خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۲:۵۳ ب.ظ

بلاخره برگشتم! 😃

سلااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! چه خبر؟ چیکارا می کنید؟ من اینجا نبودم و شاهنامه نمی نوشتم خوشحال بودید نه؟ ای ناقلاهااااااااااا!🤪 دلم برا اینجا و همه تون تنگ شده بود، دیگه امروز با خودم گفتم بسه دیگه باید شروع کنم به نوشتن، هر چند که مشکل گردنم هنوز حل نشده اون روز که اومدم میاندو.آب(۳۱شهریور) و رفتم پیرمرد بنابیه مهره های گردنمو جا انداخت یکی دو روز درد داشتم و خوب شد ولی اومدنی اگه یادتون باشه گفتم که تو ورودی مرا.غه نزدیک بود اتوبوسمون با یه تریلی تصادف کنه و راننده برا اینکه نزنه به تریلی مجبور شد چند بار به حالت مارپیچ عرض جاده رو اینور اونور بره تو اون لحظات من برا اینکه پرت نشم جلوی ماشین سریع بلند شدم و پشتی صندلی جلوئی رو محکم چسبیدم و تو همون حین دست و شونه راستم بدجور کشیده شد طوریکه تا یه ساعت درد داشتم تا خوب شد از اونجایی که گردنم هم همون سمت راستش همیشه درد می کنه فک کنم این کشیدگی دست و شونه ام باعث شد که هرچی رشته کرده بودم پنبه بشه و دوباره گردنم همون آش و همون کاسه بشه برا همین چند روز پیشا که یه کم سرمو پایین انداخته بودم بازم مثل سابق درد گرفته بود و دو روز کامل منو اذیت کرد تا خوب بشه ولی خب دیگه چیکار کنم به قول مامان پیمان دردها هست ولی باید زندگی کرد و نباید زیاد بهشون اهمیت داد برا همین امروز با خودم گفتم باید شروع کنم به نوشتن حتی اگه گردنم اجازه شاهنامه نوشتن بهم نده کوتاه که می تونم بنویسم برا همین نباید طرفدارامو بیشتر از این منتظر بذارم 😜...این شد که عزممو جزم کردم بیام بنویسم...حالا از شوخی بگذریم شاید این وبلاگ خواننده زیادی نداشته باشه چون من تو تنظیماتش قسمتی که مربوط به اعلام آپدیت شدن وبلاگه بستم تا کسی متوجه بروز شدن این وبلاگ نشه یا مثلا از طریق همون تنظیمات کاری کردم که نشه کسی از طریق سرچ کردن تو گو.گل و موتورهای. جستجو برسه به وبلاگ من، ولی صرف همین نوشتن منو خیلی آروم می کنه انگار وقتی می نویسم یه جورایی تخلیه روانی می شم و یه آرامش خاصی بهم دست می ده انگار که حسابی با یکی درد دل کرده و خودمو خالی کرده باشم برا همین حتی اگه هیچ خواننده ای هم اینجا رو نخونه بازم نوشتن توی اینجا برا من خالی از لطف و فایده نیست از طرفی هم وقتی می نویسم انگار روزهایی از زندگیم جاودانه می شن و در آینده می تونم دوباره با خوندنشون به روزایی برگردم که گذشتند و رفتند ولی از طریق اینجا خاطره شون ثبت شده و برام به یادگار مونده برا همین نوشتن روزمرگیهای زندگی تو اینجا برای من دو برابر جذابه و اگه کسی هم باشه که این نوشته هارو بخونه که دیگه هزار برابر جذاب میشه... ایشالااااااااآااا که بازم منو بخونید و منم از ته ته ته دلم خوشحال بشم! ...خب من دیگه برم برای روز اول فک کنم همین مقدار کافیه و نباید بیشتر از این چشمهای قشنگتونو اذیت کنم ...خییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید ...بووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

راستی یکی دو تا هم عکس می ذارم با توضیحات کوتاه که در ادامه ببینید ایشالاااااااااااااا که خوشتون بیاد!

 

 

این عکسهایی که می بینید مربوط به یه گیاه به اسم خزه اسپانیا.یی ، یا ریش پیرمرد، یا روح نقره ایه که یه گیاه هوازیه که احتیاج به خاک و گلدون نداره و مواد لازم برا رشدشو از سلولهای هوا می گیره فقط باید روزی یه بار روش آب اسپری کرد تا به رشدش ادامه بده! این گیاه جالبو هفته پیش که شمال بودیم داداش حسین(دوست پیمان) که تو لنگرود رستوران داره بهم داد تو رستورانشون جلوی گیشه صندوقدار از سقف آویزون کرده بودند من در مورد اینکه این گیاه زنده است یا نه سوال کردم و اونم یه مقدار ازش برید و بهم داد همراه با توضیحاتی که چند خط بالا براتون نوشتم، منم خیلی ازش خوشم اومد و برام خییییییییییلی جالب بود! وقتی اومدیم خونه با یه نخ و مهره از دستگیره کمد اتاق خوابمون که به نوعی میز توالت هم هست آویزون کردم و هر روزم دارم روش آب اسپری می کنم تا بزرگ بشه گفتم عکسشو براتون بذارم شاید برا شما هم جالب باشه!

 

 بفرمایید چایی!..‌. این چایی رو هم تو همون رستوران داداش حسین خوردیم یه شب که نم بارون می زد... و ما اولین بارون پاییزی بود که می دیدیم!

 

این عکس هم من اسمشو گذاشتم پاییز در گلدون! ایشون خانوم اناری خوشگل ما هستند که توی بالکن تشریف دارند و این روزها زرد و طلایی شدند!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۳
رها رهایی