خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۹ ب.ظ

مامانی یهو نمیری؟

سلااااااام سلاااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه صبح که بلند شدیم ریز ریز برف می اومد یعنی از دو روز قبلش همینجور می اومد ولی رو زمین نمی نشست و همش آب می شد اون روزم همونجور بود بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو پاشیم بریم با گل پسر یه خرده دور بزنیم خسته شدیم منم تعجب کردم چون روزایی که یه قطره بارون یا برف بیاد پیمان حاضره ما پای پیاده یا حتی شده سینه خیز و کشون کشون بریم ولی ماشینو نیاره بیرون که مبادا کثیف بشه حالا چی شده که می خواد تو برف ماشین ببره بیرون؟بعدا که رفت غذای پیامو از یخچال آورد بیرون فهمیدم که بخاطر رسوندن غذا به اونه و بلاخره بچه آدم فرق می کنه دیگه،اونم اون بچه که دیگه جای خودشو داره نیست که خیییییییییلی سربلندش کرده بالاخره باید بهش خدمت بکنه دیگه(مردم با همه بدیشون یک شانسهایی دارند که آدم تعجب می کنه)...خلاصه لباس پوشیدیم و رفتیم پایین سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم به سمت پیام،سر کوچه شون یه پل زیر گذر هست زیر پل پارک کردیم و منتظر موندیم تا اینکه اومد تو دستش یه ساک ورزشی بود زیپشو باز کرد دیدیم توش یه توله سگ کوچولوی خوشگله از این سگای پا کوتاه،رنگشم نخودی و سفید بود،چند وقت پیشا می گفت سگ دوستم بچه دار شده خیییییلی خوشگله منم بهش گفتم یه روز بیار ببینیمش که اونم ایندفعه آورده بودش! داشت سگه رو می داد به من که بغلش کنم پیمان هم دادو بی داد که این کثافت چیه آوردی؟نبریش تو ماشین کثیفه و موهاش می ریزه و از این حرفها ...منم گفتم باشه بابااااا می یام پایین تو خودتو نکش...خلاصه رفتم پایین و سگه رو بغل کردم انقدررررر کوچولو و ناز بود اسمشم شانی بود خیییییییییلی خوشگل بود یه چشای معصومی داشت که نگوووووووو آدم دلش غش می رفت براش،پیام می گفت همش چهل روزشه و شیر می خوره چسبیده بود بهم و انگشتمو برده بود تو دهنش فکر می کرد می می مامانشه میک می زد...خلاصه یه، یه ربعی اونجا باهاش بازی کردم و بعدش دیگه گذاشتمش تو ساک پیام که ببرتش خونه یه عروسک هم به شکل ماهی داشت که تو ساک بود و باهاش بازی می کرد پیام می گفت آگهی زدن تو سا.یت دیو.ار که یه میلیون بفروشنش به پیمان گفتم خیییلی خوشگله برام بخرش اونم گفت مگه خونه باغ وحشه که بخوام بخرمش و از این حرفها..دیگه غذای پیامو دادیم وسگه رو ورداشت و رفت و ما هم سوار ماشین شدیم و تو  خیابونا دور دور کردیم و آخرشم رفتیم از چهار. راه .طا.لقا.نی شیر و ماست خریدیم و برگشتیم سمت خونه که پیمان گفت جوجو هوس شیرینی کردم بذار بریم از تینا یه خرده بگیریم و بریم خونه با چایی بخوریم برا همین رفتیم جلو تینا وایستادیم من نشستم تو ماشین و پیمان رفت تو قنادی و ده دقیقه بعدش با سه تا جعبه که رو هم گذاشته بودند برگشت البته جعبه بزرگ نه هاااا سه تا جعبه کوچیک که یکیش یه کیلویی بود از این جعبه معمولیا ولی اون دوتای دیگه نیم کیلویی بودند مثل جعبه کیک یه خرده ارتفاعشون زیاد بود اومد جعبه هارو گذاشت تو ماشین و سوار شد و راه افتادیم می گفت یه کیلوئیه زولبیا بامیه است(تینا همه سال زولبیا بامیه داره) یکی از اون نیم کیلوئیها دو تا دسره و یکیشونم یه کیک کوچولوی دو نفره قرمزه...دیگه رفتیم خونه و دو تا دسرهارو که یکیشون با طعم انبه بود و اون یکی کارامل با چایی خوردیم (توی دو تا جام بودند و یه حالت خامه ای داشتند که توشون پر گردو بود)کیکه رو هم گذاشتیم شب خوردیم روی کیکه یه توت فرنگی بود با یه میوه نارنجی رنگی اندازه گوجه گیلاسی که یه برگای خشک مانندی داشت البته برگم نبودا انگار پوشش خود میوه بود که از پایین بازش کرده بودند و اومده بود بالا حالت برگ براش پیدا کرده بود دیدین فندق تازه توی یه پوششی هستش اونم مثل همون بود ولی برا تزیین پوشش خشکو برش داده بودند شکل برگ به خودش گرفته بود و میوه مونده بود زیرش، به پیمان گفتم این دیگه چه جور میوه ایه؟ گفت فک کنم از این میوه خارجیهاست بذار تستش کنیم ببینیم چه مزه ای میده؟ورداشت و یه کوچولوشو خورد گفت یه خرده طعم زالزالک میده، گرفت سمت منو گفت بیا یه گاز کوچولو ازش بزن ببین چه جوریه دهنمو بردم جلو گاز بزنم که پیمان یه دفعه با یه لحن نگران گفت مامانی یهو نمیری؟اینو گفت و سریع دستشو کشید عقب و دهن منم تو هوا باز موند گفت نمی خواد تو بخوری مثل قضیه کیوی میشه و بیچاره می شیم(یادتونه که چند سال پیش کیوی داده بود خورده بودم و کارم به بیمارستان و تنفس مصنوعی و اینا کشیده بود اونو می گفت) واااااااااااای نمی دونید من چقدرررررررر به اون حرفش که گفت مامانی یهو نمیری خندیدم انقدر که دیگه دلم درد گرفته بود ...خلاصه که بیچاره سر قضیه کیوی چشمش بد جور ترسیده...دیگه بقیه اش رو هم خودش خورد و جمع کردیم و اون نشست تلوزیون دید و منم نشستم یه نقاشی کشیدم که توش یه دختره بود که تو اتاقش رو تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب می خوند و بغلشم یه بالش بود بعد از تموم شدن نقاشیم پیمان گفت دختره شبیه هزارپائه و بالشش هم شبیه نون سنگک شده ولی به نظر خودم اصلا اینجوری نبود خییییییییییییییییلی هم خوشگل شده بود ولی از اونجایی که پیمان اصلا ذوق هنری نداره اثر با ارزش هنری منو اینجوری تفسیر کرد...کاش می شد اینجا بذارمش تا ببینید چقدررررر قشنگه ولی حیف نمی دونم تو "بلا.گ" چه جوری عکس می ذارند حالا طریقه عکس گذاشتنو سرچ می کنم اگه شد می ذارم تا ببینید..خلاصه اون شب بعد از کشیدن نقاشی یه چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم...شنبه هم یادم نیست اصلا چیکار کردیم...فقط دو تا چیز یادمه یکیش اینه که یادمه شبش زنگ زدم به گوشی حیدر بابا و یه خرده باهاش حرف زدم خیییییییلی خوشحال بود می گفت یک برفی اینجا داره می یاد که بیا و ببین منم بهش گفتم برو از طرف من تو حیاط یه آدم برفی درست کن اونم خندید و گفت باشه می رم درست می کنم بعدشم کلی خندوندمش گفتم خوشحالی دیگه،منو نمی بینی با خودت می گی این سرتق رفته از دستش راحت شدیم اونم خندید و گفت نه به خدا همه اش به یادت هستیم و می گیم کاش اینجا بود منم کلی خوشحال شدم و قند تو دلم آب شد... دومین چیزی هم که یادمه اینه که نصف شب بلند شدم رفتم دستشویی بعد که اومدم برم بخوابم دیدم از پشت پرده هوا انگار زیادی روشنه با اینکه ساعت دو سه نصف شب بود رفتم از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم وااااااااااااای یه برف خوشگلی داره می یاد که نگووووو برعکس اون یکی دو روزه که هرچی می اومد آب می شد ایندفعه قشنگ نشسته بود رو زمین و همه جا رو سفید پوش کرده بود رو درختای کاج تو کوچه و درخت چنار دم درمون هم کلی برف نشسته بود انقدررررررررر اون حالت اومدن برف و روشنایی خیابون و درختای کاج و برف دست نخورده رو زمین تصویر قشنگی ساخته بودند که اگه به خودم بود ساعتها همونجا به تماشای قشنگیش می ایستادم ولی چند دقیقه ای نگاه کردم و گفتم پیمانو بیدار نکنم رفتم خوابیدم و صبح هم که بلند شدیم دیدم باز همونجور داره برف می یاد و یه ده سانتی برف رو زمین هست...بعد از اینکه صبونمونو خوردیم لباس پوشیدیم و پیاده تو برف تا نون سنگکی رفتیم چتر هم یادمون رفته بود ببریم من کلاه پالتومو کشیده بودم رو سرم برف هم با باد می اومد و می خورد تو صورتمون...تو نونوایی هم چون هوا سرد بود کسی نبود و شاطر هم دراشو که شیشه ای و حالت کشویی دارند کشیده بود که تو گرم بمونه چون کسی نبود ما هم هشت تا گرفتیم و اومدیم بیرون و راه افتادیم سمت ایستگاه اتوبوس، برفم همینجور یه ریز داشت می اومد طوریکه من هر چند دقیقه یه بار برف نشسته رو کلاه پالتوم و روی شالمو می تکوندم که آب نشه پالتوم خیس بشه دستکش هم دستم بود ولی سر راه که داشتیم می رفتیم سمت ایستگاه اتوبوس دیدم یه کاج کوچولویی انقدررررررر برف روش نشسته که داره می شکنه برا همین وایستادم برفای اونو تکوندم و دستکشام خیس آب شدند و دستام یخ کرد،دیگه دستکشارو درآوردم و دستامو کردم تو جیبم تا گرم بشن ، هنوز نرسیده بودیم به ایستگاه که حسین دوست پیمان زنگ زد می گفت شماله و فک کنم بیست و پنج میلیون پول از پیمان قرض می خواست پیمان هم گفت باید برم تعاونیمون و از اونجا وردارم بریزم به حسابت که امروزم هوا برفیه و نمیشه رفت و فردام شاید نتونم ولی پس فردا حتما می رم و می ریزم به حسابت! حالا نمی دونم پوله رو برا چی می خواست از اونجایی هم که پیمان همه کاراش سریه و در موردشون با هیشکی حرف نمی زنه و بپرسی هم جواب درست و حسابی به آدم نمی ده برا همین ازش نپرسیدم با خودم گفتم به من چه! مثلا بدونم یا ندونم که برا چی می خواد چه فرقی به حال من داره؟...رسیدیم به ایستگاه و یه خرده منتظر اتوبوس موندیم و یهو پیمان گفت جوجو بریم اونور خیابون سوار اتوبوس .بعثت بشیم و بریم مترو،با مترو بریم تعاونیمون من این پولو برا حسین بریزم منم تو دلم گفتم بر پدر حسین لعنت که کار برا ما درست کرد تو این برف و سرما...خلاصه رفتیم اونور و جلو ایستگاه که رسیدیم یهو پیمان نظرش عوض شد و گفت ولش کن فردا می رم و دوباره برگشتیم اینور خیابونو یه ده دقیقه ای وایستادیم اتوبوس اومد و پریدیم توش و رفتیم خونه،تو خونه هم لباسامونو که آب ازش می چکید درآوردیم و پهنشون کردیم رو صندلیهای میز ناهار خوری تو هال تا خشک بشن و رفتیم نشستیم با زولبیا بامیه های اون روز یه چایی خوردیم و بعدشم گرفتیم تا چهارو نیم خوابیدیم و بعدش بلند شدیم دوباره یه چایی دیگه خوردیم و من شروع کردم به درست کردن ماکارونی و پیمان هم پارکتهارو تی کشید! دیگه مواد ماکارونی رو گذاشتم بپزه و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم نشستیم یه خرده تخمه خوردیم و اخبار تلوزیونو دیدیم بعدشم ماکارونیه رو گذاشتم دم کشید و ساعت نه و نیم دیگه آماده شده بود آوردیم ته دیگشو که سیب زمینی گذاشته بودم خوردیم و پیمانم یه نصف بشقاب از خود ماکارونی خورد و جمع کردیم و ظرفاشو شستیم و پیمان تو دو تا قابلمه برا مامانش و پیام هم ریخت و گذاشتیم خنک بشه اومدیم نشستیم و پیمان اول زنگ زد به پیام گفت فردا صبح بیا بریم تهران برفهای پشت بوم مامان بزرگو پاک کنیم (حالا پشت بوم مامانش ایزوگامه ها ولی از اونجایی که مامانش حساسه و همه جا باید تمیز و خشک باشه حتی پشت بوم برا همین باید می رفتند و پاکش می کردند) اونم گفت باشه و دیگه خداحافظی کردند بعدش یه زنگم به مامانش زد و گفت فردا با پیام می یاییم اونم گفت تهران هنوز داره برف می یاد (اینجا بند اومده بود) برا همین پیمان گفت پس فایده نداره می ذارم پس فردا می یام و برگشت دوباره به پیام زنگ زد که تهران هنوز داره برف می یاد و فردا نمی ریم نیا می ذاریم برا پس فردا بعدشم به من گفت فردا صبح زود پاشیم بریم تعاونیمون بعدا بیاییم صبونه بخوریم منم گفتم باشه و دیگه نشستیم سریال.زیر.هم.کف رو نگاه کردیم و بعدشم پیمان پا.یتختو گذاشت و یکی دو قسمت هم از اون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم یه ربع به هشت بیدار شدیم و پیمان دید هوا خوبه گفت جوجو تو بگیر بخواب من زنگ می زنم پیام بیاد اول بریم تعاونی و بعدشم از اونجا بریم خونه مامان،منم بسی خوشحال شدم و عربده ها بزدم (خوشحالی هم داره دیگه، اینکه صبح علی الطلوع بخوای بری جایی کجا و موندن تو خونه و پا رو پا انداختن و کیف کردن کجا؟؟؟ خلاصه که از شدت خوشحالی نزدیک بود جامه ها بدرم و مانند شیخ به سمت کوه و بیابان بدوم)... زنگ زد به پیام و منم بشکن زنان خودمو آماده کردم که اون زد بیرون منم بپرم رو تخت،هر چی زنگ زد پیام جواب نداد دیگه بلند شد خودش لباس پوشید و دم دمای رفتنش آقا برگشت خودش زنگ زد و گفت خواب بودم و نشنیدم پیمان هم یه خرده فحشش داد و بعدشم بهش گفت من با اتوبوس می یام تا مترو تو ماشینو بیار بیا منو از جلوی مترو سوار کن بریم اونم گفت باشه و پیمان وسایلشو ورداشت رفت که بره مترو و منم باهاش خداحافظی کردم و درو پشت سرش قفل کردم و اومدم پریدم رو تخت ولی خوابم نبرد و دیگه گفتم اینارو برا شما بنویسم الانم پیمان زنگ زد که با پیام رفتیم تعاونی پوله رو برا حسین ریختم و بعدشم بهش گفتم منو رسوند مترو .صا.دقیه و رفت کار داشت کلید باشگاهه دستش بود باید ساعت دو اونجارو باز می کرد، دیگه من بقیه راه رو با مترو اومدم ایستگاه .سر.سبز پیاده شدم و اول رفتم یه دونه روغن .کنجد گرفتم (روغنمون تموم شده بود) الانم تو هفت .حو.ضم دارم می رم خونه مامان، منم گفتم باشه مواظب خودت باش، دیگه خداحافظی کردیم و اون رفت و منم این پستو بذارم می خوام برم اول به گل گلیا(ماهیها) غذا بدم و بعدشم برم صبونه بخورم ...خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید و تا می تونید از این روزای برفی لذت ببرید ...از دور می بوسمتون بووووووووووووس فعلا بااااااللی

 

*گلواژه*

نقل قولی از کتاب "خودت باش دختر جان" از ریچل هالیس : حتی اگر بارها و بارها شکست بخورم هرگز اجازه نمی دهم که این مساله باعث فروپاشی روحی من گردد.هر روز از خواب بیدار شده و تلاش می کنم نسخه بهتری از خودم باشم اما فقط در بعضی روزها احساس می کنم به بهترین نسخه از خودم نزدیک شده ام . می دانید؛ من هم گاهی اوقات برای شام پنیر خامه ای می خورم اما در هر حال موهبت زندگی این است که ما همیشه یک روز دیگر به نام فردا در اختیار داریم تا شانس مجدد خود را امتحان کنیم.

دیروز داشتم این کتابو می خوندم (یکی از همون کتاباست که چندماه پیش خریدمش و فرصت نشده بود بخونمش) خییییییییییییلی کتاب باحالیه و برای زنها نوشته شده... برای اینکه اونارو به خودشون بیاره! ریچل هالیس نویسنده زبردست و معروفیه تو این کتاب داره می گه یه سری دروغها هست که از بچگی بهمون قبولوندنشون ما هم باورشون کردیم و همون دروغها باعث شده دنیامون محدودتر بشه یکی یکی توی هر فصل یکی از اون دروغهارو مطرح می کنه و توضیح میده بعد میگه که خودش چیکار کرده تا به اون دروغ و باور غلط غلبه کرده و موفق شده، خیلی راهکارای قشنگی داره لحنش هم خیلی جاها همراه طنز و شوخیه که هم آدمو می خندونه هم کلی چیز یاد آدم میده مثلا یکی از دروغها اینه که میگه بهمون گفتند که زن همیشه باید کامل باشه در حالی که اینطور نیست و ما هم آدمیم و مثل همه آدمها به تدریج و با تجربه هایی که کسب می کنیم کم کم به سمت کمال باید بریم و تو این راه باید تلاش بکنیم ولی نباید به خودمون سخت بگیریم و خودمونو از پا دربیاریم میگه همه به من به چشم یه زن کامل و موفق نگاه می کنند و فکر می کنند که زندگی من لابد یه ضیافت به تمام معناست و من از هر نظر کاملم در حالیکه اینطور نیست! شده که من هم برا شام فقط پنیر بخورم ولی هر روز که از خواب بیدار می شم سعی می کنم نسخه بهتری از خودم باشم یا به اون نسخه حداقل نزدیک بشم ...یا اینکه یه دروغ دیگه اینه که من به عنوان یه زن به یک قهرمان تو زندگیم نیاز دارم مثلا به یه مرد که شادی من وابسته به اونه در حالیکه اینطور نیست و ما زنها می تونیم قهرمان زندگی خودمون باشیم و چیزهای لازم برای شادیمونو خودمون برا خودمون مهیا کنیم بدون اینکه منتظر هیچ مردی بمونیم ... خلاصه کتاب خیییییییییییییلی خوبیه ...اگه تونستید حتما بگیرید و بخونیدش 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۰/۳۰
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی