خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۵۱ ق.ظ

معده این سوز می زنه!

سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااااااآااام سلاااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان نیم ساعت پیش رفت تهران، منم گفتم یه سر بیام خدمتتون البته کوتاه چون به شدت خوابم می یاد و می خوام از نبود پیمان استفاده کنم امروز تا لنگ ظهر بخوابم و از سکوت خونه و خواب شیرین لذت ببرم و دلی از عزا دربیارم از اون طرفم معده ام بعد از کلو.نوسکوپی یه مدته همش درد می کنه انگار از عوارض پودریه که اون موقع استفاده کردم یه مدت طول می کشه تا خوب بشه امروزم به قول نقی معده این سوز می زنه(به جای «این» منو بذارید معده رو هم با فتح میم بخونید!) برم بگیرم بخوابم تا شاید یه کم التیام پیدا کنه برا همین تیتر وار توی چند جمله به اتفاقات هفته ای که گذشت اشاره می کنم و می رم! تو هفته ای که گذشت یه روزشو طبق معمول رفتیم نظر.آباد البته این دفعه دیگه شب نموندیم و غروب برگشتیم تو همون فاصله هم بنگاهی سر کوچه مون یه مشتری آورد خونه رو دیدند  یه زن و شوهر با یه پسر هفده هجده ساله بودند ظاهرا پسندیدند فقط مشکل پول داشتند و قرار شد که بهمون خبر بدند انگار دو تا واحد آپارتمان داشتند که برا فروش گذاشته بودند یکیش فروش رفته بود اون یکی هنوز نه، بهمون پیشنهاد دادند که نهصد میلیون پول نقد بدن و اگه تا زمانی که می خوان سند بزنند اون آپارتمانه فروش نرفت ما خود آپارتمانو به جای بقیه پولمون ورداریم که پیمانم گفت روش فکر می کنم و خلاصه فعلا همینجور مونده تا ببینیم چیکار می کنند ...قضیه پنجره همسایه هم که هنوز به قوت خودش باقیه فقط اون روز که اونجا بودیم از دادگستری یه سرباز با اظهار .نامه فرستادند اومد با پیمان رفتند دم در یارو و متن شکایتو بهش تحویل دادند اومدند البته خود مالک نبود به نگهبان ساختمون که یه افغانیه دادند تا بهش بده ...فعلا در همین حد اقدام کردند ببینیم بعدش چی میشه...از وقایع دیگه ای که تو هفته اتفاق افتاد اگه بخوام بگم سر درد چند روزه پیمان بود که خوب نمی شد همش می گفت پشت سرم درد می کنه و مسکن می خورد ولی خوب نمی شد منم با خودم گفتم نکنه فشارش رفته بالا، چند بار تو خونه با دستگاه فشار .دیجیتا.لی که داریم فشارشو گرفتم دیدم بالاست در حد شونزده رو نه، اما از اونجایی که این دستگاه های دیجیتال فشارو دقیق نشون نمی دن و خطا دارند نمیشه زیاد بهشون اعتماد کرد برا همین بهش گفتم یه سر برو یکی از درمونگاهها بده فشارتو بگیرند ببینیم دقیقا رو چنده که رفت گرفت چهارده رو نه بود زنگ زدیم به دکترش برا شنبه وقت داد و گفت تو فاصله سه چهار روزی که مونده تا بریم پیشش اگه فشارش چهارده یا بالاتره قرصاشو به جای نصف، کامل بخوره قبلا نصف صبح، نصف شب می خورد که دکتر گفت بکنه یکی صبح، یکی شب،(قرصش لوزار.تان ۲۵ هست) خلاصه قرصارو کامل خورد شنبه رفتیم پیش دکتره معاینه کرد فشارش سیزده رو هفت بود نوار.قلبو این چیزا گرفت گفت باید قرصارو همونجور یکی صبح، یکی شب ادامه بده پیمان کفت نمی تونم مثل قبل نصفه بخورم گفت نه فشارت می ره بالا، الان با وجود اینکه سه روزه کامل داری می خوری سیزده رو هفته، البته سیزده فشار بدی نیست ولی اگه بخوای نصفه بخوری می ره بالا، بعدم گفت مال تو صد در صد بالاتر از این حرفا بوده چون فشار چهارده سر درد نمی ده منم ازش پرسیدم آقای دکتر اصلا وقتی فشار می ره بالا کجای سر درد می گیره؟ گفت پس سر(پشت سر)! منم گفتم دقیقا همون جای سرش درد می کرد ...خلاصه که در نهایت این شد که قرصارو به جای نصف باید کامل بخوره یه آزمایش چربی خون و کلسترول هم دکتره نوشت که دیروز پیمان رفت وقت گرفت گفتند سوم آذر بره بده...خب اینم از فشار پیمان ...هر چی فکر می کنم دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه که بگم فقط اینکه این وسط بنده تو اوقات فراغتم یه کاردستی با چوب بستنی درست کردم که خیلی ناز شد حالا عکسشو می ذارم تا خودتون ببینید که این خواهرتون چه ها که نمی کنه...بههههههههههههههههههههههههههههههههله همچین خواهر خلاق و هنرمندی شما دارید 😀 ... و دیگه اینکه عرضی نیست دیگه، من برم بخوابم شمام بفرمایید کاردستی خوشگل منو ببینید ....از دور می بوسمتون مواظب خود نازگلتون باشید و تا می تونید بخندید و از غصه دوری کنید و شااااااااااااااااااااد باشید دنیا دو روز بیشتر نیست اونم اگه بخوایم غصه بخوریم حیف میشه و از دستمون می ره پس تا غصه اومد سراغتون که ایشالا هرگز نیاد یه ثانیه به خودتون دستور ایست بدید تو دلتون محکم بگید نمی خوام به این موضوع فکر کنم و غصه بخورم پس همین الان این فکرو متوقف می کنم! همون لحظه بی درنگ اون فکرو با یه فکر خوب یا با یه فکر خنده دار جایگزین کنید مثلا به یه اتفاق خنده دار در گذشته فکر کنید و اون فکرو تو سرتون نگهدارید تا خنده رو لبتون بیاره اینجوری غصه می ره پی کارش و شمام مدیریت افکارتونو می گیرید دستتون و به جای غصه خوردن می خندید ...به خدا به همین سادگیه شک نکنید ...همه چیز دست خودمونه همونجور که می تونیم افسارمونو بدیم دست غم و غصه و فکرهای چرت و پرت، همونجورم می تونیم عنان اختیارو بدیم دست شادی و از زندگی لذت ببریم! پس تا می تونید شاد باشید و از غم دوری کنید ...من دیگه برم الان پست کوتاهم دوباره تبدیل به شاهنامه میشه و تا بخوام بخوابم پیمان برمی گرده و خوابم هم به فنا می ره .. پس مواظب خودتون باشید ....من رفتم ... بووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
مورچه باش! 🐜🐜🐜
ولی متفاوت باش! 
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ عبور ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ می گذﺍﺭﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ 
ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭی
ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ🐜

ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ نایست ..
ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ..
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ خداوند ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﮐﻨﺪ 
ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ به تو هدیه دهد
پس حرکت کن ؛ مسیرت را تغییر بده !!!!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌این گلواژه زیبارو هم از یه کانال تو رو.بیکا کپی کردم که آدرسش اینه👇
♨️Join 🔛 @Super_laugh

 

اینم عکس کاردستی خوشگل من 

 

اینم رو زمینه سفید (فقط نمی دونم چرا این عکس کله معلق افتاده با اینکه جفت عکسارو به صورت افقی و یه جور انداختم!!!؟؟؟ البته جغده دیگه یه وقتایی هم با سر از یه جایی آویزون میشه😀 حالا شما موقع نگاه کردن زحمت بکشید گوشیتونو بچرخونید )

 

این خانوم جغده اسمش شاد.روحه!😁 خونه قبلیمونو قبل از اینکه خودمون بریم توش یه سالی به یه دختری به اسم شاد.روح اجاره داده بودیم(فامیلیش شاد.روح بود اسم کوچیکشو نمی دونم) اون که خونه رو تخلیه کرد و رفت این خانوم جغد توی یکی از کشوهای آشپزخونه جا مونده بود البته چسب پشتش خراب شده بود و از اونجایی که ماها عادت داریم هر چی که به دردمون نمی خوره رو موقع جابه جایی تو خونه مردم ول کنیم و بریم تا زحمت دور ریختن آشغالهای مارو صاحبخونه بکشه خانوم .شاد.روحم این کارو کرده بود ما هم همه آشغالهای باقی مونده از ایشونو دور ریختیم ولی این خانوم جغده رو چون قیافه دوست داشتنی داشت من دلم نیومد بندازمش دور برا همین نگهش داشتم و پیمانم به شوخی اسمشو گذاشت شاد.روح و از اون موقع دیگه بهش شاد.روح می گفتیم! حالا هفته پیش که داشتم این کاردستی رو درست می کردم یهو به فکرم رسید که شاد.روحو بچسبونم رو این چوب بستنیها و گیره اش رو هم بزنم به پایینش و دوباره احیاش کنم خلاصه دست به کار شدم و نتیجه این چیزی شد که تو عکس می بینید! فعلا زدمش به چشمی در ولی بعدا شاید جاشو عوض کنم و کلیدی،حوله کوچیکی چیزی بهش آویزون کنم! ... از پارسال هر چی بستنی خوردیم اکثر چوباشو شستم و نگه داشتم الان صدو چهل و چهار تا چوب بستنی دارم و ایشالااااااااا در آینده کاردستی هایی بیشتری با چوب بستنی از بنده در این صفحه خواهید دید!😀

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۱
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۰۴ ق.ظ

بارون زیبای پاییزی از پشت پنجره!

سلااااااااااام سلااآااااااام سلاااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که هفته پیش که پیمان رفت تهران برا سه تا از گلدونامون که در واقع گلدون نبودند و دبه ماست بودند که خاک ریخته و گل توشون گذاشته بودیم خلاقیت به خرج دادم و روشونون پارچه کشیدم و کلی خوشگلشون کردم! روی یکیشون یه پارچه توسی رنگ که پارچه یکی از شالای چروکم بود که کهنه شده بود رو با چسب چوب چسبوندم و با قلبهایی که از پاچه یکی از شلوارای لی کهنه ام بریده بودم تزئین کردم روی دومیش پارچه یه پیرن سبز و صورتی چهارخونه قدیمی رو چسبوندم روی سومی که دبه ماست نبود بلکه یه ظرف مربعی کوچولوی کره بادوم زمینی بود  هم از پارچه همون پیرنه چسبوندم با این تفاوت که یقه پیرن که حالت چین داشت رو هم بریدم و دور گلدون کشیدم و با دگمه ای که روش داشت از پشت بستمش یه جوری که خانوم گلدون انگار دامن چین چینی تنش کرده...خلاصه که گلدونامون خیییییییییییییییییییییییلی ناناز و زیبا شدند حیف که حافظه عکس وبلاگ پر شده نمیشه عکس گذاشت وگرنه عکساشونو براتون می ذاشتم ببینید! البته شاید لینک عکسهارو قبول کرد باید یه امتحانی بکنم!... گلهایی که تو این گلدونا بودند قبلا تو نظر.آباد توی یه سری گلدون بزرگ بودند و کلی هم شاخ و برگ برا خودشون درآورده بودند و بزرگ شده بودند اینجا که خواستیم بیاییم پیمان گفت این گلها زیادی بزرگ شدند گلدوناشونم سنگینه اینجوری جابه جاییشون سخت میشه بیا از شاخه های اینا ببر بذار تو ظرف ماست بقیه شو بندازیم برند تا راحتتر بشه بردشون منم علی رغم میلم با اینکه دوست نداشتم گلهای به اون خوشگلی رو خراب کنم بخاطر حمل و نقل آسونترشون و برا اینکه تو راه نشکنند و خراب نشند اینکارو کردم هر چند که این وسط خیلی از گلامونم با این کار از بین رفتند از جمله گل عروس خوشگلم(همون عروس گلی خودمون) که به اون بزرگی شده بود و اگه یادتون باشه یه بار عکس گلهای گوشواره ایشو براتون گذاشته بودم با یه گل خوشگل دیگه ام که اسمشو نمی دونم و شهرزاد بهم داده بود و خیییییییییییییییییییییییلی دوستش داشتم همون که گلهای صورتی خوشگل می داد و یه بار عکسشو روی یه گلیم کوچولوی رنگارنگ انداخته بودم و براتون گذاشته بودم تو وبلاگ...خلاصه که خواهر گلهای توی این دبه ماستها بقایای گلهای بیچاره منند که از اون پیشنهاد ویرانگر پیمان، جان سالم به در بردند و تونستند به زندگیشون ادامه بدند و دوباره رشد کنند...اون هفته کلا سرم به اونا گرم شد و نشد که بیام اینجا پست بذارم بعدشم دیگه فرصتی پیش نیومد تا امروز که پیمان دوباره رفت خونه مامانش و منم بعد از راه انداختنش اومدم اینجا خدمتتون! ... تو هفته ای که گذشت اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه از پنجشنبه تا یکشنبه یعنی سه چهار روز پشت سر هم یه بارونای خوشگل و یک ریزی اومد که نگووووووووووووووووو! همزمان هم با بارندگی دمای هوام خیلی پایین اومد طوریکه آدم بیرون می رفت می لرزید! تو این خونه ای که هستیم ویو(چشم انداز) پنجره هالش به سمت میدا.ن آزاد.گانه و کلی ساختمون و پل و کوه و آسمون و این چیزا ازش دیده میشه وقتی بارون می اومد انقدرررررررررررررررررررررررر تصاویری که از این پنجره دیده می شد قشنگ بودند که خدا می دونه! آسمون گرفته و ابری، قطرات بارون یه ریزی که به شیشه می زد و مخصوصا تو شب زیر نور چراغا روی شیشه برق می زد، مهی که کل شهرو در بر گرفته بود و از کوه داشت پایین می اومد و همه چی رو به صورت محو تو خودش فرو برده بود، پرنده هایی که گاه و بی گاه یهو از جلوی پنجره پروازکنان رد می شدند و داشتند دنبال سرپناهی توی اون هوای بارونی می گشتند، نور چراغ ماشینای رو پل که تو شب پشت سرشون توی خیسی آسفالت خیابون کشیده می شد و زیر بارون برق می زد، آدمایی که چتر به دست از کوچه تنگ پشت پنجره یا از دور از جلوی بانک.پارسیا.ن که زیر پله رد می شدند و خییییییییییییییییییلی تصاویر زیبای دیگه که دل آدمو می بردند و این روزا و شبای بارونی پاییزی رو زیباتر می کردند حالا اگه بشه دو تا لینک از دو تا عکسی که یکیشو از همون پنجره هال که رو به آزاد.گانه انداختم و اون یکیشو از پنجره اتاق که رو به یه خیابون دیگه است و اونم قشنگیای خودشو تو بارون داشت براتون می ذارم تا ببینید! هر چند که عکسها یه گوشه از اون زیبایی اند و باید می بودید و لحظه به لحظه اومدن این بارون نازو می دیدید که چقدررررررررررررررررررررررررررر زیبا و رویایی بود!... خلاصه که خواهر اون بارون با حس و حالی زیبایی که ایجاد کرد خیلی به مذاق من و پنجره و شهر خوش اومد و به دلمون نشست خدا کنه بازم از این بارونا بیاد تا این خشکسالی و کم بارشی که پارسال بود رو جبران کنه همین الان یه پاییز پر از بارون و برگ و مه و یه زمستون سفید و سرد پر از برف و زیبایی از ته دل از خدا می خوام شمام بگید آااااااااااااااااااااااامین! ایشالا همه شهرامون بباره و یه بهار پر بار و سرسبز و زیبا به بار بیاره و در کل به قول اون شعره بهاران شگفتی در راه باشه ااااااااااااااااااااااااااالهی آاااااااااااااااااااااامین!... یکشنبه که بارون بند اومده بود ولی سرد بودو  آسمونم یه در میون ابری بود بار و بندیلمونو طبق معمول بستیم و یه قابلمه هم لوبیا پلو داشتیم اونم ورداشتیم و رفتیم نظر.آباد، اونجام بارونای اون چند روز غوغایی راه انداخته بود که بیااااااااااااااااااااا و ببین! توی حیاط و دم در پر از برگای خانوم گنجشکی بود بارون همه برگاشو ریزونده بود و دیگه تک و توکی برگ روش مونده بود همه شاخه هاش اکثرا لخت بودند دو تا هم کفتر تو اون سرما رو شاخه هاش یه جوری نشسته بودند که آدم دلش می خواست از شاخه ها بره بالا و براشون پالتویی، پلیوری، کلاهی چیزی ببره تنشون کنند تا اونجوری لرزان اونجا نشینند آدم دلش کباب شه ...خلاصه که اوضاعی بود... توی خونه هم که نگم براتون چقدررررررررررررررررررر سرد بود آدم از شدت سرما دندوناش به هم می خورد طوریکه تا چندین ساعت بعد از روشن کردن بخاریها با شعله بالا و با اینکه من کلی لباس گرم تنم کرده بودم بازم سردم بود و همه تنم یخ کرده بود دیگه آخرای شب بود که خونه تا حدودی گرم شد و دیگه اون سرمارو حس نکردیم و رفتیم گرفتیم خوابیدیم صبح هم ساعت هشت و نیم اینجورا پیمان بلند شد و رفت با اون مهندسه باز رفتند شهرداری و دوباره دست از پا درازتر برگشتند انگار کارشناسه هنوز برا بازدید نرفته بود! یعنی یه مملکت گل و بلبلی داریم که نگوووووووووووو! یه چیز به این سادگی که قراره برن به یارو بگن آقا پنجره ای که به سمت خونه مردم باز کردی رو باید ببندی و مسدود کنی رو انقدررررررررررررررررررر کش می دن دیگه چه برسه به مسائل پیچیده، انگار قراره اتم کشف کنند دارم فکر می کنم اینا اینجوری کار کردند که این مملکت به این روز افتاده دیگه! هر جای این مملکتو نگاه می کنی می لنگه یه جای آباد و بی مشکل نداریم  همه جامون مشکل داره، پس اینا دارند چیکار می کنند خدا می دونه!!!؟؟؟ واااااااااااااااااااااااااااااقعا شرمشون باد با این مملکت نگه داشتنشون! به نظر من اگه دولتی در کار نبود و این مملکت خودگردان بود از این بهتر اداره می شد! ...بگذریم پیمان که رفت شهرداری منم تا ساعت نه و نیم اینجورا خوابیدم بعدش بلند شدم یه سری عکس از خونه انداختم قرار بود پیمان برا املاکی سر کوچه واتسا.پشون کنه بعدم رفتم تو حیاط یکی دو تا عکس از خودم و خانوم اناری که برگاش یه جور خیلی نازی زرد شده بود انداختم! فک کنید تمام برگ کامل زرد شده بود زرد زرد تا رسیده بود به نوک برگ که به صورت یه مثلث کوچیک سبز مونده بود اونوقت ترکیب این زرد با اون یه ذره سبز انقدررررررررررررررررررررررر زیبا بود که می خواستم براش بمیرم بعد از اینکه کلی قربون صدقه اش رفتم و بوسیدمش و باهاش عکس انداختم شاخه هاشو با اینکه دلم نمی اومد اون برگای ناز و زیبارو بزنم و بریزم زمین، زدم و کوتاه کردم تا تو ماشین جا بشه رفتنی با خودمون ببریمش کرج، آخه قدش بلند بود و نمی شد اونجوری تو ماشین گذاشتش! گفتم ببریمش کرج بذاریم تو پاگرد راه پله،دم در پشت بوم تا بهار اونجا بمونه، دیگه تو نظر.آباد تو حیاط نمونه که یخ بزنه و از بین بره! دیگه آخراش بود که پیمان زنگ زد جوجو دارم تشریف می یارم و ده دقیقه بعدشم تشریف آورد، خونه نون نداشتیم یه بسته نون تست با یه سری نون شیرمال و پیراشکی و یه قالب پنیر و یه بسته هم از اون بیسکویتای ترد که من دوست دارم گرفته بود آورده بود نون تستارو تو ماهیتابه گرم کردیم و نشستیم صبونه خوردیم بعد صبونه هم من ظرفارو شستم و پیمان هم طبق معمول مشغول حیاطها و گل پسر و اینا بود تا ساعت دو اینجورا که کارش تموم شد و گفت جوجو کم کم بپوش که بریم که ده دقیقه بعدش املاکی سر کوچه که اسمش وحیده زنگ زد که ساعت پنج هستید می خوام یه نفرو بیارم خونه رو ببینه؟ که دیگه مجیور شدیم دست نگهداریم تا یارو پنج بیاد خونه رو ببینه بعد راه بیفتیم که اونام به جای پنج نزدیک شش اومدند و دیدند و رفتند ما هم بلافاصله بعد از رفتنشون راه افتادیم و رفتیم کرج، اتوبانم کلی ترافیک بود و مجبور شدیم از نزدیکیهای گلسا.ر و کما.لشهر که یه شهرهای کوچیک بین کرج و نظر.آبادند بندازیم از داخل شهر بریم که کلی طول کشید تا برسیم! رسیدیم هم دیدیم حالا این خونه یخ کرده، پیمان رفتنی پکیجو خاموش کرده بود خونه شده بود سیبری، خلاصه روشنش کردیم تا گرم بشه حسابی لرزیدیم بعد که گرم شد یه نیمرو با پنج تا تخم مرغی که تو یخچال بود درست کردم خوردیم و بعدشم تلوزیون و مسواک و لالا ...دیروزم که خونه بودیم بعد از ظهر من یه ماکارونی درست کردم که هم شب بخوریم هم پیمان امروز ببره ظهر با مامانش بخوره هم پیام بیاد به اندازه دو وعده اش با یه سری مخلفات دیگه که پیمان براش کنار گذاشته بود ببره بخوره انگار چند روزیه مامانش خونه نیست و رفته جایی و کسی نیست براش غذا درست کنه ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از هفته ای که بر ما گذشت ...خب دیگه من برم که گردنم درد گرفت شمام برید به کارتون برسید از دور صورت زیباتونو می بوسم و به خدای بزرگ و ناز و مهربون می سپارمتون به قول اون آشپزه تو تلوزیون مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید تا شب شب نشده از روزتون گله نکنید بوووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااااای 💒💖💕💙

💥گلواژه💥

خوشبختی به معنای بدست آوردن
همه چیزهایی که می خواهیم نیست
بلکه به معنای لذت بردن از چیزهائیه که داریم!

.................................

اینم یه نکته روانشناسیه که می تونه بهتون خیلی کمک کنه از یه کانالی به اسم زن.امروزی توی رو.بیکا که آدرسش اون زیره کپی کردم!

روانشناسی 
♥️🍃

از قانون دو دقیقه استفاده کنید! 
◈•◈•◈•◈•◈•◈•◈•◈◈•◈•◈•◈
طبق این قانون شما حق ندارید کارهایی که انجام آنها کمتر از دو دقیقه به طول می‌انجامد را پشت گوش بیندازید.

_ به طور مثال، شستن بشقاب غذایی که خورده اید، مرتب کردن روتختی پس از بیدار شدن، آویختن لباس از چوب‌رختی، مسواک زدن، شستن دست و صورت پس از رسیدن به خانه بعد از یک روز کاری و …

_ انجام دادن این کارهای ساده و دو دقیقه‌ای کمک می‌کند تا خانه و زندگیتان همیشه مرتب باشد و پوست، مو و دندان‌های سالمی هم داشته باشید.

✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
•[ @zane_emrozii ]•

 

رفتم یه پوشه جدید ایجاد کردم زدم گوش شیطان کر عکسها انگار آپلود شدند نگو حافظه عکس وبلاگ پر نشده بوده بلکه حافظه اون پوشه ای که من عکسهارو می فرستادم توش پر بوده و باید می فرستادمشون توی یه پوشه جدید! آدمیزاده دیگه یه وقتایی با آزمون و خطا چیز یاد می گیره خوبی این روش آزمون و خطا هم اینه که همیشه یه درسی باهاشه که آدم یاد می گیره و تا ابد یادش می مونه درسی هم که من از اتفاق امروز یاد گرفتم اینه که زندگی هم مثل این وبلاگه قابلیتهای زیادی برای عرضه به ما داره ولی یه وقتایی عدم آگاهی ما جلوی دستیابیمون به اون قابلیتهارو می گیره و ما هم دلگیر می شیم که چرا انقدر داشته های ما محدوده در حالیکه غافل از اینیم که اونا محدود نیستند بلکه این ماییم که آگاهی خودمونو در سطح محدودی نگه داشتیم و فقط از یه مسیر راه رسیدن به خواسته مونو امتحان کردیم در حالیکه شاید هزاران هزار مسیر دیگه برای رسیدن بهش وجود داشته و داره و ما چشم باز نکردیم که ببینیمش! مثل من که همش فکر می کردم عکسها فقط توی اون یه پوشه باید سیو بشند و حالا که حافظه اش پر شده کار دیگه ای نمی تونم بکنم جز اینکه افسوس بخورم! 

 این تصویر بارون تو همون پنجره هاله که بهتون گفتم 

 

اینم عکس بارون از پنجره اتاقه

 

اینم عکس سه تا گلدون خوشگلم که گفتم! (گل روی اون باکسه که توش کتاب گذاشتم نمی دونم چرا جدیدا یه مقدار برگاش زرد و ذیل شده اون خیلی گل قشنگیه از بغل زیاد قشنگیش مشخص نیست عکسشو از بالا هم براتون می ذارم ببینید فک کنم چون تازه اومده تو این خونه یه خرده غریبی می کنه احتمالا کم کم عادت می کنه و سر حال میشه! این گلو شهرزاد بهم داده بود یعنی هر سه تای این گلایی که عکسشونو گذاشتم شهرزاد بهم داده نود درصد گلای خونه مارو شهرزاد تامین کرده که از همینجا ازش تشکر می کنم مرررررررررررررررررررررسی خانباجی دست گلت درد نکنه بابت این خانوم گلیها که مثل خودت زیبا و نازند بوووووووووووؤوووووووووس❤️❤️❤️)

 

 

 

 

 

اینم عکس جا شونه ای که هفته پیش خودم با جعبه کفش برا شونه ها و برسهامون درست کردم و روشو با یکی از روسریهای چروک قدیمیم که دو رو بود و منگوله دار تزئینش کردم 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۰ ، ۱۱:۰۴
رها رهایی
يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۴۱ ب.ظ

هواشناسی فر.جی!!!

سلاااااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این چند وقت نشد بیام بنویسم آخرین باری که پیمان رفت خونه مامانش یعنی چهارشنبه هفته گذشته می خواستم بنویسم که نشد چون درگیر خوردن پودر و آب و آمادگی برای کلو.نوسکوپی بودم و گلاب به روتون هر چند ثانیه یه بار می پریدم تو دستشویی، از اونورم خاله پری نازنین از شب قبلش تشریفشونو آورده بودند و غوز بالا غوز شده بودند پودری هم که خورده بودم انگار روش تاثیر گذاشته بود و خونریزیشو بیشتر کرده بود خلاصه که نگم براتون که اون روز چه پدری از من دراومد! تا شب علاوه بر خونی که از دست دادم و تعداد دفعات بی شماری که با وجود پریود بودن دستشویی رفتم، شمردم سی و هشت تا لیوان هم آب خورده بودم! سی تاشو هر بیست دقیقه یه بار از هشت صبح تا شش بعد از ظهر با پودری که داخلش حل شده بود، هشت تاشم بعد از تموم شدن پودر تا وقتی که بخوابم! چون گفته بودند هر چی مایعات بیشتری خورده بشه نتیجه بهتری به دست می یاد که خدارو شکر فرداش که رفتم انجامش دادم همه چی نرمال بود و هیچ مشکلی تو روده هام وجود نداشت فقط تنها اذیتی که شدم این بود که چون برا انجام کلو.نوسکوپی بیهوشم کردند وقتی به هوش اومدم هم تعادل تو راه رفتن نداشتم با کمک پیمان راه می رفتم وگرنه می افتادم هم اینکه گلاب به روتون حالت تهوع داشتم و حالم همش به هم می خورد و می خواستم بالا بیارم از اونورم دل درد خیلی شدیدی هم گرفته بودم(بخاطر هوایی که حین ورود دوربین به داخل روده هام وارد کرده بودند) برا همین پیمان بعد از گرفتن نتیجه اش سریع سوار گل پسرم کرد و راه افتاد سمت خونه، چشمتون روز بد نبینه تا برسم خونه از درد به خودم پیچیدم مسیر بیمارستان تا خونه هم یه خرده ترافیک بود پدرم دراومد تا رسیدیم ولی نیم ساعت بعدش تو خونه حالم خیلی بهتر شد اما با اینکه پکیج روشن بود و خونه هم گرم بود ولی من سردم بود و داشتم می لرزیدم برا همین پیمان جلو پنجره هال یه گوشه ای که آفتاب افتاده بود و از بقیه جاهای خونه گرمتر بود برام جا انداخت گرفتم یکی دو ساعتی اونجا خوابیدم بعد که بلند شدم دیدم خوب خوبم و دیگه هیچ دردی ندارم جز اینکه خیلی گشنمه ام بود چون نزدیک چهل و هشت ساعت بود که به جز آب و پودر چیزی نخورده بودم، دیگه بلند شدم و رفتم تو یخچال سوپ داشتیم اونو آوردم گرم کردم و نشستیم با پیمان ناهار خوردیم و بعدشم ساعتای چهار اینجورا پیمان رفت بیرون تا یه میز آرایش سفارش بده برامون بسازند! چند وقت پیش پیمان منو غافلگیر کرد و یه تخت چوبی قهوه ای نسکافه ای گرفت آورد با تشکش که تقریبا هم رنگ پارکتهامون بود حالا از اونور میز آرایشی که اینجا داریم رنگش کرمه(همون درآوره که قبلا گفتم روی خود خونه است و هم حالت میز آرایش داره هم کمد لباسه با چهار تا کشوی بزرگ) میز آرایشی هم که تو نظر.آباد داریم رنگش سفیده و در کل رنگ هیچکدومشون با رنگ تختی که پیمان گرفته نمی خونه اون روز که رفتیم کلونو.سکوپی قرار بود برگشتنی بریم همون مغازه ای که پیمان تختو ازش گرفته بود میز آرایش همون تختو سفارش بدیم برامون بسازند که اگه از این خونه رفتیم یه جای دیگه، حداقل رنگ تخت و میز آرایش یه جور باشه و لنگه به لنگه نشه! پیمان می گفت اگه الان نگیریم ممکنه بعدا دیگه نتونیم اون رنگو با اون طرح چوب پیدا کنیم می گفت نمونه میز توالتو تو مغازه دارند بریم ببین اگه خوشت اومد می گیم همونو برامون بسازند ولی از اونجایی که برگشتنی من حالم بد بود نشد بریم و مستقیم اومدیم خونه بعد از ظهرم که حالم خوب شده بود پیمان گفت پاشو بریم میزه رو ببین منم چون بعد از دو روز تازه غذا خورده بودم نمی دونستم روده هام چه عکس العملی قراره نشون بدند برا همین گفتم بهتره من فعلا بمونم خونه و نیام بیرون، خودت برو سفارش بده هر چی که تو بپسندی حتما خوبه و منم حتما خوشم می یاد اونم گفت باشه و رفت و سفارش داد گفته بودند یکشنبه آماده میشه منم بعد از رفتن اون نشستم تو سایت آ.با.دیس نتیجه کلونوسکوپی رو ترجمه کردم دیدم نوشته همه چی خوبه و مشکلی وجود نداره برا همین خدارو شکر کردم و بلند شدم گوشیمو ورداشتم و یه زنگ به مامان زدم یه خرده با اونو یه خرده با دختر دایی توران که اونم خونه مامان بود حرف زدم و بعدشم دیگه پیمان اومد و طبق معمول هر شب شام و تلوزیون و لالا ....راستی اینو یادم رفت بهتون بگم وقتی بردنم تو اتاق کلونو.سکوپی چهار نفر اون تو بودند یه زن که مسئول هدایت دوربین بود یه مرد میانسال که پزشک فوق تخصص گوا.رش و کبد بود یه پسر جوان که متخصص. بیهوشی بود و یه پسر جوان دیگه که مسئول بردن و آوردن بیمارا با تخت به داخل یا خارج اتاق بود وقتی تخت منو جلوی مونیتوری که قرار بود روده هامو توش آنالیز کنند بردند پسر جوانه که متخصص بیهوشی بود اومد بالا سرم با خنده بهم گفت خانم شما تو یخچال بودی؟ منم با خودم فکر کردم شاید چون دست و پام یخ کرده داره اینو می پرسه خواستم بهش بگم: قبل از اینکه بیارنم تو اتاق نیم ساعتی رو تخت تو راهرو خوابیده بودم چون تهویه ها روشن بود سردم شد، که تا من بیام دهنمو باز کنم چون تعجب منو دیده بود دوباره با لبخند بهم گفت سنت اصلا بهت نمی خوره خیلی جوونتر از سنتی! منم گفتم وااااااااااااااااقعا؟ چند سال بهم می خوره؟ خیلی جدی گفت فوقش سی سال نه بیشتر! اصلا بهت نمی یاد سی و نه سالت باشه!!! دکتره هم از پشت سرم گفت چون جوونتر از سنت هستی ما فکر کردیم تو یخچال یا فریزر نگهت داشتند که تازه موندی! همه اونایی که اونجا بودند به حرف دکتره خندیدند و منم خندیدم و از شما چه پنهون کلی به خودم امیدوار شدم طوریکه وقتی می خواستند بی هوشم کنند کلا با یه لبخند از ته دل از هوش رفتم 😁)....بگذریم ...جمعه هم صبح آقای فر.جی همسایه بغلی خونه نظر.آباد زنگ زد به پیمان گفت اگه امکانش هست بعد از ظهر اینجا باش می خوایم پشت بوم خونه رو ایزوگام کنیم باید از پشت بوم شما بریم بالا، فردا قراره بارون بیاد امروز باید حتما انجامش بدیم! پیمانم گفت باشه و دیگه بار و بندیلمونو بستیم و راه افتادیم سمت نظر.آباد، پیمان گفت هم بریم فر.جی کارشو انجام بده هم اینکه شب بمونیم اونجا فرداش من برم یه سر به شهرداری بزنم ببینم نتیجه کارشناسی شکایتمون از همسایه پشتی که پنجره باز کرده سمت خونه ما چی شد! ...خلاصه رفتیم و ساعت سه اینجورا رسیدیم هوام به شدت سرد بود خونه هم که چون هیچی توش روشن نبود یخ کرده بود پیمان بخاریهارو روشن کرد و منم یه شلوار شتری اونجا دارم اونو پوشیدم(از اونایی که از پشم شترند) با یه لباس بافت خیلی کلفت و گرم با یه پاپوش کاموایی که دفعه پیش پوشیده بودم خلاصه حسابی خودمو مجهز کردم تا خونه کم کم گرم شد نیم ساعت بعد رسیدن ما هم کارگرای فر.جی اومدند رفتند بالا و پشت بومشونو ایزوگام کردند و دیگه تا غروب تموم کردند رفتند پیمان هم جفت حیاطها و کوچه و پشت بومو جارو زد و شست و بعدشم یه دستی به سر و روی گل پسر کشید و آخر سرم بعد از سه چهار ساعت کار در حالیکه پاچه های شلوارش تا بالا خیس آب بودند و خودشم داشت از سرما می لرزید اومد تو، منم رفتم براش شلوار آوردم که عوض کنه بهشم گفتم آخرش با این کارات یه پا درد حسابی می گیری که دیگه خوب نمیشه هاااااااااااااااااااااا! آخه تو این هوای به این سردی آدم می ره اینهمه مدت می مونه بیرون، بعدشم خودشو اینجوری خیس می کنه که پادرد بگیره!؟ اونم که کلا خدارو شکر گوشش بدهکار نیست گفت هیچی نمیشه الان عوضش می کنم منم گفتم خدا کنه!... دیگه رفتم یه مقدار سوپ داشتیم اونو با یه مقدار نون و پنیر و گردو آوردم پیمان نون پنیر و چایی شیرین خورد منم سوپو خوردم بعدم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم! ساعت نه اینجورا یه بارون با حالی گرفت که نگووووووووووووو صدای برخورد قطراتش روی روشنایی هال می اومد، نمی دونید این صدارو چقدررررررررررررررررررر دوست دارم با شنیدنش دلم یهو پر از شادی شد پیمان گفت مثل اینکه هواشناسی فر.جی درست از آب دراومد! منم خندیدم و گفتم اینهمه مدت اصغر.ی(کارشناس. هواشناسی. تلوزیون) همش می گفت قراره بارون بیاد نمی اومد اونوقت فر.جی صبح گفت قراره بارون بیاد شب اومد به نظرم بیان اصغر.ی رو وردارند فر.جی رو بذارند جاش! اونم گفت آره والله! بعد از این حرفام با خوشحالی بلند شدم گفتم من می رم بارونو ببینم! رفتم تو حیاط و دیدم انقدرررررررررررررررررر ناز می یاد که نگووووووووووووووووووووو!❤️❤️❤️ بوی بارونو با نفسهای عمیق کشیدم تو ریه هام و همزمان هم دستامو زیر بارون گرفتم بالا و در حالیکه قطرات بارون می ریخت کف دستم برای تک به تکتون از ته دل دعا کردم می گن یکی از لحظه هایی که دعا مستجاب میشه لحظه ایه که آدم زیر بارون دعا کنه خیییییییییییییییییییییییییلی حس وحال قشنگی بود آسمون بارونی، درختای خیس تو کوچه که نوک شاخه هاشون از بالای در دیده می شدند مخصوصا خانم گنجشکی نازنین که قدش از همه درختای تو کوچه بلندتره و زیر بارون با باد می رقصید، صدای غرش ابرا و رعد و برق گاه و بی گاهی که می زد، عطر دل انگیز خاک بارون خورده و دعای از ته دل ...خلاصه که لحظات قشنگی بود حرف زدن با خدا زیر اولین بارون پاییزی توی دل یه شب زیبا و رؤیایی...بعد از دیدن بارون عزیز که دلم ماهها بود براش تنگ شده بود و دعا برای شما عزیزانم رفتم تو و یه چایی با یه خرده میوه آوردم خوردیم و بعدشم رفتیم مسواک زدیم و گرفتیم خسبیدیم! تمام طول شبم بارون همچنان می اومد و صداش مثل یه لالایی زیبا، دلنشین بود و خوابو دلچسبتر می کرد!... صبح هم با صدای شرشر بارون و صدای غرش آسمون از خواب پریدم و دیدم پیمان تو جاش نیست فکر کردم زیر این بارون تند رفته شهرداری، بلند شدم رفتم تو حیاط دیدم تو دستشوئیه، اومد بیرون طبق معمول همیشه که بارون یا برف می یادو  این به هم می ریزه یه خرده غرغر کرد که این چه هوائیه و این چه بارون بی وقتیه و از این حرفها... بعدم گفت جوجو آماده شو بریم کرج، شهرداری رفتنم هم فایده نداره بارون تنده و شاید اصلا مهندسه نیومده باشه دفترش، منم گفتم حالا رفتنی توبرو با ماشین جلو شهرداری، خودت بپر از تو یه ثانیه بپرس ببین چی شده بیا دیگه!؟ اونم گفت نه من باید با اون مهندسه برم وگرنه بهم جواب نمی دن و از این حرفا... منم گفتم یعنی چی که جواب نمی دن!!؟ اونم چیزی نگفت و رفت لباساشو بپوشه منم صورتمو شستم و رفتم یه کوچولو آرایش کردم و یه خرده هم خرده ریزهایی که اونجا جا مونده بودند و قرار بود ببرم کرج رو تو کیسه های نایلونی جا دادم بعد دیگه راه افتادیم! بارون بند اومده بود ولی هوا ابری بود و هر از گاهی یه کوچولو آفتاب می زد بیرون و می رفت پشت ابر، پیمان اول رفت جلو شهرداری پارک کرد و گفت بذار برم ببینم اگه مهندسه تو دفترشه یه ثانیه باهام بیاد بریم شهرداری بپرسیم ببینیم چی شد بعد بیام بریم! گفتم باشه برو!...دفتر مهندسه بغل شهرداری توی یه کوچه است پیمان رفت و دو دقیقه بعدش با مهندسه اومدند رفتند تو شهرداری و پنج دقیقه بعدشم اومدند بیرون و خداحافظی کردند و پیمان اومد سوار شد گفت گفتند فعلا جوابش نیومده! دیگه راه افتادیم و رفتیم کرج اونجام در به در دنبال پمپ بنزینی گشتیم که بشه توش با کارت، بنزین زد چون همشون آزاد می زدند که بعد از اینکه چندین و چند پمپ بنزینو سر زدیم و نشد آخر سر با راهنمایی تلفنی پیام رفتیم توی یه پمپ بنزین تو گوهر.دشت و بلاخره بنزین سهمیه ای زدیم و اومدیم بیرون، دیگه تاختیم سمت خونه تا برسیم ساعت شد دو! پیمان تازه صبونه آماده کرد و خوردیم و بعدشم گرفتیم یه خرده خوابیدیم البته خواب که چه عرض کنم تا خواست خوابمون ببره خواهر پیمان زنگ زد به پیمان گفت که مامان زنگ زده که چشمام قرمز شده فک کنم فشارم رفته بالا، بیایید منو ببرید دکتر، منم کار دارم و نمی تونم اگه میشه تو برو ببرش دکتر! پیمانم گفت باشه و باهاش خداحافظی کرد و به من گفت جوجو پاشو زنگ بزن از دکتر مامان یه وقت بگیر منم زنگ بزنم پیام بیاد دنبالم بریم مامانو ببریم دکتر! منم بلند شدم زنگ زدم وقت گرفتم گفت چهار،چهار و نیم اینجا باشید! پیام هم راه افتاد که بیاد یه ربع بعدش مامانش زنگ زد که پیمان الان رفتم تو آینه نگاه کردم دیدم قرمزی چشمم از بین رفته و خیلی کوچیک شده شما دیگه نیایید! اونم گفت باشه پس می ذارم فردا می یام اول خودم فشارتو می گیرم اگه بالا بود می برمت دکتر! اونم گفت باشه و خلاصه خداحافظی کردند همون لحظه هم پیام رسیده بود دم در، پیمان رفت پایین بهش گفت که فردا قراره برند منم دیگه دیدم خواب کوفتم شده بلند شدم قرار بود غذا درست کنم اونو بار گذاشتم و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم پیمان هم پیامو راهی کرد و اومد گفت سرم درد می کنه جوجو یه قرص بده من بخورم دادم خورد و کمچه و ماله و سیمان و از این چیزا ورداشت رفت پایین تا دور پل تو کوچه رو که اون روز سعید اومد و ورقهاشو جوش داد سیمان بکشه تا مرتب بشه منم وسایلی که از نظر.آباد آورده بودم رو مرتب کردم(یه خرده عروسک و لباس و این چیزا بودند) بعدم نشستم یه خرده اینترنت گردی کردم تا اینکه پیمان اومد بالا و شام خوردیم و بعدم یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و گرفتیم خوابیدیم .....امروزم که ساعت نه و نیم پیمان با پیام رفتند تهران هم برا مادره غذا بردند هم رفتند ببینند اگه لازمه ببرنش دکتر اگه نیست که غذارو بدن و برگرند منم بعد از راهی کردن پیمان و مرتب کردن تخت اومدم اینارو نوشتم و الانم ساعت دوازده ظهره و تازه می خوام برم صبونه بخورم ...خب دیگه اینم از قضایا و مسائل زندگی ما در این چند روز ..من برم صبونمو بخورم شمام برید به کاراتون برسید خییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

محبت بنیاد و اساس سنت من است.

پیامبر کرم(ص)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۱۳:۴۱
رها رهایی
شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

گاهی با دستان مبارکتون غذا میل کنید!

سلاااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه مختصری از این چند روز خیلی کوتاه بنویسم و برم چون گردنم همچنان گرفته و یه خرده بیشتر بنویسم مثل ماری که خفته بیدار میشه و اونوقته که نمیشه جلوی دردشو گرفت!...پس سریع بریم سر اصل مطلب : چهارشنبه همونجور که گفته بودم رفتیم نظر.آباد، البته بعد از ظهر حدودای سه چهار بود که رفتیم قبل از ظهرش خونه بودیم و من از وقتی از خواب بیدار شده بودم یه حس خستگی و خواب آلودگی خیلی شدید داشتم بعد از اینکه صبونه خوردیم به پیمان گفتم کاش تو نبودی من می گرفتم تا ظهر می خوابیدم!(وقتی اون خونه است نمیشه کلا خوابید انقدر کاسه رو می زنه به کوزه، کوزه رو می زنه به کاسه و صدا درمی یاره که آدم دیوونه میشه هی هم از این سر خونه می ره اون سر، از اون سر به این سر برا تی کشیدن و این کارا که آدم همش احساس می کنه یه اسب داره تو خونه یورتمه می ره) اونم یه فکری کرد و گفت پس من بلند می شم می رم مغازه حسین یه سر می زنم تو هم بگیر بخواب!(حسین بعد از بازنشستگیش با پسرش امیر یه مغازه پروتئینی سمت خونه خودشون راه انداختن که سوسیس و کالباس و همبرگر و پنیر پیتزا و تخم مرغ و نوشیدنی و این چیزا می فروشند صبح تا ظهر حسین اونجاست بعد از ظهر تا شب هم پسرش) منم خوشحال شدم و گفتم آاااااااااااااااااااااافرین فکر خیلی خوبیه آره بهتره بری چون انقدررررررررررررر خوابم می یاد که ممکنه اگه خونه بمونی و صدا دربیاری مدام از من کتک بخوری و مجبور بشی همش بدوی و گریه کنی! اونم خندید و رفت آماده شد و راه افتاد منم به محض اینکه راش انداختم سریع یه بالش و پتو پرت کردم وسط هال و حالا نخواب کی بخواب! وسطا هم هر از گاهی که با صدای آسانسوری دری چیزی می پریدم از خواب به محض باز کردن چشمام به خودم می گفتم امروز روز توئه بگیر بخواب و حالشو ببر دوباره می گرفتم می خوابیدم! دیگه تا ساعت یه ربع به دو خوابیدم تا حدودی خستگیم رفع شد بعد بلند شدم و زنگ زدم به پیمان دیدم میگه آزاد.گانم دارم می یام! حسین و زنش انگار داشتند جایی می رفتند پیمانم با ماشینشون رسونده بودند خلاصه اومد و یه سری دلستر و این چیزا از حسین گرفته بود بعد از اینکه من شستمشون و ضد عفونیشون کردم چند تایی رو گذاشتیم تو یخچال خنک بشند و چندتایی رو هم با یه بسته پنج تایی نون شیرمال سبوس دار و یه بسته پشمک حلوایی که خواهر پیمان هفته پیش از شمال آورده بود و روشونم برچسب زده بود و نوشته بود پیام جان، ورداشتیم و یه ساعت بعدش راه افتادیم اول رفتیم سمت مغازه و پیمان برد اونارو داد به پیام جان و بعدشم دیگه رفتیم نظر .آباد!(عمه پیام جان برا پیمان جان هم یه بسته از همون نون شیرمالا آورده بود با یه شیشه مربای بهار نارنج و یه سطل ماست چکیده که انگار از دهاتی که یه فروشگاه خیلی بزرگ تو جاده چالوسه و چیزای محلی می فروشه و خیلی معروفه گرفته بود)!...تو نظر.آبادم بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم من یه خرده میوه شستم و بعدشم یه کته بار گذاشتم که بعدا با نیمرو بخوریم و نشستم تلوزیون نگاه کردم و یه خرده هم اینترنت گردی کردم هوام سرد بود و علاوه بر اینکه بخاریهارو روشن کرده بودیم من پاپوش کاموایی و یه لباس بافت کلفت هم تنم کرده بودم که از سرما نلرزم تا خونه گرم بشه پیمان هم رفته بود تو حیاط تا نایلونها و گونیهایی که اون موقع رو سقف حیاط بخاطر کار فر.جی اینا کشیده بودند رو کلا بکنه بندازه دور چون ظاهرا دیگه کارشون سمت ما تموم شده بود و دیوار سمت مارو هم سیمان سفید زده بودند و داربستهاشونم باز کرده بودند، بعد از کندن و جمع کردن اونا هم حیاطو که حسابی پر خاک و خل و سیمان و آهک و برگ درخت و این چیزا بود شست و یه جاهایی هم اون وسطا برا کندن طنابهایی که رو دیوار بعد از کندن گونیها جا مونده بود به من گفت که برم نردبونو براش نگهدارم که منم سر و صورتمو با یه شال پوشوندم که خاک و خل رو سرم نریزه و رفتم گرفتم باز کرد و بعد از تمیز کردن حیاط گفت می خواد نیلوفرای تو کوچه رو هم که اون موقع پای خانم گنجشکی کاشته بودیم و دیگه خشک شده بودند و تک و توکی گل روشون بود هم بکنه و باغچه پشت در رو تمیز کنه که بهش گفتم دست نگهداره تا من برم تخماشو بگیرم بعد، برا همین رفتم تو مانتومو پوشیدم و یه شال انداختم رو سرم و با یه نایلون رفتم سر وقت نیلوفرا و تا جایی که چشمم می دید تخمای خشکشو جمع کردم کوچه سمت نیلوفرا یه خرده تاریک بود زیاد نمی تونستم تخمهارو تشخیص بدم بالاخره هر طوری بود اندازه یه مشت ازش تخم گرفتم و رفتم تو، دیگه پیمان رفت کندشون و آشغالاشونو جمع کرد با آشغالای تو حیاط برد ریخت تو سطل زباله بزرگی که سر کوچه بودو بعدم اومد باغچه رو تمیز کرد و جلوی درو شست و دیگه اومد تو نشستیم شام خوردیم بعد از شامم یه سری ماشین لباسشویی روشن کرد و لباسایی که در طول هفته پوشیده بودیم و کثیف بودند رو ریخت تو ماشینو شست پهن کرد و رفت دوش گرفت و اومد، دیگه نشستیم یه خرده میوه خوردیم و سریال دیدیم بعدشم گرفتیم خوابیدیم...فرداشم صبح ساعت هشت و نیم پیمان بلند شد رفت یه سر به شهرداری زد بخاطر قضیه اون پنجره همسایه پشتی، اونام گفته بودند شنبه کارشناس می فرستند بره ببینه و جوابشو دوشنبه هفته دیگه می دن یعنی دوشنبه این هفته،پیمانم گفته بود باشه و دوشنبه سر می زنم ببینم چی شد و دیگه از شهرداری اومده بود بیرون،رفته بود یه مقدار شیر و پنیر از لبنیاتی گرفته بود سر راهم از یه پیرمرده دو کیلو و نیم سبزی دلمه گرفته بود که بعد از خوردن صبونه من نشستم پاکشون کردم و شستمشون پیمان هم رفت گل پسرو شست و بعدم آشغالای پشت بومو که کارگرای فر.جی اینا موقع کار کردن ریخته بودند رو جمع کرد و ریخت دور بعد اومد سبزی رو با دستگاه خرد کرد و داد من بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر تا یه خرده یخ بزنه رفتنی با خودمون ببریمش بعدم اون یه خرده از وسیله هایی که اونجا مونده بودند و کرج لازم داشتیمو جمع کرد و برد گذاشت تو ماشین منم رفتم تو حیاط یه لاک به ناخنام زدم و اومدم تو، هوام خیلی سرد شده بود تا لاکارو بزنم بیام یخ کردم ! اومدم تو یه چایی ریختم خوردیم و دیگه غروب بود رفتم آماده شدم اومدیم سوار شدیم راه بیفتیم بیاییم که پیمان هر چی استارت زد گل پسر روشن نشد انگار موقع شستنش درارو یه ساعتی پیمان باز گذاشته بود باتری خالی کرده بود یه یک ربعی باهاش کلنجار رفتیم بلاخره روشن شد و باتریه شارژ شد راه افتادیم رفتیم کرج، اونجام اول رفتیم مغازه، پیمان برا پیام پسته تازه خریده بود که خیلی دوست داره بردیم اونو بهش دادیم البته تو نرفتیما من نشستم تو ماشین و پیمان پیاده شد و زنگ زد پیام اومد همون دم ماشین گرفت و یکی دو دقیقه با هم حرف زدند و چون هوا خیلی سرد شده بود سریع خداحافظی کردند و پیام در حالیکه که از سرما می لرزید پسته رو گرفت و دوید سمت پاساژ و پیمان هم در حالیکه دندوناش بهم می خورد سوار شد و راه افتادیم رفتیم خونه! منم مانتوم نازک بود سردم شده بود، دیگه تو پارکینگ که پیاده شدیم رسما داشتم می لرزیدم همون شب تو تلوزیون نشون داد که تو ارتفاعات تهران و البرز برف اومده !🌨️ دیگه رفتیم بالا خونه هم سرد بود شوفاژارو روشن کردیم و بعد از عوض کردن لباسامون و شستن دست و بالمون، یه مقدار از کته ای که تو نظر .آباد درست کرده بودم مونده بود همونو گرم کردم و آوردم هیچی نداشتیم که باهاش بخوریم منم خسته بودم و حال و حوصله درست کردن چیزی رو نداشتم از اونورم سبزی که صبح پاک کرده و شسته بودم باعث شده بود دوباره گردنم درد بگیره برا همین کلا بی خیال درست کردن چیزی شدم و همونو خالی خالی آوردم پیمان با ماست چکیده ای که خواهرش آورده بود خورد منم دستامو تمیز شستم و از اونجایی که ماست می خورم سر درد می گیرم همون کته خالی رو به جای قاشق و چنگال با دست خوردم اتفاقا خییییییییییییلی هم چسبید نمی دونید چه حالی داد! دیدید آدم با دست غذا می خوره انگار غذا خوشمزه تر میشه؟! اصلا می گن پیغمبر به غذا خوردن با دست سفارش کرده البته با دست تمیزاااااااااااا، چون عمل جذب از طریق انگشتها هم اتفاق می افته برا همینم غذا به نظر خوشمزه تر می یاد تازه من یه چیز دیگه ای هم اون شب از مقایسه سرعت غذا خوردن خودم و پیمان فهمیدم اونم اینکه آدم وقتی با دست غذا می خوره دیرتر از وقتی که با قاشق و چنگال غذا می خوره غذاشو تموم می کنه انگار آهسته تر می خوره و خوب می جوه که اینم هم برا معده خوبه هم برای تناسب اندام، چون علاوه بر اینکه غذا خوب جوییده میشه و به معده فشار نمی یاد موقع هضم، آهسته تر خوردنشم باعث میشه که آدم به موقع سیر بشه و دیگه غذای بیشتری نخوره که بخواد چاق بشه چون معمولا می گن تایم گرسنگی حداکثر بیست دقیقه است وقتی آدم آروم غذا می خوره تو اون بیست دقیقه غذای کمتری وارد معده اش میشه تا وقتی که تند می خوره اینو بعد از اینکه خودم کشف کردم دیدم تو اینترنت هم همین مورد رو نوشته علاوه بر این نوشته بود غذا خوردن با دست جریان خونو افزایش می ده و نمی دونم چاکراهارو فعال می کنه و باعث سلامتی بیشتر میشه و دیابت رو کاهش می ده و نمی دونم از نوک انگشتها موقع برخورد با مواد غذایی ماده ای ترشح میشه که علاوه بر هزارن خاصیتی که داره خودش قدرت مکروب کشی داره و هزار تا چیز دیگه!...خلاصه که خواهر موقع غذا خوردن با دست علاوه بر خوشمزه شدن غذا اتفاقات خوب دیگه ای هم می افته که برای بدن خیلی مفیده پس سعی کنید هر از گاهی به جای قاشق و چنگال با دستان مبارکتان غذا میل کنید تا هم لذت بیشتری از خوردنش ببرید هم از مزیتهاش بهره مند بشید!...خلاصه کته خوشمزه رو خوردیم و بعدشم یه چایی نوش جان کردیم و بعدم طبق معمول میوه و سریال و لالا...جمعه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه پیمان رفت وسایل ماکارونی خرید و آورد منم بعد از ظهری یه ماکارونی خوشمزه درست کردم که پیمان فرداش که می شد امروز ببره با خواهر و مادرش تهران بخورند یه مقدارم ریختیم توی یه قابلمه ای و با یه مقدار میوه گذاشتیم تو یخچال که پیام قراره امروز ظهر بیاد ببره مغازه بخوره ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از این چند روز ...با اینکه می خواستم کوتاه بنویسم بازم تقریبا شاهنامه شد من برم تا چیزای بیشتری یادم نیفتاده و گردنم به باد فنا نرفته، راستی گفتم گردن، یاد زالوهایی که چند وقت پیش خریدم و گوشه خونه تو شیشه آبند افتادم این هفته ایشالا دیگه می ذارمش رو گردنم و پشت گوشم و شقیقه هام ببینم تأثیر می کنه و این گردن درد و سردرد دست از سر کچل ما ورمی داره یا نه!؟ ...خب همین دیگه...فعلا چیز دیگه ای برا گفتن ندارم ...برم تا چیزی یادم نیومده وگرنه تا شب باید پای حرفای من بشینید😁 .....خب دیگه من رفتم شمام مواظب خود نازگلتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای

💥گلواژه💥
در اسلام مستحب است که غذا را با سه انگشت بخوریم. شاید با خود بگویید که این کمال عقب افتادگی است و یا اینکه بگویید در زمان پیامبر اسلام قاشق یا چنگالی وجود نداشته است، اما به تازگی دانشمندان به این پی برده اند زمانی که انسان مشغول خوردن غذا با دست است از سر انگشتان او ماده ای ترشح می شود که یکی از فوائد آن ماده سیر کردن انسان است و در واقع از پر خوری جلوگیری می کند.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۱۱:۵۳
رها رهایی