خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ

ما بالا گرممون میشه!!!

سلاااااااآاام سلااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دوشنبه بعد از خوردن صبونه ساعت ده و نیم ، یازده راه افتادیم رفتیم کرج، اول رفتیم خانه.کارگر پیمان کارتشو که یکی دو هفته پیش داده بود تمدید کنند رو گرفت(خانه.کارگر یه تشکیلاتیه تقریبا مثل خانه.معلم که اعضاش کارمندا و کارگرای کارخونه ها هستند که یه سری خدمات خاصی رو با قیمت خیلی پایین به اعضا ارائه میده مثل استراحتگاهها یا هتل آپارتمانها یا سوئیت هایی که تو شهرهای مختلف داره از جمله تو شمال که ما همیشه می ریم! مثلا اگه تو همون شمال اجاره سوئیت شبی پونصد تومن یا یه تومن باشه(که تو این تعطیلات چند روز پیش به شبی هفت میلیون هم رسیده بود) برا ما با کارت خانه.کارگر شبی صد تومن یا فوقش صدو پنجاه تومنه! البته خدماتش فقط ارائه سوئیت و اینا نیست یه سری کلاسهای مختلف خیلی ارزون داره از جمله کلاسهای زبان و نقاشی و خیاطی و گلسازی و کامپیوتر و خیلی کلاسهای دیگه...یا با اصناف مختلف قرارداد داره که با ارائه کارت عضویت خانه.کارگر خدمات ارزونتری رو به آدم ارائه می دن مثلا با صنف دندون پزشکها (که قراردادشون چهل درصده که خودش مبلغ چشمگیری میشه) یا با آرایشگاههای مختلف یا با آزمایشگاهها و خیلی از صنفهای دیگه...)... بعد از گرفتن کارت خانه .کارگر هم رفتیم سمت خیابون.همایون که پر از آکواریومیه، پیمان نشست تو ماشین و من رفتم یه ضد عفونی کننده برا ماهیهامون گرفتم می خواستم یه گل طبیعی داخل آکواریومی هم براشون بخرم که توی یه لیوان بود شکلش شبیه شبدر چهار پر بود ولی خیلی ناز بود قیمتشم سی تومن بود که لحظه آخر که می خواستم حساب کنم فروشنده وقتی فهمید ماهی هامون ماهی قرمزه گفت ماهی قرمز گله رو می خوره و نمی ذاره بمونه که منم دیگه بی خیال شدم و فقط ضدعفونی کننده رو گرفتم و اومدم بیرون، ولی یه روز می رم گله رو می خرم آخه فروشنده گفت میشه تو تنگ هم به صورت کج گذاشت اگه جاش مرطوب باشه رشد می کنه و سرزنده می مونه گفت اگه تنگ بیارید خودم براتون می کارمش و تزئینش می کنم! بعد از اونم سوار شدیم رفتیم جلو امام زاده.حسن پیمان وایستاد من رفتم یه کتاب دعا که زیارت عاشورا و چهار تا دعای دیگه از جمله دعای توسل رو توش داشت گرفتم و اومدم سوار شدیم و رفتیم سمت خونه، چون پیمان به آقای حسنی (پسر همسایه قبلیمون) زنگ زده بود که یک و نیم اینجورا بیاد پنجره هارو متر بزنه(برا دو جداره کردن) سر راه تا برسیم خونه هم پیمان رفت از خشکشویی سر اردلان.دو، پتوهای مامانشو که داده بود بشورند رو گرفت و دوتا از پتوهای خودمونم داد که بشورند و اومد سوار شد که بریم سمت کوچه مون که یهو یه ماشینو که جلوی ما بود نشونم داد و گفت جوجو فک کنم این ماشین حسنیه(ماشینش جنیسیس زرده از اون ماشین خارجی گروناست که خیلی باکلاسند کوپه(دو در) هم هستش پارسال خریده) منم گفتم اگه بره کوچه ما معلومه که اونه که چند دقیقه بعدش پیچید تو کوچه ما و پیمان هم براش بوق زد و رفت کنارش با دست نشون داد که خونه اینه تا اون دورتر نره چون داشت دنبال پلاکمون می گشت! خلاصه اونا(حسنی و دستیارش) کنار در پارک کردند و ما هم در پارکینگو زدیم و رفتیم تو پارک کردیم و اونام اومدند تو رفتیم بالا! اول یه خرده حرف زدیم و من حال مامان حسنی رو پرسیدم که اونم گفت سلام داره و از این حرفا بعدم پیمان گفت اون خونه چه خبر ما رفتیم بهتون خوش می گذره؟ گفت نه بابا کار خوبو شما کردید که رفتید اون خانومه که اون موقعها تازه مدیر شده بود پدر همه همسایه هارو یکی یکی درآورده و همه رو انداخته به جون هم، هر روز تو اون ساختمون بلواست(اون آخر آخرا که ما اون خونه بودیم براتون نوشته بودم که زن طبقه دوممون که معلم بود مدیر ساختمون شده بود همون که گفتم شوهرش وکیله و یه دختر کوچولو داره و به پیمان هم گفته بود با من همکاری کن من دست تنهام و دم به دقیقه هم به بهونه های مختلف در خونه ما بود و ذله مون کرده بود این همون زنه است) پیمان گفت مگه هنوزم اون مدیره؟ گفت آره بابا نمی دونی چیکار می کنه دم به دقیقه از همه چی عکس می گیره و می ذاره تو گروه که این چه وضعشه؟ یه روز از سطل آشغال و یه روز از در و یه روز از دیوارو ...خلاصه که پدر مارو درآورده! این زن آقای. یگانه هم نمی دونم مریضه؟چیه؟با اون دست به یکی کرده هر روز به یکی گیر می دن زمستون ما تو خونه خودمون شومینه روشن کرده بودیم با اینکه خونه اونا دو طبقه بالاتر از خونه ماست اومده بود دم در ما که شومینه تونو خاموش کنید ما بالا گرممون میشه (آقای .یگانه همسایه طبقه سوممون بود همون که اون موقع اینجا نوشته بودم برا بچه هاش اون تابلوی گربه رو بردم زنش یه زن خوشگل و خوش تیپ و جوونه که اسمشم ساغره اخلاقشم خیلی خوبه نمی دونم حالا چرا با اون مدیره دست به یکی کرده و گیر داده به این بیچاره ها)!... خلاصه که خواهر، حسنی بیچاره کلی از اون مدیر دیوانه و کاراش و کارهای زن. یگانه تعریف کرد من و پیمان هم کلی خندیدیم ...بعد از اینکه حرفای حسنی در مورد مدیره تموم شد پیمان و حسنی و دستیارش که یه پسر جوان و چشم آبی و بور بود(فک کنم از کارگرای شرکتش بود) رفتند پنجره های اتاقو اندازه بزنند منم یه ظرف ورداشتم و اول رفتم بالکن و دوتا گلدون شمعدونی که آقای مطلق اینا نبردند و گذاشتند مونده تو بالکن، آب دادم بیچاره ها خاکشون خشک خشک بود چند روز پیشا آبشون داده بودم ولی نیست که هوا گرمه آبشون سریع خشک میشه و باید هر روز آب بخورند بعد از اونا هم همون ظرفو ورداشتم و پریدم تو آسانسور و رفتم تو پارکینگ، مطلق اینا اونجا هم پای پله ها یه گل بزرگ دارند که اسمشو نمی دونم از این نخل ماننداست که سراشون حالت چتریه، موقع تخلیه گذاشتنش پایین که بیان ببرنش ولی هنوز نیومدند! دیدم گل بیچاره بعضی از شاخه هاش با اینکه چند روز پیش آبش داده بودم از تشنگی زرد شده و روبان زرشکی دورشم که به شکل پاپیون بود افتاده پاش و گلاش کلا پخش و پلا شده، روبانشو کشیدم بالا و شاخه هاشو مرتب کردم و رفتم شلنگ آب تو حیاطو باز کردم و سرش آوردم گذاشتم تو گلدون و حسابی آبش دادم بعدشم اومدم بالا و تو واتساپ به مطلقه یه پیغام دادم که آقای .مطلق این گلتون که گذاشتید تو پارکینگ کنار پله ها داره خراب میشه تا حالا ما دو بار آبش دادیم ولی امروز دیدم بعضی از برگاش زرد شده، روبان دورش هم افتاده بود من محکمش کردم ولی بهتره بیایید ببریدش چون هم حیفه هم اینکه گناه داره تابستونه هوا گرمه تشنه می مونه خشک میشه! اونم تو جواب نوشت که سلام داداش ممنونم از لطفت هواشو داشته باشین چشم میام می برم یکم گرفتار شدم!(فکر کرده بود پیمان براش پیغام گذاشته) منم با خودم گفتم حالا داداش یا آبجی فرقی نمی کنه مهم اینه که بیاد این بیچاره رو تا خشک نشده ببره چون ما هم که هر روز اونجا نیستیم چند روز یه بار می ریم اونم تو این فاصله تشنه می مونه و بیچاره پدرش درمی یاد! ...بعد از پیغام گذاشتن برا مطلق هم پیام زنگ زده بود به گوشی پیمان که ناهارمونو آورده و دم دره پیمانم گفت الان مهنازو می فرستم بیاد بگیره(اومدنی یه خرده قرمه سبزی با خودمون آورده بودیم برا ناهار که قبل از اینکه بریم اونجا برده بودیم داده بودیمش به پیام که بذاره تو یخچال مغازه و ظهر برامون بیاره)....رفتم پایین اونو گرفتم و یه خرده هم با پیام حرف زدیم بعد برگشتم رفتم بالا(پیام ماشین حسنی رو دیده بود که جلو در پارکه گفت نکنه همسایه تون با این اومده؟ گفتم آره ماشین اونه گفت یارو این ماشینو داره اونوقت می یاد پنجره متر می زنه؟ گفتم خب اون برا خودش یه شرکت بزرگ پرو.فیل داره کلی کارگر و عوامل زیر دستش کار می کنند الانم کارگرشو با خودش آورده ولی ما چون همسایه بودیم مال مارو خودش داره متر می زنه! گفت به بابا بگو مواظب باشه یارو نکنه تو پاچه اش، ببین چقدررررررر کرده تو پاچه مردم که تونسته ماشین به این گرونی رو بخره! ...خلاصه یه خرده از این حرفا زد و رفت و منم غذارو بردم بالا و حرفایی که زده بودو به پیمان گفتم و اونم گفت می گفتی برو مرتیکه همه که مثل مادر حرومزاده تو نیستند که برا پولای مردم نقشه بکشند!) ...بعد از این حرفا هم کار حسنی و دستیارش تموم شد و اومدند وایستادند جلو در واحدو یه خرده از اینور اونور و گرونی و این چیزا حرف زدند و وسطا هم حرف رسید به اندازه پنجره ها که من گفتم اندازه های قبل رو (یکی دو روز قبل از اینکه بیاد متر کنه گفته بود اندازه هارو حدودی برام واتساپ کنید تا قیمتو براتون دربیارم) که تو واتساپ براتون فرستاده بودیم چون متر همراهمون نبود با وجب پیمان اندازه زده بودیم و هر وجبم بیست سانت در نظر گرفته بودیم اونم کلی خندیدند و دفترشو باز کرد دوتا اندازه هارو با هم مقایسه کرد و گفت اندازه ها با اندازه های واقعی فقط نیم سانت اختلاف دارند و با اینکه با وجب بوده ولی خیلی دقیق درآوردید من و پیمانم کلی خندیدیم و منم گفتم پیمان وجب تو از این به بعد می تونه معیار اندازه گیری باشه و دیگه به متر هم نیازی نیست اونام خندیدند و ...بعدشم حسنی یه خرده از مامانش و باشگاهی که داره(قبلا هم بهتون گفتم مامانش باشگاه ورزشی داره و مربیه) حرف زد و یه خرده هم از خونه ای که تهران دارند و چند ماهیه تحویل گرفتند و صدو سی و دو متره و سه خوابه است و اینا حرف زد و یه خرده هم از اینور و اونورو دیگه با من خداحافظی کردند و با پیمان رفتند پایین و یه خرده هم تو کوچه کنار ماشین وایستادند و حرف زدند و بعد رفتند، دیگه پیمان اومد بالا منم غذا رو گذاشتم گرم شد و تو این فاصله هم پیمان رفت یه دستی به حموم و دستشویی کشید و کفشونو با وایتکس شست و اومد تازه می خواستیم بشینیم ناهارمونو بخوریم که یه زنه زنگ زد می خوام بیام با خواهر زاده ام خونه رو ببینم!(پیمان هم خونه نظر.آبادو گذاشته برا فروش هم آپارتمان کرجو، تا هر کدوم زودتر فروش رفت بریم تهران تو محله مامانش اینا تا پاییز نشده برا خودمون یه آپارتمان بخریم و با فروش رفتن اون یکی هم، دوباره یه آپارتمان تو کرج برا پیام بخریم البته اگه نظر آبادیه زودتر از کرج فروش بره فروش آپارتمان کرجو کنسل می کنیم و همونو می دیمش به پیام ولی اگه کرج زود فروش بره یه پولی روش می ذاریم و تو تهران می خریم بعد که نظر.آبادیه فروش رفت با پول اون تو کرج برا پیام دوباره آپارتمان می خریم) خلاصه زنه زنگ زد گفت که می تونه بیاد خونه رو ببینه؟ پیمان هم بخاطر ناهارمون گفت که الان نه اگه میشه ساعت شش به بعد بیایید بعد که قطع کرد بهش گفتم چرا مشتری رو می پرونی زنگ بزن بگو بیاد فوقش چند دقیقه می یاد می بینه می ره بعدش ناهار می خوریم دیگه! اونم دوباره به زنه زنگ زد اونم گفت تا ده دقیقه دیگه می یاییم که اومدند و دیدند و رفتند بعد نشستیم ناهارمونو خوردیم ساعت هفت و نیم هم یه کارشناس زن از یکی از املاکیها زنگ زد و یه زن و یه مرد جوانو آورد خونه رو دیدند و رفتند بعد از رفتن اونا ما هم شال و کلاه کردیم و همه چیزایی که از ظرف و ظروف(لیوان و قندون و قوری و کتری و بشقاب و این چیزا) برده بودیم اونجا جمع کردیم و ریختیم تو کیسه و بردیم گذاشتیم تو صندوق عقب ماشین چون از چهارشنبه قراره نقاش کارشو شروع کنه گفتیم جلو دست و پای اونا نباشه و دیگه راه افتادیم سمت مغازه پیام، یه جعبه بزرگ بیسکوییت تو اون خونه داشتیم که بردیم اونم دادیمش به پیام و دیگه راه افتادیم سمت خونه ! ...دیروزم کار خاصی نکردیم و همش خونه بودیم فقط عصری من یه کوکو سبزی برا شام درست کردم ایندفعه توش به جای آرد معمولی آرد برنج ریخته بودم که بسیار بسیار خوشمزه شده بود شمام حتما امتحان کنید خیلی مزه خوبی بهش میده البته موقع خرید آرد برنج دقت کنید که حتما بوی خوش برنج بده و بوی موندگی و نا و این چیزا نده آردی که من داشتم یه بوی با حالی می داد که نگو فک کنم برنجش ایرانی بود ... امروزم پیمان صبح بلند شد با تاکسی رفت کرج که کلیدو به نقاش بده که وسایلشو بیاره( یکی دو هفته است کمر پیمان درد می کنه دیشبم درد می کرد دیگه ماشین خودشو نبرد و گفت با تاکسی راحتترم) از اونورم قرار بود همین که رسید کرج پیام بیاد دنبالش و سوارش کنه برن سفره یکبار مصرف بگیرند و ببرند بکشند رو دراور و کمدای اون خونه که موقع نقاشی رنگ روشون نپاشه ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از قصه این چند روزی که گذشت ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید از دور صورت ماهتونو می بوسم مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

راستی چندتایی عکس از اون خونه گرفته بودم بذارم اینجا که فعلا بخاطر پر شدن حافظه، گوشیم دیوانه شده و اجازه دیدن و انتخابشونو بهم نمی ده سر فرصت حافظه اشو که خالی کردم یا پایین همین پست یا تو پستهای بعدی براتون می ذارم! 

💥 گلواژه💥
‏دنیا پر از افرادی است که منتظرند کسی از راه برسد و به آنها انگیزه بدهد تا به فردی تبدیل شوند که آرزو دارند
مسئله این است که هیچ نجات دهنده‌ای نیست...
برایان تریسی

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۵/۰۶
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی