خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۱۸ ب.ظ

بخار شور و موارد استفاده اون تو خونه ما!

سلاااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که از دوشنبه غروب حول و حوش ساعت هفت اینجا بارون گرفت تا فردا شبش که ما ساعت دو و نیم نصف شب داشتیم می خوابیدیم همینجور داشت می اومد یعنی تا وقتی که ما بخوابیم بیشتر از سی ساعت بود که داشت می اومد صبح سه شنبه هم که ساعت ده و نیم بیدار شدیم دیدیم یک برف تندی داره می یاد که نگوووووووو کلی هم رو زمین نشسته بود دیگه من از پنجره بیرونو نگاه می کردم دیدم از دو تا درخت کاجی که تو حیاط ساختمون روبروئیه یکیش که کلا افتاده رو دیوار انقدر که برف روش سنگینی کرده بود دیگه نتونسته بود خودشو نگه داره یکی دیگه اش هم از شدت سنگینی برف عنقریب بود که از ریشه کنده بشه درختای کاج نیست که برگ دارند بیشتر برف روشون میشینه و سنگینتر از بقیه درختا می شن بقیه برگ ندارند و فوقش رو شاخه هاشون می شینه و احتمال شکستنشون زیر سنگینی برف کمتره، حالا تو ساختمونها هم کلا هیشکی دقت نمی کنه که این درختا ممکنه بشکنند که برن لااقل هر چند ساعت یه بار اینارو بتکونند که این اتفاق نیفته البته ساختمونهایی که سرایه دار و هیات مدیره دارند اونجا ممکنه این کارو بکنند چون سرایه دار بیست و چهار ساعته تو ساختمونه و هم خودش و هم هیات مدیره چون حقوق می گیرند موظند که حواسشون به همه چی باشه ولی تو اکثر ساختمونا خود اهالی که مشغولند و اصلا دقت نمی کنند مدیرا هم که بیست و چهار ساعته تو ساختمون نیستند که بخوان این کارو بکنند بلاخره اونام سر کار می رن و هزارتا مشکلات دارند خیلیاشونم کلا احساس مسئولیت نمی کنند و خیلی هنر کنند یه شارژ می گیرند و دوتا قبض پرداخت می کنند و یه نظافتچی می یارند البته نباید از حق گذشت مدیر ساختمون ما آقای .طا.لبی(همون که گفتم اسمش اشکانه و اصالتا اهل تبریزه) خییییییییییییلی مدیر خوب و دلسوزیه و حواسش به همه چی هست و به کل ساختنون مثل خونه خودش دل می سوزونه و شده نصف شب از خوابشم بزنه مشکلات ساختمونو با جان و دل حل می کنه ولی حیف که اونم خونه شو فروخته و قراره تابستون از اینجا بره پیمان می گفت بدون طا.لبی موندن تو این ساختمون ارزش نداره و اون رفت ما هم باید بریم چون دیگه کسی مثل اون پیدا نمیشه که اینجوری به ساختمون برسه...خلاصه که تو مدیرهای ساختمونم آدم متعهد و دلسوز مثل آقای.طا.لبی پیدا میشه!...داشتم می گفتم برف سنگینی بود تا ساعت دوازده و نیم هم همینجور یه ریز اومد ولی دوازده و نیم دیگه کم شد و کم کم قطع شد مام بعد از اینکه صبونه خوردیم پیمان گفت جوجو پاشو بریم سمت حسن.آبا.د یه نون سنگک از این سنتی ها توی یکی از کوچه های اونجا دیدم یه خرده نون بگیریم بیاریم هیچی نون دیگه تو فریزر نداریم گفتم باشه و آماده شدم رفتیم بیرون دیدیم برف همه جارو پوشونده،پیمان رفت یه بیل از تو انباری ساختمون آورد(پارو نبود اونجا!طا.لبی خوبه ها ولی نمی دونم چرا یه پارو برا ساختمون نمی خره؟ می گن هر گلی یه خاری داره اینم انتقادیه که به طا.لبی وارده)پیمان بیله رو آورد و برفهای دم درو تا برسه به خیابون پاک کرد تا ماشینا از تو پارکینگ راحت بتونند در بیان منم تو این فرصت یه چند تا عکس از برف انداختم و کلی از زیبایی این جادوی سفید لذت بردم بعدش دیگه پیمان کارش تموم شد و اومد راه افتادیم سمت حسن.آبا.د (حسن.آبا.د یه محله دم کوه نوره و تقریبا از محله ما پیاده نیم ساعتی فاصله داره)تا پارک سر کوچه به سختی تو برف رفتیم ولی من پاهام خسته شد و دیگه نمی تونستم بیشتر از اون برم خیابونای ما چون به سمت کوه می رن(یه جورایی تو دامنه کوهند دیگه) برا همین یه خرده شیب دارند و راه رفتن تو مواقع عادی هم توشون سخته چه برسه به موقعی که برفم اومده باشه به پیمان گفتم نریم حسن.آ.باد اونجا سخته(چون هر چی بالاتر می ری شیبش تندتر میشه و راه رفتن سختتره) بریم از سر اردلا.ن 5 از نونوایی دم داروخونه بگیریم بیاییم چون اونجا باز سرپایینی هستش و راه رفتن توش راحتتره اونم گفت فک کنم اصلا رفتن به حسن.آ.بادم دیگه فایده نداره چون الان یک و نیمه تا ما برسیم اونا تعطیل کردند می مونه بعد پنج باز کنند که اون موقع هم نمی تونیم! بذار بریم ببینیم لواشی ارد.لان 3 بازه فعلا چندتایی لواش بگیریم تا فردا پس فردا بریم سنگک بخریم گفتم باشه و راه افتادیم سمت اردلا.ن سه، سر ارد.لان سه یه وانتی گیر کرده بود و نیست که اون خیابونا همشون شیب دارند ماشین رو برفا سر می خورد و نمی تونست ازش بیرون بیاد پیمان رفت یه خرده هل داد ولی ماشین همش رو برف می چرخید و برمی گشت عقب و نمی تونست جلو بره لیز می خورد پیمان همچنان هل می داد تا اینکه دو نفر دیگه هم اومدند به کمکش و بلاخره بعد از ده دقیقه ای هل دادن تونستند درش بیارن تا بره تو خیابون اصلی و بره...ماشینه رفت و پیمان اومد که بریم منم یه خرده براش دست زدم و گفتم آااااااااافرین به تو!دستت درد نکنه که کمک کردی و از این حرفها...اونم گفت من که کاری نکردم اگه منم نمی رفتم کمک کنم کسای دیگه بلاخره کمکش می کردند و درش می آوردن گفتم درسته ولی همیشه اونی که اول کمک می کنه مهمتره چون باعث میشه یه عده دیگه هم به اون نگاه کنند و بیان کمک...یه وقتایی می بینی یکی یه مشکلی براش پیش اومده ولی همه دارند از کنارش بی خیال رد میشن و ممکنه اصلا به ذهنشون خطور نکنه که میشه رفت و به این آدم کمک کرد ولی وقتی یه نفر شروع می کنه به کمک کردن بقیه هم یه جرقه هایی تو مغزشون می زنه و می یان به کمکش...اون نفر اولیه انگار فرهنگ این کمک کردنو ایجاد می کنه پس کارش خیلی بارزشتر از کار بقیه افرادیه که بعدا می یان کمک...خلاصه رسیدیم لواشی و پیمان یه ده تایی لواش گرفت و راه افتادیم سمت خونه،تو اردلان سه که داشتیم می رفتیم جلوی یه ساختمون یه مرده پارو به دست، داشت برفارو پارو می کرد یه سگ کوچولوی سفیدم داشت که رو برفها ورجه وورجه می کرد انقدررررررررر با خوشحالی رو برفا اینور اونور می دوید که نگووووو انگار از دیدن برفا خوشحال شده بود دست می زد به برفا و با خوشحالی می پرید اینور اونور..مرده هم بعضی وقتها با پارو به شوخی جلوشو می گرفت و می گفت ای شلوغ..دیدن شادی اون سگ کوچولو باعث شد یه حس و حال شادی بهم دست بده با خودم گفتم همه مون مثل این هاپوی کوچولو باید با قشنگی های زندگی حال کنیم و ازشون لذت ببریم همیشه هم که نباید منتظر باشیم که اتفاقهای خیلی عظیمی رخ بده که ما بخندیم و شاد باشیم اگه منتظر اونجور اتفاقها باشیم اونا هر سه هزار سال نوری یه بار اتفاق می افتند و تا اون موقع هم کلی عمرمون بابت شاد نبودن تلف شده و از بین رفته به نظر من برای شاد بودن همون بهونه های کوچیکی که اون سگه بابتش خوشحال بود مثل اون برفه کافیه و دلیل بزرگتری نمی خواد ما باید اینو یاد بگیریم! باید یاد بگیریم که به جای اینکه متتظر برآورده شدن محالترین آرزومون باشیم تا بعدا شادی کنیم باید چیزای کوچیک و دوست داشتنی دم دستمونو ببینیم و از دیدنشون لذت ببریم و شاد باشیم تا این شادی های کوچک زمینه ورود اون محال بزرگ رو هم به زندگیمون فراهم کنند...همینجور که داشتم به این جیزا فکر می کردم چندتا عکس از ورجه وورجه های شاد اون سگ کوچولوی ناز گرفتم و سرمو بلند کردم و یه لبخندم در جواب صاحبش که لبخند به لب داشت بهم نگاه می کرد زدم و راه افتادم...سر راه پیمان گفت جوجو بریم فروشگاه.کو.روش یه دو تا مایع دستشویی دیگه هم بگیریم ممکنه با این اوضاعی که پیش اومده بعدا گیر نیاد گفتم باشه بریم رفتیم و چشمتون روز بد نبینه انگار فروشگاهو غارت کرده بودند همه قفسه ها خالی بود همه چی رو خریده و برده بودند فقط چیزهای به درد نخور مونده بود مایع هم که کلا تموم شده بود فقط دو تا دونه مایع کوچیک که پلمپ دراشون مشکل داشت مونده بود که اونارو هم ما ورداشتیم پیمان گفت اینم فعلا غنیمته و از هیچی بهتره!دو تا هم ماکارونی می خواستیم بگیریم که دیدیم قفسه ماکارونیها هم خالیه و همه رو بردن فقط چند بسته ای ماکارونی طرح دار مونده، دیگه دو بسته از همونا ورداشتیم و یه چند بسته هم پیمان بیسکوییت ورداشت و اومد حساب کردیم و راه افتادیم...پیمان می گفت خدا به دادمون برسه یه خرده اوضاع وخیمتر بشه قحطی هم به مشکلاتمون اضافه میشه و دیگه هیچی پیدا نمیشه!..رسیدیم خونه من روی وسایلی که گرفته بودیم رو دستمال کشیدم و تمیزشون کردم پیمان هم با بخار شور افتاد به جون خونه و همه جارو باهاش ضدعفونی کرد اول از همه هم لباسامونو که بیرون تنمون بود...یکی دو ساعت همینجور کار کردیم و بعدش گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعدشم بلند شدیم یه چایی خوردیم و برا شام هم چون چیزی نداشتیم پیمان دو تا تخم مرغ با یه سیب زمینی گنده گذاشت آبپز شد و آورد پوستشونو کند و گوجه خرد کرد و چندتایی هم گردو با پسته پوست کند و با یه خرده زیتون و این چیزا آورد خوردیم و بعدشم دو تا چایی دبش دشلمه خوردیم و بعدم طبق معمول یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و بعدش من ساعت یازده و نیم یه زنگ به معصومه زدم که جواب نداد و با خودم گفتم لابد خوابه که یه ربع بعدش خودش زنگ زد و گفت که گوشیش سایلنت بوده و نفهمیده که من زنگ زدم گفت تهران خونه خواهرشه و عصری خواهر زاده اش رفته دنبالش و بردتش تهران!...خلاصه یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم و کلی هم خندیدیم وسط حرفاشم گفت که یه روز اکبری اومده ناهار خونه اش و کلی باهم حرف زدن و دوباره بهش پیشنهاد صیغه.نود و نه ساله رو داده و اینم گفته نه و من نمی خوام دوباره صیغه کنم و از این حرفها و اونم گفته من وقتی تورو عقد می کنم که تو سه سال تموم تو خونه من با من زندگی کرده باشی منم گفتم نیست که مرتیکه نوجوون پونزده ساله است برا همین نمی خواد بی گدار به آب بزنه و می خواد کامل بشناسدت بعد عقدت کنه!نیست که خیییییییییلی جوونه برا همین لابد میگه صحبت یه عمر زندگیه دیگه!...واقعااااااااااا نمی فهمم این مردک پیش خودش چی فکر کرده؟هفتادو شش سالشه همین الانشم داره می میره چه برسه به سه سال دیگه که میشه نزدیک هشتاد سالش!..به معصومه گفته فکراتو بکن اگه منو می خوای از هر لحظه ای پاتو تو خونه من بذاری اون سه سال شروع میشه چه الان بیای چه بذاری پنج سال دیگه بیای!...منم گفتم اون خودش می دونه که عمرش انقدی قد نمیده که تورو عقد کنه برا همین گفته بذار تا اون موقع یه جورایی اینو بذارم سر کار تا فعلا حرف عقدو نزنه...اصلا از نظر من کلا ازدواج این دوتا با هم اشتباهه ولی نمی دونم چرا معصومه پاشو کرده تو یه کفشو فقط اینو می خواد چون دوسال دیگه یارو می میره و باز این تنها می مونه چون بیست و پنج سال از خودش بزرگتره ولی مگه تو گوشش می ره یک دل نه صد دل عاشق این پیرمرد پیزوری شده و دل هم نمی کنه میگه اون انقدرررررررر خوبه که یه روزم باهاش یه روزه!..خلاصه که فعلا مسی خانوم داره فکراشو می کنه...البته به نظر من اصلا فکر نمی کنه چون مطمئنم که با کله قراره پیشنهاد یارو رو قبول کنه و بره دوباره باهاش زندگی کنه...چه می دونم والله هر کی یه جور دیوانه است اینم یه جور...بگذریم ...بعد نیم ساعت حرف زدن خداحافظی کردیم و اومدم یه خرده چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم...دیروزم ساعت نه و نیم بیدار شدیم و بعد از صبونه گفتیم بریم یه خرده سنگک و یه مقدار هم میوه بگیریم و بیاییم پیاده راه افتادیم سمت چهار. راه.طا لقانی (اتوبوس که بخاطر کر.ونا نمیشد سوار بشیم ماشین خودمونم که انقدر ترافیکه که بردنش فایده نداره برا همین پیاده رفتیم) تا نزدیکای چهار راه رفتیم بعدا دیدیم جمعیت زیادی تو خیابوناست و همه از کنار آدم رد می شن و خطریه برا همین برگشتیم سمت خونه و پیمان گفت بعد از ظهری خودم می رم از حسن.آ.باد می گیرم...تو راهم موبایل پیمان زنگ خورد دیدم گرفته سمت من نگاه کردم دیدم سمیه است باهاش حرف زدم گفت که چند بار گوشی منو گرفته جواب ندادم نگران شده برا همین زنگ زده به موبایل پیمان،منم گوشیمو از جیب پالتوم درآوردم نگاه کردم دیدم شماره اش رو صفحه است معذرت خواهی کردم و گفتم که صداشو نشنیدم...تو مسیر برگشت یه ربعی باهم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم...که از همینجا ازش کلی تشکر می کنم سمیه جونم مررررررررررسی خواهر که یاد من بودی و بهم زنگ زدی یه دنیااااااااااا ممنووووووووووون ببخشید که با دیر جواب دادن نگرانت کردم معذرت می خوام بوووووووووس بووووووووووووس بووووووووووووووووس...خلاصه برگشتیم خونه و پیمان دوباره بخار شور رو راه انداخت و شروع کرد به تمیز کردن...این که قبلا هیچ خبری نبود همش در حال تمیز کردن بود الانم که دیگه عذرش موجهه و فقط یه لباس از اون فضایی ها که چینیها تنشون بود کم داره که تنش کنه و دیگه شبا هم نخوابه و بیست و چهار ساعته همه جارو ضد عفونی کنه...ساعت چهار بود که ضد عفونی پیمان تموم شد و لباس پوشید که بره از حسن. آبا.د سنگک بگیره منم هم خوابم می اومد هم دلم درد می کرد و بدجور گلاب به روتون اسی شده بودم(ا س ه ا ل) و دم به دقیقه می دویدم دستشویی،از اونورم طا.لبی لوله کش آورده بود داشتند سایز لوله ای که از بیرون می یاد داخل ساختمون رو بزرگتر می کردند انگار به طبقه بالا ما که میشه طبقه چهارم آب کم می رسیده و چندباری پکیجشون سوخته بوده برا همین آبو قطع کرده بودند و لوله کشه داشت کار می کرد حالا پیمان از صبح قبل از اینکه آبو قطع کنند چون طا.لبی خبر داده بود بهمون، یه سطل گنده پر کرده بود آفتابه هم پر بود ولی دو بار که من رفتم دستشویی ته آبو درآوردم و تمومش کردم من تو دستشویی خیلی آب مصرف می کنم که البته بیشترشم برا دست شستنه چون بیشتر از سه چهار بار مایع می زنم و می شورم و دوباره مایع می زنم این باعث میشه پدر پوست دستم هم دربیاد ولی دست خودم نیست اصلا نمی تونم خودمو راضی کنم که کمتر بشورم کلا تبدیل به وسواس شده...خلاصه آبه رو تموم کردم و همش نگران بودم اگه یه بار دیگه بخوام برم چیکار باید بکنم که خدارو شکر کار طا.لبی اینا تموم شد و آبو وصل کردند منم دیدم آب اومد دویدم رفتم سطل و آفتابه رو دوباره پر آبشون کردم گفتم نکنه باز بخوان دوباره قطعش کنند که دیگه نکردند ساعت پنج پیمان با هفت هشت ده تا نون سنگک اومد و اول نونارو خرد کرد و بسته بندی کرد گذاشت تو فریزر بعدم دسته بخار شوره رو ورداشت و برد پیش دوستش فرهاد که الکتریکی داره یکی از کلیداش بد کار می کرد داد اون درستش کرد و آورد راستی اون روز که برف اومده بود من سرم باز درد می کرد پیمان گفت حالا که دستگاه بخوره خرابه بیا با بخارشور سرتو بخور بدیم گفتم مگه میشه گفت آره بابا تو یه پتو بیار بیا اینجا...منم یه پتو بردم و رفتم زیرش پیمان هم اتوی بخارو زد به سر بخار شورو گذاشت زیر پتو و هر چند ثانیه یه بار دکمه شو می زد و اونم کلی بخار ازش می اومد بیرون و زیر پتو جمع میشد منم نفس عمیق می کشیدم اون زیر شده بود مثل سونا ،پیمانم تا یه ربع همینجور بیچاره نشسته بود و دکمه اونو می زد...خلاصه حسابی سرمو بخور دادم و همون لحظه هم خوب شد ولی کلی هم خندیدیم دیگه! به پیمان گفتم با بخار شور تا حالا بخور نداده بودم که اونم دادم...پیمانم می گفت بخار از بالا سرت از پتو می زنه بیرون،الان کسی از پنجره تورو ببینه با خودش میگه لابد یارو عملش خیلی سنگینه ببین چه جوری داره می زنه که دود از سرش بلند شده گفتم آره الان فکر می کنند من دارم به قول برره ایها گرد نخود می زنم ...خلاصه کلی خندیدیم ...پیمان دسته رو آورد و دوباره لباسهای خودشو بخور داد و منم بلند شدم پتویی که روم کشیده بودم و خوابیده بودم رو جمع کردم و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم یه خرده سریال و این جیزا نگاه کردیم بعدش مامان زنگ زد و یه ربعی هم با اون حرف زدیم و بعدم چایی و میوه و بعدم لالا کردیم امروزم که هشت بلند شدیم و پیمان گل پسرو ورداشت رفت تهران خونه مامانش(قرار بود با پیام برن که پیام چند روزیه مریضه و سرفه و آبریزش و این چیزا داره نیومد موند که استراحت کنه پیمان خودش تنهایی رفت) منم یه دستی به سرو گوش خونه کشیدم و چایی و این چیزا گذاشتم و بعدشم که اینارو نوشتم...خب دیگه من برم شمام خیییییلی مراقب خودتون باشید اون روز طبقه بالایی ما که دکتر متخصصه و زنش هم پرستاره و باهم توی یه بیمارستان کار می کنند می گفت آمارهایی که اینا تو تلویزیون دارند می دن غیر واقعیه می گفت گفتند تو استا.ن البر.ز فقط دو نفر مبتلا شدن در حالیکه تو همین بیمارستانی که ما هستیم (فکر کنم اسمش قا.ئمه ) پنجاه و پنج نفر مبتلا داریم که چهار تاشونم تا حالا فوت کردن می گفت ما داریم سه شیفته کار می کنیم الان بعد سه روز امروز خانوممو آوردم خونه که استراحت کنه بیچاره! ...خلاصه که اوضا.ع از اون چیزی که اینا. اعلام. می کنند وخیم. تره. باید خیلی مواظب بود البته نه در حدی که نگران بشیم و از شدت استرس نتونیم بخوابیم...نه!..منظورم اینه که بیشتر رعایت کنید سعی کنید زیاد از خونه بیرون نرید حتی خونه فامیلا هم اگه لزومی نداشت نرید چون معلوم نیست کیا کجا رفتند و با کیا در ارتباط بودند،بیرون هم رفتید مواظب باشید و با یه شال گردنی چیزی جلوی دهان و دماغتونو بگیرید و زیاد به مردم نزدیک نشید و خلاصه رعایت کنید تا این روزا بگذره دیگه ...راستی امسال سعی کنید آرایشگاه هم نرید چون آرایشگرا بخاطر اینکه با افراد زیادی ارتباط دارند ممکنه این مریضی رو انتقال بدن آرایشگاهها هم فضاشون بسته است خطرناکند درسته عیده ولی بخاطر سلامتی خودمون بهتره که تا یه مدت آرایشگاهو بی خیال بشیم و خودمون تو خونه یه دستی به سرو رومون بکشیم تا اوضاع عادی بشه و بعد ایشالا بریم چیتان پیتان کنیم حسابی !.. رعایتهاتونو بیشتر کنید ولی برا جلوگیری از استرس و نگرانی، کمتر از قبل تو فضای مجازی و شبکه های اجتماعی خبرهای بدو دنبال کنید ...خب دیگه من برم می بوسمتون بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺩﺭ زندگی ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﯿﺪ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺑﺪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ و ﺑﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﻫﯿﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺭﻧﺞ ﺷﻤﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﺩ

ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﻣﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﯿﺪ ‌ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪ...

در گرفتاری باید اندیشه را به جنب و جوش درآورد، 

نه اعصاب را.

خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد ، 

بلکه خوشبخت کسی است که با مشکلات مشکلی ندارد.

باید حوصله داشته باشیم و تحمل کنیم تا موفق شویم.

اُپرا وینفری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۲/۰۹
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی