خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۴۹ ق.ظ

خودت با خودت عشق کن!

سلاااااااام سلاااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه بعد از خوردن صبونه دم دمای ساعت یازده و نیم پیمان بهم گفت جوجو می یای با هم بریم یه خرده قدم بزنیم و یه شیری چیزی هم بگیریم و برگردیم منم چون خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم گفتم باشه فقط صبر کن من آماده بشم بعد، اونم گفت باشه عجله که نداریم برو آماده شو منم رفتم و آروم آروم آماده شدم و چیتان پیتان کردم و راه افتادیم موقع بیرون رفتن به شوخی به پیمان گفتم حالا که داریم می ریم بیرون امروز برام یه جایزه هم بخر آخه امروز روز روانشناسه (نه اردیبهشت که میشه 29 آپریل روز جهانی روانشناسه) اونم خندید و هیچی نگفت و راه افتادیم رفتیم یه دور خیابونارو زدیم که اکثر جاها هم بخاطر قرنطینه تعطیل بودند یه جا جلو خودپرداز پیمان وایستاد و یه پولی انتقال داد من دور وایستاده بودم نفهمیدم پول چیه ولی بعدا از روی اس ام اسهایی که برام اومد دیدم به دوتا از کارتهای من هر کدوم پونصد هزار تومن ریخته(در کل یه میلیون ریخته بود به حساب من) منم ازش تشکر کردم و اصلا هم به فکرم نرسید که اون پولارو بخاطر روز روانشناس ریخته و در واقع همون جایزه ایه که خودم به شوخی بهش گفتم! فکر کردم این یه میلیون هم مثل اون پولائیه که هر از گاهی بی مناسبت می ریزه به حسابم، خلاصه رفتیم و شیر خریدیم و سر راه هم من به پیمان گفتم یه خرده هم سبزی خوردن بگیریم شب با املتی که قراره درست کنیم بخوریم(یه مقدار گوجه تو یخچال داشتیم برا شام قرار بود املت درست کنیم ) پیمان هم گفت باشه و رفتیم وایستادیم تو صف از یه وانتی یه کیلویی هم سبزی گرفتیم و بعدم وسط راه من رفتم از یه داروخونه قرص آهن بگیرم که اونی که من می خواستمو نداشت(یه سری قرصهای آهن هست که من می خورم معده ام رو اذیت می کنند ولی یه جور قرص ریز فرو.س سولفا.ت هست که هر وقت خوردم اصلا معده ام رو اذیت نکرده دنبال اونا بودم که اونم نداشتند) سر راه هم داروخونه دیگه ای نبود و دیگه گذاشتمش یه روز دیگه بگیرمش و راه افتادیم سمت خونه، وقتی رسیدیم پیمان شروع کرد به جارو کردن حیاط و منم رفتم تو بعد از اینکه لباسامو درآوردم اومدم گوشیهامونو که برده بودیم بیرون با الکل ضد عفونی کردم و گذاشتم کنار داشتم می رفتم دستامو بشورم که دیدم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم مامانه جواب دادم بعد از سلام علیک و حال و احوالپرسی مامان با خنده گفت الان داشتم تلوزیون نگاه می کردم دیدم نجملی تورو داره نشون می ده یاد اون روزا افتادم گفتم پاشم یه زنگ بهت بزنم منم خندیدم و گفتم یادش بخیر آره هنوزم اون تو تلوزیون همون برنامه رو اجرا می کنه ولی یه خرده سنش رفته بالا و یه کوچولو قیافه اش تغییر کرده مامان هم گفت آره ولی خیلی عوض نشده و به قول اشکان همون نجملیه منم گفتم آره و یه خرده از اشکان و این که اون اسمو اشکان روی اون مجری گذاشته حرف زدیم و خندیدیم (اون سالها که اشکان کوچیک بود من هر روز برنامه سمت.خدارو از شبکه سه می دیدم و همیشه هم می گفتم من از  مجری این برنامه خیلی خوشم می یاد اسم مجریه هم نجم الدین شریعتی بود یه روز که نشسته بودم اون برنامه رو می دیدم اشکان اومد تو و یه نگاه به تلوزیون انداخت دید اون مجریه رو داره نشون می ده برگشت با یه لبخند شیطنت آمیزی به مامان و بقیه که نشسته بودند گفت من می دونم این کیه این نجملیه مهناز خاله اینو خیلی دوست داره من و مامان اینا هم کلی به نجملی گفتنش خندیدیم(چون بچه بود زبونش نمی چرخید که بگه نجم الدین) خلاصه از اون موقع اسم اون مجریه دیگه نجملی موند و همه هم فهمیدند که من دوستش دارم) با مامان کلی به اون خاطره و به یاد اون روزا خندیدیم و بعدم مامان پرسید چه خبر شما چیکار می کنید؟ گفتم هیچی ما هم رفته بودیم بیرون یه خرده راه رفتیم بعدم شیر و ماست گرفتیم اومدیم خونه مامان گفت راه رفتن خیلی خوبه ولی بدبختی همش بست نشستیم تو خونه، صادق هر وقت می یاد میگه مامان تو خونه نشین برو راه برو منم گفتم راست میگه هر روز بلند شو برو یه دوری تو بیرون بزن و برگرد آدم راه که بره سالمتر می مونه گفت آخه با کی برم؟ ساناز که می یاد تا لنگ ظهر می گیره می خوابه سمیه هم که مشغول بچه هاشه گفتم خودت برو یه دوری تو خیابونا بزن و یه خرده راه برو برگرد اصلا به این فکر نکن که حتما باید با یکی بری خودت دست خودتو بگیر ببر پیاده روی، خودت با خودت عشق کن منو می بینی وقتایی که تنهام خودم با خودم عشق می کنم و اصلا هم نمی گم که یکی باید باشه تا من از زندگی لذت ببرم! اونم خندید و گفت اتفاقا تو کارت خیلی درسته گفتم والله اگه بخوایم منتظر بمونیم که کسی بخواد با ما همراه بشه تا ما کارامونو انجام بدیم و بتونیم از زندگی لذت ببریم اونوقت تا عمر داریم باید متتظر بمونیم پس بهتره به جای اینکه منتظر کسی باشیم خودمون دنبال کارای خودمون بریم و خودمونو همراهی کنیم و سعی کنیم از زندگی لذت ببریم اونم گفت راست می گی و خلاصه کلی حرف زدیم و خندیدیم و بعدم مامان خداحافظی کرد و رفت منم رفتم دستامو شستم و اومدم سراغ شیر، پیمان هم اومد تو، همینجور که داشتم شیرو می ریختم تو قابلمه که بذارمش رو گاز پیمان گفت جوجو از جایزه ات خوشت اومد؟ منم با تعجب گفتم جایزه نگرفتی که برام یادت رفت! اونم به صورت سوالی پرسید نگرفتم؟؟؟ منم گفتم نگرفتی که! بعدم هی تو چیزایی که خریده بودیم تو ذهنم دنبال جایزه گشتم با خودم گفتم نکنه چیزی خریدیم و من یادم رفته چون پیمان یه جوری گفت نگرفتم؟ که من شک کردم که منظورش اینه که گرفته و من حواسم نیست! گفتم جایزه سبزی بود؟ اونم سرشو به علامت نه تکون داد منم گفتم نکنه شیرو می گی؟ همینجور که داشتم با تعجب اینارو می شمردم و پیمانم یه جوری نگام می کرد که یعنی بیشتر فکر کن یهو یاد اون دو تا پونصد هزار تومنه افتادم گفتم واااااااااااااااااااااااای اون پولارو می گی؟ مگه اونا جایزه ام بودند؟ پیمانم خندید گفت آاااااره دیگه! منم اول ازش معذرت خواهی کردم که یادم رفته وبعدم کلی ازش تشکر کردم و پریدم رو سر و کولش و کلی بوسش کردم و بهش گفتم آخه قربونت برم من که گفتم جایزه منظورم یه چیز ده بیست هزار تومنی بود نه اینکه اونقدر پول ورداری بریزی به حساب من اونم خندید و هیچی نگفت و خلاصه اون یه تومن شد هدیه روز روانشناس من ... بعد از اونم پیمان رفت نشست سبزی رو پاک کرد منم شیرو جوشوندم و گذاشتم سرد بشه بعدم پنج تا تخم مرغ شستم گذاشتم کنار تا برای املت شب آماده باشه بعدشم رفتم به پیمان کمک کنم که دیدم آخرای سبزیه و داره تمومش می کنه منم سبزیهای پاک شده رو ریختم توی یه ظرف و بردمشون تو آشپزخونه و پیمانم آشغالاشو جمع کرد و برد پارچه زیرشو تو حیاط تکوند و اومد نشستیم یه چایی خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم پنج بلند شدیم دوباره یه چایی دیگه خوردیم و بعدم من بلند شدم یه خرده میوه شستم و گذاشتم آبشون بره شب بخوریم گوجه هارو هم شستم و گذاشتم کنار برای املت، که پیمان بهم گفت جوجو بذار امشب املتو من درست کنم منم گفتم باشه تو درست کن گفت آخه اینم جایزه روز روانشناسه! منم خندیدم و پریدم بوسش کردم گفتم به به چه جایزه با حالی دستت درد نکنه اونم گفت مرسی و منم بعد از اینکه سبزی رو شستم و گذاشتم آبش بره دیگه ساعت شش و نیم بود رفتم نشستم برنامه «زندگی پس.از زندگی » رو دیدم و اونم مشغول درست کردن املت شد رو شعله کم گذاشته بود که آروم آروم بپزه ساعت هشت اینجورا بود که املته پخت و پیمان با سبزی و نون سنگک و اینا آورد خوردیمش خیییییییییییییییییییییییییلی خوشمزه شده بود به جرأت می تونم بگم که خوشمزه ترین املتی بود که تو عمرم خورده بودم شکل خیلی قشنگی هم داشت اصلا همچین انتظاری از پیمان نداشتم و هیچوقت فکر نمی کردم که انقدر عالی بلد باشه کلا یه املت همه چیز تمام بود و همه چیش به اندازه بود جوری که به پیمان گفتم یه بار دیگه که خواستی درست کنی بذار منم نگاه کنم و یاد بگیرم، دیگه نگم براتون انقدر خوشمزه بود که من فقط خوردم و تعریف کردم پیمانم کلی خوشحال شد قرار شد از این به بعدم هفته ای یکبار درستش کنه ....خلاصه املت خوشمزه رو خوردیم و بعدشم یه چایی خوردیم و کلی کیف کردیم بعدشم که طبق معمول هر شب تلوزیون و چایی و میوه و مسواک و لالا! ..فرداشم که می شد جمعه من بعد از صبونه پنج شش تا از گلامونو که توی پاسیو آفت زده بود رو سم پاشی کردم و برگاشونو شستم و گذاشتمشون دوباره سر جاشون! البته سم پاشی نه به اون معنا بلکه روشون ترکیبی از آب و شامپوی بچه اسپری کردم بعدم شستمشون پشت برگاشون از این شته های سفید که فک کنم بهش شته آردی می گن چسبیده بود و رو برگاشونم یه چیزای سفید مثل پنبه بود و حالت شیره ای بهشون داده بود پشت بعضیاشونم از این پشه های سفید که بهشون سفید بالک می گند بود توی سایتها نوشته بودند ترکیبی از آب و صابون بی بو و یا آب و چند قطره مایع ظرفشویی رو اگه رو و  پشت برگاشون اسپری کنید از بین می رند منم با خودم گفتم بذار شامپو بچه اسپری کنم که ملایم تره تا پوست خانوم گلیها اذیت نشه😁 که خدارو شکر الان که چند روزی ازش گذشته حال همه شون خوبه و نه تنها آسیبی ندیدند بلکه آفتاشونم از بین رفتند..خلاصه که سم ابداعی خودم اثر کرد و گلهای خوشگلمو از شر آفات نجات داد بعد از ظهر همون روزم پیمان خانم گردویی و خانم اناری رو سمپاشی کرد اونام از این شته سبزا رو برگا و ساقه ها و شاخه هاشون زده بود البته پیمان دیگه سم واقعی بهشون زد نه مثل سم من، قبل از اینکه سم رو بزنه هم من یه پارچه بستم به موهاش یه ماسکم خودش زد و منم گوشه های پارچه رو کردم زیر کش ماسک و دیدم قیافه اش عین این دزدای دریایی خبیث شده بهش گفتم کلی خندیدیم بعد که داشت می رفت سمو بزنه گفتم مثل یه دزد دریایی واقعی حمله کن شته هارو قلع و قمع کن و برگرد اونم خندید و با یه حالت خنده داری مثل دزدای دریایی تو کارتونها پرید و از در رفت بیرون منم غش کردم از خنده...خلاصه که اون روز، روز سمپاشی خانواده ما بود ...شنبه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه من یه پیتزای خیلی خوشمزه برا شام درست کردم البته سه تا پیتزای خوشمزه که یکیشو خوردیم و دو تاشم نگه داشتیم روز بعدش که می شد یکشنبه بخوریم...  یکشنبه هم قرار بود من آش درست کنم تا دوشنبه که میشد امروز پیمان ببره خونه مامانش! صبح بعد از صبونه من نخود لوبیاشو گذاشتم بپزه و نشستم یه خرده کتاب خوندم پیمان هم رفت بیرون هم شیر و ماست و این چیزا بگیره هم دو تا تخم مرغ برا من بگیره تا کلوچه درست کنم (از خمیر پیتزا یه خرده مونده بود اندازه یه چونه گذاشته بودمش تو فریزر گفتم باهاش پنج شش تا کلوچه درست کنم برا رو مالش دو تا زرده تخم مرغ احتیاج داشتم) پیمان اونارو خرید و اومد منم بعد از اینکه شیرو گذاشتم جوشید دو تا چایی آوردم خوردیم و بعد از اینکه نخود لوبیارو که پخته بود زیرشو خاموش کردم گرفتیم یه خرده خوابیدیم البته خواب که چه عرض کنم من که ده دقیقه بیشتر خوابم نبرد چون به محض اینکه ما سرمونو گذاشتیم رو بالش یه طوفانی شروع شد که بیا و ببین باد تند و رعد و برق و غرش ابرا و بارون شرشری که بعد از چندین دقیقه شروع شد و دونه های درشتش می خورد به شیشه های روشنایی هال یک سرو صدایی راه انداخت که کلا خوابو از سرمون پروند یه نیم ساعتی الکی دراز کشیدیم و بعدشم دیدیم فایده نداره دیگه خوابمون نمی بره بلند شدیم( الان یه هفته ای میشه صبح تا ظهر آسمون آبی و صاف و آفتابیه ولی ساعتای سه چهار که میشه یهو با هجوم ابرای تیره همه جا تاریک میشه و باد و طوفان شروع میشه و رعد و برق یه صدایی راه می اندازه که بیا و ببین بعدشم در حد چند دقیقه یه بارون تندی می زنه و یهو بند می یاد و اوضاع آروم میشه حالا دیروز بارونش یه خرده بیشتر از روزای دیگه طول کشید خیلی هم دونه درشت تر از بارونای روزای قبل بود طوریکه من از تعجب رفتم یکی دوبار از پنجره آشپزخونه بیرونو نگاه کردم یه بارم گوشیمو ورداشتم گفتم بذار از بارونه عکس بندازم! یه چهار پایه کوچولو دم پنجره آشپزخونه بود گفتم بذار از اون بالا برم عکس درختای تو کوچه رو که همراه باد و بارون اینور اونور می رفتند رو بندازم که دیدم ماهی تابه رو که باهاش نون گرم می کنیم پیمان گذاشته رو چهارپایه، ورش داشتم گذاشتمش پایین رفتم عکسه رو انداختم که خیلی خوب نیفتاد یعنی فقط درختا اونم نصفه افتادند بارونم که بخاطر کیفیت پایین دوربین گوشیم اصلا تو عکسا دیده نمی شد، اومدم بیام پایین پامو که گذاشتم زمین پام رفت تو ماهی تابه و لبه ماهی تابه برگشت همچین خورد به ساق پام که از شدت درد استخون پام نفسم بند اومد اولش یه جیغی زدم ولی بعد با اینکه خیلی درد داشتم خودمو کنترل کردم اومدم پایین ماهی تابه رو از زیر پام ورداشتم و گذاشتم کنار و لنگ لنگان رفتم نشستم رو مبل و یه خرده ماساژش دادم تا یه کم بهتر شد ولی ساق پام اندازه یه نخود باد کرد و کبود شد طوریکه هنوزم بعد یک روز باد داره البته همینجوری درد نداره ولی وقتی دست بهش می زنم استخون پام و اون قسمتی که باد کرده به شدت درد می گیره چون محکم ضربه خورده فکر کنم یه خرده طول بکشه تا خوب بشه خلاصه خواهر بعد از اینکه پامو به باد فنا دادم رفتم آشمو که دیگه نخود لوبیاش آماده بود بار گذاشتم بپزه و شروع کردم به درست کردن مواد داخل کلوچه، پیمان هم رفت از سوپری سر کوچه دو تا نوشابه سیاه از اون کوچیکا گرفت آورد که شب با بقیه پیتزاها بخوریم منم موادم که آماده شد کلوچه هامو گذاشتم پخت کلا شش تا کلوچه شد بعد از اینکه کلوچه هارو گذاشتم خنک بشند دیدم آشم هم پخته اونم گذاشتم کنار و براش پیاز داغ و نعنا داغ درست کردم و بعدشم دیگه رفتم نشستم «زندگی.پس.از .زندگی» رو دیدم و یه چایی هم خوردیم بعدم که برنامه تموم شد پیمان پیتزارو گرم کرد و آورد نشستیم شام خوردیم بعد شامم سریال دیدیم و یه میوه و یه چایی خوردیم و ساعت دوازده و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم ! امروزم که پیمان ساعت هفت خونه رو به مقصد خونه مامانش ترک کرد و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم و اومدم کتری رو آب کردم و چایی تو قوری ریختم و گذاشتم رو گاز که آماده باشه بعدا بذارم بجوشه اومدم خدمتتون و اینارو نوشتم...بعد از پست کردن مطلبم هم شاید گرفتم یکی دو ساعتی خوابیدم هر چند که بازم سروصدای این کارگرا دراومده اگه بذارند که بخوابم ! ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون و خییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییلی بیش از اون چیزی که حتی تو تصوراتتون بگنجه دوستتون دارم ... مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

💥گلواژه💥
اگر می خواهی شاد باشی یاد بگیر تنها باشی بدون آن که احساس تنهایی بکنی،
چون در نهایت هیچ کس جز خودمان با خودمان نخواهد ماند! 
و یاد بگیر که تنها بودن به معنای غمگین بودن نیست! 
جهان پر از کارهای جالب و لذت بخش است که می توان در تنهایی انجامشان داد و از انجام دادنشان شاد بود !

 

اینم عکس کلوچه های خوشگل من 

 

اینم عکس پیتزای خوشمزه ام(پیتزای سبزیجاته)

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۱۳
رها رهایی

نظرات  (۱)

سلام مهناز جونم خوبی؟الهی من فدات بشم 

من همیشه نوشته های تورو دوست دارم و میخونم 

انشالله که همیشه سلامت باشی و شاد

میگم ۵تا تخم مرغ برای بک املت!!!!!؟؟؟

مگه چه خبره!!!من فقط تخم مرغ میزنم بد هم نمیشه

خوبه حسابی آشپز شدی ماشاالله چه چیزای خوشمزه ای درست میکنی و چه هنرمندانهمنم دوست دارم کلوچه درست کنم 

کارت حرف نداره 

همش آب دهن مارو راه بنداز 

ببینیم چی میشه.

قوربونت برم خیلی خوشحالم که خوب و شادیروز روانشناس هم مبارک ببخشید ما نفمیدیم به موقع تبریک بگیم.زنده باشی خواهر عزیزم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پاسخ:
سلاااااااااام سمیه جونم قربوووووووووونت برم عزیزم تو لطف داری نوشته های من قابل تورو ندارند مرررررررررررررررسی که همیشه دلگرمم می کنی!بوووووووووووووس 
سمیه جونم صد در صد املتی که تو با یه تخم مرغ درست می کنی خوشمزه تره و درستشم اونه چون تخم مرغ زیادی هم خوب نیست و برای کبد ضرر داره و بهش آسیب می زنه ولی اینی هم که ما با پنج تا تخم مرغ درست می کنیم بد نمیشه حالا یه بار اومدم میاندوآب برات درست می کنم تا ببینی چه جوریه نمی دونم چرا از اولشم ما املتو با پنج تا تخم مرغ درست می کردیم فک کنم اینم رسم آبا و اجدادی خونواده پیمانه که به اونم ارث رسیده و منم از اون یاد گرفتم! 
سمیه جونم در مورد آشپز شدن من و چیزای خوشمزه ای هم که درست می کنم لطف داری من هر چقدر هم آشپز خوبی بشم به پای تو نمی رسم چیزایی که من درست می کنم جسته و گریخته از اینور اونور و از روی کتاب و اینترنت و این چیزاست و به پای غذاهای خوشمزه تو نمی رسند و چیزایی که نوشتی نظر لطف تورو می رسونه کلوچه رو هم یه بار اومدم اونجا بهت یاد می دم کاری نداره خیلی ساده است ولی خب وقتی آدم درستش می کنه خودش یه شادی توش داره و یه حال و هوایی به خونه می ده که اونش قشنگه! 
قربووووووووونت برم عزیزم ایشالاااااااا تو هم همیشه شاااااااااااد باشی کامنتتو دیدم خییبیییییییییییلی خوشحال شدم از تبریکت هم ممنوووووووووووووووونم عزیز دلم لطف کردی خییییییییییییییییییییییلی خوشحال شدم نیازی هم به معذرت خواهی نیست چون راستش خودم هم نمی دونستم که اون روز روز روانشناسه با بچه های دانشگاه یه گروه داریم اونا اونجا نوشته بودند منم فهمیدم که روزمونه😁 وگرنه خودم هم نمی دونستم !
از دور می بوووووووووووووووسمت خیییییییییییییییییییییییلی دوستت دارم خوشگلای خاله رو از طرف من یه عالمه ببووووووووووووووس بووووووووووووووووووووس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی