خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۴۱ ب.ظ

هواشناسی فر.جی!!!

سلاااااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این چند وقت نشد بیام بنویسم آخرین باری که پیمان رفت خونه مامانش یعنی چهارشنبه هفته گذشته می خواستم بنویسم که نشد چون درگیر خوردن پودر و آب و آمادگی برای کلو.نوسکوپی بودم و گلاب به روتون هر چند ثانیه یه بار می پریدم تو دستشویی، از اونورم خاله پری نازنین از شب قبلش تشریفشونو آورده بودند و غوز بالا غوز شده بودند پودری هم که خورده بودم انگار روش تاثیر گذاشته بود و خونریزیشو بیشتر کرده بود خلاصه که نگم براتون که اون روز چه پدری از من دراومد! تا شب علاوه بر خونی که از دست دادم و تعداد دفعات بی شماری که با وجود پریود بودن دستشویی رفتم، شمردم سی و هشت تا لیوان هم آب خورده بودم! سی تاشو هر بیست دقیقه یه بار از هشت صبح تا شش بعد از ظهر با پودری که داخلش حل شده بود، هشت تاشم بعد از تموم شدن پودر تا وقتی که بخوابم! چون گفته بودند هر چی مایعات بیشتری خورده بشه نتیجه بهتری به دست می یاد که خدارو شکر فرداش که رفتم انجامش دادم همه چی نرمال بود و هیچ مشکلی تو روده هام وجود نداشت فقط تنها اذیتی که شدم این بود که چون برا انجام کلو.نوسکوپی بیهوشم کردند وقتی به هوش اومدم هم تعادل تو راه رفتن نداشتم با کمک پیمان راه می رفتم وگرنه می افتادم هم اینکه گلاب به روتون حالت تهوع داشتم و حالم همش به هم می خورد و می خواستم بالا بیارم از اونورم دل درد خیلی شدیدی هم گرفته بودم(بخاطر هوایی که حین ورود دوربین به داخل روده هام وارد کرده بودند) برا همین پیمان بعد از گرفتن نتیجه اش سریع سوار گل پسرم کرد و راه افتاد سمت خونه، چشمتون روز بد نبینه تا برسم خونه از درد به خودم پیچیدم مسیر بیمارستان تا خونه هم یه خرده ترافیک بود پدرم دراومد تا رسیدیم ولی نیم ساعت بعدش تو خونه حالم خیلی بهتر شد اما با اینکه پکیج روشن بود و خونه هم گرم بود ولی من سردم بود و داشتم می لرزیدم برا همین پیمان جلو پنجره هال یه گوشه ای که آفتاب افتاده بود و از بقیه جاهای خونه گرمتر بود برام جا انداخت گرفتم یکی دو ساعتی اونجا خوابیدم بعد که بلند شدم دیدم خوب خوبم و دیگه هیچ دردی ندارم جز اینکه خیلی گشنمه ام بود چون نزدیک چهل و هشت ساعت بود که به جز آب و پودر چیزی نخورده بودم، دیگه بلند شدم و رفتم تو یخچال سوپ داشتیم اونو آوردم گرم کردم و نشستیم با پیمان ناهار خوردیم و بعدشم ساعتای چهار اینجورا پیمان رفت بیرون تا یه میز آرایش سفارش بده برامون بسازند! چند وقت پیش پیمان منو غافلگیر کرد و یه تخت چوبی قهوه ای نسکافه ای گرفت آورد با تشکش که تقریبا هم رنگ پارکتهامون بود حالا از اونور میز آرایشی که اینجا داریم رنگش کرمه(همون درآوره که قبلا گفتم روی خود خونه است و هم حالت میز آرایش داره هم کمد لباسه با چهار تا کشوی بزرگ) میز آرایشی هم که تو نظر.آباد داریم رنگش سفیده و در کل رنگ هیچکدومشون با رنگ تختی که پیمان گرفته نمی خونه اون روز که رفتیم کلونو.سکوپی قرار بود برگشتنی بریم همون مغازه ای که پیمان تختو ازش گرفته بود میز آرایش همون تختو سفارش بدیم برامون بسازند که اگه از این خونه رفتیم یه جای دیگه، حداقل رنگ تخت و میز آرایش یه جور باشه و لنگه به لنگه نشه! پیمان می گفت اگه الان نگیریم ممکنه بعدا دیگه نتونیم اون رنگو با اون طرح چوب پیدا کنیم می گفت نمونه میز توالتو تو مغازه دارند بریم ببین اگه خوشت اومد می گیم همونو برامون بسازند ولی از اونجایی که برگشتنی من حالم بد بود نشد بریم و مستقیم اومدیم خونه بعد از ظهرم که حالم خوب شده بود پیمان گفت پاشو بریم میزه رو ببین منم چون بعد از دو روز تازه غذا خورده بودم نمی دونستم روده هام چه عکس العملی قراره نشون بدند برا همین گفتم بهتره من فعلا بمونم خونه و نیام بیرون، خودت برو سفارش بده هر چی که تو بپسندی حتما خوبه و منم حتما خوشم می یاد اونم گفت باشه و رفت و سفارش داد گفته بودند یکشنبه آماده میشه منم بعد از رفتن اون نشستم تو سایت آ.با.دیس نتیجه کلونوسکوپی رو ترجمه کردم دیدم نوشته همه چی خوبه و مشکلی وجود نداره برا همین خدارو شکر کردم و بلند شدم گوشیمو ورداشتم و یه زنگ به مامان زدم یه خرده با اونو یه خرده با دختر دایی توران که اونم خونه مامان بود حرف زدم و بعدشم دیگه پیمان اومد و طبق معمول هر شب شام و تلوزیون و لالا ....راستی اینو یادم رفت بهتون بگم وقتی بردنم تو اتاق کلونو.سکوپی چهار نفر اون تو بودند یه زن که مسئول هدایت دوربین بود یه مرد میانسال که پزشک فوق تخصص گوا.رش و کبد بود یه پسر جوان که متخصص. بیهوشی بود و یه پسر جوان دیگه که مسئول بردن و آوردن بیمارا با تخت به داخل یا خارج اتاق بود وقتی تخت منو جلوی مونیتوری که قرار بود روده هامو توش آنالیز کنند بردند پسر جوانه که متخصص بیهوشی بود اومد بالا سرم با خنده بهم گفت خانم شما تو یخچال بودی؟ منم با خودم فکر کردم شاید چون دست و پام یخ کرده داره اینو می پرسه خواستم بهش بگم: قبل از اینکه بیارنم تو اتاق نیم ساعتی رو تخت تو راهرو خوابیده بودم چون تهویه ها روشن بود سردم شد، که تا من بیام دهنمو باز کنم چون تعجب منو دیده بود دوباره با لبخند بهم گفت سنت اصلا بهت نمی خوره خیلی جوونتر از سنتی! منم گفتم وااااااااااااااااقعا؟ چند سال بهم می خوره؟ خیلی جدی گفت فوقش سی سال نه بیشتر! اصلا بهت نمی یاد سی و نه سالت باشه!!! دکتره هم از پشت سرم گفت چون جوونتر از سنت هستی ما فکر کردیم تو یخچال یا فریزر نگهت داشتند که تازه موندی! همه اونایی که اونجا بودند به حرف دکتره خندیدند و منم خندیدم و از شما چه پنهون کلی به خودم امیدوار شدم طوریکه وقتی می خواستند بی هوشم کنند کلا با یه لبخند از ته دل از هوش رفتم 😁)....بگذریم ...جمعه هم صبح آقای فر.جی همسایه بغلی خونه نظر.آباد زنگ زد به پیمان گفت اگه امکانش هست بعد از ظهر اینجا باش می خوایم پشت بوم خونه رو ایزوگام کنیم باید از پشت بوم شما بریم بالا، فردا قراره بارون بیاد امروز باید حتما انجامش بدیم! پیمانم گفت باشه و دیگه بار و بندیلمونو بستیم و راه افتادیم سمت نظر.آباد، پیمان گفت هم بریم فر.جی کارشو انجام بده هم اینکه شب بمونیم اونجا فرداش من برم یه سر به شهرداری بزنم ببینم نتیجه کارشناسی شکایتمون از همسایه پشتی که پنجره باز کرده سمت خونه ما چی شد! ...خلاصه رفتیم و ساعت سه اینجورا رسیدیم هوام به شدت سرد بود خونه هم که چون هیچی توش روشن نبود یخ کرده بود پیمان بخاریهارو روشن کرد و منم یه شلوار شتری اونجا دارم اونو پوشیدم(از اونایی که از پشم شترند) با یه لباس بافت خیلی کلفت و گرم با یه پاپوش کاموایی که دفعه پیش پوشیده بودم خلاصه حسابی خودمو مجهز کردم تا خونه کم کم گرم شد نیم ساعت بعد رسیدن ما هم کارگرای فر.جی اومدند رفتند بالا و پشت بومشونو ایزوگام کردند و دیگه تا غروب تموم کردند رفتند پیمان هم جفت حیاطها و کوچه و پشت بومو جارو زد و شست و بعدشم یه دستی به سر و روی گل پسر کشید و آخر سرم بعد از سه چهار ساعت کار در حالیکه پاچه های شلوارش تا بالا خیس آب بودند و خودشم داشت از سرما می لرزید اومد تو، منم رفتم براش شلوار آوردم که عوض کنه بهشم گفتم آخرش با این کارات یه پا درد حسابی می گیری که دیگه خوب نمیشه هاااااااااااااااااااااا! آخه تو این هوای به این سردی آدم می ره اینهمه مدت می مونه بیرون، بعدشم خودشو اینجوری خیس می کنه که پادرد بگیره!؟ اونم که کلا خدارو شکر گوشش بدهکار نیست گفت هیچی نمیشه الان عوضش می کنم منم گفتم خدا کنه!... دیگه رفتم یه مقدار سوپ داشتیم اونو با یه مقدار نون و پنیر و گردو آوردم پیمان نون پنیر و چایی شیرین خورد منم سوپو خوردم بعدم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم! ساعت نه اینجورا یه بارون با حالی گرفت که نگووووووووووووو صدای برخورد قطراتش روی روشنایی هال می اومد، نمی دونید این صدارو چقدررررررررررررررررررر دوست دارم با شنیدنش دلم یهو پر از شادی شد پیمان گفت مثل اینکه هواشناسی فر.جی درست از آب دراومد! منم خندیدم و گفتم اینهمه مدت اصغر.ی(کارشناس. هواشناسی. تلوزیون) همش می گفت قراره بارون بیاد نمی اومد اونوقت فر.جی صبح گفت قراره بارون بیاد شب اومد به نظرم بیان اصغر.ی رو وردارند فر.جی رو بذارند جاش! اونم گفت آره والله! بعد از این حرفام با خوشحالی بلند شدم گفتم من می رم بارونو ببینم! رفتم تو حیاط و دیدم انقدرررررررررررررررررر ناز می یاد که نگووووووووووووووووووووو!❤️❤️❤️ بوی بارونو با نفسهای عمیق کشیدم تو ریه هام و همزمان هم دستامو زیر بارون گرفتم بالا و در حالیکه قطرات بارون می ریخت کف دستم برای تک به تکتون از ته دل دعا کردم می گن یکی از لحظه هایی که دعا مستجاب میشه لحظه ایه که آدم زیر بارون دعا کنه خیییییییییییییییییییییییییلی حس وحال قشنگی بود آسمون بارونی، درختای خیس تو کوچه که نوک شاخه هاشون از بالای در دیده می شدند مخصوصا خانم گنجشکی نازنین که قدش از همه درختای تو کوچه بلندتره و زیر بارون با باد می رقصید، صدای غرش ابرا و رعد و برق گاه و بی گاهی که می زد، عطر دل انگیز خاک بارون خورده و دعای از ته دل ...خلاصه که لحظات قشنگی بود حرف زدن با خدا زیر اولین بارون پاییزی توی دل یه شب زیبا و رؤیایی...بعد از دیدن بارون عزیز که دلم ماهها بود براش تنگ شده بود و دعا برای شما عزیزانم رفتم تو و یه چایی با یه خرده میوه آوردم خوردیم و بعدشم رفتیم مسواک زدیم و گرفتیم خسبیدیم! تمام طول شبم بارون همچنان می اومد و صداش مثل یه لالایی زیبا، دلنشین بود و خوابو دلچسبتر می کرد!... صبح هم با صدای شرشر بارون و صدای غرش آسمون از خواب پریدم و دیدم پیمان تو جاش نیست فکر کردم زیر این بارون تند رفته شهرداری، بلند شدم رفتم تو حیاط دیدم تو دستشوئیه، اومد بیرون طبق معمول همیشه که بارون یا برف می یادو  این به هم می ریزه یه خرده غرغر کرد که این چه هوائیه و این چه بارون بی وقتیه و از این حرفها... بعدم گفت جوجو آماده شو بریم کرج، شهرداری رفتنم هم فایده نداره بارون تنده و شاید اصلا مهندسه نیومده باشه دفترش، منم گفتم حالا رفتنی توبرو با ماشین جلو شهرداری، خودت بپر از تو یه ثانیه بپرس ببین چی شده بیا دیگه!؟ اونم گفت نه من باید با اون مهندسه برم وگرنه بهم جواب نمی دن و از این حرفا... منم گفتم یعنی چی که جواب نمی دن!!؟ اونم چیزی نگفت و رفت لباساشو بپوشه منم صورتمو شستم و رفتم یه کوچولو آرایش کردم و یه خرده هم خرده ریزهایی که اونجا جا مونده بودند و قرار بود ببرم کرج رو تو کیسه های نایلونی جا دادم بعد دیگه راه افتادیم! بارون بند اومده بود ولی هوا ابری بود و هر از گاهی یه کوچولو آفتاب می زد بیرون و می رفت پشت ابر، پیمان اول رفت جلو شهرداری پارک کرد و گفت بذار برم ببینم اگه مهندسه تو دفترشه یه ثانیه باهام بیاد بریم شهرداری بپرسیم ببینیم چی شد بعد بیام بریم! گفتم باشه برو!...دفتر مهندسه بغل شهرداری توی یه کوچه است پیمان رفت و دو دقیقه بعدش با مهندسه اومدند رفتند تو شهرداری و پنج دقیقه بعدشم اومدند بیرون و خداحافظی کردند و پیمان اومد سوار شد گفت گفتند فعلا جوابش نیومده! دیگه راه افتادیم و رفتیم کرج اونجام در به در دنبال پمپ بنزینی گشتیم که بشه توش با کارت، بنزین زد چون همشون آزاد می زدند که بعد از اینکه چندین و چند پمپ بنزینو سر زدیم و نشد آخر سر با راهنمایی تلفنی پیام رفتیم توی یه پمپ بنزین تو گوهر.دشت و بلاخره بنزین سهمیه ای زدیم و اومدیم بیرون، دیگه تاختیم سمت خونه تا برسیم ساعت شد دو! پیمان تازه صبونه آماده کرد و خوردیم و بعدشم گرفتیم یه خرده خوابیدیم البته خواب که چه عرض کنم تا خواست خوابمون ببره خواهر پیمان زنگ زد به پیمان گفت که مامان زنگ زده که چشمام قرمز شده فک کنم فشارم رفته بالا، بیایید منو ببرید دکتر، منم کار دارم و نمی تونم اگه میشه تو برو ببرش دکتر! پیمانم گفت باشه و باهاش خداحافظی کرد و به من گفت جوجو پاشو زنگ بزن از دکتر مامان یه وقت بگیر منم زنگ بزنم پیام بیاد دنبالم بریم مامانو ببریم دکتر! منم بلند شدم زنگ زدم وقت گرفتم گفت چهار،چهار و نیم اینجا باشید! پیام هم راه افتاد که بیاد یه ربع بعدش مامانش زنگ زد که پیمان الان رفتم تو آینه نگاه کردم دیدم قرمزی چشمم از بین رفته و خیلی کوچیک شده شما دیگه نیایید! اونم گفت باشه پس می ذارم فردا می یام اول خودم فشارتو می گیرم اگه بالا بود می برمت دکتر! اونم گفت باشه و خلاصه خداحافظی کردند همون لحظه هم پیام رسیده بود دم در، پیمان رفت پایین بهش گفت که فردا قراره برند منم دیگه دیدم خواب کوفتم شده بلند شدم قرار بود غذا درست کنم اونو بار گذاشتم و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم پیمان هم پیامو راهی کرد و اومد گفت سرم درد می کنه جوجو یه قرص بده من بخورم دادم خورد و کمچه و ماله و سیمان و از این چیزا ورداشت رفت پایین تا دور پل تو کوچه رو که اون روز سعید اومد و ورقهاشو جوش داد سیمان بکشه تا مرتب بشه منم وسایلی که از نظر.آباد آورده بودم رو مرتب کردم(یه خرده عروسک و لباس و این چیزا بودند) بعدم نشستم یه خرده اینترنت گردی کردم تا اینکه پیمان اومد بالا و شام خوردیم و بعدم یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و گرفتیم خوابیدیم .....امروزم که ساعت نه و نیم پیمان با پیام رفتند تهران هم برا مادره غذا بردند هم رفتند ببینند اگه لازمه ببرنش دکتر اگه نیست که غذارو بدن و برگرند منم بعد از راهی کردن پیمان و مرتب کردن تخت اومدم اینارو نوشتم و الانم ساعت دوازده ظهره و تازه می خوام برم صبونه بخورم ...خب دیگه اینم از قضایا و مسائل زندگی ما در این چند روز ..من برم صبونمو بخورم شمام برید به کاراتون برسید خییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

محبت بنیاد و اساس سنت من است.

پیامبر کرم(ص)

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۹
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی