خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۳۲ ب.ظ

راهی به سمت خانه

سلاااااااااااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح بعد از خوردن صبونه راه افتادیم به سمت تهران که بریم بهشت.زهر.ا،سالگرد بهمن برادر پیمان بود از کرج که وارد اتوبان شدیم برف شروع کرد به باریدن،باد هم می اومد و یه حالت کولاک شده بود انگار! تا نزدیکیهای گر.مدر.ه ( یکی از شهرهای کوچیک نزدیک ملا.رد بین کرج و تهرانه) رفتیم یهو دیدیم اتوبان قفل شد و یک ترافیکی شد که بیا و ببین پیمان گفت ای داد بی داد اتوبان چرا اینجوری شد؟حالا چیکار کنیم؟ یهو دیدیم یه عده ماشین همونجا دور می زنند و از خاکی کنار اتوبان برمی گردن پیمان گفت جوجو بذار دور بزنم از این خاکیه برگردیم با این اوضاع فکر نمی کنم بشه رفت گفتم آخه مگه اتوبان دوربین و این چیزا نداره که بخوایم دور بزنیم و برخلاف لاین بریم اونوری؟ گفت چرا داره ولی آخه دیگه چیکار کنیم با این ترافیک که تا شب اینجاییم و اینجام دور نزنیم ،جلوتر دیگه نمیشه دورم زد...خلاصه دور زد و یه خرده بر خلاف لاین تو اتوبان رفتیم تا اینکه رفتیم تو خاکی و پشت سر اون ماشینایی که مثل ما دور زده بودند افتادیم و یه پونصد متری تو خاکی جلو رفتیم تا رسیدیم به یه خیابون که می رفت سمت جاده قدیم !تو اون خاکیه که می رفتیم برف همچنان می اومد و بین اون راه خاکی و اتوبان پر از درخت کاج بود که برف نشسته بود رو شاخه هاشون ،ماشین از کنار اونا از تو چاله چوله های خاکی رد می شد و پیمانم غر می زد و رانندگی می کرد ولی به جاش من از دیدن برف و باد و بوران و کاجهای پر از برف لذت می بردم یه حس و حال قشنگی بود که نگو یاد اون جمله افتاده بودم که می گفت اگه اتفاقی راهتونو گم کردید و ندونستید از کدوم ور باید برید حداقل از دیدن و بوییدن گلهای سر راهتون لذت ببرید به نظر من بعضی وقتها تو بعضی از بحرانهایی که تو زندگی پیش می یاد وقتی آدم مجبوره برای برون رفت از اون بحران(چقدر مثل مسئولامون حرف می زنم من) یه کاری رو به اجبار انجام بده دیگه چه غر بزنه و چه نزنه اون کار باید انجام بشه غر زدن و فشار آوردن به اعصابمون هم مشکلو دو چندان سخت می کنه به جاش میشه با توجه به یه سری قشنگیهایی که تو دل اون بحران هست فشار و اعصاب خرد کنیشو کم کرد تا تموم شه بره پی کارش...خلاصه از اون خیابونه رفتیم سمت یه پل زیر زمینی و از اونجا افتادیم به لاین مخالف که می رفت سمت کرج و روندیم تا کرج ،وارد کرج که شدیم رفتیم خیابو.ن .مصبا.ح پیمان از یه ابزار فروشی یه سری لوله بخاری برا بخاریهای نظر.آبا.د خرید و یه چند متری هم فوم .عا.یق لوله خرید که ببریم بندازیم دور لوله های آب توی حیاط و دستشویی نظر.آبا.د که یخ نزنند و دیگه راه افتادیم سمت خونه، برفم تازه شروع کرده بود به اومدن (از اتوبان که داخل کرج شدیم خبری از برف نبود ولی هوا به شدت سرد بود و حال و هوای برفی داشت و بادم می اومد) چشمتون روز بد نبینه یه خرده که جلوتر رفتیم دیدیم خیا.بونا همه بسته. اند و شهر .غلغله است یک ترافیکی .تو. تمام شهر .بود که نگو همه ماشینا تو هم می لولیدند (سر قضیه ق.ی.م.ت- ب.ن.ز.ی.ن یه آ.شو.بی به پا شده بود که بیا و ببین سر همه چها.ر راه .ها و مید.ونها و خیا.بونها رو س.ن.گ چیده بودند و بسته .بود.ند سطل.آ.شغا.ل.ها.ی بزرگ مکا.نیز.ه رو آ.ت.ی.ش زده بودند و دو.د را.ه اندا.خته. بود.ند و یه عده هم ش.عا.ر می دادند و اجاز.ه نمی .دادند کسی .رد بشه) اونجا بود که ما تازه فهمیدیم ترافیک اتوبا.ن هم بخاطر باریدن برف .نبوده و قضیه یه چیز دیگه است خلاصه سرتونو درد نیارم ما تا ساعت دو تمام کر.جو دور زدیم و تمام راههایی که میشد بریم خونه رو امتحان کردیم ولی همه بسته بودند و همه جا مملو از ماشینهایی بود که وایستاده بودند هی تو هر خیابونی می رفتیم مجبور می شدیم برگردیم دیگه انقدر تو کوچه پس کوچه ها رفتیم و برگشتیم تا اینکه بعد از چند ساعت یه راهی پیدا کردیم که بسته نبود و بلاخره رسیدیم خونه، وقتی رسیدیم پیمان گفت بیا اینم از 60 ل.ی.ت.ر ب.نز.ین این ماه! انقدر شهرو دور زدیم تموم شد رفت پی کارش...دیگه اومدیم تو پارکینگ و پارک کردیم، همون موقع خانم اشرفی زن همسایه واحد بغلیمون هم با ماشین اومد تو و پارک کرد و پیاده شد بعد سلام علیک گفت شما هم گیر کرده بودید؟پیمان گفت بعله ما هم از ساعت ده و نیم یازده تا الان که ساعت دوئه صد بار دور کرجو زدیم تا اینکه الان تونستیم یه راه باز پیدا کنیم و برسیم خونه اونم گفت خیلی بدجور شده خوبه حالا من امروز با ماشین نرفتم سر کار همه همکارامون دیر رسیده بودند الانم سرویس مدرسه بچه ها زنگ زده که تو یکی از خیابونا گیر کردند و نه راه پس دارند نه راه پیش ،گفتند بریم دنبالشون خودمون بیاریمشون منم ورداشتم ماشینو برم دنبالشون رفتم دیدم همه راهها بسته است الان اومدم ماشینو بذارم پیاده برم...خلاصه یه خرده با اون حرف زدیم و اون رفت دنبال بچه هاش و ما هم پارک کردیم ... نیست که برفم می اومد ماشین کثیف شده بود و پر گل و لای بود پیمان کلیدو داد به من و گفت تو برو بالا من یه دستی به این بکشم و یه خرده تمیزش کنم بعد بیام، منم کلیدو گرفتم و اومدم بالا بعد از عوض کردن لباسام زیر گازو روشن کردم و تا چایی گرم بشه گفتم بذار قبل از اینکه بشینم یه زنگ به مامان بزنم که زدمو ساناز جواب داد و یه خرده در مورد همون او.ضا.عی که پیش اومده بود باهم حرف زدیم و بعدش چون من شارژم کم بود دیگه نتونستم با مامان حرف بزنم و به ساناز گفتم که بهش سلام برسونه و خداحافظی کردم و قطع کردم تا پیمان بیاد بالا من یه خرده پفیلا خوردم (حالا تو پست قبلی به شما گفتم نخورید اونوقت خودم دارم می خورم آخه این ذرتهارو من قبلا خریده بودم و یکی دوبارم درست کرده بودم و امتحانشو پس داده بود و مطمئن بودم که سالمند وگرنه می ریختمشون دور!حالا اون روز که داشتم درستشون می کردم پیمان همش می گفت بریز بره یهو دیدی کشتمون گفتم نه بابا اینارو قبلا تست کردیم دیدی که سالمند تازه به فرض محال آلوده هم باشند یه دور می ریم اون دنیا ببینیم چه خبره دیگه،اونم گفت هیچی زیر درختاش آب جاریه و از این حرفها گفتم ای بابا من اصلا دلم نمی خواد اون دنیام مثل این دنیا باشه و زیر درختاش آب جاری باشه و حوری دست نخورده به آدم بدن و نمی دونم از این چرت و پرتها،من دلم می خواد تو اون دنیا یه چیز بزرگ معنوی به آدم بدن مثلا خدارو یا حس نزدیکی بهشو که آدمو سرشار از یه حس و حال معنوی بکنه حوری به چه درد آدم می خوره اصلا اونجا باید یه تفاوت اساسی با اینجا داشته باشه نه اینکه اونجام رفتیم حرف از زندگی زناشویی و این چرت و پرتها باشه و اونجام بخوایم با تو زندگی کنیم و قیافه تورو تحمل کنیم اونم با اخم گفت پس من نمی یام خودت برو منم گفتم نترس بابا بیا بریم می گم اونجا بهت حوری بدن ،اونم خنده اش گرفت و منم گفتم ها به قول نقی خنده می کنی!؟ای کلک نکنه نمی خوای بیای و میگی حالا که تو این دنیام نقدو بچسبم و تا فرصت هست از حوریهای موجود بهره ببرم و از کجا معلوم که تو اون دنیا حوری در کار باشه؟! ها؟؟ گفتم اگه اینجوریه تو فعلا از این پفیلاها نخور تا ببینیم برا من چه اتفاقی می افته اگه زنده موندم بخور وگرنه لب بهشون نزن من دلم نمی خواد تو آرزو به دل از این دنیا بری ...خلاصه سر پفیلا درست کردن کلی خندوندمش و بعدا هم که درست شد هر دو خوردیم و شکر خدا نمردیم و تا همین الان هم که اینارو دارم می نویسم زنده ایم) داشتم می گفتم یه خرده پفیلا خوردم و یه خرده هم دراز کشیدم تا اینکه پیمان اومد بالا !می گفت پایین که بودم آقای طالبی مدیر ساختمون می خواست با ماشین بره بیرون برا ماشینش ضد یخ بخره بهش گفتم با ماشین نرو که اوض.اع خرا.به و بری گیر می کنی تا شب نمی تونی برگردی خونه پیاده برو از سر خیابون بگیر بیا می گفت اونم از هیچی خبر نداشت براش تعریف کردم و خلاصه ماشینو نبرد و پیاده رفت بگیره ...همینجور که داشت اینارو تعریف می کرد یهو گوشی پیمان زنگ خورد دیدیم طالبیه گفت خوب شد ماشینو نیاوردم نمی دونی تو این خیابو.ن مطهر.ی چه خبره ماشین.آ.تی.ش زدن عین چهارشنبه سوریه نمی خوای بیای ببینی؟پیمانم گفت نه بابا خسته ام و خلاصه یه خرده حرف زدند و خداحافظی کردند و پیمان دست و بالشو شست و اومد یه چایی خوردیم بعدش طالبی اومد گفت همین که به تو زنگ زدم و حرف زدم تا گوشی رو قطع کردم یه اس. ام. ا.س برام اومد که شما تو ا.غ.ت.ش.ا.شا.ت شرکت کرده اید و اگه تکرار بشه م.ج.ر.م.ید و دستگیر می شید ...خلاصه ما هم کلی تعجب کردیم و گفتیم عجبببببب اینا دیگه چه مارمولکی اند حالا می گن آ.م.ری.ک.ا تل.فن.ها.ی ملتشو شنو.د می کنه اینا خودشون از اونا بدترند بعدشم پیام زنگ زد بهمون که همچین اس.ا.م.ا.سی برا یکی از راننده های آژانسشون اومده ...موقع غروب بود پیمان گفت جوجو پاشو بریم چهار.راه طا لقا.نی شیر بخریم گفتم اولا که هوا سرده ثانیا با این او.ضا.عی که هست باید تا چهار.راه پیاده بریم و موقع برگشتم باز پیاده برگردیم چون هیچ اتوبوسی کار نمی کنه گفت راست می گی پس شیرو بی خیال پاشو بریم یه دور تو آ.زاد.گان بزنیم و برگردیم خلاصه بلند شدم و لباس پوشیدم رفتیم سمت آ زا.د.گان دیدیم به به یه خر تو خریه که بیا و ببین س.ن.گ و آ.تی.شو همه چی مهیاست و بازم ترا.فی.ک و راه.بند.ونه و کلی پ.لی.س ز.ر.ه پوش با لباس.های .مشکی و س.پ.ر و ب.ا.ت.وم زیر .پل رو احاطه کرده اند و یه عده هم زیر.پ.ل جمع شدند و دارند ش.ع.ار می دن یه عده هم وایستادند به اونا نگاه می کنند و خلاصه اوضا.عی بود من یکی دو تا عکس انداختم و یه فیلم کوچولو هم گرفتم ولی چون تاریک بود زیاد واضح نیفتاد مجبور شدم پاک کنم پیمان هم دست منو گرفت و گفت ول کن بیا بریم الان دو.ر.بینها.ی خیابون تو این خر توخری قیا فه هامونو ثبت می کنه و ما هم شانس نداریم فکر می کنند ما هم با اینا.ییم می یان سراغمون ...برا همین سریع از اونجا دور شدیم و برگشتیم خونه! فرداشم که یه خرده او.ضا.ع. آرو.م شده بود رفتیم نظر.آبا.د و عایق لوله هارو انداختیم و شب هفت و نیم بود که رسیدیم خونه و من رفتم صورتمو شستم و اومدم یه خرده انجیر خشک خریده بودیم داشتم اونو می شستم که سمیه زنگ زد و یه خرده با هم حرف زدیم و خندیدیم که از همینجا ازش تشکر می کنم (مررررررررسی سمیه جونم زحمت کشیدی دست گلت درد نکنه خییییییییییییییییلی خوشحالم کردی بوووووووووووس) ....دیروزم صبح ساعت هشت و نیم بود رفتیم بیرون اول رفتیم از پ.ل.ی.س +10 سراغ کار.ت سو.ختمون رو گرفتیم که گفتند صادر شده و تحویل پست داده شده بار.کد گرفتیم که بعدا بریم از پست بگیریم بعدش رفتیم از خیابان بر.غان با تاکسی رفتیم تا سر آزا.دی بعدشم بقیه اشو پیاده رفتیم تا سر درمونگاهی که اون روز رفتم برام عکس سینو.س نوشتند ...رفتم پیش دکتره و عکسمو نشون دکتر دادم گفت سینو.سهات سالمه و از نظر گو.ش و حلق و بینی مشکلی نداری بهتره برا سر دردات به یه دکتر.مغز.و.اعصا.ب مراجعه کنی بعدشم گفت برات دارو نوشتم برو از داروخونه بگیر منم با خودم گفتم وقتی همه چیم سالمه و مشکلی ندارم دیگه دارو واسه چیه؟؟؟برا همین کلا نرفتم داروهارو بگیرم اینجا سیستمش یه جوریه که نسخه.اش اینتر.نتی صادر میشه یعنی دکتره دارو رو تو کامپیوتر خودش می نویسه و اونم وصله به کامپیوتر داروخونه و دیگه لازم نیست تو دفتر.چه نوشته بشه و تو شماره ای که پذیرش بهت داده رو می بری داروخونه و از روی کد اون داروهاتو می گیری...این دکتره وقتی که عکسو من بهش نشون دادم هیچی تو سیستمش ثبت نکرد و فقط تنها کاری که کرد عکسه رو نگاه کرد و گفت همه چیت سالمه یعنی داروهایی که گفت برو از داروخونه بگیر رو قبل از اینکه عکسو ببینه و من برم تو مطبش برام نوشته بود با خودم گفتم عجب دکتری همینجوریه که همه تو این مملک.ت داریم می میریم دیگه،وقتی یارو هنوز عکسو ندیده ورمی داره دارو می نویسه و وقتی حتی عکسو می بینه و می بینه که همه چی سالمه و بازم رو حرفش هست و می گه برو داروهاتو بگیر معلومه دیگه چه اوضاع خرتو خریه...خلاصه از من به شما نصیحت که زیاد با حرف این دکترا دارو مارو مصرف نکنید اینا وقتی آدم کاملا هم سالمه یه خروار دارو براش می نویسند..بعد از برگشتن از پیش دکتر نازنین رفتیم یه خرده وسایل سوپ و یه مقدارم جعفری و میوه گرفتیم و بعدشم رفتیم پیمان برا مامانش شش تا سنگک خرید و سر راهم شیرو این چیزا گرفتیم و رفتیم تو ایستگاه اتوبوس منتظر موندیم یه برفی هم ریز ریز می اومد و هوا هم خییییییییییییییلی سرد شده بود یه سوزی می اومد که نگو ش.ی.ش.ه های ایستگاه رو هم زده بودند خرد و خاکشیر کرده بودند و اون تو هم سردتر از بیرون بود با یه زنه یه خرده در مورد او.ض.ا.ع این روزا حرف زدیم و بعدش اتوبوس اومد و راه افتادیم سمت خونه،رسیدیم یه لیوان چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم بعدش ساعت چهار و نیم اینجورا بلند شدیم من سوپ گذاشتم تا فرداش که پیمان می خواست بره پیش مامانش برا اونم ببره و یه کته کوچولو هم گذاشتم تا شب با یه خرده خوراک بادمجون و کدویی که داشتیم بخوریم ...امروزم پیمان صبح زود بلند شد رفت اداره.پس.ت تا کار.ت سو.خت رو بگیره که گفتند نیومده و دست از پا درازتر برگشت خونه و صبونه خوردیم و بعدش یه خرده گرفتیم خوابیدیم و بعد دوازده و نیم پیام اومد و با پیمان بلند شدند رفتند تهران پیش مامانش تا ساعت شش ببرنش پیش دکتر قلبش برا چکاپ دوره ای قلب و کنترل فشار خونش،منم موندم خونه و یه کوچولو در حد چند دقیقه با شهرزاد و آبام حرف زدم و بعدم یه کاسه سوپ گرم کردم و خوردم و بعدم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم یه چایی بخورم پیمان اینام فکر کنم آخر شب ساعت ده یازده برگردند ...خب دیگه اینم از اتفاقا.ت زندگی ما تو این چند روز ...ببخشید که زیاد حرف زدم ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووس فعلا باااااااااای 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۸/۲۸
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی