خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۶ ق.ظ

شجره نامه!

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پریروز بعد از خوردن صبونه دم دمای ساعت یازده و نیم اینجورا پیمان گفت وات تو دو؟ وات نات تو دو؟ چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ جوجو پاشو پیاده، قدم زنان بریم یه سر به مغازه بزنیم ببینیم چه خبره و پیام چیکار می کنه و کاسبی در چه حاله بعد برگردیم! منم گفتم باشه و بلند شدم آماده شدم و دوازده و ده دقیقه اینجورا راه افتادیم از سر خیابون ما تا مغازه یه مسیر مستقیمه که پیمان می گفت نزدیکه و تا اونجا راهی نیست ولی من تا حالا پیاده نرفته بودم! خلاصه راه افتادیم و سی و پنج دقیقه طول کشید تا برسیم جلو پاساژ، که دیدیم پیام هم همزمان با ما رسیده و داره از ماشینش پیاده میشه یه چند تایی تخم مرغ و یه بسته سوسیس هم دستشه سلام علیک مختصری کرد و زودتر از ما بدو بدو رفت تو پاساژ و ما هم دنبالش تا اینکه رسید و قفل مغازه رو سریع باز کرد و چراغهارو زد که پیمان متوجه نشه این الان داره می یاد سر کار که پیمانم همون لحظه گفت تو مگه می ری چیزی بخری قفل بزرگه رو می زنی و همه چراغارو هم خاموش می کنی؟ اونم گفت نه فقط پایینو با کلید می بندم! پیمان گفت پس چرا الان قفل بود؟ یه خرده من من کرد دیگه دید نمی تونه هیچی بگه گفت برا اینکه الان اومدم باز کردم! پیمانم گفت ساعت یکه تو تازه داری می یای سر کار؟ اونم گفت نه نیم ساعتی هست اومدم رفته بودم پیش رضا.تهر.انی بهش بسپرم جنس برام بیاره! پیمان گفت باشه نیم ساعت پیش که میشه دوازده و نیم که؟ اونم گفت آره دیگه! پیمانم گفت یعنی تو دوازده و نیم می یای سر کار؟ همینجوری می یای که هیچ فروشی نداری دیگه!!! اونم دیگه چیزی نگفت و رفتیم تو! سریع یه خرده از لباس و از اینور اونور حرف انداخت تا قضیه دیر اومدنش به سر کار فراموش بشه ما هم نشستیم و یه خرده حرف زدیم و نیم ساعت بعدشم بقیه مغازه دارا یکی یکی بستند و رفتند ناهار بخورند! فک کنید اونا داشتند می رفتند پیام تازه اومده بود! البته فک کنم اگه ما اونجا نبودیم با همونا دوباره تعطیل می کرد و می رفت ناهار بخوره و معلوم نبود دیگه بعد از ظهر کی بیاد باز کنه شایدم اصلا نمی اومد و می ذاشت فردا ظهرش می اومد دوباره یه سک سک می کرد می رفت! خلاصه که نمی دونید این آدم چقدررررررررررر برای اداره کردن اون مغازه زحمت می کشه طوریکه به قول بهداشت.فریبا باید بهش بگی: خدا قوت پهلواااااااان! خسته نباشی دلااااااااااور!... دیگه یه خرده حرف زدیم و وسطا هم پیمان به پیام گفت پاشو برو از سوپری سر کوچه سه تا بستنی بگیر بیار! اونم گفت باشه و بلند شد گفت کارتتو بده بیاد! پیمان گفت کارتمو می خوای چیکار؟ گفت بستنی بگیرم دیگه خودم پول ندارم! پیمان گفت اینهمه من پول می ریزم به کارتت پس چیکارشون می کنی هر وقت هم بهت می گم یه چیزی بگیر می گی پول ندارم! اونم با پررویی گفت آقا جان فعلا که ندارم! پیمان هم یه سری تکون داد و کارتشو داد و اونم رفت گرفت آورد خوردیم، دیگه کم کم بلند شدیم راه بیفتیم پیام هم درو قفل کرد و دنبال ما اومد بیرون، گفت دارم می رم از سوپر مارکت نون بسته ای بگیرم بیارم سوسیس تخم مرغ بزنم! منم تو دلم گفتم بیچاره بچه انقدر کار کرده گشنه اش شده، دیگه چیکار کنه داره می ره ناهار بخوره خب! اون رفت و ما هم از اون راهی که اومده بودیم قدم زنان و تخمه شکن برگشتیم خونه! سر راه هم من از سوپر میوه سر کوچمون یه کیلو سبزی گرفتم تا شب با غذامون که عدس پلو بود و روز قبلش درست کرده بودم بخوریم!...دیروزم که دوشنبه بود بعد از خوردن صبونه پیمان یه زنگ به مهندس نظر.آبادی که باهاش دوسته زد و در مورد نتیجه کمسیونی که قرار بود تو شهرداری بخاطر رسیدگی به شکایت پیمان و آقای .فر.جی از یکی از همسایه های پشتی که داره آپارتمان می سازه و به سمت حیاط خلوتهای ما پنجره باز کرده برگزار بشه پرسید اونم گفت کمسیون افتاده چهارشنبه شما چهارشنبه اینجا باش! اونم گفت باشه و بعد از خداحافظی از مهندسه گفت جوجو با این حساب اگه ما بخوایم چهارشنبه بریم نظر.آباد من پنجشنبه نمی تونم برم خونه مامان(قبلا قرار بود که با خواهرش پنجشنبه برن اونجا) گفت پس بذار من به خواهرم زنگ بزنم ببینم اگه می تونه به جای پنجشنبه فردا که سه شنبه است بیاد بریم منم گفتم بزن! خلاصه زد و باهاش حرف زد اونم گفت باشه فردا بیا دنبالم بریم غذا هم نیار من درست می کنم می یارم! اونم گفت زحمتت میشه و از این حرفا، اونم گفت نه و خلاصه وظیفه خطیر غذا درست کردن برای مامانش از گردن من ساقط شد خدارو شکر! خواهرش یه هفته ده روزی بود که با شوهرش رفته بود شمال یکشنبه این هفته برگشتند می خواست همون یکشنبه که از راه رسیده بود بره به مامانش سر بزنه که پیمان بهش گفت من شنبه اونجا بودم فعلا مامان به چیزی احتیاج نداره تو بمون استراحت کن تازه از راه رسیدی خسته ای، پنجشنبه با هم می ریم اونم گفت باشه! خواهرش اینا سمت مازندران تو نوشهر یه ویلا دارند که دو سه سالی بود که بهش سر نزده بودند(فک کنم از وقتی که کرونا اومده بود نرفته بودند) یه هفته پیش یا ده روز پیش دقیق یادم نیست رفتند یه سر بهش زدند هم یه خرده تر تمیزش کردند چند سالی بود نرفته بودند وسایل تو خونه خاک گرفته بود هم اینکه یه گشت و گذاری زن و شوهر تو شمال کردند و اومدند انگار دختراش بخاطر اینکه سر کار می رند باهاشون نرفته بودند!(نمی دونم اینجا گفتم یا نه؟ دختر بزرگش فر.میسک که قبلا بازیگر بود حالا چند سالیه که بازیگری رو گذاشته کنار و بخاطر باباش که پارتیش تو ایران.خود.رو کلفت بوده و خرش می رفته اونجا استخدام شده و الان دیگه کارمند .ایرا.ن خود.روئه، دختر کوچیکش سارا هم تا جایی که من می دونم رشته اش تربیت بدنی بوده و قبلنا تو باشگاهها به عنوان مربی و این چیزا کار می کرده و به قول پیام پودر چاقی و لاغری و عضله سازی و این چیزا به مردم می فروخته حالاشو دیگه نمی دونم چیکار می کنه شایدم سر همون کاره، دقیق نمی دونم! این ساراهه یه بار ازدواج کرده و سر سال نشده طلاق گرفته ولی فر.میسکه از اولش ازدواج نکرده و همینجور مجرده فک کنم متولد ۵۹ باید باشه هم سن شهرزاد خودمونه! سارا ولی احتمالا شصت و هفتی باید باشه! بهناز دو تا دختر دیگه هم به اسمهای پگا.ه و مینا داره که تو آمریکا زندگی می کنند مینا هم سن منه و متولد شصت و یکه و ده پونزده سال پیش تو تهران با تک پسر یه کارخونه دار خیییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییلی پولدار ازدواج کرد که باباش مرده بود و یه ثروت خیییییییییییییییییییییلی هنگفت برا پسره به ارث گذاشته بود اولش خونه شون تو اون برج معروفی که دم تونل رسا.لته و آدمای پولدار و بازیگرا و آدما معروفا توش زندگی می کنند زندگی می کردند همزمان هم تو آمریکا خونه داشتند یکی اونا خریده بودند یکی هم بهناز براخودشون خریده بود!(نمی دونم تو کدوم شهر یا ایالتش احتمالا تو لاس وگاس چون خواهر کوچیکه پیمان که اسمش فرشته است اینا بهش می گن فری چهل پنجاه ساله تو لاس وگاس زندگی می کنه) مینا و شوهرش پنج شش سال پیش بعد از به دنیا اومدن پسرشون دیگه فک کنم کلا رفتند آمریکا، شایدم پسره رو تو همون آمریکا به دنیا آوردند نمی دونم دقیق، الان خونه شون تو اون برجه تو تهران خالیه ولی نفروختنش! پگا.ه هم متولد ۶۳ هستش و پنج شش سال پیش با یه پسر ایرانی که تو آمریکا درس می خوند و زندگی می کرد ازدواج کرد و باهاش رفت آمریکا!(البته پدر مادر پسره ایرانند تو همین تهران زندگی می کنند معلم هم هستند، پسره اون موقع اونجا داشت مهندسی می خوند پگا.ه هم فک کنم مهندس صنایع بود ارشد داشت) خلاصه که خواهر منظورم از اینهمه این بود که دختراش سر کار می رن و برا همین پدر مادرشونو همراهی نکرده بودند!... ببین از کجا به کجا رسیدیم ... البته این هنر یه وبلاگ نویس ماهرو می رسونه هاااااااا که از یه سلام علیک ساده شروع کنه و آخر سر برسه به شجرنامه فک و فامیل شوهرش 😁 ...خب داشتم می گفتم: خواهره گفت فردا من غذا می یارم تو نیار و منم طبق معمول از اینکه قرار نیست غذا درست کنم تو دلم قند آب شد ولی همون ثانیه اول بود و زهی خیال باطل! چون پیمان بلافاصله برگشت بهم گفت جوجو هوس الویه کردم برم وسایلشو بگیرم بیارم درست کن هم امروز و فردا بخوریم هم یه کوچولو فردا ببرم برا مامانم یه دو قاشق در حد تست کردن با خواهرم بخورند هم اینکه یه مقدار بریزم توی یه ظرفی پیام رفته تهران بعد از ظهری خسته برمی گرده بدم ببره بخوره!(پیام رفته بود بازار تهران لباس بخره برا مغازه) منم تو دلم گفتم بیااااااااااا یه روزی هم که قرار نیست من غذا درست کنم این بلاخره یه بامبولی علم می کنه که از اونم بدتر میشه!... مگه می ذاره ما یه ثانیه آسوده باشیم! 😡 خلاصه این شد که اون رفت وسایل الویه رو گرفت و آورد منم گذاشتم پختند و درستش کردم همزمان هم چهل و شش دقیقه با دوستم معصومه تلفنی حرف زدم پیمان هم رفته بود پایین تو پارکینگ ورق فلزیهایی که برا پل جلوی خونه اوندفعه از نظر.آباد گرفته بودیم رو ضد زنگ بزنه تا هفته دیگه بدیم آقا.سعید همون لوله کشه که اومد شیرآلات اینجارو کار گذاشت جوششون بده به نبشیهای فلزی که الان رو پله و یه خرده مشکل شیب داره تا مشکلش حل بشه و پای گل پسر موقع رفت و آمد به پارکینگ اذیت نشه!(آقا سعید لوله کشه ولی دستگاه جوشم داره و گفت می یاد خودش جوش می زنه)...بعد از ظهرم پیمان یه قابلمه کوچولو از الویه برداشت و با دو سه بسته نون گرم شده و یه مقدار میوه شسته شده رفت مغازه تا پیام هم از اونور از تهران برسه و ناهارشو بخوره تا بچه از پا نیفته منم یه خرده خوابیدم و بعدم یه مقدار اینترنت گردی کردم البته کم، چون گردنم فعلا خوب خوب نشده مواظب بودم که دوباره درد نگیره بعدم پیمان ساعتای هفت، هفت و نیم برگشت و نشستیم شام خوردیم و سریال دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم!...امروز صبح هم که پیمان نه اینجورا رفت تهران دنبال خواهرش تا با هم برن پیش مامانش و منم که اومدم خدمتتون و اینارو نوشتم ...خب دیگه سرتونو درد آوردم من دیگه برم شمام برید به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
تمام مبارزان بزرگ بدون دعوا پیروز شده اند!
«ضرب المثل چینی»

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۶
رها رهایی
شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۵ ق.ظ

جناب گردن!

سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم کوتاه حالتونو بپرسم و برم برا اینکه رگ گردنم دوباره از پریروز گرفته و دردش زده به سرم و بخوام بیشتر بنویسم چون سرمو می اندازم پایین کلا ممکنه که به باد فنا برم! البته الان خیلی بهترم! پریروز که داشتم می مردم از درد و آخر سر با اینکه دوست ندارم زیاد قرص واین چیزا بخورم ولی مجبور شدم یه ژلوفن.کامپا.ند بخورم تا بتونم یه خرده دردشو تحمل کنم چون چشمام از شدت درد داشت درمی اومد بعدم درد گردنم علاوه بر سرم به سمت راست بدنم هم سرایت کرده بود نه می تونستم بشینم نه می تونستم بخوابم علتشم یکیش اینه که ما هنوز تختمونو از نظر.آباد نیاوردیم و این مدت همش رو زمین خوابیدیم زمینم با اینکه یکی دو تا پتو و این چیزا زیرمون انداختیم بازم سفته و به عضلاتم فشار اومده یکی دیگه از علتهاش هم اینه که یه سری لامپ رو سقف هالمون هست که توی یه گودی مربعی شکل گچی تعبیه شدند پیمان دو سه روز پیش نبشی خرید لبه های دیوارا و ستونارو زد که هم کج و کولگی هایی که موقع نقاشی زیاد دقت نشده پوشونده بشند و مرتب تر دیده بشند هم اینکه اگه چیزی بهشون خورد زخمی نشند اضافات اون نبشیهارو اومد زد دور اون مربعهایی که رو سقف توشون چراغه منم شدم وردستش، اون رفت بالای چهار پایه و منم بهش میخ و نبشی می دادم برا همین انقدر سرمو به سمت سقف کج نگه داشتم که اینم مزید بر علت شد و باعث شد رگ گردنم بیشتر بگیره  ...خلاصه اینجوری شد که سر و گردنم به باد فنا رفت ...نبشیهارو که زدیم تموم شد و رفت پی کارش، ولی تختو هنوز نیاوردیم و ایشالا این هفته رفتیم نظر.آباد آماده اش می کنیم و یه روز می گیم آقای.ذو.الفقاری وانتیه سر کوچمون بره بیاردش تا اون روز باید یه خرده کمتر برم سراغ تبلت و کتاب و این چیزا تا شاید یه کم اوضاع گردنم بهتر بشه برا همین الانم مجبورم زود خداحافظی کنم تا دردش دوباره عود نکنه! هفته پیش که پیمان رفت خونه مامانش می خواستم بیام بنویسم که نشد یعنی خواب نذاشت برا اینکه صبح که پیمان ساعت شش و نیم اینجورا رفت منم گرفتم خوابیدم و یهو چشمامو باز کردم دیدم ساعت یک ظهره اونم بلند شدم و یه خرده چایی و این چیزا دم کردم و بعدشم به مامان و سمیه و اشکان یه زنگ زدم و یه خرده با اونا حرف زدم دیگه تا به خودم بجنبم و صبونه(در واقع ناهار) و این چیزا بخورم ساعت شد چهار و پیمان برگشت این شد که نشد بنویسم امروزم که جناب گردن مانع نوشتن شد البته چیز خاصی هم برا نوشتن نداشتم چون همش تو خونه مشغول کارای روزمره بودیم دیگه، فقط وسطا یه شب رفتیم نظر.آباد موندیم کارگرای آقای فر.جی همسایه بغلیمون قرار بود بیان دیوار چسبیده به خونه مارو داربست بزنند تا روشو سیمان سفید بکنند یکی از پایه های داربست می افتاد تو حیاط ما، باید می بودیم که بیان اونو جا بزنند رفتیم اومدند زدند و بقیه روزام که همش روزمرگی بود ... خلاصه که خواهر فعلا چیز خاصی برای نوشتن نیست برا همین من برم تا گردنم شروع نکرده شمام مواظب خود گلتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووو‌و‌و‌وووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
پرسش هر چه باشد پاسخ آموزش است!
این جمله کوتاه و ارزنده ربطی به مطالب بالا نداره و نمی دونم هم از کیه و کی نوشتمش تو موبایلم ولی خییییییییییییییییییییییییییییلی جمله درستیه چون انسان هر جا کج و بیراهه رفته یا زمین خورده و کم آورده یه پای آموزش می لنگیده بلاخره یه جایی، یه نقطه ای، یه کوتاهی تو آگاهی دادن و آموزش صورت گرفته که اون خطا، اون کج روی، اون زمین خوردنه اتفاق افتاده به نظر من آموزش درست، شاه کلید رستگاری بشره پس می ارزه که جدی گرفته بشه!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۰ ، ۰۸:۳۵
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۱ ق.ظ

امامزاده پروانه و دزد نارنج!

سلاااااااااام سلااااااااام سلااااآاااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه صبح از شمال راه افتادیم و ساعت سه اینجورا رسیدیم نظر آباد و شب اونجا موندیم و فرداش که می شد شنبه، ظهر راه افتادیم و اومدیم کرج و امروزم پیمان ساعت نه و نیم با پیام رفت تهران تا سر راه از اکباتان خواهرشم سوار کنند و برن پیش مامانش، خواهرش می خواست دیروز بره بهش سر بزنه براش غذا هم ببره که پیمان بهش زنگ زد که امروز نرو بمون فردا ما می یاییم دنبالت با هم می ریم اونم گفت باشه پس تو غذا نیار من زرشک پلو درست می کنم پیمانم گفت باشه و منم تو دلم مثل عمه سوسن گفتم دااااااااااااااااااا یاخچی! یعنی که یوووووووووووووو هووووووووووو لازم نیست من دیگه غذا درست کنم!... این شد که امروز با هم رفتند منم بعد از اینکه پیمانو راه انداختم اومدم خدمتتون که یه خرده از سفرمون بنویسم و برم!... جونم دوباره براتون بگه که روز اول سفرمون که می شد سه شنبه ساعت هفت و نیم، هشت از نظر آباد راه افتادیم(شب قبلش همونطور که قبلا گفته بودم رفتیم موندیم اونجا تا از اونجا بریم!) ساعت تقریبا دو بود که رسیدیم چمخا.له(همونجایی که سوئیت گرفته بودیم! چمخاله که بهش چاف و چمخا.له می گند یه شهر کوچیک ساحلیه که نزدیک شهر لنگرو.ده با ماشین یه ربع، بیست دقیقه تقریبا با هم فاصله دارند در واقع میشه گفت نزدیکترین ساحل به لنگرو.ده چون خود لنگرو.د ساحل نداره و چاف و چمخا.له یه قسمت از لنگرو.ده که کنار دریاست) خلاصه دو رسیدیم و رفتیم تو دیدیم قسمت پذیرشش خیلی شلوغه انقدررررررررررررررررررر جمعیت اومده بودند که نگووووووو از اونجایی هم که تحویل واحدها از ساعت دوی بعد از ظهره همه با هم رسیده بودند، دیگه از دستگاه نوبت گرفتیم و نشستیم تا یه ساعت بعد نوبتمون شد کارهای کاغذ بازیشو انجام دادیم و کلید یکی از واحدهای ویلاییشونو گرفتیم و رفتیم تو (اونجا یه حالت شهرکی داره که پنج، شش ردیف ساختمون داره که مثلا یه ردیف اسمش رزه یه ردیف میخکه یه ردیف ریحانه و الی آخر... تو هر ردیف هم شاید ده پونزده تا ساختمونه که همه حالت آپارتمانی دارند البته فقط دو طبقه اند ولی هر کدومشون چهار تا واحدند یعنی هر ردیف شاید شصت هفتاد واحد آپارتمان داشته باشه جلوی ردیف میخک یه پارکینگ بزرگه که مخصوص واحدهاست تا ماشیناشونو پارک کنند پشت اون پارکینگ یه راه خاکی و سرسبز داره که می ره به سمت رودخونه(فک کنم این رودخونه یه قسمت از سفید روده انگار که از لنگرود رد میشه) اونجا نزدیک رودخونه یه سری خونه های ویلایی داره که بهش می گن ردیف لاله که یه حالت خونه شخصی داره و هم خلوت تر از ردیفهای آپارتمانیه، هم متراژهاشون بزرگتر از اوناست ما اونجا جا رزرو کرده بودیم) ...خلاصه کلیدو گرفتیم و رفتیم سمت لاله ها واحد شماره ۷۰۸ رو پیدا کردیم و رفتیم تو، گل پسرم همون جلوی پنجره واحد، جا بود همونجا پارک کردیم! جلوی واحدهایی که تو لاله اند اندازه یه خیابون سنگ فرشه بعد یه سری درخته که کنار رودخونه اند جلوی درختها هم هر کدوم از واحدها یه آلاچیق دارند برا اینکه یه وقتایی برن اونجا کنار رودخونه بشینند مثلا ناهار و شام بخورند از پنجره ویلا که بیرونو نگاه می کنی رودخونه رو می بینی که جلوش یه ردیف درختو و آلاچیقه ما بینشون هم یه سری چراغه که تو شب چشم اندازش خیلی قشنگ میشه! ... بعد از اینکه گل پسرو پارک کردیم پیمان رفت توی سوئیتو با الکل ضدعفونی کرد و اومد وسیله هارو بردیم تو، بعد از جابه جا کردن وسیله ها، دست و بالمونو شستیم و نشستیم یه چایی خوردیم و بعدشم از اونجایی که خیلی خسته بودیم و گیج می زدیم گرفتیم خوابیدیم غروب بود که با صدای زنگ موبایل من که سمیه بود بیدار شدیم دیدیم همه جا تاریکه! من بلند شدم چراغارو روشن کردم و یه خرده با سمیه حرف زدم( که از همینجا ازش تشکر می کنم که منو یاد کرده بود سمیه جونم مرررررررررررررررررررررسی خواهر لطف کردی زنگ زدی خییییییییییییییلی خوشحال شدم  بوووووووووووووووووووووووووس) بعد از خداحافظی با سمیه رفتم یه چایی تازه دم درست کردم و آوردم با کلوچه سنتی هایی که اومدنی از لاهیجا.ن گرفته بودیم خوردیم و بعدش تلوزیونو روشن کردم و رفتم غذامونو که عدس پلو بود و از خونه آورده بودیم گرم کردم و آوردم یه خرده هم سالاد شیرازی درست کردم نشستیم خوردیم و بعدشم سریال.روز.گار .قریبو نگاه کردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم!...فرداش که چهارشنبه بود صبح بعد از خوردن صبونه یه مقدار خوراکی با یه فلاکس چای ورداشتیم و ساعت ده اینجورا راه افتادیم بریم یه خرده بگردیم! اول رفتیم آقای غلام.پورو دیدیم(صاحب شالیزارو) یه خرده تو مغازه اش وایستادیم حرف زدیم یه جعبه هم براش از لاهیجا.ن کلوچه .سنتی گرفته بودیم اونم بهش دادیم و راه افتادیم رفتیم یه سر به شالیزار زدیم و یه خرده توش گشتیم و گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم بعدم همینجور رفتیم شهرهارو دور زدیم و آخر سر، دم ظهر رسیدیم به بندر .کیا.شهر و رفتیم سمت ساحلش یه دور زدیم و برگشتیم، یه خرده با فاصله از ساحل، یه جاده پر دار و درخت و سرسبز بود که قبلش ازش رد شده بودیم و رفته بودیم سمت دریا، همونجا وایستادیم و رفتیم زیر سایه یکی از درختا زیلو پهن کردیم و یکی دو ساعتی اونجا نشستیم و یه خرده چایی و کلوچه و میوه و این چیزا خوردیم یه کم حرف زدیم و یه خرده هم سر یه سری چیزا خندیدیم همش یادم نیست ولی یکیش که یادمه این بود یه خرده اونورتر از جایی که ما نشسته بودیم نزدیک یه درخت یه پروانه بزرگ خالدار قرمز افتاده بود روی چمنها و مرده بود من به پیمان نشونش دادم و گفتم بیچاره پروانه آخرین لحظه خودشو رسونده به اینجا و افتاده مرده، پیمان هم یه نگاهی بهش کرد و یه ابروشو با تفکر برد بالا و گفت آره راست می گی آخرین جایی که رسیده اونجا بوده حالا دیگه باید اونجا بشه امامزاده پروانه! منم کلی خندیدم به این اصطلاحی که بکار برده بود البته تو دلم هم گفتم چه اصطلاح قشنگی« امامزاده پروانه» به نظرم اومد خیلی شاعرانه است طوریکه حتی می تونه بشه اسم یه کتاب یا عنوان یه مجموعه شعر! ...خلاصه یه خرده گفتیم و خندیدیم بعد از ظهری هم از حسین(دوست شمالی پیمان که تو کرجه) آدرس رستوران داداششو تو لنگرو.د گرفتیم و رفتیم اونجا(داداش حسین همون که تو ورودی لنگرو.د سوپر مارکت داشت و همیشه می رفتیم ازش چیز میز می خریدیم چند وقت پیشا مغازه اش رو که با حسین شریک بود فروخت و رفت اطراف لیلا.کوه(همون کوه سرسبز و پر دارو درخت و خوشگلی که تو لنگرو.ده و معروفه) یه زمین سیصد چهار صد متری خرید و ساخت بالاشو کرد دو طبقه خونه که یه طبقه اش دو واحد داره که کنار همند وفعلا خالی اند برا دو تا پسراشه که وقتی ازدواج کردند برن اونجا بشینند(دو تا پسر بیست و یکی دو ساله به اسمهای حامد و هومن داره) طبقه بالای اونا در واقع طبقه آخر رو هم که پنت هاوسه(یعنی یه حالت یه سره داره و تک واحده) مال خودش و زنشه! زیر خونه ها هم طبقه هم کفو که خیلی هم بزرگ و قشنگه، کرده رستوران و اسمشو گذاشته کافه.تا.یم که اونم البته یه حالت دو طبقه داره طبقه اول میز و صندلی داره برا خوردن غذا و بستنی و نوشیدنی و این چیزا طبقه بالاش هم که یه حالت دوبلکس داره و با یه پله گرد از طبقه پایین می ره بالا مبلمان داره و یه حالتیه که برا مراسم تولد و این چیزا خوبه! هم طبقه اول و هم طبقه دوم چشم اندازشون لیلا کوهه و به سمتش پنجره دارند توشونم هم با گلهای خیییییییییییییییییییلی خوشگلی تزئین کردند هم با لوسترها و تابلوهای خییییییییییییییییییلی ناز، کفش هم یه سرامیک خییییییییییییییییییلی خوشگل طرح چوب داره که آدم فکر می کنه واقعا چوبه و پارکته ولی در اصل سرامیکه و یه جورایی طرح پارکته طبقه اول یه گوشه اش یه موتور قدیمی از اون آبیها گذاشتند که رو ترکش گلدون گله و کنارش رو دیوار هم یه تابلو از یه زن با کلاه لبه داره روی یه دیوارش هم یه تابلوی نقاشی از یه شهر که فکر کنم پاریسه در حال بارش بارانه که توش زنا و مردا کنار خیابون چتر دستشونه و ماشینها دارند رد می شند! یه تابلوی خیلی خوشگل دیگه هم داره که لابلای درختهایی که ردیفی کنار همند یه برف سنگینی باریده طوریکه همه چیز رفته زیر برف ، روی میزها هم یه گلدونهای قرمز نیم دایره شیشه ای با دهنه تنگ داره که تو هر کدومشون یه شاخه گل که نمی دونم اسماشون چیه توشون تو آبند زیر شیشه میزهاشونم روزنامه هایی به زبان انگلیسی گذاشتند که یه مطالبی در مورد عشق توش نوشته لوسترهاشونم یه سری لوسترهای مشکی خیلی بزرگ و شیکه که به رستورانشون یه ابهت خاصی داده! جلوی رستورانشون هم بیرون در یه پیاده رو فکر کنید اندازه عرض یه خیابون دو طرفه محوطه سازی کردند آلاچیق گذاشتند و یه سری میز و صندلی هم تو فضای آزاد چیدند یه سری گلهای خیلی ناز و ریز و درشت هم همه جاش کاشتند و یه قسمتهایی هم تا از خیابون اون پیاده روی محوطه رو طی کنه و برسه جلوی در رستوران موکت سبز انداختند که حالت چمن داره چند تایی هم مرغ و خروس و جوجه هاشون که تقریبا نوجووونند تو اون محوطه لابلای گلها می چرخند و یه گربه کرم رنگ خوشگل هم یکی دوباری که ما رفتیم اونجا دم درش نشسته بود و با منم دوست شده بود و کلی نازش کردم خلاصه اینکه خییییییییییییییییییییییییییلی جای شیک و با حالی بود در عین حال با صفا و خوشگل که یه حس خوبی رو به آدم منتقل می کرد اون روز رفتیم پسراش اونجا بودند باباشون رفته بود خونه استراحت کنه که زنگ زدند اومد انگار قبل از ظهرا باباهه با یه پیرمرده که تو سوپرمارکت هم باهاشون بود اونجارو می چرخونند بعد از ظهرم حامد و هومن، البته همزمان یه آشپز بیست و چهار ساعته هم دارند که تو آشپزخونه ای که از پشت گیشه یه در می خورد می رفت توش اونجاست و سفارشاتو آماده می کنه می گفتند آشپز خوبیه و انگار شونزده سالی تو رستورانهای جردن. تهران کار می کرده و کارش عالیه! خلاصه که باباهه تا بیاد ما هم یه نسکافه سفارش دادیم و نوش جان کردیم یکی دو تا عکسم از خودمون انداختیم و پیمان هم عکسای خودشو تو واتساپ برا حسین که کرج بود فرستاد و براش نوشت که ما تو کافه داداشتیم و اونم گفت خوش بگذره و از این حرفا تا اینکه داداش حسین اومد و یه خرده هم با اون خوش و بش کردیم و بعدش با همدیگه بلند شدیم رفتیم ارباستا.ن(اون دهی که شالیزار من توشه) و یه زمینو نشونمون داد که می فروختند زنگ زد صاحب زمینم اومد و پیمان اینا یه خرده باهاش در مورد زمین حرف زدند و قرار شد یارو فردا غروب نقشه هوایی زمینو بیاره کافه داداش حسین تا بریم نگاه کنیم ببینیم چی به چیه چون مرده خیلی در مورد متراژش و این چیزا اطلاعات نداشت و زمینه مال خواهر زنش بود که انگار از باباشون بهش ارث رسیده بود، دیگه بعد از اون قراری که برا فردا گذاشتند مرده رفت و ما هم سوار شدیم و داداش حسینو رسوندیم دم کافه و خودمونم راه افتادیم رفتیم چمخاله، شام هم از عدس پلو شب قبل مونده بود همونو خوردیم و بعدش آخرین قسمت دکتر.قریبو نگاه کردیم و خوابیدیم ....پنجشنبه صبح هم دوباره یه سر رفتیم پیش آقای .غلامپور من یه مقدار ازش برنج نیم دونه گرفتم برا شله زرد و دلمه و این چیزا، یه سه کیلو هم از برنجای خودمون دستش بود بهمون داد و بعدم غلام پورو ورداشتیم و رفتیم دم در خونشون و زنشم سوار کردیم و رفتیم یه خرده تو شالیزار چرخیدیم و یه خرده گفتیم و خندیدیم و بعدش بردیم اونارو جلوی درشون پیاده کردیم و خودمون رفتیم لیلا.کوه! پای کوه زیر یه سری درخت نارنج زیلو انداختیم و نشستیم یه چایی خوردیم و یه خرده هم تخمه شکستیم و یکی دو ساعتی اونجا استراحت کردیم آخراش که می خواستیم راه بیفتیم من از درختای نارنج چند تایی نارنج کندم که یهو از دور یه مرده که کنار جاده با زنش از این چپرها داشت و داشتند اونجا نون سنتی می پختند داد زد که چیکار داری می کنی؟اون نارنجارو چرا می کنی؟ منم خیلی ناراحت شدم چون اصلا فکر نمی کردم که اون درختا صاحب دارند فکر می کردم مال کوهه گفتم چندتایی نارنج بکنم ببرم شربت درست کنم یه بار از حافظیه. شیراز نارنج آورده بودیم شربتشو درست کرده بودم پیمان خیلی خوشش اومده بود خلاصه مرده داد زد و پیمان هم نارنجهارو از من گرفت و گفت بده ببرم نشونش بدم بگم ایناست پولش چقدر میشه حساب کنیم منم گفتم من نمی دونستم اینا مال کسیه وگرنه عمرا بهش دست نمی زدم که رفت و نارنجارو برد نشونش داد مرده هم گفته بود نه بابا ببرید استفاده کنید اینجا این چند تا درخت مال پسرخاله منه و به من سپرده حواسم بهشون باشه پیمان هم گفته بود ما فکر کردیم اینا هم جز کوهند و مال کسی نیست وگرنه اصلا بهشون دست نمی زدیم و از این حرفها...خلاصه که خواهر نزدیک بود به جرم دزدیدن نارنج در خطه شمال کشور دستگیر بشم و مثل ژان وال ژان که یه قرص نون دزدیده بود بیفتم زندان و حالا باید با کمپوت می اومدید دیدن من دم زندان لنگرو.د!😁 بعد از اینکه پیمان دوباره با محموله نارنج برگشت سمت من، سوار شدیم و راه افتادیم رفتیم سمت مرکز شهر و گل پسرو با محموله نارنج کنار یه خیابونی پارک کردیم و پیاده راه افتادیم یه خرده تو یکی دو تا از خیابونای اطرافش گشت زدیم و یه خرده ویترینای مغازه هاشو نگاه کردیم و منم از یه دست فروش یه قیچی کوچولوی صورتی برا ابروهام خریدم قیچی خودم دهنش یه کم کج شده بود همه چی رو می برید الا دو تا دونه موی ابروی منو ...خلاصه اونو گرفتیم و یه خرده قدم زدیم و بعد دیگه برگشتیم سمت ماشین، در طول قدم زنی هم پیمان یه در میون منو دزد نارنج صدا می کرد و کلی می خندیدیم! بعد از قدم زنی، دیگه پریدیم تو ماشین و حدودای ساعت پنج رفتیم سمت کافه.تا.یم، یه بارون ریزی هم می زد! رسیدیم ماشینو کنار خیابون پارک کردیم و رفتیم تو بعد از سلام و احوالپرسی با حامد و هومن دوباره نشستیم سر همون میز و صندلی که روز قبل نشسته بودیم ایندفعه یه بستنی میوه ای سفارش دادیم آوردند طبق معمول روز قبل پیمان یه عکس برا حسین فرستاد و بعد مشغول خوردنش شدیم خییییییییییییییییییلی فضای رویایی و دل انگیزی بود یه آهنگ آروم و خیلی ناز گذاشته بودند و بیرونم بارون یه خرده تندتر شده بود و هوا هم داشت تاریک می شد و از پشت شیشه کافه، چراغهای شهر بهمون چشمک می زدند و انعکاس نور ماشینها هم توی خیسی خیابون رو زمین افتاده بود انگار که پشت سرشون دو تا خط موازی نورانی کشیده شده بود که زیر قطرات بارون برق می زدند خلاصه که یه حس و حال دلنشین و زیبایی داشت که نگوووووووووووووووو به من که تو اون کافه خیلی خوش گذشت! البته پیمانم خیلی خوشش اومده بود می گفت کاش آدم به جای اون مغازه یه همچین جایی داشت خیلی قشنگه!(منظورش مغازه خودمون بود) ...خلاصه بستنی هارو تو اون فضای رویایی خوردیم و داداش حسینم اومد یه چند دقیقه بعدش صاحب اون زمینه هم نقشه هوایی زمینو آورد نگاه کردیم دیدیم زمینه قناسه و خیلی به درد نمی خوره جای زمین خوب بودااااااااااا بر خیابون بود ولی متراژش یه جوری بود که از جلو تنگ و از عقب گشاد می شد و زمین انگار شبیه ذوزنقه یا یه چیزی تو مایه های مثلث بود برا همین بی خیال شدیم و مرده خداحافظی کرد و رفت پیمان هم به حامد و هومن سفارش یه پیتزا و یه همبرگر داد که آماده کنند با خودمون ببریم چمخا.له برا شاممون بعدشم با داداش حسین سر قضیه همون زمینه یکی دو تا میز اونورتر نشستند و حرف زدند منم پشت میز خودمون نشسته بودم و داشتم اینترنت گردی می کردم که یهو دیدم یه زنه با چادر گل من گلی خونه اومد سر میز ما سرمو بلند کردم دیدم پیمان هم باهاش اومده تا معرفیش کنه فهمیدم که زن داداش حسینه باهاش سلام علیک کردم نشست سر میز ما و پیمان هم بعد از معرفیش برگشت رفت دوباره مشغول حرف زدن با داداش حسین شد زنه اسمش زهرا خانم بود یه زن بسیار مهربون و خوش اخلاق و صد البته جوان، کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم می گفت بالا(منظورش خونشون بود) تنها نشسته بودم حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام پایین یه خرده هوام عوض بشه منم گفتم کار خوبی کردی اتفاقا مردا داشتند با هم حرف می زدند منم تنها مونده بودم خوب کردی اومدی! بعدشم یه خرده از جوان بودنش و اینکه اصلا بهش نمی یاد پسرای به اون بزرگی داشته باشه باهاش حرف زدم و اونم کلی خوشحال شد گفت همش فکر می کردم پیر شدم گفتم نه اتفاقا اصلا هم پیر نشدی و جوانی من اصلا فکر نمی کردم آقای رمضا.ن پناه خانم به این جوانی و زیبایی داشته باشه اونم گفت چشمات قشنگه! خلاصه که با زنه کلی دل دادیم و قلوه گرفتیم و کلی هم از اینور اونور حرف زدیم و خندیدیم و خوش گذشت البته یه خرده هم در مورد خواهر کوچیکه حسین اینا که یکی دو ماه پیش کرو.نا گرفت و مرد حرف زدیم (بیچاره خواهرش همش چهل و هشت سالش بود یه پسر متولد ۷۲ هم داشت بیچاره نگو کرو.نا گرفته دکترای لنگر.ود نتونستند تشخیص بدن گفتند یه سرما خوردگی ساده است برو خونه خوب می شی اینم دیر اقدام کرده بدبخت سه چهار روز بعدشم مرده ) ...خلاصه یه ساعتی با زنه حرف زدیم تا حرفهای پیمان اینا تموم شد و بلند شدیم راه افتادیم دیدیم چه بارونی می باد شرشررررررررررررررررررر طوریکه تا از محوطه خودمونو برسونیم به ماشین و سوار بشیم کلی خیس شدیم داداش و زن داداش حسین هم با اینکه گفتیم نیایید بیرون بارونه ما خودمون می ریم ولی تا دم ماشین اومدند و اونا هم بیچاره ها خیس خالی شدند خلاصه ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم چمخا.له دست و بالمونو شستیم و یه نمه غذاهارو کف ماهیتابه گرم کردیم و نشستیم خوردیم  جاتون خالی خیلی خوشمزه بودند البته همبرگرش بیشتر از پیتزاش خوشمزه بود ولی پیتزاش هم خوب بود بد نبود بعد از غذا هم پیمان زنگ زد به داداش حسین و ازشون تشکر کرد و دیگه نشستیم چایی و میوه خوردیم و تلوزیون دیدیم و ساعت دوازده هم گرفتیم خوابیدیم بارونم تموم شبو همونجور شر شر اومد جوری که ما با آواز باد و بارون خوابیده بودیم و خواب بهارو می دیدیم چون درختای دم در که باد می پیچید توشون و بارونم می ریخت روشون صداشون قشنگ تو خونه بود!(البته که صدای دل انگیزی بود و اصلا هم آزار دهنده نبود من عاشق صدای بارونم و اون شب خوابیدن با صدای بارون و هوهوی باد لابلای درختها خیییییییییییییییییلی هم بهم چسبید!☔️) ... جمعه هم صبح ساعت هفت بیدار شدیم دیدیم بارون همچنان می یاد من یه خرده آرایش کردم و آماده شدم پیمان هم چایی دم کرد و ریخت تو فلاکس و وسایلمونو جمع کرد و گذاشت تو ماشین و دیگه رفت گفت اومدند سوئیتو ازمون تحویل گرفتند و راه افتادیم که برگردیم سر راه هم تو ورودی لاهیجا.ن از فروشگاه.نادر.ی چند بسته کلوچه و  از سنگر(اسم یه شهریه) یه خرده کلوچه فومن گرفتیم بعد دیگه راه افتادیم! نیم ساعت بعدش یه جا کنار جاده نگه داشتیم که صبونه بخوریم یه جای باصفا و سرسبز وسط دار و درخت و چمن که یه تک مغازه قدیمی بود از اون کنار جاده ایها که یه سری آلاچیق مانند چوبی با فرش و پشتی و این چیزام جلوش داشت از اون مغازه ها بود که صبونه و چایی و اینا می دن ولی درش قفل بود ماشینو پارک کردیم جلوش و خودمون رفتیم زیر یکی از درختاش تا بارون خیسمون نکنه چون بازم داشت می اومد همونجا ایستاده دو تا لقمه با چایی خوردیم و راه افتادیم یکی دو ساعت بعدشم رسیدیم رود.سر دیگه بارون بند اومد و هوا آفتابی شد و خدا می دونه که من چقدررررررررررررررررررر دلم می خواست که بند نیاد و تا خود خونه مارو همراهی کنه چون حتی جاهایی که تو مواقع عادی به نظرم قشنگ نیستند و دوستشون ندارم وقتی بارون می زنه برام زیبا و دوست داشتنی می شند ولی خب نامرد بند اومد دیگه! اصلا این رود.سر با اینکه یکی از شهرهای شماله ولی انگار اصلا از شمال نیست چون یه جورایی خشک و بی آب و علفه و سرسبزی جاهای دیگه شمالو نداره به قول پیمان باید جز استان .قزو.ین می بود به جای استان.گیلا.ن! ولی خب درختای زیتون اونم قشنگی خودش داره نمیشه گفت قشنگ نیست فقط تراکم درختش انگار کمه حتی کوههاش خالی از درختند و سنگاش دیده میشه در حالیکه بقیه جاهای شمال کوهها پر درختند و اصلا خود کوه دیده نمیشه فک کنم چون این شهر تو ورودی استان.گیلا.نه هنوز حال و هوای قزوینو داره چون دقیقا چسبیده به استان.قزو.ینه دیگه! ...خلاصه که بارونه بند اومد و خورشید خانم نمایان شد و ما هم همچنان ادامه دادیم تا اینکه یکی دو ساعت بعدش پیمان خسته شده بود یه جا کنار جاده پیاده شدیم و دوباره یه لقمه دیگه خوردیم(لقمه نون پنیر از شب قبلش درست کرده بودیم و جدا تو کیسه فریزر ها گذاشته بودیم که تو راه که آدم دست و بالش زیاد تمیز نیست نخوایم زیاد بهش دست بزنیم و با همون نایلون بخوریم هر چند که با ژل و این چیزا ضدعفونی می کردیم ولی بازم اون راحت تر بود) بعد از خوردن لقمه هامون یه چایی هم با کلوچه.فو.من خوردیم و راه افتادیم و بعد از اونم یه دور دیگه بعد از عوارضی .قزو.ین وایستادیم و دیگه تاختیم تا نظر .آباد ساعت سه اینجورا بود رسیدیم و قرار شد که شب همونجا بمونیم و فرداش بریم کرج برا همین من دو تا پیمونه برنج گذاشتم کته بشه و پیمان هم رفت چندتایی تخم مرغ گرفت و آورد برا شام کته با خورشت نیمرو خوردیم 😁 ...فرداشم دم دمای ظهر نظر.آبادو به قصد کرج ترک کردیم و سر راه رفتیم ماهیهامونو که رفتنی بیچاره هارو کرده بودیمشون تو دبه با دستگاه اکسیژنشون داده بودیم به پیام که تو مغازه مراقبشون باشه گرفتیم و رفتیم خونه (الان سه تا ماهی داریم که یکیش همون ماهی قرمزه است که گفتم شبیه فسقلی بود و اون سری خریدیم اون اسمش نازبانوئه، دو تا دیگه داریم که از یه جنس دیگه اند و از این ماهیهای ریزند در واقع از جنس نازگلی که دختر فسقلی بود هستند نازگلی بیچاره وقتی فسقلی اینا مردند و تنها موند ما رفتیم این دو تارو با نازبانو گرفتیم آوردیم که تنها نباشه که اونم یه روز ما صبح تا شب رفته بودیم کرج نازبانو گشنه اش شده بود بدبخت نازگلی رو انقدر دنبال کرده بود و گازش گرفته بود که بیچاره مریض شد و مرد و موندند این سه تا که فعلا با هم خوبند و دارند زندگی می کنند اسم اون دوتای دیگه که شبیه نازگلی اند یکیش بهاره چون رنگش سبزه یکیش هم دو تا اسم داره چون رنگش آبیه من گاهی بهش می گم بارون گاهی هم رنگش یه جوری میشه که منو یاد زمستون می اندازه و بهش می گم برف!) ...خلاصه که خواهر اینجوریااااااااا دیگه ...اینم از سفرنامه شمال ما... نصف این سفرنامه رو یکشنبه که پیمان رفته بود خونه مامانش نوشتم چون اون روز فرصت نشد تمومش کنم بذارم تو وبلاگ، نصف دیگه اش رو هم امروز نوشتم و بلاخره به مرحله پست رسید و می تونید بخونیدش...خب دیگه من برم شمام بعد از خوندن این شاهنامه برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای

💥گلواژه💥
مارگری فیلمساز بزرگ ترک به فرزندش می گوید: 
اگر به دکتر برویم و دارو بخوری به معنی این است که انقلاب بزرگی کرده ای!
بچه می گوید: پدر، من انقلاب نمی خواهم من آلو می خواهم!
حالا قضیه ماست ما هم فکر می کنیم که انقلاب به معنی کارهای بزرگ است در حالیکه یک تلفن کردن شاید یک انقلاب باشد 
سکوت کردن زمانی که سخت است
ندیدن بعضی چیزها ... نشنیدن بعضی حرفها 
شاید هم یک دست بر سر کسی کشیدن یک انقلاب باشد!  
قطعه ای از حرفهای اردشیر رستمی(بازیگر نقش شهریار) از برنامه کتاب باز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۱:۳۱
رها رهایی
شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۳۹ ب.ظ

ما هم با پاییز برگشتیم!

سلااااااام سلااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اول از همه رسیدن فصل زیبا و برگ ریز پاییزو بهتون تبریک می گم فرصت نشد که یک مهر بیام بنویسم برا همین تبریکمو با اندکی تأخیر بپذیرید ایشالاااااااااااااااا که روز و روزگار خوبی پیش رو داشته باشید و این پاییز سرآغاز رسیدن به بهترین آرزوهاتون باشه! ...حتما پاییز امسال قشنگتره شک نکنید!

باز هم پاییز است 
اندکی از مهر پیداست 
در این دوران بی مهری 
باز هم پاییز زیباست! 
مهرت افزون ... پاییزت مبارک! 🌷🌷🌷

این شعرم اون روز می خواستم بیام بنویسم که نشد، دیگه الان نوشتم هر چند که براتون تکراریه ولی چون دوستش داشتم گفتم دوباره تقدیمتون کنم!

جونم براتون بگه که زیاد وقت ندارم باید برم یه سری وسیله آماده کنم بذارم کنار چون سه شنبه قراره بریم شمال یه سر به شالیزار بزنیم برا همین گفتم بیام اینجا یه حالی ازتون بپرسم و یه مختصری بنویسم و برم!... ایشالاااااااااااااااا که حالتون خوبه و سازتون کوکه از احوالات ما هم اگه جویا باشید باید بگم که در طول هفته گذشته یه سری از وسیله هامونو ماشین گرفتیم بردیم به آپارتمان کرج(البته نه همه شو نصفش موند نظر آباد تا هر از گاهی اونجا هم بریم)! پنجشنبه یک مهر هم حول و حوش یک و نیم ظهر تلوزیون و ماهیها و یه سری گلارو ورداشتیم و سوار گل پسر شدیم و دیگه اومدیم کرج که بمونیم! خلاصه اینکه ما هم با پاییز برگشتیم دوباره به این شهر و حالا دیگه اینجاییم تا ببینیم خدا چی می خواد!... نظر آبادم یه مبل دو نفره گذاشتیم موند دو تا میز غذاخوریهامونم فعلا اونجاست کف خونه هم که کلش موکته و یه سری از لوازم آشپزخونه هم گذاشتیم باشه تلوزیون قبلیمونم هست لحاف و تشکم هست تا هر وقت رفتیم اونجا اگه خواستیم بمونیم راحت باشیم فقط تختخواب و لباسشویی هم هنوز اونجاست و فعلا نیاوردیمشون اینجا احتمالا بعد از برگشتن از شمال این کارو بکنیم شایدم اینجا یه تخت و تشک گرفتیم و فقط لباسشویی رو آوردیم فعلا باید بریم شمال بعد برگردیم ببینیم چیکار می کنیم! یه سری وسیله هارو گذاشتیم همونجا موند مثل میز غذاخوریها و صندلیهاشون و کتابخونه من و درآور و میز آرایش و یه سری از ظرف و ظروف اضافه آشپزخونه و یه سری لحاف تشک و پتو و این چیزارو گفتیم فعلا اینجا احتیاجی بهشون نداریم همونجا بمونند تا اگه اینجا فروش رفت و ایشالا تهران خونه گرفتیم مستقیم ببریمشون همونجا، دیگه نیاریم اینجا که دوباره کاری بشه حتی یخچال و فریزرمون با اون یخچال فریزر جدیدی که پارسال گرفته بودیم هم موند اونجا هفته پیش اومدیم اینجا یه یخچال فریزر جمع و جور گرفتیم که فعلا کارمونو راه بندازه تا ببینیم چی میشه تا ایشالا بعدا یه فکری برای جابه جاییشون بکنیم ... خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم از ما و برگشت دوباره مون ...فعلا فرصت نیست زیاد بنویسم من برم وسیله هامو آماده کنم( دوشنبه قراره بریم شب بمونیم نظر آباد صبح سه شنبه از اونجا راه بیفتیم سمت شمال تا هم راهمون یه ساعت نزدیکتر بشه هم گلهایی که موندن اونجا و دوتا باغچه حیاط هارو یه آبی بدیم تا تشنه نمونند)! خب دیگه من رفتم... شمام به کارتون برسید مواظب خودتون باشید بووووووووووووس فعلا باااااااااااای

💥گلواژه💥
خوشبختی ثمره آینده نگری است! 
این جمله رو روی دیوار یه مدرسه ای تو نظرآباد نوشته بودند دیدم قشنگه گفتم برا شما هم بنویسم! ایشالااااااااااا که با دور اندیشی های امروز، فردا و فرداهاتون سرشار از خوشبختی و زیبایی باشه!🙏🙏🙏

 

🍁☔️ 🍂 

قرار ما وقت طلوع انار 

در باغهای پاییز!💌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۱۴:۳۹
رها رهایی