خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ب.ظ

بی شمار محبت کنیم!!!

سلااااااام سلااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح قرار بود پیمان ساعت هشت گل پسرو ببره بذاره نمایندگی برا اینکه صندلی راننده رو تعمیر یا تعویض کنند از همون روز اول که تحویلش گرفتیم پیمان همش می گفت این لق می زنه چند وقت پیشا که برده بودش سرویس بهشون گفته بود اونام گفته بودند باید فرم درخواست بررسی پر کنی کارشناسای .ایران .خودرو بیان بررسیش کنند تا بگن چیکار کنیم اونم فرمه رو پر کرده بود و اینام پنجشنبه زنگ زدند گفتند شنبه کارشناسا می یان هشت صبح ماشینو بیار اینجا تا ببیننش!... منم روز قبلش یعنی جمعه یه دبه ترشی از اون مخلوطه که درست کرده بودم با یه شیشه لیته و یه شیشه ترشی فلفل.کبابی و یه شیشه از ترشی لبویی که معصومه بهم یاد داده بود آماده کردم دراشونو نایلون گذاشتم که نریزه به پیمان گفتم فردا داری می ری کرج اینارو هم ببر بده به حسین اینا(حسین دوست پیمانه قبلا هم بهتون گفتم همون که اسم زنش آمنه است و خیلی هنرمنده) اونم گفت باشه(پارسال پیارسال که ترشی درست کرده بودم یه بار یه دبه کوچولو برا حسین اینا برده بودیم خیلی خوششون اومده بود بعد اینکه اونو تموم کرده بودند یه بار دیگه ام خودشون ظرف آوردند دوباره بردند منم برا همین گفتم بذار از هر کدوم از ترشیهام براشون یه مقدار بفرستم هم بخاطر اینکه دوست دارند هم اینکه ترشیامون زیاده و همه شو نمی تونیم بخوریم و کم کم هم هوا داره گرم میشه می مونند خراب میشه از اونورم از وقتی دارم دوباره ترشی می خورم معده ام شروع کرده به درد گرفتن با خودم گفتم بدمشون به این و اون تا زود تموم بشن تا هی هوس نکنم بخورم و درد معده ام بیشتر بشه علاوه بر حسین اینا دو تا هم دبه پر کردم گذاشتم کنار که بیست و ششم رفتیم شمال ببرم برا آقای غلام پور اینا (صاحب شالیزار) و داداش حسین، یه خرده هم ته دبه موند که خودمون بخوریم البته هنوزم زیاده چون علاوه بر مخلوطه یه شیشه هم ترشی فلفل.کبابی و یه شیشه هم ترشی .لبو و یه مقدارم لیته هنوز دارم)...خلاصه شنبه که پیمان می خواست بره نمایندگی ترشیهارو هم گذاشت تو صندوق عقب و گفت که کار ماشین تموم شد می برم از دم در می دم به حسین اینا و می یام(بخاطر کرو.نا قرار بود تو نره) خلاصه رفت و منم بعد از اینکه اونو راهی کردم تا ساعت ده اینجورا خوابیدم ده بلند شدم و به پیمان زنگ زدم ببینم چیکار کرد که گفت ماشینو بردم گذاشتم نمایندگی دارم پیاده می رم سمت خونه حسین اینا ترشیهارو بهش بدم (از نمایندگی تا خونه حسین اینا پیاده خیلی راهه ولی پیمان برا اینکه تو این اوضاع خطرناک سوار اتوبوس و تاکسی نشه پیاده رفته بود، دیگه فک کنید پیمان ساعت نه از نمایندگی راه افتاده بود ده و نیم رسیده بود دم درشون، البته از اونورم می گفت چون مجبور بودم منتظر بمونم ببینم کی می گن بیا ماشینو ببر گفتم برا اینکه وقت بگذره پیاده برم ولی در کل پدر پاهاش دراومده بود) حالا تلفنی که با پیمان حرف می زدم گفت که گفتند ساعت سه چهار احتمالا کار ماشین تموم میشه منم گفتم ای بابا اینجوری که تو تا اون موقع هلاک می شی که؟ اونم گفت دیگه چیکار کنم آخه نمی تونم که برگردم خونه دوباره برم برا همین مجبورم یه جورایی وقتمو بگذرونم تا بهم زنگ بزنند دیگه، حالا یه خرده با حسین حرف می زنم و یه سر به صرافی می زنم و بعدم می رم جواب آزمایش تورو از کلینیک می گیرم بعدم کم کم برمی گردم می رم نمایندگی اونجا منتظر می مونم تا ماشینو بگیرم (جواب آزمایشم برا سی ام بود ولی پیمان رفتنی برگه اش رو برده بود گفت می رم یه سر می زنم اگه آماده بود می گیرم که اونم گفته بودند همون سی ام بیایید آماده نیست)...بعدم وسط حرفاش بهم گفت جوجو برا امروز اگه می تونی یه خرده عدس پلو درست کن منم گفتم باشه و بعد که اون خداحافظی کرد و رفت دیگه بلند شدم تختخوابو مرتب کردم و اول کتری رو گذاشتم بجوشه بعدم رفتم سراغ عدس پلو گفتم اول غذارو آماده کنم بذارم بپزه بعد دیگه با خیال راحت برم صبونه بخورم ساعت یازده و ربع اینجورا بود داشتم پیاز خرد می کردم که تلفنم زنگ زد دیدم آمنه زن حسینه جواب دادم و بعد از سلام و احوالپرسی کلی بابت ترشیها ازم تشکر کرد و گفت دستت درد نکنه چرا اینهمه زحمت کشیدی ترشیهات خیلی عالی اند و الان یکی یکی تستشون کردم خیلی خوشمزه اند تو ماشاالله خیلی هنرمندی و از این حرفها بعدم گفت بیشتر از همه هم بابت ترشی فلفل کبابیت خوشحال شدم من عاشق چیزای تندم و امروز می خوام ظهر با ناهارم ازش بخورم گفتم ایشالا که خوشت بیاد از مزه اش! گفت بوش که خیییییییییییییییییلی عالیه حتما مزه اش هم خوبه گفتم خلاصه اگه مزه هاشون زیاد خوب نبود ببخشید دیگه من خیلی هم تو ترشی درست کردن حرفه ای نیستم و ناشی ام! اونم گفت نگووووووووو تورو خدا! من از هر کدوم یه مقدار خوردم اتفاقا انقدر خوشمزه بودند که به حسین گفتم گفتم مهناز خانم خییییییییییییلی هنرمنده منم گفتم اختیار داری به پای تو که اصلا نمی رسم(قبلا هم بهتون گفتم آمنه وااااااااااااااااااقعا هنرمنده نه تنها آشپزیش حرف نداره و همه غذاهای سنتی و مدرنو مثل رستورانها درست می کنه بلکه هزار و یک هنر دیگه هم داره از درست کردن زیور آالات و مجسمه سازی و پتینه و کار چرم و گلسازی و خمیر چینی بگیر تا رنگ آمیزی در و دیوار و غیره همه کاراشم انقدر محشره که کلی سفارش از همه جا بهش می دن و کلی از این کارا درآمد داره) ...بعد از ترشیها هم، بخاطر قلب پارچه ای که براش فرستاده بودم کلی ازم تشکر کرد(یادم رفت بهتون بگم همراه با ترشیها یکی از اون سه تا قلبی که یکی دو سال پیش اگه یادتون باشه از تیشرتهای کهنه درست کرده بودم رو براش فرستاده بودم منظورش اون قلب بود! قبل از کرو.نا یه شب حسین اینا اومده بودند خونه مون، آمنه اون قلبارو که روی مبلامون بود دید و از یکیشون خیییییییییییییییلی خوشش اومد منم اون شب اصلا حواسم نبود که بهش بگم خوشت اومده ببرش بعد که رفتند با خودم گفتم کاش اونو می دادم بهش برا خودم دوباره درست می کردم بعدم به خودم گفتم حالا که گذشت ولی بعدا یه روز که رفتیم خونشون براش می برمش! که از اون به بعدم کرو.نا شروع شد و دیگه خونه شون نرفتیم، حالا اون روز که ترشیهارو داشتم آماده می کردم یهو یاد قلبه افتادم و آوردم گذاشتمش تو کیسه بغل ترشیها و به پیمان گفتم که اینم همراه ترشیها برا آمنه ببر که اونم برده بود و به حسین گفته بود اینم یه چیزیه که مهناز برا آمنه خانم درست کرده آمنه هم فکر کرده بود که چون اون از اون قلبه خوشش اومده من دوباره براش درست کردم منم دیگه بهش نگفتم که همون قلب اولیه است)  ...خلاصه بخاطر قلبه هم کلی تشکر کرد و گفت منم یه دست بند از اون دستبندایی که خودم درست کردم برات کنار می ذارم تا یادگاری از من داشته باشی زحمتهای تورو که نمی تونم جبران کنم حداقل یه یادگاری بهت بدم منم تشکر کردم و گفتم نیازی به جبران نیست عزیزم منم کاری نکردم که، اون قلبه هم اصلا قابل تورو نداره و اونم تشکر کرد و بعدشم یه خرده در مورد کرو.نا حرف زدیم آمنه گفت که همین امروز صبح مادر زهرا یکی از دوستای صمیمیم بخاطر کرو.نا مرده و از صبح حالمون گرفته است بعد گفت تو هم زهرارو دیدی زن نادر همکار آقا پیمان و حسینه یه بار اونا خونه ما بودند شما هم اومدید خونه ما، منم یادم افتاد کی رو میگه و گفتم خدا بیامرزه گفت بیچاره شصت و خرده ای سالش بود چند روزی بود که بیمارستان بستری بود دو روزشم دوستم خودش رفت پیش مامانش موند یه شبم از همون پرستارای بیمارستان براش گرفتند که مواظبش باشه همون شبی که پرستاره بالا سرش بوده انگار مرده ، می گفت بیچاره دوستم می گفت روز قبلش مامانم حالش خیلی خوب شده بود و حتی با هم کلی حرف زدیم و خندیدیم فرداش نمی دونم یهو چی شد که مادرم مرد؟ منم گفتم عجببببببببببببببب بیچاره ! اونم گفت مادر منم کرو.نا گرفته بود(مادر آمنه) اون خواهرم که پرستاره تو بیمارستان رشت، گفت مامان خونه بمونه احتمال خوب شدنش خیلی بیشتر از بیمارستانه چون اکثر مریضای کرو.نایی که بستری می شن می میرند و سالم از بیمارستان بیرون نمی رند برا همین خودمون دکتر آوردیم بالا سرش از اون دکترایی که خواهرم می شناخت و باهاشون آشنا بود و می دونست چیزی حالیشونه بهش قرص و آمپول و این چیزا دادند از اونورم برا تستاش با ماشین می بردیمش دم در بیمارستان خواهرم هماهنگ می کرد پرستارا می اومدند تو ماشین ازش تست می گرفتند و برمی گردوندیمش خواهرم می گفت اگه احتیاج به اکسیژن و این چیزا هم پیدا کنه یه دستگاه اکسیژن براش اجاره کنیم خیلی بهتر از اینه که ببریمش بیمارستان بستریش کنیم می گفت ولی خدارو شکر احتیاج به اکسیژن پیدا نکرد ولی بیچاره می گفت مرگو جلو چشمم دیدم تا خوب شدم منم گفتم باز خدارو شکرررررررررررررررررررر که خوب شدند ایشالا همیشه سلامت باشند اونم تشکر کرد و یه خرده هم در مورد پسرش حرف زدیم گفتم امیر چیکار می کنه سربازیش تموم شد؟(قبلا بهتون گفته بودم پسرش تو تهران سربازه و صبح با مترو می ره تهران و ساعت دو برمی گرده) گفت خود سربازیش آخر اسفند تموم شد ولی چهار ماه اضافه خدمت بهش خورده الان اونارو داره می ره ایشالا آخر تیر تموم میشه گفتم چرا اضافه خدمت؟ گفت والله بعضی روزا بخاطر شلوغی مترو بخاطر کرو.نا و اینا نرفته بعضی روزا هم بخاطر تنبلی خودش، اونام به ازای هر یک روز غیبت نه روز اضافه خدمت بهش زدند شده چهار ماه حالا تا آخر تیر ماه باید بره گفتم عجب آدمایی اند حداقل می اومدند تو این اوضاع بد کرو.نا این اضافه خدمتهارو می بخشیدند تا بچه های مردم تو شلوغی پادگانها بیشتر از این نمونند اون تو اونم گفت نه بابا نمی بخشند اونا اصلا به این چیزا فکر نمی کنند منم گفتم عیب نداره فقط بهش بگو رعایت کنه ایشالا تا چشم رو هم بذارید این چهار ماهم تموم میشه اونم خندید و گفت امیر میگه مامان تا آخر تیره بهش گفتم تیر خوبه خدا کنه تنبلی نکنی و تا مهر و آبان طول نکشه منم خندیدم و گفتم نمی کشه ایشالا اونم گفت ایشالا ... بعد از این حرفام  یکی دو دقیقه دیگه حرف زدیم و اون خداحافظی کرد و رفت منم رفتم مواد عدس پلومو گذاشتم بپزه اومدم تلوزیونو روشن کردم و نشستم هم تلوزیون دیدم هم یه خرده نون و پنیر خوردم با یه چایی و یه لقمه هم گرفتم گذاشتمش تو کیسه فریزر تا بعدا بدم پیمان بخوره پیمانم زنگ زد گفت جوجو برگشتم نمایندگی گفتند کارشناس اومده بررسی کرده گفته این لق زدن صندلی ایراد نیست و حالت طبیعیش اینه و احتیاج به تعمیر نداره در حالیکه من فکر نمی کنم این حد از لق زدن طبیعی باشه ولی دیگه چاره ای ندارم ماشینو گرفتم دارم برمی گردم منم گفتم عجب اینو نمی تونستند همون ساعت هشت بگند مردمو انقدر علاف نکنند؟ گفت نه دیگه کارشناساشون تازه نزدیک ساعت دوازده قدم رنجه کردند اومدند دیدن منم گفتم باشه بیا دیگه، مواظب خودتم باش اونم گفت باشه و خداحافظی کرد و رفت منم رفتم دیدم مواد عدس پلوئه پخته قاطی برنج کردمش و گذاشتم دم بکشه اومدم تلوزیونو روشن کردم یه خرده برنامه کتاب.باز رو از شبکه .نسیم نگاه کردم وسطای برنامه دیدم خییییییییییییییلی خوابم می یاد و دیگه نمی تونم بقیه اش رو ببینم تلوزیونو خاموش کردم و جلو مبل یه بالش گذاشتم و گرفتم خوابیدم ساعتم پنج دقیقه به یک بود یه ربعی نمی شد که خوابیده بودم یهو با صدای زنگ اف اف پریدم و اولش فکر کردم شبه و ما خوابیم با خودم گفتم این موقع شب این کیه داره زنگ مارو می زنه ولی چشممو که باز کردم یهو یادم افتاد شب کجا بوده الان ظهره و اونم پیمانه داره در می زنه خلاصه بلند شدم و دویدم رفتم حیاط درو باز کردم(دکمه باز کن اف اف خرابه از اونورم من چون پیمان که می ره همیشه درو از پشت قفل می کنم نمیشه از داخل بازش کرد) خلاصه رفتم درو باز کردم پیمان اومد تو، نون و شیر و میوه و این چیزا خریده بود رو صندلی عقب بودند نون و شیرو از تو ماشین درآورد و بهم داد منم ورشون داشتم رفتم تو نگام به ساعت افتاد دیدم ساعت یک و ده دقیقه است یعنی در کل یه ربع بیشتر نخوابیده بودم ولی از اون خوابا بود که خیلی بهم چسبیده بود(دیدین بعضی وقتها آدم ممکنه چند دقیقه بیشتر نخوابه ولی اون خوابه انقدر عمیق و آرامش بخشه که وقتی آدم بلند میشه حس می کنه تمام خستگیش از بین رفته انگار که ساعتها خوابیده باشه اون یه ربعم من همونجوری خوابیده بودم ولی چون یهو بیدار شده بودم تا یه ربع بعدش تپش قلب داشتم)...خلاصه شیر و نون رو بردم خونه و نونارو تکه کردم و بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر، شیرم گذاشتم جوشید، پیمانم طبق معمول همیشه که از بیرون می یاد مشغول جارو کردن و شستن حیاط بود و بعدم رفت باغچه دم درو آب داد منم رفتم میوه هارو از حیاط بیارم پیمان اومد تو گفت جوجو این سوپوره نشسته اون ور کوچه زیر سایه شمشادا به نظرت یه پولی بهش بدم گفتم آره بده بلاخره اونم تو این کوچه زحمت می کشه و هر روز این کوچه رو برامون جارو می زنه گفت باشه و رفت بیرون، منم میوه هارو برداشتم اومدم تو که پیمان صدام زد و گفت جوجو یه موز بشور بذار تو کیسه فریزر بدم این سوپوره بخوره بیچاره خسته شده یه شیشه هم آب خنک بذار توی یه نایلون بده بهم، گفتم باشه و رفتم موزو شستم و آبه رو هم گذاشتم تو نایلون و آوردم دیدم پیمانم رفته دو تا ملون تو زیر زمین داشتیم اونارو گذاشته تو کیسه و آورده (از اینایی که زردند ولی شبیه طالبی اند خیلی هم شیرین و خوشمزه اند) آب و موزو بهش دادم و با ملونا برد دادشون به مرده و برگشت بقیه باغچه رو آب داد و اومد تو حیاط دست و بالشو شست و اومد تو، منم اول لقمه ای که براش گرفته بودم رو دادم خورد(لقمه که می گم یاد صمد ممد می افتم می گفت رحمتدیخ چوخ یاخجی آروادیدی گدردیم حاماما بیر اوندا گوریدین بلله گلدی ایچرییه دییردی یه گوی آیاخدان توشمییسن!) بعدم یه چایی ریختم با کیک یخچالی که چند روز پیش درست کرده بودم و فقط یه تیکه ازش مونده بود آوردمش خورد و بعدم عدس پلوئه رو که پخته بود گفتم پیمان برگردوند توی یه سینی بزرگ و منم پهنش کردم تا بخارش بره بعد برگردوندمش تو قابلمه و گذاشتم تو یخچال تا شب گرمش کنیم و بخوریمش بعد دیگه رفتیم یه خرده گرفتیم خوابیدیم یه ساعتی بود که خوابیده بودیم دیدم گوشیم ویبره می کنه نگاه کردم دیدم صادقه داره زنگ می زنم فهمیدم رسیدن خونه دایی و زنگ زدند که من با دایی حرف زنم چون شب قبلش با مامان تلفنی حرف زده بودم گفته بود فردا عصر با صادق اینا می ریم ارومیه به دایی سر بزنیم منم بهش گفتم رفتید حتما زنگ بزنید منم با دایی حرف بزنم اونم گفته بود باشه... خلاصه گوشی رو ورداشتم و رفتم تو اتاق جواب دادم بعد از سلام علیک با صادق گوشی رو داد به دایی و چند دقیقه ای با هم  حرف زدیمو من حالشو پرسیدم اونم گفت که حالش خوبه منم خیلی خوشحال شدم البته خدارو شکر از صداشم معلوم بود که حالش بهتره چون دفعه پیش که باهاش حرف زده بودم صداش نشون می داد که خیلی مریضه ولی ایندفعه اونجوری نبود و صداش خیلی واضح و خوب بود و نشون می داد که سرحاله!... بعد از چند دقیقه حرف زدن با دایی اون خداحافظی کرد و گوشی رو داد به مامان، با اونم دو دقیقه ای حرف زدم و بعدش خداحافظی کردم اومدم دیدم پیمانم بیدار شده رفتم زیر کتری رو روشن کردم تا گرم بشه بعدا یه چایی بخوریم پیمان هم بلند شد رفت گل پسرو تو حیاط شست و منم نشستم یه خرده کتاب خوندم ساعت شش و ربع اینجورام زدم کانال چهار و برنامه «زندگی.پس.از.زندگی» رو دیدم از اول ماه رمضون داره سری دومشو پخش می کنه قبلا هم پارسال یه بار بهتون گفتم این برنامه یه مستند در مورد کسائیه که در اثر یه سانحه یا مریضی یا خودکشی یا هر چیز دیگه ای به طور موقت مردند و رفتند اون دنیا و دوباره زنده شدند و برگشتند و حالا دارند از تجربیاتی که در مورد اون مرگ موقت و اون دنیا دارند حرف می زنند خییییییییییییییییلی برنامه جالب و تکون دهنده ایه اگه دوست داشتید حتما ببینیدش(اسمش همونطور که گفتم «زندگی.پس .از .زندگی» هستش و هر روز ساعت شش و ربع یا شش و نیم از کانال چهار پخش میشه)...بعد از اون برنامه هم پیمان اومد یه چایی خوردیم بعدم غذارو گذاشتم گرم شد و ساعت نه اینجورا بود آوردم خوردیم و بعدم طبق معمول هر شب یکی دو تا سریال دیدیم از جمله(سریال.یا.ور از کانال .سه، سریا.ل. ا.حضار از کانال یک و در آخرم نون.خ از کانال.شما، راستی سریال آن.شرلی رو هم ساعت نه یکی از کانالا می ده با اینکه هر شبم می بینم ولی یادم نیست کدوم کاناله) و بعد از دیدن سریالها هم یه خرده میوه و چایی و این چیزا خوردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم فرداشم که می شد یکشنبه خونه بودیم و جایی نرفتیم اتفاق خاصی هم نیفتاد... دوشنبه هم ساعت دوازده اینجورا رفتیم کرج جواب آزمایش منو گرفتیم بعدم رفتیم از فاطمیه یه خرده میوه گرفتیم و برگشتیم خونه! جواب آزمایشم هم خدارو شکر خوب بود و همه چیش نرمال بود و چیز نگران کننده ای نداشت...دیروزم ظهر پیمان که رفته بود بیرون شیر بگیره یه کیلو و نیم هم سبزی قرمه گرفته بود آورده بود، دیگه نشستیم باهم پاک کردیم و بعدش من شستمش و گذاشتم آبش رفت بعد از اینکه یه ساعتی گرفتیم خوابیدم بعدش بلند شدیم پیمان با دستگاه خردش کرد و منم تفتش دادم و بسته بندیش کردم گذاشتم تو فریزر، بعدم یه فسنجون درست کردم با برنج  که هم شب خودمون بخوریم هم اینکه پیمان فرداش که می شد امروز ببره خونه مامانش و ظهر با هم بخورند بعدشم که دیگه طبق معمول همیشه دیدن سریال و خوردن و شام و مسواک و لالا ! ...امروزم که صبح پیمان ساعت هفت و ربع اینجورا بلند شد و شال و کلاه کرد و رفت تهران، منم بعد اینکه کتری رو پر آب کردم و آماده گذاشتم که بذارم بعدا بجوشه اومدم نشستم رو تختو اینارو برا شما نوشتم الانم می خوام بگیرم یه ساعتی بخوابم ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از زندگی ما در این چند روز ...خب دیگه من برم بخسبم شما هم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 


💥گلواژه💥 
محبت تجارت پایاپای نیست؛
چرتکه نیندازیم که من چه کردم و تو در مقابل چه کردی!
بی شمار محبت کنیم...
حتی اگر به هر دلیلی کفه ترازوی دیگران سبک تر بود...

 

راستی اون چهار تا کتابی که اون سری از دیجی.کا.لا سفارش داده بودم پنجشنبه برام آوردند حالا عکسشونو براتون می ذارم که ببینید اسماشون چیاست ولی الان چون خوابم می یاد بعدا یه توضیح مختصری در مورد هر کدومشون زیر همین پست یا توی پستای دیگه براتون می ذارم که بخونید و بیشتر در موردشون بدونید فقط همین قدر بگم که هر چهار تاشون جز کتابای بی نظیرند و پیشنهاد می کنم که اگه تونستید حتما بخونیدشون !

 

این خانوم گلی تقدیم به شما با عشق (گل عروسه(همون عروس گلی خودمون) که یکی دو روزه تو گلخونمون گل داده و گلش شبیه این گوشواره های آویز می مونه ببیند سه تا گل پشت سر هم روی یه ساقه نازک از جنس خود گله که آویزون شده ) 

 

اینم عکس قلبی که برا آمنه فرستادم 


اینم عکس کتابایی که گفتم 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۰۱
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی