خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۱۶ ب.ظ

شب برفی

سلااااااام سلااااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریشب ساعت حدودای یک بود که می خواستیم بگیریم بخوابیم که پیمان اومد تلوزیونو خاموش کنه رفت رو دوربین که گل پسرو ببینه که یهو دیدیم دوربین روی پشت بوم نشون میده که داره برف می یاد من دویدم از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم وااااااای همه جا یه دست سفید شده و یک برفی داره می یاد که نگو!رو شاخه های درختا یک برفی نشسته بود که بیا و ببین درختا خیلی نازشده بودند برف روی زمین هم تو روشنایی چراغهای تو خیابون برق می زد و سه تا پسر نوجوان هم در حالیکه با هم همدیگه شوخی می کردند داشتند از جلوی خونه ما رد می شدند و جای پاهاشون پشت سرشون رو برف جا می موند باد هم می اومد و دونه های برف کلی می رقصیدند تا برسند به زمین،خلاصه انقدررررر همه چی قشنگ بود که تا مسواک بزنیم و بخوابیم من سه بار دیگه هم رفتم جلوی پنجره و کلی بیرونو نگاه کردم با خودم گفتم اگه همینجوری بیاد فردا صبح کلی برف رو زمینه ...خلاصه با یه حس و حال زیبای برفی رفتم خوابیدم صبح هم به محض بلند شدن دوباره دویدم رفتم جلو پنجره ولی دیدم بارون گرفته و برف تو خیابون آب شده و حالت گل و لای پیدا کرده ولی رو شاخه های درختا و رو دیوارا و جاهای بلند هنوز بود،دیگه رفتم صورتمو شستم و اومدم صبونه خوردیم و بارون هم همینجور یه ریز داشت می اومد برا ساعت دو و ربع وقت دکتر داشتم (از یه جراح.متخصص.مغز. و اعصا.ب وقت گرفته بودم برم ببیننم سر دردام واسه چیه ) پیمان گفت جوجو این بارون ول کن نیست بذار زنگ بزنم به پیام بگم دو بیاد با ماشینش مارو ببره درمونگاه( ماشین خودمون تو پارکینگ بود ولی پیمان می گفت ماشینو اون روز دو ساعت تمیزش کردم حالا ببرمش بیرون تو این گل و لای کثیف میشه از اونورم اونجا جای پارک نیست و ببریمش نمی تونیم اون نزدیکیها پارکش کنیم بذار بگم پیام بیاد فوقش مارو می بره می ذاره و می ره بعدش خودمون با اتوبوس برمی گردیم ) گفتم باشه بزن زنگ زد پیام هم گفت باشه دو اونجام ،تا دو من یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم خونه رو جارو برقی کشید و گرد گیری کرد تا اینکه بیست دقیقه به دو پیام اومد و من رفتم حاضر شدم و دو راه افتادیم تقریبا همون دو و ربع بود که رسیدیم درمانگاه و پیام مارو گذاشت و خودش رفت ما هم رفتیم تو و یه خرده نشستیم تا نوبت من شد رفتم تو بعد از سلام علیک با دکتر که برخلاف دکتر قبلی خیییلی متشخص و آروم بود مشکلمو براش گفتم گفت که شما اول باید می رفتید پیش متخصص.داخلی.مغز .و اعصا.ب ویزیت می شدید و بیماریتون تشخیص داده می شد و اگه چنانچه خدای نکرده نیازی به جراحی بود تشریف می آوردید اینجا، نباید مستقیم می اومدید پیش جراح ،ولی ایرادی نداره من براتون یه سی.تی.ا.س.ک.ن از مغز می نویسم چون پیش دکتر داخلی.مغز.و. اعصا.ب هم می رفتید همین کارو می کرد ولی وقتی سی تی رو گرفتید دوباره پیش من نیایید و یه راست جوابشو ببرید نشون متخصص.دا.خلی مغز.و .اعصا.ب بدید!منم تشکر کردم و سی.تی.ا.س.کن رو برام نوشت و دفترچه ام رو گرفتم و اومدم پیش پیمان و قضیه رو بهش گفتم و راه افتادیم سمت بیرون، هفته پیش من پنج جفت جوراب مشکی کفدار ساق بلند از اونا که تا رون آدم می یان بالا برا مامان پیمان از خیابان آبا.ن(نزدیکیهای درمونگاه) گرفته بودم اون روز که پیمان رفته بود خونه مامانش اومد گفت جوجو دو جفت از اون جورابها مشکی نبودند و یارو اشتباهی کرم داده منم گفتم عیب نداره رفتیم اونور می دیم عوضش می کنه برا همین از درمونگاهه که اومدیم بیرون رفتیم سمت خیابون .آبا.ن که جورابارو عوض کنیم و یه سری جوراب نخی کلفت هم برا مامانش که اون روز نداشت که من بگیرم و گفته بود دوشنبه به بعد می یاره بگیریم رفتیم دیدیم برا صاحب مغازه جوراب فروشی که یه پیرمرده هفتاد هشتاد ساله است جنس اومده و چیدن رو زمین و از اونجایی هم که مغازه اش کوچیکه کلا نمیشه رفت توش و خودش هم جلوی در بین جعبه ها وایستاده قضیه رو براش گفتیم و اونم گفت اگه میشه برید یه ساعت دیگه برگردید تا من اینجارو یه سرو سامون بدم الان راه نیست تا اون پشت برم و بتونم جورابارو براتون بیارم پیمان گفت حاج آقا آخه می خواستیم یه سری جوراب نخی کلفت هم ازتون بگیریم گفت جوراب نخی سفارش دادم آوردن کرج ولی هنوز توزیع نشده فردا غروب قراره برامون بیارند پس شما برید یا فردا غروب بیایید یا پس فردا صبح اون موقع هم اینارو براتون عوض می کنم هم جوراب نخی بهتون می دم پیمانم گفت باشه پس ما می ریم جمعه صبح می یاییم... دیگه خداحافظی کردیم و راه افتادیم!سر راه از یه دست فروش یه کیلو خرما گرفتیم می گفت دشتستا.نه (انگار اونجا خرماش معروفه)بعدشم رفتیم شیر و ماست ومیوه خریدیم و رفتیم سمت ایستگاه اتوبوس یه چند دقیقه ای منتظر موندیم تا اتوبوس اومد و رفتیم خونه!تو خونه هم بعد از اینکه یه چایی خوردیم و یه خرده استراحت کردیم من بلند شدم عدس پلو درست کردم و شام خوردیم و بعدشم تلوزیون دیدیم و خوابیدیم امروزم صبح شال و کلاه کردیم بریم نظر آ.باد قبلش من رفتم از بیمار.ستان ا.لبر.ز وقت سی .تی ا.س.کن گرفتم برا شنبه صبح ساعت هشت وقت داد ...(خوبی بیمار.ستا.ن ا.لبر.ز اینه که مال تا.مین.ا.جتما.عیه و همه چی از جمله سی .تی اس.کن توش رایگانه خیییییییییییییییلی هم بیما.رستا.ن خوبیه بیما.رستانش. فو.ق تخصصیه و همه دکترا و جراح ها رو هم داره یعنی بهترین دکترهای تهرا.ن و کرج توشند و سختترین جراحیهارو که بیرون چندین ده میلیون ممکنه هزینه اش باشه به رایگان انجام میدن)....خلاصه وقته رو گرفتم و اومدم سوار شدم و راه افتادیم سمت نظر .آبا.د الانم اینجاییم و من نشستم رو صندلی جلو بخاری هال دارم اینارو می نویسم و بعدشم می خوام یه سری سوال نوروسایکولوژی که معصومه برام ایمیل کرده رو از تو گوشیم بکشم رو کاغذ و پیمان هم داره زیر زمینو مرتب می کنه تا بعدا ناهار(از عدس پلوی دیروز آوردیم با خودمون) بخوریم و راه بیفتیم بریم کرج( ما ناهار و شامو حول و حوش ساعت پنج شش یه جا می خوریم )...خب دیگه من برم سوالامو بنویسم شمام برید به کار و زندگیتون برسید از دور یه عالمه ماچتون می کنم مواظب خودتون باشید بووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۷:۱۶
رها رهایی
سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۳۲ ب.ظ

راهی به سمت خانه

سلاااااااااااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح بعد از خوردن صبونه راه افتادیم به سمت تهران که بریم بهشت.زهر.ا،سالگرد بهمن برادر پیمان بود از کرج که وارد اتوبان شدیم برف شروع کرد به باریدن،باد هم می اومد و یه حالت کولاک شده بود انگار! تا نزدیکیهای گر.مدر.ه ( یکی از شهرهای کوچیک نزدیک ملا.رد بین کرج و تهرانه) رفتیم یهو دیدیم اتوبان قفل شد و یک ترافیکی شد که بیا و ببین پیمان گفت ای داد بی داد اتوبان چرا اینجوری شد؟حالا چیکار کنیم؟ یهو دیدیم یه عده ماشین همونجا دور می زنند و از خاکی کنار اتوبان برمی گردن پیمان گفت جوجو بذار دور بزنم از این خاکیه برگردیم با این اوضاع فکر نمی کنم بشه رفت گفتم آخه مگه اتوبان دوربین و این چیزا نداره که بخوایم دور بزنیم و برخلاف لاین بریم اونوری؟ گفت چرا داره ولی آخه دیگه چیکار کنیم با این ترافیک که تا شب اینجاییم و اینجام دور نزنیم ،جلوتر دیگه نمیشه دورم زد...خلاصه دور زد و یه خرده بر خلاف لاین تو اتوبان رفتیم تا اینکه رفتیم تو خاکی و پشت سر اون ماشینایی که مثل ما دور زده بودند افتادیم و یه پونصد متری تو خاکی جلو رفتیم تا رسیدیم به یه خیابون که می رفت سمت جاده قدیم !تو اون خاکیه که می رفتیم برف همچنان می اومد و بین اون راه خاکی و اتوبان پر از درخت کاج بود که برف نشسته بود رو شاخه هاشون ،ماشین از کنار اونا از تو چاله چوله های خاکی رد می شد و پیمانم غر می زد و رانندگی می کرد ولی به جاش من از دیدن برف و باد و بوران و کاجهای پر از برف لذت می بردم یه حس و حال قشنگی بود که نگو یاد اون جمله افتاده بودم که می گفت اگه اتفاقی راهتونو گم کردید و ندونستید از کدوم ور باید برید حداقل از دیدن و بوییدن گلهای سر راهتون لذت ببرید به نظر من بعضی وقتها تو بعضی از بحرانهایی که تو زندگی پیش می یاد وقتی آدم مجبوره برای برون رفت از اون بحران(چقدر مثل مسئولامون حرف می زنم من) یه کاری رو به اجبار انجام بده دیگه چه غر بزنه و چه نزنه اون کار باید انجام بشه غر زدن و فشار آوردن به اعصابمون هم مشکلو دو چندان سخت می کنه به جاش میشه با توجه به یه سری قشنگیهایی که تو دل اون بحران هست فشار و اعصاب خرد کنیشو کم کرد تا تموم شه بره پی کارش...خلاصه از اون خیابونه رفتیم سمت یه پل زیر زمینی و از اونجا افتادیم به لاین مخالف که می رفت سمت کرج و روندیم تا کرج ،وارد کرج که شدیم رفتیم خیابو.ن .مصبا.ح پیمان از یه ابزار فروشی یه سری لوله بخاری برا بخاریهای نظر.آبا.د خرید و یه چند متری هم فوم .عا.یق لوله خرید که ببریم بندازیم دور لوله های آب توی حیاط و دستشویی نظر.آبا.د که یخ نزنند و دیگه راه افتادیم سمت خونه، برفم تازه شروع کرده بود به اومدن (از اتوبان که داخل کرج شدیم خبری از برف نبود ولی هوا به شدت سرد بود و حال و هوای برفی داشت و بادم می اومد) چشمتون روز بد نبینه یه خرده که جلوتر رفتیم دیدیم خیا.بونا همه بسته. اند و شهر .غلغله است یک ترافیکی .تو. تمام شهر .بود که نگو همه ماشینا تو هم می لولیدند (سر قضیه ق.ی.م.ت- ب.ن.ز.ی.ن یه آ.شو.بی به پا شده بود که بیا و ببین سر همه چها.ر راه .ها و مید.ونها و خیا.بونها رو س.ن.گ چیده بودند و بسته .بود.ند سطل.آ.شغا.ل.ها.ی بزرگ مکا.نیز.ه رو آ.ت.ی.ش زده بودند و دو.د را.ه اندا.خته. بود.ند و یه عده هم ش.عا.ر می دادند و اجاز.ه نمی .دادند کسی .رد بشه) اونجا بود که ما تازه فهمیدیم ترافیک اتوبا.ن هم بخاطر باریدن برف .نبوده و قضیه یه چیز دیگه است خلاصه سرتونو درد نیارم ما تا ساعت دو تمام کر.جو دور زدیم و تمام راههایی که میشد بریم خونه رو امتحان کردیم ولی همه بسته بودند و همه جا مملو از ماشینهایی بود که وایستاده بودند هی تو هر خیابونی می رفتیم مجبور می شدیم برگردیم دیگه انقدر تو کوچه پس کوچه ها رفتیم و برگشتیم تا اینکه بعد از چند ساعت یه راهی پیدا کردیم که بسته نبود و بلاخره رسیدیم خونه، وقتی رسیدیم پیمان گفت بیا اینم از 60 ل.ی.ت.ر ب.نز.ین این ماه! انقدر شهرو دور زدیم تموم شد رفت پی کارش...دیگه اومدیم تو پارکینگ و پارک کردیم، همون موقع خانم اشرفی زن همسایه واحد بغلیمون هم با ماشین اومد تو و پارک کرد و پیاده شد بعد سلام علیک گفت شما هم گیر کرده بودید؟پیمان گفت بعله ما هم از ساعت ده و نیم یازده تا الان که ساعت دوئه صد بار دور کرجو زدیم تا اینکه الان تونستیم یه راه باز پیدا کنیم و برسیم خونه اونم گفت خیلی بدجور شده خوبه حالا من امروز با ماشین نرفتم سر کار همه همکارامون دیر رسیده بودند الانم سرویس مدرسه بچه ها زنگ زده که تو یکی از خیابونا گیر کردند و نه راه پس دارند نه راه پیش ،گفتند بریم دنبالشون خودمون بیاریمشون منم ورداشتم ماشینو برم دنبالشون رفتم دیدم همه راهها بسته است الان اومدم ماشینو بذارم پیاده برم...خلاصه یه خرده با اون حرف زدیم و اون رفت دنبال بچه هاش و ما هم پارک کردیم ... نیست که برفم می اومد ماشین کثیف شده بود و پر گل و لای بود پیمان کلیدو داد به من و گفت تو برو بالا من یه دستی به این بکشم و یه خرده تمیزش کنم بعد بیام، منم کلیدو گرفتم و اومدم بالا بعد از عوض کردن لباسام زیر گازو روشن کردم و تا چایی گرم بشه گفتم بذار قبل از اینکه بشینم یه زنگ به مامان بزنم که زدمو ساناز جواب داد و یه خرده در مورد همون او.ضا.عی که پیش اومده بود باهم حرف زدیم و بعدش چون من شارژم کم بود دیگه نتونستم با مامان حرف بزنم و به ساناز گفتم که بهش سلام برسونه و خداحافظی کردم و قطع کردم تا پیمان بیاد بالا من یه خرده پفیلا خوردم (حالا تو پست قبلی به شما گفتم نخورید اونوقت خودم دارم می خورم آخه این ذرتهارو من قبلا خریده بودم و یکی دوبارم درست کرده بودم و امتحانشو پس داده بود و مطمئن بودم که سالمند وگرنه می ریختمشون دور!حالا اون روز که داشتم درستشون می کردم پیمان همش می گفت بریز بره یهو دیدی کشتمون گفتم نه بابا اینارو قبلا تست کردیم دیدی که سالمند تازه به فرض محال آلوده هم باشند یه دور می ریم اون دنیا ببینیم چه خبره دیگه،اونم گفت هیچی زیر درختاش آب جاریه و از این حرفها گفتم ای بابا من اصلا دلم نمی خواد اون دنیام مثل این دنیا باشه و زیر درختاش آب جاری باشه و حوری دست نخورده به آدم بدن و نمی دونم از این چرت و پرتها،من دلم می خواد تو اون دنیا یه چیز بزرگ معنوی به آدم بدن مثلا خدارو یا حس نزدیکی بهشو که آدمو سرشار از یه حس و حال معنوی بکنه حوری به چه درد آدم می خوره اصلا اونجا باید یه تفاوت اساسی با اینجا داشته باشه نه اینکه اونجام رفتیم حرف از زندگی زناشویی و این چرت و پرتها باشه و اونجام بخوایم با تو زندگی کنیم و قیافه تورو تحمل کنیم اونم با اخم گفت پس من نمی یام خودت برو منم گفتم نترس بابا بیا بریم می گم اونجا بهت حوری بدن ،اونم خنده اش گرفت و منم گفتم ها به قول نقی خنده می کنی!؟ای کلک نکنه نمی خوای بیای و میگی حالا که تو این دنیام نقدو بچسبم و تا فرصت هست از حوریهای موجود بهره ببرم و از کجا معلوم که تو اون دنیا حوری در کار باشه؟! ها؟؟ گفتم اگه اینجوریه تو فعلا از این پفیلاها نخور تا ببینیم برا من چه اتفاقی می افته اگه زنده موندم بخور وگرنه لب بهشون نزن من دلم نمی خواد تو آرزو به دل از این دنیا بری ...خلاصه سر پفیلا درست کردن کلی خندوندمش و بعدا هم که درست شد هر دو خوردیم و شکر خدا نمردیم و تا همین الان هم که اینارو دارم می نویسم زنده ایم) داشتم می گفتم یه خرده پفیلا خوردم و یه خرده هم دراز کشیدم تا اینکه پیمان اومد بالا !می گفت پایین که بودم آقای طالبی مدیر ساختمون می خواست با ماشین بره بیرون برا ماشینش ضد یخ بخره بهش گفتم با ماشین نرو که اوض.اع خرا.به و بری گیر می کنی تا شب نمی تونی برگردی خونه پیاده برو از سر خیابون بگیر بیا می گفت اونم از هیچی خبر نداشت براش تعریف کردم و خلاصه ماشینو نبرد و پیاده رفت بگیره ...همینجور که داشت اینارو تعریف می کرد یهو گوشی پیمان زنگ خورد دیدیم طالبیه گفت خوب شد ماشینو نیاوردم نمی دونی تو این خیابو.ن مطهر.ی چه خبره ماشین.آ.تی.ش زدن عین چهارشنبه سوریه نمی خوای بیای ببینی؟پیمانم گفت نه بابا خسته ام و خلاصه یه خرده حرف زدند و خداحافظی کردند و پیمان دست و بالشو شست و اومد یه چایی خوردیم بعدش طالبی اومد گفت همین که به تو زنگ زدم و حرف زدم تا گوشی رو قطع کردم یه اس. ام. ا.س برام اومد که شما تو ا.غ.ت.ش.ا.شا.ت شرکت کرده اید و اگه تکرار بشه م.ج.ر.م.ید و دستگیر می شید ...خلاصه ما هم کلی تعجب کردیم و گفتیم عجبببببب اینا دیگه چه مارمولکی اند حالا می گن آ.م.ری.ک.ا تل.فن.ها.ی ملتشو شنو.د می کنه اینا خودشون از اونا بدترند بعدشم پیام زنگ زد بهمون که همچین اس.ا.م.ا.سی برا یکی از راننده های آژانسشون اومده ...موقع غروب بود پیمان گفت جوجو پاشو بریم چهار.راه طا لقا.نی شیر بخریم گفتم اولا که هوا سرده ثانیا با این او.ضا.عی که هست باید تا چهار.راه پیاده بریم و موقع برگشتم باز پیاده برگردیم چون هیچ اتوبوسی کار نمی کنه گفت راست می گی پس شیرو بی خیال پاشو بریم یه دور تو آ.زاد.گان بزنیم و برگردیم خلاصه بلند شدم و لباس پوشیدم رفتیم سمت آ زا.د.گان دیدیم به به یه خر تو خریه که بیا و ببین س.ن.گ و آ.تی.شو همه چی مهیاست و بازم ترا.فی.ک و راه.بند.ونه و کلی پ.لی.س ز.ر.ه پوش با لباس.های .مشکی و س.پ.ر و ب.ا.ت.وم زیر .پل رو احاطه کرده اند و یه عده هم زیر.پ.ل جمع شدند و دارند ش.ع.ار می دن یه عده هم وایستادند به اونا نگاه می کنند و خلاصه اوضا.عی بود من یکی دو تا عکس انداختم و یه فیلم کوچولو هم گرفتم ولی چون تاریک بود زیاد واضح نیفتاد مجبور شدم پاک کنم پیمان هم دست منو گرفت و گفت ول کن بیا بریم الان دو.ر.بینها.ی خیابون تو این خر توخری قیا فه هامونو ثبت می کنه و ما هم شانس نداریم فکر می کنند ما هم با اینا.ییم می یان سراغمون ...برا همین سریع از اونجا دور شدیم و برگشتیم خونه! فرداشم که یه خرده او.ضا.ع. آرو.م شده بود رفتیم نظر.آبا.د و عایق لوله هارو انداختیم و شب هفت و نیم بود که رسیدیم خونه و من رفتم صورتمو شستم و اومدم یه خرده انجیر خشک خریده بودیم داشتم اونو می شستم که سمیه زنگ زد و یه خرده با هم حرف زدیم و خندیدیم که از همینجا ازش تشکر می کنم (مررررررررسی سمیه جونم زحمت کشیدی دست گلت درد نکنه خییییییییییییییییلی خوشحالم کردی بوووووووووووس) ....دیروزم صبح ساعت هشت و نیم بود رفتیم بیرون اول رفتیم از پ.ل.ی.س +10 سراغ کار.ت سو.ختمون رو گرفتیم که گفتند صادر شده و تحویل پست داده شده بار.کد گرفتیم که بعدا بریم از پست بگیریم بعدش رفتیم از خیابان بر.غان با تاکسی رفتیم تا سر آزا.دی بعدشم بقیه اشو پیاده رفتیم تا سر درمونگاهی که اون روز رفتم برام عکس سینو.س نوشتند ...رفتم پیش دکتره و عکسمو نشون دکتر دادم گفت سینو.سهات سالمه و از نظر گو.ش و حلق و بینی مشکلی نداری بهتره برا سر دردات به یه دکتر.مغز.و.اعصا.ب مراجعه کنی بعدشم گفت برات دارو نوشتم برو از داروخونه بگیر منم با خودم گفتم وقتی همه چیم سالمه و مشکلی ندارم دیگه دارو واسه چیه؟؟؟برا همین کلا نرفتم داروهارو بگیرم اینجا سیستمش یه جوریه که نسخه.اش اینتر.نتی صادر میشه یعنی دکتره دارو رو تو کامپیوتر خودش می نویسه و اونم وصله به کامپیوتر داروخونه و دیگه لازم نیست تو دفتر.چه نوشته بشه و تو شماره ای که پذیرش بهت داده رو می بری داروخونه و از روی کد اون داروهاتو می گیری...این دکتره وقتی که عکسو من بهش نشون دادم هیچی تو سیستمش ثبت نکرد و فقط تنها کاری که کرد عکسه رو نگاه کرد و گفت همه چیت سالمه یعنی داروهایی که گفت برو از داروخونه بگیر رو قبل از اینکه عکسو ببینه و من برم تو مطبش برام نوشته بود با خودم گفتم عجب دکتری همینجوریه که همه تو این مملک.ت داریم می میریم دیگه،وقتی یارو هنوز عکسو ندیده ورمی داره دارو می نویسه و وقتی حتی عکسو می بینه و می بینه که همه چی سالمه و بازم رو حرفش هست و می گه برو داروهاتو بگیر معلومه دیگه چه اوضاع خرتو خریه...خلاصه از من به شما نصیحت که زیاد با حرف این دکترا دارو مارو مصرف نکنید اینا وقتی آدم کاملا هم سالمه یه خروار دارو براش می نویسند..بعد از برگشتن از پیش دکتر نازنین رفتیم یه خرده وسایل سوپ و یه مقدارم جعفری و میوه گرفتیم و بعدشم رفتیم پیمان برا مامانش شش تا سنگک خرید و سر راهم شیرو این چیزا گرفتیم و رفتیم تو ایستگاه اتوبوس منتظر موندیم یه برفی هم ریز ریز می اومد و هوا هم خییییییییییییییلی سرد شده بود یه سوزی می اومد که نگو ش.ی.ش.ه های ایستگاه رو هم زده بودند خرد و خاکشیر کرده بودند و اون تو هم سردتر از بیرون بود با یه زنه یه خرده در مورد او.ض.ا.ع این روزا حرف زدیم و بعدش اتوبوس اومد و راه افتادیم سمت خونه،رسیدیم یه لیوان چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم بعدش ساعت چهار و نیم اینجورا بلند شدیم من سوپ گذاشتم تا فرداش که پیمان می خواست بره پیش مامانش برا اونم ببره و یه کته کوچولو هم گذاشتم تا شب با یه خرده خوراک بادمجون و کدویی که داشتیم بخوریم ...امروزم پیمان صبح زود بلند شد رفت اداره.پس.ت تا کار.ت سو.خت رو بگیره که گفتند نیومده و دست از پا درازتر برگشت خونه و صبونه خوردیم و بعدش یه خرده گرفتیم خوابیدیم و بعد دوازده و نیم پیام اومد و با پیمان بلند شدند رفتند تهران پیش مامانش تا ساعت شش ببرنش پیش دکتر قلبش برا چکاپ دوره ای قلب و کنترل فشار خونش،منم موندم خونه و یه کوچولو در حد چند دقیقه با شهرزاد و آبام حرف زدم و بعدم یه کاسه سوپ گرم کردم و خوردم و بعدم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم یه چایی بخورم پیمان اینام فکر کنم آخر شب ساعت ده یازده برگردند ...خب دیگه اینم از اتفاقا.ت زندگی ما تو این چند روز ...ببخشید که زیاد حرف زدم ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووس فعلا باااااااااای 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۹:۳۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۴۶ ب.ظ

شلوار قوزک نما

سلااااااااام سلاااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که سه شنبه رفتم گزارش عکس سینوسهامو گرفتم دیدم نوشته همه چی سالمه و سینوسهام از هیچ نظر هیچ مشکلی ندارند حالا موندم علت سر دردهای من پس چیه؟ تا حالا صد در صد فکر می کردم که علتش سینوزیته ولی عکسه کلا تصورات منو به هم ریخت فکر می کردم وقتی جوابشو بگیرم نوشته که سینوسهام پر از عفونته و مشکل حاد داره ولی دیدم کلا ذره ای هم اثری از عفونت و این چیزا توش نیست و سالم سالمند حالا شنبه یا یکشنبه می خوام برم پیش همین دکتری که عکسو نوشته ببینم چی می گه حالا اگه دیدم کلا به تخصص اون که گوش و حلق و بینی است مربوط نیست می رم پیش یه دکتر مغز و اعصاب ببینم اون چی میگه شاید یه سی تی اسکنی چیزی بنویسه تا معلوم بشه علت این سردردا چیه؟! البته اون روز تو اینترنت نوشته بود درد پیشونی یا جلوی سر می تونه از مهره های گردن هم باشه منم که کلا گردنم هم مهره هاش مشکل داره هم اینکه یه بار چند سال پیش یه عکسی از گردنم انداختم دکتره گفت یه استخوان اضافی بین مهره هاش دارم که اعصاب گردنمو تحت تاثیر قرار داده و بهشون فشار می یاره ... از یه طرفم فکر می کنم نکنه میگرنه چون سردردام تا نخوابم خوب نمیشن...خلاصه که فعلا خودم چندتا احتمال دادم و ببینم که دکترا چی می گن ...خب بگذریم...دیروز صبح بعد از خوردن صبونه ساعت یازده اینجورا رفتیم بیرون و اول برا پیمان یه شلوار لی خریدیم و بعدش پیمان گفت جوجو بریم یه شلوارم برا تو بخریم منم راستش دو تا شلوار داشتم که عید خریده بودم ولی هر دو در شرف پاره شدن بودند یعنی همه جاشون سالمه ها ولی فاقشون داشت سوراخ می شد نمی دونم این شلوار لی ها چرا اینجوری شدند همه شون کلا از خشتکشون پاره میشن من صدتا شلوار تو خونه دارم که سالم سالمند ولی خشتکشون سوراخ شده نمی دونم حالا فقط مال من اینجوری میشه یا مال همه همینجوریه؟؟! خلاصه رفتیم یه شلوار هم برا من گرفتیم از شانسم اولین مغازه که رفتیم یه شلوار از همون رنگ و جنس و اندازه که می خواستم بخرم داشت رفتم سایزمو گفتم آوردند پوشیدم دیدم خود خودشه و همونو بی درد سر خریدم ( 125 دادیم شلوار پیمان هم 165بود با تخفیف 150 فک کنم داد) شلوارم از این کشی چسبانهای یه خرده کوتاه بود البته نه خیلی کوتاه از اینا که تا قوزک پان ،وقتی پوشیدمش پیمان اومد دید گفت جوجو این الان با این کتونیها که ساقشون بلنده اندازه هست ها بعدا با یه کفش دیگه بخوای بپوشی پات می افته بیرون،گفتم ولمون کن بابا خب بیفته اینهمه آدم می پوشند ما هم یکیش ،انقدر با یه سری چرت و پرت دنیای خودمونو تیره و تار کردیم که خدا می دونه همچین خودمونو با یه سری فلسه بافیها خفه کردیم انگار قراره بهشتو دو دستی به ما تقدیم کنند... اینو نپوش... اون کارو نکن ...اینجوری نگرد.. اسلام به خطر می افته!!! دین اینهمه سفارشات تو زمینه های مختلف داره برا همه آدمها فارغ از جنسیتشون،اونوقت تو مملکت ما همه چیشو ول کردند چسبیدند به دو تا تار موی ما زنها و این چند تا تیکه لباسمون و می خوان با اینا اسلامو که خودشون با اختلاس و دزدی و هرزه گری و فساد و بی عدالتیهاشون آفتابه برداشتند توش حفظ کنند ...از دین حفظ قوزک پاش به ما رسیده ...والله مردم هر چی مد میشه می پوشند و مثل ما هم مته به خشخاش نمی ذارند و زندگیاشون هم راحتتر از ما هم هست و بچه هاشونم مثل آدم بزرگ می شن با اعتماد به نفس و با روح و روان سالم ،فردام تو زندگیاشون آدمای نرمالی میشن که زندگیهای سالمی دارند و همه هم بهشون احترام می ذارند اونوقت ما هم انقدر تو هر زمینه ای تز می دیم و قاعده و قانون تعیین می کنیم و فلسفه می بافیم و خوب و بد می کنیم که به جز خودمون اطرافیانمون رو هم روانی می کنیم انگار که باید جلوی همه چیز مقاومت کنیم همین پیمان هر روز که پیام می یاد خونه ما نیم ساعت اولشو به گیر دادن به لباسای اون اختصاص میده این چه شلواریه پوشیدی ؟این پیرن چیه؟ موهات چرا اینجوریه؟ جورابت چرا این شکلیه؟... تورو خدا ول کنید این حرفارو زندگی رو انقدر سخت نگیرید که همه رو دیوانه کنید زندگی کنید و بذارید بچه هاتونم زندگی کنند و ازش لذت ببرند فردا روحیه شاد و سالم اونا خیلی بیشتر از قوزک پاشون یا تار موشون قراره اسلامو حفظ کنه باور کنید ...خلاصه که شلوار قوزک نمارو گرفتیم و اومدیم بیرون و سر راه رفتیم از یه پلاستیک فروشی چند متری مات کن شیشه برا روشنایی وسط هال خونه نظر.آباد خریدیم نمی دونم دیدید یا نه؟ اینا مثل برچسب می مونند که رو شیشه های ساده می چسبونند که شیشه رو ماتش کنه تا دید نداشته باشه اول روی شیشه رو با اسپری آب می پاشند تا خیس بشه بعد کم کم کاغذ پشت اینو باز می کنند و می چسبونند و حبابهاشو با کاردک می گیرند ... 

