خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۴ ب.ظ

داستان معصو.مه

سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اومدم در مورد دوستم معصومه که گفته بودم داستانشو بعدا بهتون می گم بگم و برم!ترم اول پارسال قبل از اینکه مهمانم لغو بشه تو دانشگاه اولین جلسه کلاس آمارتو کلاس نشسته بودیم با بچه ها و نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود ولی استادمون هنوز نیومده بود برا همین همینجوری همه با هم داشتیم حرف می زدیم یکی از بچه ها تو دو سه ردیف جلوتر از من نشسته بود و همش برمی گشت پشت سرو سوالاشو از من می پرسید و کلا با من حرف می زد منم دیدم اون همش داره با من حرف می زنه رفتم رو نیمکتی که اون نشسنه بود نشستم و دیگه حرفامون با هم گل انداخت و من یک دل نه صد دل ازش خوشم اومد برام هم عجیب بود یه حس خیلی خاصی نسبت بهش داشتم مثل حسی که دو تا فامیل خونی و خیلی نزدیک به هم دارند اونم بعدا همین حرفو به من زد و گفت وقتی برا اولین بار دیدمت با اینکه هنوز باهات حرف نزده بودم یه کشش خاصی نسبت بهت داشتم و احساس می کردم آشنایی یا فامیلی هستی که گمت کرده بودم و پیدات کردم برا همین همش برمی گشتم پشت و باهات حرف می زدم ...خلاصه دوستی من با معصومه با یه حس خاص که هردو به هم داشتیم و خیلی هم شبیه هم بود شروع شد و اون روز هر کدوم از زندگیامون برا اون یکی گفتیم معصومه بهم گفت متولد سال چهل و پنجه و پنجاه و یک سالشه تا یک سال پیش مجرد بوده برام تعریف کرد که خواهرو برادراش وقتی همه ازدواج می کنند و می رن پی زندگیشون این می مونه و مادرش ،از اونجایی که مادرش پیر بوده این دیگه ازدواج نمی کنه و از مادرش مراقبت می کنه تا اینکه هشت سال پیش مادرش می میره و این تنها می مونه پدرش ارتشی بوده مادره حقوق پدره رو می گرفته دیگه حقوق پدرش می رسه به اینو و خونه پدری شونو می فروشند و پولشو تقسیم می کنند یه سهمی هم به معصومه می رسه و یکی از برادراش هم سهمشو میده به معصومه و معصومه برا خودش یه آپارتمان 67متری می خره و توش زندگی می کنه حقوق پدرش هم دو ملیون بوده و از نظر تامین خودش مشکلی نداشته تا اینکه بعد هفت سال داداشش یه روز می یاد پیش معصومه و می گه که یکی از دوستاش زنش چند ساله مرده و دنبال یه زن می گشته تا باهاش زندگی کنه و انگار دوستامون تورو بهش معرفی کردند و اومده با من حرف زده و منم گفتم که باید با خودت حرف بزنم آدم خوبیه فقط یه خرده سنش بالاست نظرت چیه یه قراری بذاریم تا باهم آشنا بشید معصومه می گفت منم گفتم هر چی تو بگی ...می گفت یه روز صبح داداشم بهم زنگ زد که آماده شو با دوستم قرار گذاشتیم ناهار بریم رستوران تا شما همو ببینید و بشینید حرفاتونو بزنید امروز ساعت 12/5 می یاییم دنبالت ...می گفت منم آماده شدم و داداشم و زن داداشم با یه پژو که دوستش می روند اومدند دنبالم،من و زن داداشم نشستیم عقب و داداشم و دوستش هم جلو بودند راه افتادیم به سمت رستوران ..می گفت تو راه یواشکی طوری که کسی نفهمه دوستشو نگاه کردم و تا برسیم هزاربار بررسیش کردم و با خودم گفتم خیلی هم پیر نیست قیافه اش هم بگی نگی قشنگه و به نظر آدم معقولی می یاد می گفت خلاصه که تا برسیم یک دل نه صد دل پسندیدمش می گفت رسیدیم جلو رستوران ما پیاده شدیم من دیدم دوستش پیاده نشد تعجب کردم با خودم گفتم لابد می خواد یه جای پارک خوب پیدا کنه ماشینو بذاره..که یهو چشمم افتاد به اینکه داداشم داره بهش پول میده اونجا بود که فهمیدم اون اصلا دوست داداشم نیست و راننده آژانسه (اینجاشو که معصومه تو کلاس برا من تعریف کرد نمی دونید چقدر خندیدم یعنی قهقهه زدما ...بیچاره کلی یواشکی یارو رو بررسی کرده و پسندیده بود تازه فهمیده که اون نیست و یارو راننده است) خلاصه می گفت وقتی دیدم دو ساعت سر کار بودم و یارو راننده ماشین بوده کلی از خودم نا امید شدم می گفت ولی به هیشکی نگفتم تو اولین کسی هستی که براش تعریف کردم ...می گفت داداشم پول راننده رو داد و رفتیم تو رستوران دیدم داداشم با یه پیرمرد فرتوت سلام علیک کرد فهمیدم که داداشم راست می گفت سنش بالاست می گفت بازم ناامید شدم.. ولی اون یکی دو ساعتی که اونجا بودیم و اخلاق و رفتار پیرمرده و طرز حرف زدنشو دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم می گفت انقدررر بافرهنگ ...انقدررر مودب ...انقدررر محترم و با خدا بود که خدا می دونه می گفت مثل یک جنتلمن رفتار می کرد یک آقااااا به تمام معنا...خلاصه می گفت من اونجا پسندیدمش و بعدا با دخترها و دامادهاش اومدند خونه مون خواستگاری و جواب مثبت دادم و قرار شد سه ماه نامزد بمونیم و بعد عقد کنیم (اینجا برا نامزدی صیغه فقط می خونند عقد نمی کنند اگر تو اون مدت اخلاق و رفتار همو پسندیدند می رن عقد می کنند وگرنه صیغه رو فسخ می کنند و جدا می شن) خلاصه نامزد می کنند و سه ماه که تموم میشه معصومه می گه رفتیم یه تالار کوچولو رزرو کردیم در حدی که فامیلهای نزدیک من و آقای اکبری بیان و یه جشن کوچولوی عقدکنون بگیریم(بلاخره معصومه دختر مجرد بوده دیگه، درسته سنش بالا بوده ) می گفت بعد از رزرو تالار باهم رفتیم وقت آرایشگاه بگیریم میگفت من رفتم تو وقت گرفتم اومدم بیرون دیدم اکبری داره با تلفن حرف می زنه می گفت تموم که شد برگشت گفت فامیلهای ما هیچکدوم نمی یان تو فقط فامیلهای خودتو دعوت کن می گفت منم ناراحت شدم برگشتم رفتم خونه ام و یکی دو روز دیگه اکبری اومد گفت که راستش من نمی تونم تورو عقد کنم ارث و میراث زنم دست منه (انگار زنش آلزایمر داشته مجبور شدند اموالشو قبل از مرگش بزنند به اسم مرده )و این ارث و میراث مال بچه هامه باید منتظر بمونم تا پسرم از آمریکا بیاد تا اموالو بزنم به اسم اون و بعد تو رو عقد کنم که اونم تا یه سال دیگه نمی تونه بیاد ایران(پسرش آمریکا زندگی می کنه عروسش و بچه اش کانادا و هر از گاهی می رن همو می بینند) ما باید تا یه سال صیغه بمونیم تا اون بیاد و اموالو به اسمش بزنم تو رو عقد کنم می گفت منم خیلی ناراحت شدم ولی چون تو فامیل پیچیده بود که دارم ازدواج می کنم به خاطر آبروم مجبور شدم قبول کنم می گفت رفتیم محضر اکبری گفت صیغه 99ساله بکنیم تا سال بعد که عقد کنیم می گفت نودو نه ساله اش کردیم ...تا اینکه یک سال گذشت و پسرش گفت که نمی تونه تا سه سال دیگه بیاد ایران و بخاطر اینکه مرخصیهاشو برا رفتن به کانادا و دیدن زن و بچه اش استفاده کرده تا سه سال مرخصی بهش نمی دن می گفت اکبری هم گفت که من تا اون موقع نمی تونم عقدت کنم می گفت منم خیلی ناراحت شدم گفتم من تعهد محضری بهت می دم که چیزی از مال و اموال تو نمی خوام می گفت محضر هم گفت که اول باید عقد کنی و زنش بشی بعد تعهد بدی قبلش نمیشه می گفت اکبری هم قبول نکرد و می گفت منم دیگه گفتم من نیستم و یا عقدم می کنی یا ازت جدا می شم می گفت قبول نکرد و رفتیم محضرو از هم جدا شدیم و من کلا ولش کردم ولی وسطا دوباره اومد سراغم و چون خودم هم دوستش داشتم دوباره یه سال دیگه صیغه کردم....خلاصه معصومه و اکبری خرداد ماه امسال مهلت صیغه شون تموم شد و ایندفعه دیگه معصومه خیییلی اعصابش خرد شده بود و با اکبری اتمام حجت کرد و برا همیشه گذاشتش کنار گفت هر وقت تصمیم گرفتی مثل آدم ازدواج کنی و عقد دایم بکنی بیا سراغ من ،منم قول نمی دم اون موقع حتما قبول کنم چون ممکنه شرایطم عوض شده باشه و ....و خلاصه اینا دوتا سفت و محکم از هم جدا شدند و دیگه به هم کاری نداشتند البته معصومه می گفت وسطا یه بار اکبری پیداش شد می گفت من دیگه محل نذاشتم و گفتم ما تموم کردیم و این قضیه بچه بازی نیست که هر روز برگردی و روز از نو روزی از نو ،من فقط در یک صورت دوباره قبولت می کنم که بخوای عقد کنیم وگرنه دیگه سراغ من نیا...خلاصه اکبری هم می ره و تا یه ماه چهل روز پیداش نمیشه تا اینکه هفته پیش دوباره پیداش میشه و ایندفعه دیگه تصمیمشو برا عقد گرفته بوده و خلاصه می یاد خونه معصومه و قرار مدارشونو می ذارند و پنجشنبه همون هفته می رن عقد می کنند ...اینجوریاااااااا دیگه خواهر ...اینم از داستان زندگی معصومه جونم که بعد از چندسال خون جگر خوردن و ناراحت شدن معصومه ختم بخیر شد !حالا من عکس معصومه و اکبری رو می فرستم تو ایمیل شهرزاد و سمیه تا خودتون ببینید که اکبری چقدر پیره در واقع معصومه جای دخترشه یعنی واقعا هم جای دخترشه چون 25سال از خودش کوچیکتره ولی کار روزگارو ببین که اکبری برا معصومه ناز می کرده بعضی وقتها با خودم می گم ما زنها چقدرررررررر خاک تو سریم و چقدر خودمونو دست کم می گیریم و چه کسایی رو آدم حساب می کنیم و برا زندگی کردن باهاشون التماسشون می کنیم و تازه برامون ناز هم می کنند! بیچاره معصومه تو پاکی و نجابت و اخلاق خوب لنگه نداره و دختریه که از اول عمرش تا حالا به درست ترین شیوه ممکن زندگی کرده انقدر پاک و با خداست و رعایت همه چیز رو می کنه که خدا می دونه انقدر محترم و با شخصیت و خانومه که حرف نداره مرده به جای اینکه رو سرش بذاردش هر روز یه ادایی درمی آورد که این بیچاره رو عقد نکنه ...وسطام تازه بهش گفته بود ما به درد هم نمی خوریم ولی معصومه همینجور عاشق و دلداده این پیرمرد از کار افتاده بود و نمی دونید با چه عشقی ازش حرف می زد همش می گفت می ترسم بره زن بگیره بعضی وقتها می خواستم دو دستی بکوبم تو سرش که شاید به خودش بیاد ...چه می دونم والله خیلی وقتها آدم می بینه که از ماست که بر ماست ....خیلی جاها خود ما زنها مقصریم بس که لی لی به لالای طرف می ذاریم اونم فک می کنه لابد چه گوهیه و برا ما طاقچه بالا می ذاره(خیلی ببخشید معذرت می خوام)  

 

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۵/۲۰
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی