خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۶ ق.ظ

شجره نامه!

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پریروز بعد از خوردن صبونه دم دمای ساعت یازده و نیم اینجورا پیمان گفت وات تو دو؟ وات نات تو دو؟ چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ جوجو پاشو پیاده، قدم زنان بریم یه سر به مغازه بزنیم ببینیم چه خبره و پیام چیکار می کنه و کاسبی در چه حاله بعد برگردیم! منم گفتم باشه و بلند شدم آماده شدم و دوازده و ده دقیقه اینجورا راه افتادیم از سر خیابون ما تا مغازه یه مسیر مستقیمه که پیمان می گفت نزدیکه و تا اونجا راهی نیست ولی من تا حالا پیاده نرفته بودم! خلاصه راه افتادیم و سی و پنج دقیقه طول کشید تا برسیم جلو پاساژ، که دیدیم پیام هم همزمان با ما رسیده و داره از ماشینش پیاده میشه یه چند تایی تخم مرغ و یه بسته سوسیس هم دستشه سلام علیک مختصری کرد و زودتر از ما بدو بدو رفت تو پاساژ و ما هم دنبالش تا اینکه رسید و قفل مغازه رو سریع باز کرد و چراغهارو زد که پیمان متوجه نشه این الان داره می یاد سر کار که پیمانم همون لحظه گفت تو مگه می ری چیزی بخری قفل بزرگه رو می زنی و همه چراغارو هم خاموش می کنی؟ اونم گفت نه فقط پایینو با کلید می بندم! پیمان گفت پس چرا الان قفل بود؟ یه خرده من من کرد دیگه دید نمی تونه هیچی بگه گفت برا اینکه الان اومدم باز کردم! پیمانم گفت ساعت یکه تو تازه داری می یای سر کار؟ اونم گفت نه نیم ساعتی هست اومدم رفته بودم پیش رضا.تهر.انی بهش بسپرم جنس برام بیاره! پیمان گفت باشه نیم ساعت پیش که میشه دوازده و نیم که؟ اونم گفت آره دیگه! پیمانم گفت یعنی تو دوازده و نیم می یای سر کار؟ همینجوری می یای که هیچ فروشی نداری دیگه!!! اونم دیگه چیزی نگفت و رفتیم تو! سریع یه خرده از لباس و از اینور اونور حرف انداخت تا قضیه دیر اومدنش به سر کار فراموش بشه ما هم نشستیم و یه خرده حرف زدیم و نیم ساعت بعدشم بقیه مغازه دارا یکی یکی بستند و رفتند ناهار بخورند! فک کنید اونا داشتند می رفتند پیام تازه اومده بود! البته فک کنم اگه ما اونجا نبودیم با همونا دوباره تعطیل می کرد و می رفت ناهار بخوره و معلوم نبود دیگه بعد از ظهر کی بیاد باز کنه شایدم اصلا نمی اومد و می ذاشت فردا ظهرش می اومد دوباره یه سک سک می کرد می رفت! خلاصه که نمی دونید این آدم چقدررررررررررر برای اداره کردن اون مغازه زحمت می کشه طوریکه به قول بهداشت.فریبا باید بهش بگی: خدا قوت پهلواااااااان! خسته نباشی دلااااااااااور!... دیگه یه خرده حرف زدیم و وسطا هم پیمان به پیام گفت پاشو برو از سوپری سر کوچه سه تا بستنی بگیر بیار! اونم گفت باشه و بلند شد گفت کارتتو بده بیاد! پیمان گفت کارتمو می خوای چیکار؟ گفت بستنی بگیرم دیگه خودم پول ندارم! پیمان گفت اینهمه من پول می ریزم به کارتت پس چیکارشون می کنی هر وقت هم بهت می گم یه چیزی بگیر می گی پول ندارم! اونم با پررویی گفت آقا جان فعلا که ندارم! پیمان هم یه سری تکون داد و کارتشو داد و اونم رفت گرفت آورد خوردیم، دیگه کم کم بلند شدیم راه بیفتیم پیام هم درو قفل کرد و دنبال ما اومد بیرون، گفت دارم می رم از سوپر مارکت نون بسته ای بگیرم بیارم سوسیس تخم مرغ بزنم! منم تو دلم گفتم بیچاره بچه انقدر کار کرده گشنه اش شده، دیگه چیکار کنه داره می ره ناهار بخوره خب! اون رفت و ما هم از اون راهی که اومده بودیم قدم زنان و تخمه شکن برگشتیم خونه! سر راه هم من از سوپر میوه سر کوچمون یه کیلو سبزی گرفتم تا شب با غذامون که عدس پلو بود و روز قبلش درست کرده بودم بخوریم!...دیروزم که دوشنبه بود بعد از خوردن صبونه پیمان یه زنگ به مهندس نظر.آبادی که باهاش دوسته زد و در مورد نتیجه کمسیونی که قرار بود تو شهرداری بخاطر رسیدگی به شکایت پیمان و آقای .فر.جی از یکی از همسایه های پشتی که داره آپارتمان می سازه و به سمت حیاط خلوتهای ما پنجره باز کرده برگزار بشه پرسید اونم گفت کمسیون افتاده چهارشنبه شما چهارشنبه اینجا باش! اونم گفت باشه و بعد از خداحافظی از مهندسه گفت جوجو با این حساب اگه ما بخوایم چهارشنبه بریم نظر.آباد من پنجشنبه نمی تونم برم خونه مامان(قبلا قرار بود که با خواهرش پنجشنبه برن اونجا) گفت پس بذار من به خواهرم زنگ بزنم ببینم اگه می تونه به جای پنجشنبه فردا که سه شنبه است بیاد بریم منم گفتم بزن! خلاصه زد و باهاش حرف زد اونم گفت باشه فردا بیا دنبالم بریم غذا هم نیار من درست می کنم می یارم! اونم گفت زحمتت میشه و از این حرفا، اونم گفت نه و خلاصه وظیفه خطیر غذا درست کردن برای مامانش از گردن من ساقط شد خدارو شکر! خواهرش یه هفته ده روزی بود که با شوهرش رفته بود شمال یکشنبه این هفته برگشتند می خواست همون یکشنبه که از راه رسیده بود بره به مامانش سر بزنه که پیمان بهش گفت من شنبه اونجا بودم فعلا مامان به چیزی احتیاج نداره تو بمون استراحت کن تازه از راه رسیدی خسته ای، پنجشنبه با هم می ریم اونم گفت باشه! خواهرش اینا سمت مازندران تو نوشهر یه ویلا دارند که دو سه سالی بود که بهش سر نزده بودند(فک کنم از وقتی که کرونا اومده بود نرفته بودند) یه هفته پیش یا ده روز پیش دقیق یادم نیست رفتند یه سر بهش زدند هم یه خرده تر تمیزش کردند چند سالی بود نرفته بودند وسایل تو خونه خاک گرفته بود هم اینکه یه گشت و گذاری زن و شوهر تو شمال کردند و اومدند انگار دختراش بخاطر اینکه سر کار می رند باهاشون نرفته بودند!(نمی دونم اینجا گفتم یا نه؟ دختر بزرگش فر.میسک که قبلا بازیگر بود حالا چند سالیه که بازیگری رو گذاشته کنار و بخاطر باباش که پارتیش تو ایران.خود.رو کلفت بوده و خرش می رفته اونجا استخدام شده و الان دیگه کارمند .ایرا.ن خود.روئه، دختر کوچیکش سارا هم تا جایی که من می دونم رشته اش تربیت بدنی بوده و قبلنا تو باشگاهها به عنوان مربی و این چیزا کار می کرده و به قول پیام پودر چاقی و لاغری و عضله سازی و این چیزا به مردم می فروخته حالاشو دیگه نمی دونم چیکار می کنه شایدم سر همون کاره، دقیق نمی دونم! این ساراهه یه بار ازدواج کرده و سر سال نشده طلاق گرفته ولی فر.میسکه از اولش ازدواج نکرده و همینجور مجرده فک کنم متولد ۵۹ باید باشه هم سن شهرزاد خودمونه! سارا ولی احتمالا شصت و هفتی باید باشه! بهناز دو تا دختر دیگه هم به اسمهای پگا.ه و مینا داره که تو آمریکا زندگی می کنند مینا هم سن منه و متولد شصت و یکه و ده پونزده سال پیش تو تهران با تک پسر یه کارخونه دار خیییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییلی پولدار ازدواج کرد که باباش مرده بود و یه ثروت خیییییییییییییییییییییلی هنگفت برا پسره به ارث گذاشته بود اولش خونه شون تو اون برج معروفی که دم تونل رسا.لته و آدمای پولدار و بازیگرا و آدما معروفا توش زندگی می کنند زندگی می کردند همزمان هم تو آمریکا خونه داشتند یکی اونا خریده بودند یکی هم بهناز براخودشون خریده بود!(نمی دونم تو کدوم شهر یا ایالتش احتمالا تو لاس وگاس چون خواهر کوچیکه پیمان که اسمش فرشته است اینا بهش می گن فری چهل پنجاه ساله تو لاس وگاس زندگی می کنه) مینا و شوهرش پنج شش سال پیش بعد از به دنیا اومدن پسرشون دیگه فک کنم کلا رفتند آمریکا، شایدم پسره رو تو همون آمریکا به دنیا آوردند نمی دونم دقیق، الان خونه شون تو اون برجه تو تهران خالیه ولی نفروختنش! پگا.ه هم متولد ۶۳ هستش و پنج شش سال پیش با یه پسر ایرانی که تو آمریکا درس می خوند و زندگی می کرد ازدواج کرد و باهاش رفت آمریکا!(البته پدر مادر پسره ایرانند تو همین تهران زندگی می کنند معلم هم هستند، پسره اون موقع اونجا داشت مهندسی می خوند پگا.ه هم فک کنم مهندس صنایع بود ارشد داشت) خلاصه که خواهر منظورم از اینهمه این بود که دختراش سر کار می رن و برا همین پدر مادرشونو همراهی نکرده بودند!... ببین از کجا به کجا رسیدیم ... البته این هنر یه وبلاگ نویس ماهرو می رسونه هاااااااا که از یه سلام علیک ساده شروع کنه و آخر سر برسه به شجرنامه فک و فامیل شوهرش 😁 ...خب داشتم می گفتم: خواهره گفت فردا من غذا می یارم تو نیار و منم طبق معمول از اینکه قرار نیست غذا درست کنم تو دلم قند آب شد ولی همون ثانیه اول بود و زهی خیال باطل! چون پیمان بلافاصله برگشت بهم گفت جوجو هوس الویه کردم برم وسایلشو بگیرم بیارم درست کن هم امروز و فردا بخوریم هم یه کوچولو فردا ببرم برا مامانم یه دو قاشق در حد تست کردن با خواهرم بخورند هم اینکه یه مقدار بریزم توی یه ظرفی پیام رفته تهران بعد از ظهری خسته برمی گرده بدم ببره بخوره!(پیام رفته بود بازار تهران لباس بخره برا مغازه) منم تو دلم گفتم بیااااااااااا یه روزی هم که قرار نیست من غذا درست کنم این بلاخره یه بامبولی علم می کنه که از اونم بدتر میشه!... مگه می ذاره ما یه ثانیه آسوده باشیم! 😡 خلاصه این شد که اون رفت وسایل الویه رو گرفت و آورد منم گذاشتم پختند و درستش کردم همزمان هم چهل و شش دقیقه با دوستم معصومه تلفنی حرف زدم پیمان هم رفته بود پایین تو پارکینگ ورق فلزیهایی که برا پل جلوی خونه اوندفعه از نظر.آباد گرفته بودیم رو ضد زنگ بزنه تا هفته دیگه بدیم آقا.سعید همون لوله کشه که اومد شیرآلات اینجارو کار گذاشت جوششون بده به نبشیهای فلزی که الان رو پله و یه خرده مشکل شیب داره تا مشکلش حل بشه و پای گل پسر موقع رفت و آمد به پارکینگ اذیت نشه!(آقا سعید لوله کشه ولی دستگاه جوشم داره و گفت می یاد خودش جوش می زنه)...بعد از ظهرم پیمان یه قابلمه کوچولو از الویه برداشت و با دو سه بسته نون گرم شده و یه مقدار میوه شسته شده رفت مغازه تا پیام هم از اونور از تهران برسه و ناهارشو بخوره تا بچه از پا نیفته منم یه خرده خوابیدم و بعدم یه مقدار اینترنت گردی کردم البته کم، چون گردنم فعلا خوب خوب نشده مواظب بودم که دوباره درد نگیره بعدم پیمان ساعتای هفت، هفت و نیم برگشت و نشستیم شام خوردیم و سریال دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم!...امروز صبح هم که پیمان نه اینجورا رفت تهران دنبال خواهرش تا با هم برن پیش مامانش و منم که اومدم خدمتتون و اینارو نوشتم ...خب دیگه سرتونو درد آوردم من دیگه برم شمام برید به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
تمام مبارزان بزرگ بدون دعوا پیروز شده اند!
«ضرب المثل چینی»

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۲۷
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی