خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۵ ب.ظ

طلسم روغن

سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده و نیم رفتیم تهران پیمان روغن کنجد گرفت با یه شیشه ارده و یه شیشه شیره انگور منم برا خودم یه روغن نارگیل گرفتم نارگیلم تموم شده بود (بلاخره طلسم روغن شکست) بعدش برگشتیم اومدیم کرج و یه هندونه و یه طالبی خریدیم و بعدشم رفتیم از سر کوچه مون هفت تا نون ساندویچ کوچولو و دو تا کیک کوچیک گرفتیم و رفتیم خونه یه چایی خوردیم با اون دوتا کیکه و گرفتیم تا پنج خوابیدیم پنج هم بلند شدیم و ساندویچ سالاد اولویه که شب قبلش درست کرده بودم درست کردیم و گوجه و کاهو توش گذاشتیم و با دو تا نوشابه کوچولو برداشتیم و رفتیم پارک نور نشستیم خوردیم و پیمان هم دستی به ماشین کشید و ساعت 8/5 برگشتیم خونه 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۵
رها رهایی
شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۲ ب.ظ

برج .گردی

سلااااااااااااااام سلاااااااام سلااااااااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز یازده اینجورا رفتیم سمت تهرانو یه خرده تو خیابوناش دور زدیم و رفتیم سمت غرب و افتادیم تو لاین .اختصاصی برج .میلا.دو رفتیم تو، پنج تومن ورودی دادیم رفتیم ماشینو گذاشتیم طبقه سوم یکی از پارکینگهای طبقاتیش و با آسانسور اومدیم پایین و رفتیم سمت برج!تو صف گیشه بلیطش وایستادیم کلی هم خارجی تو صف بودند دیدیم قیمتاشو رو شیشه نوشتند مثلا ورودی دلفیناریم( همون پارک.دلفینش) 94 هزارتومن بود ورودی موزه.مشاهیرش 80هزار تومن و... و ورودی برج گردیش هم 300هزارتومن بود که 45درصد تخفیف خورده بود شده بود 148 هزار تومن (نفری ها، نه خانوادگی) تازه اونم فقط چهارطبقه شو می تونستی ببینی بقیه طبقه ها دوباره ورودی دیگه داشت یعنی فک کنم اگه آدم می خواست همه برجو ببینه باید چند میلیون پول می داد پیمان می گفت بلیط برج گردی رو بگیریم دو نفره اش میشه سیصد تومن برا یه بار دیدن می ارزه گفتم ولش کن بابا حیف نیست آدم سیصد هزارتومن پولو حروم کنه که می خواد چهار طبقه از برجو ببینه که چی بشه ؟گفت نه برا یه بار می ارزه منم گفتم والله به نظر من یه بارم نمی ارزه آدم اینکارو بکنه خلاصه منصرف شدیم و برگشتیم همون بغل برج یکی دوتا عکس انداختیم البته برج انقدر بلند بود که کلا تو عکس جا نمی شد و آدم باید خیلی دورتر می رفت تا کامل می افتاد در کل گوشه کنار برج تو عکس افتاد و خیلی هم عکسهای خوبی نشد و دیگه برگشتیم رفتیم پارکینگ ماشینو برداشتیم و اومدیم پایین رفتیم بیرون ،پیمان گفت ولی یه بار تو پاییز که خلوتتره بیاییم بریم ببینیمش یه باره دیگه آدم که نمی خواد هر روز بیاد که! منتها شب بیاییم که چراغها روشنه و قشنگتره و میشه کل شهرو از اون بالا دید گفتم باشه و خلاصه دیگه برگشتیم سمت کرج و رفتیم یه جا سمت مهر شهر و زیر یه درخت زیلو پهن کردیم و نشستیم و چایی و میوه خوردیم و پیمان هم طبق معمول همیشه ماشین تمیز کرد و ساعت هفت اینجورا بود که برگشتیم خونه و پیمان موهای منو زد(یه بار پیمان موهای خودشو زده بود من ازش تعریف کرده بودم همش می گفت بیا مال تورو هم بزنم دیشب دیگه گفتم بذار بزنه دیگه من که همش می بندم و بالای سرم جمعش می کنم چه فرقی داره حالا یه خرده کوتاهتر بشه) خلاصه زدو رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون، بد نشده بود! دیگه خشکشون کردم و بعدش اومدم سفره رو آوردم چون شام نداشتیم پیمان چندتا سیب زمینی و تخم مرغ آبپز کرده بود فلفل قرمز روش پاشیدیم و با خیار و گوجه به جای شام خوردیم خوشمزه شده بود بعدشم تلوزیون تماشا کردیم یعنی قسمت دوم پایتختو گذاشتیم و دیدیم و ساعت 1/5-2 بود گرفتیم خوابیدیم

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۲
رها رهایی
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۰۳ ب.ظ

امروز ما

سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم!جونم براتون بگه که امروز دوازده با ماشین اومدیم بیرون و تو خیابونا یه کم دور زدیم و بعدش نگهبان موسسه. خیریه ای که همیشه می ریم اونجارو دیدیم که وایستاده تو صف اتوبوس که بره خونشون(همون پیرمرد مهربون و مودبی که قبلا تعریفشو براتون کردم یه بار) ،دنده عقب رفتیم و سوارش کردیم بردیم رسوندیمش کلی بیچاره تشکر کرد همش می گفت باید بیاین تو یه چایی بخورین بعد برین که تشکر کردیم و برگشتیم رفتیم چندتا هندونه و خربزه و طالبی خریدیم و از اونجام اومدیم رفتیم سمت امامزاده.حسن تو میدون شهدا من پیاده شدم رفتم از یکی از مغازه هاش که تسبیح و پرچم و کتاب دعا و این چیزا می فروخت یه صلوات .شمار خریدم مغازه داره از این جوانهای مومنی بود که سرشونو می اندازند پایین و آدمو نگاه نمی کنند که مبادا به گناه نیفتند با خودم گفتم الان میگه این کافر کیه امروز اومده مغازه ما؟اینو چه به صلوات و صلوات شمار؟ ...خلاصه فک کنم تا یه ماه همینجور استغفار کنه و کفاره بده از اینکه من رفتم تو مغازه اش...بعد از اینکه اونو خریدم رفتم سوار شدم و یه کم دیگه گشت زدیم و بعدش اومدیم از یه سوپری یه بسته تخمه گرفتیم و اومدیم نشستیم تو پارک نور خوردیم بعدش پیمان رفت ماشینو تمیز کنه منم اینارو نوشتم ....  

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۳
رها رهایی
يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۴ ب.ظ

داستان معصو.مه

سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اومدم در مورد دوستم معصومه که گفته بودم داستانشو بعدا بهتون می گم بگم و برم!ترم اول پارسال قبل از اینکه مهمانم لغو بشه تو دانشگاه اولین جلسه کلاس آمارتو کلاس نشسته بودیم با بچه ها و نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود ولی استادمون هنوز نیومده بود برا همین همینجوری همه با هم داشتیم حرف می زدیم یکی از بچه ها تو دو سه ردیف جلوتر از من نشسته بود و همش برمی گشت پشت سرو سوالاشو از من می پرسید و کلا با من حرف می زد منم دیدم اون همش داره با من حرف می زنه رفتم رو نیمکتی که اون نشسنه بود نشستم و دیگه حرفامون با هم گل انداخت و من یک دل نه صد دل ازش خوشم اومد برام هم عجیب بود یه حس خیلی خاصی نسبت بهش داشتم مثل حسی که دو تا فامیل خونی و خیلی نزدیک به هم دارند اونم بعدا همین حرفو به من زد و گفت وقتی برا اولین بار دیدمت با اینکه هنوز باهات حرف نزده بودم یه کشش خاصی نسبت بهت داشتم و احساس می کردم آشنایی یا فامیلی هستی که گمت کرده بودم و پیدات کردم برا همین همش برمی گشتم پشت و باهات حرف می زدم ...خلاصه دوستی من با معصومه با یه حس خاص که هردو به هم داشتیم و خیلی هم شبیه هم بود شروع شد و اون روز هر کدوم از زندگیامون برا اون یکی گفتیم معصومه بهم گفت متولد سال چهل و پنجه و پنجاه و یک سالشه تا یک سال پیش مجرد بوده برام تعریف کرد که خواهرو برادراش وقتی همه ازدواج می کنند و می رن پی زندگیشون این می مونه و مادرش ،از اونجایی که مادرش پیر بوده این دیگه ازدواج نمی کنه و از مادرش مراقبت می کنه تا اینکه هشت سال پیش مادرش می میره و این تنها می مونه پدرش ارتشی بوده مادره حقوق پدره رو می گرفته دیگه حقوق پدرش می رسه به اینو و خونه پدری شونو می فروشند و پولشو تقسیم می کنند یه سهمی هم به معصومه می رسه و یکی از برادراش هم سهمشو میده به معصومه و معصومه برا خودش یه آپارتمان 67متری می خره و توش زندگی می کنه حقوق پدرش هم دو ملیون بوده و از نظر تامین خودش مشکلی نداشته تا اینکه بعد هفت سال داداشش یه روز می یاد پیش معصومه و می گه که یکی از دوستاش زنش چند ساله مرده و دنبال یه زن می گشته تا باهاش زندگی کنه و انگار دوستامون تورو بهش معرفی کردند و اومده با من حرف زده و منم گفتم که باید با خودت حرف بزنم آدم خوبیه فقط یه خرده سنش بالاست نظرت چیه یه قراری بذاریم تا باهم آشنا بشید معصومه می گفت منم گفتم هر چی تو بگی ...می گفت یه روز صبح داداشم بهم زنگ زد که آماده شو با دوستم قرار گذاشتیم ناهار بریم رستوران تا شما همو ببینید و بشینید حرفاتونو بزنید امروز ساعت 12/5 می یاییم دنبالت ...می گفت منم آماده شدم و داداشم و زن داداشم با یه پژو که دوستش می روند اومدند دنبالم،من و زن داداشم نشستیم عقب و داداشم و دوستش هم جلو بودند راه افتادیم به سمت رستوران ..می گفت تو راه یواشکی طوری که کسی نفهمه دوستشو نگاه کردم و تا برسیم هزاربار بررسیش کردم و با خودم گفتم خیلی هم پیر نیست قیافه اش هم بگی نگی قشنگه و به نظر آدم معقولی می یاد می گفت خلاصه که تا برسیم یک دل نه صد دل پسندیدمش می گفت رسیدیم جلو رستوران ما پیاده شدیم من دیدم دوستش پیاده نشد تعجب کردم با خودم گفتم لابد می خواد یه جای پارک خوب پیدا کنه ماشینو بذاره..که یهو چشمم افتاد به اینکه داداشم داره بهش پول میده اونجا بود که فهمیدم اون اصلا دوست داداشم نیست و راننده آژانسه (اینجاشو که معصومه تو کلاس برا من تعریف کرد نمی دونید چقدر خندیدم یعنی قهقهه زدما ...بیچاره کلی یواشکی یارو رو بررسی کرده و پسندیده بود تازه فهمیده که اون نیست و یارو راننده است) خلاصه می گفت وقتی دیدم دو ساعت سر کار بودم و یارو راننده ماشین بوده کلی از خودم نا امید شدم می گفت ولی به هیشکی نگفتم تو اولین کسی هستی که براش تعریف کردم ...می گفت داداشم پول راننده رو داد و رفتیم تو رستوران دیدم داداشم با یه پیرمرد فرتوت سلام علیک کرد فهمیدم که داداشم راست می گفت سنش بالاست می گفت بازم ناامید شدم.. ولی اون یکی دو ساعتی که اونجا بودیم و اخلاق و رفتار پیرمرده و طرز حرف زدنشو دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم می گفت انقدررر بافرهنگ ...انقدررر مودب ...انقدررر محترم و با خدا بود که خدا می دونه می گفت مثل یک جنتلمن رفتار می کرد یک آقااااا به تمام معنا...خلاصه می گفت من اونجا پسندیدمش و بعدا با دخترها و دامادهاش اومدند خونه مون خواستگاری و جواب مثبت دادم و قرار شد سه ماه نامزد بمونیم و بعد عقد کنیم (اینجا برا نامزدی صیغه فقط می خونند عقد نمی کنند اگر تو اون مدت اخلاق و رفتار همو پسندیدند می رن عقد می کنند وگرنه صیغه رو فسخ می کنند و جدا می شن) خلاصه نامزد می کنند و سه ماه که تموم میشه معصومه می گه رفتیم یه تالار کوچولو رزرو کردیم در حدی که فامیلهای نزدیک من و آقای اکبری بیان و یه جشن کوچولوی عقدکنون بگیریم(بلاخره معصومه دختر مجرد بوده دیگه، درسته سنش بالا بوده ) می گفت بعد از رزرو تالار باهم رفتیم وقت آرایشگاه بگیریم میگفت من رفتم تو وقت گرفتم اومدم بیرون دیدم اکبری داره با تلفن حرف می زنه می گفت تموم که شد برگشت گفت فامیلهای ما هیچکدوم نمی یان تو فقط فامیلهای خودتو دعوت کن می گفت منم ناراحت شدم برگشتم رفتم خونه ام و یکی دو روز دیگه اکبری اومد گفت که راستش من نمی تونم تورو عقد کنم ارث و میراث زنم دست منه (انگار زنش آلزایمر داشته مجبور شدند اموالشو قبل از مرگش بزنند به اسم مرده )و این ارث و میراث مال بچه هامه باید منتظر بمونم تا پسرم از آمریکا بیاد تا اموالو بزنم به اسم اون و بعد تو رو عقد کنم که اونم تا یه سال دیگه نمی تونه بیاد ایران(پسرش آمریکا زندگی می کنه عروسش و بچه اش کانادا و هر از گاهی می رن همو می بینند) ما باید تا یه سال صیغه بمونیم تا اون بیاد و اموالو به اسمش بزنم تو رو عقد کنم می گفت منم خیلی ناراحت شدم ولی چون تو فامیل پیچیده بود که دارم ازدواج می کنم به خاطر آبروم مجبور شدم قبول کنم می گفت رفتیم محضر اکبری گفت صیغه 99ساله بکنیم تا سال بعد که عقد کنیم می گفت نودو نه ساله اش کردیم ...تا اینکه یک سال گذشت و پسرش گفت که نمی تونه تا سه سال دیگه بیاد ایران و بخاطر اینکه مرخصیهاشو برا رفتن به کانادا و دیدن زن و بچه اش استفاده کرده تا سه سال مرخصی بهش نمی دن می گفت اکبری هم گفت که من تا اون موقع نمی تونم عقدت کنم می گفت منم خیلی ناراحت شدم گفتم من تعهد محضری بهت می دم که چیزی از مال و اموال تو نمی خوام می گفت محضر هم گفت که اول باید عقد کنی و زنش بشی بعد تعهد بدی قبلش نمیشه می گفت اکبری هم قبول نکرد و می گفت منم دیگه گفتم من نیستم و یا عقدم می کنی یا ازت جدا می شم می گفت قبول نکرد و رفتیم محضرو از هم جدا شدیم و من کلا ولش کردم ولی وسطا دوباره اومد سراغم و چون خودم هم دوستش داشتم دوباره یه سال دیگه صیغه کردم....خلاصه معصومه و اکبری خرداد ماه امسال مهلت صیغه شون تموم شد و ایندفعه دیگه معصومه خیییلی اعصابش خرد شده بود و با اکبری اتمام حجت کرد و برا همیشه گذاشتش کنار گفت هر وقت تصمیم گرفتی مثل آدم ازدواج کنی و عقد دایم بکنی بیا سراغ من ،منم قول نمی دم اون موقع حتما قبول کنم چون ممکنه شرایطم عوض شده باشه و ....و خلاصه اینا دوتا سفت و محکم از هم جدا شدند و دیگه به هم کاری نداشتند البته معصومه می گفت وسطا یه بار اکبری پیداش شد می گفت من دیگه محل نذاشتم و گفتم ما تموم کردیم و این قضیه بچه بازی نیست که هر روز برگردی و روز از نو روزی از نو ،من فقط در یک صورت دوباره قبولت می کنم که بخوای عقد کنیم وگرنه دیگه سراغ من نیا...خلاصه اکبری هم می ره و تا یه ماه چهل روز پیداش نمیشه تا اینکه هفته پیش دوباره پیداش میشه و ایندفعه دیگه تصمیمشو برا عقد گرفته بوده و خلاصه می یاد خونه معصومه و قرار مدارشونو می ذارند و پنجشنبه همون هفته می رن عقد می کنند ...اینجوریاااااااا دیگه خواهر ...اینم از داستان زندگی معصومه جونم که بعد از چندسال خون جگر خوردن و ناراحت شدن معصومه ختم بخیر شد !حالا من عکس معصومه و اکبری رو می فرستم تو ایمیل شهرزاد و سمیه تا خودتون ببینید که اکبری چقدر پیره در واقع معصومه جای دخترشه یعنی واقعا هم جای دخترشه چون 25سال از خودش کوچیکتره ولی کار روزگارو ببین که اکبری برا معصومه ناز می کرده بعضی وقتها با خودم می گم ما زنها چقدرررررررر خاک تو سریم و چقدر خودمونو دست کم می گیریم و چه کسایی رو آدم حساب می کنیم و برا زندگی کردن باهاشون التماسشون می کنیم و تازه برامون ناز هم می کنند! بیچاره معصومه تو پاکی و نجابت و اخلاق خوب لنگه نداره و دختریه که از اول عمرش تا حالا به درست ترین شیوه ممکن زندگی کرده انقدر پاک و با خداست و رعایت همه چیز رو می کنه که خدا می دونه انقدر محترم و با شخصیت و خانومه که حرف نداره مرده به جای اینکه رو سرش بذاردش هر روز یه ادایی درمی آورد که این بیچاره رو عقد نکنه ...وسطام تازه بهش گفته بود ما به درد هم نمی خوریم ولی معصومه همینجور عاشق و دلداده این پیرمرد از کار افتاده بود و نمی دونید با چه عشقی ازش حرف می زد همش می گفت می ترسم بره زن بگیره بعضی وقتها می خواستم دو دستی بکوبم تو سرش که شاید به خودش بیاد ...چه می دونم والله خیلی وقتها آدم می بینه که از ماست که بر ماست ....خیلی جاها خود ما زنها مقصریم بس که لی لی به لالای طرف می ذاریم اونم فک می کنه لابد چه گوهیه و برا ما طاقچه بالا می ذاره(خیلی ببخشید معذرت می خوام)  

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۴
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۳۸ ب.ظ

ماجرای قزوین رفتن ما

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که امروز قرار بود بریم قزوین و یه خرده بگردیم یعنی پیمان دیروز گفت که پیامو ببریم قزوین یه خرده بگرده برا همین دیشب با هم هماهنگ کردند که امروز اون ده و نیم خونه ما باشه تا بریم و اونم گفت باشه ما هم صبح بلند شدیم صبونه خوردیم و پیمان همه چیو از دیشب آماده گذاشته بود صبح هم همه رو آماده کرد و گذاشت دم در و هرچی منتظر موندیم پیام نیومد پیمان بهش زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه اونجام ده دقیقه شد نیم ساعت بازم نیومد و دوباره پیمان بهش زنگ زد دوباره گفت ده دقیقه دیگه اونجام و پیمان گفت نیم ساعت پیشم گفتی ده دقیقه دیگه اونجام مگه من بهت نگفته بودم ده و نیم اینجا باش که راه بیفتیم الان ساعت یازده و نیمه تو هنوز می گی ده دقیقه دیگه می رسم و... خلاصه یه خرده پشت تلفن بگو مگو کردند و پیمان قطع کرد تا اینکه نیم ساعت بعدش رسید و اومد تو و من با لبخند درو براش باز کردم و سلام دادم با اخم و تخم و با عصبانیت یه سلام سر سری به من داد و رفت سمت پیمان، پیمان گفت الان چه وقت اومدنه دیگه دیر شد .. اونم داد زد دیر شده که شده که چی بشه و ....خلاصه دعواشون بالا گرفت و کلی جرو بحث کردند فحش و فحش کاری و ... تموم که شد پیمان نشست رو مبل و چشماشو بست و پیام هم تو هال قدم رو رفت منم دیدم اوضاع اینجوریه یه خرده رفتم تو اتاق و یه ربعی ناخنامو سوهان زدم بعدش اومدم بیرون و رفتم به پیمان گفتم ولش کن دیگه پاشید بریم دیر شد که پیمان روشو کرد اون ور و گوش نکرد منم نشستم رو مبلو یه خرده کتاب خوندم چندبار دیگه هم به پیمان گفتم بازم گوش نکرد و یهو پیام درو به سرعت باز کرد و کوبید و رفت سمت آسانسور منم رفتم دنبالش گفتم نرو اونم با عصبانیت گفت ولم کن بابا بشینم اینجا فحش بخورم ..خلاصه.سوار آسانسور شد و رفت رفتم سراغ پیمان گفتم پاشو نذار بره گفت بذار بره گم شه دیر اومده به جای اینکه معذرت خواهی کنه پرو بازی هم درمی یاره...رفتم سمت آیفون که صداش کنم نره پیمان سرم داد زد که ولش کن بذار بره صداش نکن منم دیگه صداش نکردم و اومدم نشستم و پیمان یه خرده فحشش داد و غر زد و بعدش بلند شد گوشی و کلیدشو برداشت و رفتیم بیرون و کلی پیاده روی کردیم الانم تو اتوبوسیم داریم برمی گردیم خونه

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۳۸
رها رهایی
سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۵۰ ب.ظ

نذر من

سلااااااام سلاااام سلاااام سلاام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیشب خواب زهره زن دایی رو دیدم البته مامان و عمه فیروزه و لاله و ربابه هم تو خوابم بودند دیدم بچه های زهره زن دایی خونه اشو براش نوسازی کردند و انقدر خوشگلش کردند که نگو همه چی رو هم براش یه جوری درست کردند که توش راحت باشه مثلا ته اتاقش براش دستشویی گذاشتند که شب مجبور نشه برا دستشویی از اتاق بره بیرون یه دری از اتاقش به دستشویی راه داشت و از همونجا می تونست راحت بره تو! دستشویی یه جوری بود که از هال هم بهش راه داشت حموم و همه چیش یه جوری درست شده بود که برای یه پیرزن مناسب بود روی حیاط رو هم برا اینکه بارون و برف می یاد اذیت نشه با ایرانیت شفاف پوشونده بودند در واقع سقف زده بودند و بعد روی سقف آسمونو نقاشی کرده بودند آبی با ابرهای سفید انقدر خوشگل بود که تو نگاه اول آدم فکر می کرد خود آسمونه! من هم از دیدن زیبایی اونجا احساس لذت می کردم هم نمی دونم چرا همش احساس می کردم زهره زن دایی قراره بمیره(اصلا نمی دونم مرده یا زنده است؟؟) ...همینجور که من داشتم آسمون نقاشی شده رو نگاه می کردم دیدم آبام و عمه و لاله و ربابه اومدند خونه زن دایی زهره ،انگار که از زیارت امامی توی یه کشور دیگه داشتند برمی گشتند(نفهمیدم کدوم امام و کدوم کشور بود) من دیدم اینا اومدند رفتم سمتشون بهشون زیارت قبول بگم که ربابه در حالیکه می اومد سمت من باخنده برگشت سمت آبام و عمه ام گفت نذر مهناز در مورد ازدواج قبول شده منم در حالیکه خوشحال شده بودم داشتم می رفتم سمتش که با صدای زنگ گوشی پیمان از خواب پریدم پیمان هم خوابالو رفت جواب داد دیدم معصومه دوستمه (چون همیشه با گوشی پیمان که طرح داره بهش زنگ می زنم دیده بود گوشی خودم خاموشه به شماره پیمان زده بود ) خلاصه گرفتم حرف زدم دیدم بیچاره خجالت کشیده که مارو از خواب بیدار کرده البته ساعت ده و ربع اینجورا بود ما چون شب ساعت دو خوابیده بودیم برا همین خواب رفته بودیم و اگه بیدارمون نمی کرد حالا حالاها می خوابیدیم .خلاصه با معصومه حرف زدم و بیچاره اول انتخاب واحدو بهونه کرد بعد گفت صدات خواب آلوست برو بخواب بعدا یه زنگ به من بزن می خوام یه خبری بهت بدم منم پرسیدم ازش خبر خوشه؟ گفت آره گفتم اکبری برگشته ؟(مردی که قرار بود باهاش ازدواج کنه)گفت آره دیشب اومد خونمون با هم حرفامونو زدیم و قرار شد بریم عقد کنیم واااااااااای نمی دونید من انقدر خوشحال شدم که خدا می دونه یه جورایی در واقع خوابم تعبیر شده بود همون جمله ای که ربابه گفته بود چون من چند وقت پیشا یه نذر بسم الله برا معصومه و ازدواجش که تو پست بعدی داستانشو براتون می نویسم کرده بودم قرار بود چهل روز روزی یه تسبیح براش بخونم بیست روزی بود که می خوندم که امروز فهمیدم برآورده شده...تا اینجای داستانو داشته باشید بقیه اشو تو پست بعد تمام و کمال براتون می نوبسم همینقدر بگم که از برآورده شدن این نذر هنوز تو حیرتم و اینکه تو خواب دیدم که ربابه به من گفت که برآورده شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۰
رها رهایی
دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۴۱ ب.ظ

