خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

گاهی با دستان مبارکتون غذا میل کنید!

سلاااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه مختصری از این چند روز خیلی کوتاه بنویسم و برم چون گردنم همچنان گرفته و یه خرده بیشتر بنویسم مثل ماری که خفته بیدار میشه و اونوقته که نمیشه جلوی دردشو گرفت!...پس سریع بریم سر اصل مطلب : چهارشنبه همونجور که گفته بودم رفتیم نظر.آباد، البته بعد از ظهر حدودای سه چهار بود که رفتیم قبل از ظهرش خونه بودیم و من از وقتی از خواب بیدار شده بودم یه حس خستگی و خواب آلودگی خیلی شدید داشتم بعد از اینکه صبونه خوردیم به پیمان گفتم کاش تو نبودی من می گرفتم تا ظهر می خوابیدم!(وقتی اون خونه است نمیشه کلا خوابید انقدر کاسه رو می زنه به کوزه، کوزه رو می زنه به کاسه و صدا درمی یاره که آدم دیوونه میشه هی هم از این سر خونه می ره اون سر، از اون سر به این سر برا تی کشیدن و این کارا که آدم همش احساس می کنه یه اسب داره تو خونه یورتمه می ره) اونم یه فکری کرد و گفت پس من بلند می شم می رم مغازه حسین یه سر می زنم تو هم بگیر بخواب!(حسین بعد از بازنشستگیش با پسرش امیر یه مغازه پروتئینی سمت خونه خودشون راه انداختن که سوسیس و کالباس و همبرگر و پنیر پیتزا و تخم مرغ و نوشیدنی و این چیزا می فروشند صبح تا ظهر حسین اونجاست بعد از ظهر تا شب هم پسرش) منم خوشحال شدم و گفتم آاااااااااااااااااااااافرین فکر خیلی خوبیه آره بهتره بری چون انقدررررررررررررر خوابم می یاد که ممکنه اگه خونه بمونی و صدا دربیاری مدام از من کتک بخوری و مجبور بشی همش بدوی و گریه کنی! اونم خندید و رفت آماده شد و راه افتاد منم به محض اینکه راش انداختم سریع یه بالش و پتو پرت کردم وسط هال و حالا نخواب کی بخواب! وسطا هم هر از گاهی که با صدای آسانسوری دری چیزی می پریدم از خواب به محض باز کردن چشمام به خودم می گفتم امروز روز توئه بگیر بخواب و حالشو ببر دوباره می گرفتم می خوابیدم! دیگه تا ساعت یه ربع به دو خوابیدم تا حدودی خستگیم رفع شد بعد بلند شدم و زنگ زدم به پیمان دیدم میگه آزاد.گانم دارم می یام! حسین و زنش انگار داشتند جایی می رفتند پیمانم با ماشینشون رسونده بودند خلاصه اومد و یه سری دلستر و این چیزا از حسین گرفته بود بعد از اینکه من شستمشون و ضد عفونیشون کردم چند تایی رو گذاشتیم تو یخچال خنک بشند و چندتایی رو هم با یه بسته پنج تایی نون شیرمال سبوس دار و یه بسته پشمک حلوایی که خواهر پیمان هفته پیش از شمال آورده بود و روشونم برچسب زده بود و نوشته بود پیام جان، ورداشتیم و یه ساعت بعدش راه افتادیم اول رفتیم سمت مغازه و پیمان برد اونارو داد به پیام جان و بعدشم دیگه رفتیم نظر .آباد!(عمه پیام جان برا پیمان جان هم یه بسته از همون نون شیرمالا آورده بود با یه شیشه مربای بهار نارنج و یه سطل ماست چکیده که انگار از دهاتی که یه فروشگاه خیلی بزرگ تو جاده چالوسه و چیزای محلی می فروشه و خیلی معروفه گرفته بود)!...تو نظر.آبادم بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم من یه خرده میوه شستم و بعدشم یه کته بار گذاشتم که بعدا با نیمرو بخوریم و نشستم تلوزیون نگاه کردم و یه خرده هم اینترنت گردی کردم هوام سرد بود و علاوه بر اینکه بخاریهارو روشن کرده بودیم من پاپوش کاموایی و یه لباس بافت کلفت هم تنم کرده بودم که از سرما نلرزم تا خونه گرم بشه پیمان هم رفته بود تو حیاط تا نایلونها و گونیهایی که اون موقع رو سقف حیاط بخاطر کار فر.جی اینا کشیده بودند رو کلا بکنه بندازه دور چون ظاهرا دیگه کارشون سمت ما تموم شده بود و دیوار سمت مارو هم سیمان سفید زده بودند و داربستهاشونم باز کرده بودند، بعد از کندن و جمع کردن اونا هم حیاطو که حسابی پر خاک و خل و سیمان و آهک و برگ درخت و این چیزا بود شست و یه جاهایی هم اون وسطا برا کندن طنابهایی که رو دیوار بعد از کندن گونیها جا مونده بود به من گفت که برم نردبونو براش نگهدارم که منم سر و صورتمو با یه شال پوشوندم که خاک و خل رو سرم نریزه و رفتم گرفتم باز کرد و بعد از تمیز کردن حیاط گفت می خواد نیلوفرای تو کوچه رو هم که اون موقع پای خانم گنجشکی کاشته بودیم و دیگه خشک شده بودند و تک و توکی گل روشون بود هم بکنه و باغچه پشت در رو تمیز کنه که بهش گفتم دست نگهداره تا من برم تخماشو بگیرم بعد، برا همین رفتم تو مانتومو پوشیدم و یه شال انداختم رو سرم و با یه نایلون رفتم سر وقت نیلوفرا و تا جایی که چشمم می دید تخمای خشکشو جمع کردم کوچه سمت نیلوفرا یه خرده تاریک بود زیاد نمی تونستم تخمهارو تشخیص بدم بالاخره هر طوری بود اندازه یه مشت ازش تخم گرفتم و رفتم تو، دیگه پیمان رفت کندشون و آشغالاشونو جمع کرد با آشغالای تو حیاط برد ریخت تو سطل زباله بزرگی که سر کوچه بودو بعدم اومد باغچه رو تمیز کرد و جلوی درو شست و دیگه اومد تو نشستیم شام خوردیم بعد از شامم یه سری ماشین لباسشویی روشن کرد و لباسایی که در طول هفته پوشیده بودیم و کثیف بودند رو ریخت تو ماشینو شست پهن کرد و رفت دوش گرفت و اومد، دیگه نشستیم یه خرده میوه خوردیم و سریال دیدیم بعدشم گرفتیم خوابیدیم...فرداشم صبح ساعت هشت و نیم پیمان بلند شد رفت یه سر به شهرداری زد بخاطر قضیه اون پنجره همسایه پشتی، اونام گفته بودند شنبه کارشناس می فرستند بره ببینه و جوابشو دوشنبه هفته دیگه می دن یعنی دوشنبه این هفته،پیمانم گفته بود باشه و دوشنبه سر می زنم ببینم چی شد و دیگه از شهرداری اومده بود بیرون،رفته بود یه مقدار شیر و پنیر از لبنیاتی گرفته بود سر راهم از یه پیرمرده دو کیلو و نیم سبزی دلمه گرفته بود که بعد از خوردن صبونه من نشستم پاکشون کردم و شستمشون پیمان هم رفت گل پسرو شست و بعدم آشغالای پشت بومو که کارگرای فر.جی اینا موقع کار کردن ریخته بودند رو جمع کرد و ریخت دور بعد اومد سبزی رو با دستگاه خرد کرد و داد من بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر تا یه خرده یخ بزنه رفتنی با خودمون ببریمش بعدم اون یه خرده از وسیله هایی که اونجا مونده بودند و کرج لازم داشتیمو جمع کرد و برد گذاشت تو ماشین منم رفتم تو حیاط یه لاک به ناخنام زدم و اومدم تو، هوام خیلی سرد شده بود تا لاکارو بزنم بیام یخ کردم ! اومدم تو یه چایی ریختم خوردیم و دیگه غروب بود رفتم آماده شدم اومدیم سوار شدیم راه بیفتیم بیاییم که پیمان هر چی استارت زد گل پسر روشن نشد انگار موقع شستنش درارو یه ساعتی پیمان باز گذاشته بود باتری خالی کرده بود یه یک ربعی باهاش کلنجار رفتیم بلاخره روشن شد و باتریه شارژ شد راه افتادیم رفتیم کرج، اونجام اول رفتیم مغازه، پیمان برا پیام پسته تازه خریده بود که خیلی دوست داره بردیم اونو بهش دادیم البته تو نرفتیما من نشستم تو ماشین و پیمان پیاده شد و زنگ زد پیام اومد همون دم ماشین گرفت و یکی دو دقیقه با هم حرف زدند و چون هوا خیلی سرد شده بود سریع خداحافظی کردند و پیام در حالیکه که از سرما می لرزید پسته رو گرفت و دوید سمت پاساژ و پیمان هم در حالیکه دندوناش بهم می خورد سوار شد و راه افتادیم رفتیم خونه! منم مانتوم نازک بود سردم شده بود، دیگه تو پارکینگ که پیاده شدیم رسما داشتم می لرزیدم همون شب تو تلوزیون نشون داد که تو ارتفاعات تهران و البرز برف اومده !🌨️ دیگه رفتیم بالا خونه هم سرد بود شوفاژارو روشن کردیم و بعد از عوض کردن لباسامون و شستن دست و بالمون، یه مقدار از کته ای که تو نظر .آباد درست کرده بودم مونده بود همونو گرم کردم و آوردم هیچی نداشتیم که باهاش بخوریم منم خسته بودم و حال و حوصله درست کردن چیزی رو نداشتم از اونورم سبزی که صبح پاک کرده و شسته بودم باعث شده بود دوباره گردنم درد بگیره برا همین کلا بی خیال درست کردن چیزی شدم و همونو خالی خالی آوردم پیمان با ماست چکیده ای که خواهرش آورده بود خورد منم دستامو تمیز شستم و از اونجایی که ماست می خورم سر درد می گیرم همون کته خالی رو به جای قاشق و چنگال با دست خوردم اتفاقا خییییییییییییلی هم چسبید نمی دونید چه حالی داد! دیدید آدم با دست غذا می خوره انگار غذا خوشمزه تر میشه؟! اصلا می گن پیغمبر به غذا خوردن با دست سفارش کرده البته با دست تمیزاااااااااااا، چون عمل جذب از طریق انگشتها هم اتفاق می افته برا همینم غذا به نظر خوشمزه تر می یاد تازه من یه چیز دیگه ای هم اون شب از مقایسه سرعت غذا خوردن خودم و پیمان فهمیدم اونم اینکه آدم وقتی با دست غذا می خوره دیرتر از وقتی که با قاشق و چنگال غذا می خوره غذاشو تموم می کنه انگار آهسته تر می خوره و خوب می جوه که اینم هم برا معده خوبه هم برای تناسب اندام، چون علاوه بر اینکه غذا خوب جوییده میشه و به معده فشار نمی یاد موقع هضم، آهسته تر خوردنشم باعث میشه که آدم به موقع سیر بشه و دیگه غذای بیشتری نخوره که بخواد چاق بشه چون معمولا می گن تایم گرسنگی حداکثر بیست دقیقه است وقتی آدم آروم غذا می خوره تو اون بیست دقیقه غذای کمتری وارد معده اش میشه تا وقتی که تند می خوره اینو بعد از اینکه خودم کشف کردم دیدم تو اینترنت هم همین مورد رو نوشته علاوه بر این نوشته بود غذا خوردن با دست جریان خونو افزایش می ده و نمی دونم چاکراهارو فعال می کنه و باعث سلامتی بیشتر میشه و دیابت رو کاهش می ده و نمی دونم از نوک انگشتها موقع برخورد با مواد غذایی ماده ای ترشح میشه که علاوه بر هزارن خاصیتی که داره خودش قدرت مکروب کشی داره و هزار تا چیز دیگه!...خلاصه که خواهر موقع غذا خوردن با دست علاوه بر خوشمزه شدن غذا اتفاقات خوب دیگه ای هم می افته که برای بدن خیلی مفیده پس سعی کنید هر از گاهی به جای قاشق و چنگال با دستان مبارکتان غذا میل کنید تا هم لذت بیشتری از خوردنش ببرید هم از مزیتهاش بهره مند بشید!...خلاصه کته خوشمزه رو خوردیم و بعدشم یه چایی نوش جان کردیم و بعدم طبق معمول میوه و سریال و لالا...جمعه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه پیمان رفت وسایل ماکارونی خرید و آورد منم بعد از ظهری یه ماکارونی خوشمزه درست کردم که پیمان فرداش که می شد امروز ببره با خواهر و مادرش تهران بخورند یه مقدارم ریختیم توی یه قابلمه ای و با یه مقدار میوه گذاشتیم تو یخچال که پیام قراره امروز ظهر بیاد ببره مغازه بخوره ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از این چند روز ...با اینکه می خواستم کوتاه بنویسم بازم تقریبا شاهنامه شد من برم تا چیزای بیشتری یادم نیفتاده و گردنم به باد فنا نرفته، راستی گفتم گردن، یاد زالوهایی که چند وقت پیش خریدم و گوشه خونه تو شیشه آبند افتادم این هفته ایشالا دیگه می ذارمش رو گردنم و پشت گوشم و شقیقه هام ببینم تأثیر می کنه و این گردن درد و سردرد دست از سر کچل ما ورمی داره یا نه!؟ ...خب همین دیگه...فعلا چیز دیگه ای برا گفتن ندارم ...برم تا چیزی یادم نیومده وگرنه تا شب باید پای حرفای من بشینید😁 .....خب دیگه من رفتم شمام مواظب خود نازگلتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای

💥گلواژه💥
در اسلام مستحب است که غذا را با سه انگشت بخوریم. شاید با خود بگویید که این کمال عقب افتادگی است و یا اینکه بگویید در زمان پیامبر اسلام قاشق یا چنگالی وجود نداشته است، اما به تازگی دانشمندان به این پی برده اند زمانی که انسان مشغول خوردن غذا با دست است از سر انگشتان او ماده ای ترشح می شود که یکی از فوائد آن ماده سیر کردن انسان است و در واقع از پر خوری جلوگیری می کند.

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۱
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی