خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۵۹ ق.ظ

ره آسمان درون است!

سلااااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این چند روزه خبر خاصی نبود که بخوام بنویسم فقط اینکه یکشنبه می خواستم با پیمان برم کرج اون بره مخابرات هزینه خط تلفن مغازه رو بریزه به حسابشون منم برم دکتر هم آزمایشمو نشون بدم هم بگم که نشد عکس بگیرم و برام کولونسکو.پی بنویسه که روز قبلش یعنی شنبه که می خواستم وقت رزرو کنم دیدم یکشنبه اصلا اون دکتره نیست و باید هفته دیگه ازش وقت بگیرم برا همین پیمان گفت جوجو حالا که قرار نیست یکشنبه بری دکتر بیا امروز(شنبه) بریم کرج من برم پول مخابراتو بریزم اینا بیان این خطو وصل کنند(بخاطر دکتر من که یکشنبه ها هست من به پیمان گفته بودم یکشنبه برو مخابرات که منم برم دکتر تا هر دو کارو توی یک روز انجام بدیم) منم چون صبح همون روز(شنبه) با عرض معذرت خاله پری تشریف آورده بود بهش گفتم نمیشه من نیام خودت بری؟ اونم گفت حالا بیا دیگه! منم گفتم دوست داشتم بیام ولی چون ممکنه وسطا دلم درد بگیره(چون از صبحش یه درد خفیفی داشتم) بهتره من نیام! خودت سریع برو بیا دیگه! اونم گفت باشه و دیگه آماده شد راه افتاد رفت منم ظرفهای صبونه رو که توی سینک بود شستم و بعدم هم اومدم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم اینترنت گردی کردم یه ساعت بعدش دل دردم یه خرده شدت گرفت اومدم تلوزیونو روشن کردم و همونجا جلو تلوزیون به پشت همونجور که معصومه قبلا بهم گفته بود دراز کشیدم تا هم شاید این درده بهتر بشه هم اینکه برنامه کتا.ب.باز رو که شب قبلش ندیده بودم ببینم البته چون به صورت طاقباز بدون بالش دراز کشیده بودم نمی تونستم ببینم فقط صداشو می شنیدم یه ربع که گوش دادم چون دردم بیشتر شده بود تلوزیونو خاموش کردم و سعی کردم تو همون حالت بخوابم یه چند دقیقه ای بود که خوابم برده بود پیمان زنگ زد مجبور شدم بلند شم به اون جواب بدم گوشیمو با فاصله از خودم زده بودم به برق، خلاصه جواب دادم و گفت جوجو دارم می یام تو راهم اگه میشه برو اون فالوده رو از فریزر بذار بیرون تا یخش واشه بیام با هم بخوریمش گفتم باشه و بلند شدم رفتم از تو فریزر درش آوردم گذاشتمش رو میز اومدم دوباره دراز کشیدم (روز قبلش از بستنی فروشی سر کوچه دو تا معجون و یه ظرف بسته بندی فالوده شیرازی گرفته بود که بستنی رو هوون موقع خوردیم و فالوده رو گذاشتیم تو فریزر تا بعدا بخوریم) نیم ساعت بعدش یه خرده دلم بهتر شده بود که پیمان رسید رفتم درو وا کردم ماشینو آورد تو، نون سنگک و میوه و شیر و پنیر این چیزا گرفته بود نونارو بردم تکه کردم و کردمشون تو کیسه گذاشتمشون تو فریزر شیرم گذاشتم جوشید و پنیرم ریختم تو ظرفش، پیمانم اومد تو و میوه هارو ریخت تو سبد و گذاشت تو یخچال، دیگه بعدش نشستیم یه چایی خوردیم بعد از چایی هم من دلم یه کوچولو درد داشت البته نه مثل قبلش یه خرده کمتر شده بود اومدم دوباره دراز کشیدم و پیمانم بعد از راست و ریست کردن شیر و این چیزا گفت جوجو فالوده نمی خوری؟ گفتم نه من دلم درد می کنه بخورم بدتر میشه تو بخور، اونم ریخته بود تو دو تا ظرف و گفت مال تو رو می ذارم تو فریزر هر وقت خواستی بخور و خودش نشست پشت میز آشپزخونه و خوردش و اومد دراز کشید و تا ساعت شش و نیم خوابیدیم شش و نیم صدای آلارم گوشیم بیدارمون کرد بلند شدیم برنامه «زندگی.پس.از.زندگی» رو ببینیم منم مواد ماکارونی که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم بپزه تا بعد برنامه درستش کنم ساعت هشت که برنامه تموم شد رفتم ماکارونیه رو گذاشتم دم بکشه اومدم یه خرده تخمه آفتابگردون و کدو آوردم نشستیم خوردیم و سریال.یاو.رو دیدیم بعدم ماکارونی آماده شد و پیمان یه خرده از ته دیگش خورد و منم یه تیکه کوچولو ته دیگ خوردم و دیگه از ترس اینکه دل دردم شروع نشه چیزی نخوردم و اومدیم نشستیم سریال احضا.ر رو دیدیم و بعدشم ساعت یازده نون.خ رو از کانا.ل شما دیدیم و ساعت دوازده و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم... یکشنبه هم پیمان رفت بیرون مایع دستشوییمون تموم شده بود اونو بگیره که منم بهش گفتم کره و کنجد و این چیزا برام بگیره تا بعد از ظهر یه نون پفی شیرمال درست کنم اونم گرفت آورد و بعد از ظهر بعد از اینکه یه خرده خوابیدیم بلند شدم خمیرشو درست کردم و گذاشتم ور بیاد (دو ساعتی باید استراحت می کرد) بعد رفتم نشستم تلوزیون نکاه کردم یه خرده هم از کتاب. ملت .عشق الیف. شافاکو خوندم این کتابو پنج شش سال پیش وقتی تو خونه چهار راه.طالقانیمون بودیم خونده بودم البته نه کتاب کاغذیشو بلکه فایل پی دی افشو تو تبلتم داشتم! بعد از سالها امسال دوباره خریدمش که یه بار دیگه هم با عقل الانم بخونمش(البته اگه عقلی باشه!!؛ که ما فرض می کنیم مقادیری هست 😁) بعضی کتابا مثل اینو چندین و چند بار باید خوندشون چون هر دفعه آدم یه چیزی ازشون یاد می گیره تو هر سنی هم آدم از یه چیز واحد ممکنه برداشتهای متفاوتی داشته باشه برا همین گفتم بعد از چند سال یه بار دیگه هم بخونمش ببینم ایندفعه چه چیزی ازش یاد می گیرم چون بلاخره پنج شش سالی سنم نسبت به اون موقع بالاتر رفته و افق دیدم نسبت به اون زمان بازتر شده دیگه، تو سنین پایین آدم ادراکاتش بیشتر سطحیه دیگه، بعد از چندین سال چیزی که قبلا خونده رو ممکنه با عمق بیشتری درک کنه!... خلاصه که خواهر گفتم یه بار دیگه هم بخونم شاید به کشفیات بیشتری از این کتاب نائل بشم خدارو چه دیدید؟!... حالا با اینهمه که از محاسن بالا رفتن سن گفتم خدا کنه که ایندفعه بیشتر از قبل بفهمم و درک کنم و جوری نباشه که همون چیزی ام که اون موقع درک کرده بودم رو هم نتونم بفهمم 😜 ! راستی حالا که حرف از کتاب شد بذار اون توضیحاتی که قرار بود در مورد اون چهار تا کتاب بدم رو هم همینجا بنویسم تا یه شناخت مختصر از هر کدوم داشته باشید اول با همین کتاب. ملت.عشق شروع می کنم نویسنده این کتاب یه زن از اهالی ترکیه است که نصف عمرشم آمریکا زندگی کرده کتابای معروف زیادی به زبان ترکی و انگلیسی نوشته و از جمله نویسنده های معروف و جنجالی ترکیه هم هست که بخاطر بعضی کتاباش حتی دستگیر شده و زندان هم رفته آثارش نه تنها تو ترکیه که تو آمریکا و اکثر کشورهای دنیا به شدت خواهان داره چون حقانیت توش موج می زنه! این کتابش تلفیقی از داستان شمس و مولانا و داستان زندگی یه زن آمریکایی به اسم الاست(ella) یعنی قهرمان اصلی داستان یه زن متاهل به اسم الاست که از طریق تحقیق در مورد داستان شمس و مولانا با یه مردی از طریق ایمیل آشنا میشه که یه جورایی شخصیتش شبیه شخصیت شمسه، داستان ادامه پیدا می کنه و هم پای عشق می یاد وسط و هم پای شمس و مولانا و تعریف داستان اونا همراه با تعریف داستان زندگی الا توی کتاب باز میشه تا اینکه چهل قانون از عشق از شمس و مولانا تو کتاب به خواننده آموزش داده میشه و در نهایت داستان با تصمیم الا برای زندگی زناشوییش به پایان می رسه(همسر الا دندانپزشک معروفیه و سالهاست که از نظر عاطفی از الا بریده و کسای دیگه ای رو جایگزین الا کرده ولی همچنان با الا زندگی می کنه ) ...خب این از این ... بریم سراغ کتاب دوم یعنی تولستوی و مبل بنفش، این کتابو تو برنامه کتاب.باز آقای حامد.شکوری(یه معلم جوان و بسیار آگاه و با اطلاعات که وقتی می یاد تو برنامه کتاب.باز من حرفاشو با جان و دل گوش می دم بس که هم لحن حرف زدنش قشنگه هم آدم بسیااااااااااااااااآار با سواد و با درک و فهمیه) معرفی کرد و من طبق تعریفهای ایشون مشتاق شدم که این کتابو بخرم این کتابم در قالب رمانه از نینا.سنکویچ ولی یه داستان واقعی از زندگی نویسنده رو روایت می کنه داستانی که با مرگ خواهر نویسنده که اسمش آن ماریه شروع میشه نویسنده که خواهرشو خیلی دوست داشته نمی تونه با مرگ اون کنار بیاد و بعد از مدتها افسردگی و کشمکش با خودش تصمیم می گیره برای رهایی از درد بزرگی که تو سینشه به کتابها پناه ببره و روزی یه کتاب بخونه که در نهایت سالی سیصدو شصت و پنج کتاب میشه اونم بخاطر اینکه هم خواهرش آن ماری و هم خودش هر دو عاشق کتاب بودند، این کتاب داستان اون سیصد و شصت و پنج کتابیه که نویسنده در طول اون یک سال می خونه و خلاصه های اون کتابارو تو این کتاب آورده و همراه با هر کدومشون با نسبت دادن و تشبیه کردن چیزهای زیبایی که توی وجود شخصیت اصلی اون کتابها بوده به خواهرش آن ماری، به شیوه خودش سوگواری کرده و در نهایت تونسته با غم از دست دادن خواهرش کنار بیاد!...این کتاب در واقع داره به نقش کتاب یا کلا ادبیات در تسکین دادن آلام بشری و قدرت واقعی و نشاط آور مطالعه اشاره می کنه(من هنوز کامل نخوندمش ولی کتاب بسیار خوبیه و پیشنهاد می کنم حتما بخونیدش) اسم داستان هم تا اونجایی که از توضیحات آقای.شکوری تو ذهنم مونده بخاطر اینه که یه مبل قدیمی بنفش رنگی تو خونه نویسنده بوده که هر روز روی اون مبل می نشسته و کتاب می خونده وجه تسمیه تولستوی رو نمی دونم چیه چون می گم هنوز کتابو نخوندم شاید بخاطر اینه که مطالعه اش رو با کتابای تولستوی شروع می کنه!!!)..خب اینم از این ...بریم سراغ سومین کتاب یعنی مهندسی درون، نویسنده این کتاب جاگی.وا.سودو(معروف به ساد.گورو) عارف. بزرگ. هندیه این کتابم آیهان بهم معرفی کرده بود و خیلی ازش تعریف کرده بود برا همین مشتاق شدم بگیرم بخونم ببینم چیه البته هنوز کامل نخوندمش ولی یه جور ترغیب برا خودشناسیه که به زبان ساده از قابلیتهای روحمون باهامون حرف می زنه تمرینهایی داره که جزو تمرینات یوگاست البته نه به اون معنی که ما وقتی به یوگا فکر می کنیم حرکات پیچیده و عجیب و غریب می یاد تو ذهنمون بلکه یه سری تمرینات خیلی خیلی ساده که حتی کسی که هیچی از یوگا بلد نیست می تونه انجام بده، صرفا هم حرکات فیزیکی نیست ممکنه توی بعضیاشون تمرین فیزیکی هم باشه ولی بیشتر یه جورایی حس کردن و تمرکز کردن و فکر کردن و درک کردنه که همه از پسش برمی یان که خود ساد.گورو میگه اصل یوگا اینه نه اون چیزی که تو کلاسهای یوگا می گند که این تمرینا باعث گشوده شدن دید ما به اصل و مفهوم واقعی آفرینش خودمون و دنیا و استفاده از قابلیتهای روحمون برای ارتقای سطح زندگیمون و نزدیکی به خدا میشه و همه اینا لازمه اش اینه که به جای دیدن بیرون به درون خودمون نظر بندازیم که اگه درونمونو بشناسیم قادر به تسخیر هر آنچه که تو بیرون از ماست خواهیم شد! که کل حرفشم میشه توی این دو بیت مولانا که اول کتاب توی قسمت مقدمه اش آورده خلاصه کرد:

ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان 
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند 
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند!

چهارمین کتاب هم کتاب ژرفای. زن بودن از دکتر مورین.مورداکه که اینم باز من کامل نخوندمش که بخوام خیلی مفصل در موردش حرف بزنم ولی چند باری که در حد ورق زدن بهش نگاهی انداختم فهمیدم که روی حرفش با خانمهائیه که می خوان به کمال معنوی زنانه خودشون برسند رسیدن به کمال اونم توی دنیایی که برای موفق شدن مجبور به اطاعت از اصول وقواعد و قوانینی هستند که بیشتر مردانه است و توسط مردا نوشته شده و اونا یه جورایی مجبور به پیروی از اون قواعد برای رسیدن به موفقیت اجتماعی و مشارکت تو جامعه هستند! این کتاب تمام سعیش اینه که الگویی از رشد و کمال زنانه در اختیار زنا بذاره تا بتونند توی دنیای مردانه راهشونو پیدا بکنن و بتونند موفق بشن توی کتاب پر از داستانهای مختلف از زنهای موفقه تا خواننده رو بوسیله اونا به سمت اون رشد هدایت بکنه ...خب اینم از معرفی کتاب! ...بگذریم ...ساعت هشت اینجورا بود که رفتم از خمیر نون شیرمالم چونه گرفتم و دوباره گذاشتم یه ساعتی استراحت کرد تا حجمش دوبرابر شد بعد دیگه رفتم گذاشتم پخت و بعد از اینکه گذاشتم سرد شد یکی یه دونه ازش خوردیم خوشمزه بود ولی اصلا شیرین نشده بود موقع درست کردن خمیرش شکرشو پیمان ریخته بود(در حد سه چهار قاشق غذاخوری) البته خودم هم فکر می کردم همونقدر کافیه ولی مثل اینکه خیلی کمتر از اون چیزی بود که بتونه این مقدار خمیرو شیرین کنه البته من کلا نمی خواستم خیلی شیرین بشه بلکه می خواستم یه شیرینی خیلی کمی داشته باشه که با اون مقدار از شکر همونم نداشت برا همین تصمیم گرفتیم که بذاریم فردا صبح به جای نون ازش استفاده کنیم و صبونه رو باهاش بخوریم خلاصه نونارو گذاشتیم تو کیسه فریزر و گذاشتیمش تو یخچال فردا صبحش که می شد دوشنبه پیمان دیگه برا صبونه نون گرم نکرد و با همون نون شیرماله صبونه خوردیم با پنیر و گردو و ارده و شیره خیلی خوشمزه شده بود می شد با مربا و عسل این چیزام خوردش ولی خب ما نداشتیم و دیگه به همون پنیر و ارده و شیره و اینا قناعت کردیم بعد از صبونه هم پیمان یه خرده خونه جارو کرد و بعدم دم ظهر رفت شیر و ماست گرفت و منم سبزی قرمه و گوشت و بوقلمون و اینا گذاشتم بیرون و یه قرمه سبزی حسابی بار گذاشتم که بوش هفت تا کوچه پیچیده بود(بههههههههههههههله همچین آشپز قابلی هستم من 😜 ) دیگه فک کنید پیمان از بیرون اومد گفت تو کوچه بوی قرمه سبزی می اومد فکر کردم همسایه ها دارند درست می کنند گفتم کجای کاری مرد همسایه کجا بود من خودم یه پا همسایه ام بیا تو که خودم دارم درست می کنم!...خلاصه کلی خندوندمش و تا شب دیگه منو همسایه صدا می کرد شبم دیگه خورشتمون آماده شد و برنجشم پختم زعفرون دم کردم و ریختم روش و خوشگلش کردم، دیگه دو تا قابلمه پر کردیم که پیمان فرداش که می شد امروز ببره تهران با مامانش و پیام بخورند(قرار بود پیام بیاد دنبالش با هم برند خونه مامانش) دو تا قابلمه دیگه هم پر کردیم و گذاشتیم کنار برا خودمون و دیگه رفتیم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم و چایی و میوه و این چیزا خوردیم و بعدم ساعت یک اینجورا لالا کردیم!...امروزم پیمان ساعت هفت بلند شد و وسایلشو آماده کرد منم بلند شدم و با هم یک ساعت و نیم منتظر موندیم تا پیام رسید(کلا پیمان بخواد جایی بره از خروس خون بلند میشه شب قبلش به پیام گفته بود هشت و نیم اینجا باش ولی خودش از هفت بلند شده بودو لباس پوشیده بود همه چی رو هم آماده گذاشته بود و نشسته بود که اون بیاد) خلاصه اومد و پیمان وسایلو برد گذاشت تو ماشین و سوار شد و رفت منم اونو راه انداختم و اومدم نشستم اینارو نوشتم الانم اگه خدا قسمت کنه می خوام یکی دو ساعتی بخوابم البته اگه سرو صدای کارگرای خونه پشتی که چند روزه شروع کردند به ساختن خونه بذاره(همون ساختمونی که اون سری گودبرداری کردند که  آپارتمان درست کنند!... همون که بهتون گفتم جلوی دیوار حیاط خلوت گونی زدیم که اگه دیواره ریخت جلوی دیدو بگیره اون همسایه رو می گم دقیقا دیوارشون دو سه متر با اتاق خواب ما فاصله داره) ....خلاصه خواهر اینجوریا دیگه...من دیگه برم شاید خدا خواست و تونستم بخوابم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

💥 گلواژه💥
زمانی که درد، بدبختی و یا خشم اتفاق می افتد زمان آن است که به درون خود نگاهی بیندازید، نه به اطراف خود. برای دستیابی به خوشبختی تنها کسی که نیاز هست درست شود خود شما هستید. آنچه که فراموش کرده اید این است که زمانی که بیمارید این شما هستید که به دارو نیاز دارید. زمانی که گرسنه اید خود شما هستید که به غذا احتیاج دارید. پس تنها کسی هم که باید درست شود خود شما هستید، اما تنها درک این واقعیت ساده یک عمر طول می کشد.
قسمتی از کتاب بی نظیر «مهندسی درون» از سادگورو(جاگی واسودو)

 

اینم عکس نون شیرمال خوشگل من 

این روشه

 

این توشه

 

اینم زیرشه

 

اینم عکس گل خانوم برگ چرمیه که توی یه گوشه از خونمون چند روزیه که گل کرده و گلش چون شب بوئه شبا خونمونو پر بوی خوب می کنه(این گلو سالها پیش شهرزاد جونم بهم داده )

تقدیم به شما با یه عالمه عشق

 

اینم عکس خانوم یاسیه که پارسال با راهنمایی شهرزاد از شاخه های گل یاس تو حیاط اون خونمون تو کرج کندم و تکثیرش کردم و امسال با اینکه هنوز خیلی کوچولوئه ولی گل داده و حیاطمونوپر از عطر خوش خودش کرده که همینجا از شهرزاد جونم بابت این گل زیبا تشکر می کنم شهرزاد جونم مررررررررررررررررررررسی خواهر بووووووووووووووس

 

اینم عکس خانوم اناره که بازم دو سه سال پیش که خیلی کوچولو بود شهرزاد جونم بهم داده بود که الان بزرگ شده و قدش تقریبا اندازه شونه های من داره میشه

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۰۷
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی