خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۱ ق.ظ

هر دم از این باغ بری می رسد!!!

سلاااااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اومدم یه سر کوتاه بهتون بزنم و برم چون شارژ تبلتم داره تموم میشه نمی تونم خیلی بنویسم! جونم براتون بگه که این چند روزه همش درگیر کمر درد پیمان بودیم کمرش راه به راه درد می گیره و دردش انقدر شدید میشه که رنگ از روش می پره و نمی تونه قدم از قدم ورداره مخصوصا وقتایی که می خواد بشینه یا بلند بشه دقیقا مثل اون سالی شده که نصف شب از شدت کمر درد بیهوش شده بود من همسایه هارو خبر کردم! الان یه هفته ده روزه که من مدام در حال پماد مالیدن و ماساژ دادنم از اونورم خودم چون گردنم مشکل داره یه خرده که دستم کار می کنه گردنم می گیره و شروع می کنه به درد گرفتن و سوزش و گز گز کردن خلاصه که خواهر مشکلاتمون یکی دو تا نیست اون مریضه و منم که دارم بهش رسیدگی می کنم از اونم مریضترم از اونورم تو اون خونه(آپارتمان کرج) از دیروز  نقاش و لوله کش داره کار می کنه و اونم رسیدگی می خواد دیروز روز اولی بود که می خواستند بیان کارو شروع کنند قرار بود پیمان کلید ببره بده بهشون که باز کمرش گرفته بود و کلی درد داشت زنگ زد به پیام و اونم با هزار ادا که صبح زود چه خبره آخه؟ آی من خوابم می یاد و آی نمی دونم چی، بلاخره قبول کرد که کلیدو ببره بهشون بده  که بازم ساعت هشت و نیم اینجورا پیمان خودشم مجبور شد بره کرج از اونجام بره تهران چون باید می رفت تعاونیشون برا نقاش و لوله کش و حسنی و اینا پول می گرفت البته تا کرج با ماشین خودش رفته بود اونجا ماشینشو گذاشته بود تو پارکینگ اون خونه و بقیه اشو با ماشین پیام رفته بودند چون خودش کمرش درد گرفته بود و نتونسته بود رانندگی کنه! بعد از اینکه کاراشونو انجام داده بودند ظهر موقع برگشتن دوباره رفته بود ماشینشو از پارکینگ ورداشته بود به پیام گفته بود من خسته ام بیا بریم مغازه من یه خرده استراحت کنم تا بتونم تا خونه رانندگی کنم که اونم باهاش نیومده بود و گفته بود من صبح زود بلند شدم می رم خونه بگیرم بخوابم بعد از ظهرم نمی تونم بیام مغازه خسته ام خودت برو که پیمانم بیچاره می گفت خودم رفتم مغازه یه استراحت کوتاه کردم یه موز تو یخچال بود اونو خوردم و در مغازه رو بستم سوار شدم اومدم خونه!...خلاصه که همچین آدمای به درد بخوری ما دور و اطرافمون داریم اونوقت پیمان خودشو برا همچین بچه ای هم می کشه و همه امکانات رفاهی رو هم براش آماده می کنه نمی دونم براش ماشین می خره دو تا دو تا، خونه می خره، مغازه می خره اینم از دستگیری این آدمه موقع مریضی پدرش!...بگذریم دیروز منم تو فاصله ای که پیمان بره کرچ و بیاد وسایل دلمه آماده کردم و یه قابلمه بزرگ دلمه برگ مو درست کردم(از اون برگایی که این سری از میاندوآب آورده بودم هاجر بهم داده بود) تا کاراشو بکنم و دلمه هارو بپیچونم و بذارم بپزند ساعت شد یه ربع به سه، دیگه گذاشتمش رو گاز و رفتم یه کوچولو استراحت کردم تا پیمان رسید از صبح هم خاله پری نازنین تشریف آورده بود و با اینکه خدارو شکر برعکس دفعه قبل اصلا دردی نداشتم ولی چون از صبح بخاطر دلمه سر پا بودم دیگه کمرم داشت می شکست! پیمان که رسید و دست و بالشو شست، دیگه آوردم یه چایی خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم که اونم چه خوابیدنی ده دقیقه ای نبود که خوابمون برده بود زنگ درو زدند از خواب پریدیم پیمان رفت باز کرد دیدیم مأمور گازه اومده گازو بنویسه...نوشت و رفت و ما هم دیگه خوابو بی خیال شدیم و پیمان یه خرده میوه از یخچال درآورد که من بشورم تا فردا با دلمه ببره برا مامانش، خودشم رفت یه سر بالا پشت بوم و مشغول صحبت با آقای .فرجی شد (همسایه بغلیمون که داره خونه می سازه) منم میوه هارو شستم و دلمه هارو هم که خنک شده بودند تو سه تا قابلمه چیدم یکی برا مامان پیمان، یکی برا پیام و یکی رو هم گذاشتم تو فریزر تا به قول پیمان ذخیره کنم برا روزی که شام و ناهار نداریم یه مقدارم ته قابلمه اصلیه موند که اونم چیدم توی یه قابلمه کوچیک تا برا شاممون و ناهار فردامون باشه ساعت هفت و نیم اینجورا بود که پیمان اومد پایین و لباس پوشید گفت جوجو فرجی آدرس یه بنگاهی رو همین نزدیکیها بهم داده میگه آدم اکتیو و فعالیه من می رم خونه رو به اونم بسپرم تا فایل کنه شاید مشتری چیزی پیدا کرد زود بر می گردم گفتم باشه برو! دیگه اون رفت و منم اومدم نشستم رو مبل و با گوشیم از «ستاره .یک .مربع» برا تبلتم شارژ گرفتم حجم اینترنتش داشت تموم می شد دوباره فعالش کردم بعدم تلوزیونو روشن کردم که سریال.شوق .پر.وازو ببینم که برقا رفت بیرونم یه باد و طوفانی شروع شد که بیا و ببین پیمانم همون موقع زنگ زد که جوجو طوفان شده سریع پنجره هارو ببند که الان همه جا خاکی می شه منم دویدم پنجره اتاق و آشپزخونه رو که نیمه باز بودند بستم پیمانم رسید و کلید انداخت درو باز کرد و اومد تو ،خونه تاریک تاریک بود هیچی هم نداشتیم که روشن کنیم رفتم یه شمع تزئینی داریم که یادگاری خانم خان.محمدی همسایه خونه چهار طالقانیمونه(همون که قبلا هم گفتم دبیر ادبیاته) اونو آوردم و روشنش کردم اونم خیلی نور نداشت دیگه به سختی دور و اطرافمون رو می دیدیم که از شانس ده دقیقه ای طول نکشید که برقا اومد از صبح این بار چهارم  بود که برقا می رفت دو بار صبح در حد یکی دو دقیقه رفته بود و اومده بود ظهرم ساعت دو نیم سه باره رفت و یه ساعت بعدش اومد ...خلاصه که برق اومد و نشستیم سریال. عباسو(شوق.پر.وازو) دیدیم همزمان هم شام خوردیم و بعدشم طبق معمول هر شب دوباره تلوزیون و چایی و مسواک و لالا ...امروزم صبح خیلی زود که هوا هنوز تاریک روشن بود ساعت پنج و نیم،شش با صدای زنگ تلفن پیمان از خواب پریدیم پیمان رفت جواب داد مامانش بود تا پیمان گوشی رو ورداشت گفت مامان جان من حالم خوب نیست از دیشب تب کردم شدید، بیا منو ببر دکتر، حاج خانومم بیار خواستیم بمیریم حداقل یکی بالا سرمون باشه(منظورشم از حاج خانوم من بودم از همون اولش به من حاج خانوم می گفت خیر سرم! چون بلند بلند داشت حرف می زد صداش از تو گوشی پخش می شد و منم که تو اتاق بودم صداشو می شنیدم) پیمان گفت باشه الان می یام، منم تو دلم گفتم یا خداااااااااااا لابد کرو.نا گرفته ...پیمان تلفنو قطع کرد یه خرده خودشو گم کرده بود به من گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم نترس فعلا هیچی معلوم نیست حالا شایدم یه سرما خوردگی معمولی باشه شما خونوادگی وقتی سرما می خورید اکثرا تب و لرز شدید دارید محض احتیاط ماسک و این چیزا بزن برو سریع ببرش دکتر برا کنترل تب و این چیزاش یه چیزی می ده، تستم می گیره مشخص میشه، ایشالا که چیزی نیست خودتو نگران نکن به احتمال زیاد سرما خوردگیه! اونم در حالیکه کمرشو گرفته بود گفت باشه و زنگ زد پیامو بیدار کرد و گفت سریع ماشینو وردار و بیا دنبال من بریم تهران، مامان بزرگ تب کرده ببریمش دکتر، من کمرم درد می کنه نمی تونم رانندگی کنم! اونم گفت باشه پیمانم قطع کرد و رفت دستشویی وقتی برگشت دیدم نمی تونه راه بره و تو راهرو آه و ناله اش بلند شده و داره می افته دویدم دستشو گرفتم که بیارمش تو گفت جوجو نمی تونم قدم از قدم وردارم برو از اون پماده بیار یه ذره همینجا بزن یه خرده ماساژش بده شاید یه کوچولو بهتر بشه بتونم بیام تو! گفتم باشه پس دستتو بگیر به نرده ها نیفتی تا بیام اونم گفت باشه و پریدم رفتم پماده رو از تو اتاق آوردم یه خرده زدم و کلی ماساژش دادم تا یه کم دردش آروم شد و تونست از سه تا پله ای که تو راهرو هست بیاد بالا و خودشو برسونه به اتاق و رو تخت دزار بکشه...یه بیست دقیقه ای دراز کشید تا دردش یه خرده آروم شد بعد گفت جوجو جورابامو می یاری بکنی تو پام؟ گفتم آره و رفتم لباساشو آوردم جوراباشو همونجور که رو تخت بود پاش کردم و آروم بلند شد کمک کردم شلوار و پیرنشم پوشید و رفت غذا و چیزایی که قرار بود ببره رو آماده کرد و گذاشتیم کنار،نیم ساعت بعدشم پیام رسید من وسایلو بردم دادم بهش گذاشت تو ماشین و دیگه سوار شدند و رفتند ساعت نه هم زنگ زدم که ببینم چه خبره که پیمان گفت هنوز نرسیدیم و فعلا تو حکیمیم نیم ساعت دیگه می رسیم...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از اوضاع ما...هر دم از این باغ بری می رسد ...تازه تر از تازه تری می رسد! ...خب فعلا من برم ببینم خدا چی می خواد...شمام برید مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۵/۱۰
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی