خوب شد ایندفعه بزنم به تخته خاله پری مثل آدم اومد و اصلا اذیت نکرد و با من خدارو شکر به جز اون درد دو دقیقه ای کاملا مهربون بود...دیگه ساعت هشت و نیم ماکارونیه آماده شد و پیمان اومد برش گردوند تو یه دیس گنده و ته دیگشو که سیب زمینی گذاشته بودم درآورد و گذاشت تو بشقاب و آورد همونو با هم خوردیم و بعدش بلند شدیم من یه چایی ریختم و آوردم اونم برا ناهار فردای پیام تو قابلمه اش ماکارونی ریخت و گذاشت کنار و بقیه اش رو هم ریخت توی قابلمه دیگه برا خودمون گذاشت خنک بشن و ظرفای کثیفو شست و روی گازو که من زحمت کشیده بودم به بدترین حالت ممکن کثیفش کرده بودم تمیز کرد و اومد نشست چایی خوردیم بعدم حا.شیه رو دیدیم!ساعت ده بود دیدیم یه بوی دود و آتیشی تو خونه می یاد اینور اونورو نگاه کردیم دیدیم هیچی نیست بعد من رفتم دم در واحد دیدم بو از بیرون می یاد درو باز کردم پیمان رفت توی راهرو و آسانسورو نگاه کرد هیچی ندید ولی دود قشنگ پیچیده بود تو راهرو من گفتم از پله ها برو پایین رو نگاه کن نکنه یکی از واحدها آتیش گرفته یه نور قرمزی هم علاوه بر نور لامپ راهروها افتاده بود رو دیوارا،پیمان چون زیر پیراهنی تنش بود گفت بذار لباس تنم کنم بعد برم اومد تو لباس پوشید و رفت از پله ها پایین،ما طبقه سومیم و ساختمون ما بصورت نیم طبقه نیم طبقه است و تو هر نیم طبقه دو تا واحده یعنی تو هر طبقه چهار تا واحدیم به این صورت که روی هر پاگرد دو تا واحده در کل هشت تا واحد تو دو طبقه اولند و هشت تا واحد تو دو طبقه سوم و چهارم که کلا میشه شونزده واحد!پیمان همینجوری نیم طبقه ها رو رفت پایین،طبقه دوم خبری نبود تا رسید به طبقه اول صداشو شنیدم که داره با یه زن سلام علیک می کنه پنج دقیقه ای با هم حرف زدند و بعدش پیمان خداحافظی کرد و اومد بالا گفتم چی شده؟گفت مادر حسنی بود(همسایه طبقه اولمون،مادر همون پسره که پنجره های مارو دو.جدا.ره کرد)می گفت انگار چاه فاضلاب گرفته و فاضلاب از خونه شون زده بالا و بیچاره زنه کارگر آورده درستش کنند می گفت بوی فاضلاب پیچیده تو خونه شون و دیگه بو انقدر زیاد بود که داشته حالش بد می شده اسفند دود کرده که این بوی بدو از بین ببره...درو باز گذاشته که بو بره و رنگ قرمز لامپ دم در اونا بوده افتاده بوده رو دیوارا...می گفت بهش گفتم کمکی چیزی نمی خواین اونم تشکر کرد و گفت که امین تهرانه و داره می یاد(شرکت پسرش تهرانه)کارگرا هم دارن پایین کار می کنند و آقای طا.لبی (مدیر ساختمون)هم بالا سرشونه..گفتم ای بابا بیچاره ها نصف شب دچار چه مصیبتی شدن پیمانم گفت آره نمی دونم این یارو چاه. بازکنه رو اینموقع شب از کجا پیداش کردن...گفتم شاید طا.لبی پیدا کرده چون اون مدیره و شماره همه اینارو داره دیگه ...اونم گفت شاید...پیمان اومد تو و زد تو تلویزیون رفت رو دوربین دیدیم توی پارکینگ پایین دو سه نفری دارند کار می کنند و انگار داشتند چاهو فنر می زدند و آقای طا.لبی هم وایستاده بود بالا سرشون و ...خلاصه اوضاعی بود ...یادتون باشه اگه خواستید آپارتمانی چیزی بخرید هرگز هرگز هرگز طبقه اول نخرید چون این مکافاتهارو داره چاه توالت ساختمون بگیره از تو خونه شما می زنه بالا و همه جارو به گند می کشه، راه آب ساختمون بگیره از تو آشپزخونه شما می زنه بالا و آب همه جارو می گیره ،ناودونها بگیره از تو حیاط خلوت شما می زنه بیرون و خلاصه هزارو یک بلا سرتون می یاد اصلا طبقه اول به درد نمی خوره هم از نظر اون مشکلاتی که گفتم هم از نظر اینکه بالای پارکینگه همیشه سرو صداو دود ماشینا تو خونه شماست هم اینکه تو زمستون چون زیرش پارکینگه و هیچی توش روشن نیست خونه تون سردتره و خلاصه هرجور که به قضیه نگاه کنید طبقه اول به درد نمی خوره! اصلا می گن گل طبقات ساختمون طبقه دومه که هیچکدوم از این مشکلاتو نداره که هیچ، اگه یه روزی هم آسانسور کار نکنه و برق نباشه تعداد پله هاش انقدری زیاد نیست که تو بالا و پایین رفتن به مشکل بربخورید ..طبقه آخرم هیچوقت نخرید چون اونم تابستونا صدای کولرها و رفت و آمد همسایه ها به بالا پشت بوم ذله تون می کنه و زمستونها هم همیشه سردتره نسبت به طبقات وسط چون بالاش خالیه و سرما تو خونه شماست بدتر از همه اینکه اگه ایزوگام پشت بوم مشکل داشته باشه مشکل نم و رطوبت سقف و چکه کردن هم بهش اضافه می شه...بهههههله اینجوریا دیگه، فک کنم با این توضیحات من الان قشنگ می دونید که چی باید بخرید و کجا باید بخرید...خب دیگه حالا که فهمیدید برید یکی یکی خونه هاتونو بخرید و خبر بدید بیام بازدید...خب کجا بودیم؟...آها داشتم می گفتم بیچاره حسنی اینا تا نصف شب مشغول چاه باز کردن بودند و حتی نشون به اون نشون که ما نزدیکای یک که دیگه داشتیم می رفتیم بخوابیم رفتیم رو دوربین دیدیم همچنان و هنوز بدبختها مشغولند و خدا می دونه دیگه کی کارشون تموم شد و کی رفتند که بخوابند..بعد از اینکه بوی اسفنده رفته بود یک بوی بدی هم تو کل ساختمون پیچیده بود که بیا و ببین..خلاصه ما شبو با اون بوی دل انگیز سحر کردیم و صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم و پیمان یه ربع به هشت شال و کلاه کرد و راهی تهران شد تا بره مامیشو ببینه و منم اول دعاهای هر روزمو خوندم و براتون دعا کردم و بعدشم پریدم رو تختو تا ساعت ده و نیم خوابیدم و ده و نیم هم زنگ زدم به پیمان و گفت رسیدم و دیگه بلند شدم رفتم کتری رو گذاشتم جوشید و برا خودم چایی دم کردم و اومدم نشستم اینارو نوشتم و وسطها هم خانم محب.ی گل بهم زنگ زد و گفت اون روز که اومدی دیدنم خییییییلی خوشحال شدم الانم دلم برات تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم منم کلی ازش تشکر کردم گفت برام خیلی عزیزی اگه بگم بیشتر از بچه هام دوستت دارم دروغ گفتم ولی خدا شاهده که اندازه اونا دوستت دارم منم کلی خوشحال شدم و متقابلا بهش ابراز ارادت کردم و یه خرده حرف زدیم و اون خداحافظی کرد و رفت و منم کلی قلب و پروانه بود که دور تا دورمو احاطه کرده بودند و حس و حال خوبی داشتم که نگووووووووو....خدارو صدهزار مرتبه شکرررررررررر بابت آدمهای خوبی که سر راهم قرار میده تا عشقشو از طریق اونا به من برسونه اینا همه لطف و کرم اونه و نشون میده که ما اگه اینجا غریبیم و به جز خودش کسی رو نداریم حواسش بهمون هست و مارو تنها نذاشته و فراموشمون نکرده...خدای نازنینیه و دلم می خواد روی ماهشو هر روز هزاران هزار بار ببووووووووسم بووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس از گل روش***!.خب عزیزای دلم اینم از روز و روزگار ما توی هفته ای که گذشت...از دور صورت ماهتونو می بوسم و به دست خدای نازنینمون می سپارمتون مواظب خودتون باشید که برام خییییییییییییییییییییییییییلی عزیزید بوووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

(راستی اینجا یک برفی گرفته که بیا و ببین از دیشب یه ریز بارون می اومد تا نیم ساعت پیش که تبدیل به برف شد خدارو شکرررررررررررر انگار امسال بارندگیها خوبه و خدا نعمتهاشون همینجور داره بهمون ارزانی می کنه ایشالا که برامون خیر و برکت فراوان بیاره ...هواشناسی می گفت اونجا هم قراره برف و بارون بیاد مواظب خودتون باشید تا مریض نشید و بتونید از اینهمه زیبایی و نعمت استفاده کنید و لذت ببرید)

 

*گلواژه*

راز شادمانی یعنی واکنشهایتان نسبت به اشخاص، دوستانه باشد ! 

 

اینم عکس کادوی روز زن من

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۳۸
رها رهایی