خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

سه شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۱۷ ب.ظ

جدا.شدن ها و پیوستن .های دوباره!!!

سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم همونطور که قول داده بودم یه خرده در مورد معصو.مه بنویسم و برم! تا اونجا بهتون گفتم که معصو.مه دوباره رفته بود سراغ اکبر.ی و ازش پرسیده بود که هنوز سر تصمیمش برای صیغه.۹۹. سا.له هست یا نه که دوباره بره صیغه کنه و بره همینجوری باهاش زندگی کنه و بی خیال عقد بشه اونم بهش گفته بود که داره براش یه متنی می نویسه که تا سه شنبه سعی می کنه براش بفرسته معصو.مه هم بهش گفته بود که حتما حرف دلشو بزنه چون معصو.مه همش فکر می کرد اکبر.ی برای عقد نکردنش دلیلی داره که تا حالا به معصو.مه نگفته و تو دلش نگه داشته اونم فردای همون روز این مطلبو براش فرستاده بود:

سلام اولا من فکر نمی کنم در ذهن من چیزی باشه که شما تا حالا نفهمیده باشی چون هم ضریب هوشیت بالاست و هم تخصص داری.(فک کنم منظورش از تخصص اینه که رشته ات روانشناسیه) 
به این خاطر می گم حرف دلمو نمی تونم بیان کنم یا بنویسم چون اکثرشو بهتر از خودم می دونی
بررسی مشکلات و برخورد صحیح با آنها و آیا توان رفع آنها هست بهتر می تواند به ما کمک کند تا به نتیجه دلخواه برسیم
مشکل ما عقد نبود 
خودت می دانی من واقعا دوست داشتم با هم باشیم و به همین منظور برای با هم بودن از توانم کم نگذاشتم و اگر برایم ممکن بود این کار را می کردم ولی شما با دانستن مشکلات این مورد را بهانه کردی و تصمیم به جدایی گرفتی و من با تمام مشکلات بعدی که خواهم داشت برای راحتی شما این جدایی را پذیرفتم به نظر من روی کیس بعدی(منظورش اون خواستگار معصو.مه است که دوستش براش پیدا کرده)خوب فکر کن شاید آنچه شما راضی هستی باشد. و اگر الان خوب بررسی نکنی معلوم نیست بعدها چه شود ممکنه از اینکه رد کردی پشیمان بشی
اگر هم قراره با من باشی و مشکلات شناخته و حل نشوند باز هم جدا خواهیم شد و آنوقت فرصتی که برای شما به دست آمده را هم از دست می دهیم(بازم منظورش از فرصت همون خواستگاره است) 
بعدشم زیرش نوشته بود من مطالب بالارو چندین بار با خستگی شب نخوابیدن و درگیری فکری به خاطر چکه منزل همسایه(که هنوز هم نیامدند) نوشتم و از بس نوشتم و پاک کردم خسته شدم ارسال کردم، دیگه خودت با افکار زیبا و مثبت و خداپسندانه بخوان و در موردش فکر کن 

انگار شب قبلش بخاطر اینکه معصو.مه ورداشته بود عکس اون یارو خواستگاره رو براش فرستاده بود فکرش به هم ریخته بود و به قول خودش تا اذان صبح از ناراحتی خوابش نبرده بود از اونورم صبح بلند شده بود دیده بود که سقف آشپزخونه داره چکه می کنه و انگار کف آشپزخونه همسایه بالاییشون آب پس می داده به پایین، اینم رفته بود بهشون بگه دیده بود نیستند برا همین یه بار دیگه هم فکرش بخاطر اون به هم ریخته بود

معصو.مه هم تو جواب اکبر.ی نوشته بود:
خوندم شما هم یک بار با نظر غیر متعصبانه و به دور از حق به جانب بودن و اینکه به قول شما اگه من نمی دونم شما هم نمی دونید خدا که شاهد و ناظر مشکل ما هست که از عقد نکردن من شروع شد و اگر اینطور نبود شما بارها قول نمی دادید مشکل عقدم را حل کنید و پیگیر مشکل عقد باشید! دو نمونه کتبی شو تحویلتون دادم که حتی امضا هم کردید(منظورش اون برگه هایی بود که گفتم روز آخر کپی گرفته بود و با نامه خداحافظی بهش داده بود) اما قولهای شفاهی رو نمیشه ثابت کرد. اینکه من الان بدونم مشکلات چیه و حتی حق رو به شما بدم اما هنوز خدا شاهده نمی دونم چرا شما صیغه رو که جز شرایط ازدواجتون بوده در اولین صحبتی که توی پارک داشتیم و حدود یک ساعت فقط شما صحبت کردید از من پنهان کردید؟ بطوری که من اصلا در ذهنم هم نمی گنجید که قراره صیغه باقی بمونم این مساله ایه که توی این پنج سال منو خیلی اذیت کرد و سایه شومشو انداخت رو زندگیمون.حالا اگر شما فکر می کنید مشکل ما عقد نیست و مشکلات بعدی که بوجود آمد از آثار بدقولی و عقد نکردن من نیست و من می گم هست قضاوتشو به خداوند دانا از آشکار و پنهان می سپرم 

اکبر.ی هم در جوابش فقط نوشته بود: 
پس موافقی ادامه ندیم و هر کی بره دنبال سرنوشت خودش؟ 

معصو.مه هم نوشته بود :
من منظورم این بود که جوانمردانه و شجاعانه مسئولیت اشتباهمون رو گردن بگیریم و در صدد رفع خطاهامون بر بیاییم نه اینکه با بدبخت کردن دیگری و گفتن هر کی بره دنبال سرنوشت خودش از اشتباه خودمون چشم پوشی کنیم و با این جمله مشکلمون رو به ظاهر و به راحتی حل کنیم و در باطن زندگی خودمون و دیگری رو نابود کنیم آیا من برم دنبال سرنوشتم وجدان شما راحت خواهد بود؟ اگر شما اینطور می خواهید و عدالت الهی هم اینو می گه چشم من گورمو گم می کنم تا شما با وجدان راحت به زندگیتون ادامه بدید خدانگهدار

بعد از این دیگه به هم پیغام ندادند تا دو روز بعدش که معصو.مه ساعت هفت و هشت صبح یهو بین خواب و بیدار دچار یه حالتی مثل اونی که تو کانا.ل چهار تو برنامه زندگی.پس .از . زندگی نشون می داد شده بود اون چیزی که از اون حالتش برا من نوشته بود این بود:
مهنا.ز جون کم مونده بود دیروز آخرین روز عمر من باشه و آخرین باری باشه که با هم صحبت می کردیم و امروز منو مرده تو تختخوابم پیدام کنند البته اگر کسی متوجه می شد شاید هم چند روز یا چند هفته بعد متوجه می شدند چون بجز آبجی گلم مهنا.ز جونم با کسی در تماس نیستم و نه من نه خواهر و برادرام زیاد تلفنی با هم صحبت نمی کنیم در نتیجه ممکن بود چند روزی از مرگم می گذشت و کسی هم خبر نداشت سرتو درد نیارم یادته یه برنامه تو شبکه ۴ می داد در مورد زندگی پس از مرگ،اگر اسمش درست یادم باشه! تو اون برنامه می گفتند زمان مرگ کل زندگیشون می اومد جلو چشمشون و بعد از زمین جدا می شدن و بالا می رفتند... من هم امروز صبح حدود ۷ و نیم ۸ این طوری شده بودم خواب دیدم صحنه ای رو که دارم می بینم قبلا دیدم و هی تو خواب می گم این صحنه رو من سالها قبل دیدم اولین صحنه یه هتل یا مسافر خونه بود پر دمپایی هایی به رنگ آبی پر رنگ نزدیک سرمه ای که در دو طبقه بود اما دو طبقه عجیب یعنی اول که وارد می شدی یه حیاط داشت با اتاق هایی در اطراف بعد چندتا پله می خورد ۳ یا ۴ تا می رفتی توی یه حیاط دیگه با همون شکل با اتاق هایی در اطراف که کنار هر کدوم در جا کفشی هاش دمپایی هایی در سایزهای مردانه ، زنانه و بچه گانه از هر کدوم چند تا و نو، با خودم می گفتم خوبه کسی اینه ها رو جمع نمی کنه و بدزده ببره چون هیچ کس نبود و نگهبان هم نداشت در این فکر بودم که گفتم این دمپایی ها و مسافر خونه چقدر آشناست انگار قبلا اومدم اینجا و از تعجب دو باره برگشتم و به دمپایی ها و مسافر خونه نگاه کردم مخصوصا دمپایی ها خیلی برام آشنا بودند بعد اومدم بیرون کوچه اش هم برام آشنا بود خلاصه بعد از کوچه رسیدم به یه جواهر فروشی اونم آشنا بود بعد کم کم تعجب کردم که چرا هرچی می بینم آشناست انگار همه رو قبلا دیدم تو همین تعجب بودم که یه دفعه  دیدم پا هام از روی زمین جدا شد و کم کم دارم بالا می رم در همین حین دیدم زیر پام آب جمع شد آبش هم سبز تقریبا تیره یا نیمه تیره بود و با سرعتی که من بالا میرفتم با همون سرعت آب زیر پام با حالت چرخشی فرو می رفت تو زمین توی یه چاه! وقتی این حالت برام پیش آمد یاد اون برنامه تلوزیون افتادم و هی سعی کردم چشمامو رو باز کنم و از خواب بیدار بشم اما نمی تونستم تا اینکه کمی چشمم باز شد اما قدرتشو نداشتم باز نگهش دارم با اینکه خوابم کامل بود و صبح شده بود و خواب آلو نبودم اما هر کار می کردم نتونستم چشمامو باز کنم و دوباره چشمم بسته شد و دیدم دو باره همونجا هستم و هر چی می گذره سرعت بالا رفتنم بیشتر می شه من قبلا هم این حالت رو چند بار تجربه کرده بودم اما این با اون ها فرق داشت بار دوم که چشمم بسته شد دیگه نا امید شدم و می دونستم خواب نیستم ولی قدرت اینو که از اون حالت دربیام رو نداشتم و حسم می گفت انگار زیاد اوضاعم خوب نیست و خدا ازم راضی نیست پس وحشت تمام وجودمو گرفت و واقعا نا امید و پریشان تنها چیزی که به ذهنم رسید گفتن استغفرالله بود مهنا.ز جون باورت نمی شه به محض اینکه این کلمه رو گفتم بلا فاصله چشمام باز شد و اولین چیزی که به ذهنم رسید حلالیت از اکبر.ی بود بلافاصله بعد از باز شدن چشمام بدون هیچ فکری بلند شدم بهش زنگ زدم اون بیچاره هم خواب بود و از خواب پریده بود منم ازش حلالیت گرفتم بنده خدا گفت از خواب پریدم فکر می کردم هر کسی باشه بجز تو! اونم مثل من وقتی حلالیت گرفتم گریه کرد گفت که شب پیش خیلی ناراحت بوده! ...خلاصه بعد از صحبتهامون قرار شد امشب بیاد دوباره صیغه کنیم و بشینیم در مورد مشکلاتمون حرف بزنیم که من گفتم بهتره قبلش تلفنی حرفامونو بزنیم اگه به تفاهم رسیدیم بیاد فرد.یس تا بریم سراغ صیغه و کارهای دیگه! اونم گفته بوداولین قرارمون بعد از حرف زدن:
انشاالله انشاالله انشاالله رفتن به محضر.و .صیغه. ۹۹.سا.له و سه سال بعد چون به محرم می خوره عید غدیر قبل از محرم ۱۴۰۲، عقد.دا.ئم!
بعدم معصو.مه ازش پرسیده بود چیکار کنم که تو راضی باشی؟ اونم گفته بود از مهنا.ز خانم بپرس منم براش نوشتم :
مسی اگه گفته از مهنا.ز بپرس مطمئن مطمئنم که فقط مشکلش با تو بچه هاشند یعنی حرف دلش که تو هی می گفتی بهت بگه چیزی جز مدارای تو با دختراش نیست چون اگه چیز دیگه ای بود مطمئنا نمی گفت که از من بپرسی چون به من فقط در مورد دختراش گفته و شکایت دیگه ای از تو نداشته که الان بخواد بگه برو از مهنا.ز بپرس در تمام اون چندباری که من باهاش حرف زدم حرفش فقط این بود که دخترام برا من مهمند اونا کسی رو جز من ندارند چرا باید برای رفت و آمد به خونه پدرشون بخوان اجازه بگیرند؟ به نظرم تو تنها کاری که باید بکنی اینه که خیالشو از بابت دختراش و رفت و آمدشون به اون خونه راحت کنی و اصلا تو این قضیه دخالت نکنی و کاملا به عهده خودشون بذاری که کی برند و کی بیان ...می دونی مسی اجازه بده هر جور دوست دارند با پدرشون در ارتباط باشند و پدرشون هم هر جور که دلش می خواد باهاشون در ارتباط باشه بگو من تو روابط شما دخالت نمی کنم ...فقط وقتی اومدند بهشون احترام بذار البته منظورم این نیست که زیادی جلوشون خم و راست بشی هاااااااااا نه، در حد معقول و معمولی که بفهمند هیچ مشکلی با اومدن و رفتنشون نداری اصلا هم ازشون پیش اکبر.ی نه شکایت کن نه ازشون بد بگو ....کلا کاری به کارشون نداشته باش نه خوبشونو بگو نه بدشونو .....خیلی با سیاست فقط تا می تونی به اکبر.ی محبت کن و کاری برات کرد قدردانی کن ....مردا مثل بچه اند زود در مقابل محبت و ستایش و قدردانی تسلیم میشن 

اونم تو جواب من نوشته بود:
 انشالله! هرچند دختراش خیلی مغرورند مخصوصا کوچیکه ولی باشه سعی می کنم تحمل کنم
آخه به خودشم گفتم والا من مشکلی با اونا ندارم انقدر پیش من از اونا دم می زنه و حساسیت بخرج می ده منو مقابل اونا قرار داده
می گه خب پیش اونا هم انقدر از تو دفاع کردم اونا هم به من می گن بابا چرا همیشه خودتو مقصر می دونی؟... اینو میگه دختراشو از چشم من می اندازه بعد توقع داره دختراشو دیدم بهشون محبت کنم
یعنی دختراش پشت سرم می گن بابا تو مقصر نیستی مسی مقصره بعد انتظار داره من اونا رو دیدم قربون صدقه شون برم !
منم گفتم چی بگم والله، دیگه هر چی خودت صلاح می دونی ...ولی من اگه جای تو بودم  به جای اینکه به حرفی که دختراش زدند توجه کنم و خودمو ناراحت کنم به اون قسمت از حرفش که گفته پیش اونا هم از تو طرفداری کردم توجه می کردم و خوشحال می شدم...اونم دیگه چیزی نگفت 
 
از اون روزم قرار شد روزی یه.ساعت با .هم. چت. کنند و یکی یکی مشکلاتشونو کتبی مطرح کنند و حل کنند تا بعدش برن .محضر...که متاسفانه همون دو روز اول دوباره زدند به تیپ و تاپ همو به مشکل خوردند و بازم به قول خودشون برای همیشه از .هم .جدا .شدند و کار به محضر رفتن و این کارا نکشید ...الانم فعلا جدا شدند تا ببینیم بعدا چی پیش می یاد و ذهن خلاق معصو.مه چی پیدا می کنه که دوباره بره سراغ اکبر.ی ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از قضیه مسی خانم و جدا شدنها و پیوستنهای دوباره اش ...هر چند که همه قصه همین نبود و اگه می خواستم با جزئیاتش بنویسم می شد مثنوی هفتاد من کاغذ و سعی کردم خلاصه اش کنم ....خب دیگه من برم برنامه.کتا.ب باز داره شروع میشه اونو ببینم شمام برید به کارتون برسید از دور صورت زیبای تک تکتونو می بوسم مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

💥گلواژه💥
باید به یاد داشته باشیم که ما تنها کسی نیستم که با تنگناها مواجه می شویم.
درست مثل اوج گرفتن بادبادک با وزش باد ، 
حتی بدترین مشکلات هم می توانند ما را نیرومند کنند.
مثل هزاران نفر دیگر که این مشکلات را داشته اند 
و بر آنها مسلط شده اند، ما هم می توانیم!
دکتر آر.برش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۲۱
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی