خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

مرگ تو را چو داد گردون خبرم

خبرت نیست که یک باره چه آمد به سرم

کاش با قیمت جان، عمر تو می‌شد ممکن

تا دهم جانی و از بهر تو عمری بخرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۲۲
رها رهایی
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۱۴ ق.ظ

اینم از اشتیبرشتمون!!!

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان یه ربع به هفت اینجورا رفت خونه مامانش منم گفتم بیام یه سر کوتاه بهتون بزنم و برم بگیرم یکی دو ساعتی بخوابم! تو این هفته ای که گذشت اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام تعریف کنم برا همین امروز دیگه شاهنامه نمی نویسم 😜 و چشماتونو اذیت نمی کنم فقط یه چیزی تعریف می کنم که یه کوچولو بخندید!... یکی دو روز پیش اینجا یه بارون تند و به قول پیمان شلاقی گرفت و توی مثلا ده دقیقه یا یه ربع کلی بارید اونم نه باریدن معمولی بلکه با غرشهای شدید و پی در پی آسمون و رعد و برق و باد و آبی که مثل سیل از آسمون می اومد بعد از تموم شدنش پیمان زنگ زد به مامانش گفت مامان اونجام بارون اومد؟ اونم با یه لحن شاکی و ناراحت گفت آااااااااااره مامان جان نمی دونی بارون چیکار کرد هر چی خاک و گل بود از پشت بومها شست ریخت تو حیاط(نه اینکه بخوام به حرفاشون گوش کنم ولی اینارو چون بلند می گفت من می شنیدم) بعدا نمی دونم رفتم دنبال چی دیگه حواسم از حرفاشون پرت شد(لابد الان با خودتون می گید پس حواست بوده حالا هی بگو گوش نمی دادم 😆😆😆) خلاصه حواسم پرت شد و نفهمیدم مامانش تو ادامه حرفاش چی گفت که دیدم پیمان داره می خنده یه جوری که نمی تونه جلوی خنده اش رو بگیره با خودم گفتم یعنی به چی داره می خنده آخه مامان پیمان آدمی نیست که بخواد آدمو بخندونه! اون اولا که من تازه ازدواج کرده بودم و اومده بودم اینجا، مامانش بعضی وقتها که می اومد خونه ما و می دید من شوخی می کنم و می خندم برمی گشت می گفت خوب شد تو اومدی و یه خنده اومد تو این خونه، ما که هیچوقت لبمون به خنده باز نمیشه( هر چند که بعدا فهمیدم این حرفشم تعریف نیست و از روی طعنه و کنایه است یعنی اینکه اونا سنگین رنگینند و هیچوقت خنده به لبشون نمی یاد و من سبک و جلفم که می خندم و سعی می کنم زندگی رو با شادی و خنده پیش ببرم) ...خلاصه پیمان کلی خندید و بعد از اینکه با مامانش خداحافظی کرد و تلفنو قطع کرد با خنده برگشت به من گفت جوجو مامان از اومدن بارون شاکی بود و می گفت بارون کلی خاک و خل از بالا پشت بوما شسته ریخته تو حیاط و اونم مجبور شده بره دوباره حیاط تمیز کنه برا همین بیچاره خیلی ناراحت بود اومد بگه اینم از اردیبهشتمون زبونش نچرخید و گفت اینم از اشتیبرشتمون(اشتی رو بر وزن کشتی(ورزش کشتی) بخونید، برشتمون رو هم بر وزن بهشتمون بخونید!) وااااااااااااااااااای منو می گید غش کردم از خنده یه جوری خندیدم که پیمانم یه بار دیگه از خنده من به خنده افتاد و تا ده دقیقه همینجور همدیگه رو نگاه می کردیم و می خندیدیم از اون روزم هر وقت هوا ابری میشه یا بارون می یاد می گیم اینم از اشتیبرشتمون !...مامان پیمان با اینکه خیییییییییلی پیره ولی همیشه همه کلماتو به درستی ادا می کنه کلمه اردیبهشتم نه اینکه بلد نباشه بلد بوده ولی انگار ناراحتی حاصل از باریدن بارون انقدر شدید بوده که باعث شده اعصابش خرد بشه و یهو زبونش نچرخه و بگه اشتیبرشت وگرنه همه کلماتو مثل بلبل میگه و خیلی وقتام تو حرفاش یه کلماتی رو به کار می بره که آدم هیچوقت از یه آدم پیر انتظار نداره اونجوری حرف بزنه ولی از اونجایی که برا این خونواده هوای خوب فقط هوای آفتابیه و اگه یه بادی یا بارونی بیاد اینا به هم می ریزند و قاطی می کنند اونم قاطی کرده بوده ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر...اینم از اشتیبرشتمون 😃 من دیگه برم بخوابم شمام برید به کاراتون برسید از دور رخ همچون ماهتونو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون مواظب خودتون باشید خیییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

💥گلواژه💥
زیباست گلستان خدا، رنگ به رنگ است 
لبخند بزن، خنده دوای همه درد است 
صبح است بزن بوسه تو بر ساحت خورشید 
ترکیب گل و شادی و لبخند قشنگ است 
(این شعرو همیشه جمعه ها تو برنامه رادیویی صبح جمعه با شما می خونند چون قشنگه گفتم بنویسم شمام بخونید از اونجایی که می گن «خنده آیین خردمندان است» پس اگه عقل داشته باشید زندگی رو با خنده پیش می برید نه با غم و غصه و افسردگی، چون هر چی غصه بخورید از دستتون رفته، پس بخندید حتی به غصه هاتون تا سبک تر و زودتر بگذرند البته ااااااااااااااالهی که هیچوقت هیچ غصه ای نداشته باشید و همیشه اگرم می خندید خنده هاتون از ته دل و از سر رضایت از زندگی باشه اااااااااااااااالهی آاااااااااااامین🙏)

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۱۴
رها رهایی
دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۴۹ ق.ظ

خودت با خودت عشق کن!

سلاااااااام سلاااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه بعد از خوردن صبونه دم دمای ساعت یازده و نیم پیمان بهم گفت جوجو می یای با هم بریم یه خرده قدم بزنیم و یه شیری چیزی هم بگیریم و برگردیم منم چون خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم گفتم باشه فقط صبر کن من آماده بشم بعد، اونم گفت باشه عجله که نداریم برو آماده شو منم رفتم و آروم آروم آماده شدم و چیتان پیتان کردم و راه افتادیم موقع بیرون رفتن به شوخی به پیمان گفتم حالا که داریم می ریم بیرون امروز برام یه جایزه هم بخر آخه امروز روز روانشناسه (نه اردیبهشت که میشه 29 آپریل روز جهانی روانشناسه) اونم خندید و هیچی نگفت و راه افتادیم رفتیم یه دور خیابونارو زدیم که اکثر جاها هم بخاطر قرنطینه تعطیل بودند یه جا جلو خودپرداز پیمان وایستاد و یه پولی انتقال داد من دور وایستاده بودم نفهمیدم پول چیه ولی بعدا از روی اس ام اسهایی که برام اومد دیدم به دوتا از کارتهای من هر کدوم پونصد هزار تومن ریخته(در کل یه میلیون ریخته بود به حساب من) منم ازش تشکر کردم و اصلا هم به فکرم نرسید که اون پولارو بخاطر روز روانشناس ریخته و در واقع همون جایزه ایه که خودم به شوخی بهش گفتم! فکر کردم این یه میلیون هم مثل اون پولائیه که هر از گاهی بی مناسبت می ریزه به حسابم، خلاصه رفتیم و شیر خریدیم و سر راه هم من به پیمان گفتم یه خرده هم سبزی خوردن بگیریم شب با املتی که قراره درست کنیم بخوریم(یه مقدار گوجه تو یخچال داشتیم برا شام قرار بود املت درست کنیم ) پیمان هم گفت باشه و رفتیم وایستادیم تو صف از یه وانتی یه کیلویی هم سبزی گرفتیم و بعدم وسط راه من رفتم از یه داروخونه قرص آهن بگیرم که اونی که من می خواستمو نداشت(یه سری قرصهای آهن هست که من می خورم معده ام رو اذیت می کنند ولی یه جور قرص ریز فرو.س سولفا.ت هست که هر وقت خوردم اصلا معده ام رو اذیت نکرده دنبال اونا بودم که اونم نداشتند) سر راه هم داروخونه دیگه ای نبود و دیگه گذاشتمش یه روز دیگه بگیرمش و راه افتادیم سمت خونه، وقتی رسیدیم پیمان شروع کرد به جارو کردن حیاط و منم رفتم تو بعد از اینکه لباسامو درآوردم اومدم گوشیهامونو که برده بودیم بیرون با الکل ضد عفونی کردم و گذاشتم کنار داشتم می رفتم دستامو بشورم که دیدم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم مامانه جواب دادم بعد از سلام علیک و حال و احوالپرسی مامان با خنده گفت الان داشتم تلوزیون نگاه می کردم دیدم نجملی تورو داره نشون می ده یاد اون روزا افتادم گفتم پاشم یه زنگ بهت بزنم منم خندیدم و گفتم یادش بخیر آره هنوزم اون تو تلوزیون همون برنامه رو اجرا می کنه ولی یه خرده سنش رفته بالا و یه کوچولو قیافه اش تغییر کرده مامان هم گفت آره ولی خیلی عوض نشده و به قول اشکان همون نجملیه منم گفتم آره و یه خرده از اشکان و این که اون اسمو اشکان روی اون مجری گذاشته حرف زدیم و خندیدیم (اون سالها که اشکان کوچیک بود من هر روز برنامه سمت.خدارو از شبکه سه می دیدم و همیشه هم می گفتم من از  مجری این برنامه خیلی خوشم می یاد اسم مجریه هم نجم الدین شریعتی بود یه روز که نشسته بودم اون برنامه رو می دیدم اشکان اومد تو و یه نگاه به تلوزیون انداخت دید اون مجریه رو داره نشون می ده برگشت با یه لبخند شیطنت آمیزی به مامان و بقیه که نشسته بودند گفت من می دونم این کیه این نجملیه مهناز خاله اینو خیلی دوست داره من و مامان اینا هم کلی به نجملی گفتنش خندیدیم(چون بچه بود زبونش نمی چرخید که بگه نجم الدین) خلاصه از اون موقع اسم اون مجریه دیگه نجملی موند و همه هم فهمیدند که من دوستش دارم) با مامان کلی به اون خاطره و به یاد اون روزا خندیدیم و بعدم مامان پرسید چه خبر شما چیکار می کنید؟ گفتم هیچی ما هم رفته بودیم بیرون یه خرده راه رفتیم بعدم شیر و ماست گرفتیم اومدیم خونه مامان گفت راه رفتن خیلی خوبه ولی بدبختی همش بست نشستیم تو خونه، صادق هر وقت می یاد میگه مامان تو خونه نشین برو راه برو منم گفتم راست میگه هر روز بلند شو برو یه دوری تو بیرون بزن و برگرد آدم راه که بره سالمتر می مونه گفت آخه با کی برم؟ ساناز که می یاد تا لنگ ظهر می گیره می خوابه سمیه هم که مشغول بچه هاشه گفتم خودت برو یه دوری تو خیابونا بزن و یه خرده راه برو برگرد اصلا به این فکر نکن که حتما باید با یکی بری خودت دست خودتو بگیر ببر پیاده روی، خودت با خودت عشق کن منو می بینی وقتایی که تنهام خودم با خودم عشق می کنم و اصلا هم نمی گم که یکی باید باشه تا من از زندگی لذت ببرم! اونم خندید و گفت اتفاقا تو کارت خیلی درسته گفتم والله اگه بخوایم منتظر بمونیم که کسی بخواد با ما همراه بشه تا ما کارامونو انجام بدیم و بتونیم از زندگی لذت ببریم اونوقت تا عمر داریم باید متتظر بمونیم پس بهتره به جای اینکه منتظر کسی باشیم خودمون دنبال کارای خودمون بریم و خودمونو همراهی کنیم و سعی کنیم از زندگی لذت ببریم اونم گفت راست می گی و خلاصه کلی حرف زدیم و خندیدیم و بعدم مامان خداحافظی کرد و رفت منم رفتم دستامو شستم و اومدم سراغ شیر، پیمان هم اومد تو، همینجور که داشتم شیرو می ریختم تو قابلمه که بذارمش رو گاز پیمان گفت جوجو از جایزه ات خوشت اومد؟ منم با تعجب گفتم جایزه نگرفتی که برام یادت رفت! اونم به صورت سوالی پرسید نگرفتم؟؟؟ منم گفتم نگرفتی که! بعدم هی تو چیزایی که خریده بودیم تو ذهنم دنبال جایزه گشتم با خودم گفتم نکنه چیزی خریدیم و من یادم رفته چون پیمان یه جوری گفت نگرفتم؟ که من شک کردم که منظورش اینه که گرفته و من حواسم نیست! گفتم جایزه سبزی بود؟ اونم سرشو به علامت نه تکون داد منم گفتم نکنه شیرو می گی؟ همینجور که داشتم با تعجب اینارو می شمردم و پیمانم یه جوری نگام می کرد که یعنی بیشتر فکر کن یهو یاد اون دو تا پونصد هزار تومنه افتادم گفتم واااااااااااااااااااااااای اون پولارو می گی؟ مگه اونا جایزه ام بودند؟ پیمانم خندید گفت آاااااره دیگه! منم اول ازش معذرت خواهی کردم که یادم رفته وبعدم کلی ازش تشکر کردم و پریدم رو سر و کولش و کلی بوسش کردم و بهش گفتم آخه قربونت برم من که گفتم جایزه منظورم یه چیز ده بیست هزار تومنی بود نه اینکه اونقدر پول ورداری بریزی به حساب من اونم خندید و هیچی نگفت و خلاصه اون یه تومن شد هدیه روز روانشناس من ... بعد از اونم پیمان رفت نشست سبزی رو پاک کرد منم شیرو جوشوندم و گذاشتم سرد بشه بعدم پنج تا تخم مرغ شستم گذاشتم کنار تا برای املت شب آماده باشه بعدشم رفتم به پیمان کمک کنم که دیدم آخرای سبزیه و داره تمومش می کنه منم سبزیهای پاک شده رو ریختم توی یه ظرف و بردمشون تو آشپزخونه و پیمانم آشغالاشو جمع کرد و برد پارچه زیرشو تو حیاط تکوند و اومد نشستیم یه چایی خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم پنج بلند شدیم دوباره یه چایی دیگه خوردیم و بعدم من بلند شدم یه خرده میوه شستم و گذاشتم آبشون بره شب بخوریم گوجه هارو هم شستم و گذاشتم کنار برای املت، که پیمان بهم گفت جوجو بذار امشب املتو من درست کنم منم گفتم باشه تو درست کن گفت آخه اینم جایزه روز روانشناسه! منم خندیدم و پریدم بوسش کردم گفتم به به چه جایزه با حالی دستت درد نکنه اونم گفت مرسی و منم بعد از اینکه سبزی رو شستم و گذاشتم آبش بره دیگه ساعت شش و نیم بود رفتم نشستم برنامه «زندگی پس.از زندگی » رو دیدم و اونم مشغول درست کردن املت شد رو شعله کم گذاشته بود که آروم آروم بپزه ساعت هشت اینجورا بود که املته پخت و پیمان با سبزی و نون سنگک و اینا آورد خوردیمش خیییییییییییییییییییییییییلی خوشمزه شده بود به جرأت می تونم بگم که خوشمزه ترین املتی بود که تو عمرم خورده بودم شکل خیلی قشنگی هم داشت اصلا همچین انتظاری از پیمان نداشتم و هیچوقت فکر نمی کردم که انقدر عالی بلد باشه کلا یه املت همه چیز تمام بود و همه چیش به اندازه بود جوری که به پیمان گفتم یه بار دیگه که خواستی درست کنی بذار منم نگاه کنم و یاد بگیرم، دیگه نگم براتون انقدر خوشمزه بود که من فقط خوردم و تعریف کردم پیمانم کلی خوشحال شد قرار شد از این به بعدم هفته ای یکبار درستش کنه ....خلاصه املت خوشمزه رو خوردیم و بعدشم یه چایی خوردیم و کلی کیف کردیم بعدشم که طبق معمول هر شب تلوزیون و چایی و میوه و مسواک و لالا! ..فرداشم که می شد جمعه من بعد از صبونه پنج شش تا از گلامونو که توی پاسیو آفت زده بود رو سم پاشی کردم و برگاشونو شستم و گذاشتمشون دوباره سر جاشون! البته سم پاشی نه به اون معنا بلکه روشون ترکیبی از آب و شامپوی بچه اسپری کردم بعدم شستمشون پشت برگاشون از این شته های سفید که فک کنم بهش شته آردی می گن چسبیده بود و رو برگاشونم یه چیزای سفید مثل پنبه بود و حالت شیره ای بهشون داده بود پشت بعضیاشونم از این پشه های سفید که بهشون سفید بالک می گند بود توی سایتها نوشته بودند ترکیبی از آب و صابون بی بو و یا آب و چند قطره مایع ظرفشویی رو اگه رو و  پشت برگاشون اسپری کنید از بین می رند منم با خودم گفتم بذار شامپو بچه اسپری کنم که ملایم تره تا پوست خانوم گلیها اذیت نشه😁 که خدارو شکر الان که چند روزی ازش گذشته حال همه شون خوبه و نه تنها آسیبی ندیدند بلکه آفتاشونم از بین رفتند..خلاصه که سم ابداعی خودم اثر کرد و گلهای خوشگلمو از شر آفات نجات داد بعد از ظهر همون روزم پیمان خانم گردویی و خانم اناری رو سمپاشی کرد اونام از این شته سبزا رو برگا و ساقه ها و شاخه هاشون زده بود البته پیمان دیگه سم واقعی بهشون زد نه مثل سم من، قبل از اینکه سم رو بزنه هم من یه پارچه بستم به موهاش یه ماسکم خودش زد و منم گوشه های پارچه رو کردم زیر کش ماسک و دیدم قیافه اش عین این دزدای دریایی خبیث شده بهش گفتم کلی خندیدیم بعد که داشت می رفت سمو بزنه گفتم مثل یه دزد دریایی واقعی حمله کن شته هارو قلع و قمع کن و برگرد اونم خندید و با یه حالت خنده داری مثل دزدای دریایی تو کارتونها پرید و از در رفت بیرون منم غش کردم از خنده...خلاصه که اون روز، روز سمپاشی خانواده ما بود ...شنبه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه من یه پیتزای خیلی خوشمزه برا شام درست کردم البته سه تا پیتزای خوشمزه که یکیشو خوردیم و دو تاشم نگه داشتیم روز بعدش که می شد یکشنبه بخوریم...  یکشنبه هم قرار بود من آش درست کنم تا دوشنبه که میشد امروز پیمان ببره خونه مامانش! صبح بعد از صبونه من نخود لوبیاشو گذاشتم بپزه و نشستم یه خرده کتاب خوندم پیمان هم رفت بیرون هم شیر و ماست و این چیزا بگیره هم دو تا تخم مرغ برا من بگیره تا کلوچه درست کنم (از خمیر پیتزا یه خرده مونده بود اندازه یه چونه گذاشته بودمش تو فریزر گفتم باهاش پنج شش تا کلوچه درست کنم برا رو مالش دو تا زرده تخم مرغ احتیاج داشتم) پیمان اونارو خرید و اومد منم بعد از اینکه شیرو گذاشتم جوشید دو تا چایی آوردم خوردیم و بعد از اینکه نخود لوبیارو که پخته بود زیرشو خاموش کردم گرفتیم یه خرده خوابیدیم البته خواب که چه عرض کنم من که ده دقیقه بیشتر خوابم نبرد چون به محض اینکه ما سرمونو گذاشتیم رو بالش یه طوفانی شروع شد که بیا و ببین باد تند و رعد و برق و غرش ابرا و بارون شرشری که بعد از چندین دقیقه شروع شد و دونه های درشتش می خورد به شیشه های روشنایی هال یک سرو صدایی راه انداخت که کلا خوابو از سرمون پروند یه نیم ساعتی الکی دراز کشیدیم و بعدشم دیدیم فایده نداره دیگه خوابمون نمی بره بلند شدیم( الان یه هفته ای میشه صبح تا ظهر آسمون آبی و صاف و آفتابیه ولی ساعتای سه چهار که میشه یهو با هجوم ابرای تیره همه جا تاریک میشه و باد و طوفان شروع میشه و رعد و برق یه صدایی راه می اندازه که بیا و ببین بعدشم در حد چند دقیقه یه بارون تندی می زنه و یهو بند می یاد و اوضاع آروم میشه حالا دیروز بارونش یه خرده بیشتر از روزای دیگه طول کشید خیلی هم دونه درشت تر از بارونای روزای قبل بود طوریکه من از تعجب رفتم یکی دوبار از پنجره آشپزخونه بیرونو نگاه کردم یه بارم گوشیمو ورداشتم گفتم بذار از بارونه عکس بندازم! یه چهار پایه کوچولو دم پنجره آشپزخونه بود گفتم بذار از اون بالا برم عکس درختای تو کوچه رو که همراه باد و بارون اینور اونور می رفتند رو بندازم که دیدم ماهی تابه رو که باهاش نون گرم می کنیم پیمان گذاشته رو چهارپایه، ورش داشتم گذاشتمش پایین رفتم عکسه رو انداختم که خیلی خوب نیفتاد یعنی فقط درختا اونم نصفه افتادند بارونم که بخاطر کیفیت پایین دوربین گوشیم اصلا تو عکسا دیده نمی شد، اومدم بیام پایین پامو که گذاشتم زمین پام رفت تو ماهی تابه و لبه ماهی تابه برگشت همچین خورد به ساق پام که از شدت درد استخون پام نفسم بند اومد اولش یه جیغی زدم ولی بعد با اینکه خیلی درد داشتم خودمو کنترل کردم اومدم پایین ماهی تابه رو از زیر پام ورداشتم و گذاشتم کنار و لنگ لنگان رفتم نشستم رو مبل و یه خرده ماساژش دادم تا یه کم بهتر شد ولی ساق پام اندازه یه نخود باد کرد و کبود شد طوریکه هنوزم بعد یک روز باد داره البته همینجوری درد نداره ولی وقتی دست بهش می زنم استخون پام و اون قسمتی که باد کرده به شدت درد می گیره چون محکم ضربه خورده فکر کنم یه خرده طول بکشه تا خوب بشه خلاصه خواهر بعد از اینکه پامو به باد فنا دادم رفتم آشمو که دیگه نخود لوبیاش آماده بود بار گذاشتم بپزه و شروع کردم به درست کردن مواد داخل کلوچه، پیمان هم رفت از سوپری سر کوچه دو تا نوشابه سیاه از اون کوچیکا گرفت آورد که شب با بقیه پیتزاها بخوریم منم موادم که آماده شد کلوچه هامو گذاشتم پخت کلا شش تا کلوچه شد بعد از اینکه کلوچه هارو گذاشتم خنک بشند دیدم آشم هم پخته اونم گذاشتم کنار و براش پیاز داغ و نعنا داغ درست کردم و بعدشم دیگه رفتم نشستم «زندگی.پس.از .زندگی» رو دیدم و یه چایی هم خوردیم بعدم که برنامه تموم شد پیمان پیتزارو گرم کرد و آورد نشستیم شام خوردیم بعد شامم سریال دیدیم و یه میوه و یه چایی خوردیم و ساعت دوازده و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم ! امروزم که پیمان ساعت هفت خونه رو به مقصد خونه مامانش ترک کرد و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم و اومدم کتری رو آب کردم و چایی تو قوری ریختم و گذاشتم رو گاز که آماده باشه بعدا بذارم بجوشه اومدم خدمتتون و اینارو نوشتم...بعد از پست کردن مطلبم هم شاید گرفتم یکی دو ساعتی خوابیدم هر چند که بازم سروصدای این کارگرا دراومده اگه بذارند که بخوابم ! ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون و خییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییلی بیش از اون چیزی که حتی تو تصوراتتون بگنجه دوستتون دارم ... مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

💥گلواژه💥
اگر می خواهی شاد باشی یاد بگیر تنها باشی بدون آن که احساس تنهایی بکنی،
چون در نهایت هیچ کس جز خودمان با خودمان نخواهد ماند! 
و یاد بگیر که تنها بودن به معنای غمگین بودن نیست! 
جهان پر از کارهای جالب و لذت بخش است که می توان در تنهایی انجامشان داد و از انجام دادنشان شاد بود !

 

اینم عکس کلوچه های خوشگل من 

 

اینم عکس پیتزای خوشمزه ام(پیتزای سبزیجاته)

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۴۹
رها رهایی
سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۵۹ ق.ظ

ره آسمان درون است!

سلااااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این چند روزه خبر خاصی نبود که بخوام بنویسم فقط اینکه یکشنبه می خواستم با پیمان برم کرج اون بره مخابرات هزینه خط تلفن مغازه رو بریزه به حسابشون منم برم دکتر هم آزمایشمو نشون بدم هم بگم که نشد عکس بگیرم و برام کولونسکو.پی بنویسه که روز قبلش یعنی شنبه که می خواستم وقت رزرو کنم دیدم یکشنبه اصلا اون دکتره نیست و باید هفته دیگه ازش وقت بگیرم برا همین پیمان گفت جوجو حالا که قرار نیست یکشنبه بری دکتر بیا امروز(شنبه) بریم کرج من برم پول مخابراتو بریزم اینا بیان این خطو وصل کنند(بخاطر دکتر من که یکشنبه ها هست من به پیمان گفته بودم یکشنبه برو مخابرات که منم برم دکتر تا هر دو کارو توی یک روز انجام بدیم) منم چون صبح همون روز(شنبه) با عرض معذرت خاله پری تشریف آورده بود بهش گفتم نمیشه من نیام خودت بری؟ اونم گفت حالا بیا دیگه! منم گفتم دوست داشتم بیام ولی چون ممکنه وسطا دلم درد بگیره(چون از صبحش یه درد خفیفی داشتم) بهتره من نیام! خودت سریع برو بیا دیگه! اونم گفت باشه و دیگه آماده شد راه افتاد رفت منم ظرفهای صبونه رو که توی سینک بود شستم و بعدم هم اومدم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم اینترنت گردی کردم یه ساعت بعدش دل دردم یه خرده شدت گرفت اومدم تلوزیونو روشن کردم و همونجا جلو تلوزیون به پشت همونجور که معصومه قبلا بهم گفته بود دراز کشیدم تا هم شاید این درده بهتر بشه هم اینکه برنامه کتا.ب.باز رو که شب قبلش ندیده بودم ببینم البته چون به صورت طاقباز بدون بالش دراز کشیده بودم نمی تونستم ببینم فقط صداشو می شنیدم یه ربع که گوش دادم چون دردم بیشتر شده بود تلوزیونو خاموش کردم و سعی کردم تو همون حالت بخوابم یه چند دقیقه ای بود که خوابم برده بود پیمان زنگ زد مجبور شدم بلند شم به اون جواب بدم گوشیمو با فاصله از خودم زده بودم به برق، خلاصه جواب دادم و گفت جوجو دارم می یام تو راهم اگه میشه برو اون فالوده رو از فریزر بذار بیرون تا یخش واشه بیام با هم بخوریمش گفتم باشه و بلند شدم رفتم از تو فریزر درش آوردم گذاشتمش رو میز اومدم دوباره دراز کشیدم (روز قبلش از بستنی فروشی سر کوچه دو تا معجون و یه ظرف بسته بندی فالوده شیرازی گرفته بود که بستنی رو هوون موقع خوردیم و فالوده رو گذاشتیم تو فریزر تا بعدا بخوریم) نیم ساعت بعدش یه خرده دلم بهتر شده بود که پیمان رسید رفتم درو وا کردم ماشینو آورد تو، نون سنگک و میوه و شیر و پنیر این چیزا گرفته بود نونارو بردم تکه کردم و کردمشون تو کیسه گذاشتمشون تو فریزر شیرم گذاشتم جوشید و پنیرم ریختم تو ظرفش، پیمانم اومد تو و میوه هارو ریخت تو سبد و گذاشت تو یخچال، دیگه بعدش نشستیم یه چایی خوردیم بعد از چایی هم من دلم یه کوچولو درد داشت البته نه مثل قبلش یه خرده کمتر شده بود اومدم دوباره دراز کشیدم و پیمانم بعد از راست و ریست کردن شیر و این چیزا گفت جوجو فالوده نمی خوری؟ گفتم نه من دلم درد می کنه بخورم بدتر میشه تو بخور، اونم ریخته بود تو دو تا ظرف و گفت مال تو رو می ذارم تو فریزر هر وقت خواستی بخور و خودش نشست پشت میز آشپزخونه و خوردش و اومد دراز کشید و تا ساعت شش و نیم خوابیدیم شش و نیم صدای آلارم گوشیم بیدارمون کرد بلند شدیم برنامه «زندگی.پس.از.زندگی» رو ببینیم منم مواد ماکارونی که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم بپزه تا بعد برنامه درستش کنم ساعت هشت که برنامه تموم شد رفتم ماکارونیه رو گذاشتم دم بکشه اومدم یه خرده تخمه آفتابگردون و کدو آوردم نشستیم خوردیم و سریال.یاو.رو دیدیم بعدم ماکارونی آماده شد و پیمان یه خرده از ته دیگش خورد و منم یه تیکه کوچولو ته دیگ خوردم و دیگه از ترس اینکه دل دردم شروع نشه چیزی نخوردم و اومدیم نشستیم سریال احضا.ر رو دیدیم و بعدشم ساعت یازده نون.خ رو از کانا.ل شما دیدیم و ساعت دوازده و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم... یکشنبه هم پیمان رفت بیرون مایع دستشوییمون تموم شده بود اونو بگیره که منم بهش گفتم کره و کنجد و این چیزا برام بگیره تا بعد از ظهر یه نون پفی شیرمال درست کنم اونم گرفت آورد و بعد از ظهر بعد از اینکه یه خرده خوابیدیم بلند شدم خمیرشو درست کردم و گذاشتم ور بیاد (دو ساعتی باید استراحت می کرد) بعد رفتم نشستم تلوزیون نکاه کردم یه خرده هم از کتاب. ملت .عشق الیف. شافاکو خوندم این کتابو پنج شش سال پیش وقتی تو خونه چهار راه.طالقانیمون بودیم خونده بودم البته نه کتاب کاغذیشو بلکه فایل پی دی افشو تو تبلتم داشتم! بعد از سالها امسال دوباره خریدمش که یه بار دیگه هم با عقل الانم بخونمش(البته اگه عقلی باشه!!؛ که ما فرض می کنیم مقادیری هست 😁) بعضی کتابا مثل اینو چندین و چند بار باید خوندشون چون هر دفعه آدم یه چیزی ازشون یاد می گیره تو هر سنی هم آدم از یه چیز واحد ممکنه برداشتهای متفاوتی داشته باشه برا همین گفتم بعد از چند سال یه بار دیگه هم بخونمش ببینم ایندفعه چه چیزی ازش یاد می گیرم چون بلاخره پنج شش سالی سنم نسبت به اون موقع بالاتر رفته و افق دیدم نسبت به اون زمان بازتر شده دیگه، تو سنین پایین آدم ادراکاتش بیشتر سطحیه دیگه، بعد از چندین سال چیزی که قبلا خونده رو ممکنه با عمق بیشتری درک کنه!... خلاصه که خواهر گفتم یه بار دیگه هم بخونم شاید به کشفیات بیشتری از این کتاب نائل بشم خدارو چه دیدید؟!... حالا با اینهمه که از محاسن بالا رفتن سن گفتم خدا کنه که ایندفعه بیشتر از قبل بفهمم و درک کنم و جوری نباشه که همون چیزی ام که اون موقع درک کرده بودم رو هم نتونم بفهمم 😜 ! راستی حالا که حرف از کتاب شد بذار اون توضیحاتی که قرار بود در مورد اون چهار تا کتاب بدم رو هم همینجا بنویسم تا یه شناخت مختصر از هر کدوم داشته باشید اول با همین کتاب. ملت.عشق شروع می کنم نویسنده این کتاب یه زن از اهالی ترکیه است که نصف عمرشم آمریکا زندگی کرده کتابای معروف زیادی به زبان ترکی و انگلیسی نوشته و از جمله نویسنده های معروف و جنجالی ترکیه هم هست که بخاطر بعضی کتاباش حتی دستگیر شده و زندان هم رفته آثارش نه تنها تو ترکیه که تو آمریکا و اکثر کشورهای دنیا به شدت خواهان داره چون حقانیت توش موج می زنه! این کتابش تلفیقی از داستان شمس و مولانا و داستان زندگی یه زن آمریکایی به اسم الاست(ella) یعنی قهرمان اصلی داستان یه زن متاهل به اسم الاست که از طریق تحقیق در مورد داستان شمس و مولانا با یه مردی از طریق ایمیل آشنا میشه که یه جورایی شخصیتش شبیه شخصیت شمسه، داستان ادامه پیدا می کنه و هم پای عشق می یاد وسط و هم پای شمس و مولانا و تعریف داستان اونا همراه با تعریف داستان زندگی الا توی کتاب باز میشه تا اینکه چهل قانون از عشق از شمس و مولانا تو کتاب به خواننده آموزش داده میشه و در نهایت داستان با تصمیم الا برای زندگی زناشوییش به پایان می رسه(همسر الا دندانپزشک معروفیه و سالهاست که از نظر عاطفی از الا بریده و کسای دیگه ای رو جایگزین الا کرده ولی همچنان با الا زندگی می کنه ) ...خب این از این ... بریم سراغ کتاب دوم یعنی تولستوی و مبل بنفش، این کتابو تو برنامه کتاب.باز آقای حامد.شکوری(یه معلم جوان و بسیار آگاه و با اطلاعات که وقتی می یاد تو برنامه کتاب.باز من حرفاشو با جان و دل گوش می دم بس که هم لحن حرف زدنش قشنگه هم آدم بسیااااااااااااااااآار با سواد و با درک و فهمیه) معرفی کرد و من طبق تعریفهای ایشون مشتاق شدم که این کتابو بخرم این کتابم در قالب رمانه از نینا.سنکویچ ولی یه داستان واقعی از زندگی نویسنده رو روایت می کنه داستانی که با مرگ خواهر نویسنده که اسمش آن ماریه شروع میشه نویسنده که خواهرشو خیلی دوست داشته نمی تونه با مرگ اون کنار بیاد و بعد از مدتها افسردگی و کشمکش با خودش تصمیم می گیره برای رهایی از درد بزرگی که تو سینشه به کتابها پناه ببره و روزی یه کتاب بخونه که در نهایت سالی سیصدو شصت و پنج کتاب میشه اونم بخاطر اینکه هم خواهرش آن ماری و هم خودش هر دو عاشق کتاب بودند، این کتاب داستان اون سیصد و شصت و پنج کتابیه که نویسنده در طول اون یک سال می خونه و خلاصه های اون کتابارو تو این کتاب آورده و همراه با هر کدومشون با نسبت دادن و تشبیه کردن چیزهای زیبایی که توی وجود شخصیت اصلی اون کتابها بوده به خواهرش آن ماری، به شیوه خودش سوگواری کرده و در نهایت تونسته با غم از دست دادن خواهرش کنار بیاد!...این کتاب در واقع داره به نقش کتاب یا کلا ادبیات در تسکین دادن آلام بشری و قدرت واقعی و نشاط آور مطالعه اشاره می کنه(من هنوز کامل نخوندمش ولی کتاب بسیار خوبیه و پیشنهاد می کنم حتما بخونیدش) اسم داستان هم تا اونجایی که از توضیحات آقای.شکوری تو ذهنم مونده بخاطر اینه که یه مبل قدیمی بنفش رنگی تو خونه نویسنده بوده که هر روز روی اون مبل می نشسته و کتاب می خونده وجه تسمیه تولستوی رو نمی دونم چیه چون می گم هنوز کتابو نخوندم شاید بخاطر اینه که مطالعه اش رو با کتابای تولستوی شروع می کنه!!!)..خب اینم از این ...بریم سراغ سومین کتاب یعنی مهندسی درون، نویسنده این کتاب جاگی.وا.سودو(معروف به ساد.گورو) عارف. بزرگ. هندیه این کتابم آیهان بهم معرفی کرده بود و خیلی ازش تعریف کرده بود برا همین مشتاق شدم بگیرم بخونم ببینم چیه البته هنوز کامل نخوندمش ولی یه جور ترغیب برا خودشناسیه که به زبان ساده از قابلیتهای روحمون باهامون حرف می زنه تمرینهایی داره که جزو تمرینات یوگاست البته نه به اون معنی که ما وقتی به یوگا فکر می کنیم حرکات پیچیده و عجیب و غریب می یاد تو ذهنمون بلکه یه سری تمرینات خیلی خیلی ساده که حتی کسی که هیچی از یوگا بلد نیست می تونه انجام بده، صرفا هم حرکات فیزیکی نیست ممکنه توی بعضیاشون تمرین فیزیکی هم باشه ولی بیشتر یه جورایی حس کردن و تمرکز کردن و فکر کردن و درک کردنه که همه از پسش برمی یان که خود ساد.گورو میگه اصل یوگا اینه نه اون چیزی که تو کلاسهای یوگا می گند که این تمرینا باعث گشوده شدن دید ما به اصل و مفهوم واقعی آفرینش خودمون و دنیا و استفاده از قابلیتهای روحمون برای ارتقای سطح زندگیمون و نزدیکی به خدا میشه و همه اینا لازمه اش اینه که به جای دیدن بیرون به درون خودمون نظر بندازیم که اگه درونمونو بشناسیم قادر به تسخیر هر آنچه که تو بیرون از ماست خواهیم شد! که کل حرفشم میشه توی این دو بیت مولانا که اول کتاب توی قسمت مقدمه اش آورده خلاصه کرد:

ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان 
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند 
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند!

چهارمین کتاب هم کتاب ژرفای. زن بودن از دکتر مورین.مورداکه که اینم باز من کامل نخوندمش که بخوام خیلی مفصل در موردش حرف بزنم ولی چند باری که در حد ورق زدن بهش نگاهی انداختم فهمیدم که روی حرفش با خانمهائیه که می خوان به کمال معنوی زنانه خودشون برسند رسیدن به کمال اونم توی دنیایی که برای موفق شدن مجبور به اطاعت از اصول وقواعد و قوانینی هستند که بیشتر مردانه است و توسط مردا نوشته شده و اونا یه جورایی مجبور به پیروی از اون قواعد برای رسیدن به موفقیت اجتماعی و مشارکت تو جامعه هستند! این کتاب تمام سعیش اینه که الگویی از رشد و کمال زنانه در اختیار زنا بذاره تا بتونند توی دنیای مردانه راهشونو پیدا بکنن و بتونند موفق بشن توی کتاب پر از داستانهای مختلف از زنهای موفقه تا خواننده رو بوسیله اونا به سمت اون رشد هدایت بکنه ...خب اینم از معرفی کتاب! ...بگذریم ...ساعت هشت اینجورا بود که رفتم از خمیر نون شیرمالم چونه گرفتم و دوباره گذاشتم یه ساعتی استراحت کرد تا حجمش دوبرابر شد بعد دیگه رفتم گذاشتم پخت و بعد از اینکه گذاشتم سرد شد یکی یه دونه ازش خوردیم خوشمزه بود ولی اصلا شیرین نشده بود موقع درست کردن خمیرش شکرشو پیمان ریخته بود(در حد سه چهار قاشق غذاخوری) البته خودم هم فکر می کردم همونقدر کافیه ولی مثل اینکه خیلی کمتر از اون چیزی بود که بتونه این مقدار خمیرو شیرین کنه البته من کلا نمی خواستم خیلی شیرین بشه بلکه می خواستم یه شیرینی خیلی کمی داشته باشه که با اون مقدار از شکر همونم نداشت برا همین تصمیم گرفتیم که بذاریم فردا صبح به جای نون ازش استفاده کنیم و صبونه رو باهاش بخوریم خلاصه نونارو گذاشتیم تو کیسه فریزر و گذاشتیمش تو یخچال فردا صبحش که می شد دوشنبه پیمان دیگه برا صبونه نون گرم نکرد و با همون نون شیرماله صبونه خوردیم با پنیر و گردو و ارده و شیره خیلی خوشمزه شده بود می شد با مربا و عسل این چیزام خوردش ولی خب ما نداشتیم و دیگه به همون پنیر و ارده و شیره و اینا قناعت کردیم بعد از صبونه هم پیمان یه خرده خونه جارو کرد و بعدم دم ظهر رفت شیر و ماست گرفت و منم سبزی قرمه و گوشت و بوقلمون و اینا گذاشتم بیرون و یه قرمه سبزی حسابی بار گذاشتم که بوش هفت تا کوچه پیچیده بود(بههههههههههههههله همچین آشپز قابلی هستم من 😜 ) دیگه فک کنید پیمان از بیرون اومد گفت تو کوچه بوی قرمه سبزی می اومد فکر کردم همسایه ها دارند درست می کنند گفتم کجای کاری مرد همسایه کجا بود من خودم یه پا همسایه ام بیا تو که خودم دارم درست می کنم!...خلاصه کلی خندوندمش و تا شب دیگه منو همسایه صدا می کرد شبم دیگه خورشتمون آماده شد و برنجشم پختم زعفرون دم کردم و ریختم روش و خوشگلش کردم، دیگه دو تا قابلمه پر کردیم که پیمان فرداش که می شد امروز ببره تهران با مامانش و پیام بخورند(قرار بود پیام بیاد دنبالش با هم برند خونه مامانش) دو تا قابلمه دیگه هم پر کردیم و گذاشتیم کنار برا خودمون و دیگه رفتیم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم و چایی و میوه و این چیزا خوردیم و بعدم ساعت یک اینجورا لالا کردیم!...امروزم پیمان ساعت هفت بلند شد و وسایلشو آماده کرد منم بلند شدم و با هم یک ساعت و نیم منتظر موندیم تا پیام رسید(کلا پیمان بخواد جایی بره از خروس خون بلند میشه شب قبلش به پیام گفته بود هشت و نیم اینجا باش ولی خودش از هفت بلند شده بودو لباس پوشیده بود همه چی رو هم آماده گذاشته بود و نشسته بود که اون بیاد) خلاصه اومد و پیمان وسایلو برد گذاشت تو ماشین و سوار شد و رفت منم اونو راه انداختم و اومدم نشستم اینارو نوشتم الانم اگه خدا قسمت کنه می خوام یکی دو ساعتی بخوابم البته اگه سرو صدای کارگرای خونه پشتی که چند روزه شروع کردند به ساختن خونه بذاره(همون ساختمونی که اون سری گودبرداری کردند که  آپارتمان درست کنند!... همون که بهتون گفتم جلوی دیوار حیاط خلوت گونی زدیم که اگه دیواره ریخت جلوی دیدو بگیره اون همسایه رو می گم دقیقا دیوارشون دو سه متر با اتاق خواب ما فاصله داره) ....خلاصه خواهر اینجوریا دیگه...من دیگه برم شاید خدا خواست و تونستم بخوابم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

💥 گلواژه💥
زمانی که درد، بدبختی و یا خشم اتفاق می افتد زمان آن است که به درون خود نگاهی بیندازید، نه به اطراف خود. برای دستیابی به خوشبختی تنها کسی که نیاز هست درست شود خود شما هستید. آنچه که فراموش کرده اید این است که زمانی که بیمارید این شما هستید که به دارو نیاز دارید. زمانی که گرسنه اید خود شما هستید که به غذا احتیاج دارید. پس تنها کسی هم که باید درست شود خود شما هستید، اما تنها درک این واقعیت ساده یک عمر طول می کشد.
قسمتی از کتاب بی نظیر «مهندسی درون» از سادگورو(جاگی واسودو)

 

اینم عکس نون شیرمال خوشگل من 

این روشه

 

این توشه

 

اینم زیرشه

 

اینم عکس گل خانوم برگ چرمیه که توی یه گوشه از خونمون چند روزیه که گل کرده و گلش چون شب بوئه شبا خونمونو پر بوی خوب می کنه(این گلو سالها پیش شهرزاد جونم بهم داده )

تقدیم به شما با یه عالمه عشق

 

اینم عکس خانوم یاسیه که پارسال با راهنمایی شهرزاد از شاخه های گل یاس تو حیاط اون خونمون تو کرج کندم و تکثیرش کردم و امسال با اینکه هنوز خیلی کوچولوئه ولی گل داده و حیاطمونوپر از عطر خوش خودش کرده که همینجا از شهرزاد جونم بابت این گل زیبا تشکر می کنم شهرزاد جونم مررررررررررررررررررررسی خواهر بووووووووووووووس

 

اینم عکس خانوم اناره که بازم دو سه سال پیش که خیلی کوچولو بود شهرزاد جونم بهم داده بود که الان بزرگ شده و قدش تقریبا اندازه شونه های من داره میشه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۵۹
رها رهایی
چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ب.ظ

بی شمار محبت کنیم!!!

سلااااااام سلااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح قرار بود پیمان ساعت هشت گل پسرو ببره بذاره نمایندگی برا اینکه صندلی راننده رو تعمیر یا تعویض کنند از همون روز اول که تحویلش گرفتیم پیمان همش می گفت این لق می زنه چند وقت پیشا که برده بودش سرویس بهشون گفته بود اونام گفته بودند باید فرم درخواست بررسی پر کنی کارشناسای .ایران .خودرو بیان بررسیش کنند تا بگن چیکار کنیم اونم فرمه رو پر کرده بود و اینام پنجشنبه زنگ زدند گفتند شنبه کارشناسا می یان هشت صبح ماشینو بیار اینجا تا ببیننش!... منم روز قبلش یعنی جمعه یه دبه ترشی از اون مخلوطه که درست کرده بودم با یه شیشه لیته و یه شیشه ترشی فلفل.کبابی و یه شیشه از ترشی لبویی که معصومه بهم یاد داده بود آماده کردم دراشونو نایلون گذاشتم که نریزه به پیمان گفتم فردا داری می ری کرج اینارو هم ببر بده به حسین اینا(حسین دوست پیمانه قبلا هم بهتون گفتم همون که اسم زنش آمنه است و خیلی هنرمنده) اونم گفت باشه(پارسال پیارسال که ترشی درست کرده بودم یه بار یه دبه کوچولو برا حسین اینا برده بودیم خیلی خوششون اومده بود بعد اینکه اونو تموم کرده بودند یه بار دیگه ام خودشون ظرف آوردند دوباره بردند منم برا همین گفتم بذار از هر کدوم از ترشیهام براشون یه مقدار بفرستم هم بخاطر اینکه دوست دارند هم اینکه ترشیامون زیاده و همه شو نمی تونیم بخوریم و کم کم هم هوا داره گرم میشه می مونند خراب میشه از اونورم از وقتی دارم دوباره ترشی می خورم معده ام شروع کرده به درد گرفتن با خودم گفتم بدمشون به این و اون تا زود تموم بشن تا هی هوس نکنم بخورم و درد معده ام بیشتر بشه علاوه بر حسین اینا دو تا هم دبه پر کردم گذاشتم کنار که بیست و ششم رفتیم شمال ببرم برا آقای غلام پور اینا (صاحب شالیزار) و داداش حسین، یه خرده هم ته دبه موند که خودمون بخوریم البته هنوزم زیاده چون علاوه بر مخلوطه یه شیشه هم ترشی فلفل.کبابی و یه شیشه هم ترشی .لبو و یه مقدارم لیته هنوز دارم)...خلاصه شنبه که پیمان می خواست بره نمایندگی ترشیهارو هم گذاشت تو صندوق عقب و گفت که کار ماشین تموم شد می برم از دم در می دم به حسین اینا و می یام(بخاطر کرو.نا قرار بود تو نره) خلاصه رفت و منم بعد از اینکه اونو راهی کردم تا ساعت ده اینجورا خوابیدم ده بلند شدم و به پیمان زنگ زدم ببینم چیکار کرد که گفت ماشینو بردم گذاشتم نمایندگی دارم پیاده می رم سمت خونه حسین اینا ترشیهارو بهش بدم (از نمایندگی تا خونه حسین اینا پیاده خیلی راهه ولی پیمان برا اینکه تو این اوضاع خطرناک سوار اتوبوس و تاکسی نشه پیاده رفته بود، دیگه فک کنید پیمان ساعت نه از نمایندگی راه افتاده بود ده و نیم رسیده بود دم درشون، البته از اونورم می گفت چون مجبور بودم منتظر بمونم ببینم کی می گن بیا ماشینو ببر گفتم برا اینکه وقت بگذره پیاده برم ولی در کل پدر پاهاش دراومده بود) حالا تلفنی که با پیمان حرف می زدم گفت که گفتند ساعت سه چهار احتمالا کار ماشین تموم میشه منم گفتم ای بابا اینجوری که تو تا اون موقع هلاک می شی که؟ اونم گفت دیگه چیکار کنم آخه نمی تونم که برگردم خونه دوباره برم برا همین مجبورم یه جورایی وقتمو بگذرونم تا بهم زنگ بزنند دیگه، حالا یه خرده با حسین حرف می زنم و یه سر به صرافی می زنم و بعدم می رم جواب آزمایش تورو از کلینیک می گیرم بعدم کم کم برمی گردم می رم نمایندگی اونجا منتظر می مونم تا ماشینو بگیرم (جواب آزمایشم برا سی ام بود ولی پیمان رفتنی برگه اش رو برده بود گفت می رم یه سر می زنم اگه آماده بود می گیرم که اونم گفته بودند همون سی ام بیایید آماده نیست)...بعدم وسط حرفاش بهم گفت جوجو برا امروز اگه می تونی یه خرده عدس پلو درست کن منم گفتم باشه و بعد که اون خداحافظی کرد و رفت دیگه بلند شدم تختخوابو مرتب کردم و اول کتری رو گذاشتم بجوشه بعدم رفتم سراغ عدس پلو گفتم اول غذارو آماده کنم بذارم بپزه بعد دیگه با خیال راحت برم صبونه بخورم ساعت یازده و ربع اینجورا بود داشتم پیاز خرد می کردم که تلفنم زنگ زد دیدم آمنه زن حسینه جواب دادم و بعد از سلام و احوالپرسی کلی بابت ترشیها ازم تشکر کرد و گفت دستت درد نکنه چرا اینهمه زحمت کشیدی ترشیهات خیلی عالی اند و الان یکی یکی تستشون کردم خیلی خوشمزه اند تو ماشاالله خیلی هنرمندی و از این حرفها بعدم گفت بیشتر از همه هم بابت ترشی فلفل کبابیت خوشحال شدم من عاشق چیزای تندم و امروز می خوام ظهر با ناهارم ازش بخورم گفتم ایشالا که خوشت بیاد از مزه اش! گفت بوش که خیییییییییییییییییلی عالیه حتما مزه اش هم خوبه گفتم خلاصه اگه مزه هاشون زیاد خوب نبود ببخشید دیگه من خیلی هم تو ترشی درست کردن حرفه ای نیستم و ناشی ام! اونم گفت نگووووووووو تورو خدا! من از هر کدوم یه مقدار خوردم اتفاقا انقدر خوشمزه بودند که به حسین گفتم گفتم مهناز خانم خییییییییییییلی هنرمنده منم گفتم اختیار داری به پای تو که اصلا نمی رسم(قبلا هم بهتون گفتم آمنه وااااااااااااااااااقعا هنرمنده نه تنها آشپزیش حرف نداره و همه غذاهای سنتی و مدرنو مثل رستورانها درست می کنه بلکه هزار و یک هنر دیگه هم داره از درست کردن زیور آالات و مجسمه سازی و پتینه و کار چرم و گلسازی و خمیر چینی بگیر تا رنگ آمیزی در و دیوار و غیره همه کاراشم انقدر محشره که کلی سفارش از همه جا بهش می دن و کلی از این کارا درآمد داره) ...بعد از ترشیها هم، بخاطر قلب پارچه ای که براش فرستاده بودم کلی ازم تشکر کرد(یادم رفت بهتون بگم همراه با ترشیها یکی از اون سه تا قلبی که یکی دو سال پیش اگه یادتون باشه از تیشرتهای کهنه درست کرده بودم رو براش فرستاده بودم منظورش اون قلب بود! قبل از کرو.نا یه شب حسین اینا اومده بودند خونه مون، آمنه اون قلبارو که روی مبلامون بود دید و از یکیشون خیییییییییییییییلی خوشش اومد منم اون شب اصلا حواسم نبود که بهش بگم خوشت اومده ببرش بعد که رفتند با خودم گفتم کاش اونو می دادم بهش برا خودم دوباره درست می کردم بعدم به خودم گفتم حالا که گذشت ولی بعدا یه روز که رفتیم خونشون براش می برمش! که از اون به بعدم کرو.نا شروع شد و دیگه خونه شون نرفتیم، حالا اون روز که ترشیهارو داشتم آماده می کردم یهو یاد قلبه افتادم و آوردم گذاشتمش تو کیسه بغل ترشیها و به پیمان گفتم که اینم همراه ترشیها برا آمنه ببر که اونم برده بود و به حسین گفته بود اینم یه چیزیه که مهناز برا آمنه خانم درست کرده آمنه هم فکر کرده بود که چون اون از اون قلبه خوشش اومده من دوباره براش درست کردم منم دیگه بهش نگفتم که همون قلب اولیه است)  ...خلاصه بخاطر قلبه هم کلی تشکر کرد و گفت منم یه دست بند از اون دستبندایی که خودم درست کردم برات کنار می ذارم تا یادگاری از من داشته باشی زحمتهای تورو که نمی تونم جبران کنم حداقل یه یادگاری بهت بدم منم تشکر کردم و گفتم نیازی به جبران نیست عزیزم منم کاری نکردم که، اون قلبه هم اصلا قابل تورو نداره و اونم تشکر کرد و بعدشم یه خرده در مورد کرو.نا حرف زدیم آمنه گفت که همین امروز صبح مادر زهرا یکی از دوستای صمیمیم بخاطر کرو.نا مرده و از صبح حالمون گرفته است بعد گفت تو هم زهرارو دیدی زن نادر همکار آقا پیمان و حسینه یه بار اونا خونه ما بودند شما هم اومدید خونه ما، منم یادم افتاد کی رو میگه و گفتم خدا بیامرزه گفت بیچاره شصت و خرده ای سالش بود چند روزی بود که بیمارستان بستری بود دو روزشم دوستم خودش رفت پیش مامانش موند یه شبم از همون پرستارای بیمارستان براش گرفتند که مواظبش باشه همون شبی که پرستاره بالا سرش بوده انگار مرده ، می گفت بیچاره دوستم می گفت روز قبلش مامانم حالش خیلی خوب شده بود و حتی با هم کلی حرف زدیم و خندیدیم فرداش نمی دونم یهو چی شد که مادرم مرد؟ منم گفتم عجببببببببببببببب بیچاره ! اونم گفت مادر منم کرو.نا گرفته بود(مادر آمنه) اون خواهرم که پرستاره تو بیمارستان رشت، گفت مامان خونه بمونه احتمال خوب شدنش خیلی بیشتر از بیمارستانه چون اکثر مریضای کرو.نایی که بستری می شن می میرند و سالم از بیمارستان بیرون نمی رند برا همین خودمون دکتر آوردیم بالا سرش از اون دکترایی که خواهرم می شناخت و باهاشون آشنا بود و می دونست چیزی حالیشونه بهش قرص و آمپول و این چیزا دادند از اونورم برا تستاش با ماشین می بردیمش دم در بیمارستان خواهرم هماهنگ می کرد پرستارا می اومدند تو ماشین ازش تست می گرفتند و برمی گردوندیمش خواهرم می گفت اگه احتیاج به اکسیژن و این چیزا هم پیدا کنه یه دستگاه اکسیژن براش اجاره کنیم خیلی بهتر از اینه که ببریمش بیمارستان بستریش کنیم می گفت ولی خدارو شکر احتیاج به اکسیژن پیدا نکرد ولی بیچاره می گفت مرگو جلو چشمم دیدم تا خوب شدم منم گفتم باز خدارو شکرررررررررررررررررررر که خوب شدند ایشالا همیشه سلامت باشند اونم تشکر کرد و یه خرده هم در مورد پسرش حرف زدیم گفتم امیر چیکار می کنه سربازیش تموم شد؟(قبلا بهتون گفته بودم پسرش تو تهران سربازه و صبح با مترو می ره تهران و ساعت دو برمی گرده) گفت خود سربازیش آخر اسفند تموم شد ولی چهار ماه اضافه خدمت بهش خورده الان اونارو داره می ره ایشالا آخر تیر تموم میشه گفتم چرا اضافه خدمت؟ گفت والله بعضی روزا بخاطر شلوغی مترو بخاطر کرو.نا و اینا نرفته بعضی روزا هم بخاطر تنبلی خودش، اونام به ازای هر یک روز غیبت نه روز اضافه خدمت بهش زدند شده چهار ماه حالا تا آخر تیر ماه باید بره گفتم عجب آدمایی اند حداقل می اومدند تو این اوضاع بد کرو.نا این اضافه خدمتهارو می بخشیدند تا بچه های مردم تو شلوغی پادگانها بیشتر از این نمونند اون تو اونم گفت نه بابا نمی بخشند اونا اصلا به این چیزا فکر نمی کنند منم گفتم عیب نداره فقط بهش بگو رعایت کنه ایشالا تا چشم رو هم بذارید این چهار ماهم تموم میشه اونم خندید و گفت امیر میگه مامان تا آخر تیره بهش گفتم تیر خوبه خدا کنه تنبلی نکنی و تا مهر و آبان طول نکشه منم خندیدم و گفتم نمی کشه ایشالا اونم گفت ایشالا ... بعد از این حرفام  یکی دو دقیقه دیگه حرف زدیم و اون خداحافظی کرد و رفت منم رفتم مواد عدس پلومو گذاشتم بپزه اومدم تلوزیونو روشن کردم و نشستم هم تلوزیون دیدم هم یه خرده نون و پنیر خوردم با یه چایی و یه لقمه هم گرفتم گذاشتمش تو کیسه فریزر تا بعدا بدم پیمان بخوره پیمانم زنگ زد گفت جوجو برگشتم نمایندگی گفتند کارشناس اومده بررسی کرده گفته این لق زدن صندلی ایراد نیست و حالت طبیعیش اینه و احتیاج به تعمیر نداره در حالیکه من فکر نمی کنم این حد از لق زدن طبیعی باشه ولی دیگه چاره ای ندارم ماشینو گرفتم دارم برمی گردم منم گفتم عجب اینو نمی تونستند همون ساعت هشت بگند مردمو انقدر علاف نکنند؟ گفت نه دیگه کارشناساشون تازه نزدیک ساعت دوازده قدم رنجه کردند اومدند دیدن منم گفتم باشه بیا دیگه، مواظب خودتم باش اونم گفت باشه و خداحافظی کرد و رفت منم رفتم دیدم مواد عدس پلوئه پخته قاطی برنج کردمش و گذاشتم دم بکشه اومدم تلوزیونو روشن کردم یه خرده برنامه کتاب.باز رو از شبکه .نسیم نگاه کردم وسطای برنامه دیدم خییییییییییییییلی خوابم می یاد و دیگه نمی تونم بقیه اش رو ببینم تلوزیونو خاموش کردم و جلو مبل یه بالش گذاشتم و گرفتم خوابیدم ساعتم پنج دقیقه به یک بود یه ربعی نمی شد که خوابیده بودم یهو با صدای زنگ اف اف پریدم و اولش فکر کردم شبه و ما خوابیم با خودم گفتم این موقع شب این کیه داره زنگ مارو می زنه ولی چشممو که باز کردم یهو یادم افتاد شب کجا بوده الان ظهره و اونم پیمانه داره در می زنه خلاصه بلند شدم و دویدم رفتم حیاط درو باز کردم(دکمه باز کن اف اف خرابه از اونورم من چون پیمان که می ره همیشه درو از پشت قفل می کنم نمیشه از داخل بازش کرد) خلاصه رفتم درو باز کردم پیمان اومد تو، نون و شیر و میوه و این چیزا خریده بود رو صندلی عقب بودند نون و شیرو از تو ماشین درآورد و بهم داد منم ورشون داشتم رفتم تو نگام به ساعت افتاد دیدم ساعت یک و ده دقیقه است یعنی در کل یه ربع بیشتر نخوابیده بودم ولی از اون خوابا بود که خیلی بهم چسبیده بود(دیدین بعضی وقتها آدم ممکنه چند دقیقه بیشتر نخوابه ولی اون خوابه انقدر عمیق و آرامش بخشه که وقتی آدم بلند میشه حس می کنه تمام خستگیش از بین رفته انگار که ساعتها خوابیده باشه اون یه ربعم من همونجوری خوابیده بودم ولی چون یهو بیدار شده بودم تا یه ربع بعدش تپش قلب داشتم)...خلاصه شیر و نون رو بردم خونه و نونارو تکه کردم و بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر، شیرم گذاشتم جوشید، پیمانم طبق معمول همیشه که از بیرون می یاد مشغول جارو کردن و شستن حیاط بود و بعدم رفت باغچه دم درو آب داد منم رفتم میوه هارو از حیاط بیارم پیمان اومد تو گفت جوجو این سوپوره نشسته اون ور کوچه زیر سایه شمشادا به نظرت یه پولی بهش بدم گفتم آره بده بلاخره اونم تو این کوچه زحمت می کشه و هر روز این کوچه رو برامون جارو می زنه گفت باشه و رفت بیرون، منم میوه هارو برداشتم اومدم تو که پیمان صدام زد و گفت جوجو یه موز بشور بذار تو کیسه فریزر بدم این سوپوره بخوره بیچاره خسته شده یه شیشه هم آب خنک بذار توی یه نایلون بده بهم، گفتم باشه و رفتم موزو شستم و آبه رو هم گذاشتم تو نایلون و آوردم دیدم پیمانم رفته دو تا ملون تو زیر زمین داشتیم اونارو گذاشته تو کیسه و آورده (از اینایی که زردند ولی شبیه طالبی اند خیلی هم شیرین و خوشمزه اند) آب و موزو بهش دادم و با ملونا برد دادشون به مرده و برگشت بقیه باغچه رو آب داد و اومد تو حیاط دست و بالشو شست و اومد تو، منم اول لقمه ای که براش گرفته بودم رو دادم خورد(لقمه که می گم یاد صمد ممد می افتم می گفت رحمتدیخ چوخ یاخجی آروادیدی گدردیم حاماما بیر اوندا گوریدین بلله گلدی ایچرییه دییردی یه گوی آیاخدان توشمییسن!) بعدم یه چایی ریختم با کیک یخچالی که چند روز پیش درست کرده بودم و فقط یه تیکه ازش مونده بود آوردمش خورد و بعدم عدس پلوئه رو که پخته بود گفتم پیمان برگردوند توی یه سینی بزرگ و منم پهنش کردم تا بخارش بره بعد برگردوندمش تو قابلمه و گذاشتم تو یخچال تا شب گرمش کنیم و بخوریمش بعد دیگه رفتیم یه خرده گرفتیم خوابیدیم یه ساعتی بود که خوابیده بودیم دیدم گوشیم ویبره می کنه نگاه کردم دیدم صادقه داره زنگ می زنم فهمیدم رسیدن خونه دایی و زنگ زدند که من با دایی حرف زنم چون شب قبلش با مامان تلفنی حرف زده بودم گفته بود فردا عصر با صادق اینا می ریم ارومیه به دایی سر بزنیم منم بهش گفتم رفتید حتما زنگ بزنید منم با دایی حرف بزنم اونم گفته بود باشه... خلاصه گوشی رو ورداشتم و رفتم تو اتاق جواب دادم بعد از سلام علیک با صادق گوشی رو داد به دایی و چند دقیقه ای با هم  حرف زدیمو من حالشو پرسیدم اونم گفت که حالش خوبه منم خیلی خوشحال شدم البته خدارو شکر از صداشم معلوم بود که حالش بهتره چون دفعه پیش که باهاش حرف زده بودم صداش نشون می داد که خیلی مریضه ولی ایندفعه اونجوری نبود و صداش خیلی واضح و خوب بود و نشون می داد که سرحاله!... بعد از چند دقیقه حرف زدن با دایی اون خداحافظی کرد و گوشی رو داد به مامان، با اونم دو دقیقه ای حرف زدم و بعدش خداحافظی کردم اومدم دیدم پیمانم بیدار شده رفتم زیر کتری رو روشن کردم تا گرم بشه بعدا یه چایی بخوریم پیمان هم بلند شد رفت گل پسرو تو حیاط شست و منم نشستم یه خرده کتاب خوندم ساعت شش و ربع اینجورام زدم کانال چهار و برنامه «زندگی.پس.از.زندگی» رو دیدم از اول ماه رمضون داره سری دومشو پخش می کنه قبلا هم پارسال یه بار بهتون گفتم این برنامه یه مستند در مورد کسائیه که در اثر یه سانحه یا مریضی یا خودکشی یا هر چیز دیگه ای به طور موقت مردند و رفتند اون دنیا و دوباره زنده شدند و برگشتند و حالا دارند از تجربیاتی که در مورد اون مرگ موقت و اون دنیا دارند حرف می زنند خییییییییییییییییلی برنامه جالب و تکون دهنده ایه اگه دوست داشتید حتما ببینیدش(اسمش همونطور که گفتم «زندگی.پس .از .زندگی» هستش و هر روز ساعت شش و ربع یا شش و نیم از کانال چهار پخش میشه)...بعد از اون برنامه هم پیمان اومد یه چایی خوردیم بعدم غذارو گذاشتم گرم شد و ساعت نه اینجورا بود آوردم خوردیم و بعدم طبق معمول هر شب یکی دو تا سریال دیدیم از جمله(سریال.یا.ور از کانال .سه، سریا.ل. ا.حضار از کانال یک و در آخرم نون.خ از کانال.شما، راستی سریال آن.شرلی رو هم ساعت نه یکی از کانالا می ده با اینکه هر شبم می بینم ولی یادم نیست کدوم کاناله) و بعد از دیدن سریالها هم یه خرده میوه و چایی و این چیزا خوردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم فرداشم که می شد یکشنبه خونه بودیم و جایی نرفتیم اتفاق خاصی هم نیفتاد... دوشنبه هم ساعت دوازده اینجورا رفتیم کرج جواب آزمایش منو گرفتیم بعدم رفتیم از فاطمیه یه خرده میوه گرفتیم و برگشتیم خونه! جواب آزمایشم هم خدارو شکر خوب بود و همه چیش نرمال بود و چیز نگران کننده ای نداشت...دیروزم ظهر پیمان که رفته بود بیرون شیر بگیره یه کیلو و نیم هم سبزی قرمه گرفته بود آورده بود، دیگه نشستیم باهم پاک کردیم و بعدش من شستمش و گذاشتم آبش رفت بعد از اینکه یه ساعتی گرفتیم خوابیدم بعدش بلند شدیم پیمان با دستگاه خردش کرد و منم تفتش دادم و بسته بندیش کردم گذاشتم تو فریزر، بعدم یه فسنجون درست کردم با برنج  که هم شب خودمون بخوریم هم اینکه پیمان فرداش که می شد امروز ببره خونه مامانش و ظهر با هم بخورند بعدشم که دیگه طبق معمول همیشه دیدن سریال و خوردن و شام و مسواک و لالا ! ...امروزم که صبح پیمان ساعت هفت و ربع اینجورا بلند شد و شال و کلاه کرد و رفت تهران، منم بعد اینکه کتری رو پر آب کردم و آماده گذاشتم که بذارم بعدا بجوشه اومدم نشستم رو تختو اینارو برا شما نوشتم الانم می خوام بگیرم یه ساعتی بخوابم ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از زندگی ما در این چند روز ...خب دیگه من برم بخسبم شما هم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 


💥گلواژه💥 
محبت تجارت پایاپای نیست؛
چرتکه نیندازیم که من چه کردم و تو در مقابل چه کردی!
بی شمار محبت کنیم...
حتی اگر به هر دلیلی کفه ترازوی دیگران سبک تر بود...

 

راستی اون چهار تا کتابی که اون سری از دیجی.کا.لا سفارش داده بودم پنجشنبه برام آوردند حالا عکسشونو براتون می ذارم که ببینید اسماشون چیاست ولی الان چون خوابم می یاد بعدا یه توضیح مختصری در مورد هر کدومشون زیر همین پست یا توی پستای دیگه براتون می ذارم که بخونید و بیشتر در موردشون بدونید فقط همین قدر بگم که هر چهار تاشون جز کتابای بی نظیرند و پیشنهاد می کنم که اگه تونستید حتما بخونیدشون !

 

این خانوم گلی تقدیم به شما با عشق (گل عروسه(همون عروس گلی خودمون) که یکی دو روزه تو گلخونمون گل داده و گلش شبیه این گوشواره های آویز می مونه ببیند سه تا گل پشت سر هم روی یه ساقه نازک از جنس خود گله که آویزون شده ) 

 

اینم عکس قلبی که برا آمنه فرستادم 


اینم عکس کتابایی که گفتم 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۰۶
رها رهایی