خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۵۴ ق.ظ

این بزرگترین موفقیت توست!!!

سلااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این چند روز (از پست قبل تا حالا) اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام تعریف کنم روزامون کم و بیش مثل همیشه گذشت و بخوام بنویسم تقریبا چیزی شبیه پستای قبلی میشه چون اکثرا خونه بودیم به جز یه روزشو که فک کنم سه شنبه بود رفتیم کرج و حالا همون یه روزو براتون تعریف می کنم هر چند که اون روزم اتفاق خاصی نیفتاد و اونم پر از روزمرگی بود ولی خب دیگه زندگیه دیگه از همین روزمرگیها و چیزای پیش پا افتاده اش باید لذت برد حتما که نباید اتفاق بزرگی بیفته که!عرضم به خدمتتون که سه شنبه که رفتیم کرج اول رفتیم خیابون.فا.طمی و یه خرده میوه و خرما و این چیزا خریدیم بعدشم ماشینو توی یه خیابونی به اسم اد.هم که نزدیک پاساژ میر.محسنی ایناست(همون سکه.فروشه) پارک کردیم و پیاده راه افتادیم سمت مغازه.میر.محسنی نرسیده بهش من به پیمان گفتم تو برو اونجا منم یه دوری اینجا می زنم اومدی بیرون بهم زنگ بزن اونم گفت باشه و رفت( مغازه میر.محسنی اینا کوچیکه فک کنم شش هفت متر بیشتر نیست و پر رفت و آمد هم هست از اونورم نه خودش و نه داداشش معمولا ماسک نمی زنند برا همین من هیچوقت نمی رم تو، پیمانم که می ره پیششون معمولا دو تا ماسک رو هم می زنه البته نه اینکه آدمای کثیفی باشند هاااااااااا نه، از این پولدارای خیلی شیک و پیک و تمیزند ولی خب نمی دونم چرا کلا ماسک تو کارشون نیست و با اینکه مغازه شون کوچیکه و رفت و آمد توش زیاده ولی این یه موردو رعایت نمی کنند)...خلاصه اون رفت و منم اول رفتم یه خرده پالتوهایی که دست فروشا روی رگال کنار خیابون آویزون کرده بودند رو دیدم بعدم رفتم توی یه مغازه لوازم آرایشی و یه مداد لب کالباسی گرفتم و اومدم بیرون یه خرده ویترین مغازه هارو نگاه کردم و دوباره سر راهم یه لوازم آرایشی دیگه بود که بزرگتر از اون اولی بود رفتم توی اونم یه خرده گشت زدم و یه مداد کالباسی دیگه و یه مداد اکلیلی نوک مدادی گرفتم که تقریبا می شد گفت مداد چشم اکلیلی بود، از اونجام اومدم بیرون و رفتم سمت پاساژ میر.محسنی از دور نگاه کردم دیدم پیمان هنوز داره باهاش حرف می زنه برا همین راه افتادم سمت طبقه پایین پاساژ، اونجا دو تا کتابفروشی هست که یکیش دست دوم فروشیه رفتم تو دست دومی و یه خرده میون قفسه ها گشتم و کتاباشو دیدم صاحبش که یه مرده تقریبا چهل و پنج ساله بود بیرون تو راهرو در حال جابه جا کردن کتاب بود اومد تو و گفت بیشتر مد نظرتون چه کتابائیه؟ منم گفتم روانشناسی! یه قفسه پشت قفسه ای که من روبروش وایستاده بودم رو نشونم داد و گفت اینا کلا روانشناسی اند منم رفتم و یه خرده کتابای اونجارو نگاه کردم توشون کتاب مدیر.روشن.بین.خوزه. سیلوارو دیدم که گذاشته بود پنج تومن با خودم گفتم چه خوب چقدر قیمتش پایینه هر چند که کتابش دست دوم بود ولی از اینا بعیده که کتابی بیرون شصت هفتاد هزار تومن باشه و دست دومشو بدن پنج تومن، کم کم ممکن بود سی چهل تومن قیمت بذارند روش، برا همین همونو ورداشتم و خواستم کتابای دیگه شون رو هم نگاه کنم با خودم گفتم الانه که پیمان زنگ بزنه برا همین بهتره که برم پول اینو حساب کنم بقیه رو حالا بذارم یه روز دیگه که اومدیم اینورا ببینم برا همین رفتم مرده رو از بیرون صدا کردم اومد کتابه رو نشونش دادم با تعجب گفت این کتابو زدن پنج تومن؟ گفتم بعله تو پنج تومنیها بود گفت می دونید بیرون الان قیمتش چنده؟ کم کم هفتاد تومنه بعدشم کتابای خوزه .سیلوا پیدا نمیشه تعجب می کنم پنج تومن روش قیمت زدند! منم گفتم حالا چقدرباید تقدیم کنم؟ اونم دوباره پشت جلد کتابو که همکارش با خودکار قیمت دست دومشو روش نوشته بود دید و گفت نوشته پنج تومن دیگه، کاریشم نمیشه کرد! منم پنج تومنو کارت کشیدم و کتابو ورداشتم اومدم بیرون مرده هم باهام اومد و شماره تلفنهای رو شیشه اش رو نشونم داد و گفت ما داریم جا به جا می شیم داریم می ریم طالقا.نی شمالی شماره هارو داشته باشید خواستید بیایید کتاب بگیرید زنگ بزنید آدرسو بهتون بگم با این شماره ها تو تلگر.ام و وات.ساپ و اینا هم هستیم منم گفتم چشم و یه عکس از شماره های روی در گرفتم و تشکر کردم و راه افتادم سمت بالا، اونجام مغازه میر.محسنی رو یه نگاه انداختم ببینم پیمان هنوز اونجاست که دیدم میر .محسنی کرکره مغازه اش رو زده داره می یاد پایین و پیمانم بیرون در کنارشه داره باهاش حرف می زنه(ساعت یک بود میر.محسنی سر ساعت یک تعطیل می کنه و می ره خونه برا ناهار) منم همونجا وایستادم و منتظر پیمان موندم کرکره که بسته شد راه افتادند اومدند سمت در پاساژ و میر .محسنی چشمش به من که افتاد و بهش سلام دادم بعد از احوالپرسی برگشت به پیمان گفت دو ساعت این بنده خدا رو اینجا منتظر گذاشتی خب می گفتی بیان تو! من تشکر کردم و  پیمانم گفت نه آقای میر.محسنی اینجا نبود رفته بود برا خودش خرید کنه ...بعد از این حرفا میر .محسنی دست کرد تو جیبش و یه مشت کشمش از اون سبزا با فندق و بادوم و این چیزا در آورد و ریخت تو جیب پیمان گفت من همیشه یه مشت از اینا تو جیبم دارم هر از گاهی یکی دو تا می اندازم تو دهنم تا ضعف نکنم پیمانم تشکر کرد و بعد از مبادله کشمش و بادوم میر.محسنی خداحافظی کرد و رفت و منم به پیمان گفتم یهو از این کشمشها نخوری مالیده به دست و جیب یارو کثیفه اونم گفت نه بابا نمی خورم میر.محسنی دستشو زده به اون سکه ها بعدشم با همون دست بدون اینکه بشوره اینارو از تو جیبش درآورده من موندم اینا چه جوری با این حد از رعایتشون تا حالا کرو.نا نگرفتند؟منم گفتم بابا اینا پولدارند خوب می خورند بدنهاشون مقاومه کرو.نارو بدبخت بیچاره ها می گیرند که رعایت هم می کنند ولی بدناشون انقدر ضعیفه که ویروسو رو هوا می گیره... خلاصه بعد از این بحثهای بهداشتی راه افتادیم سمت بازا.ر انقلا.ب که همون اطراف بود پیمان گفت حالا که تا اینجا اومدیم بریم برا مامان یه قابلمه کوچیک و یه شیر جوش بخریم (هفته پیش پیمان یه قابلمه سایز ۲۲براش گرفته بود که تقریبا چهار نفره بود مامانش گفته بود یه دونه هم از این کوچکتر بگیر برا استفاده دم دستی وقتی می خوام کم غذا درست کنم) خلاصه رفتیم و یکی دو جا قابلمه هاشونو دیدیم و از یکیشون یه قابلمه و یه شیر جوش تفلون برا مامانش و یه ماهی تابه تفلونم برا خودمون خریدیم سه تاش شد ششصدو پونزده هزار تومن با اینکه قابلمه و شیر جوش خیلی هم بزرگ نبودند یه قابلمه کوچیک دو نفره بود و یه شیر جوش کوچیک(شیر جوش صد تومن و قابلمه هم دویست تومن) فقط ماهی تابه ما با اینکه اونم اونقدری بزرگ نبود و سایز متوسط بود و مارکشم خیلی تاپ نبود شد سیصدو پونزده تومن! با خودم گفتم چه خبره تو این مملکت ؟ یکی بخواد الان با این قیمتها برا دخترش جهاز بخره که بیچاره است که، دست کم باید یه صد میلیونی فقط بده سرویس آشپزخونه بخره علاوه بر گاز و فر و یخچال و این چیزا که اونارو باید جدا بخره و قیمتای اونا هم سر به فلک کشیده! با این اوضاعی که پیش آوردند من نمی دونم چه جوری روشون میشه به جوونها بگن چرا ازدواج نمی کنید؟...خلاصه که خواهر بدجور زندگی رو برای مردم سخت کردند خدا به داد این ملت برسه ...بگذریم اونارو خریدیم و راه افتادیم رفتیم سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت گوهر.دشت، پیمان می خواست یه سر به مخابرات منطقه هفت(فک کنم) بزنه ببینه می تونه تلفن مغازه رو به نام خودش بزنه یا نه؟ مغازه یه خط تلفن داره که وصله ولی مالکش اونی که مغازه رو به ما فروخته نیست بلکه یکی دو نفر قبلتر از اون آدمه و کلا دسترسی بهش نداریم که بگیم بیاد تلفنو به اسم ما کنه برا همین پیمان چند وقت پیشا رفته بود مخابرات محله خودمون تو عظیمیه سوال کرده بود ازشون اونا گفته بودند که اگه سند مغازه رو بیارید با سند می تونید خط تلفنو به اسم خودتون بزنید و نیازی به حضور مالک قبلی نیست منتها چون مغازه گوهر.دشته شما باید به مخابرات منطقه هفت یا یه همچین چیزی که مختص خود گوهر. دشته مراجعه کنید...خلاصه رفتیم و مخابرات رو که بغل برج .نیکا.مال که یه برج معروف تو گوهر دشته پیدا کردیم و پیمان رفت تو و برگشت گفت تعطیل کردند رفتند بعدا باید بیاییم چون ساعت تقریبا دو بود برا همین سوار شد و راه افتادیم پیمان گفت جوجو یه سر بریم به مغازه بزنیم و بعد بریم منم گفتم باشه و رفتیم سر راه هم یه پیک موتوری و یه ماشین زده بودند به هم و اومده بودند یقه همو گرفته بودند و دعوا می کردند و کار بالا گرفته بودو راه بسته شده بود برا همین یه خرده موندیم تو ترافیک تا مردم سواشون کردند و راه باز شد و رفتیم مغازه یه بیست دقیقه ای هم اونجا بودیم و پیمان یه خرده میز و این چیزارو جابه جا کرد و بعد بست و راه افتادیم به سمت خونه، دیگه تاریک شده بود رسیدیم خونه و وسایلو یه خرده جابه جا کردیم و شستیم و ضد عفونی کردیم بعدم پیمان رفت یه دوش گرفت و اومد نشستیم شام خوردیم و بعدم یه خرده تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدم...روزای بعدم که خبر خاصی نبود و همون کارای تکراری همیشگی بود امروزم که پیمان صبح رفت تهران و منم بعد از مرتب کردن چند دقیقه ای خونه و گذاشتن کتری روی گاز اومدم خدمتتون ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از کار و زندگی ما تو این یکی دو روز ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای

 

💥گلواژه💥
به تو گفته اند که در زندگی باید موفق باشی 
ولی من به تو می گویم که باید به معنای واقعی زندگی کنی و این بزرگترین موفقیت توست! 


این جمله رو نمی دونم کی گفته و اصلا نمی دونم کی و از کجا روی یه کاغذی یادداشت کردم که اینجا براتون بنویسمش ولی جمله قشنگیه و ارزش اینو داره که روش تأمل کنیم!... بعضی وقتها با خودم فکر می کنم در طول همه سالهای عمرمون همش بهمون گفتند که باید موفق باشیم، باید اول بشیم، باید پیروز بشیم، باید مواظب باشیم شکست نخوریم، همش باید بالا بریم، ولی کسی هرگز بهمون نگفت که باید زندگی کنیم، باید زندگی کردنو یاد بگیریم، باید از زندگی لذت ببریم!... یه عمر انگار همش درگیر مسابقات مختلف بودیم از اون بچگی و روزای مدرسه بگیر تا همین الان و همین لحظه! انقدر که دیگه کم آوردیم انگار که فقط برنده بودن همه زندگی بود! چرا باید اینجوری باشه؟ چرا یکی بهمون نگفت که زندگی این نیست و این همه زندگی نیست؟ چرا یکی بهمون نگفت که توی زندگی لذت بردن از چیزهای کوچیک و پیش پا افتاده هم درست به اندازه موفقیتهای بزرگ مهمه؟ چرا بهمون نگفتند که اگه متوسط باشیم و از زندگیمون لذت ببریم و اعصاب و روانمون سالم باشه خیلی ارزشش بیشتر از اینه که به قیمت از دست دادن سلامت روح و روانمون برنده باشیم؟ اینهمه کمال گرایی برای چی بود که به ما تحمیل شد؟ قرار بود نهایت به کجا برسیم که انقدر بهمون سخت گرفته شد؟ اصلا به کجا رسیدیم و این جایی که الان هستیم ارزش اینهمه فرسودگی روح و روانمون رو داشت؟...خواهش می کنم این سوالهارو از خودتون بپرسید و تو جواب دادن بهشون با خودتون رو راست باشید و اگه به این نتیجه رسیدید که بهتون زیادی سخت گرفته شده تو تربیت و برخورد با بچه هاتون تجدید نظر کنید و اجازه بدید بیشتر از اینکه تحت فشار باشند برای برنده شدن، زندگی کردن رو تجربه کنند، شاد بودن رو یاد بگیرند، زیبایی هارو ببینند، به خودشون فارغ از موفقیتهاشون ایمان داشته باشند! اگه اونا یه روحیه سالم داشته باشند اگه زندگی کردنو بلد باشند در آینده موفق تر از اونی عمل می کنند که به قیمت به فنا رفتن روح و روان و اعصابش بدون هیچ لذتی از زندگی تو قله های موفقیت و پیروزی می درخشه! خواهش می کنم به این چیزا خوب فکر کنید ...نذارید کمال گرایی بیش از اندازه زندگی و جوانی نسل جدید رو هم به تاراج ببره!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۵۴
رها رهایی
دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۰۵ ق.ظ

منم تورو اندازه ستاره های آسمون دوستت دارم!

سلااااااااام سلااااااام سلااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یه روز قبل از روز زن یعنی سه شنبه ظهر گرفتیم یه خرده خوابیدیم منم هر وقت بخوام بخوابم حتما گوشیمو سایلنت می کنم چون کافیه یه کوچولو صدای اس ام اسی چیزی بیاد حتی آروم سریع از خواب می پرم و نمی تونم بخوابم خلاصه هم گوشی خودمو هم گوشی پیمانو سایلنت کردم و گرفتیم خوابیدیم وسطا با صدای ویبره گوشی خودم از خواب پریدم دیدم یه شماره از تهرانه تا گفتم الو دیدم یکی با محبت گفت سلام دخترم حالت خوبه؟ یهو از صداش شناختمش دوست پیرزنم از کانو.ن بازنشستگا.ن ایرا.ن خودر.و بود ( همون که قبلا هم یه بار براتون گفته بودم مدیر برنامه های مدیر.عا.مل سابق ایران.خود.رو زمان شاه بوده یه پیرزن خیلی پولدار و جذاب و خوشگله که مسئول کانو.ن بازنشستگا.ن ایرا.ن خودروئه و بصورت افتخاری بخاطر ارادتی که به مدیر.عا.مل اسبق داره اونجا کار می کنه) تا فهمیدم اونه گفتم من قربووووووووووووووونتون برم حالتون خوبه؟ نمی دونید چقدررررررررررررر دلم براتون تنگ شده بود گفت فدااااااااااااااااااات بشم من حالم خوبه تو چطوری چیکار می کنی؟ گفتم منم خوبم خدارو شکر دیروز پریروزا اتفاقا داشتیم با پیمان در مورد شما حرف می زدیم بهش می گفتم یه روز باید برم به دوستم سر بزنم  البته اگه شما منو به دوستی قبول داشته باشید اونم خندید و گفت تو دختر منی عزیز دلم، به روح پدر و مادرم قسم انقدرررررررررررررررر دلم برات تنگ شده بود که با خودم گفتم بلند شم زنگ بزنم هم صدای قشنگشو بشنوم هم روز زنو به خودش و مادر عزیزش تبریک بگم منم گفتم خدا پدر و مادرتونو بیامرزه شما لطف دارید منو شرمنده کردید وظیفه من بود که بهتون زنگ بزنم منم این روزو بهتون تبریک می گم و....خلاصه خواهر کلی حرف زدیم و دل دادیم و قلوه گرفتیم تا اینکه حرف از درس من افتاد گفتم تموم کردم یه ماه پیش آخرین امتحاناتم رو هم دادم و فارغ التحصیل شدم اونم خیلی خوشحال شد و بهم تبریک گفت و بعدم گفت دختر گلم تورو خدا یه بار که می خوای بیای اینجا قبلش به من بگو تا برات یه کادوی خوشگل بخاطر فارغ التحصیلیت بگیرم اومدی اینجا بهت بدم منم گفتم همین که شمارو ببینم برا من بزرگترین کادوئه و کادوی دیگه ای نیاز نیست اونم گفت من به دختر گلم افتخار می کنم که انقدر کوشا و درس خونه دعا می کنم ایشالا انقدررررررررررررررررررر مقامت بالا بره و به جاهای بزرگی برسی که بخوام بیام دفترت برا دیدت، آدمات اونجا راهم ندن و بگن باید وقت قبلی بگیری منم گفتم شما رو چشم من جا دارید مگه آدمای من می تونند شمارو راه ندن همه شونو بیرون می کنم اونم خندید و یه خرده دیگه حرف زدیم و آخرشم بهم گفت که خواستید بیایید کانون قبلش بهم زنگ بزنید بگم چه روزایی هستیم چون الان بخاطر کرو.نا یکی دو روز در میون می یاییم سر کار و بقیه اشو دور کاری می کنیم منم گفتم باشه حتما زنگ می زنم خدمتتون ، موقع خداحافظی در حالیکه دوباره روز زنو به خودم و به مامان تبریک گفت منم تشکر کردم و دوباره بهش تبریک گفتم و آخرشم بهش گفتم اندازه یه دنیااااااااااااااااااااا دوستتون دارم البته دنیا یه اصطلاحه ها، خیییییییییییییییییییییییییییییلی بیشتر از یه دنیا دوستتون دارم اونم گفت ممنون عزیز دلم منم تورو اندازه ستاره های آسمون دوستت دارم منم خندیدم و بهش گفتم از حالا عاشق ستاره های آسمون شدم اونم خندید از پشت گوشی چندتایی بوسم کرد منم بوسش کردم و خداحافظی کرد و رفت بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد نمی دونید چه حس و حال خوبی داشتم انگار که دنیارو بهم داده بودند انقدررررررررررررررررررررر که خوشحال شده بودم خییییییییییییییییییییییییلی پیرزن باحالیه یه دنیا عشق تو وجودشه وقتی با آدم حرف می زنه انقدرررررررررررررررررر با محبت حرف می زنه آدم عاشقش میشه هم کلماتی که به کار می بره پر از مهر و محبته هم لحنش انقدر جذاب و شیرینه که آدم دلش پر از شور و حال و شادی میشه برعکس بعضی پیرزنها که همش پر از غم و اندوه و افسردگی اند این آدم پر از شور و نشاط و سرزندگیه در عین حال لحنش زیبا و جذاب و شیکم هست ...خلاصه که اگه به من بهترین کادوهای دنیارو هم برای روز زن می دادند نمی تونست اونقدری خوشحالم کنه که زنگ زدن این پیرزن نازنین خوشحالم کرد باورتون نمیشه تا آخر شب همینجور یادم می افتاد و لبخند می اومد رو لبم و دلم از شادی این اتفاق می لرزید شبم موقع خواب برای پدر و مادرش فاتحه و آیه الکرسی خوندم و برا آمرزش و شادی روحشون دعا کردم و خوابیدم...فرداشم که روز زن بود پیمان بهم سیصد و پنجاه تومن پول هدیه داد(هفت تا تراول پنجاه تومنی) و منم کلی ازش تشکر کردم بعدشم ظهرش زنگ زدم به مامان و روز مادرو بهش تبریک گفتم اونم خوشحال شد می گفت شهرزاد و نازلی و صادق و آرتان اینا اونجان منم گفتم به همه شون سلام برسون خلاصه یه چند دقیقه ای با مامان حرف زدم و خداحافظی کردم بعد از ظهر اون روزم چون چیزی برا شام نداشتیم پیمان بلند شد رفت بیرون شیر و این چیزا بگیره بهش گفتم چندتا هم تخم مرغ بگیره بیاره با سیب زمینی بذاریم آبپز بشه که رفت و از بیرون بهم زنگ زد گفت یکی دو پیمانه برنج بذار دم بکشه تن ماهی می گیرم می یارم باهاش بخوریم منم برنجو گذاشتم دم کشید و اونم اومد دیدم علاوه بر تون و چیزای دیگه برا منم دو بسته ترد گرفته که خیلی دوست دارم منم تشکر کردم و خلاصه اون شب کته با تون ماهی خوردیم و خوابیدیم ...فرداشم که می شد پنجشنبه، صبح قبل از صبونه پیمان رو تختی و رو بالشیهارو عوض کرد و با یه سری لباس ریخت تو لباسشویی و شست و بعدشم برد پهنشون کرد و اومد صبونه خوردیم و بعدم من یه خرده مطالعه کردم و اونم خونه رو جارو کشید و ظهرم بهم گفت جوجو یه بسته گوشت بذار بیرون با اون یه بسته سبزی که حاج خانوم داده و تو فریزر داریم کوتو کوتو درست کن (کوتو کوتو یا آبکی یه غذای شمالیه که قبلا هم همینجا بهتون گفتم از برگ شبدر درست میشه منظور پیمان از حاج خانوم هم زن آقای غلام.پور صاحب شالیزار بود) منم گفتم باشه و بلند شدم سبزی و گوشتشو گذاشتم بیرون تا یخشون وا شه تا بعد از ظهر بذارم بپزه و گرفتیم یکی دو ساعتی خوابیدیم  بعدشم بلند شدیم یه چایی خوردیم و رفتم غذارو گذاشتم پخت و شب با ترشی کلم قرمزی که درست کرده بودم و تازه رسیده بود آوردم خوردیم و یه خرده هم تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم...فرداشم که می شد جمعه صبح با نم نم بارون از خواب بیدار شدیم هوا یک بوی خوبی می داد که نگوووووووووو، اصلا هم سرد نبود و با بارونی که می اومد آدمو یاد روزای آخر اسفند می انداخت و یه حس و حال خوبی به آدم می داد که بازم نگوووووووووووو از اون حال و هواها که نمی دونی چرا، ولی بی دلیل خوشحالی و یه نسیم ملایمی روح و جانتو نوازش میده و تازگی و طراوتو می دمه تو عمق وجودت و احساس می کنی تازه متولد شدی و با امید به دنیایی که پیش روته نگاه می کنی و هی نفس عمیق می کشی...منم دقیقا با همون حس و حال و با چند تا از اون نفسها به استقبال اون روز رفتم و بعد از خوردن صبونه و شستن ظرفاش نشستم یه خرده ذکر گفتم و برا همه تون دعا کردم و یه مقدارم مطالعه کردم(دارم جلد دوم در.آغوش .نورو می خونم) بعدشم که یه چایی خوردیم و طبق معمول هر روز ظهر گرفتیم یه خرده خوابیدیم! حالا بعد از ظهر بارون شدت پیدا کرده بود و دیگه ریز ریز نمی اومد بلکه شرشر می اومد ساعت پنج اینجورا پیمان گفت جوجو حوصله ام سر رفته برم یه خرده راه برم یه شیرم بگیرم بیام منم گفتم باشه ولی چتر با خودت ببر بارون بدجور داره می یاد خیس نشی برگشتنی هم برا منم یه شیشه گلاب بگیر بیار می خوام سوها.ن درست کنم گفت باشه و رفت لباس پوشید و چترو ورداشت و رفت منم اومدم نشستم بقیه کتابمو خوندم تا اینکه یه ساعت بعد با یه شیشه گلاب و یه دلستر بزرگ هلو و یکی دو کیلو شیر و یه مقدار میوه و این چیزا برگشت منم رفتم وسایلی که آورده بودو شستم و ضدعفونی کردم و گذاشتم کنار، شیرم گذاشتم جوشید و خاموش کردم رفتم نشستم از کانا.ل.نسیم برنامه .کتا.ب .بازو ببینم که یادم افتاد جمعه است و نمی ده برا همین یه خرده اخبار گوش کردم و بعدم رفتم شامو که از وقتی پیمان رفته بود بیرون، گذاشته بودم رو بخاری و آروم آروم گرم شده بود آوردم خوردیم و بعد شام هم همنجور که نشسته بودم داشتم تلوزیون می دیدم پیمان گفت تو مثلا قرار بود سوهان درست کنی؟ گفتم آره ولی الان حس و حالش نیست و فک کنم موند برا فردا! پیمانم با یه اخم کوچولو گفت پس بیخود گلابو خریدم منم خندیدم و گفتم نه دیگه چرا بیخود حالا فردا درست می کنم دیگه، بعد یه لحظه فکر کردم با خودم گفتم بذار پاشم درست کنم برا همین بلند شدم و دست به کار شدم و در عرض یه ربع درستش کردم و گذاشتم خنک شد ولی چشمتون روز بد نبینه اول شکلش خوب بود دقیقا شبیه سوهان بود ولی بعد از خنک شدن تبدیل به قلوه سنگ شد انقدررررررررررررررررررر که سفت شد طوریکه پیمان اومد یه تیکه ازش کند و بعد از اینکه به زور خورد با یه دلسوزی خاصی اومد دست انداخت دور گردنم و یواشکی تو گوشم گفت جوجو فک کنم تو همون کیکو ادامه بدی برات بهتر باشه منم انقدرررررررررررررررررر به حرفش خندیدم که خدا می دونه گفتم این که چیزی نیست که اون سالهایی که تو می رفتی سر کار یه بارم من سو.هان درست کرده بودم بهت نگفتم انقدررررررررر بد شده بود که قبل از اینکه تو بیای یواشکی ریخته بودمش تو سطل آشغال اونم با یه قیافه بامزه ای سرشو با تأسف تکون داد و خندید منم گفتم قبول کن این در مقایسه با اون خیییییییییییییلی پیشرفت بزرگیه اونم با خنده گفت آره بابا آاااااااااره...بعدشم پیمان یه تیکه دیگه ازشو کنده بود و گذاشته بودش دهنش بعد یه ساعت اومد گفت جوجو الان تازه تمومش کردم خیلی خوبه آدمو مشغول می کنه نمی ذاره حوصله آدم سر بره منم خندیدم و گفتم پس چی فک کردی من که چیز بد برات درست نمی کنم که، من وقتی می خوام چیزی درست کنم حساب همه ایناو می کنم...خلاصه که نمی دونید آخر شبی بخاطر این سوهانه انقدر خندیده بودیم که دلمون درد گرفته بود  ....شنبه هم دوباره با صدای بارون از خواب بیدار شدیم منتها نه بارون ریز و نم نم بلکه بارون درشت و یه ریز و تند که بازم هوا بوی بهشت می داد انقدررررررررررررررررر که با حال بود، وسط اون هوای با حالم خاله پری نازنین شتابان وارد شده بود و اوضاع باحالتر هم شده بود منم دو تا دونه بیشتر گلاب به روتون نوار .بهداشتی نداشتم و به پیمان می گفتم پیمان پاشو برو برام یه بسته بگیر اونم می گفت عمرا من دیگه از این چیزا نمی رم بگیرم روم نمیشه خودت برو بگیر بیا منم که کلا حس و حال بیرون رفتن نداشتم اونم تو اون هوای بارونی خلاصه سعی کردم موقتا با همون دو تا سر کنم تا به موقعش پیمانو راضی کنم بره بگیره...بعد از اطلاع از تشریف فرمایی خاله پری رفتم نشستم صبونه خوردیم و بعد از خوردن صبونه هم من نشستم روباه درست کردم( یه کاردستی با کاغذ از تو اینترنت یاد گرفته بودم خییییییییییییییییلی با حال بود) پیمانم نشست پشت میز غذاخوری هال و نقشه خونه دوبلکسی که می خوایم بعد از کوبیدن اینجا درست کنیم رو اصلاح کرد یعنی هر روز کارش همینه تا حالا صد تا نقشه کشیده برده داده به اون مهندسه که قراره برامون مجوز ساخت بگیره هر روزم دوباره نقشه رو تغییر میده و چند روز یه بار دوباره براش می بره هر روز عصر بلا استثنا عینکشو ورمی داره و با چندتا کاغذ A4 و مداد و خط کش و اینا میشینه پشت اون میزو متفکرانه مشغول کشیدن نقشه میشه کلی هم محاسبات سنگین می کنه فرداش دوباره یه فکر جدید به ذهنش میرسه و از نو شروع می کنه...خلاصه که فک کنم تا نقشه اصلی این خونه کشیده بشه این بچه هلاک بشه انقدر نقشه بکشه 😁! اون اولا که اینجارو خریده بودیم پیمان می گفت می خوام اینجارو پنج طبقه بسازمش بدمش به پیام بده اجاره و با پولش زندگی کنه می گفت بذار یه نفر هم تو دنیا کار نکنه و زندگی کنه! ولی بعدا که پیام یه خرده اذیتش کرد تصمیمش عوض شد قرار شد که به جای آپارتمان یه خونه دوبلکس توش بسازه برا خودمون و یه خونه هم تهران بخره که هر از گاهی بیاییم اینجا و هر از گاهی هم بریم اونجا، برا همین با مهندسه حرف زد که من نمی خوام آپارتمانش کنم و می خوام دوبلکسش کنم اونم گفت که نقشه پیشنهادیتو بکش بده به من تا اصلاحش کنم و اقدام کنیم برا جواز که اونم از همون موقع همش در حال ارائه نقشه پیشنهادیه😁😆...بگذریم بعد از ظهرشم بعد از خواب نیم روزی یکی دو ساعته، پیمان بلند شد گوشی تلفن مامانشو که دفعه پیش با خودش آورده بود و خراب بود گذاشت توی یه کیسه و گفت جوجو من برم هم اینو بدم تعمیر کنند هم شیر بگیرم و بیام گفتم باشه و اون رفت و منم نشستم بقیه کتابمو خوندم بارونم همینجور داشت می اومد یه ساعت بعدش دیدم بارون تندتر شده و خبری هم از پیمان نیست یه خرده نگران شدم تا اومدم گوشی رو وردارم بهش زنگ بزنم دیدم کلید انداخت و اومد تو، رفتم در هالو براش باز کردم در حالیکه یه دستش چتر بود و یه دستش کیسه های خریدش اومد تو، می گفت تو کل نظر.آباد یه تعمیرکار گوشی ثابت انگار هست و اونم اونی بود که من رفتم پیشش و هنوز باز نکرده بود و مجبور شدم نیم ساعتی جلو مغازه اش منتظر بمونم گفتم خب می اومدی یه روز دیگه می بردیش گفت آخه نمی شد می خوام ایندفعه رفتم خونه مامان گوشیه رو براش ببرم معطل نمونه (البته مامانش دو تا گوشی داره یکی طبقه اوله اون یکی طبقه دوم، اینی که آورده بود انگار مال بالا بود مامانش وقتی می ره طبقه بالارو جارو و این چیزا بکشه اینو گذاشته بالا که اگه تلفن زنگ خورد از همونجا جواب بده و مجبور نشه تا پایین بره جالبه مامان پیمان همه چیز خونه اش دو تا دوتاست مثلا پایین و بالا هر کدوم جارو برقی مخصوص خودشو داره که هر کدومو با مال خودش جارو می کنه مثلا پایینو که جارو کرد دیگه ورنمی داره جارو رو بکشونه با خودش تا بالا که بخواد اونجارو جارو کنه بالا خودش یه جاروی جدا داره که هر وقت لازم شد بالارو جارو کنه از همون استفاده می کنه تلفن و پنکه و چیزای دیگه اش هم همینجوره ) خلاصه که بعد نیم ساعت یارو باز کرده بود و تلفنه رو بلاخره بهش داده بود و اونم گفته بود فردا بعد از ظهر بیا ببرش ...دیروزم صبح باز وقتی بیدار شدیم شر شر بارون می اومد قبل از اینکه صبونه رو بخوریم چون از شب قبل نخود لوبیا خیسونده بودم برا آبگوشت، پیمان گفت جوجو اول آبگوشته رو بذار نمه نمه بپزه بعد بیا صبونه بخوریم تا خوب جا بیفته و نخود لوبیاهاش نرم بشه (می خواست فرداش که میشه امروز برا مامانش ببره) منم گفتم باشه و  رفتم پیاز و این چیزاشو خرد کردم و با نخود و لوبیا و گوشتش گذاشتم تا بپزه(خوبی آبگوشت این تهرانیا اینه که دیگه نمی خواد پیاز داغ و این چیزا بکنی همه چیش آبپزه پیازو خرد می کنی و با نخود و لوبیا و گوشت می ریزی تو قابلمه و ادویه و نمک می زنی و قابلمه رو پر آبش می کنی می ذاری سه چهار ساعت آروم بجوشه تا نخود و لوبیا و گوشتش بپزه اون که پخت سیب زمینیشو می اندازی و همزمان یکی دو تا هم لیمو امانی می اندازی توش تا نیم ساعتی هم اونا بپزند و بعد از رو شعله ورمی داری و می کشی نوش جان می کنند البته شاید بقیه پیاز داغ و اینام بکنند ولی مامان پیمان همینجوری درست می کرد منم از اون یاد گرفتم و دیدم آسونتره همینو ادامه دادم ) ...خلاصه که آبگوشته رو بار گذاشتم و اومدم نشستم صبونه خوردیم و بعدشم ظرفاشو شستم پیمان هم همزمان آشپزخونه رو مرتب کرد و میزو دستمال کشید و سفره رو جمع کرد بعدش دیگه اومدیم نشستیم پیمان تو اینترنت خبرای اقتصادی رو خوند و منم نشستم بقیه کتاب.در .آغوش.نورو خوندم و بعدشم یه چایی با سوها.ن خوشمزه ای که دو شب پیش درست کرده بودم خوردیم(خداییش مزه اش بد نشده بود خیلی خوشمزه بود دقیقا مزه سوها.ن می داد فقط یه خرده سفت شده بود و مثل سوهانای بیرون ترد نبود و موقع خوردنش آدم باید مواظبت می کرد که دندونش نشکنه😆)...بعد از خوردن چایی هم باز طبق معمول یکی دو ساعتی خسبیدیم و بعدم بلند شدیم دوباره چایی نوش جان کردیم(کلا قبل و بعد خواب ما در حال چایی خوردنیم😁) ساعت پنج هم پیمان بلند شد رفت گوشی مامانش رو بگیره و بیاد منم تا اون بیاد به کتاب خوندنم ادامه دادم تا اینکه دست از پا درازتر با گوشی برگشت و گفت که یارو هنوز فرصت نکرده بود درستش کنه،  دیگه گرفتم آوردمش! منم بهش گفتم اشتباه کردی اصلا از اول نباید اینجا می دادی درستش کنند باید می بردی کرج به همون جایی که همیشه گوشی خودمونو می دادیم تعمیر کنند می دادی هم کارشون درسته هم سر ساعت و روزی که می گن آماده است و آدمو سر کار نمی ذارند اونم گفت من چه می دونستم گفتم تعمیرکاره دیگه اینجا نزدیکتره بدمش به این ...خلاصه که گوشیه رو گذاشت کنار تا فردا از تهران برگشتنی سر راه ببره بده به تعمیرکار کرجی تا درستش کنند و بعدا بره بگیره و رفت دست و بالشو شست و اومد نشست شام خوردیم و تلوزیون دیدیم بعدشم گرفتیم خوابیدیم ...امروزم ساعت هفت و نیم بلند شدیم پیمان رفت خونه مامانش و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم یه خرده خونه رو مرتب کردم بعدم کتری رو پر آب کردم و چایی ریختم تو قوری و آماده گذاشتم رو گاز تا بعد از اینکه یکی دو ساعتی خوابیدم بلند شم بذارم بجوشه و چایی دم کنم بعدشم اومدم مطالب این پستو نوشتم الانم می خوام یه کوچولو بخوابم....خب دیگه اینم از روزگار ما تو این چند روز ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووووو فعلا باااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
اگر قرار است روزی از زندگی لذت ببریم
امروز همان روز است
امروز باید همواره شگفت انگیزترین روز زندگی ما باشد.
 از کتاب سرودهاى سعادت
 نوشته توماس دریر

 

 

راستی اینم عکس سوهان خوشمزه من 

 

 

اینم عکس روباههائیه که گفتم البته هنوز یه خرده ناشیانه درستشون کردم ولی ادامه بدم بهتر میشن مطمئنم (هاهاهاهاwink)

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۰۵
رها رهایی
دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۰۱ ب.ظ

اتفاق خوبی که برای گل گلی افتاد!

سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! امروز احتمالا یه کوچولو کوتاه بنویسم بخاطر اینکه فرصت زیادی ندارم چون صبح یه ذره دیر بلند شدم  یه مقدارم کار داشتم و بعدم یه خرده با تلفن حرف زدم الانم چون پیمان عنقریبه که برسه مجبورم مختصر و مفید بنویسم و برم...جونم براتون بگه که این چند روزه خبر خاصی نبود که بخوام تعریف کنم فقط یه روزشو با پیمان دوباره رفتیم مغازه و شب برگشتیم یه روزشم فرستادم پیمان پنج شش تا لبو گرفت آورد اندازه دو تا ظرف کوچولو ازش ترشی لبو درست کردم که دوستم معصومه بهم یاد داده بود که حالا عکساشو براتون پایین پست می ذارم که ببینید ...یه روزشم پیمان تنهایی رفت مغازه و من موندم خونه و هم پیتزا درست کردم هم تلفنی دو ساعتی با ساناز حرف زدم! گفتم پیمان تنهایی رفت مغازه یادم افتاد که بهتون نگفتم پیمان و پیام دوباره زدن تو تیپ و تاپ هم و حسابی دعواشون شده، هم سر همون تمیز کردن مغازه که یارو بد تمیز کرده بود هم سر اینکه غضنفر اومده بود برقای مغازه رو درست کرده بود و رفته بود هیچکدوم روشن نمی شدند پیام هم الکی گفته بود که خودم تحویل گرفتم و همه روشن می شدند و اینا، بعدش معلوم شد که غضنفر بهش گفته فیوزای اینا خرابه و هر آن ممکنه از کار بیفته یه فیوز نو بگیر بیار عوضش کنم که اونم نه خودش گرفته بود و نه به پیمان گفته بود که غضنفر همچین چیزی گفته بگیرید تا اینکه فیوزه از کار افتاده و همه برقا قطع شده بود پیمانم به پیام توپیده بود که تو پس چه غلطی می کردی که نرفتی یه فیوز نو بگیری بدی به این یا حداقل به خودم بگی بگیرم؟ که اونم  داد و بی داد راه انداخته بود و گفته بود می زنم شیشه های مغازه رو می یارم پایین و من آدمی نیستم که بخاطر پول غرورمو زیر پا بذارم و از این چرت و پرتا و گذاشته بود رفته بود این وسطا هم یه بار زنگ زد به من و کلی پشت سر پیمان غر زد و گفت بابای ما مغزش مریضه و دیوانه است فک کرده چه خبره صد تومن داده به یارو، فک کرده زیر قفسه هاشم یارو باید خم شه دستمال بکشه، مغازه به اون تمیزی من نمی دونم این چی می خواد؟ بدبخت وسواس داره فکرش مریضه، کلا مشکل داره حتی مامانشم می گه این دیوانه است به همه چی کار داره من موندم تو چه جوری با این آدم داری زندگی می کنی آدم دو روز پیش این بمونه روانی میشه و ....خلاصه کلی از این چرت و پرتا گفت و منم با خودم گفتم خدا بخیر کنه تازه این اولشه ببین دیگه آخرش قراره چی بشه از اونورم پیمان غر می زد که بعد عید مغازه رو می ذارم می فروشم این چه می فهمه مغازه یعنی چی و ...خلاصه که داستان داشتیم ....بگذریم بریم سر تنها اتفاق خوبی که دو شب پیش افتاد و من خییییییییییییییییلی خوشحال شدم اونم اینکه یادتونه نوشته بودم زیر بال گل گلی یه غده بزرگ دراومده و هی داره بزرگتر میشه؟ اون غده همینجور داشت بزرگتر می شد و یکی دو بارم قرار شد ببریمش پیش اون یارو تو تهران تا غده رو درش بیارند که هر دفعه کاری پیش اومد و نشد بریم آخرش قرار شد دیگه همین هفته ای که توشیم ورش داریم و ببریمش تهران تا ببینیم چیکار می تونند براش بکنند که جمعه شب حول و حوش ساعت یک نصف شب من نشسته بودم رو مبل و داشتم کتاب می خوندم(راستی کتابایی که از نمایشگاه.مجاز.ی گرفته بودم رسید حالا عکسشو براتون می ذارم) پیمانم نشسته بود داشت تلوزیون می دید که من یه لحظه خسته شدم و کتابو بستم گذاشتم کنار و رفتم رو مبلی که پیمان نشسته بود نشستم یهو چشمم افتاد به گل گلی تو آکواریوم و از دور احساس کردم غده گل گلی رو نمی بینم انگار نیست با تعجب بلند شدم رفتم جلوتر دیدم واقعا اثری از غده زیر بالش نیست و انگار ترکیده و از بین رفته خیییییییییییییییییییییلی تعجب کردم فک کردم دارم اشتباه می کنم یکی دو بار دیگه با دقت نگاه کردم دیدم نه بابا واقعا نیست از بین رفته فقط زیر بالش یه کوچولو پوست ریش ریش شده اطراف غده مونده، نمی دونید چقدرررررررررررررررررررر خوشحال شدم سریع به پیمان گفتم و اونم اومد نگاه کرد و دید غده نیست با تعجب به من گفت یهو چی شد ؟؟؟؟؟ منم گفتم نمی دونم چی شده ولی اثری از غده باقی نمونده و کلا ترکیده و از بین رفته ظاهرا گل گلی هم حالش خوبه....خلاصه کلی خدارو شکر کردیم و من به پیمان گفتم پیمان سریع ماهیهارو دربیار بنداز تو یه سطلی چیزی باید هم آب آکواریومو عوض کنیم هم خود آکواریوم و وسایل توشو با آب گرم و مایع بشوریم که یهو ماهیها مریض نشند چون اون غده ترکیده و تو آبشون پخش شده! اونم سریع دست به کار شد و دو تا سطل گنده آورد و آبشون کرد و گل گلی رو تو یکیشون و وروجک و فسقلی رو هم توی یکی دیگه شون انداخت منم توی هر دوی سطلها هر کدوم یکی دو قطره مایع ضدعفونی کننده که مخصوص آب آکواریومه ریختم گفتم هم زیر بال گل گلی ضدعفونی بشه تا اگه باکتری یا ویروسی چیزی از اون غده باقی مونده رو بدنش از بین بره هم تن و بدن وروجک و فسقلی که تو آب آکواریوم بودند تمیز بشه ...خلاصه من ضد عفونیشون کردم و پیمانم آب آکواریومو خالی کرد تو آب پاشو برد ریخت بیرون و خود آکواریومم ورداشت برد تو حموم و آب داغ و مایع حسابی شست و بعدشم درو دیوار حمومو درست و حسابی شست و اومد بیرون بعدم تک تک وسایلشونو یه بار دیگه هم با الکل ضدعفونیشون کرد و گذاشت کنار، بعد از اینکه الکلشون پرید کم کم تو آکواریوم آب ریخت و ماهیهارو یکی یکی انداخت توشون، حالا آکواریوممون خیلی بزرگ نیست یه آکواریوم تقریبا ۶۰ در ۳۰ هستش که شاید بیست لیتر بیشتر آب نخواد ولی چون از آب تسویه دستگاه باید توش می ریختیم پر شدنش تا ساعت سه طول کشید(مخزن دستگاه یه خرده که آب ازش ورمی داری خالی میشه و باید شیرشو ببندی و منتظر بمونی تا آب دوباره توش پمپاژ بشه) ....خلاصه که خواهر ساعت سه آبش پر شد و دیگه رفتیم گرفتیم خوابیدیم صبح زود هم من به محض اینکه چشممو باز کردم یاد گل گلی افتادم و زود از تخت پریدم بیرون، رفتم ببینم حالش چطوره که دیدم خدارو شکر خوبه و مثل همیشه است و داره ورجه وورجه می کنه و در حال شنا کردنه، منم کلی خوشحال شدم آخه شب که می خواستیم بخوابیم همش نگران بودم که نکنه حالا که این ترکیده ضرری براش داشته باشه یا اینکه گل گلی درد داشته باشه که دیدم نه خدارو شکر حالش خوبه و مثل همیشه تا منو دید اومد جلو و خودشو تکون داد که یعنی غذا بریز...این بود که خیالم راحت شد و رفتم دوباره گرفتم خوابیدم و با خودم گفتم خدارو صد هزار مرتبه شکرررررررررررررررر که این مشکل هم به خودی خود حل شد و نیازی نشد که ببریمش کلینیک که غده اش رو وردارند چون معلوم نبود چه بلایی سرش می اومد ...خلاصه که خواهر از اون روز همش هر دفعه که چشمم می افته به آکواریوم خوشحال می شم و حس خیلی خوبی بهم دست میده از اینکه گل گلی سلامتیشو بدست آورده و دیگه بدون اذیت و آزار اون غده داره با شادی شنا می کنه ...خب فعلا همین دیگه ...من برم که الان پیمان پیداش میشه ...از دورمی بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

💥گلواژه💥
گلواژه امروز هیچ ربطی به چیزایی که تو این پست نوشتم نداره ولی قابل تأمله و اگه بهش عمل کنیم به احتمال زیاد خییییییییییییییییییییییلی از مشکلاتمون حل میشه!
و اما گلواژه:
« اگر انتظاراتمون از دیگران واقع بینانه باشه کمتر اذیت می شیم چون حرص و جوش خوردن از وقتی شروع میشه که آدمهارو اونطور که هستند نمی بینیم و ازشون چیزایی رو می خواهیم که در توانشون نیست و اینجوری به یک جنگ ابدی با اونا ادامه می دیم! »
 برگرفته از وبلاگ «بدون ویرایش»
 به آدرس www.taraaaneh.blogsky.com
که نویسنده اش یه زن ایرانی به اسم ترانه است که تو آمریکا زندگی می کنه و معلمه!

 

این عکس ترشی لبوی منه که معصومه بهم یادم داده 

 

 

اینم عکس کتابائیه که از نمایشگا.ه مجا.زی گرفتم(اسم همه شون در .آغوش .نوره ولی هر کدومو یه نویسنده خاصی که در اثر مریضی یا سانحه ای به صورت موقت از دنیا رفته و اون دنیارو تجربه کرده و دوباره به زندگی برگشته نوشته خییییییییییییییییییلی تجربیاتشون عاااااااااااااااالی اند و روی دید انسان خیلی تاثیر مثبت می ذارند و باعث می شن خیلی چیزا آدم ازشون در مورد فلسفه زندگی چه تو این دنیا و چه اون دنیا یاد بگیره اینا هفت جلدند که من قبلا جلد اولشو از کتابخونه امانت گرفتم و خوندم این سه تا هم جلد دو و سه و پنجشه که اگه اینارو بخونم می مونه جلد چهار و شش و هفت که اونم ایشالا بعدا یا می خرم یا از کتابخونه می گیرم و می خونم )

 

 

اینم عکس خانم گل گلیه که همش شنا می کرد صد تا عکس ازش انداختم چون حرکت می کرد همه تار افتادند تا اینکه بلاخره یه ثانیه وایستاد کنار شیشه و تونستم عکس نه چندان کاملی ازش بگیرم 

 

اینم عکس گل گلی و فسقلی و وروجکه که انقدر ورجه وورجه کردند و تکون خوردند که نشد درست و حسابی ازشون عکس بندازم همین یه دونه واضح تر از همه شون افتاد (اونی که از همه بزرگتره گل گلیه ، اونی هم که از همه کوچیکتره وروجکه، اون یکی هم که داره شیشه رو بوس می کنه فسقلی تخس منه) 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۰۱
رها رهایی
سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۱۸ ب.ظ

هدیه به خودم در روز تولد پیمان!

سلاااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه صبح که از خواب بیدار شدم انگار کوه کنده بودم انقدررررررررررر که خسته بودم به قول یکی از دوستام به احتمال زیاد یه نفر تو خواب هر شب از ما کار می کشه وگرنه این حجم از خستگی اول صبح غیرعادیه!😁... دیگه به زور صبونه خوردم و ظرفهای صبونه رو شستم دیدم نمی تونم اصلا سر پا وایستم یه بالش انداختم جلو بخاری و حالا نخواب کی بخواب من (اکثرا این خاله پری نازنین که تشریفشو می بره و تموم میشه من تقریبا تا یه هفته انگار خسته کوفته ام و احتیاج به استراحت دارم البته بیشتر صبحها تا ظهر اینجوری ام)...خلاصه گرفتم خوابیدم پیمان هم مشغول تمیز کردن کابینتها و عوض کردن جای ادویه ها شد (از شب قبلش به پیمان گفته بودم جای ادویه ها و آرد و حبوباتو تو کابینتها عوض کنه کابینتی که ادویه ها توش بودند از دیوار پشتش لوله هوا کش آبگرمکن رد شده برا همین وقتی آبگرمکن تو زیر زمین روشن می شه گرماش از تو دیوار می پیچه تو کابینت و احتمال خراب شدن حبوبات و ادویه ها و اینا توش زیاد بود از اون طرفم جدیدا چند تایی مورچه تو آشپزخونه زده بودند بیرون گفتم توی کابینتهارو هم یه دستمال بکشه شاید چیزی ریخته باشه) من یکی دو ساعتی خوابیدم اونم کابینتهارو تمیز کرد و جای ادویه هارو هم عوض کرد بعد من بلند شدم دیدم خستگیم رفته یه چایی ریختم خوردیم و بعدش پیمان گلهای توی پاسیورو یه زیر انداز انداخت وسط هال که آشغالاش نریزه آورد چید اونجا و من برگهای خشکشونو کندم و خودشم کف پاسیورو شست و بعدش برد چیدشون سر جاشون ...بعدش دیگه من یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم تو حیاط با گل پسر مشغول شد یکی دو ساعت بعدشم اومد تو و گرفتیم یکی دو ساعتی خوابیدیم بعد پیمان بلند شد رفت شیر و ماست و تخم مرغ و این چیزا گرفت آورد شب اون نیمرو خرما خورد و منم نیمروی خالی(من اصلا نیمرو خرما دوست ندارم حالم بهم می خوره اگه بخورمش ولی عاشق نیمروی خالی با نونم که با پودر فلفل قرمز بخورمش ) ...شنبه هم یازده اینجورا بعد از صبونه رفتیم کرج، پیام قرار بود بره بازار.تهرا.ن لباس بخره برا مغازه، پیمان هم قرار بود بره دیوارهای اتاق پروب رو کاغذ دیواری کنه (دو لول از از کاغذ دیواریهای اون خونه طبقه چهارمیمون تو ار.دلان دو(همون خونه مون که آسانسور نداشت) داشتیم پیمان گفت همینارو بزنیم به دیوارای اتاق پروب که نخوام دیواراشو رنگ بزنم که بوی رنگ بپیچه) ...خلاصه رفتیم پیمان اونارو با چسب چوب چسبوند و منم یکی دو ساعتی تو تبلت کتاب خوندم و بعدش پیمان با رنگ مشکی یه خرده حاشیه های در و قفسه ها و نبشیهای رو دیوار رو لکه گیری کرد که اون وسط یه کوچولو رنگ مالید به پوستری که تازه زدیم به دیوار، پیمان گفت چیکار کنم تینر هم ندارم که پاکش کنم منم گفتم صبر کن الان می رم از لوازم آرایشیهای اینجا پد. لاک. پاک کن می خرم می یارم با اون پاک کنی سریع می ره (این پدها خیلی برای پاک کردن لک روغن و رنگ و جای خودکار و جوهر و ...خوبند سریع لکو از بین می برند حتی وقتی دست آدم رنگی میشه و نمی ره خیلی سریع با یکی دو بار مالیدن رنگم پاک می کنند)...خلاصه رفتم تو همون طبقه خودمون دو تا لوازم آرایشی بود از یکیشون پرسیدم نداشت ولی یکی دیگه شون داشت یه بسته لاک.پاک.کن گرفتم و یه مداد لب کالباسی هم برا خودم گرفتم و اومدم درشو باز کردم و یکی از پدهارو دادم به پیمان هم رنگ روی پوسترو باهاش پاک کرد هم دستای خودشو که رنگی شده بودند بعدش پیمان یه جارو و تی مغازه رو زد یه خرده هم پشت سر پیام غر زد که مثلا این مغازه رو داده تمیزش کردند ببین زیر قفسه ها چقدر آشغاله و یارو اصلا به هیچ کدومشون دست نزده(روز قبلش پیام یکی رو آورده بود صد تومن بهش پول داده بود صد تومن هم براش شوینده و وایتکس و اینا گرفته بود که مغازه رو تمیز کنه عصرش به پیمان زنگ زد که دویست تومن بریز به کارتم دادم مغازه رو تمیز کردند ...که اونم یه دستمال سطحی رو قفسه ها کشیده بود یه تی هم کف مغازه و آشغالهای زیر قفسه ها و خاک و خلشون هم همینجور مونده بود و اصلا دست نزده بود بهشون) خلاصه پیمان همه آت آشغالهای جا مونده رو جارو کرد و آخرشم یه تی حسابی کشید بعد اومد چندتایی خرما که صبح شسته بودیم و از خونه آورده بودیم رو با چنگال خوردیم و دیگه در مغازه رو بستیم و راه افتادیم سمت خونه و بازم شام نیمرو خوردیم(چهارتا تخم مرغ دیگه داشتیم😆) و گرفتیم خوابیدیم ....یکشنبه هم اصلا یادم نیست چیکار کردیم فقط یادمه که خونه بودیم... آهان یادم اومد صبح تا ظهرش که کار خاصی نکردیم بعد از ظهرش پیمان رفت یه خرده تخم مرغ و پودر نارگیل و این چیزا گرفت می خواستم کیک درست کنم آخه ششم که می شد فرداش تولد پیمان بود به جز اونا پیمان یه کیلو سبزی کوکو و دو کیلو هم شوید با نیم کیلو ریحون گرفته بود آورده بود(قرار بود ایندفعه کوکو سبزی درست کنیم ببره برا مامانش از اونورم اوندفعه مامانش گفته بود می خوام باقالی.پلو درست کنم باقالی دو بسته تو فریزر دارم ولی شویدشو ندارم ایندفعه اگه تونستی برام شوید بیار)...پیمان که اومد یه چایی خوردیم و اون مشغول پاک کردن سبزیها شد و منم مشغول پختن کیک ...کارم که تموم شد ظرفهای کثیفو تند تند شستم که برم به پیمان کمک کنم که دیدم اونم سبزیهارو تموم کرده، دیگه برداشتم آوردمشون تو آشپزخونه و جدا جدا شستمشون و پهنشون کردم تا آبشون بره تا بعدا پیمان خردشون کنه... شستن و پهن کردن سبزیها که تموم شد سفره رو پهن کردم و نون و پنیر و ریحون با یه مقدار گردو و پسته و اینا آوردم خوردیم و بعدشم یه چایی دبش دشلمه خوشمزه خوردیم و شد شاممون(سه چهار روز به خودم استراحت داده بودم پیمان نمی گفت چیزی درست کن منم از خدا خواسته به روی مبارکم نمی آوردم و بسته بودمش به تخم مرغ و نیمرو و پنیر و این چیزا😜) ...دوشنبه هم که می شد دیروز تولد پیمان بود به محض بلند شدن بهش تبریک گفتم و پنج شش تا تراول پنجاه تومنی تو کیفم بود آوردم دادم بهش و گفتم بذار اول صبحی بهت پول بدم شگون داره تا سال دیگه اینموقع همش پول می یاد دستت سه تا هم از کارتهامو آوردم و گفتم این پولا کمه کارتارو هم می دم رفتی بیرون ازشون وردار اونم قبول نمی کرد و آخرش مجبور شدم ببرم بذارم تو کیفش(البته بعد از ظهری دوباره برش گردوند به خودم! می دونستم که برمی گردونه و ورنمی داره ولی گفتم بذار بهش بدم نگه هیچ کادویی برام من نگرفت آخه اصلا اخلاقش یه جوریه که آدم نمی دونه چیکار کنه چند ساله پیش یادتونه دیگه کیف براش گرفتم پسش داد کفش براش گرفتم برد پس داد و هر کاری کردم این یه ادایی درآورد منم دیدم دیگه نمی دونم چی بگیرم که این خوشش بیاد برا همین چند سالیه که فقط براش کیک می خریدم و برا کادوشم می گفتم هر چی می خوای بگو برات بگیرم که اونم معمولا چیزی نمی گفت سال قبلم که دادم پیام شش تا شورت نخی براش گرفت امسالم که نمی شد کیک خرید خطرناکه و ممکنه آدم کرو.نا بگیره کادو هم اینجا اصلا نمی دونستم کجا باید برم و چی بگیرم چون جایی رو نمی شناسم ...حالا من دوست دارم تولدارو آدم حسابی جشن بگیره خونه تزئین کنه کیک درست و حسابی بگیره کادوی خوب بخره و یارو رو سورپرایز کنه اون سالهای اول این کارارو کردم ولی پیمان انقدر اداهای مختلف درآورد و با پس دادن کادوها و اینا ناراحتم کرد که دیگه گذاشتمش کنار) ...خلاصه بعد از تبریک تولد و دادن تراول و کارت بهش اومدیم صبونه خوردیم و بعد از صبونه هم پیمان سبزی کوکورو خرد کرد و داد گذاشتمش تو یخچال تا بعد از ظهری درستش کنم (شویدو شب قبلش خرد کرده بود و بسته بندی کرده بودم و گذاشته بودمش تو فریزر) بعد از خرد کردن سبزیها پیمان رفت تو حیاط و گل پسرو تمیز کرد منم شروع کردم به پختن شله زرد(شب قبلش پیمان هوس شعله زرد کرده بود و رفته بود گلاب و برنج نیم دونه رو آورده بود گذاشته بود رو کابینت که یادم باشه براش درست کنم ) ...شله زرده رو درست کردم و تو دو تا ظرف ریختم (یه ظرف برا خودمون یه ظرف کوچولو هم برا مامان پیمان) و روشونو تزئین کردم و گذاشتمشون تو یخچال تا خنک بشند بعد رفتم یه خرده اینترنت گردی کردم بعد پیمان اومد تو و یه چایی با یه تیکه از کیکی که پخته بودم رو آوردم خوردیم و گرفتیم یکی دو ساعتی خوابیدیم بعد پیمان بلند شد رفت از سوپر محله شش تا تخم مرغ و یه ماست و دو تا بستنی گرفت آورد اول بستنیهارو خوردیم و بعد من مایه کوکورو آماده کردم و گذاشتم با شعله کم بپزه بعدشم یه چهار پیمونه برنج گذاشتم کته بشه که پیمان با کوکو ببره خونه مامانش و یه مقدارشم شب با کوکو خودمون بخوریم ...بعد از این کارا هم اومدم نشستم و از کانا.ل نسیم برنامه. کتا.ب با.ز رو نگاه کردم تا ساعت هشت تا اینکه کوکو و کته پخت و گذاشتمش کنار و نشستیم شام خوردیم و بعدش یه خرده اخبار گوش دادیم تو اخبار در مورد نمایشگا.ه مجاز.ی کتا.ب .تهران می گفت به شوخی به پیمان گفتم به نظرت برم یکی دو تا کتاب سفارش بدم برام بیارند؟ حالا که امروز تولد توئه برا خودم چند تایی کادو به حساب تو بگیرم دیگه نه؟ اونم خندید و گفت بگیر! منم رفتم چهار تا کتاب سفارش دادم شد صدو بیست و یک هزار تومن(کتابا بیست درصد تخفیف داشتند ارسالشون هم رایگان بود) خلاصه آدرس و این چیزاشو ثبت کردم و پولشو پرداخت کردم و کلی مسرور شدم از این کار و حالا بی صبرانه منتظرم که کتابام برسه و با جان و دل بخونمشون(خیلی وقته کتاب کاغذی نخوندم از وقتی کرو.نا اومده و کتابخونه ها تعطیل شده همش یا کتاب دیجیتالی خوندم یا یکی دو تا از کتابای کتابخونه امو، دلم لک زده برا کتاب کاغذی) ...خلاصه که روز تولد پیمان چهارتا کتاب به خودم هدیه دادم و بسیار از این کار لذت بردم از اونورم یاد کار ساناز افتادم و کلی خندیدم به خودمون، یه سالی یادمه روز پدر بود ساناز به حیدر بابا گفت بابا امروز روز پدره چی می خوای بهمون هدیه بدی؟ اون بیچاره هم خندید و درآورد به همه مون پول داد! ...بعد از کادو دادن به خودم نشستیم نقی رو دیدیم و آخراش پیمان زنگ زد به پسر همسایه خونه قبلیمون تو کرج و نیم ساعتی با هم حرف زدند (به همسایه طبقه اولمون همون که پنجره های اون خونمونو دوجداره کرد روز آخری که از اون خونه اومدیم اینجا نشد که باهاش خداحافظی کنیم یعنی رفتیم برا خداحافظی ولی خودش خونه نبود و رفته بود سر کار با مامانش خداحافظی کردیم پیمان از اونموقع همش می گفت یه روز زنگ بزنم باهاش حرف بزنم همینجوری بی خداحافظی رفتیم زشته از اونورم می خوام پنجره های اون خونه رو(خونه کرجو که برا پیام خریده) بعدا بدم برامون دو جداره کنه روم بشه برم سراغش) خلاصه نیم ساعتی با هم حرف زدند و پسره به پیمان گفت که جنیسیس. کوپه از این دو درا خریده یه میلیارد (قبلا خودش مز.دا.تری داشت) یه دنای اتومات هم ثبت نام کرده بوده از کارخونه دیروز پریروز بهش تحویل دادند که سیصد میلیون براش تموم شده و اینم گذاشته چهارصدوبیست برا فروش و می خواد بفروشه یه پژ.و ۲۰۶ تیپ. پنج بگیره برا مامانش و از این حرفا(مامانش باشگاه.ورزشی داره و هر روز صبح این می رسوندش سر کار شبا هم با ماشین دخترش برمی گرده باشگاهو با دختره شریکند)...بعد از تموم شدن حرفاش پیمان می گفت برم این دنائه رو از حسنی بخرم اتوماته و خوبه و از این حرفا... منم گفتم ولش کن بابا اینا ایرانی اند غیر اتوماتاشون اینه که ما داریم و می بینی که چه جوری کار می کنند چه برسه به اتوماتاشون که دیگه هیچی، به نظر من اگه می خوای ماشین بخری ایرانی نخر یه خارجی خوب بخر! اونم گفت راست می گی و بی خیال شد ...خلاصه که خواهر اینجوریا دیگه اینم از دیشبمون که اینجوری گذشت ...خب دیگه من برم صبونمو بخورم شمام برید به کاراتون برسید از دور صورت ماه همه تونو تک به تک می بوسم مواظب خودتون باشید خیییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
آرامش از من آغاز می شود. 
قطعه ای از کتاب بسیار بسیاااااااااااااااااااااار ارزشمند «محدودیت صفر» از جو ویتالی(بازیگر مستند راز).

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۱۸
رها رهایی