خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۴:۱۶ ب.ظ

قرن معجزه و عشق!❤️🌷❤️

سلااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم خیلی کوتاه ورود به قرن جدید که انشاءالله قرن معجزه و عشق برا همه مون باشه و آغاز سال جدید و رسیدن بهار زیبا و عید نوروزو بهتون تبریک بگم و برم! از خدا برا همه تون بهترینهارو می خوام بهترین هایی که تو دلتونه و همیشه آرزوی داشتنشونو داشتید اااااااااااااااااااااااااااااااالهی که توی این سال جدید طوری به صورت معجزه آسا بهشون برسید که ندونید از شدت ناباوری و خوشحالی اشک شوق بریزید یا از ته دل بخندید🙏🙏🙏...همراه با اون اشک و لبخند براتون عمر طولانی طولانی طووووووووووووووووووووووووووووووولانی همراه با سلامتی جسم و جان و روح و روان و روزگار خوش و خرم و شاد همراه با آرامش و آسایش و آسودگی و نعمت و ثروت و رفاه فراوان مادی و معنوی بی منت و دل بی غم و لب خندان آرزو می کنم!اااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه در پناه خدای نازنینمون باشید و همیشه حواسش بهتون باشه و دستتونو بگیره و هرگز لحظه ای به حال خودتون رهاتون نکنه و هر چی گره تو زندگیتونه باز کنه و مسائل و مشکلاتتونو با دستان پر قدرت خودش حل کنه و به جز رنگ خوشی و خرمی و شادی به لحظه هاتون نزنه! اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی آمین!

از دور صورت ماهتونو می بوسم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم عیدتون مباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک 🌷🌷🌷لحظه هاتون شااااااااااد شااااااااااااااااااااااااااد شاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد! 

🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒🌲🌲🌲.        🌲🌲🌲.       🌲🌲🌲.       🌲🌲🌲.      🌲🌲🌲🌲.        🌲🌲🌲.     🌲🌲🌲.       🌲🌲🌲.     🌲🌲🌲.       🌲🌲🌲.     🌲🌲🌲.       🌲🌲🌲.    🌲🌲🌲.     🌲🌲🌲.     🌲🌲🌲.  🌲🌲🌲.   🌲🌲🌲.   🌲🌲🌲

          

💥گلواژه💥

قطعا شب عید بخش جادویی از یه ساله اینطور فکر نمی کنید؟ 

همه آرزوهای سال نو به حقیقت می پیوندند!

«از یه پیرمرد نازنین در فیلم جابجایی شاهزاده یک»

به امید به حقیقت پیوستن تمام آرزوهای سال نوتون !🙏🙏🙏🌷🌷🌷

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 

این گلهای زیبا هم تقدیم به شما که زیباتر از گلید!(دو تا عکس اول مربوط به دو تا گلیه که پیمان دیشب موقع برگشتن از مغازه خریده بود و آورده بود و من با دیدنشون کلی ذوق کردم و قربون صدقه شون رفتم و بهشون خوشامد گفتم! می گفت مرد گلفروش گفته که اسماشون همیشه بهاره!(فقط عکسهارو تو لحظه ورودشون گرفتم که هنوز گلدوناشون خاکی و کثیفه یه خرده هم گوشیم نامردی کرده و تار انداخته که باید ببخشید!)... دو تا عکس دیگه هم مربوط به خانم رزهای زیبائیه که پیمان هفته پیش گرفت و برد تو باغچه خونه مامانش کنار رزهایی که قبلا کاشته بودند کاشت !)

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۱۶
رها رهایی
دوشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ

فقط خدا می دونه!

سلاااااااااام سلاااااآااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه سر کوتاه بهتون بزنم و برم راستش می خوام برای این استخدامی. آموز.گاری ابتدا.یی مطالعه کنم فرصت کمه و تا شونزده اردیبهشت بیشتر وقت ندارم و باید بشینم جانانه براش درس بخونم چون می خوام حتما حتما حتماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا نه تنها قبول بشم بلکه تو این رشته نفر اول بشم به امید خدا! برا همین تو این مدت ممکنه اینجا خیلی کم سر بزنم اگرم زدم ممکنه در حد چند خط فقط بنویسم تا این امتحانه تموم بشه و انشالله بعد از شونزده اردیبهشت بازم مثل قبل بیام و براتون شاهنامه بنویسم 😁😁😁  یه علت دیگه کم نوشتنم هم علاوه بر کمبود وقت گردن مبارکمه که اگه با نوشتن توی اینجا تحت فشارش بذارم دیگه برای درس خوندن جواب نمی ده و پدر منو درمی یاره هرچند که می دونم اینجام ننویسم بازم موقع درس خوندن قراره اذیت کنه چون کتاب هایی که دارم خیلی کت و کلفتند و اگه دست بگیرمشون یا یه خرده سرمو پایین بندازم دردش دوباره عود می کنه ولی خب سعی می کنم خیلی رعایتشو بکنم و دعا دعا می کنم که تا آخر آزمون جواب بده و منو به خوبی همراهی کنه برا همین می خوام برای رعایت حالش حتی کتاب ها رو هم پرپر کنم و صفحه به صفحه دستم بگیرم که دیگه نخواد وزن سنگینشون روش تاثیر بذاره و داغون ترش کنه ... خلاصه که خواهر ما با این گردن نازنین داستانها داریم دیگه...بگذریم  پنجشنبه که رفتم کلاس اصلاح. اندام اونجا ساعت جلسات یکشنبه و سه شنبه ام رو عوض کردم از شش و نیم تا هشت غروب بود که انداختمشون به یازده و نیم تا یک ظهر! اینجوری تکلیف آدم مشخصه تا ظهر می ره کلاس و دیگه بعد از ظهرش خالیه و می تونه برای درس برنامه ریزی کنه یکشنبه یعنی دیروزم همون ساعت یازده و نیم رفتم سه شنبه این هفته هم کلاس نداریم و بخاطر بعثت پیامبر تعطیل رسمیه پنجشنبه هام هم که سر جاشه همون یک ربع به ده صبحه که تایمش خوبه و اونو دیگه عوض نکردم ... خب این از این ...از کتابهام براتون بگم دیروز قبل کلاس رفتم برای آزمون استخدامی چند تا کتاب عمومی خریدم جمعه هم قراره با گل پسر بریم تهران و اختصاصی هامو بگیرم راستش هر چی تو کرج گشتم کتاب مدر.سان خیلی کم بود چون اکثر منابع رو می خوام مدر.سان بگیرم گفتند بهتره بری از تهران بگیری البته از یک سایتی هم به صورت آنلاین کل کتابارو پیدا کردم که بخرم زنگ زدم باهاشونم حرف زدم و ازشون شماره حساب گرفتم ولی چون مبلغ کتاب‌ها بالا بود (تقریبا نهصد و پنجاه تومن اینجورا) ترسیدم همینجوری بریزمش پوله رو بخورند و کتابارو هم برام نفرستند برا همین پیمان گفت جوجو خودمون حضوری بریم بگیریم بهتره به این اینترنتیا زیاد اعتباری نیست منم دیدم راست میگه منطقیه ولی چون سمت انقلا.ب طرح .ترا. فیکه برای همین نمی تونیم در طول هفته بریم گذاشتیم جمعه بریم بگیریم که طرح نیست ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از کتابای ما ... خوب من برم تا گردنم نگرفته شمام  مواظب خود گلتون باشید  خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  از دور یه عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالمه می بوسمتون  بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس  فعلا باااااااااااااااااااااااااای

 

💥 گلواژه💥
اینو همیشه به یاد داشته باشید که بهترین رو در زندگی شما فقط خدا می‌دونه که کِی باشه و چی باشه!

 

این عکسو دیروز موقع برگشتن از کلاس گرفتم این گلهای آبی ریز و خوشگل که قاصد بهارند کنار پیاده رو شکفته بودند و دل منو بردند! من اینارو خییییییییییییییییییییییییییییببببیلی دوست دارم و وقتی می بینمشون دلم پر از شادی میشه شادی رستاخیز دوباره طبیعت، شادی اومدن بهار زیبا و دلکش! دقت کنید یکی دو تا گل سفید کوچولو هم لابلاشون هست یه جاهایی معمولا زردشم کنار این آبی ها و سفیدا درمی یاد! خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی نازند فقط حیف عکسه خیلی خوب نیفتاده سایه دست من و گوشی هم توش هست که باید ببخشید آخه آفتاب افتاده بود رو صفحه گوشی و چشممو می زد برا همین کلا نمی دیدم چی می اندازم که نتیجه اش این شد که می بینید ولی خب شما عکسو بزرگ کنید و سعی کنید فقط به اون گلهای ریز زیبا نگاه کنید و بقیه اش رو نادیده بگیرید و اگه زیباییشون شمارو به وجد آورد از ته دل بگید «فتبارک الله احسن الخالقین»! واااااااااااااااااااااااااقعا هم آاااااااااااااااااااااااااااااااااااااافرین بر دست و بر بازوی او!❤️❤️❤️ اینم بووووووووووووووووووووووووس از گل روی ماهش 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۰۰
رها رهایی
چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۲۳ ق.ظ

فک کنم ایندفعه نوبت اونه!

سلاااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو این فاصله ای که ننوشتم اتفاق خاصی نیفتاد همش روزمرگی بود جز اینکه دیروز دیگه بعد از دو هفته رفتم کلاس اصلاح.اندام و تمرینامو دوباره شروع کردم حالا از شانس من دیروز رضوان جون (مربیم) حالش زیاد خوب نبود و هر از گاهی سرفه می کرد و همش هم شونه و گردنشو با یه دست گرفته بود و می گفت امروز حالم یه جوریه منم یه خرده شونه هاشو مالیدم و بعدم دراز کشید با پام سعی کردم قولنجشو بشکنم ولی نشد انگار هیچ قولنجی نداشت ...خلاصه که خدا بخیر کنه... فک کنم حالا که من اومدم نوبت اونه و اون باید دو هفته بره استراحت! ... فعلا که همه دارند می گیرند خیییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید چون هر کی رو می بینم خونوادگی گرفتند ... من فک می کنم همش بخاطر این به قول خودشون واکسیناسیون وسیعیه که انجام دادند! اومدند ویروس مریضی رو وارد بدن همه کردند تا همه بگیرند و اون ایمنی نسبی که می گن ایجاد بشه! ما که تا وقتی که پیمان واکسن نزده بود سه سال بود که نگرفته بودیم تا واکسنو زد بیست روز نگذشته هم خودش مریض شد هم منو مبتلا کرد و پدرم دراومد ...خلاصه که خواهر فعلا همه دارند می گیرند و اوضاع زیاد خوب نیست خیلی مواظب خودتون و بچه هاتون باشید همه چی رو رعایت کنید اگه کسی علایمشو داره یا گرفته سعی کنید حتما ازش دوری کنید وگرنه دور از جونتون باید کم کم ده روز مثل ما زجر بکشید ... ایشالااااااااااااااااااااااااا که هیچوقت این اتفاق نیفته و همیشه تک به تکتون سلامت باشید...  بگذریم ... جمعه شب زرشک پلو درست کرده بودم  پیمان گفت جوجو بیا فردا بریم تهران من یه کوچولو غذا برا مامان ببرم بدم بعد از اونجا یه سر بریم بهشت زهرا سر خاک بابام و داداشم بعد از ظهر تا ساعت دو سه برگردیم تو استراحت کن منم برم مغازه! (یکی دو هفته است دوباره پیام قهر کرده رفته و اون ورا نمی یاد و پیمان خودش می ره مغازه) منم گفتم باشه ...دیگه شنبه صبح ساعت ده اینجورا آماده شدیم و راه افتادیم سمت تهران، اول رفتیم نارمک من تو میدون هفت.حوض نزدیک خونه مامان پیمان پیاده شدم رفتم یه دوازده تا تیشرت هفتاد و هفت تومنی رنگارنگ با طرحهای خوشگل برا مغازه خریدم!(البته قیمتش هشتاد تومن بود من چون تعداد زیاد گرفتم دونه ای سه تومن بهم تخفیف داد) بعدم رفتم از یه لوازم آرایشی برا خودم به عنوان جایزه دو تا مداد ابروی قهوه ای و یه مداد لب کالباسی با یه لاک سبز پررنگ گرفتم!(این جایزه برا این بود که زحمت کشیده بودم دوازده تا تی‌شرت خوشگل انتخاب کرده بودم بلاخره باید یه جوری خستگیم درمی رفت دیگه!😁) پیمان هم رفت غذای مامانشو داد و نیم ساعت بعدش اومد میدون منو سوار کرد دم دمای سوار شدن هم که کنار خیابون منتظر پیمان بودم یه پسره با یه ماشین شاسی بلند جلوم ترمز کرد و سرشو از شیشه ماشین آورد بیرون و پرسید خانم شما مسیرتون کجاست؟ سوار شید من برسونمتون! منم برگشتم سمتش فکر کردم داره آدرس می پرسه دیدم اونجوری گفت گفتم نه ممنون شما بفرمایید و رفتم سوار ماشین خودمون شدم پیمان هم گفت یارو چی می گفت؟ گفتم هیچی می خواست منو برسونه اونم سرشو تکون داد و چیزی نگفت و دیگه راه افتادیم سمت بهشت زهرا، انقدر هم اون مسیری که می رفت سمت بهشت زهرا (اتوبا.ن .آزادگان و جاده قم) شلوغ بود که خدا می دونه خلاصه با یه ترافیک بدجور بلاخره رسیدیم بهشت .زهرا و از دم درش گل و گلاب گرفتیم و اول رفتیم سر خاک باباش و پیمان رفت آب آورد و سنگشو شست و گلاب ریخت و گلارو چید روش و منم براش فاتحه و یس و قدر خوندم و آخر سرم که بلند شدیم بریم گفتم آقا جون نور به قبرت بباره خوش به حالت که از دست غرغرهای ایران خلاص شدی برو با حوریا حال کن!(اسم مامان پیمان ایرانه) پیمانم در حالیکه سعی می کرد نخنده سرشو با تاسف تکون داد و گفت بیااااااا اینم طرز سرخاک اومدنشه! منم کلی خندیدم و دیگه رفتیم سوار شدیم و راه افتادیم سمت قطعه ای که داداشش توش خاکه اونجام من یه خرده فاتحه و الرحمن و اینا خوندم پیمانم طبق معمول همیشه علاوه بر سنگ داداشش هی رفت آب آورد و سنگهای یه کیلومتری اطرف داداششم شست و خلاصه بعد از آب و جارو کردن نصف قبرستون، دیگه رفتیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم سمت کرج، اونجام قبل از اینکه بریم خونه به پیمان گفتم جلوی یه کافی.نت تو آزادگان نگه داشت اون نشست تو ماشین و من پریدم رفتم بالا و تو استخدا.می آموزش و پرورش(آموز.گاری ابتدا.یی) ثبت نام کردم و اومدم، دیگه رفتیم سمت خونه! ساعت چهار و نیم اینجورا بود رسیدیم پیمان یه چایی نیمه سرد خورد و تی شرتهارو برداشت رفت مغازه یه نیم ساعت بعدشم از مغازه زنگ زد که جوجو سرم بدجور درد می کنه کاش اون موقع که خونه بودم یه قرص می خوردم می اومدم گفتم اون اطراف داروخونه ای چیزی نیست بری یه قرص بخری؟ گفت چرا ولی یه کم دوره راستش حالشو ندارم تا اونجا برم ... خلاصه یکی دو دقیقه ای حرف زد و بعد خداحافظی کرد منم با خودم گفتم بیچاره تا شب از سر درد داغون میشه پاشم هم براش قرص ببرم هم یه چند تا لقمه نون پنیر بگیرم ببرم بخوره بیچاره تشنه گشنه بدون صبونه از صبح سر پاست حالام که رفته مغازه، برا همین بلند شدم چند تا لقمه نون پنیر گردو گرفتم و یه خرده خرما و این چیزا ورداشتم چایی رو هم گرم کردم و اندازه سه تا لیوان ریختم تو فلاکس و پیچوندمش لای یه دم کنی اسفنجی گنده که گرم بمونه و همه رو گذاشتم توی یه کیسه دسته دار و لباس پوشیدم و درارو قفل کردم و پیاده راه افتادم سمت مغازه، تو راه با خودم گفتم بذار سوار تاکسی بشم زودتر برسم که اونم یادم افتاد هیچ پولی همرام نیست!(کیف پولمو نبرده بودم فقط کیسه چایی و لقمه هارو ورداشته بودم) برا همین دیگه مجبور شدم تمام مسیر نیم ساعته تا مغازه رو پیاده گز کنم ساعت شش و بیست دقیقه بود خلاصه رسیدم دم در مغازه دیدم پشت به ویترین نشسته رو صندلی و داره درو دیوارو نگاه می کنه، رفتم تو صدای پامو که شنید برگشت منو دید تعجب کرد و فک کرد داره اشتباه می بینه! ...خلاصه که قرص و لقمه هارو بهش دادم و خودم هم نشستم اونجا تو خوردن لقمه ها و چایی و خرما همراهیش کردم (آخه خودم هم از صبح هیچی نخورده بودم) ...تا ساعت نه اینجورا اونجا بودیم و دیگه نه بستیم و راه افتادیم سمت خونه، وسطای راه هم نم بارون زد و من کلاه پالتومو کشیدم رو سرم تا خیس نشم به پیمان هم گفتم کلاه سوئیشرتتو بذار گفت نه بارون می زنه باحاله... تا خونه همونجوری اومد، دیگه بارون کم کم داشت زیاد می شد که رسیدیم هوام نسبت به اون موقعی که من رفتم مغازه سردتر شده بود باد می اومد و سر کوه نور هم برف نشسته بود ... خلاصه ینجوریااااآاااااااااااااا دیگه خواهر ...اینم از ما و قصه زندگی ما تو این چند روز ....خب من برم یه خرده بخوابم حالا که پیمان نیست(امروز رفته تهران پیش مامانش) شمام برید به کار و زندگیتون برسید ....از دور می بوسمتووووو‌وووووووووون  بووووووووووووووووووووووووووووووووس خییییییییییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

زندگی کن به شیوه خودت …

با قوانین خودت …!!!
مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند …
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی …
چه خوب … چه بد …
موضوع صحبتشان خواهی شد …!
پس زندگی کن به شیوه خودت …
چه خوب … چه بد …!!!

هر کس یگانه اسطوره زندگی خویش است

قدر خودمان را بدانیم!heart

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۲۳
رها رهایی