خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۵۴ ب.ظ

نقاشی من!

سلاااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااااااام من باز اومدم 

راستش گفتم حیفه که شما از دیدن اثر هنری بسیار زیبای من محروم بشید اومدم عکسشو تو وبلاگ بذارم هر کاری کردم نشد که نشد برا همین رفتم تو یکی از سایتها آپلو.دش کردم گفتم بیام لینک عکسو براتون بذارم که خودتون برید ببینیدش (روش بزنید احتمالا بیاره اگه نیومد کپیش کنید و تو نوار آدرس پیستش کنید می یاد...عکسه رو با گوشیم انداختم خییییییییلی شاید واضح نباشه که امیدوارم منو ببخشید.)

اینم لینک مستقیمش :

 

http://www.upsara.com/images/c917142_20200119_012343.jpg

 

ایشالا که خوشتون بیاد ...

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۱۵:۵۴
رها رهایی
دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۹ ب.ظ

مامانی یهو نمیری؟

سلااااااام سلاااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه صبح که بلند شدیم ریز ریز برف می اومد یعنی از دو روز قبلش همینجور می اومد ولی رو زمین نمی نشست و همش آب می شد اون روزم همونجور بود بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو پاشیم بریم با گل پسر یه خرده دور بزنیم خسته شدیم منم تعجب کردم چون روزایی که یه قطره بارون یا برف بیاد پیمان حاضره ما پای پیاده یا حتی شده سینه خیز و کشون کشون بریم ولی ماشینو نیاره بیرون که مبادا کثیف بشه حالا چی شده که می خواد تو برف ماشین ببره بیرون؟بعدا که رفت غذای پیامو از یخچال آورد بیرون فهمیدم که بخاطر رسوندن غذا به اونه و بلاخره بچه آدم فرق می کنه دیگه،اونم اون بچه که دیگه جای خودشو داره نیست که خیییییییییلی سربلندش کرده بالاخره باید بهش خدمت بکنه دیگه(مردم با همه بدیشون یک شانسهایی دارند که آدم تعجب می کنه)...خلاصه لباس پوشیدیم و رفتیم پایین سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم به سمت پیام،سر کوچه شون یه پل زیر گذر هست زیر پل پارک کردیم و منتظر موندیم تا اینکه اومد تو دستش یه ساک ورزشی بود زیپشو باز کرد دیدیم توش یه توله سگ کوچولوی خوشگله از این سگای پا کوتاه،رنگشم نخودی و سفید بود،چند وقت پیشا می گفت سگ دوستم بچه دار شده خیییییلی خوشگله منم بهش گفتم یه روز بیار ببینیمش که اونم ایندفعه آورده بودش! داشت سگه رو می داد به من که بغلش کنم پیمان هم دادو بی داد که این کثافت چیه آوردی؟نبریش تو ماشین کثیفه و موهاش می ریزه و از این حرفها ...منم گفتم باشه بابااااا می یام پایین تو خودتو نکش...خلاصه رفتم پایین و سگه رو بغل کردم انقدررررر کوچولو و ناز بود اسمشم شانی بود خیییییییییلی خوشگل بود یه چشای معصومی داشت که نگوووووووو آدم دلش غش می رفت براش،پیام می گفت همش چهل روزشه و شیر می خوره چسبیده بود بهم و انگشتمو برده بود تو دهنش فکر می کرد می می مامانشه میک می زد...خلاصه یه، یه ربعی اونجا باهاش بازی کردم و بعدش دیگه گذاشتمش تو ساک پیام که ببرتش خونه یه عروسک هم به شکل ماهی داشت که تو ساک بود و باهاش بازی می کرد پیام می گفت آگهی زدن تو سا.یت دیو.ار که یه میلیون بفروشنش به پیمان گفتم خیییلی خوشگله برام بخرش اونم گفت مگه خونه باغ وحشه که بخوام بخرمش و از این حرفها..دیگه غذای پیامو دادیم وسگه رو ورداشت و رفت و ما هم سوار ماشین شدیم و تو  خیابونا دور دور کردیم و آخرشم رفتیم از چهار. راه .طا.لقا.نی شیر و ماست خریدیم و برگشتیم سمت خونه که پیمان گفت جوجو هوس شیرینی کردم بذار بریم از تینا یه خرده بگیریم و بریم خونه با چایی بخوریم برا همین رفتیم جلو تینا وایستادیم من نشستم تو ماشین و پیمان رفت تو قنادی و ده دقیقه بعدش با سه تا جعبه که رو هم گذاشته بودند برگشت البته جعبه بزرگ نه هاااا سه تا جعبه کوچیک که یکیش یه کیلویی بود از این جعبه معمولیا ولی اون دوتای دیگه نیم کیلویی بودند مثل جعبه کیک یه خرده ارتفاعشون زیاد بود اومد جعبه هارو گذاشت تو ماشین و سوار شد و راه افتادیم می گفت یه کیلوئیه زولبیا بامیه است(تینا همه سال زولبیا بامیه داره) یکی از اون نیم کیلوئیها دو تا دسره و یکیشونم یه کیک کوچولوی دو نفره قرمزه...دیگه رفتیم خونه و دو تا دسرهارو که یکیشون با طعم انبه بود و اون یکی کارامل با چایی خوردیم (توی دو تا جام بودند و یه حالت خامه ای داشتند که توشون پر گردو بود)کیکه رو هم گذاشتیم شب خوردیم روی کیکه یه توت فرنگی بود با یه میوه نارنجی رنگی اندازه گوجه گیلاسی که یه برگای خشک مانندی داشت البته برگم نبودا انگار پوشش خود میوه بود که از پایین بازش کرده بودند و اومده بود بالا حالت برگ براش پیدا کرده بود دیدین فندق تازه توی یه پوششی هستش اونم مثل همون بود ولی برا تزیین پوشش خشکو برش داده بودند شکل برگ به خودش گرفته بود و میوه مونده بود زیرش، به پیمان گفتم این دیگه چه جور میوه ایه؟ گفت فک کنم از این میوه خارجیهاست بذار تستش کنیم ببینیم چه مزه ای میده؟ورداشت و یه کوچولوشو خورد گفت یه خرده طعم زالزالک میده، گرفت سمت منو گفت بیا یه گاز کوچولو ازش بزن ببین چه جوریه دهنمو بردم جلو گاز بزنم که پیمان یه دفعه با یه لحن نگران گفت مامانی یهو نمیری؟اینو گفت و سریع دستشو کشید عقب و دهن منم تو هوا باز موند گفت نمی خواد تو بخوری مثل قضیه کیوی میشه و بیچاره می شیم(یادتونه که چند سال پیش کیوی داده بود خورده بودم و کارم به بیمارستان و تنفس مصنوعی و اینا کشیده بود اونو می گفت) واااااااااااای نمی دونید من چقدرررررررر به اون حرفش که گفت مامانی یهو نمیری خندیدم انقدر که دیگه دلم درد گرفته بود ...خلاصه که بیچاره سر قضیه کیوی چشمش بد جور ترسیده...دیگه بقیه اش رو هم خودش خورد و جمع کردیم و اون نشست تلوزیون دید و منم نشستم یه نقاشی کشیدم که توش یه دختره بود که تو اتاقش رو تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب می خوند و بغلشم یه بالش بود بعد از تموم شدن نقاشیم پیمان گفت دختره شبیه هزارپائه و بالشش هم شبیه نون سنگک شده ولی به نظر خودم اصلا اینجوری نبود خییییییییییییییییلی هم خوشگل شده بود ولی از اونجایی که پیمان اصلا ذوق هنری نداره اثر با ارزش هنری منو اینجوری تفسیر کرد...کاش می شد اینجا بذارمش تا ببینید چقدررررر قشنگه ولی حیف نمی دونم تو "بلا.گ" چه جوری عکس می ذارند حالا طریقه عکس گذاشتنو سرچ می کنم اگه شد می ذارم تا ببینید..خلاصه اون شب بعد از کشیدن نقاشی یه چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم...شنبه هم یادم نیست اصلا چیکار کردیم...فقط دو تا چیز یادمه یکیش اینه که یادمه شبش زنگ زدم به گوشی حیدر بابا و یه خرده باهاش حرف زدم خیییییییلی خوشحال بود می گفت یک برفی اینجا داره می یاد که بیا و ببین منم بهش گفتم برو از طرف من تو حیاط یه آدم برفی درست کن اونم خندید و گفت باشه می رم درست می کنم بعدشم کلی خندوندمش گفتم خوشحالی دیگه،منو نمی بینی با خودت می گی این سرتق رفته از دستش راحت شدیم اونم خندید و گفت نه به خدا همه اش به یادت هستیم و می گیم کاش اینجا بود منم کلی خوشحال شدم و قند تو دلم آب شد... دومین چیزی هم که یادمه اینه که نصف شب بلند شدم رفتم دستشویی بعد که اومدم برم بخوابم دیدم از پشت پرده هوا انگار زیادی روشنه با اینکه ساعت دو سه نصف شب بود رفتم از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم وااااااااااااای یه برف خوشگلی داره می یاد که نگووووو برعکس اون یکی دو روزه که هرچی می اومد آب می شد ایندفعه قشنگ نشسته بود رو زمین و همه جا رو سفید پوش کرده بود رو درختای کاج تو کوچه و درخت چنار دم درمون هم کلی برف نشسته بود انقدررررررررر اون حالت اومدن برف و روشنایی خیابون و درختای کاج و برف دست نخورده رو زمین تصویر قشنگی ساخته بودند که اگه به خودم بود ساعتها همونجا به تماشای قشنگیش می ایستادم ولی چند دقیقه ای نگاه کردم و گفتم پیمانو بیدار نکنم رفتم خوابیدم و صبح هم که بلند شدیم دیدم باز همونجور داره برف می یاد و یه ده سانتی برف رو زمین هست...بعد از اینکه صبونمونو خوردیم لباس پوشیدیم و پیاده تو برف تا نون سنگکی رفتیم چتر هم یادمون رفته بود ببریم من کلاه پالتومو کشیده بودم رو سرم برف هم با باد می اومد و می خورد تو صورتمون...تو نونوایی هم چون هوا سرد بود کسی نبود و شاطر هم دراشو که شیشه ای و حالت کشویی دارند کشیده بود که تو گرم بمونه چون کسی نبود ما هم هشت تا گرفتیم و اومدیم بیرون و راه افتادیم سمت ایستگاه اتوبوس، برفم همینجور یه ریز داشت می اومد طوریکه من هر چند دقیقه یه بار برف نشسته رو کلاه پالتوم و روی شالمو می تکوندم که آب نشه پالتوم خیس بشه دستکش هم دستم بود ولی سر راه که داشتیم می رفتیم سمت ایستگاه اتوبوس دیدم یه کاج کوچولویی انقدررررررر برف روش نشسته که داره می شکنه برا همین وایستادم برفای اونو تکوندم و دستکشام خیس آب شدند و دستام یخ کرد،دیگه دستکشارو درآوردم و دستامو کردم تو جیبم تا گرم بشن ، هنوز نرسیده بودیم به ایستگاه که حسین دوست پیمان زنگ زد می گفت شماله و فک کنم بیست و پنج میلیون پول از پیمان قرض می خواست پیمان هم گفت باید برم تعاونیمون و از اونجا وردارم بریزم به حسابت که امروزم هوا برفیه و نمیشه رفت و فردام شاید نتونم ولی پس فردا حتما می رم و می ریزم به حسابت! حالا نمی دونم پوله رو برا چی می خواست از اونجایی هم که پیمان همه کاراش سریه و در موردشون با هیشکی حرف نمی زنه و بپرسی هم جواب درست و حسابی به آدم نمی ده برا همین ازش نپرسیدم با خودم گفتم به من چه! مثلا بدونم یا ندونم که برا چی می خواد چه فرقی به حال من داره؟...رسیدیم به ایستگاه و یه خرده منتظر اتوبوس موندیم و یهو پیمان گفت جوجو بریم اونور خیابون سوار اتوبوس .بعثت بشیم و بریم مترو،با مترو بریم تعاونیمون من این پولو برا حسین بریزم منم تو دلم گفتم بر پدر حسین لعنت که کار برا ما درست کرد تو این برف و سرما...خلاصه رفتیم اونور و جلو ایستگاه که رسیدیم یهو پیمان نظرش عوض شد و گفت ولش کن فردا می رم و دوباره برگشتیم اینور خیابونو یه ده دقیقه ای وایستادیم اتوبوس اومد و پریدیم توش و رفتیم خونه،تو خونه هم لباسامونو که آب ازش می چکید درآوردیم و پهنشون کردیم رو صندلیهای میز ناهار خوری تو هال تا خشک بشن و رفتیم نشستیم با زولبیا بامیه های اون روز یه چایی خوردیم و بعدشم گرفتیم تا چهارو نیم خوابیدیم و بعدش بلند شدیم دوباره یه چایی دیگه خوردیم و من شروع کردم به درست کردن ماکارونی و پیمان هم پارکتهارو تی کشید! دیگه مواد ماکارونی رو گذاشتم بپزه و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم نشستیم یه خرده تخمه خوردیم و اخبار تلوزیونو دیدیم بعدشم ماکارونیه رو گذاشتم دم کشید و ساعت نه و نیم دیگه آماده شده بود آوردیم ته دیگشو که سیب زمینی گذاشته بودم خوردیم و پیمانم یه نصف بشقاب از خود ماکارونی خورد و جمع کردیم و ظرفاشو شستیم و پیمان تو دو تا قابلمه برا مامانش و پیام هم ریخت و گذاشتیم خنک بشه اومدیم نشستیم و پیمان اول زنگ زد به پیام گفت فردا صبح بیا بریم تهران برفهای پشت بوم مامان بزرگو پاک کنیم (حالا پشت بوم مامانش ایزوگامه ها ولی از اونجایی که مامانش حساسه و همه جا باید تمیز و خشک باشه حتی پشت بوم برا همین باید می رفتند و پاکش می کردند) اونم گفت باشه و دیگه خداحافظی کردند بعدش یه زنگم به مامانش زد و گفت فردا با پیام می یاییم اونم گفت تهران هنوز داره برف می یاد (اینجا بند اومده بود) برا همین پیمان گفت پس فایده نداره می ذارم پس فردا می یام و برگشت دوباره به پیام زنگ زد که تهران هنوز داره برف می یاد و فردا نمی ریم نیا می ذاریم برا پس فردا بعدشم به من گفت فردا صبح زود پاشیم بریم تعاونیمون بعدا بیاییم صبونه بخوریم منم گفتم باشه و دیگه نشستیم سریال.زیر.هم.کف رو نگاه کردیم و بعدشم پیمان پا.یتختو گذاشت و یکی دو قسمت هم از اون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم یه ربع به هشت بیدار شدیم و پیمان دید هوا خوبه گفت جوجو تو بگیر بخواب من زنگ می زنم پیام بیاد اول بریم تعاونی و بعدشم از اونجا بریم خونه مامان،منم بسی خوشحال شدم و عربده ها بزدم (خوشحالی هم داره دیگه، اینکه صبح علی الطلوع بخوای بری جایی کجا و موندن تو خونه و پا رو پا انداختن و کیف کردن کجا؟؟؟ خلاصه که از شدت خوشحالی نزدیک بود جامه ها بدرم و مانند شیخ به سمت کوه و بیابان بدوم)... زنگ زد به پیام و منم بشکن زنان خودمو آماده کردم که اون زد بیرون منم بپرم رو تخت،هر چی زنگ زد پیام جواب نداد دیگه بلند شد خودش لباس پوشید و دم دمای رفتنش آقا برگشت خودش زنگ زد و گفت خواب بودم و نشنیدم پیمان هم یه خرده فحشش داد و بعدشم بهش گفت من با اتوبوس می یام تا مترو تو ماشینو بیار بیا منو از جلوی مترو سوار کن بریم اونم گفت باشه و پیمان وسایلشو ورداشت رفت که بره مترو و منم باهاش خداحافظی کردم و درو پشت سرش قفل کردم و اومدم پریدم رو تخت ولی خوابم نبرد و دیگه گفتم اینارو برا شما بنویسم الانم پیمان زنگ زد که با پیام رفتیم تعاونی پوله رو برا حسین ریختم و بعدشم بهش گفتم منو رسوند مترو .صا.دقیه و رفت کار داشت کلید باشگاهه دستش بود باید ساعت دو اونجارو باز می کرد، دیگه من بقیه راه رو با مترو اومدم ایستگاه .سر.سبز پیاده شدم و اول رفتم یه دونه روغن .کنجد گرفتم (روغنمون تموم شده بود) الانم تو هفت .حو.ضم دارم می رم خونه مامان، منم گفتم باشه مواظب خودت باش، دیگه خداحافظی کردیم و اون رفت و منم این پستو بذارم می خوام برم اول به گل گلیا(ماهیها) غذا بدم و بعدشم برم صبونه بخورم ...خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید و تا می تونید از این روزای برفی لذت ببرید ...از دور می بوسمتون بووووووووووووس فعلا بااااااللی

 

*گلواژه*

نقل قولی از کتاب "خودت باش دختر جان" از ریچل هالیس : حتی اگر بارها و بارها شکست بخورم هرگز اجازه نمی دهم که این مساله باعث فروپاشی روحی من گردد.هر روز از خواب بیدار شده و تلاش می کنم نسخه بهتری از خودم باشم اما فقط در بعضی روزها احساس می کنم به بهترین نسخه از خودم نزدیک شده ام . می دانید؛ من هم گاهی اوقات برای شام پنیر خامه ای می خورم اما در هر حال موهبت زندگی این است که ما همیشه یک روز دیگر به نام فردا در اختیار داریم تا شانس مجدد خود را امتحان کنیم.

دیروز داشتم این کتابو می خوندم (یکی از همون کتاباست که چندماه پیش خریدمش و فرصت نشده بود بخونمش) خییییییییییییلی کتاب باحالیه و برای زنها نوشته شده... برای اینکه اونارو به خودشون بیاره! ریچل هالیس نویسنده زبردست و معروفیه تو این کتاب داره می گه یه سری دروغها هست که از بچگی بهمون قبولوندنشون ما هم باورشون کردیم و همون دروغها باعث شده دنیامون محدودتر بشه یکی یکی توی هر فصل یکی از اون دروغهارو مطرح می کنه و توضیح میده بعد میگه که خودش چیکار کرده تا به اون دروغ و باور غلط غلبه کرده و موفق شده، خیلی راهکارای قشنگی داره لحنش هم خیلی جاها همراه طنز و شوخیه که هم آدمو می خندونه هم کلی چیز یاد آدم میده مثلا یکی از دروغها اینه که میگه بهمون گفتند که زن همیشه باید کامل باشه در حالی که اینطور نیست و ما هم آدمیم و مثل همه آدمها به تدریج و با تجربه هایی که کسب می کنیم کم کم به سمت کمال باید بریم و تو این راه باید تلاش بکنیم ولی نباید به خودمون سخت بگیریم و خودمونو از پا دربیاریم میگه همه به من به چشم یه زن کامل و موفق نگاه می کنند و فکر می کنند که زندگی من لابد یه ضیافت به تمام معناست و من از هر نظر کاملم در حالیکه اینطور نیست! شده که من هم برا شام فقط پنیر بخورم ولی هر روز که از خواب بیدار می شم سعی می کنم نسخه بهتری از خودم باشم یا به اون نسخه حداقل نزدیک بشم ...یا اینکه یه دروغ دیگه اینه که من به عنوان یه زن به یک قهرمان تو زندگیم نیاز دارم مثلا به یه مرد که شادی من وابسته به اونه در حالیکه اینطور نیست و ما زنها می تونیم قهرمان زندگی خودمون باشیم و چیزهای لازم برای شادیمونو خودمون برا خودمون مهیا کنیم بدون اینکه منتظر هیچ مردی بمونیم ... خلاصه کتاب خیییییییییییییلی خوبیه ...اگه تونستید حتما بگیرید و بخونیدش 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۹
رها رهایی
يكشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۴۷ ب.ظ

خدارو شکر بخاطر این برف

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید منم خوبم! اومدم فقط یه سلام بدم و برم اینجا چند روزه داره برف می یاد ولی از دیشب رو زمین نشسته و هنوزم داره می یاد و خدارو شکر بابت این نعمت بزرگ که به ما ارزانی داشته دیشب زنگ زده بودم بابا خیییییییییییییییییلی خوشحال بود و می گفت که اونجام کلی برف اومده  بازم خدارو شکررررررررررررررررر 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۱۳:۴۷
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۰۵ ب.ظ

دعوا و قهر و آشتی

سلااااااام سلاااااام سلااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پریروز رفتیم بیرون و یه خرده خرید کردیم و برگشتنی که سر کوچه مون از اتوبوس پیاده شدیم پیمان گفت جوجو اون کیک بستنی که اون روز گرفتم خوردیم خوشمزه بود؟ (دو سه روز قبلش پیمان رفته بود از سوپری سر کوچه تخم مرغ بگیره دو تا هم بستنی گرفته بود که روش نوشته بود کیک.بستنی،شبیه بستنی نونی بود به شکل مستطیل و به جای نون انگار تی تابو از وسط بریده بودند و وسطش بستنی گذاشته بودند) منم گفتم آره خوب بود گفت از این سوپر مارکته گرفته بودم (نزدیک همون سوپره بودیم که ازش گرفته بود) گفت بذار بریم دو تا بگیریم گفتم باشه و رفتیم تو و پیمان دو تا از اون بستنیها ورداشت و بعدش گفت راستی پنیرمونم تموم شده بذار یه خرده هم پنیر بگیریم(حالا ما همیشه پنیرو از مغازه قوربانام می گیریم (همون مرد ترکه که قبلا هم بهتون گفتم هر وقت آدمو می دید می گفت قوربانام) البته خود قوربانام دیگه اونجا نیست رفت تهران، یکی دیگه به جاش اومده که پنیر تبریزاش خیلی خوشمزه است) پیمان گفت بذار ایندفعه از این بگیریم ببینیم مال این چه جوریه؟منم گفتم پس کم بگیر تست کنیم اگه خوب بود بعدا می یاییم بیشتر می گیریم گفت باشه و یه قالب کوچیک در حد سیصد گرم گرفت که شد بیست و پنج تومن و اومد حساب کنه من دیدم یک بوی بدی از این پنیر می یاد که نگو یواشکی به پیمان گفتم این چرا انقدررررر بدبوئه؟ اونم گفت نه بویی نمی ده منم گفتم چرا بابا بو به این بدی رو نمی فهمی؟اونم دیگه مشغول حساب کردن شد و کلا به حرف من توجه نکرد و خلاصه حساب کرد و ورداشتیم اومدیم خونه!تو خونه هم بعد از اینکه لباس عوض کردیم و دست و بالمونو شستیم اومدیم اول بستنیهارو خوردیم که آب نشن بعد پیمان رفت سراغ پنیره که تو نایلون بود بریزدش تو ظرف و آبشو بریزه روش که دو دقیقه بعدش منو صدا کرد و ظرفو گرفت جلوم گفت جوجو بیا اینو بو کن این چرا اینجوریه؟منم دیدم همون بوی بدی که تو مغازه می داد باز راه افتاده گفتم بهت گفتم که بوی عن می ده(با عرض معذرت) ولی تو گوش ندادی اونم یهو عصبانی شد گفت به درک اصلا تو نخور خودم می خورم منم گفتم تو هم آدم نرمالی نیستی ها خودت از آدم می پرسی بعدش برمی گردی اینجوری جواب آدمو می دی اونم هیچی نگفت و منم یه خرده غر زدم و گفتم خودت بخور فک کردی من پنیر نخورم می میرم؟اونجا تو مغازه بهت می گم بو می ده گوش نمی دی می یای خونه اینجوری می کنی اونم باز هیچی نگفت ولی تمام پنیرو با آبش ریخت تو سطل آشغال و ظرفشو گذاشت تو سینک و اومد نشست رو مبل!منم گفتم برو درش بیار، پنیرو چرا انداختی تو سطل آشغال؟ اونم گوش نداد و منم گفتم به درک پول خودته به من چه بریزش دور، منم اومدم نشستم رو این یکی مبله و مشغول خوندن کتاب شدم تو دلم هم داشتم به این دعوای مسخره می خندیدم ولی قیافه جدی گرفته بودم که مثلا من ناراحتم ...خلاصه سرتونو درد نیارم تا دیروز غروب باهاش کلمه ای حرف نزدم و در قهر به سر بردیم البته بیرون رفتیما باهم، نه اینکه نرم باهاش، ولی کلا سایلنت بودیم و حرف نمی زدیم و در سکوت همو همراهی می کردیم تا اینکه دیروز غروب با اشاره بهم گفت میشه سرمو یه کم بمالی درد می کنه منم گفتم نه نمیشه خیلی ازت راضی ام سرتم بمالم اون از رفتار دیروزت اینم از الانت که داری لال بازی درمی یاری و با اشاره حرف می زنی ...بلند شدم رفتم دمپاییمو آوردم و تا می خورد زدمش و گفتم اون اداها چی بود که دیروز درآوردی؟ خجالت نکشیدی مرد گنده؟ اونم می خندید و هی می پرید رو هوا و می گفت نزن!...خلاصه بعد از اینکه حسابی ادبش کردم اومدیم نشستیم و یه چایی خوردیم و بعدشم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم ساعت حول و حوش نه و نیم اینجورا بود بدجور گشنه مون بود من که از صبح نون خالی خورده بودم چون اعتصاب کرده بودم که پنیر نخورم و اونم یه خرده برا صبونه ارده با شیره خورده بود و تا اون ساعتم هیچکدوم به جز چایی هیچی نخورده بودیم، دیگه پیمان بلند شد رفت از تو یخچال یه خرده پنیر آورد(بعد از ظهری رفته بودیم از قوربانام خریده بودیمش دوباره) و یه بسته نون سنگک هم از فریزر گذاشت بیرونو یخش وا شد و منم دو تا چایی ریختم آوردم برا شام نون پنیر و چایی شیرین خوردیم بعد از اینکه سفره رو جمع کردیم،ساعت ده اینجورا بود که پیمان رفت تو آشپزخونه و بسته ماکارونی رو از تو کابینت درش آورد و با یه لبخند نشون من داد گفت بیا اینو درستش کن فردا یه خرده ببرم برا مامان منم گفتم باز خندیدم بهت؟ الان وقت ماکارونی درست کردنه نصف شب؟ اونم گفت تو می تونی! گفتم اصلانم نمی تونم حرفشم نزن بعدشم اصلا موادشو نداریم با چی درست کنم با گوشت خالی؟ اونم دیگه بی خیال شد و ماکارونیه رو گذاشت سر جاش اومد نشست و پنج دقیقه بعدش گفت جوجو بیا یه عدس پلو با کشمش درست کن گفتم بابا همین چند روز پیش بود که مامانت خودش عدس پلو درست کرده بود گفت آخه اون با کشمش نبود یه جور دیگه بود گفتم فرقی نمی کنه بلاخره عدس پلو بود دیگه...دوباره بی خیال شدو گفت پس ولش کن نمی خواد!منم با خودم گفتم بذار فردا بدون غذا بره یارو مادرش فکر نکنه که ما نوکرشیم تازه اون که اصلا غذاهای منم قبول نداشت و اون موقعها می گفت فک کردی اینا غذاست که درست می کنی اینا غذای سگه! اون آخریه که اینجوری بهم گفت می خواستم بهش بگم مگه فکر کردی تو برا من بیش از یک سگی؟ تازه پیش من سگ ارزشش بیشتر از توئه ولی حیف که رعایتشو کردم و نگفتم الانم پشیمونم که چرا بهش نگفتم و پوزشو به خاک نمالیدم! بعضی وقتها مخصوصا در ارتباط با فامیل شوهر و خصوصا در ارتباط با مادر شوهر و خواهر شوهر آدم از دو تا چیز بعدا خیییییییییلی پشیمون میشه یکی کارا و خر حمالیهائی که کرده و میگه کاش نمی کردم یکی هم حرفهائیه که نزده و می گه کاش رعایت نمی کردم و می زدم تا بسوزند،حالا من برعکس خونه سهیلا مادر سجاد که خیییییییییییییییلی زیاد خر حمالی کردم (که حرومش باد) تو خونه مادر پیمان چند سالی که رفتم اصلا دست به سیاه و سفید نزدم(از خر حمالیهایی که برا سهیلا کرده بودم درس عبرت گرفته بودم و آدم شده بودم) ولی یه سری حرفا بود که باید می زدم و می چزوندمش که نزدم و الان خیییییییییییییییلی پشیمونم که یکیش همین قضیه غذای سگ بود....خلاصه خواهر در ارتباط با یه عده که هیچوقت دوست آدم نیستند اینو یادتون باشه که تو مواقع حساس حرف دلتونو بزنید و بکوبید تو صورتشون تا بعدا مثل من حسرت حرفهای نزده تونو نخورید...بگذریم... آقا یه خرده دیگه استراحت کرد و دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و گفت جوجو پاشو این عدس پلوئه رو درست کن منم خواستم بگم اگه خودت بودی این موقع شب حاضر بودی برا مامان من غذا درست کنی؟ (ساعت ده و نیم اینجورا و تقریبا نزدیک یازده بود) ولی نگفتم با خودم گفتم بذار اوضاع رو متشنج نکنم نصف شب حوصله جنگ و دعوا نداریم برا همین بلند شدم و دست به کار شدم و درستش کردم که تا ساعت دوازده و نیم طول کشید تا اینکه دوازده و نیم آماده شد و پیمان یه قابلمه برا مامانش و یه قابلمه هم برا پیام پر کرد و بقیه اش رو هم ریختیم توی قابلمه دیگه برا خودمون و گذاشتیم رو اوپن که خنک بشن تا بذاریمشون تو یخچال، تو این فاصله هم یه قسمت از پا.یتخت پنج رو که پیمان گذاشته بود دیدیم و ساعت یک و نیم غذاهارو که خنک شده بودند گذاشتیم تو یخچال و گرفتیم خوابیدیم صبح هم یه ربع به نه بلند شدیم پیمان لباس پوشید و شال و کلاه کرد و غذا و بقیه چیزارو ورداشت و رفت که بره تهران، قرار بود بره دنبال کارت .ملی.هو.شمند مامانش که از مهر ماه با زن همسایه رفته ثبت نام کرده و هنوز خبری ازش نیست(مثل اینکه تراشه های این کارتهارو از خارج وارد می کنند و از دو سال پیش بخاطر تحر.یمها دچار مشکل شده و دیگه وارد نمیشه و اینام فعلا تو صدورش مشکل دارند و مال خیلیارو با اینکه خیلی وقته ثبت نام کردن هنوز ندادن) ..خلاصه اون رفت و منم رفتم تختخوابو مرتب کردم و یه دست پنج دقیقه ای هم سرو گوش آشپزخونه کشیدم و ظرفهایی که دیشب شسته بودیم رو گذاشتم سرجاش و بعدم یه چایی دم کردم و نشستم اینارو برا شما نوشتم و وسطا هم یه زنگ به پیمان زدم که گفت هنوز نرسیدم و از مترو .صاد.قیه تازه سوار شدم و فعلا ایستگاه آزا.دیه و هفت هشت تا ایستگاه دیگه مونده تا برسم خونه مامان...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از اتفاقات چند روز زندگی ما...راستی یه چیزی می خواستم در مورد و.یتامین.e بهتون بگم تا یادم نرفته(اینو می گم دیگه می رم نیازی نیست که دمپایی پرت کنید سمتم) جونم براتون بگه که من سه شب پشت سر هم سه تا از کپسولهای و.یتامین.e رو سوراخ کردم و روغنشو که یه روغن خیلی غلیظیه با روغن نارگیل زدم به پوستم(روغن نارگیل رقیقش می کنه و راحتتر میشه مالیدش به پوست) تو این سه روز کلی صورتمو هم شفاف کرده هم صاف و سفید(شفافیتو سفیدیش فوق العاده است و قشنگ ملموسه) ظاهرا تو این سه روزم با اینکه پوست من خودش چربه ولی هیچ جوشی نزده البته می گم سه روز بیشتر فعلا نزدم حالا نمی دونم تو بلند مدت هم جوش میزنه یا نه؟!..خب این از مالیدنش .. بریم سراغ خوردنش..پریشب یه دونه خوردم گفتم ببینم بدنم چه عکس العملی نشون میده عرض کنم خدمتتون که فرداش عضلات رون هر دو تا پام درد می کردند و الانم یه کم دردش هست هنوز کامل از بین نرفته!همون روز روی بازو و مچ دست چپم هم تو سه جا اندازه یه سکه بلکه هم یه خرده بزرگتر از یه سکه به صورت گرد ده بیست تا جوش ریز زد و هی هر چند ساعت یه بار بدجور می خارید،با عرض معذرت سینه سمت راستم هم درد گرفته بود و احساس می کردم یه کوچولو هم باد کرده( البته تو خواصش هست که برا کیست.سینه می دن و انگار کیستو آب می کنه و می گن رو سایز سینه هم ممکنه تاثیر بذاره و بزرگترش کنه) یه آلارم دیگه ای هم که بدنم داد یه سر دردای لحظه ای بود سمت راست سرم که شبیه سردردایی که همیشه دارم نیست و یه جور دیگه است ...خلاصه با این تفاسیر احساس کردم نخورم بهتره و فعلا به صورت موضعی و مالشی ازش استفاده کنم چون رفتم در موردش خیلی مطالعه کردم نوشته بود خیلی کم پیش می یاد که آدمای سالم دچار کمبود این و.یتامین بشن و نادره مگه اینکه مشکل روده ای حاد داشته باشند یا سری مشکلات دیگه، برا همین نوشته بود نیازی به خوردن خودسرانه این و.یتامین نیست و بدن از طریق تغذیه اون مقدار که لازم داره رو تو نود و نه درصد مواقع به دست می یاره برا همین خوردن خودسرانه اش ممکنه منجر به مسمومیتهای شدید تا سکته مغزی و مرگ بشه ...خلاصه خواهر گفتم بیام بهتون بگم که یهو با حرفهای من نرید خودسرانه مصرف کنید حالا من همیشه قبل از اینکه چیزی رو استفاده کنم یا اینجا بگم خیلی در موردش تحقیق می کنم و می خونم ولی خب بعضی وقتها هم با همه مطالعاتی که آدم می کنه بازم تو عمل می بینی به یه نتیجه دیگه ای می رسه که تو اون مطالعات درج نشده بوده...خلاصه که من خوردنشو گذاشتم کنار، ولی مالیدنش به پوست اگه جوش نزنه عارضه دیگه ای نداره و برا پوست خیییییلی خوبه و پوستو تغذیه می کنه و سفتش می کنه آبرسانی هم می کنه و جلوی چروک شدنشم می گیره مخصوصا واسه پوست زیر چشم خیلی خوبه و مدام که استفاده بشه چروکهای ریزشم از بین می بره...می گن جای زخم و جوشم محو می کنه ...چند تا کپسولشو بریزید تو شاپوتون موهارو هم تقویت می کنه و نمی ذاره بریزند شوره سرم از بین می بره...( من یه ورق ده تایی ایرانیشو گرفتم 8300 تومن روش نوشته ای.زاویت.400 که مال شرکت زهرا.وی هستش)...خب دیگه اینم از اون چیزی که می خواستم بهتون بگم ...من دیگه با روی خوش برم تا دمپایی هاتون نخورده به سرم... شمام مواظب خودتون باشید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم بووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس بوووووووووووس فعلا بااااااااااای 

 

*گلواژه*

هیچ چیزی تا ابد نخواهد پایید!!!

پس بیایید قدر چیزهای خوب زندگیمونو بیشتر بدونیم و از روی چیزهای بدش هم سعی کنیم ساده بگذریم و خودمونو زیاد درگیر نکنیم

تا چشم به هم بزنیم بد و خوبش خواهد گذشت و فقط یه خاطره ازش خواهد موند 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۵
رها رهایی
دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۴۶ ب.ظ

بچه هاتونو خوب بشناسید !!!

سلااااااام سلاااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب ساعت هفت و ربع اینجورا بود که پیمان داشت درای آفاقو(خونه نظر.آبادو) می بست که راه بیفتیم مامانش بهش زنگ زد و پرسید که رفتی پلاکتو عوض کردی؟اونم گفت نه دیروز که شلوغ بود رفتیم نشد امروزم خودم جایی کار داشتم (البته بهتون گفتم که دلیل نرفتنمون این بود که پیمان احتمال داد مثل اون موقعها خیابونها بخاطر قضیه اون هو.اپیما.ی اک.را.ین شلو.غ شده باشه) گفت حالا فردا یا پس فردا می رم انجامش می دم که نمی دونم مامانش چی گفت که پیمان یه لحظه صداش رفت بالا و گفت باشه باباااا می یارم..می یارم..بعدشم دیگه بدون خداحافظی انگار مامانش قطع کرد که من فکر می کنم مامانش داشت بهش می گفت وردار سندو بیار چرا نمی یاری؟ که پیمان بهش گفت باشه بابا می یارم می یارم ! چون روز قبلشم که هنوز یه روز نشده بود سند دست پیمان بود باز زنگ زده بود و در مورد سند و اینکه پیمان رفت کارشو انجام داد یا نه؟ هی می پرسید...دیشب بعد از تموم شدن حرفاشون به پیمان گفتم فک کنم مامانت خیییییلی نگران سندشه چون از دیروز دوبار زنگ زده و سراغشو گرفته لابد با خودش گفته نکنه ببری خونه رو به اسم خودت بکنی..اونم هیچی نگفت و راه افتادیم اومدیم کرج و وقتی رسیدیم تو آزاد.گان پیمان جلوی یه آجیل فروشی که شکلات و آبنبات هم داشت نگه داشت(همون آجیل فروشی که اون روز ازش دارچین و این چیزا گرفتیم) و گفت جوجو برو از این مغازه سه کیلو از اون آبنبات شو.نیز شیر.ی ها که مامان همیشه استفاده می کنه بگیر بیار(از این شکلات سفتها که مامانش همیشه چاییشو با اونا می خوره چون میگه قند زود آب میشه و آدم مجبور میشه چندتا قند برا یه چایی بخوره و ضرر داره و اینا سفتند و دیر آب میشند و ضررشون کمتره) منم رفتم و یارو گفت کیلویی بیست تومنه گفتم یه خرده گرون نمی دید چون بقیه جاها هفده هجده تومنه هااااا؟ گفت نه هجده قیمت قبلش بوده الان بیسته...خلاصه سه کیلو گرفتم و اومدم سوار شدم اومدیم سمت خونه، سر ار.دلان یک یه حبوبات فروش ترک هست که اهل شبستره و زعفرون هم می فروشه و هفته پیش ازش زعفرون گرفته بودیم خوب بود قیمتش هم در مقایسه با بقیه پایینتر بود بقیه یه مثقالشو می دادند شصت و پنج یا هفتاد ولی این می داد پنجاه و دو تومن ! پیمان جلوش وایستاد و گفت جوجو برو دو تا از اون بسته های یک مثقالیهاش برا مامان بگیر منم رفتم و گرفتم شد (صدو چهار تومن قیمتش همون پنجاه و دو تومن بود و گرونتر نکرده بود)...دیگه اومدم سوار شدم و رفتیم خونه!لباس که عوض کردم و اومدم تو هال دیدم پیمان نشسته رو مبل و احساس کردم انگار حالش گرفته است رفتم صورتشو بوسیدم و اومدم برم صورتمو بشورم که با یه لحن ناراحت برگشت بهم گفت جوجو فردا می رم تهران و سند مامانو می برم بهش می دم گفتم باشه ببر بهش بده ولش کن پلاک پلاکه دیگه،اون الان فک می کنه لابد تو اینو آوردی که خونه رو بکنی به اسم خودت و نمی دونه که به این سادگیها هم نیست ببر بده بذار خیالش راحت بشه ...بعدشم گفتم بلاخره اونم حق داره نگران باشه سر پیری اون خونه هم نباشه چیکار باید بکنه باید بهش حق داد و از این حرفها....اونم چیزی نگفت و رفتم صورتمو شستم و اومدم بقیه پیتزاهارو گذاشتم گرم شد و نشستیم خوردیم و بعدشم تلوزیون نگاه کردیم و منم یه خرده کتاب خوندم و یه چایی و میوه خوردیم و ساعت یک اینجورا بود گرفتیم خوابیدیم صبح هم یه ربع به نه بلند شدیم و پیمان چیزایی که برا مامانش گرفته بود مثل گردو و پسته و زعفرون و شکلاتو با چند تا بسته نون و چندتا بسته گوشت گذاشت توی یه کیسه بزرگ و رفت تهران،منم اومدم گرفتم تا ساعت یازده و نیم خوابیدم یازده و نیم با زنگ پیمان بیدار شدم که می گفت رسیدم، سرکوچه مامانم دارم می رم گفتم باشه و یه خرده حرف زدیم و خداحافظی کرد و رفت منم بلند شدم تختخوابو مرتب کردم و رفتم صورتمو شستم و اومدم کتری رو گذاشتم جوشید و نون و پنیر آوردم با دو فلفل سبز از این درازا که بیست سانت قدشونه و نشستم صبونه خوردم(من فلفل سبز خیییییییییییلی دوست دارم و هر وقت برم سوپر میوه همیشه می گیرم و خیییییییییییلی هم دوست دارم صبونه با نون و پنیر فلفل هم بخورم امروزم چون تنها بودم اینکارو کردم و خیییییییییییلی حال داد بعضی وقتها فکر می کنم دوست داشتن فلفل ژنتیکی از ننه عصمت خدابیامرز به من رسیده یادمه هروقت هر کی می رفت بازار بهش می سپرد که یه خرده فلفل هم بگیره بیاره ترب هم همینجور، منم به هردوشون علاقه دارم حالا تربو بخاطر اینکه معده امو اذیت می کنه خیلی نمی گیرم ولی فلفلو همیشه می گیرم ) ...خلاصه صبونه نون و پنیر و فلفل زدم بر بدن و بعدشم توی یه لیوان گنده برا خودم چایی ریختم و آوردم نشستم جلو تلوزیون و هم اونو خوردم هم سریال. پر.ستاران رو دیدم و بعدش با خودم گفتم پاشم یه خرده مسقطی درست کنم رفتم دیدم نشاسته داریم و داشتم دست به کار می شدم که یهو دیدم ای داد بی داد گلاب نداریم برا همین بی خیال شدم و دیگه وسایلو جمع کردم گذاشتم سر جاش و اومدم دوباره نشستم جلو تلوزیون! ساعت دوازده و نیم بود که پیمان زنگ زد گفت دارم می یام منم تعجب کردم گفتم چه زود تو که تازه رسیدی که؟اونم گفت دیگه کاری نداشتم آخه،گفتم بیام دیگه!منم گفتم باشه بیا مواظب خودت باش اونم گفت باشه و می خواست خداحافظی کنه که گفت راستی جوجو یکی از اون کشک .بادمجون ها رو از فریزر دربیار تا یخش وا بشه تا بعدا برا شام بخوریمش گفتم باشه و دیگه اون خداحافظی کرد و قطع کرد منم نشستم و اینارو نوشتم! فک می کردم پیمان ساعت پنج شش بیاد چون با مترو رفته بود و معمولا با مترو که می ره یه خرده دیرتر می رسه ولی امروز چون زود راه افتاده فک کنم تا ساعت سه یا نهایت تا سه و نیم برسه اینکه میگه کاری نداشتم زود اومدم الکی میگه چون از دست مامانش ناراحت بوده دیگه رفته سنده رو داده و برگشته...جالبه که مادرش با اینکه پیمانو خودش بزرگ کرده ولی انگار شناختی که باید از بچه خودش داشته باشه رو نداره من با اینکه هشت سال بیشتر نیست که پیمانو می شناسم ولی می دونم که با وجود تمام اخلاقهای بدش چقدر پاک و صادق و بی غل و غشه و اهل کلک زدن به کسی و بالا کشیدن مال و منال و خونه کسی نیست پیمان همونطور که همه تون می دونید یه سری اخلاقاش بده و غیرقابل دفاعه ولی چندتا چیز خوب تو وجودشه که من هرگز نمی تونم اونارو انکار کنم مگه اینکه به قول آبام آللاهیمنان دوئنم که بخوام انکارشون کنم اونم اینکه هرگز اهل دروغ گفتن نیست و خیییییییییییلی آدم صادقیه و هرگز هرگز هرگز حتی اگه به ضررش هم باشه ندیدم دروغ بگه یه خصلت دیگه ای هم که داره اینه که هرگز اهل نارو زدن به کسی نیست و خیییییییییییلی ذاتش پاکه ولی متاسفانه مامانش بس که بدبینه براش فرقی نمی کنه انگار همونجور که ممکنه در مورد من فکر بد بکنه و فک کنه که در پی چاپیدن و بالا کشیدن پولش و کلک زدن بهش هستم در مورد بچه های خودشم دقیقا همینجوری فکر می کنه و مایه تاسفه!...آدم می مونه چی بگه خیلی بده که آدم انقدررررررررررر بدبین و منفی باف باشه بعضی وقتها که آدم این چیزارو می بینه به اون گفته قرآن ایمان می یاره که میگه بسیاری از ظن و گمانها گناهه...تورو خدا غریبه ها که پیشکش ولی سعی کنید بچه های خودتونو خوب بشناسید تا خدای نکرده یه روزی اینجوری با گمان و قضاوت نادرست دلشونو نشکنید که خییییییییییییییییییلی گناه بزرگیه! دیشب دلم خییییییییییییییییییلی به حال پیمان سوخت عزیزترین کس آدم تو دنیا مادرشه وقتی اونم اونجوری در مورد آدم فکر بکنه آدم کی رو داره که به مهربونیش تکیه کنه و دلش قرص باشه؟ تو دنیا آدمو هر کی هم انکار بکنه مادرشه که از هر لحاظ بهش ایمان داره ولی وقتی مادر آدم هم بدتر از همه به آدم اعتماد نداشته باشه اون آدم کی رو داره که قبولش داشته باشه؟

 

*گلواژه*

ای کسانی که ایمان آورده‏‌اید، از بسیاری از گمانها بپرهیزید که پاره‌‏ای از گمانها گناه است»

آیه 12 سوره حجرات‌

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۶
رها رهایی
يكشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۰۷ ب.ظ

عقل ای واااای. ... هوش ای واااااای!

سلاااااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز بعد از خوردن صبونه بلند شدیم لباس پوشیدیم و پریدیم تو گل پسر تا بریم تعویض .پلا.ک ورد.آورد برا عوض کردن پلاک ماشین، سمت آزادگان پیمان جلوی یه پلیس.+.10 وایستاد گفت جوجو بپر برو بالا از اینا بپرس ببین اگه ما پلاکو عوض کردیم و پلاک تهرانو زدیم رو ماشین باید کارت.سوختم که این پلاک روشه عوض کنیم یا نه؟منم رفتم پرسیدم گفتند نه نیازی به عوض کردن کارت.سو.خت نیست چون کار.ت سو.خت متعلق به اون ماشینه،حالا هر پلاکی که روش باشه مهم نیست این کارت ثابته!اومدم به پیمان گفتم اونم گفت خوب شد چون اینجوری دیگه لازم نیست چند ماه هم منتظر کارت.سو.خت بمونیم...دیگه سوار شدم و پیمان راه افتاد رفت جلوی یه زیرا.کسی نگه داشت گفت من برم از سند مامان چندتا کپی بگیرم بیام گفتم باشه برو ولی گوشیتو بده تا تو می یای منم یه زنگ به معصومه بزنم گفت باشه و گوشیشو داد و رفت!منم زنگ زدم یه هفت هشت دقیقه ای با معصومه حرف زدم ...یه خرده از نمره ها حرف زدیم و گفت همش هر روز دارم سایتو نگاه می کنم فعلا هیچکدوم از نمره های میان ترم و عملیتو نذاشتند وگرنه بهت خبر می دادم منم ازش تشکر کردم و یه خرده هم در مورد اکبری حرف زدیم و گفت که الان هفتادو پنج روز اینجوراست که دیگه خبری ازش نیست و بچه هاش نمی ذارند بیاد سراغ من و ... منم گفتم ولش کن اکبری به درد تو نمی خوره مرد اگه زنی رو بخواد بخاطرش جلوی عالم و آدم می ایسته و از این حرفها، اونم یه خرده گفت نه اون سنش بالاست و آدما سنشون که می ره بالاتر دیگه مثل جوونها فکر نمی کنند که سر یه زن بیان با عالم و آدم بجگند و اون الان بیشتر به فکر مصلحت زندگی بچه هاشه و از اونجایی که خییییییییییییلی پدر نمونه ایه و خییییییییییییلی اونارو دوست داره نمی خواد ارث و میراثش دست یکی دیگه بیفته خونه اش تو گوهردشت چندین میلیارد می ارزه و از این حرفها...بعدشم گفت می خوام اسفند ماه برم منت کشی و باهاش آشتی کنم و به همون صیغه رضایت بدم و ...منم اعصابم خرد شد و گفتم من دیگه نمی دونم به تو چی بگم برو هر کاری دلت خواست بکن ولی اگه عقل داشته باشی اینکارو نمی کنی ...نمی دونم جای مغز تو سرش چیه؟؟؟اصلا نمی دونه داره چیکار می کنه تا حالا صد بار اون گفته ما به درد هم نمی خوریم این رفته منت کشی کرده و یکی دو ماه با هم بودند باز مرده ول کرده و گفته ما به درد هم نمی خوریم باز این رفته سراغش...حالام اسفند ماه می خواد بره سراغش!می گه تولدمو می خوام بهونه کنم برم بهش پیام بدم...خلاصه که به قول شهرزاد عقل ای وای هوش ای وای!دیگه پیمان کپی هارو که گرفت و اومد منم با اعصاب خرد از دوست تهی مغزم خداحافظی کردم و راه افتادیم سمت تهران،رسیدیم تعویض.پلا.ک دیدیم جلوش یه صف طولانیه که نگو صفه تا چند تا خیابون اطرافشم کشیده شده بود پیمان گفت با این اوضاع امروز نمی تونیم ما کاری بکنیم گفتم خب بریم بپرسیم ممکنه کاراشو بکنند و نصب پلاکو می ذاریم فردا پس فردا می یاییم امروز چون شنبه است انقدررر شلوغه، وسط هفته خلوت تر میشه...دیگه همون بیرون تو خیابون یه جای پارک پیدا کردیم و ماشینو گذاشتیم رفتیم تو،اول رفتیم سالن چهار گفتند باید برید سالن یک از مسئول فنیش بپرسید برگشتیم رفتیم سالن یک پرسیدیم گفتند باید ماشینو بیارید تو و قبض ورود بگیرید تا بقیه کاراشو بگیم چیکار باید بکنید که پیمان هم گفت با این صفی که هست تا ساعت سه چهار طول می کشه تا ما ماشینو بیاریم تو که تا اون موقع هم اینا تعطیل کردند بریم فردا صبح زود بیاییم ...دیگه راه افتادیم و اول رفتیم تعاونی پیمان اینا و پیمان نمی دونم چه کاری داشت اونو انجام دادو بعد برگشتیم کرج و رفتیم یه خرده وسایل پیتزا از سوپر میوه گرفتیم و بعد برای زیتون و پنیر پیتزا رفتیم گرین.لند (که یه مغازه مکانیزه بزرگ سبزیجات آماده است و سمت خونه خودمونه)ازش یه بسته پنیر پیتزا و یه مقدار زیتون بی هسته با دو تا کشک بادمجون آماده یکی برا خودمون و یکی برا پیام و یه بسته هم میرزا.قاسمی آماده گرفتیم و سوار شدیم رفتیم خونه،تو خونه هم یه چایی خوردیم و تا پنج خوابیدیم و پنج بلند شدیم من اول خمیر پیتزارو آماده کردم و گذاشتم وربیاد و بعد وسایل پیتزارو آماده کردم و گذاشتم کنار تا خمیره آماده بشه و درستش کنم!بعد از ظهری که خوابیده بودیم گوشیمو سایلنت کرده بودم بعد که بلند شدیم یادم رفته بود صداشو باز کنم رفتم دیدم از خونه آیهان بهم زنگ زدن و من متوجه نشدم برا همین گوشی پیمانو گزفتم و رفتم به گوشی مامان زنگ زدم و یه خرده باهاش حرف زدم بعد گفتم گوشی رو داد به زهرا و قضیه سایلنت بودن گوشی رو بهش گفتم و خلاصه یه خرده با هم حرف زدیم و بعد گفت که آبجی می خواستم یه کمکروانشناسی بهم بکنی شاگردای کلاسم خیلی پرخاشگر و شلوغند و پدرمو درآوردن و از اونجایی هم که مدرسه غیر.انتفاعیه به ما می گن که کاری بهشون نداشته باشیم که مبادا ناراحت بشن گفتم ازت راهنمایی بگیرم ببینم من با اینا چیکار کنم؟ منم یه خرده راهنماییش کردم و بعدش یه خرده حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه خداحافظی کردیم و اون رفت و منم اومدم اول میرزا.قاسمیه رو گذاشتم گرم شد و آوردم خوردیم و بعدم شروع کردم به درست کردن پیتزا قرار بود سه تا پیتزا درست کنم یکیشو بخوریم یکیشو فردا بدیم پیام ببره باشگاه و سومیه رو هم فردا شب بخوریم یعنی دو تاشو قرار بود درست کنم و مواد سومی رو بذارم کنار و فردا شب درستش کنم خلاصه اولیه رو که درست کردم چون میرزا.قاسمی هم خورده بودیم من زیاد گشنه ام نبود دو تا تیکه بیشتر نخوردم پیمان ولی می گفت گشنمه و بیشتر خورد بعد از اینکه اولی رو خوردیم رفتم دومیه رو گذاشتم بپزه تا ببریمش برا پیام که از شانسم نمی دونم موادشو زیاد ریخته بودم یا پنیرشو کم که وقتی پخت خواستیم ببریم کلا از هم پاشید البته نه اونقدر که نشه خوردش ولی اینکه بخوای ببری برا کسی یه خرده ضایع بود...دیگه مجبور شدم برم خمیر اون سومیه رو که گذاشته بودم تو فریزر برا فردا شب، دربیارم بذارم یخش واشه تا دوباره یکی دیگه درست کنم ...خلاصه سرتونو درد نیارم تا یک و نیم نصف شب ما داشتیم پیتزا درست می کردیم، دیگه یک و نیم آماده شد و گذاشتیم خنک شد بسته بندیش کردیم و گذاشتیم تو یخچال و نزدیکیهای دو بود که دیگه رفتیم خوابیدیم!حالا دیشب پیمان می گفت صبح زود بلند بشیم و بریم پلاک ماشینه رو عوض کنیم حتی همون موقع به پیام هم زنگ زد که بیا مال تورو هم ببریم عوض کنیم بکنیمش پلاک .تهران(مال اون 68 کرجه) که اونم گفت من پلاکمو دوست دارم و نمی خوام عوضش کنم پیمان گفت ولی من فردا می رم مال خودمو عوض می کنم اونم گفت برو! تا اینکه دیشب خبر رسید که تهران بخاطر اون هوا.پیمای اکرا.ینی که س.پا.ه زده باز به هم ریخته و مردم ریختند جلو دا.نشگا.ه شری.ف و د.ا.نشگا.ه امیر.کبیر و شلو.غ کردند برا همین پیمان گفت ولش کن فردا نریم خطریه بذاریم یه وقت دیگه بریم به جاش فردا بریم نظر.آبا.د یه سر بزنیم!برا همین امروز ساعت نه اینجورا بلند شدیم و صبونه خوردیم ده و نیم یازده بود که راه افتادبم سمت نظر.آباد البته قبلش رفتیم غذای پیامو بهش دادیم و یه سه کیلو هم از یه جا گردو خریدیم یک و نیم برا خودمون یک و نیم هم برا مامان پیمان و بعد راه افتادیم سمت نظر.آباد،ساعت دوازده و نیم رسیدیم و من بعد از اینکه لباسامو عوض کردم یه چایی گذاشتم و بعدشم اینارو نوشتم پیمان هم رفت یه دست دیگه در حیاطو رنگ بزنه دیگه لایه آخره و بلاخره رنگ مشکیه محو شد و در یه دست طوسی شد با حاشیه های قهوه ای، خلاصه اینجوریا دیگه...فعلا تا عصر اینجاییم و عصری می خوایم برگردیم،برا ناهار هم از پیتزای دیشب آوردیم که بخوریم....خب دیگه من برم می خوام یه خرده کتاب بخونم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

 

*گلواژه*

*شش حدیث در مورد مدارا کردن با مردم*

 

رسول اکرم صلى الله علیه و آله :

عاقل ترین مردم کسى است که بیشتر با مردم مدارا کند...

 

رسول اکرم صلى الله علیه و آله :

هر کس را که بهره اى از مدارا داده اند، بدون شک بهره اش را از خیر دنیا و آخرت داده اند...

 

امام حسین علیه السلام :

هر کس فکرش به جایى نرسد و راه تدبیر بر او بسته شود، کلیدش مداراست...

 

امام على علیه السلام :

حکیم نیست آن کس که مدارا نکند با کسى که چاره اى جز مدارا کردن با او نیست...

 

پیامبر صلى ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله :

هر کس از مدارا بى ‏بهره باشد، از همه خوبى‏ها بى ‏بهره مانده است...

 

امام على علیه ‏السلام :

تو را سفارش مى‏ کنم به مداراى با مردم و احترام به علما و گذشت از لغزش برادران (دینى)؛ چرا که سرور اولین و آخرین، تو را چنین ادب آموخته و فرموده است : «گذشت کن از کسى که به تو ظلم کرده ، رابطه برقرار کن با کسى که با تو قطع رابطه کرده و عطا کن به کسى که از تو دریغ نموده است».

 

پس مدارا کنیم چه با دوست چه با دشمن که شاعر میگه:

***آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است 

با دوستان مروت با دشمنان مدارا!***

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۸ ، ۱۶:۰۷
رها رهایی
جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۰۶ ب.ظ

مثل فیلم سینمایی تنها.در .خانه

سلااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه شب پیمان زنگ زد به آقای میر.محسنی همون که همیشه سکه ازش می خریم و گفت که براش با همون قیمت اون لحظه ده تا سکه بذاره کنار تا صبح بره ازشون بگیره (اونا معمولا این کارو نمی کنند و همیشه نقد می فروشند ولی چون پیمانو می شناسند و همیشه ازشون خرید می کنه و خیلی وقتها هم تعداد زیاد می گیره برا همین بهش اعتماد دارند و تلفنی هم سفارسشات خریدشو قبول می کنند) خلاصه اونم گفت باشه برات نگه می دارم فرداش که می شد چهارشنبه بعد از صبونه پیمان سایتهارو نگاه کرد دید سکه خیییییییییلی کشیده بالا(بخاطر اوضاع منطقه که به هم ریخته) گفت جوجو تو می تونی زود آماده بشی با هم بریم یا من خودم برم سکه هارو از میر محسنی بگیرم بیام بعد بریم بیرون؟ (می گفت چون سکه خییییییییییییییلی نسبت به قیمت شب قبلش رفته بالا یهو میرمحسنی ممکنه پشیمون بشه هر چند که اونا وقتی یه معامله ای می کنند حتی بصورت تلفنی چه سود کنن چه ضرر پای حرفشون می مونند آدم حسابی اند و زیر حرفشون نمی زنند) گفتم تو برو بیا بعد با هم می ریم من الان نمی تونم سریع آماده بشم گفت باشه و وسایلشو برداشت و سریع رفت منم اول آرایش کردم و بعد موهامو درست کردم و بعدش هم دیگه لباس نپوشیدم گفتم خونه گرمه عرق می کنم به جاش زنگ زدم به پیمان گفتم خواستی بیای زنگ بزن لباس بپوشم گفت باشه و اومدم رفتم تو حموم و پنجره اشو باز کردم که بوی لاک تو خونه نپیچه و لاک ناخنامو که خیلیاش ریخته بودند پاک کردم و یه لاک دیگه زدم چون عصرش قرار بود بریم خونه حسین دوست پیمان(از وقتی که بازنشست شده هی پیمان می گفت بریم نشده بود تا اینکه اول هفته حسین به پیمان زنگ زده بود با هم حرف زدند و قرار شد تو هفته یه روز وقت بذاریم و بریم! دیگه پیمان سه شنبه شب زنگ زد و بهش گفت که فردا عصری می یاییم پیشتون اونم گفت باشه منتظرتونیم)...تازه لاکارو زده بودم هنوز خوب خشک نشده بود تو همون حموم منتظر بودم خشک بشن که یه لایه دیگه روش بزنم که یهو زنگ اف افو زدند دیدم پیمانه و بدون اینکه به من زنگ بزنه همینجوری سرشو انداخته پایین و اومده!دیگه تند تند لاکارو جمع کردم و بردم تو اتاق بذارم سر جاشون که خوردم به بند رخت فلزیه که پیمان گذاشته بود تو اتاق کوچیکه و روش لباس پهن کرده بود و اونم با صدای بد جور خورد به میز کنار دیوارو بعدش برگشت خورد به آینه کمدی که تو اون اتاقه و بعدش واژگون شد وسط اتاق، از شانسم نه شیشه میزه شکست نه آینه کمد، پریدم لاکارو گذاشتم سر جاشون و درو برا پیمان زدم و تا اون برسه بالا اومدم بند رخته رو بلند کردم و گذاشتم سرجاش و لباسای روشو مرتب کردم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، اومدم برم سمت در واحد که بازش کنم شلوارم رفت زیر پامو باعث شد که پام رو پارکت لیز بخوره و تعادلمو از دست بدم با کله داشتم می رفتم تو در توالت که دستمو گرفتم به دیوارو خودمو نگه داشتم صاف که وایستادم دوباره خیز ورداشتم سمت در که یهو یه چیزی از بالا محکم افتاد و همچین صدا داد که دلم کنده شد نگاه کردم دیدم گوشیمه از تو جیبم افتاده رو زمین،خم شدم ورش داشتم انقدر ترسیده بودم از صدایی که داده بود می خواستم از همونجا پرتش کنم تو خیابون! خلاصه اوضاعی بود که نگو یاد فیلم سینمایی" تنها در خانه" افتاده بودم بس که اتفاقات ویرانگر هی پشت سرهم می افتاد...بلاخره به هر زحمتی بود خودمو به دم در واحد رسوندم و موفق شدم درو باز کنم و پیمان بیاد تو،بهش گفتم مگه بهت نگفتم قبل اومدنت بهم زنگ بزن لباس بپوشم؟گفت ای وااااای یادم رفت منم تو دلم گفتم ای تو روحت با این یادت...دیگه اون اومد تو و منم رفتم لباس پوشیدم و آماده شدم رفتیم پایین سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت تهران،پیمان می خواست بره تعاونیشون و پولشو از اونجا ورداره چون ترا.مپ گفته بود ایران حرکتی بکنه 52 نقطه ایرا.نو می زنه پیمان گفت ایرا.ن خود.رو هم یکی از جاهای حساسه و اونجا رو بزنه پولمون می ره رو هوا،باز بانکهای دیگه هزارتا شعبه تو کل کشور دارند ولی تعاونیه دو تا بیشتر شعبه نداره و خطریه...خلاصه رفتیم سمت تعاونی و از اونجا که اونا دوازده و نیم تا یک و نیم رو تعطیلند بخاطر ناهار،ما هم دوازده و ربع بود که هنوز نرسیده بودیم اونجا پیمان گفت یه ربعه نمی رسیم و اونام تعطیل می کنند و باید تا یک و نیم جلوش منتظر باشیم تا باز کنند برا همین بذار بریم تعویض .پلا.ک .ورد.آورد بپرسیم ببینیم اگه سند تهران ببرم می تونم شماره پلاک ماشینمو بگیرم(شماره پلاک این ماشینمون 30 د هستش چون سند خونه کرجو بردیم شماره.پلاکهای قبلی پیمانو که مال تهران بودند بهش ندادند و پیمان همش می گفت از این پلاکه بدم می یاد دهاتیه البته 30 کلا مال تهرانه فقط دالش مال کرجه که مال ما هم 30 د هستش حالا از نظر من اصلا مهم نبود ولی پیمان همش ناراحت بود که چرا اون دو تا پلاکمو بهم ندادند(11 و 66رو) برا همین می گفت می خوام سند مامانو ببرم و پلاکهای خودمو بگیرم) خلاصه رفتیم تعویض.پلا.کو پرسیدیم گفتند میشه فقط صدو پنجاه و خرده ای هزینه داره پیمانم خوشحال شد و گفت هزینه اش مهم نیست جمعه که رفتم خونه مامان سندشو می یارم و شنبه می یام عوضش می کنم !دیگه از اونجا اومدیم بیرون و رفتیم سمت تعاونی باز زود رسیده بودیم یه نیم ساعتی جلوش وایستادیم تا درشو باز کردند و رفتیم تو و پیمان کارشو انجام داد و اومدیم بیرون راه افتادیم سمت کرج دو و نیم اینجورا بود که رسیدیم و پیمان گفت بذار زنگ بزنم ببینم حسین اینا هستند یه راست بریم اونجا منم گفتم نه بابا زشته دم ظهر بعدشم من یاید برم خونه لباس عوض کنم اونم گفت باشه پس بذار بگم چهار پنج می یاییم گفتم باشه زنگ زد و حسینم گفت باشه منتظریم! پیمان گفت جوجو می خوام یه کاری بکنم می خوام به جای شیرینی براشون پسته بخرم ببریم گفتم نه بابا همون شیرینی با کلاستره گفت چرا پسته بی کلاس باشه؟ شیرینیه فوقش پنجاه شصت تومن میشه ولی پسته ای که می خوام بخرم کم کم کیلویی صدو سی هزار تومنه تازه کلی هم خواص داره ولی شیرینی چی به جز ضرر چی داره؟ گفتم نمی دونم والله خودت می دونی! آخه بریم اونجا کیسه پسته دربیاریم بدیم دستشون زشت نیست !؟ اونم هیچی نگفت و آخرش رفت شیرینی تینا و یه جعبه بزرگ براشون شیرینی تر گرفت و یه جعبه کوچولو هم دانما.رکی برا خودمون گرفت که بریم خونه با چایی بخوریم تا سد جوع بشه و نخوایم با شکم گرسنه بریم مهمونی،خلاصه شیرینیهارو گرفتیم و سر راه هم شیر و ماست خریدیم و رفتیم خونه، یه چایی با دانما.رکیها خوردیم و منم یه خرده آرایشمو تجدید کردم و لباسامو عوض کردم و عطر و ادکلن زدم و آماده شدم پیمانم لباس عوض کرد و سه و نیم راه افتادیم و چهار و ربع اینجورا دیگه جلو درشون بودیم تو کوچه شون جا برا پارک ماشین نبود پیمان زنگ زد به حسین اونم از بالکن ریموت درو زد ماشینو بردیم تو حیاط و رفتیم بالا....تا ساعت هفت و نیم اینجورا اونجا بودیم و یه خرده در مورد اوضاع این روزا حرف زدیم و یه خرده آمنه زنش در مورد پسرشون امیر گفت که تو این اوضاع سربازه(البته سربازیش تو تهرانه و صبح می ره دو بر می گرده مثل اینکه آموزشش تو تبریز بوده توی یه پادگانی نزدیک پارک.ائل .گولی ) خلاصه زنش همش نگران بود بخاطر اوضاعی که پیش اومده و احتمال .حمله.آ.مریکا! می گفت امیرو تو ناز و نعمت بزرگ کردیم و تو تبریزم که بود خییییییییییلی سختش بود و هرچند که هر دو هفته دو روز مرخصیشو با هواپیما می اومد و می رفت ولی بازم همه دو ماهی که تبریز بود با گریه گذشت و الان بخواد جنگ بشه اینا دوام نمی یارند و از این حرفها...می گفت من همیشه می گفتم اگه یه روزی جنگ بشه من نمی ذارم پسرم بره جنگ ولی الان سربا.زی این دقیقا موقعی افتاده که اوضاع اینجوری به هم ریخته منم گفتم ولش کن بابا هیچ اتفاقی نمی افته انقدرررررررر با فکرای منفی حوادث بدو نکش سمت پسرت ، اتفاقی نیفتاده که! این اوضاع هم یکی دو روز اینجوریه و بعدش هردو کشور می شینند سرجاشون و تموم میشه می ره پی کارش...خلاصه خییییییییییییییلی نگران پسرش بود با خودم گفتم جای مامان بیچاره بود می خواست چیکار کنه صادق بیچاره تو زاهدان بود که تو اوضاع عادیش هم هر روز چندتا سربازو می کشتند یا آیهان تو زابل به اون دوری! این بچه اش دم گوشش تو تهران تو انقلابه صبح می ره ظهر برمی گرده خونه و تا فردا صبحم عشق و حالشو می کنه اونوقت ناشکرم هست...بگذریم یه خرده هم از اوضاعی که تو خونه شون بعد بازنشستگی حسین پیش اومده بود حرف زد می گفت اصلا نتونستم با بودن حسین تو خونه کنار بیام نیست که بیست و هفت هشت سال تو خونه برا خودم تنها بودم به اون تنهایی عادت کرده ام و خییییییییییییییلی سختمه که این دیگه سر کار نمی ره می گفت من اونموقعها برا خودم راحت بودم هر وقت دلم می خواست صبونه و ناهار می خوردم هروقت دلم می خواست تلوزیون می دیدم و هروقت دلم می خواست با دوستام می رفتم بیرون یا اونا می اومدن با هم بودیم و هر وقت دلم می خواست می نشستم بدلیجات درست می کردم(قبلا هم بهتون گفتم آمنه خیلی هنرمنده و همه جور کار هنری می کنه و بلده،کلی هم کلاس رفته و الانم چندین ساله تو کار بدلیجاته و سفارش می گیره و درست می کنه و کلی درآمد داره) میگفت الان کلی سفارش بدلیجات دارم ولی از وقتی حسین خونه است به هیچ کارم نمی رسم و سفارشام همینجور مونده و هنوز کاری نکردم بس که تایم منو به هم ریخته و زمانهایی که می خوام بشینم سر کارام می گه پاشو بریم بیرون و منم نمی تونم روشون کار کنم و از این حرفها...منم گفتم دقیقا منم وقتی پیمان بازنشست شد تا شش ماه همین حالو داشتم و نمی تونستم کلا کنار بیام با این مساله ولی بعدا عادت کردم تو هم عادت می کنی سعی کن خودتو اذیت نکنی ...خلاصه اوضاع آمنه خیلی به هم ریخته بود ...دیگه یه خرده گفتیم و خندیدیم از اون حالت یه خرده اومد بیرون و حسینم یه چند تا عکس از یه ویلا تو شمال نشونم داد و گفت اینا عکسای اون ویلاست که می گفتم خیلی جای خوبیه و حتما برید ببینید(وسط امتحانهای من حسین یه روز زنگ زد به پیمان که براتون یه ویلای ششصد متری تو شمال پیدا کردم که خیلی عالیه و بیایید همین هفته برید ببینیدش حیفه از دست می ره و این حرفها ..پیمان هم گفت وسط امتحانای خانوممه الان نمی تونیم بریم تو رفتی چندتایی عکس ازش بگیر بیار ببینم چه شکلیه تا امتحانها تموم بشه وسطا که هوا خوب بود خودمون بریم بینیمش اونم گفت باشه بعد امتحانات منم اون هفته ای که می خواستیم بریم برف و بارون اومد و نشد بریم) خلاصه عکسهارو دیدم بد نبود می گفت همه چی داره و کلی هم درخت میوه تو حیاطشه پیمان هم گفت بذار یه فرصتی پیش بیاد می ریم می بینیمش ...بعد از این حرفها هم یه خرده از اینور اونور حرف زدیم و دیگه هفت و نیم بلند شدیم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون،حسین هم با ما تا پایین اومد و تا پیمان ماشینو از پارکینگ بیاره بیرون من و حسینم یه خرده با هم حرف زدیم و بهش گفتم آمنه جونو خیلی اذیتش نکن اون چون الان چندین ساله تنها بوده تو خونه،فعلا تا بخواد تورو بیست و چهار ساعته کنار خودش بپذیره زمان می بره سعی کن درکش کنی اونم گفت به خدا من اصلا بهش سخت نمی گیرم تازه از وقتی موندم تو خونه تمام ظرفارو می شورم و خونه رو خودم جارو می کشم و کلی کمکش می کنم ..بعدشم با خنده گفت باباااااا من کلی زن ذلیلم ...منم کلی به این حرفش خندیدم و دیگه پیمان ماشینو آورد بیرون و اومد خداحافظی کردیم و سوار شدیم رفتیم سمت خونه البته قبلش رفتیم پیش میر.محسنی یعنی پیمان رفت ده پونزده تایی دوباره سکه ازش گرفت و منم نشستم تو ماشین تا اینکه اومد و راه افتادیم سمت خونه و سر کوچه هم پیمان پیاده شد رفت پنج تا تخم مرغ گرفت و اومد رفتیم خونه،تو خونه بعد از اینکه من لباس عوض کردم و رفتم صورتمو شستم،اومدم نیمرو درست کردم و پیمان هم یه خرده با دستگاه اکسیژن گل گلیا ور رفت(منظورم ماهیهامونه! همون سه تا که قبلا هم در موردشون باهاتون حرف زدم گل گلی و فسقلی و وروجک) دستگاهه جدیدا ادا درمی یاره و هر از گاهی کار نمی کنه دوباره ادا درآورده بود پیمان باهاش ور رفت تا اینکه درست شد و رفت دستاشو شست اومد نشستیم نیمرو خوردیم و بعدشم نشستیم تلوزیون دیدیم و چایی و میوه خوردیم و منم یکی دو ساعتی کتاب خوندم (بعد امتحاناتم می خواستم برم کتابخونه کتاب امانت بگیرم با خودم گفتم بذار اول اون کتابایی که تو کتابخونه ام دارم و نخوندم رو بخونم بعد برم از بیرون کتاب بگیرم برا همین چند تایی کتاب آوردم بیرون که یکی یکی بخونمشون که یکیشون یه رمان به اسم خلیج نقره ای از جوجو مویزه که چند ماه پیش خریده بودمش ولی نخونده بودمش )خلاصه یه مقدار از اون کتابه رو خوندم و گرفتیم خوابیدیم!دیروز هم صبح همینکه پیمان بلند شد رفت تو هال منو صدا کرد گفت جوجو بیا ببین چه برفی اومده منم بلند شدم رفتم دیدم درختا همه روشون سفیده و خیابونم پوشیده از برفه خیییییییییلی خوشحال شدم یه پنج سانتی برف رو زمین بود و ریز ریز هم داشت می اومد!دیگه رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم نشستم دعاهای هر روزمو خوندم و برا تک تکتون دعا کردم و پیمان هم صبونه رو آماده کرد و بعد اینکه یه خرده ورزش کرد رفتیم خوردیم و بعدش لباس پوشیدیم و آماده شدیم و چتر ورداشتیم رفتیم بیرون،جالب بود هم برف می اومد هم هر از گاهی آفتاب می زد بیرون و کلا همه چی در هم بود یکی دو ساعت اینجوری بود بعدش دیگه کلا آفتاب زد و برفای رو زمینو آب کرد ما هم رفتیم اول یه باتری به ساعت من که یکی دو هفته پیش باتریش تموم شده بود انداختیم(یه باتری کوچولو 25 هزار تومن!!باورتون میشه پارسال همون باتری رو پنج هزار تومن انداخته بودیم؟) بعد از باتری هم رفتیم یه خرده میوه و وسایل ماکارونی خریدیم و اومدیم سمت خونه من یهو یادم افتاد می خواستم قرص .منیزیم و ویتا.مین .ای بخرم(یه چند روزیه بعد از تموم شدن پریودم عضلات پام بدجوری درد می کنه انگار که گوشتاش می خواد بریزه مثل وقتی که آدم ورزش بکنه و عضلاتش بگیره و درد بکنه قبلا یه بار سر همین قضیه رفته بودم پیش دکتر زنان بهم گفت که عضلات پا وقتی می گیرند که منیزیم بدن کم بشه بعد پریودت قرص منیزیم استفاده کن)برا همین به پیمان گفتم تو برو خونه بارت سنگینه.(کیسه های میوه دستش بود)من برم از داروخونه سر اردلان پنج این قرصهارو بگیرم بیام گفت باشه اون رفت و منم رفتم که بگیرم دیدم داروخونه بسته است دیگه دست از پا درازتر برگشتم این داروخونه مال یه دکتر داروساز زنه که ترکه فک کنم تبریزیه نمی دونم چرا همش عشقی باز می کنه...خلاصه برگشتم خونه و یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم و بعدش بلند شدیم پیمان یه خرده وسایل سالاد شست و آماده کرد که سالاد درست کنه بهش گفتم بریم از داروخونه.پگا.ه(زیر پل آزا.دگانه)این قرصهارو بگیریم و بیاییم بعد سالادو درستش کن گفت باشه،دیگه بلند شدیم و لباس پوشیدیم اول رفتیم اونارو گرفتم(یه بسته قرص جوشان منیزیم.و کلسیم و روی و ویتامین.د گرفتم همه توی یه قرص جوشان بود یه بسته هم ویتامین ای که اونم برا عضلات خوبه ولی بیشتر گرفتم که کپسولشو سوراخ کنم روغن توشو بزنم به صورتم می گن برا پوست خیلی خوبه هم آبرسانه، هم نرم کننده ،هم ترمیم کننده ،هم ضد چروکه برا زیر چشم! البته یکی دو روز امتحانی می زنم اگه پوستم جوش نزد باهاش ادامه می دم وگرنه می ذارمش کنار،می گن قرصشم هر هفته سه تا بخوری کلی روی پوست صورت تاثیر مثبت داره و کلاژن سازه و چروکو از بین می بره و پوستو عالی می کنه البته نباید تو استفاده اش زیاده روی کرد چون تو بدن ذخیره میشه و زیادیش ممکنه خونریزی مغزی بده و باعث سکته بشه) بعد از داروخونه هم سوار تاکسی شدیم و دوباره رفتیم پاساژی که میر.محسنی توشه و پیمان رفت که پنج تا سکه دوباره ازش بگیره منم رفتم طبقه زیر زمینش یه کتابفروشی از این دست دوم فروشها هست کتاباشو نگاه کنم که یه کتابی به اسم هنر.زن .بودن که خیلی وقت پیش خونده بودم و خیلی کتاب باحالی بود و من کتاب الکترونیکیشو داشتم و خیلی وقت بود دنبالش بودم ولی پیداش نکرده بودم رو دیدم و همونو خریدم و اومدم بیرون(چون دست دوم بود قیمتش فقط پنج هزار تومن بود ولی با توجه به اون مطالبی که توشه به نظر من اصلا نمیشه رو این کتاب قیمت گذاشت مخصوصا اگه کسی بخونه و به نکاتی که توش گفته شده عمل کنه می تونه زندگی زناشوییشو از این رو به اون رو کنه برا همین ارزشش خییییییییییییییییلی زیاده اگه تا حالا نخوندید حتما بخونیدش اسم نویسنده اش مارابل مورگانه قبلا هم یه بار در موردش تو تلگرام باهاتون حرف زده بودم اگه یادتون باشه)خلاصه کتابه رو گرفتم و پیمان هم بهم زنگ زد که بیا بریم گفتم پایینم الان می یام رفتم بالا و رو پله ها پیمانو دیدم و راه افتادیم به سمت ایستگاه اتوبوس و سر راه هم پیمان از یه آجیل فروشی برا مامانش یه کیلو پسته و یه بسته هم چوب دارچین گرفت و رفتیم سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم خونه! امروزم پیمان شال و کلاه کرد و با پیام رفت خونه مامانش و منم یه زنگ به مامان زدم و باهاش حرف زدم و بعدشم نشستم اینارو نوشتم و الانم دارم می رم یه زنگ به دایی بزنم و حالشو بپرسم بعدشم برم تازه صبونه بخورم....خب دیگه من برم خیییییییییییلی حرف زدم خسته تون کردم ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا باااااااای  

 

*گلواژه*

دیالوگی از فیلم سینمایی سرخپوست

مرد: با مهربونی نمیشه زندانو اداره کرد!

دختر:با مهربونی میشه جهنمم اداره کرد !!!

مهربون باشیم حتی اگه در مقابل مهربونیمون نا مهربونی نشونمون دادند !یادتون نره بعضی چیزها در بلند مدت جواب می دن مهربونی هم یکی از اونهاست 

یادش بخیر یه دوستی داشتم که برام خیییییییییییییییییییییییییلی عزیز بود و همین حرفو در مورد صداقت می زد می گفت صداقت ممکنه تو کوتاه مدت به ضررت تموم بشه ولی در بلند مدت جواب میده و به نفعت تموم میشه! به نظرم همه چیزهای خوب یه جورایی تو بلند مدت تاثیرشونو رو مردم می ذارند و  به نفع آدم تموم می شن به قول اون دوستم تو کوتاه مدت ممکنه به ضرر آدم تموم بشن ولی تو بلند مدت اینجوری نیست و فقط نباید با دیدن عکس العمل مخالف از بقیه از رفتارت کوتاه بیای ! امیدوارم این حرفم یادتون بمونه !

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۶
رها رهایی
دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۱۲ ب.ظ

میدان.آزا.دی

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که الان داریم از تهران برمی گردیم پیمان از دیشب می گفت می خوام فردا صبح برم تشییع.جنا.زه .حاج.قا.سم .سلیما.نی منم اولش گفتم من نمی یام اونم گفت خودم تنها می رم به پیام می گم با ماشین بیاد دنبالم تا تهران ببره و برگشتنی هم با مترو برمی گردم...صبح ساعت یه ربع به هشت بلند شدیم پیام قرار بود نه بیاد دنبال پیمان! منم نظرم عوض شد و گفتم بذار برم دیگه لباس پوشیدم و هنوز کامل آماده نشده بودم که پیام برعکس بقیه روزا که دیر می کنه هشت و ربع رسید چهل و پنج دقیقه زود رسیده بود منم تو دلم یکی دو تا فحش نثارش کردم و هول هولکی آماده شدم و رفتیم پایین سوار شدیم و تا نزدیکیهای تهران رفتیم ولی بعدا بد ترافیک شد و مجبور شدیم یه جا پیاده بشیم! دیگه پیام رفت که دور بزنه برگرده کرج و ما هم به سمت تا میدون .آزا.دی یه نیم ساعتی پیاده روی کردیم خیییییییییییلیا تو میدون بودند و برنامه های زیادی جاهای مختلفش داشت برگزار می شد و اطرافشم پر فیلمبردار بود و بالای میدون هم یه پهبا.د همینجور دور می زد و فیلم برداری می کرد یکی دو تا هم هلی .کوپتر همینجور دور می زدند و فیلمبرداری می کردند و بعدا می رفتند فکر کنم تا انقلاب و برمی گشتند ما هم کلا دور میدون راه رفتیم و بعد دو سه ساعتم اومدیم رو جدولهای دور میدون یه ساعتی استراحت کردیم و بعد دوباره راه رفتیم خلاصه تا یک و نیم اینجورا اونجا بودیم ولی هنوز پیکر شهدا نرسیده بود به اونجا و می گفتند تو نوابه هنوز...چون خیییییییلی خسته شده بودیم دیگه یک و نیم برگشتیم سمت مترو .آزادی که بریم مترو.صادقیه برگردیم کرج ولی مترو.آزادی انقدررررررر شلوغ بود که چهار بار رفتیم و برگشتیم نشد سوار مترو بشیم و مجبور شدیم یه چهل دقیقه ای تا مترو صادقیه پیاده روی کنیم تا سوار بشیم و برگردیم کرج ! الانم تازه رسیدیم کرج و سوار اتوبوس شدیم داریم می ریم خونه 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۱۲
رها رهایی
يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۰۶ ب.ظ

روزمرگیهای من!!!

سلاااااام سلااااام سلاااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب پیمان به پیام زنگ زد که فردا بیا با ماشین تو بریم تهران خونه مامان می خوام هم یه خرده بوقلمون براش ببرم (مرغ و گوشتش تموم شده) هم اینکه یه تیکه موکت تو زیرزمین مامانه اونو بیارم که بعدا رفتیم نظر.آباد ببرمش اونجا بندازم تو یکی از اتاقا تا وقتی می ریم اونجا حداقل یه چیزی باشه که بشینیم روش ، اونم گفت نمیشه ماشینو نیارم با ماشین تو بریم راستش حسش نیست که تا اونجا رانندگی کنم پیمانم گفت نه من ماشینو اون روز بردم نظر.آباد شستمش و تمیزش کردم و الانم هوا ابری و بارونیه بیارم بیرون کثیف میشه حالشو ندارم دوباره تمیزش کنم اونم گفت باشه فردا کی بیام؟ پیمانم گفت نه اینجا باش که بریم اونم گفت باشه...خلاصه قرار شد که با ماشین پیام برن (چند وقت پیشا همون موقع که من امتحان داشتم یه شب پیام بعد از یکی دو هفته قهر زنگ زد به پیمان که چرا به من زنگ نمی زنی پیمان هم گفت من باید به تو زنگ بزنم؟؟؟ خودت چرا به من زنگ نمی زدی؟؟؟...خلاصه اینجوری شد که با هم آشتی کردند و فرداش پیام اومد و با ماشین اون با همدیگه رفتند تهران و وقتی شبش پیمان برگشت دیدم پیاده اومده گفتم پس ماشین کو و پیام چی شد؟ گفت ماشینو دادم بهش و اون رفت خونه و منم از سر مصباح (اسم خیابونه) با اتوبوس اومدم تا سر کوچه! منم چیزی نگفتم با خودم گفتم به من چه بچه خودشه و خودش می دونه واسه چی دخالت کنم.. اگه بچه من بود و همچین حرکتی با ماشین تو اتوبان انجام داده بود دیگه عمرا ماشین بهش نمی دادم که بره جون خودش و بقیه رو به خطر بندازه ول خب بچه اونه و به خودش مربوطه...بگذریم ...دیشب من یه قرمه سبزی خییییییلی خییییییییلی خوشمزه درست کردم (چیه خب؟؟؟ خوشمزه بود دیگه!! بذارید یه خرده خودمو تحویل بگیرم به کجای دنیا بر می خوره هااااااان؟؟؟) داشتم می گفتم درست کردم و یه کته زعفرونی هم کنارش ! وقتی آماده شد پیمان دو تا قابلمه پر خورشت و دو تا قابلمه هم پر برنج کرد یه برنج و یه خورشت برا فرداشون که می خواستن برن خونه مامانش تا سه تایی اونجا بخورند و یه برنج و یه خورشت هم برا شام پیام که جدیدا رفته توی یه باشگاه تو بوفه اش کار می کنه و معمولا شبها تا ساعت یازده اونجاست یعنی از ساعت دو سه بعد از ظهر می ره تا ساعت یازده شب!...خلاصه قابلمه هارو آماده کرد و یه مقدارم برا هر کدومشون میوه گذاشت و گذاشت تو یخچال ...خودمون هم یه خرده همینجوری سر پا یه نوکی به غذا زدیم خیلی گشنه مون نبود چون قبلش هر کدوم یه بشقاب پر سوپ خورده بودیم بقیه غذاهارو هم ریختیم تو دو تا قابلمه و گذاشتیم خنک بشه بذاریم تو یخچال تا فردا و پس فردا بخوریم ماشاالله اندازه یه لشکر غذا درست کرده بودم دیگه جوری بود که تو یخچال جا نبود...بعد از جمع و جور کردن غذاها پیمان ظرفهای کثیفو شست و گاز رو تمیز کرد و منم رفتم بند.اندازمو آوردم و نشستن موهای صورتمو ورداشتم تا فردا برم آرایشگاهو بدم ابروهامو وردارند(این بند. انداز.برقیها خیییییییلی با حالند اگه ندارید حتما بگیرید چون کار باهاش خیلی راحته و در عرض یه ربع هم میشه کل صورتو بند انداخت هم اینکه خیلی تمیز موهارو ورمی داره و یه دونه هم مو نمی مونه البته تنها فرقش با بند انداختن معمولی تو برقی بودنشه دیگه وگرنه هیچ فرقی با بند انداختن دستی نداره من قبلا نخو می بستم به انگشت شست پام و با دستام صورتمو بند می انداختم خیلی طول می کشید ولی الان چهار پنج ساله اینو خریدم خیییییییییییییییییلی راحتم مارک مال من پر.نسلیه (princely ) سال 93 بود فک کنم از تهران خریدم از یه پاساژی تو نارمک،قیمتش 85 تومن بود، فروشنده اش می گفت که از بین مارکهای مختلف، بند.اندازهای پر.نسلی خوب کار می کنند خداییش هم تا حالا خوب کار کرده فقط یه بار پارسال فنر سرش که نخو می اندازیم توش شکست بردم دادم تعمیراتیها همینجا تو کرج عوضش کردند...خلاصه که خیلی خوبه حتما بگیرید) ...بعد از اینکه صورتمو بند انداختم اومدم نشستم یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و یه خرده هم چایی و میوه خوردیم و ساعت دوازده و نیم اینجورا بود از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم واااای یک برفی داره می یاد که نگو درشت بود و با باد می اومد به پیمان گفتم اونم اومد نگاه کرد بعد رفت به پیام زنگ زد گفت داره برف می یاد نمی خواد فردا بیای خودم با مترو می رم اونم گفت آخه غذا و اینارو چه جوری می خوای با مترو ببری؟ گفت بلاخره یه جوری می برمش نمی خواد ماشینو بیاری ممکنه تا فردا خیابونا یخ بزنه چون هوا سرده با مترو برم بهتره اونم گفت باشه و خداحافظی کردند و پیمان اومد نشست یه مستندی در مورد حا.ج .قا.سم .سلیما.نی پخش می شد اونو نگاه کرد منم یه خرده کتاب خوندم و یک و نیم اینجورا بود بلند شدیم بریم بخوابیم از پنجره دوباره تو کوچه رو نگاه کردم دیدم برف دیگه نمی یاد و اونایی هم که رو زمین نشسته بودند دون دون شدن و دارند آب می شن..دیگه رفتیم مسواک زدیم و خوابیدیم! امروزم یه ربع به نه بیدار شدیم و دیدم یه برف ریزی داره می یاد ولی چون زمین خیس بود همش آب می شد و نمی نشست...پیمان وسایلی که باید می بردو تو دو تا کیسه جا داد و لباس پوشید و نه و ده دقیقه زد بیرون!منم اومدم اول تختو مرتب کردم بعد رفتم صورتمو شستم و اومدم یه خرده رو اوپن رو دستمال کشیدم و آشپزخونه رو یه کوچولو مرتب کردم و بعدشم کتری رو گذاشتم جوشید و یه چایی دم کردم و یه خرده هم زیر ابروهامو اون موهای اضافیشو با موچین ورداشتم چون این آرایشگاه جدیده که می رم خیلی مثل نغمه دقت نمی کنه و فقط خط اصلیشو که انداخت بقیه رو تیغ می زنه برا همین گفتم خودم ورشون دارم که اگه خواست تیغ بندازه فرداش سریع نزنند بیرون...ساعت ده و نیم زنگ زدم به آرایشگاهه جواب ندادند گذاشتم یه بار دیگه یازده زدم دیدم جواب دادند به خانومه گفتم یازده و نیم وقت دارید بیام برا ابروم؟ گفت بیا! یازده و ربع بود بلند شدم یه خرده آرایش کنم که آیهان زنگ زد و یه نیم ساعتی با هم حرف زدیم و شد دوازده وسطا شارژ آیهان تموم شد و تلفن قطع شد دیدم پیمان زنگ زد یه خرده داد و بی داد کرد که دو ساعته دارم می گیرمت اشغالی و از این حرفها منم با خودم گفتم خوبه باز یه نفر به من زنگ زد آسمون تپید و صد نفر پشت خط صف کشیدند گفتم چی شده حالا؟ گفت هر چی زنگ می زنم مامان درو وا نمی کنه نمی دونم کجاست؟ با خودم گفتم خب الان من چه کاری می تونم برات انجام بدم آخه؟ مثلا به جای مامانت می تونم درو برات باز کنم؟ یا مثلا از مامانت خبر دارم که زنگ زدی به من؟؟؟!...گفتم شاید رفته جایی؟ گفت آخه جایی نمی ره که! گفتم چه می دونم شایدم صدای زنگو نشنیده احتمالا اونور تو حیاطه یه خرده درو محکمتر بزن شاید صداشو بشنوه گفت باشه و قطع کرد و چند دقیقه بعدش آیهان دوباره زنگ زد و دو سه دقیقه ای حرف زدیم و خداحافظی کرد و رفت و منم دوباره زنگ زدم به پیمان گفتم چی شد گفت هیچی اومد باز کرد بعدشم گفت راستی خونه باش به پیام گفتم بیاد غذارو ببره منم گفتم آخه به آرایشگاهه زنگ زدم گفتم یازده و نیم می رم هنوز دوازدهه نرفتم گفت دیگه نمی دونم ببین چیکارش می کنی گفتم خودم الان به پیام زنگ می زنم هماهنگ می کنم گفت باشه و قطع کرد زنگ زدم به پیام قضیه رو گفتم و اونم گفت باشه برو از آرایشگاه که اومدی بیرون بهم زنگ بزن بیام گفتم باشه و دیگه تند تند لباس پوشیدم و پریدم تو آسانسور و رفتم پایین، در حیاطو که می خواستم باز کنم برم بیرون یهو یکی درو از بیرون باز کرد و اومد تو،رفت تو صورتم!...عقب کشیدم دیدم آقای. حسنی همسایه طبقه اولمونه همون که شرکت داشت و پنجره هامونو پیارسال اومد دو جداره کرد این حسنیه اسم کوچیکش امینه یه پسر مجرد سی و پنج شش ساله است پدرش چندین سال پیش مرده و با مادرش که باشگاه ورزشی داره و برادر کوچیکش که دانشجوئه تو ساختمون ما زندگی می کنند خیلی آدم مودب و با شخصیتیه! خیییییییییییییلی هم جای برادری خوشگل و آقاست از اون پسراست که واقعااااااااااااا مردند هم تو لحن حرف زدنش هم تو شخصیت و حرکاتش!در کل آدم خیییییییییییییلی با وقار و محترمیه خیییییییییییییییییلی هم با فرهنگه...بیچاره سرشو بلند کرد دید خرده به من عقب رفت و کلی معذرت خواهی کرد بعدشم درو برا من نگهداشت که من رد بشم منم تشکر کردم و راه افتادم سمت آرایشگاه، رسیدم اونجام کلی معذرت خواهی کردم بابت دیر کردنم و نشستم ابروهامو ورداشت و بعدشم یه رنگ قهوه ای نه خیلی روشن رو ابروهام گذاشت و خلاصه خوشگل موشگل شدم بلند شدم و حساب کردم و اومدم بیرون زنگ زدم به پیام گفتم من دارم می رم خونه تو هم بدو بیا!گفت بابا زنگ زد گفت برم تهران من دارم می رم پیش اون و دیگه نمی تونم بیام گفتم چرا چیزی شده مگه؟ گفت نه بابا می خواد اون موکته رو بیاره گفت برم پیشش که با ماشین بیاریمش گفتم باشه پس مواظب خودت باش گفت باشه و دیگه خداحافظی کردم و اومدم خونه، لباسامو عوض کردم و یه خرده اطراف ابرومو موهایی که آرایشگره بی خیال شده بودو ورداشتم و بعدشم نشستم اینارو نوشتم پیمان هم وسطا زنگ زد که راه افتادند و دارن می یان و سر راه می خوان برن چک معوقه ماشین رو از نمایندگی بگیرند بعد بیان (از اون موقع که ماشینو گرفتیم قرار بوده سود تاخیرشو که یک میلیون و دویست و پنجاه تومنه بدن که تا حالا طول کشیده و تازه دیروز زنگ زدند گفتند که چکش آماده است) ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر...ببخشید که خییییییییییلی حرف زدم من برم یه چایی بخورم شمام برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بوووووووووووووسبووووووس فعلا بااااااای

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۸ ، ۲۰:۰۶
رها رهایی
جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۰۴ ب.ظ

گنج و مارو گل و خار و غم و شادی به همند !!!!

سلااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم پیمان لباس پوشید و یه خرده میوه و نون و این چیزا با یه قابلمه کوچولو سوپ که شب قبلش درست کرده بودم برداشت و راه افتاد سمت تهران تا بره به مامانش سر بزنه منم اون که رفت درو پشت سرش قفل کردم و اومدم گرفتم تا نه و نیم خوابیدم نه و نیم بیدار شدم دیدم هم معده ام درد می کنه هم دلم ،شب قبلش یه خرده جیگر خورده بودم انگار مونده بود سر دلم و هضم نشده بود(پریروز که بیرون بودیم پیمان از بوفا.لو بوقلمون گرفت منم گفتم بذار یه ذره جیگر بگیرم ببینم می تونم خودم همینجور تو ماهیتابه با پیاز تفتش بدم چون ما گازمون فر نداره و اون گازفردارمون رو هم که از خونه چهار .راه .طالقا.نی آورده بودیم پارسال دادیم به خیریه ای که همیشه می ریم که بذارند رو جهاز یه دختره چون گازه نو نو بود، از اونورم نه منقلی چیزی داشتیم که کبابش کنم نه باربیکیویی، رو گاز هم که اگه می خواستم درست کنم می ریخت و کثافت کاری می کرد برا همین با پیاز سرخش کردم از اونجایی که جیگر گوساله بود سفت بود خوشمزه هم نشده بود(یه دکتر تو بوفالو هست وقتی می خواستیم بگیریم گفت اگه برا آهنش می خواین جیگر گوساله آهنش از جیگر گوسفند بیشتره با اینکه قیمت جیگر گوسفند خیلی بیشتر از جیگر گوساله است جیگر گوسفند 135900تومن بود ولی جیگر گوساله 89000تومن) خلاصه با اینکه خوشمزه نبود به زور خوردمش چون بیست و پنج هزار تومن برا همون یه ذره(فک کنم 250گرم بود) پول داده بودیم گفتم بریزم دور حیف میشه) دیگه دیدم معده ام خیلی اذیت می کنه رفتم یه خرده عرق نعنا خوردم و بعدشم ته نوشابه خانواده اندازه یه فنجون نوشابه مونده بود اونو خوردم گفتم شاید بشوره ببره پایین و معده ام خوب شه بعدش رفتم به پیمان زنگ زدم گفت داره می رسه و اومدم رفتم تو آشپزخونه قرار بود کیک درست کنم وسایلشو از روز قبل گرفته بودم،دیگه دست به کار شدم و اول یه کیک معمولی که همیشه درست می کنم رو درست کردم و گذاشتم بپزه بعدشم شروع کردم به درست کردن یه کیک یخچالی از اونا که با بیسکوییت پتی.بور درست میشه اونم درست کردم و گذاشتمش تو یخچال و اومدم سراغ تمیز کردن آشپزخونه چشمتون روز بد نبینه یه جوری بهمش ریخته بودم که انگار بمب توش ترکیده بود،دیگه فکر کنید جوری بود که از ساعت یک تا چهار سه ساعت داشتم فقط همون یه وجب جارو تمیز می کردم البته یه کوه هم ظرف بود که باید می شستمش..خلاصه تمیزش کردم و ظرفارو هم شستم و از اونجایی که لباسام آردی و کثیف شده بودند رفتم تو اتاق که عوضشون کنم دیدم تخت هم از صبح همینجورنامرتب مونده و یادم رفته مرتبش کنم،دیگه اونم مرتب کردم و رفتم صورتمو شستم و اومدم موهامو سشوار کشیدم و بعدش یه زنگ به پیمان زدم گفت دارم می یام تازه پیچیدم تو کرج باهاش خداحافظی کردم یه زنگ ده دقیقه ای به سمیه زدم که گفت دایی رو عمل کردن و دارند یکی از کلیه هاشو که خراب شده بوده تخلیه می کنند و مامان اینا رفتند ارو.میه،منم خیلی ناراحت شدم بعد از خداحافظی ازش یه خرده گریه کردم و بعدش بلند شدم زنگ زدم به گوشی دختر دایی مریم که پسرش ورداشت گفت مامانم رفته بیمارستان گوشیش دست منه و منم تو خونه ام بهش گفتم عزیزم شماره باباتو بلدی بهم بگی بنویسم گفت آره و شماره رو گفت نوشتم(بچه خیلی باهوشی بود)ازش پرسیدم خاله تو اسمت چیه؟گفت من امیرحسینم منم گفتم امیر حسین جان یه دنیا ازت ممنونم خاله که شماره باباتو بهم دادی دستت درد نکنه اونم گفت مرسی بعد بهش گفتم خاله حالا که مامانت نیست خیلی مواظب خودت باش باشه؟گفت باشه و دیگه ازش خداحافظی کردم و شماره پسر خاله رضا رو گرفتم باهاش حرف زدم گفت خدارو شکر دکترش گفته عملش خوب و موفقیت آمیز بوده ولی فعلا تو ریکاوریه و به هوش نیومده..بعد از حرف زدن با رضا گفتم گوشی رو داد به مریم و یه خرده هم با اون حرف زدم بیچاره خیلی ناراحت بود می گفت انگار تو اون تصادفی که چند وقت پیش دایی کرده بوده در ماشین خورده بوده به کلیه اش و همون ضربه باعث شده که کلیه اش از بین بره منم خیلی ناراحت شدم و پشت گوشی گریه ام گرفت و بیچاره مریم هم گریه کرد..بعد از اینکه یه خرده دیگه باهم حرف زدیم خداحافظی کردیم و قطع کردم و یه زنگ کوتاه هم زدم به معصومه دوستم ببینم از نمره هامون خبری نشده که گفت یکی دو ساعت پیش سایتو نگاه کرده ولی فعلا خبری نبوده(نیست که ما کامپیوتر نداریم نمی تونم نمره هارو ببینم گوشیم هم سایت. گلستا.نو نمی یاره و باید برم کتابخونه یا کافی. نت تا نمره هامو ببینم برا همین رمزو کاربریمو دادم به معصومه که نمره های منم نگاه کنه بهم بگه اون تو خونه اش کامپیوتر داره)...بعد از خبرگیری از نمره ها یه خرده دیگه با معصومه حرف زدم و اونم یه خبر بد دیگه بهم داد و اعصابم از اونی که بود خرابتر شد رحم و قسمتی از روده خواهر معصومه رو پارسال بخاطر سرطان رحم که پیشرفت کرده بود و زده بود به روده هاش درآوردن و من همش به معصومه می گفتم تو هم خیییییییییییییییییلی مواظب خودت باش و تند تند برو چکاپ چون خواهرت اینجوری شده احتمال اینکه تو هم بگیری خدای نکرده زیاده ولی اون اصلا گوش نمی داد تا اینکه تو همین امتحاناتمون معصومه خونریزی داشته و بعد امتحانها رفته دکتر و گفتند که مشکوک به سرطان رحمه و یه سری آندوسکو.پی و کلونوسکو.پی و سونو.گرافی و این چیزا براش نوشتن و فعلا داره اونارو انجام میده تا ببره ببینه دکتر چی میگه می گفت اون روز بهت نگفتم گفتم ناراحت میشی امتحانتو خراب می کنی (منظورش سر جلسه نورو که با هم بودیم و بردیمش رسوندیمش) ...خلاصه منم اعصابم خرد شد و یه خرده سرزنشش کردم گفتم من چقدرررررررر بهت گفتم برو چکاپ همینجوری ولش نکن ولی تو گوش ندادی اونم گفت راست می گی اشتباه کردم برام دعا کن و از این حرفها گفتم باشه و دیگه آخرای حرفامون با هم بود که پیمان اومد و دیگه خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم اومد تو و دیدم یه قابلمه هم عدس پلو از خونه مامانش آورده،رفت لباساشو عوض کرد و منم رفتم یه چایی ریختم و با چند تیکه از کیکی که درست کرده بودم آوردم نشستیم حرف زدیم و اونم خوردیم و بعدشم همون عدس پلوی مامانشو گذاشتم گرم شد و برا شام خوردیمش  شامو تازه تموم کرده بودیم که معصومه زنگ زدگوشی رو ورداشتم رفتم تو اتاق باهاش حرف زدم گفت نمره روش تحقیقم اومده و 10/40 از 12 شدم و یعنی از سی تا سوال فقط چهارتاشو غلط زدم و بیست و شش تاشو درست زدم منم خیییییییییییییییییلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم اون خداحافظی کرد و رفت و منم با خودم گفتم کاش استاد هشت نمره میان ترممو کامل بده چون اونموقع میشم 18/40 و با نمره عملیش هم نمره ام می ره بالای نوزده و از اونجایی که سه واحده کلی رو معدلم تاثیر می ذاره ...تو همین فکرا بودم که اومدم تو هال دیدم پیمان داره ظرفهای شامو می شوره ازش تشکر کردم و رفتم یه زنگ به مامان زدم و حال دایی رو پرسیدم و بعدش اومدم نشستم و برا سلامتی دایی آیه الکرسی و زیارت .عاشورا خوندم و از ته دل از خدا و امام حسین خواستم که کمکش کنند تا سلامتیشو دوباره به دست بیاره... بعدشم بلند شدم رفتم کیک یخچالی رو برش زدم و گذاشتم تو بشقاب و چند تیکه اشو آوردم با چایی خوردیم( پیمان از عصری که اومده بود مثل بچه ها هر یه ربع یه بار می رفت در یخچالو باز می کرد و می گفت پس کی این کیکه رو می بری بخوریم ببینیم چه جوریه؟حالا توی دستور تهیه اون کیکه گفته بود که اگه می تونید بذارید یه روز کامل تو یخچال بمونه بعد برشش بزنید اگه نمی تونید و فرصت کمی دارید چهار ساعت بعدش می تونید از تو یخچال درش بیارید و ببریدش پیمان دیگه انقدر پرسید که دیگه مجبور شدم برم سراغش و ببرمش تا بخوره و خیالش راحت بشه) بعد از کیک هم یه خرده تلوزیون دیدیم و یه کوچولو میوه خوردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم امروز هم صبح هشت اینجورا بلند شدیم و قرار بود بریم نظر .آباد ، پیمان گفت جوجو بریم صبونه رو آفاق بخوریم؟؟(اسم کوچه اون خونه تو نظر .آباد آفاقه پیمان اسم خونه رو گذاشته آفاق) گفتم باشه بریم گفت آره زود بریم تا فرصت هست و هوا خوبه من اون دره رو رنگ بزنم و همینکه ببینیم حال کفتره چطوره؟ گفتم باشه و دیگه رفتم آماده شدم و پیمان هم چیزایی که باید می بردیمو مثل وسایل صبونه و ناهار و این چیزارو آماده کرد و نه و نیم راه افتادیم ده و نیم رسیدیم پیمان درو باز کرد رفتیم تو، من دویدم رفتم سمت اتاق کوچیکه که کفتر توش بود ببینم حالش چطوره که درو باز کردم دیدم کفتر بیچاره وسط اتاق افتاده مرده و خشک شده خیییییییییییییییییلی ناراحت شدم رفتم آب و دونه اشو نگاه کردم دیدم یه خرده از نون و بیسکوییت و برنجی که براش گذاشته بودمو خورده و یه مقدارشم ریخته رو زمین...دوباره بهش نگاه کردم و خیییییییییییییییییلی دلم گرفت با خودم گفتم بیچاره تو تنهایی مرده...دیگه پیمان اومد گذاشتش روی روزنامه و بردیمش تو خیاط خلوت پای درخت گردو پیمان یه گودال کند و من گذاشتمش تو گودال و پیمان خاک ریخت روشو پوشوند...این کارارو که داشتیم می کردیم چون خیییییییییییییلی دلم بابت مریضی دایی و مریضی معصومه گرفته بود و از دیشب انگار یه بغضی همینجوری چسبیده بود به گلوم و ولم نمی کرد یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه و چند دقیقه ای از ته دل  گریه کردم از اون گریه ها که وقتی آدم دلش بدجور می گیره با یه غم عمیقی می یاد سراغ آدمو و به هیچ وجه نمیشه جلوشو گرفت همینجور که گریه می کردم یهو چشمم افتاد به گل رزی که چند وقت پیش تو حیاط خلوت داخل دو تا حلقه سیمانی (از اون حلقه های چاه) کاشته بودیم دیدم غنچه کوچولویی که موقع کاشتن خیلی کوچیک و ریز بود و امیدی به باز شدنش تو این هوای سرد و تو اون گوشه سایه و بی نور حیاط نبود بزرگ شده و در شرف باز شدنه و یکی دو پر از گلبرگهاش هم باز شده یهو از دیدنش یه لبخندی وسط های های گریه رو لبم نشست با خودم گفتم خدا با نشون دادن این گل وسط گریه خواست به من بگه زندگی همش سیاهی و ناامیدی نیست یه روی قشنگ دیگه ای هم داره که باید چشم باز کنی تا بتونی ببینیش اگه کفتری می میره به جاش غنچه گلی هم می شکفه و اینجوری نیست که فقط سیاهی باشه و غم و اندوه...به قول سعدی گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند و مجموعه همه این غم و شادیها اسمش زندگیه و تنها کاری که ما باید بکنیم اینه که همه اینارو در هم بپذیریم و با آهنگ زندگی همنوا بشیم و با تمام وجودمون تسلیم خواست اون قادر متعال بشیم که در نهایت هر چی اون بخواد قرار بشه و والسلام ..بندگان را نه گزیر است ز حکمت نه گریز ...چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند!... سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد...سست عهدان ارادت ز ملامت برمند!!!...خلاصه بعد از این خنده ها و گریه ها توی حیاط خلوت برگشتم تو و رفتم یه چایی دم کردم و وسایل صبونه رو آماده کردم و پیمان هم رفت یه لنگه درو رنگ زد و بعد اومد پول ورداشت و رفت از سر کوچه یه بربری گرفت و آورد نشستیم صبونه خوردیم و بعدش من ظرفای صبونه رو جمع کردم و شستم و پیمان هم رفت لنگه دیگه درو رنگ بزنه! بعد از شستن ظرفها گوشی پیمانو ورداشتم و یه زنگ به مامان زدم که ساناز جواب داد و گفت که مامان با سمیه و آقا سجاد رفته ارومیه و گوشیش جا مونده یه نیم ساعتی با ساناز حرف زدم و خداحافظی کردم بعدش زنگ زدم به سمیه که گفت تازه رسیدند به بیمارستان و الان وایستادند که وقت ملاقات بشه و برن تو منم گفتم باشه اگه رفتی تو دیدی دایی می تونه حرف بزنه بهم زنگ بزن باهاش حرف بزنم اونم گفت باشه و  دیگه خداحافظی کردم و قطع کردم اومدم نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم بازم برا سلامتی دایی زیارت عاشورا بخونم و بعدشم یه کتاب آوردم از خونه بشینم اونو بخونم ...خب دیگه ببخشید سرتونو درد آوردم ااااااااااااااالهی که همیشه زنده و سلامت و شااااااااااااااااااد باشید و تا دنیا دنیااااااااااااااااااااااااااست غم نبینید...از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بوووووووووووووس باااااااااااای 

 

* گلواژه*

در روایت آمده است پیامبر اکرم ( ص) به امام علی ( ع) می فرمایند :

چون در ورطه ای هولناک افتی بگو: بسم الله الرحمن الرحیم لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم که خداوند بوسیله این دعا بلا را بر می گرداند!

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۶:۰۴
رها رهایی
سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۴ ب.ظ

چیپس و کفتر

سلاااااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید منم خوبم! جونم براتون بگه که الان نظر .آبادیم و داره بارون می یاد صبح هوا ابری و آفتابی بود پیمان گفت جو جو بریم نظر .آباد من دوباره یه دست دیگه در بیرونو رنگ بزنم (یکی دو دست زده بود ولی چون رنگ قبلیش مشکی بوده و الان داره طوسی می زنه بهش تا اون مشکیه پوشونده بشه کار داره ) ...خلاصه شال و کلاه کردیم و اومدیم نظر.آباد..وقتی رسیدیم اول رفتیم خونه از رقم کنتور .برق عکس انداختیم بعد رفتیم اداره برق عکس رقم کنتورو بهشون نشون دادیم یادداشتش کردند (چون ما ساکن نیستیم نمی فهمیم مامور برق کی می یاد برا همین اداره برقه بهمون گفته که هر دو ماه یه بار یه عکسی از رقم کنتور بندارید بیارید) بعد از اداره برق رفتیم فروشگاه.کو.روش و یه خرده قند و شکر و مایع دستشویی و این چیزا گرفتیم منم دو بسته گلاب به روتون نوار.بهداشتی گرفتم چون خاله پری دو روزه که تشریفشو آورده و منم چند تا دونه بیشتر نوار نداشتم که دیروز استفاده کرده بودم (خاله پری مردم آزار شب قبل از امتحانم تشریف فرما شد و دردش نذاشت شبم درست و حسابی بخوابم حتی تو جلسه امتحانم آروم آروم درد می کرد ولی من بهش محل ندادم ...حالا جالبیش اینه که تو این مدت اصلا درد نمی گرفت ولی ایندفعه چرا درد گرفت نمی دونم فک کنم فهمیده بود من امتحان دارم) ...بعد از اینکه خریدامونو از کوروش کردیم اومدیم خونه و پیمان اول بخاریهارو روشن کرد تا خونه گرم بشه بعد رفت تو حیاط خلوت و اومد گفت جوجو بیا یه کفتر چاهی از پشت بوم افتاد تو حیاط خلوت و نمی تونه راه بره منم رفتم دیدم بیچاره به سختی راه می ره هم پاشو می کشه هم گردنش کج شده و نمی تونه صافش کنه رفتم بگیرمش یه خرده به زور دوید تا اینکه گرفتمش آوردمش تو هال یه خرده پرو بالشو بررسی کردم و یه خرده گردنشو ماساژ دادم بعدش گذاشتمش تو پاسیو زیر نورگیر هال گفتم بیچاره است بیرون داره بارون می یاد با این وضعش نمی تونه اون بیرون زنده بمونه حداقل اینجا زیر سقفه بعدشم رفتم یه مقدار خرده نون آوردم و ریختم جلوش ، یه چیپس پیاز جعفری هم داشتیم یه خرده هم چیپس خرد کردم ریختم براش پیمان رفته بود زیر زمین آبگرمکنو روشن کنه اومد پرسید کفتره چی شد؟ گفتم هیچی گذاشتمش تو پاسیو براش نون و چیپس هم ریختم اونم خنده اش گرفته بود گفت آخه تخس کفتر چیپس می خوره؟؟؟ می خوای برم براش نوشابه و بستنی هم بخرم منم کلی خندیدم بعدش رفتم یه چایی دم کردم بارون هم شروع شد و پیمانم گفت جو جو با این اوضاع نمیشه درو رنگ زد تن ماهی رو گرم کن بخوریم جمع کنیم بریم (از کوروش تن ماهی برا ناهار گرفته بودیم) گفتم باشه رفتم گرم کردم و آوردم خوردیم و وسایلمونو جمع کردیم برا کفتر هم یه خرده نون و آب گذاشتیم و راه افتادیم سمت کرج الانم تو راهیم داریم می ریم!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۱۶:۳۴
رها رهایی
دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۳۸ ب.ظ

بلاخره تموم شد

سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز دومین و آخرین امتحانم رو هم دادم و دیگه امتحانام تموم شد و فقط موند پایان نامه ام که دیگه ایشالا دو ترم بعد فارغ التحصیل بشم به امید خدا! این آخریه هم بد نبود فک کنم بالای پونزده بشم ...خلاصه اومدم بگم دارم کم کم تشریف می یارم تا دوباره شاهنامه نویسی رو از سر بگیرم البته امروز فعلا فرصت نیست ولی بزودی خدمت می رسم فردایی.....پس فردایی....تا اونموقع مواظب خودتون باشید می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

 

امیرمؤمنان علی(ع)- خطاب به قنبر- که می‌خواست به کسی که به او ناسزا گفته بود، ناسزا گوید- می‌فرماید: آرام باش قنبر! دشنامگوی خود را خوار و سرشکسته بگذار تا خدای رحمان را خشنود و شیطان را ناخشنود کرده و دشمنت را کیفر داده باشی. قسم به خدایی که دانه را شکافت و خلایق را بیافرید، مؤمن پروردگار خود را با چیزی همانند بردباری خشنود نکرد و شیطان را با حربه‌ای چون خاموشی به خشم نیاورد و احمق را چیزی مانند سکوت در مقابل او کیفر نداد. (أمالی شیخ مفید، ص118، ح2)

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۸
رها رهایی
يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۰ ب.ظ

امتحان و قبولی و جایزه

سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز ساعت یازده امتحان نورو رو دادم چون الکترونیکی بود نمره رو هم همونجا اعلام کرد که خدارو شکر قبول شدم( نمره ام شونزده و نیم شد )....امروزو استراحت می کنم تا از فردا شروع کنم برا روش.تحقیق بخونم تا ایشالا نهم اونم بدم و دیگه تموم بشن...امروز بعد امتحان اول معصومه رو که اونم مثل من نورو داشت بردیم رسوندیم مترو تا از اونجا با تاکسی بره خونشون (بیچاره برا فردا ساعت هشت دو تا امتحان همزمان داشت گفتیم تا مترو برسونیمش که یه خرده زودتر برسه خونه و بتونه یه مروری بکنه حداقل) بعد از رسوندن معصومه هم رفتیم وسایل سالاد الویه خریدیم تا شب درست کنم! همون اطراف هم یه مغازه روسری فروشی بود که شالهای قشنگی داشت به شوخی به پیمان گفتم یه جایزه برام بگیر بخاطر اینکه امتحانمو قبول شدم اونم گفت باشه برو یه شال انتخاب کن برات بخرم منم رفتم یه بافت مشکی انتخاب کردم اونم اومد حساب کرد(سی و پنج تومن بود)بعدش رفتیم دو تا غذا از رستوران.طه برا ناهار گرفتیم (این چند روز که من امتحان داشتم و وقت درست کردن غذا نداشتم پیمان انقدررررررر سالاد درست کرد داد خوردیم که پدرمون دراومد) بعدشم پیمان رفت شیر و ماست گرفت اومد دیدم برا منم کما.ج. همدا.ن و بستتی هم گرفته گفت اینا هم جایزه است منم کلی تشکر کردم و دیگه تاختیم تا خونه تو خونه هم یه تراول پنجاه تومنی بهم داد گفت اینم جایزه سومت...خلاصه امروز کلی جایزه بارون شدم ... الانم در حال استراحتم و دارم از زندگی لذت می برم تا فردا که دوباره شروع کنم به درس خوندن ...بههههههههههله دیگه اینجوریاااااااااا ...من برم فعلا فرصت نیست ....می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا بااااااای

راستی شب یلدا هم من درس خوندم فقط !!! همش یه دقیقه طولانی تر بود اونم من به جای هر کار دیگه ای یه دقیقه بیشتر درس خوندم !!! خدا خیرشون بده امتحانارو می اندازند شب یلدا تا ما یه خرده بیشتر درس بخونیم دستشون درد نکنه واقعااااااااااااااا!

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۰
رها رهایی
يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۱۳ ق.ظ

عمرتون هزاران شب یلدا برا شما صد شب کمه !!!

چنین با شور و نغمه – شعر و دستان

 

خرامان می رســــــد از ره زمستان

 

شمردم مــــن ز چلّــــــــه تا به نـــوروز

 

نمانده هیچ؛ جز هشتاد و نه روز !

 

کنـــــون معکــــــــــوس بشمارید یاران

 

که در راه است فصــــــــل نوبهاران . . .

 

یلداتون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک عزیزان دلم بوووووووووووووس بوووووووووووووس بوووووووووووووس

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۱۳
رها رهایی