خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۰۵ ق.ظ

منم تورو اندازه ستاره های آسمون دوستت دارم!

سلااااااااام سلااااااام سلااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یه روز قبل از روز زن یعنی سه شنبه ظهر گرفتیم یه خرده خوابیدیم منم هر وقت بخوام بخوابم حتما گوشیمو سایلنت می کنم چون کافیه یه کوچولو صدای اس ام اسی چیزی بیاد حتی آروم سریع از خواب می پرم و نمی تونم بخوابم خلاصه هم گوشی خودمو هم گوشی پیمانو سایلنت کردم و گرفتیم خوابیدیم وسطا با صدای ویبره گوشی خودم از خواب پریدم دیدم یه شماره از تهرانه تا گفتم الو دیدم یکی با محبت گفت سلام دخترم حالت خوبه؟ یهو از صداش شناختمش دوست پیرزنم از کانو.ن بازنشستگا.ن ایرا.ن خودر.و بود ( همون که قبلا هم یه بار براتون گفته بودم مدیر برنامه های مدیر.عا.مل سابق ایران.خود.رو زمان شاه بوده یه پیرزن خیلی پولدار و جذاب و خوشگله که مسئول کانو.ن بازنشستگا.ن ایرا.ن خودروئه و بصورت افتخاری بخاطر ارادتی که به مدیر.عا.مل اسبق داره اونجا کار می کنه) تا فهمیدم اونه گفتم من قربووووووووووووووونتون برم حالتون خوبه؟ نمی دونید چقدررررررررررررر دلم براتون تنگ شده بود گفت فدااااااااااااااااااات بشم من حالم خوبه تو چطوری چیکار می کنی؟ گفتم منم خوبم خدارو شکر دیروز پریروزا اتفاقا داشتیم با پیمان در مورد شما حرف می زدیم بهش می گفتم یه روز باید برم به دوستم سر بزنم  البته اگه شما منو به دوستی قبول داشته باشید اونم خندید و گفت تو دختر منی عزیز دلم، به روح پدر و مادرم قسم انقدرررررررررررررررر دلم برات تنگ شده بود که با خودم گفتم بلند شم زنگ بزنم هم صدای قشنگشو بشنوم هم روز زنو به خودش و مادر عزیزش تبریک بگم منم گفتم خدا پدر و مادرتونو بیامرزه شما لطف دارید منو شرمنده کردید وظیفه من بود که بهتون زنگ بزنم منم این روزو بهتون تبریک می گم و....خلاصه خواهر کلی حرف زدیم و دل دادیم و قلوه گرفتیم تا اینکه حرف از درس من افتاد گفتم تموم کردم یه ماه پیش آخرین امتحاناتم رو هم دادم و فارغ التحصیل شدم اونم خیلی خوشحال شد و بهم تبریک گفت و بعدم گفت دختر گلم تورو خدا یه بار که می خوای بیای اینجا قبلش به من بگو تا برات یه کادوی خوشگل بخاطر فارغ التحصیلیت بگیرم اومدی اینجا بهت بدم منم گفتم همین که شمارو ببینم برا من بزرگترین کادوئه و کادوی دیگه ای نیاز نیست اونم گفت من به دختر گلم افتخار می کنم که انقدر کوشا و درس خونه دعا می کنم ایشالا انقدررررررررررررررررررر مقامت بالا بره و به جاهای بزرگی برسی که بخوام بیام دفترت برا دیدت، آدمات اونجا راهم ندن و بگن باید وقت قبلی بگیری منم گفتم شما رو چشم من جا دارید مگه آدمای من می تونند شمارو راه ندن همه شونو بیرون می کنم اونم خندید و یه خرده دیگه حرف زدیم و آخرشم بهم گفت که خواستید بیایید کانون قبلش بهم زنگ بزنید بگم چه روزایی هستیم چون الان بخاطر کرو.نا یکی دو روز در میون می یاییم سر کار و بقیه اشو دور کاری می کنیم منم گفتم باشه حتما زنگ می زنم خدمتتون ، موقع خداحافظی در حالیکه دوباره روز زنو به خودم و به مامان تبریک گفت منم تشکر کردم و دوباره بهش تبریک گفتم و آخرشم بهش گفتم اندازه یه دنیااااااااااااااااااااا دوستتون دارم البته دنیا یه اصطلاحه ها، خیییییییییییییییییییییییییییییلی بیشتر از یه دنیا دوستتون دارم اونم گفت ممنون عزیز دلم منم تورو اندازه ستاره های آسمون دوستت دارم منم خندیدم و بهش گفتم از حالا عاشق ستاره های آسمون شدم اونم خندید از پشت گوشی چندتایی بوسم کرد منم بوسش کردم و خداحافظی کرد و رفت بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد نمی دونید چه حس و حال خوبی داشتم انگار که دنیارو بهم داده بودند انقدررررررررررررررررررررر که خوشحال شده بودم خییییییییییییییییییییییییلی پیرزن باحالیه یه دنیا عشق تو وجودشه وقتی با آدم حرف می زنه انقدرررررررررررررررررر با محبت حرف می زنه آدم عاشقش میشه هم کلماتی که به کار می بره پر از مهر و محبته هم لحنش انقدر جذاب و شیرینه که آدم دلش پر از شور و حال و شادی میشه برعکس بعضی پیرزنها که همش پر از غم و اندوه و افسردگی اند این آدم پر از شور و نشاط و سرزندگیه در عین حال لحنش زیبا و جذاب و شیکم هست ...خلاصه که اگه به من بهترین کادوهای دنیارو هم برای روز زن می دادند نمی تونست اونقدری خوشحالم کنه که زنگ زدن این پیرزن نازنین خوشحالم کرد باورتون نمیشه تا آخر شب همینجور یادم می افتاد و لبخند می اومد رو لبم و دلم از شادی این اتفاق می لرزید شبم موقع خواب برای پدر و مادرش فاتحه و آیه الکرسی خوندم و برا آمرزش و شادی روحشون دعا کردم و خوابیدم...فرداشم که روز زن بود پیمان بهم سیصد و پنجاه تومن پول هدیه داد(هفت تا تراول پنجاه تومنی) و منم کلی ازش تشکر کردم بعدشم ظهرش زنگ زدم به مامان و روز مادرو بهش تبریک گفتم اونم خوشحال شد می گفت شهرزاد و نازلی و صادق و آرتان اینا اونجان منم گفتم به همه شون سلام برسون خلاصه یه چند دقیقه ای با مامان حرف زدم و خداحافظی کردم بعد از ظهر اون روزم چون چیزی برا شام نداشتیم پیمان بلند شد رفت بیرون شیر و این چیزا بگیره بهش گفتم چندتا هم تخم مرغ بگیره بیاره با سیب زمینی بذاریم آبپز بشه که رفت و از بیرون بهم زنگ زد گفت یکی دو پیمانه برنج بذار دم بکشه تن ماهی می گیرم می یارم باهاش بخوریم منم برنجو گذاشتم دم کشید و اونم اومد دیدم علاوه بر تون و چیزای دیگه برا منم دو بسته ترد گرفته که خیلی دوست دارم منم تشکر کردم و خلاصه اون شب کته با تون ماهی خوردیم و خوابیدیم ...فرداشم که می شد پنجشنبه، صبح قبل از صبونه پیمان رو تختی و رو بالشیهارو عوض کرد و با یه سری لباس ریخت تو لباسشویی و شست و بعدشم برد پهنشون کرد و اومد صبونه خوردیم و بعدم من یه خرده مطالعه کردم و اونم خونه رو جارو کشید و ظهرم بهم گفت جوجو یه بسته گوشت بذار بیرون با اون یه بسته سبزی که حاج خانوم داده و تو فریزر داریم کوتو کوتو درست کن (کوتو کوتو یا آبکی یه غذای شمالیه که قبلا هم همینجا بهتون گفتم از برگ شبدر درست میشه منظور پیمان از حاج خانوم هم زن آقای غلام.پور صاحب شالیزار بود) منم گفتم باشه و بلند شدم سبزی و گوشتشو گذاشتم بیرون تا یخشون وا شه تا بعد از ظهر بذارم بپزه و گرفتیم یکی دو ساعتی خوابیدیم  بعدشم بلند شدیم یه چایی خوردیم و رفتم غذارو گذاشتم پخت و شب با ترشی کلم قرمزی که درست کرده بودم و تازه رسیده بود آوردم خوردیم و یه خرده هم تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم...فرداشم که می شد جمعه صبح با نم نم بارون از خواب بیدار شدیم هوا یک بوی خوبی می داد که نگوووووووووو، اصلا هم سرد نبود و با بارونی که می اومد آدمو یاد روزای آخر اسفند می انداخت و یه حس و حال خوبی به آدم می داد که بازم نگوووووووووووو از اون حال و هواها که نمی دونی چرا، ولی بی دلیل خوشحالی و یه نسیم ملایمی روح و جانتو نوازش میده و تازگی و طراوتو می دمه تو عمق وجودت و احساس می کنی تازه متولد شدی و با امید به دنیایی که پیش روته نگاه می کنی و هی نفس عمیق می کشی...منم دقیقا با همون حس و حال و با چند تا از اون نفسها به استقبال اون روز رفتم و بعد از خوردن صبونه و شستن ظرفاش نشستم یه خرده ذکر گفتم و برا همه تون دعا کردم و یه مقدارم مطالعه کردم(دارم جلد دوم در.آغوش .نورو می خونم) بعدشم که یه چایی خوردیم و طبق معمول هر روز ظهر گرفتیم یه خرده خوابیدیم! حالا بعد از ظهر بارون شدت پیدا کرده بود و دیگه ریز ریز نمی اومد بلکه شرشر می اومد ساعت پنج اینجورا پیمان گفت جوجو حوصله ام سر رفته برم یه خرده راه برم یه شیرم بگیرم بیام منم گفتم باشه ولی چتر با خودت ببر بارون بدجور داره می یاد خیس نشی برگشتنی هم برا منم یه شیشه گلاب بگیر بیار می خوام سوها.ن درست کنم گفت باشه و رفت لباس پوشید و چترو ورداشت و رفت منم اومدم نشستم بقیه کتابمو خوندم تا اینکه یه ساعت بعد با یه شیشه گلاب و یه دلستر بزرگ هلو و یکی دو کیلو شیر و یه مقدار میوه و این چیزا برگشت منم رفتم وسایلی که آورده بودو شستم و ضدعفونی کردم و گذاشتم کنار، شیرم گذاشتم جوشید و خاموش کردم رفتم نشستم از کانا.ل.نسیم برنامه .کتا.ب .بازو ببینم که یادم افتاد جمعه است و نمی ده برا همین یه خرده اخبار گوش کردم و بعدم رفتم شامو که از وقتی پیمان رفته بود بیرون، گذاشته بودم رو بخاری و آروم آروم گرم شده بود آوردم خوردیم و بعد شام هم همنجور که نشسته بودم داشتم تلوزیون می دیدم پیمان گفت تو مثلا قرار بود سوهان درست کنی؟ گفتم آره ولی الان حس و حالش نیست و فک کنم موند برا فردا! پیمانم با یه اخم کوچولو گفت پس بیخود گلابو خریدم منم خندیدم و گفتم نه دیگه چرا بیخود حالا فردا درست می کنم دیگه، بعد یه لحظه فکر کردم با خودم گفتم بذار پاشم درست کنم برا همین بلند شدم و دست به کار شدم و در عرض یه ربع درستش کردم و گذاشتم خنک شد ولی چشمتون روز بد نبینه اول شکلش خوب بود دقیقا شبیه سوهان بود ولی بعد از خنک شدن تبدیل به قلوه سنگ شد انقدررررررررررررررررررر که سفت شد طوریکه پیمان اومد یه تیکه ازش کند و بعد از اینکه به زور خورد با یه دلسوزی خاصی اومد دست انداخت دور گردنم و یواشکی تو گوشم گفت جوجو فک کنم تو همون کیکو ادامه بدی برات بهتر باشه منم انقدرررررررررررررررررر به حرفش خندیدم که خدا می دونه گفتم این که چیزی نیست که اون سالهایی که تو می رفتی سر کار یه بارم من سو.هان درست کرده بودم بهت نگفتم انقدررررررررر بد شده بود که قبل از اینکه تو بیای یواشکی ریخته بودمش تو سطل آشغال اونم با یه قیافه بامزه ای سرشو با تأسف تکون داد و خندید منم گفتم قبول کن این در مقایسه با اون خیییییییییییییلی پیشرفت بزرگیه اونم با خنده گفت آره بابا آاااااااااره...بعدشم پیمان یه تیکه دیگه ازشو کنده بود و گذاشته بودش دهنش بعد یه ساعت اومد گفت جوجو الان تازه تمومش کردم خیلی خوبه آدمو مشغول می کنه نمی ذاره حوصله آدم سر بره منم خندیدم و گفتم پس چی فک کردی من که چیز بد برات درست نمی کنم که، من وقتی می خوام چیزی درست کنم حساب همه ایناو می کنم...خلاصه که نمی دونید آخر شبی بخاطر این سوهانه انقدر خندیده بودیم که دلمون درد گرفته بود  ....شنبه هم دوباره با صدای بارون از خواب بیدار شدیم منتها نه بارون ریز و نم نم بلکه بارون درشت و یه ریز و تند که بازم هوا بوی بهشت می داد انقدررررررررررررررررر که با حال بود، وسط اون هوای با حالم خاله پری نازنین شتابان وارد شده بود و اوضاع باحالتر هم شده بود منم دو تا دونه بیشتر گلاب به روتون نوار .بهداشتی نداشتم و به پیمان می گفتم پیمان پاشو برو برام یه بسته بگیر اونم می گفت عمرا من دیگه از این چیزا نمی رم بگیرم روم نمیشه خودت برو بگیر بیا منم که کلا حس و حال بیرون رفتن نداشتم اونم تو اون هوای بارونی خلاصه سعی کردم موقتا با همون دو تا سر کنم تا به موقعش پیمانو راضی کنم بره بگیره...بعد از اطلاع از تشریف فرمایی خاله پری رفتم نشستم صبونه خوردیم و بعد از خوردن صبونه هم من نشستم روباه درست کردم( یه کاردستی با کاغذ از تو اینترنت یاد گرفته بودم خییییییییییییییییلی با حال بود) پیمانم نشست پشت میز غذاخوری هال و نقشه خونه دوبلکسی که می خوایم بعد از کوبیدن اینجا درست کنیم رو اصلاح کرد یعنی هر روز کارش همینه تا حالا صد تا نقشه کشیده برده داده به اون مهندسه که قراره برامون مجوز ساخت بگیره هر روزم دوباره نقشه رو تغییر میده و چند روز یه بار دوباره براش می بره هر روز عصر بلا استثنا عینکشو ورمی داره و با چندتا کاغذ A4 و مداد و خط کش و اینا میشینه پشت اون میزو متفکرانه مشغول کشیدن نقشه میشه کلی هم محاسبات سنگین می کنه فرداش دوباره یه فکر جدید به ذهنش میرسه و از نو شروع می کنه...خلاصه که فک کنم تا نقشه اصلی این خونه کشیده بشه این بچه هلاک بشه انقدر نقشه بکشه 😁! اون اولا که اینجارو خریده بودیم پیمان می گفت می خوام اینجارو پنج طبقه بسازمش بدمش به پیام بده اجاره و با پولش زندگی کنه می گفت بذار یه نفر هم تو دنیا کار نکنه و زندگی کنه! ولی بعدا که پیام یه خرده اذیتش کرد تصمیمش عوض شد قرار شد که به جای آپارتمان یه خونه دوبلکس توش بسازه برا خودمون و یه خونه هم تهران بخره که هر از گاهی بیاییم اینجا و هر از گاهی هم بریم اونجا، برا همین با مهندسه حرف زد که من نمی خوام آپارتمانش کنم و می خوام دوبلکسش کنم اونم گفت که نقشه پیشنهادیتو بکش بده به من تا اصلاحش کنم و اقدام کنیم برا جواز که اونم از همون موقع همش در حال ارائه نقشه پیشنهادیه😁😆...بگذریم بعد از ظهرشم بعد از خواب نیم روزی یکی دو ساعته، پیمان بلند شد گوشی تلفن مامانشو که دفعه پیش با خودش آورده بود و خراب بود گذاشت توی یه کیسه و گفت جوجو من برم هم اینو بدم تعمیر کنند هم شیر بگیرم و بیام گفتم باشه و اون رفت و منم نشستم بقیه کتابمو خوندم بارونم همینجور داشت می اومد یه ساعت بعدش دیدم بارون تندتر شده و خبری هم از پیمان نیست یه خرده نگران شدم تا اومدم گوشی رو وردارم بهش زنگ بزنم دیدم کلید انداخت و اومد تو، رفتم در هالو براش باز کردم در حالیکه یه دستش چتر بود و یه دستش کیسه های خریدش اومد تو، می گفت تو کل نظر.آباد یه تعمیرکار گوشی ثابت انگار هست و اونم اونی بود که من رفتم پیشش و هنوز باز نکرده بود و مجبور شدم نیم ساعتی جلو مغازه اش منتظر بمونم گفتم خب می اومدی یه روز دیگه می بردیش گفت آخه نمی شد می خوام ایندفعه رفتم خونه مامان گوشیه رو براش ببرم معطل نمونه (البته مامانش دو تا گوشی داره یکی طبقه اوله اون یکی طبقه دوم، اینی که آورده بود انگار مال بالا بود مامانش وقتی می ره طبقه بالارو جارو و این چیزا بکشه اینو گذاشته بالا که اگه تلفن زنگ خورد از همونجا جواب بده و مجبور نشه تا پایین بره جالبه مامان پیمان همه چیز خونه اش دو تا دوتاست مثلا پایین و بالا هر کدوم جارو برقی مخصوص خودشو داره که هر کدومو با مال خودش جارو می کنه مثلا پایینو که جارو کرد دیگه ورنمی داره جارو رو بکشونه با خودش تا بالا که بخواد اونجارو جارو کنه بالا خودش یه جاروی جدا داره که هر وقت لازم شد بالارو جارو کنه از همون استفاده می کنه تلفن و پنکه و چیزای دیگه اش هم همینجوره ) خلاصه که بعد نیم ساعت یارو باز کرده بود و تلفنه رو بلاخره بهش داده بود و اونم گفته بود فردا بعد از ظهر بیا ببرش ...دیروزم صبح باز وقتی بیدار شدیم شر شر بارون می اومد قبل از اینکه صبونه رو بخوریم چون از شب قبل نخود لوبیا خیسونده بودم برا آبگوشت، پیمان گفت جوجو اول آبگوشته رو بذار نمه نمه بپزه بعد بیا صبونه بخوریم تا خوب جا بیفته و نخود لوبیاهاش نرم بشه (می خواست فرداش که میشه امروز برا مامانش ببره) منم گفتم باشه و  رفتم پیاز و این چیزاشو خرد کردم و با نخود و لوبیا و گوشتش گذاشتم تا بپزه(خوبی آبگوشت این تهرانیا اینه که دیگه نمی خواد پیاز داغ و این چیزا بکنی همه چیش آبپزه پیازو خرد می کنی و با نخود و لوبیا و گوشت می ریزی تو قابلمه و ادویه و نمک می زنی و قابلمه رو پر آبش می کنی می ذاری سه چهار ساعت آروم بجوشه تا نخود و لوبیا و گوشتش بپزه اون که پخت سیب زمینیشو می اندازی و همزمان یکی دو تا هم لیمو امانی می اندازی توش تا نیم ساعتی هم اونا بپزند و بعد از رو شعله ورمی داری و می کشی نوش جان می کنند البته شاید بقیه پیاز داغ و اینام بکنند ولی مامان پیمان همینجوری درست می کرد منم از اون یاد گرفتم و دیدم آسونتره همینو ادامه دادم ) ...خلاصه که آبگوشته رو بار گذاشتم و اومدم نشستم صبونه خوردیم و بعدشم ظرفاشو شستم پیمان هم همزمان آشپزخونه رو مرتب کرد و میزو دستمال کشید و سفره رو جمع کرد بعدش دیگه اومدیم نشستیم پیمان تو اینترنت خبرای اقتصادی رو خوند و منم نشستم بقیه کتاب.در .آغوش.نورو خوندم و بعدشم یه چایی با سوها.ن خوشمزه ای که دو شب پیش درست کرده بودم خوردیم(خداییش مزه اش بد نشده بود خیلی خوشمزه بود دقیقا مزه سوها.ن می داد فقط یه خرده سفت شده بود و مثل سوهانای بیرون ترد نبود و موقع خوردنش آدم باید مواظبت می کرد که دندونش نشکنه😆)...بعد از خوردن چایی هم باز طبق معمول یکی دو ساعتی خسبیدیم و بعدم بلند شدیم دوباره چایی نوش جان کردیم(کلا قبل و بعد خواب ما در حال چایی خوردنیم😁) ساعت پنج هم پیمان بلند شد رفت گوشی مامانش رو بگیره و بیاد منم تا اون بیاد به کتاب خوندنم ادامه دادم تا اینکه دست از پا درازتر با گوشی برگشت و گفت که یارو هنوز فرصت نکرده بود درستش کنه،  دیگه گرفتم آوردمش! منم بهش گفتم اشتباه کردی اصلا از اول نباید اینجا می دادی درستش کنند باید می بردی کرج به همون جایی که همیشه گوشی خودمونو می دادیم تعمیر کنند می دادی هم کارشون درسته هم سر ساعت و روزی که می گن آماده است و آدمو سر کار نمی ذارند اونم گفت من چه می دونستم گفتم تعمیرکاره دیگه اینجا نزدیکتره بدمش به این ...خلاصه که گوشیه رو گذاشت کنار تا فردا از تهران برگشتنی سر راه ببره بده به تعمیرکار کرجی تا درستش کنند و بعدا بره بگیره و رفت دست و بالشو شست و اومد نشست شام خوردیم و تلوزیون دیدیم بعدشم گرفتیم خوابیدیم ...امروزم ساعت هفت و نیم بلند شدیم پیمان رفت خونه مامانش و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم یه خرده خونه رو مرتب کردم بعدم کتری رو پر آب کردم و چایی ریختم تو قوری و آماده گذاشتم رو گاز تا بعد از اینکه یکی دو ساعتی خوابیدم بلند شم بذارم بجوشه و چایی دم کنم بعدشم اومدم مطالب این پستو نوشتم الانم می خوام یه کوچولو بخوابم....خب دیگه اینم از روزگار ما تو این چند روز ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووووو فعلا باااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
اگر قرار است روزی از زندگی لذت ببریم
امروز همان روز است
امروز باید همواره شگفت انگیزترین روز زندگی ما باشد.
 از کتاب سرودهاى سعادت
 نوشته توماس دریر

 

 

راستی اینم عکس سوهان خوشمزه من 

 

 

اینم عکس روباههائیه که گفتم البته هنوز یه خرده ناشیانه درستشون کردم ولی ادامه بدم بهتر میشن مطمئنم (هاهاهاهاwink)

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۲۰
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی