خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۲۱ ب.ظ

می ریم به آفاق!!!

سلااااااام سلاااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این روزا همش مشغول جمع کردن اسباب و اثاثیه هستیم و کلی سرمون شلوغه امروزم پیمان اینا رفتند تهران یه فرصتی پیش اومد گفتم بیام یه مختصری براتون بنویسم و برم! اون خونه ویلائیه که اون سری بهتون گفتم بخاطر اون پیرمرده به مشکل خورد و جور نشد آخرشم فروشنده اش فروخت به یکی دیگه، بعد اونم چند تا خونه دیگه از طرف املاکیها بهمون پیشنهاد شد که رفتیم دیدیم یا محله هاشون خوب نبود یا خود خونه ها به درد نمی خوردند برا همین در نهایت تصمیممون این شد که موقتا تا وقتی که یه مورد خوب پیدا کنیم و بخریم بریم نظر.آباد و یه مدت اونجا زندگی کنیم برا همین الان داریم آماده می شیم که نقل مکان کنیم به آفاق(اسم کوچه اش آفاقه) و زندگی توی اونجارو هم تجربه کنیم به نظرم تجربه جالبی باید باشه چون ویلائیه و همه چیزش دیگه دست خودمونه و توش راحتیم و دردسرهای آپارتمان نشینی رو نداره فقط شهرش یه خرده کوچیکه که اونم مهم نیست و ماشین زیر پامونه و از دم در خونه تا مرکز شهر تو کرج فقط نیم ساعت راهشه با تهران هم فاصله زیادی نداره و راحت میشه رفت تهران و کرج و برگشت...خلاصه یه مدت می ریم آفاق تا ببینیم به قول پیمان زندگی تو خونه ویلایی چه مزه ایه تا بعدا ایشالا یه جایی بخریم و برگردیم تا اونو بدیم بکوبند و بسازنش! اون روز به پیمان می گفتم دیگه بریم اونجا فکر کنم به راحتی و آرامش و آزادی که تو خونه ویلائیه عادت بکنیم و دیگه بعدا نتونیم تو آپارتمان و شلوغیش زندگی کنیم اونم می گفت از این بعد هر جا بخوام خونه بخرم فقط ویلایی می خرم دیگه هیچوقت آپارتمان نمی خرم آپارتمان مثل گاراژ و کاروانسرا می مونه بس که خر تو خره معلوم نیست کی می یاد توش کی می ره، کلا معلوم نیست کی به کیه!!! آرامشم توش نیست آدم پنج دقیقه می خواد استراحت کنه از هر طرف یه صدایی می یاد...می گفت آپارتمان برا این خوبه که فقط بخری و بدیش دست مستاجر وگرنه برا نشستن اگه بخوای آرامش داشته باشی به درد نمی خوره ....بگذریم... اون خونه ای هم که تهران اجاره کرده بودیم و به مشکل خورده بود هفته پیش رفتیم تهران یه وکیل براش گرفتیم تا بره از طرف ما اجاره اش بده و پول پیش مستاجر جدیده رو بگیره بده به ما(همون پنجاه میلیون پول پیشی که دست صاحبخونه است)...وکیله همکار وکیل خونوادگی پیمان ایناست پیمان اینا از قدیم یه وکیل خونوادگی دارند به اسم خانم اسرا.فیلی که یه زن میانسال تقریبا هم سن و سال مامان شصت-شصت و پنج ساله است اون روز پیمان بهش زنگ زد مشکل خونه رو بهش گفت و باهاش مشورت کرد اونم گفت که یکی از همکاراشو به اسم خانم .ا.میری که وکیل زبردستیه و قبلا هم زیر دست خودش کار می کرده ولی الان چهارده ساله که مستقل کار می کنه بهمون معرفی می کنه که بریم پیشش (خود اسرا.فیلی چون وکیل کارکشته ایه اکثرا روی پرونده های میلیاردی کار می کنه و هر پرونده ای رو قبول نمی کنه بعضی وقتها که وقت داشته باشه بخاطر آشنایی که از قدیم با پیمان اینا داره قبول می کنه! مثل مورد پیام که چند سال پیش قبول کرد و تا دادگاه.کرج هم اومد ولی ایندفعه همه وقتهاش پر بود)...چند روز بعد از تماس ما خانم .اسرا.فیلی زنگ زد گفت که با خانم.امیر.ی هماهنگ کرده که تو دفتر وکالت خود اسرا.فیلی بریم ببینیمش دفترش تو سهروردیه، یه روز عصر ساعت پنج رفتیم تهران دیدیمش و بعد از شنیدن حرفامون وتوضیح مشکلی که بوجود اومده گفت که بهترین راه برا شما اینه که یکی رو پیدا کنید بذارید جای خودتون و پول پیشو از اون بگیرید و یارو صاحبخونه هم بیاد و با طرف جدید قولنامه امضا کنه و بره وگرنه اگه بخواهید هر کار دیگه ای جز این کار بکنید و قضیه رو به دادگاه بکشونید این شمایید که ضرر می کنید چون کم کم یک سال رسیدگیش طول می کشه و بعد از یک سال هم که بخواد به نتیجه برسه کل پول رو مالک به عنوان اجاره دوازده ماه از شما کم می کنه و یکی دو تومنی هم که تهش می مونه به عنوان ضررو زیان و سود پولش ورمی داره و چیزی دست شمارو نمی گیره! می گفت دو جور قرارداد داریم عقود.جاری و عقود. لازم(کلاس آوزش مسائل حقو.قیه خوب گوش کنید شاید بعدها به دردتون خورد)می گفت عقو.د جاری عقو.دی اند که میشه یه طرفه فسخشون کرد مثل اینکه شما الان منو وکیل خودتون کردید و قراردادم با هم امضا کردیم دو روز دیگه از من خوشتون نمی یاد یا به هر دلیل دیگه ای گوشی تلفنو ورمی داری و می گی فلانی از این لحظه به بعد تو دیگه وکیل من نیستی و به همین راحتی این قراداد از طرف شما بصورت یک طرفه فسخ میشه ولی یه سری قراردا.دها جز عقو.د لازمند و قانو.نگذار به خاطر حفظ نظم جامعه اجازه فسخ یه طرفه اش رو به کسی نداده بعد از امضای این عقو.د دیگه نمیشه فسخشون کرد مگر تحت شرایطی که خلاف قرارداد عمل شده باشه« عقو.د لاز.م» لازم الاجرا هستند مثالش میشه دادن نفقه که جز عقو.د لازمه تو هزاری هم خودتو بکشی بگی بابا اصلا زن من زن نبوده هیچ کاری تو خونه نمی کرده هیچ، تازه اذیتم می کرده قانونگذار میگه مهم نیست هر کاری هم کرده باشه یا نکرده باشه چون اسمش تو شناسنامه توئه نفقه اشو باید تمام و کمال بدی و نمی تونی از زیرش در بری! حالا قرارداد.اجاره هم جز عقود.لازمه نمیشه به این راحتی فسخش کرد حالا شما اون روز که خونه رو می خواستی زودتر تحویل بگیری اگه توسط املاکی این تحویل گرفتن زود هنگامو صورت جلسه می کردین می تونستین ادعا کنید که اون روز مالک از تحویل کامل خونه به شما خودداری کرده و همین به نفع شما تموم می شد چون یکی از شروط قرارداد که تحویل به موقع و کامل ملک سر تاریخ ذکر شده توسط مالک بود زیر پا گذاشته شده بود و زمینه فسخ قرار.داد پیش می اومد ولی شما متاسفانه اون روز که زودتر پول پیش رو به مالک دادید و خواستید که زودتر ملکو بهتون تحویل بده این کارو صورتجلسه نکردید که کتبی و محکمه پسند باشه و بتونید بهش استناد کنید و حالا نمی تونید بگید که اون روز مالک ریموت درو به ما تحویل نداد چون مالک گفته سر تاریخش که دو روز دیگه است بهتون تحویل می دم و چون تاریخ قرارداد هم دو روز دیگه بوده و عوض نشده در واقع مالک خلافی مرتکب نشده که با استناد بهش بشه قرار.دادو فسخش کرد بنابراین شما دادگاه هم برید در نهایت رأی به نفع مالک صادر میشه و همچین رأیی هیچ نفعی به حال شما نداره الان تنها راهتون اجاره دادن هر چه زودتر این خونه است تا هم زودتر به پول پیشتون برسید هم کمتر دچار ضررو زیان از نظر دادن اجاره بشید چون هر چی دیر تر اقدام کنید هر چند ماه که طول بکشه باید اجاره آپارتمان رو که ماهی (دو میلیون و هشتصده ) به مالک بدید اگرم ندید از پول پیشتون کم میشه و این به نفع شما نیست پیمان گفت من از یکی پرسیدم می گفت که اجاره دادن ملک وظیفه شما نیست شما فقط باید کمسیون بنگاه رو (پول بنگاهی که موقع بستن قرارداد دو طرف دادند) به مالک بدی با اجاره یک ماه! اونم گفت نه اون وقتیه که این دو تا موردی که گفتی یا هر مورد دیگه ای به عنوان حق.فسخ  توی قرارداد نوشته شده باشه ولی توی قرارداد شما حق .فسخی در نظر گرفته نشده برا همین الان مالک هر چی بگه شما مجبورید انجام بدید یعنی هم باید کمسیون بنگاهو بهش بدید هم بگردید و براش مستاجر پیدا کنید هم خونه رو از طرف اون اجاره بدید هم اجاره خونه رو هر چند ماه که طول بکشه تا اجاره بره بهش بپردازید!!!(یه بندی توی قرار.دادها هست به اسم حق فسخ که خیلی مهمه ولی تو ایران بهش توجه نمیشه و بعدا مثل موردی که برا ما بوجود اومده برا طرفین معامله مشکل ایجاد می کنه حق .فسخ یه بندیه که طی اون طرفین معامله با هم توافق می کنند که اگر قرارداد از طرف یکیشون فسخ بشه یا یکیشون از خرید و فروش منصرف بشه یه مبلغی رو به اسم ضررو زیان به طرف مقابل بپردازه این حق اگه تو قرارداد تعیین شده باشه خیلی خوبه چون موقع فسخ، تکلیف فسخ کننده و میزان ضرر و زیانی که باید به طرف مقابل بده مشخصه و دچار مشکل نمیشه  وگرنه وقتی حق فسخی مشخص نشده باشه و کسی بخواد قراردادو یه طرفه فسخ کنه باید به هر سازی که طرف مقابل می زنه مثل ما برقصه)....خلاصه که خواهر با اینکه اون مرتیکه ادا درآورده و مارو اذیت کرده ولی همه چی به ضرر ما تموم شده همش هم بخاطر عدم آگاهیه که از بستن قراردادو این چیزا داریم اگه اون روز که قراردادو می نوشتند حق. فسخ تعیین می کردیم یا اینکه اگه اون روزی که پول پیشو زودتر دادیم می گفتیم املاکیه صورتجلسه می کرد و تاریخ قراردادو به اون روز تغییر می داد الان همه چی به نفع ما بود و انقدر هم ضرر نمی کردیم ولی یه عدم آگاهی باعث شده که الان ما علاوه بر پیدا کردن مستاجر و دادن حق کمسیون و دادن اجاره بهای چند ماه باید شش میلیون به وکیل و دو میلیون هم به کارشناس املاکی بدیم که برا خونه مستاجر پیدا کنند و کاراشو انجام بدن (وکیله گفت که شش میلیون می گیرم تا برم به یه کارشناس املاک دو میلیون به عنوان شیرینی پیشنهاد بدم که توی مثلا یه تایم کوتاه دو سه هفته ای برا خونه مستاجر پیدا کنه تا کاراشو انجام بدیم و خونه رو بدیمش دست مستاجر تا بتونیم پول پیشو از مستاجر جدید بگیریم و بدیم به شما! اون دو میلیون شیرینی املاکی رو هم ما قراره بدیما یعنی ما شش میلیون حق وکالت باید به وکیل بدیم(که چهار میلیونشو همون روز اول ازمون گرفت) دو میلیونم باید جدا بهش بدیم که دستش باشه بده به کارشناس یکی از املاکیها تا فوری و فوتی روی ملک ما کار کنند تا اجاره بره که پول پیشو از مستاجر جدید بگیرند بدن به ما!) ...اینارو گفتم تا شمام یادتون بمونه که می رید معامله ای چیزی بکنید خیلی دقت کنید و با آگاهی جلو برید تا مثل ما متضرر نشید...خب دیگه اینم کلاس آموزشی من در مورد مسائل حقو.قی، لطف کنید شهریه اش رو به هر طریقی که می تونید بریزید به حسابم تا یه مقدار از ضرر و زیانی که کردیم جبران بشه 😜....تا شما می رید دم خودپرداز منم برم یه خرده وسیله جمع کنم تا شاید کلک این اسباب کشی کنده بشه بره پی کارش ....فعلا از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید  بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
سست و ضعیف نشوید بجنگید!
روزهای خوشی در راهند.
ملتبی ببکاک

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۱
رها رهایی

​​​​heartheartheart

پلک جهان می پرید 

دلش گواهی می داد 

اتفاقی می افتد 

...

....

.....

و فرشته ای از آسمان فرود آمد! heart

 

​​​heartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheart

heartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheart

heartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheart

 

 

سمیه عزیزم خواهر گلم تولد دختر گلت ائل آی عزیزم و زمینی شدنش رو صمیمانه و از ته دل به تو و آقا سجاد عزیز و الیار گلم تبریک می گم و براش بهترینهارو آرزو دارم ایشالا با قدمهای این کوچولوی نازنین زندگیتون پر از شادی و سلامتی و خیر و برکت باشه ! خبر تولدش زیباترین خبری بود که شنیدم و دلم سرشار از شادی شد و بعد از شنیدنش بابت سلامتی هر دوتون با چشمانی خیس از اشک شوق وسط خونه سجده شکر به جا آوردم و دستامو به نشانه دعا بالا بردم و از ته دل از خدا خواستم که زندگی سرشار از عشق و آرامش همراه شما سه نفر نصیبش کنه و تا دنیا دنیاست پشت و پشتیبان و حامیش باشه! heartheartheart

راستی خاطره کلک شیرینی که به مامان و بقیه زدید که نیان تو بیمارستان که مبادا مریض بشن هم خاطره شیرینیه که تا ابد به یاد همه مون خواهد موند چون به معنای واقعی سورپرایز شدیم مخصوصا مامان! البته منم کم سورپرایز نشدمااااااااااااااااااااا!

این قلبهارو تازه همین الان که داشتم این پستو می نوشتم تو قسمت شکلکهای وبلاگم کشفشون کردم که به فال نیکشون می گیرم و با یه دنیا عشق تقدیمش می کنم به ائل آی عزیزم و خانواده چهار نفری تون خییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  ااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشید 

heartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheart

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۱
رها رهایی
سه شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۱۷ ب.ظ

جدا.شدن ها و پیوستن .های دوباره!!!

سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم همونطور که قول داده بودم یه خرده در مورد معصو.مه بنویسم و برم! تا اونجا بهتون گفتم که معصو.مه دوباره رفته بود سراغ اکبر.ی و ازش پرسیده بود که هنوز سر تصمیمش برای صیغه.۹۹. سا.له هست یا نه که دوباره بره صیغه کنه و بره همینجوری باهاش زندگی کنه و بی خیال عقد بشه اونم بهش گفته بود که داره براش یه متنی می نویسه که تا سه شنبه سعی می کنه براش بفرسته معصو.مه هم بهش گفته بود که حتما حرف دلشو بزنه چون معصو.مه همش فکر می کرد اکبر.ی برای عقد نکردنش دلیلی داره که تا حالا به معصو.مه نگفته و تو دلش نگه داشته اونم فردای همون روز این مطلبو براش فرستاده بود:

سلام اولا من فکر نمی کنم در ذهن من چیزی باشه که شما تا حالا نفهمیده باشی چون هم ضریب هوشیت بالاست و هم تخصص داری.(فک کنم منظورش از تخصص اینه که رشته ات روانشناسیه) 
به این خاطر می گم حرف دلمو نمی تونم بیان کنم یا بنویسم چون اکثرشو بهتر از خودم می دونی
بررسی مشکلات و برخورد صحیح با آنها و آیا توان رفع آنها هست بهتر می تواند به ما کمک کند تا به نتیجه دلخواه برسیم
مشکل ما عقد نبود 
خودت می دانی من واقعا دوست داشتم با هم باشیم و به همین منظور برای با هم بودن از توانم کم نگذاشتم و اگر برایم ممکن بود این کار را می کردم ولی شما با دانستن مشکلات این مورد را بهانه کردی و تصمیم به جدایی گرفتی و من با تمام مشکلات بعدی که خواهم داشت برای راحتی شما این جدایی را پذیرفتم به نظر من روی کیس بعدی(منظورش اون خواستگار معصو.مه است که دوستش براش پیدا کرده)خوب فکر کن شاید آنچه شما راضی هستی باشد. و اگر الان خوب بررسی نکنی معلوم نیست بعدها چه شود ممکنه از اینکه رد کردی پشیمان بشی
اگر هم قراره با من باشی و مشکلات شناخته و حل نشوند باز هم جدا خواهیم شد و آنوقت فرصتی که برای شما به دست آمده را هم از دست می دهیم(بازم منظورش از فرصت همون خواستگاره است) 
بعدشم زیرش نوشته بود من مطالب بالارو چندین بار با خستگی شب نخوابیدن و درگیری فکری به خاطر چکه منزل همسایه(که هنوز هم نیامدند) نوشتم و از بس نوشتم و پاک کردم خسته شدم ارسال کردم، دیگه خودت با افکار زیبا و مثبت و خداپسندانه بخوان و در موردش فکر کن 

انگار شب قبلش بخاطر اینکه معصو.مه ورداشته بود عکس اون یارو خواستگاره رو براش فرستاده بود فکرش به هم ریخته بود و به قول خودش تا اذان صبح از ناراحتی خوابش نبرده بود از اونورم صبح بلند شده بود دیده بود که سقف آشپزخونه داره چکه می کنه و انگار کف آشپزخونه همسایه بالاییشون آب پس می داده به پایین، اینم رفته بود بهشون بگه دیده بود نیستند برا همین یه بار دیگه هم فکرش بخاطر اون به هم ریخته بود

معصو.مه هم تو جواب اکبر.ی نوشته بود:
خوندم شما هم یک بار با نظر غیر متعصبانه و به دور از حق به جانب بودن و اینکه به قول شما اگه من نمی دونم شما هم نمی دونید خدا که شاهد و ناظر مشکل ما هست که از عقد نکردن من شروع شد و اگر اینطور نبود شما بارها قول نمی دادید مشکل عقدم را حل کنید و پیگیر مشکل عقد باشید! دو نمونه کتبی شو تحویلتون دادم که حتی امضا هم کردید(منظورش اون برگه هایی بود که گفتم روز آخر کپی گرفته بود و با نامه خداحافظی بهش داده بود) اما قولهای شفاهی رو نمیشه ثابت کرد. اینکه من الان بدونم مشکلات چیه و حتی حق رو به شما بدم اما هنوز خدا شاهده نمی دونم چرا شما صیغه رو که جز شرایط ازدواجتون بوده در اولین صحبتی که توی پارک داشتیم و حدود یک ساعت فقط شما صحبت کردید از من پنهان کردید؟ بطوری که من اصلا در ذهنم هم نمی گنجید که قراره صیغه باقی بمونم این مساله ایه که توی این پنج سال منو خیلی اذیت کرد و سایه شومشو انداخت رو زندگیمون.حالا اگر شما فکر می کنید مشکل ما عقد نیست و مشکلات بعدی که بوجود آمد از آثار بدقولی و عقد نکردن من نیست و من می گم هست قضاوتشو به خداوند دانا از آشکار و پنهان می سپرم 

اکبر.ی هم در جوابش فقط نوشته بود: 
پس موافقی ادامه ندیم و هر کی بره دنبال سرنوشت خودش؟ 

معصو.مه هم نوشته بود :
من منظورم این بود که جوانمردانه و شجاعانه مسئولیت اشتباهمون رو گردن بگیریم و در صدد رفع خطاهامون بر بیاییم نه اینکه با بدبخت کردن دیگری و گفتن هر کی بره دنبال سرنوشت خودش از اشتباه خودمون چشم پوشی کنیم و با این جمله مشکلمون رو به ظاهر و به راحتی حل کنیم و در باطن زندگی خودمون و دیگری رو نابود کنیم آیا من برم دنبال سرنوشتم وجدان شما راحت خواهد بود؟ اگر شما اینطور می خواهید و عدالت الهی هم اینو می گه چشم من گورمو گم می کنم تا شما با وجدان راحت به زندگیتون ادامه بدید خدانگهدار

بعد از این دیگه به هم پیغام ندادند تا دو روز بعدش که معصو.مه ساعت هفت و هشت صبح یهو بین خواب و بیدار دچار یه حالتی مثل اونی که تو کانا.ل چهار تو برنامه زندگی.پس .از . زندگی نشون می داد شده بود اون چیزی که از اون حالتش برا من نوشته بود این بود:
مهنا.ز جون کم مونده بود دیروز آخرین روز عمر من باشه و آخرین باری باشه که با هم صحبت می کردیم و امروز منو مرده تو تختخوابم پیدام کنند البته اگر کسی متوجه می شد شاید هم چند روز یا چند هفته بعد متوجه می شدند چون بجز آبجی گلم مهنا.ز جونم با کسی در تماس نیستم و نه من نه خواهر و برادرام زیاد تلفنی با هم صحبت نمی کنیم در نتیجه ممکن بود چند روزی از مرگم می گذشت و کسی هم خبر نداشت سرتو درد نیارم یادته یه برنامه تو شبکه ۴ می داد در مورد زندگی پس از مرگ،اگر اسمش درست یادم باشه! تو اون برنامه می گفتند زمان مرگ کل زندگیشون می اومد جلو چشمشون و بعد از زمین جدا می شدن و بالا می رفتند... من هم امروز صبح حدود ۷ و نیم ۸ این طوری شده بودم خواب دیدم صحنه ای رو که دارم می بینم قبلا دیدم و هی تو خواب می گم این صحنه رو من سالها قبل دیدم اولین صحنه یه هتل یا مسافر خونه بود پر دمپایی هایی به رنگ آبی پر رنگ نزدیک سرمه ای که در دو طبقه بود اما دو طبقه عجیب یعنی اول که وارد می شدی یه حیاط داشت با اتاق هایی در اطراف بعد چندتا پله می خورد ۳ یا ۴ تا می رفتی توی یه حیاط دیگه با همون شکل با اتاق هایی در اطراف که کنار هر کدوم در جا کفشی هاش دمپایی هایی در سایزهای مردانه ، زنانه و بچه گانه از هر کدوم چند تا و نو، با خودم می گفتم خوبه کسی اینه ها رو جمع نمی کنه و بدزده ببره چون هیچ کس نبود و نگهبان هم نداشت در این فکر بودم که گفتم این دمپایی ها و مسافر خونه چقدر آشناست انگار قبلا اومدم اینجا و از تعجب دو باره برگشتم و به دمپایی ها و مسافر خونه نگاه کردم مخصوصا دمپایی ها خیلی برام آشنا بودند بعد اومدم بیرون کوچه اش هم برام آشنا بود خلاصه بعد از کوچه رسیدم به یه جواهر فروشی اونم آشنا بود بعد کم کم تعجب کردم که چرا هرچی می بینم آشناست انگار همه رو قبلا دیدم تو همین تعجب بودم که یه دفعه  دیدم پا هام از روی زمین جدا شد و کم کم دارم بالا می رم در همین حین دیدم زیر پام آب جمع شد آبش هم سبز تقریبا تیره یا نیمه تیره بود و با سرعتی که من بالا میرفتم با همون سرعت آب زیر پام با حالت چرخشی فرو می رفت تو زمین توی یه چاه! وقتی این حالت برام پیش آمد یاد اون برنامه تلوزیون افتادم و هی سعی کردم چشمامو رو باز کنم و از خواب بیدار بشم اما نمی تونستم تا اینکه کمی چشمم باز شد اما قدرتشو نداشتم باز نگهش دارم با اینکه خوابم کامل بود و صبح شده بود و خواب آلو نبودم اما هر کار می کردم نتونستم چشمامو باز کنم و دوباره چشمم بسته شد و دیدم دو باره همونجا هستم و هر چی می گذره سرعت بالا رفتنم بیشتر می شه من قبلا هم این حالت رو چند بار تجربه کرده بودم اما این با اون ها فرق داشت بار دوم که چشمم بسته شد دیگه نا امید شدم و می دونستم خواب نیستم ولی قدرت اینو که از اون حالت دربیام رو نداشتم و حسم می گفت انگار زیاد اوضاعم خوب نیست و خدا ازم راضی نیست پس وحشت تمام وجودمو گرفت و واقعا نا امید و پریشان تنها چیزی که به ذهنم رسید گفتن استغفرالله بود مهنا.ز جون باورت نمی شه به محض اینکه این کلمه رو گفتم بلا فاصله چشمام باز شد و اولین چیزی که به ذهنم رسید حلالیت از اکبر.ی بود بلافاصله بعد از باز شدن چشمام بدون هیچ فکری بلند شدم بهش زنگ زدم اون بیچاره هم خواب بود و از خواب پریده بود منم ازش حلالیت گرفتم بنده خدا گفت از خواب پریدم فکر می کردم هر کسی باشه بجز تو! اونم مثل من وقتی حلالیت گرفتم گریه کرد گفت که شب پیش خیلی ناراحت بوده! ...خلاصه بعد از صحبتهامون قرار شد امشب بیاد دوباره صیغه کنیم و بشینیم در مورد مشکلاتمون حرف بزنیم که من گفتم بهتره قبلش تلفنی حرفامونو بزنیم اگه به تفاهم رسیدیم بیاد فرد.یس تا بریم سراغ صیغه و کارهای دیگه! اونم گفته بوداولین قرارمون بعد از حرف زدن:
انشاالله انشاالله انشاالله رفتن به محضر.و .صیغه. ۹۹.سا.له و سه سال بعد چون به محرم می خوره عید غدیر قبل از محرم ۱۴۰۲، عقد.دا.ئم!
بعدم معصو.مه ازش پرسیده بود چیکار کنم که تو راضی باشی؟ اونم گفته بود از مهنا.ز خانم بپرس منم براش نوشتم :
مسی اگه گفته از مهنا.ز بپرس مطمئن مطمئنم که فقط مشکلش با تو بچه هاشند یعنی حرف دلش که تو هی می گفتی بهت بگه چیزی جز مدارای تو با دختراش نیست چون اگه چیز دیگه ای بود مطمئنا نمی گفت که از من بپرسی چون به من فقط در مورد دختراش گفته و شکایت دیگه ای از تو نداشته که الان بخواد بگه برو از مهنا.ز بپرس در تمام اون چندباری که من باهاش حرف زدم حرفش فقط این بود که دخترام برا من مهمند اونا کسی رو جز من ندارند چرا باید برای رفت و آمد به خونه پدرشون بخوان اجازه بگیرند؟ به نظرم تو تنها کاری که باید بکنی اینه که خیالشو از بابت دختراش و رفت و آمدشون به اون خونه راحت کنی و اصلا تو این قضیه دخالت نکنی و کاملا به عهده خودشون بذاری که کی برند و کی بیان ...می دونی مسی اجازه بده هر جور دوست دارند با پدرشون در ارتباط باشند و پدرشون هم هر جور که دلش می خواد باهاشون در ارتباط باشه بگو من تو روابط شما دخالت نمی کنم ...فقط وقتی اومدند بهشون احترام بذار البته منظورم این نیست که زیادی جلوشون خم و راست بشی هاااااااااا نه، در حد معقول و معمولی که بفهمند هیچ مشکلی با اومدن و رفتنشون نداری اصلا هم ازشون پیش اکبر.ی نه شکایت کن نه ازشون بد بگو ....کلا کاری به کارشون نداشته باش نه خوبشونو بگو نه بدشونو .....خیلی با سیاست فقط تا می تونی به اکبر.ی محبت کن و کاری برات کرد قدردانی کن ....مردا مثل بچه اند زود در مقابل محبت و ستایش و قدردانی تسلیم میشن 

اونم تو جواب من نوشته بود:
 انشالله! هرچند دختراش خیلی مغرورند مخصوصا کوچیکه ولی باشه سعی می کنم تحمل کنم
آخه به خودشم گفتم والا من مشکلی با اونا ندارم انقدر پیش من از اونا دم می زنه و حساسیت بخرج می ده منو مقابل اونا قرار داده
می گه خب پیش اونا هم انقدر از تو دفاع کردم اونا هم به من می گن بابا چرا همیشه خودتو مقصر می دونی؟... اینو میگه دختراشو از چشم من می اندازه بعد توقع داره دختراشو دیدم بهشون محبت کنم
یعنی دختراش پشت سرم می گن بابا تو مقصر نیستی مسی مقصره بعد انتظار داره من اونا رو دیدم قربون صدقه شون برم !
منم گفتم چی بگم والله، دیگه هر چی خودت صلاح می دونی ...ولی من اگه جای تو بودم  به جای اینکه به حرفی که دختراش زدند توجه کنم و خودمو ناراحت کنم به اون قسمت از حرفش که گفته پیش اونا هم از تو طرفداری کردم توجه می کردم و خوشحال می شدم...اونم دیگه چیزی نگفت 
 
از اون روزم قرار شد روزی یه.ساعت با .هم. چت. کنند و یکی یکی مشکلاتشونو کتبی مطرح کنند و حل کنند تا بعدش برن .محضر...که متاسفانه همون دو روز اول دوباره زدند به تیپ و تاپ همو به مشکل خوردند و بازم به قول خودشون برای همیشه از .هم .جدا .شدند و کار به محضر رفتن و این کارا نکشید ...الانم فعلا جدا شدند تا ببینیم بعدا چی پیش می یاد و ذهن خلاق معصو.مه چی پیدا می کنه که دوباره بره سراغ اکبر.ی ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از قضیه مسی خانم و جدا شدنها و پیوستنهای دوباره اش ...هر چند که همه قصه همین نبود و اگه می خواستم با جزئیاتش بنویسم می شد مثنوی هفتاد من کاغذ و سعی کردم خلاصه اش کنم ....خب دیگه من برم برنامه.کتا.ب باز داره شروع میشه اونو ببینم شمام برید به کارتون برسید از دور صورت زیبای تک تکتونو می بوسم مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

💥گلواژه💥
باید به یاد داشته باشیم که ما تنها کسی نیستم که با تنگناها مواجه می شویم.
درست مثل اوج گرفتن بادبادک با وزش باد ، 
حتی بدترین مشکلات هم می توانند ما را نیرومند کنند.
مثل هزاران نفر دیگر که این مشکلات را داشته اند 
و بر آنها مسلط شده اند، ما هم می توانیم!
دکتر آر.برش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۷
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۳ ب.ظ

روح زندگی

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم؟جونم براتون بگه که پیمان و پیام ساعت یازده رفتند تهران و منم بعد از راه انداختن اونا اومدم نشستم موهای صورتمو ورداشتم(از وقتی کرونا اومده بود ورنداشته بودم دیگه شبیه گوریل شده بودم انقدر صورتم مو درآورده بود) بعدم نشستم دو قسمت از قصه های.جزیر.ه رو که اون هفته دانلود کرده بودمو نگاه کردم و بعدم برنامه کتاب.بازو از کانال .چهار دیدم از وقتی که کرو.نا باعث شده کتابخونه ها بسته بشه دلم لک زده برای خوندن کتاب کاغذی، تو این مدت کتابهای. الکترو.نیکی زیادی دانلود کردم و خوندم ولی لذت خوندن کتاب از روی نسخه چاپی و کاغذیش یه چیز دیگه است البته کتاب کاغذی هم چندتایی از کتابخونه ام ورداشتم خوندم ولی دلم کتابهای جدیدتر می خواد...بدون کتاب خوندن روح آدم می میره انگار، اونی که گفته کتاب غذای روحه راست گفته...حتما سعی کنید زمانی هر چند کوتاه برای کتاب خوندن تو کارهای روزمره تون بذارید چون علاوه بر تاثیری که رو دیداون می ذاره روحتونم جلا پیدا می کنه! آقای میر.محسنی همون سکه فروشه که پیمان همیشه می ره ازش سکه می خره یه پیرمرد تقریبا هفتاد ساله و اهل مطالعه است جالبه بعد از ظهرا که می یاد پاساژ و مغازه اشو باز می کنه ساعت سه و نیم تا چهارو کتاب می خونه حتما، یکی دوبار تو اون ساعت شده که رفتیم پیشش ولی بعد از سلام و احوالپرسی گفته باید نیم ساعت صبر کنید چون این ساعت، ساعت کتاب خوندن منه... بعد از این توضیح به خوندن کتابش ادامه داده تا ساعت شده چهارو بعد جواب ما یا بقیه مشتریهاشو داده! الان دیگه ما و خیلی از مشتریهاش می دونیم که آقای میر محسنی سه و نیم تا چهار وقت مطالعه اشه و برا همین تو اون ساعت سعی می کنیم نریم سراغش چون می دونیم که باید صبر کنیم تا مطالعه اش تموم بشه و بعد جوابمونو بده! شاید بگید خب چه کاریه در مغازه اش رو ببنده کتابشو بخونه بعد که تموم شد باز کنه که هم خودش با خیال راحت کتابشو خونده باشه هم اینکه دیگه نخواد مشتری هاشو بیخود منتظر بذاره!!! منم قبلا همینجور فکر می کردم ولی بعدا با خودم گفتم اتفاقا کاری که داره می کنه درسته چون توی جوامعی مثل جوامع ما که مردم خیلی اهل کتاب نیستند باید همچین آدمایی باشند تا یه عده(همونایی که علاقه به کتاب دارند ولی براش وقت نمی ذارند) با الگو برداری ازشون بیشتر به سمت کتاب کشیده بشند و شده روزی یه ربع یا نیم ساعت لابلای کارهای روزمره شون وقت بذارند و کتاب بخونند تا کم کم عشق به کتاب و کتابخونی گسترش پیدا کنه و به نسلهای بعدم منتقل بشه تا ملت ما هم آروم آروم مثل مردم جوامع پیشرفته کتابو مثل نون شب وارد زندگیشون بکنند تا از اثرات بسیار مفیدی که رو تک تک ابعاد زندگیشون قراره بذاره بهره مند بشند و ما هم برسیم به اونجایی که قراره برسیم... بگذریم بعد از دیدن برنامه کتاب.باز هم گفتم بیام یه سر به شما بزنم و دوباره یه خرده از خودم و خونه خریدنمون و یه خرده هم از معصومه براتون بنویسم و برم ....جونم دوباره براتون بگه که اون حس و حال مریضی که داشتم(سرگیجه و ضعف و اینا) خدارو شکر از بین رفته و الان حالم خوب خوبه! اصلا نمی دونم چی شده بود از دوی تیر تا ده مرداد که می شد جمعه هفته ای که گذشت اصلا حال خوبی نداشتم همش حس می کردم که مریضم! خیلی ضعیف شده بودم یه در میون یا ضعف می کردم و سرم گیج می رفت یاحالت تهوع داشتم یا اینکه اصلا هیچ جام درد نمی کرد ولی یه حس بدی داشتم که انگار بهم القا می کرد که مریضم و نا ندارم! یه شب انقدر حالم بد بود که فکر می کردم دیگه خوب نمی شم و اون شب حتما می میرم! یادمه رفته بودم جلو آینه داشتم خودمو نگاه می کردم انگار روی صورتم خاک مرده پاشیده بودند یه جوری رنگ و روم پریده بود که هیچوقت تا حالا اونجوری نشده بودم توی آینه همش به خودم می گفتم من دیگه خوب نمی شم و امشب حتما می میرم! انگار جسمم یه جوری سنگین شده بود و می خواست فرو بریزه ولی تو مردمک چشمام که نگاه می کردم خوشحال می شدم و با لبخند به خودم می گفتم چه خوب که قراره بمیرم می رم خدارو می بینم این که خییییییییییییییییییییییییلی قشنگه که!(انگار یه شوق عمیقی برای دیدن خدا تو وجودم بود)...هنوزم برام حرفهایی که اون شب توی آینه به خودم زدم عجیبه ولی به واقعیت اینکه می گن چشمها دروازه های روحند پی بردم والان مطمئنم که این حرف، راسته!......یه شب دیگه که داشتیم از نظر.آباد برمی گشتیم پهلوی راستم بدجور درد گرفته بود جوری که دردش می زد به رون راستم و به سختی تو ماشین نشسته بودم یه در میون هم یه حالت تهوعی می اومد سراغم و می رفت بعد که رسیدیم خونه یکی دو ساعتی خوابیدم یه خرده بهتر شدم فرداش برای یکشنبه(یعنی دوازدهم)  وقت دکتر متخصص داخلی گرفتم که برم ببینم چمه! یکروز قبل از اینکه برم دکتر وسط روز ناخود آگاه یه لحظه حس کردم که یهو انگار یه جونی تو وجودم دمیده شد یه حسی از انرژی یا یه چیزی شبیه حس زنده بودن و سلامتی عمیق ، یه چیز عجیبی که نمی تونم توصیفش کنم فقط می تونم بگم انگار روح زندگی دوباره به جسم و جانم برگشت خودم قشنگ برگشتنشو حس کردم! از اون لحظه اون حس و حال مریضی تو وجودم به کل از بین رفت و شدم همون آدم قبلی با یه انرژی مثبت قشنگ و یه شادی عمیق که حتی پیمان هم حسش کرده بود چون خوشحالیشو از سرحال بودن من، توی قیافه اش حس می کردم چون از دوی تیر بخاطر اینکه حس و حالم بد بود اصلا دل و دماغ نداشتم همش افسرده بودم و خیلی نمی خندیدم و خیلی هم حرف نمی زدم و همش تو خودم بودم اون بیچاره هم هر چی سعی می کرد منو سر حال بیاره من زیاد بهش توجه نمی کردم و تو حال خودم بودم... اینکه می گن عقل سالم در بدن سالمه راست می گن به نظر من دل شاد هم تو بدن سالمه آدم وقتی جسمش سالم نیست دلشم هم تمایلی به شادی نداره! سلامتی و شادی انگار مترادف همدیگه اند...خواهش می کنم ازتون تا می تونید قدر سلامتیتونو بدونید هر کاری می تونید برای بدست آوردن و حفظ کردنش بکنید چون هیچی تو زندگی به اندازه اون ارزش نداره و هر چیز دیگه ای که داشته باشید از جمله ثروت و مال و مکنت و غیره بدون سلامتی  هیچه...ایشالا تا دنیا دنیاست همیشه سلامت و شاااااااااااااااااااااد باشید و قدر همه داشته هاتونو بدونید از جمله قدر سلامتی جسم و روحتونو ... یکشنبه که رفتم دکتر برام سونوگر.افی کامل .شکم .و لگن نوشت با یه سری آزمایش مختلف که فرداش رفتم سونوگر.افی رو انجام دادم همه چیم سالم بود(کبد و کلیه و مثانه وصفرا و آپاندیس وغیره) الا تخمدانها که توشون انگار دوباره یه کیست ترکیده بود و توی لگن یه مایع آزادی دیده می شد دکتره گفت درد پهلو و ران و حالت تهوعتم احتمالا بخاطر ترکیدن کیست بوده که توی تخمدان راستت ترکیده، بعدشم بهم گفت تا حالا بهت گفتند که تنبلی. تخمدان داری؟ گفتم نه! گفت یه سری فولیکو.ل ریز توی تخمدان چپتند که نشون میده تخمدانهات تنبلند چون معمولا بعد از عادات ماهانه به صورت طبیعی توی تخمدانها موقع تخمک.گذاری یه سری فولیکو.لهای ریز تولید میشند که در نهایت باید به تخمک بزرگ تبدیل بشند و از بین برند ولی تو تخمدانهای تنبل این فولیکو.لها نمی تونند به تخمک تبدیل بشند می مونند و تبدیل به کیست می شند تخمدانهای تو هم تنبلند و توانایی تبدیل شدن به تخمکو ندارند و می مونند تبدیل به کیست می شند و هر از گاهی یکی دو تاشون توی تخمدانهات می ترکند و باعث اون دردایی که گفتی می شند و مایعشون توی لگنت جمع میشه که باید دارو استفاده کنی تا از بین بره! بعدم پرسید بچه داری؟ گفتم نه! گفت بخاطر تنبلی تخمدان سخت می تونی بچه دار بشی شایدم اصلا نتونی چون یکی از علتهای نازایی زنان تو دنیا همین تنبلی .تخمدان یا تخمدا.ن پلی.کیستیکه منم تو دلم با خودم گفتم خدارو شکرررررررررررررر که کسی از ما بچه نخواسته که بخوایم بشینیم غصه اونم بخوریم!...فردای اون روزم رفتم با عرض معذرت آزمایش ادرارو خون دادم و قرار شد که دو هفته بعدش یعنی بیست و هفتم برم جوابشو بگیرم با خودم گفتم ماشاالله با این جواب دادنشون مریض تا بخواد جواب آزمایششو بگیره و ببره به دکترش نشون بده یا مرده و رفته پی کارش یا اینکه دیگه خوب شده و نیازی به دکتر نداره که بخواد جواب آزمایش ببینه و دارو بنویسه چون من، الان اون مایع تو شکممه و نیاز به دارو برا از بین بردنش دارم دو هفته دیگه که دیگه یا منو کشته یا خودش از بین رفته دیگه، چه نیازی به نشون دادنش به دکتره؟!(البته فک نمی کنم که این مایع آزاد آدمو بکشه به شرطی که مقدارش مثل مال من کم باشه)......خلاصه اینجوریا دیگه خواهر... اینم از مریضی ما...بذارید یه خرده هم از خونه خریدنمون بگم یه کوچولو هم از معصومه و داستاناش بگم بعد دیگه برم ...سه باره جونم براتون بگه که تو این مدت بازم چند تا خونه رفتیم دیدیم که جور درنیومد و نشد که بخریم تا دیروز بعد از ظهر که رفتیم یکیشو دیدیم ازش بدمون نیومد!خونهه صدو شصت متر بود توی سه طبقه که هر طبقه سند جدا داشت(یعنی سه تا سند داشت) قیمتشم سه میلیارد بود ولی یه خرده درب و داغون بود نه درب و داغون اونجوری که بخواد بریزه هااااااا نه! از نظر اینکه یه خرده نیاز به تعمیر داشت مثلا نماش سیمان سفید بود که در اثر بادو بارون سیاه شده بود یا داخلش بخاطر قدیمی بودنش یه خرده احتیاج به جابجایی چندتا تیغه و سفید کاری و از این کارا داشت یا آشپزخونه و حمومش احتیاج به کاشی و سرامیک نو داشت چون کاشیهاش همه قدیمی بودند(سال ساخت خونه ۷۴-۷۵ بود یعنی ساختمون تقریبا بیست و پنج ساله بود) خلاصه توش خرج داشت دیگه! ولی اگه یه دست درست و حسابی بهش کشیده بشه یه خونه قشنگ و با حال میشه! خونه اش نسبت به خونه های ویلایی که تو این مدت دیدیم درب و داغونتر بود قبلیا بهتر بودند ولی خب جا و محلش نسبت به اونا خیلی خوب و دنجتره! کوچه اش کوچه آرومیه و تهش هم بخاطر فضای سبزی که داره تقریبا میشه گفت بن بسته و برا همین اصلا پر تردد و شلوغ نیست که آدم اذیت بشه دسترسیش هم به مراکز خرید و اینا خیلی خوبه چون با چند دقیقه فاصله به میدون .نبو.ت و پاساژ .مهستان و از اونورم به آزاد.گان و اون اطراف دسترسی داره با خونه خودمون که الان توشیم ده دقیقه بیشتر فاصله نداره و در واقع تقریبا تو محل خودمونه که باهاش آشنایی کامل داریم! فقط تنها مشکلی که داره اینه که دو تا مستاجر توی دو تا طبقه هاش هستند یه خونواده تو طبقه سومش و یه پیرمرد تنها هم تو طبقه همکفش(خود صاحبخونه هم تو طبقه دوم می شینه) که یکی از این مستاجرها(همون خونواده ای که تو طبقه سوم می شینه)دو ماه از موعد اجاره اش مونده و قراره دو ماه دیگه خونه رو تخلیه کنه و بره ولی مستاجر طبقه اول که اون پیرمرده است یه هفته است که خونه رو اجاره کرده و هنوز یک سال از موعد اجاره اش مونده و تا سال دیگه این موقع باید تو خونه بشینه پیمان هم به صاحبخونه گفت که من خونه رو بدون مستأجر می خوام شما که می خواستی بفروشی واسه چی دادیش به مستاجر؟ اونم گفت من قصد نداشتم بدمش اجاره ولی یه روز که رفته بودم یه سر به بنگاه بزنم دیدم این پیرمرده داره دنبال خونه همکف می گرده ولی با پول پیشی که داره(انگار چهل و پنج میلیون پول پیش داشته و می خواسته یه میلیونم تو ماه اجاره بده) نتونسته جایی رو اجاره کنه منم دلم براش سوخت و گفتم با همون مبلغ بیا تو خونه من بشین می گفت بنگاهیه می گفت که بیچاره یه عمر داشته از زن مریضش مواظبت می کرده(انگار زنش بیست سال قبل از اینکه بمیره مریض بوده) یه پیرمرد تنهاست دیگه،اذیت اونجوری نداره منم نمی تونم وقتی یه هفته بیشتر نیست اومده بیرونش کنم که! پیمان هم گفت من که نمی گم بیرونش کن که، من منظورم اینه که یه جا براش پیدا کن تا بره و خونه رو بدون مستاجر به من تحویل بده اونم گفت من تعهد اخلاقی بهش دارم و شده بخاطر این پیرمرده یه سال خونه رو نفروشم این کارو می کنم تا اون یه سال تموم بشه و اون بره بعد ...حالا از دیروزم سر اون پیرمرده کار خونه طلسم شده! پیمان میگه حالا این یه سال هم تموم بشه بخاطر اوضاع کرو.نا دوباره دولت بگه صاحبخونه ها حق ندارند به مستاجرها بگن تخلیه کنید باید دوباره قرارداداشونو تمدید کنید اونوقت چیکار باید بکنیم ؟ یا اگه این پیرمرده تو خونه ما بیفته و بمیره بچه هاش بیان بگن تو خونه شما مرده و چرا مرده و از این حرفها چیکار کنیم؟(پیرمرده خییییییییییییییلی پیر و فرتوته)...حالا منم دیشب به پیمان گفتم یه پیرمرد بی آزار و بی سروصداست دیگه، فوقش یه سال تحمل می کنیم تا بره ایشالا تو این یه سالم هیچ اتفاقی نمی افته براش...می گن آدما باید به هم رحم کنند تا خدا هم به همه شون رحم کنه ما امروز به این پیرمرد رحم کنیم و یه خرده مراعاتشو بکنیم فردا هم ما پیر شدیم یکی هم پیدا میشه به ما رحم می کنه...خلاصه من نصیحتامو کردم و فعلا همینجور مونده تا ببینیم چی میشه!...منم از یه طرف دوست دارم همینجارو بگیریم چون محله اشو دوست دارم از یه طرفم اون روز پیمان یه چیزی گفت که باعث شد بین خرید اینجا و رفتن به نظر .آباد دومی رو ترجیح بدم...اون روز پیمان برگشته می گه خوبه خونه سه طبقه است توی یه طبقه اش خودمون می شینیم یه طبقه اشو می گیم پیام بیاد بشینه یه طبقه اش هم مامانو می یاریم می ذاریم بشینه! منم تو دلم گفتم به به با این اوصاف چه شود!!! یعنی هیچی بدتر از اینی که گفت نمی تونه باشه که اون دو نفرم بیان و بخوان با ما زندگی کنند! پیام بخواد بیاد تو اون خونه با ما زندگی کنه این دوتا بیست و چهار ساعته  می خوان با هم دعوا کنند و اعصاب برا من نذارند چون پیام عادت به ولگردی داره و صبح تا شب و شب تا صبح به قول خودش با دوستای ولگردتر از خودش کف خیابونه و پیمان هم می خواد بهش گیر بده و هی چک کنه که چرا دیر اومدی و چرا زود رفتی و کجا بودی و کجا نبودی و همین باعث آشوبی بشه که بیاااااااااااااااااا و ببین ...الان چون پیش مادرشه و جلو چشم ما نیست پیمان از کاراش خبر نداره ولی فردا که بخواد اینجا جلو چشمش باشه و بره و ساعت چهار و پنج صبح بیاد خونه، پیمان اعصابش خرد میشه و شروع می کنند به جون هم افتادن و... ببخشید... خیلی ببخشید م ی ر ی ن ن به اعصاب ما! از اونورم مادرش بخواد بیاد که دیگه نیازی به توضیح دادن نیست و خودتون بهتر می دونید که چه اعجوبه ایه و در کل نور علی نور میشه و زندگی ما تبدیل به بهشتی میشه که بیااااااااااااااااا و ببین...هر چند که من می دونم مادرش هرگز خونه خودشو ول نمی کنه بیاد اینجا پیش ما بمونه ولی از اونحایی که ما هر وقت از چیزی مطمئن بودیم برعکسش از آب در اومده و شانسمون همیشه علیه ما بوده یهو دیدی ول کرد و اومد و نشست اینجا و حالا آخر عمری خر بیار و باقالی بار کن ...خلاصه که خواهر برای فرار از بهشت مذکوری که قراره با اومدن پیام و مامان پیمان تو اون خونه برا ما به پا بشه من حاضرم بریم تو همون خونه .نظر .آباد که دیواراش لکه گیری شده و هنوز نقاشی نشده بشینیم ولی اون خونه رو نخریم که بخوایم آخر عمری اعصابمونو خراب کنیم ...خب این از ماجراهای خونه که فعلا معلوم نیست به کجا می رسه...فک کنم قضیه معصومه رو دیگه باید بذارم دفعه دیگه براتون تعریف کنم چون دیگه بیش از اندازه نوشتم هم چشمهای خودم درد گرفت هم چشمهای شما ...من دیگه برم...خیییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون  بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۳۳
رها رهایی
شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۵ ب.ظ

روز از نو...روزی از نو!!!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح ساعت ده پیمان با پیام رفت تهران که برند دفترچه.درمانی مامانشو تمدید کنند! اون روز مامانشو برده بودند دکتر.قلب برا چکاپ، دکتره داروهای همیشگی فشار خونشو براش نوشته بود رفته بودند داروخونه بگیرند اونجا گفته بودند که دفترچه اعتبار نداره! انگار دکتره نفهمیده بوده و با همون دفترچه ویزیتش کرده و دارو نوشته بود براش!... نمی دونم چرا دفترچه های  نیرو.های. مسلح اینجوریه؟ دفترچه های ما که مال تا.مین .اجتماعیه تا آخرین برگه اعتبار داره و برگه اش تموم شد باید ببری دفترچه رو عوض کنی ولی مال اینا تاریخ اعتبار داره و سر اون تاریخ هر چقدر هم که برگه داشته باشه باید ببری مثل کسایی که قراردادی اند دوباره تاریخ بزنند در حالیکه بابای پیمان کارمند. رسمی و استخدا.می ار.تش بوده و سالها بیمه.اش رو کامل ریخته و بعدشم الان ۳۱ ساله اون مرده و مامان پیمان به عنوان مستر.ی بگیر.رسمی داره حقوق اونو می گیره ولی چرا اینجوریه نمی دونم...خلاصه پیمان اینا امروز صبح رفتند بدن دفترچه رو عوض کنند منم یک ساعتی با معصومه حرف زدم و بعدم یه خرده تلوزیون دیدم و آخر سرم یه خرده نون و پنیر و مربا و این چیزا به عنوان ناهار خوردم(ناهار نداشتیم تنبلیم هم می اومد پاشم یه چیزی درست کنم) بعد از ناهار هم گفتم بیام یه سر کوچولو به اینجا بزنم و برم یه خرده بخوابم (خوابم گرفته بدجوررررررررررررر)...برا همین یه چند کلمه از معصومه می گم و می رم اون روز بهتون گفتم معصومه یه نامه نوشت به اسم نامه آخر و منم یه بیت شعر آخرش اضافه کردم و قرار شد که شنبه هفته دیگه که میشد امروز برا ا.کبر.ی بفرسته یکی دو روز بعد از این تصمیمش یکی از دوستای دوران لیسانسش یهو پیداش شد و به معصومه پیغام داد که برات یه خواستگار پیدا کردم اسم مرده ا.حمد آقا بود و متولد ۴۸، یعنی سه سال از معصومه کوچکتر(معصومه متولد سال چهل و پنجه) ...این احمد آقا چند سالیه که از همسرش جدا شده و یه دختر ۱۸ساله هم داره که با مادرش(یعنی زن سابق احمد .آقا) زندگی می کنه علت طلاقشون هم ظاهرا مالی بوده ویه سالی احمد.آقا ورشکست شده(نمی دونم کارش چی بوده ) زنش نتونسته بی پولیشو تحمل کنه رفته تقاضای.طلاق داده و بچه رو هم ورداشته و رفته، بعد از سالها که احمد.آقا تلاش کرده و دوباره پولدار شده رفته سراغ زنش برش گردونه اونم دیگه برنگشته و الان سالهاست که احمد.آقا تنها زندگی می کنه! اون دوست دوران لیسانس معصومه هم انگار روانشناسه و تو تهران مرکز مشاوره داره و ظاهرا مرده برا مشاوره اومده پیشش و گفته می خوام دوباره ازدواج کنم و اونم به ذهنش رسیده که معصومه رو بهش معرفی کنه!(مرده تو جنت.آبا.د که یکی از محله های غرب تهرانه زندگی می کنه)...معصومه هم اون روز به دوستش گفته بود که باید فکر کنم و بعدا بهت جواب می دم ...همون روز به من زنگ زد و قضیه خواستگاره رو گفت و شبشم تو رو.بیکا پیغام داد که می خوام نامه آخر اکبر.ی رو به جای شنبه امشب بفرستم ولی اول می خوام در مورد تصمیمی که گرفته سوال کنم و اگه تصمیمش به جدایی نباشه یه فکر دیگه بکنم اگه تصمیمش به جدایی باشه این نامه رو براش بفرستم و برا همیشه ازش خداحافظی کنم بعدا ببینم خواستگار جدیده چی میگه! منم گفتم فکر خوبیه همین کارو بکن! اونم همون شب از اکبری در مورد تصمیمش پرسید و اونم گفته بود که با توجه به نامه من تصمیم قطعی برای جدایی گرفته معصومه هم اون نامه رو براش فرستاده بود و خلاصه با کلی آه و ناله از هم خداحافظی کرده بودند..مثلا اکبر.ی بهش گفته بود خیلی دلم می خواست برات هدیه.خداحافظی بگیرم بیارم ولی چون گفته بودی دیگه از این کارا نکن این کارو نکردم و از این حرفا...(از گفتگوشون تو تلگ.رام عکس گرفته بود همه رو برام فرستاده بود سر فرصت نوشته هاشونو تایپ می کنم اینجا براتون می ذارم تا بخونید ) ...حالا دو روز از قضیه خداحافظی نگذشته بود معصومه دیشب دوباره رفته سراغ اکبری و بهش گفته می خواد بدونه هنوز حاضر به صیغه.نود.و نه ساله هست که دوباره بره صیغه اش بشه یا نه؟!!!! میگه ا.کبر.ی به جز بد قولیش در مورد عقد، هیچکدوم از کاراش حرف نداشت و هیچ چیزی رو از من دریغ نکرد و خیلی اخلاقش با من خوب بود خیییییییییییییییییییییییلی مرد نازنینی بود(در این مورد منم باهاش موافقم چون به نظر من اکبر.ی جز معدود مردائیه که هر زنی آرزوی همسریشو داره! بیش از اون چیزی که فکرشو بکنید مرده! انقدررررررررررررررررررررر انسانیت داره و انقدررررررررررررررر انسانه که آدم محو رفتارو شخصیتش میشه!در مورد عقد نکردن معصومه هم با قاطعیت می تونم بگم با وجود نامه کوبنده ای که برای اکبر.ی در حمایت از معصومه نوشتم ولی همش تقصیر خود معصومه است و اکبر.ی بی تقصیره! )...خلاصه معصومه می گفت که می ترسم برم با این یارو(احمد آقا) آشنا بشم و کارمون به عقد و اینا بکشه ولی بعدش ببینم که اخلاقش مثل اکبر.ی نیست و عمرم تباه بشه و از این حرفا....یعنی اینکه دوباره روز از نو و روزی از نو ...اکبر.ی هم گفته تا سه شنبه بهت جواب می دم دارم برات متنی رو می نویسم سعی می کنم تا سه شنبه برات بفرستم ....الان معصومه نشسته که سه شنبه بشه اکبر.ی حرفاشو طی اون متن براش بفرسته ببینه چی میشه ...منم از دست معصومه می خوام سرمو بکوبم به دیوار ...فعلا همین دیگه!... دیدین من مردم و پزشکی .قانونی می گه که مرگ در اثر ضربه به سر بوده بدونید که از دست معصو.مه انقدررررررررررررررررر سرمو کوبیدم به دیوار که این اتفاق افتاده! ....خب من برم بخوابم شاید تو خواب ببینم که معصو.مه سر عقل اومده(چون فقط تو خواب احتمالش هست اونم به میزان خیلی کم ) شمام برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۵
رها رهایی
چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۱۶ ب.ظ

داستانهای زندگی ما!

سلااااام سلاااااام سلااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که پریروز(یعنی دوشنبه) صبح شال و کلاه کردیم راه افتادیم سمت نظر.آباد تا خانم گلارو که تشنه شون بود آب بدیم! ساعت یازده اینجورا بود که رسیدیم! اول رفتیم مخابرات، چون شب قبلش اس ام اس یه قبض 18500 تومنی تلفن اومده بود که توش نوشته بود اخطار قطع،پرداخت فوری که مال خونه نظر.آباد بود ما هم تعجب کردیم چون از تلفن اونجا تا چند روز پیش که من یه ده دقیقه زنگ زده بودم به مامان و پیمان هم یکی دو دقیقه به مامانش زنگ زده بود اصلا استفاده نکرده بودیم که بخوان براش اخطار قطع صادر کنند..رفتیم جلوی مخابرات پیمان ماشینو پارک کرد من نشستم تو ماشین و اون رفت تو،قبل رفتنش گوشیشو ازش گرفتم می خواستم به معصومه زنگ بزنم(قبلا هم گفتم گوشی پیمان از این طرحهای.ماهانه. ایرا.نسل داره برا همین گفتم با اون به ایر.انسل معصومه زنگ بزنم) خلاصه پیمان رفت تو مخابرات و منم به معصومه زنگ زدم می خواستم بهش بگم که به حقوق باز.نشسته ها و مستمر.ی بگیرها دوباره قراره یک تا دو میلیون از این ماه اضافه بشه که بهش گفتم و اونم نمی دونست کلی خوشحال شد و گفت شماره.حساب بده برات مژده گونی بریزم منم تشکر کردم گفتم همین که تو خوشحال بشی برای من مژده گونیه،یه خرده هم از اینور اونور حرف زدیم تا اینکه پیمان برگشت و منم دیگه باهاش خداحافظی کردم و قطع کردم پیمان می گفت مخابرات گفته چون شما تلفنو قبل عید خریدید بعد عید گرون تر شده اون مبلغ برا اونه و هزینه تماس نیست و از این حرفها...منم گفتم چه دو.لت با حالی داریم یه چیزی رو امروز به آدم می فروشه فردا که میره بالا می یاد بقیه اشو از آدم می گیره،والله قبلنا به آدم یه چیزی رو می فروختند دیگه قیمت همون روزو از آدم می گرفتند،دیگه اینجوری نبود که بعد شش ماه که گرون میشه بیان بقیه پولشو از آدم بگیرند بگن از اون روزی که شما خریدین انقدر گرونتر شده،یعنی از این دو.لت هر چی بگی دراومد حالا هم مابه التفاوت چیزایی که یه روز خریدیمو داره ازمون می گیره...واقعاااااااااااااا که!.... بگذریم بعد از با خبر شدن از شاهکار جدید دو.لت راه افتادیم رفتیم خونه،من بعد از عوض کردن لباسام رفتم چهار تا گلدون تو پاسیورو آب دادم(منظورم از چهار تا خانم صادقی و خانم زنبورک و خانم کاکتوسی و یه گل دیگه به اسم خانم خال خالیه!یه گل آپارتمانی داریم که نمی دونم اسمش چیه چون برگاش خال خالیه من اسمشو گذاشتم خال خالی) بعد از آب دادن به گلا اومدم کتری رو پرآب کردم تا بذارم بجوشه که چایی دم کنم کتری رو که داشتم می ذاشتم رو گاز یهو ضعف کردم و سرم گیج رفت احساس کردم دارم می افتم به سختی خودمو نگه داشتم و زیرکتری رو روشن کردم پیمان هم نبود رفته بود از بربری سر کوچه نون بگیره بیاره صبونه بخوریم اومدم یه خرده رو صندلی نشستم تا حالم جا بیاد! کلا از صبح که بیدار شده بودم خیلی خسته بودم اصلا  دلم نمی خواست از جام بلند بشم تو ماشین هم همش خوابیده بودم تا برسیم! یه خستگی خیلی شدیدی انگار تو تک تک سلولهای بدنم رخنه کرده بود ! اصلا نمی دونم چرا اینجوری شدم از دفعه قبل یعنی دوی تیر که پریود شدم همش همینجوری ام چند روز حالم خوب میشه یهو یکی دو روز سر گیجه می گیرم دوباره چند روز خوب می شم و دوباره...حالا ایندفعه که پریود شدم مثل دفعه قبل که یه هفته طول کشید نبود چند روز پیشا سر سه روز تموم شد ولی بازم نمی دونم چرا سرگیجه و ضعف دارم...یه خرده که رو صندلی نشستم حالم بهتر شد بلند شدم یه دونه خرما خوردم گفتم شاید گشنمه اینجوری شدم ولی احساس کردم یه حالت تهوع خفیف هم دارم!دیگه پیمان اومد و نشستیم صبونه خوردیم ولی حالم خیلی خوب نشد چند دقیقه یه بار سرم گیج می رفت و حالت تهوع هم همینجور سر جاش بود با اینهمه رفتم تو پاسیو یه خرده خانم خال خالی رو مرتب کردم و دو تا میله تو خاک گلدونش کردم و بستمش به میله ها که صاف وایسته و نیفته یه چوب قبلا کرده بودیم تو خاکش انگار پوسیده بود و شل شده بود...پیمان هم یه سی چهل متری موکت برا هال گرفته بود داشت اونو اندازه می زد و می انداخت(یه موکت کهنه پیمان چند وقت پیش از خونه مامانش آورده بود انداخته بودیم تو یکی از اتاقها ظهرها می خواستیم استراحت کنیم می رفتیم اونجا دراز می کشیدیم اون روز پیمان گفت بذار برا کف هال هم موکت بخریم بندازیم آدم میره اونجا دیگه نخواد همش کفش و دمپایی پاش باشه برا همین روز قبلش تو کرج رفتیم یه چهل متر موکت خریدیم و صبح اومدنی با خودمون آوردیم)..بعد از بستن خانم خال خالی دیدم حالم اصلا خوب نیست رفتم تو اتاق بالش گذاشتم زیر سرم و تا ساعت پنج خوابیدم بلند که شدم دیدم هنوز همونجوری ام حالا پیمان از خونه برا ناهارمون فلافل آورده بود البته نه اینکه پخته باشه نه،قالب زده و آماده بود ولی خام بود چند روز پیشا یه بسته بیست تایی از گرین.لند(همون سبزی  فروشی مکانیزه که قبلا سبزی آماده ازش می خریدیم)گرفته بودیم ده تاشو همون روزی که خریده بودیم برا شام سرخ کرده بودیم و خورده بودیم ده تا دیگه اش تو فریزر بود که پیمان با خودش آورده بود که درست کنیم و برا ناهار بخوریم! بلند که شدم دیدم اصلا معده ام یه جوریه که اگه چیزی بخورم صد در صد گلاب به روتون بالا می یارم برا همین از پنجره آشپزخونه به پیمان گفتم فلافلهارو می ذارم سرخ بشن خودت همه رو خودت بخور من حالم خوب نیست نمی تونم بخورم اونم داشت تو حیاط ماشین می شست گفت باشه،دیگه اومدم درستشون کردم و نونارو هم تو ماهیتابه گرم کردم گذاشتم رو میز به پیمان گفتم بیا بخور، برا خودم هم یه چایی نبات درست کردم و خوردم گفتم شاید یه خرده حالمو بهتر کنه،دیگه رفتم دراز کشیدم ولی به جای اینکه بهتر بشم حالت تهوعم بدتر شد یهو یاد حرف اکبر(پسر دایی)افتادم که می گفت هر وقت تهوع داشتید و حالتون بهم می خورد و معده درد داشتید به پشت دراز بکشید و دستاتونو قلاب کنید و زیر سرتون بذارید و پای راستتونو روی پای چپتون بندازید و یه ربع تو همون حالت بمونید اونجوری معده سریع اسید معده رو ترشح می کنه و هر چی تو معده تونه زود هضم میشه و می ره تو روده تون و حالتون خوب میشه منم همون کارو کردم و یه ربع بعد خیلی حالم بهتر شد،دیگه حالت تهوع کلا از بین رفت و کلی اکبرو پدر و مادرشو دعا کردم(گفتم اکبر یادم افتاد که چقدررررررررررررررر دلم براش تنگ شده دیدینش از طرف من بهش سلام برسونید)...بعد از دعا به جون اکبر دیدم حالم خوبه بلند شدم یه چایی برا خودم ریختم و خوردم بعد رفتم تو حیاط پیش پیمان و یه خرده گلهای رز تو حیاطو نگاه کردم و یکی دو تا عکس از یه خانم رزی خوشگل که رنگ گلش کرم بود و تازه گل داده بود گرفتم حالا پایین پست براتون می ذارم ببینید، یه خرده هم با نیلوفرا مشغول شدم تا اینکه پیمان کار شستن گل پسرو تموم کرد و اومدیم تو و لباس پوشیدیم و چایی آخرم خوردیم و ساعت ده اینجورا بود راه افتادیم سمت کرج و یازده رسیدیم خونه! تو خونه هم پیمان یه خرده تلوزیون و این چیزا نگاه کرد منم باز یه سرگیجه خفیف داشتم بالش گذاشتم جلو تلوزیون و همونجا یکی دو ساعتی خوابیدم تا اینکه ساعت دو سریالهای تلوزیون تموم شد و بلند شدیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم!..دیروزم صبح ساعت نه پیمان بلند شد و لباس پوشید و رفت یه سر به صرافی بزنه و یه سرم به سکه فروشی،منم دیدم حالم خوبه و خدارو شکر نه سر گیجه دارم نه تهوع گفتم یه خرده بیشتر استراحت کنم تا یه جونی بگیرم برا همین گرفتم تا ساعت یازده خوابیدم بعدش بلند شدم کتری رو گذاشتم جوشید و چایی درست کردم بعدم وسایل صبونه رو آماده کردم گذاشتم رو اوپن آشپزخونه تا وقتی پیمان برگشت صبونه بخوریم برا خودم هم یه لیوان آب جوش ریختم گذاشتم ولرم شد بعد آب یه لیمو ترشو گرفتم ریختم توشو با نی خوردمش تا شاید یه خرده سیستم ایمنی بدنمو تقویت کنه می گن لیموترش بدنو شیمی درمانی طبیعی می کنه و ریشه هر چی مریضی و سرطانه تو بدن خشک می کنه اگه روزی یه نصف لیمو ترشو تو آب ولرم بچلونید و ناشتا بخورید نه تنها هیچوقت مریض نمی شید بلکه جوان و شادابم می مونید چون علاوه بر تقویت سیستم ایمنی بدن و خشکوندن ریشه بیماریها چون ویتامین سی داره باعث تولید کلاژن و تقویت و جوانی پوست میشه چون جلوی شکستن سلولهای بدنو با بالا رفتن سن می گیره!خودتون برید تو گو.گل خواص آب ولرم و لیمو.ترشو سرچ کنید بخونید می فهمید چی می گم خواص خیلی زیاد دیگه ای داره که اینجا نمیشه همشو آورد...فقط موقع خوردنش سعی کنید با نی بخوریدش که آب لیمو به دندوناتون نخوره چون می گن به مینای دندون ممکنه آسیب بزنه مخصوصا بعد از خوردنش نباید بلافاصله مسواک زد چون مسواک مینای دندانو که در اثر تاثیر لیمو ترش نرم شده خراب می کنه...بعد از خوردن آب ولرم و لیمو ترش یه خرده کتاب خوندم بعدشم بلند شدم یه زنگ به مامان زدم پنج دقیقه نشده بود که داشتم باهاش حرف می زدم دیدم تلفن خونه زنگ خورد فهمیدم که پیمانه تا می بینه گوشیم اشغاله زنگ می زنه به خونه و طلبکارانه می پرسه چرا گوشیت اشغاله؟منم ایندفعه تا گوشی رو ورداشتم دیگه بهش مهلت ندادم حرف بزنه گفتم چه خبرته تا می یام دو دقیقه با یکی حرف بزنم سریع پیدات میشه؟(قبل از زنگ زدن به مامان پنج شش بار بهم زنگ زده بود) اونم سریع خودشو جمع کرد گفت آخه زنگ زدم دیدم میگه در دسترس نمی باشد!(از ترسش دیگه نگفت اشغال می باشد)! گفتم در دسترس نمی باشم کجام؟خونه ام دیگه،مگه دو دقیقه قبلش زنگ نزده بودی؟ اونم دیگه ادامه نداد و سرفه کنان گفت جوجو پلیسه اومد یه ماشینو جریمه کنه راننده اش اومد پایین حمله کرد بهش داشت پلیسو می زد پلیسه اسپری فلفل بهش پاشید منم داشتم از اونجا رد می شدم رفت تو گلوم،گلوم داره می سوزه گفتم خب برو یه آب معدنی بخر یه خرده بخور تا بشوره ببره گفت نه نمی تونم دستام کثیفه می ماله بهش و از این حرفا گفتم حالا که نمی تونی پس تحمل کن تا برطرف بشه اونم چیزی نگفت و خداحافظی کرد و رفت...با خودم گفتم مرد حسابی این دیگه زنگ زدن داره آخه؟...کلا مثل بچه هاست می ره بیرون صدبار به آدم زنگ می زنه چند روز پیشا انقدر بهم زنگ زده بود آخرش بهش گفتم یه بار دیگه زنگ بزنی می زنمت...اون می ره بیرون من می مونم خونه به جای اینکه به کارم برسم یا استراحت کنم همش تلفنهای اونو جواب می دم خب چه کاریه اگه قرار باشه تا می ری می یای من باهات حرف بزنم خودمم بلند می شدم باهات می اومدم دیگه!...خلاصه خواهر ما مشکلات عدیده خنده دار داریم دیگه!...بعد از جواب دادن به تلفن آقا دوباره زنگ زدم به مامان و ازش خداحافظی کردم چون هول هولکی قطع کرده بودم بعد از زنگ زدن به مامان هم یه چرخی تو اینترنت زدم تا اینکه پیمان اومد دیدم برام عرق نعنا و پونه گرفته(بخاطر حالت تهوعی که دیروزش داشتم و معده ام به هم ریخته بود)منم ازش تشکر کردم و گفتم درسته تخسی و زیاد به آدم زنگ می زنی ولی یه سری کاراتم قشنگه! اونم خندید و رفت دست و صورتشو شست و اومد نشستیم صبونه خوردیم بعدش من ظرفای صبونه رو شستم و پیمان هم اومدنی از بوفا.لو سه چهار کیلو سینه بوقلمون گرفته بود نشست اونو پاک کرد و تیکه کرد و شست بعد که آبش رفت منم بسته بندیش کردم و گذاشتمش تو فریزر به اندازه یه بسته هم نگه داشتم گذاشتم تو یخچال تا با یه بسته گوشت که گذاشته بودم یخش وا بشه بریزم تو قرمه سبزی(قرار بود قرمه سبزی درست کنم تا هم بخوریم هم پیمان برا مامانش و پیام ببره) بعد از بسته بندی بوقلمونا گرفتیم تا ساعت چهار و پنج خوابیدیم بعدش بلند شدیم یه چایی خوردیم پیمان بلند شد لباس پوشید رفت چندتا سکه به یه سکه فروشی به اسم پیشگا.هی بفروشه منم قرمه سبزی رو بار گذاشتم و یه خرده هم خرما و میوه شستم گذاشتم کنار و اومدم نشستم یه خرده تو اینترنت چرخیدم تا اینکه ساعت هشت و نیم نه پیمان اومد دیدم برام فلفل سبز گرفته از این فلفل کپلها که کبابیها می کشنش به سیخ،من عاشق این فلفلام حتی صبونه هم گاهی با پنیر می خورمشون...خلاصه یه خرده از شادی دیدن فلفلها پریدم هوا و چندتا پیمانو ماچش کردم و بعدش رفتم از تو یخچال یه لیوان شربت سنکنجبین که یکی دو ساعت پیش براش درست کرده بودم و گذاشته بودم حسابی خنک شده بود آوردم و دادم بهش گفتم بیا اینم جایزه ات چون امروز پسر خوبی بودی و برام فلفل و عرق نعنا و پونه گرفتی!... اونم خورد گفت دستت درد نکنه خیلی تشنه ام بود هوا خیلی گرم شده، چسبید! منم گفتم نوش جونت!...بعد از خوردن شربت اون رفت کارتها و موبایلشو با الکل ضد عفونی کرد منم کیسه فلفلهارو عوض کردم و توی یه کیسه تمیز گذاشتم و گذاشتمشون تو یخچال بعدم رفتم برنجو درست کردم گذاشتم دم بکشه اومدم زدم کانال تماشا ساعت ده بود که بشینم خاله.هتی رو ببینم دیدم تموم شده انگار و یه سریال خارجی دیگه به جاش تو اون ساعت گذاشتن یه خرده حالم گرفته شد ولی یهو یادم اومد اعتبار بسته اینترنتمون نهم قراره تموم بشه در حالیکه چهارده گیگ از حجم اینترنتمون هنوز مونده با خودم گفتم بذار برم ببینم تو آپا.رات قصه.های.جزیره رو نداره که دانلود کنم بریزمش رو فلش بزنم تو دستگاه دیجیتال تلوزیون و ببینم؟رفتم دیدم پنجاه شصت قسمتشو داره خوشحال شدم زدم تقریبا پنجاه قسمتشو دانلود کردم یه سری قسمتاش هم موند ولی فلشم پر شد و دیگه نشد دانلود کنم(فلشم شونزده گیگ بود هشت گیگش پر بود اون پنجاه قسمت هشت گیگ بقیه رو هم پر کرد) حالا امروز می خوام تا حجم اینترنتم نپریده بقیه قسمتاشو اگه بشه رو رم تبلت دانلود کنم...بعد از دانلود اونا غذا پخت و آوردیم یه خرده خوردیم و بعدم برا پیام و مامان پیمان توظرفهای جدا ریختیم وگذاشتیم تو یخچال و بعدم اومدیم نشستیم طبق معمول هر شب تلوزیون نگاه کردیم و بعدم یه میوه و چایی خوردیم و بعدم ساعت دو و نیم سه گرفتیم خوابیدیم..امروزم نه بیدار شدیم و تا ده و نیم اینجورا صبونه خوردیم بعدش پیمان بلند شد وسایلی که قرار بود ببره خونه مامانش آماده کرد و گذاشت کنار ساعت یازده پیام اومددنبالش و رفتند منم اونارو راه انداختم و اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم حالا بعد از پست این مطالب می خوام برم بالش خالی کنم دو تا بالش اون روز خریدیم یه خرده زیادی تپلند آدم زیر سرش که می ذاره بلندند و گردن آدم درد می گیره می خوام یه خرده توشونو خالی کنم بریزم تو دو تا بالش دیگه مون که الیاف داخلشون کوبیده شده تا هر چهارتاشون میزون بشن شایدم یه خرده از الیافشونو که فک می کنم بهشون ویسکوز می گن نگه دارم کوسن درست کنم و بریزم توش!یه بار سه تا قلب با تیشرتهای کهنه ام درست کردم توی یکیشون خرده پارچه ریختم توی یکیشم از قبل از همین ویسکوزها داشتیم ریختم توی سومیش مونده بودم چی بریزم رفتم یواشکی یه خرده از ویسکوزهای بالش پیمانو درآوردم ریختم توش و درستش کردم گذاشتمش کنار چند روز بعدش پیمان می گفت نمی دونم این بالشها چرا روز به روز ارتفاعشون کم میشه؟منم به روی خودم نیاوردم گفتم خب همش روشون می خوابیم کوبیده شدن دیگه! گفت پس چرا مال تو اینجوری نشده؟گفتم شاید سر تو سنگینتر از مال منه! اونم یکی از ابروهاشو انداخت بالا و متفکرانه گفت شاید! منم تو دلم کلی به خودم خندیدم خخخخخخخخخخ ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم از زندگی ما و داستاناش...من دیگه برم بالشها منتظرند شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

 

*گلواژه*

زنان شاد می دانند که گاهی با "نه گفتن" به دیگران فرصتی را پیدا می کنند که به خودشان "آری" بگویند! 

 

 اینم عکس اون خانوم رزی خوشگل تقدیم به شما که برام زیباترید از گل!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۶
رها رهایی
شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۲۹ ب.ظ

مثل یک پرنسس بزرگش کنید !

سلاااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که ساعت ده پیمان و پیام با هم رفتند تهران و منم همون موقع زدم کانا.ل تما.شا و قصه های .جزیر.ه. رو نگاه کردم و کلی لذت بردم من عاشق این سریالم روزی صدبارم بده نگاش می کنم چون واقعاااااااااااااااا معرکه است و حرف نداره! روزایی که پیمان می ره تهران یه بار ساعت ده می بینمش یه بارم ساعت چهار در حالیکه شب قبلش هم یه بار دیدمش...به نظرم یه سری چیزا ارزش هزار بار دیدنو دارند این سریالم یکی از هموناست!...سریال که تموم شد گفتم بیام یه سر به اینجا بزنم و یه خرده در مورد معصومه و یه خرده هم در مورد خونه خریدن خودمون بگم و برم!...در مورد معصومه فعلا خبر خاصی نیست چون همونطور که اون روز بهتون گفتم اکبری بعد از خوندن نامه من کلا رفته تو کما و هنوزم هیچ خبری ازش نیست اون روز معصومه یه نامه نوشته بود، برام تو رو.بیکا فرستاد گفت ویرایشش کن اگه تا شنبه خبری از اکبری نشد بعنوان نامه آخر براش بفرستم و برای همیشه ازش خداحافظی کنم منم یکی دوتا جمله اش رو پس و پیش کردم و دوباره براش فرستادم ولی بعدا عصر همون روز یه نامه دیگه برام فرستاد گفت به جای نامه قبلی می خوام این نامه رو بفرستم می خوام بیشتر تاثیر گذار باشه و از این حرفها منم گفتم حالا که می خوای تاثیر گذار باشه پس منم یه بیت شعر به آخر نامه ات اضافه می کنم اونم گفت باشه بکن...خلاصه نهایتش شد این نامه : 

🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
توکل به خدا
با سلام و احترام 
آقای اکبر.ی قبل از این نامه ، نامه ای پر از گلایه و  دلخوری برای شما نوشته بودم و به قول شما تکرار مکررات ، اما تصمیم گرفتم به عنوان آخرین پیام و قطع رابطه برای همیشه پیامی با در نظر گرفتن انصاف و عدالت برای شما بنویسم چرا که تمام کردن رابطه و جدا شدن از کسی که روزی رابطه عاطفی داشتیم سخت ترین کار ممکنه اما این دلیل نمی شه که شرایط را با حرف ها و خاطر نشان کردن اشتباهات سخت ترش کنیم مطمئنم اگر به این جا رسیدیم نتیجه اشتباهات هر دوی ما بود البته در طول این ۵ سال در اکثر موارد انسانی شریف و مهربان و دوست داشتنی بودید و انصافا هیچ محبتی را از من دریغ نکردید و همیشه هر چه خواستم و در توان شما بود کم نگذاشتید اما متاسفانه برآودن مهم ترین و حیاتی ترین خواسته من در توان شما نبود و همین امر امیدم برای ماندن در کنار شما را ناامید کرد و با علم به اینکه میدانم در جدایی ما بازنده ی این زندگی من هستم اما راضی به تصمیم شما و رضای خداوند هستم و مطمئنم این بهترین تصمیم شما بود و رضایت خداوند را هم در نظر گرفتید ، با وجود جدایی برای شما احترام قائلم و هرگز محبت های شما را فراموش نمی کنم و برای قدردانی و احترام به تصمیم شما با این نامه برای همیشه از زندگی شما خداحافظی می کنم و این رابطه را کاملا قطع می کنم در پایان بخاطر همه محبت های شما ممنونم و بهترین ها را برای شما آرزو می کنم التماس دعا و خدانگهدار🌺
"در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز ... چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود ! "         
                                           مسی  ۱۳۹۹/۰۵/۰۴

معصومه جمعه تصمیمش این بود که شنبه که امروز باشه نامه رو برا اکبری بفرسته ولی دیشب پیام داد که می خوام تا شنبه هفته دیگه صبر کنم تا عجله نکرده باشم بعد اگه خبری ازش نشد براش بفرستم منم گفتم فکر خوبیه عزیزم همین کارو بکن... با خودم گفتم ما زنها چقدرررررررررررررررررر بدبختیم که یکی هزار بار عذرمونو می خواد اونوقت باز بهش امیدواریم و باز براش صبر می کنیم ...باز براش نامه آخر می نویسیم ...باز می خوایم نامه مون تاثیر گذار باشه شاید بتونه طرفو برگردونه... باز و هزاران باز دیگه ...اینا همه نتیجه مهر طلب بودن و تربیت غلطیه که نسل ما باهاش بزرگ شده البته نسل ما و نسلهای قبل از ما(چون معصومه شونزده سالی از من بزرگتره و مال نسل قبل از ماست)...تورو خدا دختراتونو خوب بزرگ کنید جوری که برا خودشون ارزش قائل باشند و به جای التماس هر کس و ناکسی دست رد به سینه کسی بزنند که دست کمشون می گیره و برای بودن باهاشون کلی شرط و شروط ردیف می کنه! انقدررررررررررررررررررر بهشون محبت کنید و براشون ارزش قائل باشید و بهشون احترام بذارید که برای جبران کمبود اینا به گدایی محبت هر مرد و نامردی نرند... جوری تربیتشون کنید که خودشون انتخاب کننده و تعیین کننده باشند نه اینکه منتظر این بمونند که یکی دیگه برای موندن یا نموندن با اونا صد تا شرط بذاره و هزار جور ازشون سو استفاده بکنه و آخر سرم بی خداحافظی و بی خبر بذاره بره و اونام التماس کنان دنبالش بدوند ....بهشون یاد بدید که خودشونو دوست داشته باشند و هرگز به کمتر از ایده آلشون قانع نشند غرور و خودخواهی معقول رو یادشون بدید تا زیاده از حد اهل گذشت و فداکاری احمقانه نباشند و خودشونو زیر پا نندازند...هر چند که هیچ زنی نمی تونه به دخترش اینارو یاد بده مگر اینکه قبلش خودش یاد گرفته باشه چون بچه ها با حرف نیست که یاد می گیرند بلکه با الگو برداری از رفتارهای ماست که آموزش می بینند به قول معروف هزار گفته چون نیم کردار نیست ...هزاری هم ما داد سخن بدیم و ازشون بخوایم که این رفتارارو یاد بگیرند اونا در نهایت رفتاری رو تقلید می کنند و یاد می گیرند که از ما تو شرایط و موقعیتهای مختلف می بینند و به حافظه می سپرند تا یه روزی تو شرایط مشابه از خودشون همونو به نمایش بذارند ...پس بهتره بگم زن بودنو حسابی تمرین کنید و یاد بگیرید تا اتوماتیک وار به نسل بعدی هم منتقل بشه...چون ما هرگز نمی تونیم چیزی که خودمون نیستیم رو به یکی دیگه یاد بدیم...بگذریم یه خرده هم از خونه خریدنمون بهتون بگم و برم شمام برید به کارتون برسید ...چند روز پیشا رفتیم اون خونه دو میلیارد و هشتصد میلیونی رو که تو پست قبلی گفته بودم دیدیم یه ساختمون سه طبقه خیلی تمیز و بازسازی شده بود که توش خییییییییییییییییییییییییلی قشنگ و شیک بود نماش هم از این سنگ مرمرهای سفیدی بود که ده بیست سال پیش رو نمای ساختمونا کار می کردند ولی تمیز و خوشگل بود طبقه دومش دست مستاجر بود طبقه اول و سوم هم دست خود صاحبخونه! ما که خییییییییییییییییییییلی خوشمون اومد ازش و به املاکی گفتیم که هماهنگ کنه بریم با صاحبخونه در مورد قیمتش حرف بزنیم که اونم فرداش بهمون زنگ زد که صاحبخونه می گه من قیمتم اون چیزی نیست که املاکی بهتون گفته من سه میلیاردو دویست در نظر داشتم حالا تا سه میلیاردم می تونم پایین بیام ولی دو و هشتصد نمی دم پیمانم فکراشو کرد و فرداش رفتیم به بنگاه گفتیم که ما حاضریم سه میلیارد بخریمش با صاحبخونه هماهنگ کن که بیاد پای معامله اونم گفت باشه فردا بهتون خبر می دم که فرداش خبری ازش نشد و پس فرداش دوباره خودمون رفتیم بنگاه و از بنگاهیه پرسیدیم پس چی شد شما که قرار بود خبر بدی؟ گفت بابا این صاحبخونه نمی دونم رفته کدوم املاکی بهش گفتن خونه ات حیفه بیشتر از اینا می ارزه الان می گه من سه میلیارد و پونصد کمتر نمی دم پیمانم ناراحت شد گفت اینم مسخره اشو درآورده اولش گفت دو و هشتصد تا ما اومدیم باهاش حرف بزنیم کردش سه میلیارد، بعد که ما که به سه میلیارد راضی شدیم حالا کرده سه میلیاردو پونصد، بهش بگو حالا که اینجور شد منم دو و هشتصد بیشتر نمی خرم میده بده نمیده هم به جهنم می گردیم یکی دیگه پیدا می کنیم چیزی که فراوونه خونه است .... خلاصه اینجوری شد که نشد اونو بخریم فعلا همینجور داریم می گردیم ببینیم چی میشه ...اینجوریاااااااااااااااااا دیگه خواهر اینم از خونه خریدن ما که فعلا طلسم شده ..خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون بووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااای

 

✴️گلواژه✴️

امام صادق علیه السلام می فرمایند : 

«مردم را با عمل خود به نیکی ها دعوت کنید نه با زبان خود »

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۹
رها رهایی
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۴۲ ق.ظ

نامه ای به . اکبر.ی !

سلااااااااام سلاااااااام سلااااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اون روز بعد از اون پست به معصومه زنگ زدم و یه خرده در مورد اکبر.ی و قضیه جداییشون حرف زدیم معصومه گفت که روز قبلش با قسم به قرآن از هم جدا شدن و قرار شده که دیگه هرگز سراغ هم نیان و از این حرفها...آخرشم گفت صبح اکبری بهش پیغام داده که شلوار معصومه مونده ته ساکش و قرار شده عصری بیاره دم در تحویل بده معصومه هم چون روز قبل با ناراحتی از اکبر.ی جدا شده بهش گفته حالا که می یای بیا شام تا به خوبی و خوشی با هم خداحافظی کنیم اونم گفته باشه ایشالا شب اونجام ...خلاصه معصومه گفت که در پی تدارک شامه و به قول لئوناردو داوینچی قراره شام آخرو با هم بخورند منم بهش گفتم تو زندگی هیچوقت نمیشه با قطعیت حرف زد شاید اصلا شام آخر نباشه اونم گفت چه می دونم والله...بعدش بهم گفت نامه های روزهای اول اکبر.ی رو پیدا کردم که توش نوشته و امضا کرده که فقط سه ماه برای شناخت بیشتر صیغه می کنیم و بعد از سه ماه می ریم عقد می کنیم یه سری نامه دیگه هم داره که تو همشون قول عقد به من داده ...منم گفتم این نامه هارو بذار تو پاکت و براشم بنویس می گن جوانمرد چون وعده کند وفا نماید و لی تو وعده کردی و هر دفعه زیرش زدی وعده های تو وفایی به دنبال نداشت جوانمرد ...بعد موقع رفتن بده بهش! اونم رفته بود یه جفت جوراب و یه اسپری به عنوان هدیه خداحافظی براش گرفته بود و از روی همه نامه ها و قول و قرارهایی که تا اون روز بهش داده بود و زیرشونو امضا کرده بود کپی گرفته بود و گذاشته بود توی یه پاکت و یه نامه هم براش نوشته بود آخرشم جمله منو ته نامه براش نوشته بود و گذاشته بود تو پاکت و موقع رفتن داده بود به اکبر.ی ....اکبر.ی هم با خوندن نامه همون شب منقلب شده بود و برا معصومه نوشته بود یه بار دیگه با مهناز خانوم از طرف من مشورت کن و ازش بپرس اگه با اطلاعاتی که از ما داره ما عقد کنیم به مشکل نمی خوریم؟ بعد از جوابش هر چی که بود عکس بگیر و تمام و کمال برام بفرست منم گفتم باشه و این نامه رو برای اکبر.ی نوشتم 

سلام مسی جان این نامه خطاب به آقای اکبریه از اینکه اونو تمام و کمال به ایشون منتقل می کنی ازت ممنوووووووووووووووووونم عزیزم! 
ضمن عرض سلام خدمت شما از اینکه منو برای این مشاوره قابل دونستید ازتون یه دنیا ممنوووووووووووووونم این لطف شمارو می رسونه وگرنه بنده جسارت نمی کنم در حضور شما که مرد بسیار خردمند و فهمیده و دانا و با کمالاتید لب به سخن باز کنم! ...قبلش از اینکه ممکنه نامه رو برای سهولت خوانش به شکل عامیانه با کلمات معمولی بنویسم ازتون معذرت می خوام امیدوارم اینو به حساب بی ادبی بنده نذارید!
و اما جواب این سوال شما که فرمودید:  از مهناز خانم سوال کن با تمام اطلاعاتی که دارد اگر مسئله عقد حل شود بعدها ما به مشکل نمی خوریم؟ آقای اکبری به نظر من با توجه به اینکه شما و مسی دو آدم عاقل و بالغ و صاحب تجربه هستید و اونجوری که من توی این مدت البته کوتاه یه شناخت نسبی روی هر دو نفرتون پیدا کردم باید بگم که من فکر می کنم اگر شما دو نفر از تجربیات این پنج سال نامزدی و شناخت تقریبا خوبی که از هم در مورد نقاط قوت و ضعف هم پیدا کردید به درستی استفاده کنید گمان نمی کنم که بعد از عقد به مشکلی حادی برخورد کنید که لاینحل باشه و زندگیتونو به بن بست بکشه....می دونید آقای اکبری شما هیچ زندگی ای رو پیدا نمی کنید که بی مشکل باشه مشکلات همیشه وجود دارند این طرز برخورد ما با اوناست که تعیین می کنه که بمونند و مسئله ساز بشند و آرامشو از ما و اطرافیانمون بگیرند یا اینکه با هوش و ذکاوت و مقداری گذشت به پلی برای استحکام رابطه مون تبدیل بشن اینکه ما از ترس مشکلاتی که تصور می کنیم در آینده گریبانگیر رابطه ما خواهد شد خودمونو محکوم به تنهایی کنیم راه درستی برای مقابله با اونا نیست چون همین تنهایی بیشتر از تلاش برای حل اون مشکلات مارو قراره فرسوده بکنه من فکر می کنم برای حل مشکلاتی که شما و مسی درگیرش هستید و من هم در جریانم قدم اول اینه که شما رابطه تونو با عقد دائم رسمی کنید تا هردو با تعهد بیشتری به ادامه این رابطه و حل بقیه مشکلات اقدام کنید ! من فکر می کنم برای حل مشکلات این رابطه، شما و مسی باید کنار هم و توی یه جبهه قرار بگیرید تا اونجور که هر دو دلتون می خواد این مسائل حل بشه عقد موقت (یا به عبارتی صیغه) شما و مسی رو مقابل هم قرار داده و تا این موضوع حل نشه امیدی به اصلاح بقیه مسائل نیست چون این مساله به نظر من  مثل یه کلیدیه که قرار قفل بقیه مسائل شمارو باز کنه وقتی این قدمو به سلامتی برداشتید بخاطر عزت نفسی که من فکر می کنم به هردوی شما از بودن بصورت رسمی و دائمی کنار هم دست خواهد داد کنار اومدن و حل بقیه مسائل هم کمتر از قبل سخت خواهد بود و راه حلهایی که مناسب هر کدوم از مشکلاته بهتر از قبل به ذهنتون خواهد رسید و تو حلشون بیشتر از قبل موفق خواهید بود و ایشالا با یه دست به دست هم دادن و هم اندیشی و همونطور که گفتم با مقداری گذشت و فداکاری از طرف هر دو نفر حل خواهد شد آقای اکبری ما ترکها یه ضرب المثلی داریم که می گه اگه پیاده و سواره(یعنی کسی که سوار اسبه) قصدشون واقعاااااااااااا دیدار همدیگه باشه سواره باید یه خرده به سمت پایین خم بشه و پیاده هم یه مقدار روی پنجه پاش بلند بشه تا اون دیدار اتفاق بیفته رابطه شما و هر رابطه زناشویی دیگه هم به این خم شدن ها و بلند شدن ها برای حل مسائل احتیاج داره تا به نتیجه برسه مشکلات زمانی حل می شن که هر دو طرف مسئولیت حلشو به عهده بگیرند و با هم برای رفعش به یک اندازه تلاش کنند مسائل شما هم از این قاعده مستثنا نیست و با یه خرده سازگاری و توجه و ارزش دادن به نیازهای همدیگه قابل حلند و بخاطر یه سری مشکلات که تو همه زندگیها هست و میشه با تدبیر بیشتر و هم فکری حلشون کرد نباید اصل قضیه که رابطه دو نفره زیر سوال بره و از هم بپاشه...توی پیامهایی که برا مسی داده بودید علت اصلی جداییتونو عدم مدیریت ایشون اعلام کرده بودید آقای اکبری این حرف شما منو یاد یه خاطره خنده دار از مامانم و مامان بزرگم انداخت اگه از دستم ناراحت نمی شید اجازه بدید تعریفش کنم بعد بگم که این دو چه ربطی به هم دارند! مامانم می گفت سالهای اولی که ازدواج کرده بودیم با مادرشوهرم (یعنی مادر بابام) توی یه خونه ای که دو تا اتاق بیشتر نداشت زندگی می کردیم یکی از اتاقها مال مادر شوهرم بود و صبح به صبح بلند می شد و درشو قفل می کرد و کلیدشم یه نخ انداخته بود دورش به گردنش آویزون می کرد و می رفت باغشون و شب بر می گشت خونه همین که کلید می انداخت و در اتاقشو باز می کرد غر می زد که خیر سرم عروس تو خونه دارم نکرده یه جارو به اتاق من بزنه می گفت منم تا مغز استخونم می سوخت و بهش می گفتم آخه اتاقی که درشو قفل کردی و کلیدشو انداختی گردنت و با خودت بردی من چه جوری باید جارو می زدم ؟؟؟ می گفت چیزی نمی گفت و می رفت تو و محکم درو می کوبید و دوباره فرداش قفل می کرد و می رفت و دوباره شبش که بر می گشت همون حرفارو به من می زد ...از دست من ناراحت نشید ولی انتظار شما از مسی برای مدیریت زندگی هم، درست شبیه همین کار مامان بزرگ منه شما اجازه ورود این آدمو به اون زندگی نمی دید و پنج ساله که پا در هوا نگهش داشتید اونوقت انتظار مدیریت از ایشونو دارید من فکر می کنم این مدیریت زمانی قراره اتفاق بیفته که شما کلید این رابطه رو در اختیار ایشون قرار بدید این کلید توی رابطه شما و مسی رسمی کردن این رابطه است تا اونم بتونه با خیال راحت و با نگاه بلند مدت به این رابطه اونو مدیریت کنه! آقای اکبری جایی که آدما احساس امنیت نکنند و چشم اندازی از آینده نداشته باشند سعی نمی کنند اونجا دست به اصلاح بزنند شما دقت کنید خیلی از مستاجرا اونجور که باید به خونه ای که توش مستاجرند دل نمی سوزونند چون اولا اونو متعلق به خودشون نمی دونند ثانیا چون حضورشونو تو اون خونه موقت می دونند دلیلی برای مواظبت ازش نمی بینند چون می دونند که دیر یا زود باید اونجارو تخلیه کنند و برند ولی وقتی خونه مال خود آدم باشه حتی توی بستن تک تک دراشم دقت می کنه که محکم به هم نخورند چون ضررش متوجه خود آدم میشه رابطه موقت و دائم هم همینجوریه شما نمی تونید از یه آدمی که رابطه تونو باهاش رسمی نکردید انتظار رفتاری رو داشته باشید که وظیفه آدمیه که رابطه اش با طرف مقابلش رسمی و محکم و آینده داره......خواهش می کنم یه خرده به این قضیه فکر کنید و خودتونو جای مسی بذارید...دیروز مسی توی پیامهایی که برا من فرستاده بود گفته بود که شما دوباره پیشنهاد صیغه سه ماهه برای تصمیم گیری نهایی دادید من قبلش از اینکه ادامه نامه ام ممکنه شمارو ناراحت کنه ازتون معذرت می خوام ولی چون گفتید که با نهایت صداقت حرف بزنم و قول دادید که هیچکدومتون از دست من و لحن صریحم ناراحت نشید اینو عنوان می کنم و اجازه این جسارتو به خودم می دم....آقای اکبری من ادعای روانشناس بودن نمی کنم چون تا روانشناس شدن خیلی راهه برا من، ولی با اندک سواد روانشناسی که دارم و با توجه به وقایع این پنج سال به نظرم می یاد شما دچار فوبیای تصمیم گیری (ترس از تصمیم گیری) شدید! فوبیای تصمیم گیری یا ترس از تصمیم گیری اونجور که روانشناسها می گن ترسیه که باعث میشه فرد جرأت انتخاب یه گزینه از بین چندین گزینه رو نداشته باشه در حالیکه توی اکثریت مواقع گزینه درستو تشخیص میده اما ترسی که از انتخاب اون گزینه صحیح داره باعث میشه مدام با فرار از تصمیمهای بزرگ به تصمیمهای کوچک این فوبیا یا ترس رو پنهان کنه به نظر می رسه شما الان چندین ساله دقیقا دارید این کارو می کنید من فکر می کنم پنج سال زمان خیلی زیادیه که ما بتونیم در مورد موندن یا نموندن با یه آدمی تصمیم گیری کنیم شما هر شناختی که قرار بود از مسی در مورد زندگی مشترکتون بدست بیارید توی این پنج سال، دیگه بهش رسیدید من فکر می کنم نه تنها پنج سال شناخت از یه نفر کافیه بلکه این فرصت بیش از اون اندازه است که شما برای شناخت این آدم باید به خودتون می دادید به نظرم الان وقت تصمیم گیریه نه دادن یه فرصت شناخت سه ماهه دیگه به خودتون!شما با این شناخت پنج ساله، دیگه می دونید که می تونید با این آدم بمونید و زندگی کنید یا اینکه برای همیشه از زندگی خودتون بذاریدش کنار! آقای اکبری دو تا جوان هم که می خوان با هم ازدواج کنند نهایت شش ماه تا یک سال برای شناخت بیشتر با هم نامزد می کنند بعد از نهایت یک سال دیگه ازشون انتظار می ره که تکلیف همو مشخص کنند و به تصمیم واحدی برای زندگیشون برسند و با شناختی که از هم پیدا کردند یا با هم بمونند و رابطه شونو با رفتن به محضر و عقد، رسمی کنند یا اینکه راهشونو از هم جدا کنند در حالیکه اونا جوانند و تجربه من و شمارو تو زنذگی ندارند حالا شما با یک عمر تجربه از زندگی مشترک قبلیتون و پنج سال تجربه و شناختی که از ازدواج موقت دومتون با مسی کسب کردید به نظرم الان دیگه زمان تصمیم گیری نهایی شماست اگه شما توی این پنج سال نتونسته اید به نتیجه واحدی در مورد همدیگه برسید فکر نمی کنم یه فرجه سه ماهه دیگه هم بتونه کمکی به شما بکنه جز اینکه قراره برای هر دوی شما تکرار مکررات باشه و باز با همون بحثهای همیشگی بعد از سه ماه به نقطه ای برسید که امروز توش هستید به نظر من هزینه تصمیم نگرفتن بیشتر از هزینه های یه تصمیم اشتباهه شما اگه پنج سال پیش بعد از اون صیغه سه ماهه تصمیم به عقد می گرفتید حتی اگر تصمیمتون اشتباه هم بود باز هم نسبت به الان که پنج ساله دارید هزینه های این تصمیم نگرفتن رو با روح و روان و جسمتون و حتی مالتون پرداخت می کنید کمتر بود ...الانم اگه دوباره تصمیم به یه صیغه سه ماهه بگیرید دقیقا انگار بر گشتید به تصمیم پنج سال پیشتون و می خواهید دوباره این راهو برید و این اشتباهه محضه چون شمارو به جایی نخواهد رسوند جز همون جایی که الان هستید من پیشنهادم به شما اینه که بعد از پنج سال اول به خدا توکل کنید بعدم با یه تصمیم قاطع به همه این تردیدها و دو دلیهایی که پنج سال از زندگی و عمر هر دوی شمارو تلف کرد خاتمه بدید پنج سالی که می تونست قشنگترین سالهای عمر هر دوی شما باشه و با عشق و لذت بردن از زندگی سپری بشه ! ببخشید که با این نامه طولانی سرتونو درد آوردم دیگه حرفای آخرمو می زنم و زحمتو کم می کنم ! به عنوان جملات آخر باید بگم که من فکر می کنم شما و مسی قسمت سخت ماجرارو که همون پنج سال اول بوده که توی همه زندگیهای زناشویی سخت ترین و چالش برانگیزترین سالهای زندگیه پشت سر گذاشتید و با شناختی که از هم به دست آوردید از این به بعد به قسمت راحت قضیه رسیدید که اگه دست به دست هم بدید به امید خدا سالهای آروم و سرشار از آرامشی رو پیش رو خواهید داشت پیشنهاد من اینه که با توکل به خدا یه نقطه بذارید آخر همه تردیدهاتون و یا علی بگید و یه تصمیم قاطع بگیرید و پاشم برای همیشه وایستید...البته خیلی دلم می خواد که این تصمیم قاطع به محضر رفتن و دست در دست همدیگه برگشتنون ختم بشه که منم از شادی اینجا اشک شوق بریزم و براتون آرزوی خوشبختی کنم ... 

معصومه هم خیلی از نامه خوشش اومده بود و اینارو برام فرستاده بود که منم کلی خوشحال شدم 

...👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
احسنت آااااااااافرین خدا شاهده بخاطر خودم نه واقعا قلم توانا و فکر باز و دانشمندی داری واااااااااااااااااااااااااقعا نویسنده ای عزیز دلم فکر نکن بخاطر اینکه نامه ات به مذاقم خوش اومده دارم می گم خدا شاهده همیشه به عزیز دلم به عنوان یه نویسنده نگاه کردم تو رو خدا اگر در زندگی مشترکتون خللی وارد نکرد حتما نویسندگی رو جزو اهداف اصلیت قرار بده.

 

...اگر آقای اکبر.ی بعد از این پیامهات منو عقد نکنه کلا برای همیشه ترکش می کنم

 

....ممنون از مطالب زیبا و آموزنده و پخته و پر از درک و شعور نه تنها یه نویسنده ای بلکه حاضرم قسم بخورم همین الان یه روانشناس قهاری  و با مشاوره ای که دادی چشم که هیچ چشم جان و دلمون رو هم بینا کردی حد اقل برای من که مفید بود و خیییییییییییییییلی ممنونم خانم دکتر واقعا حاضرم حق مشاوره هم بدم اگر ناراحتت نکنه هر چقدر بفرمایید و هر چقدر در توانم باشه با جان و دل تقدیم می کنم خییییییییییییلی بهتر از مشاورانی که بارها می ری مرکز مشاوره آخرم بدتر از اول بر میگردی و فقط بجای اینکه مغزت  پر از اطلاعات و دانش بشه جیبت خالی از پول می شه بود ممنوووووووووووووونم عزیزم اگر ناراحت نشی و به حساب بی ادبی نذاری واقعا حاضرم هر چقدر بگی تقدیم کنم خدا شاهده راضی هم هستم.

 

...مهناز جون آبجی گلم با وجود زمان کم و حضور آقا پیمان و مشکلی که برا نوشتن نامه داشتی بهترین مشاوره که در حد دکتری بود رو بهمون دادی واقعا حق خواهری را برای من تمام کردی و تا آخر عمرم منو شرمنده ی روی گلت و ماااااااااااااااهت کردی این نشون داد که محبت خییییییییییییییلی از پوست و استخون و خون و ژن و .... و هر چیز ارثی و خونی که هست قوی تره عزیزدلم من واقعا قبلا فکر می کردم دو تا خواهر دارم الان مطمئنم که دوتا خواهر دارم که یکی شو خداوند از طریق پدر و مادرم نصیبم کرده و یکی رو هم مستقیم در رحمتشو به روم باز کرده و آبجی گلم رو سر راهم قرار داده انشالله همیشه سااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیان طولانی زنده و سلاااااااااااااااااااامت و شااااااااااااااااااااااااااد باشی و تا آخرین لحظه عمرت محتاج هیچ کس جز خدا نباشی و خداوند هم همیشه انشالله پشت پناهت باشه همونطور که بار ها بوده و برات ثابت شده و دست من را هم همونطور که در این دنیا گرفتی در اون دنیا هم نزد خدا شفاعتم کنی انشالله🙏🏻🙏🏻  عزیز دلم قرررررررربونت برم خیییییییییییییییییلی دوست دارم و هزاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااران بار ممنوووووووووووووووووووونم و می بوووووووووووووووووووووسمت 
انشالله همیشه سلااااااااااااااااااااااااامت و شااااااااااااااااااااد باشی و در تمام امور زندگی و در تمام مراحل زندگیت موفق و پیروز باشی آمین یا رب العالمین 🙏🏻🙏🏻
😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘

معصومه بعد از این تعریف و تمجیداش دیروز نامه رو برای اکبر.ی فرستاده و اکبر.ی هم بعد از خوندنش تو سکوت عمیقی فرو رفته و تا الان هیچ جوابی به نامه نداده و ما هنوز منتظریم ببینیم چی میشه و در نهایت چه تصمیمی می گیره !

به معصومه گفتم الان اون به خون من تشنه است و داره نقشه قتل منو می کشه برا همین جواب نداده ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۲
رها رهایی