روشنایی اونجا چون بزرگه پیمان گفت مات کن بزنیم به شیشه اش تا دید نداشته باشه نیست که پشت بومهای اونجا به هم چسبیده است برا همین به هم راه دارند و می خوایم ماتش کنیم که اگه کسی هم بالا پشت بوم بود تو دیده نشه ...بعد از مات کن هم رفتیم از بازار.انقلا.ب( یه بازار بزرگه که ظرف و ظروف و لباس و پرده و پتو و خلاصه همه چی توش می فروشند و تو کرج معروفه) یه صافی استیل برا آب کش کردن برنج و ماکارونی و این چیزا گرفتیم (یه صافی متوسط !می گفت صدوپنج تومن که صد تومن دادیم با خودم فکر می کردم یه روزی مردم با صدتومن کلی سرویس ظرف و ظروف می خریدند الان یه صافی کوچولو شده صد تومن بیچاره اونایی که می خوان به دختراشون جهاز بدن چقدر باید پول داشته باشند که تو این گرونی بتونند همه چیزشو بخرند) بعد از خریدن صافی رفتیم از جوراب فروشیهای بازار دو جفت جوراب برا پیمان خریدیم و بعدشم اومدیم سمت خیابون.بها.ر و از فروشگاه کو.ر.و.ش پیمان یه بسته چهار تایی مسواک خرید و منم یه کرم دست و صورت و دو تا هم ویفر شکلاتی خریدم و بعدش اومدیم رفتیم از بو.فالو سه کیلو بوقلمون خریدیم و بعدش رفتیم از لبنیاتی.سنتی نزدیک اونجا شیر و ماست و یه جعبه خرما گرفتیم و رفتیم ده دقیقه ای نشستیم تو ایستگاه اتوبوس تا اینکه اتوبوس رسید و سوار شدیم و رفتیم سمت خونه! موقع پیاده شدن راننده در سمت زنهارو باز نکرد و بلند شد وایستاد جلو در سمت مردها و نذاشت کسی پیاده بشه گفت خانومها آقایون حالا که همه تون هستید قبل از پیاده شدن می خواستم در مورد یه چیزی اطلاع رسانی کنم دیشب خانم همکار ما که بعد از ظهرش ذرت خریده بوده پفیلا درست کرده با دو تا بچه هاش خوردند و متاسفانه از این ذرتهای. آلوده بوده خودش و دو تا بچه هاش فوت کردند لطفا خواهشا ذرت نخرید و استفاده نکنید یه سری ذرت .آلوده وارد کشور شده و تو بازار پخش شده و هر روز داره یه عده رو می کشه و دیشب هم دو تا بچه ها و خانم همکار مارو کشته و چند روز قبل هم تو یکی از گاوداریهای اطرف کرج دویست تا گاو رو کشته ...لطف کنید خیییییییییلی مواظب خودتون و بچه هاتون باشید و از ذرت.های توی بازار استفاده نکنید خطرناکند همکار ما بدبخت داره خون گریه می کنه...خلاصه ما هم خییییییییییییلی ناراحت شدیم و دیگه راننده درهارو زد و پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه(حالا اون روز تو اخبار می گفت قضیه ذر.تهای آلو.ده شایعه است و هیچ ذرت.آلو.ده ای توی بازار پخش نشده و مردم نگران نباشند...یعنی هر اتفاقی تو این مملکت بیفته کار اینا به جای رسیدگی فقط تکذیب اون قضیه است و جون مردم هم که ذره ای براشون اهمیت نداره....شماها هم خییییییییییییلی مواظب باشید سعی کنید کلا سمت ذر.ت و این چیزا نرید و اصلا نخرید حتی سمت فرآورده هاش مثل پفک و این چیزام نرید چون به اینا اطمینانی نیست...) ...دیگه اومدیم خونه و پیمان بوقلمونه رو تمیز کرد و خرد کرد منم برا شام مواد لوبیا پلو آماده کردم و گذاشتم کنار که بعدا غروب درست کنم..راستی همینجور که داشتم تو آشپزخونه کار می کردم رادیو تو اخبار گفت که دو نفر تو استان گیلا.ن(یه نفر تو لنگرو.د و یه نفر تو ر.شت) بخاطر آنفو.لانزای فو.ق .حا.د انسا.نی مردند می گفت علایمش تب و لرز و اسهال و استفراغ و بدن درد (دردهای عضلانی) است و هر کی این علایمو دید سریع بره دکتر تا جلوش هر چه زودتر گرفته بشه وگرنه کشنده است (ببخشید که همش امروز خبرهای بد دادم گفتم بگم بدونید و مواظب خودتون و بچه هاتون باشید تا خدای نکرده اتفاقی براتون نیفته) بعد از اینکه پیمان بوقلمونهارو پاک کرد و خرد کرد لباس پوشید و آشغالهاشو برد پایین و منم شستمشون و گذاشتم آبشون رفت و کیسه کردم و پیمان برد گذاشت تو فریزر و دیگه یه چایی خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعدش من بلند شدم لوبیا پلو رو درست کردم و پیمان هم خونه رو جارو و تی کشید و گرد گیری کرد بعدشم غذا آماده شد و نشستیم شام خوردیم و بعدشم تلویزیون و چایی و خواب!... امروزم قرار بود پیام بیاد اینجا و با پیمان برند تهران خونه مامانش،پیمان گفته بود پیام صبح بره حلیم بگیره و بیاد صبونه بخوریم و بعدش برند که پیام ساعت هشت و ده دقیقه با حلیم رسید و پیمان ریختش تو کاسه ها و خوردیم و نه بود که اونا بلند شدند برند پیام برگشت به من گفت مهناز تو هم بیا بریم مامان بزرگ همش میگه بیاد چرا نمی یاد ؟گفتم مرسی شما برید سلامم برسونید! مامان بزرگ میگه بیاد ولی من هنوز حرفهاش یادم نرفته که دوباره بخوام برم !!! انقدرررررر به من اهانت کرده و تهمت زده که صد سال طول می کشه که من اینارو فراموش کنم تا بخوام دوباره برم پیشش ،شما برید به سلامت ! پیمانم از اون ور دید من اینجوری می گم برگشت با اخم و تخم به پیام گفت بیا بریم (یعنی اینکه ولش کن اونو یعنی منو) ...خلاصه رفتند و منم با خودم فکر کردم چه رویی داره ناراحت هم میشه خونواده بدبخت من هیچ بدی در حق این نکرده بودند به جز احترام و ادب و خوبی که اونهمه ادا درآورد و اونهمه بی احترامی کرد به تک تکشون ،حالا انتظار داره با اون همه اهانت و تهمتی که مادرش به من زده همه چی رو فراموش کنم و بلند شم برم اونجا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده... یه دونه از اون حرفهای زشتش رو به هر کسی می زد تا یک عمر نمی بخشیدش و دشمن خونیش می شد چه برسه به اون همه حرف زشت و ناپسند و ناحقی که به من زد اونم به ناروا و بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم یا بدی در حقش کرده باشم ...البته یه چیزی رو هم بگما اینکه پیام همش میگه مامان بزرگ میگه بیاد چرا نمی یاد برا این نیست که صرفا پیغام مامان بزرگه رو به من برسونه یا اینکه دوست داشته باشه من پاشم برم اونجا ،نه! من اونو می شناسم مارمولکیه که لنگه نداره خودش می دونه من با این حرفها بلند نمی شم برم اونجا هدفش اینه که از حرفی که تو جواب سوالش بهش می زنم به نفع خودش سواستفاده کنه چون می دونه که من زبونم سرخه و قراره تو جوابش چیزی بگم که پیمان ناراحت بشه با خودش فکر می کنه بذار اونجوری بگم که اینم برگرده چیزی بگه که بابام ناراحت بشه و بین این دوتا شکر آب بشه و از اونورم جوابشو ببرم بذارم کف دست مامان بزرگم و اونم چند تا فحش آبدار بهش بده و دلم خنک بشه خودم فشنگ می شناسمش و تا حرف بزنه دقیق می دونم منظورش چیه ولی یه جاهایی با اینکه می دونم هدفش چیه و هر حرفی رو فارغ از ظاهر اون حرف به چه منظوری به من می زنه ولی می گم به درک بذار من حرف دلمو بزنم و بکوبم تو صورت پیمان حالا این آشغال هر جور که دلش می خواد از این حرف من سواستفاده بکنه و به هر کی هم می خواد بگه بره بگه و برام اصلا مهم نیست و ذره ای بهش اهمیت نمی دم بین من و پیمان هم با این حرفها شکرآب نمیشه چون اون ظاهرا هم بخواد ناراحت بشه باز تو دلش می دونه که حق با منه و مامانش چه اعجوبه ایه...خلاصه صبح اونا رفتند و منم کاسه های حلیم رو شستم و سفره رو تمیز کردم و گذاشتم سر جاش بعدش رفتم مانتومو با دست شستم و آویزون کردم (لباسشوئیه خوب نشسته بودش برا همین مجبور شدم یه بار دیگه با دست بشورمش ) بعدشم اومدم یه چایی برا خودم ریختم و خوردم و نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم لباسامو اتو کنم ....خب دیگه من خییییییییلی حرف زدم و سرتونو درد آوردم برید به کارو زندگیتون برسید ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییلی برام عزیزید و یه دنیا دوستتون دارم بووووووووووووووووس فعلا بااااای 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۱۲:۴۶
رها رهایی
دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۰۸ ب.ظ

کرفس

سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شنبه از یه متخصص .گو.ش. حلق و .بینی یه وقت گرفتم که برم پیشش بخاطر سینوزیتم که خیلی اذیت می کنه و مدام سردرد دارم که برا ساعت نه و بیست دقیقه صبح یکشنبه وقت داد دیروز صبح ساعت هشت بلند شدیم و صبونه خوردیم و نه با گل پسر راه افتادیم!پیمان منو گذاشت جلو کلینیک و خودش رفت یه سر به نمایندگیه بزنه اون روز که گل پسرو برده بود سرویس یه جاشو گفته بود درست کنند که صدا می داد اونام با اینکه یه روزم ماشینو نگه داشتند و فرداش تحویلمون دادند ولی صداهه هنوز به قوت خودش باقی بود و از بین نرفته بود خلاصه اون رفت اونجا و منم رفتم پذیرش شدم و رفتم بالا شماره مو دادم تو و گفتم بذار یه شکلات بخورم دهنم بدمزه است تا شکلاتو گذاشتم تو دهنم و اومدم بشینم منتظر نوبتم بمونم یهو منشیش اسممو خوند و گفت برو تو،موقع داخل رفتن به منشیه گفتم خانم سطل آشغال کجا دارید من این شکلاتو بندازم توش؟گفت تو هست!رفتم تو و به دکتر سلام دادم و هر چی چشم گردوندم سطلو ندیدم دکتره هم هی می گفت خانم بیا بشین ..خانم بیا بشین و گیجم کرده بود آخرش گفتم آقای دکتر من دنبال سطل آشغال می گردم اجازه بدید این شکلاتو بندازم تو سطل چشم می یام می شینم اونم سطل زیر میز خودشو نشونم داد و شکلاته رو انداختم توش و نشستم رو صندلی جلوی دکتر عجول و یه خرده در مورد سر دردام توضیح دادم و اونم با یه چراغ قوه توی دماغمو نگاه کرد و یه چوبم کرد تو دهنم و دفترچه مو گرفت و گفت برات یه عکس می نویسم از سینوسات برو بیمار.ستان.البر.ز بنداز بیار اینجا ببینمش گفتم باشه، نوشت داد دستمو و اومدم بیرون ،یعنی تو رفتن و بیرون اومدنم با احتساب زمانی که برا پیدا کردن سطل آشغال گذشت دو دقیقه هم نشد! یه پیرمرده پشت در بود با تعجب ازم پرسید کارتون تموم شد؟گفتم بعله حاج آقا گفت آخه اصلا معاینه تون کرد؟گفتم والله من سینوزیت دارم برام عکس نوشت گفت فک کنم اصلا به مریض توجه نمی کنه این دکتره نه؟وقت نمی ذاره!!!گفتم والله چی بگم اینا اینجوری اند دیگه، خدا به داد همه مون برسه گفت آره به خدا ...دیگه منشیه اسم پیرمرده رو خوند و اون رفت تو و منم راه افتادم به سمت بیرون،اومدم تو خیابون به پیمان زنگ زدم گفتم من کارم تموم شد اونم تعجب کرد آخه اونموقع که منو دم درمونگاه پیاده کرد بهش گفتم پیمان شماره من چهل و یکه حالا این گفته نه و بیست دقیقه اینجا باش ولی فک کنم تا ظهر طول بکشه نوبت به من برسه اونم گفت من اگه کارم زود تموم شد می رم خونه ماشینو می ذارم تو پارکینگ و خودم با اتوبوس می یام پیشت (خیابونی که درمونگاهه توشه کلا پارک ممنوعه و اگه حتی ماشینو دو دقیقه هم بخوای پارکش کنی می یان با جرثقیل می برنش) ...خلاصه وقتی بهش گفتم کارم تموم شد بیچاره شاخ درآورد بهم گفت من تازه رسیدم نمایندگی تو حالا می خوای برو تو کلینیک گرمتره بشین تا من ببینم اینا چی می گن بعد بیام دنبالت!گفتم باشه و بعد اینکه قطع کردم با خودم گفتم برم یه مداد و یه ریمیل بخرم بعد برم بشینم تو درمونگاه،برا همین راه افتادم رفتم از یه لوازم آرایشی یه مداد لب کالباسی خریدم و بعدشم رفتم از یه مغازه دیگه یه ریمیل استخری خریدم (همون ریمیل پلاستیکی که خودمون می گیم این ریمیلا خیلی خوبند اصلا نمی ریزند برا همین زیر چشم آدم سیاه نمیشه و همیشه تمیزه موقع شستشو هم راحت با آب شسته میشن و مثل اونای دیگه حتما نباید صابون بزنی و پدر چشمتو دربیاری تا پاک بشن) ...بعد از اینکه اونارو خریدم رفتم یه خرده تو داروخونه درمونگاهه نشستم تا اینکه پیمان زنگ زد گفت جوجو تو یه کوچولو پیاده بیا تا سر شهدا چون من از چهار.راه.طا.لقانی می یام نمی تونم بیام جلو درمانگاه اونجا یه طرفه است گفتم باشه و پاشدم تا سر شهدا که دو دقیقه راه بود رفتم دیدم پیمان رسیده سوار شدم و راه افتادیم به پیمان گفتم یه راست برو بیمار ستان .البر.ز بپرسم ببینم کی می تونم این عکسه رو بندازم گفت باشه و رفتیم سمت باغستا.ن (بیمارستانه تو باغستا.نه) رسیدیم چون جای پارک نبود پیمان موند تو ماشین من رفتم بپرسم که همون موقع پذیرشم کردند و گفتند برو رادیو.لوژی عکسو بنداز به پیمان زنگ زدم گفتم و اونم گفت من نشستم تو ماشین بنداز بیا!دیگه رفتم سمت رادیو.لوژی دیدم درش بازه رفتم تو دیدم یه سری دستگاههای گنده توشه و یه جا هم نوشتند خطر اشعه و بی اجازه وارد نشوید و از این حرفها...یه خرده ترسیدم گفتم نکنه نباید از این در می اومدم تو و الان ببینند دعوام کنند و بگن چرا سرتو انداختی پایین و همینجوری اومدی تو که یهو دیدم روبروم یه اتاقه که صدای آدم ازش می یاد یواشکی رفتم یه سرک کشیدم دیدم یه مرد و دو تا زن که لباس سفید پرستاری تنشونه نشستند دارند حرف می زنند مرده سرشو بلند کرد چشمش که بهم افتاد سریع سلام دادم و گفتم ببخشید از پذیرش گفتند که بیام اینجا برا عکس سینوسهام گفت خدا نکشدت یه جوری با ترس اومدی تو که من فکر کردم لابد چه فاجعه بزرگی رخ داده ؟!!منم خنده ام گرفت گفتم آخه فکر کردم نباید از اون در می اومدم تو گفت نه نترس درست اومدی برو همونجا آماده شو(همونجایی که اون دستگاه گنده ها بود) گردنبند و گوشواره و کلیپس و هرچی که فلزی تو سر و گردنت داری دربیار تا بیان عکسو بندازند رفتم آماده شدم و یه زنه اومد گفت روبروی یه تابلوی سفید که یه عکس مستطیل داشت وایستمو دهنمو تا می تونم باز کنم و چونه مو بهش بچسبونم و ثابت بمونم اینکارو کردم و اونم پشت سرم یه سری دستگاهو تنظیم کرد و رفت بیرون عکسه افتاد و اومد تو گفت خانم مگه من نگفتم تکون نخور سرتو تکون دادی عکسه بد افتاد باید دوباره بگیرم منم نیست که سرم یه خرده لرزش داره خودش چرخیده بود خلاصه دوباره تنظیم کرد و گرفت و گفت برو پذیرش چون دکترت همراه با عکس گزارش هم خواسته باید یه فرمی رو پر کنی رفتم پذیرش فرمه رو پر کردم (در مورد سر دردام گفته بود یه توضیحاتی بدم و سوابق بیماریها و جراحیهای قبلی و این حرفها)فرمه رو دادم بهشون مهر زدند و با عکس که آماده شده بود گفتند ببر بده اتاق ریپورت ،رفتم دادم گفتند اینا اینجا می مونه سه شنبه ساعت هشت تا یک، هر موقع اومدی بیا جوابش آماده است برو از پذیرش بگیر... تشکر کردم و راه افتادم رفتم پیش پیمان و سوار شدم راه افتادیم سمت کتابخونه، قرار بود بریم اونجا پیمان پرو.پوزال منو تایپ کنه اون روز فرمهای خالیشو پرینت گرفته بودیم که بعدا کارشناس رشته مون گفت که باید جاهای خالیش تایپ بشه و دستی قبول نیست منم چند روز پیشا یه زنگ به استاد .مردو.خی یکی از استادای کرجمون زدم و از پشت تلفن راهنماییم کرد که چه جوری فرمارو پر کنم و آماده اش کنم(استاد خودم که بهش ایمیل داده بودم راهنماییم کنه نوشته بود پاشو بیا نوشهرحضوری بهت بگم) منم دو سه روز نشستم و طبق راهنماییهای استاد مردو.خی روش کار کردم و پرشون کردم دیگه گفتم بریم کتابخونه بدم پیمان تایپشون کنه پرینت کنم ببرم پستش کنم بره چون کارشناس رشته مون می گفت تایید شدنش یکی دو ماه طول می کشه بفرست بیاد که تا ترم بهمن تایید بشه که بتونی بهمن پایان.نامه رو ورداری...دیگه ده دقیقه به یک بود رسیدیم کتابخونه و اول فرمارو دانلود کردیم و بعدا من متنارو خوندم و پیمان تایپ کرد ..با اینکه پیمان دستش خیلی تنده تا ساعت سه تایپشون طول کشید اگه خودم می خواستم تایپ کنم فک کنم تا فردا ظهرش اونجا بودیم... سه بود که تموم شد و من یه بار دیگه چک کردم که اشتباهی چیزی نداشته باشه دیگه پرینتشون کردیم و سه و نیم بود که از کتابخونه اومدیم بیرون(خوبی کتابخونه اینه که چه از کامپیوترشون استفاده کنی چه از اینترنت، برا اعضا نصف قیمت بیرونه و خیلی وقتها هم مسئولای کتابخونه چون با همه شون دوستم و قبلا هم کلی کتاب بردم اهدا کردم به کتابخونه و هم اینکه می گن تو جزو اعضای فعال کتابخونه ای بخاطر اون مسابقه ای که برنده شدم و برا اسم کتابخونه خوب بود از من پول نمی گیرند یا خیلی کمتر از بقیه می گیرند تازه اونجا بهم می گن تو جزو پیشکسوتهای کتابخونه ای و کلی برا خودم عزت و احترام دارم چون الان نزدیک نه ساله که اونجا عضوم از وقتی رفتم کرج) ...خلاصه سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم سمت خونه،خیلی خسته شده بودیم بیچاره پیمان که کلا گردنش خشک شده بود و سرش هم درد گرفته بود سر راه هم از یه سوپر میوه ای فلفل دلمه و هویچ گرفتیم می خواستم برا شام ماکارونی درست کنم !پنج دقیقه به چهار رسیدیم خونه و لباس عوض کردیم و یه چایی خوردیم و من رفتم تو آشپزخونه مواد ماکارونی رو خرد کردم و گذاشتم بپزه اومدم تو هال دیدم پیمان دو تا بالش گذاشته زیر سرشو دراز کشیده و پاهاشم گذاشته رو مبل و چشماشو بسته،منم رفتم سرمو بر عکس پیمان گذاشتم رو اونور بالشهای زیر سر اون و دراز کشیدم که پیمان سرشو بلند کرد و یکی از بالشهارو ورداشت داد بهم گفت بیا سرتو بذار رو این،منم گفتم نه همونجوری خوب بود واسه چی این بالشو از زیر سرمون درآوردی آخه؟ گفت آخه این کرفست داشت می رفت تو چشم من!واااااااااااااااای منو می گید قهقه زدماااااااااا گفتم کرفس چیییییییییییییییه مرد حسابی؟؟؟اون کلیپسه! گفت منظورم همونه(نیست که من برعکس پیمان از اون سر بالش سرمو گذاشته بودم روش،نگو کلیپسم از پشت چسبیده بوده به صورت پیمان و داشته می رفته تو چشمش) ...خلاصه کلی به کرفس گفتنش خندیدم و اونم به خنده من می خندید بعد اینکه کلی به قول نقی خنده کردیم من بلند شدم رفتم چراغهارو خاموش کردم گفتم بذار نور نیاد یه کوچولو استراحت کنیم خسته ایم! پیمان دید من چراغارو خاموش کردم گفت پس این گازه چی میشه غذا روشه خطرناکه...گفتم بذار باشه دیگه،مسافرت که نمی خوایم بریم که همه چیو ببندیم می خوایم یه نیم ساعت چرت بزنیم بلند شیم دیگه، گفت باشه ...اومدم دراز کشیدم گفت جوجو یه خرده سرمو می مالی خیلی درد می کنه گفتم نه نمی مالم من خودم خسته ام یکی می خواد سر منو بماله، بگیر بخواب خوب میشه اونم با یه لحن با مزه ای گفت باشه نمال منم الان بلند می شم می رم کاغذاتو پاره می کنم تا فردا خودت بری دوباره تایپشون کنی منم گفتم خیلی بدجنسی...خلاصه دوباره کلی خندیدیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم بعدش من بلند شدم ماکارونی رو درست کردم و پیمان هم رفت از الکتریکی سر کوچه مون که اسمش فرهاده و با هم دوستند دریلشو گرفت و آورد چند روز پیش داده بودیم بهش که تعمیرش کنه کلیدش قطعی داشت و بعضی وقتها یهو وسط کار خاموش می شد ! بعدشم که دیگه نشستیم حبیبو (فو.ق لیسا.نسه هارو از کا.نال سه) نگاه کردیم و ماکارونی هم آماده شد شام خوردیم و بعدشم میوه و چایی و بعدشم نقی رو نگاه کردیم(یازده و نیم تو کا.نال ا.ف.ق میده) آخرشم ساعت دوازده و نیم مسواک و لالا 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۶:۰۸
رها رهایی
شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۰۳ ب.ظ

خاله پری و دردهاش

سلااااام سلاااااام سلاااام سلااااام خوبید ؟منم خوبم! اومدم یه خرده در مورد خاله پری و درداش حرف بزنم و برم خییییییییلی وقته می خوام این چیزازو بهتون بگم ولی تا امروز یا یادم رفته و یا اینکه فرصت نبوده و نشده که بیام بنویسم ولی الان دیگه گفتم تا فرصت هست و یادم هم هست بیام بگم ...جونم براتون بگه که ترم اول پارسال تو کلاس آمارکه با معصومه هم کلاس شدم یه بار حرف از پریود و درداش شد معصومه بهم گفت ما دوران راهنمایی که تازه پریود شده بودیم یه معلم داشتیم بهمون گفت اگه می خواین از شر دردهای عادت.ما.هانه تا آخر عمرتون راحت بشید چند ماه پشت سر هم موقع پریود شدن وقتی دلتون درد گرفت طاقباز دراز بکشید طوری که تمام کمر و پشتتون و پشت پاهاتون بچسبه به زمین (منظورش این بوده که به قول خودمون تیر اوزانین ) و تا می تونید مثلا یه ربع بیست دقیقه یا نیم ساعت تو همون حالت دراز کش بمونید بدون اینکه خودتونو جمع کنید چند ماه که این کارو بکنید دیگه رفت تا آخر عمرتون دلتون موقع پریود شدن درد نمی گیره اگرم وسطا باز درد گرفت همون کارو تکرار کنید دردتون توی یه ربع یا بیست دقیقه رفع میشه و می ره چون ما زنها موقع پریود دلمون که درد می گیره خودمونو جمع می کنیم یعنی به حالت مچاله می شینیم یا می خوابیم و پاهامونو تو شکممون جمع می کنیم این باعث میشه که خون پریود راحت نتونه بیاد بیرون و یه مقدارش بمونه تو رحم و تبدیل به کیست بشه و همون کیستها بعدا باعث دل درد بیشتر موقع پریودی بشند ...معصومه می گفت من اون موقع چند ماه پشت سر هم موقع درد به پشت دراز کشیدم و تا تونستم تحمل کردم دیگه بعد چند ماه دردم رفت و تا الان که پنجاه و دو سال دارم دیگه دلم موقع پریود شدن درد نگرفت تو هم همین کارو بکن منم همون موقع سه چهار ماه این کارو کردم و دردم انقدر کم شد که دیگه الان نزدیک یه ساله من موقع پریود شدن هیچ قرص مسکنی نمی خورم قبلنا خودتون دیده بودید دیگه تا چندتا قرص نمی خوردم حالم بد بود و حتی گلاب به روتون بالا هم می آوردم ولی از اون موقع تا حالا دیگه اصلا قرص نخوردم دردم یا کلا ندارم یا در حد خیلی کمه که میشه تحملش کرد وقتی هم که یه کوچولو درد دارم همونجور که معلم معصومه اینا گفته به پشت دراز می کشم (تیر) و یه ربعی تحمل می کنم و یهو می بینم کلا دردم رفت و دیگه نیازی هم به خوردن قرص مسکن پیدا نمی کنم الان چندماهیه هی می خواستم اینو بهتون بگم نمی شد...خلاصه شما هم اولا ایشالا که اصلا درد نداشته باشید اگه خدای نکرده داشتید به جای خوردن قرص که ضررش بیشتر از منفعتشه این روش رو امتحان کنید بهتون قول می دم که دردتون در عرض یه ربع یا بیست دقیقه از بین می ره و اگه چندماه پشت سر هم موقع درد اینکارو تکرار کنید از اون به بعد دیگه کلا دلتون درد نمی گیره...یه تاثیر دیگه هم که من فکر می کنم این روش داره اونم از بین بردن کیستهاست یادتونه من چند وقت پیش کیستم ترکیده بود اینجابراتون نوشته بودم؟ من فکر می کنم ترکیدن اون کیست هم بخاطر همین روشی بود که موقع درد پریود پیش گرفته بودم چون اون موقع دو سه ماه بود که داشتم اینکارو می کردم دقیقا بعد از پریودم هم بود که اون کیسته ترکید و از بین رفت من فکر می کنم این روش کیستهارو هم از بین می بره...خلاصه خواهر این روشی بود که دوستم به من یاد داد و باعث شد بعد از چندین و چند سال قرص خوردن(تقریبا 22سال از سال 75 تا پارسال) ،دیگه نیازی به قرص نداشته باشم و الان نزدیک به یک ساله که پاک پاکم و فقط تنها قرصی که می خورم ماهی یه قرص.ویتا.مین.د3 است که اونم تقویتیه و برا استحکام استخونها لازمه و شمام حتما بخوریدش یه ورق(پنجاه هزار واحدی)بگیرید تقریبا هفت هشت تومنه برا یه سالتون کافیه ماهی یه دونه وسط غذای ظهرتون که یه خرده چربه(چون ویتا.مین. د محلول در چربیه) بخورید تا پوکی.استخوا.ن نگیرید(البته قبلا تو وبلاگ در موردش گفته بودم بازم خواستم یادآوری کنم ...چون می گن الان باید هرکسی به جای اینکه منتظر کمک دیگران بمونه خودش باید مواظب سلامتی خودش باشه تا با خود مراقبتی خیلی از مریضیهارو بتونیم از بین ببریم و سالمتر زندگی کنیم) .. خب دیگه من سفارشاتمو کردم دیگه برم شمام به کارتون برسید از دور صورت قشنگ تک تکتون رو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون خییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید بوووووووووس فعلا بااااااای 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۶:۰۳
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۱۲ ب.ظ

جواااااااهر

سلااااااام سلااااااااااام سلااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت یک و نیم راه افنادم که برم دکتر آزمایشمو نشون بدم مسیرم یه جوری بود که باید با اتوبوس می رفتم اگه با تاکسی می رفتم ده دقیقه اولش پیاده روی داشت و یه ربع هم آخرش،برا همین رفتم تو ایستگاه اتوبوس سر کوچه مون نشستم و منتظر اتوبوس اون مسیر موندم.. وااای چشمتون روز بد نبینه دقیقا یه ساعت نشستم تو ایستگاه، اتوبوسهای همه مسیرها اومدند و رفتند الا اون مسیر که من می خواستم!دیگه دو و نیم بود با خودم گفتم من واسه چی نشستم اینجا الان نوبتم هم می گذره و حالا باید دوباره نوبت بگیرم پاشم با تاکسی برم ،دیگه بلند شدم و پیاده راه افتادم به سمت ایستگاه تاکسی که اون ور پل.آزاد.گان اول خیابان بر.غانه یه زنگ هم به پیمان زدم گفت که ما تازه داریم راه می افتیم گفتم رسیدید کرج یه زنگ به من بزن که اگه بیرون بودم هنوز، منم سر راه سوار کنید گفت باشه و دیگه خداحافظی کردم و رسیدم ایستگاه تاکسی دیدم ای داد بی داد اونجام اصلا تاکسی نیست یه پنج شش نفری هم وایستادند تو صف تاکسی و منتظرند منم رفتم تو صف!ولی از شانسم دو تا تاکسی باهم اومدند و منم سوار شدم و رفتم سر یه خیابونی به اسم آزادی پیاده شدم و دیگه تا درمانگاه یه ربعی پیاده رفتم خلاصه رسیدم و از طبقه پایین برگه پذیرش گرفتم و رفتم بالا دیدم هنوز شماره دو رفته تو شماره من هفده بود نشستم یه خرده گوشیمو نگاه کردم چیزی نگذشت که منشیش صدام کرد رفتم تو آزمایشو نشون دادم و دکتره گفت چیز مهمی نیست و دارو هم لازم نیست بخوری فقط چندتا برات ویتامین می نویسم بگیر بخور برطرف میشه شکر خدا کلیه هات همه چیش سالمه گفتم آخه دکتر پس چرا درد می گیره؟گفت دختر اینجوریه دیگه هر روز یه جاش درد می گیره با خودم گفتم حالا خدارو شکر این مارو دختر می بینه نمی گه پیرزن!خلاصه برگه آزمایشمو دفترچه مو داد دستم و بعدشم ازم پرسید یه ارتش.بد .ر.ز.م.آ.ر.ا داشتیم زمان.شاه اون فامیلتون بود؟ منم خندیدم گفتم نمی دونم دکتر شایدم بوده! اونم خندید و دیگه خداحافظی کردم و اومدم بیرون رفتم پایین از داروخونه قرصامم گرفتم و اومدم بیرون به پیمان زنگ زدم گفت ما وسطای اتوبانیم و هنوز نرسیدیم کرج می خوای یه خرده اونجاها پرسه بزن تا ما برسیم منم بهش گفتم می رم ایستگاه اتوبوس اگه ماشین بود باهاش می رم خونه اگه نبود بهت زنگ می زنم بیا منو از جلو ایستگاه وردار گفت باشه راه افتادم سمت ایستگاه وسط راه یه دست فروش دیدم که بساط کرده بود و کتونی(کفش اسپرت) می فروخت یکی یکی مدل کتونیهاشو نگاه کردم از یکی از مدلاش خیلی خوشم اومد پرسیدم گفت نودو پنج تومنه اول خواستم بگیرم بعد گفتم چون دست فروشه ممکنه جنساش زیاد خوب نباشه برا همین بی خیال شدم راه افتادم یه خرده که رفتم بعدا با خودم فکر کردم بابا مغازه ها هم از همونجایی که اینا کفشاشونو می یارند می گیرند دیگه،حالا اونا چون مغازه اند و پشت ویترین می ذارند و گرونتر می دن ما فکر می کنیم جنساشون لابد از اینا بهتره وگرنه هر دو یه چیزه!چند وقت پیشا شبیه همون کتونی رو از یه مغازه ای قیمت کرده بودم گفته بود دویست هزار تومن!برا همین برگشتم و شماره پامو بهش گفتم اون مدلی که خوشم اومده بودو بهم داد پوشیدمش دیدم هم خیلی خوشگله هم پام توش راحته برا همین پولشو دادم و گرفتمش و دوباره راه افتادم سمت ایستگاه دیدم خبری از اتوبوس نیست زنگ زدم به پیمان جواب نداد چون پشت فرمون بود نشنیده بود،دیگه برگشتم زنگ زدم به پیام بهش گفتم من تو ایستگاه اتوبوس سر بهار منتظرتونم گفت باشه چند دقیقه صبر کن تو میدون.حا.فظیم(تو ورودیه کرجه) الان می رسیم گفتم باشه یه ده دقیقه ای وایستادم تا رسیدند، دیگه سوار شدم و رفتیم خونه،ماشین پیام تو پارکینگ ما بود اون رفت ماشینشو درآورد گذاشت تو کوچه و ما رفتیم تو،گل پسرو پارک کردیم و رفتیم بالا ،پیمان از سرسبز روغن کنجد گرفته بود(سرسبز اسم یه محله ای تو شمال شرق تهران نزدیک نارمک محله مامان پیمانه که ما همیشه روغن کنجدو این چیزارو از یه مغازه تو اون محله می خریم)برا منم دو تا روغن نارگیل و یه شیشه بزرگ هم روغن کرچک گرفته بود(کرچک پوستو هم ترمیم می کنه هم سفید می کنه هم سفت می کنه و نمی ذاره چروک بشه مخصوصا زیر چشمو فقط یه خرده مثل شیره غلیظه و من با روغن نارگیل قاطی می کنم رقیق میشه شبا می زنم به پوستم و صبحها با آب خالی می شورمش) وقتی روغنارو نگاه کردم دیدم پیمان به جای یه روغن نارگیل دو تا برام گرفته و روغن کرچکم بزرگشو برام گرفته زدم به پشتش و گفتم مرد نیست که جواااااهره اونم کلی خوشحال شد پیام هم خنده اش گرفته بود چون اسم خاله اش جواهره...خلاصه بعد اینکه یه خرده بابت روغنا خوشحالی کردم رفتم سراغ یخچال یه خرده از شب قبل آبگوشت مونده بود اونو گرم کردم و یه خرده هم سبزی شستم و آوردم نشستیم خوردیم پیام دیگه بلند شد رفت پیمان هم رفت اونو راه بندازه منم بلند شدم یه زنگ به شهرزاد زدم اونم بیرون بود دیگه یه پنج ،شش دقیقه ای با هم حرف زدیم و خداحافظی کردیم که از همینجا از خانباجی معذرت می خوام که بدموقع مزاحمش شدم خانباجی جون ببخشید کار داشتی و منم وسطش مزاحمت شدم شرمنده بوووووووووووووس ...بعد از حرف زدن با شهرزاد یه زنگ هم به سمیه زدم یه خرده با اون حرف زدم یه خرده هم با ساناز که خونه اونا بود و یه خرده هم با آبام که بعدا اومد خونشون و..خلاصه با یک تیر همزمان چند نشان رو با هم زدم فقط با آقا یوسف که اونم اونجا بود حرف نزدم که اونم روم نشد ...که از همینجا از همه شون تشکر می کنم بوووووووووووووس!...بعد از تلفن به فک و فامیل هم رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستیم دلدا.گان (ارغوا.ن) رو نگاه کردیم و یه خرده میوه خوردیم و بعدش من بلند شدم کفشامو پوشیدم و بنداشونو بستم و یه خرده باهاش جلوی پیمان راه رفتم و گفتم ببین خوشگلند؟اونم گفت آره قشنگند مبارکت باشه منم گفتم چون امروز دختر خوبی بودم و بردم آزمایشمو نشون دکتر دادم و اومدم، دیگه اینارو برا خودم جایزه گرفتم اونم یه خرده خندید و گفت عجب!!!گفتم بعععععله پس چی آدم باید هر از گاهی برا خودش جایزه بگیره دیگه، جایزه که فقط مال مردم نیست که!!!...دیگه بعد اینکه یه خرده پیمانو خندوندم رفتم کفشارو درآوردم و اومدم یه چایی ریختم و آوردم خوردیم بعدش دیدم پیمان همونجا که جلو تلوزیون دراز کشیده بود خوابش برده کنترلو ورداشتم صدای تلوزیونو کم کردم تا بیدار نشه و رفتم نشستم یه خرده نمونه سوالای روش .تحقیق ام رو علامت زدم و دیگه ساعت دوازده هم بلند شدیم رفتیم خوابیدیم ( پیمان رفته بود تهران خیییییییییلی خسته شده بود می گفت هم هواش خییییییییلی آلوده بوده جوری که می گفت برج میلاد از شدت آلودگی دیگه محو شده بود و دیده نمی شد و چشمامون می سوخت و نفسمون گرفته بودو ... هم اینکه خونه مامانش کلی کار کرده بود ...نمی دونم لباس ریخته بود تو لباسشویی و پهن کرده بود و باغچه رو که هرسش ناقص مونده بود از اون روز هرس کرده بود و شخم زده بود و... خلاصه حسابی خسته شده بود )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۸:۱۲
رها رهایی
سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ب.ظ

نه طعم داره نه مزه داره نه بوووووو

سلاااااام سلااااام سلااااام سلاااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز صبح پیمان بلند شد رفت گل پسرو که شب مونده بود تو نمایندگی آورد(روز قبلش برده بود برا سرویس گفته بودند موردهایی که برای رفع ایراد و سرویس نوشتید زیاده فردا صبح تحویلتون می دیم) قبل رفتن پیمان بهم گفت که جوجو آماده باش من اومدم بریم نظر.آباد اونجا صبونه می خوریم می خوام برم اداره برق و آب فاضلاب دیر بریم ممکنه ببندند منم گفتم باشه و تا اون بیاد آماده شدم و ده و نیم بهش زنگ زدم کجایی ؟گفت تازه از نمایندگی راه افتادم دارم می یام منم گفتم فعلا تابرسه یه بیست دقیقه ای طول می کشه برا همین رفتم اول به آبام یه زنگ زدم و یه خرده حرف زدیم در حد پنج دقیقه بعدش خداحافظی کردم و یه زنگ هم به کارشناس.رشته مون خانم لنگر.نشین زدم چند روز پیشا یه ایمیل به استادمون که تو نوشهر بود دادم که منو در مورد پر کردن فرم پرو.پوزا.ل راهنمایی کنه بعضی جاهاشو نمی دونستم چه جوری پر کنم بلد نبودم که اونم تو جواب نوشته بود حضوری بیا نوشهر راهنمایی کنم منم به لنگر گفتم من نمی تونم حضوری برم اونجا الکی گفتم شوهرم نمی ذاره در حالیکه پیمان از خداشه پاشه بره شمال، اون روز بهش گفتم استادم گفته من نوشهرم بیا اینجا راهنماییت کنم می گفت خواستی می ریم کاری نداره که یه جا تو چمخا.له رزرو می کنم اول می ریم نوشهر تو برو استادتو ببینکارتو انجام بده بعد از اونور می ریم چمخا.له ،منم گفتم نه بابا چه کاریه برا یه فرم پر کردن از اینجا تا شمال بریم خودم یه کاریش می کنم ...با لنگر که حرف زدم گفت باشه نگران نباش نمی خواد بری اونجا توهر چی بلدی بنویس بعدش فرمهارو پست کن به آدرس دانشگاه پ.نو.شهر و پشت پاکت اسم استاده رو بنویس که جای دیگه نفرستنش من خودم زنگ می زنم به دکتر(منظورش استادمون بود) می گم جاهای خالیشو خودش برات پر کنه منم تشکر کردم و خداحافظی کردم دیگه پیمان هم رسید و راه افتادیم سمت نظر.آباد دوازده رسیدیم اونجا اول رفتیم اداره برق پیمان شماره تلفن روی قبض برقو که مال صاحب قبلیش بود عوض کرد و داد مال خودشو نوشتند بعدش رفتیم اداره آب.فاضلاب پیگیر درخواست تغییر نامی که تابستون داده بودیم شد که گفتند فعلا انجام نشده (با خودم گفتم ببین چه مملکتیه دیگه وقتی یه تغییر نام کوچیک می خوان بدن شش ماه طول میکشه تازه اونم انجام نمیشه دیگه معلومه کارای بزرگ این مملکت مثل پروژه های بزرگ باید بیست سی سال طول بکشه دیگه!اصلا کارمندای این ادارات معلوم نیست چه غلطی دارند می کنند یه اسم می خوان تو سیستم عوض کنند که کار دو دقیقه هست چند ماهه انجامش ندادند پس اینا دارند چیکار می کنند؟) ...دیگه بعد از پیگیری اون رفتیم پیمان از وانتیهای کنار خیابون کلی میوه گرفت یه مقدارشو برا خودمون یه مقدارشم برا مامانش، تو نظر .آباد میوه ارزونتر از کرجه ...بعدشم رفتیم توی یکی از این پلاسکوها یه رول سفره .یه بار مصرف گرفتیم 50 متر بود 9500 (اونجا سفره نداشتیم گفتیم یه بسته بگیریم بذاریم تو خونه یه وقتایی که می ریم اونجا ناهاری صبونه ای چیزی خواستیم بخوریم داشته باشیم) بعد از گرفتن سفره رفتیم خونه و پیمان اول کف آشپزخونه رو یه شلنگ گرفت یه خرده با جارو سابید تا سیمان سفیدهایی که اون روز دوغاب کرده بودند ریخته بودند کفش بره بعدش صندلیها و میز غذا خوری رو دستمال کشید و گذاشت تو آشپزخونه که بشینیم روش(اون میز غذاخوری قهوه ای که قبلا داشتیم با صندلیهاش بردیم نظر.آباد فعلا اونجا داریم استفاده اش می کنیم) منم ظرفشویی رو برق انداختم و یه سری هم ظرف و ظروف داشتیم که کارگرا استفاده کرده بودند اونارو شستم و ضدعفونی کردم و گذاشتم رو سینک و بعدش یه خرده سبزی برده بودیم که ناهار همراه با غذا که گوشت کوبیده (ات پایی آبگوشت) بود بخوریم که اونو شستم و گذاشتم آبش بره بعدش دیگه نشستم و با گوشی و کتاب و این چیزا مشغول شدم پیمانم زنگ زد یه ایوب نامی هست که از این سه چرخه ها داره (دامپر یا به قول معروف ترتر خودمون) اومد نخاله های دم در حیاطو برد قبلا چند بار اومده بود نخاله هامونو برده بود و گچ و سیمان و ماسه و این چیزا برامون آورده بود ....اون نخاله هارو برد و چهار تا کیسه سیمان هم اضافه اومده بود دادیم بهش دونه ای ده تومن گفت من می برم دونه ای چهارده تومن می فروشم برا خودم ،پیمان هم گفت باشه ببر بفروش اینجا بمونه سفت میشه دیگه نمیشه استفاده اش کرد ...دیگه ایوبه رفت و پیمان هم یه سری موزاییک و آجر و این چیزا اضافه اومده بود اونارو از تو حیاط جمع کرد و برد گذاشت تو زیر زمین و بعدش کل خونه رو یه دور جارو کرد و آشغالاشو جمع کرد و رفت حیاطم با موزاییکهای دم درو شست و اومد دیگه ساعت پنج بود ناهار خوردیم و پیمان دوباره رفت در و دیوار تمیز کرد و منم لاک صورتی که اون روز زده بودم به ناخنام خراب شده بود اونو پاک کردم و به جاش یه لاک آبی زدم و منتظر موندم خشک شد و بعد نشستم سر نمونه سوالای روش.تحقیق و جوابای اونارو از رو پاسخنامه اش زدم و چک کردم ...دیگه ساعت هشت و نیم بود که پیمان گفت جوجو بپوش دیگه کم کم بریم رفتم لباس بپوشم که سمیه زنگ زد و در حین پوشیدن لباس چند دقیقه ای با اون حرف زدم که از همینجا ازش تشکرررررر می کنم سمیه جونم خواهر مرررررررررررسی که زنگ زدی دست گلت درد نکنه بووووووس بعدش دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه و نه و نیم اینجورا بود رسیدیم خونه و اول تو پارکینگ پیمان چهار پنج تا گونی برنج از انباری آورد گذاشت تو ماشین تا بعدا ببره برا مامانش و بعدش رفتیم بالا...حالا اون روز که پیمان رفت دیدن مامانش دو تا گونی برنجم براش برد درست فردای همون روز صبح علی الطلوع مامانش زنگ زد بهش گفت برنجتون نه طعم داره نه مزه داره نه بو، بیا اینارو جمع کن وردار ببر من نمی خوام برنج حسین خوب بود این معلوم نیست چیه (ما قبل از اینکه شالیزارو بخریم از حسین دوست پیمان که باباش همونجا تو لنگرود شالیزار داره برا خودمون و مامان پیمان برنج می خریدیم ) ...منم به پیمان گفتم آخه اون که میگه برنجتون نه طعم داره نه مزه ،نه بو تو واسه چی دیگه دوباره می خوای براش برنج ببری؟ گفت اونو ولش کن اون از این حرفها زیاد می زنه ...منم با خودم گفتم اصلا به من چه بذار ببره وقتی همه رو مجبور شد پس بیاره اونوقت می فهمه ...از من به شما نصیحت هیچ وقت فکر نکنید که آدمها عوض میشند ممکنه اخلاقهای خوبشون عوض بشه و تبدیل به اخلاق بد بشه ولی اخلاقهای بدشون همیشه به قوت خودش باقیه و نه تنها کوچکترین تغییری نمی کنه بلکه بدترم میشه همین مامان پیمان اون موقعها هر چی می بردیم براش ازش یه ایرادی می گرفت و پسمون می داد حتی اگه از اون چیز اعلی ترینشون براش می گرفتیم الانم دقیقا اخلاقش همونه و ذره ای عوض نشده درست فردای همون روزی که پسرش بعد از سه سال رفته دیدنش زنگ زده و کلی از برنج ما بد گفته و گفته بیایید ببریدش هر کی بود می گفت بعد از سه سال بچه ام اومده دیدن من و دو تا هم گونی برنج ورداشته آورده حداقل بذارم یه هفته بگذره بعد بهش بگم برنجت خوب نیست نه اینکه همون اول کاری دلشو بشکنم و با اخم و تخم بهش زنگ بزنم که بیا ورشون دار ببرشون من نمی خوام...تازه برنج ما هم اصلا بد نیست هم مزه اش خیلی خوبه هم وقتی درست می کنیم یه بوی خوبی تو خونه می پیچه که بیا و ببین از برنج حسین هم که قبلا می گرفتیم خیلی بهتره چون مال ما ارگانیکه و کلا توی کاشتش کود و این چیزا استفاده نشده و از نظر نوع هم ها.شمی در.جه یک یا اعلاست یعنی بهترین برنج شماله ولی چون مال ماست از نظر اون بده و به قول پیام اگه همین برنجو به جای اینکه می گفتیم مال زمین خودمونه می گفتیم مال حسینه می گفت به به عالیه ...خلاصه که داستان داریم خواهر ...راستی امروزم ساعت نه پیمان و پیام باهم رفتند تهران دیدن مامانش و منم باز تنهام تو خونه! صبح با خودم گفتم از وقتی از میاندوآب برگشتم با شهرزاد حرف نزدم پاشم یه زنگ بهش بزنم که یهو یادم افتاد ممکنه تو کلاس باشه برا همین بهش اس ام اس دادم که ببینم تو کلاسه یا نه که جواب داد تو کلاسه و بعد از ظهر خودش بهم زنگ می زنه منم دیگه نشستم اینارو نوشتم و از صبح هم همش دل درد دارم، گلاب به روتون از دیروز که اون سبزی رو تو نظر.آباد خوردم اسی شدم و دو دقیقه یه بار می دوم تو دستشویی، البته خاله پری هم دم دمای اومدنشه و اونم مزید بر علت شده!...دیروز یه وقت از دکتر کلیه گرفتم که ببرم جواب آزمایشمو که قبل از اومدن به میاندوآب داده بودم رو بهش نشونش بدم همون که گفتم یه باکتری تو کلیه ام نشون داده! از اون موقع تا حالا این دکتره طلسم شده بودو نمی تونستم ازش وقت بگیرم تا اینکه دیروز بلاخره موفق شدم که طلسمو بشکونم و برا ده دقیقه به دوی امروز وقت بگیرم برم پیشش، برا همین یک باید راه بیفتم که دو اونجا باشم البته همیشه می گن دو ولی دکتر تازه سه ،سه و نیم تشریفشو می یاره حالا شایدم گذاشتم یک و نیم رفتم تا دو نیم اونجا باشم که نخوام بیخود بشینم منتظر بمونم پیمان هم گفته دو اینجورا راه می افتند که تا چهار برسند که مثل دفعه قبل به ترافیک نخورند ...خب اینجوریا دیگه ، ببخشید سرتونو درد آوردم من برم شما هم برید به کاراتون برسید خیییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور صورت ماه همه تونو می بوسم بوووووووووووووس فعلا باااااااای  

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۲:۳۰
رها رهایی

میخوام یه کم به مناسبت روز زن،راجع به زنان حرف بزنم.راجع به خودمون.جمعیت بدون حق و حقوق این کشور.البته الان نمیخوام راجع به ظلمها و بی عدالتیهایی که تو ایران نسبت بهمون میشه حرفی بزنم.میخوام از خودمون بگم.

 

از اینکه خودمونو دوس داشته باشیم.از اینکه به خودمون احترام بذاریم.به خدا من اینقدر زیاد مادرا و زنهایی رو دیدم که موقع غذا خوردن تو قابلمه غذا میخورن!!!!باور کنید دیدم!یعنی اینقدر واسه خودش ارزش قائل نیس که میز بچینه و غذاشو برای خودش تو ظرف خوشگل سرو کنه!آخه تو قابلمه؟من خودم یه دوستی داشتم که شام فقط واسه شوهر و دخترش درس میکرد.میگفت من شام نخورم بهتره.بعد اگه از غذای اونا چیزی می موند میرفت میخورد!!!نه اینکه فکر کنید نداشتن و میخواست صرفه جویی کنه ها!نه!واقعا نمیخواست بخوره .ولی وقتی میدید غذا اضافه مونده،بعده اونا میرفت مینشست سر میز و میخورد!همیشه هم اوائل شوهرش بنده خدا بهش میگفت بیا بشین غذا بخور و این میگفت،نه سیرم!بعد اینقدر این کارشو تکرار کرده بود که واسه شون عادی شده بود و یه روز که من خونه شون بودم و دخترش غذاشو نصفه خورد و بهش گفتم،چرا غذاتو نمیخوری؟گفتش اشکال نداره مامانم بقیه شو میخوره!من دیدم که خودش چقدر خجالت کشید و بعد بهش گفتم این نتیجه ارزش قائل نشدن واسه خودته!خب اگه نمیخوای غذا بخوری،نخور.اگرم غذایی اضافه اومد یا بریز دور یا بذار کنار.اگرم میخوام کم بخوری که از همون اول واسه خودت تو یه بشقاب کوچیک بکش و بشین سر میز کنار همسر و دخترت و بخور!

 

همه جا همینه.وقتی ما خودمون خودمونو جنس ضعیف و حقیر و ناتوان و بی ارزش میبینیم چطور انتظار داریم بقیه برامون احترام و ارزش قائل باشن!همین مساله خیانت مردان!مردا که با یه مرد به زنشون خیانت نمیکنن.با یه زن خیانت میکنن.تا زنی نباشه که وارد زندگی مرد زن دار بشه،هیچ خیانتی صورت نمیگیره!پس جای اینکه از سستی و بی ارادگی مردا گله کنیم باید اشکال کار رو تو خودمون جستجو کنیم‌.

 

من خودمو زن نمونه ای نمیدونم ولی همیشه و همیشه تو زندگی خودمو دوس داشتم و دارم.هیچوقت تلاشی به اون صورت نکردم که تو نظر همسر و پسرم،زن و مادر خوبی باشم.البته که خواستم باشم و تلاشمم کردم،ولی نه به نظر اونها و به خاطر اینکه اونا دوس داشته باشن!بلکه به خاطر خودم.دوس داشتم اگه دخترم،دختری کنم و اگه زن هستم زنیت داشته باشم و اگه مادرم مادر خوبی باشم!میدونید چی میخوام بگم؟میخوام بگم اگه آدم خودش برای خودش اولویت داشته باشه و خودش رو لائق یه زندگی سالم و شاد ببینه و همونجورم زندگی کنه،اونوقته که بقیه هم همونقدر اونو شایسته میبینن و باهاش با همون شایستگی رفتار میکنن.اصلا گیرمم نکنن!آره خیلی از شوهرا هستن که ذاتشون خرابه!قدر نشناسن،هیزن،بد دهنن یا هزار جور صفت زشت دیگه ای دارن.همونجوری که ما زنها هم داریم.ولی تو اینجور مواقع باید بهشون بی توجهی کرد.نمیشه به بهونه توجه نداشتن همسر و بی علاقگیش از خودمون دست بکشیم!من خودم همیشه تو خونه آرایش دارم.همیشه لباسای خوشگل میپوشم.همیشه و همون اندازه که غذاهای مورد علاقه همسر و پسرمو درس میکنم،غذاهای مورد علاقه خودمم درس میکنم.همیشه وقتی میریم فروشگاه خوراکیا و چیزایی میخرم که خودم دوس دارم.الان اگه از شوهر و پسر در مورد علائقم تو هر زمینه ای بپرسید،کاملا اطلاع دارن.چون برام مهم بوده و این مهم بودن باعث شده واسه اونم مهم باشه و بدونن من چه چیزیایی رو دوس دارم.البته که نظر همسر و پسرمم برام مهمه و دوس دارم اونام مثلا از لباس و چهره من خوششون بیاد.ولی اینجوری نیس که اگه مثلا با شوهرم قهرم با قیافه هپلی و شلخته تو خونه بچرخم!اینجوری خب اون مرد میفهمه که شما اگه خوشگل میکنید واسه اونه و حس قدرت میکنه ومیفهمه چقدر روتون تسلط داره!خیلی خیلی زیادن زنهایی که حالشون بستگی به رفتار شوهرشون با اونا داره.البته که تاثیر داره.ولی نباید بتونن صد در صد روح زن رو در اختیار داشته باشن و اینجوری باشه که اگه مرد چهار روز بی حوصله و عصبیه،عین همون چهار روز زندگی واسه زنش جهنم بشه!باید یاد بگیریم خودمون روحمون رو در اختیار داشته باشیم.یاد بگیریم خودمون خودمونو خوشحال کنیم.یاد بگیریم میشه تنهایی رفت کافه.رفت سینما.رفت پارک.رفت هرجایی که حالمونو خوب کنه.زنی که توی خونه لباسای گل گشاد خودشو شلوارای شوهرشو پاش میکنه و موقع غذا بهترین قسمتهای غذا رو برای شوهر و بچه هاش میذاره و از تماااااااام علائقش تو زندگی به خاطر شوهر و بچه اش دست میشوره به طوری که چند سال بعد اصلا یادش میره به چه چیزایی علاقه داشته رو نمیگن زن فداکار!منو ببخشید ولی من اینو به حماقت بیشتر نزدیک میبینم تا فداکاری!اصلا چرا فداکاری؟فداکاری جا داره،دلیل داره!اینا که فداکاری نیس!اینا تباه کردن زندگیه یه آدمه به دست خوده اون ادم!و چه جنایتی بالاتر از این؟!فکر میکنید اون بچه وقتی بزرگ بشه به اون مادر افتخار میکنه؟افتخار میکنه که مادرش رو همیشه با سر و وضع آشفته و درحال بشور و بساب دیده؟من که بعید میدونم!من از وظایف زن حرفی نمیزنما!دارم از نوع رفتار یک زن تو خونه میگم.وگرنه همه شماهایی که تو این چند سال اینجا باهام آشنایید میدونید که من اصلا به خاطر ساشا و اینکه حس کردم به وجودم تو خونه و تو تربیتش بیشتر نیاز داره،بعد از اونهمه سال شاغل بودن،چند سال کارمو ول کردم و خونه داری کردم.ولی اینم حتی اسمشو فداکاری نمیذارم.چون خودم خواستم و ترجیح دادم و اتفاقا این موندن توی خونه واسه خودمم خیلی خوب بوده.پس چون خودم خواستم،سعی کردم ازین شرایط لذت ببرم.نه اینکه خودمو قربانی و بدبخت ببینم که به خاطر پسرم شدم خونه دار.چون آدمایی که خودشون رو قربانی میبینن،درسته که تو نظر بقیه فداکارن و خودشونم قیافه مظلومانه میگیرن و ظاهرا خودشونو راضی نشون میدن،ولی ته ته وجودشون یه خشم فروخورده است و یه طلبکاری بزرگ از خانواده شون!و همین نارضایتی باعث میشه که ناخواسته منتی سر عزیزاشون داشته باشن.منت بابت رفتاری که خودشون کردن و تو اون زمان فکر میکردن دارن فداکاری میکنن.مثل زنهایی که تو جوونی همسرشونو از دست میدن یا جدا میشن و بعد علیرغم میلشون به خاطر بچه شون ازدواج نمیکنن و بعد فکر میکنن به خاطر این فداکاری و از بین رفتن زندگیشون،بچه شون باید تااااااا آخر عمر فرمانبردارشون باشه!اونایی که به میل خودشون ازدواج نمیکنن رو نمیگما،اونایی که خودشون دوس دارن یه کار دیگه بکنن ولی ژست فداکارانه میگیرن و به خاطر خوشایند و حرف این و اون یه کار دیگه میکنن رو میگم!اینجور آدما هم زندگی خودشونو خراب میکنن هم اطرافیانشون رو.....

 

آره میگفتم،منم همیشه وعده های غذایی خانواده مو درس کردم و کیک پختم و ظرف شستم و به خونه و زندگی رسیدم ولی هیچوقت ارزش خودمو در حد خدمتکار پایین نیاوردم.آدم میتونه هم به همسر و بچه و زندگیش برسه هم واسه خودش و علائقش وقت بذاره‌.خب طبیعیه که ازدواج و بچه دار شدن یه سری محدودیتها رو ناخودآگاه با خودش میاره،ولی این به معنای اسارت و بدبختی که نباید باشه.شما اگه به خودتون برسید و به خودتون اهمیت بدید.اگه زن اجتماعی باشید و فعالیت بیرون از خونه حالا یا به صورت کار بیرون یا هر صورت دیگه داشته باشید،اگه بتونید خونه و زندگیتونو مدیریت کنید،اونوقته که بچه تون بهتون افتخار میکنه!

 

من خوشحالم که ساشا هروقت میخواد نقاشی منو بکشه،منو با قیافه و موهای خوشگل و لباسای قشنگ و در حال مثلا کار با لپ تاپ یا کتاب خوندن میکشه!البته چندبارم در حال بستنی و شکلات خوردن کشیده منو!!!خخخخخخخ

 

خوبه که همچین تصویری تو ذهنش دارم.خوبه که میبینه مامانش میره سرکار.خوبه که یادش هست همیشه مامانش تو حسابش پول داره.خوبه که میدونه واسه انجام کاری،فقط تصمیم و رضایت پدرش شرط نیست و حتما باید مامانشم راضی باشه!خوبه که میبینه مامانش گاهی خسته است و غذا درس نمیکنه.خوبه که پیشنهاد رستوران رفتن از طرف مامانش کم نمیشنوه!خوبه که رفت و آمد مادرش با دوستانش و استخر و کتابخونه و باشگاه رفتن مادرشو میبینه!خوبه که میدونه میتونه سوالاشو از مادرش بدون خجالت بپرسه!خوبه که میدونه تحت هر شرایطی حتی اگه بدترین کار دنیا رو کرده باشه،مادرش پشتشه و به احدی اجازه نمیده بهش چپ نگاه کنه!خوبه که میبینه مادرش به پوستش به موهاش به سلامتیش اهمیت میده.خوبه که کتاب خوندن،موزیک گوش کردن و رقصیدن مادرشو میبینه،خوبه که فعالیت بیرون از خونه مادرشو میبینه!خوبه که....

 

ایناس که تو ذهن بچه تون می مونه.پس لطفا لطفا لطفا زن بودن رو با قربانی بودن اشتباه نگیرید.میتونید زن باشید و قهرمان خودتون و زندگیتون و همسر و بچه هاتون.یه زن میتونه با زن بودنش به یه زندگی جون بده!این خصلت و این توانایی رو خدا در وجودمون گذاشته و متاسفانه ماها ازش غافلیم.

 

اینکه زن و مرد تو جامعه هر دو فعال باشن و کار کنن و پول در بیارن نباید باعث بشه که خصلت و رفتار ماها شبیه مردا بشه.یه کاراییه که واقعا زنها نباید انجام بدن.بعضی زنها متاسفانه هیچ ظرافتی ندارن.نه تو ظاهر بلکه تو رفتارشون‌زمخت رفتار میکنن.فحشای بد میدن،رفتارایی میکنن که انگار صد ساله راننده کامیونن!!!والله!

 

اگه میخواید مادر خوبی باشید،اول باید همسر خوبی باشید.باید جلوی بچه تون شوهرتونو ببوسید و بهش ابراز علاقه کنید.منظورم معاشقه نیستش.بوسه هایی ساده که فقط نشونه عشق و علاقه است!متاسفانه ماها دعواها و فحش دادنامون جلوی بچه هاست و بوسه ها و ابراز علاقه مون تو اتاقای در بسته!!!تو فرودگاهها گاهی اگه ببینید یه مردی مسافره و چندتا زن دور و برشن و داره خداحافظی میکنه،اونی که ساده تر از همه خداحافظی میکنه و رو بوسی نمیکنه،همسرشه!!!!!تو بغل مادر و خواهر خودش بی خجالت میره و همو میبوسن،ولی با زنش دست میده واسه خداحافظی!!!!!توی جمع خانواده تونم به مناسبتهای مختلف و جشنهایی که برگزار میکنید،اگه پدر و برادرتون رو میبوسید واسه تشکر از کادو یا تبریک عید یا تولد یا هر چیز دیگه ای،همسرتونم بی خجالت ببوسید.این فرهنگ بوسیدن رو جا بندازید.زن بودن و علاقه به همسر نه خجالت داره نه شرم و حیا برداره!چه ربطی به حیا داره آخه؟نمیدونم چرا ماها همه چیو به همه چی ربط میدیم!

 

زن باشید و به زن بودنتون افتخار کنید.زن بودن شایستگی میخواد و باید هر روز خدا رو سپاسگذاری کنیم که ما رو شایسته همچین مقامی دونسته!وقتی نگاهمون به خودمون اینطوری باشه،کم کم مردها هم یاد میگیریم بهمون همینطوری نگاه کنن نه به چشم ضعیفه و شهروند درجه دو!

 

نظر مردم،حتی نزدیکترین کسانمون کمترین اثری تو خوشبختی و بدبختی مون نداره.پس جوری زندگی کنید که دوس دارید.یکی با عمل بینی و گونه و لب و بوتاکس و تزریق ژل به اینور و اونور احساس خوبی پیدا میکنه!خب بکنه!اصلا به ما چه که همه شدیم قاضی و حکم صادر میکنیم؟طرف صد کیلو بوده و پولشو داشته و دلش نمیخواسته رژیم بگیره و دوس داشته بره عمل کنه و بشه باربی!به ما چه؟دمش گرم!ما از قیافه ساده و دس نخورده خوشمون میاد؟اوکی!خیلیم خوب.ولی حق بدیم که ممکنه بعضیام جور دیگه دوس داشته باشن.اینا همه اوکی و قابل قبوله تا وقتی که خودمون دوس داشته باشیم و به خاطر رضایت خودمون باشه نه اینکه چون همه دماغاشون عملیه و لباشون برجسته،مام باید انجام بدیم!من خودم تا حالا نشده به کسی بگم وااااا تو چرا فلان کارو کردی؟حتی به خانواده و دوستای صمیمیم!خب لابد دوس داشته دیگه!مگه قراره همه چی باب میل ما پیش بره؟نمیدونم چرا بعضی از ماها خودمون محور خلقت میدونیم و فکر میکنیم همه باید حول ما بچرخن و طبق نظر و عقاید ما رفتار کنن.

 

همه این حرفها و قضاوتها هم از طرف خودمونه ها!الان تو اینستا برید عکس یه زن و شوهرو گذاشته باشن که خانمه خوشگل باشه!بعد بریم کامنتها رو بخونید!!وای وای وای!یعنی از هر سه تا زن،دوتاشون به این خانمه فحش میدن که اییییییش این چیه نکبت!این که همه جاش عملیه!واه واه چه هیکل زشتی داره!!!!!به خدا صد تا یکی هم مرد نمیبینی که به خانمه فحش بدن،ولی زنها.......

 

امان از بعضی ازین زنها!

 

خلاصه که اگه بخوام در مورد زن ها و زن بودن  حرف بزنم باید یه کتاب بنویسم.ولی دوس داشتم اینا رو به بهونه روز زن باهاتون درمیون بذارم.نمیخواستم تبریکات کلیشه ای بگم.خب این تبریکات همیشه هست و از همه میشنویم.دلم میخواست چیزایی رو بگم که شاید به درد دو نفر بخوره و به خودش بیاد و نخواد به بهونه زن بودن خودش رو پایین بیاره و زندگیشو به هیچ بگیره.

 

در آخر اینکه قدر خودتون و زن بودنتون و هزاران هزار صفت خوب و جالبی که خدا تو وجودتون گذاشته و تواناییهایی که دارید رو بدونید.

 

روزتون مبارک

 

mahnaz 16 - اسفند‌ماه - 1396 ساعت 08:43 ق.

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۹:۰۰
رها رهایی
يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۳۲ ق.ظ

فلفل قرمز

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شاه گل اینا سه روز بود نظر .آباد بودند و روز اول حیاطو موزاییک کردند روز دوم و سوم هم خرده کاریها رو انجام دادند و دیروز دیگه ساعتای پنج اینجورا کارشون تموم شد و سوارشون کردیم و بردیم گذاشتیم دم خونه شون و خلاصه کارای بنایی خونه تموم شد و موند یه گچ کار بیاد سوراخ سمبه هارو ببنده و بعدشم یه نقاش بیاد در و پنجره ها و دیوارارو رنگ بزنه تا کار کاملا تموم شه البته یه ایزوگامی هم باید بیاد که دور روشنایی که رو هال گذاشتیم رو ایزوگام کنه که پیمان میگه فعلا خسته شدم یه خرده استراحت کنیم تا بریم سراغ مرحله دوم کار،که فکر کنم با احتساب استراحت پیمان و انجام گچ کاری و نقاشی دیگه رفتن ما به اون خونه تا عید طول بکشه دیروزم یه مشتری برا این خونه اومده بود که می گفت من در نهایت هشتصد و سی میلیون می تونم جور کنم که پیمان قبول نکرد و گفت من در نهایت می تونم پنجاه میلیون تخفیف بدم و هشتصد و پنجاه ازتون بگیرم که بنگاهیه گفت یارو بیشتر از هشتصدو سی نداره و نمی تونه جور کنه پیمانم گفت من عجله ای برا فروش ندارم و می ذارم بعد عید که قیمتها عوض شد نهصد و پنجاه می فرومش و از این حرفا... خلاصه اونم نشد بفروشیم و فعلا موند ...خب این از گزارش کارای اون خونه ...در مورد خودم هم اگه بگم ملالی نیست جز دوری شما گلهای نازنین...بوووووس دیشب بعد از اومدن از اونجا شام نداشتیم تخم مرغ گرفته بودیم که نیمرو بخوریم رسیدیم من رفتم حموم و اومدم موهامو سشوار بکشم پیمان گفت تا تو سشوار می کشی می خوای من تخم مرغارو درست کنم گفتم باشه درست کن اون رفت درست کنه منم سشوار کشیدم وقتی تموم شد رفتم دیدم سفره رو انداخته وسط هال و خودش هم سر گازه با خنده گفت جوجو اومدم فلفل سیاه بریزم یه قاشق پر ریختم تخم مرغه رنگش سیاه شده گفتم عیب نداره رنگش مهم نیست مهم اینه که فلفل سیاه تند نمی کنه خوبه فلفل قرمز نریختی تند می شد نمی تونستیم بخوریم گفت قرمزو پیدا نکردم گفتم اااا همونجا کنار بقیه ادویه ها تو کابینت هم تو نمکدون فلفل قرمز ریخته بودم هم بغل زرد چوبه یه شیشه پر فلفل قرمز داشتیم گفت من که ندیدم گفتم می خوای بیارمش بریزی گفت نه دیگه !خلاصه نیمرو رو ریخت تو بشقابها و آورد سر سفره نشستیم به بخوردن دیدم چقدررررررر شور شده من چیزی نگفتم خودش اولین لقمه رو خورد گفت وای جوجو مثل اینکه شور شده نه؟ گفتم نه خیییییییلی!..خوبه بد نیست! گفت آخه یه قاشق پر هم نمک ریختم گفتم پس واقعااااااااااااا شانس آوردیم که فلفل قرمزو پیدا نکردی وگرنه یه قاشق پر هم از اون می ریختی دیگه کلا نمی شد خورد و گشنه می موندیم ...خلاصه کلی خندیدیم و نیمرو رو خوردیم و بعدشم دو تا لیوان چایی خوردیم که نمکشو بشوره و ببره و گرفتیم خوابیدیم 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۰۷:۳۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۴۶ ب.ظ

یاریمامیش جانیمیز

سلااااام سلااااام سلاااآاام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که چند روز پیشا اومدم ماجراهای چند روزو مفصل نوشتم اومدم تو وبلا.گ براتون پستش کنم اینترنت ضعیف بود نشد صفحه رو بستم دوباره باز کردم اومدم مطلبو دوباره بذارم اشتباهی زدم همه رو پاک کردم و رفت پی کارش و اعصابم کلی خرد شد بعدشم که دیگه فرصت نشد بیام بنویسم الان اومدم همون مطالبو به صورت خلاصه وار بنویسم...حالا جونم براتون بگه که از وقتی لوله کشها کارشون تموم شد و برگشتیم کرج همش هوا ابری و بارونی بودو تا چند روز نتونستیم بریم نظر.آباد ...شنبه بعد از صبونه قرار شد بریم کتابخونه تا من هم کتابایی که خونده بودمو پس بدم و کتاب جدید بگیرم هم اینکه از کامپیوتر اونجا فرم پرو.پوز.ال پرینت کنم برا همین راه افتادیم به سمت کتابخونه!سمت میدون.طا.لقانی که رسیدیم پیمان گفت جوجو اول بریم اداره پست یه سر بزنیم ببینیم کارت.سو.خت گل پسر اومده یا نه، این چند روز نبودیم ممکنه اومده باشه و برگشت خورده باشه رفته باشه پست ،چون پستچیه که کارت.ماشینو آورد گفت یکی دو هفته ای می یاد منم گفتم می خوای کتابارو بده من برم کتابخونه تو هم برو پست سر بزن بیا اونجا،که دیگه نخوای اینارو تا اون بالا با خودت ببری سنگینند (پنج تا کتاب کت و کلفت بود،اداره پسته هم چون سمت کوه.نوره سربالایی می ره اونجا آدم یه چیزی هم دستش باشه راه رفتن براش سخت میشه) گفت باشه منم کتابارو ازش گرفتم و رفتم کتابخونه اونم رفت پست!رسیدم کتابخونه اول رفتم پنج تا کتاب انتخاب کردم بعدش دیدم گلاب به روتون بد جوری دستشویی دارم خانم دا.داشی مسئول کتابخونه رو آروم صدا کردم و ازش پرسیدم سرویس بهداشتی اینجا کجاست؟گفت می ری سالن مطالعه خانمها تهش یه سرویس بهداشتیه...دیگه پریدم رفتم تو سالن مطالعه خانمها دیدم به به دخترا همه با لباس خونه تاپ و شلوارک و تیشرت و بلوز و شلوار و ... نشستند و مشغول مطالعه هستند موهای هر کدومشون هم یه مدل بود مال یکی کوتاه بود مال یکی بلند ، یکی دم اسبی بسته بود یکی دورش ریخته بود یکی یه وری داده بود یکی مش کرده بود لباساشون هم همه رنگارنگ ،مثل مدرسه های خارجیها ،خلاصه دنیایی بود و تا برسم دستشویی کلی لذت بردم با خودم گفتم چه خوب کردند اجازه دادند اینجا اینجوری باشه کاش مدرسه های دخترونه رو هم این کارو می کردند اصلا وقتی همه زنند حجاب دیگه چه معنی داره آخه؟ حداقل اجازه بدن جاهایی که همه زنند اینجوری باشه و جوونهای بدبختمون یه نفسی بکشند همه اش پیچیدنشون لای پارچه که چی بشه آخه؟ مثلا اینجوری قراره دین و ایمانمون حفظ بشه یا پایه های خانواده مستحکم تر بشه؟مگه تا حالا که لای اینهمه پارچه بودیم حفظ شد که الان بشه؟والله بدتر شد که بهتر نشد ..من که هر روز به کسی که مارو مجبور کرد این شکلی بپوشیم و بگردیم فحش می دم مخصوصا به کسی که این روسری و شال رو به اسم دین سر ما زنهای بدبخت کرد تا بعدا با همین روسریها هر چی دینه به لجن کشیده بشه یارو تو کشورای خارجی آزاد می گرده اونوقت اعتقادش هم از ما بیشتره و دیندار تر و خداشناس تر از ما هم هست اینجام با این حجاب و خفقانی که هست هر چی دینه از چشم همه مون انداختند ...بگذریم رفتم دستشویی و وسطا هم پیمان زنگ زد که من کتابخونه ام تو کجایی؟گفتم من تو سالن مطالعه زنها تو دستشویی ام الان می یام بعد اینکه جواب اونو دادم شیر آبو باز کردم چون فشارش بالا بود از دستم در رفت و یه دور تو هوا زد و کیف و میف و همه چیمو خیس کرد تا اینکه دوباره تونستم بگیرمش ... از دستشویی که اومدم بیرون دیدم پیمان دم در وایستاده رفتیم تو و دادم کتابایی که انتخاب کرده بودم رو تاریخ زدند و بعدش رفتیم پشت سیستم و فرم پرو.پوز.ال رو پرینت گرفتیم و راه افتادیم اومدیم خونه،زنگ زدم به کارشناس رشته مون گفت فرمها باید به صورت تایپی پر بشن و دستی قبول نیست خلاصه اونهمه فرم که از کتابخونه پرینت گرفته بودیم بی خود شد و باید دوباره می رفتیم و بعد از تایپ جاهای خالیش پرینتشون می کردیم که دیگه گذاشتیم یه روز دیگه بریم این کارو بکنیم!دیگه یه خرده استراحت کردیم و بعدشم بلند شدیم پیمان خونه رو جارو برقی کشید و منم پیتزا و باقالی پلو درست کردم پیتزارو برا شام و باقالی پلو رو برا ناهار فردا که قرار بود پیام ناهار بیاد خونمون...

فرداشم که می شد یکشنبه پیام اومد پیشمون و تا عصری موند و غروب بود رفت ... راستی یه چیزی یادم رفت بگم پیام که اومد دیدم دستش یه مانتوی مخمل مشکی از اینا که سر آستیناشون پف داره و شبیه فانوسه هست اومد تو گفت مهناز بیا برات مانتو خریدم منم تو دلم گفتم نه بابا دنیا داره با حال میشه و ما خبر نداریم رفتم سمتش و گفتم ای واااااااای برا من گرفتی؟دستت درد نکنه گفت آره دیروز تهران بودم از اونجا خریدمش سایزتو نداشتم دیگه چشمی خریدم بیا بپوش ببین اندازه است؟منم گرفتم ازش و کلی تشکر کردم و پوشیدمش دیدم برام تنگه و جلوش بسته نمیشه البته اگه جلو باز می پوشیدمش مشکلی نداشت ولی خب همینجوریش تنگ بود گفتم خییییییییییلی خوشگله پیام ولی حیف که تنگه و جلوش بسته نمیشه! اومد نگاه کرد و گفت نمی تونی جلو باز بپوشیش؟گفتم از نظر من ایرادی نداره ولی از اونجایی که ما خییییییییییلی دهاتی هستیم به پیمان اشاره کردم یعنی اینکه پیمان دهاتیه برا همین حتما باید جلوش بسته باشه اونم خندید و گفت حیف شد باید ببرم پسش بدم ...خلاصه یاریمامیش جانیمیز ایستیدی یارییا که نشد و مانتو تنگ از آب دراومد ...ازش پرسیدم چند گرفتی؟ گفت سیصد و نود گرفتمش مارک داره و خارجیه و...و از این حرفها...بعد از اینکه اون رفت با خودم فکر کردم خدایاااااا چی شده این بچه انقدررررر مهربون شده؟ که یهو یادم افتاد چند وقت پیش که با هم رفته بودیم نظر .آباد پیمان اینو فرستاد از سوپری سر کوچه آب معدنی بخره اونم رفت و وقتی برگشت دیدم یه کیسه پر هم چیپس و پفک و بیسکوییت و این چیزا گرفته اومد سمت من و گفت مهناز بگیر برا تو گرفتمشون منم با خوشحالی بهش گفتم وای منو اینهمه خوشبختی محاله دستت درد نکنه از کجا فهمیدی من چیپس.فلفلی و پفک.م.ی.نو دوست دارم گفت چندبار که بابا برات گرفته بود دیده بودم خلاصه منم کلی ازش تشکر کردم و اونم کلی از اینکه تونسته منو خوشحال کنه خوشحال شد دفعه بعدشم وقتی اومد خونمون چند کیلو از این سیب سبزا گرفته بود آورده بود (از اون سیبا که پوستشون خیلی سبزه و مزه ترش و ملسی دارند) پیمان ازش پرسید اینا چیه؟گفت سیبه برا مهناز گرفتم منم گفتم به به چه سیبای خوشگلی دست گلت درد نکنه ...خلاصه همون تقدیر تشکرا باعث شد که هر دفعه می یاد یه چیزی بیاره که منو خوشحال کنه ...من طبق تجربه ای که تو زندگی با پیمان کسب کردم به این نتیجه رسیدم که مردا فرقی نمی کنه چه یه پسر بچه تخس و شیطون دو ساله باشند و چه یه پیرمرد 

هشتاد ساله عاقل و بالغ همه شون عاشق تقدیر و تشکر و تعریف و تمجیدند وقتی یه کار کوچیکی برا آدم انجام می دن و با خوشحالی ازشون تشکر می کنی دفعه بعد سعی می کنند کارای بزرگتری برا آدم بکنند زنی هم که همچین خصوصیات اخلاقی داشته باشه رو یه زن کامل و تمام عیار می دونند و می پرستنشون اگه باورتون نمیشه و فک می کنید که من چرت می گم کافیه یکی دو بار این رفتارو در مقابل کارای کوچیک شوهرتون یا پسرتون انجام بدید تا نتایج پربارشو ببینید تا باورتون بشه ..خلاصه که راز مهربون شدن پسرک رو (من اسم پیام و ماشینشو گذاشتم پسرک) کشف کردم البته شایدم علت دیگه ای داشته باشه و من خبر ندارم ولی نود درصد مطمئنم که علتش همینه که من فکر می کنم!...بگذریم .....دوشنبه صبح هم که بلند شدیم دیدیم شرررررررر شررررررر بارون می یاد بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو بارون داره می یاد کجا بریم؟منم گفتم هیچ جا نمی ریم می شینیم خونه منم پرو.پو.زالمو می نویسم گفت باشه !من رفتم سر کتابامو و فرمها و با اونا مشغول شدم که وسطش پیمان گوشیشو آورد گفت جوجو بیا با گوشی من یه اس ام اس بده به نمایندگی یه وقتی بگیریم گل پسرو ببریم سرویس حالا که نمی دونم تا چند ماه رایگانه استفاده کنیم (گل پسر کارت.طلا.یی داره و سرویسش تا یه مدت رایگانه) گفتم باشه گوشیشو گرفتم که اس ام اسو بزنم دیدم شماره مامانش افتاده رو گوشی بهش گفتم پیمان مامانت ساعت نه و نیم زنگ زده بوده گفت پس چرا ما صداشو نشنیدیم؟ نگاه کردم دیدم شماره اش تو بلک لیست بوده و اصلا زنگ نخورده به پیمان گفتم اونم سرشو تکون داد و چیزی نگفت یه خرده نشست رو مبل و رفت تو فکرو یهو بلند شد زنگ زد به پیام که امروز آژانس نرو و بیا با هم بریم به مامان بزرگ یه سر بزنیم اونم گفت باشه و یه ساعت بعدش اومد و بلند شدند برند پیمان دو گونی برنج گذاشت تو ماشین ببره براش و کیسه نون رو هم ورداشت که سر راه براش سنگک بخره با یه خرده میوه و گوشت و بوقلمون و این چیزا(پیمان کلا به من نگفت بیا بریم چون می دونست که نمی رم قبلا چندین بار بهم گفته بود ولی پیام موقع رفتن گفت تو نمی یای؟گفتم نه دیگه دیدار ما موند به قیامت و اون موقع هم خودمون یه کاریش می کنیم شما برید به سلامت!) خلاصه در کمال ناباوری پیمان رفت به دیدن مادرش ...این سه سال من هرچی می گفتم برو نمی رفت و اونوقت یهو چی شد که رفت نمی دونم البته فکر می کنم حرف من که بهش گفتم وقتی میاندو.آب بودم اسما خواهر زهرا فالمو گرفت و گفت که مادر پیمان قراره امسال فوت کنه روش تاثیر گذاشته بود ...خلاصه اونا رفتند و منم بشکن زنان بلند شدم زنگ زدم به معصومه و کلی با هم حرف زدیم البته بیشتر بخاطر پور.پو.زال بهش زنگ زدم(اونا ترم قبل نوشته بودند) ولی به جز اون کلی هم از اینور اونور حرف زدیم و دلی از عزا در آوردیم بعد از اینکه حرفامون تموم شد یه خرده فرمارو پر کردم و یه خرده هم با آیهان اس ام اس بازی کردیم وسط حرفامون برام نوشت واسه شما نقی معمولیه واسه من معمولی معمولیه (اونجا که تو سریا.ل پا.یتخت ارسطو اینو در مورد نقی به ر.حمت میگه) آخه اون موقع که میاندوآب بودم یه شب با آیهان اینا بالا داشتیم حرف می زدیم من با صدای ارسطو به آیهان گفتم واسه شما نقی معمولیه واسه من معمولی معمولیه و اونم کلی خندید و خیلی خوشش اومد گفت تو خییییلی بامزه می گی برا همین تو اس ام اس اونو برام فرستاده بود منم کلی خندیدم و گفتم الان زنگ می زنم بهت صدای ارسطو رو برات در می یارم!گفت واقعا؟ یعنی میشه؟گفتم آره بابا چرا نمیشه 

یه طرح .هشت .دقیقه ای از همر.اه او.ل با ستاره صد و بیست و یک مربع فعال کردم و بهش زنگ زدم و صدای ار.سطورو در آوردم و کلی خندیدیم البته فقط صدای ار.سطو نبود صدای .نقی هم بود اونجا که میگه اییییییته فرنگیس؟!؟ ...بعد از زنگ زدن به آیهان هم یه خرده اطرافو مرتب کردم و یه نون پنیر و چایی هم خوردم( یه کوچولو باقالی پلو از روز قبل داشتیم که نخوردمش گفتم پیمان بیاد با هم می خوریم ) بعدشم معصومه زنگ زد و بازم یه ساعتی با هم حرف زدیم و بعدش من به پیمان زنگ زدم که کجایی؟گفت هنوز خونه مامانیم منم گفتم باشه راحت باش و خداحافظی کردم و قطع کردم با خودم گفتم به قول عمه ام دااااا یاخجی! دیگه اومدم نشستم و یه خرده با کتابام مشغول شدم بعدش رفتم صورتمو شستمو لباسمو عوض کردم و اومدم نشستم به پیامهای سمیه و ساناز تو ر.و.بیکا جواب دادم و دیگه ساعت حدودای شش بود که دیدم پیمان اینا اومدند یه جعبه هم شیرینی دستشون بود انگار صبح رفتنی پیمان برا مامانش که شیرینی گرفته بود برا خودمون هم گرفته بود در واقع شیرینی آشتی کنون بود شیرینی رو داد دستمو گفتم چه خبر حال مامانت خوب بود؟گفت آره سلام رسوند پیام هم با خنده گفت بابا اولش که رفتیم دیدیم مامان بزرگ دم دره، داره دیوارای کوچه رو دستمال می کشه می گفت منو دید شناخت خیلی خوشحال شد بعدا برگشت یه نگاه سمت بابا کرد اول نشناختش بعدا رو به من کرد و با دست بابارو نشون داد گفت این پدرته؟؟؟می گه گفتم آره گفت این چرا این شکلی شده (نیست که پیمان نسبت به اون موقع که اون دیده بود لاغرتر و شکسته تر شده نشتاخته بودش)خلاصه کلی به این حرفش سه تایی خندیدیم و من رفتم چایی ریختم آوردم با شیرینیها که خیلی هم ترد و تازه بودند خوردیم و اونام شروع کردند به تعریف کردن ماجراهایی که از صبح اونجا داشتند و حرفهایی که زده بودند و کارایی که کرده بودند از جمله اینکه گلهای رز باغچه رو هرس کرده بودند و دستاشون زخمی شده بود جفتشون دستاشونو نشونم دادند که تیغ رزها زخمیشون کرده بود و...خلاصه کلی ماجرا تعریف کردند و کلی خندیدیم و وسطا هم پیمان با یه لحن غمگینی گفت مامان کمرش خیلی خم شده اصلا ستون فقراتش انگار پیچ خورده به هم،خیلی اوضاعش خرابه،گوشاشم خیلی سنگین شده یواش حرف می زنی نمی شنوه اصلا، چون نمی شنوه بلند بلند هم حرف می زنه  جوری که اونور میدون هفت .حو.ض هم فک کنم صداشو می شنوند منم یه خرده دلداریش دادم گفتم بلاخره پیریه دیگه سن که بالاتر میره بدن آدم تحلیل می ره تو این سالها همه مون کلی عوض شدیم اونم خب سنش بالاست و تو سن بالا هم سرعت تحلیل رفتن زیاده، این تغییرات طبیعیه خودتو ناراحت نکن نیست که تو چند سال هم هست ندیدیش بیشتر به چشمت اومده ...اونم گفت آره و یه خرده از اینور اونور حرف زدیم و منم باقالی پلورو گرم کردم آوردم چون خودم شیرینی خورده بودم سیر بودم گفتم پیمان و پیام بخورند که پیام گفت منم سیرم بده بابا بخوره ظهرم ناهار کم خورده اونجا ...دیگه ریختم تو بشقابو پیمان خورد و بعدش دیگه پیام بلند شد رفت و ما موندیم بارونم به شدت می اومد و یک رعدو برقایی می زد که نگووووو آسمون یه سرو صدایی راه انداخته بود که بیا و ببین...فرداشم که سه شنبه بود ساعت یازده اینجورا رفتیم نظر.آبادو شب ساعت هفت هشت برگشتیم پیمان یه خرده لوله گازای اونجارو که زنگ زده بودند ضد زنگ زد تا بعدا رنگش بکنه یه خرده هم اینور اونورو مرتب کرد منم اون پستی که گفتم پاک شدو نوشتم و یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم ناخنامو لاک زدم و برا ظهرم املت درست کردم (گوجه و تخم مرغ برده بودیم) شبم دیگه برگشتیم...دیروزم بعد صبونه پیمان گفت جوجو پاشو بریم صندلیهای گل پسرو روکش بندازیم منم گفتم باشه و آماده شدم رفتیم یه روکش کرم رنگ که به رنگ درا و داشبورد و اینا می خورد خریدیم و همونجا دادیم بهش انداختند و پیمانم برا گل پسر و ماشین پیام یکی یه دونه از این آنتنهای قلمی گرفت البته مال ما یه خرده بزرگتر بود و مال پیام یه خرده کوچیکتر بعدشم رفتیم از تره بار پیمان کلی میوه گرفت و منم سبزی و بادمجون و فلفل و سیب زمینی و پیاز گرفتم می خواستم قیمه بادمجون درست کنم از اونجام اومدیم رفتیم سنگک گرفتیم و بعدشم از بو.فا.لو (یه پروتئین فروشی بزرگ و معروف تو خیابون بهاره) سه کیلو گوشت و سه کیلو سینه بوقلمون گرفتیم و منم دو بسته پا.ی .مرغ برا خودم گرفتم پارسال که یه مدت پا.ی .مرغ می خوردم هر روز سه تا دونه پا ،خیلی از دردای استخونیم از بین رفت گفتم بگیرم دوباره بخورم خییییییییییییلی برا استخونها خوبه حتما برا بچه هاتون از بچگی بدید بخورند استخوناشون محکم بشه خودتون هم بخورید من قبلا خیلی مفصلای مچ دستم و زانوم درد می کرد یه چند ماهی که پارسال 

مدام هر روز پا.ی .مر.غ خوردم از اون موقع دیگه خوب شدند تازه علاوه بر استخونا برا پوست هم خییییییییییییلی خوبه کلا.ژن داره و نمی ذاره پوست چرو.ک بشه آدم هم که سنش می ره بالاتر تولید کلاژ.ن تو بدن کم میشه و بهتره که از طریق خوراکی وارد بدن بشه ...خلاصه بعد از اینکه اونارو گرفتیم اومدیم خونه و پیمان میوه هارو مرتب کرد و تو یخچال جا داد منم سبزی رو پاک کردم و بعدش پیمان گوشت و بوقلمونو خرد کرد و شست و من کیسه شون کردم گذاشتیم تو فریزر و بعد از اونم قیمه رو گذاشتم بپزه و اومدم ناخنهای پا.ی مر.غارو گرفتم و شستمشون و گذاشتم رو شعله آروم بپزه تا بعد بسته بندی کنم بذارم تو فریزر و دیگه ساعت شش اینجورا بود که کارمون تموم شد و یه چایی خوردیم و من رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستم یه خرده تکرار ستا.یش رو نگاه کردم و بعدشم شام آماده شد و خوردیم و پا.ی مر.غا هم پخت و گذاشتم سرد شد و سه تا سه تا تو کیسه فریزر بسته بندی کردم و گذاشتم فریزر تا هر روز یه بسته شو دربیارم بخورم بعدشم یه خرده میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم امروز صبح هم ساعتو گذاشته بودیم رو شش بلند شدیم قرار بود شش و نیم پیام بیاد ماشینو بذاره تو پارکینگ ما و با ماشین پیمان برن شاه گل و کارگرشو وردارند ببرند نظر.آباد تا حیاطو که بخاطر بارون این مدت نشده بود درستش کنند موزاییک کنند منم امروز باهاشون نرفتم چون قرار بود معصومه اون کتابی که اون روز از دوستم برام گرفته بود رو بیاره دانشگاه برم ازش بگیرمش و از اونورم برم از زیراکسیهای دم دانشگاه برا دو تا از کتابام نمونه سوال بگیرم...الانم خونه ام و نشستم اینارو نوشتم و وسطا هم سمیه زنگ زد و چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و قرار شد تا ظهر دوباره بهم زنگ بزنه که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جونم خیییییییییییییییییییلی ممنووووووووووون خواهر بوووووووووس بعد از ظهرم که قراره برم دانشگاه و الانم از گشنگی شکمم صدای قورباغه در می یاره من برم صبونه بخورم و شمام برید استراحت کنید امروز انقدر طولانی نوشتم که چشماتون درد گرفت مثلا می خواستم خلاصه وار بنویسم اگه مفصل می خواستم بنویسم چقدرررررررر می نوشتم ....خب مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووس خییییییییییییلی ماهید باااااای 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۸ ، ۱۸:۴۶
رها رهایی
پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۲۸ ق.ظ

تابلوی نقاشی مه آلود

سلااااام سلااااام سلااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریروز قرار بود سعید بیاد لوله کشی خونه نظر. آبادو انجام بده که شب قبلش زنگ زد که یه کاری دارم و فردا نمی تونم و پس فردا می یام ما هم دیگه بی خیال رفتن به اونجا شدیم و موندیم خونه!یه بارون یه ریزی هم می اومد که نگو شررررر شررررر ...بعد از اینکه صبونه رو خوردیم با گل پسر رفتیم و اول نون گرفتیم و بعدشم جلو یه مغازه حبوبات پیمان نگه داشت من رفتم لوبیا و عدس گرفتم با یه خرده ذرت و برگشتم سوار شدم یه بارم جلو یه عطاری نگه داشت رفتم پودر دارچین و پودر کاکائو و زرد چوبه گرفتم و بعدش دیگه رفتیم خونه و اول یه چایی خوردیم بعد من لوبیا نخود گذاشتم بپزه می خواستم آش درست کنم پیمان هم رفت پایین تا گل پسرو تمیز کنه بارون حسابی خیسش کرده بود و سر و صورتش گل و لایی شده بود من آشه رو درست کردم و پیمان هم گل پسرو تمیز کرد و اومد بالا...برا شام یه مقدار از آشه خوردیم و بقیه اش رو هم گذاشتیم برا فردا شب ، آشه بی نهایت تند شده بود بخاطر فلفل تندی که توش ریخته بودم البته به اصرار پیمان ...طوری تند بود که لب و دهن و گلومون سوخت تا بخوریمش و تا صبح هم از سوزش معده خوابمون نبرد و وسطا بلند شدیم عرق نعنا خوردیم تا یه کم آروم شد و دوباره خوابیدیم صبح هم ساعت شش و نیم بیدار شدیم و آماده شدیم هفت و ربع رفتیم پایین گل پسرو سوار شدیم و سعیدو از دم درشون که یه ساختمون با ما فاصله داره سوار کردیم و بعدش رفتیم باغستا.ن (یکی از محله های کرجه که یه نیم ساعت چهل دقیقه با خونه ما فاصله داره) همکار سعیدو سوار کردیم و راه افتادیم به سمت نظر.آباد و رسیدیم و اونا لیست وسایل لازم رو درآوردند و با پیمان رفتند خریدند و اومدند منم چایی درست کردم! اومدند صبونه خوردند و شروع به کار کردند ،دیگه تا ساعت هشت، هشت و نیم کار کردند و تموم نشد و بقیه اش موند برا فردا و راه افتادیم سمت کرج البته اولش رفتیم مغازه لوازم لوله کشی سعید اینا سه تا مغزی لازم داشتند بعد راه افتادیم یک بارونی هم داشت می اومد که نگو انگار که با سطل از آسمون آب می ریختند با اینکه برف پاک کن یه ریز داشت کار می کرد ولی به سختی جلومونو می دیدیم خلاصه رسیدیم کرج اول همکار سعیدو بردیم دم خونشون پیاده کردیم بعدش دیگه رفتیم سمت خونه و سعید جلو درشون پیاده شد رفت و ما هم رفتیم خونه و لباس عوض کردیم و دوباره از همون آش تنده خوردیم و سوختیم و بعدش یه خرده تلویزیون دیدیم و چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم ساعت شش بلند شدیم و آماده شدیم اومدیم بیرون شش و نیم سعیدو سوار کردیم و رفتیم سمت خونه همکارش ،نمی دونید چه مهی بود آدم دو سه متر بیشتر جلوشو نمی دید همه چی تو مه فرو رفته بود درختا.. خیابونا ...ماشینا.. آدما ...انقدررررررررررررر رویایی بود که نگو ...کوچه ها و خیابونا و ساختمونای فرو رفته در مه و نور محو ماشینا تو اتوبان یه زیبایی دل انگیزی پیدا کرده بود که نگوووو همه جا شده بود درست مثل تابلوی نقاشی که هر گوشه اش یه جوری قشنگ بود زردی و رنگارنگی درختا هم با زیبایی مه ترکیب شده بود ، شده بود همون پاییز رویایی وقشنگ و افسونگری که همیشه تو ذهن آدمه ...خلاصه نمی دونید چه غوغایی کرده بود این مه ...دل من که رفت انقدررررررر منظره های زیبا دیدم!!!... تا خود نظر.آبادم مه بود حتی کوچه مون هم تو مه بود و حتی از پنجره آشپزخونه مون هم مه دیده می شد و درختای کوچه توش محو شده بودند و دور نمایی از درختا فقط تو سفیدی مه دیده میشد خیییییییییییییییییلی ناز بود خییییییییییییییییییییییلی ...فتبارک الله احسن الخالقین ...اینارو وقتی خلق می کرد نمی دونم می دونست یا نمی دونست که قراره با دل آدمها چیکار کنه و چه غوغایی به پا کنه؟؟؟ ...قطعا می دونسته و مطمئنم اینم از طنازیهاش بوده که دل آدمو تو صبحگاهی چنین سر شور بیاره و از اون بالا بشینه و از لذت آدما لذت ببره و به خودش بباله ...بعضی وقتها لازمه صورت ماهشو ببوسم و امروز هم که همه چیز تو اون همه مه و زیبایی غرق بود از اون روزا و از اون بعضی وقتها بود بووووووووووووووووس 

با.غستان یه جای سرسبز و با حال با ساختمونهای پهن و بلنده جلو یه ساختمون پهن و بزرگ که تو مه بود و تو نبش کوچه صدها پنجره فرو رفته تو مه به سمت خیابون داشت و کنارش سرسبز و باحال بود منتظر موندیم تا اینکه همکار سعید یه جایی از تو مه بیرون اومد و سوارش کردیم و رفتیم سمت نظر .آباد و الانم اینجاییم و لوله کشها دارند کار می کنند و پیمان هم داره یه مسیرو تو حیاط که لوله از کنتور آب به سمت ساختمون اومده رو می کنه و منم نشستم تو اتاقو به تناوب هم کتاب می خونم و هم اینارو می نویسم چایی رو هم دم کردم و گذاشتم رو گاز تا اونا بیان و صبونه شون رو بخورند  

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۰:۲۸
رها رهایی