خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۱ ق.ظ

هر دم از این باغ بری می رسد!!!

سلاااااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اومدم یه سر کوتاه بهتون بزنم و برم چون شارژ تبلتم داره تموم میشه نمی تونم خیلی بنویسم! جونم براتون بگه که این چند روزه همش درگیر کمر درد پیمان بودیم کمرش راه به راه درد می گیره و دردش انقدر شدید میشه که رنگ از روش می پره و نمی تونه قدم از قدم ورداره مخصوصا وقتایی که می خواد بشینه یا بلند بشه دقیقا مثل اون سالی شده که نصف شب از شدت کمر درد بیهوش شده بود من همسایه هارو خبر کردم! الان یه هفته ده روزه که من مدام در حال پماد مالیدن و ماساژ دادنم از اونورم خودم چون گردنم مشکل داره یه خرده که دستم کار می کنه گردنم می گیره و شروع می کنه به درد گرفتن و سوزش و گز گز کردن خلاصه که خواهر مشکلاتمون یکی دو تا نیست اون مریضه و منم که دارم بهش رسیدگی می کنم از اونم مریضترم از اونورم تو اون خونه(آپارتمان کرج) از دیروز  نقاش و لوله کش داره کار می کنه و اونم رسیدگی می خواد دیروز روز اولی بود که می خواستند بیان کارو شروع کنند قرار بود پیمان کلید ببره بده بهشون که باز کمرش گرفته بود و کلی درد داشت زنگ زد به پیام و اونم با هزار ادا که صبح زود چه خبره آخه؟ آی من خوابم می یاد و آی نمی دونم چی، بلاخره قبول کرد که کلیدو ببره بهشون بده  که بازم ساعت هشت و نیم اینجورا پیمان خودشم مجبور شد بره کرج از اونجام بره تهران چون باید می رفت تعاونیشون برا نقاش و لوله کش و حسنی و اینا پول می گرفت البته تا کرج با ماشین خودش رفته بود اونجا ماشینشو گذاشته بود تو پارکینگ اون خونه و بقیه اشو با ماشین پیام رفته بودند چون خودش کمرش درد گرفته بود و نتونسته بود رانندگی کنه! بعد از اینکه کاراشونو انجام داده بودند ظهر موقع برگشتن دوباره رفته بود ماشینشو از پارکینگ ورداشته بود به پیام گفته بود من خسته ام بیا بریم مغازه من یه خرده استراحت کنم تا بتونم تا خونه رانندگی کنم که اونم باهاش نیومده بود و گفته بود من صبح زود بلند شدم می رم خونه بگیرم بخوابم بعد از ظهرم نمی تونم بیام مغازه خسته ام خودت برو که پیمانم بیچاره می گفت خودم رفتم مغازه یه استراحت کوتاه کردم یه موز تو یخچال بود اونو خوردم و در مغازه رو بستم سوار شدم اومدم خونه!...خلاصه که همچین آدمای به درد بخوری ما دور و اطرافمون داریم اونوقت پیمان خودشو برا همچین بچه ای هم می کشه و همه امکانات رفاهی رو هم براش آماده می کنه نمی دونم براش ماشین می خره دو تا دو تا، خونه می خره، مغازه می خره اینم از دستگیری این آدمه موقع مریضی پدرش!...بگذریم دیروز منم تو فاصله ای که پیمان بره کرچ و بیاد وسایل دلمه آماده کردم و یه قابلمه بزرگ دلمه برگ مو درست کردم(از اون برگایی که این سری از میاندوآب آورده بودم هاجر بهم داده بود) تا کاراشو بکنم و دلمه هارو بپیچونم و بذارم بپزند ساعت شد یه ربع به سه، دیگه گذاشتمش رو گاز و رفتم یه کوچولو استراحت کردم تا پیمان رسید از صبح هم خاله پری نازنین تشریف آورده بود و با اینکه خدارو شکر برعکس دفعه قبل اصلا دردی نداشتم ولی چون از صبح بخاطر دلمه سر پا بودم دیگه کمرم داشت می شکست! پیمان که رسید و دست و بالشو شست، دیگه آوردم یه چایی خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم که اونم چه خوابیدنی ده دقیقه ای نبود که خوابمون برده بود زنگ درو زدند از خواب پریدیم پیمان رفت باز کرد دیدیم مأمور گازه اومده گازو بنویسه...نوشت و رفت و ما هم دیگه خوابو بی خیال شدیم و پیمان یه خرده میوه از یخچال درآورد که من بشورم تا فردا با دلمه ببره برا مامانش، خودشم رفت یه سر بالا پشت بوم و مشغول صحبت با آقای .فرجی شد (همسایه بغلیمون که داره خونه می سازه) منم میوه هارو شستم و دلمه هارو هم که خنک شده بودند تو سه تا قابلمه چیدم یکی برا مامان پیمان، یکی برا پیام و یکی رو هم گذاشتم تو فریزر تا به قول پیمان ذخیره کنم برا روزی که شام و ناهار نداریم یه مقدارم ته قابلمه اصلیه موند که اونم چیدم توی یه قابلمه کوچیک تا برا شاممون و ناهار فردامون باشه ساعت هفت و نیم اینجورا بود که پیمان اومد پایین و لباس پوشید گفت جوجو فرجی آدرس یه بنگاهی رو همین نزدیکیها بهم داده میگه آدم اکتیو و فعالیه من می رم خونه رو به اونم بسپرم تا فایل کنه شاید مشتری چیزی پیدا کرد زود بر می گردم گفتم باشه برو! دیگه اون رفت و منم اومدم نشستم رو مبل و با گوشیم از «ستاره .یک .مربع» برا تبلتم شارژ گرفتم حجم اینترنتش داشت تموم می شد دوباره فعالش کردم بعدم تلوزیونو روشن کردم که سریال.شوق .پر.وازو ببینم که برقا رفت بیرونم یه باد و طوفانی شروع شد که بیا و ببین پیمانم همون موقع زنگ زد که جوجو طوفان شده سریع پنجره هارو ببند که الان همه جا خاکی می شه منم دویدم پنجره اتاق و آشپزخونه رو که نیمه باز بودند بستم پیمانم رسید و کلید انداخت درو باز کرد و اومد تو ،خونه تاریک تاریک بود هیچی هم نداشتیم که روشن کنیم رفتم یه شمع تزئینی داریم که یادگاری خانم خان.محمدی همسایه خونه چهار طالقانیمونه(همون که قبلا هم گفتم دبیر ادبیاته) اونو آوردم و روشنش کردم اونم خیلی نور نداشت دیگه به سختی دور و اطرافمون رو می دیدیم که از شانس ده دقیقه ای طول نکشید که برقا اومد از صبح این بار چهارم  بود که برقا می رفت دو بار صبح در حد یکی دو دقیقه رفته بود و اومده بود ظهرم ساعت دو نیم سه باره رفت و یه ساعت بعدش اومد ...خلاصه که برق اومد و نشستیم سریال. عباسو(شوق.پر.وازو) دیدیم همزمان هم شام خوردیم و بعدشم طبق معمول هر شب دوباره تلوزیون و چایی و مسواک و لالا ...امروزم صبح خیلی زود که هوا هنوز تاریک روشن بود ساعت پنج و نیم،شش با صدای زنگ تلفن پیمان از خواب پریدیم پیمان رفت جواب داد مامانش بود تا پیمان گوشی رو ورداشت گفت مامان جان من حالم خوب نیست از دیشب تب کردم شدید، بیا منو ببر دکتر، حاج خانومم بیار خواستیم بمیریم حداقل یکی بالا سرمون باشه(منظورشم از حاج خانوم من بودم از همون اولش به من حاج خانوم می گفت خیر سرم! چون بلند بلند داشت حرف می زد صداش از تو گوشی پخش می شد و منم که تو اتاق بودم صداشو می شنیدم) پیمان گفت باشه الان می یام، منم تو دلم گفتم یا خداااااااااااا لابد کرو.نا گرفته ...پیمان تلفنو قطع کرد یه خرده خودشو گم کرده بود به من گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم نترس فعلا هیچی معلوم نیست حالا شایدم یه سرما خوردگی معمولی باشه شما خونوادگی وقتی سرما می خورید اکثرا تب و لرز شدید دارید محض احتیاط ماسک و این چیزا بزن برو سریع ببرش دکتر برا کنترل تب و این چیزاش یه چیزی می ده، تستم می گیره مشخص میشه، ایشالا که چیزی نیست خودتو نگران نکن به احتمال زیاد سرما خوردگیه! اونم در حالیکه کمرشو گرفته بود گفت باشه و زنگ زد پیامو بیدار کرد و گفت سریع ماشینو وردار و بیا دنبال من بریم تهران، مامان بزرگ تب کرده ببریمش دکتر، من کمرم درد می کنه نمی تونم رانندگی کنم! اونم گفت باشه پیمانم قطع کرد و رفت دستشویی وقتی برگشت دیدم نمی تونه راه بره و تو راهرو آه و ناله اش بلند شده و داره می افته دویدم دستشو گرفتم که بیارمش تو گفت جوجو نمی تونم قدم از قدم وردارم برو از اون پماده بیار یه ذره همینجا بزن یه خرده ماساژش بده شاید یه کوچولو بهتر بشه بتونم بیام تو! گفتم باشه پس دستتو بگیر به نرده ها نیفتی تا بیام اونم گفت باشه و پریدم رفتم پماده رو از تو اتاق آوردم یه خرده زدم و کلی ماساژش دادم تا یه کم دردش آروم شد و تونست از سه تا پله ای که تو راهرو هست بیاد بالا و خودشو برسونه به اتاق و رو تخت دزار بکشه...یه بیست دقیقه ای دراز کشید تا دردش یه خرده آروم شد بعد گفت جوجو جورابامو می یاری بکنی تو پام؟ گفتم آره و رفتم لباساشو آوردم جوراباشو همونجور که رو تخت بود پاش کردم و آروم بلند شد کمک کردم شلوار و پیرنشم پوشید و رفت غذا و چیزایی که قرار بود ببره رو آماده کرد و گذاشتیم کنار،نیم ساعت بعدشم پیام رسید من وسایلو بردم دادم بهش گذاشت تو ماشین و دیگه سوار شدند و رفتند ساعت نه هم زنگ زدم که ببینم چه خبره که پیمان گفت هنوز نرسیدیم و فعلا تو حکیمیم نیم ساعت دیگه می رسیم...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از اوضاع ما...هر دم از این باغ بری می رسد ...تازه تر از تازه تری می رسد! ...خب فعلا من برم ببینم خدا چی می خواد...شمام برید مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۵۱
رها رهایی
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ

ما بالا گرممون میشه!!!

سلاااااااآاام سلااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دوشنبه بعد از خوردن صبونه ساعت ده و نیم ، یازده راه افتادیم رفتیم کرج، اول رفتیم خانه.کارگر پیمان کارتشو که یکی دو هفته پیش داده بود تمدید کنند رو گرفت(خانه.کارگر یه تشکیلاتیه تقریبا مثل خانه.معلم که اعضاش کارمندا و کارگرای کارخونه ها هستند که یه سری خدمات خاصی رو با قیمت خیلی پایین به اعضا ارائه میده مثل استراحتگاهها یا هتل آپارتمانها یا سوئیت هایی که تو شهرهای مختلف داره از جمله تو شمال که ما همیشه می ریم! مثلا اگه تو همون شمال اجاره سوئیت شبی پونصد تومن یا یه تومن باشه(که تو این تعطیلات چند روز پیش به شبی هفت میلیون هم رسیده بود) برا ما با کارت خانه.کارگر شبی صد تومن یا فوقش صدو پنجاه تومنه! البته خدماتش فقط ارائه سوئیت و اینا نیست یه سری کلاسهای مختلف خیلی ارزون داره از جمله کلاسهای زبان و نقاشی و خیاطی و گلسازی و کامپیوتر و خیلی کلاسهای دیگه...یا با اصناف مختلف قرارداد داره که با ارائه کارت عضویت خانه.کارگر خدمات ارزونتری رو به آدم ارائه می دن مثلا با صنف دندون پزشکها (که قراردادشون چهل درصده که خودش مبلغ چشمگیری میشه) یا با آرایشگاههای مختلف یا با آزمایشگاهها و خیلی از صنفهای دیگه...)... بعد از گرفتن کارت خانه .کارگر هم رفتیم سمت خیابون.همایون که پر از آکواریومیه، پیمان نشست تو ماشین و من رفتم یه ضد عفونی کننده برا ماهیهامون گرفتم می خواستم یه گل طبیعی داخل آکواریومی هم براشون بخرم که توی یه لیوان بود شکلش شبیه شبدر چهار پر بود ولی خیلی ناز بود قیمتشم سی تومن بود که لحظه آخر که می خواستم حساب کنم فروشنده وقتی فهمید ماهی هامون ماهی قرمزه گفت ماهی قرمز گله رو می خوره و نمی ذاره بمونه که منم دیگه بی خیال شدم و فقط ضدعفونی کننده رو گرفتم و اومدم بیرون، ولی یه روز می رم گله رو می خرم آخه فروشنده گفت میشه تو تنگ هم به صورت کج گذاشت اگه جاش مرطوب باشه رشد می کنه و سرزنده می مونه گفت اگه تنگ بیارید خودم براتون می کارمش و تزئینش می کنم! بعد از اونم سوار شدیم رفتیم جلو امام زاده.حسن پیمان وایستاد من رفتم یه کتاب دعا که زیارت عاشورا و چهار تا دعای دیگه از جمله دعای توسل رو توش داشت گرفتم و اومدم سوار شدیم و رفتیم سمت خونه، چون پیمان به آقای حسنی (پسر همسایه قبلیمون) زنگ زده بود که یک و نیم اینجورا بیاد پنجره هارو متر بزنه(برا دو جداره کردن) سر راه تا برسیم خونه هم پیمان رفت از خشکشویی سر اردلان.دو، پتوهای مامانشو که داده بود بشورند رو گرفت و دوتا از پتوهای خودمونم داد که بشورند و اومد سوار شد که بریم سمت کوچه مون که یهو یه ماشینو که جلوی ما بود نشونم داد و گفت جوجو فک کنم این ماشین حسنیه(ماشینش جنیسیس زرده از اون ماشین خارجی گروناست که خیلی باکلاسند کوپه(دو در) هم هستش پارسال خریده) منم گفتم اگه بره کوچه ما معلومه که اونه که چند دقیقه بعدش پیچید تو کوچه ما و پیمان هم براش بوق زد و رفت کنارش با دست نشون داد که خونه اینه تا اون دورتر نره چون داشت دنبال پلاکمون می گشت! خلاصه اونا(حسنی و دستیارش) کنار در پارک کردند و ما هم در پارکینگو زدیم و رفتیم تو پارک کردیم و اونام اومدند تو رفتیم بالا! اول یه خرده حرف زدیم و من حال مامان حسنی رو پرسیدم که اونم گفت سلام داره و از این حرفا بعدم پیمان گفت اون خونه چه خبر ما رفتیم بهتون خوش می گذره؟ گفت نه بابا کار خوبو شما کردید که رفتید اون خانومه که اون موقعها تازه مدیر شده بود پدر همه همسایه هارو یکی یکی درآورده و همه رو انداخته به جون هم، هر روز تو اون ساختمون بلواست(اون آخر آخرا که ما اون خونه بودیم براتون نوشته بودم که زن طبقه دوممون که معلم بود مدیر ساختمون شده بود همون که گفتم شوهرش وکیله و یه دختر کوچولو داره و به پیمان هم گفته بود با من همکاری کن من دست تنهام و دم به دقیقه هم به بهونه های مختلف در خونه ما بود و ذله مون کرده بود این همون زنه است) پیمان گفت مگه هنوزم اون مدیره؟ گفت آره بابا نمی دونی چیکار می کنه دم به دقیقه از همه چی عکس می گیره و می ذاره تو گروه که این چه وضعشه؟ یه روز از سطل آشغال و یه روز از در و یه روز از دیوارو ...خلاصه که پدر مارو درآورده! این زن آقای. یگانه هم نمی دونم مریضه؟چیه؟با اون دست به یکی کرده هر روز به یکی گیر می دن زمستون ما تو خونه خودمون شومینه روشن کرده بودیم با اینکه خونه اونا دو طبقه بالاتر از خونه ماست اومده بود دم در ما که شومینه تونو خاموش کنید ما بالا گرممون میشه (آقای .یگانه همسایه طبقه سوممون بود همون که اون موقع اینجا نوشته بودم برا بچه هاش اون تابلوی گربه رو بردم زنش یه زن خوشگل و خوش تیپ و جوونه که اسمشم ساغره اخلاقشم خیلی خوبه نمی دونم حالا چرا با اون مدیره دست به یکی کرده و گیر داده به این بیچاره ها)!... خلاصه که خواهر، حسنی بیچاره کلی از اون مدیر دیوانه و کاراش و کارهای زن. یگانه تعریف کرد من و پیمان هم کلی خندیدیم ...بعد از اینکه حرفای حسنی در مورد مدیره تموم شد پیمان و حسنی و دستیارش که یه پسر جوان و چشم آبی و بور بود(فک کنم از کارگرای شرکتش بود) رفتند پنجره های اتاقو اندازه بزنند منم یه ظرف ورداشتم و اول رفتم بالکن و دوتا گلدون شمعدونی که آقای مطلق اینا نبردند و گذاشتند مونده تو بالکن، آب دادم بیچاره ها خاکشون خشک خشک بود چند روز پیشا آبشون داده بودم ولی نیست که هوا گرمه آبشون سریع خشک میشه و باید هر روز آب بخورند بعد از اونا هم همون ظرفو ورداشتم و پریدم تو آسانسور و رفتم تو پارکینگ، مطلق اینا اونجا هم پای پله ها یه گل بزرگ دارند که اسمشو نمی دونم از این نخل ماننداست که سراشون حالت چتریه، موقع تخلیه گذاشتنش پایین که بیان ببرنش ولی هنوز نیومدند! دیدم گل بیچاره بعضی از شاخه هاش با اینکه چند روز پیش آبش داده بودم از تشنگی زرد شده و روبان زرشکی دورشم که به شکل پاپیون بود افتاده پاش و گلاش کلا پخش و پلا شده، روبانشو کشیدم بالا و شاخه هاشو مرتب کردم و رفتم شلنگ آب تو حیاطو باز کردم و سرش آوردم گذاشتم تو گلدون و حسابی آبش دادم بعدشم اومدم بالا و تو واتساپ به مطلقه یه پیغام دادم که آقای .مطلق این گلتون که گذاشتید تو پارکینگ کنار پله ها داره خراب میشه تا حالا ما دو بار آبش دادیم ولی امروز دیدم بعضی از برگاش زرد شده، روبان دورش هم افتاده بود من محکمش کردم ولی بهتره بیایید ببریدش چون هم حیفه هم اینکه گناه داره تابستونه هوا گرمه تشنه می مونه خشک میشه! اونم تو جواب نوشت که سلام داداش ممنونم از لطفت هواشو داشته باشین چشم میام می برم یکم گرفتار شدم!(فکر کرده بود پیمان براش پیغام گذاشته) منم با خودم گفتم حالا داداش یا آبجی فرقی نمی کنه مهم اینه که بیاد این بیچاره رو تا خشک نشده ببره چون ما هم که هر روز اونجا نیستیم چند روز یه بار می ریم اونم تو این فاصله تشنه می مونه و بیچاره پدرش درمی یاد! ...بعد از پیغام گذاشتن برا مطلق هم پیام زنگ زده بود به گوشی پیمان که ناهارمونو آورده و دم دره پیمانم گفت الان مهنازو می فرستم بیاد بگیره(اومدنی یه خرده قرمه سبزی با خودمون آورده بودیم برا ناهار که قبل از اینکه بریم اونجا برده بودیم داده بودیمش به پیام که بذاره تو یخچال مغازه و ظهر برامون بیاره)....رفتم پایین اونو گرفتم و یه خرده هم با پیام حرف زدیم بعد برگشتم رفتم بالا(پیام ماشین حسنی رو دیده بود که جلو در پارکه گفت نکنه همسایه تون با این اومده؟ گفتم آره ماشین اونه گفت یارو این ماشینو داره اونوقت می یاد پنجره متر می زنه؟ گفتم خب اون برا خودش یه شرکت بزرگ پرو.فیل داره کلی کارگر و عوامل زیر دستش کار می کنند الانم کارگرشو با خودش آورده ولی ما چون همسایه بودیم مال مارو خودش داره متر می زنه! گفت به بابا بگو مواظب باشه یارو نکنه تو پاچه اش، ببین چقدررررررر کرده تو پاچه مردم که تونسته ماشین به این گرونی رو بخره! ...خلاصه یه خرده از این حرفا زد و رفت و منم غذارو بردم بالا و حرفایی که زده بودو به پیمان گفتم و اونم گفت می گفتی برو مرتیکه همه که مثل مادر حرومزاده تو نیستند که برا پولای مردم نقشه بکشند!) ...بعد از این حرفا هم کار حسنی و دستیارش تموم شد و اومدند وایستادند جلو در واحدو یه خرده از اینور اونور و گرونی و این چیزا حرف زدند و وسطا هم حرف رسید به اندازه پنجره ها که من گفتم اندازه های قبل رو (یکی دو روز قبل از اینکه بیاد متر کنه گفته بود اندازه هارو حدودی برام واتساپ کنید تا قیمتو براتون دربیارم) که تو واتساپ براتون فرستاده بودیم چون متر همراهمون نبود با وجب پیمان اندازه زده بودیم و هر وجبم بیست سانت در نظر گرفته بودیم اونم کلی خندیدند و دفترشو باز کرد دوتا اندازه هارو با هم مقایسه کرد و گفت اندازه ها با اندازه های واقعی فقط نیم سانت اختلاف دارند و با اینکه با وجب بوده ولی خیلی دقیق درآوردید من و پیمانم کلی خندیدیم و منم گفتم پیمان وجب تو از این به بعد می تونه معیار اندازه گیری باشه و دیگه به متر هم نیازی نیست اونام خندیدند و ...بعدشم حسنی یه خرده از مامانش و باشگاهی که داره(قبلا هم بهتون گفتم مامانش باشگاه ورزشی داره و مربیه) حرف زد و یه خرده هم از خونه ای که تهران دارند و چند ماهیه تحویل گرفتند و صدو سی و دو متره و سه خوابه است و اینا حرف زد و یه خرده هم از اینور و اونورو دیگه با من خداحافظی کردند و با پیمان رفتند پایین و یه خرده هم تو کوچه کنار ماشین وایستادند و حرف زدند و بعد رفتند، دیگه پیمان اومد بالا منم غذا رو گذاشتم گرم شد و تو این فاصله هم پیمان رفت یه دستی به حموم و دستشویی کشید و کفشونو با وایتکس شست و اومد تازه می خواستیم بشینیم ناهارمونو بخوریم که یه زنه زنگ زد می خوام بیام با خواهر زاده ام خونه رو ببینم!(پیمان هم خونه نظر.آبادو گذاشته برا فروش هم آپارتمان کرجو، تا هر کدوم زودتر فروش رفت بریم تهران تو محله مامانش اینا تا پاییز نشده برا خودمون یه آپارتمان بخریم و با فروش رفتن اون یکی هم، دوباره یه آپارتمان تو کرج برا پیام بخریم البته اگه نظر آبادیه زودتر از کرج فروش بره فروش آپارتمان کرجو کنسل می کنیم و همونو می دیمش به پیام ولی اگه کرج زود فروش بره یه پولی روش می ذاریم و تو تهران می خریم بعد که نظر.آبادیه فروش رفت با پول اون تو کرج برا پیام دوباره آپارتمان می خریم) خلاصه زنه زنگ زد گفت که می تونه بیاد خونه رو ببینه؟ پیمان هم بخاطر ناهارمون گفت که الان نه اگه میشه ساعت شش به بعد بیایید بعد که قطع کرد بهش گفتم چرا مشتری رو می پرونی زنگ بزن بگو بیاد فوقش چند دقیقه می یاد می بینه می ره بعدش ناهار می خوریم دیگه! اونم دوباره به زنه زنگ زد اونم گفت تا ده دقیقه دیگه می یاییم که اومدند و دیدند و رفتند بعد نشستیم ناهارمونو خوردیم ساعت هفت و نیم هم یه کارشناس زن از یکی از املاکیها زنگ زد و یه زن و یه مرد جوانو آورد خونه رو دیدند و رفتند بعد از رفتن اونا ما هم شال و کلاه کردیم و همه چیزایی که از ظرف و ظروف(لیوان و قندون و قوری و کتری و بشقاب و این چیزا) برده بودیم اونجا جمع کردیم و ریختیم تو کیسه و بردیم گذاشتیم تو صندوق عقب ماشین چون از چهارشنبه قراره نقاش کارشو شروع کنه گفتیم جلو دست و پای اونا نباشه و دیگه راه افتادیم سمت مغازه پیام، یه جعبه بزرگ بیسکوییت تو اون خونه داشتیم که بردیم اونم دادیمش به پیام و دیگه راه افتادیم سمت خونه ! ...دیروزم کار خاصی نکردیم و همش خونه بودیم فقط عصری من یه کوکو سبزی برا شام درست کردم ایندفعه توش به جای آرد معمولی آرد برنج ریخته بودم که بسیار بسیار خوشمزه شده بود شمام حتما امتحان کنید خیلی مزه خوبی بهش میده البته موقع خرید آرد برنج دقت کنید که حتما بوی خوش برنج بده و بوی موندگی و نا و این چیزا نده آردی که من داشتم یه بوی با حالی می داد که نگو فک کنم برنجش ایرانی بود ... امروزم پیمان صبح بلند شد با تاکسی رفت کرج که کلیدو به نقاش بده که وسایلشو بیاره( یکی دو هفته است کمر پیمان درد می کنه دیشبم درد می کرد دیگه ماشین خودشو نبرد و گفت با تاکسی راحتترم) از اونورم قرار بود همین که رسید کرج پیام بیاد دنبالش و سوارش کنه برن سفره یکبار مصرف بگیرند و ببرند بکشند رو دراور و کمدای اون خونه که موقع نقاشی رنگ روشون نپاشه ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از قصه این چند روزی که گذشت ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید از دور صورت ماهتونو می بوسم مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

راستی چندتایی عکس از اون خونه گرفته بودم بذارم اینجا که فعلا بخاطر پر شدن حافظه، گوشیم دیوانه شده و اجازه دیدن و انتخابشونو بهم نمی ده سر فرصت حافظه اشو که خالی کردم یا پایین همین پست یا تو پستهای بعدی براتون می ذارم! 

💥 گلواژه💥
‏دنیا پر از افرادی است که منتظرند کسی از راه برسد و به آنها انگیزه بدهد تا به فردی تبدیل شوند که آرزو دارند
مسئله این است که هیچ نجات دهنده‌ای نیست...
برایان تریسی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۱
رها رهایی
شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ق.ظ

بلاخره خونه رو تحویل گرفتیم!

سلاااااااااام سلااااااام سلااااااام سلاآاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگم که انقدر ننوشتم که نمی دونم از چی بنویسم از اون موقع که پست قبلی رو گذاشتم تا الان پیمان همش خونه بود و فرصت نوشتن نبود چون همونطور که می دونید یه شش روزی کل تهران و کرجو تعطیل کردند(البته نه فقط کرج بلکه کل استان البرزو) برا همین تو این فاصله پیمان دیگه خونه مامانش هم نرفت چون روزهای تعطیل جلوی خونه مامانش اصلا جای پارک پیدا نمیشه(خونه مامانش پارکینگ نداره حیاطشم با اینکه بزرگه ولی چون پشت ساختمونه ماشین رو نیست) از اونورم همونطور که تو پست قبل نوشتم ما منتظر بودیم که جمعه(۲۵ تیر) یارو خونه رو بهمون تحویل بده که دوباره نشد و شب پنجشنبه اش بهمون زنگ زد که مستأجرش چند روز دیگه هم ازش فرصت خواسته تا اسباباشو کامل ببره از اونورم مستاجره هم کامل بره چون خودش مریضه و دکترش گفته نباید اکسیژن خونش بیفته از اونجایی هم که دست تنهاست طول می کشه تا اسبابشو ببره برا همین گفت که دوباره تا پنجشنبه بهش مهلت بدیم تا خالی کنه پیمانم قبول کرد و برا همین آخر هفته ای که گذشت هم دوباره پیمان چون منتظر تحویل خونه بود دیگه رفتن به خونه مامانشو گذاشت برا بعد از تحویل خونه ، مغازه هم چون پاساژها تعطیل بودند نتونست بره این بود که همش خونه ور دل من بود و منم برا همین نتونستم بیام اینجا و براتون بنویسم! تا اینکه بلاخره چهارشنبه ساعت چهار و نیم  بعد از ظهر یارو زنگ زد که خونه رو خالی کردم می تونید بیایید تحویل بگیرید! ما هم پریدیم تو گل پسرو با رعایت پروتوکل های بهداشتی در حالیکه چند تا ماسک رو هم زده بودیم و دستکش دستمون کرده بودیم بخاطر اینکه آقای .مطلق (صاحبخونه) کرونا داشت رفتیم تحویلش گرفتیم(خدارو شکر حال آقای. مطلق خوب شده بود و حال اون داییش هم که این از اون گرفته بود و تو آی سی یو بود بهتر شده بود و از بیمارستان مرخص شده بود البته با دستگاه اکسیژن و این چیزا) بعد از تحویل خونه، مطلق رفت ریموت در پارکینگو که یادش رفته بود برامون از خونش بیاره ما هم تا اون بیاد یه دوری تو خونه زدیم و اینور اونورشو یه نگاه انداختیم با اینکه خون قشنگ بود ولی انقدرررررررر کثیف بهمون تحویل دادند که خدا می دونه پر از خاک و خل و کثافته! من نمی دونم چرا مردم انقدررررررررررررر کثیف زندگی می کنند بیرون که خودشونو می بینی تیپها و قیافه ها همه عالی اند ولی خونه هاشونو که می بینی آدم عقش می گیره بس که تو لجن دارند زندگی می کنند ما تا حالا چهار تا خونه عوض کردیم هیچوقت نشده یه خونه تمیز بهمون تحویل بدند همیشه خدا افتضاح تحویل گرفتیم ولی وقتی خودمون خواستیم به یکی دیگه تحویل بدیم همیشه به عالی ترین شکل ممکن که همه جای خونه برق می زد تحویل دادیم جوری که اصلا حتی لازم نبود یه جاروی ساده هم توش بکشند بس که تمیز بود می تونستند همون لحظه بیارند اسباباشونو بچینند البته خب علت تمیزی  و برق زدن خونه ما هم بیشتر بخاطر حضور پیمانه که همیشه در حال تمیز کردن خونه است وگرنه به خود من بود ممکن بود به این تمیزی نباشه ولی یه چیزی که هست اینه که من ممکنه خونه رو هر روز تمیز نکنم ولی صد در صد موقع تحویل خونه به یکی دیگه حداقل یه دستی بهش می کشیدم و روم نمی شد به اون کثیفی به کسی تحویل بدم ...خلاصه که با یه عالمه کثیفی و آت و آشغال خونه رو تحویل گرفتیم و یارو هم ریموتو برامون آورد و شال و کلاه کردیم که بریم مغازه و یه سر به پیام بزنیم و از اونجا بریم خونه که پیام گفت شما نیایید من می یام پیشتون برا همین منتظر موندیم اونم اومد خونه رو دید و دیگه ساعت ده و نیم اینجورا اون رفت و ما هم راه افتادیم سمت خونه، ساعت یازده و بیست دقیقه رسیدیم خونه! منم یک سر دردی گرفته بودم که خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه داشتم از شدت درد می مردم، دیگه آوردم شام خوردیم( الویه داشتیم تو یخچال ) بعدش یه بالش گذاشتم جلو مبل و دراز کشیدم که یه خرده شاید سر دردم بهتر بشه پیمان هم داشت پایتخت.پنج رو که این چند روزه بخاطر عید.قربان گذاشته بودند نگاه می کرد، دیگه ساعت یک و نیم اینجورا بی خیالش شد و خاموش کرد رفتیم مسواک زدیم و گرفتیم خوابیدیم! انقدررررررررررررررررر هم هوا گرم بود که خدا می دونه همش تو خواب داشتیم خودمونو باد می زدیم طوریکه ساعت پنج اینجورا جفتمون بیدار شده بودیم و از شدت گرما خوابمون نمی برد سر درد منم به قوت خودش باقی بود و با اینکه دو سه ساعتی هم تا اون موقع خوابیده بودم خوب نشده بود، دیگه تا ساعت شش و نیم تو جامون الکی غلت زدیم و شش و نیم دیگه بلند شدیم کولرو زدیم و پیمان صبونه رو آماده کرد و آورد چید رو میز منم مجبوری یه کوچولو خوردم که بتونم برا سر دردم مسکن از این ژلوفن.کامپاندها(کپسولهاس سبز) بخورم که خوردم و یه ربع بعدش اثر کرد و سر دردم خوب شد ولی چون شب قبلش خوب نخوابیده بودم و خود کپسولشم یه مقدار خواب آوره یه خرده گیج و منگم کرده بود طوریکه اگه همونجایی که سرپا وایستاده بودم می افتادم سریع خوابم می برد! حالا اون روزم قرار بود بریم اون خونه و یه کم تمیزش کنیم ولی پیمان خودشم چون خوب نخوابیده بود گفت جوجو بیا یکی دو ساعت بخوابیم بعد بریم کرج وگرنه اینجوری اصلا نمی تونیم کاری بکنیم اونجا، منم که از خدام بود گفتم باشه و دو تا بالش انداختیم وسط هال و حالا نخواب کی بخواب! ساعت ده اینجورا بود که بیدار شدیم اول یه چایی خوردیم بعدم آماده شدیم، دیگه ساعت یازده زدیم بیرون و تاختیم سمت کرج، اول رفتیم یه خرده وسیله نظافت مثل جارو و تی و وایتکس و این چیزا برا اون خونه گرفتیم بعدم من رفتم از یه عطاری چهار تا زالو برای کمر پیمان که چند روزیه درد می کنه گرفتم(می خواستم ده دوازده تا بگیرم که پشت گوش و شقیقه ها و روی رگ گردن خودم هم بخاطر این سردردا بندازم ولی سایز بزرگ چهار تا بیشتر نداشت بقیه شون سایز کوچیک بودند که بیشتر روی صورت می اندازند تا بخاطر کوچیکیش جاش نمونه برا همین همون چهار تارو گرفتم گفتم فعلا بندازمشون رو کمر پیمان تا یه روز که عطاریه دوباره سایز بزرگ آورد برم برا خودم هم بگیرم) بعد از گرفتن زالو هم رفتیم از بوفالو یه خرده گوشت بوقلمون گرفتیم و بردیم گذاشتیم تو یخچال مغازه تا شب بریم از اونجا برش داریم و ببریمش خونه، چون پیمان می گفت شب برگشتنی ممکنه خسته باشه و حالشو نداشته باشه که بره بگیره ولی تو مغازه که باشه سر راه می ریم ورمی داریم و می ریم خونه! دیگه ساعت یک و نیم دو بود که رسیدیم  اون خونه، پیمان کل خونه رو جارو کرد و آشغالاشو جمع کرد بعدشم یه تی حسابی رو سرامیکاش کشید منم سینک ظرفشویی و گاز و هودو تمیز کردم تا اینکه خونه یه خرده شکل خونه به خودش گرفت ! ساعتای پنج اینجورام پیمان زنگ زد به سعید (همون لوله کشه که همسایه خونه قبلیمون بود و کارای لوله کشیمونو همیشه به اون می دادیم ) ازش خواست که یه نقاش بهمون معرفی کنه( حالا نقاشی خونه زیادم بد نبود یه دستمال می کشیدی تمیز و نو و خوشگل می شد فقط یکی دو جاش رو دیوار هال انگار چسب و این چیزا چسبونده بودند که موقع کندنشون چسب، رنگ اون قسمتها رو بلند کرده بود وگرنه بقیه جاها سالم بودند ولی پیمان گفت بذار بگیم بیان کلشو رنگ کنند نو بشه) خلاصه که سعید دو نفرو فرستاد اومدند خونه رو دیدند و گفتند که کلش با رنگ روغن دیوارا و رنگ پلاستیک سقف برامون هفت میلیون در می یاد یه میلیونم برا دیوارای راه پله همون طبقه خودمون می گیرند ده روزه هم تحویلمون می دن که قرار شد پیمان بعد از مشورت با سعید بهشون خبر بده که کی بیان کارشونو شروع کنند که سعیدم گفت قیمتشون منصفانه است حالا که اینا یه چند روزی فرصت دارند تا برند سر کار بعدی بگو بیان رنگ کنند پیمانم بهشون زنگ زد و قرار شد بعد از حرف زدن با آقای حسنی درمورد پنجره های ساختمون باهاشون هماهنگ کنه که بیان کارو شروع کنند (قبلا هم بهتون گفتم حسنی پسر همسایه طبقه اول خونه قبلیمونه همون که پنجره هامونو دو جداره کرد قراره پنجره های اینجارو هم بیاد دو جداره کنه از اونجایی هم که موقع دو جداره کردن باید آهنهای دور پنجره ها با سنگ فرز(با دستگاه جوش و این چیزا) بریده بشند نقاشه گفت که باید قبل از نقاشی این کارو بکنیم وگرنه بعدا رنگ دیوار دور پنجره ها ممکنه ترک بخورند و دوباره کاری بشه) برا همین همون موقع پیمان به حسنی زنگ زد که بیاد پنجره هارو ببینه که گفت مسافرته و کرج نیست گفت عکس پنجره ها با متراژ شون رو براش واتساپ کنیم تا قیمتو بصورت حدودی بهمون بگه، که ما هم براش فرستادیم و اونم بعد از محاسبه گفت که حدود چهارده، پونزده میلیون میشه ، پیمانم بهش گفت که بعد از برگشتن بیادو یه بار دیگه دقیق خودش متر بزنه و چهارچوبارو جدا کنه و ببره پنجره هارو بسازه و بیاره نصب کنه تا بعدش با نقاش هماهنگ کنیم که بیاد رنگ بزنه!... این شد که فعلا منتظر حسنی هستیم! ...بعد از این کارا هم دیگه یه چایی خوردیم و جمع کردیم راه افتادیم سمت خونه و سر راه هم از گوهر دشت گوشت بوقلمونه رو از پیام گرفتیم و رفتیم! ...دیروزم که خونه بودیم و دم ظهر من کمر پیمانو زالو انداختم که خدارو شکر اثر کرد و اوضاعش یه خرده بهتر شد بعد از ظهرم یه قرمه سبزی درست کردم که پیمان فرداش که می شد امروز هم برا مامانش ببره هم برا پیام! ...امروزم که پیمان ساعت شش و نیم،هفت شال و کلاه کرد و رفت تهران منم اومدم اینارو براتون نوشتم، بعد از اینکه پستش کردم قسمت باشه می خوام برم بگیرم بخوابم کار همسایه ها هم فعلا بخاطر نایاب شدن و گرون شدن بیش از حد سیمان تو مملکت گل و بلبلمون خوابیده و فعلا اوضاع آرومه و سر و صدایی نمی یاد ...خب دیگه من برم شمام برید استراحت کنید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

✴️گلواژه✴️

هیچ فرقی نمی کنه که کجای ِجهانی
شاد بودن از ذهن خودت و نوع نگرش و فکرت شروع میشه
به قولی:
ذهن می تونه توی خودش بهشتی از جهنم، و یا جهنمی از بهشت خلق کنه!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۲
رها رهایی