جواب کامنتها

سلام دوباره اومدم بگم از این به بعد جواب کامنتهارو تو همون قسمت کامنتها  می دم( یه جایی برای پاسخ داره و اینجوری راحتتره) زیر هر کامنت جواب می ذارم اگه خواستید می تونید از اونجا جوابشو ببینید 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۱
رها رهایی
دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۳۶ ب.ظ

سبزی

سلااااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریروز رفتیم دو کیلو سبزی قرمه و یک کیلو سبزی کوکو و یه کیلو هم سبزی آش گرفتیم و برگشتیم خونه یه چایی خوردیم ساعت سه و نیم بود شروع کردیم به پاک کردن سبزیها ، کوکو و قرمه رو که تموم کردیم من رفتم مشغول شستنشون شدم و آش رو هم پیمان تنهایی پاک کرد و اونم بعدا من شستم و بعدش همه رو پیمان جدا جدا خرد کرد و منم کیسه کردم و روشونو نوشتم و گذاشتمشون تو فریزر تا اینکه ده دقیقه به نه کارمون تموم شد در حالیکه پدرمون دراومده بود قبلا ما همه سبزیجاتو پاک شده و خرد شده و سرخ شده از بیرون می خریدیم ولی بعدا دیدیم کلا ساقهای کلفتشو قاطیش می کنند و بعضی وقتها هم سنگ ریزه و این چیزا داشت و معلوم بود خوب نمی شورنشون یه بارم سبزی کوکو گرفتیم خیلی مزه خوبی نداشت اصلا معلوم نبود چی توش بود برا همین تصمیم گرفتیم که خودمون سبزی بگیریم و پاک کنیم و خوب بشوریم و خرد کنیم البته تصمیم گرفتیم یه دستگاه سبزی خرد کن بگیریم که فعلا طلسم شده و هروقت خواستیم بریم بگیریم یه کاری پیش اومده و نشده و فعلا هم طلسمش نشکسته ...خلاصه که تا ساعت نه با سبزیها مشغول بودیم تا اینکه تموم شد چون شام نداشتیم پیمان گفت جوجو با اون یه ذره روغنی که داریم یک کوچولو کته درست کن با ماست بخوریم (روغنمون هم مثل سبزی خرد کنی طلسم شده چند روزه می خوایم بریم تهران بگیریم که فعلا موفق نشدیم) منم دو تا پیمونه برنج ریختم تو قابلمه و گذاشتم پخت و خوردیم و گرفتیم خوابیدیم نصف شب پیمان منو بیدارم کرد گفت جوجو سرم درد می کنه حالم داره به هم می خوره یه فرص می یاری من بخورم منم بلند شدم یه ژلو.فن کا.مپاند از اون کپسول سبزا آوردم خورد و یه خرده هم پیشونیشو ماساژ دادم خوابش برد صبح که بلند شدیم دیدم خوب شده!دیگه صبونه خوردیم و دم ظهر رفتیم بیرون پیمان یه خرده نیلوفرای دم درو آب داد منم با شهرزاد که زنگ زده بود حرف زدم که از همینجا ازش تشکر می کنم شهرزاد جونم دست گلت درد نکنه خواهر که زنگ زدی خیییییییییییییییییییییییلی خوشحالم کردی بووووووووس ! بعد از اینکه پیمان نیلوفرارو آب داد راه افتادیم پیاده رفتیم سمت نون سنگکی که نون بخریم وسط راه یه جا من دیدم که پیمان قدمهاش آهسته شد و از من عقب موند برگشتم دیدم رنگش پریده گفتم چی شده گفت حالم بد شده انگار می خوام بالا بیارم دستشو گرفتم بردم تو سایه گفتم اگه حالت خیلی بده ببرمت درمونگاه تو خیابون بهار یکیش هست (نزدیک بهار بودیم) گفت نه بذار یه نوشابه از این سوپرمارکته بگیریم بخورم شاید خوب شدم (ما جلوی یه سوپرمارکت بودیم تو اون خیابون) گفتم آره باشه نوشابه خوبه محتویات معده ات رو می شوره می بره پایین..خلاصه رفتیم تو و یه نوشابه خریدیم اومدیم بیرون پیمان آروم آروم خوردش یه خرده بهتر شد و رفتیم نونو گرفتیم و با اتوبوس برگشتیم خونه و یه خرده خوابیدیم پیمان هم دیگه حالش کاملا خوب شد و به خیر گذشت(من فک می کنم پیمان وقتی زیاد کار می کنه اینجوری میشه اول سر درد می گیره بعد حالش به هم می خوره روز قبل سر سبزی پاک کردن و خرد کردنش خیلی خسته شد ) ...خلاصه اون خوب شد و منم بلند شدم یه آش رشته درست کردم و خوردیم و بعدشم تلویزیون نگاه کردیم و گرفتیم خوابیدیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۶
رها رهایی
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۴۴ ب.ظ

عکس

.سلام سمیه ایمیلتو چک کن عکسارو فرستادم اونجا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۴
رها رهایی
جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۲۰ ب.ظ

عکسهای کوچک

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم! می گم این عکسایی که اینجا گذاشتمو دیدید؟ به درد می خوره؟ خیییییییییییییییلی کوچیک نیستند؟ یکی تون بیاین بنویسید ببینم چه شکلی دیده می شن؟ خودم که نگاه میکنم خیلی کوچیکند و چیزی ازشون معلوم نیست دیگه نمی دونم شماها چه شکلی می بینید !؟؟ برام بنویسید اگه خوب نیست دیگه اینجا نذارمشون....موتورهای جستجوی وبلاگو خاموش کردم کسی نمی تونه اینجارو پیدا کنه مگه اینکه آدرس وبلاگو داشته باشه برا همین برا گذاشتن عکس مشکلی ندارم چون کسی به جز شما سه نفر نمی تونه اینجا رو ببینه فقط از نظر اینکه عکسهارو کوچیک می کنه و چیزی ازشون معلومه یا نیست تردید دارم برام بنویسید ببینم فایده داره بذارم یا نه؟دست گلتون درد نکنه بوووووووووووووووس فرصت نیست فعلا بااااااااااای  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۲۰
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۴۴ ب.ظ

پارک. چمران

سلااااااااام سلااااااااااام سلاااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم !اومدم چندتا عکس براتون بذارم برم مال دیروزند تو پارک .چمران انداختم ایشالا که خوشتون بیاد

 



















۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۴
رها رهایی
چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۴۳ ب.ظ

خانم محبی

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام خوبید؟جونم براتون بگه که دیروز ساعت ده اینجورا با ماشین راه افتادیم رفتیم کانون.بازنشستگان.ایران.خود.رو تو پیکانشهر دم کارخونه پیمان اینا،چند وقتی بود یه گلدون ناز کاشته بودیم گذاشته بودیم تو بالکن برا خودش شاخ و برگ داده بود و بزرگ شده بود جدیدا هم پر گل شده بود و مثل اسمش ناز شده بود قرار بود اونو بدمش به دوست پیرزنم لیلا.محبی که تو کانون بود و قبلا هم در موردش یه بار اینجا حرف زده بودم ... جلو کانون که رسیدیم گلدونه رو از ماشین ورداشتیم و رفتیم تو ، اول اتاق خانم محبی رو نگاه کردیم دیدیم نیست یه خرده رفتیم اون ورتر دیدیم تو سالن داره با تلفن حرف می زنه رفتم سمتش تا منو دید همینجور که داشت تلفنی حرف می زد اومد جلو و بغلم کرد و بوسیدم و با دستش اتاقشو نشون داد رفتیم تو نشستیم و حرفش که تموم شد کلی دوباره سلام احوالپرسی کردیم و ... می گفت از دیروز همش داشتم به تو فکر می کردم منم تشکر کردم و گلو بهش دادم خییییییییییییلی خوشش اومدو کلی تشکر کرد ...یک ساعتی نشستیم پیشش و حرف زدیم و دل دادیم و قلوه گرفتیم و آخر سرم دو تا عکس باهم انداختیم و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون(خانم محبی خیییییییییییلی زن خوبیه انقدررررررررررز با محبته که نگو آدم وقتی می ره پیشش کلی شارژ میشه با اینکه سنش بالاست ولی هم خییییییییلی خوش اخلاقه هم خییییییییییییییلی باکلاس و شیکه طرز حرف زدنش و حرکاتش انقدر جذابه که آدم وقتی پیششه قشنگ تحت تاثیر جذابیتش قرار می گیره و سن و سالشو یادش می ره دیروز همین حرفارو بهش زدم می گفت حیف تو جوانیهای منو ندیدی من چون مدیر برنامه های آقای. خیامی بنیانگذار ایران.ناسیونال (همون ایران .خودروی امروز) بودم باید هم شیک می پوشیدم هم اینکه باید همیشه آرایش کرده و مرتب بودم چون هر روز سر و کار ما با مهمانهای خارجی از اروپا و آمریکا بود و وزیر وزرای رده بالای کشور هم بودند برا همین باید پیش اونا کاملا آراسته ظاهر می شدیم برا همین از طرف کارخونه ما رو می فرستادند پیش آرایشگرهایی که سوپر استارها پیششون می رفتند و اونا هم سر و صورتمونو برا جلسات مختلف درست می کردند می گفت من انقدر شیک و آراسته بودم که راننده کارخونه می گفت عصرها که کارگرها تعطیل میشن خیلی وقتها می بینم کارگرا پایین وایستادند و نمی یان سوار بشن داد می زنم بیاین بالا داریم می ریم می گن بذار خانم محبی بیاد بیرون ببینیمش بعد بریم می گفت البته همش بخاطر تیپ و قیافه ام نبودا همیشه هوای کارگرارو پیش مدیرعامل داشتم و هر کدومشون وامی چیزی لازم داشتند کمکشون می کردم برا همین منو دوست داشتند می گفت بعد یه مدت انقلا.ب شد و کارخونه رو دولت مصادره کرد و خیامی هم گذاشت از ایران فرار کرد رفت انگلیس پناهنده شد و اقامت گرفت بعد مدتی هم پسر جوانش و زنشو از دست داد بعدشم برادرش مرد و همه اینا باعث شد از شدت ناراحتی بیچاره آلزایمر شدید بگیره که پسرش ورش داشت بردش آمریکا می گفت من هنوزم باهاشون تلفنی ارتباط دارم الان آمریکا زندگی می کنه و دیگه کسی رو نمی شناسه می گفت من خودم وضع مالی خوبی دارم و تو جردن زندگی می کنم ولی بخاطر دینی که به آقای.خیامی دارم این کانونو راه انداختم و تا شاید دردی از بارنشسته های .ایران.خودرو بتونیم دوا کنیم و هواشونو داشته باشیم ....خلاصه که خواهر ،دوست پیرزن من خییییییییییلی آدم باحالیه کلی کار خیرخواهانه تو کانون برا بازنشسته ها انجام میده انقدر هم خوب باهاشون رفتار می کنه که نگو تو همون یه ساعتی که ما اونجا بودیم می دیدم چقدر با همه اونایی که برای هر کاری به اونجا می اومدند مهربون بود و با دلسوزی کاراشونو انجام می داد ...بگذریم بعد از اینکه از اونجا اومدیم بیرون رفتیم تعاونی ، پیمان کارشو انجام دادو بعدش برگشتیم سمت کرج و یه خرده میوه و این چیزا گرفتیم و رفتیم خونه عصری هم چایی ریختیم تو فلاکس و رفتیم پارک آقای شهریار خوردیم و منم یه خرده کتاب خوندم و برگشتیم خونه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۳
رها رهایی
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۸ ب.ظ

گل

سلام شهرزاد این گلو می گفتم 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۴۸
رها رهایی
دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۳ ب.ظ

گل شهرزاد

سلام شهرزاد اینو گلو می گفتم خیلی بلند شده می ترسم بشکنه میشه ببرمش بذارمش تو آب؟ریشه میده؟دستت درد نکنه اگه اومدی اینجا یه راهنمایی بکن بوووووووووس  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۳
رها رهایی
يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۸ ب.ظ

....

سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که به اینجا هم خییییییییییییییییلی خوش اومدید ایشالااااااااااااا که اینجا با همدیگه روز و روزگار خوشی داشته باشیم وبلاگ قبلیه داشت ادا درمی آورد و دیگه فک کنم وقتش بود که از اونجام کوچ کنیم خدا کنه این دیگه ادا درنیاره بذاره توش موندگار بشیم شدم مثل این مستاجرا که هی از این خونه به اون خونه اسباباشونو می کشند و همش خونه بر دوشند ...ایشالا که دیگه اینجا راحت باشیم ...فعلا قالب اینا براش تنظیم نکردم ایشالا به زودی سر فرصت اینکارارو می کنم و اسبابمو به امید خدا می چینم ....گفتم فعلا بیام یه خوش آمدی بگم و برم تا بعدا مفصل تر بیام... خب مواظب خودتون باشید می بوسمتون بووووووووووووس فعلا بااااااااای 

راستی سمیه جونم ممنووووووووووون از کامنتت عزیز الان دیدم خیییییییییلی خوش اومدی به اینجا از دور می بوسمت ممنووووووووووون که به سانازو شهرزاد هم می گی دستت درد نکنه خواهر بوووووووووووس الیار جونمو ببوس بوووووووووووس فعلا باااااای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۸
رها رهایی